Poem,Poet,Title,Book در نخستین ساعت شب، در اطاق چوبیش تنها، زن چینی در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد: « بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان مرده اش در لای دیوار است پنهان» آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی او، روانش خسته و رنجور مانده است با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی، در نخستین ساعت شب: ـــ « در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست آویزان همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من که ز من دور است و در کار است زیر دیوار بزرگ شهر.» * در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز در غم ناراحتی های کسانم؛ همچنانی کان زن چینی بر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند، من سرودی آشنا را می کن در گوش من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا! * در نخستین ساعت شب، این چراغ رفته را خاموش تر کن من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر دیرگاهی هست می خوانم. در بطون عالم اعداد بیمر در دل تاریکی بیمار چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته که بزور دستهای ما به گرد ما می روند این بی زبان دیوارها بالا. زمستان1331 ,نیما یوشیج, در نخستین ساعت شب,مجموعه اشعار من چهره ام گرفته من قایقم نشسته به خشکی با قایقم نشسته به خشکی فریاد می زنم: « وامانده در عذابم انداخته است در راه پر مخافت این ساحل خراب و فاصله است آب امدادی ای رفیقان با من.» گل کرده است پوزخندشان اما بر من، بر قایقم که نه موزون بر حرفهایم در چه ره و رسم بر التهابم از حد بیرون. در التهابم از حد بیرون فریاد بر می آید از من: « در وقت مرگ که با مرگ جز بیم نیستیّ وخطر نیست، هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست سهو است و جز به پاس ضرر نیست.» با سهوشان من سهو می خرم از حرفهای کامشکن شان من درد می برم خون از درون دردم سرریز می کند! من آب را چگونه کنم خشک؟ فریاد می زنم. من چهره ام گرفته من قایقم نشسته به خشکی مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست: یک دست بی صداست من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب. فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر فریاد من رسا من از برای راه خلاص خود و شما فریاد می زنم. فریاد می زنم! 1331 ,نیما یوشیج, قایق,مجموعه اشعار « ری را»...صدا می آید امشب از پشت « کاچ» که بند آب برق سیاه تابش تصویری از خراب در چشم می کشاند. گویا کسی است که می خواند... اما صدای آدمی این نیست. با نظم هوش ربایی من آوازهای آدمیان را شنیده ام در گردش شبانی سنگین؛ زاندوه های من سنگین تر. و آوازهای آدمیان را یکسر من دارم از بر. یکشب درون قایق دلتنگ خواندند آنچنان؛ که من هنوز هیبت دریا را در خواب می بینم. ری را. ری را... دارد هوا که بخواند. درین شب سیا. او نیست با خودش، او رفته با صدایش اما خواندن نمی تواند. 1331 ,نیما یوشیج,« ری را »,مجموعه اشعار در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر فرتوت دست او بر پتک و به فرمان عروقش دست دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او: « ـــ کی به دست من آهن من گرم خواهد شد و من او را نرم خواهم دید؟ آهن سرسخت! قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکی تر زندگانی کن!» زندگانی چه هوسناک است، چه شیرین! چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن، خواستن بی ترس، حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن! او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد ( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون) و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد، ز استغاثه های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر... بر سر آن ساخته کاو راست در دست، می گذارد او ( آن آهنگر) دست مردم را به جای دست های خود. او به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد. ساخته ناساخته،یا ساخته ی کوچک، او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد. او، جهان زندگی را می دهد پرداخت! 1331 ,نیما یوشیج,آهنگر,مجموعه اشعار من ندانم با که گویم شرح درد قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟ هر که با من همره و پیمانه شد عاقبت شیدا دل و دیوانه شد قصه ام عشاق را دلخون کند عاقبت ، خواننده را مجنون کند آتش عشق است و گیرد در کسی کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی قصه ای دارم من از یاران خویش قصه ای از بخت و از دوران خویش یاد می آید مراکز کودکی همره من بوده همواره یکی قصه ای دارم از این همراه خود همره خوش ظاهر بدخواه خود او مرا همراه بودی هر دمی سیرها می کردم اندر عالمی یک نگارستانم آمد در نظر اندرو هر گونه حس و زیب و فر هر نگاری را جمالی خاص بود یک صفت ، یک غمزه و یک رنگ سود هر یکی محنت زدا ،‌خاطر نواز شیوه ی جلوه گری را کرده ساز هر یکی با یک کرشمه ،‌یک هنر هوش بردی و شکیبایی ز سر هر نگاری را به دست اندر کمند می کشیدی هر که افتادی به بند بهر ایشان عالمی گرد آمده محو گشته ، عاشق و حیرت زده من که در این حلقه بودم بیقرار عاقبت کردم نگاری اختیار مهر او به سرشت با بنیاد من کودکی شد محو ، بگذشت آن ز من رفت از من طاقت و صبر و قرار باز می جستم همیشه وصل یار هر کجا بودم ، به هر جا می شدم بود آن همراه دیرین در پیم من نمی دانستم این همراه کیست قصدش از همراهی در کار چیست ؟ بس که دیدم نیکی و یاری او مار سازی و مددکاری او گفتم : ای غافل بباید جست او هر که باشد دوستار توست او شادی تو از مدد کاری اوست بازپرس از حال این دیرینه دوست گفتمش : ای نازنین یار نکو همرها ،‌تو چه کسی ؟ آخر بگو کیستی ؟ چه نام داری ؟ گفت : عشق گفت : چونی ؟ حال تو چون است ؟ من گفتمش : روی تو بزداید محن تو کجایی ؟ من خوشم ؟ گفتم : خوشی خوب صورت ، خوب سیرت ، دلکشی به به از کردار و رفتار خوشت به به از این جلوه های دلکشت بی تو یک لحظه نخواهم زندگی خیر بینی ، باش در پایندگی باز آی و ره نما ، در پیش رو که منم آماده و مفتون تو در ره افتاد و من از دنبال وی شاد می رفتم بدی نی ، بیم نی در پی او سیرها کردم بسی از همه دور و نمی دیدیم کسی چون که در من سوز او تاثیر کرد عالمی در نزد من تغییر کرد عشق ، کاول صورتی نیکوی داشت بس بدی ها عاقبت در خوی داشت روز درد و روز ناکامی رسید عشق خوش ظاهر مرا در غم کشید ناگهان دیدم خطا کردم ،‌خطا که بدو کردم ز خامی اقتفا آدم کم تجربه ظاهر پرست ز آفت و شر زمان هرگز نرست من ز خامی عشق را خوردم فریب که شدم از شادمانی بی نصیب در پشیمانی سر آمد روزگار یک شبی تنها بدم در کوهسار سر به زانوی تفکر برده پیش محو گشته در پریشانی خویش زار می نالیدم از خامی خود در نخستین درد و ناکامی خود که : چرا بی تجربه ، بی معرفت بی تأمل ،‌بی خبر ،‌بی مشورت من که هیچ از خوی او نشناختم از چه آخر جانب او تاختم ؟ دیدم از افسوس و ناله نیست سود درد را باید یکی چاره نمود چاره می جستم که تا گردم رها زان جهان درد وطوفان بلا سعی می کردم بهر جیله شود چاره ی این عشق بد پیله شود عشق کز اول مرا درحکم بود س آنچه می گفتم بکن ،‌ آن می نمود من ندانستم چه شد کان روزگار اندک اندک برد از من اختیار هر چه کردم که از او گردم رها در نهان می گفت با من این ندا بایدت جویی همیشه وصل او که فکنده ست او تو را در جست و جو ترک آن زیبارخ فرخنده حال از محال است ، از محال است از محال گفتم : ای یار من شوریده سر سوختم در محنت و درد و خطر در میان آتشم آورده ای این چه کار است ، اینکه با من کرده ای ؟ چند داری جان من در بند ، چند ؟ بگسل آخر از من بیچاره بند هر چه کردم لابه و افغان و داد گوش بست و چشم را بر هم نهاد یعنی : ای بیچاره باید سوختن نه به آزادی سرور اندوختن بایدت داری سر تسلیم پیش تا ز سوز من بسوزی جان خویش چون که دیدم سرنوشت خویش را تن بدادم تا بسوزم در بلا مبتلا را چیست چاره جز رضا چون نیابد راه دفع ابتلا ؟ این سزای آن کسان خام را که نیندیشند هیچ انجام را سالها بگذشت و در بندم اسیر کو مرا یک یاوری ، کو دستگیر ؟ می کشد هر لحظه ام در بند سخت او چه خواهد از من برگشته بخت ؟ ای دریغا روزگارم شد سیاه آه از این عشق قوی پی آه ! آه کودکی کو ! شادمانی ها چه شد ؟ تازگی ها ، کامرانی ها چه شد ؟ چه شد آن رنگ من و آن حال من محو شد آن اولین آمال من شد پریده ،‌رنگ من از رنج و درد این منم : رنگ پریده ،‌خون سرد عشقم آخر در جهان بدنام کرد آخرم رسوای خاص و عام کرد وه ! چه نیرنگ و چه افسون داشت او که مرا با جلوه مغتون داشت او عاقبت آواره ام کرد از دیار نه مرا غمخواری و نه هیچ یار می فزاید درد و آسوده نیم چیست این هنگامه ، آخر من کیم ؟ که شده ماننده ی دیوانگان می روم شیدا سر و شیون کنان می روم هر جا ، به هر سو ، کو به کو خود نمی دانم چه دارم جست و جو سخت حیران می شوم در کار خود که نمی دانم ره و رفتار خود خیره خیره گاه گریان می شوم بی سبب گاهی گریزان می شوم زشت آمد در نظرها کار من خلق نفرت دارد از گفتار من دور گشتند از من آن یاران همه چه شدند ایشان ، چه شد آن همهمه ؟ چه شد آن یاری که از یاران من خویش را خواندی ز جانبازان من ؟ من شنیدم بود از آن انجمن که ملامت گو بدند و ضد من چه شد آن یار نکویی کز فا دم زدی پیوسته با من از وفا ؟ گم شد از من ، گم شدم از یاد او ماند بر جا قصه ی بیداد او بی مروت یار من ، ای بی وفا بی سبب از من چرا گشتی جدا ؟ بی مروت این جفاهایت چراست ؟ یار ، آخر آن وفاهایت کجاست ؟ چه شد آن یاری که با من داشتی دعوی یک باطنی و آشتی ؟ چون مرا بیچاره و سرگشته دید اندک اندک آشنایی را برید دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او بی تأمل روز من برتافت او دوستی این بود ز ابنای زمان مرحبا بر خوی یاران جهان مرحبا بر پایداری های خلق دوستی خلق و یاری های خلق بس که دیدم جور از یاران خود وز سراسر مردم دوران خود من شدم : رنگ پریده ، خون سرد پس نشاید دوستی با خلق کرد وای بر حال من بدبخت!‌وای کس به درد من مبادا مبتلای عشق با من گفت : از جا خیز ، هان خلق را از درد بدبختی رهان خواستم تا ره نمایم خلق را تا ز ناکامی رهانم خلق را می نمودم راهشان ، رفتارشان منع می کردم من از پیکارشان خلق صاحب فهم صاحب معرفت عاقبت نشنید پندم ، عاقبت جمله می گفتند او دیوانه است گاه گفتند او پی افسانه است خلقم آخر بس ملامت ها نمود سرزنش ها و حقارت ها نمود با چنین هدیه مرا پاداش کرد هدیه ،‌آری ، هدیه ای از رنج و درد که پریشانی من افزون نمود خیرخواهی را چنین پاداش بود عاقبت قدر مرا نشناختند بی سبب آزرده از خود ساختند بیشتر آن کس که دانا می نمود نفرتش از حق و حق آرنده بود آدمی نزدیک خود را کی شناخت دور را بشناخت ، سوی او بتاخت آن که کمتر قدر تو داند درست در میانخویش ونزدیکان توست الغرض ، این مردم حق ناشناس بس بدی کردند بیرون از قیاس هدیه ها دادند از درد و محن زان سراسر هدیه ی جانسوز ،‌من یادگاری ساختم با آه و درد نام آن ، رنگ پریده ، خون سرد مرحبا بر عقل و بر کردار خلق مرحبا بر طینت و رفتار خلق مرحبا بر آدم نیکو نهاد حیف از اویی که در عالم فتاد خوب پاداش مرا دادند ،‌خوب خوب داد عقل را دادند ، خوب هدیه این بود از خسان بی خرد هر سری یک نوع حق را می خرد نور حق پیداست ،‌ لیکن خلق کور کور را چه سود پیش چشم نور ؟ ای دریفا از دل پر سوز من ای دریغا از من و از روز من که به غفلت قسمتی بگذشاتم خلق را حق جوی می پنداشتمن من چو آن شخصم که از بهر صدف کردم عمر خود به هر آبی تلف کمتر اندر قوم عقل پاک هست خودپرست افزون بود از حق پرست خلق خصم حق و من ، خواهان حق سخت نفرت کردم از خصمان حق دور گردیدم از این قوم حسود عاشق حق را جز این چاره چه بود ؟ عاشقم من بر لقای روی دوست سیر من هممواره ، هر دم ، سوی اوست پس چرا جویم محبت از کسی که تنفر دارد از خویم بسی؟ پس چرا گردم به گرد این خسان که رسد زایشان مرا هردم زیان ؟ ای بسا شرا که باشد در بشر عاقل آن باشد که بگریزد ز شر آفت و شر خسان را چاره ساز احتراز است ، احتراز است ، احتراز بنده ی تنهاییم تا زنده ام گوشه ای دور از همه جوینده ام می کشد جان را هوای روز یار از چه با غیر آورم سر روزگار ؟ من ندارم یار زین دونان کسی سالها سر برده ام تنها بسی من یکی خونین دلم شوریده حال که شد آخر عشق جانم را وبال سخت دارم عزلت و اندوه دوست گرچه دانم دشمن سخت من اوست من چنان گمنامم و تنهاستم گوییا یکباره ناپیداستم کس نخوانده ست ایچ آثار مرا نه شنیده ست ایچ گفتار مرا اولین بار است اینک ، کانجمن ای می خواند از اندوه من شرح عشق و شرح ناکامی و درد قصه ی رنگ پریده ، خون سرد من از این دو نان شهرستان نیم خاطر پر درد کوهستانیم کز بدی بخت ،‌در شهر شما روزگاری رفت و هستم مبتلا هر سری با عالم خاصی خوش است هر که را یک چیز خوب و دلکش است من خوشم با زندگی کوهیان چون که عادت دارم از صفلی بدان به به از آنجا که مأوای من است وز سراسر مردم شهر ایمن است اندر او نه شوکتی ،‌ نه زینتی نه تقید ،‌نه فریب و حیلتی به به از آن آتش شب های تار در کنار گوسفند و کوهسار به به از آن شورش و آن همهمه که بیفتد گاهگاهی دررمه بانگ چوپانان ، صدای های های بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای زندگی در شهر فرساید مرا صحبت شهری بیازارد مرا خوب دیدم شهر و کار اهل شهر گفته ها و روزگار اهل شهر صحبت شهری پر از عیب و ضر است پر ز تقلید و پر از کید و شر است شهر باشد منبع بس مفسده بس بدی ، بس فتنه ها ، بس بیهده تا که این وضع است در پایندگی نیست هرگز شهر جای زندگی زین تمدن خلق در هم اوفتاد آفرین بر وحشت اعصار باد جان فدای مردم جنگل نشین آفرین بر ساده لوحان ،‌آفرین شهر درد و محنتم افزون نمود این هم از عشق است ، ای کاش او نبود من هراسانم بسی از کار عشق هر چه دیدم ، دیدم از کردار عشق او مرا نفرت بداد از شهریان وای بر من ! کو دیار و خانمان ؟ خانه ی من ،‌جنگل من ، کو، کجاست ؟. حالیا فرسنگ ها از من جداست بخت بد را بین چه با من می کند س دورم از دیرینه مسکن می کند یک زمانم اندکی نگذاشت شاد کس گرفتار چنین بختی مباد تازه دوران جوانی من است که جهانی خصم جانی من است هیچ کس جز من نباشد یار من یار نیکوطینت غمخوار من باطن من خوب یاری بود اگر این همه در وی نبودی شور و شر آخر ای من ، تو چه طالع داشتی یک زمانت نیست با بخت آشتی ؟ از چو تو شوریده آخر چیست سود در زمانه کاش نقش تو نبود کیستی تو ! این سر پر شور چیست تو چه ها جویی درین دوران زیست ؟ تو نداری تاب درد و سوختن باز داری قصد درد اندوختن ؟ پس چو درد اندوختی ،‌ افغان کنی خلق را زین حال خود حیران کنی چیست آخر! این چنین شیدا چرا؟ این همه خواهان درد و ماجرا چشم بگشای و به خود باز آی ، هان که تویی نیز از شمار زندگان دائما تنهایی و آوارگی دائما نالیدن و بیچارگی نیست ای غافل ! قرار زیستن حاصل عمر است شادی و خوشی س نه پریشان حالی و محنت کشی اندکی آسوده شو ، بخرام شاد چند خواهی عمر را بر باد داد چند ! چند آخر مصیبت بردنا لحظه ای دیگر بباید رفتنا با چنین اوصاف و حالی که تو راست گر ملامت ها کند خلقت رواست ای ملامت گو بیا وقت است ،‌ وقت که ملامت دارد این شوریده بخت گرد آیید و تماشایش کنید خنده ها بر حال و روز او زنید او خرد گم کرده است و بی قرار ای سر شهری ، از او پرهیزدار رفت بیرون مصلحت از دست او مشنوی این گفته های پست او او نداند رسم چه ،‌ آداب چیست که چگونه بایدش با خلق زیست او نداند چیست این اوضاع شوم این مذاهب ، این سیاست ، وین رسوم او نداند هیچ وضع گفت و گو چون که حق را باشد اندر جست و جو ای بسا کس را که حاجت شد روا بخت بد را ای بسا باشد دوا ای بسا بیچاره را کاندوه و درد گردش ایام کم کم محو کرد جز من شوریده را که چاره نیست بایدم تا زنده ام در درد زیست عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم عاشقی را لازم آید درد و غم راست گویند این که : من دیوانه ام در پی اوهام یا افسانه ام زان که بر ضد جهان گویم سخن یا جهان دیوانه باشد یا که من بلکه از دیوانگان هم بدترم زان که مردم دیگر و من دیگرم هر چه در عالم نظر می افکنم خویش را دذ شور و شر می افکنم جنبش دریا ،‌خروش آب ها پرتو مه ،‌طلعت مهتاب ها ریزش باران ، سکوت دره ها پرش و حیرانی شب پره ها ناله ی جغدان و تاریکی کوه های های آبشار باشکوه بانگ مرغان و صدای بالشان چون که می اندیشم از احوالشان گوییا هستند با من در سخن رازها گویند پر درد و محن گوییا هر یک مرا زخمی زنند گوییا هر یک مرا شیدا کنند من ندانم چیست در عالم نهان که مرا هرلحظه ای دارد زیان آخر این عالم همان ویرانه است که شما را مأمن است و خانه است پس چرا آرد شما را خرمی بهر من آرد همیشه مؤتمی ؟ آه! عالم ،‌ آتشم هر دم زنی بی سبب با من چه داری دشمنی من چه کردم با تو آخر ، ای پلید دشمنی بی سبب هرگز که دید چشم ، آخر چند در او بنگری می نبینی تو مگر فتنه گری تیره شو ، ای چشم ، یا آسوده باش کاش تو با من نبودی ! کاش ! کاش لیک ، ای عشق ، این همه از کار توست سوزش من از ره و رفتار توست زندگی با تو سراسر ذلت است غم ،‌همیشه غم ،‌ همیشه محنت است هر چه هست از غم بهم آمیخته است و آن سراسر بر سر من ریخته است درد عالم در سرم پنهان بود در هر افغانم هزار افغان بود نیست درد من ز نوع درد عام این چنین دردی کجا گردد تمام ؟ جان من فرسود از این اوهام فرد دیدی آخر عشق با جانم چه کرد ؟ ای بسا شب ها کنار کوهسار من به تنهایی شدم نالان و زار سوخته در عشق بی سامان خود شکوه ها کردم همه از جان خود آخر از من ، جان چه می خواهی ؟ برو دور شو از جانب من ! دور شو عشق را در خانه ات پرورده ای خود نمی دانی چه با خود کرده ای قدرتش دادی و بینایی و زور تا که در تو و لوله افکند و شور گه ز خانه خواهدت بیرون کند گه اسیر خلق پر افسون کند گه تو را حیران کند در کار خویش گه مطیع و تابع رفتار خویش هر زمان رنگی بجوید ماجرا بهر خود خصی بپروردی چرا ؟ ذلت تو یکسره از کار اوست باز از خامی چرا خوانیش دوست ؟ گر نگویی ترک این بد کیش را خود ز سوز او بسوزی خویش را چون که دشمن گشت در خانه قوی رو که در دم بایدت زانجا روی بایدت فانی شدن در دست خویش نه به دست خصم بدکردار و کیش نیستم شایسته ی یاری تو می رسد بر من همه خواری تو رو به جایی کت به دنیایی خزند بس نوازش ها ،‌حمایت ها کنند چه شود گر تو رها سازی مرا رحم کن بر بیچارگان باشد روا کاش جان را عقل بود و هوش بود ترک این شوریده سرا را می نمود او شده چون سلسله بر گردنم وه ! چه ها باید که از وی بردنم چند باید باشم اندر سلسله رفت طاقت ، رفت آخر حوصله من ز مرگ و زندگی ام بی نصیب تا که داد این عشق سوزانم فریب سوختم تا عشق پر سوز و فتن کرد دیگرگون من و بنیاد من سوختم تا دیده ی من باز کرد بر من بیچاره کشف راز کرد سوختم من ، سوختم من ، سوختم کاش راه او نمی آموختم کی ز جمعیت گریزان می شدم کی به کار خویش حیران می شدم ؟ کی همیشه با خسانم جنگ بود باطل و حق گر مرا یک رنگ بود ؟ کی ز خصم حق مرا بودی زیان گر نبودی عشق حق در من عیان ؟ آفت جان من آخر عشق شد علت سوزش سراسر عشق شد هر چه کرد این عشق آتشپاره کرد عشق را بازیچه نتوان فرض کرد ای دریغا روزگار کودکی که نمی دیدم از این غم ها ، یکی فکر ساده ، درک کم ، اندوه کم شادمان با کودکان دم می زدم ای خوشا آن روزگاران ،‌ای خوشا یاد باد آن روزگار دلگشا گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟ بگذرد آب روان جویبار تازگی و طلعت روز بهار گریه ی بیچاره ی شوریده حال خنده ی یاران و دوران وصال بگذرد ایام عشق و اشتیاق سوز خاطر ،‌سوز جان ،‌درد فراق شادمانی ها ، خوشی ها غنی وین تعصب ها و کین و دشمنی بگذرد درد گدایان ز احتیاج عهد را زین گونه بر گردد مزاج این چنین هرشادی و غم بگذرد جمله بگذشتند ، این هم بگذرد خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت بگذرد هم عمر این شوریده بخت حال ،‌ بین مردگان و زندگان قصه ام این است ،‌ ای آیندگان قصه ی رنگ پریده آتشی ست س در پی یک خاطر محنت کشی ست زینهار از خواندن این قصه ها که ندارد تاب سوزش جثه ها بیم آرید و بیندیشید ،‌هان ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان پند گیرید از من و از حال من پیروی خوش نیست از اعمال من بعد من آرید حال من به یاد آفرین بر غفلت جهال باد ,نیما یوشیج,از : قصه ی رنگ پریده ، خون سرد,مجموعه اشعار افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو دل به رنگی گریزان سپرده در دره ی سرد و خلوت نشسته همچو ساقه ی گیاهی فسرده می کند داستانی غم آور در میان بس آشفته مانده قصه ی دانه اش هست و دامی وز همه گفته ناگفته مانده از دلی رفته دارد پیامی داستان از خیالی پریشان ای دل من ، دل من ، دل من بینوا ، مضطرا ، قابل من با همه خوبی و قدر و دعوی از تو آخر چه شد حاصل من جز سر شکی به رخساره ی غم ؟ آخر ای بینوا دل ! چع دیدی که ره رستگاری بریدی ؟ مرغ هرزه درایی ، که بر هر شاخی و شاخساری پریدی تا بماندی زبون و فتاده ؟ می توانستی ای دل ، رهیدن گر نخوردی فریب زمانه آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس هر دمی یک ره و یک بهانه تا تو ای مست ! با من ستیزی تا به سرمستی و غمگساری با فسانه کنی دوستاری عالمی دایم از وی گریزد با تو او را بود سازگاری مبتلایی نیابد به از تو افسانه : مبتلایی که ماننده ی او کس در این راه لغزان ندیده آه! دیری است کاین قصه گویند از بر شاخه مرغی پریده مانده بر جای از او آشیانه لیک این آشیان ها سراسر بر کف بادها اندر آیند رهروان اندر این راه هستند کاندر این غم ، به غم می سرایند او یکی نیز از رهروان بود در بر این خرابه مغازه وین بلند آسمان و ستاره سالها با هم افسرده بودید وز حوادث به دل پاره پاره او تو را بوسه می زد ، تو او را عاشق : سال ها با هم افسرده بودیم سالها همچو واماندگی لیک موجی که آشفته می رفت بودش از تو به لب داستانی می زدت لب ، در آن موج ، لبخند افسانه : من بر آن موج آشفته دیدم یکه تازی سراسیمه عاشق : اما من سوی گلعذاری رسیدم در همش گیسوان چون معما همچنان گردبادی مشوش افسانه : من در این لحظه ، از راه پنهان نقش می بستم از او بر آبی عاشق : آه! من بوسه می دادم از دور بر رخ او به خوابی چه خوابی با چه تصویرهای فسونگر ای اسفانه ، فسانه ، فسانه ای خدنگ تو را من نشانه ای علاج دل ، ای داروی درد همره گریه های شبانه با من سوخته در چه کاری ؟ چیستی ! ای نهان از نظرها ای نشسته سر رهگذرها از پسرها همه ناله بر لب ناله ی تو همه از پدرها تو که ای ؟ مادرت که ؟ پدر که ؟ چون ز گهواره بیرونم آورد مادرم ، سرگذشت تو می گفت بر من از رنگ و روی تو می زد دیده از جذبه های تو می خفت می شدم بیهوش و محو و مفتون رفته رفته که بر ره فتادم از پی بازی بچگانه هر زمانی که شب در رسیدی بر لب چشمه و رودخانه در نهان ، بانگ تو می شنیدم ای فسانه ! مگر تو نبودی آن زمانی که من در صحاری می دویدم چو دیوانه ، تنها داشتم زاری و اشکباری تو مرا اشک ها می ستردی ؟ آن زمانی که من ، مست گشته زلف ها می فشاندم بر باد تو نبودی مگر که همآهنگ می شدی با من زار و ناشاد می زدی بر زمین آسمان را ؟ در بر گوسفندان ، شبی تار بودم افتاده من ، زرد و بیمار تو نبودی مگر آن هیولا آن سیاه مهیب شرربار که کشیدم ز بیم تو فریاد ؟ دم ، که لبخنده های بهاران بود با سبزه ی جویباران از بر پرتو ماه تابان در بن صخره ی کوهساران هر کجا ، بزم و رزمی تو را بود بلبل بینوا ناله می زد بر رخ سبزه ، شب ژاله می زد روی آن ماه ، از گرمی عشق چون گل نار تبخالع می زد می نوشتی تو هم سرگذشتی سرگذشت منی ای فسانه که پریشانی و غمگساری ؟ یا دل من به تشویش بسته یا که دو دیده ی اشکباری ؟ یا که شیطان رانده ز هر جای ؟ قلب پر گیر و دار منی تو که چنین ناشناسی و گمنام ؟ یا سرشت منی ، که نگشتی در پی رونق و شهرت و نام ؟ یا تو بختی که از من گریزی ؟ هر کس از جانب خود تو را راند بی خبر که تویی جاودانه تو که ای ؟ ای ز هر جای رانده با منت بوده ره ، دوستانه ؟ قطره ی اشکی آیا تو ، یا غم ؟ یاد دارم شبی ماهتابی بر سر کوه نوبن نشسته دیده از سوز دل خواب رفته دل ز غوغای دو دیده رسته باد سردی دمید از بر کوه گفت با من که : ای طفل محزون از چه از خانه ی خود جدایی ؟ چیست گمگشته ی تو در این جا ؟ طفل ! گل کرده با دلربایی کرگویجی در این دره ی تنگ چنگ در زلف من زد چو شانه نرم و آسهته و دوستانه با من خسته ی بینوا داشت بازی وشوخی بچگانه ای فسانه ! تو آن باد سردی ؟ ای بسا خنده ها که زدی تو بر خوشی و بدی گل من ای بسا کامدی اشک ریزان بر من و بر دل و حاصل من تو ددی ، یا که رویی پریوار ؟ ناشناسا ! که هستی که هر جا با من بینوا بوده ای تو ؟ هر زمانم کشیده در آغوش بیهشی من افزوده ای تو ؟ ای فسانه ! بگو ، پاسخم ده افسانه : بس کن ازپرسش ای سوخته دل بس که گفتی دلم ساختی خون باورم شد که از غصه مستی هر که را غم فزون ، گفته افزون عاشقا ! تو مرا می شناسی از دل بی هیاهو نهفته من یک آواره ی آسمانم وز زمان و زمین بازمانده هر چه هستم ، بر عاشقانم آنچه گویی منم ، و آنچه خواهی من وجودی کهن کار هستم خوانده ی بی کسان گرفتار بچه ها را به من ، مادر پیر بیم و لرزه دهد ، در شب تار من یکی قصه ام بی سر و بن عاشق : تو یکی قصه ای ؟ افسانه : آری ، آری قصه ی عاشق بیقراری نا امیدی ، پر از اضطرابی که به اندوه و شب زنده داری سال ها در غم و انزوا زیست قصه ی عاشقی پر ز بیمم گر مهیبم چو دیو صحاری ور مرا پیرزن روستایی غول خواند ز آدم فراری زاده ی اضطراب جهانم یک زمان دختری بوده ام من نازنین دلبری بوده ام من چشم ها پر ز آشوب کرده یکه افسونگری بوده ام من آمدم بر مزاری نشسته چنگ سازنده ی من به دستی دست دیگر یکی جام باده نغمه ای ساز ناکرده ، سرمست شد ز چشم سیاهم ، گشاده قطره قطره سرشک پر از خون در همین لحظه ، تاریک می شد در افق ، صورت ابر خونین در میان زمین و فلک بود اختلاط صداهای سنگین دود از این خیمه می رفت بالا خواب آمد مرا دیدگان بست جام و چنگم فتادند از دست چنگ پاره شد و جام بشکست من ز دست دل و دل ز من رست رفتم و دیگرم تو ندیدی ای بسا وحشت انگیز شب ها کز پس ابرها شد پدیدار قامتی که ندانستی اش کیست با صدایی حزین و دل آزار نام من در بن گوش تو گفت عاشقا ! من همان ناشناسم آن صدایم که از دل بر آید صورت مردگان جهانم یک دمم که چو برقی سر آید قطره ی گرم چشمی ترم من چه در آن کوهها داشت می ساخت دست مردم ، بیالوده در گل ؟ لیک افسوس ! از آن لحظه دیگر ساکنین را نشد هیچ حاصل سالها طی شدند از پی هم یک گوزن فراری در آنجا شاخه ای را ز برگش تهی کرد گشت پیدا صداهای دیگر شمل مخروطی خانه ای فرد کله ی چند بز در چراگاه بعد از آن ، مرد چوپان پیری اندر آن تنگنا جست خانه قصه ای گشت پیدا ، که در آن بود گم هر سراغ و نشانه کرد از من درین راه معنی کی ولی با خبر بود از این راز که بر آن جغد هم خواند غمناک ؟ ریخت آن خانه ی شوق از هم چون نه جز نقش آن ماند بر خاک هر چه ، بگریست ، جز چشم شیطان عاشق : ای فسانه ! خسانند آنان که فروبسته ره را به گلزار خس ، به صد سال طوفان ننالد گل ، ز یک تندباد است بیمار تو مپوشان سخن ها که داری تو بگو با زبان دل خود هیچکس گوی نپسندد آن را می توان حیله ها راند در کار عیب باشد ولی نکته دان را نکته پوشی پی حرف مردم این ، زبان دل افسردگان است نه زبان پی نام خیزان گوی در دل نگیرد کسش هیچ ما که در این جانیم سوزان حرف خود را بگیریم دنبال کی در آن کلبه های دگر بود ؟ افسانه : هیچکس جز من ، ای عاشق مست دیدی آن شور و بنشییدی آن بانگ از بن بام هایی که بشکست روی دیوارهایی که ماندند در یکی کلبه ی خرد چوبین طرف ویرانه ای ، یاد داری ؟ که یکی پیرزن روستایی پنبه می رشت و می کرد زاری خامشی بود و تاریکی شب باد سرد از برون نعره می زد آتش اندر دل کلبه می سوخت دختری ناگه از در درآمد که همی گفت و بر سر همی کوفت ای دل من ، دل من ، دل من آه از قلب خسته بر آورد در بر ما درافتاد و شد سرد این چنین دختر بیدلی را هیچ دانی چهزار و زبون کرد ؟ عشق فانی کننده ، منم عشق حاصل زندگانی منم ، من روشنی جهانی منم ، من من ، فسانه ، دل عاشقانم گر بود جسم و جانی ، منم ، من من گل عشقم و زاده ی اشک یاد می آوری آن خرابه آن شب و جنگل آلیو را که تو از کهنه ها می شمردی می زدی بوسه خوبان نو را ؟ زان زمان ها مرا دوست بودی عاشق : آن زمان ها که از آن به ره ماند همچنان کز سواری غباری ...ـ افسانه : تند خیزی که ، ره شد پس از او جای خالی نمای سواری طعمه ی این بیابان موحش عاشق : لیک در خنده اش ، آن نگارین مست می خواند و سرمست می رفت تا شناسد حریفش به مستی جام هر جای بر دست می رفت چه شبی ! ماه خندان ، چمن نرم افسانه : آه عاشق ! سحر بود آندم سینه ی آسمان باز و روشن شد ز ره کاروان طربناک جرسش را به جا ماند شیون آتشش را اجاقی که شد سرد عاشق : کوهها راست استاده بودند دره ها همچو دزدان خمیده افسانه : آری ای عاشق ! افتاده بودند دل ز کف دادگان ، وارمیده داستانیم از آنجاست در یاد هر کجا فتنه بود و شب و کین مردمی ، مردمی کرده نابود بر سر کوه های کباچین نقطه ای سوخت در پیکر دود طفل بیتابی آمد به دنیا تا به هم یار و دمساز باشیم نکته ها آمد از قصه کوتاه اندر آن گوشه ، چوپان زنی ، زود ناف از شیرخواری ببرید عاشق : آه چه زمانی ، چه دلکش زمانی قصه ی شادمان دلی بود باز آمد سوی خانه ی دل افسانه : عاشقا ! جغد گو بود ، و بودش آشنایی به ویرانه ی دل عاشق : آری افسانه ! یک جغد غمناک هر دم امشب ، از آنان که بودند یاد می آورد جغد باطل ایستاده است ، استاده گویی آن نگارین به ویران ناتل دست بر دست و با چشم نمناک افسانه : آمده از مزار مقدس عاشقا ! راه درمان بجوید عاشق : آمده با زبانی که دارد قصه ی رفتگان را بگوید زندگان را بیابد در این غم افسانه : آمده تا به دست آورد باز عاشق ! آن را که بر جا نهاده است لیک چو سود ، کاندر بیابان هول را باز دندان گشاده است باید این جام گردد شکسته به که ای نقشبند فسونکار نقش دیگر بر آری که شاید اندر این پرده ، در نقشبندی بیش از این نز غمت غم فزاید جلوه گیرد سپید ، از سیاهی آنچه بگذشت چون چشمه ی نوش بود روزی بدانگونه کامروز نکته اینست ، دریاب فرصت گنج در خانه ، دل رنج اندوز از چه ؟ آیا چمن دلربا نیست ؟ آن زمانی که امرود وحشی سایه افکنده آرام بر سنگ کاکلی ها در آن جنگل دور می سرایند با هم همآهنگ گه یکی زان میان است خوانا شکوه ها را بنه ، خیز و بنگر که چگونه زمستان سر آمد جنگل و کوه در رستخیز است عالم از تیره رویی در آمد چهره بگشاد و چون برق خندید توده ی برف از هم شکافید قله ی کوه شد یکسر ابلق مرد چوپان در آمد ز دخمه خنده زد شادمان و موفق که دگر وقت سبزه چرانی است عاشقا ! خیز کامد بهاران چشمه ی کوچک از کوه جوشید گل به صحرا در آمد چو آتش رود تیره چو توفان خروشید دشت از گل شده هفت رنگه آن پرده پی لانه سازی بر سر شاخه ها می سراید خار و خاشاک دارد به منقار شاخه ی سبز هر لحظه زاید بچگانی همه خرد و زیبا عاشق : در سریها به راه ورازون گرگ ، دزدیده سر می نماید افسانه : عاشق! اینها چه حرفی است ؟ اکنون گرگ کاو دیری آنجا نپاید از بهار است آنگونه رقصان آفتاب طلایی بتابید بر سر ژاله ی صبحگاهی ژاله ها دانه دانه درخشند همچو الماس و در آب ، ماهی بر سر موج ها زد معلق تو هم ای بینوا ! شاد بخرام که ز هر سو نشاط بهار است که به هر جا زمانه به رقص است تا به کی دیده ات اشکبار است ؟ بوسه ای زن که دوران رونده است دور گردان گذشته ز خاطر روی دامان این کوه ، بنگر بره های سفید و سیه را نغمه ی زنگ ها را ، که یکسر چون دل عاشق ، آوازه خوان اند بر سر سبزه ی بیشل اینک نازنینی است خندان نشسته از همه رنگ ، گل های کوچک گرد آورده و دسته بسته تا کند هدیه ی عشقبازان همتی کن که دزدیده ، او را هر دمی جانب تو نگاهی است عاشقا ! گر سیه دوست داری اینک او را دو چشم سیاهی است که ز غوغای دل قصه گوی است عاشق : رو ، فسانه ! که اینها فریب است دل ز وصل و خوشی بی نصیب است دیدن و سوزش و شادمانی چه خیالی و وهمی عجیب است بیخبر شاد و بینا فسرده است خنده ای ناشکفت از گل من که ز باران زهری نشد تر من به بازار کالافروشان داده ام هر چه را ، در برابر شادی روز گمگشته ای را ای دریغا ! دریغا ! دریغا که همه فصل ها هست تیره از گشته چو یاد آورم من چشم بیند ، ولی خیره خیره پر ز حیرانی و ناگواری ناشناسی دلم برد و گم شد من پی دل کنون بی قرارم لیکن از مستی باده ی دوش می روم سرگران و خمارم جرعه ای بایدم تا رهم من افسانه : که ز نو قطره ای چند ریزی ؟ بینوا عاشقا عاشق : گر نریزم دل چگونه تواند رهیدن ؟ چون توانم که دلشاد خیزم بنگرم بر بساط بهاران افسانه : حالیا تو بیا و رها کن اول و آخر زندگانی وز گذشته میاور دگر یاد که بدین ها نیرزد جهانی که زبون دل خودشوی تو عاشق : لیک افسوس ! چون مارم این درد می گزد بند هر بند جان را پیچم از درد بر خود چو ماران تنگ کرده به ان استخوان را چون فریبم در این حال کان هست ؟ قلب من نامه ی آسمان هاست مدفن آرزوها و جان هاست ظاهرش خنده های زمانه باطن آن سرشک نهان هاست چون رها دارمش؟ چون گریزم ؟ همرها ! باز آمد سیاهی می برندم به خواهی نخواهی می درخشد ستاره بدانسان که یکی شعله رو در تباهی می کشد باد ، محکم غریوی زیر آن تپه ها که نهان است حالیا روبه آوازه خوان است کوه و جنگل بدان ماند اینجا که نمایشگه روبهان است هر پرنده به یک شاخه در خواب افسانه : هر پرنده به کنجی فسرده شب دل عاشقی مست خورده عاشق : خسته این خاکدان ، ای فسانه چشم ها بسته ، خوابش ببرده با خیال دگر رفته از خوش بگذر از من ، رها کن دلم را که بسی خواب آشفته دیده است عاشق و عشق و معشوق و عالم آنچه دیده ، همه خفته دیده است عاشقم ، خفته ام ، غافلم من گل ، به جامه درون پر ز ناز است بلبل شیفته چاره ساز است رخ نتابیده ، ناکام پژمرد بازگو ! این چه غوغا ، چه راز است ؟ یک دم و این همه کشمکش ها واگذار ای فسانه ! که پرسم زین ستاره هزاران حکایت که : چگونه شکفت آن گل سرخ ؟ چه شد ؟ اکنون چه دارد شکایت ؟ وز دم بادها ، چون بپژمرد ؟ آنچه من دیده ام خواب بوده نقش یا بر رخ آب بوده عشق ، هذیان بیماری ای بود یا خمار میی ناب بود همرها ! این چه هنگامه ای بود ؟ بر سر ساحل خلوتی ، ما می دویدیم و خوشحال بودیم با نفس های صبحی طربناک نغمه های طرب می سرودیم نه غم روزگار جدایی کوچ می کرد با ما قبیله ما ، شماله به کف ، در بر هم کوه ها ، پهلوانان خودسر سر برافراشته روی در هم گله ی ما ، همه رفته از پیش تا دم صبح می سوخت آتش باد ، فرسوده ، می رفت و می خواند مثل اینکه ، در آن دره ی تنگ عده ای رفته ، یک عده می ماند زیر دیوار از سرو و شمشاد آه ، افسانه ! در من بهشتی است همچو ویرانه ای در بر من آبش از چشمه ی چشم غمناک خاکش ، از مشت خاکستر من تا نبینی به صورت خموشم من بسی دیده ام صبح روشن گل به لبخند و جنگل سترده بس شبان اندر او ماه غمگین کاروان را جرس ها فسرده پای من خسته ، اندر بیابان دیده ام روی بیمار ناکان با چراغی که خاموش می شد چون یکی داغ دل دیده محراب ناله ای را نهان گوش می شد شکل دیوار ، سنگین و خاموش درههم فتاد دندانه ی کوه سیل برداشت ناگاه فریاد فاخته کرد گم آشیانه ماند توکا به ویرانه آباد رفت از یادش اندیشه ی جفت که تواند مرا دوست دارد وندر آن بهره ی خود نجوید ؟ هرکس از بهر خود در تکاپوست کس نچیند گلی که نبوید عشق بی حظ و حاصل خیالی ست آنکه پشمینه پوشید دیری نغمه ها زد همه جاودانه عاشق زندگانی خود بود بی خبر ، در لباس فسانه خویشتن را فریبی همی داد خنده زد عقل زیرک بر این حرف کز پی این جهان هم جهانی ست آدمی ، زاده ی خاک ناچیز بسته ی عشق های نهانی ست عشوه ی زندگانی است این حرف بار رنجی به سربار صد رنج خواهی ار نکته ای بشنوی راست محو شد جسم رنجور زاری ماند از او زبانی که گویاست تا دهد شرح عشق دگرسان حافظا ! این چهکید و دروغیست کز زبان می و جام و ساقی ست ؟ نالی ار تا ابد ، باورم نیست که بر آن عشق بازی که باقی ست من بر آن عاشقم که رونده است در شگفتم ! من و تو که هستیم ؟ وز کدامین خم کهنه مستیم ؟ ای بسا قید ها که شکستیم باز از قید وهمی نرستیم بی خبر خنده زن ، بیهده نال ای فسانه ! رها کن در اشکم کاتشی شعله زد جان من سوخت گریه را اختیاری نمانده ست من چه سازم ؟ جز اینم نیامخوت هرزه گردی دل ، نغمه ی روح افسانه : عاشق ! اینها سخن های تو بود ؟ حرف بسیارها می توان زد می توان چون یکی تکه ی دود نقش تردید در آسمان زد می توان چون شبی ماند خاموش می توان چون غلامان ، به طاعت شنوا بود و فرمانبر ، اما عشق هر لحظه پرواز جوید عقل هر روز بیند معما و آدمیزاده در این کشاکش لیک یک نکته هست و نه جز این ما شریک همیم اندر این کار صد اگر نقش از دل برآید سایه آنگونه افتد به دیوار که ببینند و جویند مردم خیزد اینک در این ره ، که ما را خبر از رفتگان نیست در دست شادی آورده ، با هم توانیم نقش دیگر براین داستان بست زشت و زیبا ، نشانی که از ماست تو مرا خواهی و من تو را نیز این چه کبر و چه شوخی و نازی ست ؟ به دوپا رانی ، از دست خوانی با من آیا تو را قصد بازی است ؟ تو مرا سر به سر می گذاری ؟ ای گل نوشکفته ! اگر چند زود گشتی زبون و فسرده از وفور جوانی چنینی هر چه کان زنده تر ، زود مرده با چنین زنده من کار دارم می زدم من در این کهنه گیتی بر دل زندگان دائما دست در از این باغ اکنون گشادند که در از خارزاران بسی بست شد بهار تو با تو پدیدار نوگل من ! گلی ، گرچه پنهان در بن شاخه ی خارزاری عاشق تو ، تو را بازیابد سازد از عشق تو بی قراری هر پرنده ، تو را آشنا نیست بلبل بینوا زی تو آید عاشق مبتلا زی تو آید طینت تو همه ماجرایی ست طالب ماجرا زی تو آید تو ، تسلیده ، عاشقانی عاشق : ای فسانه ! مرا آرزو نیست که بچینندم و دوست دارند زاده ی کوهم ، آورده ی ابر به که بر سبزه ام واگذارند با بهاری که هستم در آغوش کس نخواهم زند بر دلم دست که دلم آشیان دلی هست زاشیانم اگر حاصلی نیست من بر آنم کز آن حاصلی هست به فریب و خیالی منم خوش افسانه : عاشق ! از هر فریبنده کان هست یک فریب دلاویزتر ، من کهنه خواهد شدن آن چه خیزد یک دروغ کهن خیزتر ، من رانده ی عاقلان ، خوانده ی تو کرده در خلوت کوه منزل عاشق : همچو من افسانه : چون تو از درد خاموش بگذرانم ز چشم آنچه بینم عاشق : تا بیابی دلی را همه جوش افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست عاشقا ! با همه این سخن ها به محک آمدت تکه ی زر چه خوشی ؟ چه زیانی ، چه مقصود ؟ گردد این شاخه یک روز بی بر لیک سیراب از این چوی اکنون یک حقیقت فقط هست بر جا آنچنانی که بایست ، بودن یک فریب است ره جسته هر جا چشم ها بسته ، پابست بودن ماچنانیم لیکن ، که هستیم عاشق : آه افسانه ! حرفی است این راست گر فریبی ز ما خاست ، ماییم روزگاری اگر فرصتی ماند بیش از این با هم اندر صفاییم همدل و همزبان و همآهنگ تو دروغی ، دروغی دلاویز تو غمی ، یک غم سخت زیبا بی بها مانده عشق و دل من می سپارم به تو ، عشق و دل را که تو خود را به من واگذاری ای دروغ ! ای غم ! ای نیک و بد ، تو چه کست گفت از این جای برخیز ؟ چه کست گفت زین ره به یکسو همچو گل بر سر شاخه آویز همچو مهتاب در صحنه ی باغ ای دل عاشقان ! ای فسانه ای زده نقش ها بر زمانه ای که از چنگ خود باز کردی نغمه هیا همه جاودانه بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را در پس ابرهایم نهان دار تا صدای مرا جز فرشته نشنوند ایچ در آسمان ها کس نخواند ز من این نوشته جز به دل عاشق بی قراری اشک من ریز بر گونه ی او ناله ام در دل وی بیاکن روح گمنامم آنجا فرود آر که بر آید از آنجای شیون آتش آشفته خیزد ز دل ها هان ! به پیش آی از این دره ی تنگ که بهین خوابگاه شبان هاست که کسی را نه راهی بر آن است تا در اینجا که هر چیز تنهاست بسراییم دلتنگ با هم ,نیما یوشیج,افسانه,مجموعه اشعار سوی شهر آمد آن زن انگاس سیر کردن گرفت از چپ و راست دید آیینه ای فتاده به خاک گفت : حقا که گوهری یکتاست به تماشا چو برگرفت و بدید عکس خود را ، فکند و پوزش خواست که : ببخشید خواهرم ! به خدا من ندانستم این گوهر ز شماست ما همان روستازنیم درست ساده بین ،‌ساده فهم بی کم و کاست که در آیینه ی جهان بر ما از همه ناشناس تر ، خود ماست ,نیما یوشیج,انگاسی,مجموعه اشعار هان ای شب شوم وحشت انگیز تا چند زنی به جانم آتش ؟ یا چشم مرا ز جای برکن یا پرده ز روی خود فروکش یا بازگذار تا بمیرم کز دیدن روزگار سیرم دیری ست که در زمانه ی دون از دیده همیشه اشکبارم عمری به کدورت و الم رفت تا باقی عمر چون سپارم نه بخت بد مراست سامان و ای شب ،‌نه توراست هیچ پایان چندین چه کنی مرا ستیزه بس نیست مرا غم زمانه ؟ دل می بری و قرار از من هر لحظه به یک ره و فسانه بس بس که شدی تو فتنه ای سخت سرمایه ی درد و دشمن بخت این قصه که می کنی تو با من زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست خوبست ولیک باید از درد نالان شد و زار زار بگریست بشکست دلم ز بی قراری کوتاه کن این فسانه ،‌باری آنجا که ز شاخ گل فروریخت آنجا که بکوفت باد بر در و آنجا که بریخت آب مواج تابید بر او مه منور ای تیره شب دراز دانی کانجا چه نهفته بد نهانی ؟ بودست دلی ز درد خونین بودست رخی ز غم مکدر بودست بسی سر پر امید یاری که گرفته یار در بر کو آنهمه بانگ و ناله ی زار کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟ در سایه ی آن درخت ها چیست کز دیده ی عالمی نهان است ؟ عجز بشر است این فجایع یا آنکه حقیقت جهان است ؟ در سیر تو طاقتم بفرسود زین منظره چیست عاقبت سود ؟ تو چیستی ای شب غم انگیز در جست و جوی چه کاری آخر ؟ بس وقت گذشت و تو همانطور استاده به شکل خوف آور تاریخچه ی گذشتگانی یا رازگشای مردگانی؟ تو آینه دار روزگاری یا در ره عشق پرده داری ؟ یا شدمن جان من شدستی ؟ ای شب بنه این شگفتکاری بگذار مرا به حالت خویش با جان فسرده و دل ریش بگذار فرو بگیرد دم خواب کز هر طرفی همی وزد باد وقتی ست خوش و زمانه خاموش مرغ سحری کشید فریاد شد محو یکان یکان ستاره تا چند کنم به تو نظاره ؟ بگذار بخواب اندر آیم کز شومی گردش زمانه یکدم کمتر به یاد آرم و آزاد شوم ز هر فسانه بگذار که چشم ها ببندد کمتر به من این جهان بخندد ,نیما یوشیج,ای شب,مجموعه اشعار "بر سر قایقش اندیشه کنان قایق بان دائماً میزند از رنج سفر بر سر دریا فریاد: ""اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد."" * سخت طوفان زده روی دریاست نا شکیباست به دل قایق بان شب پر از حادثه.دهشت افزاست. * بر سر ساحل هم لیکن اندیشه کنان قایق بان نا شکیباتر بر می شود از او فریاد: ""کاش بازم ره بر خطه ی دریای گران می افتاد!"" ",نیما یوشیج,بر سر قایقش,مجموعه اشعار "زردها بی خود قرمز نشده اند قرمزی رنگ نینداخته است بی خودی بر دیوار. صبح پیدا شده از آن طرف کوه ""ازاکو"" اما ""وازانا"" پیدا نیست گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار. وازانا پیدا نیست من دلم سخت گرفته است از این میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک که به جان هم نشناخته انداخته است: چند تن خواب آلود چند تن نا هموار چند تن نا هشیار. ",نیما یوشیج,برف,مجموعه اشعار بز ملا حسن مسئله گو چو به ده از رمه می کردی رو داشت همواره به همره پس افت تا سوی خانه ،‌ ز بزها ، دو سه جفت بز همسایه ،‌بز مردم ده همه پر شیر و همه نافع و مفت شاد ملا پی دوشیدنشان جستی از جای و به تحسین می گفت مرحبا بز بزک زیرک من که کند سود من افزون به نهفت روزی آمد ز قصا بز گم شد بز ملا به سوی مردم شد جست ملا ،‌ کسل و سرگردان همه ده ، خانه ی این خانه ی آن زیر هر چاله و هر دهلیزی کنج هر بیشه ،‌به هر کوهستان دید هر چیز و بز خویش ندید سخت آشفت و به خود عهد کنان گفت : اگر یافتم این بد گوهر کنمش خرد سراسر استخوان ناگهان دید فراز کمری بز خود را از پی بوته چری رفت و بستش به رسن ،‌زد به عصا بی مروت بز بی شرم و حیا این همه آب و علف دادن من عاقبت از توام این بود جزا که خورد شیر تو را مرده ده ؟ بزک افتاد و بر او داد ندا شیر صد روز بزان دگر شیر یک روز مرا نیست بها ؟ یا مخور حق کسی کز تو جداست یا بخور با دگران آنچه تراست ,نیما یوشیج,بز ملاحسن,مجموعه اشعار "ترا من چشم در راهم شباهنگام که می گیرند در شاخ "" تلاجن"" سایه ها رنگ سیاهی وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم ترا من چشم در راهم. شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم ترا من چشم در راهم. زمستان1336 ",نیما یوشیج,ترا من چشم در راهم,مجموعه اشعار بــا جـاهــلـی و فــلـســفــی افـتـاد خـلافــی چـونـانـکـه بس افـتـد بـه سـر لـفـظ کــرانـه هـر مشـکل کـان بـود بـر آن کـرد جـوابـی مــرد از ره تـعـلـیـم و نـه عـلـم بـچـگـانـه در کـارش آورد دل از بـس شــفــقــت بـرد بــر راهـــش افــکـنــد هـم از روی نـشــانـه خنـدیـد بـه سخریـه بـر او جـاهـل و گفـتـش: هر حرف که گوئی همه یاوه است و ترانـه در خـاطـرش افـتـاد از او مـرد کـه پـرســد: تـو مـنـطـق خـوانـدسـتـی بیـش و کـم یا نـه؟ زیـن مبحـث حرفـی ز کسـی هـیـچ شنـیـدی یا آنـکه ترا مقـصـد حـرف است و بهـانـه؟ رو بـر ســـوی خــانـه بـبـرد کــور اگـر او بـر عــادت پـیـشـیـن بـشـنـاســد ره خــانـه جوشیـد بر او جاهل: کـایـن ژاژ چه خائی؟ بـخـشــیـد بـر او مـرد زهــی مـنـطـقــیــانـه گویـند: که بهتر ز خموشی نه جوابی است بـا آنـکـه نـه بـا مـعـرفــتـش هـسـت مـیـانـه ما را گـنـهی نیسـت به جـز ره کـه نمـودیم پیـداسـت وگـر نـیـسـت در ایـن راه کـرانـه 1330 ,نیما یوشیج,حکایت,مجموعه اشعار خانه ام ابری ست یکسره روی زمین ابری ست با آن. از فراز گردنه خرد و خراب و مست باد میپیچد. یکسره دنیا خراب از اوست و حواس من! آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟ خانه ام ابری ست اما ابر بارانش گرفته ست. در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم، من به روی آفتابم می برم در ساحت دریا نظاره. و همه دنیا خراب و خرد از باد است و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود راه خود را دارد اندر پیش. ,نیما یوشیج,خانه ام ابری ست...,مجموعه اشعار پا گرفته است زمانی است مدید نا خوش احوالی در پیکر من دوستانم، رفقای محرم! به هوایی که حکیمی بر سر، مگذارید این دلاشوب چراغ روشنایی بدهد در بر من! من به تن دردم نیست یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقی ست که فرود آمده سوزان دم به دم در تن من. تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته اند و به یک جور و صفت می دانم که در این معرکه انداخته اند. نبض می خواندمان با هم و میریزد خون، لیک کنون به دلم نیست که دریابم انگشت گذار کز کدامین رگ من خونم می ریزد بیرون. یک از همسفران که در این واقعه می برد نظر، گشت دچار به تب ذات الجنب و من اکنون در من تب ضعف است برآورده دمار. من نیازی به حکیمانم نیست « شرح اسباب » من تب زده در پیش من است به جز آسودن درمانم نیست من به از هر کس سر به در می برم از دردم آسان که ز چیست با تنم طوفان رفته ست تبم از ضعف من است تبم از خونریزی. یوش. تابستان1331 ,نیما یوشیج,خونریزی,مجموعه اشعار خشک آمد کشتگاه من در جوار کشت همسایه. گر چه می گویند: « می گریند روی ساحل نزدیک سوگواران در میان سوگواران.» قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟   بر بساطی که بساطی نیست در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟       ,نیما یوشیج,داروگ,مجموعه اشعار "در پیش کومه ام در صحنه ی تمشک بیخود ببسته است مهتاب بی طراوت.لانه. * یک مرغ دل نهاده ی دریادوست با نغمه هایش دریایی بیخود سکوت خانه سرایم را کرده است چون خیاش ویرانه. * بیخود دویده است بیخود تنیده است ""لم"" در حواشی ""آئیش"" باد از برابر جاده کانجا چراغ روشن تا صبح می سوزد از پی چه نشانه. * ای یاسمن تو بیخود پس نزدیکی از چه نمی گیری با این خرابم آمده خانه. ",نیما یوشیج,در پیش کومه ام,مجموعه اشعار در کنار رودخانه می پلکد سنگ پشت پیر. روز، روز آفتابی است. صحنه ی آییش گرم است. سنگ پشت پیر در دامان گرم آفتابش می لمد، آسوده می خوابد در کنار رودخانه. در کنار رودخانه من فقط هستم خسته ی درد تمنا، چشم در راه آفتابم را. چشم من اما لحظه ای او را نمی یابد. آفتاب من روی پوشیده است از من در میان آبهای دور. آفتابی گشته بر من هر چه از هر جا از درنگ من، یا شتاب من، آفتابی نیست تنها آفتاب من در کنار رودخانه. ,نیما یوشیج,در کنار رودخانه,مجموعه اشعار ول کنید اسب مرا راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را و مرا هرزه درا، که خیالی سرکش به در خانه کشاندست مرا. رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن. سرزمینهایی دور جای آشوبگران کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن می نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان. * فکر می کردم در ره چه عبث که ازین جای بیابان هلاک می تواند گذرش باشد هر راهگذر باشد او را دل فولاد اگر و برد سهل نظر در بد و خوب که هست و بگیرد مشکلها آسان. و جهان را داند جای کین و کشتار و خراب و خذلان. ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار، خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست هنوز چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد، هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد. از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست منم از هر که در این ساعت غارت زده تر همه چیز از کف من رفته به در دل فولادم با من نیست همه چیزم دل من بود و کنون می بینم دل فولادم مانده در راه. دل فولادم را بی شکی انداخته است دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم. وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم ـــ ناروا در خون پیچان بی گنه غلتان در خون ـــ دل فولادم را زنگ کند دیگرگون. ,نیما یوشیج,دل فولادم,مجموعه اشعار آسمان یکریز می بارد روی بندرگاه. روی دنده های آویزان یک بام سفالین در کنار راه روی « آیش» ها که « شاخک» خوشه اش را می دواند. روی نوغانخانه، روی پل ـــ که در سر تا سرش امشب مثل اینکه ضرب می گیرند ـــ یا آنجاکسی غمناک می خواند. همچنین بر روی بالاخانه ی من (مرد ماهیگیر مسکینی که او را میشناسی) خالی افتاده است اما خانه ی همسایه ی من دیرگاهیست. ای رفیق من، که ازین بندر دلتنگ روی حرف من با تست و عروق زخمدار من ازین حرفم که با تو در میان می آید از درد درون خالی است. و درون دردناک من ز دیگر گونه زخم من می آید پر! هیچ آوایی نمی آید از آن مردی که در آن پنجره هر روز چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی. وه!چه سنگین است با آدمکشی (با هر دمی رؤیای جنگ) این زندگانی. بچه ها، زنها، مردها، آنها که در خانه بودند، دوست با من، آشنا با من درین ساعت سراسر کشته گشتند. ,نیما یوشیج,روی بندرگاه,مجموعه اشعار "تی تیک تی تیک در این کران ساحل و به نیمه شب نک می زند ""سیولیشه"" روی شیشه. به او هزار بار ز روی پند گفته ام که در اطاق من ترا نه جا برای خوابگاست من این اطاق را به دست هزار بار رفته ام. چراغ سوخته هزار بر لبم سخن به مهر دوخته. ولیک بر مراد خود به من نه اعتناش او فتاده است در تلاش او به فکر روشنی کز آن فریب دیده است و باز فریب می خورد همین زمان. به تنگنای نیمه شب که خفته روزگار پیر چنان جهان که در تعب کوبد سر کوبد پا. تی تیک تی تیک سوسک سیا سیولیشه نک می زند روی شیشه. ",نیما یوشیج,سیولیشه,مجموعه اشعار شب است، شبی بس تیرگی دمساز با آن. به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم. شب است، جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور. و من اندیشناکم باز: ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟ ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟... در این تاریکی آور شب چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟ چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟ ,نیما یوشیج,شب است,مجموعه اشعار شب همه شب شکسته خواب به چشمم گوش بر زنگ کاروانستم با صداهای نیم زنده ز دور هم عنان گشته هم زبان هستم. * جاده اما ز همه کس خالی است ریخته بر سر آوار آوار این منم مانده به زندان شب تیره که باز شب همه شب گوش بر زنگ کاروانستم. تجریش.آبان1337 ,نیما یوشیج,شب همه شب,مجموعه اشعار "چوک و چوک!... گم کرده راهش در شب تاریک شب پره ی ساحل نزدیک دم به دم می کوبدم بر پشت شیشه. شب پره ی ساحل نزدیک! در تلاش تو چه مقصودی است؟ از اطاق من چه می خواهی؟ شب پره ی ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنگ) می گوید: "" چه فراوان روشنایی در اطاق توست! باز کن در بر من خستگی آورده شب در من."" به خیالش شب پره ی ساحل نزدیک هر تنی را می تواند برد هر راهی راه سوی عافیتگاهی وز پس هر روشنی ره بر مفری هست. چوک و چوک!... در این دل شب کازو این رنج می زاید پس چرا هر کس به راه من نمی آید...؟ ",نیما یوشیج,شب پره ی ساحل نزدیک,مجموعه اشعار شب آمد مرا وقت غریدن است گه کار و هنگام گردیدن است به من تنگ کرده جهان جای را از این بیشه بیرون کشم پای را حرام است خواب بر آرم تن زردگون زین مغاک بغرم بغریدنی هولناک که ریزد ز هم کوهساران همه بلرزد تن جویباران همه نگردند شاد نگویند تا شیر خوابیده است دو چشم وی امشب نتابیده است بترسیده است از خیال ستیز نهاده ز هنگامه پا در گریز نهم پای پیش منم شیر ،‌سلطان جانوران سر دفتر خیل جنگ آوران که تا مادرم در زمانه بزاد بغرید و غریدنم یاد داد نه نالیدنم بپا خاست ،‌برخاستم در زمن ز جا جست ، جستم چو او نیز من خرامید سنگین ، به دنبال او بیاموختم از وی احوال او خرامان شدم برون کردم این چنگ فولاد را که آماده ام روز بیداد را درخشید چشم غضبناک من گواهی بداد از دل پاک من که تا من منم به وحشت بر خصم ننهم قدم نیاید مرا پشت و کوپال، خم مرا مادر مهربان از خرد چو می خواست بی باک بار آورد ز خود دور ساخت رها کرد تا یکه تازی کنم سرافرازم و سرفرازی کنم نبوده به هنگام طوفان و برف به سر بر مرا بند و دیوار و سقف بدین گونه نیز نبوده ست هنگام حمله وری به سر بر مرا یاوری ، مادری دلیر اندر این سان چو تنها شدم همه جای قهار و یکتا شدم شدم نره شیر مرا طعمه هر جا که آید به دست مرا خواب آن جا که میل من است پس آرامگاهم به هر بیشه ای ز کید خسانم نه اندیشه ای چه اندیشه ای ست ؟ بلرزند از روز بیداد من بترسند از چنگ فولاد من نه آبم نه آتش نه کوه از عتاب که بس بدترم ز آتش و کوه و آب کجا رفت خصم ؟ عدو کیست با من ستیزد همی ؟ ظفر چیست کز من گریزد همی ؟ جهان آفرین چون بسی سهم داد ظفر در سر پنجه ی من نهاد وزان شأن داد روم زین گذر اندکی پیشتر ببینم چه می آدم در نظر اگر بگذرم از میان دره ببینم همه چیز ها یکسره ولی بهتر آنک از این ره شوم ، گرچه تاریک هست همه خارزار است و باریک هست ز تاریکیم بس خوش آید همی که تا وقت کین از نظرها کمی بمانم نهان کنون آمدم تا که از بیم من بلغزد جهان و زمین و زمن به سوراخ هاشان ،عیان هم نهان بلرزد تن سست جانوران از آشوب من چه جای است اینجا که دیوارش هست همه سستی و لحن بیمارش هست ؟ چه می بینم این سان کزین زمزمه ز روباه گویی رمه در رمه خر اندر خر است صدای سگ است و صدای خروس بپاش از هم پرده ی آبنوس که در پیش شیری چه ها می چرند که این نعمت تو که ها می خورند ؟ روا باشد این که شیری گرسنه چو خسبیده است بیابد به هر چیز روباه دست ؟ چو شد گوهرم پاک و همت بلند بباید پی رزق باشم نژند ؟ بباید که من ز بی جفتی خویش تنها بسی بگردم به شب کوه و صحرا بسی ؟ بباید به دل خون خود خوردنم وزین درد ناگفته مردنم ؟ چه تقدیر بود ؟ چرا ماند پس زنده شیر دلیر که اکنون بر آرد در این غم نفیر ؟ چرا خیره سر مرگ از او رو بتافت درین ره مگر بیشه اش را نیافت کز او دور شد ؟ چرا بشنوم ناله های ستیز که خود نشنود چرخ دورینه نیز که ریزد چنین خون سپهر برین چرا خون نریزم ؟ مرا همچنین سپهر آفرید از این سایه پروردگان مرغ ها بدرم اگر ،‌گردم از غم رها صداشان مرا خیره دارد همی خیال مرا تیره دارد همی در این زیر سقف یکی مشت مخلوق حیله گرند همه چاپلوسان خیره سرند رسانند اگر چند پنهان ضرر نه ماده اند اینان و نه نیز نر همه خفته اند همه خفته بی زحمت کار و رنج بغلتیده بر روی بسیار گنج نیارند کردن از این ره گذر ندارند از حال شیران خبر چه اند این گروه ؟ ریزم اگر خونشان را به کین بریزد اگر خونشان بر زمین همان نیز باشم که خود بوده ام به بیهوده چنگال آلوده ام وز این گونه کار نگردد در آفاق نامم بلتد نگردم به هر جایگاه ارجمند پس آن به مرا چون از ایشان سرم از این بی هنر روبهان بگذرم کشم پای پس از این دم ببخشیدتان شیر نر بخوابید ای روبهان بیشتر که در رهع دگر یک هماورد نیست بجز جانورهای دلسرد نیست گه خفتن است همه آرزوی محال شما به خواب است و در خواب گردد رو بخوابید تا بگذرند از نظر بنامید آن خواب ها را هنر ز بی چارگی بخوابید ایندم که آلام شیر نه دارو پذیرد ز مشتی اسیر فکندن هر آن را که در بندگی است مرا مایه ی ننگ و شرمندگی است شما بنده اید ,نیما یوشیج,شیر,مجموعه اشعار بودم به کارگاه جوانی دوران روزهای جوانی مرا گذشت در عشق های دلکش و شیرین (شیرین چو وعده ها) یا عشق های تلخ کز آنم نبود کام. فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام. * آمد مرا گذار به پیری اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده ام فکری است باز در سرم از عشق های تلخ لیک او نه نام داند از من نه من از او فرق است در میانه که در غره یا به سلخ. ,نیما یوشیج,فرق است,مجموعه اشعار مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده رفته تا آنسوی این بیداد خانه باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه. نوبت روز گشایش را در پی چاره بمانده. می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما) جور دیده مردمان را. با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد، می دهد پیوندشان در هم می کند از یاس خسران بار آنان کم می نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را. بسته در راه گلویش او داستان مردمش را. رشته در رشته کشیده ( فارغ از عیب کاو را بر زبان گیرند) بر سر منقار دارد رشته ی سردرگمش را. او نشان از روز بیدار ظفرمندی است. با نهان تنگنای زندگانی دست دارد. از عروق زخمدار این غبارآلوده ره تصویر بگرفته. از درون استغاثه های رنجوران. در شبانگاهی چنین دلتنگ، می آید نمایان. وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی که ندارد لحظه ای از آن رهایی می دهد پوشیده، خود را بر فراز بام مردم آشنایی. چون نشان از آتشی در دود خاکستر می دهد از روی فهم رمز درد خلق با زبان رمز درد خود تکان در سر. وز پی آنکه بگیرد ناله های ناله پردازان ره در گوش از کسان احوال می جوید. چه گذشته ست و چه نگذشته است سرگذشته های خود را هر که با آن محرم هشیار می گوید. داستان از درد می رانند مردم. در خیال استجابتهای روزانی مرغ آمین را بدان نامی که او را هست می خوانند مردم. زیر باران نواهایی که می گویند: « باد رنج ناروای خلق را پایان.» ( و به رنج ناروای خلق هر لحظه می افزاید.) مرغ آمین را زبان با درد مردم می گشاید. بانگ برمی دارد: ـــ« آمین! باد پایان رنجهای خلق را با جانشان در کین وز جا بگسیخته شالوده های خلق افسای و به نام رستگاری دست اندر کار و جهان سر گرم از حرفش در افسوس فریبش.» خلق می گویند: ـــ« آمین! در شبی اینگونه با بیداش آیین. رستگاری بخش ـــ ای مرغ شباهنگام ـــ ما را! و به ما بنمای راه ما به سوی عافیتگاهی. هر که را ـــ ای آشناپرورـــ ببخشا بهره از روزی که می جوید.» ـــ« رستگاری روی خواهد کرد و شب تیره، بدل با صبح روشن گشت خواهد.» مرغ می گوید. خلق می گویند: ـــ« اما آن جهانخواره ( آدمی را دشمن دیرین) جهان را خورد یکسر.» مرغ می گوید: ـــ« در دل او آرزوی او محالش باد.» خلق می گویند: ـــ« اما کینه های جنگ ایشان در پی مقصود همچنان هر لحظه می کوبد به طبلش.» مرغ می گوید: ـــ« زوالش باد! باد با مرگش پسین درمان نا خوشیّ آدمی خواری. وز پس روزان عزت بارشان باد با ننگ همین روزان نگونسازی!» خلق می گویند: ـــ« اما نادرستی گر گذارد ایمنی گر جز خیال زندگی کردن موجبی از ما نخواهد و دلیلی برندارد. ور نیاید ریخته های کج دیوارشان بر سر ما باز زندانی و اسیری را بود پایان. و رسد مخلوق بی سامان به سامانی.» مرغ می گوید: ـــ« جدا شد نادرستی.» خلق می گویند: ـــ« باشد تا جدا گردد.» مرغ می گوید: ـــ« رها شد بندش از هر بند، زنجیری که بر پا بود.» خلق می گویند: ـــ« باشد تا رها گردد.» مرغ می گوید: ـــ« به سامان بازآمد خلق بی سامان و بیابان شب هولی که خیال روشنی می برد با غارت و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوی پایان و درون تیرگیها، تنگنای خانه های ما در آن ویلان، این زمان با چشمه های روشنایی در گشوده است و گریزانند گمراهان، کج اندازان، در رهی کامد خود آنان را کنون پی گیر. و خراب و جوع، آنان را ز جا برده است و بلای جوع آنان را جا به جا خورده است این زمان مانند زندانهایشان ویران باغشان را در شکسته. و چو شمعی در تک گوری کور موذی چشمشان در کاسه ی سر از پریشانی. هر تنی زانان از تحیّر بر سکوی در نشسته. و سرود مرگ آنان را تکاپوهایشان ( بی سود) اینک می کشد در گوش.» خلق می گویند: ـــ« بادا باغشان را، درشکسته تر هر تنی زانان،جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته تر. وز سرود مرگ آنان، باد بیشتر بر طاق ایوانهایشان قندیلها خاموش.» ـــ« بادا!» یک صدا از دور می گوید و صدایی از ره نزدیک، اندر انبوه صداهای به سوی ره دویده: ـــ« این، سزای سازگاراشان باد، در پایان دورانهای شادی از پس دوران عشرت بار ایشان.» مرغ می گوید: ـــ« این چنین ویرانگیشان، باد همخانه با چنان آبادشان از روی بیدادی.» ـــ« بادشان!» ( سر می دهد شوریده خاطر، خلق آوا) ـــ« باد آمین! و زبان آنکه با درد کسان پیوند دارد باد گویا!» ـــ« باد آمین! و هر آن اندیشه، در ما مردگی آموز، ویران!» ـــ« آمین! آمین!» و خراب آید در آوار غریو لعنت بیدار محرومان هر خیال کج که خلق خسته را با آن نخواها نیست. و در زندان و زخم تازیانه های آنان می کشد فریاد: « اینک در و اینک زخم» ( گرنه محرومی کجیشان را ستاید ورنه محرومی بخواه از بیم زجر و حبس آنان آید) ـــ« آمین! در حساب دستمزد آن زمانی که بحق گویا بسته لب بودند و بدان مقبول و نکویان در تعب بودند.» ـــ« آمین! در حساب روزگارانی کز بر ره، زیرکان و پیشبینان را به لبخند تمسخر دور می کردند و به پاس خدمت و سودایشان تاریک چشمه های روشنایی کور می کردند.» ـــ« آمین!» ـــ« با کجی آورده های آن بداندیشان که نه جز خواب جهانگیری از آن می زاد این به کیفر باد!» ـــ« آمین!» ـــ« با کجی آورده هاشان شوم که از آن با مرگ ماشان زندگی آغاز می گردید و از آن خاموش می آمد چراغ خلق.» ـــ« آمین!» ـــ« با کجی آورده هاشان زشت که از آن پرهیزگاری بود مرده و از آن رحم آوری واخورده.» ـــ« آمین!» ـــ« این به کیفر باد با کجی آورده شان ننگ که از آن ایمان به حق سوداگران را بود راهی نو، گشاده در پی سودا. و از آن، چون بر سریر سینه ی مرداب، از ما نقش بر جا.» ـــ« آمین! آمین!» * و به واریز طنین هر دم آمین گفتن مردم ( چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحه ی مرداب آنگه گم) مرغ آمین گوی دور می گردد از فراز بام در بسیط خطّه ی آرام، می خواند خروس از دور می شکافد جرم دیوار سحرگاهان. وز بر آن سرد دوداندود خاموش هرچه، با رنگ تجلّی، رنگ در پیکر می افزاید. می گریزد شب. صبح می آید. تجریش. زمستان1330 ,نیما یوشیج,مرغ آمین,مجموعه اشعار صبح چو انوار سرافکنده زد گل به دم باد وزان خنده زد چهره برافروخت چو اختر به دشت وز در دل ها به فسون می گذشت ز آنچه به هر جای به غمزه ربود بار نخستین دل پروانه بود راه سپارنده ی بالا و پست بست پر و بال و به گل بر نشست گاه مکیدیش لب سرخ رنگ گاه کشیدیش به بر تنگ تنگ نیز گهی بی خود و بی سر شدی بال گشادی به هوا بر شدی در دل این حادثه ناگه به دشت سرزده زنبوری از آنجا گذشت تیزپری ،‌ تندروی ،زرد چهر باخته با گلشن تابنده مهر آمد و از ره بر گل جا کشید کار دو خواهنده به دعوا کشید زین به جدل خست پر و بال ها زان همه بسترد خط و خال ها تا که رسید از سر ره بلبلی سوختهای ، خسته ی روی گلی بر سر شاخی به ترنم نشست قصه ی دل را به سر نغمه بست لیک رهی از همه ناخوانده بیش دید هیاهوی رقیبان خویش یک دو نفس تیره و خاموش ماند خیره نگه کرد و همه گوش ماند خنده ی بیهوده ی گل چون بدید از دل سوزنده صفیری کشید جست ز شاخ و به هم آویختند چند تنه بر سر گل ریختند مدعیان کینه ور و گل پرست چرخ بدادند بی پا و دست تا ز سه دشمن یکی از جا گریخت و آن دگری را پر پر نقش ریخت و آن گل عاشق کش همواره مست بست لب از خنده و در هم شکست طالب مطلوب چو بسیار شد چند تنی کشته و بیمار شد طالب مطلوب چو بسیار شد چند تنی کشته و بیمار شد پس چو به تحقیق یکی بنگری نیست جز این عاقبت دلبری در خم این پرده ز بالا و پست مفسده گر هست ز روی گل است گل که سر رونق هر معرکه است مایه ی خونین دلی و مهلکه است کار گل این است و به ظاهر خوش است لیک به باطن دم آدم کش است گر به جهان صورت زیبا نبود تلخی ایام ،‌ مهیا نبود ,نیما یوشیج,مفسده ی گل,مجموعه اشعار زدن یا مژه بر مویی گره ها به ناخن آهن تفته بریدن ز روح فاسد پیران نادان حجاب جهل ظلمانی دریدن به گوش کر شده مدهوش گشته صدای پای صوری را شنیدن به چشم کور از راهی بسی دور به خوبی پشه ی پرنده دیدن به جسم خود بدون پا و بی پر به جوف صخره ی سختی پریدن گرفتن شر ز شیری را در آغوش میان آتش سوزان خزیدن کشیدن قله ی الوند بر پشت پس آنگه روی خار و خس دویدن مرا آسان تر و خوش تر بود زان که بار منت دونان کشیدن ,نیما یوشیج,منت دونان,مجموعه اشعار هست شب یک شبِ دم کرده و خاک رنگِ رخ باخته است. باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه سوی من تاخته است. * هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا، هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را. * با تنش گرم، بیابان دراز مرده را ماند در گورش تنگ با دل سوخته ی من ماند به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب! هست شب. آری، شب. ,نیما یوشیج,هست شب,مجموعه اشعار همه شب زن هرجایی به سراغم می آمد. به سراغ من خسته چو می آمد او بود بر سر پنجره ام یاسمین کبود فقط همچنان او که می آید به سراغم، پیچان. در یکی از شبها یک شب وحشت زا که در آن هر تلخی بود پا بر جا، و آن زن هر جایی کرده بود از من دیدار؛ گیسوان درازش ـــ همچو خزه که بر آب ـــ دور زد به سرم فکنید مرا به زبونیّ و در تک وتاب هم از آن شبم آمد هر چه به چشم همچنان سخنانم از او همچنان شمع که می سوزد با من به وثاقم ، پیچان. 1331 ,نیما یوشیج,همه شب,مجموعه اشعار هنوز از شب دمی باقی است، می خواند در او شبگیر و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو. به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند و مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من نگاه چشم سوزانش ـــ امیدانگیزـــ با من در این تاریک منزل می زند سوسو. ,نیما یوشیج,هنوز از شب...,مجموعه اشعار در دامن این مخوف جنگل و این قله که سر به چرخ سوده است اینجاست که مادر من زار گهواره ی من نهاده بوده است اینجاست ظهور طالع نحس کامد طفلی زبون به دنیا بیهوده بپرورید مادر عشق آمد و در وی آشیان ساخت بیچاره شد او ز پای تا سر دل داد ندا بدو که : برخیز اینجاست که من به ره فتادم بودم با بره ها همآغوش ابر و گل و کوه پیش چشمم آوازه ی زنگ گله در گوش با ناله ی آبها هماهنگ اینجا همه جاست خانه ی من جای دل پر فسانه ی من این شوم و زبون دلم که گم کرد از شومیش آشیانه ی من اینجاست نشان بچگی ها هیچم نرود ز یاد کانجا پیره زنگی رفیق خانه می گفت برای من همه شب نقلی به پسند بچگانه تا دیده ی من به خواب می رفت خیزید می از میانه ی خواب هر روز سپیده دم بدانگاه که گله ی گوسفند ما بود جنبیده ز جا فتاده بر راه بزغاله ز پیش و بره از پی من سر ز دواج کرده بیرون دو دیده برابر روی صحرا که توده شد چو پیکر کوه حلقه زده همچو موج دریا از پیش رمه بلند می شد دو گوش به بانگ نای چوپان و آن زنگ بز بزرگ گله آواز پرندگان کوچک و آن خوب خروسک محله کز لانه برون همه پریدند وز معرکه ی چنین هیاهو من خرم و خوش ز جای جسته فارغ زدی و ز رنج فردا از کشمکش زمانه رسته لب پر ز تبسم رضایت دل پر ز خیال وقت بازی ناگاه شنیدمی صدایی این نعره ی بچه های ده بود های های رفیق جان کجایی ما منتظریم از پس در من هیچ نخورده ، کف زننده بر سر نه کله نه کفش بر پای یکتای به پر سفید جامه زنگوله به دست جسته از جای از خانه به کوه می دویدیم مادر می گفت : بچه آرام می کرد پدر به من تبسم من زلف فشانده شعر خوانان در دامن ابر می شدم گم دنیا چو ستاره می درخشید اینجاست که عشق آمد و ساخت از حلقه ی بچه ها مرا دور خنده بگریخت از لب من دل ماند ز انبساط مهجور دیده به فراق ، قطره ها ریخت ای عشق ،‌امید ، آرزوها خسته نشوید در دل من تا چند به آشیانه ماندن دیدید چه ها ز حاصل من که ترک مرا دگر نگویید ؟ ای دور نشاط بچگی ها برقی که به سرعتی سرآ’ی ای طالع نحس من مگر تو مرگی که به ناگهان درآیی ایام گذشته ام کجایی ؟ باز آی که از نخست گردید تقدیر تو بر سرم نوشته بوسم رخ روز و گیسوی شب کز جنس تواند ای گذشته هر لحظه ز زلف تو است تاری از عمر هر آنچه بود با من نزد تو به رایگان سپردم ای نادره یادگار عشقا مردم ز بر تو دل نبردم تا باغم خود ترا سرشتم باز آی چنان مرا بیفشار تا خواب ز دیده ام ربایی امید دهی به روزگاری کز تو نبود مرا جدایی بازآ که غم است طالب غم ,نیما یوشیج,يادگار,مجموعه اشعار پاسها از شب گذشته است. میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است میزبان در خانه اش تنها نشسته. در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او اوست مانده.اوست خسته. مانده زندانی به لبهایش بس فراوان حرفها اما با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند میزبان در خانه اش تنها نشسته. زمستان1336 ,نیما یوشیج,پاسها از شب گذشته است,مجموعه اشعار گشت یکی چشمه ز سنگی جدا غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا گه به دهان بر زده کف چون صدف گاه چو تیری که رود بر هدف گفت : درین معرکه یکتا منم تاج سر گلبن و صحرا منم چون بدوم ، سبزه در آغوش من بوسه زند بر سر و بر دوش من چون بگشایم ز سر مو ، شکن ماه ببیند رخ خود را به من قطره ی باران ، که در افتد به خاک زو بدمد بس کوهر تابناک در بر من ره چو به پایان برد از خجلی سر به گریبان برد ابر ، زمن حامل سرمایه شد باغ ،‌ز من صاحب پیرایه شد گل ، به همه رنگ و برازندگی می کند از پرتو من زندگی در بن این پرده ی نیلوفری کیست کند با چو منی همسری ؟ زین نمط آن مست شده از غرور رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور دید یکی بحر خروشنده ای سهمگنی ، نادره جوشنده ای نعره بر آورده ، فلک کرده کر دیده سیه کرده ،‌شده زهره در راست به مانند یکی زلزله داده تنش بر تن ساحل یله چشمه ی کوچک چو به آنجا رسید وان همه هنگامه ی دریا بدید خواست کزان ورطه قدم درکشد خویشتن از حادثه برتر کشد لیک چنان خیره و خاموش ماند کز همه شیرین سخنی گوش ماند خلق همان چشمه ی جوشنده اند بیهوده در خویش هروشنده اند یک دو سه حرفی به لب آموخته خاطر بس بی گنهان سوخته لیک اگر پرده ز خود بردرند یک قدم از مقدم خود بگذرند در خم هر پرده ی اسرار خویش نکته بسنجند فزون تر ز پیش چون که از این نیز فراتر شوند بی دل و بی قالب و بی سر شوند در نگرند این همه بیهوده بود معنی چندین دم فرسوده بود آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر و آنچه بکردند ز شر و ز خیر بود کم ار مدت آن یا مدید عارضه ای بود که شد ناپدید و آنچه به جا مانده بهای دل است کان همه افسانه ی بی حاصل است ,نیما یوشیج,چشمه ی کوچک,مجموعه اشعار "دیری ست نعره می کشد از بیشه ی خموش ""کک کی"" که مانده گم. از چشم ها نهفته پری وار زندان بر او شده است علف زار بر او که او قرار ندارد هیچ آشنا گذار ندارد. اما به تن درست و برومند ""کک کی"" که مانده گم دیری است نعره میکشد از بیشه ی خموش. ",نیما یوشیج,کک کی,مجموعه اشعار آن گل زودرس چو چشم گشود به لب رودخانه تنها بود گفت دهقان سالخورده که : حیف که چنین یکه بر شکفتی زود لب گشادی کنون بدین هنگام که ز تو خاطری نیابد سود گل زیبای من ولی مشکن کور نشناسد از سفید کبود نشود کم ز من بدو گل گفت نه به بی موقع آمدم پی جود کم شود از کسی که خفت و به راه دیر جنبید و رخ به من ننمود آن که نشناخت قدر وقت درست زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟ ,نیما یوشیج,گل زودرس,مجموعه اشعار سود گرت هست گرانی مکن خیره سری با دل و جانی مکن آن گل صحرا به غمزه شکفت صورت خود در بن خاری نهفت صبح همی باخت به مهرش نظر ابر همی ریخت به پایش گهر باد ندانسته همی با شتاب ناله زدی تا که برآید ز خواب شیفته پروانه بر او می پرید دوستیش ز دل و جان می خرید بلبل آشفته پی روی وی راهی همی جست ز هر سوی وی وان گل خودخواه خود آراسته با همه ی حسن به پیراسته زان همه دل بسته ی خاطر پریش هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش شیفتگانش ز برون در فغان او شده سرگرم خود اندر نهان جای خود از ناز بفرسوده بود لیک بسی بیره و بیهوده بود فر و برازندگی گل تمام بود به رخساره ی خوبش جرام نقش به از آن رخ برتافته سنگ به از گوهرنایافته گل که چنین سنگدلی برگزید عاقبت از کار ندانی چه دید سودنکرده ز جوانی خویش خسته ز سودای نهانی خویش آن همه رونق به شبی در شکست تلخی ایان به جایش نشست از بن آن خار که بودش مقر خوب چو پژمرد برآورد سر دید بسی شیفته ی نغمه خوان رقص کنان رهسپر و شادمان از بر وی یکسره رفتند شاد راست بماننده ی آن تندباد خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت ز آن که یکی دیده بدو برندوخت هر که چو گل جانب دل ها شکست چون که بپژمرد به غم برنشست دست بزد از سر حسرت به دست کانچه به کف داشت ز کف داده است چون گل خودبین ز سر بیهشی دوست مدار این همه عاشق کشی یک نفس از خویشتن آزاد باش خاطری آور به کف و شاد باش ,نیما یوشیج,گل نازدار,مجموعه اشعار در نهفته ترین باغ ها دستم میوه چید و اینک شاخه نزدیک از سر انگشتم پروا مکن بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست عطش آشنایی است درخشش میوه درخشان تر وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید دورترین آب ریزش خود را به راهم فشاند پنهان ترین سنگ سایه اش رابه پایم ریخت و من شاخه نزدیک از آب گذشتم از سایه به در رفتم رفتم غرورم ر بر ستیغ عقاب شکستم و اینک در خمیدگی فروتنی به پای تو مانده ام خم شو شاخه نزدیک ,سهراب سپهری, ای نزدیک,آوار آفتاب لب ها می لرزند شب می تپد جنگل نفس می کشد پروای چه داری مرا در شب بازوانت سفر ده انگشتان شبانه ات را می فشارم و باد شقایق دوردست را پر پر می کند به سقف جنگل می نگری ستارگان درخیسی چشمانت می دوند بیاشک چشمان تو ناتمام است و نمناکی جنگل نارساست دستانت را می گشایی گره تاریکی می گشاید لبخند می زنی رشته رمز می لرزد می نگری رسایی چهره ات حیران می کند بیا با جاده پیوستگی برویم خزندگان درخوابند دروازه ابدیت باز است آفتابی شویم چشمان را بسپاریم که مهتاب آِنایی فرود آمد لبان را گم کنیم که صدا نابهنگام است در خواب درختان نوشیده شویم که شکوه روییدن در ما می گذرد باد می شکند شب راکد می ماند جنگل از تپش می افتد جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم و شیره گیاهان به سوی ابدیت می رود ,سهراب سپهری, شب هم آهنگی,آوار آفتاب میان این سنگ و آفتاب پژمردگی افسانه شد درخت نقشی در ابدیت ریخت انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند این تو بودی که هر ورزشی هدیه ای ناشناس به دامنت می ریخت؟ و اینک هرهدیه ابدیتی است این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی ؟ و اینک چشمه نزدیک نقش عطش درخود می شکند گفتی نهال از طوفان می هراسد و اینک ببالید نورستهترین نهالان که تهاجم بر باد رفت سیاه ترین ماران می رقصند و برهنه شوید زیباترین پیکرها که گزیدن نوازش شد ,سهراب سپهری, شکست کرانه,آوار آفتاب می تازی همزاد عصیان به شکار ستاره ها رهسپاری دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار اینجا که منهستم آسمان خوشه کهکشان کی آویزد کو چشمی آرزومند ؟ با ترس و شیفتگی در برکه فیروزه گون گلهای سپید می کنی و هر آن به مار سیاهی می نگری گلچین بی تاب و اینجا افسانه نمی گویم نیش مار نوشابه گل ارمغان آورد بیداری ات را جادو می زند سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید و قصه نمی پردازم در باغستان من شاخه بارورم خم می شود بی نیازی دست ها پاسخ می دهد در بیشه تو آهو سر می کشد به صدایی می رمد در جنگل من از درندگی نام و نشان نیست در سایه آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی من شکفتن ها را می شنوم و جویبار از آن سوی زمان می گذرد تو در راهی من رسیدهام اندوهی در چشمانت نشست رهرو نازک دل میان ما راه درازی نیست لرزش یک برگ ,سهراب سپهری, فراتر,آوار آفتاب رویا زدگی شکست :‌ پهنه به سایه فرو بود زمان پر پر می شد از باغ دیرین عطری به چشم تو می نشست کنار مکان بودیم شبنم سپیده همی بارید کاسه فضا شکست در سایه باران گریستم و از چشمه غم برآمدم آلایش روانم رفته بود جهان دیگر شده بود در شادی لرزیدم و آن سو را به درودی لرزاندم لبخند درسایه روان بود آتش سایه ها در من گرفت : گرداب شدم فرجامی خوش بود اندیشه نبود خورشید را ریشه کن دیدم و دروگر نور را در تبی شیرین با لبی فرو بسته ستودم ,سهراب سپهری,...,آوار آفتاب به کنار تپه شب رسید با طنین روشن پایش آینه فضا را شکست دستم درتاریکی اندوهی بالا بردم و کهکشان تهی تنهایی رانشان دادم شهاب نگاهش مرده بود و تابش بیراهه ها و بیکران ریگستان سکوت را و او پیکره اش خاموشی بود لالایی اندوهی بر ما وزید تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آمیخت و ناگاه از آتش لبهایش جرقه لبخندی پرید در ته چشمانش تپه شب فرو ریخت و من در شکوه تماشا فراموشی صدا بودم ,سهراب سپهری,آن برتر,آوار آفتاب از شب ریشه سر چشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ریختم بی پروا بودم دریچه ام را به سنگ گشودم مغاک چنبش را زیستم هوشیاری ام شب را نشکفت روشنی ام روشن نکرد من ترا زیستم شبتاب دوردست رها کردم تا ریزش نور شب را بر رفتارم بلغزاند بیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم و همیشه کسی از باغ آمد و مرا نوبر وحشت هدیه کرد و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت و کنار من خوشه راز از دستش لغزید وهمیشه من ماندم و تاریک بزرگ من ماندم و همهمه آفتاب و از سفر آفتاب سرشار از تاریکی نور آمده ام سایه تر شده ام و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام شب می شکافد لبخند می شکفد زمین بیدار می شود صبح از سفال آسمان می تراود و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود ,سهراب سپهری,آوای گیاه,آوار آفتاب درسرای ما زمزمه ای درکوچه ما آوازی نیست شب گلدان پنجره ما را ربوده است پرده ما دروحشت نوسان خشکیده است اینجا ای همه لب ها لبخندی ابهام جان را پهنا می دهد پرتو فانوس ما در نیمه راه میان ما و شب هستی مرده است ستون های مهتابی ما را پیچک اندیشه فرو بلعیده است اینجا نقش گلیمی و آنجا نرده ای ما را از آستانه ما بدر برده است ای همه هوشیاران بر چه باغی در نگشودیم که عطر فریبی به تالار نهفته ما نریخت ؟ ای همه کودکی ها! بر چه سبزهای ندویدیم که شبنم اندوهی برمانفشاند غبار آلوده راهی از فسانه به خورشیدیم ای همه خستگان در کجا شهپر ما از سبکبالی پروانه نشان خواهد گرفت ؟ ستاره زهره از چاه افق برآمد کنار نرده مهتابی ما کودکی بر پرتگاه وزش ها می گرید در چه دیاری آیا اشک ما در مرز دیگر مهتابی خواهد چکید ؟ ای همه همسایه ها در خورشیدی دیگر خورشیدی دیگر ,سهراب سپهری,ای همه سیما ها,آوار آفتاب دریچه باز قفس بر تازگی باغ ها سرانگیز است اما بال از جنبش رسته است وسوسه چمن ها بیهوده است میان پرنده و پرواز فراموشی بال و پر است در چشم پرنده قطره بینایی است ساقه به بالا می رود میوه فرو می افتد دگرگونی غمناک است نور آلودگی است نوسان آلودگی است رفتن آلودگی پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است چشمانش پرتو میوه ها را می راند سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است سرشاری اش قفس را می لرزاند نسیم هوا را می شکند : دریچه قفس بی تاب است ,سهراب سپهری,برتر از پرواز,آوار آفتاب در یداری لحظه ها پیکرم کنار نهر خروشان لغزید مرغی روشن فرود آمد و لبخند گیج مرا برچید و پرید ابری پیدا شد و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت درختی تابان پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید طوفانی سر رسید و جاپایم را ربود نگاهی به روی نهر خروشان خم شد تصویری شکست خیالی از هم گسیخت ,سهراب سپهری,بی تار و پود,آوار آفتاب ای کرانه ما خنده گلی در خواب دست پارو زن ما را بسته است در پی صبحی بی خورشیدیم با هجوم گل ها چه کنیم ؟ جویای شبانه نابیم با شبیخون روزن ها چه کنیم آن سوی باغ دست ما به میوه بالا نرسید وزیدیم و دریچه به آیینه گشود به درون شدیم و شبستان ما را نشناخت به خاک افتادیم و چهره ما نقش او به زمین نهاد تاریکی محراب آکنده ماست سقف از ما لبریز دیوار از ما ایوان از ما از لبخند تا سردی سنگ خاموشی غم از کودکی ما تااین نسیم شکوفه باران فریب برگردیم که میان ما و گلبرگ گرداب شکفتن است موج برون به صخره ما نمی رسد ما جدا افتاده ایم و ستارههمدردی از شب هستی سر می زند ما می رویم و آیا در پی ما یادی از درها خواهد گذشت؟ ما می گذریم و آیا غمی بر جای ما در سایه ها خواهد نشست ؟ برویم از سایه نی شاید جایی ساقه آخرین گل برتر را در سبد ما افکند ,سهراب سپهری,بیراهه ای در آفتاب,آوار آفتاب از تارم فرود آمدم کنار برکه رسیدم ستاره ای در خواب طلایی ماهیان افتاد رشته عطری گسست آب از سایه افسوسی پر شد موجی غم را به لرزش نی ها داد غم را از لرزش نی ها چیدم به تارم برآمدم به آیینه رسیدم غم از دستم در آیینه رها شد : خواب آیینه شکست از تارم فرود آمدم میان برکه و آیینه گویا گریستم ,سهراب سپهری,تارا,آوار آفتاب آبی بلند را می اندیشم و هیاهوی سبز پایین را ترسان از سایه خویش به نی زار آمده ام تهی بالا نی ترساند و خنجر برگ ها به روان فرو می رود دشمنی کو تا مرا از من بر کند ؟ نفرین به زیست : تپش کور دچار بودن گشتم و شبیخونی بود نفرین هستی مرا بر چین ای ندانم چه خدایی موهوم نیزه من مرمر بس تا را شکافت و چه سود که این غم را نتواند سینه درید نفرین به زیست دلهره شیرین نیزه ام یار بیراهه های خطرر را تن می شکنم صدای شکست در تهی حادثه می پیچد نی ها به هم می ساید ترنم سبز می کشافد نگاه زنی چون خوابی گوارا به چشمانم می نشیند ترس بی سلاح مرا از پا می فکند من نیزه دار کهن آتش می شوم او شمن زیبا شبنم نوازش می افشاند دستم را می گیرد و ما دو مردم روزگاران کهن می گذریم به نی ها تن می ساییم و به لالایی سبزشان گهواره روان را نوسان می دهیم آبی بلند خلوت ما را می آراید ,سهراب سپهری,خوابی در هیاهو,آوار آفتاب ایوان تهی است و باغ از یاد مسافر سرشار دردره آفتاب سر بر گرفته ای کنار بالش تو بید سایه فکن از پادرآمده است دوری تو از آن سوی شقایق دوری در خیرگی بوته ها کو سایه لبخندی که گذر کند ؟ از کشاف اندیشه کو نسیمی که درون آید ؟ سنگریزه رود بر گونه تو می لغزد شبنم جنگل دور سیمای ترا می رباید ترا از تو ربوده اند و این تنها ژرف است می گریی و در بیراهه زمزمه ای سرگردان می شوی ,سهراب سپهری,در سفر آن سو ها,آوار آفتاب پنجره را به پهنای جهان می گشایم جاده تهی است درخت گرانبار شب است نمی لرزد آب از رفتن خسته است تو نیستی نوسان نیست تو نیستی و تپیدن گردابی است تو نیستی و غریو رودها گویا نیست و دره ها ناخواناست می آیی :‌ شب از چهره ها بر می خیزد راز از هستی می پرد میروی : چمن تاریک می شود جوشش چشمه می کشند چشمانت را می بندی ابهام به علف می پیچد سیمای تو می وزد و آب بیدار می شود می گذری و آیینه نفس می کشد جاده تخی است تو بار نخوای گشت و چششم به راه تو نیست پگاه دروگران از جاده روبرو سر می رسند رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند ,سهراب سپهری,دروگران پگاه,آوار آفتاب میان لحظه و خاک ساقه گرانبار هراسی نیست همراه ما ابدیت گلها پیوسته ایم تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار تراوش رمزی در شیار تماشا نیست نه در این خاک رس نشانه ترس و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت در صدای پرنده فرو شو اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند در پرواز عقاب تصویر ورطه نمی افتد سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد و فراتر میان خوشه و خورشید نهیب داس از هم درید میان لبخند و لب خنجر زمان در هم شکست ,سهراب سپهری,دیاری دیگر,آوار آفتاب دریا کنار از صدفهای تهی پوشیده است جویندگان مروارید به کرانه های دیگر رفته اند پوچی جست و جو بر ماسه ها نقش است صدا نیست دریا پریان مدهوشند آب از نفس افتاده است لحظه من در راه است و امشب بشنوید از من امشب آب اسطوره ای را به خاک ارمغان خواهد کرد امشب سری از تیرگی انتظار بدر خواهد آمد امشب لبخندی به فراتر ها خواهد ریخت بی هیچ صدا زورقی تابان شب آب ها را خواهد شکافت زورق ران توانا که سایه اش بر ر فت و آمد من افتاده است که چشمانش گام مرا روشن می کند که دستانش تردید مرا می شکند پاروزنان از آن سوی هراس من خواهد رسید گریان به پیشبازش خواهم شتافت در پرتو یکرنگی مروارید بزرگ را در کف من خواهد نهاد ,سهراب سپهری,راه واره,آوار آفتاب تردید من برگ نگاه می روی با موج خاموشی کجا ؟ ریشهام از هوشیاری خورده آب من کجا فراموشی کجا دور بود از سبزه زار رنگ ها زورق بستر فراز موج خواب پرتویی آیینه را لبریز کرد طرح من آلوده شد با آفتاب اندوهی خم شد فراز شط نور چشم من در آب می بیند مرا سایه ترسی به رهلغزید و رفت جویباری خواب می بیند مرا در نسیم لغزشی رفتم به راه راه نقش پای من از یاد برد سرگذشت من به لبها ره نیافت ریگ باد آواره ای را باد برد ,سهراب سپهری,روزنه ای به رنگ,آوار آفتاب در هوای دوگانگی تازگی چهره ها پژمرد بیایید از سایه روشن برویم بر لب شبنم بایستیم در برگ فرود آییم و اگر جا پایی دیدیم مسافر کهن را از پی برویم برگردیم و نهراسیم درایوان آن روزگاران نوشابه جادو سر کشیم شب بوی ترانه ببوییم چهره خود گم کنیم از روزن آن سوها بنگریم در به نوازش خطر بگشاییم خود روی دلهره پرپر کنیم نیاویزیم نه به بند گریز نه به دامان پناه نشتابیم نه به سوی روشن نزدیک نه به سمت مبهم دور عطش را بنشانیم پس به چشمه رویم دم صبح دشمن را بشناسیم و به خورشید اشاره کنیم ماندیم در برابر هیچ خم شدیم در برابر هیچ پس نماز ما در را نشکنیم برخیزیم و دعا کنیم لب ما شیار عطر خاموشی باد نزدیک ما شب بی دردی است دوری کنیم کنار ما ریشه بی شوری است برکنیم و نلرزیم پا در لجن نهیم مرداب را ب ه تپش درآییم آتش را بشویم نی زار همهمه را خاکستر کنیم قطره را بشویم دریا را نوسان آییم و این نسیم بوزیم و جاودان بوزیم و این خزنده خم شویم و بیناخم شویم و این گودال فرود آییم و بی پروا فرود آییم بر خود خیمه زنیم سایبان آرامش ما ماییم ماوزش صخره ایم ما صخره وزنده ایم ما شب گامیم ما گام شبانه ایم پروازیم و چشم به راه پرنده ایم تراوش آبیم و در انتظار سبوییم در میوه چینی بی گاه رویا را نارس چیدند و تردید از رسیدگی پوسید بیایید از شوره زار خوب و بد برویم چون جویبار آیینه روان باشیم به درخت درخت راپاسخ دهیم و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم هر لحظه رها سازیم برویم برویم و بیکرانی را زمزمه کنیم ,سهراب سپهری,سایبان آرامش ما ماییم,آوار آفتاب كنار مشتی خاك در دوردست خودم تنها نشسته ام نوسان خاك ها شد و خاك ها از میان انشگتانم لغزید و فرو ریخت شبیه هیچ شده ای چهره ات را به سردی خاك بسپار اوج خودم را گم كرده ام می ترسم از لحظه بعد و از ابن پنجره ای كه به روی احساسم گشوده شود برگی روی فراموشی دستم افتاد : برگ اقاقیا بوی ترانه ای گمشده می دهد بوی لالایی كه روی چهره مادرم نوسان می كند از پمجره غروب را به دیوار كودكی ام تماشا می كنم بیهوده بود بیهوده بود این دیوار روی درهای باغ سبز فرو ریخت زنجیر طلایی بازی ها و دریچه روشن قصه ها زیر این آوار رفت آن طرف سیاهی من پیداست روی بام گنبدی كاهگلی ایستاده ام شبیه غمی و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام روی این پله ها غمی تنها نشست دراین دهلیز ها انتظاری سرگردان بود من دیرین روی این شبكه های سبز سفالی خاموش شد در سایه آفتاب این درخت اقاقیا گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا كرد خورشید در پنجره می سوزد پنجره لبریز برگها شد با برگی لغزیدم پیوند رشته ها با من نیست من هوای خودم را می نوشم و در دوردست خودم تنها نشسته ام انگشتم خاكها را زیر و رو می كند و تصویر ها را به هم می پاشد می لغزد خوابش می برد تصویری می كشد تصویری سبز شاخه ها برگ ها روی باغ های روشن پرواز می كنم چشمانم لبریز علف ها می شود و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد می پرم می پرم روی دشتی دور افتاده آفتاب بالهایم را می سوزاند و من در نفرت بیداری به خاك می افتم كسی روی خاكستر بالهایم راه می رود دستی روی پیشانی ام كشیده شد من سایه شدم شاسوسا تو هستی ؟ دیر كردی از لالایی كودكی تا خیریگ این آفتاب انتظار ترا داشتم در شب سبز شبكه ها صدایت زدم در سحر رودخانه در آفتاب مرمرها ودر این عطش تاریكی صدایت می زنم شاسوسا این دشت آفتابی را شب كن تا من راه گمشده را پیدا كنم و در جاپای خودم خاموش شوم شاسوسا وزش سیاه و برهنه خاك زندگی ام را فراگیر لبهایش از سكوت بود انگشتش به هیچ سو لغزید ناگهان طرح چهره اش از هم پاشید و غبارش را باد برد روی علف های اشك آلود به راه افتاده ام خوابی را میان این علف ها گم كرده ام دستهایم پر از بیهودگی جست و جوهاست من دیرین تنها دراین دشت ها پرسه زد هنگامی كه مرد رویای شبكه ها و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود روی غمی به راه افتاده ام به شبی نزدیكم سیاهی من پیداست در شب آن روزها فانوس گرفته ام درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده برگهایش خوابیده اند شبیه لالایی شده اند مادرم را می شنوم خورشید با پنجره آمیخته زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگهاست گهواره ای نوسان می كند پشت این دیوار كتیبه ای می تراشند می شنوی ؟ میان دو لحظه پوچ در آمد و رفتم انگار دری به سردی خاك باز كردم گورستان به زندگی ام تابید بازی های كودكی ام روی این سنگهای سیاه پلاسیدند سنگ ها را می شنوم ابدیت غم كنار قبر امتظار چه بیهوده است شاسوسا روی مرمر سیاهی روییده بود شاسوسا شبیه تاریك من به آفتاب آلوده ام تاركم كن تاریك تاریك شب اندامت را در من ریز دستم را ببین راه زندگی ام در تو خاموش می شود راهی در تهی سفری به تاریكی صدای زنگ قافله را می شنوی ؟ با مشتی كابوس همسفر شده ام راه از شب آغاز شد به آفتاب رسید و اكنون از مرز تاریكی می گذرد قافله از رودی كم ژرفا گذشت سپیده دم روی موج ها ریخت چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد شاسوسا شاسوسا در مه تصویر ها قبر ها نفس می كشند لبخند شاسوسا به خاك می ریزد و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد كتیبه ای سنگ نوسان می كند گل های اقاقیا در لالایی مادرم می شكفد ادیت در شاخه هاست كنار مشتی خاك در دوردست خودم تنها نشستهام برگها روی احساسم می لغزند ,سهراب سپهری,شا سوسا,آوار آفتاب به روی شط وحشت برگی لرزانم ریشه ات را بیاویز من از صدا ها گذشتم روشنی را رها کردم رویای کلید از دستم افتاد کنار راه زمان دراز کشیدم ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند خاک تپید هوا موجی زد علف ها ریزش رویا ها رادر چشمانم شنیدند میان دو دوست تمنایم روییدی در من تراویدی آهنگ تاریک اندامت را شنیدم نه صدایم و نه روشنی طنین تنهای تو هستم طنین تاریکی تو سکوتم را شنیدی بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست درها را خواهم گشود در شب جاویدان خواهم وزید چشمانت را گشودی شب در من فرود آمد ,سهراب سپهری,طنین,آوار آفتاب می تراوید آفتاب از بوته ها دیدمش در دشت های نم زده مست اندوه تماشای یار باد مویش افشان گونه اش شبنم زده لاله ای دیدیم لبخندی به دشت پرتویی در آب روشن ریخته او صدا را درشیار باد ریخت جلوه اش با بوی خاک آمیخته رود تابان بود و او موج صدا خیره شد چشمان ما در رود وهم پرده روشن بود او تاریک خواند طرح ها دردست دارد دود وهم چشممن بر پیکرش افتاد گفت آفت پژمردگی نزدیک او دشت دریای تپش آهنگ نور سایه میزد خنده تاریک او ,سهراب سپهری,غبار لبخند,آوار آفتاب سر برداشتم زنبوری در خیالم پرزد یا جنبش ابری خوابم را شکافت ؟ در بیداری سهمناک آهنگی دریا نوسان شنیدم به شکوه لب بستگی یک ریگ و از کنار زمان برخاستم هنگام بزرگ بر لبانم خاموشی نشانده بود در خورشید چمن ها خزنده ای یدده گشود چشمانش بیکرانی برکه را نوشید بازی سایه پروازش را به زمین کشید و کبوتری در بارش آفتاب به رویا بود پهنه چشمانم جولانگاه تو باد چشم انداز بزرگ در این جوش شگفتانگیز کو قطره وهم ؟ بال ها سایه پرواز را گم کرده اند گلبرگ سنگینی زنبور را انتظار می کشد به طراوت خاک دست می کشم نمناکی چندشی بر انگشتانم نمی نشیند به آب روان نزدیک می شوم نا پیدایی دو کرانه را زمزمه می کند رمز ها چون انار ترک خورده نیمه شکفته اند جوانه شور مرا دریاب نورسته زود آشنا درود ای لحظه شفاف در بیکران تو زنبوری پر می زند ,سهراب سپهری,كو قطره وهم,آوار آفتاب تهی بود نسیمی سیاهی بو.د و ستاره ای هستی بود و زمزمه ای لب بود و نیایشی من بود و تویی نماز و محرابی ,سهراب سپهری,محراب,آوار آفتاب كوهساران مرا پر كن ای طنین فراموشی نفرین به زیبایی آب تاریك خروشان كه هست مرا فرو پیچد و برد تو ناگهان زیبا هستی اندامت گردابی است موج تو اقلیم مرا گرفت ترا یافتم اسمان ها را پی بردم ترا یافتم درها را گشودم شاخه ها را خواندم افتاده باد آن برگ كه به آهنگ وزش هایت نلرزد مژگان تو لرزید رویا درهم شد تپیدی :‌ شیره گل بگردش آمد بیدار شدی : جهان سر بر داشت جوی از جا جهید براه افتادی : سیم جاده غرق نوا شد در كف تست رشته دگرگونی از بیم زیبایی می گریزم و چه بیهوده : فضا را گرفتهای یادت جهان را پر غم می كند و فراموشی كیمیاست در غم گداختم ای بزرگ ای تابان سر بر زن شب زیست را در هم ریز ستاره دیگر خاك جلوه ای ای برون از دید از بیكران تو می ترسم ای دوست موج نوازشی ,سهراب سپهری,موج نوازشی ای گرداب,آوار آفتاب باغ باران خورده می نوشید نور لرزشی در سبزه های تر دوید او به باغ آمد درونش تابناک سایه اش در زیر و بم ها ناپدید شاخه خم می شد به راهش مست بار او فراتر از جهان برگ و بر باغ سرشار از تراوش های سبز او درونش سبزتر سرشار تر در سر راهش درختی جان گرفت میوه اش همزاد همرنگ هراس پرتویی افتاد در پنهان او دیده بود آن را به خوابی ناشناس در جنون چیدن از خود دور شد دست او لرزید ترسید از درخت شور چیدن ترس را از ریشه کند دست آمد میوه را چید از درخت ,سهراب سپهری,میوه تاریک,آوار آفتاب بام را بر افکن و بتاب که خرمن تیرگی اینجاست بشتاب درها را بشکن وهم را دو نیمه کن که منم هسته این بار سیاه اندوه مرا بچین که رسیده است دیری است که خویش را رنجانده ایم وروشن آشتی بسته است مرا بدان سو بر به صخره برتر من رسان که جدا مانده ام به سرچشمه ناب هایم بردی نگین آرامش گم کردم و گریه سر دادم فرسوده راهم چادری کو میان شعلهو باد دور از همهمه خوابستان ؟ و مبادا ترس آشفته شود که آبشخور جاندار من است و مبادا غم فروریزد که بلند آسمانه ریبای من است صدا بزن تا هستی بپا خیزد گل رنگ بازد پرنده هوای فراموشی کند ترا دیدم از تنگنای زمان جستم ترا دیدم شور عدم در من گرفت و بیندیش که سودایی مرگم کنار تو زنبق سیرابم دوست من هستی ترس انگیز است به صخره من ریز مرا در خود بسای که پوشیده از خزه نامم بروی که تری تو چهره خواب اندود مرا خوش است غوغای چشم و ستاره فرو نشست بمان تا شنوده آسمان ها شویم بدرآ بی خدایی مرا بیاگن محراب بی آغازم شو نزدیک آی تا من سراسر من شوم ,سهراب سپهری,نزدیک آی,آوار آفتاب نور را پیمودیم دشت طلا را درنوشتیم افسانه را چیدیم و پلاسیده فکندیم کنار شن زار آفتابی سایه بار ما را نواخت درنگی کردیم بر لب رود پهناور رمز رویاها را سر بریدیم ابری رسید و ما دیده فرو بستیم ظلمت شکافت زهره را دیدیم و به ستیغ برآمدیم آذرخشی فرود آ‚د و ما را در نیایش فرو دید لرزان گریستیم خندان گریستیم رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم سیاهی رفت سر به آبی آسمان سودیم در خور آسمان ها شدیم سایه را به دره رها کردیم لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم سکوت ما به هم پیوست وما ما شدیم تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید آفتاب از چهره ما ترسید دریافتیم و خنده زدیم نهفتیم و سوختیم هر چه بهم تر تنهاتر از ستیغ جداشدیم من به خاک آمدم و بنده شدم تو بالا رفتی و خدا شدی ,سهراب سپهری,نیایش,آوار آفتاب تنها در بی چراغی شبها می رفتم دستهایم از یاد مشعل ها تهی شده بود همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود تنها می رفتم می شنوی ؟ تنها من از شادابی باغ زمرد کودکی به راه افتاده بودم آیینه ها انتظار تصوریم را می کشیدند درها عبور غمناک مرا می جستند و من می رفتم می رفتم تا درپایان خودم فرو افتم ناگهان تو از بیراهه لحظه ها میان دو تاریکی به من پیوستی صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت درآمیخت همه تپشهایم از آن تو باد چهره به شب پیوسته همه تپشهایم من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام تا در خط های عصیانی پیکرت شعله گمشده را بربایم دستم را به سراسر شب کشیدم زمزمه نیایش دربیداری انگشتانم تراوید خوشه قضا رافشردم قطرههای ستاره در تاریکی درونم درخشید و سرانجام در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم میان ما سرگردانی بیابان هاست بی چراغی شب ها بستر خاکی غربت ها فراموشی آتش هاست میان ما هزار و یک شب جست و جو هاست ,سهراب سپهری,همراه,آوار آفتاب بیراهه رفتی برده گام رهگذر راهی از من تا بی انجام مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحر در باغ ناتمامتو ای کودک شاخسار زمرد تنها نبود بر زمینه هولی می درخشید در دامنه لالایی به چشمه وحشت می رفتی بازوانت دو ساحل ناهمرنگ شمشیر و نوازش بود فریب را خندیدهای نه لبخند را ناشناسی را زیسته ای نه زیست را و آن روز و آن لحظه از خود گریختی سر به بیابان یک درخت نهادی به بالش یک وهم در پی چه بودی آن هنگام در راهی از من تا گوشه گیر ساکت آینه درگذری از میوه تا اضطراب رسیدن ؟ ورطه عطر را بر گل گستردی گل را شب کردی در شب گل تنها ماندی گریستی همیشه بهار غم را آب دادی فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی بر تب شکوفه شبیخون زدی باغبان هول انگیز و چه از این گویاتر خوشه شک پروردی و آن شب آن تیره شب در زمین بستر بذر گریز افشاندی و بالین آغاز سفر بود پایان سفر بود دری به فرود روزنه ای به اوج گریستی من بی خبر بر هر جهش در هر آمد هر رفت وای من کودک تو در شب صخره ها از گود نیلی بالا چه می خواست؟ چشم انداز حیرت شده بود پهنه انتظار ربوده راز گرفته نور و تو تنها ترین من بودی و تو نزدیک ترین من بودی و تو رساترین من بودی ای من سحرگاهی پنجره ای بر خیرگی دنیا ها سرانگیز ,سهراب سپهری,پرچین راز,آوار آفتاب انجیر کهن سر زندگی اش رامی گسترد زمین باران را صدا می زند گردش ماهی آب را می شیارد باد میگذرد چلچله می چرخد و نگاه من کم می شود ماهی زنجیری آب است و من زنجیری رنج نگاهت خاک شدنی لبخندت پلاسیدنی است سایه را بر تو فرو افکنده ام تا بت من شوی نزدیک تو می آیم بوی بیابان می شنوم : به تو می رسم تنها می شوم کنار توتنهاتر شدهام از تو تا اوج تو زندگی من گسترده است از من تا من تو گسترده ای با تو بر خوردم به راز پرستش پیوستم از تو براه افتادم به جلوه رنج رسیدم و با اینهمه ای شفاف با این همهای شگرف مرا راهی از تو بدر نیست زمین باران را صدا می زند من ترا پیکرت را زنجیری دستانم می سازم تا زمان را زندانی کنم باد می دود و خاکسترش تلاشم را می برد چلچله می چرخد گردش ماهی آب را می شیارد فواره می جهد :‌ لحظه من پر می شود ,سهراب سپهری,گردش سایه ها,آوار آفتاب شبنم مهتاب می بارد دشت سرشار از بخار آبی گلهای نیلوفر می درخشد روی خاک آیینه ای بی طرح مرز می لغزد ز روی دست من کجا لغزیده ام در خواب ؟ مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آینه برگ تصویری نمی افتد در این مرداب او خدای دشت می پیچد صدایش در بخار دره های دور مو پریشان های باد گرد خواب از تن بیفشانید دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت دانه را در خاک آینه نهان سازید مو پریشان های باد از تن بدر آورده تور خواب دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه می کارند او خدای دشت می ریزد صدایش را به جام سبز خاموشی در عطش می سوزد اکنون دانه تاریک خاک آیینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب حوریان چشمه با سر پنجه های سیم می زدایند از بلور دیده در خواب ابر چشم حوریان چشمه می بارد تار و پود خاک می لرزد می وزد بر من نسیم سرد هوشیاری ای خدای دشت نیلوفر کو کلید نقره درهای بیداری؟ در نشیب شب صدای حوریان چشمه م یلغزد ای در این افسون نهاده پای چشم ها را کرده سرشار از مه تصویر باز کن درهای بی روزن تا نهفته پرده ها در رقص عطری مست جان گیرند حوریان چشمه شویید از نگاهم نقش جادو را مو پریشان باد برگ های وهم را از شاخه های من فرو ریزید حوریان و مو پریشانها هم آوا او ز روزن های عطر آلود روی خاک لحظه های دور می بیند گلی همرنگ لذتی تاریک می سوزد نگاهش را ای خدای دشت نیلوفر بازگردان رهرو بی تاب را از جاده رویا کیست می ریزد فسون در چشمه سار خواب ؟ دستهای شب مه آلود است شعله ای از روی آینه چو موجی می رود بالا کیست این آتش تن بی طرح و رویایی؟ ای خدای دشت نیلوفر نیست در من تاب زیبایی حوریان چشمه در زیر غبار ماه ای تماشا برده تاب تو زد جوانه شاخه عریان خواب تو در شب شفاف او طنین جام تنهایی است تار و پودش رنج و زیبایی است ر بخار دره های دور می پیچد صدا آرام او طنین جام تنهایی است تار و پودش رنج و زیبایی است رشته گرم نگاهم می رود همراه رود رنگ من درون نور باران قصر سیم کودکی بودم جوی رویاها گلیمی برد همره آب شتابان می دویدم مست زیبایی پنجه ام در مرز بیداری در مه تاریک نومیدی فرو می رفت ای تپش هایت شده در بستر پندار من پرپر دور از هم در کجا سرگشته می رفتیم ما دو شط وحشی آهنگ ما دو مرغ شاخه اندوه ما دو موج سرکش همرنگ ؟ مو پرشان های باد از دوردست دشت تارهای نقش می پیچد به گرد پنجه های او ای نسیم سرد هوشیاری دور کن موج نگاهش را از کنارروزن رنگین بیداری در ته شب حوریان چشمه می خوانند ریشه های روشنایی می شکافد صخره شب را زیر چرخ وحشی گردونه خورشید بشکند گر پیکر بی تاب آینه او چو عطری می پرد از دشت نیلوفر او گل بی طرح آینه او شکوه شبنم رویا خواب می بیند نهال شعله گویا تندبادی را کیست می لغزاند امشب دود را بر چهره مرمر ؟ او خدای دشت نیلوفر جام شب را میکند لبریز آوایش زیر برگ آیینه را پنهان کنید از چشم مو پریشان های باد با هزاران دامن پر بر گ بیکران دشت ها را درنوردیده می رسد آهنگشان از مرز خاموشی ساقه های نور می رویند در تالاب تاریکی رنگ می بازد شب جادو گم شده آیینه در دود فراموشی در پس گردونه خورشید گردی می رود بالا ز خاکستر و صدای حوریان و مو پریشان ها می آمیزد با غبار آبی گلهای نیلوفر باز شد درهای بیداری پای درها لحظه وحشت فرو لغزید سایه تردید در مرز شب جادو گسست از هم روزن رویا بخار نور را نوشید ,سهراب سپهری,گل آینه,آوار آفتاب شب سرشاری بود رود از پای صنوبرها تا فراتر می رفت دره مهتاب اندود و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود در بلندی ها ما دورها گم سطح ها شسته و نگاه از همه شب نازک تر دست هایت ساقه سبز پیامی را میداد به من و سفالینه انس با نفسهایت آهسته ترک می خورد و تپش هامان می ریخت به سنگ از شرابی دیرین شن تابستان در رگ ها و لعاب مهتاب روی رفتارت تو شگرف تورها و برازنده خاک فرصت سبز حیات به هوای خنک کوهستان می پیوست سایه ها بر می گشت و هنوز در سر راه نسیم پونه هایی که تکان می خورد جنبه هایی که به هم می ریخت ,سهراب سپهری, از روی پلک شب,حجم سبز آه در ایثار سطح ها چه شکوهی است ای سرطان شریف عزلت سطح من ارزانی تو باد یک نفر آمد تا عضلات بهشت دست مرا امتداد داد یک نفر آمد که نور صبح مذاهب دروسط دگمه های پیرهنش بود از علف خشک ایههای قدیمی پنجره می بافت مثل پریروزهای فکر جوان بود حنجره اش از صفات آبی شط ها پر شده بود یک نفر آمد کتابهای مرا برد روی سرم سقفی از تناسب گلها کشید عصر مرا با دریچه های مکرر وسیع کرد میز مرا زیر معنویت باران نهاد بعد نشستیم حرف زدیم از دقیقه های مشجر از کلماتی که زندگانی شان در وسط آب می گذشت فرصت ما زیر ابرهای مناسب مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه حجم خوشی داشت نصفه شب بود از تلاطم میوه طرح درختان عجیب شد رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت بعد دست در آغاز جسم آب تنی کرئ بعد در احشای خیس نارون باغ صبح شد ,سهراب سپهری, تا نبض خیس صبح,حجم سبز ابری نیست بادی نیست می نشینم لب حوض گردش ماهی ها روشنی من گل آب پاکی خوشه زیست مادرم ریحان می چیند نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط نور در کاسه مس چه نوازش ها می ریزد نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد پشت لبخندی پنهان هر چیز روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست چیزهایی هست که نمی دانم می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت پرم از راه از پل از رود از موج پرم از سایه برگی در آب چه درونم تنهاست ,سهراب سپهری, روشنی من گل آب,حجم سبز كفش هایم كو چه كسی بود صدا زد : سهراب ؟ آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ مادرم در خواب است و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر شب خرداد به آرامی یك مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد ونسیمی خنك از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد بوی هجرت می آید بالش من پر آواز پر چلچله ها ست صبح خواهد شد و به این كاسه آب آسمان هجرت خواهد كرد باید امشب بروم من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم حرفی از جنس زمان نشنیدم هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد هیچ كس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت من به اندازه یك ابر دلم میگیرد وقتی از پنجره می بینم حوری دختر بالغ همسایه پای كمیابترین نارون روی زمین فقه می خواند چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج مثلا شاعره ای را دیدم آنچنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش آسمان تخم گذاشت و شبی از شب ها مردی از من پرسید تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟ باید امشب بروم باید امشب چمدانی را كه به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم كه درختان حماسی پیداست رو به آن وسعت بی واژه كه همواره مرا می خواند یك نفر باز صدا زد : سهراب كفش هایم كو؟ ,سهراب سپهری, ندای آغاز,حجم سبز آب را گل نکنیم در فرودست انگار کفتری می خورد آب یا که در بشه ای دور سیره ای پر می شوید یا در آبادی کوزه ای پر می گردد آب را گل نکنیم شاید این آب روان می رود پای سپیداری تا فروشوید اندوه دلی دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب رزن زیبایی آمده لب رود آب را گل نکنیم روی زیبا دوبرابر شده است چه گوارا این آب چه زلال این رود مردم بالا دست چه صفایی دارند چشمه هاشان جوشان گاوهاشان شیرافشان باد من ندیدم دهشان بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست ماهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام بی گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه است مردمش می دانند که شقایق چه گلی است بی گمان آنجا آبی آبی است غنچه ای می شکفد اهل ده باخبرند چه دهی باید باشد کوچه باغش پر موسیقی باد مردمان سر رود آب را می فهمند گل نکردنش ما نیز آب را گل نکنیم ,سهراب سپهری,آب,حجم سبز صدیا آب می آید مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟ لباس لحظه ها پاک است میان آفتاب هشتم دی ماه طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت طراوت روی آجرهاست روی استخوان روز چه میخواهیم ؟ بخار فصل گرد واژه های ماست دهان گلخانه فکر است سفرهایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند ترا در قریههای دور مرغانی به هم تبریک می گویند چرا مردم نمی دانند که لادن اتفاقی نیست نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است ؟ چرا مردم نمی دانند که در گلهای ناممکن هوا سرد است؟ ,سهراب سپهری,آفتابی,حجم سبز من دراین تاریکی فکر یک بره روشن هستم که بیاید علف خستگی ام را بچرد من دراین تاریکی امتداد تر بازوهایم را زیر بارانی می بینم که دعاهای نخستین بشر را ترکرد من در این تاریکی درگشودم به چمنهای قدیم به طلایی هایی که به دیوار اساطیر تماشا کردیم من در این تاریکی ریشه ها را دیدم و برای بته نورس مرگ آب را معنی کردم ,سهراب سپهری,از سبز به سبز,حجم سبز صدا کن مرا صدای تو خوب است صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد و خاصیت عشق این است کسی نیست بیا زندگی را بدزدیم آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم بیا زودتر چیزها را ببینیم ببین عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض زمان را به گردی بدل می کنند بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را مرا گرم کن و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد و باران تندی گرفت و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ اجاق شقایق مرا گرم کرد در این کوچه هایی که تاریک هستند من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم من از سطح سیمانی قرن می ترسم بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد و آن وقت حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید ,سهراب سپهری,به باغ همسفران,حجم سبز تا سواد قریه راهی بود چشم های ما پر از تفسیر ماه زنده بومی شب درون آستین هامان می گذشتیم از میان آبکندی خشک از کلام سبزه زاران گوش ها سرشار کوله بار از انعکاس شهرهای دور منطق زبر زمین در زیر پا جاری زیر دندانهای ما طعم فراغت جابجا می شد پای پوش ما که ازجنس نبوت بود ما را با نسیمی از زمین میکند چوبدست ما به دوش خود بهار جاودان می برد هر یک از ما آسمانی داشت در هر انحنای فکر هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر می خواند جیب های ما صدای جیک جیک صبح های کودکی می داد ما گروه عاشقان بودیم و راه ما از کنار قریه های آشنا با فقر تا صفای بیکران می رفت بر فراز آبگیری خودبخود سرها همه خم شد روی صورت های ما تبخیر می شد شب و صدای دوست می آمد به گوش دوست ,سهراب سپهری,تپش سایه دوست,حجم سبز دشت هایی چه فراخ کوه هایی چه بلند در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟ من دراین آبادی پی چیزی می گشتم پی خوابی شاید پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی پشت تبریزی ها غفلت پاکی بود که صدایم می زد پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم چه کسی با من حرف می زد ؟ سوسماری لغزید راه افتادم یونجه زاری سر راه بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ و فراموشی خاک لب آبی گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه چه کسی پشت درختان است ؟ هیچ می چرد گاوی در کرد ظهر تابستان است سایه ها می دانند که چه تابستانی است سایه هایی بی لک گوشه ای روشن و پاک کودکان احساس! جای بازی اینجاست زندگی خالی نیست مهربانی هست سیب هست ایمان هست آری تا شقایق هست زندگی باید کرد در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح و چنان بی تابم که دلم می خواهد بدوم تاته دشت بروم تا سر کوه دورها آوایی است که مرا می خواند ,سهراب سپهری,درگلستانه,حجم سبز بزرگ بود و از اهالی امروز بود و باتمام افق های باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد و دست هاش هوای صاف سخاوت را ورق زد و مهربانی را به سمت ما کوچاند به شکل خلوت خود بود و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود و او به سبک درخت میان عافیت نور منتشر می شد همیشه کودکی باد را صدا می کرد همیشه رشته صحبت را به چفت آب گره می زد برای ما یک شب سجود سبز محبت را چنان صریح ادا کرد که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم و بارها دیدیم که با چه قدر سبد برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشیند و رفت تا لب هیچ و پشت حوصله نورها دراز کشید و هیچ فکر نکرد که ما میان پریشانی تلفظ درها رای خوردن یک سیب چه قدر تنها ماندیم ,سهراب سپهری,دوست,حجم سبز آسمان آبی تر آب آبی تر من درایوانم رعنا سر حوض رخت می شوید رعنا برگ ها می ریزد مادرم صبحی می گفت :‌ موسم دلگیری است من به او گفتم : زندگانی سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست زن همسایه در پنجره اش تور می بافد می خواند من ودا می خوانم گاهی نیز طرح می ریزم سنگی ‚ مرغی ‚ ابری آفتابی یکدست سارها آمده اند تازه لادن ها پیدا شده اند من اناری را می کنم دانه به دل می گویم خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم مادرم می خندد رعنا هم ,سهراب سپهری,ساده رنگ,حجم سبز به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن واژهای در قفس است حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود من به آنان گفتم آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد و به آنان گفتم سنگ آرایش کوهستان نیست همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است که رسولان همه از تابش آن خیره شدند پی گوهر باشید لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم و به نزدیکی روز و به افزایش رنگ به طنین گل سرخ پشت پرچین سخن های درشت و به آنان گفتم هر که در حافظه چوب ببنید باغی صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهدماند هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند می گشاید گره پنجره ها را با آه زیر بیدی بودیم برگی از شاخه بالای سرم چیدم گفتم چشم راباز کنید آیتی بهتر از این می خواهید ؟ می شنیدم که بهم می گفتند سحر میداند سحر سر هر کوه رسولی دیدند ابر انکار به دوش آوردند باد را نازل کردیم تا کلاه از سرشان بردارد خانه هاشان پر داوودی بود چشمشان رابستیم دستشان را نرساندیم به سرشاخه هوش جیبشان را پر عادت کردیم خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم ,سهراب سپهری,سوره تماشا,حجم سبز گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند شب سلیس است و یکدست و باز شمعدانی ها و صدا دار ترین شاخه فصل ‚ ماه را می شنوند پلکان جلو ساختمان در فانوس به دست و در اسراف نسیم گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را چشم تو زینت تاریکی نیست پلکها را بتکان کفش به پا کن و بیا و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد و زمان روی کلوخی بنشیند با تو و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است ,سهراب سپهری,شب تنهایی خوب,حجم سبز با سبد رفتم به میدان صبحگاهی بود میوه ها آواز می خواندند میوه ها در آفتاب آواز می خواندند در طبق ها زندگی روی کمال پوست ها خواب سطوح جاودان می دید اضطراب باغ ها درسایه هر میوه روشن بود گاه مجهولی میان تابش به ها شنا می کرد هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسیان گسترش می داد بنیش هم شهریان افسوس بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود من به خانه بازگشنم مادر پرسید میوه از میدان خریدی هیچ ؟ میوه های بی نهایت را کجا می شود میان این سبد جا داد ؟ گفتم از میدان بخر یک انار خوب امتحان کردم اناری را انبساطش از کنار این سبد سر رفت به چه شد آخر خوراک ظهر ظهر از آیینه ها تصویر به تا دوردست زندگی می رفت ,سهراب سپهری,صدای دیدار,حجم سبز ماه بالای سر آبادی است اهل آبادی در خواب روی این مهتابی خشت غربت را می بویم باغ همسایه چراغش روشن من چراغم خاموش ماه تابیده به بشقاب خیار به لب کوزه آب غوک ها می خوانند مرغ حق هم گاهی کوه نزدیک من است : پشت افراها سنجد ها وبیابان پیداست سنگ ها پیدا نیست گلچه ها پیدا نیست سایه های از دور مثل تنهایی آب مثل آواز خدا پیداست نیمه شب باید باشد دب اکبر آن است : دو وجب بالاتر از بام آسمان آبی نیست روز آبی بود یاد من باشد فردا بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم یاد من باشد فردا لب سلخ طرحی از بزها بردارم طرحی از جارو ها و سایه هاشان در آب یاد من باشد هر چه پروانه که می افتد در آب زود از آب درآرم یاد من باشد کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد یاد من باشد فردا لب جوی حوله اتم را هم با چوبه بشویم یادمن باشد تنها هستم ماه بالای سر تنهایی است ,سهراب سپهری,غربت,حجم سبز خانه دوست کجاست ؟ در فلق بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد پس به سمت گل تنهایی می پیچی دو قدم مانده به گل پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور و از او می پرسی خانه دوست کجاست؟ ,سهراب سپهری,نشانی,حجم سبز عصر چند عدد سار دور شدند ازمدار حافظه کاج نیکی جسمانی درخت به جا ماند عفت اشراق روی شانه من ریخت حرف بزن ای زن شبانه موعود زیر همین شاخه های عاطفی باد کودکی ام رابه دست من بسپار در وسط این همیشه هیا سیاه حرف بزن خواهر تکامل خوشرنگ خون مرا پر کن از ملایمت هوش نبض مرا روی زبری نفس عشق فاش کن روی زمین های محض راه برو تا صفای باغ اساطیر در لبه فرصت تلالو انگور حرف بزن حوری تکلم بدوی حزن مرا در مصب دور عبارت صاف کن در همه ماسه های شور کسالت حنجره آب را رواج بده بعد دیشب شیرین پلک را روی چمن های بی تموج ادراک پهن کن ,سهراب سپهری,همیشه,حجم سبز روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد در رگ ها نور خواهم ریخت و صدا در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : آی شبنم شبنم شبنم رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش روی پل دخترکی بی پاست دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت هر چه دشنام از لب خواهم برچید هر چه دیوار از جا خواهم برکند رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند ابر را پاره خواهم کرد من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ‚ دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها بادبادک ها به هوا خواهم برد گلدان ها آب خواهم داد خواهم آمد پیش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ریخت مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد خر فرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند هر کلاغی را کاجی خواهم داد مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک آشتی خواهم داد آشنا خواهم کرد راه خواهم رفت نور خواهم خورد دوست خواهم داشت ,سهراب سپهری,و پیامی در راه,حجم سبز به سراغ من اگر می آیید پشت هیچستانم پشت هیچستان جایی است پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصدهایی است که خبر می آرند از گل واشده دورترین بوته خاک روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح به سرتپه معراج شقایق رفتند پشت هیچستان چتر خواهش باز است تا نسیم عطشی در بن برگی بدود زنگ باران به صدا می آید آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است به سراغ من اگرمی آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من ,سهراب سپهری,واحه ای در لحظه,حجم سبز از هجوم روشنایی شیشه های درتکان می خورد صبح شد آفتاب آمد چای را خوردیم روی سبزه زار میز ساعت نه ابر آمد نرده ها تر شد لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند یک عروسک پشت باران بود ابرها رفتند یک هوای صاف یک گنجشک یک پرواز دشمنان من کجا هستند ؟ فکر می کردم در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد در گشودم قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من آب را با آسمان خوردم لحظه های کوچک من خوابهای نقره می دیدند من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت نیمروز آمد بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد مرتع ادراک خرم بود دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد پرتقالی پوست می کندم شهر در آیینه پیدا بود دوستان من کجا هستند ؟ روزهاشان پرتقالی باد پشت شیشه تا بخواهی شب دراتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با اوج در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد لحظههای کوچک من تا ستاره فکر میکردند خواب روی چشمهایم چیزهایی را بنا می کرد یک فضای باز شنهای ترنم جای پای دوست ,سهراب سپهری,ورق روشن وقت,حجم سبز مانده تا برف زمین آب شود مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر ناتمام است درخت زیر برف است تمنای شناکردن کاغذ در باد و فروغ تر چشم حشرات و طلوع سر غوک از افق درک حیات مانده تا سینی ما پرشود از صحبت سنبوسه و عید در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف تشنه زمزمه ام مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد پس چه باید بکنم من که در لختترین موسم بی چهچهه سال تشنه زمزمه ام ؟ بهتر آن است کهبرخیزم رنگ را بردارم روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم ,سهراب سپهری,پرهای زمزمه,حجم سبز قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق قهرمانان را بیدار کند قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید همچنان خواهم راند نه به آبی ها دل خواهم بست نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند و در آن تابش تنهایی ماهی گیران می فشانند فسون از سر گیوهاشان همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند دور باید شد دور مرد آن شهر اساطیر نداشت زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود هیچ آینهتالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد چاله ابی حتی مشعلی را ننمود دور باید شد دور شب سرودش را خواند نوبت پنجره هاست همچنان خواهم خواند همچنان خواهم راند پشت دریا ها شهری است که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند که به یک شعله به یک خواب لطیف خاک موسیقی احساس ترا می شنود و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد پشت دریاها شهری است که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند پشت دریا ها شهری است قایقی باید ساخت ,سهراب سپهری,پشت دریاها,حجم سبز رفته بودم سر حوض تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب آب درحوض نبود ماهیان می گفتند هیچ تقصیر درختان نیست ظهر دم کرده تابستان بود پسر روشن آب لب پاشویه نشست و عقاب خورشید آمد او را به هوا برد که برد به درک راه نبردیم به اکسیژن آب برق از پولک ما رفت که رفت ولی آن نور درشت عکس آن میخک قرمز در آب که اگر باد می آمد دل او پشت چین های تغافل می زد چشم ما بود روزنی بود به اقرار بهشت تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است باد می رفت به سر وقت چنار من به سر وقت خدا می رفتم ,سهراب سپهری,پیغام ماهی ها,حجم سبز درتاریکی بی آغاز و پایان دری در روشنی انتظارم رویید خودم رادر پس در تنها نهادم و به درون نهادم اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد سایه ای در من فرود آمد و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد پس من کجا بودم ؟ شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسانداشت و من انعکاسی بودم که بی خودانه همه خلوت ها را به هم می زد و در پایان همه رویاها درسایه بهتی فرو می رفت من در پس در تنها مانده بودم همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام گویی وجودم در پای این در جا مانده بود در گنگی آن ریشه داشت آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود ؟ در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود و من درتاریکی خوابم برده بود در ته خوابم خودم را پیدا کردم و این هوشیاری خلوت خوابم را آلود آیا این هوشیاری خطای تازه من بود ؟ در تاریکی بی آغاز و پایان فکری در پس در تنها مانده بود پس من کجا بودم ؟ حس کردم جایی به بیداری می رسم همه وجودم رادر روشنی این بیداری تماشا کردم آیامن سایهگمشده خطایی نبودم ؟ دراتاق بی روزن انعکاسی نوسان داشت پس من کجا بودم ؟ درتاریکی بی آغاز و پایان بهتی در پس در تنها مانده بود ,سهراب سپهری, بی پاسخ,زندگی خوابها در باغی رها شده بودم نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید آیا من خود بدین باغ آمده بودم و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود ؟ هوای باغ از من می گذشت اخ و برگش در وجودم م یلغزید آیا این باغ سایه روحی نبود که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود ؟ ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد صدایی که به هیچ شباهت داشت گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد همیشه از روزنه ای نا پیدا این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود سر چشمه صدا گم بود من ناگاه آمده بودم خستگی در من نبود راهی پیموده نشد آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت ؟ ناگهان رنگی دمید پیکری روی علفها افتاده بود انشانی که شباهت دوری با خود داشت باغ درته چشمانش بود و جا پای صدا همراه تپشهایش زندگی اش آهسته بود وجودش بی خبری شفافم را آشفته بود وزشی برخاست دریچه ای بر خیرگی ام گشود روشنی تندی به باغ آمد باغ می پژمرد و من به درون دریچه رها می شدم ,سهراب سپهری,باغی در صدا,زندگی خوابها نوری به زمین فرود آمد دو جا پا بر شن های بیابان دیدم از کجا آمده بود ؟ به کجا می رفت ؟ تنها دو جاپادیده می شد شاید خطایی پا به زمین نهاده بود ناگهان جا پا ها به راه افتادند روشنی همراهشان می خزید جا پا ها گم شدند خود را از روبرو تماشا کردم گودالی از مرگ پر شده بود و من در مرده خود به راه افتادم ی پایم را ازراه دوری می شنیدم شاید از بیابانی می گذشتم انتظاری گمشده با من بود ناگهان نوری در مرده ام فرود آمد و من در اضطرابی زنده شدم دو جا پا هستی ام را پر کرد از کجا آمده بود؟ به کجا می رفت ؟ تنها دو جاپا دیده می شد شاید خطایی پا به زمین نهاده بود ,سهراب سپهری,برخورد,زندگی خوابها شب را نوشیده ام و بر این شاخه های شکسته می گریم مرا تنها گذار ای چشم تبدار سرگردان مرا با رنج بودن تنها گذار مگذار خواب وجودم را پر پر کنم مگذار ازبالش تاریک تنهایی سر بر دارم و به دامن بی تار و پود رویا ها بیاویزم سپیدی های فریب روی ستون های بی سایه رجز می خوانند طلسم شکسته خوابم را بنگر بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته او را بگو تپش جهنمی مست او را بگو : نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام نوشیده ام که پیوسته بی آرامم جهنم سرگردان مرا تنها گذار ,سهراب سپهری,جهنم سرگردان,زندگی خوابها مرغ مهتاب می خواند ابری در اتاقم میگرید گلهای چشم پشیمانی می شکفد درتابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد مغرب جان می کند می میرد گیاه نارنجی خورشید در مرداب اتاقم می روید کم کم بیدارم نپنداریم درخواب سایه شاخه ای بشکسته آهسته خوابم کرد اکنون دارم می شنوم آهنگ مرغ مهتاب و گلهای چشم پشیمانی را پر پر می کنم ,سهراب سپهری,خواب تلخ,زندگی خوابها پس از لحظه های دراز بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند و هوز من ریشه های تنم را در شنهای رویاها فرو نبرده بودم که به راه افتادم پس از لحظه های دراز سایه دستی روی وجودم افتاد و لرزش انگشتانش بیدارم کرد و هنوز من پرتو تنهای خودم را در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم که به راه افتادم پس از لحظه های دراز پرتو گرمی در مرداب بخ زده ساعت افتاد و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت و هنوز من در مرداب فراموشی نلغزیده بودم که به راه افتادم پس از لحظه های دراز یک لحظه گذشت برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد دستی سایه اش را از روی ئجودم برچید و لنگری در مرداب ساعت بخ بست و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم که در خوابی دیگر لغزیدم ,سهراب سپهری,سفر,زندگی خوابها روی علف ها چکیده ام من شبنم خواب آلود یک ستاره ام که روی علف های تاریکی چکیده ام جایم اینجا نبود نجوای نمناک علف ها را می شنوم جایم اینجا نبود فانوس در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند کجامیرود این فانوس این فانوس دریا پرست پر عطش مست ؟ بر سکوی کاشی افق دور نگاهم با رقص مه آلود پریان می چرخد زمزمه های شب در رگ هایم می روید باران پرخزه مستی بر دیوار تشنه روحم می چکد من ستاره چکیده ام از چشم ناپیدای خطا چکیده ام شب پر خواهش و پیکر گرم افق عریان بود رگه سپید مر مر سبز چمن زمزمه می کرد و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد پریان می رقصیدند و آبی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود زمزمه های شب مستم می کرد پنجره رویا گشوده بود و او چون نسیمی به درون وزید اکنون روی علفها هستم و نسیمی از کنارم می گذرد تپش ها خاکستذ شده اند آی پوشان نمی رقصند فانوس آهسته پایین و بالا می رود هنگامی که او از پنجره بیرون می پرید چشمانش خوابی را گم کرده بود جاده نفس مفس می زد صخره ها چه هوسناکش بوییدند فانوس پر شتاب تا کی می لغزی در پست و بلند جاده کف بر لب پر آهنگ ؟ زمزمه های شب پژمرد رقص پریان پایانن یافت کاش اینجا نچکیده بودم هنگامی که نسیم پیکر او در تیرگی شب گم شد فانوس از کنار ساحل به راه افتاد کاش اینجا در بستر علف تاریکی نچکیده بودم فانوس از من می گریزد چگونه برخیزم ؟ به استخوان سرد علف ها چسبیده ام و دور از من فانوس درگهواره خروشان دریا شست و شو می کند ,سهراب سپهری,فانوس خیس,زندگی خوابها داب اتاقم کدر شده بود و من زمزمه خون را در رگهایم می شنیدم زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت این تاریکی طرح وجودم را روشن می کرد در باز شد و او با فانوسش به درون وزید زیبایی رها شده ای بود و من دیده به راهش بودم رویای بی شکل زندگی ام بود عطری در چشمم زمزمه کرد رگ هایم ازتپش افتاد همه رشته هایی که مرا به من نشان می داد در شعله فانوسش سوخت زمان در من نمی گذشت شور برهنه ای بودم او فانوسش را به فضا آویخت مرا در روشن ها می جست تار و پود اتاقم را پیمود و به من ره نیافت نسیمی شعله فانوسش را نوشید ئزشی گذشت ئ من در طرحی جا می گرفتم در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم پیدا برای که ؟ او دیگر نبود آیا باروح تاریک اتاق آمیخت ؟ عطری در گرمی رگ هایم جا به جا می شد حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد من چه بیهوده مکان را می کاوم آنی گم شده بود ,سهراب سپهری,لحظه گمشده,زندگی خوابها در این اتاق تهی پیکر انسان مه آلود نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟ درها بسته و کلیدشان در تاریکی دور شد نسیم از دیوارها می ترواد گلهای قالی می لرزد ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند باران ستاره اتاقت را پر کرد و تو درتاریکی گم شده ای انسان مه آلود پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته درخت بید از خاک بسترت روییده و خود را در حوض کاشی می جوید تصویری به شاخه بید آویخته کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد گویی ترا می نگرد و تو از میان هزاران نقش تهی گویی مرا می نگری انسان مه آلود ترا در همه شبهای تنهایی توی همه شیشه ها دیده ام مادر مرا می ترساند لولو پشت شیشه هاست و من توی شیشه ها ترا می دیدم لولوی سرگردان پیش آ بیا در سایه هامان بخزیم درها بسته و کلیدشان در تاریکی دور شد بگذار پنجره را به رویت بگشایم انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت و گریان سویم پرید شیشه پنجره شکست و فرو ریخت لولوی شیشه ها شیشه عمرش شکسته بود ,سهراب سپهری,لولوی شیشه ها,زندگی خوابها ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت و صدا در جاده بی طرح فضا می رفت از مرزی گذشته بود در پی مرز گمشده می گشت کوهی سنگین نگاهش را برید صدا از خود تهی شد و به دامن کوه آویخت پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده و کوه از خوابی سنگین پر بود خوابش طرحی رها شده داشت صدا زمزمه بیگانگی را بویید برگشت فضا را از خود گذرداد و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد کوه از خوابی سنگین پر بود دیری گذشت خوابش بخار شد طنین گمشده ای به رگهایش وزید پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده سوزش تلخی به تار و پودش ریخت خواب خطاکارش را نفرین فرستاد و نگاهش را روانه کرد انتظاری نوسان داشت نگاهی در راه مانده بود و صدایی در تنهایی می گریست ,سهراب سپهری,مرز گمشده,زندگی خوابها پنجره ای در مرز شب و روز باز شد رغ افسانه از آن بیرون پرید میان بیداری و خواب پرتاب شده بود بیراهه فضا راپیمود چرخی زد و کنار مردابی به زمین نشست تپشهایش با مرداب آمیخت مرداب کم کم زیبا شد گیاهی در آن رویید گیاهی تاریک و زیبا مرغ افسانه سینه خود را شکافت تهی درونش شبیه گیاهی بود شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند وجودش تلخ شد خلوت شفافش کدر شده بود چرا آمد ؟ از روی زمین پر کشید بیراهه ای را پیمود و از پنجره ای به درون رفت مرد آنجا بود انتظاری در رگ هایش صدا می کرد مرغ افسانه از پنجره فرود آمد سینه او را شکافت و به درون رفت او از شکاف سینه اش نگریست درونش تاریک و زیبا شده بود به روح خطا شباهت داشت شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند در فضا به پرواز درآمد و اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود وزشی بر تار و پودش گذشت گیاهی در خلوت درونش رویید از شکاف سینه اش سر بیرون کشید و برگهایش را در ته آسمان گم کرد زندگی اش در رگهای گیاه بالا می رفت اوجی صدایش می زد گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند بالهایش را گشود و خود را به بیراهه فضا سپرد گنبدی زیر نگاهش جان گرفت چرخی زد و از در معبد به درون رفت فضا با روشنی بیرنگی پر بود برابر محراب وهمی نوسان یافت از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود و همه رویا هایش در محرابی خاموش شده بود خودش رادر مرز یک رویا دید به خاک افتاد لحظه ای در فراموشی ریخت سر بر داشت محراب زیبا شده بود پرتویی در مرمر محراب دید تاریک و زیبا ناشناسی خود را آشفته دید چرا آمد ؟ بالهایش را گشود و محراب را در خاموشی معبد رها کرد زن در جاده ای می رفت پیامی در سر راهش بود مرغی بر فراز سرش فرود آمد زن میان دو رویا عریان شد مرغ افسانه سینه او را شکافت و به درون رفت زن در فضا به پرواز درآمد مرد دراتاقش بود انتظاری دررگهایش صدا می کرد و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید زنی از پنجره فرود آمد تاریک و زیبا به روح خطا شباهت داشت مرد به چشمانش نگریست همه خوابهایش در ته آنها جا مانده بود مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید و نگاهش به سایه آنها افتاد گفتی سایه پرده توری بود که روی وجودش افتاده بود چرا آمد ؟ بالهایش را گشود و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد مردتنها بود تصویری به دیوار اتاقش می کشید وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود وزشی ناپیدا می گذشت تصویر کم کم زیبا می شد و بر نوسان دردناکی پایان می داد مرغ افسانه آمده بود اتاق را خالی دید و خودش را در جای دیگر یافت آیا تصویر دامی نبود که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود ؟ چرا آمد ؟ بالهایش را گشود و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد مرد در بستر خود خوابیده بود وجودش به مردابی شباهت داشت درختی در چشمانش روییده بود و شاخ و برگش فضا را پر می کرد رگهای درخت از زندگی گمشده ای پر بود بر شاخ درخت مرغ افسانه نشسته بود از شکاف سینه اش به درون نگریست تهی درونش شبیه درختی بود شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند بالهایش را گشود و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت درختی میان دو لحظه می پژمرد تاقی به آستانه خود می رسید مرغی بیراهه فضا را می پیمود و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود ,سهراب سپهری,مرغ افسانه,زندگی خوابها از مرز خوای می گذشتم سایه تاریک یک نیلوفر روی همه این ویرانه فرو افتاده بود کدامین باد بی پروا دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟ در پس درهای شیشه ای رویاها در مرداب بی ته آیینهها هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بود م یک نیلوفر روییده بود گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت و من در صدای شکفتن او لحظه لحظه خودم را می مردم بام ایوان فرو می ریزد و ساقه نیلوفر بر گرد همه ستونها می پیچد کدامین باد بی پروا دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟ نیلوفر رویید ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید من به رویا بودم سیلاب بیداری رسید چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود در رگهایش من بودم که می دویدم هستی اش درمن ریشه داشت همه من بود کدامین باد بی پروا دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟ ,سهراب سپهری,نیلوفر,زندگی خوابها سایه دراز لنگر ساعت روی بیابان بی پایان در نوسان بود می آمد می رفت می آمد می رفت و من روی شن های روشن بیابان تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود و در هوایش زندگی ام آب شد خوابی که چون پایان یافت من به پایان خودم ذسیدم من تصویر خوابم را می کشیدم و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر همه گرمی خواب دوشین را ریخت ؟ تصویر را کشیدم چیزی گم شده بود روزی خودم خم شدم حفره ای در هستی من دهان گشود سایه دراز لنگر ساعت روی بیابان بی پایان در نوسان بود و من کنار تصویر زنده خوابم بودم تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید و ریشه نگاهم درتار و پودش می سوخت این بار هنگامی که سایه لنگر ساعت از روی تصویر جان گرفته من گذشت بر شن های روشن بیابان چیزی نبود فریاد زدم تصویر را بازده و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست سایه دراز لنگر ساعت روی بیابان بی پایان در نوسان بود می آمد می رفت می آمد می رفت و نگاه انسانی به دنبالش می دوید ,سهراب سپهری,ياد بود,زندگی خوابها گیاه تلخ افسونی شوکران بنفش خورشید را در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم و در آیینه نفس کشنده سراب تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم در چشمانم چه تابش ها کهنریخت و در رگهایم چه عطش ها که نشکفت آمدم تا تو را بویم و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی به پاس این همه راهی که آمدم غبار نیلی شب ها را هم می گرفت و غریو ریگ روانخوبم می ربود چه رویاها که پاره نشد و چه نزدیک ها که دور نرفت و من بر رشته صدایی ره سپردم که پایانش در تو بود آمدم تا تو را بویم وتو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی به پاس این همه راهی که آمدم دیار من آن سوی بیابان هاست یادگارش در آغاز سفر همراهم بود هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد از وحشت غبار شد و من تنها شدم چشمک افق ها چه فریب ها که به هنگام نیاویخت و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد آمدم تا تو را بویم و تو گیاه تلخ افسونی به پاس این همه راهی که آمدم زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی به پاس اینهمه راهی که آمدم ,سهراب سپهری,پاداش,زندگی خوابها پنجره ام به تهی باز شد و من ویران شدم پرده نفس می کشید دیوار قیر اندود از میان برخیز پایان تلخ صداههای هوش ربا فرو ریز لذت خوابم می فشارد فراموشی می بارد پرده نفس می کشد شکوفه خوابم می پژمرد تا دوزخ ها بشکافند تا سایه ها بی پایان شوند تا نگاهم رها گردد در هم شکن بی جنبشی ات را و از مرز هستی من بگذر سیاه سرد بی تپش گنگ ,سهراب سپهری,پرده,زندگی خوابها باران نور که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت روی دیوار کاشی گلی را می شست مار سیاه ساقه این گل در رقص نرم و لطیفی زنده بود گفتی جوهر سوزان رقص در گلوی این مار سیه چکیده بود گل کاشی زنده بود در دنیایی رازدار دنیای به ته نرسیدنی آبی هنگام کودکی در انحنای سقف ایوانها درون شیشه های رنگی پنجره ها میان لک های دیوار ها هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود شبیه این گل کاشی را دیدم و هربار رفتم بچینم رویایم پر پر شد نگاهم به تارو پود سیاه ساقه گل چسبید و گرمی رگ هایش را جس کرد همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود گل کاشی زندگی دیگر داشت آیا این گل که در خاک همه رویاهایم روییده بود کودک دیرین را می شناخت و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم گم شده بودم ؟ نگاهم به تارو پود شکننده ساقه چسبیده بود تنها به ساقه اش می شد بیاویزد چگونه می شد چید گلیرا که خیالی می پژمراند ؟ دست سایه ام بالا خیزد قلب آبی کاشی ها تپید باران نور ایستاد رویایم پرپر شد ,سهراب سپهری,گل کاشی,زندگی خوابها می رفتیم و درختان چه بلند و تماشا چه سیاه راهی بود از ما تا گل هیچ مرگی در دامنه ها ابری سر کوه مرغان لب زیست می خواندیم بی تو دری بودم به برون و نگاهی به کران وصدایی بهکویر می رفتیم خاک از ما می ترسید و زمان بر سر ما می بارید خندیدم : ورطه پرید از خواب و نهان آوایی افشاندند ما خاموش و بیابان نگران و افق یک رشته نگاه بنشستم تو چشمن پر دور من دستم پر تنهایی و زمین ها پرخواب خوابیدم می گویند : دستی در خوابی گل می چید ,سهراب سپهری, تا گل هیچ,شرق اندوه از خانه بدر از کوچه برون تنهایی ما سوی خدا می رفت در جاده درختان سبز گل ها وا شیطان نگران : اندیشه رها می رفت خار آمد و بیابان و سراب کوه آمد و خواب آواز پری : مرغی به هوا می رفت ؟ نی همزاد گیاهی بود از پیش گیا می رفت شب می شد و روز جایی شیطان نگران : تنهایی مامی رفت ,سهراب سپهری, شیطان هم,شرق اندوه باد آمد دربگشا اندوه خدا آورد خانه بروب افشان گل پیک آمد مژده ز نا آورد آب آمد آب آمد از دشت خدایان نیز گلهای سیا آورد ما خفته او آمد خنده شیطان رابر لب ما آورد مرگ آمد حیرت مارا برد ترس شما آورد در خاکی صبح آمد سیب طلا از باغ طلا آورد ,سهراب سپهری, نا,شرق اندوه آری ما غنچه یک خوابیم غنچه خواب ؟ آیا می شکفیم ؟ یک روزی بی جنبش برگ اینجا ؟ نی در دره مرگ تاریکی تنهایی نی خلوت زیبایی به تماشا چه کسی می آید چه کسی ما را می بوید ... و به بادی پرپر ...؟ ... و فرودی دیگر ؟ ... ,سهراب سپهری, و,شرق اندوه آنی بود درها وا شده بود برگی نه شاخی نه باغ فنا پیدا شده بود مرغان مکان خاموش این خاموش آن خاموش خاموشی گویا شده بود آن پهنه چه بود : با میشی گرگی همپا شده بود نقش صدا کم رنگ نقش ندا کم رنگ پرده مگر تا شده بود ؟ من رفته او رفته ما بی ما شده بود زیبایی تنها شده بود هر رودی دریا هر بودی بودا شده بود ,سهراب سپهری,boodhi,شرق اندوه افتاد و چه پژواکی که شنید اهریمن و چه لرزی که دوید ازبن غم تا بهشت من درخویش و کلاغی لب حوض خاموشی و یکی زمزمه ساز تنه تاریکی تبر نقره نور و گوارایی بی گاه خطا بوی تباهی ها گردش زیست شب دانایی و جدا ماندم : کو سختی پیکرها کو بوی زمین چینه بی بعد پری ها؟ اینک باد پنجره ام رفته به بی پایان خونی ریخت بر سینه من ریگ بیابان باد چیزی گفت و زمان ها بر کاج حیاط همواره وزید و وزید این هم گل اندیشه آن هم بت دوست نی که اگر بوی لجن می آید آنهم غوک که دهانش ابدیت خورده است دیدار دگر آری روزن زیبای زمان ترسید دستم به زمین آمیخت هستی لب آیینه نشست خیره به من : غم نامیرا ,سهراب سپهری,به زمین,شرق اندوه بالارو بالا رو بند نگه بشکن وهم سیه بشکن آمده ام آمده ام بوی دگر می شنوم باد دگر می گذرد روی سرم بید دگر خورشیددگر شهر تونی شهر تونی می شنوی زنگ زمان قطره چکید از پی تو سایه دوید شهر تو در کوی فراتر ها دره دیگرها آمده ام آمده ام می لغزد صخره سخت می شنوم آواز درخت شهر تونی شهر تونی خسته چرا بال عقاب ؟ و زمین تشنه خواب ؟ و چرا روییدن روییدن رمزی را بوییدن ؟ شهر تو رنگش دیگر خاکش سنگش دیگر آمده ام آمده ام بسته نه دروازه نه در جن ها هر سو بگذر و خدایان هر افسانه که هست و نه چشمی نگران و نه نامی ز پرست شهر تونی شهر تونی درکف ها کاسه زیبایی بر لب تلخی دانایی شهر تو در جای دگر ره می بر با پای دگر آمده ام آمده ام پنجره ها می شکفند کوچه فرو رفته به بی سویی بی هایی بی هویی شهر تونی شهر تونی در وزش خاموشی سیما ها در دود فراموشی شهر ترا نام دگر خسته نه ای گام دگر آمده ام آمده ام درها رهگذر باد عدم خانه ز خود وارسته جام دویی بشکسته سایه یک روی زمین روی زمان شهر تونی این و نه آن شهر تو گم تا نشود پیدا نشود ,سهراب سپهری,تا,شرق اندوه درآ که کران را بر چیدم خاک زمان رفتم آب نگر پاشیدم در سفالینه چشم صد برگ نگه بنشاندم بنشستم آیینه شکستم تا سرشار تو من باشم و من جامه نهادم رشته گسستم زیبایان خندیدند خواب چرا دادمشان خوابیدند غوکی می جست اندوهش دادم و نشست در کشت گمان هر سبزه لگد کردم از هر بیشه شوری به سبد کردم بوی تو می آمد به صدا تیرو به روان پر دادم آواز درآ سردادم پژواک تو می پیچد چکه شدم از بام صدا لغزیدم و شنیدم یک هیچ ترادیدم و دویدم آب تجلی تو نوشیدم و دمیدم ,سهراب سپهری,تراو,شرق اندوه سایه شدم و صدا کردم کو مرز پریدن ها دیدن ها ؟ کو اوج نه من دره او ؟ و ندا آمد : لب بسته بپو مرغی رفت تنها بود پر شد جام شگفت و ندا آمد : بر تو گوارا باد تنهایی تنها باد دستم در کوه سحر او می چید او می چید و ندا آمد و هجومی از خورشید از صخره شدم بالا در هر گام دنیایی تنهاتر زیباتر و ندا آمد : بالاتر بالاتر آوازی از ره دور :‌ جنگل ها می خوانند ؟ و ندا آمد : خلوت ها می آیند وشیاری ز هراس و ندا آمد : یادی بود پیدا شد پهنه چه زیبا شد او آمد پرده ز هم وا باید درها ها و ندا آمد : پرها هم ,سهراب سپهری,تنها باد,شرق اندوه چه گذشت ؟ زنبوری پر زد در پهنه وهم این سو آن سو جویای گلی جویای گلی آری بی ساقه گلی در پهنه خواب نوشابه آن اندوه اندوه نگاه بیداری چشم بی برگی است نی سبدی می کن سفری در باغ باز آمده ام بسیار و ره آوردم تیناب تهی سفری دیگر ای دوست و به باغی دیگر بدرود بدرود و به همراهت نیروی هراس ,سهراب سپهری,روانه,شرق اندوه من سازم : بندی آوازم برگیرم بنوازم بر تارم زخمخ لا می زنن راه فنا می زن من دودم می پیچم می لغزم نابودم می سوزم می سوزم فانوس تمنایم گل کن تو مرا ودرآ آیینه شدم از روشن و از سایه بری بودم دیو و پری آمد دیو و پری بودم در بی خبری بودم قرآن بالای سرم بالش من انجیل بستر من تورات و زبر پوشم اوستا می بینم خواب بودایی در نیلوفر آب هر جا گلهای نیایش رست من چیدم دسته گلی دارم محراب تو دور از دست : او بالا من در پست خوشبو سخنم نی ؟ باد بیا می بردم بیتوشه شدم در کوه کجا گل چیدم گل خوردم در رگ ها همهمه ای دارم از چشمه خود آبم زن آبم زن و به من یک قطره گوارا کن شورم را زیبا کن باد انگیز درهای سخن بشکن جاپای صدا می روب هم دود چرا می بر هم موج من و ما و شما می بر ز شبنم تا لاله بیرنگی پل بنشان زین رویا در چشمم گل بنشان گل بنشان ,سهراب سپهری,شورم را,شرق اندوه بر آبی چین افتاد سیبی به زمین افتاد کامی ماند زنجر خواند همهمه ای خندیدند بزمی بود برچیدند خوابی از چشمی بالا رفت این رهرو تنها رفت بی ما رفت رشته گسست : من پیچم من تابم کوزه شکست من آبم سنگ پیوندش با من کو ؟ آن زنبور پروازش تا من کو ؟ نقشی پیدا آیینه کجا ؟ این لبخند لبها کو ؟ موج آمد دریا کو ؟ می بویم بو آمد از هر سو آمد هو آمد من رفتم او آمد او آمد ,سهراب سپهری,شکپوری,شرق اندوه دیشب لب رود شیطان زمزمه داشت شب بود و چراغک بود شیطان تنها تک بود باد آمده بود باران زدهبود شب تر گلهای پرپر بویی نه براه ناگاه آیینه رود نقش غمی بنمود شیطان لبب آب خاک سیا در خواب زمزمه ای می مرد بادی می رفت رازی می برد ,سهراب سپهری,لب آب,شرق اندوه در جوی زمان در خواب تماشای تو می رویم سیمای روان با شبنم افشان تو می شویم پرهایم ؟ پرپر شده ام چشم نویدم به نگاهی تر شده ام این سو نه آن سو یم و در آن سوی نگاه چیزی را می بینم چیزی را می جویم سنگی می شکنم رازی با نقش تو می گویم برگ افتاد نوشم باد : من زنده به اندوهم ابری رفت من کوهم : می پایم من بادم : می پویم در دشت دگر افسوسی چو بروید می آیم می بویم ,سهراب سپهری,نه به سنگ,شرق اندوه دستی افشان تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد هر قطره شود خورشیدی باشد که به صد سوزن نور شب ما را بکند روزن روزن ما بی تاب و نیایش بی رنگ از مهرت لبخندی کن بنشان بر لب ما باشد که سرودی خیزد در خور نیوشیدن تو ما هسته پنهان تماشاییم ز تجلی ابری کن بفرست که ببارد بر سر ما باشد که به شوری بشکافیم باشد که ببالیم و به خورشید تو پیوندیم ما جنگل انبوه دگرگونی از آتش همرنگی صد اخگر برگیر برهم تاب بر هم پیچ شلاقی کن و بزن بر تن ما باشد که ز خاکستر ما در ما جنگل یکرنگی بدر آرد سر چشمان بسپردیم خوابی لانه گرفت نم زن بر چهره ما باشد که شکوفا گردد زنبق چشم و شود سیراب از تابش تو و فرو افتد بینایی ره گم کرد یاری کن و گره زن نگه ما و خودت با هم باشد کهتراود در ما همه تو ما چنگیم : هر تار از ما دردی سودایی زخمه کن از آرامش نامیرا ما را بنواز باشد که تهی گردیم آکنده شویم از والا نت خاموشی آیینه شدیم ترسیدیم از هر نقش خود را در ما بفکن باشد که فراگیرد هستی ما را و دگر نقشی ننشیند در ما هر سو مرز هر سو نام رشته کن از بی شکلی گذران از مروارید زمان و مکان باشد که به هم پیوندد همه چیز باشد که نماند مرز نام ای دور از دست ! پرتنهایی خسته است که گاه شوری بوزان باشد که شیار پریدن در تو شود خاموش ,سهراب سپهری,نیایش,شرق اندوه سرچشمه رویش هایی دریایی پایان تماشایی تو تراویدی باغ جهان تر شد دیگر شد صبحی سر زد مرغی پر زد یک شاخه شکست خاموشی هست خوابم برد خوابی دیدم تابش آبی در خواب لرزش برگی در آب این سو تاریکی مرگ آن سو زیبایی برگ اینها چه آنها چیست ؟ انبوه زمان چیست ؟ این می شکفد ترس تماشا دارد آن می گذرد وحشت دریا دارد پرتو محرابی می تابی من هیچم : پیچک خوابی بر نرده اندوه تو می پیچم تاریکی پروازی رویای بی آغازی بی موجی بی رنگی دریای هم آهنگی ,سهراب سپهری,هایی,شرق اندوه تنها به تماشای چه ای ؟ بالا گل یک روزه نور پایین تاریکی باد بیهوده مپای شب از شاخه نخواهد ریخت و دریچه خدا روشن نیست از برگ سپهر شبنم ستارگان خواهد پرید تو خواهی ماند و هراس بزرگ ستون نگاه و پیچک غم بیهوده مپای برخیز که وهم گلی زیمن را شب کرد راهی شو که گردش ماهی شیار اندوهی در پی خود نهاد زنجره را بشنو : چه جهان غمناک است و خدایی نیست و خدایی هست و خدایی بی گاه است به بوی و به رو و چهره زیبایی در خواب دگر ببین ,سهراب سپهری,هلا,شرق اندوه اریکی پیچک وار به چپرها پیچید به حناها افراها و هنوز ما در کشت در کف داس ما ماندیم تا رشته شب از گرد چپرها وا شد فردا شد روز آمد و رفت تاریکی پیچک وار به چپر ها پیچید به حناها افراها و هنوز یک خوشه کشت در خور چیدن نه یاد رسیدن نه و هزاران روز و هزاران بار تاریکی پیچک وار به چپر ها پیچید به حناها افراها پایان شبی ما در خواب یک خوشه رسید مرغی چید آواز پوش بیداری ما ساقه لرزان پیام ,سهراب سپهری,هنگامی,شرق اندوه درها به طنین های تو واکردم هر تکه را جایی افکندم پر کردم هستی ز نگاه بر لب مردابی پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم رفتم به نماز در بن خاری یاد تو پنهان بود برچیدم پاشیدم به جهان بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن و به خود گستردن و شیاریدم شب یک دست نیایش افشاندم دانه راز و شکستم آویز فریب و دویدم تاهیچ و دویدم تاچهره مرگ تاهسته هوش و فتادم بر صخره درد از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم لرزیدم وزشی می رفت از دامنه ای گامی همره او رفتم ته تاریکی تکه خورشیدی دیدم خوردم وز خود رفتم و رها بودم ,سهراب سپهری,و شکستم و دویدم و فتادم,شرق اندوه ای درخور اوج ! آواز تو در کوه سحر و گیاهی به نماز غم ها را گل کردم پل زدم از خود تا صخره دوست من هستم و سفالینه تاریکی و تراویدن راز ازلی سر بر سنگ و هوایی که خنک و چناری که به فکر و روانی که پر از ریزش دوست خوابم چه سبک ابر نیایش چه بلند و چه زیبا بوته زیست و چه تنها من تنها من و سرانگشتم در چشمه یاد و کبوترها لب آب هم خنده موج هم تن زنبوری بر سبزه مرگ و شکوهی در پنجه باد من از تو پرم ای روزنه باغ هم آهنگی کاج و من و ترس هنگام مناست ای در به فراز ای جاده به نیلوفر خاموش پیام ,سهراب سپهری,و چه تنها,شرق اندوه نی ها همهمه شان می آید مرغان زمزمه شان می آید درباز و نگه کم و پیامی رفته به بی سویی دشت گاوی زیر صنوبرها ابدیت روی چپرها از بن هر برگی وهمی آویزان و کلامی نی نامی نی پایین جاده بیرنگی بالا خورشید هم آهنگی ,سهراب سپهری,وید,شرق اندوه نه تو می پایی و نه کوه میوه این باغ : اندوه اندوه گو بترواد غم تشنه سبویی تو افتد گل بویی تو این پیچک شوق آبش ده سیرابش کن آن کودک ترس قصه بخوان خوابش کن این لاله هوش از ساقه بچین پرپر شد بشود چشم خدا تر شد بشود و خدا از تو نه بالاتر تنهاتر تنهاتر بالاها پستی ها یکسان بین پیدا نه پنهان بین بالی نیست آیت پروازی هست کس نیست رشته آوازی هست پژواکی رویایی پر زد رفت شاپویی : رازی بود در زد رفت اندیشه : کاهی بود در آخور ما کردند تنهایی : آبشخور ما کردند این آب روان ما ساده تریم این سایه افتاده تریم نه تو می پایی و نه من دیده تر بگشا مرگ آمد در بگشا ,سهراب سپهری,پا راه,شرق اندوه می رویید در جنگل خاموشی رویا بود شبنم ها بر جا بود درها باز چشم تماشا باز چشم تماشاتر و خدا در هر ... آیا بود ؟ خورشیدی در هر مشت : بام نگه بالا بود می بویید گل وا بود ؟ بوییدن بی ما بود : زیبا بود تنهایی تنها بود نا پیدا پیدا بود او آنجا آنجا بود ,سهراب سپهری,پادمه,شرق اندوه اینجاست آیید پنجره بگشایید ای من و دگر من ها : صد پرتو من در آب مهتاب تابنده نگر بر لرزش برگ اندیشه من جاده مرگ آنجا نیلوفرهاست به بهشت به خدا درهاست اینجا ایوان خاموشی هوش پرواز روان در باغ زمان تنها نشدیم ای سنگ و نگاه ای وهم و درخت آیا نشدیم ؟ من صخره من ام تو شاخه تویی این بام گلی آری این بام گلی خاک است و من و پندار و چه بود این لکه رنگ این دود سبک ؟ پروانه گذشت ؟ افسانه دمید ؟ نی این لکه رنگ این دود سبک پروانه نبود من بودم و تو افسانه نبود ما بود و شما ,سهراب سپهری,چند,شرق اندوه باز آمدم از چشمه خواب کوزه تر دردستم مرغانی می خوانند نیلوفر وا میشد کوزه تر بشکستم در بستم و در ایوان تماشای تو بنشستم ,سهراب سپهری,گزار,شرق اندوه اهل کاشانم   روزگارم بد نیست تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن ذوقی مادری دارم بهتراز برگ درخت  دوستانی بهتر از آب روان  و خدایی که دراین نزدیکی است لای این شب بوها پای آن کاج بلند روی آگاهی آب روی قانون گیاه  من مسلمانم قبله ام یک گل سرخ جانمازم چشمه مهرم نور  دشت سجاده من  من وضو با تپش پنجره ها می گیرم  در نمازم جریان دارد ماه جریان دارد طیف سنگ از پشت نمازم پیداست  همه ذرات نمازم متبلور شده است  من نمازم را وقتی می خوانم که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو  من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم پی قد قامت موج  کعبه ام بر لب آب  کعبه ام زیر اقاقی هاست  کعبه ام مثل نسیم باغ به باغ می رود شهر به شهر حجرالاسود من روشنی باغچه است  اهل کاشانم  پیشه ام نقاشی است  گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی است  دل تنهایی تان تازه شود چه خیالی چه خیالی ... می دانم پرده ام بی جان است  خوب می دانم حوض نقاشی من بی ماهی است  اهل کاشانم نسبم شاید برسد به گیاهی در هند به سفالینه ای از خاک سیلک نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد  پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی  پدرم پشت زمانها مرده است  پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود  مادرم بی خبر از خواب پرید خواهرم زیبا شد  پدرم وقتی مرد پاسبان ها همه شاعر بودند مرد بقال از من پرسید :‌ چند من خربزه می خواهی ؟  من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟ پدرم نقاشی می کرد تار هم می ساخت تار هم میزد خط خوبی هم داشت باغ ما در طرف سایه دانایی بود باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آیینه بود  باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود میوه کال خدا را آن روز می جویدم در خواب  آب بی فلسفه می خوردم  توت بی دانش می چیدم  تا اناری ترکی بر می داشت دست فواره خواهش می شد تا چلویی می خواند سینه از ذوق شنیدن می سوخت گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره می چسبانید  شوق می آمد دست در گردن حس می انداخت فکر بازی می کرد زندگی چیزی بود مثل یک بارش عید یک چنار پر سار زندگی در آن وقت صفی از نور و عروسک بود  یک بغل آزادی بود زندگی در آن وقت حوض موسیقی بود طفل پاورچین پاورچین دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها  بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر  من به مهمانی دنیا رفتم من به دشت اندوه من به باغ عرفان  من به ایوان چراغانی دانش رفتم رفتم از پله مذهب بالا  تا ته کوچه شک  تا هوای خنک استغنا تا شب خیس محبت رفتم  من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق  رفتم ‚ رفتم تا زن  تا چراغ لذت تا سکوت خواهش تا صدای پر تنهایی  چیزها دیدم در روی زمین  کودکی دیدم ماه را بو می کرد  قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می زد  نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت  من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود  من گدایی دیدم در به در می رفت آواز چکاوک می خواست و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز بره ای را دیدم بادبادک می خورد من الاغی دیدم ینجه را می فهمید در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شما من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور  کاغذی دیدم از جنس بهار  موزه ای دیدم دور از سبزه  مسجدی دور از آب سر بالین فقیهی نومید کوزه ای دیدم لبریز سوال قاطری دیدم بارش انشا اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال عارفی دیدم بارش تننا ها یا هو  من قطاری دیدم روشنایی می برد  من قطاری دیدم فقه می بردو چه سنگین می رفت من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت  من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد  و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی  خاک از شیشه آن پیدا بود کاکل پوپک  خال های پر پروانه عکس غوکی در حوض و عبور مگس از کوچه تنهایی  خواهش روشن یک گنجشک وقتی از روی چناری به زمین می آید و بلوغ خورشید  و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت پله های که به سردابه الکل می رفت پله هایی که به قانون فساد گل سرخ و به ادراک ریاضی حیات  پله هایی که به بام اشراق پله هایی که به سکوی تجلی می رفت  مادرم آن پایین استکان ها را در خاطره شط می شست  شهر پیدا بود  رویش هندسی سیمان ‚ آهن ‚ سنگ سقف بی کفتر صدها اتوبوس  گل فروشی گلهایش را می کرد حراج در میان دو درخت گل یاس شاعری تابی می بست  پسری سنگ به دیوار دبستان میزد  کودکی هسته زردآلو را روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد و بزی از خزر نقشه جغرافی آب می خورد بنددرختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب اسب در حسرت خوابیدن گاری چی  مردگاریچی در حسرت مرگ عشق پیدا بود موج پیدا بود برف پیدابود دوستی پیدا بود  کلمه پیدا بود  آب پیدا بود عکس اشیا در آب  سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون  سمت مرطوب حیات  شرق اندوه نهاد بشری فصل ولگردی در کوچه زن بوی تنهایی در کوچه فصل  دست تابستان یک بادبزن پیدا بود سفره دانه به گل سفر پیچک این خانه به آن خانه سفر ماه به حوض فوران گل حسرت از خاک ریزش تاک جوان ازدیوار  بارش شبنم روی پل خواب پرش شادی از خندق مرگ  گذر حادثه از پشت کلام جنگ یک روزنه با خواهش نور  جنگ یک پله با پای بلند خورشید جنگ تنهایی بایک آواز جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل جنگ خونین انار و دندان  جنگ نازی ها با ساقه ناز جنگ طوطی و فصاحت با هم  جنگ پیشانی با سردی مهر حمله کاشی مسجد به سجود حمله باد به معراج حباب صابون حمله لشکر پروانه به برنامه دفع آفات  حمله دسته سنجاقک به صف کارگر لوله کشی حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی حمله واژه به فک شاعر فتح یک قرن به دست یک شعر فتح یک باغ به دست یک سار فتح یک کوچه به دست دو سلام فتح یک شهربه دست سه چهار اسب سوار چوبی  فتح یک عید به دست دو عروسک یک توپ  قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر قتل یک قصه سر کوچه خواب قتل یک غصه به دستور سرود قتل مهتاب به فرمان نئون قتل یک بید به دست دولت قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ همه ی روی زمین پیدا بود نظم در کوچه یونان می رفت  جغد در باغ معلق می خواند  باد در گردنه خیبر بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند روی دریاچه آرام نگین قایقی گل می برد در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود مردمان را دیدم  شهر ها را دیدم دشت ها را کوهها را دیدم  آب را دیدم خاک رادیدم  نور و ظلمت را دیدم  و گیاهان را در نور و گیاهان را در ظلمت دیدم  جانور را در نور ‚ جانور را در ظلمت دیدم و بشر را در نور و بشر را در ظلمت دیدم اهل کاشانم اما شهر من کاشان نیست شهر من گم شده است  من با تاب من با تب  خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام من دراین خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم من صدای نفس باغچه را می شنوم و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد و صدای سرفه روشنی از پشت درخت  عطسه آب از هر رخنه ی سنگ  چک چک چلچله از سقف بهار  و صدای صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهایی و صدای پاک ‚ پوست انداختن مبهم عشق  متراکم شدن ذوق پریدن در بال و ترک خوردن خودداری روح  من صدای قدم خواهش را می شونم  و صدای پای قانونی خون را در رگ ضربان سحر چاه کبوترها تپش قلب شب آدینه جریان گل میخک در فکر شیهه پاک حقیقت از دور  من صدای وزش ماده را می شنوم  و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق  و صدای باران را روی پلک تر عشق روی موسیقی غمناک بلوغ روی اواز انارستان ها و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب  پاره پاره شدن کاغذ زیبایی  پر و خالی شدن کاسه غربت از باد  من به آغاز زمین نزدیکم نبض گل ها را می گیرم  آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت روح من در جهت تازه اشیا جاری است روح من کم سال است  روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد  روح من بیکاراست قطره های باران را ‚ درز آجرها را می شمارد  روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن  من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین رایگان می بخشد نارون شاخه خود را به کلاغ  هر کجا برگی هست شور من می شکفد بوته خشخاشی شست و شو داده مرا در سیلان بودن مثل بال حشره وزن سحر را میدانم  مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن  مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم مثل یک میکده در مرز کسالت هستم  مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی  تا بخواهی خورشید تا بخواهی پیوند تا بخواهی تکثیر من به سیبی خشنودم و به بوییدن یک بوته بابونه  من به یک آینه یک بستگی پاک قناعت دارم  من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد و نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف می کند من صدای پر بلدرچین را می شناسم رنگ های شکم هوبره را اثر پای بز کوهی را خوب می دانم ریواس کجا می روید  سار کی می آید کبک کی می خواند باز کی می میرد ماه در خواب بیابان چیست  مرگ در ساقه خواهش  و تمشک لذت زیر دندان هم آغوشی زندگی رسم خوشایندی است زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ پرشی دارد اندازه عشق  زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود زندگی جذبه دستی است که می چیند زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است زندگی بعد درخت است به چشم حشره زندگی تجربه شب پره در تاریکی است  زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست خبر رفتن موشک به فضا لمس تنهایی ماه فکر بوییدن گل در کره ای دیگر زندگی شستن یک بشقاب است  زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است زندگی مجذور آینه است  زندگی گل به توان ابدیت زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست هر کجا هستم باشم  آسمان مال من است  پنجره فکر هوا عشق زیمن مال من است  چه اهمیت دارد  گاه اگر می رویند قارچ های غربت ؟  من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست  و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست  گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید واژه ها را باید شست واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود باران باشد چترها را باید بست  زیر باران باید رفت فکر را خاطره را زیر باران باید برد با همه مردم شهر زیر باران باید رفت دوست را زیر باران باید برد عشق را زیر باران باید جست  زیر باران باید با زن خوابید زیر باران باید بازی کرد زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت  زندگی تر شدن پی در پی زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است رخت ها را بکنیم آب در یک قدمی است روشنی را بچشیم شب یک دهکده را وزن کنیم خواب یک آهو را  گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم روی قانون چمن پا نگذاریم در موستان گره ذایقه را باز کنیم  و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد و نگوییم که شب چیز بدی است  و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ  و بیاریم سبد  ببریم این همه سرخ این همه سبز صبح ها نان و پنیرک بخوریم  و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید  و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست  و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون  و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت و اگر خنج نبود لطمه می خورد به قانون درخت و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت  و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد  و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریا ها و نپرسیم کجاییم  بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را و نپرسیم که فواره اقبال کجاست  و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است  و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند  پشت سرنیست فضایی زنده پشت سر مرغ نمی خواند پشت سر باد نمی آید  پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است  پشت سر خستگی تاریخ است  پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد لب دریا برویم  تور در آب بیندازیم  وبگیریم طراوت را از آب  ریگی از روی زمین برداریم  وزن بودن را احساس کنیم  بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم دیده ام گاهی در تب ماه می آید پایین می رسد دست به سقف ملکوت دیده ام سهره بهتر می خواند  گاه زخمی که به پا داشته ام  زیر و بم های زمین را به من آموخته است گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس و نترسیم از مرگ  مرگ پایان کبوترنیست مرگ وارونه یک زنجره نیست  مرگ در ذهن اقاقی جاری است مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد  مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید مرگ با خوشه انگور می آید به دهان مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است مرگ گاهی ریحان می چیند  مرگ گاهی ودکا می نوشد گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد و همه می دانیم  ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم پرده را برداریم بگذاریم که احساس هوایی بخورد  بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند بگذاریم غریزه پی بازی برود  کفش ها رابکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد بگذاریم که تنهایی آواز بخواند  چیز بنویسد  به خیابان برود ساده باشیم ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت کار مانیست شناسایی راز گل سرخ کار ما شاید این است  که در افسون گل سرخ شناور باشیم پشت دانایی اردو بزنیم  دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم  صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم  هیجان ها را پرواز دهیم  روی ادراک  ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم  نام را باز ستانیم از ابر از چنار از پشه از تابستان روی پای تر باران به بلندی محبت برویم در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم کار ما شاید این است  که میان گل نیلوفر و قرن پی آواز حقیقت بدویم کاشان | قریه چنار | تابستان 1343     ,سهراب سپهری,صدای پای آب,صدای پای آب کاج های زیادی بلند زاغ های زیادی سیاه آسمان به اندازه آبی سنگچین ها تماشا تجرد کوچه باغ فرارفته تا هیچ ناودان مزین به گنجشک آفتاب صریح خاک خشنود چشم تا کار می کرد هوش پاییز بود ای عجیب قشنگ با نگاهی پر از لفظ مرطوب مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ چشم هایی شبیه حیای مشبک پلک های مردد مثل انگشت های پریشان خواب مسافر زیر بیداری بیدهای لب رود انس مثل یک مشت خاکستر محرمانه روی گرمای ادراک پاشیده فکر آهسته بود آرزو دور بود مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد یک دهان مشجر از سفرهای خوب حرف خواهد زد ؟ ,سهراب سپهری, تنهای منظره,ما هیچ ما نگاه روزی که دانش لب آب زندگی می کرد انسان در تنبلی لطیف یک مرتع با فلسفه های لاجوردی خوش بود در سمت پرنده فکر می کرد با نبض درخت او می زد مغلوب شرایط شقایق بود مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت انسان در متن عناصر می خوابید نزدیک طلوع ترس بیدار می شد اما گاهی آواز غریب رشد در مفصل ترد لذت می پیچید زانوی عروج خاکی می شد آن وقت انگشت تکامل در هندسه دقیق اندوه تنها می ماند ,سهراب سپهری,از آب ها به بعد,ما هیچ ما نگاه سال میان دو پلک را ثانیه هایی شبیه راز تولد بدرقه کردند کم کم در ارتفاع خیس ملاقات صومعه نور ساخته می شد حادثه از جنس ترس بود ترس وارد ترکیب سنگ ها می شد حنجره ای در ضخامت خنک باد غربت یک دوست را زمزمه می کرد از سر باران تاته پاییز تجربه های کبوترانه روان بود باران وقتی که ایستاد منظره اوراق بود وسعت مرطوب از نفس افتاد قوس قزح در دهان حوصله ما آب شد ,سهراب سپهری,اکنون هبوط رنگ,ما هیچ ما نگاه صبح شوری ابعاد عید ذایقه را سایه کرد عکس من افتاد در مساحت تقویم در خم آن کودکانه های مورب روی سرازیری فراغت یک عید داد زدم به چه هوایی در ریه هایم وضوح بال تمام پرنده های جهان بود آن روز آب چه تر بود باد به شکل لجاجت متواری بود من همه مشقهای هندسی ام را روی زمین چیده بودم آن روز چند مثلث در آب غرق شدند من گیج شدم جست زدم روی کوه نقشه جغرافی آی هلیکوپتر نجات حیف طرح دهان در عبور باد به هم ریخت ای وزش شورای شدیدترین شکل سایه لیوان آب را تا عطش این صداقت متلاشی راهنمایی کن ,سهراب سپهری,ای شور ای قدیم,ما هیچ ما نگاه ای عبور ظریف بال را معنی کن تا پرهوش من از حسادت بسوزد ای حیات شدید ریشه های تو از مهلت نور آب می نوشد آدمی زاد این حجم غمناک روی پاشویه وقت روز سرشاری حوض را خواب می بیند ای کمی رفته بالاتر از واقعیت با تکان لطیف غریزه ارث تاریک اشکال از بالهای تو می ریزد عصمت گیج پرواز مثل یک خط مغلق در شیار فضا رمز می پاشد من وارث نقش فرش زمینم و همه انحنا های این حوضخانه شکل آن کاسه مس هم سفر بوده با من از زمین های زبر غریزی تا تراشیدگی های وجدان امروز ای نگاه تحرک حجم انگشت تکرار روزن التهاب مرا بست پیش از این در لب سیب دست من شعله ور میشد پیش از این یعنی روزگاری که انسان از اقوام یک شاخه بود روزگاری که در سایه برگ ادراک روی پلک درشت بشارت خواب شیرینی از هوش می رفت از تماشای سوی ستاره خون انسان پراز شمش اشراق می شد ای حضور پریروز بدوی ای که با یک پرش از سر شاخه تا خاک حرمت زندگی را طرح می ریزی من پس از رفتن تو لب شط بانگ پاهای تند عطش را می شنیدم بال حاضر جواب تو از سوال فضا پیش می افتد آدمی زاد طومار طولانی انتظار است ای پرنده ولی تو خال یک نقطه در صفحه ارتجال حیاتی ,سهراب سپهری,اینجا پرنده بود,ما هیچ ما نگاه ظهر بود ابتدای خدا بود ریگزار عفیف گوش می کرد حرفهای اساطیری ‌آب را می شنید آب مثل نگاهی به ابعاد ادراک لکلک مثل یک اتفاق سفید بر لب برکه بود حجم مرغوب خود را در تماشای تجرید می شست چشم وارد فرصت آب می شد طعم پاک اشارت روز ذوق نمکزار از یاد می رفت باغ سبز تقرب تا کجای کویر صورت ناب یک خواب شیرین ؟ ای شبیه مکث زیبا درحریم علف های قربت در چه سمت تماشا هیچ خوشرنگ سایه خواهد زد کی انسان مثل آواز ایثار در کلام فضا کشف خواهد شد؟ ای شروع لطیف جای الفاظ مجذوب خالی ,سهراب سپهری,اینجاهمیشه تیه,ما هیچ ما نگاه این وجودی که در نور ادراک مثل یک خواب رعنا نشسته روی پلک تماشا واژه های تر و تازه می پاشد چشم هایش نفی تقویم سبز حیات است صورتش مثل یک تکه تعطیل عهد دبستان سپید است سال ها این سجود طراوت مثل خوشبختی ثابت روی زانوی آدینه ها می نشست صبح ها مادر من برای گل زرد یک سبد آب می برد من برای دهان تماشا میوه کال الهام می بردم این تن بی شب و روز پشت باغ سراشیب ارقام مثل اسطوره می خفت فکر من از شکاف تجرد به او دست می زد هوش من پشت چشمان او آب میشد روی پیشانی مطلق او وقت از دست می رفت پشت شمشاد ها کاغذ جمعه ها را انس اندازه ها پاره می کرد این حراج صداقت مثل یک شاخه تمر هندی در میان من و تلخی شنبه ها سایه می ریخت یا شبیه هجومی لطیف قلعه ترسهای مرا می گرفت دست او مثل یک امتداد فراغت در کنار تکالیف من محو می شد واقعیت کجا تازه تر بود ؟ من که مجذوب یک حجم بی درد بودم گاه در سینی فقر خانه میوه های فروزان الهام را دیده بودم در نزول زبان خوشه های تکلم صدادارتر بود در فساد گل و گوشت نبض احساس من تند می شد از پریشانی اطلسی ها روی وجدان من جذبه می ریخت شبنم ابتکار حیات روی خاشاک برق می زد یک نفر باید از این حضور شکیبا با سفر های تدریجی باغ چیزی بگوید یک نفر باید این حجم کم را بفهمد دست او را برای تپش ها اطراف معنی کند قطره ای وقت روی این صورت بی مخاطب بپاشد یک نفر باید این نقطه محض را در مدار شعور عناصر بگرداند یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید گوش کن یک نفر می دود روی پلک حوادث کودکی رو به این سمت می آید ,سهراب سپهری,بی روزها عروسک,ما هیچ ما نگاه امشب در یک خواب عجیب رو بهسمت کلمات باز خواهد شد باد چیزی خواهد گفت سیب خواهد افتاد روی اوصاف زمین خواهد غلتید تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت سقف یک وهم فرو خواهد ریخت چشم هوش محزون نباتی را خواهددید پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید راز سر خواهد رفت ریشه زهد زمان خواهد پوسید سر راه ظلمات لبه صحبت آب برق خواهد زد باطن آینه خواهد فهمید امشب ساقه معنی را وزش دوست تکانخواهدداد بهت پرپر خواهد شد ته شب یک حشره قسمت خرم تنهایی را تجربه خواهد کرد داخل واژه صبح صبح خواهد شد ,سهراب سپهری,تا انتهای حضور,ما هیچ ما نگاه ماه رنگ تفسیر مس بود مثل اندوه تفهیم بالا می آمد سرو شیهه بارز خاک بود کاج نزدیک مثل انبوه فهم صفحه ساده فصل را سیاه می زد کوفی خشک تیغال ها خوانده می شد از زمین های تاریک بوی تشکیل ادراک می آمد دوست توری هوش را روی اشیا لمس می کرد جمله جاری جوی را می شنید با خود انگار می گفت هیچ حرفی به این روشنی نیست من کنار زهاب فکر می کردم امشب راه معراج اشیا چه صاف است ,سهراب سپهری,سمت خیال دوست,ما هیچ ما نگاه ای میان سخنهای سبز نجومی برگ انجیر ظلمت عفت سنگ را می رساند سینه آب در حسرت عکس یک باغ می سوزد سیب روزانه در دهان طعم یک وهم دارد ای هراس قدیم در خطاب تو انگشت های من ازهوش رفتند امشب دستهایم نهایت ندارند امشب از شاخه های اساطیری میوه می چینند امشب هر درختی به اندازه ترس من برگ دارد جرات حرف در هرم دیدار حل شد ای سرآغازهای ملون چشم های مرا در وزش های جادو حمایت کنید من هنوز موهبتهای مجهول شب را خواب می بینم من هنوز تشنه آبهای مشبک هستم دگمه های لباسم رنگ اوراد اعصار جادوست درعلفزار پیش از شیوع تکلم آخرین جشن جسمانی ما به پا بود من در این جشن جسمانی موسیقی اختران را از درون سفالینه ها می شنیدم و نگاهم پر از کوچ جادوگران بود ای قدیمی ترین عکس نرگس در آیینه حزن جذبه تو مرا همچنان برد تا هوای تکامل ؟ شاید در تب حرف آب بصیرت بنوشیم زیر ارث پراکنده شب شرم پاک روایت روان است در زمان های پیش از طلوع هجاها محشری از همه زندگان بود از میان تمام حریفان فک من از غرور تکلم ترک خورد بعد من که تا زانو در خلوص سکوت نباتی فرو رفته بودم دست و رو در تماشای اشکال شستم بعد در فصل دیگر کفش های من از لفظ شبنم تر شد بعد وقتی که بالای سنگی نشستم هجرت سنگ را از جوار کف پای خود می شنیدم بعد دیدم که از موسم دست هایم ذات هر شاخه پرهیز میکرد ای شب ارتجالی دستمال من از خوشه خام تدبیر پر بود پشت دیوار یک خواب سنگین یم پرنده که از انس ظلمت می آمد دستمال مرا برد اولین ریگ الهام در زیر پایم صدا کرد خون من میزبان رقیق فضا شد نبظ من در میان عناصر شنا کرد ای شب نه چه می گویم آب شد جسم سرد مخاطب در اشراق گرم دریچه سمت انگشت من با صفا شد ,سهراب سپهری,متن قدیم شب,ما هیچ ما نگاه زن دم درگاه بود با بدنی از همیشه رفتم نزدیک چشم مفصل شد حرف بدل شد به پر به شور به اشراق سایه بدل شد به آفتاب رفتم قدری در آفتاب بگردم دور شدم در اشاره های خوشایند رفتم تا وعده گاه کودکی و شن تا وسط اشتباه های مفرح تا همه چیزهای محض رفتم نزدیک آبهای مصور پای درخت شکوفه دار گلابی با تنه ای از حضور نبض می آمیخت با حقایق مرطوب حیرت من بادرخت قاتی می شد دیدم در چند متری ملکوتم دیدم قدری گرفته ام انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر می رود من هم رفتم رفتم تا میز تا مزه ماست تا طراوت سبزی آنجا نان بود و استکان و تجرع حنجره می سوخت در صراحت ودکا باز که گشتم زن دم درگاه بود با بدنی از همیشه های جراحت حنجره جوی آب را قوطی کنسرو خالی زخمی می کرد ,سهراب سپهری,نزدیک دورها,ما هیچ ما نگاه صبح است گنجشک محض می خواند پاییز روی وحدت دیوار اوراق می شود رفتار آفتاب مفرح حجم فساد را از خواب می پراند یک سیب درفرصت مشبک زنبیل می پوسد حسی شبیه غربت اشیا از روی پلک می گذرد بین درخت و ثانیه سبز تکرار لاجورد با حسرت کلام می آمیزد اما ای حرمت سپیدی کاغذ نبض حروف ما در غیبت مرکب مشاق می زند در ذهن حال جاذبه شکل از دست می رود باید کتاب رابست باید بلند شد درامتداد وقت قدم زد گل را نگاه کرد ابهام را شنید باید دوید تا ته بودن باید به بوی خاک فنا رفت باید به ملتقای درخت و خدا رسید باید نشست نزدیک انبساط جایی میان بیخودی و کشف ,سهراب سپهری,هم سطر هم سپید,ما هیچ ما نگاه باران اضلاع فراغت می شست من با شنهای مرطوب عزیمت بازی می کردم و خواب سفرهای منقش می دیدم من قاتی آزادی شن ها بودم من دلتنگ بودم در باغ یک سفره مانوس پهن بود چیزی وسط سفره شبیه ادراک منور یک خوشه انگور روی همه شایبه را پوشید تعمیر سکوت گیجم کرد دیدم که درخت هست وقتی که درخت هست پیداست که باید بود باید بود و رد روایت را تا متن سپید دنبال کرد اما ای یاس ملون ,سهراب سپهری,وقت لطیف شن,ما هیچ ما نگاه آسمان پرشد از خال پروانه های تماشا عکس گنجشک افتاد در آبهای رفاقت فصل پرپر شد از روی دیوار در امتداد غریزه باد می آمد از سمت زنبیل سبز کرامت شاخه مو به انگور مبتلا بود کودک آمد جیب هایش پر از شور چیدن ای بهار جسارت امتداد در سایه کاج های تامل پاک شد کودک از پشت الفاظ تا علف های نرم تمایل دوید رفت تا ماهیان همیشه روی پاشویه حوض خون کودک پر از فلس تنهایی زندگی شد بعد خاری پای او را خراشید سوزش جسم روی علف ها فنا شد ای مصب سلامت شور تن در تو شیرین فرو می نشیند جیک جیک پریروز گنجشک های حیاط روی پیشانی فکر او ریخت جوی ‌آبی که از پای شمشاد ها تا تخیل روان بود جهل مطلوب تن را به همراه می برد کودک از سهم شاداب خود دور می شد زیر بارانم تعمیدی فصل حرمت رشد از سر شاخه های هلو روی پیراهنش ریخت در مسیر غم صورتی رنگ اشیا ریگ های فراغت هنوز برق می زد پشت تبخیر تدریجی موهبت ها شکل پرپرچه ها محو می شد کودک از باطن حزن پرسید تا غروب عروسک چه اندازه راه است ؟ هجرت برگی از شاخه او را تکان داد پشت گلهای دیگر صورتش کوچ می کرد صبحگاهی در آن روزهای تماشا کوچ بازیچه ها را زیر شمشاد های جنوبی شنیدم بعد در زیر گرما مشتم از کاهش حجم انگور پر شد بعد بیماری آب در حوض های قدیمی فکر های مرا تا ملالت کشانید بعد ها در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسید گرته دلپذیر تغافل روی شنهای محسوس خاموش می شد من روبرو می شدم با عروج درخت با شیوع پر یک کلاغ بهاره با افول وزغ در سجایای ناروشن آب با صمیمیت گیج فواره حوض با طلوع تر سطل از پشت ابهام یک چاه کودک آمد میان هیاهوی ارقام ای بهشت پریشانی پاک پیش از تناسب خیس حسرت پی رخت آن روزها می شتابم کودک از پله های خطا رفت بالا ارتعاشی به سطح فراغت دوید وزن لبخند ادراک کم شد ,سهراب سپهری,چشمان یک عبور,ما هیچ ما نگاه حرف ها دارم با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم و زمان را با صدایت می گشایی چه ترا دردی است کز نهان خلوت خود می زنی آوا و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟ در کجاهستی نهان ای مرغ زیر تور سبزه های تر یا درون شاخ های شوق ؟ می پری از روی چشم سبز یک مرداب یا که می شویی کنار چشمه ادراک بال و پر ؟ هر کجا هستی بگو با من روی جاده نقش پایی نیست از دشمن آفتابی شو رعد دیگر پانمی کوبد به بام ابر مار برق از لانه اش بیرون نمی آید و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا روز خاموش است آرام است از چه دیگر می کنی پروا ؟ ,سهراب سپهری,با مرغ پنهان,مرگ رنگ ازهجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب مرده ای را جان به رگ ها ریخت پا شد از جا در میان سایه و روشن بانگ زد برمن :‌ مرا پنداشتی مرده و به خاک روزهای رفته بسپرده ؟ لیک پندار تو بیهوده است پیکر من مرگ را از خویش می راند سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم شادی ات را با عذاب آلوده می سازم با خیالت می دهم پیوند تصویری که قرارت را کند در رنگ خود نابود درد را با لذت آمیزد در تپش هایت فرو ریزد نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود مرده لب بر بسته بود چشم می لغزید بر یک طرح شوم می تراوید از تن من درد نغمه می آورد بر مغزم هجوم ,سهراب سپهری,جان گرفته,مرگ رنگ فرسود پای خود را چشمم به راه دور تا حرف من پذیرد آخر که : زندگی رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود دل را به رنج هجر سپردم ولی چه سود پایان شام شکوه ام صبح عتاب بود چشمم نخورد آب از این عمر پرشکست این خانه را تمامی پی روی آب بود پایم خلیده خار بیابان جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه لیکن کسی ز راه مددکاری دستم اگر گرفت فریب سراب بود خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید کندی نهفته داشت شب رنج من به دل اما به کار روز نشاطم شتاب بود آبادی ام ملول شد از صحبت زوال بانگ سرور دردلم افسرد کز نخست تصویر جغد زیب تن این خراب بود ,سهراب سپهری,خراب,مرگ رنگ دیر گاهی است در این تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است بانگی از دور مرا می خواند لیک پاهایم در قیر شب است رخنه ای نیست دراین تاریکی در و دیوار به هم پیوسته سایه ای لغزد اگر روی زمین نقش وهمی است ز بندی رسته نفس آدم ها سر به سر افسرده است روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا هر نشاطی مرده است دست جادویی شب در به روی من و غم می بندد می کنم هر چه تلاش او به من می خندد نقشهایی که کشیدم در روز شب ز راه آمد و با دود اندود طرح هایی که فکندم در شب روز پیدا شد و با پنبه زدود دیرگاهی است که چون من همه را رنگ خاموشی در طرح لب است جنبشی نیست دراین خاموشی دست ها پاها در قیر شب است ,سهراب سپهری,در قیر شب,مرگ رنگ سکوت ‚ بند گسسته است کنار دره درخت شکوه پیکر بیدی در آسمان شفق رنگ عبور ابرسپیدی نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر ز خوف دره خاموش نهفته جنبش پیکر به راه می نگرد سرد ‚ خشک ‚ تلخ ‚ غمین چو ماری روی تن کوه می خزد راهی به راه رهگذری خیال دره و تنهایی دوانده در رگ او ترس کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم ز هر شکاف تن کوه خزیده بیرون ماری به خشم از پس هر سنگ کشیده خنجر خاری غروب پر زده از کوه به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر غمی بزرگ پر از وهم به صخره سار نشسته است درون دره تاریک سکوت ‚ بند گسسته است ,سهراب سپهری,دره خاموش,مرگ رنگ تنها و روی ساحل مردی به راه می گذرد نزدیک پای او دریا همه صدا شب ‚ گیج درتلاطم امواج باد هراس پیکر رو میکند به ساحل و درچشم های مرد نقش خطر را پر رنگ میکند انگار هی می زند که : مرد! کجا میروی کجا ؟ و مرد می رود به ره خویش و باد سرگردان هی می زند دوباره : کجا می روی؟ و مرد می رود و باد همچنان امواج ‚ بی امان از راه می رسند لبریز از غرور تهاجم موجی پر از نهیب ره می کشد به ساحل و می بلعد یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب دریا همه صدا شب گیج در تلاطم امواج باد هراس پیکر رو میکند به ساحل و ..... ,سهراب سپهری,دریا و مرد,مرگ رنگ قصه ام دیگر زنگار گرفت با نفس های شبم پیوندی است پرتویی لغزد اگر بر لب او گویدم دل : هوس لبخندی است خیره چشمانش با من گوید کو چراغی که فروزد دل ما ؟ هر که افسرد به جان با من گفت آتشی کو که بسوزد دل ما؟ خشت می افتد ازاین دیوار رنج بیهوده نگهبانش برد دست باید نرود سوی کلنگ سیل اگر آمد آسانش برد باد نمناک زمان می گذرد رنگ می ریزد از پیکر ما خانه را نقش فساد است به سقف سرنگون خواهد شد بر سرما گاه می لرزد با روی سکوت غولها سر به زمین می سایند پای در پیش مبادا بنهید چشم ها در ره شب می پایند تکیه گاهم اگر امشب لرزید بایدم دست به دیوار گرفت با نفس های شبم پیوندی است قصه ام دیگر زنگار گرفت ,سهراب سپهری,دلسرد,مرگ رنگ دنگ .... دنگ ساعت گیج زمان در شب عمر می زند پی درپی زنگ زهر این فکر که این دم گذر است می شود نقش به دیوار رگ هستی من لحظه ام پر شده از لذت یا به زنگار غمی آلوده است لیک چون باید این دم گذرد پس اگر می گریم گریه ام بی ثمر است و اگر می خندم خنده ام بیهوده است دنگ ... دنگ لحظه ها می گذرد آنچه بگذشت نمی آید باز قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز مثل این است که یک پرسش بی پاسخ بر لب سرد زمان ماسیده است تند بر می خیزم تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز رنگ لذت دارد آویزم آنچه می ماند از این جهد به جای خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم و آنچه بر پیکر او می ماند نقش انگشتانم دنگ... فرصتی از کف رفت قصه ای گشت تمام لحظه باید پی لحظه گذرد تا که جان گیرد در فکر دوام این دوامی که درون رگ من ریخته زهر وارهانیده از اندیشه من رشته حال وز رهی دور و دراز داده پیوندم با فکر زوال پرده ای می گذرد پرده ای می آید می رود نقش پی نقش دگر رنگ می لغزد بر رنگ ساعت گیج زمان در شب عمر می زند پی در پی زنگ دنگ ... دنگ دنگ... ,سهراب سپهری,دنگ,مرگ رنگ دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر خویش را از ساحل افکندم در آب لیک از ژرفای دریای بی خبر بر تن دیوارها طرح شکست کس دگر رنگی در این سامان ندید چشم می دوزد خیال روز و شب از درون دل به تصویر امید تا بدین منزل پا نهادم پای را از درای کاروان بگسسته ام گر چه می سوزم از این آتش به جان لیک بر این سوختن دل بسته ام تیرگی پا می کشد از بام ها صبح می خندد به راه شهرمن دود می خیزد هنوز از خلوتم با درون سوخته دارم سخن ,سهراب سپهری,دود می خیزد,مرگ رنگ زخم شب می شد کبود در بیابانی که من بودم نه پر مرغی هوای صاف را می سود نه صدای پای من همچون دگر شب ها ضربه ای بر ضربه می افزود تا بسازم گرد خود دیواره ای سرسخت و پا برجای با خود آوردم ز راهی دور سنگهای سخت و سنگین را برهنه پای ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست و ببندد راه را بر حمله غولان که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست روز و شب ها رفت من به جا ماندم دراین سو شسته دیگر دست از کارم نه مرا حسرت به رگها می دوانید آرزوی خوش نه خیال رفته ها می داد آزارم لیک پندارم پس دیوار نقشهای تیره می انگیخت و به رنگ دود طرح ها از اهرمن می ریخت تا شبی مانند شبهای دگر خاموش بی صدا از پا درآمد پیکر دیوار حسرتی با حیرتی آمیخت ,سهراب سپهری,دیوار,مرگ رنگ ریخته سرخ غروب جا به جا بر سر سنگ کوه خاموش است می خروشد رود مانده در دامن دشت خرمنی رنگ کبود سایه آمیخته با سایه سنگ با سنگ گرفته پیوند روز فرسوده به ره می گذرد جلوه گر آمده در چشمانش نقش اندوه پی یک لبخند جغد بر کنگره ها می خواند لاشخورها سنگین از هوا تک تک آیند فرود لاشه ای مانده به دشت کنده منقار ز جا چشمانش زیر پیشانی او مانده دو گود کبود تیرگی می آید دشت می گیرد آرام قصه رنگی روز می رود رو به تمام شاخه ها پژمرده است سنگها افسرده است رود می نالد جغد می خواند غم بیامیخته با رنگ غروب می ترواد ز لبم قصه سرد دلم افسرده در این تنگ غروب ,سهراب سپهری,رو به غروب,مرگ رنگ روشن است آتش درون شب وز پس دودش طرحی از ویرانه های دور گر به گوش آید صدایی خشک استخوان مرده می لغزد درون گور دیرگاهی ماند اجاقم سرد و چراغم بی نصیب از نور خواب درمان را به راهی برد بی صدا آمد کسی از در در سیاهی آتشی افروخت بی خبر اما که نگاهی درتماشا سوخت گرچه می دانم که چشمی راه دارد به افسون شب لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش آتشی روشن درون شب ,سهراب سپهری,روشن شب,مرگ رنگ آفتاب است و بیابان چه فراغ نیست در آن نه گیاه و نه درخت غیر آوای غرابان دیگر بسته هر بانگی از این وادی درخت در پس پرنده ای از گرد و غبار نقطه ای لرزد از دور سیاه چشم اگر پیش رود می بیند آدمی هست که می پوید راه تنش از خستگی افتاده ز کار بر سر و رویش بنشسته غبار شده از تشنگی اش خشک گلو پای عریانش مجروح ز خار هر قدم پیش رود پای افق چشم او بیند دریایی آب اندکی راه چو می پیماید می کند فکر که می بیند خواب ,سهراب سپهری,سراب,مرگ رنگ می مکم پستان شب را وز پی رنگی به افسون تن نیالوده چشم بر خاکسترش را با نگاه خویش می کاوم از پی نابودی ام دیری است زهر می ریزد به رگهای خود این جادوی بی آزرم تا کند آلوده با آن شیر پس برای آن که رد فکر او گم کند فکرم می کند رفتار با من نرم لیک چه غافل نقشه های او چه بی حاصل نبض من هر لحظه می خندد به پندارش او نمی داند که روییده است هستی پر بار من در منجلاب زهر و نمی داند که من در زهرمی شویم پیکر هر گریه ‚ هر خنده در نم زهر ‚ است کرم فکر من زنده در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من ,سهراب سپهری,سرود زهر,مرگ رنگ می خروشد دریا هیچ کس نیست به ساحل پیدا لکه ای نیست به دریا تاریک که شود قایق اگر آید نزدیک مانده بر ساحل قایقی ریخته شب بر سر او پیکرش را ز رهی ناروشن برده درتلخی ادراک فرو هیچ کس نیست که آید از راه و به آب افکندش و در این وقت که هر کوهه ی آب حرف با گوش نهان می زندش موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما قصه یک شب طوفانی را رفته بود آن شب ماهی گیر تا بگیرد از آب آنچه پیوندی داشت با خیالی درخواب صبح آن شب که به دریا موجی تن نمی کوفت به موجی دیگر چشم ماهی گیران دید قایقی را به ره آب که داشت بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش به همان جای که هست در همین لحظه غمناک به جا و به نزدیکی او می خروشد دریا وز ره دور فرا میرسد آن موج که می گوید باز از شبی طوفانی داستانی نه دراز ,سهراب سپهری,سرگذشت,مرگ رنگ در دور دست قویی پریده بی گاه از خواب شوید غبار نیل ز بال و پر سپید لبهای جویبار لبریز موج زمزمه در بستر سپید در هم دویده سایه و روشن لغزان میان خرمن دوده شبتاب می فروزد در آذر سپید همپای رقص نازک نی زار مرداب می گشاید چشم تر سپید خطی ز نور روی سیاهی است گویی بر آبنوس درخشد زر سپید دیوار سایه ها شده ویران دست نگاه درافق دور کاخی بلند ساخته با مرمر سپید ,سهراب سپهری,سپیده,مرگ رنگ شب سردی است و من افسرده راه دوری است و پایی خسته تیرگی هست و چراغی مرده می کنم تنها از جاده عبور دور ماندند ز من آدمها سایه ای از سر دیوار گذشت غمی افزود مرا بر غم ها فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا به دل من قصه ها ساز کند پنهانی نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر سحر نزدیک است هر دم این بانگ برآرم از دل وای این شب چه قدر تاریک است خنده ای کو که به دل انگیزم ؟ قطره ای کو که به دریا ریزم ؟ صخره ای کو که بدان آویزم ؟ مثل این است که شب نمناک است دیگران را هم غم هست به دل غم من لیک غمی غمناک است ,سهراب سپهری,غمی غمناک,مرگ رنگ دیر زمانی است روی شاخه این بید مرغی بنشسته کو به رنگ معماست نیست هم آهنگ او صدایی ‚ رنگی چون من دراین دیار ‚ تنها ‚ تنهاست گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست مانده بر این پرده لیک صورت خاموش روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف بام و دراین سرای میرود از هوش راه فروبسته گرچه مرغ به آوا قالب خاموش او صدایی گویاست می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار پیکر او لیک سایه روشن رویاست رسته ز بالا و پست بال و پر او زندگی دور مانده : موج سرابی سایه اش افسرده بر درازی دیوار پرده دیوار و سایه : پرده خوابی خیره نگاهش به طرح های خیالی آنچه در آن چشمهاست نقش هوس نیست دارد خاموشی اش چو با من پیوند چشم نهانش به راه صحبت کس نیست ره به درون می برد حکایت این مرغ آنچه نیاید به دل ‚ خیال فریب است دارد با شهرهای گمشده پیوند مرغ معما دراین دیار غریب است ,سهراب سپهری,مرغ معما,مرگ رنگ رنگی کنار شب بی حرف مرده است مرغی سیاه آمده از راه های دور می خواند از بلندی بام شب شکست سرمست فتح آمده از راه این مرغ غم پرست در این شکست رنگ از هم گسسته رشته ی هر آهنگ تنها صدای مرغک بی باک گوش سکوت ساده می آراید با گوشوار پژواک مرغ سیاه آمده از راههای دور بنشسته روی بام بلند شب شکست چون سنگ ‚ بی تکان لغزانده چشم را بر شکل های در هم پندارش خوابی شگفت می دهد آزارش گلهای رنگ سرزده از خاک های شب در جاده ای عطر پای نسیم مانده ز رفتار هر دم پی فریبی این مرغ غم پرست نقشی کشد به یاری منقار بندی گسسته است خوابی شکسته است رویای سرزمین افسانه شکفتن گلهای رنگ را از یاد برده است بی حرف باید از خم این ره عبور کرد رنگی کنار این شب بی مرز مرده است ,سهراب سپهری,مرگ رنگ,مرگ رنگ شب ایستاده است خیره نگاه او بر چارچوب پنجره من سر تا به پای پرسش اما اندیشناک مانده و خاموش شاید از هیچ سو جواب نیاید دیری است مانده یک جسد سرد در خلوت کبود اتاقم هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است گویی که قطعه ‚ قطعه دیگر را از خویش رانده است از یاد رفته در تن او وحدت بر چهره اش که حیرت ماسیده روی آن سه حفره کبود که خالی است از تابش زمان بویی فساد پرور و زهرآلود تا مرز های دور خیالم دویده است نقش زوال را بر هر چه هست روشن و خوانا کشیده است در اضطراب لحظه زنگار خورده ای که روزهای رفته در آن بود نا پدید با ناخن این جسد را از هم شکافتم رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن اما از آنچه در پی آن بودم رنگی نیافتم شب ایستاده است خیره نگاه او بر چارچوب پنجره من با جنبش است پیکر او گرم یک جدال بسته است نقش بر تن لبهایش تصویر یک سوال ,سهراب سپهری,نایاب,مرگ رنگ در شبی تاریک که صدایی با صدایی در نمی آمیخت و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک یک نفر از صخره های کوه بالا رفت و به ناخنهای خون آلود روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچ کس دیگر شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید از میان برده است طوفان نقشهایی را که به جا ماند از کف پایش گر نشان از هر که پرسی باز بر نخواهد آمد آوایش آن شب هیچ کس از ره نمی آمد تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود کوه : سنگین ‚ سرگردان ‚ خونسرد باد می آمد ولی خاموش ابر پر میزد ولی آرام لیک آن لحظه که ناخنهای دست آشنای راز رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز رعد غرید کوه را لرزاند برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه پیکر نقشی که باید جاودان می ماند امشب باد وباران هر دو می کوبند باد خواهد بر کند از جای سنگی را و باران هم خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید هر دو می کوشند می خروشند لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه مانده بر جا استوار انگار با زنجیر پولادین سالها آن را نفرسوده است کوشش هر چیز بیهوده است کوه اگر بر خویشتن پیچد سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت در شبی تاریک ,سهراب سپهری,نقش,مرگ رنگ جهان آلوده ی خواب است فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ‚ هر بانگ چنان که من به روی خویش در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست و دیوارش فرو میخواندم در گوش میان این همه انگار چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست شب از وحشت گرانبار است جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بیدار چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست در این خلوت که حیرت نقش دیوار است ؟ ,سهراب سپهری,وهم,مرگ رنگ دم غروب میان حضور خسته اشیا نگاه منتظری حجم وقت را می دید و روی میز هیاهوی چند میوه نوبر به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود و بوی باغچه را ‚ باد روی فرش فراغت نثار حاشیه صاف زندگی می کرد و مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل را گرفته بود به دست و باد می زد خود را مسافر از اتوبوس پیاده شد چه آسمان تمیزی و امتداد خیابان غربت او را برد غروب بود صدای هوش گیاهان به گوش می آمد مسافر آمده بود و روی صندلی راحتی کنار چمن نشسته بود دلم گرفته دلم عجیب گرفته است تمام راه به یک چیز فکر می کردم و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود چه دره های عجیبی و اسب ‚ یادت هست سپید بود و مثل واژه پاکی ‚ سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد و بعد غربت رنگین قریه های سر راه و بعد تونل ها دلم گرفته دلم عجیب گرفته است و هیچ چیز نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند و فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد چه سیبهای قشنگی حیات نشئه تنهایی است و میزبان پرسید قشنگ یعنی چه ؟ قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال و عشق تنها عشق ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس و عشق تنها عشق مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد مرا رساند به امکان یک پرنده شدن و نوشداروی اندوه ؟ صدای خالص اکسیر می دهد این نوش و حال شب شده بود چراغ روشن بود و چای می خوردند چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی چه قدر هم تنها خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی دچار یعنی ..........عاشق و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد و چه فکر نازک غمناکی و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آنهاست نه وصل ممکن نیست همیشه فاصله ای هست اگر چه منحنی آب بالش خوبی است برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر همیشه فاصله ای هست دچار باید بود وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد و عشق سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست و عشق صدای فاصله هاست صدای فاصله هایی که غرق ابهامند نه صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر همیشه عاشق تنهاست و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز و او و ثانیه ها روی نور می خوابند و او ؤ ثانیه ها بهترین کتاب جهان را به آب می بخشند و خوب می دانند که هیچ ماهی هرگز هزار و یک گره رودخانه را نگشود و نیمه شب ها با زورق قدیمی اشراق در آب های هدایت روانه می گردند و تا تجلی اعجاب پیش می رانند هوای حرف تو آدم را عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات و در عروق چنین لحن چه خون تازه محزونی حیاط روشن بود و باد می آمد و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد اتاق خلوت پاکی است برای فکر چه ابعاد ساده ای دارد دلم عجیب گرفته است خیال خواب ندارم کنار پنجره رفت و روی صندلی نرم پارچه ای نشست هنوز در سفرم خیال می کنم در آبهای جهان قایقی است و من ‚ مسافر قایق ‚ هزارها سال است سرود زنده دریانوردهای کهن را به گوش روزنه های فصول می خوانم و پیش می رانم مرا سفر به کجا می برد ؟ کجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند و بند کفش به انگشت های نرم فراغت گشوده خواهد شد ؟ کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش و بی خیال نشستن و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟ و در کدام بهار درنگ خواهی کرد و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟ شراب باید خورد و در جوانی روی یک سایه راه باید رفت همین کجاست سمت حیات ؟ من از کدام طرف میرسم به یک هدهد ؟ و گوش کن که همین حرف در تمام سفر همیشه پنجره خواب را به هم میزد چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند ؟ درست فکر کن کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟ چه چیز پلک ترا می فشرد چه وزن گرم دل انگیزی ؟ سفر دراز نبود عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد و در مصاحبه باد و شیروانی ها اشاره ها به سر آغاز هوش برمی گشت در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان به جاجرود خروشان نگاه می کردی چه اتفاق افتاد که خواب سبز ترا سار ها درو کردند ؟ و فصل ‚ فصل درو بود و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو کتاب فصل ورق خورد و سطر اول این بود حیات غفلت رنگین یک دقیقه حوا ست نگاه می کردی میان گاو و چمن ‚ ذهن باد در جریان بود به یادگاری شاتوت روی پوست فصل نگاه می کردی حضور سبز قبایی میان شبدرها خراش صورت احساس را مرمت کرد ببین همیشه خراشی است روی صورت احساس همیشه چیزی انگار هوشیاری خواب به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت و روی شانه ما دست می گذارد و ما حرارت انگشتهای روشن او را بسان سم گوارایی کنار حادثه سر می کشیم ونیز یادت هست و روی ترعه آرام؟ در آن مجادله زنگدار آب و زمین که وقت از پس منشور دیده می شد تکان قایق ذهن ترا تکانی داد غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست همیشه با نفس تازه را باید رفت و فوت باید کرد که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ کجاست سنگ رنوس؟ من از مجاورت یک درخت می آیم که روی پوست آن دست های ساده غربت اثر گذاشته بود به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی شراب را بدهید شتاب باید کرد من از سیاحت در یک حماسه می آیم و مثل آب تمام قصه سهراب و نوشدارو را روانم سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد و ایستادم تا دلم قرار بگیرد صدای پرپری آمد و در که باز شد من از هجوم حقیقت به خاک افتادم و بار دیگر در زیر ‌آسمان مزامیر در آن سفر که لب رودخانه بابل به هوش آمدم نوای بربط خاموش بود و خوب گوش که دادم صدای گریه می آمد و چند بربط بی تاب به شاخه های تر بید تاب می خوردند و درمسیر سفر راهبان پاک مسیحی به سمت پرده خاموش ارمیای نبی اشاره می کردند و من بلند بلند کتاب جامعه می خواندم و چند زارع لبنانی که زیر سدر کهن سالی نشسته بودند مرکبات درختان خویش رادر ذهن شماره می کردند کنار راه سفر کودکان کور عراقی به خط لوح حمورابی نگاه می کردند و در مسیر سفر روزنامه های جهان را مرور می کردم سفر پر از سیلان بود و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر گرفته بود و سیاه و بوی روغن می داد و روی خاک سفر شیشه های خالی مشروب شیارهای غریزه و سایه های مجال کنار هم بودند میان راه سفر از سرای مسلولین صدای سرفه می آمد زنان فاحشه در آسمان آبی شهر شیار روشن جت ها را نگاه می کردند و کودکان پی پر پرچه ها روان بودند سپورهای خیابان سرود می خواندند و شاعران بزرگ به برگ های مهاجر نماز می بردند و راه دور سفر از میان آدم و آهن به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت به غربت تریک جوی آب می پیوست به برق ساکت یک فلس به آشنایی یک لحن به بیکرانی یک رنگ سفر مرا به زمین های استوایی برد و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند چه خوب یادم هست عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت من از مصاحبت آفتاب می آیم کجاست سایه ؟ ولی هنوز قدم ‚ گیج انشعاب بهار است و بوی چیدن از دست باد می آید و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج به حال بیهوشی است در این کشاکش رنگین کسی چه می داند که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است هنوز جنگل ابعاد بی شمار خودش را نمی شناسد هنوز برگ سوار حرف اول باد است هنوز انسان چیزی به آب می گوید و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است و در مدار درخت طنین بال کبوتر حضور مبهم رفتار آدمی زاد است صدای همهمه می آید و من مخاطب تنهای بادهای جهانم و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را به من می آموزند فقط به من و من مفسر گنجشک های دره گنگم و گوشواره عرفان نشان تبت را برای گوش بی آذین دختران بنارس کنار جاده سرنات شرح داده ام به دوش من بگذار ای سرود صبح ودا ها تمام وزن طراوت را که من دچار گرمی گفتارم و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین وفور سایه خود را به من خطاب کنید به این مسافر تنها که از سیاحت اطراف طور می آید و ازحرارت تکلیم درتب و تاب است ولی مکالمه یک روز محو خواهد شد و شاهراه هوا را شکوه شاهپرک های انتشار حواس سپید خواهد کرد برای این غم موزون چه شعر ها که سرودند ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت ولی هنوز سواری است پشت باره شهر که وزن خواب خوش فتح قادسیه به دوش پلک تر اوست هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول ها بلند می شود از خلوت مزارع ینجه هنوز تاجر یزدی ‚ کنار جاده ادویه به بوی امتعه هند می رود از هوش و در کرانه هامون هنوز می شنوی بدی تمام زمین را فرا گرفت هزار سال گذشت صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد و عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتاد و نیمه راه سفر روی ساحل جمنا نشسته بودم و عکس تاج محل را در آب نگاه می کردم دوام مرمری لحظه های اکسیری و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ ببین ‚ دوبال بزرگ به سمت حاشیه روح آب در سفرند جرقه های عجیبی است در مجاورت دست بیا و ظلمت ادراک را چراغان کن که یک اشاره بس است حیات ‚ ضربه آرامی است به تخته سنگ مگار و در مسیر سفر مرغهای باغ نشاط غبار تجربه را از نگاه من شستند به من سلامت یک سرو را نشان دادند و من عبادت احساس را به پاس روشنی حال کنار تال نشستم و گرم زمزمه کردم عبور باید کرد و هم نورد افق های دور باید شد و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد عبور باید کرد و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد من از کنار تغزل عبور می کردم و موسم برکت بود و زیرپای من ارقام شن لگد می شد زنی شنید کنار پنجره آمد نگاه کرد به فصل در ابتدای خودش بود ودست بدوی او شبنم دقایق را به نرمی از تن احساس مرگ برمیچید من ایستادم و آفتاب تغزل بلند بود و من مواظب تبخیر خواب ها بودم و ضربه های گیاهی عجیب رابه تن ذهن شماره می کردم خیال می کردیم بدون حاشیه هستیم خیال می کردیم میان متن اساطیری تشنج ریباس شناوریم و چند ثانیه غفلت حضور هستی ماست در ابتدای خطیر گیاه ها بودیم که چشم زنی به من افتاد صدای پای تو آمد خیال کردم باد عبور می کند از روی پرده های قدیمی صدای پای ترا در حوالی اشیا شنیده بودم کجاست جشن خطوط ؟ نگاه کن به تموج ‚ به انتشار تن من من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ ؟ و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان پر از سطوح عطش کن کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف دقیق خواهد شد و راز رشد پنیرک را حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد ؟ و در تراکم زیبای دست ها یک روز صدای چیدن یک خوشه رابه گوش شنیدیم و در کدام زمین بود که روی هیچ نشستیم و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم ؟ جرقه های محال از وجود برمی خاست کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ ؟ و در مکالمه جسم ها ‚ مسیر سپیدار چه قدر روشن بود کدام راه مرا می برد به باغ فواصل ؟ عبور باید کرد صدای باد می آید عبور باید کرد و من مسافرم ای بادهای همواره مرابه وسعت تشکیل برگ ها ببرید مرا به کودکی شور آب ها برسانید و کفش های مرا تا تکامل تن انگور پر از تحرک زیبایی خضوع کنید دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر در آسمان سپید غریزه اوج دهید و اتفاق وجود مرا کنار درخت بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک و در تنفس تنهایی دریچه های شعور مرا به هم بزنید روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید حضور هیچ ملایم را به من نشان بدهید بابل | بهار 1345 ,سهراب سپهری,مسافر,مسافر مرگ را دیده ام من در دیدا ری غمناک،من مرگ را به دست سوده ام من مرگ را زیسته ام، با آوازی غمناک غمناک، و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده آه، بگذاریدم! بگذاریدم! اگر مرگ همه آن لحظه آشناست که ساعت سرخ از تپش باز می ماند و شمعی- که به رهگذار باد- میان نبودن و بودن درنگی نمی کند،- خوشا آن دم که زن وار با شاد ترین نیاز تنم به آغوشش کشم تا قلب به کاهلی از کار باز ماند و نگاه جشم به خالی های جاودانه بر دو خته و تن عاطل! دردا دردا که مرگ نه مردن شمع و نه بازماندن ساعت است، نه استراحت آغوش زنی که در رجعت جاودانه بازش یابی، نه لیموی پر آبی که می مکی تا آنچه به دور افکندنیاست تفاله ای بیش نباشد: تجربه ئی است غم انگیز غم انگیز به سال ها و به سال ها و به سال ها... وقتی که گرداگرد ترا مردگانی زیبا فرا گرفته اند یا محتضرانی آشنا -که ترا بدنشان بسته اند با زنجیرهای رسمی شناسنامه ها و اوراق هویت و کاغذهائی که از بسیاری تمبرها و مهرها و مرکبی که به خوردشان رفته است سنگین شده اند،- وقتی که به پیرامون تو چانه ها دمی از جنبش بعز نمی ماند بی آن که از تمامی صدا ها یک صدا آشنای تو باشد،- .قتی گخ ئرئخت تز حسادت های حقیر بر نمی گذرد و پرسش ها همه در محور روده ها هست... آری ،مرگ انتظاری خوف انگیز است؛ انتظاری که بی رحمانه به طول می انجامد مسخی است دردناک که مسیح را شمشیر به کف می گذارد در کوچه هائی شایعه، تا به دفاع از عصمت مادر خویش بر خیزید، و بودا را با فریاد های شوق و شور هلهله ها تا به لباس مقدس سربازی در آید، یا دیوژن را با یقه شکسته و کفش برقی، تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند در ضیافت شام اسکندر *** من مرگ را زیسته ام با آوازی غمناک غمناک، وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده ,احمد شاملو,9, آیدا، درخت خنجر و خاطره در مرز نگاه من از هرسو دیوارها بلند، دیوارها بلند، چون نومیدی بلندند. آیا درون هر دیوار سعادتی هست وسعادتمندی و حسادتی؟- که چشم اندازها از این گونه مشبـّکند و دیوارها ونگاه در دور دست های نومیدی دیدار می کنند، و آسمان زندانی است از بلور؟ ,احمد شاملو,از قفس, آیدا، درخت خنجر و خاطره چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر از فرا سوی هفته ها به گوش آمد، با برف کهنه که می رفت از مرگ من سخن گفتم. و چندان که قافله در رسید و بار افکند و به هر کجا بر دشت از گیلاس بنان آتشی عطر افشان بر افروخت، با آتشدان باغ از مرگ من سخن گفتم. *** غبار آلود و خسته از راه دراز خویش تابستان پیر چون فراز آمد در سایه گاه دیوار به سنگینی یله داد و کودکان شادی کنان گرد بر گردش ایستادند تا به رسم دیرین خورجین کهنه را گره بگشاید و جیب دامن ایشان را همه از گوجه سبز و سیب سرخ و گردوی تازه بیا کند. پس من مرگ خوشتن را رازی کردم و او را محرم رازی؛ و با او از مرگ من سخن گفتم. و با پیچک که بهار خواب هر خانه را استادانه تجیری کرده بود، و با عطش که چهره هر آبشار کوچک از آن با چاه سخن گفتم، و با ماهیان خرد کاریز که گفت و شنود جاودانه شان را آوازی نیست، و با زنبور زرینی که جنگل را به تاراج می برد و عسلفروش پیر را می پنداشت که باز گشت او را انتظاری می کشید. و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم که پنجه خشکش نو امیدانه دستاویزی می جست در فضائی که بی رحمانه تهی بود. *** و چندان که خش خش سپید زمستانی دیگر از فرا سوی هفته های نزدیک به گوش آمد و سمور و قمری آسیه سر از لانه و آشیانه خویش سر کشیدند، با آخرین پروانه باغ از مرگ من سخن گفتم. *** من مرگ خوشتن را با فصلها در میان نهاده ام و با فصلی که در می گذشت؛ من مرگ خویشتن را با برفها در میان نهادم و با برفی که می نشست؛ با پرنده ها و با هر پرنده که در برف در جست و جوی چینه ئی بود. با کاریز و با ماهیان خاموشی. من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم که صدای مرا به جانب من باز پس نمی فرستاد. چرا که می بایست تا مرگ خویشتن را من نیز از خود نهان کنم ,احمد شاملو,از مرگ ‚ من سخن گفتم, آیدا، درخت خنجر و خاطره با گیاه بیابانم خویشی و پیوندی نیست خود اگر چه درد رستن و ریشه کردن با من است وهراس بی بار و بری و در این گلخن مغموم پا در جای چنانم که ما ز وی پیر بندی دره تنگ و ریشه فولادم در ظلمت سنگ مقصدی بی رحمانه را جاودنه در سفرند *** مرگ من سفری نیست، هجرتی است از وطنی که دوست نمی داشتم به خاطر مردمانش خود آیا از چه هنگام این چنین آئین مردمی از دست بنهاده اید؟ پر پرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت درناها و به هنگامی که مرغان مهاجر در دریاچه ماهتاب پارو می کشند، خوشا رها کردن و رفتن؛ خوابی دیگر به مردابی دیگر! خوشا ماندابی دیگر به ساحلی دیگر به دریائی دیگر! خوشا پر کشیدن خوشا رهائی، خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهائی! آه ، این پرنده در این قفس تنگ نمی خواند *** نهادتان، هم به وسعت آسمان است از آن بیشتر که خداوند ستاره و خورشید بیا فریند برد گانتان را همه بفروخته اید که برده داری نشان زوال و تباهی است و کنون به پیروزی دست به دست می تکانید که از طایفه برده داران نئید (آفرینتان!) و تجارت آدمی از دست بنهاده اید؟ *** بندم خود اگر چه بر پای نیست سوز سرود اسیران با من است، وامیدی خود برهائیم ار نیست دستی است که اشک از چشمانم می سترد، و نویدی خود اگر نیست تسلائی هست چرا که مرا میراث محنت روزگاران تنها تسلای عشقی است که شاهین ترازو را به جانب کفه فردا خم می کند ,احمد شاملو,شبانه, آیدا، درخت خنجر و خاطره رود قصیده بامدادی را در دلتای شب مکرر می کند و روز از آخرین نفس شب پر انتظار آغاز می شود و- اینک- سپیده دمی که شعله چراغ مرا در طاقچه بی رنگ می کند تا مر غکان بومی رنک را در بوته های قالی از سکوت خواب بر انگیزد، پنداری آفتابی است که به آشتی در خون من طالع می شود *** اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن عابد و معبود عبادت و معبد جلوه یی یکسان دارند: بنده پرستش خدای می کند هم از آن گونه که خدای بنده را همه برگ وبهار در سر انگشتان تست هوای گسترده در نقره انگشتانت می سوزد و زلالی چشمه ساران از باران وخورشید سیر آ ب می شود *** زیبا ترین حرفت را بگو شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن و هراس مدار از آن که بگویند ترانه بیهودگی نیست چرا که عشق حرفی بیهوده نیست حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید به خاطر فردای ما اگر بر ماش منتی است؛ چرا که عشق، خود فرداست خود همیشه است بیشترین عشق جهان را به سوی تو میاورم از معبر فریادها و حماسه ها چراکه هیچ چیز در کنار من از تو عظیم تر نبوده است که قلبت چون پروانه یی ظریف و کوچک وعاشق است ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی و به جنسیت خود غره ای به خاطر عشقت!- ای صبور! ای پرستار! ای مومن! پیروزی تو میوه حقیقت توست رگبارها و برفها را توفان و آفتاب آتش بیز را به تحمل صبر شکستی باش تا میوه غرورت برسد ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن تست، پیروزی عشق نسیب تو باد! *** از برای تو، مفهومی نیست - نه لحظه ئی: پروانه ئیست که بال میزند یا رود خانه ای که در حال گذر است - هیچ چیز تکرار نمی شود و عمر به پایان می رسد: پروانه بر شکوفه یی نشست و رود به دریا پیوست ,احمد شاملو,شبانه 10, آیدا، درخت خنجر و خاطره دوستش می دارم چرا که می شناسمش، به دو ستی و یگانگی. - شهر همه بیگانگی و عداوت است.- هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم تنهائی غم انگیزش را در می یابم. اندوهش غروبی دلگیر است در غربت و تنهایی. همچنان که شادیش طلوع همه آفتاب هاست و صبحانه و نان گرم، و پنجره ئی که صبحگا هان به هوای پاک گشوده می شود، وطراوت شمعدانی ها در پاشویه حوض. *** چشمه ئی، پروانه ئی، وگلی کوچک از شادی سر شارش می کند و یاس معصو مانه از اندوهی گران بارش: این که بامداد او، دیری است تا شعری نسروده است. چندان که بگویم «ـ امشب شعری خواهم نوشت» با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود چنان چون سنگی که به دریاچه ئی و بودا که به نیروانا. و در این هنگام دخترکی خردسال را ماند که عروسک محبوبش را تنگ در آغوش گرفته باشد. اگر بگویم که سعادت حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛ اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد چنان چون دریاچه ئی که سنگی را ونیروانا که بودا را. چرا که سعادت را. جز در قلمرو عشق باز نشناخته است عشقی که به جز تفاهمی آشکار نیست. بر چهره زندگانی من که بر آن هر شیار از اندوهی جانکاه حکایتی می کند آیدا! لبخند آمرزشی است. نخست دیر زمانی در او نگریستم چندان که،چون نظری از وی باز گرفتم درپیرامون من همه چیزی به هیات او در آمده بود. آنگاه دانستم که مرادیگر از او گزیر نیست. ,احمد شاملو,شبانه 2, آیدا، درخت خنجر و خاطره دریغا دره سر سبز و گردوی پیر، و سرود سر خوش رود به هنگا می که ده در دو جانب آب خنیاگر به خواب شبانه فرو می شد و خواهش گرم تن ها گوش ها را به صدا های درون هر کلبه نا محرم می کرد، وغیرت مردی و شرم زنانه گفت گوهای شبانه را به نجوا های آرام بدل می کرد وپرندگان شب به انعکاس چهچه خویش جواب می گفتند.- دریغا مهتاب و دریغا مه که در چشم اندازما کهسار جنگلپوش سر بلند را در پرده شکی میان بود و نبود نهان می کرد.- دریغا باران که به شنطنت گوئی دره را ریز و تند در نظر گاه ما هاشور می زد.- دریغا خلوت شب های به بیداری گذشته، تا نزول سپیده دمان را بر بستر دره به تماشا بنشینیم، ومخمل شالیزار چون خاطره ئی فراموش که اندک اندک فریاد آند رنگ هایش را به قهر و به آشتی از شب بی حوصله بازستاند.- و دریغا بامداد که چنین به حسرت دره سبزرا وانهاد و به شهر باز آمد؛ چرا که به عصری چنین بزرگ سفر را در سفره نان نیز، هم بدان دشواری بخ پیش می باید برد که در قلمرو نام ,احمد شاملو,شبانه 3, آیدا، درخت خنجر و خاطره جادوی تراشی چربدستانه خاطره پا در گریز عشقی کامیاب را که کجا بود و چه وقت، به بودن و ماندن اصرار می کند: بر آبگینه این جام فاخر که در آن ماهی سرخ به فراغت گامهای فرصت کوتاهش را نان چون جرعه زهری کشتیار نشخوار می کند. *** از پنجره من در بهار می نگرم که عروس سبز را از طلسم خواب چوبینش بیدار می کند. من و جام خاطره را،و بهار را و ماهی سرخ را که چونان « نقطه پایانی » رنگین و ’مذ ّ هب فرجام بی حصل تبار تزئینی خود را اصرار می کند. ,احمد شاملو,شکاف, آیدا، درخت خنجر و خاطره ادستهای گرم تو کودکان توامان آغوش خویش سخن ها می توانم گفت غم نان اگر بگذارد. نغمه در نغمه درافکنده ای مسیح مادر، ای خورشید! از مهربانی بی دریغ جانت با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد غم نان اگر بگذارد. *** رنگ ها در رنگ ها دویده، ای مسیح مادر ، ای خورشید! از مهربانی بی دریغ جانت با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد غم نان اگر بگذارد. *** چشمه ساری در دل و آبشاری در کف، آفتابی در نگاه و فرشته ای در پیراهن از انسانی که توئی قصه ها می توانم کرد غم نان اگر بگذارد. ,احمد شاملو,غزلی در نتوانستن, آیدا، درخت خنجر و خاطره "گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم مهدی حمیدی ـ «این بازوان ِ اوست با داغ‌های بوسه‌ی بسیارها گناه‌اش وینک خلیج ِ ژرف ِ نگاه‌اش کاندر کبود ِ مردمک ِ بی‌حیای آن فانوس ِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ با شعله‌ی لجاج و شکیبائی می‌سوزد. وین، چشمه‌سار ِ جادویی‌ تشنه‌گی‌فزاست این چشمه‌ی عطش که بر او هر دَم حرص ِ تلاش ِ گرم ِ هم‌آغوشی تب‌خاله‌های رسوایی می‌آورد به بار. شور ِ هزار مستی‌ ناسیراب مهتاب‌های گرم ِ شراب‌آلود آوازهای می‌زده‌ی بی‌رنگ با گونه‌های اوست، رقص ِ هزار عشوه‌ی دردانگیز با ساق‌های زنده‌ی مرمرتراش ِ او. گنج ِ عظیم ِ هستی و لذت را پنهان به زیر ِ دامن ِ خود دارد و اژدهای شرم را افسون ِ اشتها و عطش از گنج ِ بی‌دریغ‌اش می‌راند...» بگذار این‌چنین بشناسد مرد در روزگار ِ ما آهنگ و رنگ را زیبایی و شُکوه و فریبنده‌گی را زنده‌گی را. حال آن‌که رنگ را در گونه‌های زرد ِ تو می‌باید جوید، برادرم! در گونه‌های زرد ِ تو وندر این شانه‌ی برهنه‌ی خون‌مُرده، از همچو خود ضعیفی مضراب ِتازیانه به تن خورده، بار ِ گران ِ خفّت ِ روح‌اش را بر شانه‌های زخم ِ تن‌اش بُرده! حال آن‌که بی‌گمان در زخم‌های گرم ِ بخارآلود سرخی شکفته‌تر به نظر می‌زند ز سُرخی لب‌ها و بر سفیدناکی این کاغذ رنگ ِ سیاه ِ زنده‌گی دردناک ِ ما برجسته‌تر به چشم ِ خدایان تصویر می‌شود... □ هی! شاعر! هی! سُرخی، سُرخی‌ست: لب‌ها و زخم‌ها! لیکن لبان ِ یار ِ تو را خنده هر زمان دندان‌نما کند، زان پیش‌تر که بیند آن را چشم ِ علیل ِ تو چون «رشته‌یی ز لولو ِ تر، بر گُل ِ انار» ـ آید یکی جراحت ِ خونین مرا به چشم کاندر میان ِ آن پیداست استخوان; زیرا که دوستان ِ مرا زان پیش‌تر که هیتلر ــ قصاب ِ«آوش ویتس» در کوره‌های مرگ بسوزاند، هم‌گام ِ دیگرش بسیار شیشه‌ها از صَمغ ِ سُرخ ِ خون ِ سیاهان سرشار کرده بود در هارلم و برانکس انبار کرده بود کُنَد تا ماتیک از آن مهیا لابد برای یار ِ تو، لب‌های یار ِ تو! □ بگذار عشق ِ تو در شعر ِ تو بگرید... بگذار درد ِ من در شعر ِ من بخندد... بگذار سُرخ خواهر ِ هم‌زاد ِ زخم‌ها و لبان باد! زیرا لبان ِ سُرخ، سرانجام پوسیده خواهد آمد چون زخم‌های ِ سُرخ وین زخم‌های سُرخ، سرانجام افسرده خواهد آمد چونان لبان ِ سُرخ; وندر لجاج ِ ظلمت ِ این تابوت تابد به‌ناگزیر درخشان و تاب‌ناک چشمان ِ زنده‌یی چون زُهره‌ئی به تارک ِ تاریک ِ گرگ و میش چون گرم‌ْساز امیدی در نغمه‌های من! □ بگذار عشق ِ این‌سان مُردارْوار در دل ِ تابوت ِ شعر ِ تو ـ تقلیدکار ِ دلقک ِ قاآنی ــ گندد هنوز و باز خود را تو لاف‌زن بی‌شرم‌تر خدای همه شاعران بدان! لیکن من (این حرام، این ظلم‌زاده، عمر به ظلمت نهاده، این بُرده از سیاهی و غم نام) بر پای تو فریب بی‌هیچ ادعا زنجیر می‌نهم! فرمان به پاره کردن ِ این تومار می‌دهم! گوری ز شعر ِ خویش کندن خواهم وین مسخره‌خدا را با سر درون ِ آن فکندن خواهم و ریخت خواهم‌اش به سر خاکستر ِ سیاه ِ فراموشی... □ بگذار شعر ِ ما و تو باشد تصویرکار ِ چهره‌ی پایان‌پذیرها: تصویرکار ِ سُرخی‌ لب‌های دختران تصویرکار ِ سُرخی‌ زخم ِ برادران! و نیز شعر ِ من یک‌بار لااقل تصویرکار ِ واقعی چهره‌ی شما دلقکان دریوزه‌گان ""شاعران!"" ۱۳۲۹ ",احمد شاملو,برای خون وماتیک,آهن‌ها و احساس برای نوروزعلی غنچه راه در سکوت ِ خشم به جلو خزید و در قلب ِ هر رهگذر غنچه‌ی پژمرده‌یی شکفت: «ـ برادرهای یک بطن! یک آفتاب ِدیگر را پیش از طلوع ِ روز ِ بزرگ‌اش خاموش کرده‌اند!» و لالای مادران بر گاه‌واره‌های جنبان ِ افسانه پَرپَر شد: «ـ ده سال شکفت و باغ‌اش باز غنچه بود. پایش را چون نهالی در باغ‌های آهن ِ یک کُند کاشتند. مانند ِ دانه‌یی به زندان ِ گُل‌خانه‌یی قلب ِ سُرخ ِ ستاره‌یی‌اش را محبوس داشتند. و از غنچه‌ی او خورشیدی شکفت تا طلوع نکرده بخُسبد چرا که ستاره‌ی بنفشی طالع می‌شد از خورشید ِ هزاران هزار غنچه چُنُو. و سرود ِ مادران را شنید که بر گهواره‌های جنبان دعا می‌خوانند و کودکان را بیدار می‌کنند تا به ستاره‌یی که طالع می‌شود و مزرعه‌ی برده‌گان را روشن می‌کند سلام بگویند. و دعا و درود را شنید از مادران و از شیرخواره‌گان; و ناشکفته در جامه‌ی غنچه‌ی خود غروب کرد تا خون ِ آفتاب‌های قلب ِ ده‌ساله‌اش ستاره‌ی ارغوانی را پُرنورتر کند.» وقتی که نخستین باران ِ پاییز عطش ِ زمین ِ خاکستر را نوشید و پنجره‌ی بزرگ ِ آفتاب ِارغوانی به مزرعه‌ی برده‌گان گشود تا آفتاب‌گردان‌های پیش‌رس به‌پاخیزند، برادرهای هم‌تصویر! برای یک آفتاب ِ دیگر پیش از طلوع ِ روز ِ بزرگ‌اش گریستیم. مهر ۱۳۳۰ ,احمد شاملو,مرثیه,آهن‌ها و احساس خوابید آفتاب و جهان خوابید از برج ِ فار، مرغک ِ دریا، باز چون مادری به مرگ ِ پسر، نالید. گرید به زیر ِ چادر ِ شب، خسته دریا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته. □ سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است. از تیره آب ـ در افق ِ تاریک ـ با قارقار ِ وحشی‌ ِ اردک‌ها آهنگ ِ شب به گوش ِ من آید; لیک در ظلمت ِ عبوس ِ لطیف ِ شب من در پی ِ نوای گُمی هستم. زین‌رو، به ساحلی که غم‌افزای است از نغمه‌های دیگر سرمست‌ام. □ می‌گیرَدَم ز زمزمه‌ی تو، دل. دریا! خموش باش دگر! دریا، با نوحه‌های زیر ِ لبی، امشب خون می‌کنی مرا به جگر... دریا! خاموش باش! من ز تو بیزارم وز آه‌های سرد ِ شبان‌گاه‌ات وز حمله‌های موج ِ کف‌آلودت وز موج‌های تیره‌ی جان‌کاه‌ات... □ ای دیده‌ی دریده‌ی سبز ِ سرد! شب‌های مه‌گرفته‌ی دم‌کرده، ارواح ِ دورمانده‌ی مغروقین با جثه‌ی ِ کبود ِ ورم‌کرده بر سطح ِ موج‌دار ِ تو می‌رقصند... با ناله‌های مرغ ِ حزین ِ شب این رقص ِ مرگ، وحشی و جان‌فرساست از لرزه‌های خسته‌ی این ارواح عصیان و سرکشی و غضب پیداست. ناشادمان به‌شادی محکوم‌اند. بیزار و بی‌اراده و رُخ‌درهم یک‌ریز می‌کشند ز دل فریاد یک‌ریز می‌زنند دو کف بر هم: لیکن ز چشم، نفرت ِشان پیداست از نغمه‌های ِشان غم و کین ریزد رقص و نشاط ِشان همه در خاطر جای طرب عذاب برانگیزد. با چهره‌های گریان می‌خندند، وین خنده‌های شکلک نابینا بر چهره‌های ماتم ِشان نقش است چون چهره‌ی جذامی، وحشت‌زا. خندند مسخ‌گشته و گیج و منگ، مانند ِ مادری که به امر ِ خان بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد ساید ولی به دندان‌ها، دندان! □ خاموش باش، مرغک ِ دریایی! بگذار در سکوت بماند شب بگذار در سکوت بمیرد شب بگذار در سکوت سرآید شب. بگذار در سکوت به گوش آید در نور ِ رنگ‌رفته و سرد ِ ماه فریادهای ذلّه‌ی محبوسان از محبس ِ سیاه... □ خاموش باش، مرغ! دمی بگذار امواج ِ سرگران‌شده بر آب، کاین خفته‌گان ِ مُرده، مگر روزی فریاد ِشان برآورد از خواب. □ خاموش باش، مرغک ِ دریایی! بگذار در سکوت بماند شب بگذار در سکوت بجنبد موج شاید که در سکوت سرآید تب! □ خاموش شو، خموش! که در ظلمت اجساد رفته‌رفته به جان آیند وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم کم‌کم ز رنج‌ها به زبان آیند. بگذار تا ز نور ِ سیاه ِ شب شمشیرهای آخته ندرخشد. خاموش شو! که در دل ِ خاموشی آواز ِشان سرور به دل بخشد. خاموش باش، مرغک ِ دریایی! بگذار در سکوت بجنبد مرگ... ۲۱ شهریور ِ ۱۳۲۷ ,احمد شاملو,مرغِ دریا,آهن‌ها و احساس بی گاهان به غربت به زمانی که خود در نرسیده بود - چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ، و قلبم در خلاء تپیدن آغاز کرد *** گهواره تکرار را ترک گفتم در سرزمینی بی پرنده و بی بهار نخستین سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار، بی آن که با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویش به راهی دور رفته باشم نخستین سفرم باز آمدن بود *** دور دست امیدی نمی آموخت لرزان بر پاهای نوراه رو در افق سوزان ایستادم دریافتم که بشارتی نیست چرا که سرابی در میانه بود *** دور دست امیدی نمی آموخت دانستم که بشارتی نیست: این بی کرانه زندانی چندان عظیم بود که روح از شرم ناتوانی دراشک پنهان می شد ,احمد شاملو,آغاز,آیدا در آئینه لبانت به ظرافت شعر شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند که جاندار غار نشین از آن سود می جوید تا به صورت انسان درآید و گونه هایت با دو شیار مّورب که غرور ترا هدایت می کنند و سرنوشت مرا که شب را تحمل کرده ام بی آن که به انتظار صبح مسلح بوده باشم، و بکارتی سر بلند را از رو سبیخانه های داد و ستد سر به مهر باز آورده م هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم! و چشانت راز آتش است و عشقت پیروزی آدمی ست هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد و آغوشت اندک جائی برای زیستن اندک جائی برای مردن و گریز از شهر که به هزار انگشت به وقاحت پاکی آسمان را متهم می کند کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد - من با نخستین نگاه تو آغاز شدم توفان ها در رقص عظیم تو به شکوهمندی نی لبکی می نوازند، و ترانه رگ هایت آفتاب همیشه را طالع می کند بگذار چنان از خواب بر آیم که کوچه های شهر حضور مرا دریابند دستانت آشتی است ودوستانی که یاری می دهند تا دشمنی از یاد برده شود پیشانیت آیینه ای بلند است تابناک و بلند، که خواهران هفتگانه در آن می نگرند تا به زیبایی خویش دست یابند دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید تا عطش آب ها را گوارا تر کند؟ تا آ یینه پدیدار آئی عمری دراز در آ نگریستم من برکه ها ودریا ها را گریستم ای پری وار درقالب آدمی که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد! حضور بهشتی است که گریز از جهنم را توجیه می کند، دریائی که مرا در خود غرق می کند تا از همه گناهان ودروغ شسته شوم وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود ,احمد شاملو,آیدا در آینه,آیدا در آئینه جنگل آینه ها به هم درشکست و رسولانی خسته بر این پهنه نومید فرود آمدند که کتاب رسالت شان جز سیاهه آن نام ها نبود که شهادت را در سرگذشت خویش مکرر کرده بودند *** با دستان سوخته غبار از چهره خورشید سترده بودند تا رخساره جلادان خود را در آینه های خاطره باز شناسند تا در یابند که جلادان ایشان، همه آن پای در زنجیرانند که قیام در خون تپیده اینان چنان چون سرودی در چشم انداز آزادی آنان رسته بود، - هم آن پای در زنجیرانند که، اینک! بنگرید تا چه گونه بی آسمان و بی سرود زندان خود و اینان را دوستاقبانی می کنند، بنگرید! بنگرید! *** جنگل آینه ها به هم درشکست و رسولانی خسته بر گستره تاریک فرود آمدند که فریاد درد ایشان به هنگامی که شکنجه بر قالبشان پوست می درید چنین بود: « - کتاب رسالت ما محبت است و زیبائی ست تا بلبل های بوسه بر شاخ ارغوان بسرایند شور بختان را نیکفرجام بردگان را آزاد و نومیدان را امیدوار خواسته ایم تا تبار یزدانی انسان سلطنت جاویدانش را در قلمرو خاک باز یابد کتاب رسالت ما محبت است و زیبائی ست تا زهدان خاک از تخمه کین بار نبندد » *** جنگل آئینه فرو ریخت و رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند، و شاعران به تبار شهیدان پیوستند چونان کبوتران آزاد پروازی که به دست غلامان ذبح می شوند تا سفره اربابان را رنگین کنند و بدین گونه بود که سرود و زیبائی زمینی را که دیگر از آن انسان نیست بدرود کرد گوری ماند و نوحه ئی و انسان جاودانه پا دربند به زندان بندگی اندر بماند ,احمد شاملو,تکرار,آیدا در آئینه چه بگویم؟ سخنی نیست می وزد از سر امید، نسیمی؛ لیک تا زمزمه ای ساز کند در همه خلوت صحرا به روش نارونی نیست چه بگویم؟ سخنی نیست *** پشت درهای فرو بسته شب از دشنه دشمنی پر به کنج اندیشی خاموش نشسته ست بام ها زیرفشار شب کج، کوچه از آمدو رفت شب بد چشم سمج خسته ست *** چه بگویم ؟ سخنی نیست در همه خلوت این شهر،آوا جز زموشی که دراند کفنی نیست ونذر این ظلمت جا جزسیا نوحه شو مرده زنی نیست ورنسیمی جنبد به رهش نجوا را نارونی نیست چه بگویم؟ سخنی نیست... ,احمد شاملو,سخنی نیست ,آیدا در آئینه بوسه های تو گنجشککان پر گوی باغند و پستان هایت کندوی کوهستان هاست و تنت رازی ست جاودانه که در خلوتی عظیم با منش در میان می گذارند تن تو آهنگی ست و تن من کلمه ئی ست که در آن می نشیند تا نغمه ئی در وجود آید : سرودی که تداوم را می تپد در نگاهت همه مهربانی هاست : قاصدی که زندگی را خبر می دهد و در سکوتت همه صداها : فریادی که بودن را تجربه می کند ,احمد شاملو,سرودی برای سپاس و پرستش,آیدا در آئینه میان خورشید های همیشه زیبائی تو لنگری ست - خورشیدی که از سپیده دم همه ستارگان بی نیازم می کند نگاهت شکست ستمگری ست - نگاهی که عریانی روح مرا از مهر جامه ئی کرد بدان سان که کنونم شب بی روزن هرگز چنان نماید که کنایتی طنز آلود بوده است و چشمانت با من گفتند که فردا روز دیگری ست - آنک چشمانی که خمیر مایه مهر است! وینک مهر تو: نبرد افزاری تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم *** آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود چنین انگاشته بودم آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود *** میان آفتاب های همیشه زیبائی تو لنگری ست - نگاهت شکست ستمگری ست - و چشمانت با من گفتند که فردا روز دیگری ست ,احمد شاملو,شبانه -2,آیدا در آئینه اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذرد *** در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام نیلوفر و باران در تو بود خنجر و فریادی در من فواره و رؤیا در تو بود تالاب و سیاهی در من در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز کردم *** من برگ را سرودی کردم سر سبز تر ز بیشه من موج را سرودی کردم پرنبض تر ز انسان من عشق را سرودی کردم پر طبل تر زمرگ سر سبز تر ز جنگل من برگ را سرودی کردم پرتپش تر از دل دریا من موج را سرودی کردم پر طبل تر از حیات من مرگ را سرودی کردم ,احمد شاملو,مرگ ‚ من را,آیدا در آئینه (1) در برابر بی کرانی ساکن جنبش کوچک گلبرگ به پروانه ئی ماننده بود زمان با گام شتا بناک بر خواست و در سرگردانی یله شد در باغستان خشک معجزه وصل بهاری کرد سراب عطشان برکه ئی صافی شد و گنجشکان دست آموز بوسه شادی را در خشکسار باغ به رقص در آوردند (2) اینک چشمی بی دریغ که فانوس را اشکش شور بختی مردمی را که تنها بودم وتاریک لبخند می زند آنک منم که سرگردانی هایم را همه تا بدین قله جل جتا پیموده ام آنک منم میخ صلیب از کف دستان به دندان برکنده آنک منم پا بر صلیب باژگون نهاده با قامتی به بلندی فریاد (3) در سرزمین حسرت معجزهای فرود آ مد [ واین خود معجزه ئی دیگر گونه بود ] فریاد کردم،: «- ای مسافر! با من از زنجیریان بخت که چنان سهمناک دوست می داشتم این مایه ستیزه چرا رفت؟ با ایشان چه می باید کرد؟» «- بر ایشان مگیر!» چنین گفت و چنین کردم لایه تیره فرو نشست آبگیر کدر صافی شد و سنگریزه های زمزمه در ژرفای زلال درخشید دندانهای خشم به لبخندی زیبا شد رنج دیرینه همه کینه هایش را خندید پای آبله در چمنزار آفتاب فرود آمد بی آنکه از شب نا آشتی داغ سیاهی بر جگر نهاده باشم (4) نه! هرگز شب را باور نکردم چرا که در فراسوهای دهلیزش به امید دریچه ئی دل بسته بودم (5) شکوهی در جانم تنوره می کشد گوئی از پاک ترین هوای کوهستان لبالب قدحی در کشیده ام در فرصت میان ستاره ها شلنگ انداز رقصی میکنم- دیوانه به تماشای من بیا! ,احمد شاملو,وصل,آیدا در آئینه (1) آفتاب آتش بی دریغ است و رویای آبشاران در مرز هر نگاه بر در گاه هر ثقبه سایه ها روسبیان آرامشند. پیجوی آن سایه بزرگم من که عطش خشکدشت را باطل می کند *** چه پگاه و چه پسین، اینجا نیمروز مظهرهست است: آتش سوزنده را رنگی و اعتباری نیست دروازه امکان بر باران بسته است شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشکرود از وحشت هرگز سخن می گوید بوته گز به عبث سایه ئی در خلوت خویش می جوید *** ای شب تشنه! خدا کجاست؟ تو روزی دگر گونه ای به رنگ دگر که با تو در آفرینش تو بیدادی رفته است: تو زنگی زمانی ***** (2) کنار تو را ترک گفته ام و زیر آسمان نگونسار که از جنبش هر پرنده تهی است و هلالی کدر چونان مرده ماهی سیمگونه فلسی بر سطح موجش می گذرد به باز جست تو برخواستم تا در پایتخت عطش در جلوه ئی دیگر بازت یابم ای آب روشن! ترا با معیار عطش می سنجم *** در این سرا بچه آیا زورق تشنگی است آنچه مرا به سوی شما می راند. یا خود زمزمه شماست ومن نه به خود می روم که زمزمه شما به جانب خویشم می خواند؟ نخل من ای واحه من! در پناه شما چشمه سار خنکی هست که خاطره اش عریانم می کند ,احمد شاملو,پایتخت عطش,آیدا در آئینه می خواهم خواب اقاقیا ها را بمیرم. خیالگونه، در نسیمی کوتاه که به تردید می گذرد خواب اقاقیاها را بمیرم. *** می خواهم نفس سنگین اطلسی ها را پرواز گیرم. در باغچه های تابستان، خیس و گرم به نخستین ساعت عصر نفس اطلسی ها را پرواز گیرم. *** حتی اگر زنبق ِ کبود ِ کارد بر سینه ام گل دهد- می خواهم خواب اقاقیا را بمیرم در آخرین فرصت گل، و عبور سنگین اطلسی ها باشم بر تالار ارسی در ساعت هفت عصر ,احمد شاملو,از اینگونه مردن,ابراهیم در آتش همه لرزش دست و دلم از آن بود که که عشق پناهی گردد، پروازی نه گریز گاهی گردد. آی عشق آی عشق چهره آبیت پیدا نیست *** و خنکای مرحمی بر شعله زخمی نه شور شعله بر سرمای درون آی عشق آی عشق چهره سرخت پیدا نیست. *** غبار تیره تسکینی بر حضور ِ وهن و دنج ِ رهائی بر گریز حضور. سیاهی بر آرامش آبی و سبزه برگچه بر ارغوان آی عشق آی عشق رنگ آشنایت پیدا نیست ,احمد شاملو,بر سرمای درون,ابراهیم در آتش به چرک می نشیند خنده به نوار ِ زخمبندیش ار ببندبی. رهایش کن رهایش کن اگر چند قیوله دیو آشفته می شود. *** چمن است این چمن است بالکه های آتشخون ِ گل بگو چمن است این، تیماج ِ سبز ِ میر غضب نیسب حتی اگر دیری است تا بهار بر این مسلخ بر نگذشته باشد. *** تا خنده مجروحت به چرک اندرر نشیند رهایش کن چون ما رهایش کن ,احمد شاملو,تعویذ,ابراهیم در آتش مجال بی رحمانه اندک بود و واقعه سخت نامنتظر. از بهار حظ ّ تماشائی نچشیدم، که قفس باغ را پژمرده می کند. *** از آفتاب و نفس چنان بریده خواهم شد که لب از بوسه نا سیراب. برهنه بگو برهنه به خاکم کنند سرا پا برهنه بدان گونه که عشق را نماز می بریم،- که بی شایبه حجابی با خاک عاشقانه در آمیختن می خواهم ,احمد شاملو,در آمیختن,ابراهیم در آتش آنچه به دید می آید و آنچه به دیده می گذرد. آنچنان که سپاهیان مشق قتال میکنند گستره چمنی می تواند باشد، و کودکان رنگین کمانی رقصنده و پر فریاد. *** اما آن که در برابر ِ فرمان ِ واپسین لبخند می گشاید، نتها می تواند لبخندی باشد که در برابر ِ فرمان ِ واپسین لبخند می گشاید تنها می تواند لبخندی باشد در برابر« آتش!» ,احمد شاملو,در میدان,ابراهیم در آتش اگر که بیهده زیباست شب برای چه زیباست شب برای که زیباست؟- شب و رود بی انحنای ستارگان که سرد می گذرد. و سوگواران دراز گیسو بر دو جانب رود یاد آورد کدام خاطره را با قصیده نفسگیر غوکان تعزیتی می کنند به هنگامی که هر سپیده به صدای هما و از دوازده گلوله سوراخ می شود؟ *** اگر که بیهده زیباست شب برای که زیباست شب برای چه زیباست؟ ,احمد شاملو,شبانه,ابراهیم در آتش مرا تو بی سببی نیستی. به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل؟ ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب از دریچه تاریک؟ کلام از نگاه تو شکل می بندد. خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی! *** پس پشت مردمکان فریاد کدم زندانی است که آزادی را به لبان بر آماسیده گل سرخی پرتاب می کند؟- ورنه این ستاره بازی حاشا چیزی بدهکار آفتاب نیست. نگاه از صدای تو ایمن می شود. چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی! *** و دلت کبوتر آشتی ست، در خون تپیده به بام تلخ. با این همه چه بالا چه بلند پرواز می کنی ,احمد شاملو,شبانه -14,ابراهیم در آتش به نو کردن ماه بر بام شدم با عقیق و سبزه و آینه. داسی سرد بر آسمان گذشت که پرواز کبوتر ممنوع است. صنوبرها به نجوا چیزی گفتند و گزمگان به هیاهوی شمشیر در پرندگان نهادند. ماه بر نیامد ,احمد شاملو,محاق,ابراهیم در آتش (1) نگاه کن چه فرو تنانه بر خاک می گسترد آنکه نهال نازک دستانش از عشق خداست و پیش عصیانش بالای جهنم پست است. آن کو به یکی « آری » می میرد نه به زخم صد خنجر، مگر آنکه از تب وهن دق کند. قلعه یی عظیم که طلسم دروازه اش کلام کوچک دوستی است. (2) انکار ِ عشق را چنین که بر سر سختی پا سفت کرده ای دشنه مگر به آستین اندر نهان کرده باشی.- که عاشق اعتراف را چنان به فریاد آمد که وجودش همه بانگی شد. (3) نگاه کن چه فرو تنانه بر در گاه نجابت به خاک می شکند رخساره ای که توفانش مسخ نیارست کرد. چه فروتنانه بر آستانه تو به خاک می افتد آنکه در کمر گاه دریا دست حلقه توانست کرد. نگاه کن چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد آنکه مرگش میلاد پر هیا هوی هزار شهرزاده بود. نگاه کن ,احمد شاملو,میلاد آنکه عاشقانه بر خاک مرد,ابراهیم در آتش ارابه هائی از آن سوی جهان آمده اند بی غوغای آهن ها که گوش های زمان ما را انباشته است . ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند . *** گرسنگان از جای بر نخواستند چرا که از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمی خاست برهنگان از جای بر نخاستند چرا که از بار ارابه ها خش خش جامه هائی برنمی خاست زندانیان از جای برنخاستند چرا که محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادی مردگان از جای برنخاستند چرا که امید نمی رفت تا فرشتگانی رانندگان ارابه ها باشند . *** ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند بی غوغای آهن ها که گوش های زمان ما را انباشته است . ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند بی که امیدی با خود آورده باشند ,احمد شاملو,ارابه ها,باغ آئینه صحرا آماده روشن بود و شب، از سماجت و اصرار خویش دست می کشید من خود، گرده های دشت را بر ارابه ئی توفانی در نور دیدم: این نگاه سیاه آزرمند آنان بود - تنها، تنها - که از روشنائی صحرا جلوه گرفت و در آن هنگام که خورشید، عبوس و شکسته دل از دشت می گذشت، آسمان ناگزیر را به ظلمتی جاودانه نفرین کرد. بادی خشمناک، دو لنگه در را بر هم کوفت و زنی در انتظار شوی خویش، هراسان از جا برخاست. چراغ، از نفس بویناک باد فرو مرد و زن، شرب سیاهی بر گیسوان پریش خویش افکند. ما دیگر به جانب شهر تاریک باز نمی گردیم و من همه جهان را در پیراهن روشن تو خلاصه می کنم. *** سپیده دمان را دیدم که بر گرده اسبی سرکش، بر دروازه افق به انتظار ایستاده بود و آنگاه، سپیده دمان را دیدم که، نالان و نفس گرفته، از مردمی که دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند، دیاری نا آشنا را راه می پرسید. و در آن هنگام، با خشمی پر خروش به جانب شهر آشنا نگریست و سرزمین آنان را، به پستی و تاریکی جاودانه دشنام گفت. پدران از گورستان باز گشتند و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند. کبوتری از برج کهنه به آسمان ناپیدا پر کشید و مردی، جنازه کودکی مرده زاد را بر درگاه تاریک نهاد. ما دیگر به جانب شهر سرد باز نمی گردیم و من، همه جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می کنم. *** خنده ها، چون قصیل خشکیده، خش خش مرگ آور دارند. سربازان مست در کوچه های بن بست عربده می کشند و قحبه ئی از قعر شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی می خواند. علف های تلخ در مزارع گندیده خواهد رست و باران های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت مرا لحظه ئی تنها مگذار، مرا از زره نوازشت روئین تن کن: من به ظلمت گردن نمی نهم همه جهان را در پیراهن کوچک روشنت خلاصه کرده ام و دیگر به جانب آنان باز نمی گردم ,احمد شاملو,از شهر سرد,باغ آئینه ما نوشتیم و گریستیم ما خنده کنان به رقص بر خاستیم ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ... کسی را پروای ما نبود. در دور دست مردی را به دار آویختند : کسی به تماشا سر برنداشت ما نشستیم و گریستیم ما با فریادی از قالب خود بر آمدیم ,احمد شاملو,از نفرتی لبریز,باغ آئینه خسته شکسته و دلبسته من هستم من هستم من هستم *** از این فریاد تا آن فریاد سکوتی نشسته است. لب بسته در دره های سکوت سرگردانم. من میدانم من میدانم من میدانم *** جنبش شاخه ئی از جنگلی خبر می دهد و رقص لرزان شمعی ناتوان از سنگینی پا بر جای هزاران جار خاموش. در خاموشی نشسته ام خسته ام درهم شکسته ام من دلبسته ام. ,احمد شاملو,اصرار,باغ آئینه آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم در آستانه پر نیلوفر، که به آسمان بارانی می اندیشید و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم در آستانه پر نیلوفر باران، که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود و آنگاه بانوی پر غرور باران را در آستانه نیلوفرها، که از سفر دشوار آسمان باز می آمد. ,احمد شاملو,باران,باغ آئینه چراغی به دستم، چراغی در برابرم: من به جنگ سیاهی می روم. گهواره های خستگی از کشاکش رفت و آمدها باز ایستاده اند، و خورشیدی از اعماق کهکشان های خاکستر شده را روشن می کند. *** فریادهای عاصی آذرخش - هنگامی که تگرگ در بطن بی قرار ابر نطفه می بندد. و درد خاموش وار تاک - هنگامی که غوره خرد در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند. فریاد من همه گریز از درد بود چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها، آفتاب را به دعائی نومیدوار طلب می کرده ام. *** تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای. *** در خلئی که نه خدا بود و نه آتش نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم. جریانی جدی در فاصله دو مرگ در تهی میان دو تنهائی - [ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!] *** شادی تو بی رحم است و بزرگوار، نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است من برمی خیزم! چراغی در دست چراغی در دلم. زنگار روحم را صیقل می زنم آینه ئی برابر آینه ات می گذارم تا از تو ابدیتی بسازم. ,احمد شاملو,باغ آیینه,باغ آئینه ياران ناشناخته ام چون اختران سوخته چندان به خاک تيره فرو ريختند سرد که گفتي ديگر، زمين، هميشه، شبي بي ستاره ماند. *** آنگاه، من، که بودم جغد سکوت لانه تاريک درد خويش، چنگ زهم گسيخته زه را يک سو نهادم فانوس بر گرفته به معبر در آمدم گشتم ميان کوچه مردم اين بانگ بالبم شررافشان: (( - آهاي ! از پشت شيشه ها به خيابان نظر کنيد! خون را به سنگفرش ببينيد! ... اين خون صبحگاه است گوئي به سنگفرش کاينگونه مي تپد دل خورشيد در قطره هاي آن ...)) *** بادي شتابناک گذر کرد بر خفتگان خاک، افکند آشيانه متروک زاغ را از شاخه برهنه انجير پير باغ ... (( - خورشيد زنده است ! در اين شب سيا [که سياهي روسيا تا قندرون کينه بخايد از پاي تا به سر همه جانش شده دهن، آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشيد را من روشن تر، پر خشم تر، پر ضربه تر شنيده ام از پيش... از پشت شيشه ها به خيابان نظر کنيد! از پشت شيشه ها به خيابان نظر کنيد ! از پشت شيشه ها به خيابان نظر کنيد ! ... )) از پشت شيشه ها ... *** نو برگ هاي خورشيد بر پيچک کنار در باغ کهنه رست . فانوس هاي شوخ ستاره آويخت بر رواق گذرگاه آفتاب ... *** من بازگشتم از راه، جانم همه اميد قلبم همه تپش . چنگ ز هم گسيخته زه را ره بستم پاي دريچه، بنشستم و زنغمه ئي که خوانده اي پر شور جام لبان سرد شهيدان کوچه را با نوشخند فتح شکستم : (( - آهاي ! اين خون صبحگاه است گوئي به سنگفرش کاينگونه مي تپد دل خورشيد در قطره هاي آن ... از پشت شيشه ها به خيابان نظر کنيد خون را به سنگفرش ببينيد ! خون را به سنگفرش بينيد ! خون را به سنگفرش ...)) ,احمد شاملو,بر سنگفرش,باغ آئینه ریشه در خاک ریشه در آب ریشه در فریاد *** شب از ارواح سکوت سرشار است . و دست هائی که ارواح را می رانند و دست هائی که ارواح را به دور، به دور دست، می تارانند . *** - دو شبح در ظلمات تا مرزهای خستگی رقصیده اند . - ما رقصیده ایم . ما تا مرزهای خستگی رقصیده ایم . - دو شبح در ظلمات در رقصی جادوئی، خستگی ها را باز نموده اند . - ما رقصیده ایم ما خستگی ها را باز نموده ایم . *** شب از ارواح سکوت سرشار است ریشه از فریاد و رقص ها از خستگی . ,احمد شاملو,دو شبح,باغ آئینه شب، تار شب، بیدار شب، سرشار است. زیباتر شبی برای مردن. آسمان را بگو از الماس ستارگانش خنجری به من دهد. *** شب، سراسر شب، یک سر ازحماسه دریای بهانه جو بیخواب مانده است. دریای خالی دریای بی نوا ... *** جنگل سالخورده به سنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد و مرغی که از کرانه ماسه پوشیده پر کشیده بود غریو کشان به تالاب تیره گون در نشست. تالاب تاریک سبک از خواب بر آمد و با لالای بی سکون دریای بیهوده باز به خوابی بی رؤیا فرو شد... *** جنگل با ناله و حماسه بیگانه است و زخم تر را با لعاب سبز خزه فرو می پوشد. حماسه دریا از وحشت سکون و سکوت است. *** شب تار است شب بیمار ست از غریو دریای وحشت زده بیدار است شب از سایه ها و غریو دریا سر شار است، زیبا تر شبی برای دوست داشتن. با چشمان تو مرا به الماس ستاره های نیازی نیست، با آسمان بگو ,احمد شاملو,شبانه -1,باغ آئینه شب با گلوی خونین خوانده ست دیر گاه. دریا نشسته سرد. یک شاخه در سیاهی جنگل به سوی نور فریاد می کشد. ,احمد شاملو,طرح,باغ آئینه فریادی و دیگر هیچ . چرا که امید آنچنان توانا نیست که پا سر یاس بتواند نهاد. *** بر بستر سبزه ها خفته ایم با یقین سنگ بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم و با امیدی بی شکست از بستر سبزه ها با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم *** اما یاس آنچنان توناست که بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست ! فریادی و دیگر هیچ ! ,احمد شاملو,فریاد و دیگر هیچ,باغ آئینه در این جا چار زندان است به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر ... از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب دشنه ئی کشته است . از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود را، بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است . از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری نشسته اند کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را شکسته اند. من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام . *** در این جا چار زندان است به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر ... در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند . در این زنجیریان هستند مردنی که در رویایشان هر شب زنی در وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد . من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش - من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند، با چیز ندارم گوش . مرا اگر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان، می گذشتم از تراز خاک سرد پست ... جرم این است ! جرم این است ! ,احمد شاملو,كیفر,باغ آئینه نه در رفتن حرکت بود نه درماندن سکونی. شاخه ها را از ریشه جدایی نبود و باد سخن چین با برگ ها رازی چنان نگفت که بشاید. دوشیزه عشق من مادری بیگانه است و ستاره پر شتاب در گذرگاهی مایوس بر مداری جاودانه می گردد. ,احمد شاملو,لوح گور,باغ آئینه من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ: احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای چندین هزار چشمه خورشید در دلم می جوشد از یقین؛ احساس می کنم در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس چندین هزار جنگل شاداب ناگهان می روید از زمین. *** آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز در برکه های آینه لغزیده تو به تو! من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛ از برکه های آینه راهی به من بجو! *** من فکر می کنم هرگز نبوده دست من این سان بزرگ و شاد: احساس می کنم در چشم من به آبشر اشک سرخگون خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛ احساس می کنم در هر رگم به تپش قلب من کنون بیدار باش قافله ئی می زند جرس. *** آمد شبی برهنه ام از در چو روح آب در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم. من بانگ بر گشیدم از آستان یاس: (( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! )) ,احمد شاملو,ماهی,باغ آئینه به یاد ِ زنده‌ی جاودان مرتضا کیوان آن روز در این وادی پاتاوه گشادیم که مرده‌یی این‌جا در خاک نهادیم. چراغ‌اش به پُفی مُرد و ظلمت به جان‌اش درنشست اما چشم‌انداز ِ جهان همچنان شناور ماند در روز ِ جهان. □ مُرده‌گان در شب ِ خویش از مشاهده بی‌بهره می‌مانند اما بند ِ ناف ِ پیوند هم ازآن‌دست به جای است. ــ یکی واگَرد و به دیروز نگاهی کن: آن سوی فرداها بود که جهان به آینده پا نهاد. ۷ فروردین ِ ۱۳۷۲ ,احمد شاملو,آن روز در این وادی...,در آستانه آن روی دیگرت زشتی‌ هلاکت‌باری‌ست ای نیم‌رخ ِ حیات‌بخش ِ ژانوس! ,احمد شاملو,آن روی دیگرت...,در آستانه آن دَلاّدَلِّ حیات که استتار ِ مراقبت‌اش در زخم ِ خاک سراسر نفسی فروخورده را مانَد. سایه و زرد مرگ ِ خاموش را مانَد، مرگ ِ خفته را و قیلوله‌ی خوف را. هر کَشاله‌اش کِیفی بی‌قرار است نهان در اعصاب ِ گرسنه‌گی، سایه‌ی بهمنی به خویش اندر چپیده به هیاءت ِ اعماق. هر سکون‌اش لحظه‌ی مقدر ِ چنگال ِ نامنتظر، جلگه‌ی برف‌پوش سراسر اعلام ِ حضور ِ پنهان‌اش: به خون درغلتیدن ِ خفته‌گان ِ بی‌خبری در گُرده‌گاه ِ تاریخ. □ ای به خواب ِ خرگوران فروشده به نوازش ِ دستان ِ شرور ِ یکی بدنهاد! ای زنجیر ِ خواب گسسته به آواز ِ پای ره‌گذری خوش‌سگال! ۱۷ آذر ِ ۱۳۷۵ ,احمد شاملو,ببر,در آستانه بر کدام جنازه زار می‌زند این ساز؟ بر کدام مُرده‌ی پنهان می‌گرید این ساز ِ بی‌زمان؟ در کدام غار بر کدام تاریخ می‌موید این سیم و زِه، این پنجه‌ی نادان؟ بگذار برخیزد مردم ِ بیلب‌خند بگذار برخیزد! زاری در باغچه بس تلخ است زاری بر چشمه‌ی صافی زاری بر لقاح ِ شکوفه بس تلخ است زاری بر شراع ِ بلند ِ نسیم زاری بر سپیدار ِ سبزبالا بس تلخ است. بر برکه‌ی لاجوردین ِ ماهی و باد چه می‌کند این مدیحه‌گوی تباهی؟ مطرب ِ گورخانه به‌شهراندر چه می‌کند زیر ِ دریچه‌های بی‌گناهی؟ بگذار برخیزد مردم ِ بیلب‌خند بگذار برخیزد! ۱۸ شهریور ِ ۱۳۷۲ ,احمد شاملو,بر کدام جنازه زار می‌زند...؟,در آستانه لب را با لب در این سکوت در این خاموشی‌ گویا گویاتر از هرآنچه شگفت‌انگیزتر کرامت ِ آدمی به شمار است در رشته‌ی بی‌انتهای معجزتی که اوست... در این اعتراف ِ خاموش، در این «همان» که توانَد در میان نهاد با لبی لبی بی‌وساطت ِ آنچه شنودن را باید... آن احساس ِ عمیق ِ امان، در این پیرانه‌سر که هنوز پرواز در تداوم است هم ازآن‌گونه کز آغاز: رابطه‌یی معجزآیت از یقینی که در آن آشیان گذشت در پایان ِ این بهاران تا گمانی که به خاطری گذرد در آغاز ِ یکی خزان. ۱۵ خرداد ِ ۱۳۷۴,احمد شاملو,بوسه,در آستانه بر این کناره تا کرانه‌ی آمودریا آبی می‌گذشت که دگر نیست: رودی که به روزگاران ِ دراز سُرید و از یاد شد رودی که فروخشکید و بر باد شد. بر این امواج تا رودباران ِ سند زورقی می‌گذشت که دگر نیست: زورقی که روزی چند در خاطری نقش بست وانگه به خرسنگی برآمد و درهم‌شکست. بر این زورق از بندری به شهرْبندری زورقبانی پارو می‌کشید که دگر نیست: پاروکشی که هر سفر شوریده دختری‌ش دیده به راه داشت که به امیدی مبهم نهال ِ آرزویی به دل می‌کاشت. بر این رود ِ پادرجای امیدی درخشید که دگر نیست: امید ِ سعادتی که پابرجا می‌نمود لیکن در بستر ِ خویش به جز خوابی گذرا نبود. تیر ِ ۱۳۷۳,احمد شاملو,ترانه,در آستانه جوشان از خشم مسلسل را به زمین کوفت دندان به دندان بَرفشرده کلوخ‌ْپاره‌یی برداشت با دشنامی زشت و با دشنامی زشت بَرابَریان را هدف گرفت. هم‌سنگران خنده‌ها نهان کردند. سهراب گفت: ــ آه! دیدی؟ سرانجام او نیز... ۱۱ اردیبهشت ِ ۱۳۷۴ ,احمد شاملو,جوشان از خشم...,در آستانه به واحد اسکندری حجم ِ قیرین ِ نه‌درکجایی، نادَرکجایی و بی‌درزمانی. و آن‌گاه احساس ِ سرانگشتان ِ نیاز ِ کسی را جُستن در زمان و مکان به مهربانی: «ــ من هم این‌جا هستم!» چپچه‌یی که غلتاغلت تکرار می‌شود تا دوردست‌های لامکانی. □ کشف ِ سحابی‌ مرموز ِ هم‌داستانی در تلنگر ِ زودگذر ِ شهابی انسانی. ۱ مهر ِ ۱۳۷۰,احمد شاملو,حجم ِ قیرین ِ نه‌درکجائی...,در آستانه مطرب درآمد با چکاوک ِ سرزنده‌یی بر دسته‌ی سازش. مهمانان ِ سرخوشی به پای‌کوبی برخاستند. از چشم ِ ینگه‌ی مغموم آن‌گاه یاد ِ سوزان ِ عشقی ممنوع را قطره‌یی به زیر غلتید. □ عروس را بازوی آز با خود برد. سرخوشان ِ خسته پراکندند. مطرب بازگشت با ساز و آخرین زخمه‌ها در سرش شاباش ِ کلان در کلاه‌اش. تالار ِ آشوب تهی ماند با سفره‌ی چیل و کرسی‌ باژگون و سکّوب ِخاموش ِ نوازنده‌گان و چکاوکی مُرده بر فرش ِ سرد ِ آجُرش. ۶ فروردین ِ ۱۳۶۴ ,احمد شاملو,حکایت,در آستانه شب سراسر زنجیر ِ زنجره بود تا سحر، سحرگه به‌ناگاه با قُشَعْریره‌ی درد در لطمه‌ی جان ِ ما جنگل از خواب واگشود مژگان ِ حیران ِ برگ‌اش را پلک ِ آشفته‌ی مرگ‌اش را، و نعره‌ی اُزگَل ِ ارّه‌ی زنجیری سُرخ بر سبزی‌ نگران ِ دره فروریخت. □ تا به کسالت ِ زرد ِ تابستان پناه آریم دل‌شکسته به‌ترک ِ کوه گفتیم. ۱۲ شهریور ِ ۱۳۷۲ ,احمد شاملو,خاطره,در آستانه چیزی به جا نماند حتا که نفرینی بدرقه‌ی راه‌ام کند. با اذان ِ بی‌هنگام ِ پدر به جهان آمدم در دستان ِ ماماچه‌پلیدک که قضا را وضو ساخته بود. هوا را مصرف کردم اقیانوس را مصرف کردم سیاره را مصرف کردم خدا را مصرف کردم و لعنت شدن را، بر جای، چیزی به جای بِنَماندم. ۴ آبان ِ ۱۳۷۱ ,احمد شاملو,خلاصه‌ی احوال,در آستانه باید اِستاد و فرود آمد بر آستان ِ دری که کوبه ندارد، چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظار ِ توست و اگر بی‌گاه به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید. کوتاه است در، پس آن به که فروتن باشی. آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود آن‌جا تا آراسته‌گی را پیش از درآمدن در خود نظری کنی هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهم ِ توست نه انبوهی‌ ِ مهمانان، که آن‌جا تو را کسی به انتظار نیست. که آن‌جا جنبش شاید، اما جُمَنده‌یی در کار نیست: نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسان ِ کافورینه به کف نه عفریتان ِ آتشین‌گاوسر به مشت نه شیطان ِ بُهتان‌خورده با کلاه بوقی‌ منگوله‌دارش نه ملغمه‌ی بی‌قانون ِ مطلق‌های مُتنافی. ــ تنها تو آن‌جا موجودیت ِ مطلقی، موجودیت ِ محض، چرا که در غیاب ِ خود ادامه می‌یابی و غیاب‌ات حضور ِ قاطع ِ اعجاز است. گذارت از آستانه‌ی ناگزیر فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات: «ــ دریغا ای‌کاش ای‌کاش قضاوتی قضاوتی قضاوتی درکار درکار درکار می‌بود!» ــ شاید اگرت توان ِ شنفتن بود پژواک ِ آواز ِ فروچکیدن ِ خود را در تالار ِ خاموش ِ کهکشان‌های ِ بی‌خورشیدــ چون هُرَّست ِ آوار ِ دریغ می‌شنیدی: «ــ کاش‌کی کاش‌کی داوری داوری داوری درکار درکار درکار درکار...» اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شوم ِ قاضیان. ذات‌اش درایت و انصاف هیاءت‌اش زمان. ــ و خاطره‌ات تا جاودان ِ جاویدان در گذرگاه ِ ادوار داوری خواهد شد. □ بدرود! بدرود! (چنین گوید بامداد ِ شاعر:) رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار شادمانه و شاکر. از بیرون به درون آمدم: از منظر به نظّاره به ناظر. ــ نه به هیاءت ِ گیاهی نه به هیاءت ِ پروانه‌یی نه به هیاءت ِ سنگی نه به هیاءت ِ برکه‌یی، ــ من به هیاءت ِ «ما» زاده شدم به هیاءت ِ پُرشکوه ِ انسان تا در بهار ِ گیاه به تماشای رنگین‌کمان ِ پروانه بنشینم غرور ِ کوه را دریابم و هیبت ِ دریا را بشنوم تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدر ِ همت و فرصت ِ خویش معنا دهم که کارستانی ازاین‌دست از توان ِ درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است. انسان زاده شدن تجسّد ِ وظیفه بود: توان ِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن توان ِ شنفتن توان ِ دیدن و گفتن توان ِ اندُه‌گین و شادمان‌شدن توان ِ خندیدن به وسعت ِ دل، توان ِ گریستن از سُویدای جان توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شُکوه‌ناک ِ فروتنی توان ِ جلیل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت و توان ِ غم‌ناک ِ تحمل ِ تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی عریان. انسان دشواری وظیفه است. □ دستان ِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده هر بَدر ِ کامل و هر پَگاه ِ دیگر هر قلّه و هر درخت و هر انسان ِ دیگر را. رخصت ِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتیم و منظر ِ جهان را تنها از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصار ِ شرارت دیدیم و اکنون آنک دَر ِ کوتاه ِ بی‌کوبه در برابر و آنک اشارت ِ دربان ِ منتظر! ــ دالان ِ تنگی را که درنوشته‌ام به وداع فراپُشت می‌نگرم: فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت. به جان منت پذیرم و حق گزارم! (چنین گفت بامداد ِ خسته.) ۲۹ آبان ِ ۱۳۷۱,احمد شاملو,در آستانه,در آستانه به تو دست می سایم و جهان را در می یابم به تو می اندیشم و زمان را لمس میکنم معلق و بی انتها عریان می وزم، می بارم، می تابم. آسمان ام ستارگان و زمین، و گندم عطرآگینی که دانه می بندد رقصان در جان سبز خویش از تو عبور میکنم چنان که تندری از شب می درخشم و فرو می ریزم. ,احمد شاملو,در لحظه,در آستانه زرین‌تاج و نورالدین سالمی درپیچیده به خویش جنین‌وار که پیرامن‌ات انکار ِ تو می‌کند، در چنبره‌ی خوف ِ سیاهی به زهدان ماننده در ظلماتی از غلظت ِ سُرخ ِ کینه یا تحقیر. «ــ رها شو تا به معرکه‌ی جدال درآیی حتا به هیاءت ِ شکل‌نایافته جنینی!» میلادت مبارک ای واحد ِ آماری ای قربانی‌ی کاهش ِ نوزادْمرگی! ۱ مهر ِ ۱۳۷۰,احمد شاملو,درپیچیده به خویش...,در آستانه زمین را انعطافی نبود سیاره‌یی آتی بود لُکِّه سنگی بود آونگ که هنوز مدار نمی‌شناخت زمین، و سرگذشت ِ سُرخ‌اش تنها التهابی درک‌ناشده بود فراپیش ِ زمان. سنگ‌پاره‌یی بی‌تمیز که در خُشکای خمیره‌اش هنوز «خود» را خبر از «خویشتن» نبود، که هنوز نه بهشتی بود نه ماری و سیبی، نه انجیربُنی که برگ‌اش درز ِ گندم را شرم آموزد از آن پس که بشکافد از آن پس که سنگ‌پاره واشِکافد و زمین به اُلگوی ما شیار و تخمه شود: سیّاره‌یی به عشوه گریزان بر مدار ِ خشک و خیس‌اش نا‌ آگاه از میلاد و بی‌خبر از مرگ. چه به یک‌دیگر ماننده ! شگفتا، چه به یک‌دیگر ماننده ! □ حضوری مشکوک در درون و حضوری مشکوک در برون مرزی مشکوک میان ِ برون و درون ــ عشق را چه‌گونه بازشناختی؟ کجا پنهان بود حضور ِ چنین آگاه‌ات بر آن توده‌ی بی‌ادراک در آن رُستاق ِ کوتاهنوز؟ خفته‌ی بیدار ِ کدام بستر بودی کدام بستر ِ ناگشوده؟ نوزاده‌ی بالغ ِ کدام مادر بودی کدام دوشیزه‌ْمادر ِ نابِسوده؟ سنگ از تو خاک ِ بُستانی شدن چه‌گونه آموخت؟ خاک از تو شیار ِ پذیرا شدن چه‌گونه آموخت؟ بذر از شیار امان ِ محبت جُستن جهان را مَضیف ِ مهربان ِ گرسنه‌گی خواستن زنبور و پرنده را بشارت ِ شهد و سرود آوردن ریشه را در ظلمات به ضیافت ِ آب و آفتاب بردن چشم بر جلوه‌ی هستی گشودن و چشم از حیات بربستن و باز گرسنه گداوار دیده به زنده‌گی گشودن مردن و بازآمدن و دیگرباره بمردن... این همه را از کجا آموختی؟ □ آن پاره‌سنگ ِ بی‌نشان بودم من در آن التهاب ِ نخستین آن پاره‌ْسکون ِ خاموش بودم من در آن ملال ِ بی‌خویشتنی آن بوده‌ی بی‌مکان بودم من آن باشنده‌ی بی‌زمان. ــ به کدام ذکرم آزاد کردی به کدام طلسم ِ اعظم به کدام لمس ِ سرانگشت ِ جادوی؟ از کجا دریافتی درخت ِ اسفندگان بهاران را با احساس ِ سبز ِ تو سلام می‌گوید و ببر ِ بیشه غرورش را در آیینه‌ی احساس ِ تو می‌آراید؟ از کجا دانستی؟ □ هنوز این آن پرسش ِ سوزان است، و چراغ ِ کهکشان را به پُفی چه دردناک خاموش می‌کند اندوه ِ این ندانستن: برگ ِ بی‌ظرافت ِ آن باغ ِ هرگزتاهنوز عشق را ناشناخته بَرابَرْنهاد ِ آزرم چه‌گونه کرد؟ (هنوز این آن پرسش ِ سوزان است.) ۷ دی ِ ۱۳۷۳ ,احمد شاملو,سِفْر ِ شُهود,در آستانه به میترا اسپهبد دسته‌ی کاغذ بر میز در نخستین نگاه ِ آفتاب. کتابی مبهم و سیگاری خاکسترشده کنار ِ فنجان ِ چای از یادرفته. بحثی ممنوع در ذهن. آذر ِ ۱۳۷۱ ,احمد شاملو,طبیعت ِ بی‌جان,در آستانه به جمشید لطفی منطق ِ لطیف ِ شادی چیزی به دُمب ِ سکوت ِ سیاسنگین ِ فضا آویخت تا لحظه‌ی انفجار ِ کبریت ِ خفه در صندوق ِ افق خاموشی شود و عبور ِ فصیح ِ موکب ِ رگ‌بار بیاغازد. برق و ناوک ِ پُرانکسار ِ پولاد ِ سپید و طبله‌طبله غَلت ِ بی‌کوک ِ طبل ِ رعد بر بستر ِ تشنه‌ی خاک. خاک و پای‌کوبان ِ فصیح ِ نوباوه‌گان ِ شاد ِ باران در بارانی‌های خیس ِ خویش. آن‌گاه جهان به‌تمامی: زمین و زمان به‌تمامی و آسمان به‌تمامی. و آن‌گاه سکوت ِ مقدس ِ خورشید ِ بشسته‌روی بر سجاده‌ی خاک، و درنگ ِ سنگین ِ ساتور ِ خونین در قربان‌گاه ِ بی‌داعیه‌ی فلق. درنگ ِ سنگین ِ ساتور ِ خونین و نزول ِ لَختالَخت ِ تاریکی چون خواب، چونان لغزش ِ خاکستری‌ خوابی بی‌گاه بر خاک. ۲۸ فروردین ِ ۱۳۷۶ ,احمد شاملو,طرح ِ بارانی,در آستانه چرک‌مرده‌گی‌ پُرجوش و جنجال ِ کلاغان و سپیدی‌ درازگوی برف... ته‌سُفره‌ی تکانیده به مرز ِ کَرت تنها حادثه است. مرد ِ پُشت ِ دریچه‌ی ِ زردتاب به خورجین ِ کنار ِ در می‌نگرد. جهان اندوه‌گن رهاشده با خویش. و در آن سوی نهالستان ِ عریان هیچ چیز از واقعه سخنی نمی‌گوید. ۲۱ بهمن ِ ۱۳۷۵ ۲ آسمان بی‌گذر از شفق به تاریکی درنشست. دود ِ رقیق از در و درز ِ بام بوی تپاله می‌پراکَنَد. کنار ِ چراغ ِ کلبه نقلی ناشنیده می‌گوید بوته‌ی زرد و سُرخ ِ سَربند و در تَویله‌ی تاریک هنوز از گُرده‌ی یابوی خسته بخار بر می‌خیزد. ۳۱ بهمن ِ ۱۳۷۵ ,احمد شاملو,طرح‌های زمستانی 1,در آستانه به ایرج کابلی ظلمات ِ مطلق ِ نابینایی. احساس ِ مرگ‌زای تنهایی. «ــ چه ساعتی‌ست؟ (از ذهن‌ات می‌گذرد) چه روزی چه ماهی از چه سال ِ کدام قرن ِ کدام تاریخ ِ کدام سیاره؟» تک‌سُرفه‌یی ناگاه تنگ از کنار ِ تو. آه، احساس ِ رهایی‌بخش ِ هم‌چراغی! ۱ مهر ِ ۱۳۷۰ ,احمد شاملو,ظلمات ِ مطلق ِ نابینایی,در آستانه يه مردی بود حسين‌قلي چشاش سيا لُپاش گُلي غُصه و قرض و تب نداشت اما واسه خنده لب نداشت. ــ خنده‌ی بي‌لب کي ديده؟ مهتاب ِ بي‌شب کي ديده؟ لب که نباشه خنده نيس پَر نباشه پرنده نيس. □ شبای دراز ِ بي‌سحر حسين‌قلي نِشِس پکر تو رختخوابش دمرو تا بوق ِ سگ اوهواوهو. تموم ِ دنيا جَم شدن هِي راس شدن هِي خم شدن فرمايشا طبق طبق همه‌گي به دورش وَقّ و وقّ بستن به نافش چپ و راس جوشونده‌ی ملاپيناس دَم‌اش دادن جوون و پير نصيحتای بي‌نظير: «ــ حسين‌قلي غصه‌خورَک خنده نداری به درک! خنده که شادی نمي‌شه عيش ِ دومادی نمي‌شه. خنده‌ی لب پِشک ِ خَره خنده‌ی دل تاج ِ سره، خنده‌ی لب خاک و گِله خنده‌ی اصلي به دِله...» حيف که وقتي خوابه دل وز هوسي خرابه دل، وقتي که هوای دل پَسه اسير ِ چنگ ِ هوسه، دل‌سوزی از قصه جداس هرچي بگي باد ِ هواس! □ حسين‌قلي با اشک و آه رف دَم ِ باغچه لب ِ چاه گُف: «ــ ننه‌چاه، هلاکتم مرده‌ی خُلق ِ پاکتم! حسرت ِ جونم رُ ديدی لبتو امونت نمي‌دی؟ لبتو بِدِه خنده کنم يه عيش ِ پاينده کنم.» ننه‌چاهه گُف: «ــ حسين‌قلي ياوه نگو، مگه تو خُلي؟ اگه لَبمو بِدَم به تو صبح، چه امونَت چه گرو، واسه‌يي که لب تَر بکنن چي‌چي تو سماور بکنن؟ «ضو» بگيرن «رَت» بگيرن وضو بي‌طاهارت بگيرن؟ ظهر که مي‌باس آب بکشن بالای باهارخواب بکشن، يا شب ميان آب ببرن سبو رُ به سرداب ببرن، سطلو که بالا کشيدن لب ِ چاهو اين‌جا نديدن کجا بذارن که جا باشه لايق ِ سطل ِ ما باشه؟» ديد که نه وال‌ّلا، حق مي‌گه گرچه يه خورده لَق مي‌گه. □ حسين‌قلي با اشک و آ رَف لب ِ حوض ِ ماهيا گُف: «ــ باباحوض ِ تَرتَری به آرزوم راه مي‌بری؟ مي‌دی که امانت ببرم راهي به حاجت ببرم لب‌تو روُ مَرد و مردونه با خودم يه ساعت ببرم؟» حوض‌ْبابا غصه‌دار شد غم به دلش هَوار شد گُف: «ــ بَبَه جان، بِگَم چي اگر نَخوام که همچي نشکنه قلب ِ ناز ِت غم نکنه دراز ِت: حوض که لبش نباشه اوضاش به هم مي‌پاشه آبش مي‌ره تو پِي‌گا به‌کُل مي‌رُمبه از جا.» ديد که نه وال‌ّلا، حَقّه فوقش يه خورده لَقّه. □ حسين‌قلي اوهون‌اوهون رَف تو حياط، به پُشت ِ بون گُف: «ــ بيا و ثواب بکن يه خير ِ بي‌حساب بکن: آباد شِه خونِمونت سالم بمونه جونت! با خُلق ِ بي‌بائونه‌ت لب ِتو بده اَمونت باش يه شيکم بخندم غصه رُ بار ببندم نشاط ِ يامُف بکنم کفش ِ غمو چَن ساعتي جلو ِ پاهاش جُف بکنم.» بون به صدا دراومد به اشک و آ دراومد: «ــ حسين‌قلي، فدات شَم، وصله‌ی کفش ِ پات شَم مي‌بيني چي کردی با ما که خجلتيم سراپا؟ اگه لب ِ من نباشه جانُوْدوني‌م کجا شِه؟ بارون که شُرشُرو شِه تو مُخ ِ ديفار فرو شِه ديفار که نَم کشينِه يِه‌هُوْ از پا نِشينه، هر بابايي مي‌دونه خونه که رو پاش نمونه کار ِ بون‌اشم خرابه پُلش اون ور ِ آبه. ديگه چه بوني چه کَشکي؟ آب که نبود چه مَشکي؟» ديد که نه والّ‌لا، حق مي‌گه فوقش يه خورده لَق مي‌گه. □ حسين‌قلي، زار و زبون وِيْلِه‌زَنون گريه‌کنون لبش نبود خنده مي‌خواس شادی پاينده مي‌خواس. پاشد و به بازارچه دويد سفره و دستارچه خريد مُچ‌پيچ و کول‌بار و سبد سبوچه و لولِنگ و نمد دويد اين سر ِ بازار دويد اون سر ِ بازار اول خدا رُ ياد کرد سه تا سِکّه جدا کرد آجيل ِ کارگشا گرفت از هم ديگه سَوا گرفت که حاجتش روا بِشه گِرَه‌ش ايشال‌ّلا وابشه بعد سر ِ کيسه واکرد سکه‌ها رو جدا کرد عرض به حضور ِ سرورم چي بخرم چي‌چي نخرم: خريد انواع ِ چيزا کيشميشا و مَويزا، تا نخوری نداني حلوای تَن‌تَناني، لواشک و مشغولاتي آجيلای قاتي‌پاتي اَرده و پادرازی پنير ِ لقمه‌ْقاضي، خانُمايي که شومايين آقايوني که شومايين: با هَف عصای شيش‌مني با هف‌تا کفش ِ آهني تو دشت ِ نه آب نه علف راه ِشو کشيد و رفت و رَف هر جا نگاش کشيده شد هيچ‌چي جز اين ديده نشد: خشکه‌کلوخ و خار و خس تپه و کوه ِ لُخت و بس: قطار ِ کوهای کبود مث ِ شترای تشنه بود پستون ِ خشک ِ تپه‌ها مث ِ پيره‌زن وخت ِ دعا. «ــ حسين‌قلي غصه‌خورک خنده نداشتي به درک! خوشي بيخ ِ دندونت نبود راه ِ بيابونت چي بود؟ راه ِ دراز ِ بي‌حيا روز راه بيا شب راه بيا هف روز و شب بکوب‌بکوب نه صُب خوابيدی نه غروب سفره‌ی بي‌نونو ببين دشت و بيابونو ببين: کوزه‌ی خشکت سر ِ راه چشم ِ سيات حلقه‌ی چاه خوبه که اميدت به خداس وگرنه لاشخور تو هواس!» □ حسين‌قلي، تِلُوخورون گُشنه و تشنه نِصبِه‌جون خَسّه خَسّه پا مي‌کشيد تا به لب ِ دريا رسيد. از همه چي وامونده بود فقط‌اَم يه دريا مونده بود. «ــ ببين، دريای لَم‌لَم فدای هيکلت شَم نمي‌شه عِزتت کم از اون لب ِ درازوت درازتر از دو بازوت يه چيزی خِير ِ ما کُن حسرت ِ ما دوا کُن: لبي بِده اَمونت دعا کنيم به جونت.» «ــ دلت خوشِه حسين‌قلي سر ِ پا نشسته چوتولي. فدای موی بور ِت! کو عقلت کو شعور ِت؟ ضررای کارو جَم بزن بساط ِ ما رو هم نزن! مَچِّده و مناره‌ش يه درياس و کناره‌ش. لب ِشو بدم، کو ساحلش؟ کو جيگَرَکي‌ش کو جاهلش؟ کو سايبونش کو مشتريش؟ کو فوفولش و کو نازپَری‌ش؟ کو نازفروش و نازخر ِش؟ کو عشوه‌يي‌ش کو چِش‌چَر ِش؟» □ حسين‌قلي، حسرت به دل يه پاش رو خاک يه پاش تو گِل دَساش از پاهاش درازتَرَک برگشت خونه‌ش به حال ِ سگ. ديد سر ِ کوچه راه‌به‌راه باغچه و حوض و بوم و چاه هِرتِه‌زَنون ريسه مي‌رن مي‌خونن و بشکن مي‌زنن: «ــ آی خنده خنده خنده رسيدی به عرض ِ بنده؟ دشت و هامونو ديدی؟ زمين و زَمونو ديدی؟ انار ِ گُل‌گون مي‌خنديد؟ پِسّه‌ی خندون مي‌خنديد؟ خنده زدن لب نمي‌خواد داريه و دُمبَک نمي‌خواد: يه دل مي‌خواد که شاد باشه از بند ِ غم آزاد باشه يه بُر عروس ِ غصه رُ به تَئنايي دوماد باشه! حسين‌قلي! حسين‌قلي! حسين‌قلي حسين‌قلي حسين‌قلي!» تابستان ِ ۱۳۳۸,احمد شاملو,قصه مردی که لب نداشت,در آستانه قفس قفس این قفس این قفس... پرنده در خواب‌اش از یاد می‌بَرَد من اما در خواب می‌بینم‌اش، که خود به بیداری نقشی به کمال‌ام از قفس. □ از ما دو کدام؟ ــ تو که زندان‌ات تو را زمزمه می‌کند یا من که غریو ِ خود را نیز نمی‌شنوم؟ تو که زندان‌ات مرا غریو می‌کشد، یا من که زمزمه‌ی تو در این بهاران‌ام مجال ِ باغ و دماغ ِ سبزه‌زار نمی‌دهد؟ ــ از ما دو کدام؟ □ قفس این زمزمه این غریو این بهاران این قفس این قفس این قفس ای امان! ۲۲ فروردین ِ ۱۳۷۴,احمد شاملو,قفس قفس این قفس...,در آستانه به هوشنگ گلشیری قناری گفت: ــ کُره‌ی ما کُره‌ی قفس‌ها با میله‌های زرین و چینه‌دان ِ چینی. ماهی‌ سُرخ ِ سفره‌ی هفت‌سین‌اش به محیطی تعبیر کرد که هر بهار متبلور می‌شود. کرکس گفت: ــ سیاره‌ی من سیاره‌ی بی‌همتایی که در آن مرگ مائده می‌آفریند. کوسه گفت: ــ زمین سفره‌ی برکت‌خیز ِ اقیانوس‌ها. انسان سخنی نگفت تنها او بود که جامه به تن داشت و آستین‌اش از اشک تَر بود. ۱۳۷۳ ,احمد شاملو,قناری گفت...,در آستانه ناگهان عشق آفتاب‌وار نقاب برافکند و بام و در به صوت ِ تجلی درآکند، شعشعه‌ی آذرخش‌وار فروکاست و انسان برخاست. ۵ اردیبهشت ِ ۱۳۷۶ ,احمد شاملو,میلاد,در آستانه نه عادلانه نه زیبا بود جهان پیش از آن که ما به صحنه برآییم. به عدل ِ دست‌نایافته اندیشیدیم و زیبایی در وجود آمد. ,احمد شاملو,نه عادلانه نه زیبا بود...,در آستانه با آیدا، در ستایش ِ بانوی «مادر» با خوشه‌های یاس آمده بودی تاءیید ِ حضورت کس را به شانه بر باری نمی‌نهاد. بلور ِ سرانگشتان‌ات که ده هِلالَک ِ ماه بود در معرض ِ خورشید از حکایت ِ مردی می‌گفت که صفای مکاشفه بود و هراس ِ بیشه‌ی غُربت را هجا به هجا دریافته بود. □ می‌خفتی می‌آمدیم و می‌دیدیم که جان‌ات ترنم ِ بی‌گناهی‌ست راست همچون سازی در توفان ِ سازها که تنها به صدای خویش گوش نمی‌دهد: کلافی سردرخویش گشوده می‌شود، نغمه‌یی هوش‌رُبا که جز در استدراک ِ همه‌گان خودی نمی‌نماید. نگاه‌ات نمی‌کردیم، دریغا! به مایه‌یی شیفته بودیم که در پس ِ پُشت ِ حضور ِ مهتابی‌ات حیات را به کنایه درمی‌یافت. کی چنین بربالیده بودی ای هِلالک ِ ناخن‌هایت ده‌بار بلور ِ حیات! به کدام ساعت ِ سعد بربالیده بودی؟ آذر ِ ۱۳۶۸ ,احمد شاملو,هاسمیک,در آستانه به ایسای شاعر یکی کودک بودن آه! یکی کودک بودن در لحظه‌ی غرش ِ آن توپ ِ آشتی و گردش ِ مبهوت ِ سیب ِ سُرخ بر آیینه. یکی کودک بودن در این روز ِ دبستان ِ بسته و خِش‌خش ِ نخستین برف ِ سنگین‌بار بر آدمک ِ سرد ِ باغچه. □ در این روز ِ بی‌امتیاز تنها مگر یکی کودک بودن. ۲۶ فروردین ِ ۱۳۷۳,احمد شاملو,يکي کودک بودن...,در آستانه سربه‌سر سرتاسر در سراسر ِ دشت راه به پایان بُرده‌اند گدایان ِ بیابانی. پای‌آبله مُرده‌اند بر دو راهه‌ها همه، در تساوی‌ فاصله با تو ــ ای نزدیک‌ترین چای‌خانه‌ی اُتراق! ــ از لَه‌لَهِ سوزان ِ باد ِ سام تا لاه‌لاه ِ بی‌امان ِ سوز ِ زمستانی گدایان ِ بیابانی. ۲۸ مرداد ِ ۱۳۷۴,احمد شاملو,گدایان ِ بیابانی,در آستانه در دل ِ مه لنگان زارعی شکسته می گذرد پا در پای سگی گامی گاه در پس او گاه گامی در پیش. وضوح و مه در مرز ویرانی در جدالند، با تو در این لکه قانع آفتاب امــّا مرا پروای زمان نیست. خسته با کوله باری از یاد امــّا، بی گوشه بامی بر سر دیگر بار. اما اکنون بر چار راه ِزمان ایستاده ایم و آنجا که بادها را اندیشه فریبی در سر نیست به راهی که هر خروس ِ باد نمات اشارت می دهد باور کن! کوچه ما تـنگ نیست شادمانه باش! و شاهراه ما از منظر ِ تمامی ِ آزادیها می گذرد ,احمد شاملو,از منظر,دشنه در دیس قیلوله ناگزیر در طاق طاقی ِ حوضخانه، تا سالها بعد آبی را مفهومی از وطن دهد. امیر زاده ای تنها با تکرار ِ چشمهای بادام ِ تلخش در هزار آئینه شش گوش ِ کاشی. لالای نجوا وار ِ فـّواره ای خرد که بروقفه خواب آلوده اطلسی ها می گذشت تا سالها بعد آبی را مفهومی ناآگاه از وطن دهد. امیر زاده ای تنها با تکرار چشمهای بادام تلخش در هزار آئینه شش گوش کاشی. روز بر نوک پنجه می گذشت از نیزه های سوزان نقره به کج ترین سایه، تا سالها بعد تکـّرر آبی را عاشقانه مفهومی از وطن دهد طاق طاقی های قیلوله و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد بر سکوت اطلسی های تشنه، و تکرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ در هزار آئینه شش گوش کاشی سالها بعد سالها بعد به نیمروزی گرم ناگاه خاطره دور دست ِ حوضخانه. آه امیر زاده کاشی ها با اشکهای آبیت ,احمد شاملو,ترانه آبی,دشنه در دیس با ُسمضَربه رقصان اسبش می گذرد از کوچه سر پوشیده سواری، بر َتسمه َبند ِ قرابینش برق ِ هر سکه ستاره ئی بالای خرمنی در شب بی نسیم در شب ایلاتی عشقی. چار سوار از َ تـنگ در اومد چار تفنگ بر دوش ِ شون. دختر از مهتابی نظاره می کند و از عبور ِ سوار خاطره ئی همچون داغ خاموش ِ زخمی چارتا مادیون پشت ِ مسجد چار جنازه پشت ِ شون با ُسمضَربه رقصان اسبش می گذرد از کوچه سر پوشیده سواری، بر َتسمه َبند ِ قرابینش برق ِ هر سکه ستاره ئی بالای خرمنی در شب بی نسیم در شب ایلاتی عشقی. چار سوار از َ تـنگ در اومد چار تفنگ بر دوش ِ شون. دختر از مهتابی نظاره می کند و از عبور ِ سوار خاطره ئی همچون داغ خاموش ِ زخمی چارتا مادیون پشت ِ مسجد چار جنازه پشت ِ شون ,احمد شاملو,سمیرمی,دشنه در دیس يلهِ بر ناز کاي ِ چمن رها شده باشي پا در خنکاي ِ شوخ ِ چشمه ئي و زنجيره زنجيره بلورين ِ صدايش را ببافد در تجــّرد شب واپسين وحشت جانت نا آگاهي از سر نوشت ستار ه باشد، غم سنگينت تلخي ِ ساقه علفي که به دندان مي فشري همچون حبابي نا پايدار تصوير ِ کامل ِ گنبد ِ آسمان باشي و روئينه به جادوئي که اسفنديار مسيرِ سوزان ِ شهابي خــّط رحيل به چشمت زند و در ايمن تر کنج ِ گمانت به خيال سست ِ يکي تلنگر آبگينه عمرت خاموش در هم شکند ,احمد شاملو,شبانه,دشنه در دیس زیبا ترین تماشاست وقتی شبانه بادها از شش جهت به سوی تو می آیند، و از شکوهمندی یاس انگیزش پرواز ِشامگاهی ِدرناها را پنداری یکسر به سوی ماه است. *** زنگار خورده باشد بی حاصل هر چند از دیر باز آن چنگ تیز پاسخ ِ احساس در قعر جان ِ تو، ـ پرواز شامگاهی درناها و باز گشت بادها در گور خاطر تو غباری از سنگی می روبد، چیزنهفته ئی ت می آموزد: چیزی که ای بسا می دانسته ئی، چیزی که بی گمان به زمانهای دور دست می دانسته ئی ,احمد شاملو,شبانه آخر,دشنه در دیس چه بی تابه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری! چه بی تابه تو را طلب می کنم! بر پشت ِ سمندی گوئی نوزین که قرارش نیست. و فاصله تجربه ئی بیهوده است. بوی پیرهنت، این جا و اکنون. ـ کوه ها در فاصله سردند. دست در کوپه وبستر حضور مانوس ِ دست تو را می جوید، و به راه اندیشیدن یاس را رج می زند بی نجوای ِ انگشتانت فقط.- و جهان از هر سلامی خالی است ,احمد شاملو,فراغی,دشنه در دیس گفتی که: « باد، مرده ست! از جای بر نکنده یکی سقف راز پوش بر آسیاب ِ خون، نشکسته در به قلعه بیداد، بر خاک نفکنیده یکی کاخ باژگون. مرده ست باد!» گفتی: « بر تیزه های کوه با پیکرش،فروشنده در خون، افسرده است باد!» تو بارها و بارها با زندگیت شرمساری از مردگان کشیده ای. این را،من همچون تبی ـ درست همچون تبی که خون به رگم خشک می کند احساس کرده ام.) وقتی که بی امید وپریشان گفتی: «مرده ست باد! بر تیزه های کوه با پیکر کشیده به خونش افسرده است باد!» ـ آنان که سهم شان را از باد با دوستا قبان معاوضه کردند در دخمه های تسمه و زرد آب، گفتند در جواب تو، با کبر دردشان: « ـ زنده ست باد! تا زنده است باد! توفان آخرین را در کار گاه ِ فکرت ِ رعد اندیش ترسیم می کند، کبر کثیف ِ کوه ِ غلط را بر خاک افکنیدن تعلیم می کند !» (آنان ایمانشان ملاطی از خون و پاره سنگ و عقاب است.) *** گفتند: «- باد زنده است، بیدار ِ کار ِ خویش هشیار ِ کار ِ خویش!» گفتی: «- نه ! مرده باد! زخمی عظیم مهلک از کوه خورده باد!» تو بارها و بارها با زندگیت شر مساری از مردگان کشیده ای، این را من همچون تبی که خون به رگم خشک می کند احساس کرده ام ,احمد شاملو,گفتی که باد مرده است,دشنه در دیس قناعت وار تکیده بود باریک وبلند چون پیامی دشوار در لغتی با چشمانی از سئوال و عسل و رخساری بر تافته از حقیقت و باد. مردی با گردش ِ آب مردی مختصر که خلاصه خود بود. خرخاکی ها در جنازه ات به سو‏‎‍ء ظن می نگرد. *** پیش از آن که خشم صاعقه خاکسترش کند تسمه از گرده گاو ِ توفان کشیده بود. بر پرت افتاده ترین راه ها پوزار کشیده بود رهگذری نا منتظر که هر بیشه و هر پل آوازش را می شناخت. *** جاده ها با خاطره قدم های تو بیدار می مانند که روز را پیشباز می رفتی، هرچند سپیده تو را از آن پیشتر دمید که خروسان بانگ سحر کنند. *** مرغی در بال های یش شکفت زنی در پستانهایش باغی در درختش. ما در عتاب تو می شکوفیم در شتابت مادر کتاب تو می شکوفیم در دفاع از لبخند تو که یقین است و باور است. دریا به جرعه یی که تواز چاه خورده ای حسادت می کند. ,احمد شاملو,سرودی برای مرد روشن که به سایه رفت,شکوفتن در مه به پرواز شک کرده بودم به هنگامی که شانه هایم از توان سنگین بال خمیده بود، و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش شبکور گرسنه چشم حریص بال می زد. به پرواز شک کرده بودم من. *** سحرگاهان سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ در تجلی بود. با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟» بی که به پاسخ آوائی بر آورد خسته گی باز زادن را به خوابی سنگین فروشد همچنان که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛ و شک بر شانه های خمیده ام جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند بالی شد که دیگر بارش به پرواز احساس نیازی نبود ,احمد شاملو,صبوحی,شکوفتن در مه كه زندان مرا بارو مباد جز پوستی كه بر استخوانم. باروئی آری، اما گرد بر گرد جهان نه فرا گرد تنهائی جانم. آه آرزو! آرزو! *** پیازینه پوستوار حصاری كه با خلوت خویش چون به خالی بنشینیم هفت دربازه فراز آید بر نیاز و تعلق جان. فرو بسته باد و فرو بسته تر، و با هر در بازه هفت قفل ِ آهنجوش ِگران! آه آرزو!آرزو ,احمد شاملو,كه زندان مرا باور مباد ...,شکوفتن در مه خدای را مسجد من کجاست ای ناخدای من؟ در کدامین جزیره آن آبگی ایمن است که راهش از هفت دریای بی زنهار می گذرد؟ *** از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم - با نخستین شام سفر - که مزرعه سبز آبگینه بود. و با کاهش شب - که پنداری در تنگه سنگی جای خوش تر داشت - به در یائی مرده درآمدیم - با آسمان سربی ِ کوتاهش - که موج و باد را به سکونی جاودانه مسخ کرده بود. و آفتابی رطوبت زده - که در فراخی ِ بی تصمیمی خویش سر گردانی می کشید، و در تردید ِ میان فرو نشستن یا بر خاستن به ولنگاری یله بود-. *** ما به سختی در هوای کندیده طاعونی ‍‍‍‍‎‏َدم می زدیم و عرق ریزان در تلاشی نو میدانه پارو می کشیدم بر پهنه خاموش ِ دریائی پوسیده که سراسر پوشیده ز اجسادی ست که چشمان ایشان هنوز از وحشت توفان بزرگ بر گشاده است و از آتش خشمی که به هر جنبنده در نگاه ایشان است نیزه های شکن شکن تندر جستن می کند. *** و تنگاب ها و دریاها. تنگاب ها و دریاهای دیگر... *** آنگاه به دریائی جوشان در آمدیم، با گرداب های هول وخرسنگ های تفته که خیزاب ها بر آن می جوشید. ((-اینک دریای ابرهاست... اگر عشق نیست هرگز هیچ آدمیزاده را تاب سفری اینچن نیست!)) چنین گفتی با لبانی که مدام پنداری نام گلی تکرار می کنند. و از آن هنگام که سفر را لنگر بر گرفتیم اینک کلام تو بود از لبانی که تکرار بهار و باغ است. و کلام تو در جان من نشست و من آ ن را حرف به حرف باز گفتم. کلماتی که عطر دهان تو را داشت. و در آن دوزخ - که آب گندیده دود کنان بر تابه های تفته ی سنگ می سوخت ـ رطوبت دهانت را از هر یکان ِ حرف چشیدم. و تو به چربدستی کشتی را بر دریای دمه خیز ِ جوشان می گذراندی. و کشتی با سنگینی سیــّالش با غـّژا غـّژ ِ د گل های بلند - که از بار غرور بادبان ها پست می شد - در گذار ِاز دیوارهای ِ پوک ِ پیچان به کابوسی می مانست که در تبی سنگین می گذرد. *** امـّا چندان که روز بی آفتاب به زردی نشست، از پس تنگابی کوتاه راه به دریایی دیگر بردیم که پاکی گفتی زنگیان غم غربت را در کاسه مرجانی آن گریسته اند و من اندوه ایشان را و تو اندوه مرا *** و مسجد من در جزیره ئی ست هم از این دریا. اما کدامین جزیره، کدامین جزیره،نوح من ای ناخدای من؟ تو خود آیا جست و جوی جزیره را از فراز کشتی کبوتری پرواز می دهی؟ یا به گونه ای دیگر؟ به راهی دیگر؟ - که در این دریا بار همه چیزی به صداقت از آب تا مهتاب گسترده است و نقره کدر فلس ماهیان در آب ماهی دیگریست در آسمانی باژ گونه -. *** در گستره خلوتی ابدی در جزیره بکری فرود آمدیم. گفتی ((- اینت سفر، که با مقصود فرجامید: سختینه ئی ته سرانجامی خوش!)) و به سجده من پیشانی بر خاک نهادم. *** خدای را نا خدای من! مسجد من کجاست؟ در کدامین دریا کدامین جزیره؟- آن جا که من از خویش برفتم تا در پای تو سجده کنم و مذهبی عتیق را - چونان مومیائی شده ئی از فراسوهای قرون - به ورود گونه ئی جان بخشم. مسجد من کجاست؟ با دستهای عاشقت آن جا مرا مزاری بنا کن! ,احمد شاملو,سفر,ققنوس در باران اعترافی طولانیست شب اعترافی طولانیست فریادی برای رهائیست شب فریادی برای رهائیست و فریادی برای بند. شب اعترافی طولانیست. *** اگر نخستین شب زندان است یا شام واپسین - تا آفتاب دیگررا در چهار راه ها فرایاد آری یا خود به حلقه دارش از خاطر ببری-، فریادی بی انتهاست شب فریادی بی انتهاست فریادی از نوامیدی فریادی از امید، فریادی برای رهائیست شب فریادی برای بند. شب فریادی طولانیست. ,احمد شاملو,شبانه ( سه سرود برای آفتاب ),ققنوس در باران با آوازی یکدست، یکدست دنباله چوبین بار در قفایش خطّی سنگین و مرتعش بر خاک می کشید. ((-تاج خاری برسرش بگذارید!)) و آواز ِ دراز ِ دنباله بار در هذیان ِ دردش یکدست رشته ئی آتشین می رشت. ((- شتاب کن ناصری، شتاب کن!)) از رحمتی که در جان خویش یافت سبک شد و چونان قوئی مغرور در زلالی خویشتن نگریست ((- تازیانه اش بزنید!)) رشته چر مباف فرود آمد. و ریسمان ِ بی انتهای ِ سرخ در طول ِ خویش از گروهی بزرگ. بر گذشت. ((- شتاب کن ناصری، شتاب کن!)) *** از صف غوغای تماشا ئیان العارز گام زنان راه خود را گرفت دست ها در پس ِ پشت به هم در افکنده، و جانش را ار آزار ِ گران ِ دینی گزنده آزاد یافت: ((- مگر خود نمی خواست، ورنه میتوانست!)) *** آسمان کوتاه به سنگینی بر آواز ِ روی در خاموشی ِ رحم فرو افتاد. سوگواران، به خاکپشته بر شدند و خورشید و ماه به هم بر آمد. ,احمد شاملو,مرگ ناصری,ققنوس در باران من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام. پای در پای آفتابی بی مصرف که پیمانه می کنم با پیمانه روزهای خویش که به چوبین کاسه ی جذامیان ماننده است. من آن مفهوم مجــّرد را می جویم. پیمانه ها به چهل رسید و آن برگشت. افسانه های سرگردانیت - ای قلب در به در! - به پایان خویش نزدیک میشود. بیهوده مرگ به تهدید چشم می دراند. ما به حقیقت ساعت ها شهادت نداده ایم جز به گونه این رنجها که از عشق های رنگین آدمیان به نصیب برده ایم چونان خاطره ئی هر یک در میان نهاده از نیش خنجری با درختی. *** با این همه از یاد مبر که ما - من وتو - انسان را رعایت کرده ایم. *** درباران وبه شب به زیر دو گوش ما در فاصله ئی کوتاه از بسترهای عفاف ما روسبیان به اعلام حضور خویش آهنگ های قدیمی را با سوت میزنند. (در برابر کدامین حادثه آیا انسان را دیده ای با عرق شرم بر جبینش؟) *** آنگاه که خوشتراش ترین تن ها را به سکه سیمی توان خرید، مرا - دریغا دریغ - هنگامی که به کیمیای عشق احساس نیاز می افتد همه آن دم است . همه آن دم است . *** قلبم را در مجری ِ کهنه ئی پنهان می کنم در اتاقی که دریچه ئیش نیست. از مهتابی به کوچه تاریک خم می شوم وبه جای همه نومیدان میگریم. آه من حرام شده ام! *** با این همه - ای قلب در به در!- از یاد مبر که ما - من وتو - عشق را رعایت کرده ایم، از یاد مبر که ما - من و تو - انسان را رعایت کرده ایم، خود اگر شاهکار خدابود یا نبود ,احمد شاملو,چلچلی,ققنوس در باران در یکی فریاد زیستن - [ پرواز ِ عصبانی‌ ِ فـّواره ئی که خلاصیش از خاک نیست و رهائی را تجربه ئی می کند.] و شکوهِ مردن در فواره فریادی - [زمینت دیوانه آسا با خویش می کشد تا باروری را دستمایه ئی کند؛ که شهیدان و عاصیان یارانند بار آورانند.] ورنه خاک از تو باتلاقی خواهد شد چون به گونه جوباران ِ حقیر مرده باشی. *** فریادی شو تا باران وگرنه مرداران! ,احمد شاملو,تمثیل,مرثیه های خاک به جست و جوی تو بر درگاه ِ کوه میگریم، در آستانه دریا و علف. به جستجوی تو در معبر بادها می گریم در چار راه فصول، در چار چوب شکسته پنجره ئی که آسمان ابر آلوده را قابی کهنه می گیرد. . . . . . . . . . . . . به انتظار تصویر تو این دفتر خالی تاچند تا چند ورق خواهد زد؟ *** جریان باد را پذیرفتن و عشق را که خواهر مرگ است.- و جاودانگی رازش را با تو درمیان نهاد. پس به هیئت گنجی در آمدی: بایسته وآزانگیز گنجی از آن دست که تملک خاک را و دیاران را از این سان دلپذیر کرده است! *** نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد - متبرک باد نام تو - و ما همچنان دوره می کنیم شب را و روز را هنوز را... ,احمد شاملو,مرثیه,مرثیه های خاک بودن یا نبودن... بحث در این نیست وسوسه این است. *** شراب ِ زهر آلوده به جام و شمشیر به زهر آب دیده در کف دشمن.- همه چیزی از پیش روشن است و حساب شده و پرده در لحظه معلوم فرو خواهد افتاد. پدرم مگر به باغ جتسمانی خفته بود که نقش من میراث اعتماد فریبکار اوست وبستر فریب او کامگاه عمویم! [ من این همه را به ناگهان دریافتم، با نیم نگاهی از سر اتفاق به نظاره گان تماشا] اگر اعتماد چون شیطانی دیگر این قابیل دیگر را به جتسمانی دیگر به بی خبری لا لا نگفته بود،- خدا را خدا را ! *** چه فریبی اما، چه فریبی! که آنکه از پس پرده نیمرنگ ظلمت به تماشا نشسته از تمامی فاجعه آگاه است وغمنامه مرا پیشاپیش حرف به حرف باز می شناسد *** در پس پرده نیمرنگ تاریکی چشمها نظاره درد مرا سکه ها از سیم وزر پرداخته اند. تا از طرح آزاد ِ گریستن در اختلال صدا و تنفس آن کس که متظاهرانه در حقیقت به تردید می نگرد لذتی به کف آرند. از اینان مدد از چه خواهم، که سرانجام مرا و عموی مرا به تساوی در برابر خویش به کرنش می خوانند، هرچندرنج ِمن ایشان را ندا در داده باشد که دیگر کلادیوس نه نام عــّم که مفهومی است عام. وپرده... در لحظه محتوم... *** با این همه از آن زمان که حقیقت چون روح ِ سرگردان ِ بی آرامی بر من آشکاره شد و گندِِِ جهان چون دود مشعلی در صحنه دروغین منخرین مرا آزرد، بحثی نه که وسوسه ئی است این: بودن یا نبودن ,احمد شاملو,هملت,مرثیه های خاک گر بدین سان زیست باید پست من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم بر بلند کاج خشک کوچه بن بست گر بدین سان زیست باید پاک من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک! ,احمد شاملو,بودن,هوای تازه در تلاش شب که ابر تیره می بارد روی دریای هراس انگیز و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج می زند بالای هر بام و سرائی موج و عبوس ظلمت خیس شب مغموم ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، - می کشد دیوانه واری در چنین هنگامه روی گام های کند و سنگینش پیکری افسرده را خاموش. مرغ باران می کشد فریاد دائم: - عابر! ای عابر! جامه ات خیس آمد از باران. نیستت آهنگ خفتن یا نشستن در بر یاران؟ ... ابر می گرید باد می گردد و به زیر لب چنین می گوید عابر: - آه! رفته اند از من همه بیگانه خو بامن... من به هذیان تب رؤیای خود دارم گفت و گو با یار دیگر سان کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد. *** اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب باد می غلتد درون بستر ظلمت ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب، مرغ باران می زند فریاد: - عابر! درشبی این گونه توفانی گوشه گرمی نمی جوئی؟ یا بدین پرسنده دلسوز پاسخ سردی نمی گوئی؟ ابر می گرید باد می گردد و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار: - خانه ام، افسوس! بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است. *** رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین. وپس نجوای آرامش سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد می زند شب با غمش لبخند... مرغ باران می دهد آواز: - ای شبگرد! از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟ ابر می گرید باد می گردد و به خود این گونه نجوا می کند عابر: - با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن، در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر رهگذار مقصد فردای خویشم من... ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟ مرغ مسکین! زندگی زیباست خورد و خفتی نیست بی مقصود. می توان هر گونه کشتی راند بر دریا: می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید. لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ، مانده با دندانش آیا طعم دیگر سان از تلاش بوسه ئی خونین که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد بر لبان زندگی داده ست؟ مرغ مسکین! زندگی زیباست ... من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم. مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست! *** اندر سرمای تاریکی که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس و زملالی گنگ دریا در تب هذیانیش با خویش می پیچد، وز هراسی کور پنهان می شود در بستر شب باد، و ز نشاطی مست رعد از خنده می ترکد و ز نهیبی سخت ابر خسته می گرید،- در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل، بین جمعی گفت و گوشان گرم، شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد. ابر می گرید باد می گردد وندر این هنگام روی گام های کند و سنگینش باز می استد ز راهش مرد، و ز گلو می خواند آوازی که ماهیخوار می خواند شباهنگام آن آواز بر دریا پس به زیر قایق وارون با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ. *** می زند باران به انگشت بلورین ضرب با وارون شده قایق می کشد دریا غریو خشم می کشد دریا غریو خشم می خورد شب بر تن از توفان به تسلیمی که دارد مشت می گزد بندر با غمی انگشت. تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد. ابر می گرید باد می گردد... ,احمد شاملو,مرغ باران,هوای تازه نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر دست از گمان بدار! با مرگ نحس پنجه میفکن! بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار... نازلی سخن نگفت، سر افراز دندان خشم بر جگر خسته بست رفت *** نازلی ! سخن بگو! مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را در آشیان به بیضه نشسته ست! نازلی سخن نگفت چو خورشید از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت *** نازلی سخن نگفت نازلی ستاره بود: یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت نازلی سخن نگفت نازلی بنفشه بود: گل داد و مژده داد: زمستان شکست! و رفت... ,احمد شاملو,مرگ نازلی,هوای تازه بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است چراغ قریه پنهان است موجی گرم در خون بیابان است بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته از هر بند *** بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر سگان قریه خاموشند در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه در درگاه می بیند به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت: بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند *** بیابان را سراسر مه گرفته است چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش آهسته از هر بند... ,احمد شاملو,مه,هوای تازه يکي بود يکي نبود زير گنبد کبود لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود. زار و زار گريه مي کردن پريا مث ابراي باهار گريه مي کردن پريا. گيس شون قد کمون رنگ شبق از کمون بلن ترک از شبق مشکي ترک. روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير. از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد از عقب از توي برج شبگير مي اومد... « - پريا! گشنه تونه؟ پريا! تشنه تونه؟ پريا! خسته شدين؟ مرغ پر بسه شدين؟ چيه اين هاي هاي تون گريه تون واي واي تون؟ » پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميکردن پريا مث ابراي باهار گريه مي کردن پريا *** « - پرياي نازنين چه تونه زار مي زنين؟ توي اين صحراي دور توي اين تنگ غروب نمي گين برف مياد؟ نمي گين بارون مياد نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟ نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي کند تون؟ نمي ترسين پريا؟ نمياين به شهر ما؟ شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد- پريا! قد رشيدم ببينين اسب سفيدم ببينين: اسب سفيد نقره نل يال و دمش رنگ عسل، مرکب صرصر تک من! آهوي آهن رگ من! گردن و ساقش ببينين! باد دماغش ببينين! امشب تو شهر چراغونه خونه ديبا داغونه مردم ده مهمون مان با دامب و دومب به شهر ميان داريه و دمبک مي زنن مي رقصن و مي رقصونن غنچه خندون مي ريزن نقل بيابون مي ريزن هاي مي کشن هوي مي کشن: « - شهر جاي ما شد! عيد مردماس، ديب گله داره دنيا مال ماس، ديب گله داره سفيدي پادشاس، ديب گله داره سياهي رو سياس، ديب گله داره » ... *** پريا! ديگه توک روز شيکسه دراي قلعه بسّه اگه تا زوده بلن شين سوار اسب من شين مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد. آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا مي ريزد ز دست و پا. پوسيده ن، پاره مي شن ديبا بيچاره ميشن: سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن سر به صحرا بذارن، کوير و نمکزار مي بينن عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!] در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن هر کي که غصه داره غمشو زمين ميذاره. قالي مي شن حصيرا آزاد مي شن اسيرا. اسيرا کينه دارن داس شونو ور مي ميدارن سيل مي شن: گرگرگر! تو قلب شب که بد گله آتيش بازي چه خوشگله! آتيش! آتيش! - چه خوبه! حالام تنگ غروبه چيزي به شب نمونده به سوز تب نمونده، به جستن و واجستن تو حوض نقره جستن الان غلاما وايسادن که مشعلا رو وردارن بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش کنن به جائي که شنگولش کنن سکه يه پولش کنن: دست همو بچسبن دور ياور برقصن « حمومک مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن « قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن پريا! بسه ديگه هاي هاي تون گريه تاون، واي واي تون! » ... پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي کردن پريا مث ابراي باهار گريه مي کردن پريا ... *** « - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي! شباي چله کوچيک که زير کرسي، چيک و چيک تخمه ميشکستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف قصه سبز پري زرد پري قصه سنگ صبور، بز روي بون قصه دختر شاه پريون، - شما ئين اون پريا! اومدين دنياي ما حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين که دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟ دنياي ما قصه نبود پيغوم سر بسته نبود. دنياي ما عيونه هر کي مي خواد بدونه: دنياي ما خار داره بيابوناش مار داره هر کي باهاش کار داره دلش خبردار داره! دنياي ما بزرگه پر از شغال و گرگه! دنياي ما - هي هي هي ! عقب آتيش - لي لي لي ! آتيش مي خواي بالا ترک تا کف پات ترک ترک ... دنياي ما همينه بخواي نخواهي اينه! خوب، پرياي قصه! مرغاي شيکسه! آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟ کي بتونه گفت که بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما قلعه قصه تونو ول بکنين، کارتونو مشکل بکنين؟ » پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي کردن پريا مث ابراي باهار گريه مي کردن پريا. *** دس زدم به شونه شون که کنم روونه شون - پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن [ پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن [ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر کنده شدن، [ ميوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس [ شدن، ستاره نحس شدن ... وقتي ديدن ستاره يه من اثر نداره: مي بينم و حاشا مي کنم، بازي رو تماشا مي کنم هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم - يکيش تنگ شراب شد يکيش درياي آب شد يکيش کوه شد و زق زد تو آسمون تتق زد ... شرابه رو سر کشيدم پاشنه رو ور کشيدم زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم دويدم و دويدم بالاي کوه رسيدم اون ور کوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن: « - دلنگ دلنگ، شاد شديم از ستم آزاد شديم خورشيد خانم آفتاب کرد کلي برنج تو آب کرد. خورشيد خانوم! بفرمائين! از اون بالا بياين پائين ما ظلمو نفله کرديم از وقتي خلق پا شد زندگي مال ما شد. از شادي سير نمي شيم ديگه اسير نمي شيم ها جستيم و واجستيم تو حوض نقره جستيم سيب طلا رو چيديم به خونه مون رسيديم ... » *** بالا رفتيم دوغ بود قصه بي بيم دروغ بود، پائين اومديم ماست بود قصه ما راست بود: قصه ما به سر رسيد غلاغه به خونه ش نرسيد، هاچين و واچين زنجيرو ورچين! ,احمد شاملو,پریا,هوای تازه نمی دانم چه می خواهم خدا یا به دنبال چه می گردم شب و روز چه می جوید نگاه خسته من چرا افسرده است این قلب پر سوز ز جمع آشنایان میگریزم به کنجی می خزم آرام و خاموش نگاهم غوطه ور در تیرگیها به بیمار دل خود می دهم گوش گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم ویکرنگ هستند ولی در باطن از فرط حقارت بدامانم دو صد پیرایه بستند از این مردم که تا شعرم شنیدند برویم چون گلی خوشبو شکفتند ولی آن دم که در خلوت نشستند مرا دیوانه ای بد نام گفتند دل من ای دل دیوانه من که می سوزی از این بیگانگی ها مکن دیگر ز دست غیر فریاد خدا را بس کن این دیوانگی ها ,فروغ فرخزاد, رمیده ,اسیر دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم در آینه بر صورت خود خیره شدم باز بند از سر گیسویم آهسته گشودم عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم افشان کردم زلفم را بر سر شانه در کنج لبم خالی آهسته نشاندم گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست تا مات شود زین همه افسونگری و ناز چون پیرهن سبز ببیند به تن من با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز او نیست که در مردمک چشم سیاهم تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند او نیست که بوید چو در آغوش من افتد دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را ای آینه مردم من از حسرت و افسوس او نیز که بر سینه فشارد بدنم را من خیره به آینه و او گوش به من داشت گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را ,فروغ فرخزاد,آیینه شکسته,اسیر امشب از آسمان دیده تو روی شعرم ستاره میبارد در سکوت سپید کاغذها پنجه هایم جرقه میکارد شعر دیوانه تب آلودم شرمگین از شیار خواهشها پیکرش را دوباره می سوزد عطش جاودان آتشها آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست از سیاهی چرا حذر کردن شب پر از قطره های الماس است آنچه از شب به جای می ماند عطر سکر آور گل یاس است آه بگذار گم شوم در تو کس نیابد ز من نشانه من روح سوزان آه مرطوب من بوزد بر تن ترانه من آه بگذار زین دریچه باز خفته در پرنیان رویا ها با پر روشنی سفر گیرم بگذرم از حصار دنیاها دانی از زندگی چه میخواهم من تو باشم ‚ تو ‚ پای تا سر تو زندگی گر هزار باره بود بار دیگر تو بار دیگر تو آنچه در من نهفته دریاییست کی توان نهفتنم باشد با تو زین سهمگین طوفانی کاش یارای گفتنم باشد بس که لبریزم از تو می خواهم بدوم در میان صحراها سر بکوبم به سنگ کوهستان تن بکوبم به موج دریا ها بس که لبریزم از تو می خواهم چون غباری ز خود فرو ریزم زیر پای تو سر نهم آرام به سبک سایه تو آویزم آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه نا پیداست من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست ,فروغ فرخزاد,از دوست داشتن,اسیر ياد بگذشته به دل ماند و دريغ نيست ياري که مرا ياد کند ديده ام خيره به ره ماند و نداد نامه اي تا دل من شاد کند خود ندانم چه خطايي کردم که ز من رشته الفت بگسست در دلش جايي اگر بود مرا پس چرا ديده ز ديدارم بست هر کجا مينگرم باز هم اوست که به چشمان ترم خيره شده درد عشقست که با حسرت و سوز بر دل پر شررم چيره شده گفتم از ديده چو دورش سازم بي گمان زودتر از دل برود مرگ بايد که مرا دريابد ورنه درديست که مشکل برود تا لبي بر لب من مي لغزد مي کشم آه که کاش اين او بود کاش اين لب که مرا مي بوسد لب سوزنده آن بدخو بود مي کشندم چو در آغوش به مهر پرسم از خود که چه شد آغوشش چه شد آن آتش سوزنده که بود شعله ور در نفس خاموشش شعر گفتم که ز دل بر دارم بار سنگين غم عشقش را شعر خود جلوه اي از رويش شد با که گويم ستم عشقش را مادر اين شانه ز مويم بردار سرمه را پاک کن از چشمانم بکن اين پيرهنم را از تن زندگي نيست بجز زندانم تا دو چشمش به رخم حيران نيست به چکار آيدم اين زيبايي بشکن اين آينه را اي مادر حاصلم چيست ز خودآرايي در ببنديد و بگوييد که من جز از او همه کس بگسستم کس اگر گفت چرا ؟ باکم نيست فاش گوييد که عاشق هستم قاصدي آمد اگر از ره دور زود پرسيد که پيغام از کيست گر از او نيست بگوييد آن زن دير گاهيست در اين منزل نيست ,فروغ فرخزاد,از یاد رفته,اسیر تو را می خواهم و دانم که هرگز  به کام دل در آغوشت نگیرم تویی آن آسمان صاف و روشن من این کنج قفس مرغی اسیرم ز پشت میله های سرد تیره نگاه حسرتم حیران به رویت در این فکرم که دستی پیش آید و من ناگه گشایم پر به سویت در این فکرم که در یک لحظه غفلت  از این زندان خاموش پر بگیرم به چشم مرد زندانبان بخندم کنارت زندگی از سر بگیرم در این فکرم من و دانم که هرگز مرا یارای رفتن زین قفس نیست اگر هم مرد زندانبان بخواهد  دگر از بهر پروازم نفس نیست ز پشت میله ها هر صبح روشن  نگاه کودکی خندد به رویم چو من سر می کنم آواز شادی  لبش با بوسه می آید به سویم  اگر ای آسمان خواهم که یک روز  از این زندان خامش پر بگیرم  به چشم کودک گریان چه گویم ز من بگذر که من مرغی اسیرم من آن شمعم که با سوز دل خویش  فروزان می کنم ویرانه ای را اگر خواهم که خاموشی گزینم پریشان می کنم کاشانه ای را     ,فروغ فرخزاد,اسیر,اسیر نه امیدی که بر آن خوش کنم دل نه پیغامی نه پیک آشنایی نه در چشمی نگاه فتنه سازی نه آهنگ پر از موج صدایی ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت سحر گاهی زنی دامن کشان رفت پریشان مرغ ره گم کرده ای بود که زار و خسته سوی آشیان رفت کجا کس در قفایش اشک غم ریخت کجا کس با زبانش آشنا بود ندانستند این بیگانه مردم که بانگ او طنین ناله ها بود به چشمی خیره شد شاید بیابد نهانگاه امید و آرزو را دریغا آن دو چشم آتش افروز به دامان گناه افکند او را به او جز از هوس چیزی نگفتند در او جز جلوه ظاهر ندیدند به هرجا رفت در گوشش سرودند که زن را بهر عشرت آفریدند شبی در دامنی افتاد و نالید مرو ! بگذار در این واپسین دم ز دیدارت دلم سیراب گردد شبح پنهان شد و در خورد بر هم چرا امید بر عشقی عبث بست ؟ چرا در بستر آغوش او خفت ؟ چرا راز دل دیوانه اش را به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟ چرا؟...او شبنم پاکیزه ای بود که در دام گل خورشید افتاد سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد به کام تشنه اش لغزید و جان داد به جامی باده شور افکنی بود که در عشق لبانی تشنه می سوخت چو می آمد ز ره پیمانه نوشی بقلب جام از شادی می افروخت شبی نا گه سر آمد انتظارش لبش در کام سوزانی هوس ریخت چرا آن مرد بر جانش غضب کرد ؟ چرا بر ذره های جامش آویخت ؟ کنون این او و این خاموشی سرد نه پیغامی نه پیک آشنایی نه در چشمی نگاه فتنه سازی نه آهنگ پر از موج صدایی ,فروغ فرخزاد,افسانه تلخ,اسیر باز کن از سر گیسویم بند پند بس کن که نمیگیرم پند در امید عبثی دل بستن تو بگو تا به کی آخر تا چند از تنم جامه برآر و بنوش شهد سوزنده لبهایم را تا یکی در عطشی دردآلود بسر آرم همه شبهایم را خوب دانم که مرا برده زیاد من هم از دل بکنم بنیادش باده ای ‚ ای که ز من بی خبری باده ای تا ببرم از یادش شاید از روزنه چشمی شوخ برق عشقی به دلش تافته است من اگر تازه و زیبا بودم او ز من تازه تری یافته است شاید از کام زنی نوشیده است گرمی و عطر نفسهای مرا دل به او داده و برده است زیاد عشق عصیانی و زیبای مرا گر تو دانی و جز اینست بگو پس چه شد نامه چه شد پیغامش خوب دانم که مرا برده ز یاد زآنکه شیرین شده از من کامش منشین غافل و سنگین و خموش زنی امشب ز تو می جوید کام در تمنای تن و آغوشی است تا نهد پای هوس بر سر نام عشق طوفانی بگذشته او در دلش ناله کنان می میرد چون غریقی است که با دست نیاز دامن عشق ترا می گیرد دست پیش آر و در آغوش گیر این لبش این لب گرمش ای مرد این سر و سینه سوزنده او این تنش این تن نرمش ای مرد ,فروغ فرخزاد,انتقام,اسیر كارون چو گیسوان پریشان دختری بر شانه های لخت زمین تاب می خورد خورشید رفته است و نفس های داغ شب بر سینه های پر تپش آب می خورد دور از نگاه خیره من ساحل جنوب افتاد مست عشق در آغوش نور ماه شب با هزار چشم درخشان و پر زخون سر می كشد به بستر عشاق بی گناه نیزار خفته خامش و یك مرغ ناشناس هر دم ز عمق تیره آن ضجه می كشد مهتاب می دود كه ببیند در این میان مرغك میان پنجه وحشت چه می كشد بر آبهای ساحل شط سایه های نخل می لرزد از نسیم هوسباز نیمه شب آوای گنگ همهمه قورباغه ها پیچیده در سكوت پر از راز نیمه شب در جذبه ای كه حاصل زیبایی شب است رویای دور دست تو نزدیك می شود بوی تو موج می زند آنجا بروی آب چشم تو می درخشد و تاریك می شود بیچاره دل كه با همه امید و اشتیاق بشكست و شد به دست تو زندان عشق من در شط خویش رفتی و رفتی از این دیار ای شاخه شكسته ز طوفان عشق من ,فروغ فرخزاد,اندوه,اسیر ای ستاره ها که بر فراز آسمان با نگاه خود اشاره گر نشسته اید ای ستاره ها که از ورای ابرها بر جهان نظاره گر نشسته اید آری این منم که در دل سکوت شب نامه های عاشقانه پاره میکنم ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید دامن از غمش پر از ستاره میکنم با دلی که بویی از وفا نبرده است جور بیکرانه و بهانه خوشتر است در کنار این مصاحبان خودپسند ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است ای ستاره ها چه شد که در نگاه من دیگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟ ای ستاره ها چه شد که بر لبان او آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟ جام باده سر نگون و بسترم تهی سر نهاده ام به روی نامه های او سر نهاده ام که در میان این سطور جستجو کنم نشانی از وفای او ای ستاره ها مگر شما هم آگهید از دو رویی و جفای ساکنان خاک کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک من که پشت پا زدم به هر چه که هست و نیست تا که کام او ز عشق خود روا کنم لعنت خدا بمن اگر بجز جفا زین سپس به عاشقان با وفا کنم ای ستاره ها که همچو قطره های اشک سربدار سر بدامن سیاه شب نهاده اید ای ستاره ها کز آن جهان جاودان روزنی بسوی این جهان گشاده اید رفته است و مهرش از دلم نمیرود ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟ ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟ ,فروغ فرخزاد,ای ستاره ها,اسیر ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ تا نیمه شب بیاد تو چشمم نخفته است ای مایه امید من ای تکیه گاه دور هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت احساس قلب کوچک خود را نهان کنم بگذار تا ترانه من رازگو شود بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم تا بر گذشته مینگرم عشق خویش را چون آفتاب گمشده می آورم به یاد می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است این شعر غیر رنجش یارم به من چه داد این درد را چگونه توانم نهان کنم آندم که قلبم از تو بسختی رمیده است این شعر ها که روح ترا رنج داده است فریادهای یک دل محنت کشیده است گفتم قفس ولی چه بگویم که پیش از این آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود دردا که این جهان فریبای نقشباز با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر بار دگر به کنج قفس رو نموده ام بگشای در که در همه دوران عمر خویش جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام پای مرا دوباره به زنجیرها ببند تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند تا دست آهنین هوسهای رنگ رنگ بندی دگر دوباره بپایم نیفکند ,فروغ فرخزاد,بازگشت,اسیر در دو چشمش گناه می خندید بر رخش نور ماه می خندید در گذرگاه آن لبان خموش شعله یی بی پناه می خندید شرمناک و پر از نیازی گنگ با نگاهی که رنگ مستی داشت در دو چشمش نگاه کردم و گفت باید از عشق حاصلی برداشت سایه یی روی سایه یی خم شد در نهانگاه رازپرور شب نفسی روی گونه یی لغزید بوسه یی شعله زد میان دو لب ,فروغ فرخزاد,بوسه,اسیر طفلی غنوده در بر من بیمار با گونه های سرخ تب آلوده با گیسوان در هم آشفته تا نیمه شب ز درد نیاسوده هر دم میان پنجه من لرزد انگشتهای لاغر و تبدارش من ناله میکنم که خداوندا جانم بگیر و کم بده آزارش گاهی میان وحشت تنهایی پرسم ز خود که چیست سرانجامش اشکم به روی گونه فرو غلطد چون بشنوم ز ناله خود نامش ای اختران که غرق تماشایید این کودک منست که بیمارست شب تا سحر نخفتم و می بینید این دیده منست که بیدارست یادم آید که بوسه طلب میکرد با خنده های دلکش مستانه یا می نشست با نگهی بی تاب در انتظار خوردن صبحانه گاهی بگوش من رسد آوایش ماما دلم ز فرط تعب سوزد بینم درون بستر مغشوشی طفلی میان آتش تب سوزد شب خامش است و در بر من نالد او خسته جان ز شدت بیماری بر اضطراب و وحشت من خندد تک ضربه های ساعت دیواری ,فروغ فرخزاد,بیمار,اسیر از من رمیده یی و من ساده دل هنوز بی مهری و جفای تو باور نمی کنم دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس خندید در نگاه گریزنده اش نیاز لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد افسانه های شوق ترا گفت با نگاه پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه هر قصه ایی که ز عشق خواندی به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است با آنکه رفته یی و مرا برده یی ز یاد می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز بر سینه پر آتش خود می فشارمت ,فروغ فرخزاد,حسرت,اسیر دخترک خنده کنان گفت که چیست راز این حلقه زر راز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته است به بر راز این حلقه که در چهره او اینهمه تابش و رخشندگی است مرد حیران شد و گفت حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است همه گفتند : مبارک باشد دخترک گفت : دریغا که مرا باز در معنی آن شک باشد سالها رفت و شبی زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر دید در نقش فروزنده او روزهایی که به امید وفای شوهر به هدر رفته هدر زن پریشان شد و نالید که وای وای این حلقه که در چهره او باز هم تابش و رخشندگی است حلقه بردگی و بندگی است ,فروغ فرخزاد,حلقه,اسیر باز در چهره خاموش خیال خنده زد چشم گناه آموزت باز من ماندم و در غربت دل حسرت بوسه هستی سوزت باز من ماندم و یک مشت هوس باز من ماندم و یک مشت امید یاد آن پرتو سوزنده عشق که ز چشمت به دل من تابید باز در خلوت من دست خیال صورت شاد ترا نقش نمود بر لبانت هوس مستی ریخت در نگاهت عطش طوفان بود یاد آن شب که ترا دیدم و گفت دل من با دلت افسانه عشق چشم من دید در آن چشم سیاه نگهی تشنه و دیوانه عشق یاد آن بوسه که هنگام وداع بر لبم شعله حسرت افروخت یاد آن خنده بیرنگ و خموش که سراپای وجودم را سوخت رفتی و در دل من ماند به جای عشقی آلوده به نومیدی و درد نگهی گمشده در پرده اشک حسرتی یخ زده در خنده سرد آه اگر باز بسویم آیی دیگر از کف ندهم آسانت ترسم این شعله سوزنده عشق آخر آتش فکند بر جانت ,فروغ فرخزاد,خاطرات,اسیر دانم اکنون از آن خانه دور شادی زندگی پر گرفته دانم اکنون که طفلی به زاری ماتم از هجر مادر گرفته هر زمان می دود در خیالم نقشی از بستری خالی و سرد نقش دستی که کاویده نومید پیکری را در آن با غم و درد بینم آنجا کنار بخاری سایه قامتی سست و لرزان سایه بازوانی که گویی زندگی را رها کرده آسان دورتر کودکی خفته غمگین در بر دایه خسته و پیر بر سر نقش گلهای قالی سرنگون گشته فنجانی از شیر پنجره باز و در سایه آن رنگ گلها به زردی کشیده پرده افتاده بر شانه در آب گلدان به آخر رسیده گربه با دیده ای سرد و بی نور نرم و سنگین قدم میگذارد شمع در آخرین شعله خویش ره به سوی عدم میسپارد دانم اکنون کز آن خانه دور شادی زندگی پر گرفته دانم اکنون که طفلی به زاری ماتم از هجر مادر گرفته لیک من خسته جان و پریشان می سپارم ره آرزو را بار من شعر و دلدار من شعر می روم تا بدست آرم او را ,فروغ فرخزاد,خانه متروک,اسیر از بیم و امید عشق رنجورم آرامش جاودانه می خواهم بر حسرت دل دگر نیفزایم آسایش بیکرانه می خواهم پا بر سر دل نهاده می گویم بگذاشتن از آن ستیزه جو خوشتر یک بوسه ز جام زهر بگرفتن از بوسه آتشین خوشتر پنداشت اگر شبی به سرمستی در بستر عشق او سحر کردم شبهای دگر که رفته از عمرم در دامن دیگران به سر کردم دیگر نکنم ز روی نادانی قربانی عشق او غرورم را شاید که چو بگذرم از او یابم آن گمشده شادی و سرورم را آنکس که مرا نشاط و مستی داد آنکس که مرا امید و شادی بود هر جا که نشست بی تامل گفت او یک +زن ساده لوح عادی بود می سوزم از این دو رویی و نیرنگ یکرنگی کودکانه می خواهم ای مرگ از آن لبان خاموشت یک بوسه جاودانه می خواهم رو پیش زنی ببر غرورت را کو عشق ترا به هیچ نشمارد آن پیکر داغ و دردمندت را با مهر به روی سینه نفشارد عشقی که ترا نثار ره کردم در سینه دیگری نخواهی یافت زان بوسه که بر لبانت افشاندم سوزنده تر آذری نخواهی یافت در جستجوی تو و نگاه تو دیگر ندود نگاه بی تابم اندیشه آن دو چشم رویایی هرگز نبرد ز دیدگان خوابم دیگر به هوای لحظه ای دیدار دنبال تو در بدر نمیگردم دنبال تو ای امید بی حاصل دیوانه و بی خبر نمی گردم در ظلمت آن اطاقک خاموش بیچاره و منتظر نمی مانم هر لحظه نظر به در نمی دوزم وان آه نهان به لب نمیرانم ای زن که دلی پر از صفا داری از مرد وفا مجو مجو هرگز او معنی عشق را نمی داند راز دل خود به او مگو هرگز ,فروغ فرخزاد,خسته,اسیر شب بر روی شیشیه های تار مینشست آرام چون خاکستری تبدار باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو میکرد پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار در میان کاجها جادوگر مهتاب با چراغ بی فروغش می خزید آرام گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو میکرد من خزیدم در دل بستر خسته از تشویش و خاموشی گفتم ای خواب ای سر انگشت کلید باغهای سبز چشمهایت برکه تاریک ماهی های آرامش کولبارت را بروی کودک گریان من بگشا و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی ,فروغ فرخزاد,خواب,اسیر دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت ای دختر بهار حسد می برم به تو عطر و گل و ترانه و سر مستی ترا با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای با ناز میگشود دو چشمان بسته را میشست کاکلی به لب آب تقره فام آن بالهای نازک زیبای خسته را خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش بر چهر روز روشنی دلکشی دوید موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او رازی سرود و موج بنرمی از او رمید خندید باغبان که سرانجام شد بهار دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار ای بس بهارها که بهاری نداشتم خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان گویی میان مجمری از خون نشسته بود می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب دختر کنار پنجره محزون نشسته بود ,فروغ فرخزاد,دختر و بهار,اسیر از تنگنای محبس تاریکی از منجلاب تیره این دنیا بانگ پر از نیاز مرا بشنو آه ای خدا ی قادر بی همتا یکدم ز گرد پیکر من بشکاف بشکاف این حجاب سیاهی را شاید درون سینه من بینی این مایه گناه و تباهی را دل نیست این دلی که به من دادی در خون تپیده آه رهایش کن یا خالی از هوی و هوس دارش یا پای بند مهر و وفایش کن تنها تو آگهی و تو می دانی اسرار آن خطای نخستین را تنها تو قادری که ببخشایی بر روح من صفای نخستین را آه ای خدا چگونه ترا گویم کز جسم خویش خسته و بیزارم هر شب بر آستان جلال تو گویی امید جسم دگر دارم از دیدگان روشن من بستان شوق به سوی غیر دویدن را لطفی کن ای خدا و بیاموزش از برق چشم غیر رمیدن را عشقی به من بده که مرا سازد همچون فرشتگان بهشت تو یاری به من بده که در او بینم یک گوشه از صفای سرشت تو یک شب ز لوح خاطر من بزدای تصویر عشق و نقش فریبش را خواهم به انتقام جفاکاری در عشقش تازه فتح رقیبش را آه ای خدا که دست توانایت بنیان نهاده عالم هستی را بنمای روی و از دل من بستان شوق گناه و نقش پرستی را راضی مشو که بنده ناچیزی عاصی شود بغیر تو روی آرد راضی مشو که سیل سرشکش را در پای جام باده فرو بارد از تنگنای محبس تاریکی از منجلاب تیره این دنیا بانگ پر از نیاز مرابشنو آه ای خدای قادر بی همتا ,فروغ فرخزاد,در برابر خدا,اسیر يکروز بلند آفتابي در آبي بيکران دريا امواج ترا به من رساندند امواج ترا بار تنها چشمان تو رنگ آب بودند آن دم که ترا در آب ديدم در غربت آن جهان بي شکل گويي که ترا بخواب ديدم از تو تا من سکوت و حيرت از من تا تو نگاه و ترديد ما را مي خواند مرغي از دور مي خواند بباغ سبز خورشيد در ما تب تند بوسه ميسوخت ما تشنه خون شور بوديم در زورق آبهاي لرزان بازيچه عطر و نور بوديم مي زد ‚ مي زد درون دريا از دلهره فرو کشيدن امواج ‚ امواج نا شکيبا در طغيان بهم رسيدن دستانت را دراز کردي چون جريان هاي بي سرانجام لبهايت با سلام بوسه ويران گشتند ... يک لحظه تمام آسمان را در هاله اي از بلور ديدم خود را و ترا و زندگي را در دايره هاي نور ديدم گويي که نسيم داغ دوزخ پيچيده ميان گيسوانم چون قطره اي از طلاي سوزان عشق تو چکيد بر لبانم آنگاه ز دوردست دريا امواج بسوي ما خزيدند بي آنکه مرا بخويش آرند آرام ترا فرو کشيدند پنداشتم آن زمان که عطري باز از گل خوابها تراويد يا دست خيال من تنت را از مرمر آبها تراشيد پنداشتم آن زمان که رازيست در زاري و هايهاي دريا شايد که مرا بخويش مي خواند در غربت خود خداي دريا ,فروغ فرخزاد,دریایی,اسیر ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و میدانم چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم نمیدانی نمیدانی که من جز چشم افسونگر در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم چرا بیهوده میکوشی که بگریزی ز آغوشم از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی نمیترسی نمیترسی نمیترسی که بنویسند نامت را به سنگ تیره گوری شب غمناک خاموشی بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را ترا افسون چشمانم ز ره برده است و میدانم که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار میسوزی دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت را چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی ,فروغ فرخزاد,دعوت,اسیر به زمین میزنی و میشکنی عاقبت شیشه امیدی را سخت مغروری و میسازی سرد در دلی آتش جاویدی را دیدمت وای چه دیداری وای این چه دیدار دلازاری بود بی گمان برده ای از یاد آن عهد که مرا با تو سر و کاری بود دیدمت وای چه دیداری وای نه نگاهی نه لب پر نوشی نه شرار نفس پر هوسی نه فشار بدن و آغوشی این چه عشقی است که دردل دارم من از این عشق چه حاصل دارم می گریزی ز من و در طلبت بازهم کوشش باطل دارم باز لبهای عطش کرده من لب سوزان ترا می جوید میتپد قلبم و با هر تپشی قصه عشق ترا میگوید بخت اگر از تو جدایم کرده می گشایم گره از بخت چه باک ترسم این عشق سرانجام مرا بکشد تا به سراپرده خاک خلوت خالی و خاموش مرا تو پر از خاطره کردی ای مرد شعر من شعله احساس من است تو مرا شاعره کردی ای مرد آتش عشق به چشمت یکدم جلوه ای کرد و سرابی گردید تا مرا واله بی سامان دید نقش افتاده بر آبی گردید در دلم آرزویی بود که مرد لب جانبخش تو را بوسیدن بوسه جان داد به روی لب من دیدمت لیک دریغ از دیدن سینه ای تا که بر آن سر بنهم دامنی تا که بر آن ریزم اشک آه ای آنکه غم عشقت نیست می برم بر تو و بر قلبت رشک به زمین می زنی و میشکنی عاقبت شیشه امیدی را سخت مغروری و میسازی سرد در دلی آتش جاویدی را ,فروغ فرخزاد,دیدار تلخ,اسیر لای لای ای پسر کوچک من دیده بربند که شب آمده است دیده بر بند که این دیو سیاه خون به کف ‚ خنده به لب آمده است سر به دامان من خسته گذار گوش کن بانگ قدمهایش را کمر نارون پیر شکست تا که بگذاشت بر آن پایش را آه بگذار که بر پنجره ها پرده ها را بکشم سرتاسر با دو صد چشم پر از آتش و خون میکشد دم به دم از پنجره سر از شرار نفسش بود که سوخت مرد چوپان به دل دشت خموش وای آرام که این زنگی مست پشت در داده به آوای تو گوش یادم آید که چو طفلی شیطان مادر خسته خود را آزرد دیو شب از دل تاریکی ها بی خبر آمد و طفلک را برد شیشه پنجره ها می لرزد تا که او نعره زنان می آید بانگ سر داده که کو آن کودک گوش کن پنجه به در می ساید نه برو دور شو ای بد سیرت دور شو از رخ تو بیزارم کی توانی بر باییش از من تا که من در بر او بیدارم ناگهان خامشی خانه شکست دیو شب بانگ بر آورد که آه بس کن ای زن که نترسم از تو دامنت رنگ گناهست گناه دیوم اما تو زمن دیوتری مادر و دامن ننگ آلوده! آه بردار سرش از دامن طفلک پاک کجا آسوده ؟ بانگ میمرد و در آتش درد می گدازد دل چون آهن من میکنم ناله که کامی کامی وای بردار سر از دامن من ,فروغ فرخزاد,دیو شب,اسیر هیچ جز حسرت نباشد کار من بخت بد بیگانه ای شد یار من بی گنه زنجیر بر پایم زدند وای از این زندان محنت بار من وای از این چشمی که می کاود نهان روز و شب در چشم من راز مرا گوش بر در مینهد تا بشنود شاید آن گمگشته آواز مرا گاه می پرسد که اندوهت ز چیست فکرت آخر از چه رو آشفته است بی سبب پنهان مکن این راز را درد گنگی در نگاهت خفته است گاه می نالد به نزد دیگران کو دگر آن دختر دیروز نیست آه آن خندان لب شاداب من این زن افسرده مرموز نیست گاه میکوشد که با جادوی عشق ره به قلبم برده افسونم کند گاه می خواهد که با فریاد خشم زین حصار راز بیرونم کند گاه میگوید که : کو ‚ آخر چه شد آن نگاه مست و افسونکار تو ؟ دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم نیست پیدا بر لب تبدار تو من پریشان دیده می دوزم بر او بی صدا نالم که : اینست آنچه هست خود نمیدانم که اندوهم ز چیست زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست همزبانی نیست تا برگویمش راز این اندوه وحشتبار خویش بیگمان هرگز کسی چون من نکرد خویشتن را مایه آزار خویش از منست این غم که بر جان منست دیگر این خود کرده را تدبیر نیست پای در زنجیر می نالم که هیچ الفتم با حلقه زنجیر نیست آه اینست آنچه می جستی به شوق راز من راز نی دیوانه خو راز موجودی که در فکرش نبود ذره ای سودای نام و آبرو راز موجودی که دیگر هیچ نیست جز وجودی نفرت آور بهر تو آه نیست آنچه رنجم میدهد ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو ,فروغ فرخزاد,راز من,اسیر باز من ماندم و خلوتی سرد خاطراتی ز بگذشته ای دور یاد عشقی که با حسرت و درد رفت و خاموش شد در دل گور روی ویرانه های امیدم دست افسونگری شمعی افروخت مرده یی چشم پر آتشش را از دل گور بر چشم من دوخت ناله کردم که ای وای این اوست در دلم از نگاهش هراسی خنده ای بر لبانش گذر کرد کای هوسران مرا میشناسی قلبم از فرط اندوه لرزید وای بر من که دیوانه بودم وای بر من که من کشتم او را وه که با او چه بیگانه بودم او به من دل سپرد و به جز رنج کی شد از عشق من حاصل او با غروری که چشم مرا بست پا نهادم بروی دل او من به او رنج و اندوه دادم من به خاک سیاهش نشاندم وای بر من خدایا خدایا من به آغوش گورش کشاندم در سکوت لبم ناله پیچید شعله شمع مستانه لرزید چشم من از دل تیرگیها قطره اشکی در آن چشمها دید همچو طفلی پشیمان دویدم تا که در پایش افتم به خواری تا بگویم که دیوانه بودم می توانی به من رحمت آری دامنم شمع را سرنگون کرد چشم ها در سیاهی فرو رفت ناله کردم مرو ‚ صبر کن ‚ صبر لیکن او رفت بی گفتگو رفت وای برمن که دیوانه بودم من به خاک سیاهش نشاندم وای بر من که من کشتم او را من به آغوش گورش کشاندم ,فروغ فرخزاد,رویا,اسیر در انتظار خوابم و صد افسوس خوابم به چشم باز نمیآید اندوهگین و غمزده می گویم شاید ز روی ناز نمی آید چون سایه گشته خواب و نمی افتد در دامهای روشن چشمانم می خواند آن نهفته نامعلوم در ضربه های نبض پریشانم مغروق این جوانی معصوم مغروق لحظه های فراموشی مغروق این سلام نوازشبار در بوسه و نگاه و همآغوشی می خواهمش در این شب تنهایی با دیدگان گمشده در دیدار با درد ‚ درد ساکت زیبایی سرشار ‚ از تمامی خود سرشار می خواهمش که بفشردم بر خویش بر خویش بفشرد من شیدا را بر هستیم به پیچد ‚ پیچد سخت آن بازوان گرم و توانا را در لا بلای گردن و موهایم گردش کند نسیم نفسهایش نوشد بنوشد که بپیوندم با رود تلخ خویش به دریایش وحشی و داغ و پر عطش و لرزان چون شعله های سرکش بازیگر در گیردم ‚ به همهمه ی در گیرد خاکسترم بماند در بستر در آسمان روشن چشمانش بینم ستاره های تمنا را در بوسه های پر شررش جویم لذات آتشین هوسها را می خواهمش دریغا ‚ می خواهم می خواهمش به تیره به تنهایی می خوانمش به گریه به بی تابی می خوانمش به صبر ‚ شکیبایی لب تشنه می دود نگهم هر دم در حفره های شب ‚ شب بی پایان او آن پرنده شاید می گرید بر بام یک ستاره سرگردان ,فروغ فرخزاد,شب و هوس,اسیر نیست یاری تا بگویم راز خویش ناله پنهان کرده ام در ساز خویش چنگ اندوهم خدا را زخمه ای زخمه ای تا برکشم آواز خویش برلبانم قفل خاموشی زدم با کلیدی آشنا بازش کنید کودک دل رنجه ی دست جفاست با سر انگشت وفا نازش کنید پر کن این پیمانه را ای هم نفس پر کن این پیمانه را از خون او مست مستم کن چنان کز شور می باز گویم قصه افسون او رنگ چشمش را چه میپرسی ز من رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد آتشی کز دیدگانش سر کشید این دل دیوانه را دربند کرد از لبانش کی نشان دارم به جان جز شرار بوسه های دلنشین بر تنم کی مانده است یادگار جز فشار بازوان آهنین من چه میدانم سر انگشتش چه کرد در میان خرمن گیسوی من آنقدر دانم که این آشفتگی زان سبب افتاده اندر موی من آتشی شد بر دل و جانم گرفت راهزن شد راه ایمانم گرفت رفته بود از دست من دامان صبر چون ز پا افتادم آسمانم گرفت گم شدم در پهنه صحرای عشق در شبی چون چهره بختم سیاه ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت بر سرم بارید باران گناه مست بودم ‚ مست عشق و مست ناز مردی آمد قلب سنگم را ربود بس که رنجم داد و لذت دادمش ترک او کرد چه می دانم که بود مستیم از سر پرید ای همنفس بار دیگر پرکن این پیمانه را خون بده خون دل آن خودپرست تا به پایان آرم این افسانه را ,فروغ فرخزاد,شراب و خون,اسیر می بندم این دو چشم پر آتش را تا ننگرد درون دو چشمانش تا داغ و پر تپش نشود قلبم از شعله نگاه پریشانش می بندم این دو چشم پر آتش را تا بگذرم ز وادی رسوایی تا قلب خامشم نکشد فریاد رو می کنم به خلوت و تنهای ای رهروان خسته چه می جویید در این غروب سرد ز احوالش او شعله رمیده خورشید است بیهوده می دوید به دنبالش او غنچه شکفته مهتابست باید که موج نور بیفشاند بر سبزه زار شب زده چشمی کاو را بخوابگاه گنه خواند باید که عطر بوسه خاموشش با ناله های شوق بیآمیزد در گیسوان آن زن افسونگر دیوانه وار عشق و هوس ریزد باید شراب بوسه بیاشامد ازساغر لبان فریبای مستانه سر گذارد و آرامد بر تکیه گاه سینه زیبایی ای آرزوی تشنه به گرد او بیهوده تار عمر چه می بندی روزی رسد که خسته و وامانده بر این تلاش بیهده می خندی آتش زنم به خرمن امیدت با شعله های حسرت و ناکامی ای قلب فتنه جوی گنه کرده شاید دمی ز فتنه بیارامی می بندمت به بند گران غم تا سوی او دگر نکنی پرواز ای مرغ دل که خسته و بی تابی دمساز باش با غم او ‚ دمساز ,فروغ فرخزاد,شعله رمیده,اسیر روز اول پیش خود گفتم دیگرش هرگز نخواهم دید روز دوم باز میگفتم لیک با اندوه و با تردید روز سوم هم گذشت اما بر سر پیمان خود بودم ظلمت زندان مرا میکشت باز زندانبان خود بودم آن من دیوانه عاصی در درونم هایهو می کرد مشت بر دیوارها میکوفت روزنی را جستجو می کرد در درونم راه میپیمود همچو روحی در شبستانی بر درونم سایه می افکند همچو ابری بر بیابانی می شنیدم نیمه شب در خواب هایهای گریه هایش را در صدایم گوش میکردم درد سیال صدایش را شرمگین می خواندمش بر خویش از چه رو بیهوده گریانی در میان گریه می نالید دوستش دارم نمی دانی بانگ او آن بانگ لرزان بود کز جهانی دور بر میخاست لیک درمن تا که می پیچید مرده ای از گور بر می خاست مرده ای کز پیکرش می ریخت عطر شور انگیز شب بوها قلب من در سینه می لرزید مثل قلب بچه آهو ها در سیاهی پیش می آمد جسمش از ذرات ظلمت بود چون به من نزدیکتر میشد ورطه تاریک لذت بود می نشستم خسته در بستر خیره در چشمان رویاها زورق اندیشه ام آرام می گذشت از مرز دنیا ها باز تصویری غبار آلود زان شب کوچک ‚ شب میعاد زان اطاق ساکت سرشار از سعادت های بی بنیاد در سیاهی دستهای من می شکفت از حس دستانش شکل سرگردانی من بود بوی غم می داد چشمانش ریشه هامان در سیاهی ها قلب هامان میوه های نور یکدیگر را سیر میکردیم با بهار باغهای دور می نشستم خسته در بستر خیره در چشمان رویا ها زورق اندیشه ام آرام میگذشت از مرز دنیا ها روزها رفتند و من دیگر خود نمیدانم کدامینم آن مغرور سر سخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم ؟ بگذرم گر از سر پیمان میکشد این غم دگر بارم می نشینم شاید او آید عاقبت روزی به دیدارم ,فروغ فرخزاد,صبر سنگ,اسیر نیمه شب در دل دهلیز خموش ضربه پایی افکند طنین دل من چون دل گلهای بهار پر شدم از شبنم لرزان یقین گفتم این اوست که باز آمده جستم از جا و در آیینه گیج بر خود افکندم با شوق نگاه آه لرزید لبانم از عشق تار شد چهره آیینه ز آه شاید او وهمی را می نگریست گیسویم در هم و لبهایم خشک شانه ام عریان در جامه خواب لیک در ظلمت دهلیز خموش رهگذر هر دم می کرد شتاب نفسم نا گه در سینه گرفت گویی از پنجره ها روح نسیم دید اندوه من تنها را ریخت بر گیسوی آشفته من عطر سوزان اقاقی ها را تند و بیتاب دویدم سوی در ضربه پاها در سینه من چون طنین نی در سینه دشت لیک در ظلمت دهلیز خموش ضربه پاها لغزید و گذشت باد آواز حزینی سر کرد ,فروغ فرخزاد,صدایی در شب,اسیر به لبهایم مزن قفل خموشی که در دل قصه ای ناگفته دارم ز پایم باز کن بند گران را کزین سودا دلی آشفته دارم بیا ای مرد ای موجود خودخواه بیا بگشای درهای قفس را اگر عمری به زندانم کشیدی رها کن دیگرم این یک نفس را منم آن مرغ آن مرغی که دیریست به سر اندیشه پرواز دارم سرود ناله شد در سینه تنگ به حسرتها سر آمد روزگارم به لبهایم مزن قفل خموشی که من باید بگویم راز خودرا به گوش مردم عالم رسانم طنین آتشین آواز خود را بیا بگشای در تا پر گشایم بسوی آسمان روشن شعر اگر بگذاریم پرواز کردن گلی خواهم شدن در گلشن شعر لبم بوسه شیرینش از تو تنم با بوی عطرآگینش از تو نگاهم با شررهای نهانش دلم با ناله خونینش از تو ولی ای مرد ای موجود خودخواه مگو ننگ است این شعر تو ننگ است بر آن شوریده حالان هیچ دانی فضای این قفس تنگ است تنگ است مگو شعر تو سر تا پا گنه بود از این ننگ و گنه پیمانه ای ده بهشت و حور و آب کوثر از تو مرا در قعر دوزخ خانه ای ده کتابی خلوتی شعری سکوتی مرا مستی و سکر زندگانی است چه غم گر در بهشتی ره ندارم که در قلبم بهشتی جاودانی است شبانگاهان که مه می رقصد آرام میان آسمان گنگ و خاموش تو در خوابی و من مست هوسها تن مهتاب را گیرم در آغوش نسیم از من هزاران بوسه بگرفت هزاران بوسه بخشیدم به خورشید در آن زندان که زندانیان تو بودی شبی بنیادم از یک بوسه لرزید بدور افکن حدیث نام ای مرد که ننگم لذتی مستانه داده مرا میبخشد آن پروردگاری که شاعر را دلی دیوانه داده بیا بگشای در تا پر گشایم بسوی آسمان روشن شعر اگر بگذاریم پرواز کردن گلی خواهم شدن در گلشن شعر ,فروغ فرخزاد,عصیان,اسیر امشب آن حسرت دیرینه من در بر دوست به سر می آید در فروبند و بگو خانه تهی است زین سپس هر که به در می آید شانه کو تا که سر و زلفم را در هم و وحشی و زیبا سازم باید از تازگی و نرمی و لطف گونه را چون گل رویا سازم سرمه کو تا که چو بر دیده کشم راز و نازی به نگاهم بخشد باید این شوق که دردل دارم جلوه بر چشم سیاهم بخشد چه بپوشم که چو از راه آید عطشش مفرط و افزون گردد چه بگویم که ز سحر سخنم دل به من بازد و افسون گردد آه ای دخترک خدمتکار گل بزن بر سر و سینه من تا که حیران شود از جلوه گل امشب آن عاشق دیرینه من چو ز در آمد و بنشست خموش زخمه بر جان و دل و چنگ زنم با لب تشنه دو صد بوسه شوق بر لب باده گلرنگ زنم ماه اگر خواست که از پنجره ها بیندم در بر او مست و پریش آنچنان جلوه کنم کو ز حسد پرده ابر کشد بر رخ خویش تا چو رویا شود این صحنه عشق کندر و عود در آتش ریزم ز آن سپس همچو یکی کولی مست نرم و پیچنده ز جا برخیزم همه شب شعله صفت رقص کنم تا ز پا افتم و مدهوش شوم چو مرا تنگ در آغوش کشد مست آن گرمی آغوش شوم آه گویی ز پس پنجره ها بانگ آهسته پا می آید ای خدا اوست که آرام و خموش بسوی خانه ما می آید ,فروغ فرخزاد,مهمان,اسیر باز هم قلبی به پایم اوفتاد باز هم چشمی به رویم خیره شد باز هم در گیر و دار یک نبرد عشق من بر قلب سردی چیره شد باز هم از چشمه لبهای من تشنه یی سیراب شد ‚ سیراب شد باز هم در بستر آغوش من رهروی در خواب شد ‚ در خواب شد بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز خود نمی دانم چه می جویم در او عاشقی دیوانه می خواهم که زود بگذرد از جاه و مال وآبرو او شراب بوسه می خواهد ز من من چه گویم قلب پر امید را او به فکر لذت و غافل که من طالبم آن لذت جاوید را من صفای عشق می خواهم از او تا فدا سازم وجود خویش را او تنی می خواهد از من آتشین تا بسوزاند در او تشویش را او به من میگوید ای آغوش گرم مست نازم کن که من دیوانه ام من باو می گویم ای نا آشنا بگذر از من ‚ من ترا بیگانه ام آه از این دل آه از این جام امید عاقبت بشکست و کس رازش نخواند چنگ شد در دست هر بیگانه ای ای دریغا کس به آوازش نخواند ,فروغ فرخزاد,ناآشنا,اسیر بر پرده های در هم امیال سر کشم نقش عجیب چهره یک ناشناس بود نقشی ز چهره یی که چو می جستمش به شوق پیوسته میرمید و به من رخ نمی نمود یک شب نگاه خسته مردی بروی من لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند تا خواستم که بگسلم این رشته نگاه قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند نو مید و خسته بودم از آن جستجوی خویش با ناز خنده کردم و گفتم بیا بیا راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش نالید عقل و گفت کجا می روی کجا راهی دراز بود و دریغا میان راه آن مرد ناله کرد که پایان ره کجاست چون دیدگان خسته من خیره شد بر او دیدم که می شتابد و زنجیرش به پاست زنجیرش بپاست چرا ای خدای من ؟ دستی بکشتزار دلم تخم درد ریخت اشکی دوید و زمزمه کردم میان اشک زنجیرش بپاست که نتوانمش گسیخت شب بود و آن نگاه پر از درد می زدود از دیدگان خسته من نقش خواب را لب بر لبش نهادم و نالیدم از غرور کای مرد ناشناس بنوش این شراب را آری بنوش و هیچ مگو کاندر این میان در دل ز شور عشق تو سوزنده آذریست ره بسته در قفای من اما دریغ و درد پای تو نیز بسته زنجیر دیگریست لغزید گرد پیکر من بازوان او آشفته شد بشانه او گیسوان من شب تیره بود و در طلب بوسه می نشست هر لحظه کام تشنه او بر لبان من ناگه نگه کردم و دیدم به پرده ها آن نقش ناشناس دگر ناشناس نیست افشردمش به سینه و گفتم به خود که وای دانستم ای خدای من آن ناشناس کیست یک آشنا که بسته زنجیر دیگریست ,فروغ فرخزاد,ناشناس,اسیر آه ای مردی که لبهای مرا از شرار بوسه ها سوزانده ای هیچ در عمق دو چشم خامشم راز این دیوانگی را خوانده ای هیچ می دانی که من در قلب خویش نقشی از عشق تو پنهان داشتم هیچ می دانی کز ای عشق نهان آتشی سوزنده بر جان داشتم گفته اند آن زن زنی دیوانه است کز لبانش بوسه آسان می دهد آری اما بوسه از لبهای تو بر لبان مرده ام جان میدهد هرگزم در سر نباشد فکر نام این منم کاینسان ترا جویم بکام خلوتی می خواهم و آغوش تو خلوتی می خواهم و لبهای جام فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر ساغری از باده ی هستی دهم بستری می خواهم از گلهای سرخ تا در آن یک شب ترا مستی دهم آه ای مردی که لبهای مرا از شراربوسه ها سوزانده ای این کتابی بی سرانجامست و تو صفحه کوتاهی از آن خوانده ای ,فروغ فرخزاد,نقش پنهان,اسیر از پیش من برو که دل آزارم ناپایدار و سست و گنه کارم در کنج سینه یک دل دیوانه در کنج دل هزار هوس دارم قلب تو پاک و دامن من ناپاک من شاهدم به خلوت بیگناه تو از شراب بوسه من مستی من سرخوش از شرابم و پیمانه چشمان من هزار زبان دارد من ساقیم به محفل سرمستان تا کی ز درد عشق سخن گویی گر بوسه خواهی از لب من بستان عشق تو همچو پرتو مهتابست تابیده بی خبر به لجن زاری باران رحمتی است که می بارد بر سنگلاخ قلب گنهکاری من ظلمت و تباهی جاویدم تو آفتاب روشن امیدی بر جانم ای فروغ سعادتبخش دیر است این زمان که تو تابیدی دیر آمدم و دامنم از کف رفت دیر آمدی و غرق گنه گشتم از تند باد ذلت و بدنامی افسردم و چو شمع تبه گشتم ,فروغ فرخزاد,هر جایی,اسیر می روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش می برم تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ نگاه شستشویش دهم از لکه عشق زین همه خواهش بیجا و تباه  می برم تا ز تو دورش سازم ز تو ای جلوه امید حال می برم زنده بگورش سازم تا از این پس نکند باد وصال  ناله می لرزد می رقصد اشک آه بگذار که بگریزم من از تو ای چشمه جوشان گناه شاید آن به که بپرهیزم من بخدا غنچه شادی بودم دست عشق آمد و از شاخم چید شعله آه شدم صد افسوس که لبم باز بر آن لب نرسید عاقبت بند سفر پایم بست می روم خنده به لب ‚ خونین دل می روم از دل من دست بدار ای امید عبث بی حاصل     ,فروغ فرخزاد,وداع,اسیر شهریست در کنار آن شط پر خروش با نخلهای در هم و شبهای پر ز نور شهریست در کناره آن شط و قلب من آنجا اسیر پنجه یک مرد پر غرور شهریست در کناره آن شط که سالهاست آغوش خود به روی من و او گشوده است بر ماسه های ساحل و در سایه های نخل او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است آن ماه دیده است که من نرم کرده ام با جادوی محبت خود قلب سنگ او آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق در آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او ما رفته ایم در دل شبهای ماهتاب با قایقی به سینه امواج بیکران بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب بر بزم ما نگاه سپید ستارگان بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر بوسیده ام دو دیده در خواب رفته را در کام موج دامنم افتاده است و او بیرون کشیده دامن در آب رفته را اکنون منم که در دل این خلوت و سکوت ای شهر پر خروش ترا یاد میکنم دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار من با خیال او دل خود شاد میکنم ,فروغ فرخزاد,يادي از گذشته,اسیر يک شب ز ماوراي سياهي ها چون اختري بسوي تو مي آيم بر بال بادهاي جهان پيما شادان به جستجوي تو مي آيم سرتا بپا حرارت و سرمستي چون روزهاي دلکش تابستان پر ميکنم براي تو دامان را از لاله هاي وحشي کوهستان يک شب ز حلقه که به در کوبم در کنج سينه قلب تو مي لرزد چون در گشوده شد تن من بي تاب در بازوان گرم تو مي لغزد ديگر در آن دقايق مستي بخش در چشم من گريز نخواهي ديد چون کودکان نگاه خموشم را با شرم در ستيز نخواهي ديد يکشب چو نام من به زبان آري مي خوانمت به عالم رويايي بر موجهاي ياد تو مي رقصم چون دختران وحشي دريايي يکشب لبان تشنه من با شوق در آتش لبان تو ميسوزد چشمان من اميد نگاهش را بر گردش نگاه تو ميدوزد از زهره آن الهه افسونگر رسم و طريق عشق مي آموزم يکشب چو نوري از دل تاريکي در کلبه ات شراره ميافروزم آه اي دو چشم خيره به ره مانده آري منم که سوي تو مي آيم بر بال بادهاي جهان پيما شادان به جستجوي تو مي آيم ,فروغ فرخزاد,يک شب,اسیر از چهره طبیعت افسونکار بر بسته ام دو چشم پر از غم را تا ننگرد نگاه تب آلودم این جلوه های حسرت و ماتم را پاییز ای مسافر خاک آلوده در دامنت چه چیز نهان داری جز برگهای مرده و خشکیده دیگر چه ثروتی به جهان داری جز غم چه میدهد به دل شاعر سنگین غروب تیره و خاموشت ؟ جز سردی و ملال چه میبخشد بر جان دردمند من آغوشت ؟ در دامن سکوت غم افزایت اندوه خفته می دهد آزارم آن آرزوی گمشده می رقصد در پرده های مبهم پندارم پاییز ای سرود خیال انگیز پاییز ای ترانه محنت بار پاییز ای تبسم افسرده بر چهره طبیعت افسونکار ,فروغ فرخزاد,پاییز,اسیر آرزویی است مرا در دل که روان سوزد و جان کاهد هر دم آن مرد هوسران را با غم و اشک و فغان خواهد بخدا در دل و جانم نیست هیچ جز حسرت دیدارش سوختم از غم و کی باشد غم من مایه آزارش شب در اعماق سیاهی ها مه چو در هاله راز آید نگران دیده به ره دارم شاید آن گمشده باز آید سایه ای تا که به در افتد من هراسان بدوم بر در چون شتابان گذرد سایه خیره گردم به در دیگر همه شب در دل این بستر جانم آن گمشده را جوید زین همه کوشش بی حاصل عقل سرگشته به من گوید زن بدبخت دل افسرده ببر از یاد دمی او را این خطا بود که ره دادی به دل آن عاشق بد خو را آن کسی را که تو می جویی کی خیال تو به سر دارد بس کن این ناله و زاری را بس کن او یار دگر دارد لیکن این قصه که میگوید کی به نرمی رودم در گوش نشود هیچ ز افسونش آتش حسرت من خاموش میروم تا که عیان سازم راز این خواهش سوزان را نتوانم که برم از یاد هرگز آن مرد هوسران را شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟ به شب تیره خاموشم بخدا مردم از این حسرت که چرا نیست ... ,فروغ فرخزاد,چشم براه,اسیر رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود این عشق آتشین پر از درد بی امید در وادی گناه و جنونم کشانده بود رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم رفتم که نا تمام بمانم در این سرود رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم رفتم ‚ مگو ‚ مگو که چرا رفت ‚ ننگ بود عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح بیرون فتاده بود یکباره راز ما رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم در لابلای دامن شبرنگ زندگی رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان فارغ شوم کشمکش و جنگ زندگی من از دو چشم روشن و گریان گریختم از خنده های وحشی طوفان گریختم از بستر وصال به آغوش سر هجر آزرده از ملامت وجدان گریختم ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش در دامن سکوت بتلخی گریستم نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم ,فروغ فرخزاد,گریز و درد,اسیر من به مردی وفا نمودم و او پشت پا زد به عشق و امیدم هر چه دادم به او حلالش باد غیر از آن دل که مفت بخشیدم دل من کودکی سبکسر بود خود ندانم چگونه رامش کرد او که میگفت دوستت دارم پس چرا زهر غم به جامش کرد اگر از شهد آتشین لب من جرعه ای نوش کرد وشد سرمست حسرتم نیست ز آنکه این لب را بوسه های نداده بسیار است باز هم در نگاه خاموشم قصه های نگفته ای دارم باز هم چون به تن کنم جامه فتنه های نهفته ای دارم بازهم میتوان به گیسویم چنگی از روی عشق و مستی زد باز هم می توان در آغوشم پشت پا بر جهان هستی زد باز هم می دود به دنبالم دیدگانی پر از امید و نیاز باز هم با هزار خواهش گنگ میدهندم به سوی خویش آواز باز هم دارم آنچه را که شبی ریختم چون شراب در کامش دارم آن سینه را که او میگفت تکیه گاهیست بهر آلامش ز آنچه دادم به او مرا غم نیست حسرت و اضطراب و ماتم نیست غیر از آن دل که پر نشد جایش بخدا چیز دیگرم کم نیست کو دلم کو دلی که برد و نداد غارتم کرده داد میخواهم دل خونین مرا چکار آید دلی آزاد و شاد میخواهم دگرم آرزوی عشقی نیست بیدلان را چه آرزو باشد دل اگر بود باز می نالید که هنوزم نظر باو باشد او که از من برید و ترکم کرد پس چرا پس نداد آن دل را وای بر من که مفت بخشیدم دل آشفته حال غافل را ,فروغ فرخزاد,گمگشته,اسیر و این منم زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین و یأس ساده و غمناک آسمان و ناتوانی این دستهای سیمانی زمان گذشت زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت چهار بار نواخت امروز روز اول دیماه است من راز فصل ها را میدانم و حرف لحظه ها را میفهمم نجات دهنده در گور خفته است و خاک ‚ خاک پذیرنده اشارتیست به آرامش زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت در کوچه باد می آید در کوچه باد می آید و من به جفت گیری گلها می اندیشم به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون و این زمان خسته ی مسلول و مردی از کنار درختان خیس میگذرد مردی که رشته های آبی رگهایش مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار می کنند ــ سلام ــ سلام و من به جفت گیری گلها می اندیشم در آستانه ی فصلی سرد در محفل عزای آینه ها و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ و این غروب بارور شده از دانش سکوت چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان صبور سنگین سرگردان فرمان ایست داد چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ست در کوچه باد می آید کلاغهای منفرد انزوا در باغ های پیر کسالت میچرخند و نردبام چه ارتفاع حقیری دارد آنها تمام ساده لوحی یک قلب را با خود به قصر قصه ها بردند و اکنون دیگر دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست و گیسوان کودکیش را در آبهای جاری خواهد ریخت و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است در زیر پا لگد خواهد کرد ؟ ای یار ای یگانه ترین یار چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد انگار از خطوط سبز تخیل بودند آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند انگار آن شعله بنفش که در ذهن پاکی پنجره ها میسوخت چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود در کوچه باد می آید این ابتدای ویرانیست آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد ستاره های عزیز ستاره های مقوایی عزیز وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟ ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد من سردم است من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود ؟ نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟ من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی جز چند قطره خون چیزی به جا نخواهد ماند خطوط را رها خواهم کرد و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد و از میان شکلهای هندسی محدود به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد من عریانم عریانم عریانم مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم و زخم های من همه از عشق است از عشق عشق عشق من این جزیره سرگردان را از انقلاب اقیانوس و انفجار کوه گذر داده ام و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد سلام ای شب معصوم سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی و در کنار جویبارهای تو ارواح بید ها ارواح مهربان تبرها را می بویند من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می آیم و این جهان به لانه ی ماران مانند است و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست که همچنان که ترا می بوسند در ذهن خود طناب دار ترا می بافند سلام ای شب معصوم میان پنجره و دیدن همیشه فاصله ایست چرا نگاه نکردم ؟ مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد... چرا نگاه نکردم ؟ انگار مادرم گریسته بود آن شب آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود و آن کسی که نیمه ی من بود به درون نطفه من بازگشته بود و من درآینه می دیدمش که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود و ناگهان صدایم کرد و من عروس خوشه های اقاقی شدم ... انگار مادرم گریسته بود آن شب چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید چرا نگاه نکردم ؟ تمام لحظه های سعادت می دانستند که دست های تو ویران خواهد شد و من نگاه نکردم تا آن زمان که پنجره ی ساعت گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت چهار بار نواخت و من به آن زن کوچک برخوردم که چشمهایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت گویی بکارت رویای پرشکوه مرا با خود بسوی بستر شب می برد آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟ آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟ و شمعدانی ها را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟ آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟ آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟ به مادرم گفتم دیگر تمام شد گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم انسان پوک انسان پوک پر از اعتماد نگاه کن که دندانهایش چگونه وقت جویدن سرود میخواند و چشمهایش چگونه وقت خیره شدن می درند و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد صبور سنگین سرگردان در ساعت چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار میکنند ــ سلام ــ سلام آیا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را بوییده ای ؟... زمان گذشت زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد و با زبان سردش ته مانده های روز رفته را به درون میکشید من از کجا می آیم ؟ من از کجا می آیم ؟ که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟ هنوز خاک مزارش تازه است مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم ... چه مهربان بودی ای یار ای یگانه ترین یار چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را می بستی و چلچراغها را از ساقه های سیمی می چیدی و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست و آن ستاره های مقوایی به گرد لایتناهی می چرخیدند چرا کلان را به صدا گفتند ؟ چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند! چرا نوازش را به حجب گیسوان باکرگی بردند ؟ نگاه کن که در اینجا چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت و با نگاه نواخت و با نوازش از رمیدن آرمید به تیره های توهم مصلوب گشته است و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو که مثل پنج حرف حقیقت بودند چگونه روی گونه او مانده ست سکوت چیست چیست چیست ای یگانه ترین یار ؟ سکوت چیست به جز حرفهای نا گفته من از گفتن می مانم اما زبان گنجشکان زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ . بهار زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت به سوی لحظه ی توحید می رود و ساعت همیشگیش را با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند این کیست این کسی که بانگ خروسان را آغاز قلب روز نمی داند آغاز بوی ناشتایی میداند این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد و در میان جامه های عروسی پوسیده ست پس آفتاب سر انجام در یک زمان واحد بر هر دو قطب نا امید نتابید تو از طنین کاشی آبی تهی شدی و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند ... جنازه های خوشبخت جنازه های ملول جنازه های ساکت متفکر جنازه های خوش برخورد خوش پوش خوش خوراک در ایستگاههای وقت های معین و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی آه چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند و این صدای سوتهای توقف در لحظه ای که باید باید باید مردی به زیر چرخهای زمان له شود مردی که از کنار درختان خیس میگذرد من از کجا می آیم؟ به مادرم گفتم دیگر تمام شد گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم سلام ای غرابت تنهایی اتاق را به تو تسلیم میکنم چرا که ابرهای تیره همیشه پیغمبران آیه های تازه تطهیرند و در شهادت یک شمع راز منوری است که آنرا آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خواب میداند ایمان بیاوریم ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل به داسهای واژگون شده ی بیکار و دانه های زندانی نگاه کن که چه برفی می بارد ... شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان که زیر بارش یکریز برف مدفون شد سال دیگر وقتی بهار با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود و در تنش فوران میکنند فواره های سبز ساقه های سبکبار شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ... ,فروغ فرخزاد,ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...,ایمان بیاوریم ای هفت سالگی ای لحظه ی شگفت عزیمت بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن میان ما و پرنده میان ما و نسیم شکست شکست شکست بعد از تو آن عروسک خاکی که هیچ چیز نمیگفت هیچ چیز به جز آب آب آب در آب غرق شد بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم و به صدای زنگ که از روی حرف های الفبا بر میخاست و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی دل بستیم بعد از تو که جای بازیمان میز بود از زیر میزها به پشت میزها و از پشت میزها به روی میزها رسیدیم و روی میزها بازی کردیم و باختیم رنگ ترا باختیم ای هفت سالگی بعد از تو ما به هم خیانت کردیم بعد از تو تمام یادگاری ها را با تکه های سرب و با قطره های منفجر شده ی خون از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم بعد از تو ما به میدان ها رفتیم و داد کشیدیم زنده باد مرده باد و در هیاهوی میدان برای سکه های کوچک آوازه خوان که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند دست زدیم بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم برای عشق قضاوت کردیم و همچنان که قلبهامان در جیب هایمان نگران بودند برای سهم عشق قضاوت کردیم بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم و مرگ زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید و مرگ آن درخت تناور بود که زنده های این سوی آغاز به شاخه های ملولش دخیل می بستند و مرده های آن سوی پایان به ریشه های فسفریش چنگ میزدند و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود که در چهار زاویه اش ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند صدای باد می آید صدای باد می آید ای هفت سالگی بر خاستم و آب نوشیدم و ناگهان به خاطر آوردم که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند چه قدر باید پرداخت چه قدر باید برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟ ما هر چه را که باید از دست داده باشیم از دست داده ایم مابی چراغ به راه افتادیم و ماه ماه ماده ی مهربان همیشه در آنجا بود در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند چه قدر باید پرداخت ؟ ... ,فروغ فرخزاد,بعد از تو,ایمان بیاوریم چرا توقف کنم چرا ؟ پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند افق عمودی است افق عمودی است و حرکت : فواره وار و در حدود بینش سیاره های نورانی می چرخند زمین در ارتفاع به تکرار می رسد و چاههای هوایی به نقب های رابطه تبدیل می شوند و روز وسعتی است که در مخیله ای تنگ کرم روزنامه نمی گنجد چرا توقف کنم ؟ راه از میان مویرگهای حیات می گذرد کیفیت محیط کشتی زهدان ماه سلولهای فاسد را خواهد کشت و در فضای شیمیایی بعد از طلوع تنها صداست صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد چرا توقف کنم ؟ چه میتواند باشد مرداب چه میتواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فساد افکار سردخانه را جنازه های باد کرده رقم میزنند نامرد در سیاهی فقدان مردیش را پنهان کرده است و سوسک ... آه وقتی که سوسک سخن میگوید چرا توقف کنم ؟ همکاری حروف سربی بیهوده است همکاری حروف سربی اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد من از سلاله ی درختانم تنفس هوای مانده ملولم میکند پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم نهایت تمامی نیروها پیوستن است پیوستن به اصل روشن خورشید و ریختن به شعور نور طبیعی است که آسیابهای بادی می پوسند چرا توقف کنم ؟ من خوشه های نارس گندم را به زیرپستان میگیرم و شیر میدهم صدا صدا تنها صدا صدای خواهش شفاب آب به جاری شدن صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک صدای انعقاد نطفه ی معنی و بسط ذهن مشترک عشق صدا صدا صدا تنها صداست که میماند در سرزمین قدکوتاهان معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند چرا توقف کنم ؟ من از عناصر چهار گانه اطاعت میکنم و کار تدوین نظامنامه ی قلبم کار حکومت محلی کوران نیست مرا به زوزه ی دراز توحش در عضو جنسی حیوان چکار مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چکار مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است تبار خونی گلها می دانید ؟ ,فروغ فرخزاد,تنها صداست که میماند,ایمان بیاوریم كسی به فكر گل ها نیست كسی به فكر ماهی ها نیست كسی نمی خواهد باوركند كه باغچه دارد می میرد كه قلب باغچه در زیر آفتاب ورم كرده است كه ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود و حس باغچه انگار چیزی مجردست كه در انزوای باغچه پوسیده ست حیاط خانه ما تنهاست حیاط خانه ی ما در انتظار بارش یك ابر ناشناس خمیازه میكشد و حوض خانه ی ما خالی است ستاره های كوچك بی تجربه از ارتفاع درختان به خاك می افتد و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها شب ها صدای سرفه می آید حیاط خانه ی ما تنهاست پدر میگوید از من گذشته ست از من گذشته ست من بار خود رابردم و كار خود را كردم و در اتاقش از صبح تا غروب یا شاهنامه میخواند یا ناسخ التواریخ پدر به مادر میگوید لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ وقتی كه من بمیرم دیگر چه فرق میكند كه باغچه باشد یا باغچه نباشد برای من حقوق تقاعد كافی ست مادر تمام زندگیش سجاده ایست گسترده درآستان وحشت دوزخ مادر همیشه در ته هر چیزی دنبال جای پای معصیتی می گردد و فكر می كند كه باغچه را كفر یك گیاه آلوده كرده است مادر تمام روز دعا می خواند مادر گناهكار طبیعی ست و فوت میكند به تمام گلها و فوت میكند به تمام ماهی ها و فوت میكند به خودش مادر در انتظار ظهور است و بخششی كه نازل خواهد شد برادرم به باغچه می گوید قبرستان برادرم به اغتشاش علفها می خندد و از جنازه ی ماهی ها كه زیر پوست بیمار آب به ذره های فاسد تبدیل میشوند شماره بر می دارد برادرم به فلسفه معتاد است برادرم شفای باغچه را در انهدام باغچه می داند او مست میكند و مشت میزند به در و دیوار و سعی میكند كه بگوید بسیار دردمند و خسته و مایوس است او نا امیدیش را هم مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندك و خودكارش همراه خود به كوچه و بازار می برد و نا امیدیش آن قدر كوچك است كه هر شب در ازدحام میكده گم میشود و خواهرم كه دوست گلها بود و حرفهای ساده ی قلبش را وقتی كه مادر او را میزد به جمع مهربان و ساكت آنها می برد و گاه گاه خانواده ی ماهی ها را به آفتاب و شیرینی مهمان میكرد ... او خانه اش در آن سوی شهر است او در میان خانه مصنوعیش با ماهیان قرمز مصنوعیش و در پناه عشق همسر مصنوعیش و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی آوازهای مصنوعی میخواند و بچه های طبیعی می سازد او هر وقت كه به دیدن ما می آید و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود حمام ادكلن می گیرد او هر وقت كه به دیدن ما می آید آبستن است حیاط خانه ما تنهاست حیاط خانه ما تنهاست تمام روز از پشت در صدای تكه تكه شدن می آید و منفجر شدن همسایه های ما همه در خاك باغچه هاشان به جای گل خمپاره و مسلسل می كارند همسایه های ما همه بر روی حوض های كاشیشان سر پوش می گذارند و حوضهای كاشی بی آنكه خود بخواهند انبارهای مخفی باروتند و بچه های كوچه ی ما كیف های مدرسه شان را از بمبهای كوچك پر كرده اند حیاط خانه ما گیج است من از زمانی كه قلب خود را گم كرده است می ترسم من از تصور بیهودگی این همه دست و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم من مثل دانش آموزی كه درس هندسه اش را دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم و فكر میكنم كه باغچه را میشود به بیمارستان برد من فكر میكنم ... من فكر میكنم ... من فكر میكنم ... و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم كرده است و ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی میشود ,فروغ فرخزاد,دلم برای باغچه می سوزد,ایمان بیاوریم من خواب دیده ام که کسی می آید من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام و پلک چشمم هی می پرد و کفشهایم هی جفت میشوند و کور شون اگر دروغ بگویم من خواب آن ستاره ی قرمز را وقتی که خواب نبودم دیده ام کسی می آید کسی می آید کسی دیگر کسی بهتر کسی که مثل هیچ کس نیست مثل پدرنیست مثل انسی نیست مثل یحیی نیست مثل مادر نیست و مثل آن کسی ست که باید باشد و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر و از برادر سید جواد هم که رفته است و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد و اسمش آن چنانکه مادر در اول نماز و در آخر نماز صدایش میکند یا قاضی القضات است یا حاجت الحاجات است و میتواند تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را با چشمهای بسته بخواند و میتواند حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد ومی تواند از مغازه ی سید جواد هر چه قدر جنس که لازم دارد نسیه بگیرد و میتواند کاری کند که لامپ الله که سبز بود مثل صبح سحر سبز بود دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود آخ ... چه قدر روشنی خوبست چه قدر روشنی خوبست و من چه قدر دلم می خواهد که یحیی یک چارچرخه داشته باشد و یک چراغ زنبوری و من چه قدر دلم میخواهد که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم و دور میدان محمدیه بچرخم آخ ... چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست چه قدر باغ ملی رفتن خوبست چه قدر مزه ی پپسی خوبست چه قدر سینمای فردین خوبست و من چه قدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می آید و من چه قدر دلم میخواهد که گیس دختر سید جواد را بکشم چرا من این همه کوچک هستم که در خیابانها گم میشوم چرا پدر که این همه کوچک نیست و در خیابانها هم گم نمی شود کاری نمی کند که آن کسی که بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بیاندازد و مردم محله کشتارگاه که خاک باغچه هاشان هم خونیست و آب حوض هاشان هم خونیست و تخت کفش هاشان هم خونیست چرا کاری نمی کنند چرا کاری نمی کنند چه قدر آفتاب زمستان تنبل است من پله های پشت بام را جارو کرده ام و شیشه های پنجره را هم شسته ام چرا پدر فقط باید در خواب خواب ببیند من پله های پشت بام را جارو کرده ام و شیشه های پنجره را هم شسته ام کسی می آید کسی می آید کسی که در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدایش با ماست کسی که آمدنش را نمی شود گرفت و دستبند زد و به زندان انداخت کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است و روز به روز بزرگ میشود کسی از باران از صدای شر شر باران از میان پچ و پچ گلهای اطلسی کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید و سفره را می اندازد و نان را قسمت میکند و پپسی را قسمت میکند و باغ ملی را قسمت میکند و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند و روز اسم نویسی را قسمت میکند و نمره مریضخانه را قسمت میکند و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند و سینمای فردین را قسمت میکند درخت های دختر سید جواد را قسمت میکند و هر چه را که باد کرده باشد قسمت میکند و سهم ما را هم می دهد من خواب دیده ام... ,فروغ فرخزاد,كسی كه مثل هیچ كس نیست,ایمان بیاوریم دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند چراغهای رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی ست ,فروغ فرخزاد,پرنده مردنی است,ایمان بیاوریم يک پنجره براي ديدن يک پنجره براي شنيدن يک پنجره که مثل حلقه ي چاهي در انتهاي خود به قلب زمين ميرسد و باز ميشود به سوي وسعت اين مهرباني مکرر آبي رنگ يک پنجره که دست هاي کوچک تنهايي را از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي کريم سرشار ميکند و ميشود از آنجا خورشيد را به غربت گلهاي شمعداني مهمان کرد يک پنجره براي من کافيست من از ديار عروسکها مي آيم از زير سايه هاي درختان کاغذي در باغ يک کتاب مصور از فصل هاي خشک تجربه هاي عقيم دوستي و عشق در کوچه هاي خاکي معصوميت از سال هاي رشد حروف پريده رنگ الفبا در پشت ميز هاي مدرسه مسلول از لحظه اي که بچه ها توانستند بر روي تخته حرف سنگ را بنويسند و سارهاي سراسيمه از درخت کهنسال پر زدند من از ميان ريشه هاي گياهان گوشتخوار مي آيم و مغز من هنوز لبريز از صداي وحشت پروانه اي است که او را دردفتري به سنجاقي مصلوب کرده بودند وقتي که اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود و در تمام شهر قلب چراغ هاي مرا تکه تکه مي کردند وقتي که چشم هاي کودکانه عشق مرا با دستمال تيره قانون مي بستند و از شقيقه هاي مضطرب آرزوي من فواره هاي خون به بيرون مي پاشيد وقتي که زندگي من ديگر چيزي نبود هيچ چيز بجز تيک تاک ساعت ديواري دريافتم بايد بايد بايد ديوانه وار دوست بدارم يک پنجره براي من کافيست يک پنجره به لحظه ي آگاهي و نگاه و سکوت اکنون نهال گردو آن قدر قد کشيده که ديوار رابراي برگهاي جوانش معني کند از آينه بپرس نام نجات دهنده ات را آيا زمين که زير پاي تو مي لرزد تنها تر از تو نيست ؟ پيغمبران رسالت ويراني را با خود به قرن ما آوردند ؟ اين انفجار هاي پياپي و ابرهاي مسموم آيا طنين آينه هاي مقدس هستند ؟ اي دوست اي برادر اي همخون وقتي به ماه رسيدي تاريخ قتل عام گل ها را بنويس هميشه خوابها از ارتفاع ساده لوحي خود پرت ميشوند و مي ميرند من شبدر چهار پري را مي بويم که روي گور مفاهيم کهنه روييده ست آيا زني که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جواني من بود ؟ آيا دوباره من از پله هاي کنجکاوي خود بالا خواهم رفت تا به خداي خوب که در پشت بام خانه قدم ميزند سلام بگويم ؟ حس ميکنم که وقت گذشته ست حس ميکنم که لحظه سهم من از برگهاي تاريخ است حس ميکنم که ميز فاصله ي کاذبي است در ميان گيسوان من و دستهاي اين غريبه ي غمگين حرفي به من بزن آيا کسي که مهرباني يک جسم زنده را به تو مي بخشد جز درک حس زنده بودن از تو چه مي خواهد ؟ حرفي بزن من در پناه پنجره ام با آفتاب رابطه دارم ,فروغ فرخزاد,پنجره,ایمان بیاوریم نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستیم خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام میکشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطر ها و نورها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها ز ابرها بلورها مرا ببر امید دلنواز من ببر شهر شعر ها و شورها به راه پر ستاره ه می کشانی ام فراتر از ستاره می نشانی ام نگاه کن من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل ستاره چین برکه های شب شدم چه دور بود پیش از این زمین ما به این کبود غرفه های آسمان کنون به گوش من دوباره می رسد صدای تو صدای بال برفی فرشتگان نگاه کن که من کجا رسیده ام به کهکشان به بیکران به جاودان کنون که آمدیم تا به اوجها مرا بشوی با شراب موجها مرا بپیچ در حریر بوسه ات مرا بخواه در شبان دیر پا مرا دگر رها مکن مرا از این ستاره ها جدا مکن نگاه کن که موم شب براه ما چگونه قطره قطره آب میشود صراحی سیاه دیدگان من به لالای گرم تو لبالب از شراب خواب می شود به روی گاهواره های شعر من نگاه کن تو میدمی و آفتاب می شود ,فروغ فرخزاد,آفتاب می شود,تولدی دیگر آن روزها رفتند آن روزهای خوب آن روزهای سالم سرشار آن آسمان های پر از پولک آن شاخساران پر از گیلاس آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر آن بام های باد بادکهای بازیگوش آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها آن روزها رفتند آن روزها یی کز شکاف پلکهای من آوازهایم چون حبابی از هوا لبریز می جوشید چشمم به روی هر چه می لغزید آنرا چو شیر تازه می نوشید گویی میان مردمکهایم خرگوش نا آرام شادی بود هر صبحدم با آفتاب پیر به دشتهای نا شناس جستجو می رفت شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت آن روزها رفتند آن روزها ی برفی خاموش کز پشت شیشه در اتاق گرم هر دم به بیرون خیره میگشتم پاکیزه برف من چو کرکی نرم آرام می بارید بر نردبام کهنه چوبی بر رشته سست طناب رخت بر گیسوان کاجهای پیر و فکر می کردم به فردا آه فردا حجم سفید لیز با خش خش چادر مادربزرگ آغاز میشد و با ظهور سایه مغشوش او در چارچوب در که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور و طرح سرگردان پرواز کبوترها در جامهای رنگی شیشه فردا ... گرمای کرسی خواب آور بود من تند و بی پروا دور از نگاه مادرم خطهای باطل را از مشق های کهنه خود پاک می کردم چون برف می خوابید در باغچه می گشتم افسرده در پای گلدانهای خشک یاس گنجشک های مرده ام را خاک میکردم آن روزها رفتند آن روزهای جذبه و حیرت آن روزهای خواب و بیداری آن روز ها هر سایه رازی داشت هر جعبه سربسته گنجی را نهان می کرد هر گوشه صندوقخانه در سکوت ظهر گویی جهانی بود هر کسی ز تاریکی نمی ترسید در چشمهایم قهرمانی بود آن روزها رفتند آن روزهای عید آن انتظار آفتاب و گل آن رعشه های عطر در اجتماع ساکت و محبوب نرگسهای صحرایی که شهر را در آخرین صبح زمستانی دیدار می کردند آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز بازار در بوهای سرگردان شناور بود در بوی تند قهوه و ماهی بازار در زیر قدمها پهن می شد کش می آمد با تمام لحظه های راه می آمیخت و چرخ می زد در ته چشم عروسکها بازار مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال و باز می آمد با بسته های هدیه با زنبیل های پر بازار بود که می ریخت که می ریخت که می ریخت آن روزها رفتند آن روزهای خیرگی در رازهای جسم آن روزهای آشنایی های محتاطانه با زیبایی رگهای آبی رنگ دستی که با یک گل از پشت دیواری صدا می زد یک دست دیگر را و لکه های کوچک جوهر بر این دست مشوش مضطرب ترسان و عشق که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو میکرد در ظهر های گرم دود آلود ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم ما با زبان ساده گلهای قاصد آشنا بودیم ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم و به درختان قرض می دادیم و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت و عشق بود آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی ناگاه محصورمان می کرد و جذبمان می کرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه آن روزها رفتند آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند از تابش خورشید پوسیدند و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت و دختری که گونه هایش را با برگهای شمعدانی رنگ می زد آه اکنون زنی تنهاست اکنون زنی تنهاست ,فروغ فرخزاد,آن روزها,تولدی دیگر آنگاه خورشید سرد شد و برکت از زمین ها رفت و سبزه ها به صحرا ها خشکیدند و ماهیان به دریا ها خشکیدند و خاک مردگانش را زان پس به خود نپذیرفت شب در تمام پنجره های پریده رنگ مانند یک تصور مشکوک پیوسته در تراکم و طغیان بود و راهها ادامه خود را در تیرگی رها کردند دیگر کسی به عشق نیندیشد دیگر کسی به فتح نیندیشید و هیچ کس دیگر به هیچ چیز نیندیشید در غارهای تنهایی بیهودگی به دنیا آمد خون بوی بنگ و افیون می داد زنهای باردار نوزادهای بی سر زاییدند و گاهواره ها از شرم به گورها پناه آوردند چه روزگار تلخ و سیاهی نان نیروی شگفت رسالت را مغلوب کرده بود پبغمبران گرسنه و مفلوک از وعده گاههای الهی گریختند و بره های گمشده دیگر صدای هی هی چوپانی را در بهت دشتها نشنیدند در دیدگان آینه ها گویی حرکات و رنگها و تصاویر وارونه منعکس می گشت و بر فراز سر دلقکان پست و چهره وقیح فواحش یک هاله مقدس نورانی مانند چتر مشتعلی می سوخت مرداب های الکل با آن بخار های گس مسموم انبوه بی تحرک روشن فکران را به ژرفنای خویش کشیدند و موشهای موذی اوراق زرنگار کتب را در گنجه های کهنه جویدند خورشید مرده بود خورشید مرده بود و فردا در ذهن کودکان مفهوم گنگ گمشده ای داشت آنها غرابت این لفظ کهنه را در مشق های خود با لکه درشت سیاهی تصویر می نمودند مردم گروه ساقط مردم دلمرده و تکیده و مبهوت در زیر بار شوم جسد هاشان از غربتی به غربت دیگر می رفتند و میل دردناک جنایت در دستهایشان متورم میشد گاهی جرقه ای جرقه ناچیزی این اجتماع ساکت بی جان را یکباره از درون متلاشی می کرد آنها به هم هجوم می آوردند مردان گلوی یکدیگر را با کارد میدریدند و در میان بستری از خون با دختران نا بالغ همخوابه میشدند آنها غریق وحشت خود بودند و حس ترسناک گنهکاری ارواح کور و کودنشان را مفلوج کرده بود پیوسته در مراسم اعدام وقتی طناب دار چشمان پر تشنج محکومی را از کاسه با فشار به بیرون می ریخت آنها به خود فرو می رفتند و از تصور شهوتناکی اعصاب پیر و خسته شان تیر میکشید اما همیشه در حواشی میدانها این جانیان کوچک را می دیدی که ایستاده اند و خیره گشته اند به ریزش مداوم فواره های آب شاید هنوز هم در پشت چشمهای له شده در عمق انجماد یک چیز نیم زنده مغشوش بر جای مانده بود که در تلاش بی رمقش می خواست ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها شاید ولی چه خالی بی پایانی خورشید مرده بود و هیچ کس نمی دانست که نام آن کبوتر غمگین کز قلب ها گریخته ایمانست آه ای صدای زندانی آیا شکوه یأس تو هرگز از هیچ سوی این شب منفور نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟ آه ای صدای زندانی ای آخرین صدای صدا ها ... ,فروغ فرخزاد,آیه های زمینی,تولدی دیگر فاتح شدم خود را به ثبت رساندم خود را به نامی در یک شناسنامه مزین کردم و هستیم به یک شماره مشخص شد پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران دیگر خیالم از همه سو راحت است آغوش مهربان مام وطن پستانک سوابق پر افتخار تاریخی لالایی تمدن و فرهنگ و جق و جق جقجقه قانون ... آه دیگر خیالم از همه سو راحتست از فرط شادمانی رفتم کنار پنجره با اشتیاق ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را که از اغبار پهن و بوی خاکروبه و ادرار ‚ منقبض شده بود درون سینه فرو دادم و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم : فروغ فرخزاد در سرزمین شعر و گل و بلبل موهبتیست زیستن ‚ آن هم وقتی که واقعیت موجود بودن تو پس از سالهای سال پذیرفته میشود جایی که من با اولین نگاه رسمیم از لای پرده ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می بینم که حقه باز ها همه در هیات غریب گدایاین در لای خاکروبه به دنبال وزن و قافیه می گردند و از صدای اولین قدم رسمیم یکباره از میان لجنزارهای تیره ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز که از سر تفنن خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه پیر در آورده اند با تنبلی به سوی حاشیه روز می پرند و اولین نفس زدن رسمیم آغشته می شود به بوی ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ محصول کارخانجات عظیم پلاسکو موهبتیست زیستن آری در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچه کش فوری و شیخ ‚ ای دل ‚ ای دل تنبک تبار تنبوری شهر ستارگان گران ‚ وزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر گهواره مولفان فلسفه ی ای بابا به من چه ولش کن مهد مسابقات المپیک هوش - وای جایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت میزنی از آن بوق نبوغ نابغه ای تازه سال می آید و برگزیدگان فکری ملت وقتی که در کلاس اکابر حضور می یابند هر یک به روی سینه ششصد و هفتاد و هشت کباب پز برقی و بر دو دست ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف کرده و میدانند که ناتوانی از خواص تهی کیسه بودنست نه نادانی فاتح شدم بله فاتح شدم اکنون به شادمانی این فتح در پای آینه با افتخار ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه می افروزم و می پرم به روی طاقچه تا با اجازه چند کلامی در باره فوائد قانونی حیات به عرض حضورتان برسانم و اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگیم را همراه با طنین کف زدنی پر شور بر فرق فرق خویش بکوبم من زنده ام بله مانند زنده رود که یکروز زنده بود و از تمام آن چه که در انحصار مردم زنده ست بهره خواهم برد من می توانم از فردا در کوچه های شهر که سرشار از مواهب ملیست و در میان سایه های سبکبار تیرهای تلگراف گردش کنان قدم بردارم و با غرور ششصد و هفتاد و هشت بار به دیوار مستراح های عمومی بنویسم “خط نوشتم که خر کند خنده” من می توانم از فردا همچون وطن پرست غیوری سهمی از ایده آل عظیمی که اجتماع هر چارشنبه بعد از ظهر ‚ آن را با اشتیاق و دلهره دنبال میکند در قلب و مغز خویش داشته باشم سهمی از آن هزار هوس پرور هزار ریالی که می توان به مصرف یخچال و مبل و پرده رساندش یا آنکه در ازای ششصد و هفتاد و هشت رای طبیعی آن را شبی به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشید من می توانم از فردا در پستوی مغازه خاچیک بعد از فرو کشیدن چندین نفس ز چند گرم جنس دست اول خالص و صرف چند بادیه پپسی کولای ناخالص و پخش چند یا حقو یا هو و وغ وغ و هو هو رسما به مجمع فضلای فکور و فضله های فاضل روشنفکر و پیران مکتب داخ داخ تاراخ تاراخ بپیوندم و طرح اولین رمان بزرگم را که در حوالی سنه یکهزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسی تبریزی رسما به زیر دستگاه تهیدست چاپ خواهد رفت بر هر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکت اشنوی اصل ویژه بریزم من می توانم از فردا با اعتماد کامل خود رابرای ششصد و هفتاد و هشت دوره به یک دستگاه مسند مخمل پوش در مجلس تجمع و تامین آتیه یا مجلس سپاس و ثنا میهمان کنم زیرا که من تمام مندرجات مجله هنر و دانش و تملق و کرنش را می خوانم و شیوه درست نوشتن را می دانم من در میان توده سازنده ای قدم به عرصه هستی نهاده ام که گرچه نان ندارد اما به جای آن میدان دید و باز و وسیعی دارد که مرزهای فعلی جغرافیاییش از جانب شمال به میدان پر طراوت و سبز تیر و از جنوب به میدان باستانی اعدام و در مناطق پر ازدحام به میدان توپخانه رسیده ست و در پناه آسمان درخشان و امن امنیتش از صبح تا غروب ششصد و هفتاد و هشت قوی قوی هیکل گچی به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته آن هم فرشته از خاک وگل سرشته به تبلیغ طرح های سکون و سکوت مشغولند فاتح شدم بله فاتح شدم پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران که در پناه پشتکار و اراده به آن چنان مقام رفیعی رسیده است که در چارچوب پنجره ای در ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متری سطح زمین قرار گرفته ست و افتخار این را دارد که می تواند از همین دریچه نه از راه پلکان خود را دیوانه وار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند و آخرین وصیتش اینست که در ازای ششصد و هفتاد و هشت سکه حضرت استاد آبراهام صهبا مرثیه ای به قافیه کشک در رثای حیاتش رقم زند ,فروغ فرخزاد,ای مرز پر گهر,تولدی دیگر در شب کوچک من افسوس باد با برگ درختان میعادی دارد در شب کوچک من دلهره ویرانیست گوش کن وزش ظلمت را میشنوی؟ من غریبانه به این خوشبختی می نگرم من به نومیدی خود معتادم گوش کن وزش ظلمت را میشنوی ؟ در شب اکنون چیزی می گذرد ماه سرخست و مشوش  و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است  ابرها همچون انبوه عزاداران لحظه باریدن را گویی منتظرند لحظه ای و پس از آن هیچ . پشت این پنجره شب دارد می لرزد و زمین دارد باز میماند از چرخش پشت این پنجره یک نا معلوم نگران من و توست ای سراپایت سبز دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار و لبانت را چون حسی گرم از هستی به نوازش های لبهای عاشق من بسپار باد ما را باخود خواهد برد باد ما را باخود خواهد برد     ,فروغ فرخزاد,باد ما را خواهد برد,تولدی دیگر بر او ببخشایید بر او که گاه گاه پیوند دردناک وجودش را با آب های راکد و حفره های خالی از یاد می برد و ابلهانه می پندار که حق زیستن دارد بر او ببخشایید بر خشم بی تفاوت یک تصویر که آرزوی دوردست تحرک در دیدگان کاغذیش آب میشود بر او ببخشایید بر او که در سراسر تابوتش جریان سرخ ماه گذر دارد و عطر های منقلب شب خواب هزار ساله اندامش را آشفته میکند بر او ببخشایید بر او که از درون متلاشیست اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد و گیسوان بیهده اش نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می لرزد ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی ای همدمان پنجره های گشوده در باران بر او ببخشایید بر او ببخشایید زیرا که مسحور است زیرا که ریشه های هستی بارآور شماست در خاکهای غربت او نقب می زنند و قلب زود باور او را با ضربه های موذی حسرت در کنج سینه اش متورم می سازند ,فروغ فرخزاد,بر او ببخشایید,تولدی دیگر به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد به جویبار که در من جاری بود به ابرها که فکرهای طویلم بودند به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من از فصل های خشک گذر می کردند به دسته های کلاغان که عطر مزرعه های شبانه را برای من به هدیه می آوردند به مادرم که در آینه زندگی می کرد و شکل پیری من بود و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را از تخمه های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد می آیم می آیم می آیم با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار می آیم می آیم می آیم و آستانه پر از عشق می شود و من در آستانه به آنها که دوست می دارند و دختری که هنوز آنجا در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد ,فروغ فرخزاد,به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد,تولدی دیگر علی کوچیکه علی بونه گیر نصف شب از خواب پرید چشماشو هی مالید با دس سه چار تا خمیازه کشید پا شد نشس چی دیده بود ؟ چی دیده بود ؟ خواب یه ماهی دیده بود یه ماهی انگار که یه کپه دو زاری انگار که یه طاقه حریر با حاشیه منجوق کاری انگار که رو برگ گل لال عباسی خامه دوزیش کرده بودن قایم موشک بازی می کردن تو چشاش دو تا نگین گرد صاف الماسی همچی یواش همچی یواش خودشو رو آب دراز می کرد که بادبزن فرنگیاش صورت آبو ناز می کرد بوی تنش بوی کتابچه های نو بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پزون شمردن ستاره ها تو رختخواب رو پشت بون ریختن بارون رو آجر فرش حیاط بوی لواشک بوی شوکولات انگار تو آب گوهر شب چراغ می رفت انگار که دختر کوچیکه شاپریون تو یه کجاوه بلور به سیر باغ و راغ می رفت دور و ورش گل ریزون بالای سرش نور بارون شاید که از طایفه جن و پری بود ماهیه شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه هر چی که بود هر کی که بود علی کوچیکه محو تماشاش شده بود واله و شیداش شده بود همچی که دس برد که به اون رنگ روون نور جوون نقره نشون دس بزنه برق زد و بارون زد و آب سیا شد شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد دسه گلا دور شدن و دود شدن شمشای نور سوختن و نابود شدن باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه دسمال آسمون پر از گلابی نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی با د توی بادگیرا نفس نفس می زد زلفای بید و میکشید از روی لنگای دراز گل آغا چادر نماز کودریشو پس می زد رو بندرخت پیرهن زیرا و عرق گیرا میکشیدن به تن همدیگهو حالی بحالی میشدن انگار که از فکرای بد هی پر و خالی میشدن سیرسیرکا سازار و کوک کرده بودن و ساز می زدن همچی که باد آروم می شد قورباغه ها ز ته باغچه زیر آواز می زدن شب مث هر شب بود و چن شب پیش و شبهای دیگه آمو علی تو نخ یه دنیای دیگه علی کوچیکه سحر شده بود نقره نابش رو میخواس ماهی خواابش رو می خواس راه آب بود و قر قر آب علی کوچیکه و حوض پر آب علی کوچیکه علی کوچیکه نکنه تو جات وول بخوری حرفای ننه قمر خانم یادت بره گول بخوری تو خواب اگه ماهی دیدی خیر باشه خواب کجا حوض پر از آب کجا کاری نکنی که اسمتو توی کتابا بنویسن سیا کنن طلسمتو آب مث خواب نیس که آدم از این سرش فرو بره از اون سرش بیرون بیاد تو چار راهاش وقت خطر صدای سوت سوتک پاسبون بیاد شکر خدا پات رو زمین محکمه کور و کچل نیسی علی سلامتی چی چیت کمه؟ می تونی بری شابدوالعظیم ماشین دودی سوار بشی قد بکشی خال بکوبی جاهل پامنار بشی حیفه آدم این همه چیزای قشنگو نبینه الا کلنگ سوار نشه شهر فرنگو نبینه فصل حالا فصل گوجه و سیب و خیار بستنیس چن روز دیگه تو تکیه سینه زنیس ای علی ای علی دیوونه تخت فنری بهتره یا تخته مرده شور خونه ؟ گیرم تو هم خود تو به آب شور زدی رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی ماهی چیه ؟ ماهی که ایمون نمیشه نون نمیشه اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمیشه دس که به ماهی بزنی از سرتا پات بو میگریه بوت تو دماغا می پیچه دنیا ازت رو میگیره بگیر بخواب بگیر بخواب که کار باطل نکنی با فکرای صد تا یه غاز حل مسائل نکنی سر تو بذار رو ناز بالش بذار بهم بیاد چشت قاچ زین و محکم چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت حوصله آب دیگه داشت سر میرفت خودشو می ریخت تو پاشوره در می رفت انگار می خواس تو تاریکی داد بکشه آهای زکی ! این حرفا حرف اون کسونیس که اگه یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوکباب دیدن ماهی چیکار به کار یه خیک شیکم تغار داره ماهی که سهله سگشم از این تغارا عار داره ماهی تو آب می چرخه و ستاره دست چین میکنه اونوخ به خواب هر کی رفت خوابشو از ستاره سنگین میکنه می برتش می برتش از توی این دنیای دلمرده ی چاردیواریا نق نق نحس ساعتا خستگیا بیکاریا دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی دنیای بشکن زدن و لوس بازی عروس دوماد بازی و ناموس بازی دنیای هی خیابونا رو الکی گز کردن از عربی خوندن یه لچک بسر حظ کردن دنیای صبح سحرا تو توپخونه تماشای دار زدن نصف شبا رو قصه آقابالاخان زار زدن دنیایی که هر وخت خداش تو کوچه هاش پا میذاره یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش یه دسه قداره کش از جلوش میاد دنیایی که هر جا میری صدای رادیوش میاد میبرتش میبرتش از توی این همبونه کرم و کثافت و مرض به آبیای پاک و صاف آسمون میبرتش به سادگی کهکشوی می برتش آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش میداد علی کوچیکه نشسته بود کنار حوض حرفای آبو گوش میداد انگار که از اون ته ته ها از پشت گلکاری نورا یه کسی صداش می زد آه میکشید دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش می زد انگار میگفت یک دو سه نپریدی ؟ هه هه هه من توی اون تاریکیای ته آبم بخدا حرفمو باور کن علی ماهی خوابم بخدا دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن پرده های مرواری رو این رو و آن رو بکنن به نوکران با وفام سپردم کجاوه بلورمم آوردم سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم به گله های کف که چوپون ندارن به دالونای نور که پایون ندارن به قصرای صدف که پایون ندارن یادت باشه از سر راه هفت هشت تا دونه مرواری جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری یه قل دو قل بازی کنیم ای علی من بچه دریام نفسم پاکه علی دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه علی هر کی که دریا رو به عمرش ندیده اززندگیش چی فهمیده ؟ خسته شدم حالم بهم خورد از این بوی لجن انقده پا به پا نکن که دو تایی تا خرخره فرو بریم توی لجن بپر بیا وگرنه ای علی کوچیکه مجبور میشم بهت بگم نه تو نه من آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید انگار که آب جفتشو جست و تو خودش فرو کشید دایره های نقره ای توی خودشون چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن موجا کشاله کردن و از سر نو به زنجیرای ته حوض بسته شدن قل قل قل تالاپ تالاپ قل قل قل تالاپ تالاپ چرخ می زدن رو سطح آب تو تاریکی چن تا حباب علی کجاس ؟ تو باغچه چی میچینه ؟ آلوچه آلوچه باغ بالا جرات داری ؟ بسم الله ,فروغ فرخزاد,به علی گفت مادرش روزی ...,تولدی دیگر در تمام طول تاریکی سیرسیرکها فریاد زدند ماه ای ماه بزرگ در تمام طول تاریکی شاخه ها با آن دستان دراز که از آنها آهی شهوتناک سوی بالا می رفت و نسیم تسلیم به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز و هزاران نفس پنهان در زندگی مخفی خاک و در آن دایره سیار نورانی شبتاب دقدقه در سقف چوبین لیلی در پره غوکها در مرداب همه با هم ‌ ‚ همه با هم یکریز تا سپیده دم فریاد زدند ماه ای ماه بزرگ ... در تمام طول تاریکی ماه در مهتابی شعله کشید ماه دل تنهای شب خود بود داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید ,فروغ فرخزاد,تنهایی ماه,تولدی دیگر همه هستی من آیه تاریکیست که ترا در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد من در این آیه ترا آه کشیدم آه من در این آیه ترا به درخت و آب و آتش پیوند زدم زندگی شاید یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد زندگی شاید ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی یا عبور گیج رهگذری باشد که کلاه از سر بر میدارد و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر زندگی شاید آن لحظه مسدودیست که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد و در این حسی است که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست دل من که به اندازه یک عشقست به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد به زوال زیبای گلها در گلدان به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای و به آواز قناری ها که به اندازه یک پنجره می خوانند آه ... سهم من اینست سهم من اینست سهم من آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید دستهایت را دوست میدارم دستهایم را در باغچه می کارم سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم تخم خواهند گذاشت گوشواری به دو گوشم می آویزم از دو گیلاس سرخ همزاد و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم کوچه ای هست که در آنجا پسرانی که به من عاشق بودند هنوز با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد کوچه ای هست که قلب من آن را از محله های کودکیم دزدیده ست سفر حجمی در خط زمان و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن حجمی از تصویری آگاه که ز مهمانی یک آینه بر میگردد و بدینسانست که کسی می میرد و کسی می ماند هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد من پری کوچک غمگینی را می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد آرام آرام پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد ,فروغ فرخزاد,تولدی دیگر,تولدی دیگر شب می آید و پس از شب ‚ تاریکی پس از تاریکی چشمها دستها و نفس ها و نفس ها و نفس ها ... و صدای آب که فرو می ریزد قطره قطره قطره از شیر بعد دو نقطه سرخ از دو سیگار روشن تیک تاک ساعت و دو قلب و دو تنهایی ,فروغ فرخزاد,جفت,تولدی دیگر جمعه ی ساکت جمعه ی متروک جمعه ی چون کوچه های کهنه ‚ غم انگیز جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار جمعه ی خمیازه های موذی کشدار جمعه ی بی انتظار جمعه ی تسلیم خانه ی خالی خانه ی دلگیر خانه ی دربسته بر هجوم جوانی خانه ی تاریکی و تصور خورشید خانه ی تنهایی و تفأل و تردید خانه ی پرده ‚ کتاب ‚ گنجه ‚ تصاویر آه چه آرام و پر غرور گذر داشت زندگی من چو جویبار غریبی در دل این جمعه های ساکت متروک در دل این خانه های خالی دلگیر آه چه آرام و پر غرور گذر داشت ... ,فروغ فرخزاد,جمعه,تولدی دیگر تنها تر از یک برگ با بار شادیهای مهجورم در آبهای سبز تابستان آرام میرانم تا سرزمین مرگ تا ساحل غمهای پاییزی در سایه ای خود را رها کردم در سایه بی اعتبار عشق در سایه فرار خوشبختی در سایه ناپایداریها شبها که میچرخد نسیمی گیج در آسمان کوته دلتنگ شبها که می پیچد مهی خونین در کوچه های آبی رگها شبها که تنهاییم با رعشه های روحمان تنها در ضربه های نبض می جوشد احساس هستی هستی بیمار در انتظار دره ها رازیست این را به روی قله های کوه بر سنگهای سهمگین کندند آنها که در خطوط سقوط خویش یک شب سکوت کوهساران را از التماسی تلخ آکندند در اضطراب دستهای پر آرامش دستان خالی نیست خاموشی ویرانه ها زیباست این را زنی در آبها می خواند در آبهای سبز تابستان گویی که در ویرانه ها می زیست ما یکدیگر را با نفسهامان آلوده می سازیم آلوده تقوای خوشبختی ما از صدای باد می ترسیم ما از نفوذ سایه های شک در باغهای بوسه هامان رنگ می بازیم ما در تمام میهمانی های قصر نور از وحشت آواز می لرزیم اکنون تو اینجایی گسترده چون عطر اقاقی ها در کوچه های صبح بر سینه ام سنگین در دستهایم داغ در گیسوانم رفته از خود سوخته مدهوش اکنون تو اینجایی چیزی وسیع و تیره و انبوه چیزی مشوش چون صدای دوردست روز بر مردمکهای پریشانم می چرخد و میگسترد خود را شاید مرا از چشمه می گیرند شاید مرا از شاخه میچیندد شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند شاید ... دیگر نمی بینم ما برزمینی هرزه روییدیم ما بر زمینی هرزه می باریم ما هیچ را در راهها دیدیم بر اسب زرد بالدار خویش چون پادشاهی راه می پیمود افسوس ما خوشبخت و آرامیم افسوس ما دلتنگ و خاموشیم خوشبخت زیرا دوست می داریم دلتاگ زیرا عشق نفرینیست ,فروغ فرخزاد,در آبهای سبز تابستان,تولدی دیگر من پشیمان نیستم من به این تسلیم می اندیشم این تسلیم دردآلود من صلیب سرنوشتم را بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم در خیابانهای سرد شب جفتها پیوسته با تردید یکدیگر را ترک می گویند در خیابانهای سرد شب جز خداحافظ خداحافظ صدایی نیست من پشیمان نیستم قلب من گویی در آن سوی زمان جاریست زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد و گل قاصد که بر دریاچه های باد میراند او مرا تکرار خواهد کرد آه می بینی که چگونه پوست من می درد از هم که چگونه شیر در رگهای آبی رنگ پستانهای سرد من مایه می بندد که چگونه خون رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من می کند آغاز ؟ من تو هستم ‚ تو و کسی که دوست می دارد و کسی که در درون خود ناگهان پیوند گنگی باز می یابد با هزاران چیز غربتبار نامعلوم و تمام شهوت تند زمین هستم که تمام آبها را میکشد در خویش تا تمام دشتها را بارور سازد گوش کن به صدای دوردست من در مه سنگین اوراد سحرگاهی و مرا در ساکت آینه ها بنگر که چگونه باز با ته مانده های دستهایم عمق تاریک تمام خوابها را لمس می سازم و دلم را خالکوبی می کنم چون لکه ای خونین بر سعادتهای معصومانه هستی من پشیمان نیستم از من ای محجوب من با یک من دیگر که تو او را در خیابانهای سرد شب با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت گفتگو کن و بیاد آور مرا در بوسه اندهگین او بر خطوط مهربان زیر چشمانت ,فروغ فرخزاد,در خیابانهای سرد شب,تولدی دیگر روز یا شب ؟ نه ای دوست غروبی ابدیست با عبور دو کبوتر در باد چون دو تابوت سپید و صداهایی از دور از آن دشت غریب بی ثبات و سرگردان همچون حرکت باد سخنی باید گفت سخنی باید گفت دل من می خواهد با ظلمت جفت شود سخنی باید گفت چه فراموشی سنگینی سیبی از شاخه فرو می افتد دانه های زرد تخم کتان زیر منقار قناری های عاشق من می شکنند گل باقالا اعصاب کبودش را در سکر نسیم می سپارد به رها گشتن از دلهره گنگ دگرگونی و در اینجا در من ‚ در سر من ؟ آه ... در سر من چیزی نیست بجز چرخش ذرات غلیظ سرخ و نگاهم مثل یک حرف دروغ شرمگینست و فرو افتاده من به یک ماه می اندیشم من به حرفی در شعر من به یک چشمه میاندیشم من به وهمی در خاک من به بوی غنی گندمزار من به افسانه نان من به معصومیت بازی ها و به آن کوچه باریک دراز که پر از عطر درختان اقاقی بود من به بیداری تلخی که پس از بازی و به بهتی که پس از کوچه و به خالی طویلی که پس از عطر اقاقی ها قهرمانیها ؟ آه اسبها پیرند عشق ؟ تنهاست و از پنجره ای کوتاه به بیابان های بی مجنون می نگرد به گذرگاهی با خاطره ای مغشوش از خرامیدن ساقی نازک در خلخال آرزوها ؟ خود را می بازند در هماهنگی بی رحم هزاران در بسته ؟ آری پیوسته بسته بسته خسته خواهی شد من به یک خانه می اندیشم با نفس های پیچک هایش رخوتناک با چراغانش روشن همچون نی نی چشم با شبانش متفکر تنبل بی تشویش و به نوزادی با لبخندی نامحدود مثل یک دایره پی در پی بر آب و تنی پر خون چون خوشه ای از انگور من به آوار می اندیشم و به تاراج وزش های سیاه و به نوری مشکوک که شبانگاهان در پنجره می کاود و به گوری کوچک ‚ کوچک چون پیکر یک نوزاد کار ...کار؟ آری اما در ‌آن میز بزرگ دشمنی مخفی مسکن دارد که ترا میجود آرام ارام همچنان که چوب و دفتر را و هزاران چیز بیهوده دیگر را و سر انجام تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت مثل قایقی در گرداب و در اعماق افق چیزی جز دود غلیظ سیگار و خطوط نامفهوم نخواهی دید یک ستاره ؟ آری صدها ‚ صدها اماا همه در آن سوی شبهای محصور یک پرنده ؟ آری صدها ‚ صدها اما همه در خاطره های دور با غرور عبث بال زدنهاشان من به فریادی در کوچه می اندیشم من به موشی بی ازار که در دیوار گاهگاهی گذری دارد ! سخنی باید گفت سخنی باید گفت در سحرگاهان در لحظه ی لرزانی که فضا همچون احساس بلوغ ناگهان با چیزی مبهم می آمیزد من دلم می خواهد که به طغیانی تسلیم شوم من دلم میخواهد که ببارم از آن ابر بزرگ من دلم می خواهد که بگویم نه نه نه نه برویم سخنی باید گفت جام یا بستر ‚ یا تنهایی ‚ یا خواب ؟ برویم ... ,فروغ فرخزاد,در غروبی ابدی,تولدی دیگر در حباب کوچک روشنایی خود را می فرسود ناگهان پنجره پر شد از شب شب سرشار از انبوه صداهای تهی شب مسموم از هرم زهر آلود تنفس ها شب ... گوش دادم در خیابان وحشت زده تاریک یک نفر گویی قلبش را مثل حجمی فاسد زیر پا له کرد در خیابان وحشت زده تاریک یک ستاره ترکید گوش دادم ... نبضم از طغیان خون متورم بود و تنم ... تنم از وسوسه متلاشی گشتن روی خطهای کج و معوج سقف چشم خود را دیدم چون رطیلی سنگین خشک میشد در کف ‚ در زردی در خفقان داشتم با همه جنبش هایم مثل آبی راکد ته نشین می شدم آرام آرام داشتم لرد می بستم در گودالم گوش دادم گوش دادم به همه زندگیم موش منفوری در حفره خود یک سرود زشت مهمل را با وقاحت می خواند جیر جیری سمج و نامفهوم لحظه ای فانی را چرخ زنان می پیمود و روان می شد بر سطح فراموشی آه من پر بودم از شهوت ‚ شهوت مرگ هر دو پستانم از احساسی سرسام آور تیر کشید آه من به یاد آوردم اولین روز بلوغم را که همه اندامم باز میشد در بهتی معصوم تا بیامرزد با آن مبهم آن گنگ آن نامعلوم در حباب کوچک روشنایی خود را در خطی لرزان خمیازه کشید ,فروغ فرخزاد,دریافت,تولدی دیگر و چهره شگفت از آن سوی دریچه به من گفت حق با کسیست که میبیند من مثل حس گمشدگی وحشت آورم اما خدای من آیا چگونه می شود از من ترسید ؟ من من که هیچگاه جز بادبادکی سبک و ولگرد بر پشت بامهای مه آلود آسمان چیزی نبوده ام و عشق و میل و نفرت و دردم را در غربت شبانه قبرستان موشی به نام مرگ جویده است و چهره شگفت با آن خطوط نازک دنباله دار سست که باد طرح جاریشان را لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد و گیسوان نرم و درازش که جنبش نهانی شب می ربودشان و بر تمام پهنه شب می گشودشان همچون گیاههای ته دریا در آن سوی دریچه روان بود و داد زد باور کنید من زنده نیستم من از ورای او تراکم تاریکی را و میوه های نقره ای کاج را هنوز می دیدم آه ولی او ... او بر تمام این همه می لغزید و قلب بی نهایت او اوج می گرفت گویی که حس سبز درختان بود و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت حق با شماست من هیچگاه پس از مرگم جرات نکرده ام که در آینه بنگرم و آن قدر مرده ام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند آه آیا صدای زنجره ای را که در پناه شب بسوی ماه میگریخت از انتهای باغ شنیدید؟ من فکر میکنم که تمام ستاره ها به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند و شهر ‚ شهر چه ساکت یود من در سراسر طول مسیر خود جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ و چند رفتگر که بوی خاکروبه و توتون می دادند و گشتیان خسته خواب آلود با هیچ چیز روبرو نشدم افسوس من مرده ام و شب هنوز هم گویی ادامه همان شب بیهوده ست خاموش شد و پهنه وسیع دو چشمش را احساس گریه تلخ و کدر کرد آیا شما که صورتتان را در سایه نقاب غم انگیز زندگی مخفی نموده اید گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه میکنید که زنده های امروزی چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند ؟ گویی که کودکی در اولین تبسم خود پیر گشته است و قلب این کتیبه مخدوش که در خطوط اصلی آن دست برده اند به اعتبار سنگی خود دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد شاید که اعتیاد به بودن و مصرف مدام مسکن ها امیال پاک و ساده انسانی را به ورطه زوال کشانده است شاید که روح را به انزوای یک جزیره نامسکون تبعید کرده اند شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام پس این پیادگان که صبورانه بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند آن بادپا سوارانند و این خمیدگان لاغر افیونی آن عارفان پاک بلند اندیش؟ پس راست است ‚ راست که انسان دیگر در انتظار ظهوری نیست و دختران عاشق با سوزن دراز بر و دری دوزی چشمان زود باور خود را دریده اند ؟ اکنون طنین جیغ کلاغان در عمق خوابهای سحرگاهی احساس می شود آینه ها به هوش می آیند و شکل های منفرد و تنها خود را به اولین کشاله بیداری و به هجوم مخفی کابوسهای شوم تسلیم میکنند افسوس من با تمام خاطره هایم از خون که جز حماسه خونین نمی سرود و از غرور ‚ غروری که هیچ گاه خود را چنین حقیر نمی زیست در انتهای فرصت خود ایستاده ام و گوش میکنم نه صدایی و خیره میشوم نه ز یک برگ جنبشی و نام من که نفس آن همه پاکی بود دیگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمی زند لرزید و بر دو سوی خویش فرو ریخت و دستهای ملتمسش از شکافها مانند آههای طویلی بسوی من پیش آمدند سرد است و بادها خطوط مرا قطع می کنند آیا در این دیار کسی هست که هنوز از آشنا شدن به چهره فنا شده خویش وحشت نداشته باشد ؟ آیا زمان آن نرسیده ست که این دریچه باز شود باز باز باز که آسمان ببارد و مرد بر جنازه مرد خویش زاری کنان نماز گزارد؟ شاید پرنده بود که نالید یا باد در میان درختان یا من که در برابر بن بست قلب خود چون موجی از تاسف و شرم و درد بالا می آمدم و از میان پنجره می دیدم که آن دو دست ‚ آن دو سرزنش تلخ و همچنان دراز به سوی دو دست من در روشنایی سپیده دمی کاذب تحلیل می روند و یک صدا که در افق سرد فریاد زد خداحافظ ,فروغ فرخزاد,دیدار در شب,تولدی دیگر اکنون دوباره در شب خاموش قد می کشند همچو گیاهان دیوارهای حایل دیوارهای مرز تا پاسدار مزرعه عشق من شوند اکنون دوباره همهمه های پلید شهر چون گله مشوش ماهی ها از ظلمت کرانه من کوچ می کنند اکنون دوباره پنجره ها خود را در لذت تماس عطرهای پراکنده باز می یابند اکنون درخت ها همه در باغ خفته پوست می اندازند و خاک با هزاران منفذ ذرات گیج ماه را به درون می کشد اکنون نزدیکتر بیا و گوش کن به ضربه های مضطرب عشق که پخش می شود چون تام تام طبل سیاهان در هوهوی قبیله اندامهای من من حس میکنم من میدانم که لحظه ی نماز کدامین لحظه ست اکنون ستاره ها همه با هم همخوابه می شوند من در پناه شب از انتهای هر چه نسیمست می وزم من در پناه شب دیوانه وار فرو می ریزم با گیسوان سنگینم در دستهای تو و هدیه می کنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر سبز جوان را بامن بیا با من به آن ستاره بیا نه آن ستاره ای که هزاران هزار سال از انجماد خاک و مقیاس های پوچ زمین دورست و هیچ کس در آنجا از روشنی نمی ترسد من در جزیره های شناور به روی آب نفس می کشم من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم که از تراکم اندیشه های پست تهی باشد با من رجوع کن با من رجوع کن به ابتدای جسم به مرکز معطر یک نطفه به لحظه ای که از تو آفریده شدم با من رجوع کن من ناتمام مانده ام از تو اکنون کبوتران در قله های پستانهایم پرواز میکنند اکنون میان پیله لبهایم پروانه های بوسه در اندیشه گریز فرو رفته اند اکنون محراب جسم من آماده عبادت عشق است با من رجوع کن من ناتوانم از گفتن زیرا که دوستت میدارم زیرا که دوستت میدارم حرفیست که از جهان بیهودگی ها و کهنه ها و مکرر ها میآید با من رجوع کن من ناتوان از گفتن بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم بگذار پر شوم از قطره های کوچک باران از قلبهای رشد نکرده از حجم کودکان به دنیا نیامده بگذار پر شوم شاید که عشق من گهواره تولد عیسی دیگری باشد ,فروغ فرخزاد,دیوارهای مرز,تولدی دیگر هرگز آرزو نکرده ام یک ستاره درسراب آسمان شوم یا چو روح برگزیدگان همنشین خامش فرشتگان شوم هرگز از زمین جدا نبوده ام با ستاره آشنا نبوده ام روی خاک ایستاده ام با تنم که مثل ساقه گیاه باد و آفتاب و آب را می مکد که زندگی کند بارور ز میل بارور ز درد روی خاک ایستاده ام تا ستاره ها ستایشم کنند تا نسیمها نوازشم کنند از دریچه ام نگاه میکنم جز طنین یک ترانه نیستم جاودانه نیستم جز طنین یک ترانه جستجو نمیکنم در فغان لذتی که پاکتر از سکوت ساده غمیست آشیانه جستجو نمی کنم در تنی که شبنمیست روی زنبق تنم بر جدار کلبه ام که زندگی ست با خط سیاه عشق یادگارها کشیده اند مردمان رهگذر قلب تیر خورده شمع واژگون نقطه های ساکت پریده رنگ بر حروف در هم جنون هر لبی که بر لبم رسید بک ستاره نطفه بست در شبم که می نشست روی رود یادگارها پس چرا ستاره آرزو کنم ؟ این ترانه منست دلپذیر دلنشین پیش از این نبوده بیش از این ,فروغ فرخزاد,روی خاک,تولدی دیگر همه شب با دلم کسی می گفت سخت آشفته ای ز دیدارش صبحدم با ستارگان سپید می رود می رود نگهدارش من به بوی تو رفته از دنیا بی خبر از فریب فردا ها روی مژگان نازکم می ریخت چشمهای تو چون غبار طلا تنم از حس دستهای تو داغ گیسویم در تنفس تورها می شکفتم ز عشق و می گفتم هر که دلداده شد به دلدارش ننشیند به قصد آزارش برود چشم من به دنبالش برود عشق من نگهدارش آه اکنون تو رفته ای و غروب سایه میگسترد به سینه راه نرم نرمک خدای تیره ی غم می نهد پا به معبد نگهم می نویسد به روی هر دیوار آیه هایی همه سیاه سیاه ,فروغ فرخزاد,شعر سفر,تولدی دیگر ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر تو ام سنگین شده ای به روی چشم من گسترده خویش شایدم بخشیده از اندوه پیش همچو بارانی که شوید جسم خاک هستیم ز آلودگی ها کرده پاک ای تپش های تن سوزان من آتشی در سایه مژگان من ای ز گندمزار ها سرشارتر ای ز زرین شاخه ها پر بارتر ای در بگشوده بر خورشیدها در هجوم ظلمت تردید ها با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست ای دلتنگ من و این بار نور ؟ هایهوی زندگی در قعر گور ؟ ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من بیش از اینت گر که در خود داشتم هر کسی را تو نمی انگاشتم درد تاریکیست درد خواستن رفتن و بیهوده خود را کاستن  سرنهادن بر سیه دل سینه ها سینه آلودن به چرک کینه ها در نوازش  ‚ نیش ماران یافتن زهر در لبخند یاران یافتن زر نهادن در کف طرارها گمشدن در پهنه بازارها آه ای با جان من آمیخته ای مرا از گور من انگیخته  چون ستاره با دو بال زرنشان آمده از دوردست آسمان از تو تنهاییم خاموشی گرفت پیکرم بوی همآغوشی گرفت  جوی خشک سینه ام را آب تو بستر رگهایم را سیلاب تو در جهانی این چنین سرد و سیاه با قدمهایت قدمهایم براه ای به زیر پوستم پنهان شده همچو خون در پوستم جوشان شده گیسویم را از نوازش سوخته گونه هام از هرم خواهش سوخته آه ای بیگانه با پیراهنم آشنای سبزه زاران تنم آه ای روشن طلوع بی غروب آفتاب سرزمین های جنوب آه آه ای از سحر شاداب تر از بهاران تازه تر سیراب تر عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست چلچراغی در سکوت و تیرگیست عشق چون در سینه ام بیدار شد  از طلب پا تا سرم ایثار شد  این دگر من نیستم  ‚ من نیستم حیف از آن عمری که با من زیستم ای لبانم بوسه گاه بوسه ات خیره چشمانم به راه بوسه ات ای تشنج های لذت در تنم ای خطوط پیکرت پیراهنم آه می خواهم که بشکافم ز هم شادیم یکدم بیالاید به غم آه می خواهم که برخیزم ز جای همچو ابری اشک ریزم هایهای این دل تنگ من و این دود عود ؟ در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟ این فضای خالی و پروازها ؟ این شب خاموش و این آوازها ؟ ای نگاهت لای لایی سحر بار گاهواره کودکان بی قرار ای نفسهایت نسیم نیمخواب شسته از من لرزه های اضطراب خفته در لبخند فرداهای من رفته تا اعماق دنیا های من  ای مرا با شعور شعر آمیخته  این همه آتش به شعرم ریخته  چون تب عشقم چنین افروختی  لا جرم شعرم به آتش سوختی     ,فروغ فرخزاد,عاشقانه,تولدی دیگر بیش از اینها آه آری بیش از اینها می توان خاموش ماند می توان ساعات طولانی با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت خیره شد در دود یک سیگار خیره شد در شکل یک فنجان در گلی بیرنگ بر قالی در خطی موهوم بر دیوار می توان با پنجه های خشک پرده را یکسو کشید و دید در میان کوچه باران تند می بارد کودکی با بادبادکهای رنگینش ایستاده زیر یک طاقی گاری فرسوده ای میدان خالی را با شتابی پر هیاهو ترک میگوید می توان بر جای باقی ماند  در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر می توان فریاد زد  با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه دوست می دارم می توان در بازوان چیره ی یک مرد ماده ای زیبا و سالم بود با تنی چون سفره ی چرمین با دو پستان درشت سخت می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد عصمت یک عشق را آلود می توان با زیرکی تحقیر کرد هر معمای شگفتی را می توان به حل جدولی پرداخت می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف  می توان یک عمر زانو زد با سری افکنده در پای ضریحی سرد می توان در گور مجهولی خدا را دید می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت می توان در حجره های مسجدی پوسید چون زیارتنامه خوانی پیر می توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب حاصلی پیوسته یکسان داشت می توان چشم ترا در پیله قهرش دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت می توان چون آب در گودال خود خشکید می توان زیبایی یک لحظه را با شرم مثل یک عکس سیاه مضحک فوری در ته صندوق مخفی کرد می توان در قاب خالی مانده یک روز نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت  می توان همچون عروسک های کوکی بود با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید می توان در جعبه ای ماهوت  با تنی انباشته از کاه سالها در لابلای تور و پولک خفت می توان با هر فشار هرزه ی دستی بی سبب فریاد کرد و گفت آه من بسیار خوشبختم     ,فروغ فرخزاد,عروسک کوکی ,تولدی دیگر چون سنگها صدای مرا گوش میکنی سنگی و ناشنیده فراموش میکنی رگبار نو بهاری و خواب دریچه را از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی دست مرا که ساقه سبز نوازش است با بر گ های مرده هم آغوش میکنی گمراه تر از روح شرابی و دیده را در شعله می نشانی و مدهوش میکنی ای ماهی طلایی مرداب خون من خوش باد مستیت که مرا نوش میکنی تو دره بنفش غروبی که روز را بر سینه می فشاری و خاموش میکنی در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت او را به سایه از چه سیه پوش میکنی؟ ,فروغ فرخزاد,غزل,تولدی دیگر آن کلاغی که پرید از فراز سرما و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود خبر ما را با خود خواهد برد به شهر همه می دانند همه می دانند که من و تو از آن روزنه سرد عبوس باغ را دیدیم و از آن شاخه بازیگر دور از دست سیب را چیدیم همه می ترسند همه می ترسند اما من و تو به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم سخن از پیوند سست دو نام و هم آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست سخن از گیسوی خوشبخت منست با شقایق های سوخته بوسه تو و صمیمیت تن هامان در طراری و درخشیدن عریانیمان مثل فلس ماهی ها در آب سخن از زندگی نقره ای آوازیست که سحرگاهان فواره کوچک می خواند ما در آن جنگل سبز سیال شبی از خرگوشان وحشی و در آن دریای مضطرب خونسرد از صدف های پر از مروارید و در آن کوه غریب فاتح از عقابان جوان پرسیدیم که چه باید کرد ؟ همه می دانند همه می دانند ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ره یافته ایم ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم در نگاه شرم آگین گلی گمنام و بقا را در یک لحظه نا محدود که دو خورشید به هم خیره شدند سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست سخن از روزست و پنجره های باز و هوای تازه و اجاقی که در آن اشیا بیهده می سوزند و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است و تولد و تکامل و غرور سخن از دستان عاشق ماست که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم بر فراز شبها ساخته اند به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم همچنان آهو که جفتش را پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند و کبوترهای معصوم از بلندی های برج سپید خود به زمین می نگرند ,فروغ فرخزاد,فتح باغ,تولدی دیگر شب سیاهی کرد و بیماری گرفت دیده را طغیان بیداری گرفت دیده از دیدن نمی ماند ‚ دریغ دیده پوشیدن نمی داند ‚ دریغ رفت و در من مرگزاری کهنه یافت هستیم را انتظاری کهنه یافت آن بیابان دید و تنهاییم را ماه و خورشید مقواییم را چون جنینی پیر با زهدان به جنگ می درد دیوار زهدان را به چنگ زنده اما حسرت زادن در او مرده اما میل جان دادن در او خود پسند از درد خود نا خواستن خفته از سودای برپاخاستن خنده ام غمناکی بیهوده ای ننگم از دلپاکی بیهوده ای غربت سنگینم از دلدادگیم شور تند مرگ در همخوابگیم نامده هرگز فرود از با م خویش در فرازی شاهد اعدام خویش کرم خاک و خاکش اما بویناک بادبادکهاش در افلاک پاک ناشناس نیمه پنهانیش شرمگین چهره انسانیش کو بکو در جستجوی جفت خویش می دود معتاد بوی جفت خویش جویدش گهگاه و ناباور از او جفتش اما سخت تنها تر از او هر دو در بیم و هراس از یکدیگر تلخکام و ناسپاس از یکدیگر عشقشان سودای محکومانه ای وصلشان رویای مشکوکانه ای آه اگر راهی به دریاییم بود از فرو رفتن چه پرواییم بود گر به مردابی ز جریان ماند آب از سکون خویش نقصان یابد آب جانش اقلیم تباهی ها شود ژرفنایش گور ماهی ها شود آهوان ای آهوان دشتها گاه اگر در معبر گلگشت ها جویباری یافتید آوازخوان رو به استغنای دریا ها روان جاری از ابریشم جریان خویش خفته بر گردونه طغیان خویش یال اسب باد در چنگال او روح سرخ ماه در دنبال او ران سبز ساقه ها را می گشود عطر بکر بوته ها را می ربود بر فرازش در نگاه هر حباب انعکاس بی دریغ آفتاب خواب آن بی خواب را یاد آورید مرگ در مرداب را یاد آورید ,فروغ فرخزاد,مرداب,تولدی دیگر معشوق من با آن تن برهنه ی بی شرم بر ساقهای نیرومندش چون مرگ ایستاد خط های بی قرار مورب اندامهای عاصی او را در طرح استوارش دنبال میکنند معشوق من گویی ز نسل های فراموش گشته است گویی که تاتاری در انتهای چشمانش پیوسته در کمین سواریست گویی که بربری در برق پر طراوت دندانهایش مجذوب خون گرم شکاریست معشوق من همچون طبیعت مفهوم ناگزیر صریحی دارد او با شکست من قانون صادقانه ی قدرت را تایید میکند او وحشیانه آزاد ست مانند یک غریزه سالم در عمق یک جزیره نامسکون او پاک میکند با پاره های خیمه مجنون از کفش خود غبار خیابان را معشوق من همچون خداوندی ‚ در معبد نپال گویی از ابتدای وجودش بیگانه بوده است او مردیست از قرون گذشته یاد آور اصالت زیبایی او در فضای خود چون بوی کودکی پیوسته خاطرات معصومی را بیدار میکند او مثل یک سرود خوش عامیانه است سرشار از خشونت و عریانی او با خلوص دوست می دارد ذرات زندگی را ذرات خاک را غمهای آدمی را غمهای پاک را او با خلوص دوست می دارد یک کوچه باغ دهکده را یک درخت را یک ظرف بستنی را یک بند رخت را معشوق من انسان ساده ایست انسان ساده ای که من او را در سرزمین شوم عجایب چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت در لابلای بوته ی پستانهایم پنهان نموده ام ,فروغ فرخزاد,معشوق من,تولدی دیگر من از تو می مردم اما تو زندگانی من بودی تو با من می رفتی تو در من می خواندی وقتی که من خیابانها را بی هیچ مقصدی می پیمودم تو با من می رفتی تو در من می خواندی تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را به صبح پنجره دعوت می کردی وقتی که شب مکرر میشد وقتی که شب تمام نیمشد تو از میان نارونها گنجشک های عاشق را به صبح پنجره دعوت میکردی تو با چراغهایت می آمدی به کوچه ما تو با چراغهایت می آمدی وقتی که بچه ها می رفتند و خوشه های اقاقی می خوابیدند و من در آینه تنها می ماندم تو با چراغهایت می آمدی ... تو دستهایت را می بخشیدی تو چشمهایت را می بخشیدی تو مهربانیت را می بخشیدی وقتی که من گرسنه بودم تو زندگانیت را می بخشیدی تو مثل نور سخی بودی تو لاله ها را میچیدی و گیسوانم را می پوشاندی وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند تو لاله ها را می چیدی تو گونه هایت را می چسباندی به اضطراب پستان هایم وقتی که من دیگر چیزی نداشتم که بگویم تو گونه هایت را می چسباندی به اضطراب پستانهایم و گوش می دادی به خون من که ناله کنان می رفت و عشق من که گریه کنان می مرد تو گوش می دادی اما مرا نمی دیدی ,فروغ فرخزاد,من از تو میمردم,تولدی دیگر میان تاریکی ترا صدا کردم سکوت بود و نسیم که پرده را می برد در آسمان ملول ستاره ای می سوخت ستاره ای می رفت ستاره ای می مرد ترا صدا کردم ترا صدا کردم تمام هستی من چو یک پیاله ی شیر میان دستم بود نگاه آبی ماه به شیشه ها می خورد ترانه ای غمناک چو دود بر می خاست ز شهر زنجره ها چون دود می لغزید به روی پنجره ها تمام شب آنجا میان سینه من کسی ز نومیدی نفس نفس می زد کسی به پا می خاست کسی ترا می خواست دو دست سرد او را دوباره پس می زد تمام شب آنجا ز شاخه های سیاه غمی فرو می ریخت کسی ز خود می ماند کسی ترا می خواند هوا چو آواری به روی او می ریخت درخت کوچک من به باد عاشق بود به باد بی سامان کجاست خانه باد ؟ کجاست خانه باد ؟ ,فروغ فرخزاد,میان تاریکی,تولدی دیگر من از نهایت شب حرف میزنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم ,فروغ فرخزاد,هدیه,تولدی دیگر آن تیره مردمکها آه آن صوفیان ساده خلوت نشین من در جذبه سماع دو چشمانش از هوش رفته بودند دیدم که بر سراسر من موج می زند چون هرم سرخگونه آتش چون اانعکاس آب چون ابری از تشنج بارانها چون آسمانی از نفس فصلهای گرم تا بی نهایت تا آن سوی حیات گسترده بود او دیدم که در وزیدن دستانش جسمیت وجودم تحلیل می رود دیدم که قلب او با آن طنین ساحر سرگردان پیچیده در تمامی قلب من ساعت پرید پرده به همراه باد رفت او را فشرده بودم در هاله حریق می خواستم بگویم اما شگفت را انبوه سایه گستر مژگانش چون ریشه های پرده ابریشم جاری شدند از بن تاریکی در امتداد آن کشاله طولانی طلب و آن تشنج ‚ آن تشنج مرگ آلود تا انتهای گمشده من دیدم که می رهم دیدم که می رهم دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می خورد دیدم که حجم آتشینم آهسته آب شد و ریخت ریخت ریخت در ماه ‚ ماه به گودی نشسته ‚ ماه منقلب تار در یکدیگر گریسته بودیم در یکدیگر تمام لحظه ی بی اعتبار وحدت را دیوانه وار زیسته بودیم ,فروغ فرخزاد,وصل,تولدی دیگر تمام روز در ‌آینه گریه می کردم بهار پنجره ام را به وهم سبز درختان سپرده بود تنم به پیله تنهاییم نمی گنجید و بوی تاج کاغذیم فضای آن قلمرو بی آفتاب را آلوده کرده بود نمی توانستم دیگر نمی توانستم صدای کوچه صدای پرنده ها صدای گم شدن توپ های ماهوتی و هایهوی گریزان کودکان و رقص بادکنک ها که چون حباب های کف صابون در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند و باد ‚ باد که گویی در عمق گودترین لحظه های تیره همخوابگی نفس می زد حصار قلعه خاموش اعتماد مرا فشار می دادند و از شکافهای کهنه دلم را بنام می خواندند تمام روز نگاه من به چشمهای زندگیم خیره گشته بود به آن دو چشم مضطرب ترسان که از نگاه ثابت من میگریختند و چون دروغگویان به انزوای بی خطر پلکها پناه می آوردند کدام قله ‚ کدام اوج ؟ مگر تمامی این راههای پیچاپیچ در آن دهان سرد مکنده به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند ؟ به من چه دادید ای واژه های ساده فریب و ای ریاضت اندامها و خواهشها ؟ اگر گلی به گیسوی خود می زدم از این تقلب ‚ از این تاج کاغذین که بر فراز سرم بو گرفته است فریبنده تر نبود ؟ چگونه روح بیابان مرا گرفت و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد چگونه نا تمامی قلبم بزرگ شد و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد چگونه ایستادم و دیدم زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی می شود و گرمی تن جفتم به انتظار پوچ تنم ره نمی برد کدام قله کدام اوج ؟ مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش ای خانه های روشن شکاک که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر بر بامهای آفتابیتان تاب می خورند مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل که از ورای پوست سر انگشت های نازکتان مسیر جنبش کیف آور جنینی را دنبال می کند و در شکاف گریبانتان همیشه هوا به بوی شیر تازه می آمیزد کدام قله کدام اوج ؟ مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش ای نعل های خوشبختی و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را به آب جادو و قطره های خون تازه می آراید تمام روز ‚ تمام روز رها شده ‚ رها شده چون لاشه ای بر آب به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم به سوی ژرف ترین غارهای دریایی و گوشتخوارترین ماهیان و مهره های نازک پشتم از حس مرگ تیر کشیدند نمی توانستم ‚ دیگر نمی توانستم صدای پایم از انکار راه بر می خاست و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود و آن بهار و آن وهم سبز رنگ که بر دریچه گذر داشت با دلم می گفت نگاه کن تو هیچگاه پیش نرفتی تو فرو رفتی ,فروغ فرخزاد,وهم سبز,تولدی دیگر سلام ماهی ها ... سلام ماهی ها سلام قرمزها سبز ها طلایی ها به من بگویید آیا در آن اتاق بلور که مثل مردمک چشم مرده ها سرد است و مثل آخر شبهای شهر بسته و خلوت صدای نی لبکی را شنیده اید که از دیار پری های ترس و تنهایی به سوی اعتماد آجری خوابگاهها و لای لای کوکی ساعت ها و هسته های شیشه ای نور پیش می آید؟ و همچنان که پیش می آید ستاره های اکلیلی از آسمان به خاک می افتند و قلب های کوچک بازیگوش از حس گریه می ترکند ,فروغ فرخزاد,پرسش,تولدی دیگر پرنده گفت : چه بویی چه آفتابی آه بهار آمده است و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت پرنده از لب ایوان پرید مثل پیامی پرید و رفت پرنده کوچک پرنده فکر نمی کرد پرنده روزنامه نمی خواند پرنده قرض نداشت پرنده آدمها را نمیشناخت پرنده روی هوا و بر فراز چراغهای خطر در ارتفاع بی خبری می پرید و لحظه های آبی را دیوانه وار تجربه می کرد پرنده آه فقط یک پرنده بود ,فروغ فرخزاد,پرنده فقط یک پرنده بود,تولدی دیگر تا به کی باید رفت از دیاری به دیار دیگر نتوانم ‚ نتوانم جستن هر زمان عشقی و یاری دیگر کاش ما آن دو پرستو بودیم که همه عمر سفر می کردیم از بهاری به بهاری دیگر آه اکنون دیریست که فرو ریخته در من ‚ گویی تیره آواری از ابر گران چو می آمیزم با بوسه تو روی لبهایم می پندارم می سپارد جان عطری گذران آن چنان آلوده ست عشق غمناکم با بیم زوال که همه زندگیم می لرزد چون ترا مینگرم مثل این است که از پنجره ای تکدرختم را سرشار از برگ در تب زرد خزان می نگرم مثل این است که تصویری را روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم شب و روز شب و روز شب و روز بگذار که فراموش کنم تو چه هستی جز یک لحظه یک لحظه یک لحظه که چشمان مرا می گشاید در برهوت آگاهی ؟ بگذار که فراموش کنم ,فروغ فرخزاد,گذران,تولدی دیگر گل سرخ گل سرخ گل سرخ او مرا برد به باغ گل سرخ و به گیسوهای مضطربم در تاریکی گل سرخی زد و سرانجام روی برگ گل سرخی با من خوابید ای کبوترهای مفلوج ای درختان بی تجربه یائسه . ای پنجره های کور زیر قلبم و در اعماق کمرگاهم اکنون گل سرخی دارد می روید گل سرخی سرخ مثل یک پرچم در رستاخیز آه من آبستن هستم آبستن آبستن ,فروغ فرخزاد,گل سرخ,تولدی دیگر لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز پیکر خود را به آب چشمه بشویم وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش تا غم دل را بگوش چشمه بگویم آب خنک بود و موجهای درخشان ناله کنان گرد من به شوق خزیدند گویی با دست های نرم و بلورین جان و تنم را بسو خویش کشیدند بادی از آن دورها وزید و شتابان دامنی از گل بروی گیسوی من ریخت عطر دلاویز و تند پونه وحشی از نفس باد در مشام من آویخت چشم فروبستم و خموش و سبکروح تا به علف های ترم و تازه فشردم همچو زنی که غنوده در بر معشوق یکسره خود را به دست چشمه سپردم روی دو ساقم لبان مرتعش آب بوسه زن و بی قرار تشنه و تب دار ناگه در هم خزید ... راضی و سرمست جسم من و روح چشمه سار گنه کار ,فروغ فرخزاد,آبتنی,دیوار كاش بر ساحل رودی خاموش عطر مرموز گیاهی بودم چو بر آنجا گذرت می افتاد به سرا پای تو لب می سودم كاش چون نای شبان می خواندم بنوای دل دیوانه تو خفته بر هودج مواج نسیم میگذشتم ز در خانه تو كاش چون پرتو خورشید بهار سحر از پنجره می تابیدم از پس پرده لرزان حریر رنگ چشمان ترا میدیدم كاش در بزم فروزنده تو خنده جام شرابی بودم كاش در نیمه شبی درد آلود سستی و مستی خوابی بودم كاش چون آینه روشن میشد دلم از نقش تو و خنده تو صبحگاهان به تنم می لغزید گرمی دست نوازنده تو كاش چون برگ خزان رقص مرا نیمه شب ماه تماشا میكرد در دل باغچه خانه تو شور من ...ولوله برپا میكرد كاش چون یاد دل انگیز زنی می خزیدم به دلت پر تشویش ناگهان چشم ترا میدیدم خیره بر جلوه زیبایی خویش كاش در بستر تنهایی تو پیكرم شمع گنه می افروخت ریشه زهد و تو حسرت من زین گنه كاری شیرین می سوخت كاش از شاخه سر سبز حیات گل اندوه مرا میچیدی كاش در شعر من ای مایه عمر شعله راز مرا میدیدی ,فروغ فرخزاد,آرزو,دیوار تا نهان سازم از تو بار دگر راز این خاطر پریشان را میکشم بر نگاه ناز آلود نرم و سنگین حجاب مژگان را دل گرفتار خواهشی جانسوز از خدا راه چاره می جویم پارسا وار در برابر تو سخن از زهد و توبه می گویم آه ... هرگز گمان مبر که دلم با زبانم رفیق و همراهست هر چه گفتم دروغ بود دروغ کی ترا گفتم آنچه دلخواهست تو برایم ترانه میخوانی سخنت جذبه ای نهان دارد گویا خوابم و ترانه تو از جهانی دگر نشان دارد شاید این را شنیده ای که زنان در دل ”آری و نه“ به لب دارند ضعف خود را عیان نمیسازند راز دار و خموش و مکارند آه من هم زنم ‚ زنی که دلش در هوای تو میزند پر و بال دوستت دارم ای خیال لطیف دوستت دارم ای امید محال ,فروغ فرخزاد,اعتراف,دیوار پشت شیشه برف میبارد پشت شیشه برف میبارد در سکوت سینه ام دستی دانه اندوه میکارد مو سپید آخر شدی ای برف تا سرانجام چنین دیدی در دلم باریدی ... ای افسوس بر سر گورم نباریدی چون نهالی سست میلرزد روحم از سرمای تنهایی میخزد در ظلمت قلبم وحشت دنیای تنهایی دیگرم گرمی نمی بخشی عشق ای خورشید یخ بسته سینه ام صحرای نومیدیست خسته ام ‚ از عشق هم خسته غنچه شوق تو هم خشکید شعر ای شیطان افسونکار عاقبت زین خواب درد آلود جان من بیدار شد بیدار بعد از او بر هر چه رو کردم دیدم افسون سرابی بود آنچه میگشتم به دنبالش وای بر من نقش خواب بود ای خدا ... بر روی من بگشای لحظه ای درهای دوزخ را تا به کی در دل نهان سازم حسرت گرمای دوزخ را؟ دیدم ای بس آفتابی را کو پیاپی در غروب افسرد آفتاب بی غروب من ! ای دریغا در جنوب ! افسرد بعد از او دیگر چی میجویم؟ بعد از او دیگر چه می پایم ؟ اشک سردی تا بیافشانم گور گرمی تا بیاسایم پشت شیشه برف میبارد پشت شیشه برف میبارد در سکوت سینه ام دستی دانه اندوه میکارد ,فروغ فرخزاد,اندوه تنهایی,دیوار كاش چون پاییز بودم ... كاش چون پاییز بودم كاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم برگهای آرزوهایم یكایك زرد میشد آفتاب دیدگانم سرد میشد آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد اشكهایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی در كنار قلب عاشق شعله میزد در شرار آتش دردی نهانی نغمه من ... همچو آوای نسیم پر شكسته عطر غم می ریخت بر دلهای خسته پیش رویم چهره تلخ زمستانی جوانی پشت سر آشوب تابستان عشقی ناگهانی سینه ام منزلگه اندوه و درد و بدگمانی كاش چون پاییز بودم ... كاش چون پایز بودم ,فروغ فرخزاد,اندوه پرست,دیوار آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز آخر مراشناختی ای چشم آشنا چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو من هستم آن عروس خیالات دیر پا چشم منست اینکه در او خیره مانده ای لیلی که بود ؟ قصه چشم سیاه چیست ؟ در فکر این مباش که چشمان من چرا چون چشمهای وحشی لیلی سیاه نیست در چشمهای لیلی اگر شب شکفته بود در چشم من شکفته گل آتشین عشق لغزیده بر شکوفه لبهای خامشم بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق در بند نقشهای سرابی و غافلی برگرد ... این لبان من این جام بوسه ها از دام بوسه راه گریزی اگر که بود ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها ! آری ... چرا نگویمت ای چشم آشنا من هستم آن عروس خیالات دیر پا من هستم آن زنی مه سبک پا نهاده است بر گور سرد و خامش لیلی بی وفا ,فروغ فرخزاد,بر گور لیلی,دیوار شب تیره و ره دراز و من حیران فانس گرفته او به راه من بر شعله بی شکیب فانوسش وحشت زده می دود نگاه من بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند در بستر سبره های تر دامان گویی که لبش به گردنم آویخت الماس هزار بوسه سوزان بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند من او شدم ... او خروش دریاها من بوته وحشی نیازی گرم او زمزمه نسیم صحراها من تشنه میان بازوان او همچون علفی ز شوق روییدم تا عطر شکوفه های لرزان را در جام شب شکفته نوشیدم باران ستاره ریخت بر مویم از شاخه تکدرخت خاموشی در بستر سبزه های تر دامان من ماندم و شعله های آغوشی می ترسم از این نسیم بی پروا گر با تنم این چنین در آویزد ترسم که ز پیکرم میان جمع عطر علف فشرده برخیزد ,فروغ فرخزاد,ترس,دیوار من گلی بودم در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون در شبی تاریک روییدم تشنه لب بر ساحل کارون برتنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزید یا لب سوزنده مردی که با چشمان خاموشش سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخه سر سبز غنچه نشکفته ای می چید پیکرم فریاد زیبایی در سکوتم نغمه خوان لبهای تنهایی دیدگانم خیره در رویای شمو سرزمینی دور و رویایی که نسیم رهگذر در گوش من میگفت آفتابش رنگ شادی دیگری دارد عاقبت من بی خبر از ساحل کارون رخت بر چیدم در ره خود بس گل پژمرده را دیدم چشمهاشان چشمه خشک کویر غم تشنه یک قطره شبنم من به آنها سخت خندیدم تا شبی پیدا شد از پشت مه تردید تک چراغ شهر رویا ها من در آنجا گرم و خواهشبار از زمینی سخت روییدم نیمه شب جوشید خون شعر در رگهای سرد من محو شد در رنگ هر گلبرگ رنگ درد من منتظر بودم که بگشاید برویم آسمان تار دیدگان صبح سیمین را تا بنوشم از لب خورشید نور افشان شهد سوزان هزاران بوسه تبدار و شیرین را لیکن ای افسوس من ندیدم عاقبت در آسمان شهر رویا ها نور خورشیدی زیر پایم بوته های خشک با اندوه می نالند چهره خورشید شهر ما دریغا سخت تاریک است خوب میدانم که دیگر نیست امیدی نیست امیدی محو شد در جنگل انبوه تاریکی چون رگ نوری طنین آشنای من قطره اشکی هم نیفشاند آسمان تار از نگاه خسته ابری به پای من من گل پژمرده ای هستم چشمهایم چشمه خشک کویر غم تشنه یک بوسه خورشید تشنه یک قطره شبنم ,فروغ فرخزاد,تشنه,دیوار شب به روی جاده نمناک سایه های ما ز ما گویی گریزانند دور از ما در نشیب راه در غبار شوم مهتابی که میلغزد سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند شب به روی جاده نمناک در سکوت خاک عطر آگین نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند سایه های ما ... همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین گویی آنها در گریز تلخشان از ما نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم نغمه هایی را که ما با خشم در سکوت سینه میرانیم زیر لب با شوق میخوانند لیک دور از سایه ها بی خبر از قصه دلبستگی هاشان از جداییها و از پیوستگی هاشان جسمهای خسته ما در رکود خویش زندگی را شکل میبخشند شب به روی جاده نمناک ای بسا پرسیده ام از خود زندگی آیا درون سایه هامان رنگ میگیرد ؟ یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟ همچنان شب کور میگریزم روز و شب از نور تا نتابد سایه ام بر خاک در اتاق تیره ام با پنجه لرزان راه می بندم بر وزنها می خزم در گوشه ای تنها ای هزاران روح سرگردان گرد من لغزیده در امواج تاریکی سایه من کو ؟ نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم سایه من کو ؟ سایه من کو ؟ او چو رویایی درون پیکرم آهسته می روید من من گمگشته را در خویش می جوید پنجه او چون مهی تاریک میخزد در تار و پود سرد رگهایم در سیاهی رنگ می گیرد طرح آوایم از تو می پرسم ای خدا ... ای سایه ابهام پس چرا بر من نمیخندد آن شب تاریک وحشتبار بی فرجام از چه در آیینه دریا صبحدم تصویر خورشید تو می لغزد ؟ از چه شب بر شانه صحرا باز هم گیسوی مهتاب تو می رقصد از تو می پرسم ای خدا ای ظلمت جاوید در کدامین گور وحشتناک عاقبت خاموش خواهد شد خنده خورشید ؟ من نمیخواهم سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم من نمیخواهم او بلغزد دور از من روی معبرها یا بیفتد خسته و سنگین زیر پاهای رهگذرها او چرا باید به راه جستجوی خویش روبرو گردد با لبان بسته درها ؟ او چرا باید بساید تن بر در و دیوار هر خانه ؟ او چرا باید ز نومیدی پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه ؟ آه ...ای خورشید لعنت جاوید من بر تو شهد نورت پر نیمسازد دریغا جام جانم را با که گویم قصه درد نهانم را سایه ام را از چه از من دور میسازی ؟ لز چه دور از او مرا در روشنایی ها رهسپار گور می سازی ؟ گر ترا در سینه گنج نور پنهانست بگسلان پیوند ظلمت را ز جان سایه های ما آب کن زنجیرهای پیکر ما را بپای او یا که او را محو کن در زیر پای ما آه ... ای خورشید لعنت جاوید من بر تو هر زمان رو در تو آوردم گر چه چشمان مرا در هفت رنگ خویش خیره تر کردی لیک در پایم سایه ام را تیره تر کردی از تو می پرسم ای خدا ... ای راز بی پایان سایه بر گور چیست ؟ عطری از گلبرگ وحشتها تراویده ؟ بوته ای کز دانه ای تاریک روییده ؟ اشک بی نوری که در زندان جسمی سخت از نگاه خسته زندانی بی تاب ! لغزیده ؟ از تو میپرسم تیرگی درد است یا شادی ؟ جسم زندانست یا صحرای آزادی ؟ ظلمت شب چیست ؟ شب خداوندا سایه روح سیاه کیست ؟ وه که لبرزیم از هزاران پرسش خاموش بانگ مرموزی نهان می پیچدم در گوش این شب تاریک سایه روح خداوند است سایه روحی که آسان می کشد بر دوش با رنج بندگان تیره روزش را آه ... او چه میگوید ؟ او چه میگوید ؟ خسته و سرگشته و حیران میدود در راه پرسش های بی پایان ,فروغ فرخزاد,دنیای سایه ها,دیوار در گذشت پر شتاب لحظه های سرد چشمهای وحشی تو در سکوت خویش گرد من دیوار میسازد می گریزم از تو در بیراهه های راه تا ببینم دشتها را در غبار ماه تا بشویم تن به آب چشمه های نور در مه رنگین صبح گرم تابستان پر کنم دامان ز سوسن های صحرایی بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبه دهقان می گریزم از تو تا در دامن صحرا سخت بفشارم به روی سبزه ها پا را یا بنوشم سرد علفها را می گریزم از تو تا در ساحلی متروک از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی بنگرم رقص دوار انگیز طوفانهای دریا را در غروبی دور چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم دشتها را کوهها را آسمانها را بشنوم از لابلای بوته های خشک نغمه های شادی مرغان صحرا را می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم راه شهر آرزو را و درون شهر ... درب سنگین طلایی قصر رویا را لیک چشمان تو با فریاد خاموشش راهها را در نگاهم تار میسازد همچنان در ظلمت رازش گرد من دیوار میسازد عاقبت یکروز ... میگریزم از فسون دیده تردید می تروام همچو عطری از گل رنگین رویا ها می خزم در موج گیسوی نسیم شب می روم تا ساحل خورشید در جهانی خفته در آرامشی جاوید نرم میلغزم درون بستر ابری طلایی رنگ پنجه های نور میریزد بروی آسمان شاد طرح بس آهنگ من از آنجا سر خوش و آزاد دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو راههایش را به چشم تار میسازد دیده میدوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو همچنان در ظلمت رازش گرد آن دیوار میسازد ,فروغ فرخزاد,دیوار,دیوار با امیدی گرم و شادی بخش با نگاهی مست و رویایی دخترک افسانه می خواند نیمه شب در کنج تنهایی بیگمان روزی ز راهی دور می رسد شهزاده ای مغرور می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر ضربه سم ستور باد پیمایش می درخشد شعله خورشید بر فراز تاج زیبایش تار و پود جامه اش از زر سینه اش پنهان بزیر رشته هایی از در و گوهر می کشاند هر زمان همراه خود سویی باد ... پرهای کلاهش را یا بر آن پیشانی روشن حلقه موی سیاهش را مردمان در گوش هم آهسته می گویند آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو در جهان یکتاست بیگمان شهزاده ای والاست دختران سر می شکند از پشت روزنها گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار سینه ها لرزان و پر غوغا در تپش از شوق پندار شاید او خواهان من باشد لیک گویی دیده شهزاده زیبا دیده مشتاق آنان را نمی بیند او از این گلزار عطر آگین برگ سبزی هم نمیچیند همچنان آرام و بی تشویش می رود شادان براه خویش می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر ضربه سم ستور باد پیمایش مقصد او ... خانه دلدار زیبایش مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند کیست پس این دختر خوشبخت ؟ ناگهان در خانه می پیچد صدای در سوی در گویی ز شادی می گشایم پر اوست ... آری ... اوست آه ای شهزاده ای محبوب رویایی نیمه شبها خواب میدیدم که می آیی زیر لب چون کودکی آهسته می خندد با نگاهی گرم و شوق آلود بر نگاهم راه می بندد ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبایی ای نگاهت باده ای در جام مینایی آه بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرایی ره بسی دور است لیک در پایان این ره ...قصر پر نور است می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش می خزم در سایه آن سینه و آغوش می شوم مدهوش بازهم آرام و بی تشویش می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر ضربه سم ستور باد پیمایش می درخشد شعله خورشید بر فراز تاج زیبایش می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت مردمان با دیده حیران زیر لب آهسته میگویند دختر خوشبخت ...! ,فروغ فرخزاد,رویا,دیوار شب چو ماه آسمان پر راز گرد خود آهسته می پیچد حریر راز او چو مرغی خسته از پرواز می نشیند بر درخت خشک پندارم شاخه ها از شوق می لرزند در رگ خاموششان آهسته می جوشد خون یادی دور زندگی سر میکشد چون لاله ای وحشی از شکاف گور از زمین دست نسیمی سرد برگهای خشک را با خشم می روبد آه ... بر دیوار سخت سینه ام گویی نا شناسی مشت میکوبد بازکن در ... اوست باز کن در ...اوست من به خود آهسته میگویم باز هم رویا آن هم اینسان تیره و درهم باید از داروی تلخ خواب عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم می فشارم پلکهای خسته را بر هم لیک بر دیوار سخت سینه ام با خشم ناشناسی مشت میکوبد باز کن در ... اوست باز کن در ... اوست دامن از آن سرزمین دور برچیده ناشکیبا دشتها را نور دیده روزها در آتش خورشید رقصیده نیمه شبها چون گلی خاموش در سکوت ساحل مهتاب روییده باز کن در ... اوست آسمانها را به دنبال تو گردیده درره خود خسته و بی تاب یاسمن ها را به بوی عشق بوییده بالهای خسته اش را در تلاشی گرم هر نسیم رهگذر با مهر بوسیده باز کن در ... اوست باز کن در ... اوست اشک حسرت می نشیند بر نگاه من رنگ ظلمت میدود در رنگ آه من لیک من با خشم میگویم باز هم رویا آنهم اینسان تیره و درهم باید از داروی تلخ خواب عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم می فشارم پلکهای خسته را بر هم ,فروغ فرخزاد,ستیزه,دیوار آسمان همچو صفحه دل من روشن از جلوه های مهتابست امشب از خواب خوش گریزانم که خیال تو خوشتر از خوابست خیره بر سایه های وحشی بید می خزم در سکوت بستر خویش باز دنبال نغمه ای دلخواه می نهم سر بروی دفتر خویش تن صدها ترانه میرقصد در بلور ظریف آوایم لذتی ناشناس و رویا رنگ می دود همچو خون به رگهایم آه ... گویی ز دخمه دل من روح شبگرد مه گذر کرده یا نسیمی در این ره متروک دامن از عطر یاس تر کرده بر لبم شعله های بوسه تو میشکوفد چو لاله گرم نیاز در خیالم ستاره ای پر نور می درخشد میان هاله راز ناشناسی درون سینه من پنجه بر چنگ و رود می ساید همره نغمه های موزونش گوییا بوی عود می آید آه... باور نمیکنم که مرا با تو پیوستنی چنین باشد نگه آن دو چشم شور افکن سوی من گرم و دلنشین باشد بیگمان زان جهان رویایی زهره بر من فکنده دیده عشق می نویسم بر وی دفتر خویش جاودان باشی ای سپیده عشق ,فروغ فرخزاد,سپیده عشق,دیوار ياد داري که زمن خنده کنان پرسيدي چه رهآورد سفر دارم از اين راه دراز ؟ چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گويد اشک شوقي که فروخفته به چشمان نياز چه رهآورد سفر دارم اي مايه عمر؟ سينه اي سوخته در حسرت يک عشق محال نگهي گمشده در پرده رويايي دور پيکري ملتهب از خواهش سوزان وصال چه رهآورد سفر دارم ... اي مايه عمر ؟ ديدگاني همه از شوق درون پر آشوب لب گرمي که بر آن خفته به اميد نياز بوسه اي داغتر از بوسه خورشيد جنوب اي بسا در پي آن هديه زيبنده تست در دل کوچه و بازار شدم سرگردان عاقبت رفتم و گفتم که ترا هديه کنم پيکري را که در آن شعله کشد شوق نهان چو در آينه نگه کردم ديدم افسوس جلوه روي مرا هجر تو کاهش بخشيد دست بر دامن خورشيد زدم تا بر من عطش و روشني و سوزش و تابش بخشيد حاليا... اين منم اين آتش جانسوز منم اي اميد دل ديوانه اندوه نواز بازوان را بگشا تا که عيا نت سازم چه رهآورد سفر دارم از اين راه دراز ,فروغ فرخزاد,شوق,دیوار آتشی بود و فسرد رشته ای بود و گسست دل چو از بند تو رست جام جادویی اندوه شکست آمدم تا بتو آویزم لیک دیدم که تو آن شاخه بی برگی لیک دیدم که تو بر چهره امیدم خنده مرگی وه چه شیرینست بر سر گور تو ای عشق نیاز آلود پای کوبیدن وه چه شیرینست از تو ای بوسه سوزنده مرگ آور چشم پوشیدن وه چه شیرینست از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن در بروی غم دل بستن که بهشت اینجاست بخدا سایه ابر و لب کشت اینجاست تو همان به ‚ که نیندیشی بمن و درد روانسوزم که من از درد نیاسایم که من از شعله نیفروزم ,فروغ فرخزاد,شکست نیاز,دیوار شادم که در شرار تو میسوزم شادم که در خیال تو میگریم شادم که بعد وصل تو باز اینسان در عشق بی زوال تو می گریم پنداشتی که چون ز تو بگسستم دیگر مرا خیال تو در سر نیست اما چه گویمت که جز این آتش بر جان من شراره دیگر نیست شبها چو در کناره نخلستان کارون ز رنج خود به خروش آید فریادهای حسرت من گویی از موجهای خسته به گوش آید شب لحظه ای به ساحل او بنشین تا رنج آشکار مرا بینی شب لحظه ای به سایه خود بنگر تا روح بی قرار مرا بینی من با لبان سرد نسیم صبح سر میکنم ترانه برای تو من آن ستاره ام که درخشانم هر شب در آسمان سرای تو غم نیست گر کشیده حصاری سخت بین من و تو پیکر صحراها من آن کبوترم که به تنهایی پر میکشم به پهنه دریاها شادم که همچو شاخه خشکی باز در شعله های قهر تو میسوزم گویی هنوز آن تن تبدارم کز آفتاب شهر تو میسوزم در دل چگونه یاد تو میمیرد یاد تو یاد عشق نخستین است یاد تو آن خزان دل انگیز است کو را هزار جلوه رنگین است بگذار زاهدان سیه دامن رسوای کوی و انجمنم خوانند نام مرا به ننگ بیالایند اینان که آفریده شیطانند اما من آن شکوفه اندوهم کز شاخه های یاد تو میرویم شبها ترا بگوشه تنهایی در یاد آشنای تو می جویم ,فروغ فرخزاد,شکوفه اندوه,دیوار امشب بر آستان جلال تو آشفته ام ز وسوسه الهام جانم از این تلاش به تنگ آمد ای شعر ... ای الهه خون آشام دیریست کان سروده خدایی را در گوش من به مهر نمی خوانی دانم که باز تشنه خون هستی اما ... بس است این همه قربانی خوش غافلی که از سر خود خواهی با بندهات به قهر چها کردی چون مهر خویش در دلش افکندی او را ز هر چه داشت جدا کردی دردا که تا بروی تو خندیدم در رنج من نشستی و کوشیدی اشکم چو رنگ خون شقایق شد آن را بجام کردی و نوشیدی چون نام خود بپای تو افکندم افکندیم به دامن دام ننگ آه ... ای الهه کیست که میکوبد آینه امید مرا بر سنگ ؟ در عطر بوسه های گناه آلود رویای آتشین ترا دیدم همراه با نوای غمی شیرین در معبد سکوت تو رقصیدم اما... دریغ و درد که جز حسرت هرگز نبوده باده به جام من افسوس ... ای امید خزان دیده کو تاج پر شکوفه نام من ؟ از من جز این دو دیده اشک آلود آخر بگو...چه مانده که بستانی ؟ ای شعر ...ای الهه خون آشام دیگر بس است ... اینهمه قربانی ,فروغ فرخزاد,قربانی,دیوار چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد می خرامد شب در میان شهر خواب آلود خانه ها با روشنایی های رویایی یک به یک در گیر و دار بوسه بدرود ناودانها ناله ها سر داده در ظلمت در خروش از ضربه های دلکش باران می خزد بر سنگفرش کوچه های دور نور محوی از پی فانوس شبگردان دست زیبایی دری میگشاید نرم میدود در کوچه برق چشم تبداری کوچه خاموشست و در ظلمت نمیپیچد بانگ پای رهرو از پشت دیواری باد از ره میرسد عریان و عطر آلود خیس باران میکشد تن بر تن دهلیز در سکوت خانه میپیچد نفس هاشان ناله های شوقشان ارزان و وهم انگیز چشمها در ظلمت شب خیره بر راهست جوی می نالد که آیا کیست دلدارش ؟ شاخه ها نجوا کنان در گوش یکدیگر ای دریغا ... در کنارش نیست دلدارش کوچه خاموشست و در ظلمت نمیپیچد بانگ پای رهروی از پشت دیواری می خزد در ‌آسمان خاطری غمگین نرم نرمک ابر دود آلود پنداری بر که میخندد فسون چشمش ای افسوس ؟ وز کدامین لب لبانش بوسه میجوید ؟ پنجه اش در حلقه موی که میلغزد ؟ با که در خلوت به مستی قصه میگوید ؟ تیرگیها را به دنبال چه میکاوم پس چرا در انتظارش باز بیدارم؟ در دل مردان کدامین مهر جاوید است ؟ نه ... دگر هرگز نمی آید بدیدارم پیکری گم میشود در ظلمت دهلیز باد در را با صدایی خشک میبندد مرده ای گویی درون حفره ی گوری بر امیدی سست و بی بنیاد میخندد ,فروغ فرخزاد,قصه ای در شب,دیوار نگه دگر به سوی من چه میکنی؟ چو در بر رقیب من نشسته ای به حیرتم که بعد از آن فربیها تو هم پی فریب من نشسته ای به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا که جام خود به جام دیگری زدی چو فال حافظ آن میانه باز شد تو فال خود به نام دیگری زدی برو ... برو ... به سوی او مرا چه غم تو آفتابی ... او زمین ... من آسمان بر او بتاب ز آنکه من نشسته ام به ناز روی شانه ستارگان بر او بتاب ز آنکه گریه میکند در این میانه قلب من به حال او کمال عشق باشد این گذشتها دل تو مال من تن تو مال او تو که مرا به پرده ها کشیده ای چگونه ره نبرده ای به راز من ؟ گذشتم از تن تو زانکه در جهان تنی نبود مقصد نیاز من اگر بسویت این چنین دویده ام به عشق عاشقم نه بر وصال تو به ظلمت شبان بی فروغ من خیال عشق خوشتر از خیال تو کنون که در کنار او نشسته ای تو و شراب و دولت وصال او گذشته رفت و آن افسانه کهنه شد تن تو ماند و عشق بی زوال او ,فروغ فرخزاد,قهر,دیوار تو در چشم من همچو موجی خروشنده و سرکش و نا شکیبا که هر لحظه ات می کشاند بسویی نسیم هزار آرزوی فریبا تو موجی تو موجی و دریای حسرت مکانت پریشان رنگین افقهای فردا نگاه آلوده دیدگانت تو دائم بخود در ستیزی تو هرگز نداری سکونی تو دائم ز خود میگریزی تو آن ابر آشفته نیلگونی چه می شد خدا یا ... چه میشد اگر ساحلی دور بودم ؟ شبی با دو بازوی بگشوده خود ترا می ربودم ... ترا می ربودم ,فروغ فرخزاد,موج,دیوار در منی و این همه ز من جدا با منی ور دیده ات بسوی غیر بهر من نمانده راه گفتگو تو نشسته گرم گفتگوی غیر غرق غم دلم به سینه می تپد با تو بی قرار و بی تو بی قرار وای از آن دمی که بیخبر زمن بر کشی تو رخت خویش از این دیار سایه تو ام بهر کجا روی سر نهاده ام به زیر پای تو چون تو در جهان نجسته ام هنوز تا که برگزینمش به جای تو شادی و غم منی به حیرتم خواهم از تو ... در تو آورم پناه موج وحشیم که بی خبر ز خویش گشته ام اسیر جذبه های ماه گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد رشته وفا مگر گسستنی است ؟ بگسلم ز خویش و از تو نگسلم عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟ دیدمت شبی بخواب و سرخوشم وه ... مگر به خوابها ببینمت غنچه نیستی که مست اشتیاق خیزم و ز شاخه ها بچینمت شعله میکشد به ظلمت شبم آتش کبود دیدگان تو ره مبند... بلکه ره برم شوق در سراچه غم نهان تو ,فروغ فرخزاد,نغمه درد,دیوار خفته بودیم و شعاع آفتاب بر سراپامان بنرمی میخزید روی کشی های ایوان دست نور سایه هامان را شتابان میکشید موج رنگین افق پایان نداشت آسمان از عطر روز آکنده بود گرد ما گویی حریر ابرها پرده ای نیلوفری افکنده بود دوستت دارم خموش خسته جان باز هم لغزید بر لبهای من لیک گویی در سکوت نیمروز گم شد از بیحاصلی آوای من ناله کردم : آفتاب ...ای آفتاب بر گل خشکیده ای دیگر متاب تشنه لب بودیم و او ما را فریفت در کویر زندگانی چون سراب در خطوط چهره اش نا گه خزید سایه های حسرت پنهان او چنگ زد خورشید بر گیسوی من آسمان لغزید در چشمان او آه ... کاش آن لحظه پایانی نداشت در غم هم محو و رسوا میشدیم کاش با خورشید می آمیختیم کاش همرنگ افقها می شدیم ,فروغ فرخزاد,ياد يک روز,دیوار بر روی ما نگاه خدا خنده میزند هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا نام خدا نبردن از آن به که زیر لب بهر فریب خلق بگویی خدا خدا ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع بر رویمان ببست به شادی در بهشت او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت طوفان طعنه خنده ما زلب نشست کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم چون سینه جای گوهر یکتای راستیست زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم ماییم ... ما که طعنه زاهد شنیده ایم ماییم ... ما که جامه تقوا دریده ایم زیرا درون جامه به جز پیکر فریب زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم آن آتشی که در دل ما شعله میکشد گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق نام گناهکاره رسوا نداده بود بگذار تا به طعنه بگویند مردمان در گوش هم حکایت عشق مدام ‚ ما هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است در جریده عالم دوام ما ,فروغ فرخزاد,پاسخ,دیوار بعد از آن دیوانگی ها ‚ ای دریغ باورم ناید که عاقل گشته ام گوییا او مرده در من کاینچنین خسته و خاموش و باطل گشته ام هر دم از آیینه می پرسم ملول چیستم دیگر بچشمت چیستم ؟ لیک در آینه می بینم که وای سایه ای هم زانچه بودم و نیستم همچو آن رقاصه هندو بناز پای میکوبم ولی بر گور خویش وه که با صد حسرت این ویرانه را روشنی بخشیده ام از نور خویش ره نمیجویم بسوی شهر روز بیگمان در قعر گوری خفته ام گوهری دارم ولی آن را ز بیم در دل مردابها بنهفته ام می روم ... اما نمیپرسم ز خویش ره کجا ... ؟ منزل کجا ...؟ مقصود چیست ؟ بوسه می بخشم ولی خود غافلم کاین دل دیوانه را معبود کیست او چو در من مرد نا گه هر چه بود در نگاهم حالتی دیگر گرفت گوییا شب با دو دست سرد خویش روح بی تاب مرا در بر گرفت آه ... آری ... این منم ... اما چه سود او که در من بود دیگر نیست نیست می خروشم زیر لب دیوانه وار او که در من بود آخر کیست کیست ؟ ,فروغ فرخزاد,گمشده,دیوار گنه کردم گناهی پر ز لذت درآغوشی که گرم و آتشین بود گنه کردم میان بازوانی که داغ و کینه جوی و آهنین بود در آن خلوتگه تاریک و خاموش گنه کردم چشم پر ز رازش دلم در سینه بی تابانه لرزید ز خواهش های چشم پر نیازش در آن خلوتگه تاریک و خاموش پریشان در کنار او نشستم لبش بر روی لبهایم هوس ریخت ز اندوه دل دیوانه رستم فروخواندم به گوشش قصه عشق ترا می خواهم ای جانانه من ترا می خواهم ای آغوش جانبخش ترا ای عاشق دیوانه من هوس در دیدگانش شعله افروخت شراب سرخ در پیمانه رقصید تن من در میان بستر نرم بروی سینه اش مستانه لرزید گنه کردم گناهی پر ز لذت کنار پیکری لرزان و مدهوش خداوندا چه می دانم چه کردم در آن خلوتگه تاریک و خاموش ,فروغ فرخزاد,گناه,دیوار دیده ام سوی دیار تو و در کف تو از تو دیگر نه پیامی نه نشانی نه به ره پرتو مهتاب امیدی نه به دل سایه ای از راز نهانی دشت تف کرده و بر خویش ندیده نم نم بوسه باران بهاران جاده ای گم شده در دامن ظلمت خالی از ضربه پاهای سواران تو به کس مهر نبندی مگر آن دم که ز خود رفته در آغوش تو باشد لیک چون حلقه بازو بگشایی نیک دانم که فراموش تو باشد کیست آن کس که ترا برق نگاهش می کشد سوخته لب در خم راهی ؟ یا در آن خلوت جادویی خامش دستش افروخته فانوس گناهی تو به من دل نسپردی که چو آتش پیکرت را زعطش سوخته بودم من که در مکتب رویایی زهره رسم افسونگری آموخته بودم بر تو چون ساحل آغوش گشودم در دلم بود که دلدار تو باشم وای بر من که ندانستم از اول روزی آید که دل آزار تو باشم بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم نه درودی نه پیامی نه نشانی ره خود گیرم و ره بر تو گشایم ز آنکه دیگر تو نه آنی تو نه آنی ,فروغ فرخزاد,از راهی دور,عصیان عاقبت خط جاده پایان یافت من رسیدم ز ره غبار آلود نگهم پیشتر ز من می تاخت بر لبانم سلام گرمی بود شهر جوشان درون کوره ظهر کوچه می سوخت در تب خورشید پای من روی سنگفرش خموش پیش میرفت و سخت می لرزید خانه ها رنگ دیگری بودند گرد آلوده تیره و دلگیر چهره ها در میان چادرها همچو ارواح پای در زنجیر جوی خشکیده همچو چشمی کور خالی از آب و از نشانه او مردی آوازه خواان ز راه گذشت گوش من پر شد از ترانه او گنبدی آشنای مسجد پیر کاسه های شکسته را می ماند مومنی بر فراز گلدسته با نوایی حزین اذان می خواند می دویدند از پی سگها کودکان پا برهنه سنگ به دست زنی از پشت معجری خندید باد نا گه دریچه ای را بست از دهان سیاه هشتی ها بوی نمناک گور می آمد مرد کوری عصا زنان می رفت آشنایی ز دور می آمد دری آنجا گشوده گشت خموش دستهایی مرا بخود خواندند اشکی از ابر چشمها بارید دستهایی مرا زخود راندند روی دیوار باز پیچک پیر موج می زد چو چشمه ای لرزان بر تن برگهای انبوهش سبزی پیری و غبار زمان نگهم جستجو کنان پرسید در کدامین مکان نشانه اوست ؟ لیک دیدم اتاق کوچک من خالی از بانگ کودکانه اوست از دل خاک سرد آینه ناگهان پیکرش چو گل رویید موج زد دیدگان مخملیش آه در وهم هم مرا میدید تکیه دادم به سینه دیوار گفتم آهسته : این تویی کامی ؟ لیک دیدم کز آن گذشته تلخ هیچ باقی نمانده جز نامی عاقبت خط جاده پایان یافت من رسیدم ز ره غبار آلود تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ شهر من گور آرزویم بود ,فروغ فرخزاد,بازگشت,عصیان مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستانی غبار آلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی از این تلخ و شیرین روزها روز پوچی همچو روزان دگر سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها دیدگانم همچو دالانهای تار گونه هایم همچو مرمرهای سرد ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد درد می خزند آرام روی دفترم دستهایم فارغ از افسون شعر یاد می آرم که در دستان من روزگاری شعله میزد خون شعر خاک میخواند مرا هر دم به خویش می رسند از ره که در خاکم نهند آه شاید عاشقانم نیمه شب گل به روی گور غمناکم نهند بعد من ناگه به یکسو می روند پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند روی کاغذها و دفترهای من در اتاق کوچکم پا می نهد بعد من با یاد من بیگانه ای در بر آینه می ماند به جای تار مویی نقش دستی شانه ای می رهم از خویش و میمانم ز خویش هر چه بر جا مانده ویران می شود روح من چون بادبان قایقی در افقها دور و پنهان میشود می شتابند از پی هم بی شکیب روزها و هفته ها و ماهها چشم تو در انتظار نامه ای خیره میماند به چشم راهها لیک دیگر پیکر سرد مرا می فشارد خاک دامنگیر خاک بی تو دور از ضربه های قلب تو قلب من میپوسد آنجا زیر خاک بعد ها نام مرا باران و باد نرم میشویند از رخسار سنگ گور من گمنام می ماند به راه فارغ از افسانه های نام و ننگ ,فروغ فرخزاد,بعدها,عصیان ما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر در روحمان طراوت مهتاب عشق بود سرهایمان چو شاخه سنگین ز بار و برگ خامش بر آستانه محراب عشق بود من همچو موج ابر سپیدی کنار تو بر گیسویم نشسته گل مریم سپید هر لحظه میچکید ز مژگان نازکم بر برگ دستهای تو آن شبنم سپید گویی فرشتگان خدا در کنار ما با دستهای کوچکشان چنگ میزدند درعطر عود و ناله ی اسپند و ابر دود محراب را زپاکی خود رنگ میزدند پیشانی بلند تو در نور شمع ها آرام و رام بود چو دریای روشنی با ساقهای نقره نشانش نشسته بود در زیر پلکهای تو رویای روشنی من تشنه صدای تو بودم که میسرود در گوشم آن کلام خوش دلنواز را چون کودکان که رفته ز خود گوش میکنند افسانه های کهنه لبریز راز را آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت بال بلور قوس قزح های رنگ رنگ در سینه قلب روشن محراب می تپید من شعله ور در آتش آن لحظه درنگ گفتم خموش آری و همچون نسیم صبح لرزان و بی قرار وزیدم بسوی تو اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو ,فروغ فرخزاد,بلور رویا,عصیان دل گمراه من چه خواهد کرد با بهاری که میرسد از راه ؟ یا نیازی که رنگ میگیرد درتن شاخه های خشک و سیاه ؟ دل گمراه من چه خواهد کرد ؟ با نسیمی که میترواد از آن بوی عشق کبوتر وحشی نفس عطرهای سرگردان؟ لب من از ترانه میسوزد سینه ام عاشقانه میسوزد پوستم میشکافد از هیجان پیکرم از جوانه میسوزد هر زمان موج میزنم در خویش می روم میروم به جایی دور بوته گر گرفته خورشید سر راهم نشسته در تب نور من ز شرم شکوفه لبریزم یار من کیست ای بهار سپید ؟ گر نبوسد در این بهار مرا یار من نیست ای بهار سپید دشت بی تاب شبنم آلوده چه کسی را به خویش می خواند ؟ سبزه ها لحظه ای خموش خموش آنکه یار منست می داند آسمان می دود ز خویش برون دیگر او در جهان نمی گنجد آه گویی که این همه آبی در دل آسمان نمیگنجد در بهار او زیاد خواهد برد سردی و ظلمت زمستان را می نهد روی گیسوانم باز تاج گلپونه های سوزان را ای بهار ای بهار افسونگر من سراپا خیال او شده ام در جنون تو رفته ام از خویش شعر و فریاد و آرزو شده ام می خزم همچو مار تبداری بر علفهای خیس تازه سرد آه با این خروش و این طغیان دل گمراه من چه خواهد کرد ؟ ,فروغ فرخزاد,جنون,عصیان در چشم روز خسته خزیده است رویای گنگ و تیره خوابی اکنون دوباره باید از این راه تنها بسوی خانه شتابی تا سایه سیاه تو اینسان پیوسته در کنار تو باشد هرگز گمان نبر که در آنجا چشمی به انتظار تو باشد بنشسته خانه تو چو گوری در ابری از غبار درختان تاجی بسر نهاده چو دیروز از تارهای نقره باران از گوشه های ساکت و تاریک چون در گشوده گشت به رویت صدها سلام خامش و مرموز پر میکشند خسته به سویت گویی که میتپد دل ظلمت در آن اتاق کوچک غمگین شب میخزد چو مار سیاهی بر پرده های نازک رنگین ساعت بروی سینه دیوار خالی ز ضربه ای ز نوایی در جرمی از سکوت و خموشی خود نیز تکه ای ز فضایی در قابهای کهنه تصاویر این چهره های مضحک فانی بیرنگ از گذشت زمانها شاید که بوده اند زمانی ! آیینه همچو چشم بزرگی یکسو نشسته گرم تماشا برروی شیشه های نگاهش بنشانده روح عاصی شب را تو خسته چون پرنده پیری رو میکنی به گرمی بستر با پلک های بسته لرزان سر می نهی به سینه دفتر گریند در کنار تو گویی ارواح مردگان گذشته آنها که خفته اند بر این تخت پیش از تو در زمان گذشته ز آنها هزار جنبش خاموش ز آنها هزار ناله بی تاب همچون حبابهای گریزان بر چهره فشرده مرداب لبریز گشته کاج کهنسال از غارغار شوم کلاغان رقصد بروی پنجره ها باز ابریشم معطر باران احساس میکنی که دریغ است با درد خود اگر بستیزی می بویی آن شکوفه غم را تا شعر تازه ای بنویسی ,فروغ فرخزاد,دیر,عصیان يکي مهمان ناخوانده ز هر درگاه رانده سخت وامانده رسيده نيمه شب از راه ‚ تن خسته ‚ غبار آلود نهاده سر بروي سينه رنگين کوسن هايي که من در سالهاي پيش همه شب تا سحر مي دوختم با تارهاي نرم ابريشم هزاران نقش رويايي بر آنها در خيال خويش و چون خاموش مي افتاد بر هم پلکهاي داغ و سنگينم گياهي سبز ميروييد در مرداب روياهاي شيرينم ز دشت آسمان گويي غبار نور بر مي خاست گل خورشيد مي آويخت بر گيسوي مشکينم نسيم گرم دستي حلقه اي را نرم مي لغزاند در انگشت سيمينم لبي سوزنده لبهاي مرا با شوق مي بوسيد و مردي مي نهاد آرام با من سر بروي سينه ي خاموش کوسنهاي رنگينم کنون مهمان ناخوانده ز هر درگاه رانده سخت وامانده بر آنها مي فشارد ديدگان گرم خوابش را آه من بايد به خود هموار سازم تلخي زهر عتابش را و مست از جامهاي باده مي خواند که آيا هيچ باز در ميخانه لبهاي شيرينت شرابي هست يا براي رهروي خسته در دل اين کلبه خاموش عطر آگين زيبا جاي خوابي هست ؟ ,فروغ فرخزاد,رهگذر,عصیان آه ای زندگی منم که هنوز با همه پوچی از تو لبریزم نه به فکرم که رشته پاره کنم نه بر آنم که از تو بگریزم همه ذرات جسم خاکی من از تو ای شعر گرم در سوزند آسمانهای صاف را مانند که لبالب ز باده ی روزند با هزاران جوانه میخواند بوته نسترن سرود ترا هر نسیمی که می وزد در باغ می رساند به او درود ترا من ترا در تو جستجو کردم نه در آن خوابهای رویایی در دو دست تو سخت کاویدم پر شدم پر شدم ز زیبایی پر شدم از ترانه های سیاه پر شدم از ترانه های سپید از هزاران شراره های نیاز از هزاران جرقه های امید حیف از آن روزها که من با خشم به تو چون دشمنی نظر کردم پوچ پنداشتم فریب ترا ز تو ماندم ترا هدر کردم غافل از آنکه تو به جایی و من همچو آبی روان که در گذرم گمشده در غبار شون زوال ره تاریک مرگ می سپرم آه ای زندگی من آینه ام از تو چشمم پر از نگاه شود ورنه گر مرگ بنگرد در من روی آینه ام سیاه شود عاشقم عاشق ستاره صبح عاشق ابرهای سرگردان عاشق روزهای بارانی عاشق هر چه نام توست بر آن می مکم با وجود تشنه خویش خون سوزان لحظه های ترا آنچنان از تو کام میگیرم ,فروغ فرخزاد,زندگی,عصیان شانه های تو همچو صخره های سخت و پر غرور موج گیسوان من در این نشیب سینه میکشد چو آبشار نور شانه های تو چون حصار های قلعه ای عظیم رقص رشته های گیسوان من بر آن همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم شانه های تو برجهای آهنین جلوه شگرف خون و زندگی رنگ آن به رنگ مجمری مسین در سکوت معبد هوس خفته ام کنار پیکر تو بی قرار جای بوسه های من بر روی شانه هات همچو جای نیش آتشین مار شانه های تو در خروش آفتاب داغ پر شکوه زیر دانه های گرم و روشن عرق برق می زند چو قله های کوه شانه های تو قبله گاه دیدگان پر نیاز من شانه های تو مهر سنگی نماز من ,فروغ فرخزاد,سرود زیبایی,عصیان این شعر را برای تو میگویم در یک غروب تشنه تابستان در نیمه های این ره شوم آغاز در کهنه گور این غم بی پایان این آخرین ترانه لالاییست در پای گاهواره خواب تو باشد که بانگ وحشی این فریاد پیچد در آسمان شباب تو بگذار سایه من سرگردان از سایه تو دور و جدا باشد روزی به هم رسیم که گر باشد کس بین ما نه غیر خدا باشد من تکیه داده ام به دری تاریک پیشانی فشرده ز دردم را میسایم از امید بر این در باز انگشتهای نازک و سردم را آن داغ ننگ خورده که می خندید بر طعنه های بیهده ‚ من بودم گفتم که بانگ هستی خود باشم اما دریغ و درد که زن بودم چشمان بیگناه تو چون لغزد بر این کتاب در هم بی آغاز عصیان ریشه دار زمانها را بینی شکفته در دل هر آواز اینجا ستاره ها همه خاموشند اینجا فرشته ها همه گریانند اینجا شکوفه های گل مریم بیقدرتر ز خار بیابانند اینجا نشسته بر سر هر راهی دیو دروغ و ننگ و ریا کاری در آسمان تیره نمی بینم نوری ز صبح روشن بیداری بگذار تا دوباره شد لبریز چشمان من ز دانه شبنمها رفتم ز خود که پرده بر اندازم از چهر پاک حضرت مریم ها بگسسته ام ز ساحل خوشنامی در سینه ام ستاره توفانست پروازگاه شعله خشم من دردا ‚ فضای تیره زندانست من تکیه داده ام به دری تاریک پیشانی فشرده ز دردم را می سایم از امید بر این در باز انگشتهای نازک و سردم را با این گروه زاهد ظاهر ساز دانم که این جدال نه آسانست شهر من و تو ‚ طفلک شیرینم دیریست کاشیانه شیطانست روزی رسد که چشم تو با حسرت لغزد بر این ترانه درد آلود جویی مرا درون سخنهایم گویی به خود که مادر من او بود ,فروغ فرخزاد,شعری برای تو,عصیان در آنجا بر فراز قله کوه دو پایم خسته از رنج دویدن به خود گفتم که در این اوج دیگر صدایم را خدا خواهد شنیدن به سوی ابرهای تیره پر زد نگاه روشن امیدوارم ز دل فریاد کردم کای خداوند من او را دوست دارم دوست دارم صدایم رفت تا اعماق ظلمت بهم زد خواب شوم اختران را غبار آلوده و بی تاب کوبید در زرین قصر آسمان را ملائک با هزاران دست کوچک کلون سخت سنگین را کشیدند ز طوفان صدای بی شکیبم به خود لرزیده در ابری خزیدند ستونها همچو ماران پیچ در پیچ درختان در مه سبزی شناور صدایم پیکرش را شستوش داد ز خاک ره درون حوض کوثر خدا در خواب رویا بار خود بود بزیر پلکها پنهان نگاهش صدایم رفت و با اندوه نالید میان پرده های خوابگاهش ولی آن پلکهای نقره آلود دریغا تا سحر گه بسته بودند سبک چون گوش ماهی های ساحل به روی دیده اش بنشسته بودند صدا صد بار نومیدانه برخاست که عاصی گردد و بر وی بتازد صدا می خواست تا با پنجه خشم حریر خواب او را پاره سازد صدا فریاد می زد از سر درد بهم کی ریزد این خواب طلایی من اینجا تشنه یک جرعه مهر تو آنجا خفته بر تخت خدایی مگر چندان تواند اوج گیرد صدایی دردمند و محنت آلود چو صبح تازه از ره باز آمد صدایم از صدا دیگر تهی بود ولی اینجا به سوی آسمانهاست هنوز این دیده امیدوارم خدایا صدا را میشناسی من او را دوست دارم دوست دارم ,فروغ فرخزاد,صدا,عصیان چه گریزیت ز من ؟ چه شتابیت به راه ؟ به چه خواهی بردن در شبی این همه تاریک پناه ؟ مرمرین پله آن غرفه عاج ای دریغا که زما بس دور است لحظه ها را دریاب چشم فردا کور است نه چراغیست در آن پایان هر چه از دور نمایانست شاید آن نقطه نورانی چشم گرگان بیابانست می فرومانده به جام سر به سجاده نهادن تا کی ؟ او در اینجاست نهان می درخشد در می گر بهم آویزیم ما دو سرگشته تنها چون موج به پناهی که تو می جویی خواهیم رسید اندر آن لحظه جادویی اوج ! ,فروغ فرخزاد,ظلمت,عصیان بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز راز سرگردانی این روح عاصی را با تو خواهم در میان بگذاردن امروز گر چه از درگاه خود می رانیم اما تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند بی خبر از کوچ دردآلود انسانها دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان می کشد پاروزنان در کام طوفانها چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها وحشت زندان و برق حلقه زنجیر داستانهایی ز لطف ایزد یکتا سینه سرد زمین و لکه های گور هر سلامی سایه تاریک بدرودی دستهایی خالی و در آسمانی دور زردی خورشید بیمار تب آلودی جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ جاده یی ظلمانی و پایی به ره خسته نه نشان آتشی بر قله های طور نه جوابی از ورای این در بسته آه ... آیا ناله ام ره می برد در تو ؟ تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را یک زمان با من نشینی ‚ با من خاکی از لب شعر م بنوشی درد هستی را سالها در خویش افسردم ولی امروز شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم یا خمش سازی خروش بی شکیبم را یا ترا من شیوه ای دیگر بیاموزم دانم از درگاه خود می رانیم ‚ اما تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی چیستم من زاده یک شام لذتباز ناشناسی پیش میراند در این راهم روزگاری پیکری بر پیکری پیچید من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم کی رهایم کرده ای ‚ تا با دوچشم باز برگزینم قالبی ‚ خود از برای خویش تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را خود به آزادی نهم در راه پای خویش من به دنیا آمدم تا در جهان تو حاصل پیوند سوزان دو تن باشم پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت ظلمت شبهای کور دیرپای تو روزها رفتند و آن آوای لالایی مرد و پر شد گوشهایم از صدای تو کودکی همچون پرستوهای رنگین بال رو بسوی آسمانهای دگر پر زد نطفه اندیشه در مغزم بخود جنبید میهمانی بی خبر انگشت بر در زد میدویدم در بیابانهای وهم انگیز می نشستم در کنار چشمه ها سرمست می شکستم شاخه های راز را اما از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست راه من تا دور دست دشتها می رفت من شناور در شط اندیشه های خویش می خزیدم در دل امواج سرگردان می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم چیستم من از کجا آغاز می یابم گر سرا پا نور گرم زندگی هستم از کدامین آسمان راز می تابم از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش دانه اندیشه را در من که افشانده است چنگ در دست من و چنگی مغرور یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است گر نبودم یا به دنیای دگر بودم باز آیا قدرت اندیشه می بود ؟ باز آیا می توانسم که ره یابم در معماهای این دنیای رازآلود ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ سایه افکندی بر آن پایان و دانستم پای تا سر هیچ هستم ‚ هیچ هستم ‚ هیچ سایه افکندی بر آن پایان و در دستت ریسمانی بود و آن سویش به گردنها می کشیدی خلق را در کوره راه عمر چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا می کشیدی خلق را در راه و می خواندی آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد هر که شیطان را به جایم بر گزیند او آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد خویش را ‌آینه ای دیدم تهی از خویش هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو گاه نقش قدرتت ‚ گه نقش بیدادت گاه نقش دیدگان خودپرست تو گوسپندی در میان گله سرگردان آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی می زده در گوشه ای آرام آسوده می کشیدی خلق را در راه و می خواندی آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد هر که شیطان را به جایم برگزیند او آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد آفریدی خود تو این شیطان ملعون را عاصیش کردی او را سوی ما راند ی این تو بودی ‚ این تو بودی کز یکی شعله دیوی اینسان ساختی در راه بنشاندی مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد با سرانگشتان شومش آتش افروزد لذتی وحشی شود در بستری خاموش بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش شعر شد ‚ فریاد شد ‚ عشق و جوانی شد عطر گلها شد بروی دشتها پاشید رنگ دنیا شد فریب زندگانی شد موج شد بر دامن مواج رقاصان آتش می شد درون خم به جوش آمد آن چنان در جان می خواران خروش افکند تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد نغمه شد در پنجه چنگی به خود پیچید لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد سحر آوازش در این شبهای ظلمانی هادی گم کرده راهان در بیابان شد بانگ پایش در دل محرابها رقصید برق چشمانش چراغ رهنورردان شد هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش در ره زیبا پرستانش رها کردی آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش گنبد مینای ما را پر صدا کردی چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی ما به پای افتاده در راه سجود تو رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان سرگذشت تیره قوم ثمود تو خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد سوختیشان ‚ سوختی با برق سوزانی وای از این بازی ‚ از این بازی درد آلود از چه ما را این چنین بازیچه می سازی رشته تسبیح و در دست تو می چرخیم گرم می چرخانی و بیهوده می تازی چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد با خطا این لفظ مبهم آشنا گشتیم تو خطا را آفریدی او بخود جنبید تاخت بر ما عاقبت نفس خطا گشتیم گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟ هیچ در این روح طغیان کرده عاصی زو نشانی بود یا آوای پایی بود تو من و ما را پیاپی می کشی در گود تا بگویی میتوانی این چنین باشی تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم بر سر ما پتک سرد آهنین باشی چیست این شیطان از درگاهها رانده در سرای خامش ما میهمان مانده بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی عطر لذتها ی دنیا را بیافشانده چیست او جز آن چه تو می خواستی باشد تیره روحی ‚ تیره جانی ‚ تیره بینایی تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند تیره آغازی ‚ خدایا ‚ تیره پایانی میل او کی مایه این هستی تلخست رای او را کی از او در کار پرسیدی گر رهایش کرده بودی تا بخود باشد هرگز از او در جهان تقشی نمی دیدی ای بسا شبها که در خواب من آمد او چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند سخت مینالیدند می دیدم که بر لبهاش ناله هایش خالی از رنگ فسون بودند شرمگین زین نام ننگ آلوده رسوا گوشیه یی می جست تا از خود رها گردد پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است شیطان : تف بر این هستی بر این هستی درآلود تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیزست خالق من او و او هر دم به گوش خلق از چه می گوید چنان بودم چنین باشم من اگر شیطان مکارم گناهم چیست ؟ او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت دام صیادی به دستم داد و رامم کرد تا هزاران طعمه در دام افکنم ناگاه عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت منتظر برپا ملکهای عذاب او نیزه های آتشین و خیمه های دود تشنه قربانیان بی حساب او میوه تلخ درخت وحشی زقوم همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل آن شراب از حمیم دوزخ آغشته ناز ده کس را شرار تازه ای در دل دوزخش از ضجه های درد خالی بود دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد او به من رسم فریب خلق را آموخت من چه هستم خود سیه روزی که بر پایش بندهای سرنوشتی تیره پیچیده ای مریدان من ای گمگشتگان راه راه ما را او گزیده ‚ نیک سنجیده ای مریدان من ای گمگشتاگان راه راه راهی نیست تا راهی به او جوییم تا به کی در جستجوی راه می کوشید راه ناپیداست ما خود راهی اوییم ای مریدان من ای نفرین او بر ما ای مریدان من ای فریاد ما از او ای همه بیداد او ‚ بیداد او بر ما ای سراپا خنده های شاد ما از او ما نه دریاییم تا خود ‚ موج خود گردیم ما نه طوفانیم تا خود ‚ خشم خود باشیم ما که از چشمان او بیهوده افتادیم از چه می کوشیم تا خود چشم خود باشیم ما نه آغوشیم تا از خویشتن سوزیم ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم ما نه ما هستیم تا بر ما گنه باشد ما نه او هستیم تا از خویشتن ترسیم ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم دام خود را با فریبی تازه می گسترد او برای دوزخ تبدار سوزانش طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد ای مریدان من ای گمگشتگان راه من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم گر چه او کوشیده تا خوابم کند اما من که شیطانم دریغا سخت بیدارم ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت اشک باریدم پیاپی اشک باریدم ای بسا شبها که من لبهای شیطان را چون ز گفتن مانده بود آرام بوسیدم ای بسا شبها که بر آن چهره پرچین دستهایم با نوازش ها فرود آمد ای بسا شبها که تا آوای او برخاست زانوانم بی تامل در سجود آمد ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ آرزو می کرد تا یک دم برون باشد آرزو می کرد تا روح صفا گردد نی خدای نیمی از دنیای دون باشد بارالها حاصل این خود پرستی چیست ؟ ما که خود افتادگان زار مسکینیم ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار نقش دستی ‚ نقش جادویی نمی بینیم ساختی دنیای خاکی را و میدانی پای تا سر جز سرابی ‚ جز فریبی نیست ما عروسکها و دستان تو دربازی کفر ما عصیان ما چیز غریبی نیست شکر گفتی گفتنت ‚ شکر ترا گفتیم لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم راه می بندی و می خندی به ره پویان در کجا هستی ‚ کجا ‚ تا در تو ره جوییم ما که چون مومی به دستت شکل میگیریم پس دگر افسانه روز قیامت چیست پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان سر به سر آتش سراپا ناله های درد پس غل و زنجیرهای تفته بر پا از غبار جسمها خیزنده دودی سرد خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز خرقه پوش زاهد و رند خراباتی می فروش بیدل و میخواره سرمست ساقی روشنگر و پیر سماواتی این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان باز آنجا دوزخی در انتظار ماست بی پناهانیم و دوزخبان سنگین دل هر زمان گوید که در هر کار یار ماست یاد باد آن پیر فرخ رای فرخ پی آن که از بخت سیاهش نام شیطان بود آن که در کار تو و عدل تو حیران بود هر چه او می گفت دانستم نه جز آن بود این منم آن بنده عاصی که نامم را دست تو با زیور این گفته ها آراست وای بر من وای بر عصیان و طغیانم گر بگویم یا نگویم جای من آنجاست باز در روز قیامت بر من ناچیز خرده میگیری که روزی کفر گو بودم در ترازو می نهی بار گناهم را تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم کفه ای لبریز از گناه من کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟ میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟ خود چه آسانست در ان روز هول انگیز روی در روی تو از خود گفتگو کردن آبرویی را که هر دم می بری از خلق در ترازوی تو نا گه جستجو کردن در کتابی ‚ یا که خوابی خود نمی دانم نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم تو به کار داوری مشغول و صد افسوس در ترازویت ریا دیدم ریا دیدم خشم کن اما ز فریادم مپرهیزان من که فردا خاک خواهم شد چه پرهیزی خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود تو گرسنه من خدایا صید ناچیزی تو گرسنه دوزخ آنجا کام بگشوده مارهای زهرآگین تکدرختانش از دم آنها فضا ها تیره و مسموم آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش در پس دیوارهایی سخت پا برجا هاویه آن آخرین گودال آتشها خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد جسمهای خاکی و بی حاصل ما را کاش هستی را به ما هرگز نمیدادی یا چو دادی ‚ هستی ما هستی ما بود می چشیدم این شراب ارغوانی را نیستی ‚ آن گه ‚ خمار مستی ما بود سالها ما آدمکها بندگان تو با هزاران نغمه ی ساز تو رقصیدیم عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزیم معنی عدل ترا هم خوب فهمیدیم تا ترا ما تیره روزان دادگر خوانیم چهر خود را در حریر مهر پوشاندی از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز نسیه دادی ‚ نقد عمر از خلق بستاندی گرم از هستی ‚ ز هستی ها حذر کردند سالها رخساره بر سجاده ساییدند از تو نامی بر لب و در عالم و رویا جامی از می چهره ای ز آن حوریان دیدند هم شکستی ساغر امروزهاشان را هم به فرداهایشان با کینه خندیدی گور خود گشتند و ای باران رحمتها قرنها بگذشت و بر آن نباریدی از چه میگویی حرامست این می گلگون؟ در بهشت جویها از می روان باشد هدیه پرهیزکاران عاقبت آنجا حوری یی از حوریان آسمان باشد میفریبی هر نفس ما را به افسونی میکشانی هر زمان ما را به دریایی در سیاهیهای این زندان میافروزی گاه از باغ بهشتت شمع رویایی ما اگر در این جهان بی در و پیکر خویش را در ساغری سوزان رها کردیم بارالها باز هم دست تو در کارست از چه میگویی که کاری ناروا کردیم؟ در کنار چشمه های سلسبیل تو ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را سایه های سدر و طوبی ز آن خوبان باد بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را حافظ ‚ آن پیری که دریا بود و دنیا بود بر جوی بفروخت این باغ بهشتی را من که باشم تا به جامی نگذرم از آن تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را چیست این افسانه رنگین عطرآلود چیست این رویای جادوبار سحر آمیز کیستند این حوریان این خوشه های نور جامه هاشان از حریر نازک پرهیز کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم لرزش موج خیال انگیز دامانها میخرامند از دری بر درگهی آرام سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها آبها پاکیزه تر از قطره های اشک نهرها بر سبزه های تازه لغزیده میوه ها چون دانه های روشن یاقوت گاه چیده ‚ گاه بر هر شاخه ناچیده سبز خطانی سرا پا لطف و زیبایی ساقیان بزم و رهزن های گنج دل حسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل قصر ها دیوارهاشان مرمر مواج تخت ها بر پایه هاشان دانه ی الماس پرده ها چون بالهایی از حریر سبز از فضاها می ترواد عطر تند یاس ما در اینجا خاک پای باده و معشوق ناممان میخوارگان رانده رسوا تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی مومنان بیگناه پارسا خو را آن گناه تلخ وسوزانی که در راهش جان ما را شوق وصلی و شتابی بود در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت در بهشت بارالها خود ثوابی بود هر چه داریم از تو داریم ای که خود گفتی مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست هر که را من خواهم او را تیره دل سازم هر که را من برگزینم پاکدامنست پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش تا درون غرفه های عاج ره یابیم یا برانی یا بخوانی میل میل تست ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم تو چه هستی ای همه هستی ما از تو تو چه هستی جز دو دست گرم در بازی دیگران در کار گل مشغول و تو در گل می دمی تا بنده سر گشته ای سازی تو چه هستی ای همه هستی ما از تو جز یکی سدی به راه جستجوی ما گاه در چنگال خشمت میفشاریمان گاه می آیی و می خندی به روی ما تو چه هستی ؟ بنده نام و جلال خویش دیده در آینه دنیا و جمال خویش هر دم این آینه را گردانده تا بهتر بنگرد در جلوه های بی زوال خویش برق چشمان سرابی ‚ رنگ نیرنگی شیره شبهای شومی ‚ ظلمت گوری شاید آن خفاش پیر خفته ای کز خشم تشنه سرخی خونی ‚ دشمن نوری خود پرستی تو خدایا خود پرستی تو کفر می گویم تو خارم کن تو خاکم کن با هزاران ننگ آلودی مرا اما گر خدایی در دلم بنشین و پاکم کن لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم بعد از آن یا اشک یا لبخند یا فریاد فرصتی تا توشه ره را بیندوزیم ,فروغ فرخزاد,عصیان بندگی,عصیان گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم سکه خورشیدی را در کوره ظلمت رها سازند خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم برگ زرد ماه را از شاخه شبها جدا سازند نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش پنجه خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی کوهها را در دهان باز دریا ها فرو می ریخت می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار میفشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی تا ز بستر رودها چون مارهای تشنه برخیزند خسته از عمری بروی سینه ای مرطوب لغزیدن در دل مرداب تار آسمان شب فرو ریزند بادها را نرم میگفتم که بر شط تبدار زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان بار دیگر در حصار جسمها خود را نهان سازند گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم آب کوثر را درون کوزه دوزخ بجوشانند مشعل سوزنده در کف گله پرهیزکاران را از چراگاه بهشت سبزتر دامن برون رانند خسته از زهد خدایی نیمه شب در بستر ابلیس در سراشیب خطایی تازه میجستم پناهی را می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی لذت تاریک و درد آلود آغوش گناهی را ,فروغ فرخزاد,عصیان خدا,عصیان نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند بی خبر از کوچ درد آلود انسانها باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان می کشد پاروزنان در کام طوفانها چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها وحشت زندان و برق حلقه زنجیر داستانهایی ز لطف ایزد یکتا سینه سرد زمین و لکه های گور هر سلامی سایه تاریک بدرودی دستهایی خالی و در آسمانی دور زردی خورشید بیمار تب آلودی جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ جاده ای ظلمانی و پائی به ره خسته نه نشان آتشی بر قله های طور نه جوابی از ورای این در بسته می نشینم خیره در چشمان تاریکی می شود یک دم از این قالب جدا باشم همچو فریادی بپیچم در دل دنیا چند روزی هم من عاصی خدا باشم گر خدا بودم خدایا زین خداوندی کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود من به این تخت مرصع پشت می کردم بارگاهم خلوت خاموش دلها بود گر خدا بودم خدایا لحظه ای از خویش می گسستم می گسستم دور می رفتم روی ویران جاده های این جهان پیر بی ردا و بی عصای نور می رفتم وحشت از من سایه در دلها نمی افکند عاصیان را وعده دوزخ نمی دادم یا ره باغ ارم کوتاه می کردم یا در این دنیا بهشتی تازه میزادم گر خدا بودم دگر این شعله عصیان کی مرا تنها سراپای مرا می سوخت ناگه از زندان جسمم سر برون می کرد پیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت سینه ها را قدرت فریاد می دادم خود درون سینه ها فریاد می کردم هستی من گسترش می یافت در هستی شرمگین هر گه خدایی یاد می کردم مشتهایم این دو مشت سخت بی آرام کی دگر بیهوده بر دیوارها می خورد آن چنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت تا که هستی در تن دیوارها می مرد خانه می کردم میان مردم خاکی خود به آنها راز خود را باز می خواندم مینشستم با گروه باده پیمایان شب میان کوچه ها آواز می خواندم شمع می در خلوتم تا صبحدم می سوخت مست از او در کارها تدبیر می کردم می دریدم جامه پرهیز را بر تن خود درون جام می تطهیر می کردم من رها می کردم این خلق پریشان را تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند جرعه ای از باده هستی بیاشامند خویش را با زینت مستی بیارایند من نوای چنگ بودم در شبستانها من شرار عشق بودم سینه ها جایم مسجد و میخانه این دیر ویرانه پر خروش از ضربه های روشن پایم من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ من سلام مهر بودم بر لبان جام من شراب بوسه بودم در شب مستی من سراپا عشق بودم کام بودم کام می نهادم گاهگاهی در سرای خویش گوش بر فریاد خلق بی نوای خویش تا ببینم درد هاشان را دوایی هست یا چه می خواهند آنها از خدای خویش گر خدا بودم در سولم نام پاکم بود این جلال از جامه های چاک چاکم بود عشق شمشیر من و مستی کتاب من باده خاکم بود آری باده خاکم بود ای دریغا لحظه ای آمد که لبهایم سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور زانکه دیگر با توام شوق سلامی نیست زانکه نازیبد زبون را این خداییها من کجا وزین تن خاکی جداییها من کجا و از جهان این قتلگاه شوم ناگهان پرواز کردن ها رهایی ها می نشینم خیره در چشمان تاریکی شب فرو می ریزد از روزن به بالینم آه حتی در پس دیوارهای عرش هیچ جز ظلمت نمی بینم نمی بینم ای خدا ای خنده مرموز مرگ آلود با تو بیگانه ست دردا ‚ ناله های من من ترا کافر ترا منکر ترا عاصی کوری چشم تو ‚ این شیطان خدای من ,فروغ فرخزاد,عصیان خدایی,عصیان دیدگان تو در قاب اندوه سرد و خاموش خفته بودند زودتر از تو ناگفته ها را با زبان نگه گفته بودند از من و هرچه در من نهان بود می رمیدی می رهیدی یادم آمد که روزی در این راه ناشکیبا مرا در پی خویش میکشیدی میکشیدی آخرین بار آخرین بار آخرین لحظه تلخ دیدار سر به سر پوچ دیدم جهان را باد نالید و من گوش کردم خش خش برگهای خزان را باز خواندی باز راندی باز بر تخت عاجم نشاندی باز در کام موجم کشاندی گر چه در پرنیان غمی شوم سالها در دلم زیستی تو آه هرگز ندانستم از عشق چیستی تو کیستی تو ,فروغ فرخزاد,پوچ,عصیان فردا اگر ز راه نمی آمد من تا ابد کنار تو میماندم من تا ابد ترانه عشقم را در آفتاب عشق تو میخواندم در پشت شیشه های اتاق تو آن شب نگاه سرد سیاهی داشت دالان دیدگان تو در ظلمت گویی به عمق روح تو راهی داشت لغزیده بود در مه آینه تصویر ما شکسته و بی آهنگ موی تو رنگ ساقه گندم بود موهای من خمیده و قیری رنگ رازی درون سینه من می سوخت می خواستم که با تو سخن گوید اما صدایم از گره کوته بود در سایه بوته هیچ نمیروید ز آنجا نگاه خسته من پر زد آشفته گرد پیکر من چرخید در چارچوب قاب طلایی رنگ چشم مسیح بر غم من خندید دیدم اتاق درهم و مغشوش است در پای من کتاب تو افتاده سنجاقهای گیسوی من آنجا بر روی تختخواب تو افتاده از خانه بلوری ماهیها دیگر صدای آب نمی آمد فکر چه بود ؟ گربه پیر تو کاو را به دیده خواب نمی آمد بار دگر نگاه پریشانم برگشت لال و خسته به سوی تو میخواستم که با تو سخن گوید اما خموش ماند بروی تو آنگاه ستارگان سپید اشک سو سو زدند در شب مژگانم دیدم که دستهای تو چون ابری آمد به سوی صورت حیرانم دیدم که بال گرم نفسهایت ساییده شده به گردن سرد من گویی نسیم گمشده ای پیچید در بوته های وحشی درد من دستی درون سینه من می ریخت سرب سکوت و دانه خاموشی من خسته زین کشاکش درد آلود رفتم به سوی شهر فراموشی بردم ز یاد انده فردا را گفتم سفر فسانه تلخی بود نا گه بروی زندگیم گسترد آن لحظه طلایی عطر آلود آن شب من از لبان تو نوشیدم آوازهای شاد طبیعت را آنشب به کام عشق من افشاندی ز آن بوسه قطره ابدیت را ,فروغ فرخزاد,گره,عصیان در آستان غروب بر آبگون به خاکستری گراینده هزار زورق سیر و سیاه می گذرد نه آفتاب ، نه ماه بر آبدان سپید هزار زورق آواز خوان سیر و سیاه یکی ببین که چه سان رنگها بدل کردند سپهر تیره ضمیر و ستاره ی روشن جزیره های بلورین به قیر گون دریا به یک نظاره شدند چو رقعه های سیه بر سپید پیراهن هزار همره گشت و گذار یکروزه هزار مخلب و منقار دست شسته ز کار هزارهمسفر و همصدای تنگ جبین هزار ژاغر پر گند و لاشه و مردار بر آبگون به خاکستری گراینده در آن زمان که به روز گذشته نام گذاریم ، و بر شب آینده در آن زمان که نه مهر است بر سپهر ، نه ماه در آن زمان ،‌دیدم بر آسمان سپید ستارگان سیاه ستارگان سیاه پرنده و پر گوی در آسمان سپید تپنده و کوتاه ,مهدی اخوان ثالث, بازگشن زاغان,آخر شاهنامه سکوت صدای گامهایم را باز پس می دهد با شب خلوت به خانه می روم گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سیاه خیابان می دوند خلوت شب آنها را دنبال می کند و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید من او را به جای همه بر می گزینم و او می داند که من راست می گویم او همه را به جای من بر می گزیند و من می دانم که همه دروغ می گویند چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن ، سنگدل بر گزیننده ی دروغها صدای گامهای سکوت را می شنوم خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند سکوت گریه کرد دیشب سکوت به خانه ام آمد سکوت سرزنشم داد و سکوت ساکت ماند سرانجام چشمانم را اشک پر کرده است ,مهدی اخوان ثالث, وداع,آخر شاهنامه این شکسته چنگ بی قانون رام چنگ چنگی شوریه رنگ پیر گاه گویی خواب می بیند خویش را در بارگاه پر فروغ مهر طرفه چشم نداز شاد و شاهد زرتشت یا پریزادی چمان سرمست در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند روشنیهای دروغینی کاروان شعله های مرده در مرداب بر جبین قدسی محراب می بیند یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را می سراید شاد قصه ی غمگین غربت را هان ، کجاست پایتخت این کج آیین قرن دیوانه ؟ با شبان روشنش چون روز روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه با قلاع سهمگین سخت و ستوارش با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ،‌سرد و بیگانه هان ، کجاست ؟ پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب قرن شکلک چهر بر گذشته از مدارماه لیک بس دور از قرار مهر قرن خون آشام قرن وحشتناک تر پیغام کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند هر چه هستی ، هر چه پستی ، هر چه بالایی سخت می کوبند پاک می روبند هان ، کجاست ؟ پایتخت این بی آزرم و بی آیین قرن کاندران بی گونه ای مهلت هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیداد است پایتخت اینچنین قرنی بر کدامین بی نشان قله ست در کدامین سو ؟ دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد بر چکاد پاسگاه خویش ،‌دل بیدار و سر هشیار هیچشان جادویی اختر هیچشان افسون شهر نقره ی مهتاب نفریبد بر به کشنیهای خشم بادبان از خون ماه ، برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را با چکاچاک مهیب تیغهامان ، تیز غرش زهره دران کوسهامان ، سهم پرش خارا شکاف تیرهامان ،‌تند نیک بگشاییم شیشه های عمر دیوان را ز طلسم قلعه ی پنهان ، ز چنگ پاسداران فسونگرشان خلد برباییم بر زمین کوبیم ور زمین گهواره ی فرسوده ی آفاق دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد تا که سنگ از ما نهان دارد چهره اش را ژرف بخشاییم ما فاتحان قلعه های فخ تاریخیم شاهدان شهرهای شوکت هر قرن ما یادگار عصمت غمگین اعصاریم ما راویان صه های شاد و شیرینیم قصه های آسمان پاک نور جاری ، آب سرد تاری ،‌خاک قصه های خوشترین پیغام از زلال جویبار روشن ایام قصه های بیشه ی انبوه ، پشتش کوه ، پایش نهر قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر ما کاروان ساغر و چنگیم لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان ،‌ زندگیمان شعر و افسانه ساقیان مست مستانه هان ، کجاست پایتخت قرن ؟ ما برای فتح می آییم تا که هیچستانش بگشاییم این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش نغمه پرداز حریم خلوت پندار جاودان پوشیده از اسرار چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش ای پریشانگوی مسکین ! پرده دیگر کن پوردستان جان ز چاه نابرادر نخواهد برد مرد ، مرد ، او مرد داستان پور فرخزاد را سر کن آن که گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می آید نالد و موید موید و گوید آه ، دیگر ما فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم بر به کشتیهای موج بادبان را از کف دل به یاد بره های فرهی ، در دشت ایام تهی ، بسته تیغهامان زنگخورده و کهنه و خسته کوسهامان جاودان خاموش تیرهامان بال بشکسته ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون آید از سینه راویان قصه های رفته از یادیم کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را گویی از شاهی ست بیگانه یا ز میری دودمانش منقرض گشته گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی همچو خواب همگنان غاز چشم می مالیم و می گوییم : آنک ، طرفه قصر زرنگار صبح شیرینکار لیک بی مرگ است دقیانوس وای ، وای ، افسوس ,مهدی اخوان ثالث,آخر شاهنامه,آخر شاهنامه با همین چشم ، همین دل دلم دید و چشمم می گوید آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ،‌هیچ چیز نیست زیرا همه چیز زیباست ،‌زیاست ،‌زیباست و هیچ چیز همه چیز نیست و با همین دل ، همین چشم چشمم دید ، دلم می گوید آن قد که زشتی گوناگون است ،‌هیچ چیز نیست زیرا همه چیز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است و هیچ چیز همه چیز نیست زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز وهیچ ، هیچ ، هیچ ، اما با همین چشم ها و دلم همیشه من یک آرزو دارم که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است از همه کوچکتر و با همین دلو چشمم همیشه من یک آرزو دارم که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است از همه بزرگتر شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک و من همیشه یک آرزو دارم با همین دل و چشمهایم همیشه ,مهدی اخوان ثالث,با همین دل و چشمهایم ، همیشه,آخر شاهنامه پاسی از شب رفته بود و برف می بارید چون پر افشانی پر پهای هزار افسانه ی از یادها رفته باد چونان آمری مأمور و ناپیدا بس پریشان حکمها می راند مجنون وار بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته برف می بارید و ما خاموش فار غ از تشویش نرم نرمک راه می رفتیم کوچه باغ ساکتی در پیش هر به گامی چند گویی در مسیر ما چراغی بود زاد سروی را به پیشانی با فروغی غالبا افسرده و کم رنگ گمشده در ظلمت این برف کجبار زمستانی برف می بارید و ما آرام گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم چه شکایتهای غمگینی که می کردیم با حکایتهای شیرینی که می گفتیم هیچ کس از ما نمی دانست کز کدامین لحظه ی شب کرده بود این بادبرف آغاز هم نمی دانست کاین راه خم اند خم به کجامان میکشاند باز برف می بارید و پیش از ما دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود زیر این کج بار خامشبار ،‌از این راه رفته بودندو نشان پایهایشان بود 2 پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما گاه شنگ و شاد و بی پروا گاه گویی بیمناک از آبکند وحشتی پنهان جای پا جویان زیر این غمبار ، درهمبار سر به زیر افکنده و خاموش راه می رفتند وز قدمهایی که پیش از این رفته بود این راه را ،‌افسانه می گفتند من بسان بره گرگی شیر مست ، آزاده و آزاد می سپردم راه و در هر گام گرم می خواندم سرودی تر می فرستادم درودی شاد این نثار شاهوار آسمانی را که به هر سو بود و بر هر سر راه بود و راه این هر جایی افتاده این همزاد پای آدم خاکی برف بود و برف این آشوفته پیغام این پیغام سرد پیری و پاکی و سکوت ساکت آرام که غم آور بود و بی فرجام راه می رفتم و من با خویشتن گهگاه می گفتم کو ببینم ، لولی ای لولی این تویی آیا بدین شنگی و شنگولی سالک این راه پر هول و دراز آهنگ ؟ و من بودم که بدین سان خستگی نشناس چشم و دل هشیار گوش خوابانده به دیوار سکوت ، از بهر نرمک سیلی صوتی می سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم 3 اینک از زیر چراغی می گذشتیم ، آبگون نورش مرده دل نزدیکش و دورش و در این هنگام من دیدم بر درخت گوژپشتی برگ و بارش برف همنشین و غمگسارش برف مانده دور از کاروان کوچ لکلک اندوهگین با خویش می زد حرف بیکران وحشت انگیزی ست وین سکوت پیر ساکت نیز هیچ پیغامی نمی آرد پشت ناپیدایی آن دورها شاید گرمی و نور و نوا باشد بال گرم آشنا باشد لیک من ، افسوس مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم ناتوانیهام چون زنجیر بر پایم ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد همچو پروانه ی شکسته ی آسبادی کهنه و متروک هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال و پرهایم آسمان تنگ است و بی روزن بر زمین هم برف پوشانده ست رد پای کاروانها را عرصه ی سردرگمی هامانده و بی در کجاییها باد چون باران سوزن ، آب چون آهن بی نشانیها فرو برده نشانها را یاد باد ایام سرشار برومندی و نشاط یکه پروازی که چه بشکوه و چه شیرین بود کس نه جایی جسته پیش از من من نه راهی رفته بعد از کس بی نیاز از خفت آیین و ره جستن آن که من در می نوشتم ، راه و آن که من می کردم ، آیین بود اینک اما ، آه ای شب سنگین دل نامرد لکلک اندوهگین با خلوت خود درد دل می کرد باز می رفتیم و می بارید جای پا جویان هر که پیش پای خود می دید من ولی دیگر شنگی و شنگولیم مرده چابکیهام از درنگی سرد آزرده شرمگین از رد پاهایی که بر آنها می نهادم پای گاهگه با خویش می گفتم کی جدا خواهی شد از این گله های پیشواشان بز ؟ کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش تا گذارد جای پای از خویش ؟ 4 همچنان غمبار درهمبار می بارید من ولیکن باز شادمان بودم دیگر اکنون از بزان و گوسپندان پرت خویشتن هم گله بودم هم شبان بودم بر بسیط برف پوش خلوت و هموار تک و تنها با درفش خویش ، خوش خوش پیش می رفتم زیر پایم برفهای پاک و دوشیزه قژفژی خوش داشت پام بذر نقش بکرش را هر قدم در برفها می کاشت شهر بکری برگرفتن از گل گنجینه های راز هر قدم از خویش نقش تازه ای هشتن چه خدایانه غروری در دلم می کشت و می انباشت 5 خوب یادم نیست تا کجاها رفته بودم ، خوب یادم نیست این ، که فریادی شنیدم ، یا هوس کردم که کنم رو باز پس ، رو باز پس کردم پیش چشمم خفته اینک راه پیموده پهندشت برف پوشی راه من بود گامهای من بر آن نقش من افزوده چند گامی بازگشتم ، برف می بارید باز می گشتم برف می بارید جای پاها تازه بود اما برف می بارید باز می گشتم برف می بارید جای پاها دیده می شد ، لیک برف می بارید باز می گشتم برف می بارید جای پاها باز هم گویی دیده می شد ‌لیک برف می بارید باز می گشتم برف می بارید برف می بارید ، می بارید ، می بارید جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست ,مهدی اخوان ثالث,برف,آخر شاهنامه آری ، تو آنکه دل طلبد آنی اما افسوس دیری ست کان کبوتر خون آلود جویای برج گمشده ی جادو پرواز کرده ست ,مهدی اخوان ثالث,بی دل,آخر شاهنامه دیگر اکنون دیری و دوری ست کاین پریشان مرد این پریشان پریشانگرد در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن جمله تن ، چون در دریا ، چشم پای تا سر ، چون صدف ، گوش است لیک در ژرفای خاموشی ناگهان بی ختیار از خویش می پرسد کآن چه حالی بود ؟ آنچه می دیدیم و می دیدند بود خوابی ، یا خیالی بود ؟ خامش ، ای آواز خوان ! خامش در کدامین پرده می گویی ؟ وز کدامین شور یا بیداد ؟ با کدامین دلنشین گلبانگ ، می خواهی این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد ؟ چرکمرده صخره ای در سینه دارد او که نشوید همت هیچ ابر و بارانش پهنه ور دریای او خشکید کی کند سیراب جود جویبارانش ؟ با بهشتی مرده در دل ،‌کو سر سیر بهارانش ؟ خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند عقده اش پیر است و پارینه لیک دردش درد زخم تازه را ماند گرچه دیگر دوری و دیری ست که زبانش را ز دندانهاش عاجگون ستوار زنجیری ست لیکن از اقصای تاریک سکوتش ، تلخ بی که خواهد ، یا که بتواند نخواهد ، گاه ناگهان از خویشتن پرسد راستی را آن چه حالی بود ؟ دوش یا دی ، پار یا پیرار چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟ راست بود آن رستم دستان یا که سایه ی دوک زالی بود ؟ ,مهدی اخوان ثالث,جراحت,آخر شاهنامه پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک آنک ، بر آن چنار جوان ، آنک خالی فتاده لانه ی آن لک لک او رفت و رفت غلغل غلیانش پوشیده ، پاک ، پیکر عریانش سر زی سپهر کردن غمگینش تن با وقار شستن شیرینش پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک رفتند مرغکان طلایی بال از سردی و سکوت سیه خستند وز بید و کاج و سرو نظر بستند رفتند سوی نخل ، سوی گرمی و آن نغمه های پاک و بلورین رفت پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک اینک ، بر این کناره ی دشت ، اینک این کوره راه ساکت بی رهرو آنک ، بر آن کمرکش کوه ، آنک آن کوچه باغ خلوت و خاموشت از یاد روزگار فراموشت پاییز جان ! چه سرد ،‌ چه درد آلود چون من تو نیز تنها ماندستی ای فصل فصلهای نگارینم سرد سکوت خود را بسراییم پاییزم ! ای قناری غمگینم ,مهدی اخوان ثالث,خزانی,آخر شاهنامه خفتگان نقش قالی ، دوش با من خلوتی کردند رنگشان پرواز کرده با گذشت سالیان دور و نگاه این یکیشان از نگاه آن دگر مهجور با من و دردی کهن ،‌ تجدید عهد صحبتی کردند من به رنگ رفته شان ، وز تار و پود مرده شان بیمار و نقوش در هم و افسرده شان ، غمبار خیره ماندم سخت و لختی حیرتی کردم دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی کردند من نمی گفتم کجا یند آن همه بافنده ی رنجور روز را با چند پاس از شب به خلط سینه ای در مزبل افتاده بنام سکه ای مزدور یا کجایند آن همه ریسنده و چوپان و گله ی خوش چرا در دشت و در دامن یا کجا گلها و ریحانهای رنگ افکن من نمی رفتم به راه دور به همین نزدیکها اندیشه می کردم همین شش سال و اندی پیش که پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان می هشت گام خویش یاد از او کردم که اینک سر کشیده زیر بال خاک و خاموشی پرده بسته بر حدیثش عنکبوت پیر و بی رحم فراموشی لاجرم زی شهر بند رازهای تیره ی هستی شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشک عبرتی کردم دیدم ایشان نیز سوی ن گفتی نگاه عبرتی کردند گفتم : ای گلها و ریحانهای رویات برمزار او ای بی آزرمان زیبا رو ای دهانهای مکنده ی هستی بی اعتبار او رنگ و نیرنگ شما آیا کدامین رنگسازی را بکار آید بیندش چشم و پسندد دل چون به سیر مرغزاری ، بوده روزی گورزار ، آید ؟ خواندم این پیغام و خندیدم و ، به دل ،‌ ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی کردم خفتگان نقش قالی همنوا با من می شنیدم کز خدا هم غیبتی کردند ,مهدی اخوان ثالث,خفتگان,آخر شاهنامه بی شکوه و غریب و رهگذرند یادهای دگر ، چو برق و چو باد یاد تو پرشکوه و جاوید است و آشنای قدیم دل ، اما ای دریغ ! ای دریغ ! ای فریاد با دل من چه می تواند کرد یادت ؟ ای باد من ز دل برده من گرفتم لطیف ،‌ چون شبنم هم درخشان و پاک ، چون باران چه کنند این دو ، ای بهشت جوان با یکی برگ پیر و پژمرده ؟ ,مهدی اخوان ثالث,دریغ,آخر شاهنامه ما چون دو دریچه ، رو به روی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده عمر آینه ی بهشت ، اما ... آه بیش از شب و روز تیره و دی کوتاه اکنون دل من شکسته و خسته ست زیرا یکی از دریچه ها بسته ست نهمهر فسون ، نه ماه جادو کرد نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد ,مهدی اخوان ثالث,دریچه ها,آخر شاهنامه گر زری و گر سیم زراندودی ، باش گر بحری و گر نهری و گر رودی باش در این قفس شوم ، چه طاووس چه بوم چون ره ابدی ست ،‌هر کجا بودی ، باش ,مهدی اخوان ثالث,رباعی,آخر شاهنامه یادمان نمانده کز چه روزگار از کدام روز هفته ، در کدام فصل ساعت بزرگ مانده بود یادگار لیک همچو داستان دوش و دی مانده یادمان که ساعت بزرگ در میان باغ شهر پر غرور بر سر ستونی آهنین نهاده بود در تمام روز و شب تیک و تاک او به گوش می رسید صفحه ی مسدسش رو به چارسو گشاده بود با شکفته چهره ای زیر گونه گون نثار فصلها ایتساده بود گرچه گاهگاه چهرش اندکی مکدر از غبار بود لیکن از فرودتر مغاک شهر وز فرازتر فراز با همه کدورت غبار ‌، باز از نگار و نقش روی او آنچه باید آشکار بود با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود ساعت بزرگ ساعت یگانه ای که راستگوی دهر بود ساعتی که طرفه تیک و تاک او ضرب نبض شهر بود دنگ دنگ زنگ او بلند بازویش دراز همچو بازوان میترای دیرباز دیرباز دور یاز تا فرودتر فرود تا فراز تر فراز سالهای سال گرم کار خویش بود ما چه حرفها که می زدیم او چه قصه ها که می سرود ساعت بزرگ شهر ما هان بگوی کاروان لحظه ها تا کجا رسیده است ؟ رهنورد خسته گام با دیار آِنا رسیده است ؟ تیک و تاک - تیک و تاک هر کرانه جاودان دوان رهنورد چیره گام ما با سرود کاروان روان ساعت بزرگ شهر ما هان بگوی در کجاست آفتاب اینک ، این دم ، این زمان؟ در کجا طلوع ؟ در کجا غروب ؟ در کجا سحرگهان تاک و تیک - تیک و تاک او بر آن بلند جای ایستاده تابناک هر زمان بر این زمین گرد گرد مشرقی دگر کند پدید آورد فروغ و فر پرشکوه گسترد نوازش و نوید یادمان نمانده کز چه روزگار مانده بود یادگار مانده یادمان ولی که سالهاست در میان باغ پیر شهر روسپی ساعت بزرگ ما شکسته است زین مسافران گمشده در شبان قطبی مهیب دیگر اینک ، این زمان کس نپرسد از کسی در کجا غروب در کجا سحرگهان ,مهدی اخوان ثالث,ساعت بزرگ,آخر شاهنامه سر کوه بلند آمد سحر باد ز توفانی که می آمد خبرداد درخت سبزه لرزیدند و لاله به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد سر کوه بلند ابر است و باران زمین غرق گل و سبزه ی بهاران گل و سبزه ی بهاران خاک و خشت است برای آن که دور افتد ز یاران سر کوه بلند آهوی خسته شکسته دست و پا ، غمگین نشسته شکست دست و پا درد است ، اما نه چون درد دلش کز غم شکسته سر کوه بلند افتان و خیزان چکان خونش از دهان زخم و ریزان نمی گوید پلنگ پیر مغرور که پیروز آید از ره ، یا گریزان سر کوه بلند آمد عقابی نه هیچش ناله ای ، نه پیچ و تابی نشست و سر به سنگی هشت و جان داد غروبی بود و غمگین آفتابی سر کوه بلند از ابر و مهتاب گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب اگر خوابند اگر بیدار ، گویند که هستی سایه ی ابر است ، دریاب سر کوه بلند آمد حبیبم بهاران بود و دنیا سبز و خرم در آن لحظه که بوسیدم لبش را نسیم و لاله رقصیدند با هم ,مهدی اخوان ثالث,سر کوه بلند,آخر شاهنامه پنچره باز است و آسمان پیداست گل به گل ابر سترون در زلال آبی روشن رفته تا بام برین ، چون آبگینه پلکان ، پیداست من نگاهم مثل نو پرواز گنجشک سحرخیزی پله پله رفته بی روا به اوجی دور و زین پرواز لذتم چون لذت مرد کبوترباز پنجره باز است و آسمان در چارچوب دیدگه پیدا مثل دریا ژرف آبهایش ناز و خواب مخمل آبی رفته تا ژرفاش پاره های ابر همچون پلکان برف من نگاهم ماهی خونگرم و بی آرام این دریا آنک آنک مرد همسایه سینه اش سندان پتک دم به دم خمیازه و چشمانش خواب آلود آمده چون بامداد دگر بر بام می نوردد بام را با گامهای نرم و بی آوا ایستد لختی کنار دودکش آرام او در آن کوشد که گوشش تیز باشد ، چشمها بیدار تا نیاید گریه غافلگیر و چالاک از پس دیوار پنجره باز است آسمان پیداست ، بام رو به رو پیداست اینک اینک مرد خواب از سر پریده ی چشم و دل هشیار می گشاید خوابگاه کفتران را در و آن پریزادان رنگارنگ و دست آموز بر بی آذین بام پهناور قور قو بقو رقو خوانان با غرور و شادهواری دامن افشانان می زنند اندر نشاط بامدادی پر لیک زهر خواب وشین خسته شان کرده ست برده شان از یاد ،‌پرواز بلند دوردستان را کاهل و در کاهلی دلبسته شان کرده ست مرد اینک می پراندشان می فرستد شان به سوی آسمان پر شکوه پاک کاهلی گر خواند ایشان را به سوی خاک با درفش تیره پر هول چوبی لخت دستار سیه بر سر می رماندشان و راندشان تا دل از مهر زمین پست برگیرند و آسمان . این گنبد بلور سقفش دور زی چمنزاران سبز خویش خواندشان پنجره باز است و آسمان پیداست چون یکی برج بلند جادویی ، دیوارش از اطلس موجدار و روشن و آبی پاره های ابر ، همچون غرفه های برج و آن کبوترهای پران در فضای برج مثل چشمک زن چراغی چند ،‌مهتابی بر فراز کاهگل اندوده بام پهن در کنار آغل خالی تکیه داده مرد بر دیوار ناشتا افروخته سیگار غرفه در شیرین ترین لذات ، از دیدار این پرواز ای خوش آن پرواز و این دیدار گرد بام دوست می گردند نرم نرمک اوج می گیرند ، افسونگر پریزادان وه ، که من هم دیگر اکنون لذتم ز آن مرد کمتر نیست چه طوافی و چه پروازی دور باد از حشمت معصومشان افسون صیادان خستگی از بالهاشان دور وز دلکهاشان غمان تا جاودان مهجور در طواف جاودییشان آن کبوترها چون شوند از دیدگاهم دور و پنهان ، تا که باز آیند من دلم پرپر زند ، چون نیم بسمل مرغ پرکنده ز انتظاری اضطراب آلود و طفلانه گردد آکنده مرد را بینم که پای پرپری در دست با صفیر آشنای سوت سوی بام خویش خواند ، تا نشاندشان بالهاشان نیز سرخ است آه شاید اتفاق شومی افتاده ست ؟ پنجره باز است و آسمان پیدا فارغ از سوت و صفیر دوستدار خاکزاد خویش کفتران در اوج دوری ، مست پروازند بالهاشان سرخ زیرا بر چکاد دورتر کوهی که بتوان دید رسته لختی پیش شعله ور خونبوته ی مرجانی خورشید ,مهدی اخوان ثالث,طلوع,آخر شاهنامه باده ای هست و پناهی و شبی شسته و پاک جرعه ها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاک نم نمک زمزمه واری ، رهش اندوه و ملال می زنم در غزلی باده صفت آتشناک بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم ؟ که چو باد از همه سو می دوم و گمراهم همه سر چشمم و از دیدن او محرومم همه تن دستم و از دامن او کوتاهم باده کم کم دهدم شور و شراری که مپرس بزدم ، افتان خیزان ، به دیاری که مپرس گوید آهسته به گوشم سخنانی که مگوی پیش چشم آوردم باغ و بهاری که مپرس آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه جهد از دام دلم صد گله عفریته ی آه بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه گرچه تنهایی من بسته در و پنجره ها پیش چشمم گذرد عالمی از خاطره ها مست نفرین منند از همه سو هر بد و نیک غرق دشنام و خروشم سره ها ، ناسره ها گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او ندهد بار ، دهم باری دشنام به او من کشم آه ، که دشنام بر آن بزم که وی ندهد نقل به من، من ندهم جام به او روشنایی ده این تیره شبان بادا یاد لاله برگ تر برگشته ، لبان ، بادا یاد شوخ چشم آهوک من که خورد باده چو شیر پیر می خوارگی ، آن تازه جوان ، بادا یاد باده ای بود و پناهی ، که رسید از ره باد گفت با من : چه نشستی که سحر بال گشاد من و این ناله ی زار من و این باد سحر آه اگر ناله ی زارم نرساند به تو باد ,مهدی اخوان ثالث,غزل 1,آخر شاهنامه تا کند سرشار شهدی خوش هزاران بیشه ی کندوی یادش را می مکید از هر گلی نوشی بی خیال از آشیان سبز ، یا گلخانه ی رنگین کان ره آورد بهاران است ، وین پاییز را آیین می پرید از باغ آغوشی به آغوشی آه ، بینم پر طلا زنبور مست کوچکم اینک پیش این گلبوته ی زیبای داوودی کندویش را در فراموشی تکانده ست ، آه می بینم یاد دیگر نیست با او ، شوق دیگر نیستش در دل پیش این گلبوته ی ساحل برگکی مغرور و باد آورده را ماند مات مانده در درون بیشه ی انبوه بیشه ی انبوه خاموشی پرسد از خود کاین چه حیرت بارافسونی ست ؟ و چه جادویی فراموشی ؟ پرسد از خود آنکه هر جا می مکید از هر گلی نوشی ,مهدی اخوان ثالث,غزل 2,آخر شاهنامه ای تکیه گاه و پناه زیباترین لحظه های پرعصمت و پر شکوه تنهایی و خلوت من ای شط شیرین پرشوکت من ای با تو من گشته بسیار درکوچه های بزرگنجابت ظاهر نه بن بست عابر فریبنده ی استجابت در کوچه های سرور و غم راستینی که مان بود در کوچه باغ گل ساکت نازهایت در کوچه باغ گل سرخ شرمم در کوچه های نوازش در کوچه های چه شبهای بسیار تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن در کوچه های مه آلود بس گفت و گو ها بی هیچ از لذت خواب گفتن در کوچه های نجیب غزلها که چشم تو می خواند گهگاه اگر از سخن باز می ماند افسون پاک منش پیش می راند ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک ای شط زیبای پر شوکت من ای رفته تا دوردستان آنجا بگو تا کدامین ستاره ست روشنترین همنشین شب غربت تو ؟ ای همنشین قدیم شب غربت من ای تکیه گاه و پناه غمگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی ماندهاز نور در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه در کوچه های چه شبها که اکنون همه کور آنجا بگو تا کدامین ستاره ست که شب فروز تو خورشید پاره ست ؟ ,مهدی اخوان ثالث,غزل 3,آخر شاهنامه قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟ از کجا وز که خبر آوردی ؟ خوش خبر باشی ، اما ،‌اما گرد بام و در من بی ثمر می گردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند قاصدک در دل من همه کورند و کرند دست بردار ازین در وطن خویش غریب قاصد تجربه های همه تلخ با دلم می گوید که دروغی تو ، دروغ که فریبی تو. ، فریب قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای راستی آیا رفتی با باد ؟ با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟ مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟ در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟ قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند ,مهدی اخوان ثالث,قاصدک,آخر شاهنامه 1 همچو دیوی سهمگین در خواب پیکرش نیمی به سایه ، نیم در مهتاب درکنار برکه ی آرام اوفتاده صخره ای پوشیده از گلسنگ کز تنش لختی به ساحل خفته و لختی دگر در آب سوی دیگر بیشه ی انبوه همچو روح عرصه ی شطرنج در همان لحظه ی شکست سخت ، چون پیروزی دشوار لحظه ی ژرف نجیب دلکش بغرنج سوی دیگر آسمان باز واندر آن مرغان آرام سکوتی پاک ، در پرواز گاه عاشق وار غوک نوجوان در دوردست برکه خوش می خواند با صدایی چون بلور آبی روشن غوکخای دیگر از این سوی و آن سو در جوابش گرم می خواندند با صداهایی چو آوار پلی ز آهن خرد می گشت آن بلوری شمش زیر آن آوار باز خامش بود پهنه ی سیمابگون برکه ی هموار عصر بود و آفتاب زرد کجتابی برکه بود و بیشه بود و آسمان باز برکه چون عهدی که با انکار در نهان چشمی آبی خفته باشد ، بود بیشه چون نقشی کاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود آسمان خموش همچو پیغامی که کس نشنفته باشد ، بود 2 من چو پیغامی به بال مرغک پیغامبر بسته در نجیب پر شکوه آسمان پرواز می کردم تکیه داده بر ستبر صخره ی ساحل با بلورین دشت صیقل خورده ی آرام راز می کردم می فشاندم گاه بی قصدی در صفای برکه مشتی ریگ خاک آلود و زلال ساده ی آیینه وارش را با کدورت یار می کردم و بدین اندیشه لختی می سپردم دل که زلالی چیست پس ، گر نیست تنهایی ؟ باز با مشتی دگر تنهاییش را همچنان بیمار می کردم بیشه کم کم در کنار برکه می خوابید و آفتاب زرد و نارنجی جون ترنجی پیر و پژمرده از خال شاخ و برگ ابر می تابید عصر تنگی بود و مرا با خویشتن گویی خوش خوشک آهنگ جنگی بود من نمی دانم کدامین دیو به نهانگاه کدامین بیشه ی افسون در کنار برکه ی جادو ، پرم در آتش افکنده ست لیک می دانم دلم چون پیر مرغی کور و سرگردان از ملال و و حشت و اندوه آکنده ست 3 خوابگرد قصه های شوم وحشتناک را مانم قصه هایی با هزاران کوچه باغ حسرت و هیهات پیچ و خمهاشان بسی آفات را آیات سوی بس پس کوچه ها رانده کاروان روز و شب کوچیده ، من مانده با غرور تشنه ی مجروح با تواضعهای نادلخواه نیمی آتش را و نیمی خاک را مانم روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر و پیراری می سپارم زیر پای لحظه های پست لحظه های مست ، یا هشیار از دریغ و از دروغ انبوه وز تهی سرشار و شبان را همچو چنگی سکه های از رواج افتاده و تیره می کنم پرتاب پشت کوه مستی و اشک و فراموشی جاودان مستور در گلسنگهای نفرت و نفرین غرقه در سردی و خاموشی خوابگد قصه های بی سرانجام قصه هایی با فضای تیره و غمگین و هوای گند و گرد آلود کوچه ها بن بست راهها مسدود 4 در شب قطبی این سحر گم کرده ی بی کوکب قطبی در شب جاوید زی شبستان غریب من نقبی از زندان به کشتنگاه برگ زردی هم نیارد باد ولگردی از خزان جاودان بیشه ی خورشید ,مهدی اخوان ثالث,قصیده,آخر شاهنامه كرشمه ی درآمد دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من زمام حسرت به دست دریغا سپرده ام من همه بودها دگرگون شد سواحل آشنایی در ابرهای بی سخاوت پنهان گشت جزیره های طلایی در آب تیره مدفون شد برگشت افق تا افق آب است كران تا كران دریا حجاز 1 ببر ای گهواره ی سرد ! ای موج مرا به هر كجا كه خواهی دگر چه بیم و دگر چه پروا چه بیم و پروا ؟ كه برگهای شمیم هستیم را ، با نسیم صحرا سپرده ام من دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من برگشت كران تا كران آب است افق تا افق دریا حجاز2 چه پروا ، ای دریا خروش چندان كه خواهی برآور از دل نخواهد گشودن ز خواب چشم این كودك چه بیم ای گهواره جنبان دریا گم كرده ساحل ؟ كه دیری ست دیری ،‌ تا كلید گنجینه های قصر خوابم را به جادوی لالا سپرده ام من دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من گبری گنه ناكرده بادافره كشیدن خدا داند كه این درد كمی نیست بمیر ای خشك لب ! در تشنه كامی كه این ابر سترون را نمی نیست خوشا بی دردی و شوریده رنگی كه گویا خوشتر از آن عالمی نیست برگشت افق تا افق آب است كران تا كران دریا نه ماهیم من ، از شنا چه حاصل ؟ كه نیست ساحل ساحل كه نیست ساحل دگر بازوانم خسته ست مرا چه بیم و ترا چه پروا ای دل كه دانی كه دانی دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من زمام حسرت به دست ددریغا سپرده ام من ,مهدی اخوان ثالث,قولی در ابوعطا,آخر شاهنامه موجها خوابیده اند ، آرام و رام طبل توفان از نو افتاده است چشمه های شعله ور خشکیده اند آبها از آسیا افتاده است در مزار آباد شهر بی تپش وای جغدی هم نمی آید به گوش دردمندان بی خروش و بی فغان خشمناکان بی فغان و بی خروش آهها در سینه ها گم کرده راه مرغکان سرشان به زیر بالها در سکوت جاودان مدفون شده ست هر چه غوغا بود و قیل و قال ها آبها از آسیا افتاد هاست دارها برچیده خونها شسته اند جای رنج و خشم و عصیان بوته ها پشکبنهای پلیدی رسته اند مشتهای آسمانکوب قوی وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست یا نهان سیلی زنان یا آشکار کاسه ی پست گداییها شده ست خانه خالی بود و خوان بی آب و نان و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود این شب است ، آری ، شبی بس هولناک لیک پشت تپه هم روزی نبود باز ما ماندیم و شهر بی تپش و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست گاه می گویم فغانی بر کشم باز می بیتم صدایم کوته ست باز می بینم که پشت میله ها مادرم استاده ، با چشمان تر ناله اش گم گشته در فریادها گویدم گویی که : من لالم ، تو کر آخر انگشتی کند چون خامه ای دست دیگر را بسان نامه ای گویدم بنویس و راحت شو به رمز تو عجب دیوانه و خودکامه ای مکن سری بالا زنم ، چون ماکیان ازپس نوشیدن هر جرعه آب مادرم جنباند از افسوس سر هر چه از آن گوید ، این بیند جواب گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم گویمش اما جوانان مانده اند گویدم اینها دروغند و فریب گویم آنها بس به گوشم خوانده اند گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟ من نهم دندان غفلت بر جگر چشم هم اینجا دم از کوری زند گوش کز حرف نخستین بود کر گاه رفتن گویدم نومیدوار و آخرین حرفش که : این جهل است و لج قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود و آخرین حرفم ستون است و فرج می شود چشمش پر از اشک و به خویش می دهد امید دیدار مرا من به اشکش خیره از این سوی و باز دزد مسکین برده سیگار مرا آبها از آسیا افتاده ، لیک باز ما ماندیم و خوان این و آن میهمان باده و افیون و بنگ از عطای دشمنان و دوستان آبها از آسیا افتاده ، لیک باز ما ماندیم و عدل ایزدی و آنچه گویی گویدم هر شب زنم باز هم مست و تهی دست آمدی ؟ آن که در خونش طلا بود و شرف شانه ای بالا تکاند و جام زد چتر پولادین ناپیدا به دست رو به ساحلهای دیگر گام زد در شگفت از این غبار بی سوار خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم آبها از آسیا افتاده ، لیک باز ما با موج و توفان مانده ایم هر که آمد بار خود را بست و رفت ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟ زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟ باز می گویند : فردای دگر صبر کن تا دیگری پیدا شود کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید کاشکی اسکندری پیدا شود ,مهدی اخوان ثالث,كاوه یا اسكندر ؟,آخر شاهنامه خشمگین و مست و دیوانه ست خاک را چون خیمه ای تاریک و لرزان بر می افرازد باز ویران می کند زود آنچه می سازد همچو جادویی توانا ، هر چه خواهد می تواند باد پیل ناپیدای وحشی باز آزاد است مست و دیوانه بر زمین و بر زمان تازد کوبد و آشوبد و بر خاک اندازد چه تناورهای باراو مند و چه بی برگان عاطل را که تکانی داد و از بن کند خانه ازبهر کدامین عید فرخ می تکاند باد ؟ لیکن آنجا ، وای با که باید گفت ؟ بر درختی جاودان از معبر بذل بهاران دور وز مسیر جویباران دور آِیانی بود ،‌مسکین در حصار عزلتش محصور آشیان بود آن ، که در هم ریخت ،‌ ویران کرد ،‌ با خود برد آیا هیچ داند باد ؟ ,مهدی اخوان ثالث,مرثیه,آخر شاهنامه این نه آب است کآ”ش را کند خاموش با تو گویم ، لولی لول گریبان چاک آبیاری می کنم اندوه زار خاطر خود را زلال تلخ شور انگیز تاکزاد پاک آتشناک در سکوتش غرق چون زنی عیران میان بستر تسلیم ، اما مرده یا در خواب بی گشاد و بست لبخندی و اخمی ، تن رها کرده ست پهنه ور مرداب بی تپش و آرام مرده یا در خواب مردابی ست و آنچه در وی هیچ نتوان دید قله ی پستان موجی ، ناف گردابی ست من نشسته م بر سریر ساحل این رود بی رفتار وز لبم جاری خروشان شطی از دشنام زی خدای و جمله پیغام آورانش ، هر که وز هر جای بسته گوناگون پل پیغام هر نفس لختی ز عمر من ، بسان قطره ای زرین می چکد در کام این مرداب عمر اوبار چینه دان شوم و سیری ناپذیرش هر دم از من طعمه ای خواهد بازمانده ، جاودان ،‌منقار وی چون غار من ز عمر خویشتن هر لحظه ای را لاشه ای سازم همچو ماهی سویش اندازم سیر اما کی شود این پیر ماهیخوار ؟ باز گوید : طعمه ای دیگر اینت وحشتناک تر منقار همچو آن صیاد ناکامی که هر شب خسته و غمگین تورش اندر دست هیچش اندر تور می سپارد راه خود را ، دور تا حصار کلبه ی در حسرتش محصور باز بینی باز گردد صبح دیگر نیز تورش اندر دست و در آن هیچ تا بیندازد دگر ره چنگ در دریا و آزماید بخت بی بنیاد همچو این صیاد نیز من هر شب ساقی دیر اعتنای ارقه ترسا را باز گویم : ساغری دیگر تا دهد آن : دیگری دیگر ز آن زلال تلخ شورانگیز پاکزاد تاک آتشخیز هر بهنگام و بناهنگام لولی لول گریبان چاک آبیاری می کند اندو زار خاطر خود را ماهی لغزان و زرین پولک یک لحظه را شاید چشم ماهیخوار را غافل کند ، وز کام این مرداب برباید ,مهدی اخوان ثالث,مرداب,آخر شاهنامه پوستینی کهنه دارم من یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود سالخوردی جاودان مانند مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود جز پدرم آیا کسی را می شناسم من کز نیاکانم سخن گفتم ؟ نزد آن قومی که ذرات شرف در خانه ی خونشان کرده جا را بهر هر چیز دگر ، حتی برای آدمیت ، تنگ خنده دارد از نایکانی سخن گفتن ، که من گفتم جز پدرم آری من نیای دیگری نشناختم هرگز نیز او چون من سخن می گفت همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم کاندر اخم جنگلی ، خمیازه ی کوهی روز و شب می گشت ، یا می خفت این دبیر گیج و گول و کوردل : تاریخ تا مذهب دفترش را گاهگه می خواست با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید رعشه می افتادش اندر دست در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می لرزید حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست هان ، کجایی ، ای عموی مهربان ! بنویس ماه نو را دوش ما ، با چاکران ، در نیمه شب دیدیم مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید در کدامین عهد بوده ست اینچنین ، یا آنچنان ، بنویس لیک هیچت غم مباد از این ای عموی مهربان ، تاریخ پوستینی کهنه دارم من که می گوید از نیاکانم برایم داستان ، تاریخ من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست نیز خون هیچ خان و پادشاهای نیست وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست پوستینی کهنه دارم من سالخوردی جاودان مانند مرده ریگی دساتانگوی از نیاکانم ،که شب تا روز گویدم چون و نگوید چند سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون بس پدرم از جان و دل کوشید تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد او چنین می گفت و بودش یاد داشت کم کم شبکلاه و جبه ی من نو ترک می شد کشتگاهم برگ و بر می داد ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد تا گشودم چشم ، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم پوستین کهنه ی دیرینه ام با من اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز هم بدان سان کز ازل بودم باز او ماند و سه پستان و گل زوفا باز او ماند و سکنگور و سیه دانه و آن بآیین حجره زارانی کانچه بینی در کتاب تحفه ی هندی هر یکی خوابیده او را در یکی خانه روز رحل پوستینش را به ما بخشید ما پس از او پنج تن بودیم من بسان کاروانسالارشان بودم کاروانسالار ره نشناس اوفتان و خیزان تا بدین غایت که بینی ، راه پیمودیم سالها زین پیشتر من نیز خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد این مباد ! آن باد ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست پوستینی کهنه دارم ن یادگار از روزگارانی غبار آلود مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود های ، فرزندم بشنو و هشدار بعد من این سلخورد جاودان مانند با بر و دوش تو دارد کار لیک هیچت غم مباد از این کو ،کدامین جبه ی زربفت رنگین میشناسی تو کز مرقع پوستین کهنه ی من پاکتر باشد ؟ با کدامین خلعتش آیا بدل سازم که من نه در سودا ضرر باشد ؟ ای دختر جان همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار ,مهدی اخوان ثالث,میراث,آخر شاهنامه دور از گزند و تیررس رعد و برق و باد وز معبر قوافل ایام رهگذر با میوده ی همیشگیش ،‌سبزی مدام ناژوی سالخورد فرو هشته بال و پر او در جوار خویش دیده ست بارها بس مرغهای مختلف الوان نشسته اند بر بیدهای وحشی و اهلی چنارها پر جست و خیز و بیهوده گو طوطی بهار اندیشناک قمری تابستان اندوهگین قناری پاییز خاموش و خسته زاغ زمستان اما او با میوه ی همیشگیش ، سبزی مدام عمری گرفته خو گفتمش برف ؟ گفت : بر این بام سبز فام چون مرغ آرزوی تو لختی نشست و رفت گفتم تگرگ ؟ چتر به سردی تکاند و گفت چندی چو اشک شوق تو ، امید بست و رفت ,مهدی اخوان ثالث,ناژو,آخر شاهنامه اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است بالهامان سوخته ست ،‌ لبها خاموش نه اشکی ، نه لبخندی ،‌و نه حتی یادی از لبها و چشمها زیراک اینجا اقیانوسی ست که هر بدستی از سواحلش مصب رودهای بی زمان بودن است وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نیستی همه خبرها دروغ بود و همه آیاتی که از پیامبران بی شمار شنیده بودم بسان گامهای بدرقه کنندگان تابوت از لب گور پیشتر آمدن نتوانستند باری ازین گونه بود فرجام همه گناهان و بیگناهی نه پیشوازی بود و خوشامدی ،‌نه چون و چرا بود و نه حتی بیداری پنداری که بپرسد : کیست ؟ زیراک اینجا سر دستان سکون است در اقصی پرکنه های سکوت سوت ، کور ، برهوت حبابهای رنگین ، در خوابهای سنگین چترهای پر طاووسی خویش برچیدند و سیا سایه ی دودها ،‌در اوج وجودشان ،‌گویی نبودند باغهای میوه و باغ گل های آتش رافراموش کردیم دیگر از هر بیم و امید آسوده ایم گویا هرگز نبودیم ،‌نبوده ایم هر یک از ما ، در مهگون افسانه های بودن هنگامی که می پنداشتیم هستیم خدایی را ، گرچه به انکار انگار با خویشتن بدین سوی و آن سوی می کشیدیم اما اکنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست زیرام خدایان ما چون اشکهای بدرقه کنندگان بر گورهامان خشکیدند و پیشتر نتوانستند آمد ما در سایه ی آوار تخته سنگهای سکوت آرمیده ایم گامهامان بی صداست نه بامدادی ، نه غروبی وینجا شبی ست که هیچ اختری در آن نمی درخشد نه بادبان پلک چشمی، نه بیرق گیسویی اینجا نسیم اگر بود بر چه می وزید ؟ نه سینه ی زورقی ، نه دست پارویی اینجا امواج اگر بود ، با که در می آویخت ؟ چه آرام است این پهناور ، این دریا دلهاتان روشن باد سپاس شما را ، سپاس و دیگر سپاس بر گورهای ما هیچ شمع و مشعلی مفروزید زیرا تری هیچ نگاهی بدین درون نمی تراود خانه هاتان آباد بر گورهای ما هیچ سایبان و سراپرده ای مفرازید زیرا که آفتاب و ابر شما را با ما کاری نیست و های ،‌ زنجره ها ! این زنجموره هاتان را بس کنید اما سرودها و دعاهاتان این شبکورها که روز همه روز ،‌و شب همه شب در این حوالی به طوافند بسیار ناتوانتر از آنند که صخره های سکوت را بشکافند و در ظلمتی که ما داریم پرواز کنند به هیچ نذری و نثاری حاجت نیست بادا شما را آن نان و حلواها بادا شما را خوانها ، خرامها ما را اگر دهانی و دندانی می بود ،‌در کار خنده می کردیم بر اینها و آنهاتان بر شمعها ، دعاها ،‌خوانهاتان در آستانه ی گور خدا و شیطان ایستاده بودند و هر یک هر آنچه به ما داده بودند باز پس می گرفتند آن رنگ و آهنگها، آرایه و پیرایه ها ، شعر و شکایتها و دیگر آنچه ما را بود ،‌بر جا ماند پروا و پروانه ی همسفری با ما نداشت تنها ، تنهایی بزرگ ما که نه خدا گرفت آن را ، نه شیطان با ما چو خشم ما به درون آمد اکنون او این تنهایی بزرگ با ما شگفت گسترشی یافته این است ماجرا ما نوباوگان این عظمتیم و راستی آن اشکهای شور ،‌زاده ی این گریه های تلخ وین ضجه های جگرخراش و درد آلودتان برای ما چه می توانند کرد ؟ در عمق این ستونهای بلورین دلنمک تندیس من های شما پیداست دیگر به تنگ آمده ایم الحق و سخت ازین مرثیه خوانیها بیزاریم زیرا اگر تنها گریه کنید ، اگر با هم اگر بسیار اگر کم در پیچ و خم کوره راههای هر مرثیه تان دیوی به نام نامی من کمین گرفته است آه آن نازنین که رفت حقا چه ارجمند و گرامی بود گویی فرشته بود نه آدم در باغ آسمان و زمین ، ما گیاه و او گل بود ، ماه بود با من چه مهربان و چه دلجو ، چه جان نثار او رفت ، خفت ،‌ حیف او بهترین ،‌عزیزترین دوستان من جان من و عزیزتر از جان من بس است بسمان است این مرثیه خوانی و دلسوزی ما ، از شما چه پنهان ،‌دیگر از هیچ کس سپاسگزار نخواهیم بود نه نیز خشمگین و نه دلگیر دیگر به سر رسیده قصه ی ما ،‌مثل غصه مان این اشکهاتان را بر من های بی کس مانده تان نثار کنید من های بی پناه خود را مرثیت بخوانید تندیسهای بلورین دلنمک اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است و آوار تخته سنگهای بزرگ تنهایی مرگ ما را به سراپرده ی تاریک و یخ زده ی خویش برد بهانه ها مهم نیست اگر به کالبد بیماری ، چون ماری آهسته سوی ما خزید و گر که رعدش رید و مثل برق فرود آمد اگر که غافل نبودیم و گر که غافلگیرمان کرد پیر بودیم یا جوان ،‌بهنگام بود یا ناگهان هر چه بود ماجرا این بود مرگ ، مرگ ، مرگ ما را به خوابخانه ی خاموش خویش خواند دیگر بس است مرثیه ،‌دیگر بس است گریه و زاری ما خسته ایم ، آخر ما خوابمان می آید دیگر ما را به حال خود بگذارید اینجا سرای سرد سکوت است ما موجهای خامش آرامشیم با صخره های تیره ترین کوری و کری پوشانده اند سخت چشم و گوش روزنه ها را بسته ست راه و دیگر هرگز هیچ پیک وپیامی اینجا نمی رسد شاید همین از ما برای شما پیغامی باشد کاین جا نهمیوه ای نه گلی ، هیچ هیچ هیچ تا پر کنید هر چه توانید و می توان زنبیلهای نوبت خود را از هر گل و گیاه و میوه که می خواهید یک لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید و شاخه های عمرتان را ستاره باران کنید ,مهدی اخوان ثالث,پیامی از آن سوی پایان,آخر شاهنامه چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی هر چه برگم بود و بارم بود هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود هر چه یاد و یادگارم بود ریخته ست چون درختی در زمستانم بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست ؟ دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش با امید روزهای سبز آینده خواهدم این سوی و آن سو خست ؟ چون درختی اندر اقصای زمستانم ریخته دیری ست هر چه بودم یاد و بودم برگ یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن برگ چونان صخره ی کری نلرزیدن یاد رنج از دستهای منتظر بردن برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن ای بهار همچجنان تا جاودان در راه همچنان ا جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر هرگز و هرگز بربیابان غریب من منگر و منگر سایه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر ،‌خوشتر بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو تکمه ی سبزی بروید باز ، بر پیراهن خشک و کبود من همچنان بگذار تا درود دردناک اندهان ماند سرود من ,مهدی اخوان ثالث,پیغام,آخر شاهنامه درآمد چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم چها که می بینم و باور ندارم چها ،‌چها ، چها ، که می بینم و باور ندارم مویه حذر نجویم از هر چه مرا برسر آید گو در آید ، در آید که بگذر ندارد و من هم که بگذر ندارم برگشت به فرود اگرچه باور ندارم که یاور ندارم چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم مخالف سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز نه خوابم که سیر ستاره و مهتابم نبرده باز چه آرزوها که داشتیم و دگر نداریم خبر نداریم خوشا کزین بستر دیگر ، سر بر نداریم برگشت در این غم ، چون شمع ماتم عجب که از گریه آبم نبرده باز چها چها چها که می بینم و باور ندارم چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم ,مهدی اخوان ثالث,چه آرزوها,آخر شاهنامه از تهی سرشار جویبار لحظه ها جاری ست چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب ، واندر آب بیند سنگ دوستان و دشمنان را می شناسم من زندگی را دوست می دارم مرگ را دشمن وای ، اما با که باید گفت این ؟ من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن جویبار لحظه ها جاری ,مهدی اخوان ثالث,چون سبوی تشنه ...,آخر شاهنامه ... باری ، حکایتی ست حتی شنیده ام بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل هر جا که مرز بوده و خط ،‌پاک شسته است چندان که شهربند قرقها شکسته است و همچنین شنیده ام آنجا باران بال و پر می بارد از هوا دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست کوته شده ست فاصله ی دست و آرزو حتی نجیب بودن و ماندن ، محال نیست بیدار راستین شده خواب فسانه ها مرغ سعادتی که در افسانه می پرید هر سو زند صلا کای هر کئی ! بیا زنبیل خویش پر کن ، از آنچت آرزوست و همچنین شنیده ام آنجا چی ؟ لبخند می زنی ؟ من روستاییم ، نفسم پاک و راستین باور نمی کنم که تو باور نمی کنی آری ، حکایتی ست شهری چنین که گفتی ، الحق که آیتی ست اما من خواب دیده ام تو خواب دیده ای او خواب دیده است ما خواب دی...ـ بس است ,مهدی اخوان ثالث,گفت و گو,آخر شاهنامه همان رنگ و همان روی همان برگ و همان بار همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز همان شرم و همان ناز همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به مثل اشک نگونسار همان جلوه و رخسار نه پژمرده شود هیچ نه افسرده ، که افسردگی روی خورد آب ز پژمردگی دل ولی در پس این چهره دلی نیست گرش برگ و بری هست ز آب و ز گلی نیست هم از دور ببینش به منظر بنشان و به نظاره بنشینش ولی قصه ز امید هبایی که در او بسته دلت ، هیچ مگویش مبویش که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند مبر دست به سویش که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند ، نماند ,مهدی اخوان ثالث,گل,آخر شاهنامه شب خامش است و خفته در انبان تنگ روی شهر پلید کودن دون ، شهر روسپی ناشسته دست و رو برف غبار بر همه نقش و نگار او بر یاد و یادگارش ، آن اسب ، آن سوار بر بام و بر درختش ، و آن راه و رهسپار شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش پیموده راه تا قلل دور دست خواب در آرزوی سایه ی تری و قطره ای رؤیای دیر باورشان را آکنده است همت ابری ، چنانکه شهر چون کشتی شده ست ، شناور به روی آب شب خامش است و اینک ، خاموشتر ز شب ابری ملول می گذرد از فراز شهر دور آنچنانکه گویی در گوشش اختران گویند راز شهر نزدیک آنچنانک گلدسته ها رطوبت او را احساس می کنند ای جاودانگی ای دشتهای خلوت وخاموش باران من نثار شما باد ,مهدی اخوان ثالث,گله,آخر شاهنامه خشکید و کویر لوت شد دریامان امروز بد و از آن بتر فردامان زین تیره دل دیو سفت مشتی شمر چون آخرت یزید شد دنیامان ,مهدی اخوان ثالث, رباعی,از این اوستا دو تا کفتر نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی که روییده غریب از همگنان در ردامن کوه قوی پیکر دو دلجو مهربان با هم دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم دو تنها رهگذر کفتر نوازشهای این آن را تسلی بخش تسلیهای آن این نوازشگر خطاب ار هست : خواهر جان جوابش : جان خواهر جان بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش نگفتی ، جان خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند شبانی گله اش را گرگها خورده و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها سپرده با خیالی دل نه ش از آسودگی آرامشی حاصل نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها اگر گم کرده راهی بی سرانجامست مرا به ش پند و پیغام است در این آفاق من گردیده ام بسیار نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را نمایم تا کدامین راه گیرد پیش ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها رهایی را اگر راهی ست جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟ غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی پناه آورده سوی سایه ی سدری ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست نشانیها که در او هست نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند همان بهرام ورجاوند که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست هزاران کار خواهد کرد نام آور هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه پس از او گیو بن گودرز و با وی توس بن نوذر و گرشاسپ دلیر شیر گندآور و آن دیگر و آن دیگر انیران فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند بسوزند آنچه ناپاکی ست ، ناخوبی ست پریشان شهر ویرام را دگر سازند درفش کاویان را فره و در سایه ش غبار سالین از جهره بزدایند برافرازند نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست نشانیها که دیدم دادمش ، باری بگو تا کیست این گمنام گرد آلود ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست و از بسیارها تایی به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست که گوید داستان از سوختنهایی یکی آواره مرد است این پریشانگرد همان شهزاده ی از شهر خود رانده نهاده سر به صحراها گذشته از جزیره ها و دریاها نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان بجای آوردم او را ، هان همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی به شهرش حمله آوردند بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی به شهرش حمله آوردند و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر دلیران من ! ای شیران زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت و چون دیوانگان فریاد می زد : آی و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز دلیران من ! اما سنگها خاموش همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل ز سنگستان شومش بر گرفته دل پناه آورده سوی سایه ی سدری که رسته در کنار کوه بی حاصل و سنگستان گمنامش که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را سرود آتش و خورشید و باران بود اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده و صیادان دریابارهای دور و بردنها و بردنها و بردنها و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها و گزمه ها و گشتی ها سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست نگه کن ، روز کوتاه ست هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک شنیدم قصه ی اینپیر مسکین را بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟ کلیدی هست آیا که ش طلسم بسته بگشاید ؟ تواند بود پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید اهورا وایزدان وامشاسپندان را سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد در آن نزدیکها چاهی ست کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد پس آنگه هفت ریگش را به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد ازو جوشید خواهد آب و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب تواند باز بیند روزگار وصل تواند بود و باید بود ز اسب افتاده او نز اصل غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست غم دل با تو گویم غار کبوترهای جادوی بشارتگوی نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند من آن کالام را دریا فرو برده گله ام را گرگها خورده من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ من آن شهر اسیرم ، ساکنانش سنگ ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟ اشارتها درست و راست بود اما بشارتها ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار درخشان چشمه پیش چشم من خوشید فروزان آتشم را باد خاموشید فکندم ریگها را یک به یک در چاه همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟ مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟ زمین گندید ، آیا بر فراز آسمان کس نیست ؟ گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست پشوتن مرده است آیا ؟ و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا ؟ سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان سخن می گفت با تاریکی خلوت تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش ز بیداد انیران شکوه ها می کرد ستم های فرنگ و ترک و تازی را شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد غمان قرنها را زار می نالید حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد غم دل با تو گویم ، غار بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟ صدا نالنده پاسخ داد آری نیست ؟ ,مهدی اخوان ثالث, قصه ی شهر سنگستان,از این اوستا نمی دانی چه شبهایی سحر کردم بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من در خلوت خواب گوارایی و آن گاهگه شبها که خوابم برد هرگز نشد کاید بسویم هاله ای یا نیمتاجی گل از روشنا گلگشت رؤیایی در خوابهای من این آبهای اهلی وحشت تا چشم بیند کاروان هول و هذیان ست این کیست ؟ گرگی محتضر ، زخمیش بر گردن با زخمه های دم به دم کاه نفسهایش افسانه های نوبت خود را در ساز این میرنده تن غمناک می نالد وین کیست ؟ گفتاری ز گودال آمده بیرون سرشار و سیر از لاشه ی مدفون بی اعتنا با من نگاهش پوز خود بر خاک می مالد آنگه دو دست مرده ی پی کرده از آرنج از روبرو می آید و رگباری از سیلی من می گریزم سوی درهایی که می بینم بازست ، اما پنجه ای خونین که پیدا نیست از کیست تا می رسم در را برویم کیپ می بندد آنگاه زالی جغد و جادو می رسد از راه قهقاه می خندد وان بسته درها را نشانم می دهد با مهر و موم پنجه ی خونین سبابه اش جنبان به ترساندن گوید بنشین شطرنج آنگاه فوجی فیل و برج و اسب می بینم تازان به سویم تند چون سیلاتب من به خیالم می پرم از خواب مسکین دلم لرزان چو برگ از باد یا آتشی پاشیده بر آن آب خاموشی مرگش پر از فریاد آنگه تسلی می دهم خود را که این خواب و خیالی بود اما من گر بیارامم با انتظار نوشخند صبح فردایی این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس تسکین نمی یابد به هیچ آغوش و لالایی از بارها یک بار شب بود و تاریکیش یا روشنایی روز ، یا کی ؟ خوب یادم نیست اما گمانم روشنیهای فراوانی در خانه ی همسایه می دیدم شاید چراغان بود ، شاید روز شاید نه این بود و نه آن ، باری بر پشت بام خانه مان ، روی گلیم تر وتاری با پیردرختی زرد گون گیسو که بسیاری شکل و شباهت با زنم می برد ، غرق عرصه ی شطرنج بودم من جنگی از آن جانانه های گرم و جانان بود اندیشه ام هرچند بیدار بود و مرد میدان بود اما انگار بخت آورده بودم من زیرا ندین سوار پر غرور و تیز گامش را در حمله های گسترش پی کرده بودم من بازی به شیرینآبهایش بود با این همه از هول مجهولی دایم دلم بر خویش می لرزید گویی خیانت می کند با من یکی از چشمها یا دستهای من اما حریفم بیش می لرزید در لحظه های آخر بازی ناگه زنم ، همبازی شطرنج وحشتناک شطرنج بی پایان و پیروزی زد زیر قهقاهی که پشتم را بهم لرزاند گویا مراهم پاره ای خنداند دیدم که شاهی در بساطش نیست گفتی خواب می دیدم او گفت : این برجها را مات کن خندید یعنی چه ؟ من گفتم او در جوابم خندخندان گفت ماتم نخواهی کرد ، می دانم پوشیده می خندند با هم پیر بر زینان من سیلهای اشک و خون بینم در خنده ی اینان آنگاه اشارت کرده سوی طوطی زردی کانسو ترک تکرار می کرد آنچه او می گفت با لهجه ی بیگانه و سردی ماتم نخواهی کرد ، می دانم زنم نالید آنگاه اسب مرده ای را از میان کشته ها برداشت با آن کنار آسمان ، بین جنوب و شرق پر هیب هایل لکه ابری را نشانم داد ، گفت آنجاست پرسیدم آنجا چیست ؟ نالید و دستان را به هم مالید من باز پرسیدم نالان به نفرت گفت خواهی دید ناگاه دیدم آه گویی قصه می بینم ترکید تندر ، ترق بین جنوب و شرق زد آذرخشی برق اکنون دگر باران جرجر بود هر چیز و هر جا خیس هر کس گریزان سوی سقفی ، گیرم از ناکس یا سوی چتری گیرم از ابلیس من با زنم بر بام خانه ، بر گلیم تار در زیر آن باران غافلگیر ماندم پندارم اشکی نیز افشاندم بر نطع خون آلود این ظرنج رؤیایی و آن بازی جانانه و جدی در خوشترین اقصای ژرفایی وین مهره های شکرین ،‌ شیرین و شیرینکار این ابر چون آوار ؟ آنجا اجاقی بود روشن ‌ مرد اینجا چراغ افسرد دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار این هردم افزونبار شطرنج خواهد باخت بر بام خانه بر گلیم تار ؟ آن گسترشها وان صف آرایی آن پیلها و اسبها و برج و باروها افسوس باران جرجر بود و ضجه ی ناودانها بود و سقف هایی که فرو می ریخت افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش در هر کناری ناگهان می شد طلیب ما افسوس انگار درمن گریه می کرد ابر من خیس و خواب آلود بغضم در گلو چتری که دارد می گشاید چنگ انگار بر من گریه می کرد ابر ,مهدی اخوان ثالث,آنگاه پس از تندر,از این اوستا وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من نزدیک دیواری که بر آن تکیه می زد بیشتر شبها با خاطر خود می نشست و ساز می زد مرد و موجهای زیر و اوج نغمه های او چون مشتی افسون در فضای شب رها می شد من خوب می دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می رفتند احوالشان از خستگی می گفت ، اما هیچ یک چیزی نمی گفتند خاموش و غمگین کوچ می کردند افتان و خیزان ، بیشتر با پشت های خم فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت ، این ودیعه های خلقت را همراه می بردند من خوب می دیدم که بی شک از چگور او می آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون وز زیر انگشتان چالاک و صبور او بس کن خدا را ، ای چگوری ، بس ساز تو وحشتناک و غمگین است هر پنجه کانجا می خرامانی بر پرده های آشنا با درد گویی که چنگم در جگر می افکنی ، این ست که م تاب و آرام شنیدن نیست این ست در این چگور پیر تو ، ای مرد ، پنهان کیست ؟ روح کدامین شوربخت دردمند آیا در آن حصار تنگ زندانیست ؟ با من بگو ؟ ای بینوا ی دوره گرد ، آخر با ساز پیرت ایم چه آواز ، این چه آیین ست ؟ گوید چگوری : این نه آوازست نفرین ست آواره ای آواز او چون نوحه یا چون ناله ای از گور گوری ازین عهد سیه دل دور اینجاست تو چون شناسی ، این روح سیه پوش قبیله ی ماست از قتل عام هولناک قرنها جسته آزرده خسته دیری ست در این کنج حسرت مأمنی جسته گاهی که بیند زخمه ای دمساز و باشد پنجه ای همدرد خواند رثای عهد و آیین عزیزش را غمگین و آهسته اینک چگوری لحظه ای خاموش می ماند و آنگاه می خواند شو تا بشو گیر ،‌ ای خدا ، بر کوهساران می باره بارون ، ای خدا ، می باره بارون از خان خانان ، ای خدا ، سردار بجنور من شکوه دارن ، ای خدا ، دل زار و زارون آتش گرفتم ، ای خدا ، آتش گرفتم شش تا جوونم ، ای خدا ، شد تیر بارون ابر بهارون ، ای خدا بر کوه نباره بر من بباره ، ای خدا ، دل لاله زارون بس کن خدا را بی خودم کردی من در چگور تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز من می شناسم ، این صدای گریه ی من بود بی اعتنا با من مرد چگوری همجنان سرگرم با کارش و آن کاروان سایه یو اشباح در راه و رفتارش ,مهدی اخوان ثالث,آواز چگور,از این اوستا آفاق پوشیده از فر بیخویشی است و نوازش ای لحظه های گریزان صفای شما باد دمتان و ناز قدمتان گرامی ،‌ سلام !‌ اندر آیید این شهر خاموش در دوردست فراموش جاوید جای شما باد ای لحظه های شگفت و گریزان که گاهی چه کمیاب این مشت خون و خجل را در بارش نور نوشین خود می نوازید او می پرد چون دل پر سرود قناری از شهر بند حصارش فراتر و می تپد چون پر بیمناک کبوتر تن ،‌ شنگی از رقص لبریز سر ، چنگی از شوق سرشار غم دور و اندیشه ی بیش و کم دور هستی همه لذت و شور ای لحظه های بدیناسن شگفت از کجایید ؟ کی ، وز کدامین ره آیید ؟ از باغهای نگارین سمتی ؟ از بودن و تندرستی ؟ از دیدن و آزمودن ؟ نه من بس بودم و آزمودم حتی گاهی خوشم آمد از خنده و بازی کودکانم اما نه ای آنچنان لحظه ها از کجایید ؟ از شوق آینده های بلورین / یا یادهای عزیز گذشته ؟ نه آینده ؟ هوم ، حیف ، هیهات و اما گذشته افسوس باز آن بزرگ اوستادم یادم آمد چون سیلی از آتش آمد با ابری از دود بدرود ای لحظه ! ای لحظه !‌ بدرود بدرود ,مهدی اخوان ثالث,حالت,از این اوستا در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگا کردم کلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی دمادم تق و تق منقار می زد باز و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می زد باز نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است و تنها می خورد هر کس که دارد در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می کرد که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیریرن است غم شیرین تر از شهد و شکر می کرد نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است شلوغ است دروغ است و غریب است و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز و بسیاری صداهایی که دارد تار وپودی گرم و نرم و بسیاری که بی شرم در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می زد باز نمی دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست دد است درنده است بد است زننده ست و بیش از این همه اسباب خنده ست در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است و دور است و کور است در آن لحظه که می پژمرد و می رفت و لختی عمر جاویدان هستی را بغارت با شنتابی اشنا می برد و می رفت در آن پرشور لحظه دل من با چه اصراری تو را خواست و می دانم چرا خواست و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده که نامش عمر و دنیاست اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست ,مهدی اخوان ثالث,در آن لحظه,از این اوستا دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند جهانی سیاهی با دلم تا چها کند بیامد که باز آن تیره مفرش بگسترد همان گوهر آجین خیمه اش را به پا کند سپی گله اش را بی شبانی کند یله در این دشت ازرق تا بهر سو چرا کند بدان زال فرزندش سفر کرده می نگر که از بعد مغرب چون نماز عشا کند سیم رکعت است این غافل اما دهد سلام پس آنگه دو دستش غرقه در چین فرا کند به چشمش چه اشکی راستی ای شب این فروغ بیاید تو را جاوید پر روشنا کند غریبان عالم جمله دیگر بس ایمنند ز بس کاین زن اینک بیکرانه دعا کند اگر مرده باشد آن سفر کرده وای وای زنک جامه باید چون تو جامه ی عزا کند بگو ای شب آیا کائنات این دعا شنید ومردی بود کز اشک این زن حیا کند ؟ ,مهدی اخوان ثالث,راستی ، ای وای ، آیا,از این اوستا اگرچه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی ازین دشت غبار آلود کوچیده ست و طرف دامن از این خاک دامنگیر برچیده ست هنوز از خویش پرسم گاه آه چه می دیده ست آن غمناک روی جاده ی نمناک ؟ زنی گم کرده بویی آشنا و آزار دلخواهی ؟ سگی ناگاه دیگر بار وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او چنانچون پاره یا پیرار ؟ سیه روزی خزیده در حصاری سرخ ؟ اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قناری سرخ ؟ و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش هزاران قطره خون بر خاک روی جاده ی نمناک ؟ چه نجوا داشته با خویش ؟ پ یامی دیگر از تاریکخون دلمرده ی سوداده کافکا ؟ همه خشم و همه نفرین ، همه درد و همه دشنام ؟ درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصبانی اعصار ابر رند همه آفاق ، مست راستین خیام ؟ تقوی دیگری بر عهد و هنجار عرب ، یا باز تفی دیگر به ریش عرش و بر آین این ایام ؟ چه نقشی می زده ست آن خوب به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت ؟ به شوق و شور یا حسرت ؟ دگر بر خاک یا افلاک روی جاده ی نمناک ؟ دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه مگر ، آن نازنین عیاروش لوطی ؟ شکایت می کند ز آن عشق نافرجام دیرینه وز او پنهان به خاطر می سپارد گفته اش طوطی ؟ کدامین شهسوار باستان می تاخته چالاک فکنده صید بر فتراک روی جاده ی نمناک ؟ هزاران سایه جنبد باغ را ، چون باد برخیزد گهی چونان گهی چونین که می داند چه می دیده ست آن غمگین ؟ دگر دیریست کز این منزل ناپاک کوچیده ست و طرف دامن از این خاک برچیده ست ولی من نیک می دانم چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم که او هر نقش می بسته ست ،‌ یا هر جلوه می دیده ست نمی دیده ست چون خود پاک روی جاده ی نمناک ,مهدی اخوان ثالث,روی جاده ی نمناک,از این اوستا بر زمین افتاده پخشیده ست دست و پا گسترده تا هر جا از کجا ؟ کی ؟ کس نمی داند و نمی داند چرا حتی سالها زین پیش این غم آور وحشت منفور را خیام پرسیده ست وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز هیچ جز بیهوده نشنیده ست کس نداند کی فتاده بر زمین این خلط گندیده وز کدامین سینه ی بیمار عنکبوتی پیر را ماند ، شکن پر زهر و پر احشا مانده ، مسکین ، زیر پای عابری گمنام و نابینا پخش مرده بر زمین ، هموار دیگر آیا هیچ کرمکی در هیچ حالی از دگردیسی تواند بود ؟ من پرسم کیست تا پاسخ بگوید از محیط فضل خلوت یا شلوغی کیست ؟ چیست ؟ من می پرسم این بیهوده ای تاریک ترس آور چیست ؟ ,مهدی اخوان ثالث,زندگی,از این اوستا با تو دیشب تا کجا رفتم تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند من نمی گویم که باران طلا آمد لیک ای عطر سبز سایه پرورده ای پری که باد می بردت از چمنزار حریر پر گل پرده تا حریم سایه های سبز تا بهار سبزه های عطر تا دیاری که غریبیهاش می آمد به چشم آشنا ، رفتم پا به پای تو که می بردی مرا با خویش همچنان کز خویش و بی خویشی در رکاب تو که می رفتی هم عنان با نور در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی سوی اقصامرزهای دور تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم تو گرامیتر تعلق ،‌ زمردین زنجیر زهر مهربان من پا به پای تو تا تجرد تا رها رفتم غرفه های خاطرم پر چشمک نور و نوازشها موجساران زیر پایم رامتر پل بود شکرها بود و شکایتها رازها بود و تأمل بود با همه سنگینی بودن و سبکبالی بخشودن تا ترازویی که یک سال بود در آفاق عدل او عزت و عزل و عزا رفتم چند و چونها در دلم مردند که به سوی بی چرا رفتم شکر پر اشکم نثارت باد خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من ای زبرجد گون نگین ،‌ خاتمت بازیچه ی هر باد تا کجا بردی مرا دیشب با تو دیشب تا کجا رفتم ,مهدی اخوان ثالث,سبز,از این اوستا چو مرغی زیر باران راه گم کرده گذشته از بیابان شبی چون خیمه ی دشمن شبی را در بیابانی - غریب اما - به سر برده فتاده اینک آنجا روی لاشه ی جهد بی حاصل همه چیز وهمه جا خسته و خیس است چو دود روشنی کز شعله ی شادی پیام آرد سحر برخاست غبار تیرگی مثل بخار آب ز بشن دشت و در برخاست سپهر افروخت با شرمی که جاوید است و گاه آید برآمد عنکبوت زرد و خیس خسته را پر چشم حسرت کرد وزید آنگاه و آب نور را با نور آب آمیخت نسیمی آنچنان آرام که مخمل را هم از خواب حریرینش نمی انگیخت و روح صبح آنگه پیش چشم من برهنه شد به طنازی و خود را از غبار حسرت و اندوه در آیینه ی زلال جاودانه شست و شویی کرد بزرگ و پاک شد و ان توری زربفت را پوشید و آنگه طرف دامن تا کران بیکران گسترد و آنگه طرف دامن تا کران بیکران گسترد در این صبح بزرگ شسته و پاک اهورایی ز تو می پرسم ای مزدااهورا ، ای اهورامزد نگهدار سپهر پیر در بالا بکرداری که سوی شیب این پایین نمی افتد و از آن واژگون پرغژم خمش حبه ای بیرون نمی ریزد نگدار زمین چونین در این پایین بکرداری که پایین تر نمی لیزد ز بس با صد هزاران کوهمیخش کرده ای ستوار نه می افتد نه می خیزد ز تو می پرسم ای مزدااهورا ، ای اهورامزد که را این صبح خوش ست و خوب و فرخنده ؟ که را چون من سرآغاز تهی بیهوده ای دیگر ؟ بگو با من ، بگو ... با ... من که را گریه ؟ که را خنده ؟ ,مهدی اخوان ثالث,صبح,از این اوستا در این شبگیر کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست ؟ ای مرغان که چونین بر برهنه شاخه های این درخت برده خوابش دور غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغوله ی مهجور قرار از دست داده ، شاد می شنگید و می خوانید ؟ خوشا ، دیگر خوشا حال شما ، اما سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است ، می دانید ؟ کدامین جام و پیغام ؟ اوه بهار ، آنجا نگه کن ، با همین آفاق تنگ خانه ی تو باز هم آن کوه ها پیداست شنل برفینه شان دستار گردن گشته ، جنبد ، جنبش بدرود زمستان گو بپوشد شهر را در سایه های تیره و سردش بهار آنجاست ، ها ، آنک طلایه ی روشنش ، چون شعله ای در دود بهار اینجاست ، در دلهای ما ، آوازهای ما و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرین تر خبرپویان و گوش آشنا جویان تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر در این دهکور دور افتاده از معبر چنین غمگین و هایاهای کدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی ؟ اگر دوریم اگر نزدیک بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک ,مهدی اخوان ثالث,صبوحی,از این اوستا ون پرده ی حریر بلندی خوابیده مخمل شب ، تاریک مثل شب آیینه ی سیاهش چون آینه عمیق سقف رفیع گنبد بشکوهش لبریز از خموشی ،‌ وز خویش لب به لب امشب بیاد مخمل زلف نجیب تو شب را چو گربه ای که بخوابد به دامنم من ناز می کنم چون مشتری درخشان ،‌ چون زهره آشنا امشب دگر به نام صدا می زنم تو را نام ترا به هر که رسد می دهم نشان آنجا نگاه کن نام تو را به شادی آواز می کنم امشب به سوی قدس اهورائی پرواز می کنم ,مهدی اخوان ثالث,غزل 4,از این اوستا فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی زن و مرد و جوان و پیر همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای و با زنجیر اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود تا زنجیر ندانستیم ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم چنین می گفت فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت چنین می گفت چندین بار صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت و ما چیزی نمی گفتیم و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی گروهی شک و پرسش ایستاده بود و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی و حتی در نگه مان نیز خاموشی و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود شبی که لعنت از مهتاب می بارید و پاهامان ورم می کرد و می خارید یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را و نالان گفت :‌ باید رفت و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز باید رفت و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند کسی راز مرا داند که از اینرو به آنرویم بگرداند و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم و شب شط جلیلی بود پر مهتاب هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال ز شوق و شور مالامال یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود به جهد ما درودی گفت و بالا رفت خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند و ما بی تاب لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم و ساکت ماند نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم بخوان !‌ او همچنان خاموش برای ما بخوان ! خیره به ما ساکت نگا می کرد پس از لختی در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد نشاندیمش بدست ما و دست خویش لعنت کرد چه خواندی ، هان ؟ مکید آب دهانش را و گفت آرام نوشته بود همان کسی راز مرا داند که از اینرو به آرویم بگرداند نشستیم و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم و شب شط علیلی بود ,مهدی اخوان ثالث,كتیبه,از این اوستا گفت راوی : راه از آیند و روند آسود گردها خوابید روز رفت و شب فراز آمد گوهر آجین کبود پیر باز آمد چون گذشت از شب دو کوته پاس بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو که : شما خوابید ، ما بیدار خرم و آسوده تان خفتار بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنه ی ناورد گرد گردان گرد مرد مردان مرد که به خود جنبید و گرد از شانه ها افشاند چشم بردراند و طرف سبلستان جنباند و به سوی خلوت خاموش غرش کرد ، غضبان گفت های ه زادان ! چاکران خاص طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید گفت راوی : خلوت آرام خامش بود می نجبنید آب از آب ، آنسانکه برگ از برگ ، هیچ از هیچ خویشتن برخاست ثقبه زار ، ‌آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد پاره انبانی که پنداری هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز می افتاد فخ و فوخ و تق و توقی کرد در خیالش گفت : دیگر مرد سر غرق شد در آهن و پولاد باز بر خاموشی خلوت خروش آورد های شیر بچه مهتر پولادچنگ آهنین ناخن رخش را زین کن باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانکه آب از آب بار دیگر خویشتن برخاست تکه تکه تخته ای مومی به هم پیوست در خیالش گفت : دیگر مرد رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصیه ی ناورد گفت راوی : سوی خندستان فت راوی : ماه خلوت بود اما دشت می تابید نه خدایای ، ماه می تابید ، اما دشت خلوت بود در کنار دشت گفت موشی با دگر موشی آنچه کالا داشتم پوسید در انبار آنچه دارم ، هاه می پوسد خرده ریز و گندم و صابون و چی ، خروار در خروار خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش ما هم از اینسان ، ئلی بگذار شاید این باشد همان مردی که می گویند چون و چند وز پسش خیل خریداران شو کتمند خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش و آسمان شد هشت ز آنکه ز آنجا مرد و کرکب در گذر بودند پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم اگامخواره جاده ی هموار بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده چون نوار سالخوردی پوده و سوده و فراخ دشت بی فرسنگ ساکت از شیب فرازی ، دره ی کوهی لکه ی بوته و درختی ، تپهای از چیزی انبوهی که نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند یا صدایی را به سویی باز گرداند چون دو کفه ی عدل عادل بود ، اما خالی افتاده در دو سوی خلوت جاده جلوه ای هموار از همواری ، از کنه تهی ، بودی چو نابوده هیچ ، بیهوده همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت مانده از او نور باقی خسته اندی پاس مرد و مرکب گرم رفتن لیک ماندگی نپذیر خستگی نشناس رخش رویین گرچه هر سو گردباد می انگیخت لکن از آنجا که چون ابر بهار چارده اندام باران عرق می ریخت مرد و مرکب ، گفت راوی : الغرض القصه می رفتند همچون باد پشت سرشان سیلی از گل راه می افتاد لکه ای در دوردست راه پیدا شد ها چه بود این ؟ کس نمی بیند ، ندید آن لکه را شاید گفت راوی : رفت باید ، تا چه باشد یا چه پیش آید در کنار دشت ، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده سوده ی پوده در فضای خیمه ای چون سینه ی من تنگ اندرو آویخته مثل دلم فانوس دوداندودی از دیرک با فروغی چون دروغی که ش نخواهد کرد باور ، هیچ قصه باره ساده دل کودک در پیشانبوم گرداگرد خود گم ، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست بستر دو مرد سرد گفت راوی : آنچه آنجا بود بود چون دارند گانش خسته و فرسوده ، گرد آلود نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار نیز چون دارندگانش رنجه از هستی واندر آن مغموم دم ، نه خواب نه بیدار ، مست خستگیهایی که دارد کار ، ریخته واریخته هر چیز حاکی از : ای ، من گرفتم هر چه در جایش پتک آنجا کلنگ آنجای ، اینهم بیل هوم، که چی ؟ اینجا هم از اهرم فیلک اینجا و سرند اینجا چه نتیجه ، هه بیا آخر که نهم جای خب ، یعنی طناب خط و چه زنبیل اینهمه آلات رنج است، آی پس اسباب راحت کو ؟ گفت راوی: راست خواهی راست می گفت آن پریشانبوم با ایشان واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم من شنیدستم چه می گفتند همچو شبهای دگر دشمنامباران کرده هستی را خسته و فرسوده می خفتند در فضای خیمه آن شب نیز گفت و گویی بود و نجوایی یادگار ، ای ، با توام ، خوابی تو یا بیدار ؟ من دگر تابم نماند ای یار چندمان بایست تنها در بیابان بود وشید این غبار آلود ؟ چندمان بایست کرد این جاده را هموار ؟ ما بیابان مرگ راهی که بر آن پویند از شهری به دیگر شهر بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج رده از رنج قیبله ی ما فراهم ، شایگان صد گنج من دگر بیزارم از این زندگی ، فهمیدی ، ای ، بیزار یادگارا ، با تو ام ، خوابی تو یا بیدار ؟ خست حرفش را و خواب آلود گفت : ای دوست ما هم از اینسان ، ولیکن بارها با تو گفته ام ، کوچکترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست تو مگر نشنیده ای که خواهد آمد روز بهروزی روز شیرینی که با ماش آشتی باشد آنچنان روزی که در وی نشنو گوش و نبیند چشم جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت گفت : بیش از پنج روزی نیست حکم میرنوروزی تو مگر نشنیده ای در راه مرد و مرکبی داریم آه ، بنگر .... بنگر آنک ... خاسته گردی و چه گردی گویی اکنون می رسد از راه پیکی باش پیغامی شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی آن گنه بخشا سعادت بخش شوکتمند گفت راوی : خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج آسمان نه آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند ما در اینجا او از آنجا تفت آمد و آمد رفت و رفت و رفت گفت راوی : روستا در خواب بود اما روستایی با زنش بیدار تو چه میدانی ، زن ، این بازیست آن سگ زرد این شغال ، آخر تو مگر نشنیده ای هر گرد گردو نیست ؟ زن کشید آهی و خواب آلود خاست از جا تا بپوشاند روی آن فرزند را که خفته بود آنجا کنار در می آمد باد دست این یک را لگد کرد آخ و آن سدیگر از صدا بیدار شد ، جنبید آب نه بود و جسته بود از خواب باد شدت کرد ، در را کوفت بر دیوار . با فریاد پنجمین در بسترش غلطید هشتمین ، آن شیرخواره ، گریه را سرداد گفت راوی : حمدالله ، ماشالله ، چشم دشمن کور کلبه مالامال بود از گونه گون فرزند نر و ماده هر یک این دلخواه آن دلبند زن به جای خویشتن بر گشت ، آرامید ،‌ آنکه گفت من نمی دانم که چون یا چند من شنیده ام که در راه ست مرکبی ، بر آن نشسته مرد شو کتمند خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار و آسمان ده ز آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند گفت راوی : هم بدانسان ماه - بل رخشنده تر - می تافت بر آفاق راه خلوت ، دشت ساکت بود و شب گویی داشت رنگ خویشتن می باخت مرد مردان مرد اما همچنان بر مرکب رامش گرم سوی هیچسو می تاخت ناگهان انگار جاده ی هموار در فراخ دشت پیچ و تابی یافت ، پندارم سوی نور و سایه دیگر گشت مرد و مرکب هر دو رم کردند ، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش کم کردند ، رم کردند کم رم کم همچو میخ استاده بر جا خشک بی تکان ، مرده به دست و پای بی که هیچ از لب برآید نعره شان در دل وای هی ، سیاهی ! تو که هستی ؟ آی گفت راوی : سایه شان اما چه پاسخ می تواند داد ؟ های ها ، ای داد بعد لختی چند اندکی بر جای جنبیدند سایه هم جنبید مرد و مرکب رم کنان پس پس گریزان ، لفج و لب خایان پیکر فخر و شکوه عهد را زردینه اندایان سایه هم ز آنگونه پیش آیان آی چاکران ! این چیست ؟ کیست ؟ باز هیچ از هیچ همچنان پس پس گریزان ، اوفتان خیزان در گل از زردینه و سیل عرق لیزان گفت راوی :‌ در قفاشان دره ای ناگه دهان وا کرد به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم نه خدایا، من چه می گویم ؟ به اندازه ی کس گندم مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند و آن کس گندم فرو بلعیدشان یک جای ، سر تا سم پیشتر ز آندم که صبح راستین از خواب برخیزد ماه و اختر نیزشان دیدند بامدادان نازینین خاوری چون چهره می آراست روشن آرایان شیرینکار ، پنهانی گفت راوی : بر دروغ راویان بسیار خندیدند ,مهدی اخوان ثالث,مرد و مرکب,از این اوستا منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم لیک ای ندانم چون و چند ! ای دور تو بسا کاراسته باشی به آیینی که دلخواه ست دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه یا کدام است آن که بیراه ست ای برایم ، نه برایم ساخته منزل نیز می دانستم این را ، کاش که به سوی تو چها می بایدم آورد دانم ای دور عزیز !‌ این نیک می دانی من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست کاش می دانستم این را نیز که برای من تو در آنجا چها داری گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار می توانم دید از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟ شب که می آید چراغی هست ؟ من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟ ,مهدی اخوان ثالث,منزلی در دوردست,از این اوستا با آنکه شب شهر را دیرگاهی ست با ابرها و نفس دودهایش تاریک و سرد و مه آلود کرده ست و سایه ها را ربوده ست و نابود کرده ست من با فسونی که جادوگر ذاتم آموخت پوشاندم از چشم او سایه ام را با سایه ی خود در اطراف شهر مه آلود گشتم اینجا و انجا گذشتم هر جا که من گفتم ، آمد در کوچه پسکوچه های قدیمی میخانه های شلوغ و پر انبوه غوغا از ترک ، ترسا ، کلیمی اغلب چو تب مهربان و صمیمی میخانه های غم آلود با سقف کوتاه و ضربی و روشنیهای گم گشته در دود و پیخوانهای پر چرک و چربی هر جا که من گفتم ، آمد این گوشه آن گوشه ی شب هر جا که من رفتم آمد او دید من نیز دیدم مرد و زنی را که آرام و آهسته با هم چون دو تذرو جوان می چمیدند و پچ پچ و خنده و برق چشمان ایشان حتی بگو باد دامان ایشان می شد نهیبی که بی شک انگار گردنده چرخ زمان را این پیر پر حسرت بی امان را از کار و گردش می انداخت ، مغلوب می کرد و پیری و مرگ را در کمینگاه شومی که دارند نومیده و مرعوب می کرد در چار چار زمستان من دیدیم او نیز می دید آن ژنده پوش جوان را که ناگاه صرع دروغینش از پا درانداخت یک چند نقش زمین بود آنگاه غلت دروغینش افکند در جوی جویی که لای و لجنهای آن راستین بود و آنگاه دیدیم با شرم و وحشت خون ، راستی خون گلگون خونی که از گوشه ی ابروی مرد لای و لجن را به جای خدا و خداوند آلوده ی وحشت و شرم می کرد در جوی چون کفچه مار مهیبی نفت غلیظ و سیاهی روانبود می برد و می برد و می برد آن پاره های جگر ، تکه های دلم را وز چشم من دور می کرد و می خورد مانند زنجیره ی کاروانهای کشتی کاندر شفقها ،‌فلقها در آبهای جنوبی از شط به دریا خرامند و از دید گه دور گردند دریا خوردشان و سمتور گردند و نیز دیدیم با هم ، چگونه جن از تن مرد آهسته بیرون می آمد و آن رهروان را که یک لحظه می ایستادند یا با نگاهی بر او می گذشتند یا سکه ای بر زمین می نهادند دیدیم و با هم شنیدیم آن مرد کی را که می گفت و می رفت : این بازی اوست و آن دیگیر را که می رفت و می گفت : این کار هر روزی اوست دو لابه های سگی را سگی زرد که جلد می رفت ،‌ می ایستاد و دوان بود و لقمه ای پیش آن سگ می افکند ناگه دهان دری باز چون لقمه او را فرو برد ما هم شنیدیم کان بوی دلخواه گم شد و آمد به جایش یکی بوی دشمن و آنگاه دیدیم از آن سگ خشم و خروش و هجویمی که گفتی بر تیره شب چیره شد بامداد طلایی اما نه ، سگ خشمگین مانده پایین و بر درخت ست آن گربه ی تیره ی گل باقلایی شب خسته بود از درنگ سیاهش من سایه ام را به میخانه بردم هی ریختم خورد ،‌ هی ریخت خوردم خود را به آن لحظه ی عالی خوب و خالی سپردم با هم شنیدیم و دیدیم میخواره ها و سیه مستها را و جامهایی که می خورد بر هم و شیشه هایی که پر بود و می ماند خالی و چشم ها را و حیرانی دستها را دیدیم و با هم شنیدیم آن مست شوریده سر را که آواز می خواند و آن را که چون کودکان گریه می کرد یا آنکه یک بیت مشهور و بد را می خواند و هی باز می خواند و آن یک که چون هق هق گریه قهقاه می زد می گفت : ای دوست ما را مترسان ز دشمن ترسی ندارد سری که بریده ست آخر مگر نه ، مگر نه در کوچه ی عاشقان گشته ام من ؟ و آنگاه خاموش می ماند یا آه می زد با جرعه و جامهای پیاپی من سایه ام را چو خود مست کردم همراه آن لحظه های گریزان از کوچه پسکوچه ها بازگشتم با سایه ی خسته و مستم ، افتان و خیزان مستیم ، مسیتم ، مستیم مستیم و دانیم هستیم ای همچو من بر زمین اوفتاده برخیز ، شب دیر گاهست ، برخیز دیگر نه دست و نه دیوار دیگر نه دیوار نه دست دیگر نه پای و نه رفتار تنها تویی با من ای خوبتر تکیه گاهم چشمم ، چراغم ، پناهم من بی تو از خود نشانی نبینم تنهاتر از هر چه تنها همداستانی نبینم با من بمان ای تو خوب ، ای بیگانه برخیز ، برخیز ، برخیز با من بیا ای تو از خود گریزان من بی تو گم می کنم راه خانه با من سخن سر کن ای ساکت پرفسانه آیینه بی کرانه می ترسم ای سایه می ترسم ای دوست می پرسم آخر بگو تا بدانم نفرین و خشم کدامین سگ صرعی مست این ظلمت غرق خون و لجن را چونین پر از هول و تشویش کرده ست ؟ ایکاش می شد بدانیم ناگه غروب کدامین ستاره ژرفای شب را چنین بیش کرده ست ؟ هشدار ای سایه ره تیره تر شد دیگر نه دست و نه دیوار دیگر نه دیوار نه دوست دیگر به من تکیه کن ، ای من ، ای دوست ، اما هشدار کاینسو کمینگاه وحشت و آنسو هیولای هول است وز هیچیک هیچ مهری نه بر ما ای سایه ، ناگه دلم ریخت ، افسرد ایکاش می شد بدانیم نا گه کدامین ستاره فرومرد ؟ ,مهدی اخوان ثالث,نا گه غروب کدامین ستاره ؟,از این اوستا نعش این شهید عزیز روی دست ما مانده ست روی دست ما ، دل ما چون نگاه ، ناباوری به جا مانده ست این پیمبر ، این سالار این سپاه را سردار با پیامهایش پاک با نجابتش قدسی سرودها برای ما خوانده ست ما باین جهاد جاودان مقدس آمدیم او فریاد می زد هیچ شک نباید داشت روز خوبتر فرداست و با ماست اما اکنون دیری ست نعش این شهید عزیز روی دست ما چو حسرت دل ما برجاست و روزی این چنین بتر با ماست امروز ما شکسته ما خسته ای شما به جای ما پیروز این شکست و پیروزی به کامتان خوش باد هر چه می خندید هر چه می زنید ، می بندید هر چه می برید ، می بارید خوش به کامتان اما نعش این عزیز ما را هم به خاک بسپارید ,مهدی اخوان ثالث,نوحه,از این اوستا هنگام رسیده بود ، ما در این کمتر شکی نمی توانستیم آمد روزی که نیک دانستند آفاق این را و نیک دانستیم هنگام رسیده بود ، می گفتند هنگام رسیده است ؛ اما شب نزدیک غروب زهره ، در برجی مرغی خواند که هوی کو کو کب آن مرغ که خواند این چنین سی بار این جنگل خوف سوزد اندر تب آنگاه دگر بسا دلا با دل آنگاه دگر بسا لبا بر لب پیری که نقیب بود ،‌ آمد ، گفت هنگام رسیده است ؛ اما باد انگیخته ابری آنچنان از خاک کز زهره نشان نمانده بر افلاک جمعی ز قبیله نیز می گفتند هنگام رسیده است ؛ مرغ اما دیری ست نشسته خامش و گویا رفته ست ز یاد و رد جاودییش ناخوانده هنوز هفت باری بیش سرگشته قبیله ،‌ هر یک سویی باریده هزار ابر شک در ما و افکنده سیاه سایه ها بر ما هنگام رسیده بود ؟ می پرسیم و آن جنگل هول همچنان بر جا شب می ترسیم و روز می ترسیم ,مهدی اخوان ثالث,هنگام,از این اوستا شست باران بهاران هر چه هر جا بود یک شب پاک اهورایی بود و پیدا بود بر بلندی همگنان خاموش گرد هم بودند لیک پنداری هر کسی با خویش تنها بود ماه می تابید و شب آرام و زیبا بود جمله آفاق جهان پیدا اختران روشنتر از هر شب تا اقاصی ژرفنای آسمان پیدا جاودانی بیکران تا بیکرانه ی جاودان پیدا اینک این پرسنده می پرسد پرسنده : من شنیدستم تا جهان باقی ست مرزی هست بین دانستن و ندانستن تو بگو ، مزدک !‌ چه می دانی ؟ آنسوی این مرز ناپیدا چیست ؟ وانکه زانسو چند و چون دانسته باشد کیست ؟ مزدک : من جز اینجایی که می بینم نمی دانم پرسنده : یا جز اینجایی که می دانی نمی بینی مزدک : من نمی دانم چه آنجه یا کجا آنجاست بودا : از همین دانستن و دیدن یا ندانستن سخن می رفت زرتشت : آه ، مزدک ! کاش می دیدی شهر بند رازها آنجاست اهرمن آنجا ، اهورا نیز بودا : پهندشت نیروانا نیز پرسنده : پس خدا آنجاست ؟ هان ؟ شاید خدا آنجاست بین دانستن و ندانستن تا جهان باقی ست مرزی هست همچنان بوده ست تا جهان بوده ست ,مهدی اخوان ثالث,و ندانستن,از این اوستا نه زورقی و نه سیلی ، نه سایه ی ابری تهی ست آینه مرداب انزوای مرا خوش آنکه سر رسدم روز و سردمهر سپهر شبی دو گرم به شیون کند سرای مرا ,مهدی اخوان ثالث,و نه هیچ,از این اوستا شب از شبهای پاییزی ست از آن همدرد و با من مهربان شبهای شک آور ملول و سخته دل گریان و طولانی شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید ، چنین همدرد و یا بر بامدادم گرید ، از من نیز پنهانی من این می گویم و دنباله دارد شب خموش و مهربان با من به کردار پرستاری سیه پوش پیشاپیش ،‌ دل برکنده از بیمار نشسته در کنارم ، اشک بارد شب من اینها گویم و دنباله دارد شب ,مهدی اخوان ثالث,پرستار,از این اوستا لحظه ای خاموش ماند ، آنگاه باز دیگر سیب سرخی را که در کف داشت به هوا انداخت سیب چندی گشت و باز آمد سیب را بویید گفت گپ زدن از آیباریها و از پیوند ها کافیست خوب تو چه می گویی ؟ آه چه بگویم ؟ هیچ سبز و رنگین جامه ای گلبفت بر تن داشت دامن سیرابش از موج طراوت مثل دریا بود از شکوفه های گیلاس و هلو طوق خوش آهنگی بگردن داشت پرده ای طناز بود از مخملی گه خواب گه بیدار با حریری که به آرامی وزیدن داشت روح باغ شاد همسایه مست و شیرین می خرامید و سخن می گفت و حدیث مهربانش روی با من داشت من نهادم سر به نرده ی اهن باغش که مرا از او جدا می کرد و نگاهم مثل پروانه در فضای باغ او می گشت گشتن غمگین پری در باغ افسانه او به چشم من نگاهی کرد دید اشکم را گفت ها ، چه خوب آمد بیادم گریه هم کاری است گاه این پیوند با اشک است ، یا نفرین گاه با شوق است ، یا لبخند یا اسف یا کین و آنچه زینسان ، لیک باید باشد این پیوند بار دیگر سیب را بویید و ساکت ماند من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خود بردم آه خامشی بهتر ورنه من باید چه می گفتم به او ، باید چه می گفتم ؟ گر چه خاموشی سر آغز فراموشی است خامشی بهتر گاه نیز آن بایدی پیوند کو می گفت خاموشی ست چه بگویم ؟ هیچ جوی خشکیده ست و از بس تشنگی دیگر بر لب جو بوته های بار هنگ و پونه و خطمی خوابشان برده ست با تن بی خویشتن ، گویی که در رویا می بردشان آب ،‌ شاید نیز آبشان برده ست به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن همچو ابر حسرت خاموشبار من ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور یک جاوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند ای گروهی برگ چرکین تار چرکین بود یادگار خشکسالیهای گردآلود هیچ بارانی شما را شست نتواند ,مهدی اخوان ثالث,پیوندها و باغ ها,از این اوستا آب و آتش نسبتی دارند جاویدان مثل شب با روز ، اما از شگفتیها ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما آتشی با شعله های آبی زیبا آه سوزدم تا زنده ام یادش که ما بودیم آتشی سوزان و سوزاننده و زنده چشمه ی بس پاکی روشن هم فروغ و فر دیرین را فروزنده هم چراغ شب زدای معبر فردا آب و آتش نسبتی دارند دیرینه آتشی که آب می پاشند بر آن ، می کند فریاد ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند آبهای شومی و تاریکی و بیداد خاست فریادی ، و درد آلود فریادی من همان فریادم ، آن فریاد غم بنیاد هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود من نخواهم برد ، این از یاد کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند گفتم و می گویم و پیوسته خواهم گفت ور رود بود و نبودم همچنان که رفته است و می رود بر باد ,مهدی اخوان ثالث, آب و آتش,زمستان روزنه ای از امید ، گرم و گرامی روشنی افکنده باز بر دل سردم دایم از آن لذتی که خواهم آمد مستم و با سرنوشت بد به نبردم تا بردم گاهگاه وسوسه با خویش کای دله دل ! چشم ازین گناه فرو پوش یاد گناهان دلپذیر گذشته بانگ برآرد که : آی شیطان ! خاموش وسوسه ی تو به در دلم نکند راه توبه کند ، آنکه او گنه نتواند گرگم و گرگ گرسنه ام من و گویم مرگ مگر زهر توبه ام بچشاند باز شب آمد ، حرمسرای گناهان باز در آن برگ لاله راه نکردیم وای دلا ! این چه بی فروغ شبی بود حیف ، گذشت امشب و گناه نکردیم ای لب گرم من ! ای ز تف عطش خشک باش که سیرت کنم ز بوسه ی شاداب از لب و دندان و چهره ای که بر آنها رشک برد لاله و ستاره و مهتاب اخترکان ! شب بخیر ، خسته شدم باز بسترم از انتظار خسته تر از من خسته ام ، اما خوشم که روح گناهان شاد شود ، شاد ، تا شب دگر از من مست شعف می روم به بسترم امشب بر دو لبم خنده ، تا که خنده کند روز باز ببینم سعادت تو چه قدر است بستر خوشبختم ! آی ... بستر پیروز ,مهدی اخوان ثالث, آخرین,زمستان به چشمان سیاه و روی شاداب و صفای دل گل باغ شب و دریا و مهتاب است پنداری درین تاریک شب ، با این خمار و خسته جانیها خوش آید نقش او در چشم من ، خواب است پنداری ,مهدی اخوان ثالث, جرقه,زمستان سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را نگه جز پیش پا را دید ، نتواند که ره تاریک و لغزان است وگر دست محبت سوی کسی یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون که سرما سخت سوزان است نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک چو دیدار ایستد در پیش چشمانت نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟ مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی دمت گرم و سرت خوش باد سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد تگرگی نیست ، مرگی نیست صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است من امشب آمدستم وام بگزارم حسابت را کنار جام بگذارم چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟ فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین درختان اسکلتهای بلور آجین زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه غبار آلوده مهر و ماه زمستان است ,مهدی اخوان ثالث, زمستان,زمستان نجوا کنان به زمزمه سرگرم مردی ست با سرودی غمناک خسته دلی ، شکسته دلی ، بیزار از سر فکنده تاج عرب بر خاک این شرزه شیر بیشه ی دین ، آیت خدا بی هیچ باک و بیم و ادا سوی عجم کشیده دلش ، از عرب جدا امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد آهسته می سراید و با خویش امشب سرود و سر دگر دارد نجوا کنان به زمزمه ، نالان و بی قرار با درد و سوز گرید و گوید امشب چو شب به نیمه رسد خیزم وز این سیاه زاویه بگریزم پنهان رهی شناسم و با شوق می روم ور بایدم دویدن ، با شوق می دوم گر بسته بود در ؟ به خدا داد می زنم سر می نهم به درگه و فریاد می کنم خسته دل شکسته دل غمناک افکنده تیره تاج عرب از سر فریاد می کند هیهای ! های ! های ای ساقیان سخوش میخانه ی الست راهم دهید آی ! پناهم دهید آی اینجا درمانده ای ز قافله ی بیدل شماست آواره ای، گریخته ای ، مانده بی پناه آه اینجا منم ، منم کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم امشب عجیب حال خوشی دارد پا می زند به تاج عرب ، گریان حال خوشی ، خیال خوشی دارد امشب من از سلاسل پنهان مدرسه سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین وز شک و از یقین وز رجس خلق و پاکی دامان مدرسه بگریختم چگونه بگویم ؟ حکایتی ست دیگر به تنگ آمده بودم از خنده های طعن وز گریه های بیم دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم تا چند می توانم باشم به طعن و طنز حتی گهی به نعره ی نفرین تلخ و تند غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟ دیگر به تنگ آمده ام من تا چند می توانم باشم از او جدا ؟ صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه با خاطری ملول ز ارکان مدرسه بگریخت از فریب و ریا ، از دروغ و جهل نابود باد - گوید - بنیان مدرسه حال خوش و خیال خوشی دارد با خویشتن جدال خوشی دارد و اکنون که شب به نیمه رسیده ست او در خیال خود را بیند کاوراق شمس و حافظ و خیام این سرکشان سر خوش اعصار این سرخوشان سرکش ایام این تلخکام طایفه ی شنگ و شور بخت زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت آهسته می گریزد و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای بر خاک راه ریزد امشب شگفت حال خوشی دارد و اکنون که شب ز نیمه گذشته ست او ، در خیال ، خود را بیند پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه ، ولی بسته است در و او سر به در گذاشته و از شکاف آن با اشتیاق قصه ی خود را می گوید و ز هول دلش جوش می زند گویی کسی به قصه ی او گوش می کند امشب بگاه خلوت غمناک نیمشب گردون بسان نطع مرصع بود هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی آفاق خیره بود به من ، تا چه می کنم من در سپهر خیره به آیات سرمدی بگریختم به سوی شما می گریختم بگریختم ، به سوی شما آمدم شما ای ساقیان سرخوش میخانه ی الست ای لولیان مست به ایان کرده پشت ، به خیام کرده رو آیا اجازه هست ؟ شب خلوت است و هیچ صدایی نمی رسد او در خیال خود را ، بی تاب ، بی قرار بیند که مشت کوبد پر کوب ، بر دری با لابه و خروش اما دری چو نیست ، خورد مشت بر سری راهم دهید آی! پناهم دهید آی! می ترسد این غریب پناهنده ای قوم ، پشت در مگذاریدش ای قوم ، از برای خدا گریه می کند نجواکنان ، به زمزمه سرگرم مردی ست دل شکسته و تنها امشب سرود و سر دگر دارد امشب هوای کوچ به سر دارد اما کسی ز دوست نشانش نمی دهد غمگین نشسته ، گریه امانش نمی دهد راهم ... دهید ، آی ! ... پناهم دهید ... آی هو ... هوی .... های ... های ,مهدی اخوان ثالث, سرود پناهنده,زمستان 1 هوا سرد است و برف آهسته بارد ز ابری ساکت و خاکستری رنگ زمین را بارش مثقال ، مثقال فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ سرود کلبه ی بی روزن شب سرود برف و باران است امشب ولی از زوزه های باد پیداست که شب مهمان توفان است امشب دوان بر پرده های برفها ، باد روان بر بالهای باد ، باران درون کلبه ی بی روزن شب شب توفانی سرد زمستان آواز سگها زمین سرد است و برف آلوده و تر هواتاریک و توفان خشمناک است کشد - مانند گرگان - باد ، زوزه ولی ما نیکبختان را چه باک است ؟ کنار مطبخ ارباب ، آنجا بر آن خاک اره های نرم خفتن چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه عزیزم گفتم و جانم شنفتن وز آن ته مانده های سفره خوردن و گر آن هم نباشد استخوانی چه عمر راحتی دنیای خوبی چه ارباب عزیز و مهربانی ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست بلی ، اما تحمل کرد باید درست است اینکه الحق دردناک است ولی ارباب آخر رحمش آید گذارد چون فروکش کرد خشمش که سر بر کفش و بر پایش گذاریم شمارد زخمهایمان را و ما این محبت را غنیمت می شماریم 2 خروشد باد و بارد همچنان برف ز سقف کلبه ی بی روزن شب شب توفانی سرد زمستان زمستان سیاه مرگ مرکب آواز گرگها زمین سرد است و برف آلوده و تر هوا تاریک و توفان خشمگین است کشد - مانند سگها - باد ، زوزه زمین و آسمان با ما به کین است شب و کولاک رعب انگیز و وحشی شب و صحرای وحشتناک و سرما بلای نیستی ، سرمای پر سوز حکومت می کند بر دشت و بر ما نه ما را گوشه ی گرم کنامی شکاف کوهساری سر پناهی نه حتی جنگلی کوچک ، که بتوان در آن آسود بی تشویش گاهی دو دشمن در کمین ماست ، دایم دو دشمن می دهد ما را شکنجه برون : سرما درون : این آتش جوع که بر ارکان ما افکنده پنجه دو ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه برون جست از کمین و حمله ور گشت سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم نه پای رفتن و نی جای برگشت بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز که این خون ، خون ما بی خانمانهاست که این خون ، خون گرگان گرسنه ست که این خون ، خون فرزندان صحراست درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ، دویم آسیمه سر بر برف چون باد ولیکن عزت آزادگی را نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد ,مهدی اخوان ثالث, سگها و گرگها,زمستان لبها پریده رنگ و زبان خشک و چاک چاک رخساره پر غبار غم از سالهای دور در گوشه ای ز خلوت این دشت هولناک جوی غریب مانده ی بی آب و تشنه کام افتاده سوت و کور بس سالها گذشته کز آن کوه سربلند پیک و پیام روشن و پاکی نیامده ست وین جوی خشک ، رهگذر چشمه ای که نیست در انتظار سایه ی ابری و قطره ای چشمش به راه مانده ، امدیش تبه شده ست بس سالها گذشته که آن چشمه ی بزرگ دیگر به سوی معبر دیرین روانه نیست خشکیده است ؟ یا ره دیگر گرفته پیش ؟ او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت و اکنون که نیست ، ساز و سرود و ترانه نیست در گوشه ای ز خلوت دشت اوفتاده خوار بر بستر زوال و فنا ، در جوار مرگ با آن یگانه همدم دیرین دیر سال آن همنشین تشنه ، چنار کهن ، که نیست بر او نه آشیانه ی مرغ و نه بار و برگ آنجا ، در انتظار غروبی تشنه است کز راه مانده مرغی بر او گذر کند چون بیند آشیانه بسی دور و وقت دیر بر شاخه ی برهنه ی خشکش ، غریب وار سر زیر بال برده ، شبی را سحر کند این است آن یگانه ندیمی که جوی خشک همسایه است با وی و همراز و همنشین وز سالهای سال در گوشه ای ز خلوت این دشت یکنواخت گسترده است پیکر رنجور بر زمین ای جوی خشک ! رهگذر چشمه ی قدیم وقتی مه ، این پرنده ی خوشرنگ آسمان گسترده است بر تو و بر بستر تو بال آیا تو هیچ لب به شکایت گشودهای از گردش زمانه و نیرنگ آسمان ؟ من خوب یادم آید ز آن روز و روزگار کاندر تو بود ، هر چه صفا یا سرور بود و آن پاک چشمه ی تو ازین دشت دیولاخ بس دور و دور بود ، و ندانست هیچ کس کز کوهسار جودی ، یا کوه طور بود آنجا که هیچ دیده ندید و قدم نرفت آنجا که قطره قطره چکد از زبان برگ آنجا که ذره ذره تراود ز سقف غار روشن چو چشم دختر من ، پاک چون بهشت دوشیزه چون سرشک سحر ، سرد چون تگرگ من خوب یادم آید ز آن پیچ و تابهات و آنجا که آهوان ز لبت آب خورده اند آنجا که سایه داشتی از بیدهای سبز آنجا که بود بر تو پل و بود آسیا و آنجا که دختران ده آب از تو برده اند و اکنون ، چو آشیانه متروک ، مانده ای در این سیاه دشت ، پریشان وسوت و کور آه ای غریب تشنه ! چه شد تا چنین شدی لبها پریده رنگ و زبان خشک و چاک چاک رخساره پر غبار غم از سالهای دور ؟ ,مهدی اخوان ثالث, مشعل خاموش,زمستان بخز در لاکت ای حیوان ! که سرما نهانی دستش اندر دست مرگ است مبادا پوزه ات بیرون بماند که بیرون برف و باران و تگرگ است نه قزاقی ، نه بابونه ، نه پونه چه خالی مانده سفره ی جو کناران هنوز ای دوست ، صد فرسنگ باقی ست ازین بیراهه تا شهر بهاران مبادا چشم خود برهم گذاری نه چشم اختر است این ، چشم گرگ است همه گرگند و بیمار و گرسنه بزرگ است این غم ، ای کودک ! بزرگ است ازین سقف سیه دانی چه بارد ؟ خدنگ ظالم سیراب از زهر بیا تا زیر سقف می گریزیم چه در جنگل ، چه در صحرا ، چه در شهر ز بس باران و برف و باد و کولاک زمان را با زمین گویی نبرد است مبادا پوزه ات بیرون بماند بخز در لاکت ای حیوان ! که سرد است ,مهدی اخوان ثالث, پند,زمستان بده ... بدبد ... چه امیدی ؟ چه ایمانی ؟ کرک جان ! خوب می خوانی من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد چو بوی بالهای سوخته ت پرواز خواهم داد گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش بخوان آواز تلخت را ، ولکن دل به غم مسپار کرک جان ! بنده ی دم باش بده ... بد بد راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست ته تنها بال و پر ، بال نظر بسته ست قفس تنگ است و در بسته ست کرک جان ! راست گفتی ، خوب خواندی ، ناز آوازت من این آواز تلخت را بده ... بد بد ... دروغین بود هم لبخند و هم سوگند دروغین است هر سوگند و هر لبخند و حتی دلنشین آواز جفت تشنه ی پیوند من این غمگین سرودت را هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد به شهر آواز خواهم داد بده ... بدبد ... چه پیوندی ؟ چه پیمانی ؟ کرک جان ! خوب می خوانی خوشا با خود نشستن ، نرم نرمک اشکی افشاندن زدن پیمانه ای - دور از گرانان - هر شبی کنج شبستانی ,مهدی اخوان ثالث,آواز کرک,زمستان با نوازشهای لحن مرغکی بیدار دل بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب چون گشودم چشم ، دیدم از میان ابرها برف زرین بارد از گیسوی گلگون ، آفتاب جوی خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد شانه در گیسوی من کوشید با آثار خواب وز کشاکشهاش طرح گیسوانم تازه شد سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر ابر ها مانند مرغانی که هر دم می پرند بر زمین خسسبیده نقش شاخهای بید بن گاه محو و گاه رنگین لیک با قدی بلند بره ها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست جز : کجایی مادر گمگشته ؟ قصدی ز آن سرود لک لک همسایه بالا زد سر و غلیان کشید جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد چون محبت با جفا آمیخت در غمهای من حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من خنده کردم بر جبین صبح با قلبی حزین خنده ای ، اما پریشان خنده ای بی اختیار خیره در سیمای شیرین فلک نام تو را بر زبان آوردم تابنده مه ، جانانه یار ناگهان در پرنیان ابرها باغی شکفت وز میان باغ پیدا شد جمالی تابناک آمد از آن غرفه ی زیبای نورانی فرود چون فرشته ، آسمانی پیکری پر نور و پاک در کنار جوی ، با رویی درخشان ایستاد وز نگاهی روح تاریک مراتابنده کرد سجده بردم قامتش را لیک قلبم می تپید دیدمش کاهسته بر محجوبی من خنده کرد من نگفتم : کیستی ؟ زیرا زبان در کام من از شکوه جلوه اش حرفی نمی یارست گفت شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر کرد کز لبش باعطر مستی آوری این گل شکفت ای جوان ، چشمان تو می پرسد از من کیستی من به این پرسان محزون تو می گویم جواب من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق من خدای روشنیها من خدای آفتاب از میان ابرهای خسته این امواج نور نیزه های تیرگی پیر ای زرین من است خسته خاطر عاشقان هستی از کف داده را هدیه آوردن ز شهر عشق ، آیین من است نک برایت هدیه ای آورده ام از شهر عشق تا که همراز تو باشد در غم شبهای هجر ساحلی باشد منزه تا که درج خاطرش گوهر اندوزد ز غمهای تو در دریای هجر اینک این پاکیزه تن مرغک ، ره آورد من است پیکری دارد چو روحم پاک و چون مویم سپید این همان مرغ است کاندر ماورای آسمان بال بر فرق خدای حسن و گلها گسترید بنگر ای جانانه توران تا که بر رخسار من اشکهای من خبردارت کنند از ماجرا دیدم آن مرغک چو منقار کبود از هم گشود می ستاید عشق محجوب من و حسن تو را ,مهدی اخوان ثالث,ارمغان فرشته,زمستان نه چراغ چشم گرگی پیر نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه مانده دشت بیکران خلوت و خاموش زیر بارانی که ساعتهاست می بارد در شب دیوانه ی غمگین که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد در شب دیوانه ی غمگین مانده دشت بیکران در زیر باران ، آهن ، ساعتهاست همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر نه صدای پای اسب رهزنی تنها نه صفیر باد ولگردی نه چراغ چشم گرگی پیر ,مهدی اخوان ثالث,اندوه,زمستان آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش باغ بی برگی روز و شب تنهاست با سکوت پاک غمناکش ساز او باران ، سرودش باد جامه اش شولای عریانی ست ور جز اینش جامه ای باید بافته بس شعله ی زر تا پودش باد گو برید ، یا نروید ، هر چه در هر کجاکه خواهد یا نمی خواهد باغبانو رهگذاری نیست باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد ور به رویش برگ لبخندی نمی روید باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟ داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید باغ بی برگی خنده اش خونی ست اشک آمیز جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن پادشاه فصلها ، پاییز ,مهدی اخوان ثالث,باغ من,زمستان با دستهای کوچک خوش بشکاف از هم پرده ی پاک هوا را بشکن حصار نور سردی را که امروز در خلوت بی بام و در کاشانه ی من پر کرده سر تا سر فضا را با چشمهای کوچک خویش کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را دنیا و هر چیزی که در اوست از آسمان و ابر و خورشید و ستاره از مرغها ، گلها و آدمها و سگها وز این لحاف اپره پاره تا این چراغ کور سوی نیم مرده تا این کهن تصویر من ، با چشمهای باد کرده تا فرش و پرده اکنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست هر لحظه رنگی تازه دارد خواند به خویشت فریاد بی تابی کشی ، چون شیهه ی اسب وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت یا همچو قمری با زبان بی زبانی محزون و نامفهوم و گرم ، آواز خوانی ای لاله ی من تو می توانی ساعتی سر مست باشی با دیدن یک شیشه ی سرخ یا گوهر سبز اما من از این رنگها بسیار دیدم وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست از آسمان و ابر و آدمها و سگها مهری ندیدم ، میوه ای شیرین نچیدم وز سرخ و سبز روزگاران دیگر نظر بستم ، گذشتم ، دل بریدم دیگر نیم در بیشه ی سرخ یا سنگر سبز دیگر سیاهم من ، سیاهم دیگر سپیدم من ، سپیدم وز هرچه بود و هست و خواهد بود ، دیگر بیزارم و بیزار و بیزار نومیدم و نومید و نومید هر چند می خوانند امیدم نازم به روحت ، لاله جان ! با این عروسک تو می توانی هفته ای سرگرم باشی تا در میان دستهای کوچک خویش یک روز آن را بشکنی ، وز هم بپاشی من نیز سبز و سرخ و رنگین بس سخت و پولادین عروسکها شکستم و اکنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها چون کولیی دیوانه هستم ور باده ای روزی شود ، شب دیوانه مستم من از نگاهت شرم دارم امروز هم با دستخالی آمدم من مانند هر روز نفرین و نفرین بر دستهای پیر محروم بزرگم اما تو دختر امروز دیگر هم بمک پستانکت را بفریب با آن کام و زبان و آن لب خندانکت را و آن دستهای کوچکت را سوی خدا کن بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن ,مهدی اخوان ثالث,برای دخترکم لاله و آقای مینا,زمستان 1 حیف از تو ای مهتاب شهریور ، که ناچار باید بر این ویرانه محزون بتابی وز هر کجا گیری سراغ زندگی را افسوس ، ای مهتاب شهریور، نیابی یک شهر گورستان صفت ، پژمرده ، خاموش بر جای رصب و جام می سجاده ی زرق گوران نهادستند پی در مهد شیران بر جای چنگ و نای و نی هو یا اباالفضل با ناله ی جانسوز مسکینان ، فقیران بدبختها ، بیچاره ها ، بی خانمانها 2 لبخند محزون زنی ده ساله بود این کز گوشه ی چادر سیاه دیدم ای ماه آری زنی ده ساله بشنو تا بگویم این قصه کوتاه ست و درد آلود و جانکاه وین جا جز این لبخند لبخندی نبینی شش ساله بود این زن که با مادرش آمد از یک ده گیلان به سودای زیارت آن مادرک ناگاه مرد و دخترک ماند و اینک شده سرمایه ی کسب و تجارت نفرین بر این بیداد ، ای مهتاب ، نفرین بینی گدایی ، هر بگامی ، رقت انگیز یاد هر بدستی ، عاجزی از عمر بیزار یا زین دو نفرت بارتر شیخ ریایی هر یک به روی بارهای شهر سربار چون لکه های ننگ و ناهمرنگ وصله 3 اینجا چرا می تابی ؟ ای مهتاب ، برگرد این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند در دام یک زنجیر زرین ، دیدنی نیست می خندی اما گریه دارد حال این شهر ششصد هزار انسان که برخیزند و خسبند با بانگ محزون و کهنسال نقاره دایم وضو را نو کنند و جامه کهنه از ابروی خورشید ، تا چشم ستاره وز حاصل رنج و تلاش خویش محروم از زندگی اینجا فروغی نیست ، الاک در خشم آن زنجیریان خرد و خسته خشمی که چون فریادهاشان گشته کم رنگ با مشت دشمن در گلوهاشان شکسته واندر سرود بامدادیشان فشرده ست زینجا سرود زندگی بیرون تراود همراه گردد با بسی نجوای لبها با لرزش دلهای ناراضی همآهنگ آهسته لغزد بر سکوت نیمشبها وین است تنها پرتو امید فردا 4 ای پرتو محبوس ! تاریکی غلیظ است مه نیست آن مشعل که مان روشن کند راه من تشنه ی صبحم که دنیایی شود غروق در روشنیهای زلال مشربش ، آه زین مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد ,مهدی اخوان ثالث,به مهتابی که به گورستان می تابید,زمستان در هوای گرفته ی پاییز وقت بدرود شب ، طلوع سحر پیله اش را شکافت پروانه آمد از دخمه ی سیاه به در بالها را به شوق بر هم زد از نشاط تنفس آزاد با نگاهی حرصی و آشفته همره آرزو به راه افتاد نقش رخسار بامداد هنوز بود پر سایه از سیاهی سرد داشت نقاش خسته از پستو کاسه ی رنگ زرد می آورد رد شد از دشت صبح پروانه با نگاهی حرصی و آشفته دید در پیله زار دنیایی چشم باز و بصیرت خفته آی ! پروانگک ! روی به کجا ؟ آمد از پیله زار آوایی باد سرد خزان سیه کندت چه جنونی ، چه فکر بیجایی فصل پروانه نیست فصل خزان نیم پروانه کرمکی گفتا لااقل باش تا بهار آید لااقل باش ... محو شد آوا رد شد از دشت صبح پروانه به چمنزار نیمروز رسید شهر پروانه های زرین بال نور جریان پشت بر خورشید اوه ، به به غریب پروانه از کجایی تو با چنین خط و خال ؟ شهر عشاق روشنی اینجاست شهر پروانه های زرین بال نه غریبن من ، آشنا هستم از شبستان شعر آمده ام خسته از پیله های مسخ شده از سیه دخمه ام برون زده ام همرهم آرزو ، به کلبه ی شعر آردها بیخت ، پر وزن آویخت بافته از دل و تنیده ز جان خاطرم نقش حله ها انگیخت از شبستان شعر پارینه من همان طفل ارغنون سازم ارغنون ناله های روح من است دردناک است و وحشی آوازم اینک از راه دور آمده ام آرزومند آرزوی دگر در دلم خفته نغمه های حزین از تمنای رنگ و بوی دگر اوه ، فرزند راه دور ! بیا هر چه داری تو آرزوی اینجاست بر چمنها نشست ، پروانه گفت : به به چه تازه و زیباست روزها رفت و روزها آمد بود پروانه گرم لذت و گشت روزهایی چه روزهای خوشی در چمنزار نیمروز گذشت تا شبی دید آرزوهایش همه دلمرده اند و افسرده گریه هاشان دروغ و بی معنی ست خنده هاشان غریب و پژمرده گفت با خود که نیست وقت درنگ این گلستان دگر نه جای من است من نه مرد دروغ و تزویرم هر چه هست از هوای این چمن است بشنید این سخن پرستویی داستانش به آفتاب بگفت غم پروانه آفتابی شد روزها رفت و او نه خورد و نه خفت آفتاب بلند عالمگیر من دگر زین حجاب دلزده ام دوست دارم پرستویی باشم که ز پروانگی کسل شده ام عصر تنگی که نقشبند غروب سایه می زد به چهره ای روشن می پرید از چمن پرستویی آه ... بدرود ، ای شکفته چمن بالها را به شوق بر هم زد از نشاط تنفس آزاد با نگاهی حریص و آشفته همراه آرزو به راه افتاد به کجا می روی ؟ پرستوی خرد از چمنزار آمد این آوا لااقل باش تا بیاید صبح لااقل باش ... محو گشت صدا از چمنزار نیمروز پرید همره آرزو پرستویی در غبار غروب دوداندود دید از دور برج و بارویی سایه خیسانده در سواحل شب کهنه برجی بلند و دودزده برج متروک دیر سال ، عبوس با نقوشی علیل و مسخ شده برجبان پیرکی سیاه جبین در سه کنجی نشسته مست غرور و به گرد اندرش ستایشگر دو سه نو پا حریف پر شر و شور بر جدار هزار رخنه ی برج خفته بس نقش با خطوط زمخت حاصل عمر چند افسونگر میوه ی رنج چند شاخه ی لخت گاه غمگین نگاه معصومی از ورم کرده چشم حیرانی گاه بر پرده ای غبار آلود طرح گنگی ز داس دهقانی رهگذر بر دهان برج نشست گفت : وه ، این چه برج تاریکی ست در پس پرده های نه تویش آن نگاه شراره بار از کیست ؟ صف ظلمت فشرده تر می گشت دره ی شب عمیق تر می شد آسمان با هزار چشم حسود در نظارت دقیق تر می شد هی ! که هستی ؟ سکوت برج شکست هی ! که هستی ؟ پرنده ی مغموم مرغ سقایکی ؟ پرستویی ؟ بانگ زد برجبان در آن شب شوم برج ما برج پرده داران است همه کس را به برج ما ره نیست چه شد اینجا گذارت افتاده ست ؟ سرگذشت تو چیست ؟ نام تو چیست ؟ از شبستان شعر آمده ام من سخن پیشه ام ، سخنگویم مرغکی راه جوی و رهگذرم مرغ سقایکم ، پرستویم مرغ سقایکم چو می خوانم تشنگان را به آب و دانه ی خویش و پرستویم آن زمان که کنم عمر در کار آشیانه ی خویش دانم این را که در جوار شما کشتزاری ست با هزار عطش آمدم کز شما بیاموزم که چه سان ریزم آب بر آتش آمدم با هزار امید بزرگ و همین جام خرد و کوچک خویش آمدم تا ازین مصب عظیم راه دریای تشنه گیرم پیش برج ما جای آِیان تو نیست گفت آن نغمه ساز نو پایک تشنگان را بخار باید داد دور شو دور ، مرغ سقایک صبحدم کشتزار عطشان دید در کنارش افتاده پیکر غم در به منقار مرغ سقایک برگ سبزی لطیف ، پر شبنم رفته در خواب ، خواب جاویدان وقت بدرود شب ، طلوع سحر با تفنگی کبود و گرد آلود رهگذر ، جنگجوی بی سنگر ,مهدی اخوان ثالث,بی سنگر,زمستان بیمارم ، مادرجان می دانم ، می بینی می بینم ، می دانی می ترسی ، می لرزی از کارم ، رفتارم ، مادرجان می دانم ، می بینی گه گریم ، گه خندم گه گیجم ، گه مستم و هر شب تا روزش بیدارم ، بیدارم ، مادرجان می دانم ، می دانی کز دنیا ، وز هستی هشیاری ، یا مستی از مادر ، از خواهر از دختر ، از همسر از این یک ، و آن دیگر بیزارم ، بیزارم ، مادرجان من دردم بی ساحل تو رنجت بی حاصل ساحر شو ، جادو کن درمان کن ، دارو کن بیمارم ، بیمارم ، بیمارم ، مادرجان ,مهدی اخوان ثالث,بیمار,زمستان آمد به سوی شهر از آن دور دورها آشفته حال باد سحرخیز فرودین گفتی کسی به عمد بر آشفت خاکدان زان دامنی که باد کشیدیش بر زمین شب همچو زهد شیخ گرفتار وسوسه روز از نهاد چرخ چو شیطان شتاب کن همچون تبسمی که کند دختری عفیف بنیاد زهد و خانه ی تقوا خراب کن آن اختران چو لشکریان گریخته هر یک به جد و جهد پی استتار خویش افشانده موی دخترکی ارمنی به روی فرمانروا نه عدل ، نه بیداد ، گرگ و میش سوسو کنان به طول خیابان چراغها بر تاج تابناک ستونهای مستقیم چون موج باده پشت بلورین ایغها یا رقص لاله زار به همراهی نسیم آمد مرا به گوش غریوی که می کشید نقاره با تغنی منحوس و دلخراش ناقوس شوم مرده دلان است ، کز لحد سر بر کشیده اند به انگیزه ی معاش توأم به این سرود پر ابهام مذهبی در آسمان تیره نعیب غرابها گفتی ز بس خروش که می آمدم به گوش غلتان شدند از بر البرز آبها من در بغل گرفته کتابی چو جان عزیز شوریده مو به جانب صحرا قدم زنان از شهر و اهل شهر به تعجیل در گریز بر هم نهاده چشم ز توفان تیره جان بر هم نهاده چشم و روان ، دستها بهجیب وز فرط گرد و خاک به گردم حصارها ناگه گرفت راه مرا پیکری نحیف چون سنگ کوه ، در قدم چشمه سارها دیدم به پای کاخ رفیعی که قبه اش راحت غنوده به دامان کهکشان خوابیده مرد زار و فقیری که جبه اش غربال بود و هادی غمهای بیکران کاخی قشنگ ، مظهر بیدادهای شوم مهتاب رنگ و دلکش و جان پرور و رفیع مردی اسیر دوزخ این کهنه مرز و بوم چون بره ای که گم شده از گله ای وسیع از کاخ رفته قهقهه ی شوق تا فلک چون خنده های باده ز حلقوم کوزه ها وان ناله های خفته کمک می کند به شک کاین صوت مرد نیست که آه عجوزه ها تعبیر آه و قهقهه خاطر نشان کند مفهوم بی عدالتی و نیش و نوش را وین پرده ی فصیح مجسم عیان کند دنیای طلم و جور سباع و وحوش را آن یک به فوق مسکنت از ظلم و جور این این یک به تخت مقدرت از دسترنج آن این با سرور و شادی و عیش و طرب قرین و آن با عذاب و ذلت و اندوه توأمان گفتم به روح خفته ی آن مرد بی خبر تا کی تو خفته ای ؟ بنگر آفتاب زد بر خیز و مرد باش ، ولیکن حذر ، حذر زنهار ، بی گدار نباید به آب زد همدرد من ! عزیز من! ای مرد بینوا آخر تو نیز زنده ای ، این خواب جهل چیست مرد نبرد باش که در این کهن سرا کاری محال در بر مرد نبرد نیست زنهار ، خواب غفلت و بیچارگی بس است هنگام کوشش است اگر چشم وا کنی تا کی به انتظار قیامت توان نشست برخیز تا هزار قیامت به پا کنی ,مهدی اخوان ثالث,خفته,زمستان هر که آمد بار خود را بست و رفت ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب ز آن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ ؟ زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟ ,مهدی اخوان ثالث,داوری,زمستان در میکده ام : چون من بسی اینجا هست می حاضر و من نبرده ام سویش دست باید امشب ببوسم این ساقی را اکنون گویم که نیستم بیخود و مست در میکده ام دگر کسی اینجا نیست واندر جامم دگر نمی صهبا نیست مجروحم و مستم و عسس می بردم مردی ، مددی ، اهل دلی ، آیا نیست ؟ ,مهدی اخوان ثالث,در میکده,زمستان ای شده چون سنگ سیاهی صبور پیش دروغ همه لبخندها بسته چو تاریکی جاویدگر خانه به روی همه سوگندها من ز تو باور نکنم ، این تویی ؟ دوش چه دیدی ، چه شنیدی ، به خواب ؟ بر تو ، دلا ! فرخ و فرخنده باد دولت این لرزش و این اضطراب زنده تر از این تپش گرم تو عشق ندیده ست و نبیند دگر پاکتر از آه تو پروانه ای بر گل یادی ننشیند دگر ,مهدی اخوان ثالث,روشنی,زمستان سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها بر آمد ، با نگاهی حیله گر ، با اشکی آویزان به دنبالش سیاهیهای دیگر آمده اند از راه بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان سیاهی گفت اینک من ، بهین فرزند دریاها شما را ، ای گروه تشنگان ، سیراب خواهم کرد چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من ز خورشیدی که دایم می مکد خون و طراوت را نبینم ... وای ... این شاخک چه بی جان است و پژمرده سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا زبردستی که دایم می مکد خون و طراوت را نهان در پشت این ابر دروغین بود و می خندید مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر نگه می کرد غار تیره با خمیازه ی جاوید گروه تشنگان در پچ پچ افتادند دیگر این همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد ولی پ یر دروگر با لبخندی افسرده فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد خروش رعد غوغا کرد ، با فریاد غول آسا غریو از تشنگانم برخاست باران است ... هی ! باران پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران به زیر ناودانها تشنگان ، با چهره های مات فشرده بین کفها کاسه های بی قراری را تحمل کن پدر ... باید تحمل کرد می دانم تحمل می کنم این حسرت و چشم انتظاری را ولی باران نیامده پس چرا باران نمی آید ؟ نمی دانم ولی این ابر بارانی ست ، می دانم ببار ای ابر بارانی ! ببار ای ابر بارانی شکایت می کنند از من لبان خشک عطشانم شما را ، ای گروه تشنگان ! سیراب خواهم کرد صدای رعد آمد باز ، با فریاد غول آسا ولی باران نیامد پس چرا باران نمی آید ؟ سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا گروه تشنگان در پچ پچ افتادند آیا این همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد ؟ و آن پیر دورگر گفت با لبخند زهر آگین فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد ,مهدی اخوان ثالث,سترون,زمستان چون پرنده ای که سحر با تکانده حوصله اش می پرد ز لانه ی خویش با نگاه پر عطشی می رود برون شاعر صبحدم ز خانه ی خویش در رهش ، گذرگاهش هر جمال و جلوه که نیست یا که هست ، می نگرد آن شکسته پیر گدا و آن دونده آب کدر وان کبوتری که پرد در رهش گذرگاهش هر خروش و ناله که هست یا که نیست ، می شنود ز آن صغیر دکه به دست و آن فقیر طالیع بین و آن سگ سیه که دود ز آنچه ها که دید و شنید پرتوی عجولانه در دلش گذارد رنگ گاه از آنچه می بیند چون نگاه دویانه دور ماند صد فرسنگ چون عقاب گردون گرد صید خود در اوج اثیر جوید و نمی جوید یا بسان آینه ای ز آن نقوش زود گذر گوید و نمی گوید با تبسمی مغرور ناگهان به خویش آید ز آنچه دید یا که شنود در دلش فتد نوری وین جوانه ی شعر است نطفه ای غبار آلود قلب او به جوش آید سینه اش کند تنگی ز آتشی گدازنده ارغنون روحش را سخت در خروش آرد یک نهان نوازنده زندگی به او داده است با سپارشی رنگین پرتوی ز الهامی شاعر پریشانگرد راه خانه گیرد پیش با سریع تر گامی باید او کند کاری کز جرقه ای کم عمر شعله ای برقصاند وز نگاه آن شعله یا کند تنی را گرم یا دلی را بسوزاند تا قلم به کف گیرد خورد و خواب و آسایش می شود فراموشش افکند فرشته ی شعر سایه بر سر چشمش پرده بر در گوشش نامه ها سیه گردد خامه ها فرو خشکد شمعها فرو میرد نقشها برانگیزد تا خیال رنگینی نقیش شعر بپذیرد می زند بر آن سایه از ملال یک پاییز از غروب یک لبخند انتظار یک مادر افتخار یک مصلوب اعتماد یک سوگند روشنیش می بخشد با تبسم اشکی یا فروغ پیغامی پرده می کشد بر آن از حجاب تشبیهی یا غبار ایهامی و آن جرقه ی کم عمر شعله ای شود رقصان در خلال بس دفتر تا که بیندش رخسار ؟ تا چه باشدش مقدار ؟ تا چه آیدش بر سر ؟ ,مهدی اخوان ثالث,شعر,زمستان 1 وقتی که روز آمده ، ‌اما نرفته شب صیاد پیر ، ‌گنج کهنسال آزمون با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای ناشسته رو ، ‌ ز خانه گذارد قدم برون جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان خوابیده است ، و خفته بسی راز ها در او اما سحر ستای و سحرخیز مرغکان افکنده اند و لوله ز آوزها دراو تا وحش و طیر مردم این شهر سبزپوش دیگر ز نوشخواب سحر چشم وا کنند مانند روزهای دگر ، شهر خویش را گرم از نشاط و زندگی و ماجرا کنند 2 پر جست و خیز و غرش و خمیازه گشت باز هان ، خواب گویی از سر جنگل پریده است صیاد پیر ، ‌شانه گرانبار از تفنگ اینک به آستانه ی جنگل رسیده است آنجا که آبشار چو آیینه ای بلند تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه کوهی که سر نهاده به بالین سرد ابر ابری که داده پیکره ی کوه را شکوه صیاد : وه ، دست من فسرد ، ‌ چه سرد است دست تو سرچشمه ات کجاست ، اگر زمهریر نیست ؟ من گرچه پیر و پوده و کم طاقتم ، ولی این زهر سرد سوز تو را هم نظیر نیست همسایه ی قدیمی ام !‌ ای آبشار سرد امروز باز شور شکاری ست در سرم بیمار من به خانه کشد انتظار من از پا فتاده حامی گرد دلاورم اکنون شکار من ، ‌که گورنی ست خردسال در زیر چتر نارونی آرمیده است چون شاخکی ز برگ تهی بر سرش به کبر شاخ جوان او سر و گردن کشیده است چشم سیاه و خوش نگهش ، هوشیار و شاد تا دوردست خلوت کشیده راه گاه احتیاط را نگرد گرد خویش ، لیک باز افکند به منظر دلخواه خود نگاه تا ظهر می چمد خوش و با همگان خویش هر جا که خواست می چرد و سیر می شود هنگام ظهر ، ‌تشنه تر از لاشه ی کویر خوش خوش به سوی دره ی سرازیر می شود آنجا که بستر تو ازین تنگنای کوه گسترده تن گشاده ترک بر زمین سبز وین اطلس سپید ، تو را جلوه کرده بیش بیدار و خواب مخمل پر موج و چین سبز آ’د شکار من ، ‌جگرش گرم و پر عطش من در کمین نشسته ، ‌نهان پشت شاخ و برگ چندان که آب خورد و سر از جوی برگرفت در گوش او صفیر کشید پیک من که : مرگ آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد اما دریغ ! او به زمین خفته مثل خاک بر دره عمیق ، ‌که پستوی جنگل است لختی سکوت چیره شود ، ‌سرد و ترسناک ز آن پس دوباره شور و شر آغاز می شود گویی نه بوده گرگ ، نه برده ست میش را وین مام سبز موی ، فراموشکار پیر از یاد می برد غم فرزند خویش را وقتی که روز رفته ولی شب نیامده من ، خسته و خمیده و خرد و نفس زنان با لاشه ی گوزن جوانم ، ‌ رسم ز راه واندازمش به پای تو ، ‌آلوده همچنان در مرمر زلال و روان تو ، ‌ خرد خرد از خون و هر پلیدی بیرون و اندرون می شویمش چنان که تو دیدی هزار بار وز دست من چشیدی و شستی هزار خون خون کبود تیره ، از آن گرگ سالخورد خون بنفش روشن از آن یوز خردسال خون سیاه ، از آن کر و بیمار گور گر خون زلال و روشن ، از آن نرم تن غزال همسایه ی قدیمی ام ، ‌ ای آبشار سرد تا باز گردم از سفر امروز سوی تو خورشید را بگو به دگر سوی ننگرد س از بستر و مسیر تو ، از پشت و روی تو شاید که گرمتر شود این سرد پیکرت هان ، آبشار ! من دگر از پا فتاده ام جنگل در آستانه ی بی مهری خزان من در کناره دره ی مرگ ایستاده ام از آخرین شکار من ، ای مخمل سپید خرگوش ماده ای که دلش سفت و زرد بود یک ماه و نیم می گذرد ، آوری به یاد؟ آن روز هم برای من آب تو سرد بود دیگر ندارد رخصت صید و سفر مرا فرزند پیل پیکر فحل دلاورم آن روز وه چه بد شد او هم ز کار ماند بر گرده اش سوار ، من و صید لاغرم می شست دست و روی در آن آب شیر گرم صیاد پیر ، ‌ غرقه در اندیشه های خویش و آب از کنار سبلتش آهسته می چکید بر نیمه پوستینش ، و نیز از خلال ریش تر کرد گوشها و قفا را ، ‌ بسان مسح با دست چپ ، که بود ز گیلش نه کم ز چین و آراسته به زیور انگشتری کلیک از سیم ساده ی حلقه ، ز فیروزه اش نگین می شست دست و روی و به رویش هزار در از باغهای خاطره و یاد ، ‌ باز بود هماسه ی قدیمی او ، آبشار نیز چون رایتی بلورین در اهتزاز بود 3 ز آن نرم نرم نم نمگ ابر نیمشب تر گونه بود جنگل و پر چشمک بلور وز لذت نوازش زرین آفتاب سرشار بود و روشن و پشیده از سرور چون پر شکوه خرمنی از شعله های سبز که ش در کنار گوشه رگی چند زرد بود در جلوه ی بهاری این پرده ی بزرگ گه طرح ساده ای ز خزان چهره می نمود در سایه های دیگر گم گشته سایه اش صیاد ، غرق خاطره ها ، راه می سپرد هر پیچ و تاب کوچه این شهر آشنا او را ز روی خاطره ای گرد می سترد این سکنج بود که یوز از بلند جای گردن رفیق رهش حمله برده بود یرش خطا نکرد و سر یوز را شکافت اما چه سود ؟ مردک بیچاره مرده بود اینجا به آن جوانک هیزم شکن رسید همراه با سلام جوانک به سوی وی آن تکه هیزمی که ز چنگ تبر گریخت آمد ، ‌ که خون ز فرق فشاند به روی وی اینجا رسیده بود به آن لکه های خون دنبال این نشانه رهی در نوشته بود تا دیده بود ، مانده زمرگی نشان به برف و آثار چند پا که از آن دور گشته بود اینجا مگر نبود که او در کمین صید با احتیاط و خم خم می رفت و می دوید ؟ اگه در آبکند در افتاد و بانگ برخاست صید این شنید و گویی مرغی شد و پرید 4 ظهر است و دره پر نفس گرم آفتاب مست نشاط و روشن ، ‌شاد و گشاده روی مانند شاهکوچه ی زیبایی از بهار در شهری از بهشت ، ‌همه نقش و رنگ و بوی انبوه رهگذار در این کوچه ی بزرگ در جامه های سبز خود ، استاده جا به جا ناقوس عید گویی اکنون نواخته است وین خیل رهگذر همه خوابانده گوشها آبشخور پلنگ و غزال و گوزن و گور در قعر دره تن یله کرده ست جویبار بر سبزه های ساحلش ، اکنون گوزنها آسوده اند بی خبر از راز روزگار سیراب و سیر ، ‌ بر چمن وحشی لطیف در خلعت بهشتی زربفت آفتاب آسوده اند خرم و خوش ، ‌ لیک گاهگاه دست طلب کشاندشان پای ، سوی آب آن سوی جویبار ، نهان پشت شاخ و برگ صیاد پیر کرده کمین با تفنگ خویش چشم تفنگ ، قاصد مرگی شتابناک خوابانده منتظر ، ‌پس پشت درنگ خویش صیاد : هشتاد سال تجربه ، این است حاصلش ؟ ترکش تهی تفنگ تهی ، مرگ بر تو مرد هوم گر خدا نکرده خطا کرده یا نجست این آخرین فشنگ تو ... ؟ صیاد ناله کرد صیاد : نه دست لرزدم ، نه دل ، ‌ آخر دگر چرا تیرم خطا کند ؟ که خطا نیست کار تیر ترکش تهی ، تفنگ همین تیر ، پس کجاست هشتاد سال تجربه ؟ بشکفت مرد پیر صیاد : هان ! آمد آن حریف که می خواستم ، چه خوب زد شعله برق و شرق ! خروشید تیر و جست نشنیده و شنیده گوزن این صدا ، که تیر از شانه اش فرو شد و در پهلویش نشست آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد در یک شتابناک رهی را گرفته پیش لختی سکوت همنفس دره گشت و باز هر غوک و مرغ و زنجره برداشت ساز خویش و آن صید تیر خورده ی لنگان و خون چکان گم شد درون پیچ و خم جنگل بزرگ واندر پیش گرفته پی آن نشان خون آن پیر تیر زن ، چو یکی تیر خورده گرگ صیاد : تیرم خطا نکرد ، ولی کارگر نشد غم نیست هر کجا برود می رسم به آن می گفت و می دوید به دنبال صید خویش صیاد پیر خسته و خرد و نفس زنان صیاد : دانم اگر چه آخر خواهد ز پا فتاد اما کجاست فر جوانیم کو ؟ دریغ آن نیرویم کجا شد و چالاکیم که جلد خود را به یک دو جست رسانم به او ، ‌دریغ دنبال صید و بر پی خونهای تازه اش می رفت و می دوید و دلش سخت می تپید با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای خود را به جهد این سو و آن سوی می کشید صیاد : هان ، بد نشد شکفت به پژمرده خنده ای لبهای پیر و خون سرور آمدش به رو پایش ولی گرفت به سنگی و اوفتاد برچید خنده را ز لبش سرفه های او صیاد : هان ، بد نشد ، به راه من آمد ، ‌ به راه من این ره درست می بردش سوی آبشار شاید میان راه بیفتد ز پا ولی ای کاشکی بیفتد پهلوی آبشار بار من است اینکه برد او به جای من هر چند تیره بخت برد بار خویش را ای کاش هر چه دیر ترک اوفتد ز پا کآسان کند تلاش من و کار خویش را باید سریع تر بدوم کولبار خویش افکند و کرد نیز تفنگ تهی رها صیاد : گو ترکشم تهی باش ، این خنجرم که هست یاد از جوانی ... آه ... مدد باش ، ای خدا 5 دشوار و دور و پر خم و چم ، نیمروز راه طومار واشده در پیش پای او طومار کهنه ای که خط سرخ تازه ای یک قصه را نگشاته بر جا به جای او طومار کهنه ای که ازین گونه قصه ها بسیار و بیشمار بر او برنوشته اند بس صید زخم خورده و صیاد کامگار یا آن بسان این که بر او برگذشتند بس جان پای تازه که او محو کرده است بی اعتنا و عمد به خاشاک و برگ و خاک پس عابر خموش که دیده ست و بی شتاب بس رهنورد جلد ، شتابان و بیمناک اینک چه اعتناش بدین پیر کوفته ؟ و آن زخم خورده صید ، گریزان و خون چکان ؟ راه است او ، همین و دگر هیچ راه ، راه نه سنگدل نه شاد ، نه غمگین نه مهربان 6 ز آمد شد مداوم وجاوید لحظه ها تک ، بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ خمیازه ای کشید و به پا جست و دم نکاند بویی شنیده است مگر باز این پلنگ ؟ آری ، گرسنه است و شنیده ست بوی خون این سهمگین زیبا ، این چابک دلیر کز خویش برتری چو نخواهد ز کبر دید بر می جهد ز قله که مه را کشد به زیر جنگاوری که سیلی او افکند به خاک چون کودکی نحیف ، شتر را به ضربتی پیل است اگر بجوید جز شیر ، هم نبرد خون است اگر بنوشد جز آب ، شربتی اینک شنیده بویی و گویی غریزه اش نقشه ی هجوم او را تنظیم می کند با گوش برفراشته ، در آن فضا دمش بس نقش هولناک که ترسیم می کند اکنون به سوی بوی دوان و جهان ، ‌ چنانک خرگوش بیم خورده گریزد ز پیش گرگ بگشوده سبز دفتر خود تا حکایتی با خط سرخ ثبت کند ، جنگل بزرگ 7 کهسار غرب کنگره ی برج و قصر خون خورشید ، سرخ و مشتعل و پر لهیب بود چیزی نمانده بود ز خورشید تا به کوه مغرب در آستان غروبی غریب بود صیاد پیر ، خسته تر از خسته ، بی شتاب و آرام ، می خزید و به ره گام می گذاشت صیدش فتاده بود دم آبشار و او چل گام بیش فاصله با آرزو نداشت هر چند خسته بود ولی شاد نیز بود اکنون دگر بر آمده بود آرزوی او این بود آنچه خواسته بود از خدا ، درست این بود آنچه داشت ز جان و دل آرزو اینک که روز رفته ، ولی شب نیامده صیدش فتاده است همان جای آبشار یک لحظه ی دگر رسد و پاک شویدش با دست کار کشته ی خود پای آبشار 8 ناگه شنید غرش رعد ز پشت سر وانگاه ... ضربتی ... که به رو خورد بر زمین زد صیحه ای و خواست بجنبد به خود ولی دیگر گذشته بود ، ‌ نشد فرصت و همین غرش کنان و کف به لب از خشم و بی امان زانسان که سیل می گسلد سست بند را اینک پلنگ بر سر او بود و می درید او را ، ‌ چنانکه گرگ درد گ گوسپند را 9 شرم شفق پرید ز رخساره ی سپهر هولی سیاه یافت بر آفاق چیرگی شب می خزید پیش تر و باز پیش تر جنگل می آرمید در ابهام و تیرگی اکنون دگر پلنگ کناری لمیده سیر فارغ ، چو مرغ در کنف آشیان خویش لیسد ، ‌ مکرد ، ‌ مزد ، نه به چیزیش اعتنا دندان و کام ، یا لب و دور دهان خویش خونین و تکه پاره ، چو کفشی و جامه ای آن سو ترک فتاده بقایای پیکری دستی جدا ز ساعد و پایی جدا ز مچ وانگه به جا نه گردنی و سینه و سری دستی که از مچ است جدا وو فکنده است بر شانه ی پلنگ در اثنای جنگ چنگ نک نیمه بازمانده و باد از کفش برد آن مشت پشم را که به چنگ آمدش ز جنگ و آن زیور کلیک وی ، انگشتری که بود از سیم ساده ، حلقه ، ز فیروزه اش نگین فیروزه اش عقیق شده ، سیم زر سرخ اینت شگفت صنعت اکسیر راستین در لابه لای حلقه و انگشت کرده گیر زان چنگ پشم تاری و تاراندش نسیم این آخرین غنمیت هشتاد سال جنگ اکنون به خویش لرزد و لرزاندش نسیم زین تنگنای حادثه چل گام دورتر آن صید تیر خورده به خاک اوفتاده است پوزی رسانده است به آب و گشاده کام جان داده است و سر به لب جو نهاده است می ریزد آبشار کمی دور ازو ، به سنگ پاشان و پر پشنگ ، روان پس به پیچ و تاب بر بشن پوستش ز پشنگی که آب راست صد در تازه است درخشنده و خوشاب 10 جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب گوشش نمی نیوشد و چشمش نمی پرد سبز پری به دامن دیو سیا به خواب خونین فسانه ها را از یاد می برد ... ,مهدی اخوان ثالث,شکار ( یک منظومه ),زمستان با شما هستم من ، آی ... شما چشمه هایی که ازین راهگذر می گذرید با نگاهی همه آسودگی و ناز و غرور مست و مستانه هماهنگ سکوت به زمین و به زمان می نگرید او درین دشت بزرگ چشمه ی کوچک بی نامی بود کز نهانخانه ی تاریک زمین در سحرگاه شبی سرد و سیاه به جهان چشم گشود با کسی راز نگفت در مسیرش نه گیاهی ، نه گلی ، هیچ نرست رهروی هم به کنارش ننشست کفتری نیز در او بال نشست من ندیدم شب و روزش بودم صبح یک روز که برخاستم از خواب ، ندیدم او را به کجا رفته ، نمی دانم ، دیری ست که نیست از شما پرسم من ، آی ... شما رهروان هیچ نیاسودند خوشدل و خرم و مستانه لذت خویش پرستانه گرم سیر و سفر و زمزمه شان بودند با شما هستم من ، آی ... شما سبزه های تر ، چون طوطی شاد بوته های گل ، چون طاووس مست که بر این دامنه تان دستی کشت نقشتان شیرین بست چو بهشتی به زمین ، یا چو زمینی به بهشت او بر آن تپه ی دور پای آن کوه کمر بسته ز ابر دم آن غار غریب بوته ی وحشی تنهایی بود کز شبستان غم آلود زمین در غروبی خونین به جهان چشم گشود نه به او رهگذری کرد سلام نه نسیمی به سویش برد پیام نه بر او ابری یک قطره فشاند نه بر او مرغی یک نغمه سرود من ندیدم شب و روزش بودم صبح یک روز نبود او ، به کجا رفته ، ندانم به کجا از شما پرسم من ، آی شما طاوسان فارغ و خاموش نگه کردند نگی بی غم و بیگانه طوطیان سر خوش و مستانه سر به نزدیک هم آوردند با شما هستم من ، آی شما اخترانی که درین خلوت صحرای بزرگ شب که آید ، چو هزاران گله گرگ چشم بر لاشه ی رنجور زمین دوخته اید واندر آهنگ بی آزرم نگهتان تک و توک سکه هایی همه قلب و سیه اما به زر اندوده ز احساس و شرف حیله بازانه نگه داشته ، اندوخته اید او در آن ساحل مغموم افق اختر کوچک مهجوری بود کز پس پستوی تاریک سپهر در دل نیمشبی خلوت و اسرار آمیز با دلی ملتهب از شعله ی مهر به جهان چشم گشود نه به مردابی یک ماهی پیر هشت بر پولکش از وی تصویر نه بر او چشمی یک بوسه پراند نه نگاهی به سویش راه کشید نه به انگشت کس او را بنمود تا شبی رفت و ندانم به کجا از شما پرسم من ، آی ... شما گرگها خیره نگه کردند هم صدا زوزه بر آوردند ما ندیدیم ، ندیدیمش نام ، هرگز نشنیدیمش نیم شب بود و هوا ساکت و سرد تازه ماه از پس کهسار برون آمده بود تازه زندان من از پرتو پر الهامش کز پس پنجره ای میله نشان می تابید سایه روشن شده بود و آن پرستو که چنان گمشده ای داشت ، هنوز همچنان در طلبش غمزده بود ماه او را دم آن پنجره آورد و به وی با سر انگشت مرا داد نشان کاین همان است ، همان گمشده ی بی سامان که درین دخمه ی غمگین سیاه کاهدش جان و تن و همت و هوش می شود سرد و خموش ,مهدی اخوان ثالث,فراموش,زمستان خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز هر طرف می سوزد این آتش پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود من به هر سو می دوم گریان در لهیب آتش پر دود وز میان خنده هایم تلخ و خروش گریه ام ناشاد از دورن خسته ی سوزان می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم همچنان می سوزد این آتش نقشهایی را که من بستم به خون دل بر سر و چشم در و دیوار در شب رسوای بی ساحل وای بر من ، سوزد و سوزد غنچه هایی را که پروردم به دشواری در دهان گود گلدانها روزهای سخت بیماری از فراز بامهاشان ، شاد دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب بر من آتش به جان ناظر در پناه این مشبک شب من به هر سو می دوم ، گ گریان ازین بیداد می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان و آنچه دارد منظر و ایوان من به دستان پر از تاول این طرف را می کنم خاموش وز لهیب آن روم از هوش ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب مهربان همسایگانم از پی امداد ؟ سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد ,مهدی اخوان ثالث,فریاد,زمستان گویا دگر فسانه به پایان رسدیه بود دیگر نمانده بود برایم بهانه ای جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور می خواست پر کند روح مرا ، چو روزن تاریکخانه ای اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی چشمی که خوشترین خبر سرنوشت بود از آشیان ساده ی روحی فرشته وار کز روشنی چو پنجره ای از بهشت بود خندید با ملامت ، با مهر ، با غرور با حالتی که خوشتر از آن کس ندیده است کای تخته سنگ پیر آیا دگر فسانه به پایان رسیده است ؟ چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت خون در رگم دوید امشب صلیب رسم کنید ، ای ستاره ها برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت گویی شنیدم از نفس گرم این پیام عطر نوازشی که دل از یاد برده بود اما دریغ ، کاین دل خوشباورم هنوز باور نکرده بود کآورده را به همره خود باد برده بود گویی خیال بود ، شبح بود، سایه بود یا آن ستاره بود که یک لمحع زاد و مرد چشمک زد و فسرد لشکر نداشت در پی ، تنها طلایه بود ای آخرین دریچه ی زندان عمر من ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ از پشت پرده های بلورین اشک خویش با یاد دلفریب تو بدرود می کنم روح تو را و هرزه درایان پست را با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب خشنود می کنم من لولی ملامتی و پیر و مرده دل تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو رنجور می کند نفس پیر من تو را حق داشتی ، برو احساس می کنم ملولی ز صحبتم آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست و آن جلوه های قدسی دیگر نمی کنی می بینمت ز دور و دلم می تپد ز شوق می بینم برابر و سر بر نمی کنی این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا در من ریا نبود صفا بود هر چه بود من روستاییم ، نفسم پاک و راستین باور نمی کنم که تو باور نمی کنی این سرگذشت لیلی و مجنون نبود - آه شرم آیدم ز چهره ی معصوم دخترم حتی نبود قصه ی یعقوب دیگری این صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود یا الفت بهشتی کبک و کبوتری اما چه نادرست در آمد حساب من از ما دو تن یکی نه چنین بود ، ای دریغ غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز ما را چو دشمنی به کمین بود ، ای دریغ مسموم کرد روح مرا بی صفاییت بدرود ، ای رفیق می و یار مستی ام من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر ور نیز دیده ای تو ، ببخشای پستی ام من ماندم و ملال و غمم ، رفته ای تو شاد با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است ای چشمه ی جوان گویا دگر فسانه به پایان رسیده است ,مهدی اخوان ثالث,فسانه,زمستان شب است شبی آرام و باران خورده و تاریک کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور فغانهای سگی ولگرد می آید به گوش از دور به کرداری که گویی می شود نزدیک درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه دود بر چهره ی او گاه لبخندی که گوید داستان از باغ رؤیای خوش آیندی نشسته شوهرش بیدار ، می گوید به خود در ساکت پر درد گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد ؟ کنار دخمه ی غمگین سگی با استخوانی خشک سرگرم است دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند دل و سرشان به می ، یا گرمی انگیزی دگر گرم است شب است شبی بیرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر و لیکن چون شکست استخوانی خشک به دندان سگی بیمار و از جان سیر زنی در خواب می گرید نشسته شوهرش بیدار خیالش خسته ، چشمش تار ,مهدی اخوان ثالث,قصه ای از شب,زمستان همه گویند که : تو عاشق اویی گر چه دانم همه کس عاشق اویند لیک می ترسم ، یارب نکند راست بگویند ؟ ,مهدی اخوان ثالث,لحظه,زمستان لحظه ی دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام ، مستم باز می لرزد ، دلم ، دستم باز گویی در جهان دیگری هستم های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست و آبرویم را نریزی ، دل ای نخورده مست لحظه ی دیدار نزدیک است ,مهدی اخوان ثالث,لحظه ی دیدار,زمستان عمر من دیگر چون مردابی ست راکد و ساکت و آرام و خموش نه از او شعله کشد موج و شتاب نه در او نعره زند خشم و خروش گاهگه شاید یک ماهی پیر مانده و خسته در او بگریزد وز خرامیدن پیرانه ی خویش موجکی خرد و خفیف انگیزد یا یکی شاخه ی کم جرأت سیل راه گم کرده ، پناه آوردش و ارمغان سفری دور و دراز مشعلی سرخ و سیاه آوردش بشکند با نفسی گرم و غریب انزوای سیه و سردش را لحظه ای چند سراسیمه کند دل آسوده ی بی دردش را یا شبی کشتی سرگردانی لنگر اندازد در ساحل او ناخدا صبح چو هشیار شود بار و بن برکند از منزل او یا یکی مرغ گریزنده که تیر خورده در جنگل و بگریخته چست دیگر اینجا که رسد ، زار و ضعیف دست و پایش شود از رفتن سست همچنان محتضر و خون آلود افتد ، آسوده ز صیاد بر او بشکند آینه ی صافش را ماهیان حمله برند از همه سو گاهگاه شاید مرغابیها خسته از روز بر او خیمه زنند شبی آنجا گذرانند و سحر سر و تن شسته و پرواز کنند ورنه مرداب چه دیدیه ست به عمر غیر شام سیه و صبح سپید ؟ روز دیگر ز پس روز دگر همچنان بی ثمر و پوچ و پلید ؟ ای بسا شب که به مردب گذشت زیر سقف سیه و کوته ابر تا سحر ساکت و آرام گریست باز هم خسته نشد ابر ستبر و ای بسا شب که ب او می گذرد غرقه در لذت بی روح بهار او به مه می نگرد ، ماه به او شب دراز است و قلندر بیکار مه کند در پس نیزار غروب صبح روید ز دل بحر خموش همه این است و جز این چیزی نیست عمر بی حادثه ی بی جر و جوش دفتر خاطره ای پاک سپید نه در او رسته گیاهی ، نه گلی نه بر او مانده نشانی نه، خطی اضطرابی تپشی ، خون دلی ای خوشا آمدن از سنگ برون سر خود را به سر سنگ زدن گر بود دشت گذشتن هموار ور بوده درخ سرازیر شدن ای خوشا زیر و زبرها دیدین راه پر بیم و بلا پیمودن روز و شب رفتن و رفتن شب و روز جلوه گاه ابدیت بودن عمر « من » اما چون مردابی ست راکد و ساکت و آرام و خموش نه در او نعره زند مجو و شتاب نه از او شعله کشد خشم و خروش ,مهدی اخوان ثالث,مرداب,زمستان 1 با نگهی گمشده در کهنه خاطرات پهلوی دیوار ترک خورده ای سپید بر لب یک پله چوبین نشسته ام با سری آشفته ، دلی خالی از امید می گذرد بر تن دیوار ، بی شتاب در خط زنجیر ، یکی کاروان مور نامتوجه به بسی یادگارها می شود آهسته ز مد نظاره دور گویی بر پیرهن مورثی به عمد دوخته کس حاشیه واری نخش سیاه یا وسط صفحه ای از کاغذ سپید با خط مشکین قلمی رفته است راه اندکی از قافله ی مور دورتر تار تنیده یکی عنکبوت پیر می پلکد دور و بر تارهای خویش چشم فرو دوخته بر پشه ای حقیر خوشتر ازین پرده فضا هیچ نیست ، هیچ بهتر ازین پشه غذا عنکبوت گفت نیست به از وزوز این پشه نغمه ای عیش همین است و همین : کار و خورد و خفت از چمن دلکش و صحرای دلگشا گفت خوش الحان مگسی قصه ای به من خوشتر ازین پرده فضا هیچ نیست ، هیچ جمله فریب است و دروغ است آن سخن 2 پنجره ها بسته و درها گرفته کیپ قافله ی نور نمی خواندم به خویش بر لب این پله چوبین نشسته ام قافله ی مور همی آیدم به پیش پند دهندم که بیا عنکبوت شو زندگی آموخته جولاهگان پیر که ت زند آن شاهد قدسی بسی صلا که ت رسد از نای سروشی بسی صفیر من نتوانم چو شما عنکبوت شد کولی شوریده سرم من ، پرنده ام زین گنه ، ای روبهکان دغل ! مرا مرگ دهد توبه ، که گرگ درنده ام باز فتادم به خراسان مرگبار غمزده ، خاموش ، فروخفته ، خصم کامل دزدی و بیداد و ریا اندر آن حلال حریت و موسقی و می در آن حرام 3 پهلوی دیوار ترک خورده ای که نوز می گذرد بر تن او کاروان مور بر لب یک پله ی چوبین نشسته ام با نگهی گمشده در خاطرات دور ,مهدی اخوان ثالث,نظاره,زمستان آینه ی خورشید از آن اوج بلند شب رسید از ره و آن آینه ی خرد شده شد پراکنده و در دامن افلاک نشست تشنه ام امشب ، اگر باز خیال لب تو خواب تفرستد و از راه سرابم نبرد کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد روح من در گرو زمزمه ای شیرین است من دگر نیستم ، ای خواب برو ، حلقه مزن این سکوتی که تو را می طلبد نیست عمیق وه که غافل شده ای از دل غوغایی من می رسد نغمه ای از دور به گوشم ، ای خواب مکن ، این نعمه ی جادو را خاموش مکن زلف چون دوش ، رها تا به سر دوش مکن ای مه امروز پریشان ترم از دوش مکن در هیاهوی شب غمزده با اخترکان سیل از راه دراز آمده را همهمه ای ست برو ای خواب ، برو عیش مرا تیره مکن خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه ای ست چشم بر دامن البرز سیه دوخته ام روح من منتظر آمدن مرغ شب است عشق در پنجه ی غم قلب مرا می فشرد با تو ای خواب ، نبرد من و دل زینت سبب است مرغ شب آمد و در لانه ی تاریک خزید نغمه اش را به دلم هدیه کند بال نسیم آه ... بگذار که داغ دل من تازه شود روح را نغمه ی همدرد فتوحی ست عظیم ,مهدی اخوان ثالث,نغمه ی همدرد,زمستان چون میهمانان به سفره ی پر ناز و نعمتی خواندی مرا به بستر وصل خود ای پری هر جا دلم بخواهد من دست می برم دیگر مگو : ببین به کجا دست می بری با میهمان مگوی : بنوش این ، منوش آن ای میزبان که پر گل ناز است بسترت بگذار مست مست بیفتم کنار تو بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت هر جا دلم بخواهد ، آری ، چنین خوش است باید درید هر چه شود بین ما حجاب باید شکست هر چه شود سد راه وصل دیوانه بود باید و مست و خوش و خراب گه می چرم چو آهوی مستی ، به دست و لب در دشت گیسوی تو که صاف است و بی شکن گه می پرم چو بلبل سرگشته با نگاه بر گرد آن دو نو گل پنهان به پیرهن هر جا دلم بخواهد ، آری به شرم و شوق دستم خزد به جانب پستان نرم تو واندر دلم شکفته شود صد گل از غرور چون ببنم آن دو گونه ی گلگون ز شرم تو تو خنده زن چو کبک ، گریزنده چون غزال من در پیت چو در پی آهو پلنگ مست وانگه ترا بگیرم و دستان من روند هر جا دلم بخواهد آری چنین خوش است چشمان شاد گرسنه مستم دود حریص بر پیکر برهنه ی پر نور و صاف تو بر مرمر ملایم جاندار و گرم تو بر روی و ران و گردن و پستان و ناف تو کم کم به شوق دست نوازش کشم بر آن گلدیس پاک و پردگی نازپرورت هر جا دلم بخواهد من دست می برم ای میزبان که پر گل ناز است بسترت تو شوخ پندگوی ، به خشم و به ناز خوش من مست پند نشنو ، بی رحم ، بی قرار و آنگه دگر تو دانی و من ، وین شب شگفت وین کنج دنج و بستر خاموش و رازدار ,مهدی اخوان ثالث,هر جا دلم بخواهد,زمستان گفت و گو از پاک و ناپاک است وز کم وبیش زلال آب و آیینه وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک دارد اندر پستوی سینه هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد چند و چون از وی گوید این ناپاک و آن پاک است این بسان شبنم خورشید وان بسان لیسکی لولنده در خاک است نیز من پیمانه ای دارم با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم ما اگر چون شبنم از پاکان یا اگر چون لیسکان ناپاک گر نگین تاج خورشیدیم ورنگون ژرفنای خاک هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد آه ، می فهمی چه می گویم ؟ ما به هست آلوده ایم ، آری همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوک در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد که دگر یادی از آنان نیست ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست گفت و گو از پاک و ناپاک است ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک پست و ناپاکیم ما هستان گر همه غمگین ، اگر بی غم پاک می دانی کیان بودند ؟ آن کبوترها که زد در خونشان پرپر سربی سرد سپیده دم بی جدال و جنگ ای به خون خویشتن آغشتگان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ ای کبوترها کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها که من ارمستم ، اگر هوشیار گر چه می دانم به هست آلوده مردم ، ای کبوترها در سکوت برج بی کس مانده تان هموار نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید های پاکان ! های پاکان ! گوی می خروشم زار ,مهدی اخوان ثالث,هستن,زمستان هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز آن شب که عالم عالم لطف و صفا بود من بودم و توران و هستی لذتی داشت وز شوق چشمک می زد و رویش به ما بود ماه از خلال ابرهای پاره پاره چون آخرین شبهای شهریور صفا داشت آن شب که بود از اولین شبهای مرداد بودیم ما بر تپه ای کوتاه و خاکی در خلوتی از باغهای احمد آباد هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز پیراهنی سربی که از آن دستمالی دزدیده بودم چون کبوترها به تن داشت از بیشه های سبز گیلان حرف می زد آرامش صبح سعادت در سخن داشت آن شب که عالم عالم لطف و صفا بود گاهی سکوتی بود ، گاهی گفت و گویی با لحن محبوبانه ، قولی ، یا قراری گاهی لبی گستاخ ، یا دستی گنهکار در شهر زلفی شبروی می کرد ، آری من بودم و توران و هستی لذتی داشت آرامشی خوش بود ، چون آرامش صلح آن خلوت شیرین و اندک ماجرا را روشنگران آسمان بودند ، لیکن بیش از حریفان زهره می پایید ما را وز شوق چشمک می زد و رویش به ما بود آن خلوت از ما نیز خالی گشت ، اما بعد از غروب زهره ، وین حالی دگر داشت او در کناری خفت ، من هم در کناری در خواب هم گویا به سوی ما نظر داشت ماه از خلال ابرهای پاره پاره ,مهدی اخوان ثالث,ياد,زمستان چه می کنی ؟ چه می کنی ؟ درین پلید دخمه ها سیاهها ، کبودها بخارها و دودها ؟ ببین چه تیشه میزنی به ریشه ی جوانیت به عمر و زندگانیت به هستیت ، جوانیت تبه شدی و مردنی به گورکن سپردنی چه می کنی ؟ چه می کنی ؟ چه می کنم ؟ بیا ببین که چون یلان تهمتن چه سان نبرد می کنم اجاق این شراره را که سوزد و گدازدم چو آتش وجود خود خموش و سرد می کنم که بود و کیست دشمنم ؟ یگانه دشمن جهان هم آشکار ، هم نهان همان روان بی امان زمان ، زمان ، زمان ، زمان سپاه بیکران او دقیقه ها و لحظه ها غروب و بامدادها گذشته ها و یادها رفیقها و خویشها خراشها و ریشها سراب نوش و نیشها فریب شاید و اگر چو کاشهای کیشها بسا خسا به جای گل بسا پسا چو پیشها دروغهای دستها چو لافهای مستها به چشمها ، غبارها به کارها ، شکستها نویدها ، درودها نبودها و بودها سپاه پهلوان من به دخمه ها و دامها پیاله ها و جامها نگاهها ، سکوتها جویدن برو تها شرابها و دودها سیاهها ، کبودها بیا ببین ، بیا ببین چه سان نبرد می کنم شکفته های سبز را چگونه زرد می کنم ,مهدی اخوان ثالث,پاسخ,زمستان نگفتندش چو بیرون می کشاند از زادگاهش سر که آنجا آتش و دود است نگفتندش : زبان شعله می لیسد پر پاک جوانت را همه درهای قصر قصه های شاد مسدود است نگفتندش : نوازش نیست ، صحرا نیست ، دریا نیست همه رنج است و رنجی غربت آلود است پرید از جان پناهش مرغک معصوم درین مسموم شهر شوم پرید ، اما کجا باید فرود آید ؟ نشست آنجا که برجی بود خورده بآسمان پیوند در آن مردی ، دو چشمش چون دو کاسه ی زهر به دست اندرش رودی بود ، و با رودش سرودی چند خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی به چشمش قطره های اشک نیز از درد می گفتند ولی زود از لبش جوشید با لبخندها ، تزویر تفو بر آن لب و لبخند پرید ، اما دگر آیا کجا باید فرود آید ؟ نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت سری در زیر بال و جلوه ای شوریده رنگ ، اما چه داند تنگدل مرغک ؟ عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری می پخت پرید آنجا ، نشست اینجا ، ولی هر جا که می گردد غبار و آتش و دود است نگفتندش کجا باید فرود آید همه درهای قصر قصه های شاد مسدود است دلش می ترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون صدف با خویش دلش می ترکد از این تنگنای شوم پر تشویش چه گوید با که گوید ، آه کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانه ی مسموم چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش همه پرهای پاکش سوخت کجا باید فرود آید ، پریشان مرغک معصوم ؟ ,مهدی اخوان ثالث,پرنده ای در دوزخ,زمستان بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند گرفته کولبار زاد ره بر دوش فشرده چوبدست خیزران در مشت گهی پر گوی و گه خاموش در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند ما هم راه خود را می کنیم آغاز سه ره پیداست نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر نخستین : راه نوش و راحت و شادی به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟ تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست سوی بهرام ، این جاوید خون آشام سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی و اکنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما سوی اینها و آنها نیست به سوی پهندشت بی خداوندی ست که با هر جنبش نبضم هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند بهل کاین آسمان پاک چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان پدرشان کیست ؟ و یا سود و ثمرشان چیست ؟ بیا ره توشه برداریم قدم در راه بگذاریم به سوی سرزمینهایی که دیدارش بسان شعله ی آتش دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور کسی اینجاست ؟ هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟ کسی اینجا پیام آورد ؟ نگاهی ، یا که لبخندی ؟ فشار گرم دست دوست مانندی ؟ و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ ملل و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها پس از گشتی کسالت بار بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار کسی اینجاست ؟ و می بیند همان شمع و همان نجواست که می گویند بمان اینجا ؟ که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟ بیا ره توشه برداریم قدم در راه بگذاریم کجا ؟ هر جا که پیش آید بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر کجا ؟ هر جا که پیش آید به آنجایی که می گویند چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان و در آن چشمه هایی هست که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن و می نوشد از آن مردی که می گوید چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی کز آن گل کاغذین روید ؟ به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست کجا ؟ هر جا که اینجا نیست من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم ز سیلی زن ، ز سیلی خور وزین تصویر بر دیوار ترسانم درین تصویر عمر با سوط بی رحم خشایرشا زند دویانه وار ، اما نه بر دریا به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من به زنده ی تو ، به مرده ی من بیا تا راه بسپاریم به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده که چونین پاک و پاکیزه ست به سوی آفتاب شاد صحرایی که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم که باد شرطه را آغوش بگشایند و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین من اینجا بس دلم تنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی فرجام بگذاریم ,مهدی اخوان ثالث,چاووشی,زمستان گرگ هاری شده ام هرزه پوی و دله دو شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز می دوم ، برده ز هر باد گرو چشمهایم چو دو کانون شرار صف تاریکی شب را شکند همه بی رحمی و فرمان فرار گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر کرده چون شعله ی چشم تو سیاه تو چه آسوده و بی باک خزامی به برم آه ، می ترسم ، آه آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق که تو خود را نگری مانده نومید ز هر گونه دفاع زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی پوپکم ! آهوکم چه نشستی غافل کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی پس ازین دره ی ژرف جای خمیازه ی جاوید شده ی غار سیاه پشت آن قله ی پوشیده ز برف نیست چیزی ، خبری ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود جز فریب دگری من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم منشین با من ، با من منشین تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟ تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟ یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست در دم این نیست ولی در دم این است که من بی تو دگر از جهان دورم و بی خویشتنم پوپکم ! آهوکم تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم مگرم سوی تو راهی باشد چون فروغ نگهت ورنه دیگر به چه کار آیم من بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت منشین اما با من ، منشین تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر که شراری شده ام پوپکم ! آهوکم گرگ هاری شده ام ,مهدی اخوان ثالث,گرگ هار,زمستان خدایا ! پر از کینه شد سینه ام چو شب رنگ درد و دریغا گرفت دل پاکروتر ز آیینه ام دلم دیگر آن شعله ی شاد نیست همه خشم و خون است و درد و دریغ سرایی درین شهرک آباد نیست خدایا ! زمین سرد و بی نور شد بی آزرم شد ، عشق ازو دور شد کهن گور شد ، مسخ شد ، کور شد مگر پشت این پرده ی آبگون تو ننشسته ای بر سریر سپهر به دست اندرت رشته ی چند و چون ؟ شبی جبه دیگر کن و پوستین فرود آی از آن بارگاه بلند رها کرده ی خویشتن را ببین زمین دیگر آن کودک پاک نیست پر آلودگیهاست دامان وی که خاکش به سر ، گرچه جز خاک نیست گزارشگران تو گویا دگر زبانشان فسرده ست ، یا روز و شب دروغ و دروغ آورندت خبر کسی دیگر اینجا تو را بنده نیست درین کهنه محراب تاریک ، بس فریبنده هست و پرستنده نیست علی رفت ، زردشت فرمند خفت شبان تو گم گشت ، و بودای پاک رخ اندر شب نی روانان نهفت نمانده ست جز من کسی بر زمین دگر ناکسانند و نامردمان بلند آستان و پلید آستین همه باغها پیر و پژمرده اند همه راهها مانده بی رهگذر همه شمع و قندیلها مرده اند تو گر مرده ای ، جانشین تو کیست ؟ که پرسد ؟ که جوید ؟ که فرمان دهد ؟ وگر زنده ای ، کاین پسندیده نیست مگر صخره های سپهر بلند که بودند روزی به فرمان تو سر از امر و نهی تو پیچیده اند ؟ مگر مهر و توفان و آب ، ای خدا دگر نیست در پنجه ی پیر تو ؟ که گویی : بسوز ، و بروب ، و برآی گذشت ، آی پیر پریشان ! بس است بمیران ، که دونند ، و کمتر ز دون بسوزان ، که پستند ، و ز آن سوی پست یکی بشنو این نعره ی خشم را برای که بر پا نگه داشتی زمینی چنین بی حیا چشم را ؟ گر این بردباری برای من است نخواهم من این صبر و سنگ تو را نبینی که دیگر نه جای من است ؟ ازین غرقه در ظلمت و گمرهی ازین گوی سرگشته ی ناسپاس چه ماده ست ؟ چه قرنهای تهی ؟ گران است این بار بر دوش من گران است ، کز پس شرم و شرف بفرسود روح سیه پوش من خدایا ! غم آلوده شد خانه ام پر از خشم و خون است و درد و دریغ دل خسته ی پیر دیوانه ام ,مهدی اخوان ثالث,گزارش,زمستان صدف سینه من عمری گهر عشق تو پروردست کس نداند که درین خانه طفل با دایه چه ها کردست همه ویرانی و ویرانی همه خاموشی و خاموشی سایه افکنده به روزنها پیچک خشک فراموشی روزگاری است درین درگاه بوی مهر تو نه پیچیدست روزگاری است که آن فرزند حال این دایه نپرسیدست من و آن تلخی و شیرینی من و ‌آن سایه و روشنها من و این دیده اشک آلود که بود خیره به روزنها یاد باد آن شب بارانی که تو در خانه ما بودی شبم از روی تو روشن بود که تو یک سینه صفا بودی رعد غرید و تو لرزیدی رو به آغوش من آوردی کام ناکام مرا خندان به یکی بوسه روا کردی باد هنگامه کنان برخاست شمع لبخند زنان بنشست رعد در خنده ما گم شد برق در سینه شب بشکست نفس تشنه تبدارم به نفس های تو می آویخت خود طبعم به نهان می سوخت عطر شعرم به فضا می ریخت چشم بر چشم تو می بستم دست بر دست تو می سودم به تمنای تو می مردم به تماشای تو خوش بودم چشم بر چشم تو می بستم شور و شوقم به سراپا بود دست بر دست تو می رفتم هرکجا عشق تو می فرمود از لب گرم تو می چیدم گل صد برگ تمنا را در شب چشم تو میدیدم سحر روشن فردا را سحر روشن فردا کو گل صد برگ تمنا کو اشک و لبخند و تماشا کو آنهمه قول و غزل ها کو باز امشب شب بارانی است از هوا سیل بلا ریزد بر من و عشق غم آویزم اشک از چشم خدا ریزد من و اینهمه آتش هستی سوز تا جهان باقی و جان باقی است بی تو در گوشه تنهایی بزم دل باقی و غم ساقی است ,فریدون مشیری, اشک خدا,ابر و کوچه ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق که نامی خوشتر از اینت ندانم وگر هر لحظه رنگی تازه گیری به غیر از زهر شیرینت نخوانم تو زهری زهر گرم سینه سوزی تو ش یرینی که شور هستی از تست شراب جام خورشیدی که جان را نشاط از تو غم از تو مستی از تست به آسانی مرا از من ربودی درون کوره غم آزمودی دلت آخر به سرگردانیم سوخت نگاهم را به زیبایی گشودی بسی گفتند دل از عشق برگیر که نیرمگ است و افسون است و جادوست ولی ما دل به او بستیم و دیدیم که او زهر است اما نوشداروست چه غم دارم که این زهر تب آلود تنم را در جدایی می گدازد از آن شادم که هنگام درد غمی شیرین دلم را می نوازد اگر مرگم به نامردی نگیرد مرا مهر تو در دل جاودانی است وگر عمرم به ناکامی سرآید ترا دارم که مرگم زندگی است ,فریدون مشیری, زهر شیرین,ابر و کوچه كودك زیبای زرین موی صبح شیر می نوشد ز پستان سحر تا نگین ماه را آرد به چنگ میكشد از سینه گهواره سر شعله رنگین كمان ‌آفتاب در غبار ابرها افتاده است كودك بازی پرست زندگی دل بدین رویای رنگین داده است باغ را غوغای گنجشكان مست نرم نرمك برمی انگیزد ز خواب نالد مست از باده باران شب می سپارد تن به دست آفتاب كودك همسایه خندان روی بام دختران لاله خندان روی دشت جوجگان كبك خندان روی كوه كودك من لخته ای خون روی تشت باد عطر غم پراكنده و گذشت مرغ بوی خون شنید و پر گرفت آسمان و كوه و باغ و دشت را نعره ناقوس نیلوفر گرفت روح من از درد چون ابر بهار عقده های اشك حسرت باز كرد روح او چون آرزوهای محال روی بال ابرها پرواز كرد ,فریدون مشیری, ناقوس نیلوفر,ابر و کوچه قهر مکن ای فرشته روی دلارا ناز مکن ای بنفشه موی فریبا بر دل من گر روا بود سخن سخت از تو پسندیده نیست ای گل رعنا شاخه خشکی به خارزار وجودیم تا چه کند شعله های خشم تو با ما طعنه و دشنام تلخ اینهمه شیرین چهره پر از خشم و قهر اینهمه زیبا ناز ترا میکشم به ددیه منت سر به رهت مینهم به عجز و تمنا از تو به یک حرف ناروا نکشم دست وز سر راه تو دلربا نکشم پا عاشق زیباییم اسیر محبت هر دو به چشمان دلفریب تو پیدا از همه بازآمدیم و با تو نشستیم تنها تنها به عشق روی تو تنها بوی بهار است و روز عشق و جوانی وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا خنده گل راببین به چهره گلزار آتش می را ببین به دامن مینا ساقی من جام من شراب من امروز نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا آه چه زیباست از تو جام گرفتن وزلب گرم تو بوسه های گوارا لب به لب جام و سر به سینه ساقی آه که جان میدهد به شاعر شیدا از تو شنیدن ترانه های دل انگیز با تو نشستن بهار را به تماشا فردا فردا مگو که من نفروشم عشرت امروز را به حسرت فردا بس کن ز بی وفایی بس کن بازآ بازآ به مهربانی بازآ شاید با این سرودهای دلاویز باردگر در دل تو گرم کنم جا باشد کز یک نوازش تو دل من گردد امروز چون شکوفه شکوفا ,فریدون مشیری,آشتی,ابر و کوچه تا غم آویز آفاق خاموش ابرها سینه بر هم فشرده خنده روشنی های خورشید در دل تبرگی های فسرده ساز افسانه پرداز باران بانگ زاری به افلاک برده ناودان ناله سر داده غمناک روز در ابرها رو نهفته کس نمی گیرد از او سراغی گر نگاهی دود سوی خورشید کور سو میزند شب چراغی ور صدایی به گوش آید از دور هوی باد است و های کلاغی چشم هر برگ از اشک لبریز می برد باد تا سینه دشت عطر خاطر نو از بهاران می کشد کوه بر شانه خویش انه روزگاران من در این صبحگاه غم انگیز دل سپرده به آهنگ باران باغ چشم انتظار بهار است دیر گاهی است کاین ابر انبوه از کران تا کران تار بسته آسمان زلال از دم او همچو آیینه ز نگار بسته عنکبوتی است کز تار ظلمت پیش خورشید دیوار بسته صبح پژمرده تر از غروب است تا بشنویم ز دل ابر غم را در سر من هوای شراب است باده ام گر نه داروی خواب است با دلم خنده جام گوید پشت این ابرها آفتاب است بادبان میکشد زورق صبح ,فریدون مشیری,ابر,ابر و کوچه ای ستاره ها که از جهان دور چشمتان به چشم بی فروغ ماست نامی از زمین و از بشر شنیده اید درمیان آبی زلال آسمان موج دود و خون و آتشی ندیده اید این غبار محنتی که در دل فضاست این دیار وحشتی که در فضا رهاست این سرای ظلمتی که آشیان ماست در پی تباهی شناست گوشتان اگر به ناله من آشناست از سفینه ای که می رود به سوی ماه از مسافری که میرسد ز گرد را ه از زمین فتنه گر حذر کنید پای این بشر اگر به آسمان رسد روزگارتان چو روزگار ما سیاست ای ستاره ای که پیش دیده منی باورت نمیشود که در زمین هرکجا به هر که میرسی خنجری میان پشت خود نهفته است پشت هر شکوفه تبسمی خار جانگزای حیله ای شکفته است آنکه با تو میزند صلای مهر جز ب فکر غارت دل تو نیست گر چراغ روشنی به راه تست چشم گرگ جاودان گرسنه ای است ای ستاره ما سلام مان بهانه است عشقمان دروغ جاودانه است در زمین زبان حق بریده اند حق زبان تازیانه است وانکه با تو صادقانه درد دل کند های های گریه شبانه است ای ستاره بورت نمی شود درمیان باغ بی ترانه زمین ساقه های سبز آشتی شکسته است لاله های سرخ دوستی فسرده است غنچه های نورس امید لب به خنده وانکرده مرده است پرچم بلند سرو راستی سر به خاک غم سپرده است ای ستاره باورت نمیشود آن سپیده دم که با صفا و ناز در فضای بی کرانه می دمید دیگر از زمین رمیده است این سپیده ها سپیده نیست رنگ چهره زمین پریده است آن شقایق شفق که میشکفت عصر ها میان موج نور دامن از زمین کشیده است سرخی و کبودی افق قلب مردم به خاک و خون تپیده است دود و آتش به آسمان رسیده است ابرهای روشنی که چون حریر بستر عروس ماه بود پنبه های داغ های کهنه است ای ستاره ای ستاره غریب از بشر مگوی و از زمین مپرس زیر نعره گلوله های آتشین از صفای گونه های آتشین مپرس زیر سیلی شکنجه های دردناک از زوال چهره های نازنین مپرس پیش چشم کودکان بی پناه از نگاه مادران شرمگین مپرس در جهنمی که از جهان جداست در جهنمی که پیش دیده خداست از لهیب کوره ها و کوه نعش ها از غریو زنده ها میان شعله ها بیش از این مپرس بیش از این مپرس ای ستاره ای ستاره غریب ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم پس چرا به داد ما نمیرسد ما صدای گریه مان به آسمان رسید از خدا چرا صدا نمرسد بگذریم ازین ترانه های درد بگذریم ازین فسانه های تلخ بگذر از من ای ستاره شب گذشت قصه سیاه مردم زمین بسته راه خواب ناز تو میگریزد از فغان سرد من گوش از ترانه بی نیاز تو ای که دست من به دامنت نمی رسد اشک من به دامن تو میچکد با نسیم دلکش سحر چشم خسته تو بسته میشود بی تو در حصار این شب سیاه عقده های گریه شبانه ام بر گلو شکسته میشود شب به خیر ,فریدون مشیری,از خدا صدا نمیرسد,ابر و کوچه با مرگ ماه روشنی از آفتاب رفت چشمم و چراغ عالم هستی به خواب رفت الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت این تابناک تاج خدایان عشق بود در تندباد حادثه همچون حباب رفت این قوی نازپرور دریای شعر بود در موج خیز علم به اعماق آب رفت این مه که چون منیژه لب چاه مینشست گریان به تازیانه افراسیاب رفت بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت ای دل بیا سیاهی شب را نگاه کن در اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن ,فریدون مشیری,اشک زهره,ابر و کوچه شب تا سحر من بودم و لالای باران اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد غوغای پندار نمی بردم غوغای پندارم نمی مرد غمگین و دلسرد روحم همه رنج جان همه درد آهنگ باران دیو اندوه مرا بیدار می کرد چشمان تبدارم نمی خفت افسانه گوی ناودان باد شبگرد از بوی میخک های باران خورده سرمست سر می کشید از بام و از در گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت گه پای می کوبید روی دامن کوه گه دست می افشاند روی سینه دشت آسوده می رقصید و می خندید و میگشت شب تا سحر من بودم و لالای باران افسانه گوی ناودان افسانه می گفت پا روی دل بگذار و بگذر بگذار و بگذر سی سال از عمرت گذشته است زنگار غم بر رخسارت نشسته است خار ندامت در دل تنگت شکسته است خود را چنین ‌آسان چرا کردی فراموش تنهای تنها خاموش خاموش دیگر نمی نالی بدان شیرین زبانی دیگر نمی گویی حدیث مهربانی دیگر نمی خوانی سرودی جاودانی دست زمان نای تو بسته است روح تو خسته است تارت گسسته است این دل که می لرزد میان سینه تو این دل که دریای وفا و مهربانی است این دل که جز با مهربانی آشنا نیست این دل دل تو دشمن تست زهرش شراب جام رگهای تن تست این مهربانی ها هلاکت میکند از دل حذر کن از دل حذر کن از این محبت های بی حاصل حذر کن مهر زن و فرزند را از دل بدر کن یا درکنار زندگی ترک هنر کن یا با هنر از زندگی صرف نظر کن شب تا سحر من بودم و لالای باران افسانه گوی ناودان افسانه میگفت پا روی دل بگذار و بگذر بگذار و بگذر یک شب اگر دستت در آغوش کتاب است زن را سخن از نان و آب است طفل تو بر دوش تو خواب است این زندگی رنج و عذاب است جان تو افسرد جسم تو فرسود روح تو پژمرد آخر پرو بالی بزن بشکن قفس را آزاد باش این یک نفس را از این ملال آباد جانفرسا سفر کن پرواز کن پرواز کن از تنگنای این تباهی ها گذر کن از چار دیوار ملال خود بپرهیز آفاق را آغوش بر روی تو باز است دستی برافشان شوری برانگیز در دامن آزادی و شادی بیاویز از این نسیم نیمه شب درسی بیاموز وز طبع خود هر لحظه خورشیدی برافروز اندوه بر اندوه افزودن روا نیست دنیا همین یک ذره جا نیست سر زیر بال خود مبر بگذار و بگذر پا روی دل بگذار و بگذر شب تا سحر من بودم و لالای باران چشمان تبدار نمی خفت او همچنان افسانه می گفت آزاد و وحشی باد شبگرد از بوی میخک های باران خورده سرمست گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت آسوده می خندید و می رقصید و می گشت ,فریدون مشیری,افسانه باران,ابر و کوچه سراپا درد افتادم به بستر شب تلخی به جانم آتش افروخت دلم در سینه طبل مرگ می کوفت تنم از سوز تب چون کوره می سوخت ملال از چهره مهتاب می ریخت شرنگ از جام مان لبریز میشد به زیر بال شبکوران شبگرد سکوت شب خیال انگیز می شد چه ره گم کرده ای در ظلمت شب که زار و خسته واماند ز رفتار ز پا افتاده بودم تشنه بی حال به جنگ این تب وحشی گرفتار تبی آنگونه هستی سوز و جانکاه که مغز استخوان را آب می کرد صدای دختر نازک خیالم دل تنگ مرا بی تاب می کرد بابا لالا نکن فریاد میزد نمی دانست بابا نیمه جان است بهار کوچکم باور نمی کرد که سر تا پای من آتش فشان است مرا می خواست تا او را به بازی چو شب های دگر بر دوش گیرم برایش قصه شیرین بخوانم به پیش چشم شهلایش بمیرم بابا لالا نکن می کرد زاری بسختی بسترم را چنگ می زد ز هر فریاد خود صد تازیانه بر این بیمار جان آهنگ می زد به آغوشم دوید از گریه بی تاب تن گرمم شراری در تنش ریخت دلش از رنج جانکاهم خبر یافت لبش لرزید و حیران در من‌آویخت مرا با دست های کوچک خویش نوازش کرد و گریان عذر ها گفت به آرامی چو شب از نیمه بگذشت کنار بستر سوزان من خفت شبی بر من گذشت آن شب که تا صبح تن تبدار من یکدم نیاسود از آن با دخترم بازی نکردم که مرگ سخت جان همبازیم بود ,فریدون مشیری,بابا لالا نکن,ابر و کوچه بهار میرسد اما ز گل نشانش نیست نسیم رقص گل آویز گل فشانش نیست دلم به گریه خونین ابر میسوزد که باغ خنده به گلبرگ ارغوانش نیست چنین بهشت کلاغان و بلبلان خاموش بهار نیست به باغی که باغبانش نیست چه دل گرفته هوایی چه پا فشرده شبی که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست کبوتری که در این آسمان گشاید بال دگر امید رسیدن به آشیانش نیست ستاره نیز به تنهاییش گمان نبرد کسی که همنفسش هست و همزبانش نیست جهان به جان من آنگونه سرد مهری کرد که در بهار و خزان کار با جهانش نیست ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست ,فریدون مشیری,باغ,ابر و کوچه زنی رنجور امیدش دور اجاق آرزویش کور نگاهش بی تفتوت بی زبان بی نور میان بستری افتاده بی آرام نشسته آفتاب عمر او بر بام نفس ها خسته و کوتاه فرو خشکیده بر لب آه تنش با اضطراب مبهمی سرمیکند ناگاه صدای پای تند و در همی در پله پیچید فروغ سرد یک لبخند به لبهای کبودش روحخ می بخشید دلش را اشتیاق واپسین در سینه می کوبد نگاه خسته اش را میکشاند تا لب درگاه صدای پا صدای قلب او آهنگ زندگی در هم می آمیزد بزحمت دست های لاغرش را می گشاید می گشاید باز نگاه بی زبانش میکشد فریاد که این منصور این فرنوش این فرهاد به گرمی هر سه را بر سینه خود می فشارد شاد جهان با اوست جان با اوست عشق جاودان با اوست نگاه سرد او اینک ز شور و شوق لبریز است هلال بازوان را تنگ تر می خواهد اما آه نفس یاری ندارد مرگ همراه نمی فهمد حصار محکم آغوش او را می گشاید درد سرش بر سینه می افتد نگاهش ناگهان بر نقش قالی خیره می ماند زنی خوابیده جان آرام پرنده آفتاب عمر او از بام اطاقش سرد اجاقش کور راهش دور نگاهش بی تفاوت بی زبان بی نور صدای گریه های مبهمی در پله میپیجد صدای گریه فرنوش صدای گریه فرهاد صدای گریه منصور ,فریدون مشیری,برای داداش,ابر و کوچه غم آمده غم آمده انگشت بر در میزند هر ضربه انگشت او بر سینه خنجر میزند ای دل بکش یا کشته شو غم را در اینجا ره مده گر غم در اینجا پا نهد آتش به جان در میزند از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند ,فریدون مشیری,بیگانه,ابر و کوچه رفت انکه در جهان هنر جز خدا نبود رفت آنکه یک نفس ز خدایی جدا نبود افسرد نای و ساز و شکست و ترانه مرد ظلمی چنین بزرگ خدایا روا نبود بی او ز ساز عشق نوایی نمی رسد تا بود خود به روی هنر مایه میگذاشت وزاین محیط قسمت او جز بلا نبود عمری صبا به پای نهال هنر نشست روزی ثمر رسید که دیگر صبا نبود اما صبا ترانه جاوید قرنهاست گیرم دو روز در بر ما بود یا نبود ای پر کشیده سوی دیار فرشتگان چشم تو جز به عالم لاهوت وا نبود بال و پری بزن به فضای جهان روح در این قفس برای تو یک ذره جا نبود پرواز کن که عالم جان زیر بال تست جفای تو در تباهی این تنگنا بود مرهم گذار خاطر ما در عزای تو جز یاد نغمه های تو اشک ما نبود ,فریدون مشیری,ترانه جاوید,ابر و کوچه من سکوت خویش را گم کرده ام لاجرم در این هیاهو گم شدم من که خود افسانه می پرداختم عاقبت افسانه مردم شدم ای سکوت ای مادر فریاد ها ساز جانم از تو پر آوازه بود تا در آغوش تو در راهی داشتم چون شراب کهنه شعرم تازه بود در پناهت برگ و بار من شکفت تو مرا بردی به شهر یاد ها من ندیدم خوشتر از جادوی تو ای سکوت ای مادر فریاد ها گم شدم در این هیاهو گم شدم تو کجایی تا بگیری داد من گر سکوت خویش را می داشتم زندگی پر بود از فریاد من ,فریدون مشیری,جادوی سکوت,ابر و کوچه زندگی در چشم من شبهای بی مهتاب را ماند شعر من نیلوفر پژمرده در مرداب را ماند ابر بی باران اندوهم خار خشک سینه کوهم سالها رفته است کز هر آرزو خالی است آغوشم نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه حالیا خاموش خاموشم یاد از خاطر فراموشم روز چون گل میشکوفد بر فراز کوه عصر پرپر می شود این نوشکفته در سکوت دشت روزها این گونه پر پر گشت چون پرستوهای بی آرام در پرواز رهروان را چشم حسرت باز اینک اینجا شعر و ساز و باده آماده است من که جام هستیم از اشک لبریز است میپرستم در پناه باده باید رنج دوران را ز خاطر بر د با فریب شعر باید زندگی را رنگ دیگر داد در نوای ساز باید ناله های روح را گم کرد ناله من میترواد از در و دیوار آسمان اما سراپایش گوش و خاموش است همزبانی نیست تا گویم بزاری ای دریغ دیگرم مستی نمی بخشد شراب جام من خالی شدست از شعر ناب ساز من فریاد های بی جواب نرم نرم از راه دور روز چون گل میشکوفد بر فراز کوه روشنایی می رود در آمان بالا ساغر ذرات هستی از شراب نور سرشار است اما من همچنان در ظلمت شبهای بی مهتاب همچنان پژمرده در پهنای این مرداب همچنان لبریز ز اندوه می پرسم جام اگر بشکست ساز اگر بگسست شعر اگر دیگر به دل ننشست ,فریدون مشیری,جام اگر بشکست,ابر و کوچه من آن طفل آزاده سر خوشم که با اسب آشفته یال خیال درین کوچه پس کوچه ماه و سال چهل سال نا آشنا رانده ام ز سیمای بیرحم گردون پیر در اوراق بیرنگ تاریخ کور همه تازه های جهان دیده ام همه قصه های کهن خوانده ام چهل سال در عین رنج و نیاز سر از بخشش مهر پیچیده ام رخ از بوسه ماه گردانده ام به خوش باش حافظ که جانانم اوست به هر جا که آزاده ای یافتم به جامش اگر مینوانسته ام می افکنده ام گل برافشانده ام چهل سال اگر بگذراندم به هیچ همین بس که در رهگذار وجود کسی را بجز خود نگریانده ام چهل سال چون خواب بر من گذشت اگر عمر گل هفته ای بیش نیست خدایا نه خارم چرا مانده ام ,فریدون مشیری,خار,ابر و کوچه در صبح آشنایی شیرین مان ترا گفتم که مرد عشق نئی باورت نبود در این غروب تلخ جدایی هنوز هم می خواهمت چو روز نخست ولی چه سود می خواستی به خاطر سوگند های خویش در بزم عشق بر سرمن جام نشکنی میخواستی به پاس صفای سرشک من این گونه دل شکسته به خاکم نیفکنی پنداشتی که کوره سوزان عشق من دور از نگاه گرم تو خاموش میشود پنداشتی که یاد تو این یاد دلنواز درتنگنای سینه فراموش می شود تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی من مانده ام که بی تو شب ها سحر کنم تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی من مانده ام که عشق ترا تا ج سر کنم روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور من شبچراغ عشق تو را نیز می برم عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ تست خورشیذ جاودانی دنیای دیگرم ,فریدون مشیری,خورشید جاودانی,ابر و کوچه چون خنده جام است درخشیدن خورشید جامی به من آرید که خورشید درخشید جامی نهد بند به خمیازه آفاق که رسد روح به دروازه خورشید با خنده نوروز همی باید خندید با خنده خورشید همی باید نوشید خوش با قدم موکب نوروز نهد گام ماه رمضان باده پرستان بخروشید ای ساقی گلچهره در این صبح دل انگیز لبریز بده جام مرا شادی جمشید هر جا گلی خندد با دوست بخندید هر گه که بهار آید با عشق بجوشید ,فریدون مشیری,خورشید و جام,ابر و کوچه بوی باران بوی سبزه بوی خاک شاخه های شسته باران خورده پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید عطر نرگس رقص باد نغمه شوق پرستو های شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به خال روزگارا خوش به حال چشمه ها و دشت ها خوش به حال دانه ها و سبزه ها خوش به حال غنچه های نیمه باز خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز خوش به حال جام لبریز از شراب خوش به حال آفتاب ای دل من گرچه در این روزگار جامه رنگین نمی پوشی به کام باده رنگین نمی نوشی ز جام نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از ان می که می باید تهی است ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار گر نکویی شیشه غم را به سنگ هفت رنگش میشود هفتاد رنگ ,فریدون مشیری,خوش به حال غنچه های نیمه باز,ابر و کوچه جز خنده های دختر دردانه ام بهار هاست باغ و بهاری ندیده ام وز بوته های خشک لب پشت بامها جز زهر خند تلخ کاری ندیده ام بر لوح غم گرفته این آسمان پیر جز ابر تیره نقش و نگاری ندیده ام در این غبار خانه دود آفرین دریغ من رنگ لاله و چمن از یاد برده ام وز آنچه شاعران به بهاران سروده اند پیوسته یاد کرده و افسوس خورده ام در شهر زشت ما اینجا که فکر کوته و دیواره بلند افکنده سایه بر سر و بر سرنوشت ما من سالهای سال در حسرت شنیدن یک نغمه نشاط در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز یک چشمه یک درخت یک باغ پر شکوفه یک آسمان صاف در دود و خاک و آجر و آهن دویده ام تنها نه من که دختر شیرین زبان من از من حکایت گل و صحرا شنیده است پرواز شاد چلچله ها را ندیده است خود گرچه چون پرستو پرواز کرده است اما از این اتاق به ایوان پریده است شب ها که سر به دامن حافظ رویم به خواب در خوابهای رنگین در باغ آفتاب شیراز می شکوفد زیباتر از بهشت شیراز می درخشد روشن تر از شراب من با خیال خویش با خوابهای رنگین با خنده های دختردردانه ام بهار با آنچه شاعران به بهاران سروده اند در باغ خشک خاطر خود شاد و سرخوشم اما بهار من این بسته بال کوچک این بی بهار و باغ با بالهای خسته در ایوان تنگ خویش در شهر زشت ما اینجا که فکر کوته و دیواره بلند افکنده سایه بر سر و بر سرنوشت ما تنها چه میکند می بینمش که غمگین در ژرف این حصار در حسرت شنیدن یک نغمه نشاط در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز یک چشمه یک درخت یک باغ پرشکوفه یک آسمان صاف حیران نشسته است در ابرهای دور بر آرزوی کوچک خود چشم بسته است او را نگاه میکنم و رنج میکشم ,فریدون مشیری,در ایوان کوچک ما,ابر و کوچه درختی خشک را مانم به صحرا که عمری سر کند تنهای تنها نه بارانی که آرد برگ و باری نه برقی تا بسوزد هستیش را ,فریدون مشیری,درخت,ابر و کوچه به چشمان پریرویان این شهر به صد امید می بستم نگاهی مگر یک تن ازین ناآشنایان مرا بخشد به شهر عشق راهی به هر چشمی به امیدی که این اوست نگاه بی قرارم خیره می ماند یکی هم زینهمه نازآفرینان امیدم را به چشمانم نمی خواند غریبی بودم و گم کرده راهی مرا با خود به هر سویی کشاندند شنیدم بارها از رهگذران که زیر لب مرا دیوانه خواندند ولی من چشم امیدم نمی خفت که مرغی آشیان گم کرده بودم زهر بام و دری سر می کشیدم به هر بوم و بری پر می گشودم امید خسته ام از پای نشست نگاه تشنه ام در جستجو بود در آن هنگامه دیدار و پرهیز رسیدم عاقبت آنجا که او بود دو تنها و دو سرگردان دو بی کس ز خود بیگانه از هستی رمیده ازین بی درد مردم رو نهفته شرنگ نا امیدی ها چشیده دل از بی همزبانی ها شکسته تن از نامهربانی ها فسرده ز حسرت پای در دامن کشیده به خلوت سر به زیر بال برده دو تنها دو سرگردان دو بی کس به خلوتگاه جان با هم نشستند زبانی بی زبانی را گشودند سکوت جاودانی را شکستند میپرسید ای سبکباران می پرسید که این دیوانه از خود بدر کیست چه گویم از که گویم با که گویم که این دیوانه را از خود خبر نیست به آن لب تشنه می مانم که ناگاه به دریایی درافتد بی کرانه لبی از قطره آبی تر نکرده خورد از موج وحشی تازیانه می پرسد ای سبکباران مپرسید مرا با عشق او تنها گذارید غریق لطف آن دریا نگاهم مرا تنها به این دریا سپارید ,فریدون مشیری,دریا,ابر و کوچه ای بر سر بالینم افسانه سرا دریا افسانه عمری تو باری به سر آ دریا ای اشک شباهنگت آیینه صد اندوه ای ناله شبگیرت آهنگ عزا دریا با کوکبه خورشید در پای تو میمیرم بر دار به بالینم دستی به دعا دریا امواج تو نعشم را افکنده در این ساحل دریا ب مرا دریاب مرا دریا زان گمشدگان آخر با من سخنی سر کن تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دریا چون من همه آشوبی در فتنه این طوفان ای هستی ما یکسر آشوب و بلا دریا با زمزمه باران در پیش تو میگریم چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دریا تنهایی و تاریکی آغاز کدورتهاست خوش وقت سحر خیزان وان صبح و صفا دریا بردار و ببر دریا ای پیکر بی جان را در سینه گردابی بسپار و بیا دریا تو مادر بی خوابی من کودک بی آرام لالایی خود سر کن از بهر خدا دریا دور از خس و خاکم کن موجی زن و پاکم کن وین قصه مگو با کس کی بود و کجا دریا ,فریدون مشیری,دریاب مرا,ابر و کوچه درون سینه ام صد آرزو مرد گل صد آرزو نشکفته پژمرد دلم بی روی او دریای درد است همین دریا مرا در خود فرو برد ,فریدون مشیری,دریای درد,ابر و کوچه بازو به دور گردنم از مهر حلقه کن بر آسمان بپاش شراب نگاه را بگذار از دریچه چشم تو بنگرم لبخند ماه را ,فریدون مشیری,دریچه,ابر و کوچه به دست های او نگاه میکنم که میتواند از زمین هزار ریشه گیاه هرزه را برآورد و میتواند از فضا هزارها ستاره را به زیر پر درآورد به دست های خود نگاه میکنم که از سپیده تا غروب هزار کاغذ سپیده را سیاه میکند هزار لحظه عزیز را تباه میکند مرا فریب میدهد ترا فریب میدهد گناه میکند چرا سپید را سیاه میکند چرا گناه میکند ,فریدون مشیری,دست ها و دست ها,ابر و کوچه در نوازشهای باد در گل لبخند دهقانان شاد در سرود نرم رود خون گرم زندگی جوشیده بود نوشخند مهر آب آبشار آفتاب در صفای دشت من کوشیده بود شبنم آن دشت از پاکیزگی گوییا خورشید را نوشیده بود روزگاران گشت و گشت داغ بر دل دارم از این سرگذشت داغ بر دل دارم از مردان دشت یاد باد آن خوشنوا آواز دهقان شاد یاد باد آن دلنشین آهنگ رود یاد باد آن مهربانی های باد یاد باد آن روزگاران یاد باد دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است زانهمه سرسبزی و شور و نشاط سنگلاخی سرد بر جا مانده است آسمان از ابر غم پوشیده است چشمه سار لاله ها خوشیده است جای گندم های سبز جای دهقانان شاد خارهای جانگزا جوشیده است بانگ بر میدارم از دل خون چکید از شاخ گل باغ و بهاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد سرد و سنگین کوه می گوید جواب خاک خون نوشیده است ,فریدون مشیری,دشت,ابر و کوچه ناتوان گذشته ام ز کوچه ها نیمه جان رسیده ام به نیمه راه چون کلاغ خسته ای در این غروب می برم به آِیان خود پناه در گریز ازین زمان بی گذشت در فغان از این ملال بی زوال رانده از بهشت عشق و آرزو مانده ام همه غم و همه خیال سر نهاده چون اسیر خسته جان در کمند روزگار بدسرشت رو نهفته چون ستارگان کور در غبار کهکشان سرنوشت می روم ز دیده ها نهان شوم می روم که گریه در نهان کنم یا مرا جدایی تو می کشد یا ترا دوباره مهربان کنم این زمان نشسته بی تو با خدا آنکه با تو بود و با خدا نبود می کند هوای گریه های تلخ آن که خنده از لبش جدا نبود بی تو من کجا روم کجا روم هستی من از تو مانده یادگار من به پای خود به دامت آمدم من مگر ز دست خود کنم فرار تا لبم دگر نفس نمی رسد ناله ام به گوش کس نمی رسد می رسی به کام دل که بشنوی ناله ای از ین قفس نمی رسد ,فریدون مشیری,ستاره کور,ابر و کوچه در بیابانی دور که نروید جز خار که نخیزد جز مرگ که نجنبد نفسی از نفسی خفته در خاک کسی زیر یک سنگ کبود دردل خاک سیاه می درخشد دو نگاه که به ناکامی ازین محنت گاه کرده افسانه هستی کوتاه باز می خندد مهر باز می تابد ماه باز هم قافله سالار وجود سوی صحرای عدم پوید راه با دلی خسته و غمگین همه سال دور از این جوش و خروش می روم جانب آن دشت خموش تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود تا کشم چهره بر آن خاک سیاه وندرین راه دراز می چکد بر رخ من اشک نیاز می دود در رگ من زهر ملال منم امروز و همان راه دراز منم اکنون و همان دشت خموش من و آن زهر ملال من و آن اشک نیاز بینم از دور در آن خلوت سرد در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی ایستادست کسی روح آواره کسیت پای آن سنگ کبود که در این تنگ غروب پر زنان آمده از ابر فرود می تپد سینه ام از وحشت مرگ می رمد روحم از آن سایه دور می شکافد دلم از زهر سکوت مانده ام خیره به راه نه مرا پای گریز نه مرا تاب نگاه شرمگین می شوم از وحشت بیهوده خویش سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار قد برافراشته از سینه دشت سر خوش از باده تنهایی خویش شاید این شاهد غمگین غروب چشم در راه من است شاید این بندی صحرای عدم با منش سخن است من در این اندیشه که این سرو بلند وینهمه تازگی و شادابی در بیابانی دور که نروید جز خار که نتوفد جز باد که نخیزد جز مرگ که نجنبد نفسی از نفسی غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه خنده ای می رسد از سنگ به گوش سایه ای می شود از سرو جدا در گذرگاه غروب در غم آویز افق لحظه ای چند بهم می نگریم سایه می خندد و می بینم وای مادرم می خندد مادر ای مادر خوب این چه روحی است عظیم وین چه عشقی است بزرگ که پس از مرگ نگیری آرام تن بیجان تو در سینه خاک به نهالی که در این غمکده تنها ماندست باز جان می بخشد قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد سرو را تاب و توان می بخشد شب هم آغوش سکوت می رسد نرم ز راه من از آن دشت خموش باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش می روم خوش به سبکبالی باد همه ذرات وجودم آزاد همه ذرات وجودم فریاد ,فریدون مشیری,سرو,ابر و کوچه مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را بهشت عشق من در برگ ریز یاد ها گم شد مگر از جام میگیرم سراغ چشم یارم را به گوشش بانگ شعر و اشک من نا آشنا آمد به گوش سنگ میخواندم سرود آبشارم را به جام روزگارانش شراب عیش و عشرت یاد که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را پس از عمری هنوز ای جان به یاری زنده می دارد نسیم اشتیاق من چراغ انتظارم را خزان زندگی از پشت باغ جان من برگشت که دید از چشم در لبخند شیرین بهارم را من از لبخند او آموختم درسی که نسپارم به دست نا امیدی ها دل امیدوارم را هنوز از برگ و بار عمر من یک غنچه نشکفته است که من در پای او میریزم اکنون برگ و بارم را ,فریدون مشیری,سرود آبشار,ابر و کوچه پرستوهای شب پرواز کردند قناری ها سرودی ساز کردند سحرخیزان شهر روشنایی همه دروازه ها را باز کردند شقایق ها سر از بستر کشیدند شراب صبحدم را سرکشیدند کبوترهای زرین بال خورشید به سوی آسمان ها پر کشیدند عروس گل سر و رویی بیاراست خروش بلبلان از باغ برخاست مرا بال این سبکبالان سرمست سحرگاهان زهر گفتگوهاست خدا را بلبلان تنها مخوانید مرا هم یک نفس از خود بدانید هزاران قصه ناگفته دارم غمم را بشنویداز خود مرانید شما دانید و من کاین ناله از چیست چهدردست این که در هر سینه ای نیست ندانم آنکه سرشار از غم عشق جدایی را تحمل می کند کیست مرا ?ا نازنین از یاد برده به آغوش فراموشی سپرده امیدم خفته اندوهم شکفته دلم مرده تن و جانم فسرده اگر من لاله ای بودم به باغی نسیمی می گرفت از من سراغی دریغا لاله این شوره زارم ندارم همدمی جز درد و داغی دل من جام لبریز از صفا بود ازین دلها ازین دلها جدا بود شکستندش به خودخواهی شکستند خطا بود آن محبت ها خطا بود خدا را بلبلان تنها مخوانید مرا هم یک نفس از خود بدانید هزاران قصه ناگفته دارم غمم را بشنوید از خود مرانید ,فریدون مشیری,سرودی در بهار,ابر و کوچه دلم سوزد به سرگردانی ماه که شب تا روز پوید این همه راه سحر خواهد درآمیزد به خورشید نداند چون کند با بخت کوتاه ,فریدون مشیری,سرگردان,ابر و کوچه سحر خندد به نور زرد فانوس پرستویی دهد بر جفت خود بوس نگاهم میدود بر سینه راه ترا دیگر نخواهم دید افسوس ,فریدون مشیری,سفر,ابر و کوچه همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست چون باده لب تو می نابم آرزوست ای پرده پرده چشم توام باغ های سبز در زیر سایه مژه ات خوابم آرزوست دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست تا گردن سپید تو گرداب رازهاست سر گشتگی به سینه گردابم آرزوست تا وارهم ز وحشت شبهای انتظار چون خنده تو مهر جهانتابم آرزوست ,فریدون مشیری,سینه گرداب,ابر و کوچه باز از یک نگاه گرم تو یافت همه ذرات جان من هیجان همه تن بودم ای خدا همه تن همه جان گشتم ای خدا همه جان چشم تو این سیاه افسونکار بسته با صد فریب راهم را جز نگاهت پناهگاهم نیست کز تو پنهان کنم نگاهم را چشم تو چشمه شراب من است هر نفس مست ازین شرابم کن تشنه ام تشنه ام شراب شراب می بده می بده خرابم کن بی تو در این غروب خلوت و کور من و یاد تو عالمی داریم چشمت آیینه دار اشک من است ب چراغی و شبنمی داریم بال در بال هم پرستوها پر کشیده به آسمان بلند همه چون عشق ما به هم لبخند همه چون جان ما بهم پیوند پیش چشمت خطاست شعر قشنگ چشمت از شعر من قشنگتر است من چه گویم که در پسند آید دلم از این غروب تنگ تر است ,فریدون مشیری,شبنم و چراغ,ابر و کوچه من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد همه اندیشه ام اندیشه فرداست وجودم از تمنای تو سرشار است زمان در بستر شب خواب و بیدار است هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز رود آنجا که می یافتند کولی های جادو گیسوش شب را همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند همین فردای افسون ریز رویایی همین فردا که راه خواب من بسته است همین فردا که روی پرده پندار من پیداست همین فردا که ما را روز دیدار است همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست همین فردا همین فردا من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد زمان در بستر شب خواب و بیدار است سیاهی تار می بندد چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است به هر سو چشم من رو میکند فرداست سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند قناری ها سرود صبح می خوانند من آنجا چشم در راه توام ناگاه ترا از دور می بینم که می آیی ترا از دور می بینم که میخندی ترااز دورمی بینم که می خندی و می آیی نگاهم باز حیران تو خواهد ماند سراپا چشم خواهم شد ترا در بازوان خویش خواهم دید سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت برایت شعر خواهم خواند برایم شعر خواهی خواند تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید وگر بختم کند یاری در آغوش تو ای افسوس سیاهی تار می بندد چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز زمان در بستر شب خوابو بیدار است ,فریدون مشیری,شراب شعر چشمهای تو,ابر و کوچه چو از بنفشه بوی صبح برخیزد هزار وسوسه در جان من برانگیزد کبوتر دلم از شوق میگشاید بال که چون سپیده به آغوش صبح بگریزد دلی که غنچه نشکفته ندامتهاست بگو به دامن باد سحر نیاویزد فدای دست نوازشگر نسیم شوم که خوش به جام شرابم شکوفه میریزد تو هم مرا به نگاهی شکوفه باران کن در این چمن که گل از عاشقی نپرهیزد لبی بزن به شراب من ای شکوفه بخت که می خوش است که با بوی گل درآمیزد ,فریدون مشیری,شکوفه ای بر شراب,ابر و کوچه طبیبان را ز بالینم برانید را از دست اینان وا رهانید به گوشم جای این آیات افسوس سرود زندگانی را بخوانید دل من چون پرستوی بهاری است ازین صحرا به آن صحرا فراری است شکیب او همه در پی شکیبی است قرار او همه در بی قراری است دل عاشق گریبان پاره خوشتر به کوی دلیران آواره خوشتر غم دل با همه بیچارگی ها از این غم ها که دارد چاره خوشتر دلم یک لحظه در یک جا نماندست مرا دنبال خود هر سو کشاندست به هر لبخند شیرین دل سپردست برای هر نگاهی نغمه خواندست هنوزم چشم دل دنبال فرداست هنوزم سینه لبریز تمناست هنوز این جان بر لب مانده ام را در این بی آرزویی آرزوهاست اگر هستی زند هر لحظه تیرم وگر از عرش برخیزد صفیرم دل از این عمر شیرین برنگیرم به این زودی نمی خواهم بمیرم ,فریدون مشیری,صفیر,ابر و کوچه بیابان تا بیابان در غبار است چراغ چشم ها در انتظار است بار هر بیابان را سواری است غبار این بیابان بی سوار است ,فریدون مشیری,غبار بیابان,ابر و کوچه دست مرا بگیر که باغ نگاه تو چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود من جاودانیم که پرستوی بوسه ات بر روی من دردی ز بهشت خدا گشود اما چه میکنی دل را که در بهشت خدا هم غریب بود ,فریدون مشیری,غریبه,ابر و کوچه سحر با من درآمیزد که برخیز نسیمم گل به سر ریزد که برخیز زرافشان دختر زیبای خورشید سرودی خوش برانگیزد که برخیز سبو چشمک زنان از گوشه طاق به دامانم در آویزد که برخیز زمان گوید که هان گر برنخیزی غریو مرگ برخیزد که برخیز ,فریدون مشیری,غریو,ابر و کوچه ای بینوا که فقر تو تنها گناه تست در گوشه ای بمیر که این راه راه تست این گونه گداخته جز داغ ننگ نیست وین رخت پاره دشمن حال تباه تست در کوچه های یخ زده بیمار و دربدر جان میدهی و مرگ تو تنها پناه تست باور مکن که در دلشان میکند اثر این قصه های تلخ که در اشک و آه تست اینجا لباس فاخر که چشم همه عذرخواه تست در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا این شعله های خشم که در هر نگاه تست ,فریدون مشیری,فقیر,ابر و کوچه بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی دردمند را شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق آزار این رمیده سر در کمند را بگذار سر به سینه من تا بگویمت اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمری است در هوای تو از آشیان جداست دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام خواهم که جاودانه بنالم به دامنت شاید که جاودانه بمانی کنار من ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت تو آسمان آبی آرام و روشنی من چون کبوتری که پرم در هوای تو یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم با اشک شرم خویش بریزم به پای تو بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب بیمار خنده های توام بیشتر بخند خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب ,فریدون مشیری,كبوتر و آسمان,ابر و کوچه بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست بر آورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب آیینه عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا که دلت با دگران است تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم روز اول که دل من به تمنای تو پر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم پای دردامن اندوه کشیدم نگسستم نرمیدم رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ,فریدون مشیری,كوچه,ابر و کوچه ز تحسینم خدا را لب فروبند نه شعر ست این بسوزان دفترم را مرا شاعر چه میپنداری ای دوست بسوزان این دل خوشباورم را سخن تلخ است اگا گوش میدار که در گفتار من رازی نهفته است نه تنها بعد از این شعری نگویند کسی هم پیش ازین شعری نگفته است مرا دیوانه میخوانی دریغا ولی من بر سر گفتار خویشم فریب است این سخن سازی فریب است که من خود شرمسار کار خویشم مگر احساس گنجد در کلامی مگر الهام جوشد با سرودی مگر دریا نشیند در سبویی مگر پندار گیرد تار و پودی چه شوق است این چه عشق است این چه شعر است که جاان احساس کرد اما زبان گفت چه حال است این که در شعری توان خواند چه درد است این که در بیتی توان گفت اگر احساس من گنجید در شعر بجز خاکستر از دفتر نمی ماند گر الهام می جوشید با حرف زبان از ناتوانی در نمی ماند شبی همراه این اندوه جانکاه مرا با شوخ چشمی گفتگو بود نه چون من های و هوی شاعری داشت ولی شعر مجسم چشم او بود به هر لبخند یک حافظ غزل داشت به هر گفتار یک سعدی سخن بود من از آن شب خموشی پیشه کردم که شعر او خدای شعر من بود ز تحسینم خدا را لب فرو بند شعر است این بسوزان دفترم را مرا شاعر چه می پنداری ای دوست بسوزان این دل خوشباورم را ,فریدون مشیری,لال,ابر و کوچه اگر ماه بودم به هرجا که بودم سراغ ترا از خدا میگرفتم وگر سنگ یودم بههرجا که بودی سر رهگذر تو جا میگرفتم اگر مادر بودی به صد ناز شاید شبی بر لب باممن مینشستی وگر سنگ بودی به هر جا که بودم مرا میشکستی مرا می شکستی ,فریدون مشیری,ماه و سنگ,ابر و کوچه درون معبد هستی بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز نشسته در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ نگاهی می کند سوی خدا از آرزو لبریز به زاری از ته دل یک دلم میخواست میگوید شب و روزش دریغ رفته و ایکاش آینده است من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است زمین و آسمانم نورباران است کبوترهای رنگین بال خواهش ها بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند صفای معبد هستی تماشایی است ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد جهان در خواب تنها من در این معبد در این محراب دلم میخواست بند از پای جانم باز می کردند که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم از آنجا با کمند کهکشان تا آستان عرش می رفتم در آن درگاه درد خویش را فریاد میکردم که کاخ صد ستون کبریا لرزد مگر یک شب ازین شبها ی بی فرجام ز یک فریاد بی هنگام به روی پرنیان آسمانها خواب در چشم خدا لرزد دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود خدا با بنده هایش مهربان تر بود ازین بیچاره مردم یاد می فرمود دلم میخواست زنجیری گران از بارگاه خویش می آویخت که مظلومان خدا را پای آن زنجیر ز درد خویشتن آگاه می کردند چه شیرین است وقتی بیگناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد چه شیرین است اما من دلم میخواست اهل زور و زر ناگاه ز هر سو راه مردمرا نمی بستند و زنجیر خدا را برنمی چیدند دلم میخواست دنیا خانه مهر و محبت بود دلم میخواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند طمع در مال یکدیگر نمی بستند مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند ازین خون ریختن ها فتنه ها پرهیز می کردند چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تیز می کردند چه شیریناست وقتی سینه ها از م هر آکنده است چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابنده است چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است دلم میخواست دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند در این دنیای بی آغاز و بی پایان در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمیماند خدا زین تلخکامی های بی هنگام بس میکرد نمی گویم پرستوی زمان را در قفس میکرد نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد همین ده روز هستی را امان می داد دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان میداد دام میخواست عشقم را نمی کشتند صفای آرزویم را که چون خورشید تابان بود میدیدند چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند به باد نامرادی ها نمی دادند به صد یاری نمی خواندند به صد خواری نمی راندند چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند دلم میخواست یک بار دگر او را کنار خویشتن می دیدم به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم دلم یک بار دیگر همچو دیدار نخستین پیش پایش دست و پا میزد شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو میکرد غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد دلم میخواست دست عشق چون روز نخستین هستی ام را زیر و رو میکرد دلم میخواست سقف معبد هستی فرو میریخت پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک میماندند بهاری جاودان آغوش وا میکرد جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا میکرد بهشت عشق می خندید به روی آسمان آبی آرام پرستو های مهر و دوستی پرواز میکردند به روی بامها ناقوس آزادی صدا میکرد مگو این ‌آرزو خام است مگو روح بشر همواره سرگردان و ناکام است اگر این کهکشان از هم نمی پاشد وگر این آسمان در هم نمیریزد بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم ,فریدون مشیری,همراه حافظ,ابر و کوچه ای دل لبریز از شوق و امید کاش میدیدی که فردا نیستیم کاش میدیدی که چون پنهان شدیم در همه آفاق پیدا نیستیم گرچه هر مرگی تسلی بخش ماست کاندر این هنگامه تنها نیستیم بدتر از مرگ است ان دردی که باز زندگی میخندد و ما نیستیم ,فریدون مشیری,هنگامه,ابر و کوچه با شبنم اشک من ای نیلوفر شب گلبرگهای خویش را شادابتر کن هر صبح از دامان خود خاکسترم را بر گیر و در چشمان بخت بی هنر کن ای صبح ای شب ای سپیدی ای سیاهی ای آسمان جاودان خاموش دلتنگ ای ساحل سبز افق ای کوه ای بلند ای شعر ای رنج ای یاد ای غم که دست مهربانت جاودانه چون تاج زرین بر سرم بود بازیچه دست شما فرسود فرسود ای خیمه شب بازان افلاک ای چهره پردازان چالاک وقت است صندوق عدم را درگشایید بازیچه فرسوده را پنهان نمایید ای دست ناپیدای هستی بازیچه چون فرسوده شد بازیچه نو کن ای مرگ با آن داس خونین این ساقه پژمرده را دیگر درو کن ای آدمک سازان بی باک ای یمه شب بازان افلاک ای چهره پردازان چالاک من هدیه آوردم بهار و بابکم را دنبال این بازیچه های نو بیایید ای دست ناپیدای هستی با اولین لبخند فردا خورشید خونین را بیفروز مهتاب غمگین را بیاویز در پرده رنگین تزویر با نغمه نیرنگ تقدیر چون هفته ها و ماه ها و قرن ها پیش این آدمک های ملول بی گنه را هر جا به هر سازی که میخواهی برقصان تو مانده ای با این همه رنگ من میروم با آخرین حرف ای خیمخ شب باز در غربت غمگین و دردآلود این خاک آزاده ای زندانی تست قربانی قهر خدا نامش محبت زنجیر از پایش جدا کن او را چو من از دام تزویرت رها کن همراه این آزرده درد آشنا کن ,فریدون مشیری,پرده رنگین,ابر و کوچه بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است بگذار تا سپیده بخندد به روی ما بنشین ببین که : دختر خورشید صبحگاه حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما بنشین مرو هنوز به کامت ندیده ام بنشین مرو هنوز ز کلامی نگفته ایم بنشین مرو چه غم که شب از نیمه رفته است بنشین که با خیال تو شب ها نخفته ایم بنشین مرو که در دل شب در پناه ماه خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست بنشین و جاودانه به آزار من مکوش یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست بنشین مرو حکایت وقت دگر مگو شاید نماند فرصت دیدار دیگری آخر تو نیز با منت از عشق گفتگوست غیر از ملال و رنج ازین در چه می بری بنشین مرو صفای تمنای من ببین امشب چراغ عشق در این خانه روشن است جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز بنشین مرو مرو که نه هنگام رفتن است اینک تو رفته ای و من ازره های دور می بینمت به بستر خود برده ای پناه می بینمت نخفته بر آن پرنیان سرد می بینمت نهفته نگاه از نگاه ماه درمانده ای به ظلمت اندیشه های تلخ خواب از تو در گریز و تو ازخواب در گریز یاد منت نشسته بر ابر پریده رنگ با خویشتن به خلوت دل می کنی ستیز ,فریدون مشیری,پرنیان سرد,ابر و کوچه بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز بنشینم و از عشق سرودی بسرایم آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم خورشید از آن دور از آن قله پر برف آغوش کند باز همه مهر همه ناز سیمرغ طلایی پر و بالی است که چون من از لانه برون آمده دارد سر پرواز پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست پرواز به آنجا که سرود است و سرور است آنجا که سراپای تو در روشنی صبح رویای شرابی است که در جام بلور است آنجا که سحر گونه گلگون تو در خواب از بوسه خورشید چون برگ گل ناز است آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد چشمم به تماشا و تمنای تو باز است من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است راه دل خود را نتوانم که نپویم هر صبح در آیینه جادویی خورشید چون می نگرم او همه من من همه اویم او روشنی و گرمی بازار وجود است درسینه من نیز دلی گرم تر از اوست او یک سر آسوده به بالین ننهادست من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست ما هر دو در این صبح طربناک بهاری از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت با دیده جان محو تماشای بهاریم ما آتش افتاده به نیزار ملالیم ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم ,فریدون مشیری,پرواز با خورشید,ابر و کوچه هان ای پدر پیر که امروز می نالی ازین درد روانسوز علم پدر آموخته بودی واندم که خبردار شدی سوخته بودی افسرد تن و جان تو در خدمت دولت قاموس شرف بودی و ناموس فضیلت وین هردو شد از بهر تو اسباب مذلت چل سال غم و رنج ببین با تو چه ها کرد دولت رمق و روح ترا از تو جدا کرد چل سال ترا برده انگشت نما کرد آنگاه چنین خسته و آزرد ه رها کرد از مادر بیچاره من یاد کن امروز هی جامه قبا کرد خون خورد و گرو داد و غذا کرد و دواکرد جان بر سر این کار فدا کرد هان ای پدر پیر کو آن تن و آن روح سلامت کو آن قد و قامت فریاد کشد روح تو فریاد ندامت علم پدر آموخته بودی واندم که خبر دار شدی سوخته بودی از چشم تو آن نور کجا رفت آن خاطر پر شور کجا رفت میراث پدر هم سر این کارها رفت وان شعله که بر جان شما رفت دودش همه در دیده ما رفت امروز تو ماندی و همین درد روانسوز نفرین نکند سود به استاد بدآموز چل سال اگر خدمت بقال نمودی امروز به این رنج گرفتار نبودی هان ای پدر پیر چل سال در این مهلکه راندی عمری به تماشا و تحمل گذراندی دیدی همه ناپاکی و خود پاک بماندی آوخ که مرا نیز بدین ورطه کشاندی علم پدر آموخته ام من چون او همه در دام بلا سوخته ام من چون او همه اندوه و غم اندوخته ام من ای کودک من مال بیندوز وان علم که گفتند میاموز ,فریدون مشیری,پند,ابر و کوچه چرا از مرگ می ترسید چرزا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید مپندارید بوم نا امیدی باز به بام خاطر من می کند پرواز مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد مگر افیون افسونکار نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد مگر این می پرستی ها و مستی ها برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست مگر دنبال آرامش نمی گردید چرا از مرگ می ترسید کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند اگر درمان اندوهند خماری جانگزا دارند نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند چرا از مرگ می ترسید چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید بهشت جاودان آن جاست جهان آنجا و جان آنجاست گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است تنه فریادی نه آهنگی نه آوایی نه دیروزی نه امروزی نه فردایی جهان آرام و جان آرام زمان در خواب بی فرجام خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند سر از بالین اندوه گران خویش بردارید در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست جهان را دست این ننامردم صدرنگ بسپارید که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند سر از بالین اندوه گران خویش بردارید همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید چرا آغوش گرم مرگ را فاسانه می دانید چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید چرا از مرگ می ترسید ,فریدون مشیری,چرا از مرگ می ترسید,ابر و کوچه چو آفتاب در آی از درم شراب بنوش شراب شبنم جان را چو آفتاب بنوش چراغ میکده دیوان حافظ است بیا شبی به خلوت رندان و شعر ناب بنوش زمانه جام گلاب ترا گل آب کند بیا شراب بیامیز و با گلاب بنوش چو گل به چشمه خورشید رو کن ای دریا نه تلخ کاسه وارونه حباب بنوش به گریه گفتمش از بوسه ای دریغ مدار به خنده گفت که این باده را به خواب بنوش ,فریدون مشیری,چراغ میکده,ابر و کوچه ای همه گلهای از سرما کبود خنده هاتان را که از لب ها ربود مهر هرگز این چنین غمگین نتافت باغ هرگز این چنین تنها نبود تاجهای نازتان بر سر شکست باد وحشی چنگ زد بر سینه تان صبح می خندد خود آرایی کنید اشک های یخ زده آیینه تان رنگ عطر آویزتان بر باد رفت عطر رنگ آمیزتان نابود شد زندگی در لای رگها تان فسرد آتش رخساره هاتان دود شد روزگاری شام غمگین خزان خوشتر از صبح بهارم مینمود این زمان حال شما حال من است ای همه گلهای از سرما کبود روزگاری چشم پوشیدم ز خواب تا بخوانم قصه مهتاب را این زمان دور از ملامتهای ماه چشم می بندم که جویم خواب را روزگاری یک تبسم یک نگاه خوشتر از گرمای صد آغوش بود این زمان بر هر که دل بستم دریغ آتش آغوش او خاموش بود روزگاری هستیم را می نواخت آفتاب عش شورانگیز من این زمان خاموش و خالی مانده است سینه لز لارزو لبریز من تاج عشقم عاقبت بر سر شکست خنده ام را اشک غم از لب ریود زندگی در لای رگهایم فسرد ای همه گلهای رگهایم فسرد ای همه گلهای از سرما کبود ,فریدون مشیری,گلهای کبود,ابر و کوچه شب از سماجت گرما تن از حرارت می لب از شکایت یکریز تشنگی پر بود میان تاریکی نسیم گرمی با من نفس نفس می زد و هردو با هم دنبال آب میگشتیم و در سیاهی سیال خلوت دهلیز نهیب ظلمت ما را دوباره پس می زد هجوم باد دری را به سمت مطبخ بست و هرم وحشت ما رابه سوی ایوان راند میان ایوان چشمم به آب و ماه افتاد که آب جان را پیغام زندگی می داد و ماه شب را از روی شهر می تاراند به روی خوب تو می نوشم ای شکفته به مهر چون روزنی به رهایی همیشه روشن باش سیاهکاران را هان ای سپید سار بلند چون تیغ صبح به هر جا همیشه دشمن باش ,فریدون مشیری, آب و ماه,از خاموشی در قرنهای دور در بستر نوازش یک ساحل غریب زیر حباب سبز صنوبرها همراه با ترنم خواب آور نسیم از بوسه ای پر عطش آب و آفتاب در لحظه ای که شاید یک مستی مقدس یک جذبه یک خلوص خورشید و خاک و ‌آب و نسیم و درخت را در بر گرفته بود موجود ناشناخته ای درضمیر آب یا روی دامن خزه ای در لعاب برگ یا در شکاف سنگی در عمق چشمه ای از عالمی که هیچ نشان در جهان نداشت پا در جهان گذاشت فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب یک ذره بود اما جان بود نبض بود نفس بود قلبش به خون سبز طبیعت نمی تپید نبضش به خون سرخ تر از لاله می جهید فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب در قرنهای دور افراشت روی خاک لووای حیات را تا قرنهای بعد آرد به زیر پر همه کائنات را آن مستی مقدس آن لحظه های پر شده از جذبه های پاک آن اوج آن خلوص هنگام آفرینش یک شعر در من هزار مرتبه تکرار می شود ذرات جان من در بستر تخیل تا افق آن سوی کائنات زیر حباب روشن احساس از جام ناشناخته ای مست می شوند دست خیال من انبوه واژه های شناور را در بیکرانه ها پیوند می دهد آنگاه شعر من از مشرق محبت چون تاج آفتابپدیدار می شود این است شعر من با خون تابناک تر از صبح با تار و پود پاکتر از آب این است کودک من و هرگز نگویمش در قرنهای بعد چنین و چنان شود باشد طنین تپش های جان او با جان دردمندی همداستان شود ,فریدون مشیری, آفرینش,از خاموشی كسی باور نخواهد كرد اما من به چم خویش می بینم كهمردی پیش چشم خلق بی فریاد می میرد نه بیمار است نه بردار است نه درقلبش فروتابیده شمشیری نه تا پر در میان سینه اش تیری كسی را نیست بر این مرگ بی فریاد تدبیری لبش خندان و دستش گرم نگاهش شاد تو پنداری كه دارد خاطری از هر چه غم آزاد اما من به چشم خویش می بینم به آن تندی كه آتش می دواند شعله در نیزار به آن تلخی كه می سوزد تن آیینه در زنگار دارد از درون خویش می پوسد بسان قلعه ای فرسوده كز طاق و رواقش خشت م یبارد فرو می ریزد از هم در سكوت مرگ بی فریاد چنین مرگی كه دارد یاد ؟ كسی آیا نشان از آن تواند داد ؟ نمی دانم كه این پیچیده با سرسام این آوار چه می بیند درین جانهای تنگ و تار چه میبیند درین دلهای ناهموار چه میبیند درین شبهای وحشت بار نمی دانم ببینیدش لبش خندان و دستش گرم نگاهش شاد نمی بیند كسی اما ملالش را چو شمع تندسوز اشك تا گردن زوالش را فرو پژمردن باغ دلاویز خیالش را صدای خشك سر بر خاك سودن های بالش را كسی باور نخواهد كرد ,فریدون مشیری, آوای درون,از خاموشی حریق خزان بود همه برگ ها آتش سرخ همه شاخهها شعله زرد درختان همه دود پیچان به تاراج باد و برگی که می سوخت میریخت می مرد و جامی ساوار چندین هزار آفرین که بر سنگ می خورد من از جنگل شعله ها می گذشتم غبار غروب به روی درختان فرو می نشست و باد غریب عبوس از بر شاخه ها می گذشت و سر در پی برگ ها می گذاشت فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد و برگی که دشنام می داد و برگی که پیغام گنگی به لب داشت لبریز می کرد و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت نگاهی که نفرین به پاییز می کرد حریق خزان بود من از جنگل شعلهها می گذشتم همه هستی ام جنگلی شعله ور بود که توفان بی رحم اندوه به هر سو که می خواست می تاخت می کوفت می زد به تاراج می برد و جانی که چون برگ می سوخت می ریخت می مرد و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد شب از جنگل شعله ها می گذشت حریق خزان بود و تاراج باد من آهسته در دود شب رو نهفتم و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم مسوز این چنین گرم در خود مسوز مپیچ این چنین تلخ بر خود مپیچ که گر دست بیداد تقدیر کور ترا می دواند به دنبال باد مرا می دواند به دنبال هیچ ,فریدون مشیری, با برگ,از خاموشی درون آینه ها درپی چه می گردی ؟ بیا ز سنگ بپرسیم که از حکایت فرجام ما چه می داند بیا ز سنگ بپرسیم زانکه غیر از سنگ کسی حکایت فرجام را نمی داند همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است نگاه کن نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر کجا پناه بری ؟ خانه خدا سنگ است به قصه های غریبانه ام ببخشایید که من که سنگ صبورم نه سنگم و نه صبور دلی که می شود از غصه تنگ می ترکد چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد در آن مقام که خون از گلوی نای چکد عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد بیا ز سنگ بپرسیم که از حکایت فرجام ما چه می داند از آن که عاقبت کار جام با سنگ است بیا ز سنگ بپرسیم نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟ درون آینه ها در پی چه می گردی ؟ ,فریدون مشیری, بیا ز سنگ بپرسیم,از خاموشی تاب می خورم تاب می خورم می روم به سوی مهر می روم به سوی ماه در کجا به دست کیست بند گاهواره ام ؟ برگهای زرد برگهای زرد روی راهی از ازل کشیده تا ابد مثل چشم های منتظر نگاه میکنند در نگاهشان چگونه بنگرم چگونه ننگرم ؟ از میانشان چگونه بگذرم چگونه نگذرم ؟ بسته راه چاره ام از درون آینه چهرهای شکسته خسته بانگ می زند که وقت رفتن است چهره ای شکسته خسته از برون جواب می دهد نوبت من است؟ من در انتظار یک شایاره ام حرفهای خویش را از تمام مردم جهان نهفته ام با درخت و چاه و چشمه هم نگفته ام مثل قصه شنیده آه نشنود کسی دوباره ام ای که بعد من درون گاهواره ات سالهای سال می روی به سوی مهر می روی به سوی ماه یک درنگ یک نگاه روی راهی از ازل کشیده تا ابد در میان برگهای زرد می تپد به یاد تو هنوز قلب پاره پاره ام ,فریدون مشیری, در میان برگهای زرد,از خاموشی پشت این نقاب خنده پشت این نگاه شاد چهره خموش مرد دیگری است مرددیگری که سالهای سال در سکوت و انزوای محض بی امید بی امید بی امید زیسته مرد دیگری که پشت این نقاب خنده هر زمان به هر بهانه با تمام قلب خود گریسته مرد دیگری نشسته پشت این نگاه شاد مرد دیگری که روی شانه های خسته اش کوهی از شکنجههای نارواست مرد خسته ای که ددیگان او قصه گوی غصه های بی صداست پشت این نقاب خنده بانگ تازیانه می رسد به گوش صبر صبر صبر صبر وز شیارهای سرخ خون تازه می چکد همیشه روی گونه های این تکیده خموش مرد دیگیر نشسته پشت این نقاب خنده با نگاه غوطه ور میان اشک با دل فشرده در میان مشت خنجری شکسته در میان سینه خنجری نشسته در میان پشت کاش می شد این نگاه غوطه ور میان اشک را بر جهان دیگری نثار کرد کاش می شد این دل فشرده بی بهاتر از تمام سکه های قلب را زیر آسمان دیگری قمار کرد کاش می شد از میان این ستارگان کور سوی کهکشان دیگری فرار کرد با که گویم این سخن که درد دگیری است از مصاف خود گریختن وینهمه شرنگ گونه گونه را مثل آب خوش به کام خویش ریختن ای کرانههای جاودانه ناپدید ایم شکسته صبور را در کجا پناه می دهید ؟ ای شما که دل به گفته های من سپرده اید مرددگیری است این که با شما به گفتگوست مرد دیگری که شعرهای من بازتاب ناله های نارسای اوست ,فریدون مشیری, دیگری در من,از خاموشی مشت می کوبم بر در پنجه می سایم بر پنجره ها من دچار خفقانم خفقان من به تنگ آمده ام از همه چیز بگذارید هواری بزنم آی با شما هستم این درها را باز کنید من به دنبال فضایی می گردم لب بامی سر کوهی دل صحرایی که در آنجا نفسی تازه کنم آه می خواهم فریاد بلندی بکشم که صدایم به شما هم برسد من به فریاد همانند کسی که نیازی به تنفس دارد مشت می کوبد بر در پنجه می ساید بر پنجره ها محتاجم منهموارم را سر خواهم داد چاره درد مرا باید این داد کند از شما خفته چند چه کسی می اید با من فریاد کند ؟ ,فریدون مشیری, فریاد,از خاموشی چگونه اینهمه باران چگونه این همه آب که آسمان و زمین را به یکدیگر پیوست به خشک سال دل و جان ما نمی فشاند ؟ چه شد ؟ چگ.نه شد آخر که دست رحمت ابر که خار و خاک بیابان خشک را جان داد لهیب تشنگی جاودانه ما را به جرعه ای ننشاند نه هیچ ازین همه خون که تیغ کینه ز دلهای گرم ریخت به خاک ایمد معجزه ای که ارغوان شکوفان مهربانی را به دشت خاطر غمگین ما برویاند نه هیچ از اینهمه آتش که جاودانه درین خاکدان زبانه کشید امید آنکه تر و خشک را بسوزاند بپرس و باز بپرس بپرس و باز ازین قصه دراز بپرس بپرس و باز ازین راز جانگداز بپرس چه شد چگونه شد آخر که بذر خوبی را نه خون نه آب نه آتش یکی به کار نخورد بگو کزین برهوت غربت ظلمانی چگونه باید راهی به روشنایی برد ؟ کدام باد دریندشت تخم نفرت کاشت ؟ کدام دست درین جاک زهر نفرین ریخت ؟ کدام روزنه را می توان گشود و گذشت ؟ کدام پنجره را می توان شکست و گریخت ؟ بزرگوارا ابرا به هر بهانه مبار که خشک سال دل و جان غم گرفته ما به خشک سال دیار دگر نمی ماند نه خون نه آب نه آتش مگر زلال سرشک گیاه مهری ازین سرزمین برویاند ,فریدون مشیری, نه خون نه آب نه آتش,از خاموشی شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی آوای تو می خواندم از لابتناهی آوای تو می آردم از شوق به پرواز شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی امواج نوای تو به من می رسد از دور دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست من سرخوشم از لذت این چشم به راهی ای عشق تو را دارم و دارای جهانم همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی ,فریدون مشیری, همواره تویی,از خاموشی ای ره گشوده در دل دروازه های ماه با توسن گسسته عنان از هزار راه رفتن به اوج قله مریخ و زهره را تدبیر می کنی آخر به ما بگو کی قله بلند محبت را تسخیر می کنی ؟ ,فریدون مشیری,اوج,از خاموشی ای بهار ای بهار ای بهار تو پرنده ات رها بنفشه ات به بار می وزی پر از ترانه می رسی پر از نگار هرکجا رهگذار تست شاخههای ارغوان شکوفه ریز خوشه اقاقیا ستاره بار بیدمشک زرفشان لشکر ترا طلایه دار بوی نرگسی که می کنی نثار برگ تازه ای کهمی دهی به شاخسار چهره تو در فضای کوچه باغ شعر دلنشین روزگار آفرین آفریدگار ای طلوع تو در میان جنگل برهنه چون طلوع سرخ عشق چون طلوع سرخ عشق پشت شاخه کبود انتظار ای بهار ای همیشه خاطرات عزیز عاقبت کجا ؟ کدام دل ؟ کدام دست ؟ آشتی دهد من و ترا؟ تو به هر کرانه گرم رستخیز من خزان جاودانه پشت میز یک جهان ترانه ام شکسته در گلو شعر بی جوانه ام نشسته روبرو پشت ای دیرچه های بسته می زنم هوار ای بهار ای بهار ای بهار ,فریدون مشیری,ای بهار,از خاموشی شرم تان باد ای خداوندان قدرت بس کنید بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت بس کنید ای نگهبانان آزادی نگهداران صلح ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ موج خون است ایم که می رانید بر آن کشتی خودکامگی موج خون گر نه کورید و نه کر گر مسلسل هاتان یک لحظه ساکت می شوند بشنوید و بنگرید بشنوید این وای مادرهای جان ‌آزرده است کاندرین شبهای وححشت سوگواری می کنند بشنوید این بانگ فرزندان مادر مردهاست کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند دست ها از دست تان ای سنگ چشمان بر خداست گر چه می دانم آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهان است وجدان شماست با تمام اشک هایم باز نومیدانه خواهش می کنم بس کنید بس کنید فکر مادرهای دلواپس کنید رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید بس کنید ,فریدون مشیری,با تمام اشکهایم,از خاموشی تو در کنار پنجره نشسته ای به ماتم درخت ها که شانه های لخت شان خمیده زیر پای برف من از میان قطره های گرم اشک که بر خطوط بی قرار روزنامه می چکد من از فراز کوه های سر سپید و کوره راه های نا پدید نگاه می کنم به پاره پارههای تن به لخته لخته های خون که خفته در سکوت دره های ژرف درختهای خسته گوش می دهند به ضجه مویه های باد که خشم سرخ برف را هوار میزند من و تو زار می زنیم درون قلب هایمان به جای حرف ,فریدون مشیری,بهمن,از خاموشی چه جای ماه که حتی شعاع فانوسی درین سیاهی جاوید کورسو نزند به جز طنین قدمهای گزمه سرمست صدای پای کسی سکوت مرتعش شهر را نمی شکند به هیچ کوی و گذر صدای خنده مستانه ای نمی پیچد کجا رها کنم این بار غم که بر دوش است ؟ چراغ میکده آفتاب خاموش است ,فریدون مشیری,تاریک,از خاموشی چنان فشرده شب تیره پا که پنداری هزار سال بدین حال باز می ماند به هیچ گوشه ای از چارسوی این مرداب خروس آیه آرامشی نمی خواند چه انتظار سیاهی سپیده می داند ؟ ,فریدون مشیری,تنگنا,از خاموشی تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست چگونه جای تو در جان زندگی سبز است هنوز پنجره باز است تو از بلندی ایوان به باغ می نگری درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند تمام گنجشکان که درنبودن تو مرا به باد ملامت گرفته اند ترا به نام صدا می کنند هنوز نقش ترا از قراز گنبد کاج کنار باغچه زیر درخت ها لب حوض درون آینه پاک آب می نگرند تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است طنین شعر تو مگاه تو درترانه من تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد نسیم روح تو در باغ بی جوانه من چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید به روی لوح سپهر ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر به چشم همزدنی میان آن همه صورت ترا شناخته ام به خواب می ماند تنها به خواب می ماند چراغ آینه دیوار بی تو غمگینند تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار به مهربانی یک دوست از تو می گویم تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب می شنوم تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو به روی هرچه دیرن خانه ست غبار سربی اندوه بال گسترده است تو نیستی که ببینی دل رمیده من بجز تو یاد همه چیز را رهاکرده است غروب های غریب در این رواق نیاز پرنده ساکت و غمگین ستاره بیمار است دو چشم خسته من در این امید عبث دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است تو نیستی که ببینی ,فریدون مشیری,تو نسیتی که ببینی,از خاموشی یک شب از دست کسی باده ای خواهم خورد که مرا با خود تا آن سوی اسرار جهان خواهد برد با من از هست به بود با من از نور به تاریکی از شعله به دود با من از آوا تا خاموشی دورتر شاید تا عمق فراموشی راه خواهد پیمود کی از آن سرمستی خواهم رست ؟ کی به همراهان خواهم پیوست ؟ من امیدی را در خود بارور ساخته ام تار و پودش را با عشق تو پرداخته ام مثل تابیدن مهری در دل مثل جوشیدن شعری از جان مثل بالیدن عطری در گل جریان خواهم یافت مست از شوق تو از عمق فراموشی راه خواهم افتاد باز از ریشه به برگ باز از بود به هست باز از خاموشی تا فریاد سفر تن را تا خاک تماشا کردی سفر جان را از خاک به افلاک ببین گر مرا می جویی سبزه ها را دریاب با درختان بنشین کی ؟ کجا ؟ آه نمی دانم ای کدامین ساقی ای کدامین شب منتظر می مانم ,فریدون مشیری,حلول,از خاموشی نه عقابم نه کبوتر اما چون به جان آیم در غربت خاک بال جادویی شعر بال رویایی عشق می رسانند به افلاک مرا اوج میگیرم اوج می شوم دور ازین مرحله دور می روم سوی جهانی که در آن همه موسیقی جان ست و گل افشانی نور همه گلبانگ سرور تا کجاها برد آن موج طربناک مرا نرده بال و پری بر لب آن بم بلند یاد مرغان گرفتار قفس می کشد باز سوی خاک مرا ,فریدون مشیری,دام,از خاموشی يک سينه بود و اينهمه فرياد مي برد بانگ خود را تا برج آسمان مي کوفت مشت خود را بر چهره زمان زنجيرخ مي گسست ديوار مي شکست انگار حق خود را مي خواست مي زد به قلب توفان مي افتاد مي رفت و خشمگينتر برمي گشت مي ماند و سهمگين تر برمي خاست يک سينه بود و اين همه فرياد تنها اما شکوهمند توانا دريا ,فریدون مشیری,دریا,از خاموشی شکست و ریخت به خاک و به باد داد مرا چنانکه گویی هرگز کسی نزاد مرا مرا به خاک سپردند و آمدند و گذشت تکان نخورد درین بی کرانه آب از آب ستاره می تابید بنفشه می خندید زمین به گرد سر آفتاب می گردید همان طلوع و غروب و همان خزان و بهار همان هیاهو جاری به کوچه و بازار همان تکاپو آن گیر و دار آن تکرار همان زمانه که هرگز نخواست شاد مرا نه مهر گفت و نه ماه نه شب نه روز که این رهگذر که بود و چه شد؟ نه هیچ دوست که این همسفر چه گفت و چه خواست ندید یک تن ازین همرهان و همسفران که این گسسته غباری به چنگ باد هوا است تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی همین تویی تو که شاید دو قطره پنهانی شبی که با تو درافتد غم پشیمانی سرشک تلخی در مرگ من می افشانی تویی همین تو که می آوری به یادمرا ,فریدون مشیری,دو قطره پنهانی,از خاموشی من پا به پای موکب خورشید یک روز تا غروب سفر کردم دنیا چه کوچک است وین راه شرق و غرب چه کوتاه تنها دو روز راه میان زمین و ماه اما من و تو دور آنگونه دور دور که اعجاز عشق نیز ما را به یکدیگر نرساند ز هیچ راه آه ,فریدون مشیری,دور,از خاموشی آب از دیار دریا با مهر مادرانه اهنگ خاک می کرد برگرد خاک می گشت گرد ملال او را از چهره پاک می کرد از خاکیان ندانم ساحل به او چه می گفت کان موج نازپرورد سر را به سنگ می زد خود را هلاک می کرد ,فریدون مشیری,راز,از خاموشی دور یا نزدیک راهش می توانی خواند هرچه را آغاز و پایانی است حتی هرچه را آغاز و پایان نیست زندگی راهی است از بهدنیا آمدن تامرگ شاید مرگ هم راهی است راهها را کوه ها و دره هایی هست اما هیچ نزهتگاه دشتی نیست هیچ رهرو را مجال سیر و گشتی نیست هیچ راه بازگشتی نیست بی کران تا بی کران امواج خاموش زمان جاری است زیر پای رهروان خوناب جان جاری است آه ای که تن فرسودی و هرگز نیاسودی هیچ آیا یک قدم دیگر توانی راند؟ هیچ آیا یک نفس دیگر توانی ماند ؟ نیمه راهی طی شد اما نیمه جانی هست باز باید رفت تا در تن توانی هست باز باید رفت راه باریک و افق تاریک دور یا نزدیک ,فریدون مشیری,راه,از خاموشی من نمی دانم و همین درد مرا سخت می آزارد که چرا انسان این دانا این پیغمبر در تکاپوهایش چیزی از معجزه آن سوتر ره نبرده ست به اعجاز محبت چه دلیلی دارد ؟ چه دلیلی دارد که هنوز مهربانی را نشناخته است ؟ و نمی داند در یک لبخند چه شگفتی هایی پنهان است من برآنم که درین دنیا خوب بودن به خدا سهلترین کارست ونمی دانم که چرا انسان تا این حد با خوبی بیگانه است و همین در مرا سخت می آزارد ,فریدون مشیری,رنج,از خاموشی در انتهای عالم دشتی است بی کرانه فروخفته زیر برف با آسمان بسته مه آلود با کاج های لرزان آواره در افق با جنگل برهنه با آبگیر یخ زده با کلبه های خاموش بی هیچ کورسویی بی هیچ های و هویی با خیل زاغهای پریشان خنیاگران ظلمت و غربت از چنگ تازیانه بوران گریخته پرها گسیخته با زوزه های گگ گرسنه در زمهریر برف در پرده های ذهن من از عهد کودکی سرمای سخت بهمن و اسفند اینگونه نقش بسته است اهریمنی اماهمیشه در پی اسفند هنگامه طلوع بهار است و ایمنی شب هر چه تیره تر شود آخر سحرشود اینک شکوه نوروز آن سان که یاد دارمش از سالهای دور و انگار قرن هاست که در انتظارمش آن سوی دشت خالی اسفند کوهی است شکل کوه دماوند یک شب که مردمان همه خوابند ناگهان از دور دست ها آواز و ساز و هلهله ای می رسد به گوش طبل بزرگ رعد بر می کشد خروش شلاق سرخ برق خون فسرده در دل ابر فشرده را م یآورد به جوش باران مهربان بوی خوش طراوت و رحمت آن گاه دریای روشنایی در نیلی سپهر معراج شاعرانه پروانگان نور در هاله بزرگ سپیده ظهور مهر گردونه طلایی خورشید با اسب های سرکش با یالهای افشان با صد هزار نیزه زرین بیدمشک بر روی کوهسار پدیدار می شود دیو سپید برف از خواب سهمگینش بیدار می شود تا دست میبرد که بجنبد ز جای خویش در چنگ آفتاب گرفتار می شود در قله دماوند بر دار می شود آنک بهار کز زیر طاق نصرت رنگین کمان چون جان روان به کوچه و بازار می شود دشت بزرگ از نفس تازه نسیم گلزار می شود بار دگر زمانه از عطر از شکوفه از بوسه از ترانه وز مهر جاودانه سرشار می شود ,فریدون مشیری,رنگین کمان گل,از خاموشی دو شاخه نرگست ای یار دلبند چه خوش عطری درین ایوان پراکند اگر صد گونه غم داری چو نرگس به روی زندگی لبخند لبخند گل نارنج و تنگ آب و ماهی صفای آسمان صبحگاهی بیا تا عیدی از حافظ بگیریم که از او می ستانی هر چه می خواهی سحر دیدم درخت ارغوانی کشیده سر به بام خسته جانی بهارت خوش که فکر دیگرانی سری از بوی گلها مست داری کتاب و ساغری در دست داری دلی را هم اگر خشنود کردی به گیتی هرچه شادی هست داری چمن دلکش زمین خرم هوا تر نشستن پای گندم زار خوشتر امید تازه را دریاب و دریاب غم دیرینه را بگذار و بگذر ,فریدون مشیری,زمزمه ای در بهار,از خاموشی کاش می دیدم چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است آه وقتی که تو لبخند نگاهت را می تابانی بال مژگان بلندت را می خوابانی آه وقتی که توچشمانت آن جام لبالب از جاندارو را سوی این شتنه جان سوخته می گردانی موج موسیقی عشق از دلم می گذرد روح گلرنگ شراب در تنم می گردد دست ویرانگر شوق پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد برگ خشکیده ایمان را در پنجه باد رقص شیطان خواهش را در آتش سبز نور پنهانی بخشش را در چشمه مهر اهتزاز ابدیت را می بینم بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست کاش می گفتی چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است ,فریدون مشیری,ساقی,از خاموشی لب دریا نسیم و آب و آهنگ شکسته ناله های موج بر سنگ مگر دریا دلی داند که ما را چه توفان هاست دراین سینه تنگ تب و تابی است در موسیقی آب کجا پنهان شده است این روح بی تاب ؟ فرازش شوق هستی شور پرواز فرودش غم سکوتش مرگ و مرداب سپردم سینه را بر سینه کوه غریق بهت جنگلهای انبوه غروب بیشه زارانم درافکند به جنگلهای بی پایان اندوه لب دریا گل خورشید پرپر به هر موجی پری خونین شناور به کام خویش پیچاندن و بردند مرا اگر مردابهای سرد باور بخوان این مرغ مست بیشه دور که ریزد از صدایت شادی و نور قفس تنگ است و دلتنگ است ورنه هزاران نغمه دارم چون تو پرشور لبدریا غریو موج و کولاک فروپیچد شب در باد نمناک نگاه ماه در آن ابر تاریک نگاه ماهی افتاده بر خاک پریشان است امشب خاطر آب چه راهی می زند آن روح بی تاب ؟ سبکباران ساحل ها چه دانند شب تاریک و بیم موج و گرداب لب دریا شب از هنکامه لبریز خروش موجها پرهیز پرهیز در آن توفان که صد فریاد گم شد چه برمی آید از وای شباویز چراغی دور در ساحل شکفته من و دریا دو همراه نخفته همهشب گفت دریا قصه با ماه دریغا حرف من حرف نگفته ,فریدون مشیری,سبکباران ساحل ها,از خاموشی دستم به هر ستاره که می خواست می رسید نه از فراز بام که از پای بوته ها می شد ترا در آینه هرستاره دید در بی کران دشت در نیمه های شب جز من که با خیال تو می گشنم جز من که در کنار تو می سوختم غریب تنها ستاره بود که می سوخت تنها نسیم بود که می گشت ,فریدون مشیری,شب آنچنان زلال که میشد ستاره چید,از خاموشی آن سوی صحرا پشت سنگشتان مغرب در شعله های واپسین می سوخت خورشید وز بازتاب سرخ غمگین درین سوی می سوخت از نو تخت جمشید من بودم و رویای دور آن شبیخون وان سرخی بیمار گون آرام آرام شد آتش و خون تاریکی و توفان و تاراج پرواز مشعل ها هیاهوی سواران موج بلند شعله تا اوج ستون ها فریاد ره گم کردگان در جنگل دود دود در آتش ماندگان بی حرف بدرود از هم فروپاشیدن ایوان و تالار در هم فرو پیچیدن دروازه دیوار بر روی بام و پله در دالان و دهلیز بیداد خنجرهای خونریز غوغای جنگ تن به تن بود اوج شکوه شرق گرم سوختن بود دود سیاهش بی امان در چشم من بود بر نقش دیواری در آن هنگامه دیدم تندیس پاک اورمزد افتاده بر خاک شمشیر دست اهریمن کم کم نهیب شعله ها کوتاه می شد شب مثل خاکستر فرو می ریخت خاموش در پرتو لرزان مهتاب سنگ و ستونهای به خاک افتاده از دور اردوی سرببازان خسته رویح پریشان زمان اینجا و آنجا چون سایه بر بالین مجروحان نشسته بهتی به بغض آمیخته در هر گلویی راه بر فریاد بسته چشم جهان ناه تا جاودان بیدار می ماند من بازمی گشتم شکسته ,فریدون مشیری,شکسته,از خاموشی چگونه خاک نفس می کشد ؟ بیندیشیم چهزمهریر غریبی شکست چهره مهر فسرد سینه خاک شکافت زهره سنگ پرندگان هوا دسته دسته جان دادند گل آوران چمن جاودانه پژمردند در آسمان و زمین هول کرده بود کمین به تنگنای زمان مرگ کرده بود درنگ به سر رسیده بود جهان پاسخی نداشت سپهر دوباره باغ بخندد ؟ کسی نداشت یقین چه زمهریر غریبی چگ.نه خاک نفس می کشد ؟ بیاموزیم شکوه رستن اینک طلوع فروردین گداخت آن همه برف دمید اینهمه گل شکفت این همه رنگ زمین به ما آموخت ز پیش حادثه باید که پای پس نکشیم مگر که از خاکیم نفس کشید زمین ما چراغ نفس نکشیم ؟ ,فریدون مشیری,شکوه رستن,از خاموشی دیوار سقف دیوار ای در حصار حیرت زندانی ای درغبار غربت قربانی ای یادگار حسرت و حیرانی برخیز ای چشمه خسته دوخته بر دیوار بیمار بیزار تو رنگ آسمان را از یاد برده ای از من اگر بپرسی دیری است مرده ای برخیز خود را نگاه کن به چه مانی غمگین درین حصار به تصویر ای آتش فسرده ندانی با روح کودکانه شدی پیر یک عمر میز و دفتر و دیوار جان ترا سپرد به دیوان پای ترا فشرد به زنجیر برخیز بیرون از این حصار غم آلود جاری است زندگانی جاری است دردا که شوق با تو غریبه است دردا که شور از تو فراری است برخیز در مرهم نسیم بیاویز هر چند زخم های تو کاری است آه این شیار ها که پیشانی است خط شکست هاست در برج روح تو کزپای بست روی به ویرانی است خط شکست ها ؟ نه که هر سطرش طومار قصه های پریشانی است ای چشم خسته دوخته بر دیوار برخیز و بر جمال طبیعت چشمی مان پنجره واکن همچون کبوتر سبکبال خود را به هر کرانه رها کن از این سیاه قلعه برون آی در آن شرابخانه شنا کن با یادهای کودکی خویش مهتاب را به شاخه بپیوند خورشید را به کوچه صدا کن برخیز ای چشم خسته دوخته بر دیوار بیمار بیزاره بیرون ازین حصار غم آلود تا یک نفس برای تو باقی است جای به دل گریستنت هست وقت دوباره زیستنت نیست برخیز ,فریدون مشیری,عمر ویران,از خاموشی نارنج های باغ بالا را دستی تواندچید و خواهد چید وز هر طرف فریاد های : چید آوخ چید خواهد در این‌آسمان پیچید آن باغبان خفته روی پرنیان عرش آی نخواهد دید ؟ یا پرسید کو ماه ؟ کو ناهید؟ کو خورشید؟ ,فریدون مشیری,غارت,از خاموشی ته بود خیال تو همزبان با من که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را در آشیانه خاموش من بشارت داد زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق جهان و جان را در بوی گل شناور کرد در آستانه در به روح باران می ماندی ای طراوت محض شکوه رحمت مطلق ز چهره ات می تافت به خنده گفتی : تنها نبینمت گفتم : غم تو مانده و شب های بی کران با من ؟ ستاره ای ناگاه تمام شب را یک لحظه نور باران کرد و در سیاهی سیال آسمان گم شد توخیره ماندی بر این طلوع نافرجام هزار پرسش در چشم روشن تو شکفت به طعنه گفتم در این غروب رازی هست به جرم آنکه نگاه تو برنداشته ام ستاره ها ننشینند مهربان با من نشستی آنگه شیرین و مهربان گفتی چرا زمین بخیل نمی تواند دید ترا گذشته یکروز آسمان با من ؟ چه لحظه ها که در آن حالت غریب گذشت همه درخشش خورشید بود و بخشش ماه همه تلالو رنگین کمان ترنم جان همه ترانه و پرواز و مستی و آواز به ه ر نفس دلم از سینه بانگ بر می داشت که : ای کبوتر وحشی بمان بمان با من ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت شکوفه بود که از شاخه ها رها می شد بنفشه بود که از سنگ ها بیرون میزد سپیده بود که از برج صبح می تابید زلال عطر تو بود تو رفته بودی و شب رفته بود و من غمگین در آسمان سحر به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد نگاه می کردم نسیم شاخه بی برگ و خشک پیچک را به روی پنجره افکنده بود از دیوار که بی تو ساز کند قصه خزان با من نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره آه کسی نمی دانست که خون و آتش عشق گل همیشه بهاری است جاودان با من ,فریدون مشیری,غزلی در اوج,از خاموشی گل بود و می شکفت بر امواج آب ماه می بود و مستی آور مثل شراب ماه شبهای لاجوردی بر پرنیان ابر همراه لای لای خموش ستاره ها می شد چراغ رهگذر دشت خواب ماه روزی پرنده ای با بال آهنین و نفس های آتشین برخاست از زمین آورد بالهای گران را به اهتزاز چرخید بر فراز پرواز کرد تا لب ایوان آفتاب آمد به زیر سایه بال عقاب ماه اینک زنی است آنجا عریان و اشکبار غارت شده به بستر آشفته شرمسار غمگین نشسته خسته و خرد و خراب ماه داوودی در شب سپید هزار پر سر بر نمی کند به سلام ستاره ها برگرد خویش هاله ای از آه بسته است تا روی خود نهان کند از آفتاب ماه از قعر این غبار من بانگ می زنم کای شبچراغ مهر ما با سیاهکاری شب خو نمی کنیم مسپارمان به ظلمت جاوید هرگز زمین مباد از دولت نگاه تو نومید نوری به ما ببخش بر ما دوباره از سر رحمت بتاب ماه ,فریدون مشیری,غزلی شکسته برای ماه غمگین نشسته,از خاموشی من با کدام دل به تماشا نشسته ام آسوده مرگ آب و هوا و نبات را مرگ حیات را ؟ من با کدام یارا در این غبار سنگین مرگ پرندهها را خاموش مانده ام ؟ در انهدام جنگل در انقراض دریا در قتل عام ماهی من با کدام مایه صبوری فریاد برنداشته ام آی!....؟ پیکار خیر و شر کز بامداد روز نخستین آغاز گشته بود در این شب بلند به پایان رسیده است خیر از زمین به عالم دیگر گریخته ست وین خون گرم اوست که هر جا که بگذریم بر خاک ریخته ست در تنگنای دلهره اینک خاموش و خشمگین به چه کاریم ؟ فریاد های سوخته مان را در غربت کدام بیابان از سینه های خسته برآریم ؟ ای کودک نیامده ! ای آرزوی دور کی چهره می نمایی؟ ای نور مبهمی که نمی بینمت درست کی پرده می گشایی ؟ امروز دست گیر که فردا از دست رفته است انسان خسته ای که نجاتش به دست تست ,فریدون مشیری,فریاد های سوخته,از خاموشی نه غار کهف نه خواب قرون چه میبینم ؟ به چشم هم زدنی روزگار برگشته است به قول پیر سمرقند همه زمانه دگر گشته است چگونه پخنه خاک که ذره ذره آب و هوا و خورشیدش چو قطره قطره خون در وجود من جاری است چنین به دیده من ناشناس می آید ؟ میان اینهمه مردم میان اینهمه چشم رها به غربت مطلق رها به حیرت محض یکی به قصه خود آشنا نمی بینم کسی نگاهم را چون پیشتر نمی خواند کسی زبانم را چون پیشتر نمی داند ز یکدیگر همه بیگانه وار می گذریم به یکدیگر همه بیگانه وار می نگریم همه زمانه دگر گشته است من آنچه از دیوار به یاد می آرم صف صفای صنوبرهاست بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است شکفته در نفس تازه سپیده دمان درست گویی جانی به صد هزار دهان نگاه در نگه آفتاب می خندد نه برج آهن و سیمان نه اوج آجر و سنگ که راه بر گذر آفتاب می بندد من آنچه از لبخند به خاطرم ماندهاست شکوه کوکبه دوستی است بر رخ دوست صلای عشق دو جان است و اهتزاز دو روح نه خون گرفته شیاری ز سیلی شمشیر نه جای بوسه تیر من آنچه از آتش به خاطرم باقی است فروغ مشعل همواره تاب زرتشت است شراب روشن خورشید و گونه ساقی است سرود حافظ و جوش درون مولانا ست خروش فردوسی است نه انفجار فجیعی که شعله سیال به لحظه ای بدن صد هزار انسان را بدل کند به زغال همه زمانه دگر گشته است نه آفتاب حقیقت نه پرتو ایمان فروغ راستی از خاک رخت بربسته است و ‌آدمی افسوس به جای آنکه دلی را ز خاک بردارد به قتل ماه کمر بسته است نه غار کهف نه خواب قرون چه فاتاده ست ؟ یکی یه پرسش بی پاسخم جواب دهد یکی پیام مرا ازین قلمرو ظلمت به آفتاب دهد که در زمین که اسیر سیاهکاریهاست و قلب ها دگر از آشتی گریزان است هنوز رهگذری خسته را تواند دید که با هزار امید چراغ در کف در جستجوی انسان است ,فریدون مشیری,مسخ,از خاموشی چه می گذشت آنجا که از طلوع سحر به جای موج سپاس از دمیدن خورشید به جای بانگ نیایش در آستانه صبح غبار و دود به اوج کبود جاری بود هوای سربی سنگین به سینه ها می ریخت لهیب کوره آهن به شهر می پیچید چه میگذشت آنجا که جای نازگل و ساز و باد و رقص درخت به جای خنده بخت غبار مرگ بر اندام برگ می بارید نسیم سوخته پر می گریخت می افتاد درخت جان می داد کبوتران گریزان در آسمان دانند که حال ماهی در زهرناک رود چه بود که چشم بید در آن جاری پلید چه دید که نیکروزی از آدمی چگونه رمید کبوتران دانند چراغ و آینه آب جاودان خاموش نگاه و دست درختان به استغاثه بلند نه ماه را دگر آن چهره گشود به ناز نه مهر را دگر آن روی روشن از لبخند چه میگذشت آنجا ؟ چه می گذشت ؟ نگاهی ازین دریچه به شهر به مرغ و ماهی دریا به کوه و جنگل و دشت تن مسیح طبیعت به چار میخ ستم سرش به سینه اندوه جاودانی خم ,فریدون مشیری,مسیح بر دار,از خاموشی برای کودکان سوگند باید خورد که روزی موج می زد بال می گسترد چون دریا درخت اینجا مبارک دم نسیمی بود و پروازی و آوازی فشانده گیسوان رودی گشوده بازوان دشتی چمنزاری و گلگشتی شکوه کشتزاران و بنفشه جو کناران بود خروش آب بود و های و هوی گله غوغای جوانانی که شاد و خوش می افکندند رخت اینجا سلام گرم مشتی مردمان نیک بخت اینجا صفای خاطری عشق و امیدی بود ترنم شیرین عزیزم برگ بیدی بود گل گندم گل گندم نگاه دختر مردم چه پیش آمد چه پیش آمد که آن گل های خوبی ناگهان پژمرد ؟ محبت را و رحمت را مگر دستی شبی دزدید و با خود برد کجا باور کنند آن روزگاران را برای کودکان سوگند باید خورد چه جای چشمهو بید و چمن راه نفس بسته است زمین با آسمان ای داد با پولاد پیوسته است دگر در خواب باید دید پر.از پری وار پرستو را صفای بیشه زار و سایه بید لب جو را در انبوه سپیداران چراغ چشمه آهو را به روی دشت ها از دختران پیرهن رنگین هیاهو را دگر در خواب باید دید کجا اما تواند خفت این گم کرده ره در جنگل آهن کجا آیا تواند ناله داد از کدامین دوست یا دشمن ؟ رهایی را نه دستی می رسد از تو نه پایی می رود از من چو پیکان خورده نخجیری به دام افتاده سخت اینجا ,فریدون مشیری,نخجیر,از خاموشی چه توفان درین باغ بگشودد ست که سرو بلند تناور شکست ؟ چه شوری در آن جان والا فتاد که آن مرد چون کوه از پا فتاد چه نیرو سر راه بر او گرفت که نیرو از آن چنگ و بازو گرفت ؟ چه خشکی در آن کام آتش فشاند که آن تشنه جان را به آتش کشاند ؟ چه ابری از آن کوه سر بر کشید ؟ که سیمرغ از قله ها پر کشید چه نیرنگ در کار سهراب رفت ؟ که با مرگ پیچید و در خواب رفت چه جادو دل از دست رستم ربود ؟ که بیرون شد از هفتخوانش نبود خمار کدامین می اش درگرفت ؟ که از ساقی مرگ ساغر گرفت پدر را ندانم چه بیداد رفت که تیمار فرزندش از یاد رفت ,فریدون مشیری,هفتخوان,از خاموشی این کیست گشوده خوشتر از صبح پیشانی بی کرانه در من وین چیست که می زند پر و بال همراه غم شبانه در من از شوق کدام گل شکفته ست این باغ پر از جوانه در من وز شور کدام باده افتد این گریه بی بهانه در من جادوی کدام نغمه ساز است افروخته این ترانه در من فریاد هزار بلبل مست پیوسته کشد زبانه در من ای همره جاودانه بیدار چون جوش شرابخانه در من تنها تو بخواه تا بماند این آتش جاودانه در من ,فریدون مشیری,همراه,از خاموشی هزار سال به سوی تو آمدم افسوس هنوز دوری دور از من ای امید محال هنوز دوری آه از همیشه دورتری همیشه اما در من کسی نوید دهد که می رسم به تو شاید هزارسال دگر صدای قلب ترا پشت آن حصار بلند همیشه می شنوم همیشه سوی تو می آیم همیشه در راهم همیشه می خواهم همیشه با توام ای جان همیشه با من باش همیشه اما هرگز مباش چشم به راه همیشه پای بسی آرزو رسیده به سنگ همیشه خون کسی ریخته است بر درگاه ,فریدون مشیری,هنوز همیشه هرگز,از خاموشی يک گل بهار نيست صد گل بهار نيست حتي هزار باغ پر از گل بهار نيست وقتي پرنده ها همه خونين بال وقتي ترانه ها همه اشک آلود وقتي ستاره ها همه خاموشند وقتي که دستها با قلب خون چکان در چارسوي گيتي هر جا به استغاثه بلند است آيا کسي طلوع شقايق را در دشت شب گرفته تواند ديد ؟ وقتي بنفشه هاي بهاري در چارسوي گيتي بوي غبار وحشت و باروت مي دهند آيا کسي صفاي بهاران را هرگز گلي به کام تواند چيد ؟ وقتي که لوله هاي بلند توپ در چارسوي گيتي در استتار شاخه و برگ درخت هاست اين قمري غريب روي کدام شاخه بخواند ؟ وقتي که دشت ها درياي پرتلاطم خون است ديگر نسيم زورق زرين صبح را روي کدام برکه براند ؟ اکنون که آدمي از بام هفت گنبد گردون گذشته است گردونه زمين را از اوج بنگريم از اوج بنگريم ذرات دل به دشمني و ک ينه داده را وزجان و دل به جان و دل هم فتاده را از اوج بنگريم و ببينيم در اين فضاي لايتناهي از ذره کمترانيم غرق هزار گونه تباهي از اوج بنگريم و ببينيم آخر چرا به سينه انسان ديگري شمشير مي زنيم ؟ ما ذره هاي پوچ در گير و دار هيچ در روي کوره راه سياهي که انتهاش گودال نيستي است آخر چگ.نه تشنه به خون برادرانيم ؟ از اوج بنگريم انبوه کشتگان را خيل گرسنگان را انباشته به کشتي بي لنگر زمين سوي کدام ساحل تا کهکشان دور سوغات مي بريم ؟ آيا رهايي بشريت را در چارسوي گيتي در کائنات يک دل اميدوار نيست ؟ آيا درخت خشک محبت را يک برگ در سبز در همه شاخسار نيست ؟ دستي برآوريم باشد کزين گذرگه اندوه بگذريم روزي که آدمي خورشيد دوستي را در قلب خويش يافت راه رهايي از دل اين شام تار هست و آنجا که مهرباني لبخند ميزند در يک جوانه نيز شکوفه بهار هست ,فریدون مشیری,يک گل بهار نيست,از خاموشی یک روز چیزی پس از غروب تواند بود وقتی نسیم زرد خورشید سرد را چون برگ خشکی از لب دیوار رانده است وقتی چشمان بی نگاه من از رنگ ابرها فرمان کوچ را تا انزوای مرگ نادیده خوانده است وقتی که قلب من خرد و خراب و خسته از کار مانده است چیزی پس از غروب تواند بود چیزی پس از غروب کجا می رودم ؟ مپرس هرگز نخواستم که بدانم هرگز نخواستم که بدانم چه می شوم یک ذره یک غبار خاکستری رها شده در پهنه جهان در سینه زمین یا اوج کهکشان یا هیچ ! هیچ مطلق ! هر گز نخواستم که بدانم چه می شوم اما چه می شوند این صدهزار شعر تر دلنشین که من در پرده های حافظه ام گرد کرده ام این صدهزارنغمه شیرین که سالها پرورده ام به جان و به خاطر سپرده ام این صدهزار خاطره این صد هزار یاد ایننکته های رنگین این قطه های نغز این بذله ها و نادره ها و لطیفه ها این ها چه می شوند ؟ چیزی پس از غروب چیزی پس از غروب من آیا بر باد می روند ؟ یا هر کجا که ذره ای از جان من به جاست در سنگ در غبار در هیچ هیچ مطلق همراه با من اند ؟ ,فریدون مشیری,پس از غروب,از خاموشی نفس می زند موج نفس می زند موج ساحل نمی گیردش دست پس می زند موج فغانی به فریاد رس می زند موج من آن رانده مانده بی شکیبم که راهم به فریاد رس بسته دست فغانم شکسته زمین زیر پایم تهی می کند جای زمان در کنارم عبث می زند موج نه در من غزل می زند بال مه در دل هوس می زند موج رها کن رها کن که این شعله خرد چندان نپاید یکی برق سوزنده باید کزین تنگنا ره گشاید کران تا کران خار و خس م یزند موج گر ایننغمه این دانه اشک درین خاک رویید و بالید و بشکفت پس از مرگ بلبل ببینید چه خوش بوی گل در قفس می زند موج ,فریدون مشیری,پس از مرگ بلبل,از خاموشی در زلال لاجوردین سحرگاهی پیش از آنی که شوند از خواب خوش بیدار مرغ یا ماهی من در ایوان سرای خویشتن تشنه کامی خسته را مانم درست جان به در برده ز صحراهای وهم آلود خواب تن برون آورده از چنگ هیولاهای شب دور مانده قرن ها و قرن ها از آفتاب پیش چشمم آسمان : دریای گوهربار از شراب زندگی بخشنده ای سرشار دستها را می گشایم می گشایم بیشتر آسمان را چون قدح در دست می گیرم و آن زلال ناب را سر می کشم سر می کشم تا قطره آخر می شوم از روشنی سیراب نور اینک در رگهای من جاری است آه اگر فریادم از این خانه تا کوی و گذر می رفت بانگ برمی داشتم ای خفتگان هنگام بیداری است ,فریدون مشیری,گلبانگ,از خاموشی شبی که پرشده بودم زغصه های غریب به بال جان سفری تا گذشته ها کردم چراغ دیده برافروختم به شعله اشک دل گداخته را جام جان نما کردم هزار پله فرا رفتم از حصار زمان هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم به شهر خاطره ها چون مسافران غریب گرفتم از همه کس دامن و رها کردم هزار آرزوی ناشکفته سوخته را دوباره یافتم و شرح ماجرا کردم هزار یاد گریزنده در سیاهی را دویدم از پی و افتادم و صدا کردم هزار بار عزیزان رفته را از دور سلام و بوسه فرستادم و صفا کردم چه های های غریبانه که سردادم چه ناله ها که ز جان وجگر جدا کردم یکی از آن همه یایران رفته بازنگشت گره به باد زدم قصه با هوا کردم طنین گمشده ای بود در هیاهوی باد به دست مننرسیده آنچه دستو پاکردم دریغ از آنهمه گلهای پرپر فریاد که گوشواره گوش کر قضا کردم همین نصیبم ازین رهگذر که در همه حال ترا که جان مرا سوختی دعا کردم ,فریدون مشیری,گلهای پر پر فریاد,از خاموشی ای سپیدار کهن سالی که هیچ از قیل و قال ما نمی آسود این حیاط مدرسه این کبوترهای معصومی که ما روزی به آن ها دانه می دادیم این همان کوچه همان بن بست این همان خانه همان درگاه این همان ایوان همان در .......آه از بیابانهای خشک و تشنه از هر سوی صد فرسنگ در غروبی ارغوانی رنگ با نشانی های گنگ و دور آمدم تا هفت سال از سر گذشتم را بشنوم شاید از اشارت های یک در از نگاه ساکت یک پنجره یک شیشه یک دیوار در حرم در کوچه در بازار آمدم خود را مگر پیدا کنم کیف زرد کوچکی بر پشت نیزه ای از آن قلم های نیی در مشت گوش ها از سوز سرما سرخ رهگذر بر سنگفرش راه ناهموار آمدم شاید ناگهان در پیچ یک کوچه چشم در چشمان مادر واکنم های های اشتیاق سالها را سردهیم وانچه در جان و جگر یک عمر پنهان کرده ایم سر در آغوش هم آریم و به یکدیگر دهیم هیچ در میان ازدحام زائران پای تا سر گوش شاید از او ناله ای در گیر و دار این همه فریاد مانند باشد در فضا هرچند نامفهوم در رواق سرد و ساکت می دویدم در نگاه صد هزار آیینه کوچک شاید از سیمای او در بازتاب جاودان این همه تصویر مانده باشدی سایه ای هر چند نامعلوم هیچ هیچ غیر از بغض تاریک ضریح هیچ غیر از شمع ها و قصه بر پر زدن در اشک هیچ غیر از بهت محراب آه هیچ غیر از انتظار کفش کن باز میگشتم زخم کاری خورده ای تا جاودان دلتنگ ز بیابان های خشک و تشنه صد فرسنگ صد فرسنگ پیش چشمم گردبادی خاک صحرا را چون دل من از زمین می کند و می پیچاند و تا اوج فضا می برد خود نمی دانم موجی از نفرین این بیچاره آدم بود و در چشمان کور آسمان می ریخت یا که باد رهگذر سوقات انسان را به درگاه خدا می برد خاک خواهی شد از رخ آیینه ها هم پاک خواهی شد چون غباری گیج گم سرگشته در افلاک خواهی شد ,فریدون مشیری, سوقات یاد,بهار را باور کن همه میپرسند چیست در زمزمه مبهم آب چیست در همهمه دلکش برگ چیست در بازی آن ابر سپید روی این آبی آرام بلند که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال چیست در خلوت خاموش کبوترها چیست در کوشش بی حاصل موج چیست در خنده جام که تو چندین ساعت مات و مبهوت به آن می نگری نه به ابر نه به آب نه به برگ مه به این آبی آرام بلند نه به این خلوت خاموش کبوترها نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام من به این جمله نمی اندیشم من مناجات درختان را هنگام سحر رقص عطر گل یخ را با باد نفس پاک شقایق را در سینه کوه صحبت چلچله ها را با صبح بغض پاینده هستی را در گندم زار گردش رنگ و طراوت را در گونه گل همه را میشنوم می بینم من به این جمله نمی اندیشم به تو می اندیشم ای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو می اندیشم همه وقت همه جا من به ر حال که باشم به تو میاندیشم تو بدان این را تنها تو بدان تو بیا تو بمان با من تنها تو بمان جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب من فدای تو به جای همه گلها تو بخند اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز ریسمانی کن از آن موی دراز تو بگیر تو ببند تو بخواه پاسخ چلچله ها را تو بگو قصه ابر هوا را تو بخوان تو بمان با من تنها تو بمان در دل ساغر هستی تو بجوش من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش ,فریدون مشیری,آخرین جرعه این جام,بهار را باور کن پرواز میکردیم بالای سر خورشید در آبی گسترده می تابید بیدار روشن پاک پایین سراسر کوه بود کوه بود کوه با صخره های سرکشیده تا پرند ابر با کام خشک دره های تنگ افسرده در آن نعره تندر افتاد ه در آن لرزه کولاک من در کنار پنجره خاموش پیشانی داغم به روی شیشه نمناک با کوه حرفی داشتم از دور ای سنگ تا خورشید بالیده ای بندی هرگز ننالیده پیشانیت ایوان صحرا ها و دریا ها دیروزها از آن ستیغ سربلندت همچنان پیدا خود را کجاها می کشانی سوی بالاها و بالاها با چشم بیزار از تماشا ها ای چهره برتافته از خلق ای دامن برداشته از خاک ای کوه ای غمناک پرواز میکردیم بالای سر خورشید در آبی گسترده می تابید بیدار روشن پاک من در کنار پنجره خاموش در خود فرو افتاده چون آواری از اندوه سنگ صبور قصه ها و غصه ها آواری از اندوه جان در گریز از اینهمه بیهوده فرسودن در آرزوی یک نفس زین خاک در خون دست و پا گم کرده دور و دورتر بودن با خویش می گفتم ایکاش این سیمرغ سنگین بال تا جاودان می راند در افلاک ,فریدون مشیری,از کوه با کوه,بهار را باور کن از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون هابیل از همان روزی که فرزندان آدم زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب گشت و گشت قرنها از مرگ آدم هم گذشت ای دریغ آدمیت برنگشت قرن ما روزگار مرگ انسانیت است سینه دنیا ز خوبی ها تهی است صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست قرن موسی چمبه هاست روزگار مرگ انسانیت است من که از پژمردن یک شاخه گل از نگاه ساکت یک کودک بیمار از فغان یک قناری در قفس از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار اشک در چشمان و بغضم در گلوست وندرین ایام زخهرم در پیاله زهر مارم در سبوست مرگ او را از کجا باور کنم صحبت از پژمردن یک برگ نیست وای جنگل را بیابان میکنند دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا آنچه این نامردان با جان انسان میکنند صحبت از پژمردن یک برگ نیست فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیسم فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست در کویری سوت و کور در میان مردمی ب ا این مصیبت ها صبور صحبت از مرگ محبت مرگ عشق گفتگو از مرگ انسانیت است ,فریدون مشیری,اشکی در گذرگاه تاریخ,بهار را باور کن تنها نگاه بود و تبسم میان ما تنها نگاه بود و تبسم اما نه گاهی که از تب هیجان ها بی تاب می شدیم گاهی که قلبهامان می کوفت سهمگین گاهی که سینه هامان چون کوهره میگداخت دست تو بود و دست من این دوستان پاک کز شوق سر به دامن هم میگذاشتند وز این پل بزرگ پیوند دست ها دلهای ما به خلوت هم راه داشتند یک بار نیز یادت اگر باشد وقتی تو راهی سفری بودی یک لحظه وای تنها یک لحظه سر روی شانه های هم آوردیم با هم گریستیم تنها نگاه بود و تبسم میان ما ما پاک زیستیم ای سرکشیده از صدف سالهای پیش ای بازگشته از سفر خاطرات دور آن روزهای خوب تو آفتاب بودی بخشنه پاک گرم من مرغ صبح بودم مست و ترانه گو اما در آن غروب که از هم جدا شدیم شب را شناختیم در جلگه غریب و غمآلود سرنوشت زیر سم سمند گریزان ماه و سال چون باد تاختیم در شعله شفق ها غمگین گداختیم جز یاد آن نگاه تبسم مانند موج ذیخت بهم هرچه ساختیم ما پاک سوختیم ما پاک باختیم ای سرکشیده از صدف سالهای پیش ای بازگشته ای خطا رفته با من بگو حکایت خود تا بکوبمت اکنون من و توایم و همان خنده و نگاه آن شرم جاودانه آن دست های گرم آن قلبهای پاک وان رازهای مهر که بین من و تو بود ماگرچه در کنار هم اینک نشسته ایم بار دیگر به چهره همچشم بسته ایم دوریم هر دو دور با آتش نهفته به دلهای بیگناه تا جاودان صبور ای آتش شکفته اگر او دوباره رفت در سینه کدام محبت بجویمت ای جان غم گرفته بگو دور از آن نگاه در چشمه کدام تبسم بشویمت ,فریدون مشیری,ای بازگشته,بهار را باور کن ماهی همیشه تشنه ام در زلال لطف بیکران تو می برد مرا به هر کجا که میل اوست موج دیدگان مهربان تو زیر بال مرغکان خنده ها ت زیر آفتاب داغ بوسه هات ای زلال پاک جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش تا که پر شود تمام جان من ز جان تو ای همیشه خوب ای همیشه آشنا هر طرف که می کنم نگاه تا همه کرانه ه ای دور عطر و خنده و ترانه می کند شنا در میان بازوان تو ماهی همیشه تشنه ام ای زلال تابناک یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی ماهی تو جان سپرده روی خاک ,فریدون مشیری,ای همیشه خوب,بهار را باور کن پشت خرمن های گندم لای بازوهای بید آفتاب زرد کم کم نهفت بر سر گیسوی گندم زارها بوسه بدرود تابستان شکفت از تو بود ای چشمه جوشان تابستان گرم گر به هر سو خوشه ها جوشید و خرمن ها رسید از تو بود از گرمی آغوش تو هر گلی خندید و هر برگی دمید این همه شهد و شکر از سینه پر شور تست در دل ذرات هستی نور تست مستی ما از طلایی خوشه انگور تست راستی را بوسه تو بوسه بدرود بود بسته شد آغوش تابستان ؟ خدایا زود بود ,فریدون مشیری,بدرود,بهار را باور کن باز کن پنجرهها را که نسیم روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد و بهار روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده است همه چلچله ها برگشتند و طراوت را فریاد زدند کوچه یکپارچه آواز شده است و درخت گیلاس هدیه جشن اقاقی ها را گل به دامن کرده ست باز کن پنجره ها را ای دوست هیچ یادت هست که زمین را عطشی وحشی سوخت برگ ها پژمردند تشنگی با جگر خاک چه کرد هیچ یادت هست توی تاریکی شب های بلند سیلی سرما با تاک چه کرد با سرو سینه گلهای سپید نیمه شب باد غضبناک چهکرد هیچ یادت هست حالیا معجزه باران را باور کن و سخاوت را در چشم چمنزار ببین و محبت را در روح نسیم که در این کوچه تنگ با همین دست تهی روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد خاک جان یافته است تو چرا سنگ شدی تو چرا اینهمه دلتاگ شدی باز کن پنجره ها را و بهاران را باور کن ,فریدون مشیری,بهار را باور کن,بهار را باور کن میگذرم از میان رهگذران مات مینگرم در نگاه رهگذران کور اینهمه اندوه در وجودم و من لال اینهمه غوغاست در کنارم و من دور دیگر در قلب من نه عشق نه احساس دیگر در جان من نه شور نه فریاد دشتم اما در او ناله مجنون کوهم اما در او نه تیشه فرهاد هیچ نه انگیزه ای که هیچم پوچم هیچ نه اندیشه ای که سنگم چوبم همسفر قصه های تلخ غریبم رهگذر کوچه های تنگ غروبم آنهمه خورشید ها که در من می سوخت چشمه اندوه شد ز چشم ترم ریخت کاخ امیدی که برده بودم تا ماه آه که آوار غم شد و به سرم ریخت زورق سرگشته ام که در دل امواج  هیچ نبیند نه خدا نه ناخدا را  موج ملالم که در سکوت و سیاهی میکشم این جان از امید جدا را می گذرم از میان رهگذران مات میشمرم میله های پنجره ها را مینگرم در نگاه رهگذران کور میشنوم قیل و قال زنجره ها را     ,فریدون مشیری,بهت,بهار را باور کن زرد و نیلی و بنفش سبز و آبی و کبود با بنفشه ها نشسته ام سالهای سال صیحهای زود در کنار چشمه سحر سر نهاده روی شانه های یکدگر گیسوان خیس شان به دست باد چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم می ترواد از سکوت دلپذیرشان بهترین ترانه بهترین سرود مخمل نگاه این بنفشه ها می برد مرا سبک تر از نسیم از بنفشه زار باغچه تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم زرد و نیلی و بنفش سبز و آبی و کبود با همان سکوت شرمگین با همان ترانه ها و عطرها بهترین هر چه بود و هست بهترین هر چه هست و بود در بنفشه زار چشم تو من ز بهترین بهشت ها گذشته ام من به بهترین بهار ها رسیده ام ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من لحظه های هستی من از تو پر شده ست آه در تمام روز در تمام شب در تمام هفته در تمام ماه در فضای خانه کوچه راه در هوا زمین درخت سبزه آب در خطوط درهم کتاب در دیار نیلگون خواب ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام ای نوازش تو بهترین امید زیستن در کنار تو من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام در بنفشه زار چشم تو برگهای زرد و نیلی و بنفش عطرهای سبز و آبی و کبود نغمه های ناشنیده ساز می کنند بهتر از تمام نغمه ها و سازها روی مخمل لطیف گونه هات غنچه های رنگ رنگ ناز برگهای تازه تازه باز می کنند بهتر از تمام رنگ ها و رازها خوب خوب نازنین من نام تو مرا همیشه مست می کند بهتر از شراب بهتر از تمام شعرهای ناب نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است من ترا به خلوت خدایی خیال خود بهترین بهترین من خطاب میکنم بهترین بهترین من ,فریدون مشیری,بهترین بهترین من,بهار را باور کن زندانی دیار شب جاودانیم ک روز از دریچه زندان من بتاب می خواستم به دامن این دشت چون درخت بی وحشت از تبر در دامن نسیم سحر غنچه واکنم با دست های پر شده تا آسمان پاک خورزشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم گنجشک ها به شانه من ن غمه سر دهند سر سبز و استوار گل افشان و سربلند این دشت خشک غمزده را با صفا و سربلند این دشت خشک غمزده را با صفا کنم ای مرغ آفتاب از صد هزار غنچه یکی نیز وانشد دست نسیم با تن من آشنا نشد گنجشک ها دگر نگذشتند از این دیار آن برگهای رنگین پژمرد در غبار وین شت خشک غمگین افسرد بی بهار ای مرغ آفتاب با خود مرا ببر به دیاری که همچ. باد آزاد و شاد پای به هر جا توان نهاد گنجشک پر شکسته باغ محبتم تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم با خود مرا ببر به چمنزارهای دور شاید به یک درخت رسم نغمه سردهم من بی قرار و تشنه پروازم تا خود کجا رسم به هم آوازم اما بگو کجاست آنجا که زیر بال تو در عالم وجود یک دم به کام دل بالی توان گشود اشکی توان فشاند شعری توان سرود ,فریدون مشیری,بگو کجاست مرغ آفتاب,بهار را باور کن پای دیوار بلند کاج ها در پناه ز آفتاب گرم دشت آهوی چشمان او در سبزه زار چشممن می گشت سبزه زاری بود و رازی داشت تا دیاری چشم انداز بازی داشت بیرگ برگش قصه عشق و نیازی داشت تاک خشک تشنه بودم سر نهاده روی خاک جان گرفتم زیر باران نوازش های او خوشه های بوسه اش در من شکفت شاخه گستردم آفاق را هر رگ من سیم سازی شد با طنین خوشترین آوازها از شراب عطر شیرین تنش نبض من میگفت با من رازها ذره ذره هستی من چون عبار در زلال آسمان میگشت مست سر خویش از بالاترین پروازها معبد متروک جانم را بار دیگر شبچراغ دیدگانی روشنایی داد دست پر مهری در آنجا شمع روشن کرد نوری از روزن فرو تابید بوی عود آرزویی شکفته در فضا پیچید ارغنون تمنا را نوا برخاست معبد متروک جانم را شکوه کبریایی داد این به محراب نیاز افتاده را از نو خدایی داد از لب دیوار سبز کاج ها آفتاب زرد بالاتر نشست بوته سرخ غروب بر کبودی های صحرا در نشست بوسه گرمش به هنگام وداع تیر شد در قلب من تا پر نشست در هوای سبزه زار بوی اوست برگ برگ این چمن جادوی اوست ,فریدون مشیری,تاک,بهار را باور کن طشت بزرگ آسمان از لاجورد صبحدم لبریز اینجا و آنجا ابر چون کف های لغزنده رها بر آب آویخته بر شاخه های سرو پیراهم مهتاب ,فریدون مشیری,تر,بهار را باور کن پر کن پیاله را کاین آب آتشین دیری است ره به حال خرابم نمی برد این جامها که در پی هم میشود تهی دریای آتش است که ریزم به کام خویش گرداب می رباید و آبم نمی برد من با سمند سرکش و جادویی شراب تا بیکران عالم پندار رفته ام تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی تا کوچه باغ خاطره های گریزپا تا شهر یادها دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد هان ای عقاب عشق از اوج قله های مه آلود دور دست پرواز کن به دشت غم انگیز همر من آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد آن بی ستاره که عقابم نمیبرد در راه زندگی با این همه تلاش و تمنا و تشنگی با اینکه ناله می کشم از دل که : آب ‌آب دیگر فریب هم به سرابم نمی برد پر کن پیاله را ,فریدون مشیری,جادوی بی اثر,بهار را باور کن خوش گرفتی از من بیدل سراغ یاد من کن تا سوزد این چراغ خائفی جان بر تو هم از من درود داروی غمهای من شعر تو بود ای ز جام شعر تو شیراز مست پیش حافظ بینمت جامی به دست طبع تو آنجا که پر گیرد به اوج می زند دریا در آغوش تو موج پیش این آزرده جان بسته به لب شکوه از شیراز کردی ای عجب گرچه ما در این چمن بیگانه ایم قول تو چون بودم در ویرانه ایم باز هم تو در دریا دیگری شاعر شیراز رویا پروری لاله و نیلوفرش شعرآفرین و آن گل نارنج و ناز نازنین دیده ام افسون سرو ناز را باغهای پر گل شیراز را بوی گل هرگز نسازد پیرتان آه از آن خار دامنگیرتان یک برادر دارم از جان خوبتر هر چه محبوب است از آن محبوبتر جان ما با یکدیگر پیوند داشت هر دومان را عشق در یک بند داشت چند سالی هست در شهر شماست آنچه دریادش نمانده یاد ماست باری از این گفتگوها بگذریم گفتگوی خویش را پایان بریم گر به کار خویشتن درمانده ای یا زهر درگاه و هر در رانده ای سعدی . حافظ پناهت می دهند در حریم خویش راهت میدهند من چه می گویم در این رویین حصار من چه می جویم در این شبهای تار من چه می پویم در این شهر غریب پای این دیوارهای نانجیب تا نپنداری گلم در دامن است گل در اینجا دود قیر و آهن است قلبهامان آشیانهای خراب خانه هامان : خلوت و بی آفتاب موی ما بسته به دم اسب غرب گر نیابی می برد با زور و ضرب بمان پاکان خسته از این آفت است روزگار مرگ انسانیت است با کسی هرگز نگویم درد دل روح پاکت را نمی سازم کسل آرزوی همزبانم میکشد همزبانم نیست آنم میکشد کرده پنهان در گلو غوغای خویش مانده ام با نای پر آوای خویش سوت و کورم شوق و شورم مرده است غم نشاطم را به یغما برده است عمر ما در کوچه های شب گذشت زندگی یک دم به کام ما نگشت بی تفاوت بی هدف بی آرزو می روم در چاه تاریکی فرو عاقبت یک شب نفس گوید که : بس وز تپیدن باز میماند نفس مرغ کوری می گشاید بال خویش می کشد جان مرا دنبال خویش باد سردی می وزد در باغ یاد برگ خشکی می رود همراه باد ,فریدون مشیری,حصار,بهار را باور کن در ساغر ما گل شرابی نشکفت در این شب تیره ماهتابی نشکفت گفتم به ستاره خانه صبح کجاست افسوس که بر لبش جوابی نشکفت ,فریدون مشیری,خاموشِ,بهار را باور کن قفسی باید ساخت هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست با پرستوها و کبوترها همه را باید یکجا به قفس انداخت روزگاری است که پرواز کبوترها در فضا ممنوع است که چرا به حریم جت ها خصمانه تجاوز شده است روزگاری است که خوبی خفته است و بدی بیدار است و هیاهوی قناری ها خواب جت ها را آشفته است غزل حافظ را می خواندم مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو تا به آنجا که وصیت می کرد گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو دلم از نام مسیحا لرزید از پس پرده اشک من مسیحا را بالای صلیبش دیدم با سرخم شده بر سینه که باز به نکو کاری پاکی خوبی عشق می ورزید و پسر هایش را که چه سان پاک و مجرد به فلک تاخته اند و چه آتش ها هر گوشه به پا ساخته اند و برادرها را خانه برانداخته اند دود در مزرعه سبز فلک جاری است تیغه نقره داس مه نو زنگاری است و آنچه هنگام درو حاصل ماست لعنت و نفرت و بیزاری است روزگاری است که خوبی خفته است و بدی بیدار است و غزل های قناری ها خواب جت ها را آشفته است غزل حافظ را می بندم از پس پرده اشک خیره در مزرعه خشک فلک می نگرم می بینم در دل شعله و دود می شود خوشه پروین خاموش پیش خود می گویم عهد خودرایی و خود کامی است عصر خون آشامی است که درخشنده تر از خوشه پروین سپهر خوشه اشک یتیمان ویتنامی است ,فریدون مشیری,خوشه اشک,بهار را باور کن در پیش چشم خسته من دفتری گشود کز سال های پیش چندین هزار عکس در آن یادگار بود تصویر رنگ مرده از یاد رفته ها رخسار خاک خورده در خاک خفته ها چشمان بی تفاوت شان چشمه ملال لبهای بی تبسم شان قصه زوال بگسسته از وجود پیوسته با خیال هر صفحه پیش چشمم دیوار می نمود متروک و غمگرفته و بیمار هر عکس چون دریچه به دیوار انگار آن چشم های خاموش آن چهره های مات همراه قصه هاشان از آن دریچه ها پرواز کرده اند در موج گردباد کبود و بنفش مرگ راهی در آن فضای تهی باز کرده اند پای دریچه ای چشمم به چشم مادر بیمارم اوفتاد یادش بخیر او از همین دریچه به آفاق پر گشود رفت آن چنان که هیچ نیامد دگر فرود ای آسمان تیره تا جاودان تهی من از کدام پنجره پرواز میکنم وز ظلمت فشرده این روزگار تلخ سوی کدام روزنه ره باز میکنم ,فریدون مشیری,دیوار,بهار را باور کن خوابم نمی ربود نقش هزار گونه خیال از حیات و مرگ در پیش چشم بود شب در فضای تار خود آرام میگذشت از راه دور بوسه سرد ستاره ها مثل همیشه بدرقه میکرد خواب را در آسمان صاف من در پی ستاره خود میشتافتم چشمان من به وسوسه خواب گرم شد ناگاه بندهای زمین در فضا گسیخت در لحظه ای شگرف زمین از زمان گریخت در زیر بسترم چاهی دهان گشود چون سنگ در غبار و سیاهی رها شدم می رفتم آنچنان که زهم میشکافتم مردی گران به جان زمین اوفتاده بود نبضش به تنگنای دل خاک میتپید در خویش میگداخت از خویش می گریخت میریخت می گسست می کوفت می شکافت وز هر شکاف بوی نسیم غریب مرگ در خانه میشتافت انگار خانه ها و گذرهای شهر را چندین هزار دست غربال میکنند مردان و کودکان و زنان میگریختند گنجی که این گروه ز وحشت رمیده را با تیغ های آخته دنبال میکنند آن شب زمین پیر این بندی گریخته از سرنوشت خویش چندین هزار کودک در خواب ناز را کوبید و خاک کرد چندین مادر زحمت کشیده را در دم هلاک ک رد مردان رنگ سوخته از رنج کار را در موج خون کشید وز گونه شان تبسم و امید را با ضربه های سنگ و گل و خاک پاک کرد در آن خرابه ها دیدم مادری به عزای عزیز خویش در خون نشسته در زیر خشت و خاک بیچاره بند بند وجودش شکسته بود دیگر لبی که با تو بگوید سخن نداشت دستی که درعزا بدرد پیرهن نداشت زین پیش جای جان کسی در زمین نبود زیرا که جان به عالم جان بال میگشود اما در این بلا جان نیز فرصتی که برآید ز تن نداشت شب ها که آن دقایق جانکاه می رسد در من نهیب زلزله بیدار می شود در زیر سقف مضطرب خوابگاه خویش با فر نفس تشنج خونین مرگ را احساس میکنم آواز بغض و غصه و اندوه بی امان ریزد به جان من جز روح کودکان فرو مرده در غبار تا بانگ صبح نیست کسی همزبان من آن دست های کوچک و آن گونه های پاک از گونه سپیده مان پاکتر کجاست آن چشمهای روشن و آن خنده های مهر از خنده بهار طربناک تر کجاست آوخ زمین به دیده من بیگناه بود آنجا همیشه زلزله ظلم بوده است آنها همیشه زلزله از ظلم دیده اند در زیر تازیانه جور ستمگران روزی هزار مرتبه در خون تپیده اند آوار چهل و سیلی فقز است و خانه نیست این خشت های خام که بر خاک چیده اند دیگر زیمن تهی است دیگر به روی دشت آن کودک ناز آن دختران شوخ آن باغهای سبز آن لاله های سرخ آن بره های مست آن چهره های سوخته ز آفتاب نیست تنها در آن دیار ناقوس ناله هاست که در مرگ زندگیست ,فریدون مشیری,دیگر زمین تهی است,بهار را باور کن باز له له می زند از تشنه کامی برگ باز می جوشد سراپای درختان را غبار مرگ باز میپیچد به خود از سیلی سوزان گرما تاک می فشارد پنجه های خشک و گرد آلود را بر خاک باز باد از دست گرما میکشد فریاد گوییا می رقصد آتش میگریزد باد باز میرقصد به روی شانه های شهر شعله های آتش مرداد رقص او چون رقص گرم مارها بر شانه ضحاک سر بر آر از کوه با آن گاوپیکر گرز ای نسیم دره البرز ,فریدون مشیری,رقص مار,بهار را باور کن در کجای این فضای تنگ بی آواز من کبوترهای شعرم را دهم پرواز شهر را گویی نفس در سینه پنهان است شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد آٍمان در چاردیوار ملال خویش زندانی است روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست آفتاب از اینهمه دلمردگی ها رویگردان است بال پرواز زمان بسته است هر صدایی را زبان بسته است زندگی سر در گریبان است ای قناری های شرینکار آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار ای خروشان موجهای مست آفتاب قصه هاتان گرم چشمه آوازتان تا جاودان جوشان شعر من میمیرد و هنگام مرگش نیست زیستن را در چنین آلودگی ها زاد و برگش نیست ای تپش های دل بی تاب من ای سرود بیگناهی ها ای تمنا های سرکش ای غریو تشنگی ها در کجای این ملال آباد من سرودم را کنم فریاد در کجای این فضای تنگ بی آواز من کبوترهای شعرم را دهم پرواز ,فریدون مشیری,ستوه,بهار را باور کن با همین دیدگان اشک آلود از همین روزن گشوده به دود به پرستو به گل به سبزه درود به شکوفه به صبحدم به نسیم به بهاری که میرسد از راه چند روز دگر به ساز و سرود ما که دلهایمان زمستان است ما که خورشیدمان نمی خندد ما که باغ و بهارمان پژمرد ما که پای امیدمان فرسود ما که در پیش چشم مان رقصید این همه دود زیر چرخ کبود سر راه شکوفه های بهار گر به سر می دهیم با دل شاد گریه شوق با تمام وجود سالها می رود که از این دشت بوی گل یا پرنده ای نگذشت ماه دیگر دریچه ای نگشود مهر دیگر تبسمی ننمود اهرمن میگذشت و هر قدمش نیز به هول و مرگ و وحشت بود بانگ مهمیزهای آتش ریز رقص شمشیر های خون آلود اژدها میگذشت و نعره زنان خشم و قهر و عتاب می فرمود وز نفس های تند زهرآگین باد همرنگ شعله برمیخاست دود بر روی دود می افزود هرگز از یاد دشتبان نرود آنچه را اژدها فکند و ربود اشک در چشم برگها نگذاشت مرگ نیلوفران ساحل رود دشمنی کرد با جهان پیوند دوستی گفت با زمین بدرود شاید ای خستگان وحشت دشت شاید ای ماندگان ظلمت شب در بهاری که میرسد از راه گل خورشید آرزوهامان سر زد از لای ابرهای حسود شاید اکنون کبوتران امید بال در بال آمدند فرود پیش پای سحر بیفشان گل سر راه صبا بسوزان عود به پرستو به گل به سبزه درود ,فریدون مشیری,سرود گل,بهار را باور کن همچون شهاب میگذرم در زلال شب از دشت های خالی و خاموش از پیچ و تاب گردنه ها قعر دره ها نور چراغها چون خوشه های آتش در بوته های دود راهی میان ظلمت شب باز میکند همراه من ستاره غمگین و خسته ای در دور دست ها پرواز میکند نور غریب ماه نرم و سبک به خلوت آغوش دره ها تن میکند رها بازوی لخت گردنه پیچیده کامجو بر دور سینه هوس انگیزه تپه ها باد از شکاف دامنه فریاد میزند من همچون باد می گذرم روی بال شب در هر سوی راه غوغای شاخه ها و گریز درخت هاست با برگ های سوخته با شاخه های خشک سر مکشند در پی هم خارهای گیج گاهی دو چشم خونین از لای بوته ها مبهوت می درخشد و محسور می شود گاهی صدای وای کسی از فراز کوه در های و هوی همهمه ها دور می شود ای روشنایی سحر ای ‌آفتاب پاک ای مرز جاودانه نیکی من با بمید وصل تو شب را شکسته ام من در هوای عشق تو از شب گذشته ام بهر تو دست و پا زئده ام در شکنج راه سوی تو بال و پر زده ام در ملال شب ,فریدون مشیری,سفر درشب,بهار را باور کن لحاف کهنه زال فلک شکافته شد و پنبه کوچه و بازار شهر را پر کرد و دشت اکنون سرد و غریب و خاموش است آهای لحاف پاره خود رابه بام ما متکان که گرچه پنبه ما را همیشه آفت خورد و دشت سوخته از پنبه سپیده تهی ست جهان به کام حریفان پنبه در گوش است ,فریدون مشیری,سیاه,بهار را باور کن تنها درخت کوچه ما در میان شهر تیری است بی چراغ اهل محله مردم زحمتکش صبور از صبح تا غروب در انتظار نعجزه ای شاید در کار برق و آب امضای این و آن را طومار می کنند شب ها میان طلمت مطلق سکوت محض بر خود هجوم دغدغه را تا سرود صبح هموار میکنند گفتم سرود صبح ؟ آری به روی شاخه آن تیر بی چراغ زاغان رهگذر صبح ملول گمشده در گرد و خاک را اقرار میکنند بابک میان یک وجب از خاک باغچه بذری فشانده است وزحوض نیمه آب تا کشتزار خویش نهری کشانده است وقتی که کام حوض چون کام مردمان محل خشک می شود از زیر آفتاب گلبرگهای مزرعه سبز خویش را با قطره های گرم عرق آب می دهد در آفتاب ظهر که من می رسم ز راه طومار تازه ای را همسایه عزیز با خواهش و تمنا با عجز و التماس از خانه ای به خانه دیگر سوقات میبرد این طفل هشت ساله ولیکن کارش خلاف اهل محله است در آفتاب ظهر که من می رسم ز راه با آستین بر زده در پای کشتزار بر گونه قطره های عرق شهد خوشگوار از بیخ و بن کشیده علف های هرزه را فریاد می زند بابا بیا بیا گل کرده لوبیا لبخند کودکانه او درس میدهد کاین خاک خارپرور باران ندیده را با آستین بر زده آباد میکنند از ریشه می زنند علف های هرزه را آنگاه با قطره های گرم عرق باغهای سبز بنیاد میکنند ,فریدون مشیری,طومار تلاش,بهار را باور کن چندین هزار قرن از سر گذشت عالم و آدم است وین کهنه آٍسیای گرانسنگ است بی اعتنا به ناله قربانیان خویش آسوده گشته است در طول قرنها فریاد دردناک اسیران خسته جان بر میشد از زمین شاید که از دریچه زرین آفتاب یا از میان غرفه سیمین ماهتاب آید بروی سری اما هرگز نشد گشوده از این آسمان دری در پیش چشم خسته زندانیان خاک غیر از غبار آبی این آسمان نبود در پشت این غبار جز ظلمت و سکوت فضا و زمان نبود زندان زندگانی اسنان دری نداشت هر در که ره به سوی خدا داشت بسته بود تنها دری که راه به دهلیز مرگ داشت همواره باز بود دروازه بان پیر در آنجا نشسته بود در پیش پای او در آن سیاه چال پرها گسسته بود و قفس ها شکسته بود امروز این اسیر انسان رنجدیده و محکوم قرنها از ژرف این غبار تا اوج آسمان خدا پر گشوده است انگشت بر دریچه خورشید سوده است تاج از سر فضا و زمان در ربوده است تا او کند دری به جهان های دیگری ,فریدون مشیری,غبار آبی,بهار را باور کن رفتم به کنار رود سر تا پا مست رودم به هزار قصه میبرد ز دست چون قصه درد خویش با او گفتم لرزید و رمید و رفت و نالید و شکست ,فریدون مشیری,قصه,بهار را باور کن با حوانه ها نوید زندگی است زندگی شکفتن جوانه هاست هر بهار از نثار ابرهای مهربان ساقهها پر از جوانه میشود هر جوانه ای شکوفه میکند شاخه چلچراغ می شود هر درخت پر شکوفه باغ کودکی که تازه دیده باز میکند یک جوانه است گونه های خوشتر از شکوفه اش چلچراغ تابناک خانه است خنده اش بهار پر ترانه است چون میان گاهواره ناز میکند ای نسیم رهگذر به ما بگو این جوانه های باغ زندگی این شکوفه های عشق از سموم وحشی کدام شوره زار رفته رفته خار میشوند این کبوتران برج دوستی از غبار جادوی کدام کهکشان گرگهای هار می شوند ,فریدون مشیری,كدام غبار,بهار را باور کن بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد به کوه خواهد زد به غار خواهد رفت تو کودکانت را بر سینه می فشاری گرم و همسرت را چون کولیان خانه به دوش میان آتش و خون می کشانی از دنبال و پیش پای تو از انفجارهای مهیب دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد و شهر ها همه در دود و شعله خواهد سوخت و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد خیال نیست عزیزم صدای تیر بلند است و ناله های پیگیر و برق اسلحه خورشید را خجل کرده ست چگونه این همه بیداد را نمی بینی چگونه این همه فریاد را نمی شنوی صدای ضجه خونین کودک عدنی است و بانگ مرتعش مادر ویتنامی که در عزای عزیزان خویش می گریند و چند روز دگر نیز نوبت من و تست که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم و یا به کشتن فرزند خلق برخیزیم و یا به کوه به جنگل به غار بگریزیم پدر چگونه به نزد طبیب خواهی رفت که دیدگان تو تاریک و راه باریک است تو یکقدم نتوانی به اختیار گذاشت تو یک وجب نتوانی به اختیار گذاشت که سیل آهن در رها ها خروشان است تو ای نخفته شب و روزی روی شانه اسب به روزگار جوانی به کوه و دره و دشت تو ای بریده ره از لای خار و خارا سنگ کنون کنار خیابان در انتظار بسوز درون آتش بغضی که در گلو داری کزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن حریم موی سپید ترا که دارد پاس کسی که دست ترا یک قدم بگیرد نیست و من که می دوم اندر پی تو خوشحالم که دیدگان تو در شهر بی ترحم ما به روی مردم نامهربان نمی افتد پدر به خانه بیا با ملال خویش بساز اگر که چشم تو بر روی زندگی بسته ست چه غم که گوش تو پیچ رادیو باز است هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر امروز به زیر آتش خمپاره ها هلاک شدند و چند دهکده دوست را هواپیما به جای خانه دشمن گلوله باران کرد گلوی خشک مرا بغض می فشارد تنگ و کودکان مرا لقمه در گلو مانده ست که چشم آنها با اشک مرد بیگانه ست چه جای گریه که کشتار بی دریغ حریف برای خاطر صلح است و حفظ آزادی و هر گلوله که بر سینه ای شرار افشاند غنیمتی است که دنیا بهشت خواهد شد پدر غم تو مرا رنج میدهد اما غم بزرگتری می کند هلاک مرا بیا به خاک بلا دیده ای بیندیشیم که ناله می چکد از برق تازیانه در او به خانه های خراب به کومه های خموش به دشتهای به آتش کشیده متروک که سوخت یکجا برگ و گل و جوانه در او به خاک مزرعه هایی که جای گندم زرد لهیب شعله سرخ به چار سوی افق میکشد زبانه در او به چشمهای گرسنه به دستهای دراز به نعش دهقان میان شالیزار به زندگی که فرو مرده جاودانه در او بیا به حال بشر های های گریه کنیم که با برادر خود هم نمی تواند زیست چنین خجسته وجودی کجا تواند ماند چنین گسسته عنانی کجا تواند رفت صدای غرش تیری دهد جواب مرا به کوه خواهد زد به غار خواهد رفت بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد ,فریدون مشیری,كوچ,بهار را باور کن سحر که نسترن سرخ باغ همسایه فرستد از لب ایوان به آفتاب درود و اوج سبز درختان به کوچه میریزد و خانه از نفس گرم یاس لبریز است ن از سرودن یک شعر تازه می آیم که ذره ذره وجودم در آن ترانه تلخ به های های غریبانه اشک ریخته اند کنار نسترن سرخ باغ همسایه من از ستره شفاف صبح می پرسم تو شعر میدانی ستاره جای جواب به بی تفاوتی آفتاب می نگرد تو هیچ می بینی دوباره می پرسم ستاره اما از دشت بی کرانه صبح به من چو گمشده ای در سراب می نگرد نگاه کن مرا مصاحب گنجشک های شاد مبین مرا معاشر گلبرگهای یاس مدان که من تمامی شب در آن کرانه دور میان جنگل آتش میان چشمه خون به زیر بال هیولای مرگ زیسته ام و تا سپیده صبح به سرنوشت سیاه بشر گریسته ام تو هیچ می گریی ؟ باز از ستاره می پرسم ستاره اما با دیدگان اشک آلود به پرسشی که ندارد جواب مینگرد بگو صدای من به کسی می رسد در آن سوی شب بگو که نبض کسی می زند در آن بالا ستاره می لرزد بگو مگر تو بگویی در این رواق ملال کسی چون من به نماز شکایت استاده است ستاره می سوزد ستاره می میرد و من تکیده و غمگین به راه می افتم آفتاب همان گونه سرکش و مغرور به انهدام خراب می نگرد ,فریدون مشیری,نمازی از شکایت,بهار را باور کن سینه صبح را گلوله شکافت باغ لرزید و آسمان لرزید خواب ناز کبوترذان آشفت سرب داغی به سینه هاشان ریخت ورد گنجشک های مست گسست عکس گل در بلور چشمه شکست رنگ وحشت به لحظه ها امیخت بر خونین به شاخه ها آویخت مرغکان رمیده خواب آلوده پر گشودند در هوای کبود در غبار طلایی خورشید ناگهان صد هزار ال سپید چون گلی در فضای صبح شکفت وز طنین گلوله های دگر همچو ابری به سوی دشت گریخت نرم نرمک سکوت بر میگشت رفته ها آه بر نمی گشتند آن رها کرده لانه های امید دیگر آن دور و بر نمی گشتند باغ از نغمه و ترانه تهی است لانه متروک و آشیانه تهی است دیرگاهی است در فضای جهان آتشین تیرها صدا کرده دست سوداگران وحشت و مرگ هر طرف آتشی به پا کرده باغ را دردست بی حیایی ستم از نشاط و صفا جدا کرده ما همان مرغکان بیگنهیم خانه و آشیان رها کرده آه دیگر در این گسیخته باغ شور افسونگر بهاران نیست آه دیگر در این گداخته دشت نغمه شاد کشتکاران نیست پر خونین به شاخسارام هست برگ رنگین به شاخساران نیست اینکه بالا گرفته در آفاق نیست فوج کبوتران سپید که بر این بام می کند پرواز رقص فوارههای رنگین نیست اینکه از دور می شکوفد باز نیست رویای بالهای سپید در غبار طلایی خورشید این هیولا که رفته تا افلاک چتر وحشت گشوده بر سر خاک نیست شاخ و گل و شکوفه و برگ دود و ابر است و خون و آتش و مرگ ,فریدون مشیری,چتر وحشت,بهار را باور کن به پیش روی من تا چشم یاری میکند دریاست چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست در این ساحل که من افتاده ام خاموش غمم دریا دلم تنهاست وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست خروش موج با من می کند نجوا که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت مرا آن دل که بر دریا زنم نیست ز پا این بند خونین برکنم نیست امید آنکه جان خسته ام را به آن نادیده ساحل افکنم نیست ,فریدون مشیری,چراغی در افق,بهار را باور کن روی چمن از شکوفه ها رنگین شد وز عطر اقاقیا هوا سنگین شد در نغمه هر چلچله پیغامی هست کای خفته روزگار فروردین شد ,فریدون مشیری, ای خفته روزگار,لحظه ها و احساس يک کهکشان شکوفه گيلاس نقشي کشيده بود بر آن نيلگون پرند شعري نوشته بود بر آن آبي بلند موسيقي بهار چون موجي از لطافت شادي نشاط نور در صحنه فضا مترنم بود تالار دره راه تا انتهاي دامنه مي پيمود هر ذره وجود من از شور و حال مست بر روي اين ترنم رنگين آغوش مي گشود ارديبهشت و دره دربند تا هر کجا بود مسير نگاه گل بام و هوا درخت زمين سبزه راه گل تا بي کران طراوت تا دلبخواه گل با اين که دست مهر طبيعت ز شاخسار گل مي کند نثار در پهنه خزان زده روح اين ديار يک لب خنده بازنبينم درين بهار يک ديده بي سرشک نيابي به رهگذر آيا من اين بهشت گل و نور و نغمه را ناديده بگذرم يک کهکشان شکوفه گيلاس را دريغ بايد ز پشت پرده اي از اشک بنگرم ,فریدون مشیری, ترنم رنگین,لحظه ها و احساس در آمد از در بیگانه وار سنگین تلخ نگاه منجمدش به راستای افق مات در هوا می ماند نگاه منجمدش را به من نمی تاباند عزای عشق کهن را سیاه پوشیده رخش همان سمن شیر ماه نوشیده نگاه منجمدش خالی از نوازش و نور نگاه منجمدش کور از غبار غرور هزار صحرا از شهر آشنایی دور نگاه منجمدش همین نه بر رخم از آِتی دری نگشود که پرس و جوی دو نا آشنا در آن گم بود نگاه منجدش را نگاه می کردم تنم ازین همه سردی به خویش می پیچید دلم ازین همه بیگانگی فروپاشید نگاه منجمدش را نگاه میکردم چگ.نه آن همه پیوند را ز خاطر برد ؟ چگونه آن همه احساس را به هیچ شمرد چگونه آن همه خورشید را به خاک سپرد درین نگاه درین منجمد درین بی درد مگر چه بود که پای مرا به سنگ آورد مگر چه بود که روح مرا پریشان کرد به خویش می گفتم چگونه م یبرد از راه یک نگاه تو را چگونه دل به کسانی سپرده ای که به قهر رها کنند و بسوزند بی گناه تو را نگاه منجمدش را نگاه می کردم چگونه صاحب این چهره سنگدل بوده ست دلم به ناله در آمد که ای صبور ملول درون سینه اینان نه دل که گل بوده ست ,فریدون مشیری, قهر,لحظه ها و احساس پرواز دسته جمعی مرغابیان شاد بر پرنیان آبی روشن در صبح تابناک طلایی آه ای آرزوی پاک رهایی ,فریدون مشیری,آرزوی پاک,لحظه ها و احساس با برق اشکی در نگاه روشن خویش ما را گذر می داد در احساس آهو ما را خبر می داد از بیداد صیاد من این میان مجذوب شور و حالت او از راز هر نفش با ما سخن گفت و ما زنجیریان برج افسوس در ما نظر می کرد و ما سرگشتگان شهر جادو می راندمان رندانه از آن پرده سرخ ویرانه جنگ رنگین به خون بی گناهان می خواند مان مستانه با آرامش مهر در آبی صبح صفاهان می بردمان از کوچه باغ دور تاریخ همراه خیل دادخواهان یکراست تا دربار کوروش شاه شاهان شهنامه را در نقش هایی جاودانی از نو شنیدیم محمود را در پیشگاه شاعر توس بر تخت دیدیم در هر قدم جانهای ما شیداتر از پیش در قلم احساس او نازکتر از مو از تار و پود نقش ها موسیقی رنگ می زد به تار و پود ما چنگ تالار می رقصید انگار بر روی بال این همه آواو آهنگ گفتم که این رسام مانی است آورده نقشی تازه همچون نقش ارژنگ آن سوی مرز بهت و حیرت ما مات از پا می نشستیم در پیش آن اعجوبه ذوق و ظرافت می شکستبم مبهوت آن همت هنر احساس نیرو رسام بود و حاصل اندیشه او بیرون ازین هنگامه های رنگ و تصویر پیوند تار و پود جان ها پیشه او دنبال این صیاد دلها همراه آهو ما با زبان بی زبانی آفرین گو ,فریدون مشیری,آن سوی مرز بهت و حیرت,لحظه ها و احساس بر خاک چه نرم می خرامی ای مرد آن گونه که بر کفش تو ننشیند گرد فردا که جهان کنیم بدرود به درد آه آن همه خاک را چه می خواهد کرد ,فریدون مشیری,آه آن همه خاک,لحظه ها و احساس ای طفل بی گناه که راحت نبوده ای بیست و چهار ساعت ازین بیست و چار سال گیرم که پیر گردی و در تنگنای دهر با مردم زمانه بسازی هزار سال آیا میان این همه اندوه و درد و رنج هرگز تفاوتی کند امسال و پارسال ,فریدون مشیری,آیا,لحظه ها و احساس جانی شکسته دارم از دوستی گریزان در باورم نگنجد بیداد از عزیزان وایا ستیزه جویان با دشمنان ستیزند آیا برادرانیم با یکدیگر ستیزان آه آن امیدها کو چون صبح نوشکفته تا حال من ببینند در شام برگ ریزان از جور دوست هرچند از پا افتادگانیم ما را ازین گذرگاه ای عشق بر مخیزان ,فریدون مشیری,آیا برادرانیم؟,لحظه ها و احساس شب غیر هلاک جان بیداران نیست گلبانگ سپیده بر سپیداران نیست در این همه ابر قطره ای باران نیست از هیچ طرف صدایی از یاران نیست ,فریدون مشیری,ابر بی باران,لحظه ها و احساس باران قصیده واری غمناک آغاز کرده بود می خواند و باز می خواند بغض هزار ساله دردش را انگار میگشود اندوه زاست زاری خاموش ناگفتنی است این همه غم ؟ ناشنیدنی است پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست گفتند اگر تو نیز از اوج بنگری خواهی هزار بار ازو تلخ تر گریست ,فریدون مشیری,از اوج,لحظه ها و احساس زمان نمی گذرد عمر ره نمیسپرد صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است نه شب هست و نه جمعه نه پار و پیرار است جوان و پیر کدام است زود و دیر کدام است اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست که عشق را به زوایای جان صلا زده ای ملال پیری اگر میکشد تو را پیداست که زیر سیلی تکرار دست و پا زده ای زمان نمی گذرد صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است خوشا به حال کسی که لحظه لحظه اشت از بانگ عشق سرشار است ,فریدون مشیری,از صدای سخن عشق,لحظه ها و احساس ای چشم ز گریه سرخ خواب از تو گریخت ای جان به لب آمده از تو گریخت با غم سر کن که شادی از کوی تو رفت با شب بنشین که آفتاب از تو گریخت ,فریدون مشیری,ای جان به لب آمده,لحظه ها و احساس ای داد دوباره کار دل مشکل شد نتوان ز حال دل غافل شد عشقی که به چند خون دل حاصل شد پامال سبکسران سنگین دل شد ,فریدون مشیری,ای داد,لحظه ها و احساس در نیمه های قرن بشر سوزان در انفجار دائم باروت در بوته زار انسان در ازدحام وحشت و سرسام سرگشته و هراسان میخواند می خواند با صدای حزینش می خواست تا صدای خدا را در جانم مردمان بنشاند نامردم سیه دل بدکار را مگر در راه مردمی بکشاند می رفت و با صدای حزینش می خواند در اصل یک درخت کهن آدم از بهشت آورد در زمین و درین پهندشت کشت ما شاخه درخت خداییم چون برگ و بار ماست ز یک ریشه و تبار هر یک تبر به دست چراییم ؟ این آتش ای شگفت در مردم زمانه او در نمیگرفت آزرده و شکسته گریان و نا امید می رفت و با نوای حزیبنش می خواند گوش زمین به ناله من نیست آشنا من طایر شکسته پر آسمانی ام گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند چون میکنند با غم بی همزبانی ام دنبال همزبان می گشت اما نه با چراغ نه بر گرد شهر آه با کوله بار اندوه با کوه حرف می زد با کوه حیدر بابا سلام فرزند شاعر تو به سوی تو آمده ست با چشم اشکبار غم روی غم گذاشته عمری است شهریار من با تو درد خویش بیان می کنم تو نیز بر گیر این پیام و از آن قله بلند پرواز ده که در همه آفاق بشنوند ای کاش جغد نیز در این جهان ننالد از تنگی قفس این جا ولی نه جغد که شیری است دردمند افتاده در کمند پیوسته می خروشد در تنگنای دام وز خلق بی مروت بی درد یک ذره مهر و رحم طلب میکند مدام می رفت و با صادای حزینش می خواند و دیگر مزن دم از وطن من وز کیش من مگوی به هر جمع و انجمن بس کن حدیث مسلم و ترسا را در چشم من محبت مذهب جهان وطن درکوچه باغ عشق می رفت و با صدای حزینش می خواند گاهی گر از ملال محبت برانمت دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من تن نیستی که جان دهم و وارهانمت زین پیش گشته اند به گرد غزل بسی این مایه سوز عشق نبوده است در کسی می رفت تا کرگ نابکار سر راه او گرفت تا ناگهان صدای حزینش این بغض سالها این بغض دردهای گران در گلو گرفت در نیمه های قرن بشر سوزان اشک مجسمی بود در چشم روزگار جان مایه محبت و رقت ای وای شهریار ,فریدون مشیری,ای وای شهریار,لحظه ها و احساس آیینه چون شکست قابی سیاه و خالی از او به جای ماند با یاد دل که آینه ای بود در خود گریستم بی آینه چگونه درین قاب زیستم ,فریدون مشیری,با یاد دل که آینه ای بود,لحظه ها و احساس بی صدا شب تا سحر یاران خود را خواند و گرد آورد جا به جا در راه ها بر شاخه ها بر بام گسترد صبحگاهان شهر سرتا پا سیاه از تیرگی های گنهکاران ناگهان چون نوعروسی در پرندین پوشش پاک سپید تازه سر بر کرد شهر اینک دست نیروهای نورانی است در پس این چهره تابنده اما باطنی تاریک دودآلود ظلمانی است گر بخواهد خویشتن را زین پلیدی هم بپیراید همتی بی حرف همچون برف می باید ,فریدون مشیری,برف شبانه,لحظه ها و احساس كجایی ای رفیق نیمه راهم كه من در چاه شبهای سیاهم نمی بخشد كسی جز غم پناهم نه تنها از تو نالم كز خدا هم ,فریدون مشیری,به یاران نیمه راه,لحظه ها و احساس ندانم این نسیم بال بسته چه خواهد کرد با جان های خسته پرستو می رسد غمگین و خاموش دریغ از آن بهاران خجسته ,فریدون مشیری,بهار خاموش,لحظه ها و احساس تو را دارم ای گل جهان با من است تو تا با منی جان جان با من است چو می تابد از دور پیشانی ات کران تا کران آسمان با من است چو خندان به سوی من آیی به مهر بهاری پر از ارغوان با من است کنار تو هر لحظه گویم به خویش که خوشبختی بی کران با من است روانم بیاساید از هر غمی چو بینم که مهرت روان با من است چه غم دارم از تلخی روزگار شکرخنده آن دهان با من است ,فریدون مشیری,بهاری پر از ارغوان,لحظه ها و احساس يادش به خير عهد جواني که تا سحر با ماه مي نشستم از خواب بي خبر اکنون که مي دمد سحر از سوي خاوران بينم شبم گذشته ز مهتاب بي خبر اين سان که خواب غفلتم از راه مي برد ترسم که بگذرد ز سرم آب بي خبر ,فریدون مشیری,بی خبر,لحظه ها و احساس امروز را به باد سپردم امشب کنار پنجره بیدار مانده ام دانم که بامداد امروز دیگری را با خود می آورد تا من دوباره آن را بسپارمش به باد ,فریدون مشیری,بیهودگی,لحظه ها و احساس نرسد دست تمنا چون به دامان شما می توان چشم دلی دوخت به ایوان شما از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست نیمه جانی است درین فاصله قربان شما ,فریدون مشیری,تا لب ایوان شما,لحظه ها و احساس يک لحظه نشد خيالم آزاد از تو يک روز نگشت خاطرم شاد از تو داني که ز عشق تو چه شد خاصل من يک جان و هزار گونه فرياد از تو ,فریدون مشیری,حاصل عشق,لحظه ها و احساس هیچ جز یاد تو رویای دلاویزم نیست هیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم نیست عشق می ورزم و ی سوزم و فریادم نه دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست نور می بینم و می رویم و می بالم شاد شاخه میگسترم و بیم ز پاییزم نیست تا به گیتی دل از مهر لبریزم هست کار با هستی از دغدغه لبریزم نیست بخت آن را که شبی پاک تر از باد سحر با تو ای غنچه نشکفته بیامیزم نیست تو به دادم برس ای عشق که با این همه شوق چاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست ,فریدون مشیری,حرف طرب انگیز,لحظه ها و احساس بیرون شدن نداند این رهرو غریب ازاین حصار سربی این تنگه غروب ,فریدون مشیری,حصار,لحظه ها و احساس خوش آمد بهار گل از شاخه تابید خورشید وار چو آغوش نوروزر پیروز بخت گشوده رخ و بازوان درخت گل افشانی ارغوان نوید امید است در باغ جان که هرگز نماند به جای زمستان اهریمنی بهاران فرا میرسد پرستیدنی سراسر همه مژده ایمنی درین صبح فرخنده تابناک که از زندگی دم زند جان خاک بیا با دل و جان پاک همه لحظه ها را به شادی سپار نوایی هم آهنگ یاران برآر خوش آمد بهار ,فریدون مشیری,خوش آمد بهار,لحظه ها و احساس شب بود و ابر تیره و هنگامه باد ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد من ماندم و تاریکی و امواج اوهام در جنگل یاد آسیمه سر در بیشه زاران می دویدم فریاد ها بر می کشیدم درد عجیبی چنگ زن درتار و پودم من ماه خود را گم کرده بودم از پیش من صفهای انبوه درختان می گذشتند بی ماه من این ها چه زشتند آیا شما آن ماه زیبا را ندیدید آیا شما او را نپچیدید ناکاه دیدم فوج اشباح دست کسی را می کشند از دور با زور پیش من آورند و گفتند اعریمن است این خودکامه باد دیوانه مستی که نفرین ها بر او باد ماه شما را این سنگدل از شاخه چیده ست او را همه شب تا سحر در بر کشیده ست آنگاه تا اعماق جنگل پر کشیده ست من دستهایم را به سوی آن سیه چنگال بردم شاید گلویش را فشردم چیزی دگر یادم نمی آید ازین بیش از خشم یا افسوس کم کم رفتم از خویش در بیشه زار یادها تنهای تنها افتاده بودم یاد در دست در آسمان صبحدم ماه می رفت سرمست ,فریدون مشیری,در بیشه زار یادها,لحظه ها و احساس از دره های حیرت در کوههای اندوه با بغض سنگی ام خاموش می گذشتم با هر چه درد در جگرم بود فریاد می کشیدم محمود گفتم که از غریو من اینک بر سقف رود می درد این چادر کبود گفتم لهیب سرکش این بانگ دردناک این صخره های سر به فلک برکشیده را می افکند به خاک اما غریو من از پشت بغض سنگی من ره برون نبرد یک سنگریزه نیز از جا تکان نخورد اما آوار درد بود که می آمد از قله ها و دامنه ها بر سرم فرود از دره های حیرت در کوه های اندوه با بغض سنگی ام تاریک می گذشتم گفتم که چشمهای من این چشمه های خشک روشن کند دوباره مرا با زلال اشک جاری کند دوباره مرا پا به پای رود دیوار بهت من اما راهی به روی موج سرکشم نمی گشود از دره های حیرت درکوههای اندوه با بغض سنگی ام می رفتم و به زمزمه می گفتم یک سیب یک ترنج نبودی که گویمت دستی شبانه آمد و ناگه تو را ربود ای جنگل عضیم محبت محمود از دره های حیرت در کوههای اندوه آهسته خسته بسته شکسته می رفتم و به زمزمه می گفتم سرگشته ای که هیچ نیاسود پوینده ای که هیچ نفرسود تا هر زمان که در ره آزاد زیستن پیوند دوستی گامی توان نهاد حرفی توان نوشت شعری توان سرود با قلب مهربانش با قامت بلندش با روح استوارش همواره در کنار تو خواهد بود محمود ,فریدون مشیری,در کوه های اندوه,لحظه ها و احساس در کلاس روزگار درسهای گونه گونه هست درس دست یافتن به آب و نان درس زیستن کنار این و آن درس مهر درس قهر درس آشنا شدن درس با س رشک غم ز هم جدا شدن در کنار این معلمان و درسها در کنار نمره های صفر و نمره های بیست یک معلم بزرگ نیز در تمام لحظه ها تمام عمر در کلاس هست و در کلاس نیست نام اوست : مرگ و آنچه را که درس می دهد زندگی است ,فریدون مشیری,درس معلم,لحظه ها و احساس وقتی ستاره نیز سو سوی روزنی به رهایی نیست آن چشم شب نخفته چرا پشت پنجره با آن نگاه غمگین ژرقای آسمان را می کاوید آنگاه بازمیگشت نویمد میگریست ,فریدون مشیری,دریچه,لحظه ها و احساس نسیم صبح بوی گل پراکند افق دریایی از نور است و لبخند دل افروزان شادی را صلا زن سیه کاران غم را در فروبند ,فریدون مشیری,دل افروزان شادی,لحظه ها و احساس سر خود را مزن اینگونه به سنگ دل دیوانه تنها دل تنگ منشین در پس این بهت گران مدران جامه جان را مدران مکن ای خسته درین بغض درنگ دل دیوانه تنها دلتنگ پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین سینه را ساختی از عشقش سرشارترین آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین چه دلآزارترین شد چه دلآزارترین نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند نه همین در غمت اینگونه نشاند با تو چون دشمن دارد سر جنگ دل دیوانه تنها دل تنگ ناله از درد مکن آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن با غمش باز بمان سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان راه عشق است که همواره شود از خون رنگ دل دیوانه تنها دل تنگ ,فریدون مشیری,دل تنگ,لحظه ها و احساس گل نگاه تو در کار دلربایی بود فضای خانه پر از عطر آشنایی بود به رقص آمده بودم چو ذره ای در نور ز شوق و شور که پ رواز در رهایی بود چه جای گل که تو لبخند می زدی با مهر چه جای عمر که خواب خوش طلایی بود هزار بوسه به سوی خدا فرستادم از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود شب از کرانه دنیای من جدا شده بود که هر چه بود تو بودی و روشنایی بود ,فریدون مشیری,ذره ای در نور,لحظه ها و احساس و با روح من از روز ازل یارترین کودک شعر مرا مهر تو غمخوارترین گر یکی هست سزاوار پرستش به خدا تو سزاوارترینی تو سزاوارترین عطر نام تو که در پرده جان پیچیده ست سینه را ساخته از یاد تو سرشارترین ای تو روشنگر ایام مه آلوده عمر بی تماشای تو روز و شب من تارترین در گذرگاه نگاه تو گرفتارانند من به سرپنجه مهر تو گرفتارترین می توان با دل تو حرف غمی گفت و شنید گر بود چون دل من رازنگهدارترین ,فریدون مشیری,راز نگهدارترین,لحظه ها و احساس ای دوست چه پرسی تو که سهراب کجا رفت سهراب سپهری شد و سر وقت خدا رفت او نور سحر بود کزین دشت سفر کرد او روح چمن بود که با باد صبا رفت همراه فلق در افق تیره این شهر تایید و به آنجا که قدر گفت و قضا رفت ناگاه چو پروانه سبک خیز و سبکبال پیدا شد و چرخی زد و گل گفت و هوا رفت ای جامه شعرت نخ آواز قناری رفتی تو و از باغ و چمن نور و نوا رفت ,فریدون مشیری,روح چمن,لحظه ها و احساس غنچه با لبخند می گوید تماشایم کنید گل بتابد چهره همچون چلچراغ یک نظر در روی زیبایم کنید سرو ناز سرخوش و طناز می بالد به خویش گوشه چشمی به بالایم کنید باد نجوا می کند در گوش برگ سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید راه دوری نیست پیدایم کنید آب گوید زاری ام را بشنوید گوش بر آوای غمهایم کنید پشت پرده باغ اما در هراس باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس سنگ ها هم حرفهایی می زنند گوش کن خاموش خا گویا ترند از در و دیوار می بارد سخن تا کجا دریابد آن را جان من در خموشی های من فریاد هاست آن که دریابد چه می گویم کجاست آشنایی با زبان بی زبانان چو ما دشوار نیست چشم و گوشی هست مردم را دریغ گوش ها هشیار نه چشم ها بیدار نیست ,فریدون مشیری,زبان بی زبانان,لحظه ها و احساس با هر زبان که من بتوانم شعری به دلفریبی ناز نگاه تو شیرین و دلنشین بسرایم و آن نغز ناب را مثل تیسم تو که شعر نوازش است روزی هزار بار بخوانم آنگاه پیش رخت زبان بگشایم ,فریدون مشیری,زبان معیار,لحظه ها و احساس عشق تو به تار و پود جانم بسته است بی روی تو درهای جهانم بسته است از دست تو خواهم که برآرم فریاد در پیش نگاه تو زبانم بسته است ,فریدون مشیری,زبانم بسته است,لحظه ها و احساس بهترین لحظه های روز و شبم لحظه های شکفتن سحر است که سیاهی شکسته پا به گریز روشنایی گشوده بال و پر است ,فریدون مشیری,سحر,لحظه ها و احساس دو خورشید زرد می دمید از بلندای بام بر آن پرده روشن لاجورد چو از بام ایوان می افراخت قد چو از لای پیچک می افروخت چشم به گنجشک ها درمیافکند هول ز پروانه ها بر می انگیخت گرد سبک مخملی بود هنگام مهر گران آتشی بود هنگام خشم هم آهنگ باد به وقت گریز همانند برق به گاه نبرد پلنگی که ناگه فرو می جهید چو آوار از آٍمان بردرخت کنون پیش پایم فتاده ست زار شکسته ست سخت دو خورشید زردش به حال غروب نگاهش گلی زیر پای تگرگ تنش گوییا از بلندای بام فروجسته اما نه روی شکار که درکام مرگ سحرها هنوز سحرها همیشه دو خورشید زرد بر آن پرده لاجورد ,فریدون مشیری,سحرها همیشه,لحظه ها و احساس كلام سرود را همانند یك سلاح بیندیش و آنگه بكاربر كه با حرف سربی بر اندام كاغذ توانی نوشت گل و با سرب آتشین بر اندام آدمی توانی زدن شرر ,فریدون مشیری,سرود,لحظه ها و احساس بسوی کوه بسوی قله های باشکوه بسوی آبی سپهر به راه زر نشان مهر چو آرزوی ما هوا خوش است و پاک به روی قله ها تن از غبار تیرگی رها برآ چو جان تازه بر بلند خاک همیشه بر فراز همیشه سرافراز ,فریدون مشیری,سرود کوه,لحظه ها و احساس در دل خاموش کوه تبر صدا کرد در دل کبکی ترانه خوان شرر افتاد ناله کنان از فراز دامنه کوه در ته خاموش دره خونجگر افتاد بال و پری چند زد به سینه درافتاد کوه نشینان صدای تیر شنیدند بال زنان جوجگان گمشده مادر در پی مادر ز آشیانه پریدند دیده گشودنی بی قرار به هر سو در ته خاموش دره وای چه دیدند کاغذی از برف بود و جوهرب از خون دست قساوت کشیده نقش و نگاری پیکر کبکی جگر شکافته خاموش خرمن برفش گرفته تنگ در آغوش مشت پری غرق خون فتاده کناری پر شد از اشک چشم دختر خورشید بر خود پیچید بس که ظلم بشر دید دیده فرو بست و خشمگین شد و لرزید چهره خود را ز روی منظر برتافت دامن خود را ز روی دامنه برچید راست شد از پشت سنگ قامت صیاد خاطر او بود ازین نشانه زدن شاد کرد از آنجا به سوی صید خود آهنگ دامنه لغزنده بود و بخ زده و سنگ خنجر برنده بود و سخت چو پولاد بخ زده سنگی نکرد تاب و فروریخت پیش نگاهش دهان دوزخ واشد دست به دامان خار بوته ای آویخت پایش از آن تکیه گاه سست جدا شد بار و تفنگش به قعر دره رها شد چندان جان کند تا که از ره غاری خسته و خونین به حال زار و نزاری یافت از آن ورطه کوره راه فراری چند کبوتر فراز دامنه دیدند سایه مردی که جا گذاشته باری کیسه پر از کبک بود و خون کبوتر جانی در آن هنوز می زد پر پر شب به جهان پرده میکشید سراسر جای به جا لای بوته ها و گون ها سرخی خون بود و چند جوجه تنها در دل شب در سکوت دره و مهتاب پیکر کبکی جگر شکافته خاموش خرمن برفش گرفته تنگ در آغوش دور و برش جوجگان بخ زده بی خواب بال و پری می زنند خسته و بی تاب ,فریدون مشیری,شکار,لحظه ها و احساس افق تاریک دنیا تنگ نومیدی توان فرساست می دانم ولیکن ره سپردن در سیاهی رو به سوی روشنی زیباست می دانی به شوق نور در ظلمت قدم بردار به این غم های جان آزار دل مسپار که مرغان گلستان زاد که سرشارند از آواز آزادی نمی دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را و رعنایان تن در تورپرورده نمی دانند در پایان تاریکی شکوه روشنایی را ,فریدون مشیری,شکوه روشنایی,لحظه ها و احساس در پی آن نگاه های بلند حسرتی ماند و آه های بلند ,فریدون مشیری,عشق,لحظه ها و احساس عشق هرجا رو کند آنجا خوش است گر به دریا افکند دریا خوش است گر بسوزاند در آتش دلکش است ای خوشا آن دل که در این آتش است تا بینی عشق را آیینه وار آتشی از جان خاموشت برآر هر چه می خواهی به دنیا نگر دشمنی از خود نداری سخت تر عشق پیروزت کند بر خویشتن عشق آتش می زند در ما و من عشق را دریاب و خود را واگذار تا بیابی جان نو خورشیدوار عشق هستی زا و روح افزا بود هر چه فرمان می دهد زیبا بود ,فریدون مشیری,عشق,لحظه ها و احساس مهرورزان زمانهای کهن هرگز از خویش نگفتند سخن که در آنجا که تویی بر نیاید دگر آواز از من ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد هر چه میل دل دوست بپذیریم به جان هر چیز جز مبل دل او بسپاریم به باد آه باز این دل سرگشته من یاد ‌آن قصه شیرین افتاد بیستون بود و تمنای دو دوست آزمون بود و تماشای دو عشق در زمانی که چو کبک خنده می زد شیرین تیشه می زد فرهاد نه توان گفت به جانبازی فرهاد افسوس نه توان کرد ز بیدردی شیرین فرهاد کار شیرین به جهان شور برانگیختن است عشق در جان کسی ریختن است کار فرهاد برآوردن میل دل دوست خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن خواه با کوه در آویختن است رمز شیرینی این قصه کجاست که نه تنها شیرین بی نهایت زیباست آن که آموخت به ما درس محبت می خواست جان چراغان کنی از عشق کسی به امیدش ببری رنج بسی تب و تابی بودت هر نفسی به وصالی برسی یا نرسی سینه بی عشق مباد ,فریدون مشیری,قصه شیرین,لحظه ها و احساس باران همه شب سرشک غم ریزان است شب مضطرب از وای شباویزان است چیزی به سحر نمانده برخیز که صبح در مطلع لبخند سحرخیزان است ,فریدون مشیری,لبخند سحرخیزان,لحظه ها و احساس تنها غنگین نشسته با ماه در خلوت ساکت شبانگاه اشکی به رخم دوید ناگاه روی تو شکفت در سرشکم دیدم که هنوز عاشقم آه ,فریدون مشیری,لحظه ها و احساس,لحظه ها و احساس من نمیگویم در عین عالم گرم پو تابنده هستی بخش چون خورشید باش تا توانی پاک روشن مثل باران مثل مروارید باش ,فریدون مشیری,مثل باران,لحظه ها و احساس به لطف کارگزاران عهد ظلمت و دود که از عنایت شان می رسد به گردون آه کبوتران سپید بدل شوند پیاپی به زاغهای سیاه ,فریدون مشیری,محیط زیست,لحظه ها و احساس این درخت بارور که سالهاست بی هوا و نور مانده است بازوان هر طرف گشوده اش از نوازش پرندگان مهربان وزنوای دلپذیرشان دورمانده است آه اینک از نسیم تازه تبسمی ناگهان جوانه میکند از میان این جوانه ها جان او چو مرغکی ترانه خوان سر برون ز آشیانه میکند در چنین فضای دلپذیر دل هوای شعر عاشقانه می کند ,فریدون مشیری,ناگهان جوانه میکند,لحظه ها و احساس شنیدم مصرعی شیوا که شیرین بود مضمونش منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی که جان داروی عمر توست در لبهای میگونش بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواهی مگر آن ماه را سازی بدین افسانه افسونش نوایی تازه از ساز محبت در جهان سرکن کزین آوا بیاسایی ز گردش های گردونش به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن که خود آگاهی از نیرنگ دوران و شبیخونش ز عشق آغاز کن تا نقش گردون را بگردانی که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین همه شادی است فرمانش همه یاری است قانونش غم عشق تو را نازم چنان در سینه رخت افکند که غمهای دگر را کرد ازین خانه بیرونش غرور حسنش از ره می برد ای دل صبوری کن به خود بازآورد بار دگر شعر فریدونش ,فریدون مشیری,نوای تازه,لحظه ها و احساس گلی را که دیروز به دیدار من هدیه آوردی ای دوست دور از رخ نازنین تو امروز پژمرد همه لطف و زیبایی اش را که حسرت به روی تو می خورد و هوش از سر ما به تاراج می برد گرمای شب برد صفای تو اما گلی پایدار است بهشتی همیشه بهار است گل مهر تو در دل و جان گل بی خزان گل تا که من زنده ام ماندگار است ,فریدون مشیری,هدیه دوست,لحظه ها و احساس گفته می شد هر که با ما نیست با مادشمن است گفتم آری این سخن فرموده اهریمن است اهل معنا اهل دل با دشمنان هم دوستند ای شما با خلق دشمن ؟ قلبهاتان از آهن است؟ ,فریدون مشیری,هر که با ما نیست,لحظه ها و احساس هیچ و باد است جهان گفتی و باور کردی کاش یک روز به اندازه هیچ غم بیهوده نمی خوردی کاش یک لحظه به سرمستی باد شاد و آزاد به سر می بردی ,فریدون مشیری,هیچ و باد,لحظه ها و احساس روزهایی که بی تو می گذرد گرچه با یاد توست ثانیه هاش آرزو باز میکشد فریاد در کنار تو می گذشت ایکاش ,فریدون مشیری,ياد و کنار,لحظه ها و احساس گل از طراوت باران صبحدم لبریز هوای باغ و بهار از نسیم و نم لبریز صفای روی تو ای ابر مهربان بهار که هست دامنت از رشحه کرم لبریز هزار چلچله در برج صبح می خوانند هنوز گوش شب از بانگ زیر و بم لبریز به پای گل چه نشینم دریندیار که هست روان خلق ز غوغای بیش و کم لبریز مرا به دشت شقایق مخوان که لبریز است فضای دهر ز خونابه لبریز ببین در آیینه روزگار نقش بلا که شد ز خون سیاووش جام لبریز چگونه درد شکیبایی اش نیازارد دلی که هست به هر جا ز درد و غم لبریز ,فریدون مشیری,پس از باران,لحظه ها و احساس شکفته روی اقیانوس شب ماه نسیمش می نوازد گاه و بی گاه چراغ افروزد راه عاشقان باش که من در دشت غم گم کرده ام راه ,فریدون مشیری,چراغ راه,لحظه ها و احساس از بس که غصه تو قصه در گوشم کرد غمهای زمانه را فراموشم کرد یک سینه سخن به درگهن آوردم چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد ,فریدون مشیری,چشمان سخنگو,لحظه ها و احساس گفتم دل را به پند درمان کنمش جان را به کمند سر به فرمان کنمش این شعله چگونه از دلم سر نکشد وین شوق چگونه از تو پنهان کنمش ,فریدون مشیری,چگونه,لحظه ها و احساس ساز تو دهد روح مرا قوت پرواز از حنجره ات پنجره ای سوی خدا باز احساس من و ساز تو جانهای هم آهنگ حال من و آوای تو یاران هم آواز گلبانگ تو روشنگر جان است بیفروز قول و غزلت پرچم شادی است برافراز ,فریدون مشیری,گلبانگ تو,لحظه ها و احساس چنین با مهربانی خواندنت چیست ؟ بدین نامعربانی رندنت چیست ؟ بپرس از این دل دیوانه من که ای بیچاره ماندنت چیست ؟ ,فریدون مشیری, عشق بی سامان,گناه دریا گرمی آتش خورشید فسرد مهرگان زد به جهان رنگ دگر پنجه خسته این چنگی پیر ره دیگر زد و آهنگ دگر زندگی مرده به بیراه زمان کرده افسانه هستی کوتاه جز به افسوس نمی خندد مهر جز به اندوه نمی تابد ماه باز در دیده غمگین سحر روح بیمار طبیعت پیداست باز در سردی لبخند غروب رازها خفته ز ناکامی هاست شاخه ها مضطرب از جنبش باد در هم آویخته می پرهیزند برگها سوخته از بوسه مرگ تک تک از شاخه فرو میریزند می کند باد خزانی خاموش شعله سرکش تابستان را دست مرگ است و ز پا ننشیند تا به یغما نبرد بستان را دلم از نام خزان می لرزد زانکه من زاده تابستانم شعر من آتش پنهان من است روز و شب شعله کشد در جانم می رسد سردی پاییز حیات تاب این سیل بلاخیز نیست غنچه ام نشکفته به کام طاقت سیلی پاییزم نیست ,فریدون مشیری,آتش پنهان,گناه دریا به امید نگاهت ایستادن به روی شانه هایت سر نهادن خوشتر از این آرزویی است دهان کوچکت را بوسه دادن ,فریدون مشیری,آرزو,گناه دریا بهارم دخترم از خواب برخیز شکر خندی بزن شوری برانگیز گل اقبال من ای غنچه ناز بهار آمد تو هم با او بیامیز بهارم دخترم آغوش وا کن که از هر گوشه گل آغوش وا کرد زمستان ملال انگیز بگذشت بهاران خنده بر لب آشنا کرد بهارم دخترم صحرا هیاهوست چمن زیر پر و بال پرستوست کبود آسمان همرنگ دریاست کبود چشم تو زیبا تر از اوست بهارم دخترم نو روز آمد تبسم بر رخ مردم کند گل تماشا کن تبسم های او را تبسم کن که خود را گم کند گل بهارم دخترم دست طبیعت اگر از ابرها گوهر ببارد وگر از هر گلش جوشد بهاری بهاری از تو زیبا تر نیارد بهارم دخترم چون خنده صبح امیدی می دمد در خنده تو به چشم خویشتن می بینم از دور بهار دلکش آینده تو ,فریدون مشیری,آسمان کبود,گناه دریا برای شچم خاموشت بمیرم کنار چشمه نوشت بمیرم نمی خواهم در آغوشت بگیرم که می خواهم در آغوشت بمیرم ,فریدون مشیری,آغوش,گناه دریا در خانه خود نشسته ام ناگاه مرگ آید و گویدم ز جا برخیز این جامه عاریت به دور افکن وین باده جانگزا به کامت ریزا خواهم که مگر ز مرگ بگریزم می خندد و می کشد در آغوشم پیمانه ز دست مرگ می گیرم می لرزم و با هراس می نوشم آن دور در آن دیار هول انگیز بی روح فسرده خفته در گورم لب بر لب من نهاده کژدمها بازیچه مار و طعمه مورم در ظلمت نیمه شب که تنها مرگ بنشسته به روی دخمه ها بیدار ومانده مار و مور و کژدم را می کاود و زوزه می کشد کفتار روزی دو به روی لاشه غوغایی است آنگاه سکوت می کند غوغا روید ز نسیم مرگ خاری چند پوشد رخ آن مغاک وحشت زا سالی نگذشته استخوان من در دامن گور خاک خواهد شد وز خاطر روزگار بی انجام این قصه دردناک خواهد شد ای رهگذران وادی هستی از وحشت مرگ می زنم فریاد بر سینه سرد گور باید خفت هر لحظه به مار بوسه باید داد ای وای چه سرنوشت جانسوزی اینست حدیث تلخ ما این است ده روزه عمر با همه تلخی انصاف اگر دهیم شیرین است از گور چگونه رو نگردانم من عاشق آفتاب تابانم من روزی اگر به مرگ رو کردم از کرده خویشتن پشیمانم من تشنه این هوای جان بخشم دیوانه این بهار و پاییزم تا مرگ نیامدست برخیزم در دامن زندگی بیاویزم ,فریدون مشیری,آفتاب پرست,گناه دریا گفتم برای آنکه بماند حدیث من آن به که نغمه ها ز غم عشق سر کنم غیر از سرود عشق نخوانم به روزگار وز درد عشق سوز سخن بیشتر کنم جنگم بجز وای محبت نمی نواخت طبعم به غیر عشق سرودی نمی سرود بسیار آفرین که شنیدم ز هر کنار بسیار کس که نغمه گرم مرا ستود آتش زدم ز سوز سخن اهل حال را اما زبان مدعیان خار راه بود دیدند یک شبه ره صد ساله می روم در چشم تنگشان هنر من گناه بود کندند درخیال بنای گذشتگان در پیش خود ستاره هفت آسمان شدند فانوس شعرشان نفسی بر کشید و مرد پنداشتند روشنی جاودان شدند این گلشن خزان زده جای نشاط نیست شاعر به شهر بی هنران بار خاطر است اینجا کسی که مدح نگفت و ثنا نخواند سعدی اگر شود نتوان گفت شاعر است گیرم هزار نغمه سرایم ز چنگ دل گیرم هزار پرده برآرم ز تار جان آم روز شاعرم که بگویم مدیح این آن روز شاعرم که بخوانم ثنای آن ,فریدون مشیری,آن روز شاعرم,گناه دریا جان می دهم به گوشه زندان سرنوشت سر را به تازیانه او خم نمیکنم افسوس بر دو روزه هستی نمی خورم زاری براین سراچه ماتم نمی کنم با تازیانه های گرانبار جانگداز پندارد آنکه روح مرا رام کرده است جان سختیم نگر که فریبم نداده است این بندگی که زندگیش نام کرده است بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی جز زهر غم نریخت شرابی به جام من گر به من تنگنای ملال آور حیات آسوده یک نفس زده باشم حرام من تا دل به زندگی نسپارم به صد فریب می پوشم از کرشمه هستی نگاه را هر صبح و شام چهره نهان میکنم به اشک تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را ای سرنوشت از تو کجا می توان گریخت من راه آشیان خود از یاد برده ام یک دم مرا به گوشه راحت رها مکن با من تلاش کن که بدانم نمرده ام ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز شادم از این شکنجه خدا را مکن دریغ روح مرا در آتش بیداد خود بسوز ای سرنوشت هستی من در نبرد تست بر من ببخش زندگی جاودانه را منشین که دست مرگ ز بندم رها کند محکم بزن به شانه من تازیانه را ,فریدون مشیری,اسیر,گناه دریا بر تن خورشید می پیچد به ناز چادر نیلوفری رنگ غروب تک درختی خشک در پهنای دشت تشنه می ماند در این تنگ غروب از کبود آسمان های روشنی می گریزد جانب آفاق دور در افق بر لاله سرخ شفق می چکد از ابرها باران نور می گشاید دود شب آغوش خویش زندگی را تنگ می گیرد به بر باد وحشی می دود در کوچه ها تیرگی سر می شکد از بام و در شهر می خوابد به لالای سکوت اختران نجوا کنان بر بام شب نرم نرمک باده مهتاب را ماه می ریزد درون جام شب نیمه شب ابری به پهنای سپهر می رسد از راه و می تازد به ماه جغد می خندد به روی کاج پیر شاعری می ماند و شامی سیاه دردل تاریک این شب های سرد ای امید نا امیدی های من برق چشمان تو همچون آفتاب می درخشد بر رخ فردای من ,فریدون مشیری,ای امید نا امیدی های من,گناه دریا دور از نشاط هستی و غوغای زندگی دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست آمد صفای خلوت اندوه را ربود آمد به این امید که در گور سرد دل شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق من بودم و سکوت و غم و جاودانه ای آمد مگر که باز در این ظلمت ملال روشن کند به نور محبت چراغ من باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر زان بیشتر که مرگ بگیرد سراغ من گفتم مگر صفای نخستین نگاه را در دیدگان غمزده اش جستجو کنم وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را خاکستر از حرارت آغوش او کنم چشمان من به دیده او خیره مانده بود رخشید یاد عشق کهن در نگاه ما آهی از آن صفای خدایی زبان دل اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت آهی کشید از سر حسرت که : این منم باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت من دیگر آن نبوده ام و او دیگر او نبود ,فریدون مشیری,بازگشت,گناه دریا ای آخرین رنج تنهای تنها می کشیدم انتظارت ناگاه دستی خشمگین مشتی به در کوفت دیوارها در کام تاریکی فرو ریخت لرزید جانم از نسیمی سرد و نمناک نگاه دستی در من درآویخت دانستم این ناخوانده مرگ است از سالهای پیش با من آشنا بود بسیار او را دیده بودم اما نمی دانم کجا بود فریاد تلخم در گلو مرد با خود مرا در کامظلمت ها فرو برد در دشت ها در کوه ها در دره های ژرف و خاموش بر روی دریا های خون در تیرگی ها در خلوت گردابهای سرد و تاریک در کام اوهام در ساحل متروک دریاهای آرام شبهای جاویدان مرا در بر گرفتند ای آخرین رنج من خفته ام بر سینه خاک بر باد شد آن خاطره از رنج خرسند اکنون تو تنها مانده ای ای آخرین رنج برخیز برخیز از من بپرهیز برخیز از این گور وحشت زا حذر کن گر دست تو کوتاه شد از دامن من بر روی بال آرزویهایم سفر کن با روح بیمارم بیامرز بر عشق ناکامم بپیوند ,فریدون مشیری,برای آخرین رنج,گناه دریا مرا عمری به دنبالت کشاندی سرانجامم به خاکستر نشاندی ربودی دفتر دل را و افسوس که سطری هم از این دفتر نخواندی گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت پس از مرگم سرکشی هم فشاندی گذشت از من ولی آخر نگفتی که بعد از من به امید که ماندی ,فریدون مشیری,بعد از من,گناه دریا کسی مانند من تنها نماند به راه زندگانی وانماند خدا را در قفای کاروان ها غریبی در بیابان جا نماند ,فریدون مشیری,تنها,گناه دریا شبی پر کن از بوسه ها ساغرم به نرمی بیا همچون جان در برم تنم را بسوزان در ‌آغوش خویشتن فردا نیابند خاکسترم ,فریدون مشیری,خاکستر,گناه دریا درون سینه آهی سر دارم رخی پژمرده رنگی زرد دارم ندانم عاشقم مستم چه هستم ؟ همی دانم دلی پر درد دارم ,فریدون مشیری,درد,گناه دریا در کوره راه گمشده سنگلاخ عمر مردی نفس زنان تن خود میکشد به راه خورشید و ماه روز و شب از چهره زمان همچون دو دیده خیره به این مرد بی پناه ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ ای بس به سر فتاده در آوش سنگ ها چاه گذشته بسته بر او راه بازگشت خو کرده با سکوت سیاه درنگ ها حیران نشسته در دل شبهای بی سحر گریاندویده در پی فردای بی امید کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت عمرش به سر نیامده جانش به لب رسید سو سو زنان ستاره کوری ز بام عشق در آسمان پخت سیاهش دمید و مرد وین خسته را به ظلمت آن راه ناشناس تنها به دست تیرگی جاودان سپرد این رهگذر منم که همه عمر با امید رفتم به بام دهر برآیم به صد غرور اما چه سود زین همه کوشش که دست مرگ خوش می کشد مرا به سراشیب تنگ گور ای رهنورد خسته چه نالی ز سرنوشت دیگر ترا به منزل راحت رسانده است دروازه طلایی آن را نگاه کن تا شهر مرگ راه درازی نمانده است ,فریدون مشیری,دروازه ی طلایی,گناه دریا همه ذرات جان پیوسته با دوست همه اندیشه ام اندیشه اوست نمی بینم به غیر از دوست اینجا خدابا این منم یا اوست اینجا ؟ ,فریدون مشیری,دوست,گناه دریا يکي ديوانه اي آتش بر افروخت ر آن هنگامه جان خويش را سوخت همه خاکسترش را باد مي برد وجودش را جهان از ياد مي برد تو همچون آتشي اي عشق جانسوز من آن ديوانه مرد آتش افروز من آن ديوانه آتش پرستم در اين آتش خوشم تا زنده هستم بزن آتش به عود استخوانم که بوي عشق برخيزد ز جانم خوشم با اين چنين ديوانگي ها که مي خندم به آن فرزانگي به غير از مردن و از ياد رفتن غباري گشتن و بر باد رفتن در اين عالم سرانجامي نداريم چه فرجامي ؟ که فرجامي نداريم لهيبي همچو آه تيره روزان بساز اي عشق و جانم را بسوزان بيا آتش بزن خاکسترم کن مسم در بوته هستيي زرم کن ,فریدون مشیری,دیوانه,گناه دریا شکفتی همچو گل در بازوانم درخشیدی چو می در جام جانم به بال نغمه آن چشم وحشی کشاندی تا بهشت جاودانم ,فریدون مشیری,رقص,گناه دریا تا در این دهر دیده کردم باز گل غم در دلم شکفت به ناز بر لبم تا که خنده پیدا شد گل او هم به خنده ای وا شد هر چه بر من زمانه می ازود گل غم را از آن نصیبی بود همچو جان در میان سینه نشست رشته عمر ما به هم پیوست چون بهار جوانیم پژمرد گفتم این گل ز غصه خواهد مرد یا دلم را چو روزگار شکستی هست می کنم چون درون سینه نگاه آه از این بخت بد چه بینم آه گل غم مست جلوه خویش است هر نفس تازه روتر از پیش است زندگی تنگنای ماتم بود گل گلزار او همین غم بود او گلی را به سینه من کاشت که بهارش خزان نخواهد داشت ,فریدون مشیری,سرگذشت گل غم,گناه دریا دلا شب ها نمی نالی به زاری سر راحت به بالین می گذاری تو صاحب درد بودی ناله سر کن خبر از درد بیدردی نداری بنال ای دل که رنجت شادمانی است بمیر ای دل که مرگت زندگانی است میاد آندم که چنگ نغمه سازت ز دردی بر نیانگیزد نوایی میاد آندم که عود تار و پودت نسوزد در هوای آشنایی دلی خواهم که از او درد خیزد بسوزد عشق ورزد اشک ریزد به فریادی سکوت جانگزا را بهم زن در دل شب های و هو کن و گر یاری فریادت نمانده است چو مینا گریه پنهان در گلو کن صفای خاطر دل ها ز درد است دل بی درد همچون گور سرد است ,فریدون مشیری,سکوت,گناه دریا می وزد باد سردی از توچال در سکوتی عمیق و رویا خیز برف و مهتاب و کوهسار بلند جلوه ها می کند خیال انگیز خاصه بر عاشقی که در دل خویش دارد از عشق خاطرات عزیز داند آن کس که درد من دارد خورده در جام شب شراب نشاط ساقی آسمان مینایی شهر آرام خانه ها خاموش جلوه گاه سکوت و زیبایی نیمه شب زیر این سپهر کبود من و آغوش باز تنهایی در اتاقی چراغ می سوزد ماه مانند دختری عاشق سر به دامان آسمان دارد چشم او گرم گوهر افشانی است در دل شب ستاره می بارد گوییا درد دوری از خورشید ماه را نیمه شب می آزارد آه او هم چون من گرفتار است آفرید این جهان به خاطر عشق آنکه ایجاد کرد هستی را ا مگر آدمی زند برآب رقم نقش خود پرستی را عشق آتش به کائنات افکند تا نشان داد چیره دستی را با دل شاعری چه ها که نکرد در اتاقی چراغ می سوزد کنج فقری ز محنت آکنده شاعری غرق بحر اندیشه کاغذ و دفتری پراکنده رفته روحش به عالم ملکوت دل از این تیره خاکدان کنده خلوت عشق عالمی دارد نقش روی پریرخی زیبا نقشبندان صفحه دل اوست پرتوی از تبسمی مرموز روشنی بخش و شمع محفل اوست دیدگانی میان هاله نور همه جا هر زمان مقابل اوست هر طرف روی دوست جلوه گر است شاعر رنجیده در دل شب پنجه در پنجه غم افکنده گوییا عشق بر تنی تنها محنت و رنج عالم افکنده دل به دریای حسرت افتاده جان به گرداب ماتم افکنده در تب اشتیاق می سوزد سوخته پای تا به سر چون شمع می چکد اشک غم به دامانش می گذارد ز درد ناکامی درد عشقی که نیست درمانش دختر شعر با جمال و جلال می کند جلوه در شبستانش در کفش جامی از شراب سخن دامن دوست چون به دست آمد دل به صد شوق راز می گوید گاه سرمست از شراب امید نغمه ای دلنواز می گوید گاه از رنج های تلخ و فراق قصه ای جانگداز می گوید تا دلی هست های و هویی هست می وزد باد سردی از توچال می خرامد به سوی مغرب ماه شاعری در سکوت و خلوت شب کاغذی بی شمار کرده سیاه به نگاه پریرخی زیبا می کند همچنان نگاه نگاه آه اینروشنی سپیده دم است ,فریدون مشیری,شب های شاعر,گناه دریا باور نداشتم که گل آرزوی من با دست نازنین تو بر خاک اوفتد با این همه هنوز به جان می پرستمت یا الله اگر که عشق چنین پاک اوفتد می بینمت هنوز به دیدار واپسین گریان درآمدی که : فریدون خدا نخواست غافل که من به جز تو خایی نداشتم اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست گوید به من : هر آنچه که او کرد خوب کرد فردای ما نیامد و خورشید آرزو تنها سپیده ای زد و ‌آنگه غروب کرد بر گور عشق خویش شباهننگ ماتمم دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم تو صحبت محبت من باورت نبود من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم پاداش آن صفای خدایی که در تو بود این واپسین ترانه ترا یادگار باد ماند به سینه ام غم تو یادگار تو هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد دیگر ز پا افتاده ام ای ساقی اجل لب تشنه ام بریز به کامم شراب را ای آخرین پناه من آغوش باز کن تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را ,فریدون مشیری,شباهنگ,گناه دریا بدین افسونگری وحشی نگاهی مزن بر چهره رنگ بی گناهی شرابی تو شراب زندگی بخش شبی می نوشمت خواهی نخواهی ,فریدون مشیری,شراب,گناه دریا چون بوم بر خرابه دنیا نشسته ایم اهل زمانه را به تماشا نشسته ایم بر این سرای ماتم و در این دیار رنج بیخود امید بسته و بیجا نشسته ایم ما را غم خزان و نشاط بهار نیست آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم گر دست ما ز دامن مقصد کوته است از پا فتاده ایم نه از پا نشسته ایم تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را ما رخت خویش بسته مهیا نشسته ایم یکدم ز موج حادثه ایمن نبوده ایم چون ساحلیم و بر لب دریا نشسته ایم از عمر جز ملال ندیدم و همچنان چشم امید بسته به فردا نشسته ایم آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر چون شمع نیم مرده چه زیبا نشسته ایم ای گل بر این نوای غم انگیز ما ببخش کز عالمی بریده و تنها نشسته ایم تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر مانند سایه در دل شب ها نشسته ایم تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما ما یکدل و هزار تمنا نشسته ایم چون مرغ پر شکسته فریدون به کنج غم سر زیر پر کشیده و شکیبا نشسته ایم ,فریدون مشیری,شمع نیم مرده,گناه دریا چو ماه از کام ظلمت ها دمیدی جهانی عشق در من آفریدی دریغا با غروب نا بهنگام مرا در ظلمت ها کشیدی ,فریدون مشیری,غروب,گناه دریا لم خون شد از این افسرده پاییز از این افسرده پاییز غم انگیز غروبی سخت محنت بار دارد همه درد است و با دل کار دارد شرنگ افزای رنج زندگانی ست غم او چون غم من جاودانی ست افق در موج اشک و خون نشسته شرابش ریخته جامش شکسته گل و گلزار را چین بر جبین است نگاه گل نگاه واپسین است پرستوهایی وحشی بال در بال امید مبهمی را کرده دنبال نه در خورشید نور زندگانی نه در مهتاب شور شادمانی فلق ها خنده بر لب فسرده سفق ها عقده در هم فشرده کلاغان می خروشند از سر کاج که شد گلزار ها تاراج تاراج درختان در پناه هم خزیده ز روی بامها گردن کشیده خورد گل سیلی از باد غضبناک به هر سیلی گلی افتاده بر خاک چمن را لرزه ها در تار و پود است رخ مریم ز سیلی ها کبود است گلستان خرمی از یاد برده به هر جا برگ گل را باد برده نشان مرگ در گرد و غبار است حدیث غم نوای آبشار است چو بینم کودکان بینوا را که می بندند راه اغنیا را مگر یابند با صد ناله نانی در این سرمای جان فرسا مکانی سری بالا کنم از سینه کوه دلم کوه غم و دریای اندوه اهم می شکافد آسمان را مگر جوید نشان بی نشان را به دامانش درآویزد به زاری بنالد زینهمه بی برگ و باری حدیث تلخ اینان باز گوید کلید این معما باز جوید چه گویم بغض می گیرد گلویم اگر با او نگویم با که بگویم فرود آید نگاه از نیمه راه که دست وصل کوتاهست کوتاه نهیب تند بادی وحشت انگیز رسد همراه بارانی بلاخیز بسختی می خروشم های باران چه می خواهی ز ما بی برگ و باران برهنه بی پناهان را نظر کن در این وادی قدم آهسته تر کن شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل پریشان شد پریشان تر چه حاصل تو که جان می دهی بر دانه در خاک غبار از چهر گل ها می کنی پاک غم دل های ما را شستشو کن برای ما سعادت آرزو کن ,فریدون مشیری,غروب پاییز,گناه دریا گفت : آنجا چشمه خورشید هاست آسمان ها روشن از نور و صفا است موج اقیانوس جوشان فضا است باز من گفتم که : بالاتر کجاست گفت : بالاتر جهانی دیگر است عالمی کز عالم خاکی جداست پهن دشت آسمان بی انتهاست باز من گفتم که بالاتر کجاست گفت : بالاتر از آنجا راه نیست زانکه آنجا بارگاه کبریاست آخرین معراج ما عرش خداست بازمن گفتم که : بالاتر کجاست لحظه ای در دیگانم خیره شد گفت : این اندیشه ها بس نارساست گفتمش : از چشم شاعر کن نگاه تا نپنداری که گفتاری خطاست دورتر از چشمه خورشید ها برتر از این عالم بی انتها باز هم بالاتر از عرش خدا عرصه پرواز مرغ فکر ماست ,فریدون مشیری,معراج,گناه دریا سیه چشمی به کار عشق استاد درس محبت یاد می داد مرا از یاد برد آخر ولی من بجز او عالمی را بردم از یاد ,فریدون مشیری,مکتب عشق,گناه دریا دل از سنگ باید که از درد عشق ننالد خدایا دلم سنگ نیست مرا عشق او چنگ اندوه ساخت که جز غم در این چنگ آهنگ نیست به لب جز سرود امیدم نبود مرا بانگ این چنگ خاموش کرد چنان دل به آهنگ او خو گرفت که آهنگ خود را فراموش کرد نمی دانم این چنگی سرونوشت چه می خواهد از جان فرسوده ام کجا می کشانندم این نغمه ها که یکدم نخواهند آسوده ام دل از این جهان بر گرفتم دریغ هنوزم به جان آتش عشق اوست در این واپسین لحظه زندگی هنوزم در این سینه یک آرزوست دلم کرده امشب هوای شراب شرابی که از جان برآرد خروش شرابی که بینم در آن رقص مرگ شرابی که هرگز نیابم بهوش مگر وارهم از غم عشق او مگر نشنوم بانگ این چنگ را همه زندگی نغمه ماتم است نمی خواهم این ناخوش آهنگ را ,فریدون مشیری,نغمه ها,گناه دریا ستاره گم شد و خورشید سر زد پرستویی به بام خانه پر زد در آن صبحم ثفای آرزویی شب اندیشه را رنگ سحر زد پرستو باشیم و از دام این خاک گشایم پر به سوی بام افلاک ز چشم انداز بی پایان گردون در آویزم به دنیایی طربناک پرستو باشم و از بام هستی بخوانم نغمه های شوق و مستی سرودی سر کنم با خاطری شاد سرود عشق و ‌آزادی پرستی پرستو باشم از بامی به بامی صفای صبح را گویم سلامی بهاران را برم هر جا نویدی جوانان را دهم هر سو پیامی تو هم روزی اگر پرسی ز حالم لب بامت ز حال دل بنالم وگر پروا کنم بر من نگیری که می ترسم زنی سنگی به بالم ,فریدون مشیری,پرستو,گناه دریا وفادار تو بودم تا نفس بود دریغا همنشینت خار و خس بود دلم را بازگردان همین جان سوختن بس بود بس بود ,فریدون مشیری,پشیمان,گناه دریا آخر ای دوست نخواهی پرسید که دل از دوری رویت چه کشید سوخت در آتش و خاکستر شد وعده های تو به دادش نرسید داغ ماتم شد و بر سینه نشست اشک حسرت شد و بر خاک چکید ن همه عهد فراموشت شد چشم من روشن روی تو سپید جان به لب آمده در ظلمت غم کی به دادم رسی ای صبح امید آخر این عشق مرا خواهد کشت عاقبت داغ مرا خواهی دید دل پر درد فریدون مشکن که خدا بر تو نخواهد بخشید ,فریدون مشیری,چشم من روشن,گناه دریا لب خشکم ببین چشم ترم را بیا از باده پر کن ساغرم را دلم در تنگنای این قفس مرد رسید آن دم که بگشایی پرم را ,فریدون مشیری,گرفتار,گناه دریا وا هوای بهار است و باده باده ناب به خنده خنده بنوشیم و جرعه جرعه شراب در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست که خودش به جان هم افتاده اند آتش و آب فرشته روی من ای آفتاب صبح بهار مرا به جامی از این آب آتشین دریاب به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش به بزم ساده ما ای چراغ ماه بتاب گل امید من امشب شکفته در بر من بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب مگر نه خاک ره این خرابه باید شد بیا که کام بگیریم از این جهان خراب ,فریدون مشیری,گل امید,گناه دریا بر نگه سرد من به گرمی خورشید می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت تشنه این چشمه ام چه سود خدا را شبنم مرا نه تاب نگاهت جز گل خشکیده ای و برق نگاهی از تو در این گوشه یادگار ندارم زان شب غمگین که از کنار تو رفتم یک نفس از دست غم قرار ندارم ای گل زیبا بهای هستی من بود گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم گوشه تنها چه اشک ها فشاندم وان گل خشکیده را به سینه فشردم آن گل خشکیده شرح حال دلم بود از دل پر درد خویش با تو چه گویم جز به تو درمان درد از که بجویم من دگر آن نسیتم به خویش مخوانم من گل خشکیده ام به هیچ نیرزم عشق فریبم دهد که مهر ببندم مرگ نهیبم زند که عشق نورزم پای امید دلم اگر چه شکسته است دست تمنای جان همیشه دراز است تا نفسی می کشم ز سینه پر درد چشم خدا بین من به روی تو باز است ,فریدون مشیری,گل خشکیده,گناه دریا چه صدف ها که به دریای وجود سینه هاشان ز گهر خالی بود ننگ نشناخته از بی هنری شرم ناکرده از این بی گهری سوی هر درگهشان روی نیاز همه جا سینه گشایند به ناز زندگی دشمن دیرینه من چنگ انداخته در سینه من روز و شب با من دارد سر جنگ هر نفس از صدف سینه تنگ دامن افشان گهر آورده به چنگ وان گهرها ... همه کوبیده به سنگ ,فریدون مشیری,گناه دریا,گناه دریا "آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست دیگر دلم هوای سرودن نمی کند تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست سربسته ماند بغض گره خورده در دلم آن گریه های عقده گشا در گلو شکست ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد ای وای ، های های عزا در گلو شکست آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست "" بادا "" مباد گشت و "" مبادا "" به باد رفت "" آیا "" ز یاد رفت و "" چرا "" در گلو شکست فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست تا آمدم که با تو خداحافظی کنم بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست ",قیصر امین پور,آواز عاشقانه,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) وقتی جهان از ریشه ی جهنم و آدم از عدم و سعی از ریشه های یأس می آید وقتی که یک تفاوت ساده در حرف کفتار را به کفتر تبدیل می کند باید به بی تفاوتی واژه ها و واژ] های بی طرفی مثل نان دل بست نان را از هر طرف بخوانی نان است ! ,قیصر امین پور,اشتقاق,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) خارها خوار نیستند شاخه های خشک چوبه های دار نیستند میوه های کال کرم خورده نیز روی دوش شاخه بار نیستند پیش از آنکه برگهای زرد را زیر پای خویش سرزنش کنی خش خشی به گوش می رسد : برگهای بی گناه با زبان ساده اعتراف می کنند خشکی درخت از کدام ریشه آب می خورد ! ,قیصر امین پور,اعتراف,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) سراپا اگر زرد پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم چو گلدان خالی ، لب پنجره پر از خطارات ترک خورده ایم اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم اگر خون دل بود ، ما خورده ایم اگر دل دلیل است ، آورده ایم اگر داغ شرط است ، ما برده ایم اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم ! اگر خنجر دوستان ، گرده ایم ! گواهی بخواهید ، اینک گواه : همین زخمهایی که نشمرده ایم ! دلی سربلند و سری سر به زیر از این دست عمری به سر برده ایم ,قیصر امین پور,اگر دل دلیل است ...,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) از غم خبری نبود اگر عشق نبود دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟ بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود این دایره ی کبود ، اگر عشق نبود از آینه ها غبار خاموشی را عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود ؟ در سینه ی هر سنگ دلی در تپش است از این همه دل چه سود اگر عشق نبود ؟ بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود ؟ دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود از دست تو در این همه سرگردانی تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود ؟ ,قیصر امین پور,اگر عشق نبود,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) انگار مدتی است که احساس می کنم خاکستری از دو سه سال گذشته ام احساس می کنم که کمی دیر است دیگر نمی توانم هر وقت واستن در بیست سالگی متولد شوم انگار فرصت برای حادثه از دست رفته است از ما گذشته است که کاری کنیم کاری که دیگران نتوانند فرصت برای حرف زیاد است اما اما اگر گریسته باشی... آه ... مردن چه قدر حوصله می خواهد بی آنکه در سراسر عمرت یک روز ، یک نفس بی حس مرگ زیسته باشی ! انگار این سالها که می گذرد چندان که لازم است دیوانه نیستم احساس می کنم که پس از مرگ عاقبت یک روز دیوانه می شوم ! شاید برای حادثه باید گاهی کمی عجیب تر از این باشم با این همه تفاوت احساس می کنم که کمی بی تفاوتی بد نیست حس می کنم که انگار نامم کمی کج است و نام خانوادگی ام ، نیز از این هوای سربی خسته است امضای تازه ی من دیگر امضای روزهای دبستان نیست ای کاش آن نام را دوباره پیدا کنم ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان یک روز نام کوچکم از دستم افتاد و لابه لای خاطره ها گم شد آنجا که یک کوذک غریبه با چشم های کودکی من نشسته است از دور لبخند او چه قدر شبیه من است ! آه ، ای شباهت دور! ای چشم های مغرور ! این روزها که جرأت دیوانگی کم است بگذار باز هم به تو برگردم ! بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم! بگذار در خیال تو باشم! بگذار ... بگذاریم! این روزها خیلی برای گیره دلم تنگ است ! ,قیصر امین پور,جرأت دیوانگی,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) ناگهان دیدم سرم آتش گرفت سوختم ، خاکسترم آتش گرفت چشم واکردم ، سکوتم آب شد چشم بستم ، بسترم آتش گرفت در زدم ، کس این قفس را وا نکرد پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت از سرم خواب زمستانی پرید آب در چشم ترم آتش گرفت حرفی از نام تو آمد بر زبان دستهایم ، دفترم آتش گرفت ,قیصر امین پور,حرفی از نام تو,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) حرفهای ما هنوز ناتمام تا نگاه می کنی : وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی ! پیش از آن که با خبر شوی لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود آی ... ای دریغ و حسرت همیشگی! ناگهان چقدر زود دیر می شود ! ,قیصر امین پور,حسرت همیشگی,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان ! ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر ! آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح ! مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر ! از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر ! این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر ! ,قیصر امین پور,خسته ام از این کویر,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) "درد های من جامه نیستند تا ز تن درآورم "" چامه و چکامه "" نیستند تا به "" رشته ی سخن "" در آورم نعره نیستند تا ز "" نای جان "" برآورم دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنی است دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست درد مردم زمانه است مردمی که چین پوستینشان مردمی که رنگ روی آستینشان مردمی که نامهایشان جلد کهنه ی شناسنامه هایشان درد می کند من ولی تمام استخوان بودنم لحظه های ساده ی سرودنم درد می کند انحنای روح من شانه های خسته ی غرور من تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است کتف گریه های بی بهانه ام بازوان حس شاعرانه ام زخم خورده است دردهای پوستی کجا ؟ درد دوستی کجا ؟ این سماجت عجیب پافشاری شگفت دردهاست دردهای آشنا دردهای بومی غریب دردهای خانگی دردهای کهنه ی لجوج اولین قلم حرف حرف درد را در دلم نوشته است دست سرنوشت خون درد را با گلم سرشته است پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم ؟ درد رنگ و بوی غنچه ی دل است پس چگونه من رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم ؟ دفتر مرا دست درد می زند ورق شعر تازه ی مرا درد گفته است درد هم شنفته است پس در این میانه من از چه حرف می زنم ؟ درد ، حرف نیست درد ، نام دیگر من است من چگونه خویش را صدا کنم ؟ ",قیصر امین پور,درد واره ها (1),از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) رفتار من عادی است اما نمی دانم چرا این روزها از دوستان و آشنایان هرکس مرا می بیند از دور می گوید : این روزها انگار حال و هوای دیگری داری! اما من مثل هر روزم با آن نشانیهای ساده و با همان امضا ، همان نام و با همان رفتار معمولی مثل همیشه ساکت و آرام این روزها تنها حس می کنم گاهی کمی گنگم گاهی کمی گیجم حس می کنم از روزهای پیش قدری بیشتر این روزها را دوست دارم گاهی - از تو چه پنهان - با سنگها آواز می خوانم و قدر بعضی لحظه ها را خوبی می دانم این روزها گاهی از روز و ماه و سال ، از تقویم از روزنامه بی خبر هستم حس می کنم گاهی کمی کمتر گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می شد بگویم این روزها گاهی خدا را هم یک جور دیگر می پرستم از جمله دیشب هم دیگر تر از شبهای بی رحمانه دیگر بود : من کاملا تعطیل بودم اول نشستم خوب جورابهایم را اتو کردم تنها - خدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم با کفشهایم گفتگو کردم و بعد از آن هم رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم و سطر سطر نامه ها را دنبال آن افسانه ی موهوم دنبال آن مجهول گشتم چیزی ندیدم تنها یکی از نامه هایم بوی غریب و مبهمی می داد انگار از لابه لای کاغذ تا خورده ی نامه بوی تمام یاسهای آسمانی احساس می شد دیشب دوباره بی تاب در بین درختان تاب خوردم از نردبان ابرها تا آسمان رفتم در آسمان گشتم و جیبهایم را از پاره های ابر پر کردم جای شما خالی ! یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد یک پاره از مهتاب خوردم دیشب پس از سی سال فهمیدم که رنگ چشمانم کمی میشی است و بر خلاف سالها پیش رنگ بنفش و اروغوانی را از رنگ آبی دوست تر دارم دیشب برای اولین بار دیدم که نام کوچکم دیگر چندان بزرگ و هیبت آور نیست این روزها دیگر تعداد موهای سفیدم را نمی دانم گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک یک روز کامل جشن می گیرم گاهی صد بار دیر یک وز می میرم حتی یک شاخه از محبوبه های شب یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است گاهی نگاهم در تمام روز با عابران ناشناس شهر احساس گنگ آشنایی می کند گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را آهنگ یک موسیقی غمگین هوایی می کند اما غیر از همین حس ها که گفتم و غیر از این رفتار معمولی و غیر از این حال و خوای ساده و عادی حال و هوای دیگری در دل ندارم رفتار من عادی است ,قیصر امین پور,رفتار من عادی است,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) وقتی تو نیستی ه هست های ما چونانکه بایدند نه باید ها ... مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم عمری است لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره می کنم : باشد برای روز مبادا ! اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست آن روز هر چه باشد روزی شبیه دیروز روزی شبیه فردا روزی درست مثل همین روزهای ماست اما کسی چه می داند ؟ شاید امروز نیز روز مبادا باشد! وقتی تو نیستی نه هست های ما چونانکه بایدند نه باید ها ... هر روز بی تو روز مباداست ! ,قیصر امین پور,روز مبادا,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) "این روزها که می گذرد ، هر روز احساس می کنم که کسی در باد فریاد می زند احساس می کنم که مرا از عمق جاده های مه آلود یک آشنای دور صدا می زند آهنگ آشنای صدای او مثل عبور نور مثل عبور نوروز مثل صدای آمدن روز است آن روز ناگزیر که می آید روزی که عابران خمیده یک لحظه وقت داشته باشند تا سربلند باشند و آفتاب را در آسمان ببینند روزی که این قطار قدیمی در بستر موازی تکرار یک لحظه بی بهانه توقف کند تا چشم های خسته ی خواب آلود از پشت پنجره تصویر ابرها را در قاب و طرح واژگونه ی جنگل را در آب بنگرند آن روز پرواز دستهای صمیمی در جستجوی دوست آغاز می شود روزی که روز تازه ی پرواز روزی که نامه ها همه باز است روزی که جای نامه و مهر و تمبر بال کبوتری را امضا کنیم و مثل نامه ای بفرستیم صندوقهای پستی آن روز آشیان کبوترهاست روزی که دست خواهش ، کوتاه روزی که التماس گناه است و فطرت خدا در زیر پای رهگذران پیاده رو بر روی روزنامه نخوابد و خواب نان تازه نبیند روزی که روی درها با خط ساده ای بنویسند : "" تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! "" و زانوان خسته ی مغرور جز پیش پای عشق با خاک آشنا نشود و قصه های واقعی امروز خواب و خیال باشند و مثل قصه های قدیمی پایان خوب داشته باشند روز وفور لبخند لبخند بی دریغ لبخند بی مضایقه ی چشم ها آن روز بی چشمداشت بودن ِ لبخند قانون مهربانی است روزی که شاعران ناچار نیستند در حجره های تنگ قوافی لبخند خویش را بفروشند روزی که روی قیمت احساس مثل لباس صحبت نمی کنند پروانه های خشک شده ، آن روز از لای برگ های کتاب شعر پرواز می کنند و خواب در دهان مسلسلها خمیازه می کشد و کفشهای کهنه ی سربازی در کنج موزه های قدیمی با تار عنکبوت گره می خورند در دست کودکان از باد پر شوند روزی که سبز ، زرد نباشد گلها اجازه داشته باشند هر جا که دوست داشته باشند بشکفند دلها اجازه داشته باشند هر جا نیاز داشته باشند بشکنند آیینه حق نداشته باشد با چشم ها دروغ بگوید دیوار حق نداشته باشد بی پنجره بروید آن روز دیوار باغ و مدرسه کوتاه است تنها پرچینی از خیال در دوردست حاشیه ی باغ می کشند که می توان به سادگی از روی آن پرید روز طلوع خورشید از جیب کودکان دبستانی روزی که باغ سبز الفبا روزی که مشق آب ، عمومی است دریا و آفتاب در انحصار چشم کسی نیست روزی که آسمان در حسرت ستاره نباشد روزی که آرزوی چنین روزی محتاج استعاره نباشد ای روزهای خوب که در راهید! ای جاده های گمشده در مه ! ای روزهای سخت ادامه ! از پشت لحظه ها به در آیید ! ای روز آفتابی ! ای مثل چشم های خدا آبی ! ای روز آمدن ! ای مثل روز ، آمدنت روشن ! این روزها که می گذرد ، هر روز در انتظار آمدنت هستم ! اما با من بگو که آیا ، من نیز در روزگار آمدنت هستم ؟ ",قیصر امین پور,روز ناگزیر,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) حنجره ها روزه ی سکوت گرفتند پنجره ها تار عنکبوت گرفتند عقده ی فریاد بود و بغض گلوگیر هت فصیح مرا سکوت گرفتند نعره زدم : عاشقان گرسنه ی مرگند درد مرا قوت لایموت گرفتند چون پر پروانه تا که دست گشودم دست مرا لحظه ی قنوت گرفتند خط خطا بر سرود صبح کشیدند روشنی صفحه را خطوط گرفتند ,قیصر امین پور,سرود صبح,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) واژه واژه سطر سطر صفحه صفحه فصل فصل گیسوان من سفید می شوند همچنانکه سطر سط صفحه های دفترم سیاه می شوند خواستی که با تمام حوصله تارهای روشن و سفید را رشته رشته بشمری گفتمت که دستهای مهربانی ات در ابتدای راه خسته می شوند گفتمت که راه دیگری انتخاب کن : دفتر مرا ورق بزن ! نقطه نقطه حرف حرف واژه واژه سطر سطر شعرهای دفتر مرا مو به مو حساب کن! ,قیصر امین پور,سطرهای سفید,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) ما در عصراحتمال به سر می بریم در عصر شک و شاید در عصر پیش بینی وضع هوا از هر طرف که باد بیاید در عصر قاطعیت تردید عصر جدید عصری ه هیچ اصلی جز اصل احتما ، یقینی نیست اما من بی نام تو حتی یک لحظه احتمال ندارم چشمان تو عین الیقین من قطعیت نگاه تو دین من است من از تو ناگزیرم من بی نام ناگزیر تو می میرم ,قیصر امین پور,عصر جدید,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) و قاف حرف آخر عشق است آنجا که نام کوچک من آغاز می شود ! ,قیصر امین پور,قاف,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) لحظه ای که خسته ام لحظه ای که روی دسته های نرم صندلی یا به پایه های سخت میز تکیه می دهم مثل میهمان سرزده پا به راه و بی قرار رفتنم فکر می کنم میزبان من اجتماع کور موریانه هاست موریانه های ریز موریانه های بی تمیز میزهای کوچک و بزرگ را چشم بسته انتخاب می کنند آه ! موریانه های میزبان ! ذهن میزهای ما جای تخم ریزی شماست ! ,قیصر امین پور,میهمان سرزده,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) این ترانه بوی نان نمی دهد بوی حرف دیگران نمی دهد سفره ی دلم دباره باز شد سفره ای که بوی نان نمی دهد نامه ای که ساده وصمیمی است بوی شعر و داستان نمی دهد : ... با سلام و آرزوی طول عمر که زمانه این زمان نمی دهد کاش این زمانه زیر و رو شود روی خوش به ما نشان نمی دهد یک وجب زمین برای بغچه یک دریچه آسمان نمی دهد وسعتی به قدر جای ما دو تن گر زمین دهد ، زمان نمی هدد فرصتی برای دوست داشتن نوبتی به عاشقان نمی دهد هیچ کس برایت از صمیم دل دست دوستی تکان نمی دهد هیچ کس به غیر ناسزا تو را هدیه ای به رایگان نمی دهد کس ز فرط های و هوی گرگ و میش دل به هی هی شبان نمی دهد جز دلت که قطره ای است بی کران کس نشان ز بیکران نمی دهد عشق نام بی نشانه است و کس نام دیگیر بدان نمی دهد جز تو هیچ میزبان مهربان نان و گل به میهمان نمی دهد نا امیدم از زمین و از زمان پاسخم نه این ، نه آن ... نمی دهد پاره های این دل شکسته را گریه هم دوباره جان نمی دهد خواستم که با تو درد دل کنم گریه ام ولی امان نمی دهد ... ,قیصر امین پور,نامه ای برای تو,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) ای شما ! ای تمام عاشقان ِ هر کجا ! از شما سوال می کنم : نام یک نفر غریبه را در شمار نامهایتان اضافه می کنید ؟ یک نفر که تا کنون ردپای خویش را لحن مبهم صدای خویش را شاعر سروده های خویش را نمی شناخت گرچه بارها و بارها نام این هزار نام را از زبان این و آن شنیده بود یک نفر که تا همین دو روز پیش منکر نیاز گنگ سنگ بود گریه ی گیاه را نمی سرود آه را نمی سرود شعر شانه های بی پناه را حرمت نگاه بی گناه را و سکوت یک سلام در میان راه را نمی سرود نیمه های شب نبض ماه را نمی گرفت وزهای چارشنبه سعت چهار بارها شماره های اشتباه را نمی گرفت ای شما ! ای تمام نامهای هر کجا ! زیر سایبان دستهای خویش جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید ؟ این دل نجیب را این لجوج دیر باور عجیب را در میان خویش راه می دهید ؟ ,قیصر امین پور,نامی از هزار نام,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) "1 نه گندم و نه سیب آدم فریب نام تو را خورد از بی شمار نام شهیدانت هابیل را که نام نخستین بود دیگر این روزها به یاد نمی آوری هابیل نام دیگر من بود یوسف ، برادرم نیز تنها به جرم نام تو چندین هزار سال زندانی عزیر زلیخا بود بتها ، الهه ها و پیکر تمام خدایان را صورتگران به نام تو تصویر می کنند 2 نام تو را روزی تمام غارنشینان بر سنگها نوشتند و سنگها از آن روز جنگل شدند امروز هم از کیمیای نام تو این واژه های خام در دستهای خسته ی من شعر می شوند من در ادای نام تو دم می زنم شعرم حرام باد اگر روزی تا بوده ام جز با طنین نام تو شعری سروده ام ! 3 نام تو نام مجنون نام تو بیستون نام تو نام دیگر شیرین نام تو هند نام تو چین است و شاعران عاشق در عهد جاهلیت ویرانه های نام تو را می گریستند نام تو نام دیگر لیلا نام تو نام دیگر سلماست نام تو نام اهرام نام تو باغهای معلق نام تو فتح قیصر و کسری است 4 نام تو رازی نوشته بر پر پروانه هاست گلها همه به نام تو مشهورند آیینه ها از انعکاس نام تو می خندند در کوچه های خاطره باران وقتی که خوشه های اقاقی از نرده های حوصله ی دیوار سر ریز می کنند و در مشام باد عطر بنفش نام تو می پیچد نامت طلسم "" بسم "" اقاقیهاست بی نام تو جذام خلاء ده کوره ی جهان را خواهد خورد 5 نام تو چیست ؟ غوغای رودخانه ی همسایگی است وقتی به شیب دره سرازیر می شود نام تو روستاست شبها که سقف خواب مرا قورباغه ها هاشور می زنند وقتی که طبل تب را پیشانی تفکر و تردید می کوبد نام تو شیشه نام تو شبنم نام تو دستمال نسیم است 6 نام تو چیست ؟ لبخند کودکی است که با حالتی نجیب لب باز می کند که بگوید : "" سیب "" نام تو نور نام تو سوگند نام تو شور نام تو لبخند لبخند در تلفظ نامت ضرورتی است ! 7 نامی برای مردن نامی برای تا به ابد زیستن نامی برای بی که بدانی چرا گاهی گریستن فهرست کوچکی از بی شمار نام شهیدان توست پیغمبران به نام تو سوگند خورده اند و شاعران گمنام تنها به جرم بردن نام تو مرده اند زیرا که نام کوچک تو شرح هزار نام بزرگ خداست زیرا هزار نام خدا زیباست ! ",قیصر امین پور,نه گندم و نه سیب,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) با توام ای لنگر تسکین ! ای تکانهای دل ! ای آرامش ساحل ! با توام ای نور ! ای منشور ! ای تمام طیفهای آفتابی ! ای کبود ِ ارغوانی ! ای بنفشابی ! با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین ! با توام ای شادی غمگین ! با توام ای غم ! غم مبهم ! ای نمی دانم ! هر چه هستی باش ! اما کاش... نه ، جز اینم آرزویی نیست : هر چه هستی باش ! اما باش! ,قیصر امین پور,هر چه هستی ، باش,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) هر چند عاشقان قدیمی از روزگار پیشین تا حال از درس و مدرسه از قیل و قال بیزار بوده اند اما اعجاز ما همین است : ما عشق را به مدرسه بردیم در امتداد راهرویی کوتاه در یک کتابخانه ی کوچک بر پله های سنگی دانشگاه و میله های سرد و فلزی گل داد و سبز شد آن روز، روز چندم اردی بهشت یا چند شنبه بود نمی دانم آن روز هر چه بود از روزهای آخر پاییز یا آخر زمستان فرقی نمی کند زیرا ما هر دو در بهار - در یک بهار - چشم به دنیا گشوده ایم ما هر دو در یک بهار چشم به هم دوختیم آن گاه ناگهان متولد شدیم و نام تازه ای بر خودگذاشتیم فرقی نمی کند آن فصل - فصلی که می توان متولد شد - حتما بهار باید باشد و نام تازه ی ما ، حتما دیوانه وار باید باشد فرقی نمی کند امروز هم ما هر چه بوده ایم ، همانیم ما باز می توانیم هر روز ناگهان متولد شویم ما همزاد عاشقان جهانیم ... ,قیصر امین پور,همزاد عاشقان جهان,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) هنوز دامنه دارد هنوز هم که هنوز است درد دامنه دارد شروع شاخه ی ادراک طنین نام نخستین تکان شانه ی خاک و طعم میوه ی ممنوع که تا تنفس سنگ ادامه خواهد داشت و درد هنوز دامنه دارد ... ,قیصر امین پور,هنوز,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) چه اسفند ا ... آه ! چه اسفندها دود کردیم ! برای تو ای روز اردی بهشتی که گفتند این روزها می رسی از همین راه ! ,قیصر امین پور,پیشواز,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) بغضهای کال من ، چرا چنین ؟ گریه های لال م ، چرا چنین ؟ جزر و مد یال آبی ام چه شد ؟ اهتزاز بال من ، چرا چنین ؟ رنگ بالهای خواب من پرید خامی خیال من ، چرا چنین ؟ آبگینه تاب حیرتم نداشت حیرت زلال من ، چرا چنین ؟ دل مجال پایمال درد بود تنگ شد مجال من ، چرا چنین ؟ خشک و خالی و پریده لب دلم کاسه ی سفال من ، چرا چنین ؟ داغ تازه ی تو ، داغ کاغذی داغ دیر سال من ، چرا چنین ؟ هر چه و همه ، تمام مال تو هیچ و هیچ مال من ، چرا چنین ؟ سال و ماه و روز تو چرا چنان ؟ روز و ماه و سال من ، چرا چنین ؟ در گذشته ، سرگذشتم این نبود حال، شرح حال م ، چرا چنین ؟ ای چرا و ای چگونه ی عزیز ! چرأت سوال من ، چرا چنین ؟ ,قیصر امین پور,چرا چنین ؟,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) کودکی هایم اتاقی ساده بود قصه ای ، دور ِ اجاقی ساده بود شب که می شد نقشها جان می گرفت روی سقف ما که طاقی ساده بود می شدم پروانه ، خوابم می پرید خوابهایم اتفاقی ساده بود زندگی دستی پر از پوچی نبود بازی ما جفت و طاقی ساده بود قهر می کردم به شوق آشتی عشق هایم اشتیاقی ساده بود ساده بودن عادتی مشکل نبود سختی نان بود و باقی ساده بود ,قیصر امین پور,کودکی ها,از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) این بوی غربت است که می آید بوی برادران غریبم شاید بوی غریب پیرهنی پاره در باد نه ! این بوی زخم گرگ نباید باشد من بوی بی پناهی را از دور می شناسم : بوی پلنگ زخمی را در متن مه گرفته ی جنگل بوی طنین شیهه ی اسبان را در صخره های ساکت کوهستان بوی کتان سوخته را در مشام ماه بوی پر کبود کبوتر را در چاه این باد بی قراری وقتی که می وزد دلهای سر نهاده ی ما بوی بهانه های قدیمی می گیرد و زخمهای کهنه ی ما باز در انتظار حادثه ای تازه خمیازه می کشند انگار بوی رفتن می آید ,قیصر امین پور,باد بی قراری,از آینه های ناگهان ( دفتر دوم ) "ناودانها شر شر باران بی صبری است آسمان بی حوصله ، حجم هوا ابری است کفشهایی منتظر در چارچوب در کوله باری مختصر لبریز بی صبری است پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد در تب دردی که مثل زندگی جبری است و سرانگشتی به روی شیشه های مات بار دیگر می نویسد : "" خانه ام ابری است "" ",قیصر امین پور,بی قراری,از آینه های ناگهان ( دفتر دوم ) دیشب دوباره گویا خودم را خواب دیدم : در آسمان پر می کشیدم و لا به لای ابرها پرواز میکردم و صبح چون از جا پریدم در رختخوابم یک مشت پر دیدم یک مشت پر ، گرم و پراکنده پایین بالش در رختخواب من نفس می زد آنگاه با خمیازه ای ناباورانه بر شانه های خسته ام دستی کشیدم بر شانه هایم انگار جای خالی چیزی... چیزی شبیه بال احساس می کردم ! ,قیصر امین پور,تعبیر خواب,از آینه های ناگهان ( دفتر دوم ) در شعر های من خورشید از موضع مضایقه می تابد خورشدهای زرد مقوایی و آسمان سربی با بادهای سر در شعر های من جریان دارد هر چند این برگهای کاهی با این حروف سربی سنگین بر بالهای باد سفر می کنند اما خورشید های شعر من ، اینجا خورشید نیستند اینجا خورشیدهای شعر مرا باد می برد این درد کوچکی نیست در روستای ما مردم شعر مرا به شور نمی خوانند گئیا زبان شعر مرا ، دیگر این صادقان ساده نمی دانند و برگهای کاهی شعرم را - شعری که در ستایش گندم نیست - یک جو نمی خرند از من گذشت اما دلم هنوز با لهجه ی محلی خود حرف می زند با لهجه ی محلی مردم با لهجه ی فصیح گل و گندم گندم خورشید روستاست وقتی که باد موج می اندازد در گیسوی طلایی گندمزار... خورشید های شعر من آنجاست ! ,قیصر امین پور,خورشید روستا,از آینه های ناگهان ( دفتر دوم ) موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم پرواز بال ما ، در خون تپیدن است پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش آیین آینه ، خود را ندیدن است گفتی مرا بخواهن ، خواندیم و خامشی پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را خامیم و درد ما ، از کال چیدن است ,قیصر امین پور,رفتن ، رسیدن است,از آینه های ناگهان ( دفتر دوم ) خوشا هر باغ را بارانی از سبز خوشا هر دشت را دامانی از سبز برای هر دریچه سهمی از نور لب هر پنجره گلدانی از سبز ,قیصر امین پور,سبز,از آینه های ناگهان ( دفتر دوم ) دیروز ما زندگی را به بازی گرفتیم امروز، او ما را ... فردا ؟ ,قیصر امین پور,فردا,از آینه های ناگهان ( دفتر دوم ) چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانیها دستها تشنه ی تقسیم فراوانیها با گل زم سر راه تو آذین بستیم داغهای دل ما ، جای چراغانیها حالیا دست کریم تو برای دل ما سرپناهی است در این بی سر و سامانیها وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی ای سرانگشت تو آغاز گل افشانیها فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید فصل تقسیم غزل ها و غزلخوانیها سایه ی امن کسای تو مرا بر سر بس تا پناهم دهد از وحشت عریانیها چشم تو لایحیه ی روشن آغاز بهار طرح لبخند تو پایان پریشانیها ,قیصر امین پور,فصل تقسیم,از آینه های ناگهان ( دفتر دوم ) افتاد آنسان که برگ - آن اتفاق زرد - می افتد افتاد آنسان که مرگ - آن اتفاق سرد - می افتد اما او سبز ود و گرم که افتاد ,قیصر امین پور,اتفاق,از تنفس صبح باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت با رعد سرفه های گران سینه صاف کرد تا راز عشق ما به تمامی بیان شود با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد جایی دگر برای عبادت نیافت عشق آمد به گرد طایفه ی ما طواف کرد اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت در گوشه ای ز مسجد دل اعتکاف کرد تقصیر عشق بود که خون کرد بی شمار باید به بی گناهی دل اعتراف کرد ,قیصر امین پور,تقصیر عشق بود,از تنفس صبح می خواستم شعری برای جنگ بگویم دیدم نمی شود دیگر قلم زبان دلم نیست گفتم : باید زمین گذاشت قلمها را دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست باید سلاح تیزتری برداشت باید برای جنگ از لوله ی تفنگ بخوانم - با واژه ی فشنگ - می خواستم شعری برای جنگ بگویم شعری برای شهر خودم - دزفول - دیدم که لفظ ناخوش موشک را باید به کار برد اما موشک زیبایی کلام مرا می کاست گفتم که بیت ناقص شعرم از خانه های شهر که بهتر نیست بگذار شعر من هم چون خانه های خاکی مردم خرد و خراب باشد و خون آلود باید که شعر خاکی و خونین گفت باید که شعر خشم بگویم شعر فصیح فریاد - هر چند ناتمام - گفتم : در شهر ما دیوارها دوباره پر از عکس لاله هاست اینجا وضعیت خطر گذرا نیست آژیر قرمز است که می نالد تنها میان ساکت شبها بر خواب ناتمام جسدها خفاشهای وحشی دشمن حتی ز نور روزنه بیزارند باید تمام پنجره ها را با پرده های کور بپوشانیم اینجا دیوار هم دیگر پناه پشت کسی نیست کاین گور دیگری است که استاده است در انتظار شب دیگر ستارگان را حتی هیچ اعتماد نیست شاید ستاره ها شبگردهای دشمن ما باشند اینجا حتی از انفجار ماه تعجب نمی کنند اینجا تنها ستارگان از برجهای فاصله می بینند که شب چه قدر موقع منفوری است اما اگر ستاره زبان می داشت چه شعرها که از بد شب می گفت گویاتر از زبان من گنگ آری شب موقع بدی است هر شب تمام ما با چشم های زل زده می بینیم عفریت مرگ را کابوس آشنای شب کودکان شهر هر شب لباس واقعه می پوشد اینجا هر شام خامشانه به خود گفته ایم : شاید این شام ، شام آخر ما باشد اینجا هر شام خامشانه به خود گفته ایم : امشب در خانه های خاکی خواب آلود جیغ کدام مادر بیدار است که در گلو نیامده می خشکد ؟ اینجا گاهی سر بریده ی مردی را تنها باید ز بام دور بیاریم تا در میان گور بخوابانایم یا سنگ و خاک و آهن خونین را وقتی به چنگ و ناخن خود می کنیم در زیر خاک ِ گل شده می بینیم : زن روی چرخ کوچک خیاطی خاموش مانده است اینجا سپور هر صبح خاکستر عزیز کسی را همراه می برد اینجا برای ماندن حتی هوا کم است اینجا خبر همیشه فراوان است اخبار بارهای گل و سنگ بر قلبهای کوچک در گورهای تنگ اما من از درون سینه خبر دارم از خانه های خونین از قصه ی عروسک خون آلود از انفجار مغز سری کوچک بر بالشی که مملو رویاهاست - رویای کودکانه ی شیرین - از آن شب سیاه آن شب که در غبار مردی به روی جوی خیابان خم بود با چشم های سرخ و هراسان دنبال دست دیگر خود می گشت باور کنید من با دو چشم مات خودم دیدم که کودکی ز ترس خطر تند می دوید اما سری نداشت لختی دگر به روی زمین غلتید و ساعتی دگر مردی خمیده پشت و شتابان سر را به ترک بند دوچرخه سوی مزار کودک خود می برد چیزی درون سینه ی او کم بود .... اما این شانه های گرد گرفته چه ساده و صبور وقت وقوع فاجعه می لرزند اینان هر چند بشکسته زانوان و کمرهاشان استاده اند فاتح و نستوه - بی هیچ خان و مان - در گوششان کلام امام است - فتوای استقامت و ایثار - بر دوششان درفش قیام است باری این حرفهای داغ دلم را دیوار هم توان شنیدن نداشته است آیا تو را توان شنیدن هست ؟ دیوار ! دیوار سرد سنگی سیار ! آیا رواست مرده بمانی در بند آنکه زنده بمانی ؟ نه ! باید گلوی مادر خود را از بانگ رود رود بسوزانیم تا بانگ رود رود نخشکیده است باید سلاح تیز تری برداشت دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست... ,قیصر امین پور,شعری برای جنگ,از تنفس صبح عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم تقویم ها گتند و ما باور نکردیم در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم دل در تب لبیک تاول زد ولی ما لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم حتی خیال نای اسماعیل خود را همسایه با تصویری از خنجر نکردیم بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم ,قیصر امین پور,غزل تقویم ها,از تنفس صبح فصل ، فصل خیش و فصل گندم است عاشقان این فصل ، فصل چندم است ؟ فصل گندم ، فصل جو ، فصل درو فصل بی خویشی است ، فصل خویش نو چارفصل سال را رسم این نبود هیچ فصلی اینچنین خونین نبود فصل کشت و موسم برزیگری است عاشقان این فصل ، فصل دیگری است فصل دیگرگونه ، دیگرگونه فصل فصل پایان جدایی ، فصل وصل فصل سکر وحشی بوی قصیل شیهه ی خونین اسبان اصیل فصل داس خسته و خورجین سرخ فصل تیغ لخت ،فصل زین سرخ فصل گندم ، فصل بار و برکت است عاشقان این فصل ، فصل حرکت است طرح کمرنگی است در یادم هنوز من به یاد دشت آبادم هنوز خوب یادم هست من از دیر باز باز جان می گیرد آن تصویر ، باز گرگ و میش صبح پیش از هر طلوع قامت مرد دروگر در رکوع خوشه ها را با نگاهش می شمرد داس را در دست گرمش می فرشد قطره قطره خستگی را می چشید دست بر پیشانی دل می کشید بافه ها را چون که در بر می گرفت خستگی ها از تنش پر می گرفت گاه دستی روی شبنم می گذاشت روی زخم پینه مرهم می گذاشت دشت دامانی پر از بابونه داشت پینه ی هر دست بوی پونه داشت تو همان مردی ، همان مرد قدیم با تو میراثی است از درد قدیم در تو خون خوشه ها جوشیده است خوشه ها خون تو را نوشیده است دستهایت بوی گندم می دهد بوی یک خرمن تظلم می دهد دارد آن فصل کسالت می رود باز امید اصالت می رود تازه کن آن روزهای خوب را روزهای خیش و خرمنکوب را چند فصلی کشت بذر عشق کن هر چه قربای است نذر عشق کن سرخ کن یأس سفید یاس را پاک کن گرد و غبار داس را خوشه ی گندم پس از دی می رسد داس تو افسوس ، پس کی می رسد ؟ بار می بندیم سوی روستا می رسد از دور بوی روستا ,قیصر امین پور,فصل وصل,از تنفس صبح شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید مگر مساحت رنج مرا حساب کنید محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید خطوط منحنی خنده را خراب کنید طنین نام مرا موریانه خواهد خورد مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید مگر سماجت پولادی سکوت مرا درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید بلاغت غم من انتشار خواهد یافت اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید ,قیصر امین پور,مساحت رنج,از تنفس صبح آسمان تعطیل است بادها بیکارند ابر ها خشک و خسیس هق هق گریه ی خود را خوردند من دلم می خواهد دستمالی خیس روی پیشانی تبدار بیابان بکشم دستمالم را اما افسوس نان ماشینی در تصرف دارد ... ... ... آبروی ده ما را بردند ! ,قیصر امین پور,نان ماشینی,از تنفس صبح شب عبور شما را شهاب لازم نیست که با حضور شما آفتاب لازم نیست در این چمن که ز گلهای برگزیده پر است برای چیدن گل ، انتخاب لازم نیست خیال دار تو را خصم از چه می بافد ؟ گلوی شوق که باشد طناب لازم نیست ز بس که گریه نگردم غرور بغض شکست برای غسل دل مرده آب لازم نیست کجاست جای تو ؟ - از آفتاب می پرسم - سوال روشن ما را جواب لازم نیست ز پشت پنجره بر خیز تا به کوچه رویم برای دیدن تصویر ، قاب لازم نیست ,قیصر امین پور,گلوی شوق,از تنفس صبح الفبای درد از لبم می تراود نه شبنم ، که خون از شبم می ترواد سه حرف است مضمون سی پاره ی دل الف ، لام ، میم. از لبم می تراود چنان گرم هذیان عشقم که آتش به جای عرق از تبم می تراود ز دل بر لبم تا دعایی بر آید اجابت ز هر یاربم می تراود ز دین ریا بی نیازم ، بنازم به کفری که از مذهبم می تراود ,قیصر امین پور,الفبای درد,تازه ها تکیه داده ام به باد با عصای استوایی ام روی ریسمان آسمان ایستاده ام بر لب دو پرتگاه ناگهان ناگهانی از صدا ناگهانی از سکوت زیر پای من دهان ِ دره ی سقوط باز مانده است ناگزیر با صدایی از سکوت تا همیشه روی برزخ دو پرتگاه راه می روم سرنوشت من سرودن است ,قیصر امین پور,بند باز,تازه ها برای رسیدن ، چه راهی بریدم در آغاز رفتن ، به پایان رسیدم به آیین دل سر سرسپردم دمادم که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم به هر کس که دل باختم ، داغ دیدم به هر جا که گل کاشتم ، خار چیدم من از خیر این ناخدایان گذشتم خدایی برای خودم آفریدم به چشمم بد ِ مردمان عین خوبی است که من هر چه دیدم ، ز چشم تو دیدم دهانم شد از بوی نام تو لبریز به هر کس که گل گفتم و گل شنیدم ,قیصر امین پور,به آیین دل,تازه ها اگر نه رنگ ، اگر نه چشمواره های تنگ بود کدام خاره سنگ بود که تاب آبگینه دیدنش نبود ؟ کدام کرم پیله بود که بال ِ در هوای گل پریدنش نبود ؟ کدام خار و سبزه و گیاه زرد بود که آفتاب گردان نبود ؟ کدام شبنم و حباب کدام سایه و سراب که آفتاب سرمدی نبود ؟ کدام گل گل محمدی نبود ؟ ,قیصر امین پور,بی رنگی,تازه ها دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد ای عشق از آتش اصل و نسب داری از تیره ی دودی ، از دودمان باد آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد هفتاد پشت ما از نسل غم بودند ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد از خاک ما در باد ، بوی تو می آید تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد ,قیصر امین پور,تنها تو می مانی,تازه ها می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را می جویمت چنانکه لب تشنه آب را محو تو ان چنانکه ستاره به چشم صبح یا شبنم سپیده دمان آفتاب را بی تابم آنچنانکه درختان برای باد یا کودکان خفته به گهواره تاب را بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب را حتی اگر نباشی ، می آفرینمت چونانکه التهاب بیابان سراب را ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را ,قیصر امین پور,حتی اگر نباشی ...,تازه ها هزار خواهش و آیا هزار پرسش و اما هزار چون و هزاران چرای بی زیرا هزار بود و نبود هزار شاید و باید هزار باد و مباد هزار کار نکرده هزار کاش و اگر هزار بار نبرده هزار پوک و مگر هزار بار همیشه هزار بار هنوز ... مگر تو ای همه هرگز مگر تو ای همه هیچ مگر تو نقطه ی پایان بر این هزار خط ناتمام بگذاری مگر تو ای دم آخر در این میانه تو سنگ تمام بگذاری ,قیصر امین پور,حرف آخر,تازه ها با گریه های یکریز یکریز مثل ثانیه های گریز با روزهای ریخته در پای باد با هفته های رفته با فصل های سوخته با سالهای سخت رفتیم و سوختیم و فروریختیم با اعتماد خاطره ای در یاد اما آن اتفاق ساده نیفتاد ,قیصر امین پور,خاطره,تازه ها در خوابهای کودکی ام هر شب طنین سو قطاری از ایستگاه می گذرد دنباله ی قطار انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد انگار بیش از هزار پنجره دارد و در تمام پنجره هایش تنها تویی که دست تکان می دهی آنگاه در چارچوب پنجره ها شب شعله می کشد با دود گیسوان تو در باد در امتداد راه مه آلود در دود دود دود ...,قیصر امین پور,خواب کودکی,تازه ها چرا تا شکفتم چرا تا تو را داغ بودم ، نگفتم چرا بی هوا سرد شد باد چرا از ذهن حرفهای من افتاد,قیصر امین پور,غزل در پرده ی دیرسال,تازه ها تو قله ی خیالی و تسخیر تو محال بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال عنقای بی نشانی و سیمرغ کوه قاف تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال بیچاره ی دچار تو را چره جز تو چیست ؟ چون مرگ ، ناگزیری و تدبیر تو محال ای عشق ، ای سرشت من ، ای سرنوشت من ! تقدیر من غم تو و تغییر تو محال ,قیصر امین پور,غزل محال,تازه ها یک کلبه ی خراب و کمی پنجره یک ذره آفتاب و کمی پنجره ای کاش جای این همه دیوار و سنگ آیینه بود و آب و کمی پنجره در این سیاه چال سراسر سوال چشم و دلی مجاب و کمی پنجره بویی ز نان و گل به همه می رسید با برگی از کتاب و کمی پنجره موسیقی سکوت شب و بوی سیب یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره ,قیصر امین پور,غزل پنجره,تازه ها گفتی : غزل بگو ! چه بگویم ؟ مجال کو ؟ شیرین من ، براز غزل شور و حال کو ؟ پر می زند دلم به هوای غزل ، ولی گیرم هوای پر زدنم هست ، بال کو ؟ گیرم به فال نیک بگیرم بهار را چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟ تقویم چارفصل دلم را ورق زدن آن بگهای سبز ِ سرآغاز سال کو ؟ رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو ؟ ,قیصر امین پور,فال نیک,تازه ها خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری لحظه های کاغذی را ، روز و شب تکرار کردن خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری با نگاهی سرشکسته ، چشمهایی پینه بسته خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری صندلی های خمیده ، میزهای صف کشیه خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری عصر جدول های خالی ، پارکهای این حوالی پرسه های بی خیالی ، نیمکت های خماری رونوشت روزها را ، روی هم سنجاق کردم : شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری روی میز خالی من ، صفحه ی باز حوادث در ستون تسلیت ها ، نامی از ما یادگاری ,قیصر امین پور,لحظه های کاغذی,تازه ها پس کجاست ؟ چند بار خرت و پرت های کیف بادکرده را زیر و رو کنم : پوشه ی مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسر کار کارتهای اعتبار کارت های دعوت عروسی و عزا قبض های آب و برق و غیره و کذا برگه ی حقوق و بیمه و جریمه و مساعده رونوشت بخشنامه های طبق قاعده نامه های رسمی و تعارفی نامه های مستقیم و محرمانه ی معرفی برگه ی رسید قسط های وام قسط های تا همیشه ناتمام... پس کجاست ؟ چند بار جیب های پاره پوره را پشت و رو کنم : چند تا بلیت تا شده چند اسکناس کهنه و مچاله چند سکه ی سیاه صورت خرید خوارو بار صورت خرید جنس های خانگی ... پس کجاست ؟ یادداشت های درد جاودانگی ؟ ,قیصر امین پور,یادداشت های گم شده,تازه ها بهار از باغ ما رفتست ما افسانه می گوییم پرستوها ندانستند و بر قندیل یخ مردند بهار از باغ ما رفتست می خواندند پیچک ها شما بیهوده می گویید و ما بیهوده می روییم بهار اینجاست ما فریاد می کردیم بر شاخ صنوبرها هنوز از برگهای برگ دریایی است می خواندند پیچک ها : چه می گویید؟ چه دریایی شما دیگر نمی خوانید ما دیگر نمی روییم بهار بودی ای باد ترا با جان ما پیوند بهار از باغ ما رفتست ما افسانه می گوییم ,م.آزاد, بهار از باغ ما رفتست,آیینه ها تهی است قلب تو پناه مهر پاک منست وین سینه پناه مهربانی تو ای شاخه ی سبز مهر خسته مباد گلهای سپید شدمانی تو از بوی بنفشگان گیسوی تو پرواز پرستوان سرکش یاد پروای شکیب آهوان گریز سرشاری تاک و میگساری باد تو آینه ی سپید بخت منی مهر تو گواه بختیاری من ای بی تو یگانه غمگساری من با یاد منی و یادگار منی افسانه مهری ای به یاد تو یاد ای سینه پناه جاودان تو باد ,م.آزاد, تو آینه سپید بخت منی,آیینه ها تهی است بر این سبز خاموش افسانه وش بر این نیل پیچان فریادگر سرشک ار فشانم روا باد و باد به یاد من افسانه ی سخت سر گل افشانده گویی به دامان رود جهان آفرین با نخستین بهار و با ز آسمان آوریده فراز بهشتی به آغوش دریا کنار ,م.آزاد, سخت سر,آیینه ها تهی است با غباری که از گذار تو ریخت روی گلبوته های همهمه گرد نثل دریای موج زن بشکست بوسه با صخره های نیلوفر در پس جاده های خم در خم نقشی ارمانده ور نمانده به جای دیرگاهیست بسته راه نظر این غبار عبوس رهفرسای موج خاکستریم به دیده نشاند این بلند خموش میانیی وان غبارم که ریخت بر رخ زرد همچنان گرم دیده فرسایی ,م.آزاد, غبار,آیینه ها تهی است من گیاهی ریشه در خویشم من سکون آبشاران بلورین زمستانم من شکوه پرنیان روشن دریای خاموشم من سرود تشنه ی بیمار خیزان بهارانم مهر دوزختاب افسونسوز شبکوشم مرغ زرین بال دریا راز مهتابم چشمه سار نیلی خوابم چنگ خشم آهنگ پاییزم بانگ پنهان خیز توفانم بام بیدار گل انگیزم سایه سروم که می بالد نای چوپانم که می نالد آهوی دشتم که می پوید من گیاهی ریشه در خویشم که در خورشید می روید ,م.آزاد, من گیاهی ریشه در خویشم,آیینه ها تهی است گل انگیز شب بین و شبزاد گل درون سایه پرورد و آذر برون نتابیده تابیده اش خشم مهر به گیسوی بیتاب شب بازگون برانگیخته برقش از چشم سرخ شهابست و تاراب و نازنده باد فروبیخته عطر و سایه بهم فسون دد و جادوی شبنهاد ره آورد سحرست و مهر آفرین گل باد ریزنده بر رودها پری وار رودست و پیچنده ابر به بازوی یا زنده ی عود ها ,م.آزاد, نیلوفر,آیینه ها تهی است عروسک ها را در شب تاراج کرده اند در شهر چهره یی نیست در شهر دکه ها باز باز و خالی و تارکیست سوداگران سودایی از باد از باران وز سیل خیل بیکاران شکوه می کنند سوداگران سودایی خسته می گویند : باران ؟ چه بارانی بیمانند ؟ می دانید ؟ باران سختی ‌آمد و خریداران ناباورانه از همه ی شهر دیدار می کنند در پشت ویترین ها کنسرو چیده اند و گل کاغذی و از زلال آبی کاشی ها تصویر ماهیان قزل آلا را پاک کرده اند در شهر تاک ها را در خاک کرده اند سوداگران سودایی در شهر خم های خالی را بر سنگفرشهای خیابان ها پرتاب کرده اند در شهر چهر ه ها را در خواب کرده اند ,م.آزاد,آیینه ها تهی است,آیینه ها تهی است بی تو خاکسترم بی تو ای دوست بی تو تنها و خاموش مهری افسرده را بسترم بی تو در آسمان اخترانند دیدگان شررخیز دیوان بی تو نیلوفران آذرانند بی تو خاکسترم بی تو ای دوست بی تو این چشمه سار شب آرام چشم گریزنده ی آهوانست بی تو این دشت سرشار دوزخ جاودانست بی تو مهتاب تنهای دشتم بی تو خورشید سرد غروبم بی تو نام و بی سرگذشتم بی تو خاکسترم بی تو ای دوست بی تو این خانه تاریک و تنهاست بی تو ای دوست خفته بر لب سخنهاست بی تو خاکسترم بی تو ای دوست ,م.آزاد,بی تو خاکسترم,آیینه ها تهی است تنها انسان گریان نیست من دیده ام پرندگان را من برگ و باد و باران را گریان دیده ام تنها انسان گریان نیست تنها انسان نیست که می سراید من سرودها از سنگ نغمه ها از گیاهان شنیده ام من خود شنیده ام سرودی از باد و برگ تنها انسان سرود خوان نیست تنها انسان نیست که دوست می دارد دریا و بادبان خورشید و کشتزاران یکسر عاشقانند تنها انسان تنهایی بزرگست انسان مرگ رای اندیشه های مرگش ویرانگر ,م.آزاد,تنها انسان نیست,آیینه ها تهی است مثل پرنده یی که در شور مردنست مثل شکوفه یی که در شور ریختن مثل همین پرنده ی خاموش کاغذی انجا نشسته بود نگاهش پرنده وار و پشت او به باران باران پشت پنجره بارید و ایستاد من بیم داشتم که بگویم شکوفه ها از کاغذند من بیم داشتم که بگویم پرنده را نه سال پیشتر توی بساط دستفروشی خریده ام و چشم های او را از شیشه های سبز تهی کرده ام من بیم داشتم که بگویم اتاق من خاموش و کاغذیست باران پشت پنجره باران نیست باران پشت پنجره بارید ایستاد مثل همین شکوفه ی خاموش مثل همین پرنده ی خاموش آنجا نشسته بود و پشت او به پنجره ی سبز من بیم داشتم که شبی موریانه ها بیداد کرده باشند ,م.آزاد,من بیم داشتم,آیینه ها تهی است من چگونه ستایش کنم آن چشمه را که نیست ؟ من چگونه نوازش کنم این تشنه را که هست ؟ من چگونه بگویم که این خزان زیباترین بهار ؟ من چگونه بخوانم سرود فتح من چگونه بخواهم که مهر باشد ای مرگ مهربان زیباترین بهار در این شهر زیباترین خزانست من چگونه بر این سنگفرش سخت با چه گونه گیاهی نظر کنم با چگونه رفیقی سفر کنم من چگونه ستایش کنم این زنده را که مرد ؟ من چگونه نوازش کنم آن مرده را که زیست ؟ پرنده ها به تماشای بادها رفتند شکوفه ها به تماشای آبهای سپید زمین عریان مانده ست و باغهای گمان و یاد مهر تو ای مهربانتر از خورشید ,م.آزاد,من چگونه ستایش کنم ؟,آیینه ها تهی است من از آسمان سخت نومیدم ای دوست نومید نومید میدانی ؟ اینجا نباریده دیریست باران نتابیده خورشید نروییده دیگر نهالی زمین پوک و خالیست نه از بوته ی خشک خاری پناهی نه بر کشتزاری گواه از شیاری من از آسمان سخت نومیدم آری بر این دشت خاموش در یاد داری ؟ چه گلهای نازان پاکی چه آزاد سروی چه تاکی چه بادی که سرمست چه بیدی که بی تاب چه آهوی مستی که در بیشه ی خواب چه خوابی بر این دشت خاموش در یاد دارم که مرغان سرود سفر ساز کردند هوا سخت تاریک و نامهربان شد تو گفتی که فریادی از دشت بر آسمان شد پس آنگاه در یاد دارم خزان شد چه گل ها که بر خاک عریان فرو ریخت چه گلها که غمناک بر خاک نه از سرو دیگر نشان ماند نز تاک دیگر نه از آسمان شکوهنده ی پاک دیگر من از آسمان سخت نومید نومید نومیدم ای دوست ,م.آزاد,نامه,آیینه ها تهی است چنین یگانه که خواهد زیست ؟ چنین یگانه که باید بود چنین یگانه که من بودم ای مهربان که خواهد زیست ؟ چنین یگانه و ناخرسند و این چنین خشنود به شادمانی دوست اینچنین مهربان که منم که می تواند زیست؟ ,م.آزاد,چنین یگانه که خواهد زیست,آیینه ها تهی است گل من پرنده یی باش و به باغ باد بگذر مه من شکوفه یی باش و به دشت آب بنشین گل باغ آشنایی گل من کجا شکفتی که نه سرو می شناسد نه چمن سراغ دارد ؟ نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی نه به دست باد مستی گل آتشین جامی نه بنفشه یی نه جویی نه نسیم گفت و گویی نه کبوتران پیغام نه باغ های روشن گل من میان گلهای کدام دشت خفتی به کدام راه خواندی به کدام راه رفتی؟ گل من تو راز ما را به کدام دیو گفتی ؟ که بریده ریشه ی مهر شکسته شیشه ی دل منم این گیاه تنها به گلی امید بسته همه شاخه ها شکسته به امید ها نشستیم و به یادها شکفتیم در آن سیاه منزل به هزار وعده ماندیم به یک فریب خفتیم ,م.آزاد,گل باغ آشنایی,آیینه ها تهی است چشمهای تو گلهای یادند در زمستان خاموش بیداد وه چه تاریک و افسانه زادند خون نیلوفران بهارند با رگ شاخساران بی برگ چشمه سارند و آیینه وارند آن شکوه گریزان اندوه ای دو چشم هراسان شمایید در زمستان خاموش بیداد یاد را برترین پادشایید ,م.آزاد,گلهای یاد,آیینه ها تهی است آن دستهای سبز فراوان نشانده اند بر بیکرانگی از بوته های سبز بهاری عظیم را زمین زیر پای من از این کرانه سبز تا آن کرانه سبز ,م.آزاد, شالیزار,با من طلوع کن هنگام انتحار هنگامه ی خزانست هنگام انتحار گل سرخ در کوچه های سنگی هنگامه ی طلوع شب از شب و رود را ببین که چه هرزابی ست عشقی تمانده است و نمی دانی دیگر عشقی نمانده است نامش فراموش است از یادم زیرا که من نه دیگر فرهادم و او نه دیگر شیرین بیگانه وار در شب شادیگسار ما دیگر بهاری نیست او را نشسته می بینم بر سریر سنگ هنگام انتحار گل سرخ ماننده ی چکاوک پیری او را نشسته خسته و بیزار می بینم فرهاد وش منم که چنین عریان در زیر تازیانه رها کرده تن خم کرده پشت با تیشه می کوبم می کوبم بر قلب بیستون و خواب تازیانه ی الماس از جان سرد سنگ تهی می شود بر قلب بیستون بر بیستون سرد تهی می کوبم مشت خم کرده پشت می خوانم شیرین را شیرینم را باری چگونه فرهاد از یاد می تواند بردن نام تمام شیرین را ؟ هنگامه ی طلوع شب از شب خم کرده پشت عریان فریاد فریادا آشفته می شوم فریاد بر می آورم از دهشت جدایی ای شهر آشنایی آیا تمام یاران رخت سفر بستند و هیچ کس نمانده ست بر سنگواره یی که نشان از شهری داشت ؟ هنگام انتحار گل سرخ مانند سهره می رود و می سرایی از باغ و نیلگونه خوابی می روید از قلب سهره وارت ای نازنین بمان و بدان کاین شب بلند این جاودانه وار نمی ماند و انتحار گل و سوگوار خواندن خونین هر چکاوک آغاز پایانی ست این جاودانه واری را آری تنها اگر بمانی تنها اگر بمانی با من مانند سهره یی کهنمی داند چه نیلگونه خوابی دارد و آفتابی طالع در خون خوابناکش فریاد می زند من سوگوارم ای یار من آن چکاوکم که در آفاق سنگواره شهری که زیسته ام و خوانده ام و خواسته ام تا در آن ویران نامی نشانی حتی یادی را فریاد گر باشم و سوگوار آری من سوگوار ای یار ؟ با من بمان همیشه بمان با من و بخوان با من با من اگر بمانی ای یار گرم خیال تسلیم تسلیم عشق بودن تسلیم عشق آری اما نه با شکنجه تسلیم واماندن من انتحار شوق گل سرخم و در تو منتحر وقتی که عشقی نیست نامی نمی ماند تاعاشقانه باز بنامی گلهای سرخ را وقتی که گلسنگی بی ریشه می ماند و ابرهای سرد سترون از آسمان شهر گذر می کنند یادی نمی ماند در این حصار سنگی تو می روی تو می روی و باز می گذاری تنها مرا دراین شهر مانند ابر سرد سترون آهسته وار می گذری از فراز شهر و از کنار من مانند رود هر رهگذری از کنار دشت در چشم های خسته وش تو شکی درخشانست مانند تازیانه ی الماسی که می درد خارای مرده یی را ای نازنین !‌ همیشه بمان با من و در کنار من و مرگ عاشقانه ی گل های سرخ را گریان وسوگوار و پریشان خیال باش من می خواهم می خوانم و با تمام تشویشی کز تمام هستی من با تشویش از انتحار سرخگلی می گویم می گریم در خویش در شهر آشنایی یاران خدا را یاران هنگام انتحار گل سرخ فریاد سهمگین چکاوک ها را بشنوید که بر سریر سنگ از خونبهای غنچه ی سرخی فریاد بر می دارند که در حصار کور فراموشی تنها ماند یاران خدا را لحظه یی درنگی ای نازنین چگونه رهامی کنی مرا تاریکوار و عریان ؟ شک تو الماس ست بی شک الماسی که می درد و می شکافد و می کشد و هیچ دیگر هیچ شک تو شک ست بر یقینی که منم که من باید باشم با هم برهنه تن و برهنه جان تر دو آینه ی برابر هم روشن نه مرده و مکدر در گردباد طاغی چشمانت می بینم فریاد ارغنون را وقت طلوع خون در باغ ارغوان هنگام انتحار گل سرخ و انفجار شوق سر می گذارم آرام بر سینه ات خاموش و خسته می گریم از شوق وقتی صدای گرم مسلسل تحریر عاشقانه ی شوق ست در این زمان زمانه ی تاریکوار بودن و عطر انتحار تو را می رهاند از خویش زیرا که انتحار نه تسلیم هنگامه ی شکفتن هنگامه ی بهار و انفجار شوق هزاران نه یک چکاوک از دوردست جنگل شهری که مرده است یا مرده وار می نماید از دور تنها اگر بمانی با من آری بیا ای دوست و از تمام این شب یلدایی با من طلوع کن ای بی تو من وزیده خزانی به خون برگ ای بی من همیشه ی یلدایی با من طلوع کن آنجا با من تویی چکاوک بیداری بی هیچ سوگواری که عطر انتحار تو را می رهاند از خویش هنگامه شکفتن هنگامه ی بهار ,م.آزاد,با من طلوع کن,با من طلوع کن بهار می خواندند پرنده ها که بهار درختی از همه سوی به کوچه می ریزد هزار شاخه درختی بلند سبز جوان هزار شعله ی سبز پشت رود بزرگ طلوع خواهد کرد پرنده یی چشم اندازی به آسمانها داشت پرنده یی که نشست نگاه دوری بود نگاه دوری صدای رودی نگاه آرامی که بسته می شد صدای مردابی پرنده یی در خواب به باد می آویخت و بال می افشاند و شاخساری در آسمان می شد درختها را نیایش ها می کرد به ارغوان می گفت تو از تبار آتشهایی تو بیشه ها را می افروزی و در تمام فصول بهار خواهد بود و در تمام فصول بهار می دیدم به شهر آمده است به شهر شهری کنار لاشه ی رود بهار آمده بود عروسی می آوردند تمام مردم تمام مردم شهر به کومه یی رفتند که هیچ چیز نبود مگر صدای وداع عروس آوردند عروس های سترون عروسهای غریق و مادران بودند که با زمین سترون وداع می کردند و در تمامی شب هزار کودک زیبا به خواب می دیدند بهار آمده بود بهارزایی آهو که خسته می آمد بهار زایی مرگ و پشت بیشه ی خواب نشست صیادی کنار چشمه صدا آمد و خون چشمه به مرداب ریخت کوچه سنگی میان باران ها به شهر و جنگل و راه درود مرگی گفتم بهار آمده است به شهر شهری کنار لاشه ی رود و باز خواندم پرنده می داند که آهو از پس زایش همیشه تشنه ی آبست و مثل مجنونی میان واحه ی مرگ صدای چشمه صدای پرنده می شنود پرنده ها خواندند کنار چشمه ی خواب همیشه آهویی ست همیشه صیادی همیشه مجنونی که تشنه آمده است برای جان دادن درود مرگی گفت بهار به بال پروازی که سخت و خونین بود ,م.آزاد,بهارزایی آهو,با من طلوع کن تو عاشقانه ترین نام و جاودانه ترین یادی تو از تبار بهاری تو باز می گردی تو آن یگانه ترین رازی ای یگانه ترین تو جاودانه ترینی برای آنکه نمی داند برای آنکه نمی خواهد برای آنکه نمی داند و نمی خواهد تو بی نشانه ترین باش ای یگانه ترین ,م.آزاد,تو از تبار بهاری,با من طلوع کن شکهای شبانه ای یگانه ترین زیباترین شکهاست شکهای شبانه خانه را خواهد آشفت شکهای شبانه ای یگانه ترین ما را به تمام رودها خواهد پیوست من مست و پریده رنگ از دریا می آیم تا در تو نبینم آن پریشانی ها را ای شط برهنه ای به سینه ی من گیسوی تورودی از ستیغ بهار بر صخره ی خرد پر هیاهویی گیسوی تو باد را پریشان خواهد کرد شکهای شبانه روز را خواهد آشفت کاکایی مرده ای پریشان گیسو شکی ست افروخته در مسیر طوفانی ای عریان ای نهال نیرومند ای خون پرنده های دریایی بر سینه ی من تمام گیسوی تو بارانیست بر بهار عریانی شکهای شبانه در زمانه ی شک زیباترین شکهاست ,م.آزاد,شکهای شبانه,با من طلوع کن به روز حادثه اندیشید گلی که سرخ تر از ما بود شکوه بین که چه بی فریاد به روز حادثه گل پژمرد روان شدیم و ندانستیم که ریگزاری در پیش ست که ماهتابی در خوابست و در گذار شب و هرزاب روان شدیم و ندانستیم بزرگمردا فرهادا چگونه مهر پدید آمد ؟ چگونه سنگی رودی شد و آن ستاره ی تنهاتر به روشنان زمین پیوست بزرگمردا فرهادا نگاه کن که چه می خوانند پرندگان سپر آرام مخوان که چشمه چه آرامست ببین که رود چه می گوید و در تمامت آرامش فراز دشت زمان بیدار شکوهمندا فریادا بهارم بین که چه می روید گلی که سرخ تر از مایی و ای ستاره ی تنهاتر شکوهمندا برخیزیم در آن زمانه ی زیباتر ,م.آزاد,شکوهمند فرهادا,با من طلوع کن مثل خیالی در خون و انفجاری در یاد مثل گیاهواری رود انتظار موجی طغیانی تا شستشو کنند و برویند در استوای تشنگی جاودانه یی مثل نگاه دوری و برق هوشیاری با او در انتهای ظلمت بی نامی مثل نگاه کردن و وارستن یا هر چه ساده تر مثل سیاه مستان هر شب بیگانه وار گفتن و گفتن و آنگاه بامدادان از یاد بردن آنهمه گفتن را مانند انفجاری خیل خیالی در یاد اینست آنچه می بینم می دانم می خواهم با او مثل سمندری ست با واژه های آتش نه جاودانه وار او لحظه وار رودآسا جاریست و لحظه های او هم لحظه های گنمشدن و مرگست هم لحظه های روشن پیدایی و آنگاه زیستن در لحظه های دیگر تا جاودانگان ,م.آزاد,مثل خیالی در خون,با من طلوع کن من از پریشانی ها سخن نمیگویم بزرگ بودن رود از پرنده یی ست که با نای سبز خونین می خواند بزرگ بودن رود از نبودنست به دریا نشستن است و رازی نگفتن است نه گفتن من از پریشانی ها سخن چگونه بگویم ؟ ,م.آزاد,من از پریشانی ها سخن نمی گویم,با من طلوع کن چه روز سرد مه آلودی چه انتظاری آیا تو باز خواهی گشت ؟ تو را صدا کردند تو را که خواب و رها بودی و گیسوان تو با رودهای جاری بود تو را به شط کهن خواندند تو را به نام صدا کردند از عمق آب و باغ کوچک گورستان را در باد به سوی شهر گشودند تمام بودن رازی شد و گیسوان تو ناگاه بر تمامی ویرانه های باد نشست ,م.آزاد,و گیسوان تو ناگاه بر تمامی ویرانه های باد نشست,با من طلوع کن اکنون زمان سبز فراز آمده ست و لولیان خفته به خاکستر در برکه های آتش تن شسته اند باد از چهار سوی وزیده ست و ابرهای نازک تابستان بر قامت بلند شبانان زیبا و شاهوارند ما را روای رود به دریا سپرده بود تا باده ی شبانه فروغی شد از ارتفاع شرقی مستغرق زمستان بودیم و خوف رازیانه ی سبزی که زیر خاک پوسیده بود آری مستغرق سکوت زمستان مرگاوران گذشتند آن جام های زهر تهی شد و ماه سرد سیمین در باغ استوایی آتش گرفت اینک فریادی در خط سرخ آتش پشت فلق ستاره ی سرخیست و از شفق صدای پلنگی می آید ما را روای رود به دریا سپرده است و آفتاب طالع از ارتفاع شرقی تابیده ست در کوچه های شیراز وقتی که از شراب رودی روان شدیم نارنج ها شکفتند و خفتگان و رود آرامان گلهای آبزی رااز باغهای جاری چیدند حافظ صدای مستوران بود تا هر بنفشه گیسوی یاری شد در کوچه باغ ها وقتی که از شراب رودی روان شدیم ما را روای عشق به صحرا سپرده بود آن ابرهای سیمین از قله ی بلند گذر کردند و بر سریر دشت نشستند و نیمروز شرقی بر شهرها نشست ,م.آزاد,چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید,با من طلوع کن گیسو حنایی من ای چشمهایت فریاد و بازوانت گردباد آه ای بنفشه گیسو بگذار تا بنفشه بروید از بطن سرد خاک بگذار تا بنفشه تو باشی از خاک من برویی بگذار تا حضور تو را بشنوم از بطن سرخ زادن در لحظه وار سبز شکفتن بگذار تا نگاه تو ناگاه ویران کند سکوت سترون را ,م.آزاد, بگذار تا بنفشه تو باشی,تازه ها ما را چه می شود که نمی گوییم دیگر شعری برای جنگل شعری برای شهر شعری برای سرخ گلی قلبی زخمی ستاره یی؟ آیا شکوه حادثه مبهوت کرده است انبوه شاعران را ؟ چنگ گسیخته و زخمه ات شکسته مقهور می نشینی و ناباور از رود رهگذر چنگ گسستگی را با زخمه شکسته رها کرده یی بیزار زندگی وز تنگنای پنجره ات پیچکی که سرخ سر می کشد به خلوت خاموشت فریاد می کشی و نه فریادی با پرده های سنگین انگار هیچ پنجره یی نیست و در شب ملول تو اشباحی فریاد می کشند و نه فریادی در جمع مهربانان می خواستم بگویم یاران خدا را لحظه ای درنگی یاران و بهت سنگین بود و هر چه بود نفرت و نفرین من دیده ام چه شبها در خلوت شبانه یاران با های و هوی بسیار بهتی غریب را که چه سنگین نشسته بود در جمع مهربانان آنها که سالها فریاد می کشیدند آه ای صدای زندانی ای آخرین صدای صدا ها آیا شکوه یاس تو هرگز از هیچ جای این شب منفور نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟ افسوس! من به درد فروماندم در حیرتی که با من می خواستم بگویم هنگامه فلق فریاد ارغوان را سرد و سترونی اما چگونه؟ بهت سنگین بود ,م.آزاد, در جمع مهربانان,تازه ها شعری برای رود نباید سرود ؟ آیینه دار بید است این باغ باژگون شعری برای گل نسرایند شاعران عزلی سبز در باغهای سرخ شقایق شعری برای آهوی چشمی که می گریزد تا دور دست شب اندیشه های دورش با یاد شعری برای سایه لبخندی و درد شادمانه بیهوده ای شعری برای نارونی تنها در باغ شعله ور شعری برای زهره نباید سرود ؟ شعری برای زهره خنیاگر که با طلوع شب بیدار تا سحر بر نقره بلند کهن چنگ می نوازد خنیاگران باد نخوانند شعری برای باغ تا بید گیسوان رهایش را در باد شبگذر باران سبز نور و نوازش کند شعری برای رود نباید سرود ؟ ,م.آزاد, شعری برای رود نباید سرود ؟,تازه ها باغی از صنوبرها ارغوانی از آتش رودباری از الماس وز کبوده جنگل ها مرگ در خزان فریاد آن زمان که می پوسد ریشه های ابریشم برگهای نیلوفر وز کبوده می ماند سایه های خاکستر مرگ هیچ زیبا نیست مرگ عاشقان زیباست مرگ عاشقانه ی شهر مرگ عاشقان در شب با شکوهتر مرگی ست مرگ عاشقانه ی رود بر کناره ی دریا مرگ نیست وز مرگش می خوانی مرگ شاهوار اینست ,م.آزاد, مرگ عاشقان زیباست,تازه ها انسان کوته قدم مباش زیر ستارگان تا در پگاه بدرود هنگام رفتن از خویش یک آسمان ستاره تو باشی ,م.آزاد,انسان,تازه ها چه نیلگونه شبی بود باغ می بارید گریز روشن برگ سکوت گرم نسیم و باغبانی آب بهار باران بود هزار سکه زرد به چشمه سارنشست هزار خنده نیلی با باغ خفته شکفت هزار نیلوفر چه نیلگونه شبی بود او نمی دانست چه باژگونه بهاری در آن همیشه جاری چه هایهویی بود بهانه می آورد و آسمان را بهانه جو می خواست و ابر را به شکوه می باراند گلی که با من بود و ماهتابی بود بهانه می آورد و آسمان را بهانه جو می خواست و ابر را به شکوه می باراند بهانه می آورد من از گلی که با شکفتن ماه به باغ می تابید و مهربانی که خفته با من نشسته و شکفته با من و گیسوان خزانیش را شبانه به شانه من رها می کرد و شاد می خندید بهانه جو بودم و آسمان را بهانه می آوردم و ابر را به شکوه می باریدم خدا خدا می کردم و باغ کودکیم را صدا صدای می کردم ,م.آزاد,بهانه جو بودن,تازه ها فریاد فریاد تو ساحرانه زیبایی زیبا تو جادوی غریب تماشایی و برق هوشیاری در چشمهایت رخشان تو مثل خواب کودکانه شاد به افسانه ای تو شادی بزرگ منی ای دوست تو عاشقانه باروری از مهر و آن جنین زیبا در خون و خواب و خاطره ات می روید ناگاه مثل طلوع سرخگلی در باد در روزگار اینهمه بیداد در روزگار این همه تنهایی تو عدل و آفتابی نور و نوازشی تپشی در دل وزشی بر جان در این زمان زمانه تاریکوار بودن وقتی که می بینم درد خموشوار نگاهت را سر می گذارم آرام بر سینه ات و چشمه وار می گویم از شوق تو روح بارانی ,م.آزاد,تو روح بارانی,تازه ها در شب بیداد من فرهاد می گرید و چه بی فریاد جهان پیراست و بی بنیاد می گرید در شب بیداد در فروبستم و فروماندم در آن خاموش گمفریاد تا نگرید در شب بیداد من فرهاد نشنوم دیگر های های زاری خاموشوارش را و سکوت سوگوارش را باز می گرید در شب بیداد من فرهاد و چه بی فریاد ,م.آزاد,فرهاد گمفریاد,تازه ها من با تو کاملم من با تو رازی روشن من با تو نام هستی ام ای دوست ای یار مهربانی و تنهایی من با تو روشنان را فریاد می کنم از عمق ظلمت شب یلدایی و کهکشانی اینک در چشم های تو ای دوست ای یگانه ترین یار من با تو کاملم راز روای رودم گرم سرودم ای دوست من راز چشمه ها را میدانم من راز رودها را می دانم و راز دریاها را من در تمام هستی جاری شدم و راز چشمه ها را با رود باز گفتم و راز رودها را با دریا فریاد لاله بودم در قلب سخت سنگ نجوای رویش بودم در بطن سرد خاک من سنگ را شکافتم و لاله وش شکفتم من خاک را دریدم و سرسبز روییدم گلسنگ را پرنده آوازخوان شدم و با خیال آب یک سینه راز گفتم و در تمام شب با نای خونین خواندم من با تو کاملم ,م.آزاد,من با تو کاملم,تازه ها كودك در گذار بیم می لرزد به یك نسیم می سوزد به شبنمی كودك بیمناك را سایه نشین خاك را مادر مهر طالعی زخم تو سبز می شود مرگ تو عشق عشق تو كین وه گل سرخ را ببین می رقصد به شبنمی می نازد به عالمی ,م.آزاد,وه گل سرخ را ببین,تازه ها خفته بر بستر مینویی آتشکده اردیسور آناهیتا ساقه اندامش می سوزد طرح بارانی گیسویش در سایه فرو می ریزد و در آیینه ی تاریک فصول به زمین می نگرد آی آناهیتا کولی گمشده و سرگردان کولیانی که در آغاز فصول ازفصولی دیگر به تماشای زمین در گذرند رود را می خوانند دشتها می خوانند آی آناهیتا کولی گمشده ی سرگردان ترک این بی ره سرگردان کن باران کن آناهیتا باران کن ,م.آزاد, آناهیتا باران کن,دیار شب مه پرواز کنان آمده ام نرم زی بام جهان آمده ام باده در جام سحر ریخته ام مست آن رصل گران آمده ام پای بر فرق شبان کوفته ام تا ز خورشید نشان آمده ام موج آتشکده سبز نیاز موج رقص کنان آمده ام دشت خنیاگر خورشید سرود دشت را چنگ و چغان آمده ام بوسه بر آتش عصیان زده ام دیده را شعله فشان آمده ام یک جهان خشم کنان آمده است ؟ صد جهان خشم کنان آمده ام ,م.آزاد, حماسه,دیار شب چنگ اگر بود سرودی بود جام اگر بود شرابی بود کوی اگر بود نگاری بود می اگر بود خرابی بود چنگ در چنگل اهریمن جام در خیمه عیاران کوی جولانگه شبگردان باده در بزم تبهکاران دیده بی خوابیست چنگ خاموشیست رنگ بیرنگیست عقل مدهوشیست مهر اگر بود درودی بود چنگ اگر بود سرودی بود مثل گریز دور کبوترها در منتهای نیلی بی فریاد اندیشه می کنیم در ژرفنای بهتی بی نام و شادمانه ناگاه احساس می کنیم یک انفجار روشن را در باغ وقت طلوه سبز چکاوک ها ,م.آزاد, دیار شب,دیار شب ای دیر سفر پنجره بگشای و تماشا کن این شب زده مهتاب گل آسا را این راه غبار آلود این زنگی شب فرسود وین شام هراس آور یلدا را این پنجره بگشای که مرغ شب می خواند شادمانه دریا را ,م.آزاد,باران,دیار شب در کویر کبود آتشها خار هر شعله خیره مانده براه اختران کورمانده در پس ابر بردگان قوز کرده در بن چاه می چکد از گلوی محکومان قطره قطره سرود دهشت و درد می رمد آهویی به دامن دشت تا برانگیزد از سیاهی گرد لیک اینجا سرد گویانند دل به دریا سپرده موج آسا می خزند از کرانه های ظلام تا دم صبح تا دل دریا ,م.آزاد,سحر,دیار شب پر از شکوفه ی خون باغ مهربانی شد پر از کبوتر پیر میان باغی بالی شکست و باد گریست پرنده های اسیر میان رودی ماه اسیر می خشکید کبوتری در باد میان دشتی رودی به ریگزار نشست میان پنجره هایی زنان تنهایی گرییدند پرنده های اسیر میان پنجره هایی سکوت آتش سرد میان بیشه ی شب میان دست تو گلخای یاس خشکیدند و گیسوان تو باد و چشمهای تو ابر و دستهای تو باغ میان باغی ابری گریست بادی سوخت ,م.آزاد, باغ شکوفه ها که ریخت,قصیده بلند باد من دیده ام شکوه تماشا را در آبهای دور در کوچه های سبز گرم تماشا بودیم تالار تار آب با لاله های سرخ هیاهوگر روشن بود سرو تاریک با آب روشن گل می گفت گلها خم می شدند می آشفتند گلهای آفتاب گردان از ماهتاب تاریک روشن خورشید را تمنا می کردند من دیده ام شکوه تماشا را در خانه های سرخ سفالین بام بام تا شام آنجا پرنده هایی بودند بی نام بر سبز جاودانه تماشاگر من دیده ام خیال شکایت را در دست های چوبی پاروها با جای زخم صدها صدها جوانه ها در دست های بسته ی پاروزن دیدم اندوه راز گفتن را گفتن من چهره های زیبایی دیدم از مردگان پاک در آبهای شناور در آبهای دور شناور من دیده ام شکوه تماشا را در چشم های تو وقتی که پای ‌آینه می آرایی گلهای گیسوانت را من دیده ام شکوه تماشا را در مرداب ,م.آزاد, تماشای مرداب غازیان,قصیده بلند باد باد و باران و گیاهی که تویی بر لب جوی همه از کوچه ها مرا می خوانند من از این باران ها می دانم خانه ویران خواهد شد ویران یاس ها ریخته اند زیر باران ها در کوچه رها مثل مرداب بزرگی که در آن نیمه ی شب ها تنها غوک ها می خوانند و تو تنها می مانی تا بدانی که چه ها می گذرد من از این پنجره واری که سیاهست و بلند به صدای تو که جاری خواهی شد که مرا تنها در کوچه رها خواهی کرد به صدای تو رها می شوم از شاخه ی خویش زیر باران ها در کوچه سنگی ویران خواهم شد زیر این پنجره واری که تماشا گه باد است و گیاهی تاریک به جهان گذران می نگرم بادها در گذرند یاسها منتظرند جوی گریانی و در بارانها می گذری تا می مانی و باران غریبی که زمین را ویران خواهد کرد آسمانی که به ما می نگریست ماهتابی که به مه میتابید همه در تاریکی ها ماندند همه در باران فریاد زنان می گفتند یاسها منتظرند و تو گریان می گفتی : یاسها ریخته اند باد و باران و تماشای گیاهی که مرا می بیند من ازین پنجره واری که سیاهست و بلند به تو فریادزنان می گویم یاس ها منتظرند و تو گریانی و در باران ها می گذری خانه ویران خواهد شد ویران و گیاهی که تویی بر لب جوی ریشه در آب روان خواهد شست یاسها منتظرند من همینجا تنها خواهم ماند ,م.آزاد, یاسها منتظرند,قصیده بلند باد گفت فریاد زنان این همه نیست آسمانی که تو می گویی در خلوت ماست آسمانی که به ما می گفتند وه چه بارانی می دانستم که نمی داند و بیهوده سخن می گوید گفت فریاد زنان اینهمه نیست ما به دیدار آبها آمده ایم ما به دیدار هزاران و هزاران خورشید به تماشای بهار به تماشای بهاری که زمین را به تماشا می خواند چشمهایش را بست و در اندیشه ی من زورق سبزی که به آتشها آراسته بود به زمستان پیوست ,م.آزاد,آری این هجرت را پایان نیست,قصیده بلند باد صدای تیشه آمد گفت شیرین کنار ماهتابی ها به مهتاب صدای تیشه آمد ماه تابید صدای تیشه ی فرهاد آمد گفت شیرین کنار لاله ها با لاله ی لال صدای ناله آمد لاله نالید صدا از تیشه ی فرهاد افتاد صدای گریه ی شیرین میان باغ تنهایی هزاران لاله از باران فرو می ریخت ,م.آزاد,اندوه شیرین,قصیده بلند باد شب تاریک پشت بامهای سرخ تنها بود نیلوفر شب تاریک پشت کوه نیل اندام دشت ماهتابی بود شب تاریک از کوچه پنهان خفت درخت سبز لیمو میوه هایی داشت می پنداشت بهار دیگری بیدار خواهم شد شب تاریک نیلوفر تماشاگر شب تاریک را بیدار تا خورشید میان بیشه ها تا بید دریا را نگاهی کرد میان آبها مرغابی مرداب به تنهایی دعایی خواند و نیلوفر میان خواب و بیداری ملالی داشت می پنداشت زمستان شاخه را بیمار خواهد کرد ,م.آزاد,اندوه نیمایی,قصیده بلند باد باید عاشق شد و خواند باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست پشت دیوار کسی می گذرد می خواند باید عاشق شد و رفت چه بیابانهایی در پیش است رهگذر خسته به شب می نگرد می گوید : چه بیابانهایی باید رفت باید از کوچه گریخت پشت این پنجره ها مردانی می میرند و زنانی دیگر به حکایت ها دل می سپرند پشت دیوار کسی دریاواری بیدار به زنان می نگریست چه زنانی که در آرامش رود باد را می نوشند و برای تو برای تو و باد آبهایی دیگر در گذرست باید این ساعت اندیشه کنان می گویم رفت و از ساعت دیواری پرسید و شنید و شب و ساعت دیورای و ماه به تو اندیشه کنان می گویند باید عاشق شد و ماند باید این پنجره را بست و نشست پشت دیوار کسی می گذرد می خواند باید عاشق شد و رفت بادها در گذرند ,م.آزاد,باد ها در گذرند,قصیده بلند باد آمده بود و میگریست مثل ستاره های صبح مثل پرنده های باغ آمده بود خسته بود روی چمن نشسته بود مثل شکوفه های سرخ آمده بود می گریست گفتم ای پرنده نیست جز قفسی نمانده است سینه ی آسمان تهی ست آمد گریه کرد رفت باران بود در بهار آمد در اتاق من بوی بنفشه ماند و خاک یاد پرنده ماند و باغ ,م.آزاد,باغ ستاره ها که سوخت,قصیده بلند باد مرا به آتش بسپار ای پرنده سرخ که در کویر صداهای دور می نگری و در نگاه تو گلهای یاس می خشکند سفال خالی گلدان ماه را بشکن مرا بسوزان ای بانگ روشن ای خورشید مرا به دوزخ بسپار باد را بگذار که در کویر صداهای دور بگریزد مرا به آتش بسپار ای برهنه ی تاک مرا به خوشه ی زرین بادهای هراسان که در خزان شعله ور مرگ رها شده اند بپیوند در آن هیاهوی سبز سفال آبی گلدان همیشه خالی ماند مرا به دریا بسپار ای هیاهوی سبز سفال خالی خاموشی از تو می شکند و ابر خسته ی مرداب را که در همیشگی آبها رها شده است به صخره می راند در آن هیاهوینیلی پرنده می خواند و روشنایی فریاد صخره در همه ی آفتاب می تازد مرا بباران ای جام روشن ای باران که در کویر صداهای دور می باری و در نگاه تو گلهای یاس می رویند به من رمیدگی ماه نیمه روشن را در آبهای خلیج و ساقه های گیاهان و نخلهای بلندی که شط شعله ور از ماه خفته می طلبند به من شکفتن و باریدن و سپید شدن به من زمستان بودن میان گلدانها به من سکوت بیاموز ای برهنه ی تاک و آبهای زمین درون بستر شط به سوی باغ خلیج که در هیاهوی سبز بهار پنهانست همیشه می رانند ,م.آزاد,به من سکوت بیاموز,قصیده بلند باد دلی به روشنی باغ ارغوان دارم که با طلوع صدا می کند هزاران را و چشم های من آن چشمه های تنهایی ست به دست سوخته نیلوفران رود آرام و پای بر فلقی سبز وه چه بیدارم شکوه قله چه بیهوده است و این سلوک حقیر برای رفتن باید همیشه جاری بود و در تمامی ظلمت شکوه سرخ گلی شد ,م.آزاد,رفتن,قصیده بلند باد من زاری سه تاری را شنیدم از دورهای دور در های و هوی باد من زاری سه تاری را در باد از کوچه های دور شنیدم که می گریست سروی میان باغ کنار جوی در های و هوی سبز گیاهان پیشخوان ها از ریشه ها جدا من زاری سهتاری را از کوه و های های مردی را از دشت می شنیدم که می خواندند مرد و سه تار مرد گاهی خدا خدایی از همدلی جدایی را می گرییدند دیدم که پارسایی بر بام های سرد سحر ناله کرد و خواند با زاری سهتار در های و هوی باران دیدم که آب ها از چشمه ها تراویدند و گیاهان دشت ها روییدند با شور سه تار گلهای سپید در سایه ی بید رقصیدند آنگاه خموش دیدم در آفتاب نگاه سروی مستی ست بیدی سازی و آن مست سیاه تشنه ی نوریست و آن ساز خموش چشمه ی آوازی ,م.آزاد,شور,قصیده بلند باد لحظه یی در بهار کوچه ها سرخ می شوند زمان نیلگونست باد مثل اندوهی از تماشای رود می آید لحظه یی با تو ای پرنده ی سبز ای تماشای ساحرانه ی آب لحظه یی با تو از تو می گویم به تماشای این غروب که دشت مثل دنیای خفتگان زیباست که زمان نیلگونه می بارد به تماشای این پرنده ی سبز به تماشای این بهار بیا با تو ای لحظه وار ای همه ی تاریکی و فراموشی با تو در باران به تماشای رود می گذریم لحظه یی در بهار می دانم لحظه یی در بهار می میرم ,م.آزاد,لحظه یی در بهار,قصیده بلند باد هزاران کوچه در خوابست هزاران کوچه ی تاریک هزاران چهره ی ترسیده پنهان هزاران پرده ی افتاده ی سنگین هزاران خانه در خوابست هزاران چهره ی بیگانه در خوابست میان کوچه ی تنها میان شهر میان دستهای خالی نومید هزاران پرده یکسو می رود آرام هزاران پرده ی افتاده ی سنگین میان کوچه ی تنها میان شهر میان رفت و آمدهای بی حاصل میان گفت گوهای ملال آور ,م.آزاد,هزاران کوچه در خوابست,قصیده بلند باد پرنده بودن روزی پرنده وار شدن و از بهار گذشتن به آن حقیقت نومیدوار پاسخ گفتن به آن حقیقت تلخ و با ردای پریشان باد از همه ی شهرهای خفته گذشتن و درتمامی راه چه ناامیدان دیدن پرنده وار شدن و در حقیقت روشن همیشه رازی بودن ,م.آزاد,پرنده بودن,قصیده بلند باد رگ پرنده ها را در کوچه ها گریستن از کوچه ها گریختن زیستن در کوچه باغ ها شب ها با چراغ ها شکفتن خفتن با لاله های لال نام ترا شنیدن از رود خاموش و بی خیال از رودها گذشتن در چشمه های باران یاد سبز آب ها را شنیدن رفتن رفتن دیدن اشراق آفتاب تماشا را بیگانه بودن بودن در خوابهای سنگین رنیگن رنگین کمانی بودن آرام بیدار بیدار بودن بودن بازیچه ی خیال شدن به سرابی سیراب شدن افسانه یی گفتن در خواب شدن در پشت پیشخوان دکان ها آواز خواندن مستانه خواندن ناساز خواندن در پشت پیشخوان دکان ها در خواب رفتن در خواب دیدن گلدوزی ستاره ها را بر دریا و سوزن سپیده ی شبنم ها را بر انگشت بوی خون گل ها را ترسیدن بیدار شدن با دست های خونین آواز خواندن ترا نامیدن ترا ندیدن گرییدن مهربان بودن گریان بودن خواندن خواندن ,م.آزاد,چهار,قصیده بلند باد پشت حصیر پنجره دیوار روبرو تنهاست پشت حصیر پنجره دیوار روبرو زندانی ست دیوار زندانی فریاد می زند آه ای حصارهای حصیری ای کودکان خواب آلود من کودکانه برمی خیزم می بینم گلدانهای پر گل گلهای نارنجی در سایه خواب می بینند پشت حصیر پنجره من خاموشم خاموش مادرم نمازش را خوانده ست دیورا روشنست این حصار حصیری طومار شعر طولانی را بر می چیند من سیگاری بر لب مادرم را می بینم که بر می گردد می خندد چادرش رابر کمر می بندد ماهی ها در حوض نزدیک فواره نان ریزه ی ستاره هایش را می بینند و دعایش می کنند ,م.آزاد,چهره ی دو,قصیده بلند باد گفتم اگر پر نتوانست یا نخواست من هموار کرد خواهم گیتی را فرزند من به عجب جوانی تو این مگوی من خواتسم ولی نتوانستم تا خود چه خواهی و چه توانی ,هوشنگ ابتهاج, پند رودکی,راهی و آهی او را ز گیسوان بلندش شناختند ای خاک این همان تن پاک است ؟ انسان همین خلاصه خاک است ؟ وقتی که شانه می زد انبوه گیسوان بلندش را تا دوردست آینه می راند اندیشه خیال پسندش را او با سلام صبح خندان گلی ز آینه می چید دستی به گیسوانش می برد شب را کنار می زد خورشید را در آینه می دید اندیشه بر آمدن روز بارانی از ستاره فرو می ریخت در آسمان چشم جوانش آنگاه آن تبسم شیرین در می گشود بر رخ آینه از باغ آفتابی جانش دزدان کور آینه افوس آن چشم مهربان را از آستان صبح ربودند آه ای بهار سوخته خاکستر جوانی تصویر پر کشیده آیینه تهی با یاد گیسوان بلندت آیینه در غبار سحر آه می کشد مرغان باغ بیهوده خواندند هنگام گل نبود ,هوشنگ ابتهاج,آه آیینه,راهی و آهی ارغوان شاخه همخون مانده من آسمان تو چه رنگ است امروز؟ آفتابی ست هوا؟ یا گرفته است هنوز ؟ من در این گوشه که از دنیا بیرون است آفتابی به سرم نیست از بهاران خبرم نیست آنچه می بینم دیوار است آه این سخت سیاه آن چنان نزدیک است که چو بر می کشم از سینه نفس نفسم را بر می گرداند ره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی می ماند کورسویی ز چراغی رنجور قصه پرداز شب ظلمانی ست نفسم می گیرد که هوا هم اینجا زندانی ست هر چه با من اینجاست رنگ رخ باخته است آفتابی هرگز گوشه چشمی هم بر فراموشی این دخمه نینداخته است اندر این گوشه خاموش فراموش شده کز دم سردش هر شمعی خاموش شده باد رنگینی در خاطرمن گریه می انگیزد ارغوانم آنجاست ارغوانم تنهاست ارغوانم دارد می گرید چون دل من که چنین خون ‌آلود هر دم از دیده فرو می ریزد ارغوان این چه راز ی است که هر بار بهار با عزای دل ما می آید ؟ که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است وین چنین بر جگر سوختگان داغ بر داغ می افزاید ؟ ارغوان پنجه خونین زمین دامن صبح بگیر وز سواران خرامنده خورشید بپرس کی بر این درد غم می گذرند ؟ ارغوان خوشه خون بامدادان کهکبوترها بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند جان گل رنگ مرا بر سر دست بگیر به تماشاگه پرواز ببر آه بشتاب که هم پروازان نگران غم هم پروازند ارغوان بیرق گلگون بهار تو برافراشته باش شعر خونبار منی یاد رنگین رفیقانم را بر زبان داشتهباش تو بخوان نغمه ناخوانده من ارغوان شاخه همخون جدا مانده من ,هوشنگ ابتهاج,ارغوان,راهی و آهی خانه دل تنگ غروبی خفه بود مثل امروز که تنگ است دلم پدرم گفت چراغ و شب از شب پر شد من به خود گفتم یک روز گذشت مادرم آه کشید زود بر خواهد گشت ابری هست به چشمم لغزید و سپس خوابم برد که گمان داشت که هست این همه درد در کمین دل آن کودک خرد ؟ آری آن روز چو می رفت کسی داشتم آمدنش را باور من نمی دانستم معنی هرگز را تو چرا بازنگشتی دیگر ؟ آه ای واژه شوم خو نکرده ست دلم با تو هنوز من پس از این همه سال چشم دارم در راه که بیایند عزیزانم آه ,هوشنگ ابتهاج,تاسیان,راهی و آهی خانه خالی تنهایی مثل آینه بی تصویر در شب تنگ شکیبایی عکسی آویخته بر دیوار مثل یادی سبز مانده در ذهن شب پاییز دختری گردن افراشته با بارش گیسوی بلند پسری در نگاهش غم خاموش پدر و زنی رعنا اما دور در شب تنگ شکیبایی مردی تنها مثل آینه بی تصویر خالی خانه تنهایی سایه ی خاموش در شب آینه می گرید آه هرگز صد عکس پر نخواهد کرد جای یک زمزمه ساکت پا را بر فرش این که همراه تو می گرید آیینهست تو همین چهره تنهایی ,هوشنگ ابتهاج,تصویر,راهی و آهی نه هراسی نیست من هزاران بار تیرباران شده ام و هزاران بار دل زیبای مرا از دار آویخته اند و هزاران بار با شهیدان تمام تاریخ خون جوشان مرا به زمین ریخته اند سرگذشت دل من زندگی نامه انسان است که لبش دوخته اند زنده اش سوخته اند و به دارش زده اند آه ای بابک خرم دین تو لومومبا را می دیدی و لومومبا می دید مرگ خونین مرا در بولیوی راز سرسبزی حلاج این است ریشه در خون شستن باز از خون رستن در ویتنام هزاران بار زیر تیغ جلاد زخم برداشته ام وندر ‌آن آتش و خون باز چون پرچم فتح قامت افراشته ام آه ای آزادی دیرگاهی ست ک از اندونزی تاشیلی خاک این دشت جگر سوخته با خون تو می آمیزد دیرگاهی ست که از پیکر مجروححح فلسطین شب و روز خون فرو می ریزد و هنوز از لبنان دود برمیخیزد سالها پیش مرا با کیوان کشتند شاه هر روز مرا میکشت و هنوز دست شاهانه دراز است پی کشتن من هم از آن دست پلید است که در خوزستان در هویزه بستان سوسنگرد این چنین در خون آغشته شدم و همین امروز با مسلمان جوانی که خط پشت لبش تازه سبزی می زد کشته شدم نه هراسی نیست خون ما راه دراز بشریت را گلگون کرده ست دست تاریخ ظفرنامه انسان را زیب دیباچه خون کرده ست آری از مرگ هراسی نیست مرگ در میدان این آرزوی هر مرد است من دلم از دشمن کام شدم شدن می سوزد مرگ با دشنه دوست ؟ دوستان این درد است نه هراسی نیست پیش ما ساده ترین مسئله ای مرگ است مرگ ما سهل تر از کندن یک برگ است من به این باغ می اندیشم که یکی پشت درش با تبری نیز کمین کرده ست دوستان گوش کنید مرگ من مرگ شماست مگذارید شما را بکشند مگذارید که من بار دگر در شما کشته شوم ,هوشنگ ابتهاج,دیباچه خون,راهی و آهی چه فکر می کنی؟ که بادبان شکسته زورق ب گل نشسته ای ست زندگی ؟ در این خراب ریخته که رنگ عافیت ازو گریخته به بن رسیده راه بسته ای ست زندگی ؟ چه سهمناک بود سیل حادثه که همچو اژدها دهان گشود زمین و آسمان ز هم گسیخت ستاره خوشه خوشه ریخت و آفتاب درکبود درههای آب غرق شد هوا بد است تو با کدام باد می روی؟ چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را که با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمی شود تو از هزاره های دور آمدی در این درازنای خون فشان به هر قدم نشان نقش پای توست در این درشتناک دیولاخ ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام به خون نوشته نامه وفای توست به گوش بیستون هنوز صدئای تیشه های توست چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود چهدارها که از تو گذشت سربلند زهی سکوه فامت بلند عشق که استوار ماند در هجوم هر گزند نگاه من هنوز آن بلنددور آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور کهربای آرزوست سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز رو نهی بدان فراز چه فکر می کنی ؟ جهان چو آبگینه شکسته ای ست که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت جنان نشسته کوه درکمین درههای این غروب تنگ زمان بی کرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش ,هوشنگ ابتهاج,زندگی,راهی و آهی یادها انبوه شد در سر پر سرگذشت جز طنین خسته افوس رفته ها را بازگشت ,هوشنگ ابتهاج,زندگی نامه,راهی و آهی شبی کدام شب ؟ شبی شبی ستاره ای دهان گشود چه گفت ؟ نگفت از لبش چکید سخن چکید ؟ سخن نه اشک ستاره میگریست ستاره کدام کهکشان ؟ ستاره ای که کهکشان نداشت سپیده دم که خاک در انتظار روز خرم است ستاره ای که در غم شبانه اش غروب کرد نهفته در نگاه شبنم است ,هوشنگ ابتهاج,شاعر,راهی و آهی سینه باید گشاده چون دریا تا کند نغمه ای چو دریا ساز نفسی طاقت آزموده چو موج که رود صد ره برآید باز تن طوفان کش شکیبنده که نفرساید از نشیب و فراز بانگ دریادلان چنین خیزد کار هر سینه نیست این آواز ,هوشنگ ابتهاج, بانگ دریا,زمین زین پیش شاعران ثناخوان که چشم شان در سعد و نحس طالع و سیر ستاره بود بس نکته های نغز و سخنهای پرنگار گفتند در ستابش این گنبد کبود اما زمین که بیشتر از هر چه در جهان شایسته ستایش و تکریم آدمی ست گمنام و ناشناخته و بی سپاس ماند ای مادر ای زمین امروز این منم که ستایشگر توام از توست ریشه و رگ و خون و خروش من فرزند حقگزار تو و شاکر توام بس روزگار گشت و بهار و خزان گذشت تو ماندی وگشادگی بی کرانه ات طوفان نوح هم نتوانست شعله کشت از آتش گداخته جاودانه ات هر پهلوان به خاک رسیده ست گرده اش غیر از تو ای زمین که در این صحنه ستیز ماندی به جای خویش پیوسته زورمند و گرانسنگ و استوار فرزند بدسگالی اگر چون حرامیان بی حرمت تو تاخت هرگز تهی نشد دلت از مهر مادری با جمله ناسپاسی فرزند شناخت آری زمین ستایش و تکریم را سزاست از اوست هر چه هست در این پهن بارگاه پروردگان دامن و گهواره وی اند سهراب پهلوان و سلیمان پادشاه ای بس که تازیانه خونین برق و باد پیچیده دردناک بر گرده زمین ای بس که سیل کف به لب آورده عبوس جوشیده سهمناک بر این خاک سهمگین زان گونه مرگبار که پنداشتی دریغ دیگر زمین همیشه تهی مانده از حیات اما زمین همیشه همان گونه سخت پشت بیرون کشیده تن از زیر هر بلا و آغوش بازکرده به لبخند آفتاب زرین و پرسخاوت و سرسبز و دلگشا بگذار چون زمین من بگذرانم شب طوفان گرفته را آنگه به نوش خند گهربار آفتاب پیش تو گسترم همه گنج نهفته را ,هوشنگ ابتهاج, زمین,زمین سنگی است زیر آب در گود شب گرفته دریای نیلگون تنها نشسته در تک آن گور سهمناک خاموش مانده در دل آن سردی و سکون او با سکوت خویش از یاد رفته ای ست در آن دخمه سیاه هرگز بر او نتافته خورشید نیم روز هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود کان ناله بشنود بسیار شب که اشک برافشاند و یاوه گشت در گود آن کبود سنگی است زیر آب ولی آن شکسته سنگ زنده ست می تپد به امیدی در آن نهفت دل بود اگر بهس ینه دلدار می نشست گل بود اگر به سایه خورشید می شکفت ,هوشنگ ابتهاج,مرجان,زمین مستانه سر به سینه مهتاب می گذاشت با خنده ای که روی لبت رنگ می نهفت چشم تو زیر سایه مژگان چه ناز داشت در باغ دل شکفت گل تازه امید کز چشمه نگاه تو باران مهر ریخت پیچید بوی زلف تو در باغ جان من پروانه شد خیالم و با بوی گل گریخت آنجا که می چکید ز چشم سیاه شب بر گونه سپید سحر اشک واپسین وز پرتو شراب شفق بر جبین روز گل می شود مستی خندان آتشین آنکا که می شکفت گل زرد آفتاب بر روی آبگینه دریاچه کبود وز لرزه های بوسه پروانگان باد می ریخت برگ و باز گل نوشکفته بود آنجا که می غنود چمنزار سبزپوش در بستر شکوفه زرین ‌آفتاب وز چنگ باد و بوسه پروانگان مست دامان کوه بود چو گیسو به پیچ و تاب آنجا که مهر کوه نشین مست و سرگران بر می گرفت از ره شب دامن نگاه در پرنیان نازک مهتاب می شکفت نیلوفر شب از دل استخر شامگاه آنجا که می چکید سرشک ستاره ها بر چهر نیلگون گل شتاب آسمان در جست وجوی شبنم لغزنده شهاب مهتاب می کشید به رخسار گل زبان در پرتو نگاه خوشت شبرو خیال راه بهشت گم شده آرزو گرفت چون سایه امید که دنبال آرزوست دل نیز بال و پر زد و دنبال او گرفت آوخ! که در نگاه تو آن نشو خند مهر چون کوکب سحر بدرخشید و جان سپرد خاموش شد ستاره بخت سپید من وز نوامید غم زده در سینه ام فسرد برگشتم از تو هم که در آن چشم خودپسند آن مهر دلنواز دمی بیشتر نزیست برگشتم و درون دل بی امید من بر گور عشق گم شده یاد تو میگریست ,هوشنگ ابتهاج, ,سراب چرا پنهان کنم ؟ عشق است و پیداست درین آشفته اندوه نگاهم تو را می خواهم ای چشم فسون بار که می سوزی نهان از دیرگاهم چه می خواهی ازین خاموشی سرد ؟ زبان بگشا که می لرزد امیدم نگاه بی قرارم بر لب توست که می بخشی به شادی های نویدم دلم تنگ است و چشم حسرتم باز چراغی در شب تارم برافروز به جان آمد دل از ناز نگاهت فرو رز این سکوت آشناسوز ,هوشنگ ابتهاج, آشنا سوز,سراب می شنوم آِناست موسیقی چشم تو در گوش من موج نگاه تو هم آواز ناز ریخت چو مهتاب در آغوش من می شنوم در نگه گرم توست گم شده گلبانگ بهشت امید این همه گشتم من و دلخواه من در نگه گرم تو می آرمید زمزمه شعر نگاه تو را می شنوم با دل و جان آشناست اشک زلال غزل حافظ است نغمه مرغان بهشتی نواست می شنوم در نگه گرم توست نغمه آن شاهد رویانشین باز ز گلبانگ تو سر می کشد شعله این آرزوی آتشین موسیقی چشم تو گویاتر است از لب پر ناله و آواز من وه که تو هم گر بتوانی شنید زین نگه نغمه سرا راز من ,هوشنگ ابتهاج, آواز نگاه تو,سراب باز واشد ز چشمه نوشی همچو باران زلال ناز و نگاه باز در جام جان من سرداد همچو مهتاب باده ای دلخواه بازم از دست می برد نگهی نگهی چون شراب مستی بخش چه نگاهی که همچو بوی گلاب می شود در مشام جانم پخش آه می نوشمت چو شیره گل چیستی ؟ ای نگاه نازآلود تو گلابی گلاب شهد آگین تو شرابی شراب گل پالود چه شرابی کز آن پیاله چشم همچو لغزاب ساغر لبریز می چکد خوش به کام تشنه من آتش افروز و آرزو انگیز آه پیمانه ای دگر که هنوز می گدازد ز تشنگی جگرم چه شرابی تو ؟ وه چه شورانگیز سرکشیدم تو را و تشنه ترم ,هوشنگ ابتهاج, نوش نگاه,سراب صبح می خندد و باغ از نفس گرم بهار می گشاید مژه و می شکند مستی خواب آسمان تافته در برکه و زین تابش گرم آتش انگیخته در سینه افسرده آب آفتاب از پس البرز نهفته ست و ازو آتشین نیزه برآورده سر از سینه کوه صبح می آید ازین آتش جوشنده به تاب باغ می گیرد ازین شعله گل گونه شکوه آه دیری ست که من مانده ام از خواب به دور مانده در بستر و دل بسته به اندیشه خویش مانده در بسترم و هر نفس از تیشه فکر می زنم بر سر خود تا بکنم ریشه خویش چیست اندیشه من ؟ عشق خیالی آشوبی که به بازویم گرفته ست به بیداری و خواب می نماید به من شیفته دل رخ به فریب می رباید ز تن خسته من طاقت و تاب آنچه من دارم ازو هست خیالی که ز دور چهر برتافته در آینه خاطر من همچو مهتاب که نتوانیش آورد به چنگ دور از دست تمنای من و در بر من می کنم جامه به تن می دوم از خانه برون می روم در پی او با دل دیوانه خویش پی آن گم شده می گردم و می آیم باز خسته و کوفته از گردش روزانه خویش خواب می آید و در چشم نمی یابد راه یک طرف اشک رهش بسته و یک سوی خیال نشنوم ناله خود را دگر از مستی درد آه گوشم شده کر یا که زبانم شده لال چشم ها دوخته بر بستر من سحرآمیز خواب بر سقف نشسته ست چو جادوی سیاه آه از خویش تهی می شوم آرام آرام می گریزد نفس خسته ام از سینه چو آه بانگ برمی زنم از شوق که : آنا آنا ناگهان می پرم از خواب گشاده آغوش می شود باز دو دست من و می افتد سست هیچ کس نیست به جز شب که سیاه است و خموش ,هوشنگ ابتهاج,آنا,سراب خسته و غم زده با زمزمه ای حزن آلود شب فرو می خزد از بام کبود تازه بند آمده باران و نسیمی نمناک می تراود ز دل سرد شبانگاه خموش شمع افسرده ماه از پس آن ابر سیاه گاه می خندد و می تابد از اندوهی س رد خنده ای غم زده چون خنده درد تابشی خسته و بی رنگ و تباه چون نگاهی که در آن موج زند سایه نرگ سوزناک از دل ویران درختان خموش می رسد گاه یکی نغمه آشفته به گوش نغمه ای گم شده از سینه نایی موهوم بانگی آواره و شوم می کشد مرغ شباهنگ خروش می رود ابر و یکی سایه انبوه و سیاه نرم وخاموش فرو می خزد از گوشه بام آه دردی ست در آن اختر لرزنده که گاه کورسو می زند و می شود از دیده نهان وز نهیب نفس تیره شام می کشد مرغ شباهنگ فغان آه ای مرغ شباهنگ خموش بس کن این بانگ و خروش بشکن این ناله پرسوز و گداز بشکن این ناله که آن مایه ناز تازه رفته ست به خواب آری ای مرغک اندوه پرست بس کن این شور و شتاب بس کن این زمزمه او بیماراست ,هوشنگ ابتهاج,اندوه,سراب می روی اما گریز چشم وحشی رنگ تو راز این اندوه بی آرام نتواند نهفت می روی خاموش و می پیچد به گوش خسته ام آنچه با من لرزش لبهای بی تاب تو گفت چیست ای دلدار این اندوه بی آرام چیست کز نگاهت می تراود نازدار و شرمگین ؟ آه می لرزد دلم از ناله ای اندوه بار کیست این بیمار در چشمت که می گرید حزین ؟ چون خزان آرا گل مهتاب رویا رنگ و مست می شکوفد در نگاهت راز عشقی ناشکیب وز میان سایه های وحشی اندوه رنگ خنده می ریزید به چشمت آرزویی دل فریب چون صفای آسمان در صبح نمناک بهار می تراود از نگاهت گریه پنهان دوش آری ای چشم گریز آهنگ سامان سوخته بر چه گریان گشته بودی دوش ؟ از من وامپوش بر چه گریان گشته بودی ؟ آه ای چشم سیاه از تپیدن باز می ماند دل خوش باورم در گمان اینکه شاید شاید آن اشک نهان بود در خلوت سرای سینه ات یادآورم ,هوشنگ ابتهاج,اندوه رنگ,سراب بر سر گوری که روزی بود آتشگاه عشق من وز لهیب آرزویی روشن و خوش تاب شعله می افراشت وینک از خاکستری پوشیده کز وی جز خموشی چشم نتوان داشت می چکد اشک نگاهم تلخ می چکد اشک نگاهم نیز در آن جام زهرآگین کز شرنگ بوسه لبریز است وز فسونی تازه می خواند مرا هر دم که بازآ این چه پرهیز است وز نهیب گور سرد چشم او کاندر آن هر گونه امیدی فرو مرده ست پای واپس می نهم بی نیاز بوسه ای پرشور کز فریبی تازه می رقصد در آن لبخند بی نیاز از خنده ای دلبند کز فسونی تازه می جوشد در آن آواز می چکد اشک نگاهم باز بر سر گوری که روزی بود آتشگاه عشق من وینک از خاکستر اندوه پوشیده ست در میان این خموش آباد بی حاصل در سکوت چیره این شام بی فرجام می چکد اشک نگاهم بر مزار دل می سراید قصه درد مرا با سنگ چشم او با غمی کاندر دلم زد چنگ وز پلاس هستی ام بگسیخت تار و پود می رود می گویمش بدرود وز نگاه خسته و پژمرده چون مهتاب پاییز ملال انگیز می گذارم بر مزار آرزوهایم گلی ویران یادگار آن امید گم شده آن عشق یادآویز ,هوشنگ ابتهاج,بر سنگ چشم او,سراب دیدم و می آمد از مقابل من دوش خنده تلخی نهاده بر لب پر نوش غم زده چون ماهتاب آخر پاییز دوخته برروی من نگاه غم انگیز من به خیال گذشته بسته دل و هوش ماه درخشنده بود و دریا آرام ساحل مرداب در خموشی و ابهام شب ز طرب می شکفت چون گل رویا عکس رخ مه در آبگینه دریا چون رخ ساقی که واژگون شده در جام او به بر مننشسته عابد ومعبود دوخته بر چشم من دو چشم غم آلود زورق ما می گذشت بر سر مرداب چهره او زیر سایه روشن مهتاب لذت اندوه بود و مستی غم بود سر به سر دوش من نهاده و دل شاد زمزمه می کرد و زلفش از نفس باد بر لب من می گذشت نرم و هوس خیز چون می شیرین بهبوسه های دل انگیز هوش مرا می ربود و سمتی می داد مست طرب بود و چون شکوفه سیراب بر رخ من خنده می زد آن گل شاداب خنده او جلوه امید و صفا بود راحت جان بود عشق بود وفا بود لذت غم می نشست در دل بی تاب دیدم و می آمد از مقابل من دوش خنده تلخی نهاده بر لب پر نوش آه کز آن خنده آشکار شکفتم بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم ناله فرو ماند در پس لب خاموش غم زده چون ماهتاب آخر پاییز دوخته بر روی من نگاه غم انگیز دیگر در خنده اش امید و صفا نیست راحت جان نیست عشق نیست وفا نیست دیگر این خنده نیست نغز و دلاویز می نگرم در خیال و می شنوم باز می رود و می دهد به گوش من آواز بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم ,هوشنگ ابتهاج,در لبخند او,سراب عمری به سر دویدم در جست وجوی یار جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود دادم در این هوس دل دیوانه را به باد این جست و جو نبود هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار مشتاق کیستم رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت این است آن پری که ز من می نهفت رو خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت در خواب آرزو هر سو مرا کشید پی خویش دربدر این خوشپسند دیده زیباپرست من شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار بگرفت دست من و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان در دورگاه دیده من جلوه می نمود در وادی خیال مرا مست می دواند وز خویش می ربود از دور می فریفت دل تشنه مرا چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب دیدم سراب بود بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟ کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟ بنما کجاست او ,هوشنگ ابتهاج,سراب,سراب برچید مهر دامن زربفت و خون گریست چشم افق به ماتم روز سیاه بخت وز هول خون چو کودک ترسیده مرغ شب نالید بر درخت شب سایه برفشاند و کلاغان خسته بال از راههای دور رسیدند تشنه کام رنگ شفق پرید و سیاهی فرو خزید از گوشه های بام من در شکنجه تب و جانم به پیچ و تاب در دیده پر آبم عکس جمال اوست بر می جهد ز چشمه جوشان مغز من هر دم خیال دوست چون ماهتاب بر سر ویران های دل مستانه پای کوبد در جامه سپید پیچد صدای خنده او در دل خراب لرزد تنم چو بید این مطرب از کجاست ؟ که از نغمه های او بر خانه خراب دلم سیل درد ریخت این زخمه دست کیست که بر تار می زند ؟ تار دلم گسیخت چون وای مرگ جگر سوز و دل خراش چون ناله وداع غم انگیز و جانگزاست اندوهناک و شوم چو فریاد مرغ حق این نغمه عزاست ایننغمه عزاست که منعشق مرده را امشب به گور می برم و خاک می کنم وز اشک غم که می چکد از چشم آرزو رخ پاک می کنم ,هوشنگ ابتهاج,شب سیاه,سراب در زیر سایه روشن مهتاب خوابناک در دامن سکوت شبی خسته و خموش آهسته گام می گذرد شاعری به راه مست و رمیده مدهوش می ایستد مقابل دیواری آشنا آنجا که آید از دل هر ذره بوی یار در تنگنای سینه دل خسته می تپد مشتاق و بی قرار از پشت شیشه می نگرد ماه شب نورد آنجا بر آن نگار خوابیده مست ناز در پیشگاه این همه زیبایی و جمال مه می برد نماز دنبال ماهتاب خیال گشاده بال آهسته می رود به درون اتاق او من مانده همچنان پس دویار محو و مست از اشتیاق او مه خیره گشته بر وی و آن مایه امید شیرین به خواب رفته در آن خوابگاه ناز و ا? زلف تابدار پریشان و بی قرار از یاد عشقباز در بستر آرمیده چو نیلوفری بر آب پاشیده ماهتاب بر او سوده های سیم لغزد پرند بر تن او همچو برگ گل از جنبش نسیم افتاده سایه روشن مهتاب سیم رنگ نرم و سپید چون پر و بال فرشتگان بر آن دو گوی عاج که برجسته تابناک از زیر پرنیان آن سیمگونه ساق که بابوسه نسیم لغزیده همچو برگ گل از چین دامنش و آن سایه های زلف که پیچیده مست ناز بر گرد گردنش آن زلف تاب خورده به پیشانی سپید چون سایه امید در آیینه خیال و آن چهر شرمناک که تابیده همچو ماه در هاله ملال آن سایه های در هم مژگان که زیر چشم غمگین به خواب رفته هماغوش راز خویش و آن چشم آرمیده رویا فریب او در خواب ناز خویش منمانده بی قرار و خیال رمیده مدهوش مست هوس گرفته از آن ماه بوسها تا آن زمان که آورد از صبح آگهی بانگ خروس ها بر می دمد سپیده و دلداده شاعری از گردش شبانه خود خسته می رود دنبال او پریده و بی رنگ سایه ای آهسته می رود ,هوشنگ ابتهاج,شبتاب,سراب می رفت آفتاب و به دنبال می کشید دامن ز دست کشته خود روز نیمه جان خونین فتاده روز از آن تیغ خون فشان در خاک می تپید و پی یار می خزید خندید آفتاب که : این اشک و آه چیست ؟ خوش باش روز غمزده هنگام رفتن است چون من بخند خرم و خوش این چه شیوناست ؟ ما هر دو می رویم دگر جای شکوه نیست نالید روز خسته که : ای پادشاه نور شادی از آن توست نه از آن من : بلی ما هر دو می رویم ازین رهگذر ولی تو می روی به حجله ومن می روم به گور ,هوشنگ ابتهاج,مرگ روز,سراب می خواهمت سرود بت بذله گوی من روی لبش شکفت گل آرزوی من خندید آسمان و فروریخت آفتاب در دیه امیدم باران روشنی جوشید اشک شادی ازین پرتو افکنی بخشید تازگی به گل گلشن شباب می خواهمت شنفتم و پنداشتم که اوست پنداشتم که مژده آن صبح روشن است پنداشتم که نغمه گم گشته من است پنداشتم که شاهد گمنام آرزوست خواب فریب باز ز لالایی امید در چشم آزمایش من آشیانه ساخت نای امید باز نوای هوس نواخت باز بز برای بوسه دل خواهشم تپید می خواهمت شنفتم و دنبال این سرود رفتم به آسمان فروزنده خیال دیدم چو بازگشتم ازین ره شکسته بال این نغمه آه نغمه ساز فریب بود می خواهمت بگو و دگرباره ام بسوز در شعله فریب دم دلنشین خویش تا نوکم امید شکیب آفرین خویش آری تو هم بگو که درین حسرتم هنوز پایان این فسانه ناگفته تو را نیرنگ این شکوفه نشکفته تو را می دانم و هنوز ز افسون آرزو در دامن سراب فریبننده امید در جست و جوی مستی این جام ناپدید می خواهم از تو بشنوم ای دلربا بگو ,هوشنگ ابتهاج,می خواهم از تو بشنوم,سراب ز چشمی که چون چشمه آرزو پر آشوب و افسونگر و دل رباست به سوی من آید نگاهی ز دور نگاهی که با جان من آشناست تو گویی که بر پشت برق نگاه نشانیده امواج شوق و امید که باز این دل مرده جانی گرفت سرآٍیمه گردید و در خون تپید نگاهی سبک بال تر از نسیم روان بخش و جان پرور و دل فروز برآرد ز خاکستر عشق من شراری که گرم است و روشن هنوز یکی نغمه جو شد هماغوش ناز در آن پرفسون چشم راز آشیان تو گویی نهفته ست در آن دو چشم نواهای خاموش سرگشتگان ز چشمی که نتوانم آن را شناخت به سویم فرستاده آید نگاه تو گویی که آن نغمه موسیقی ست که خاموش مانده ست از دیرگاه از آن دور این یار بیگانه کیست ؟ که دزدیده در روی من بنگرد چو مهتاب پاییز غمگین و سرد که بر روی زرد چمن بنگرد به سوی من آید نگاهی ز دور ز چشمی که چون چشمه آرزوست قدم می نهم پیش اندیشناک خدایا چه می بینم ؟ این چشم اوست ,هوشنگ ابتهاج,نگاه آشنا,سراب با تمام خشم خویش با تمام نفرت دیوانه وار خویش می کشم فریاد ای جلاد ننگت باد آه هنگامی که یک انسان می کشد انسان دیگر را می کشد در خویشتن انسان بودن را بشنو ای جلاد می رسد آخر روز دیگرگون روز کیفر روز کین خواهی روز بار آوردن این شوره زار خون زیر این باران خونین سبز خواهد گشت بذر کین وین کویر خشک بارور خواهد شد از گلهای نفرین آه هنگامی که خون از خشم سرکش در تنور قلبها می گیرد آتش برق سرنیزه چه ناچیزست و خروش خلق هنگامی که می پیچد چون طنین رعد از آفاق تا آفاق چه دلاویزست بشنو ای جلاد می خروشد حشم در شیپور می کوبد غضب بر طبل هر طرف سر می کشد عصیان و درون بستر خونین خشم خلق زاده میشود طوفان بشنو ای جلاد و مپوشان چهره با دستان خون آلود می شناسندت به صد نقش و نشان مردم می درخشد زیر برق چکمه های تو لکه های خون دامنگیر و به کوه و دشت پیچیده ست نام ننگین تو با هر مرده باد خلق کیفرخواه و به جا مانده ست از خون شهیدان برسواد سنگ فرش راه نقش یک فریاد : ای جلاد ننگت باد ,هوشنگ ابتهاج, بر سواد سنگ فرش راه,شبگیر در نهفت پرده شب دختر خورشید نرم می بافد دامن رقاصه صبح طلایی را وز نگاه سیاه خویش می سراید مرغ مرگ اندیش چهره پرداز سحر مردهست چشمه خورشید افسرده ست می دواند در رگ شب خون سرد این فرسب شوم وز نهفت پرده شب دختر خورشید همچنان آهسته می بافد دامن رقاصه صبح طلایی را ,هوشنگ ابتهاج, دختر خورشید,شبگیر در بگشایید شوع بیارید عود بسوزید پرده به یکسو زنید از رخ مهتاب شاید این از غبار راه رسیده آن سفری همنشین گم شده باشد ,هوشنگ ابتهاج, شاید,شبگیر بگشاییم کفتران را بال بفروزیم شعله بر سر کوه بسراییم شادمانه سرود وین چنین با هزار گونه شکوه مهرگان را به پیشباز رویم رقص خوش پیچ و تاب پرچم ها زیر پرواز کفتران سپید شادی آرمیده گام سپهر خنده نو شکفته خورشید مهرگان را درود می گویند گرم هر کار مست هر پندار همره هر پیام هر سوگند در دل هر نگاه هر آواز توی هر بوسه روی هر لبخند بسراییم مهرگان خوش باد ,هوشنگ ابتهاج, مهرگان نو,شبگیر می پرد نیل شب از خاکستر سرد سحر وز نهفت این مه آلود عبوس می تراود صبح رنگ آور واپسین فریاد مرغ حق می چکد با لختههای خون روی خاکستر وز هراس روز دیگرگون می تپد چونچشمه سیماب چشم هر اختر روی هر دیوار ایستاده سایه ای چون وحشت کابوس کور و کین گستر وز صدای پای هر عابر در کسوت پر هراس خویش می لرزند سایه های شوم خوف آور در همین هنگام از سپهر نیلی زرتار می تراود صبح آذرگون زیرپ ای مرد چکمه پوش چوبه های دار می روید می شکوفد خون ,هوشنگ ابتهاج, کابوس,شبگیر دختری خوابیده در مهتاب چون گل نیلوفری بر آب خواب می بیند خواب می بنید که بیمار است دلدارش وین سیه رویا شکیب از چشم بیمارش باز می چیند می نشیند خسته دل در دامن مهتاب چون شکسته بادبان زورقی بر آب می کند اندیشه با خود از چه کوشیدم به آزارش ؟ وز پشیمانی سرکشی گرم می درخشد در نگاه چشم بیدارش روز دیگر باز چون دلداده می ماند به راه او روی می تابد ز دیدارش می گریزد از نگاه او باز می کوشد به آزارش ,هوشنگ ابتهاج,آزاد,شبگیر بسترم صدف خالی یک تنهایی ست و تو چون مروارید گردن آویز کسان دگری ,هوشنگ ابتهاج,احساس,شبگیر می خوانم و می ستایمت پر شور ای پرده دل فریب رویا رنگ می بوسمت ای سپیده گلگون ای فردا ای امید بی نیرنگ دیری ست که من پی تو می پویم هر سو که نگاه می کنم آوخ غرق است در اشک و خون نگاه من هر گام که پیش می روم برپاست سر نیزه خون فشان به راه من وین راه یگانه راه بی برگشت ره می سپریم همره امید آگاه ز رنج و آشنا با درد یک مرد اگر به خاک می افتد بر می خیزد به جای او صد مرد این است که کاروان نمی ماند آری ز درون این شب تاریک ای فردا من سوی تو می رانم رنج است و درنگ نیست می تازم مرگ است و شکست نیست می دانم آبستن فتح ماست این پیکار می دانمت ای سپیده نزدیک ای چشمه تابناک جان افروز کز این شب شوم بخت بد فرجام بر می آیی شکفته و پیروز وز آمدن تو زندگی خندان می آیی و بر لب تو صد لبخند می آیی و در دل تو صد امید می آیی و از فروغ شادی ها تابنده به دامن تو صد خورشید وز بهر تو بازگشته صد آغوش در سینه گرم توست ای فردا درمان امیدهای غم فرسود در دامن پاک توست ای فردا پایان شکنجه های خون آلود ای فردا ای امید بی نیرنگ ,هوشنگ ابتهاج,ای فردا,شبگیر كودك من كودك مسكین از برای تو دردهایی كور چشم می پاید در شكیب انتظار سالهای دور وینك اینجا من با تلاش طاقت رنج آزمای خویش چشم می پایم برای تو شادی فردای خندان را كودك من كودك شیرین ,هوشنگ ابتهاج,دید,شبگیر پشت این کوه بلند لب دریای کبود دختری بود که من سخت می خواستمش و تو گویی که گالی آفریده شده بود که منش دوست بدارم پرشور و مرا دوست بدارد شیرین و شما می دانید آه ای اخترکان خاموش که چه خوش دل بودیم من و او مست شکر خواب امید و چه خوشبختی پاک در نگاه من و او می خندید وینک ای دخترکان غماز گر نه لالید و نه گنگ بگشایید زبان و بگویید که از یک بهتان چون شد این چشمه غبار آلوده و میان من و او اینک این دشت بزرگ اینک این راه دراز اینک این کوه بلند ,هوشنگ ابتهاج,دیوار,شبگیر دیگر این پنجره بگشای که من به ستوه آمدم از این شب تنگ دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس وین شب تلخ عبوس می فشارد به دلم پای درنگ دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه پشت این پنجره بیدار و خموش مانده ام چشم به راه همه چشم و همه گوش مست آن بانگ دلاویز که می آید نرم محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ آری این پنجره بگشای که صبح می درخشد پس این پرده تار می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس وز رخ آینه ام می سترد زنگ فسوس بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ ,هوشنگ ابتهاج,شبگیر,شبگیر جنبش گهواره نغمه لالایی ریزش چشمه شیر به لب غنچه تر پرپر پروانه جیک جیک گنجشک تابش چشم شناخت تپش خواهش گنگ نگه شوق و شکیب بوسه عشق و شتاب خنده دلکش گلهای سپید به سر زلف عروس جنبش گهواره نغمه لالایی ,هوشنگ ابتهاج,صلح,شبگیر درختی پیر شکسته خشک تنها گم نشسته در سکوت وهمناک دشت نگاهش دور فسرده در غروب مرده دلگیر و هنگامی که بر می گشت کلاغی خسته سوی آشیان خویش غم آور بر سر آن شاخه های خشک فروغ واپسین خنده خورشید شد خاموس ,هوشنگ ابتهاج,غروب,شبگیر دیراست گالیا در گوش من فسانه دلدادگی مخوان دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان عشق من و تو ؟ آه این هم حکایتی است اما درین زمانه که درمانده هر کسی از بهر نان شب دیگر برای عشق و حکایت کجال نیست شاد و شکفته در شب جشن تولدت تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک امشب هزار دختر هم سال تو ولی خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو بر پرده های ساز اما هزار دختر بافنده این زمان با چرک وخون زخم سرانگشت های شان جان می کنند در قفس تنگ کارگاه از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست از خون و زندگانی اسنان گرفته رنگ در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک اینجا به باد رفته هزار آتش جوان دست هزار کودک شیرین بی گناه چشم هزار دختر بیمار ناتوان دیر است گالیا هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان هنگامه رهایی لبها ودست هاست عصیان زندگی ست در روی من مخند شیرینی نگاه تو بر من حرام باد بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق بر من حرام باد تپش های قلب شاد یاران من به بند در دخمه های تیره و نمناک باغشاه در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه زود است گالیا در گوش من فسانه دلداگی مخوان اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه زود است گالیا ! نرسیده ست کاروان روزی که بازوان بلورین صبحدم برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت روزی که آفتاب از هرچه دریچه تافت روزی که گونه و لب یاران هم نبرد رنگ نشاط و خنده گم گشته بازیافت من نیز باز خواهم گردید آن زمان سوی ترانهها و غزلها و بوسه ها سوی بهارهای دل انگیز گل فشان سوی تو عشق من ,هوشنگ ابتهاج,كاروان,شبگیر مرگ در هر حالتی تلخ است اما من دوستتر دارم که چون از ره در آید مرگ درشبی آرام چون شمعی شوم خاموش لیک مرگ دیگری هم هست دردناک اما شگرف و سرکش و مغرور مرگ مردان مرگ در میدان با تپیدن های طبل و شیون شیپور با صفیر تیر و برق تشنه شمشیر غرقه در خون پیکری افتاده در زیر سم اسبان وه چه شیرین است رنج بردن پافشردن در ره یک ‌آرزو مردانه مردن وندر امید بزرگ خویش با سرود زندگی بر لب جان سپردن آه اگر باید زندگانی را به خون خویش رنگ آرزو بخشید و به خون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید من به جان و دل پذیرا میشوم این مرگ خونین را ,هوشنگ ابتهاج,مرگ دیگر,شبگیر بانگ ناقئس در دلم برخاست من سر آسیمه وار و خواب آلود جستم از جا چه بود ؟ آه چه بود ؟ روز شادی است ؟ یا نوای عزاست ؟ هیچ کس لب به پاسخم نگشود باد جنبید وکشته شد فانوس شب گرانبار و تیره چون کابوس بانگ ناقوس در دلم برخاست آه می پرسم از خود این چه نواست ؟ از برای که می زند ناقوس ؟ ,هوشنگ ابتهاج,ناقوس,شبگیر ای کدامین شب یک نفس بگشای جنگل انبوه مژگان سیاهت را تا بلغزد بر بلور برکه چشم کبود تو پیکر مهتابگون دختری کز دور با نگاه خویش می جوید بوسه شیرین روزی آفتابی را از نوازش های گرم دست های من دختری نیلوفرین شبرنگ مهتابی می تپد بی تاب در خواب هوسناک امید خویش پای تا سر یک هوس آغوش و تنش لغزان و خواهش بارمی جوید چون مه پیچان به روی دره های خواب آلود سپیده دم بسترم را تا بلغزد از طلب سرشار همچو موج بوسه مهتاب روی گندم زار تا بنوشد در نوازشهای گرم دستهای من شبنم یک عشق وحشی را ای کدامین شب بک نفس بگشای سیاهت را ,هوشنگ ابتهاج,نیلوفر,شبگیر پرده افتاد صحنه خاموش آسمان و زمین مانده مدهوش نقش ها رنگ ها چون مه و دود رفته بر باد مانده در پرده گوش رقص خاموش فریاد پرده افتاد صحنه خاموش وز شگفتی این رنگ و نیرنگ خنده یخ بسته بر لب گریه خشکیده در چشم پرده افتاد صحنه خاموش و آن نمایش که همچون فریبنده خوابی شگفت دل از من همی برد پایان گرفت و من که بازیگر مات این صحنه بودم چو مرد فسون گشته خواب بند که چشم از شکست فسون برگشاید به جای تماشاگران یافتم خویشتن را شگفتا ! که را بخت آن داده اند که چون من تماشاگر بازی خویش باشد ؟ وز این گونه چون من تراشد فریب دل خویشتن را که آخر رگ جان خراشد ؟ بلی پرده افتاد و پایان گرفت فسونکاری این شب بی درنگ و من در شگفت که چون کودکان بخندم بر این خواب افسانه رنگ ؟ و یا در نهفت دل تنگ خویش بگریم بر اندوه این سرگذشت ؟ ,هوشنگ ابتهاج,پرده افتاد,شبگیر ای شادی آزادی ای شادی آزادی روزی که تو بازآیی با این دل غم پرورد من با تو چه خواهم کرد ؟ غم هامان سنگین است دل هایمان خونین است از سر تا پامان خون می بارد ما سر تا پا زخمی ما سر تا پا خونین ما سر تا پا دردیم ما این دل عاشق را در راه تو آماج بلا کردیم وقتی که زبان از لب می ترسید وقتی که قلم از کاغذ شک داشت حتی حتی حافظه از وحشت در خواب سخن گفتن می آشفت ما نام تو را در دل چون نقشی بر یاقوت می کندیم وقتی که در آن کوچه تاریکی شب از پی شب می رفت و هول سکوتش را بر پنجره فروبسته فرو می ریخت ما بانگ تو را با فوران خون چون سنگی در مرداب بر بام و در افکندیم وقتی که فریب دیو در رخت سلیمانی انگشتر را یکجا با انگشتان می برد ما رمز تو را چون اسم اعظم در قول و غزل قافیه می بستیم از می از گل از صبح از آینه از پرواز از سیمرغ از خورشید می گفتیم از روشنی از خوبی از دانایی از عشق از ایمان از امید می گفتیم آن مرغ که در ابر سفر می کرد آن بذر که در خاک چمن می شد آن نور که در آینه می رقصید در خلوت دل با ما نجوا داشت با هر نفسی مژده دیدار تو می آورد در مدرسه در بازار درمسجد در میدان در زندان در زنجیر ما نام تو را زمزمه می کردیم آزادی آزادی آزادی آن شبها آن شب ها آن شب ها آن شبهای ظلمت وحشت زا آن شبهای کابوس آن شبهای بیداد آن شبهای ایمان آن شبهای فریاد آن شبهای طاقت و بیداری در کوچه تو را جستیم بر بام تو را خواندیم آزادی آزادی آزادی می گفتم روزی که تو بازآیی من قلب جوانم را چون پرچم پیروزی برخواهم داشت وین بیرق خونین را بر بام بلندتو خواهم افراشت می گفتم روزی که تو بازآیی این خون شکوفان را چون دسته گل سرخی در پای توخواهم ریخت وین حلقه بازو را در گردن مغرورت خواهم آویخت ای آزادی بنگر آزادی این فرش که در پای تو گسترده ست از خون است این حلقه گل خون است گل خون است ای آزادی از ره خون می آیی اما می آیی و من در دل می لرزم این چیست که در دست تو پنهان است ؟ این چیست که در پای تو پیچیده ست ؟ ای آزادی آیا با زنجیر می آیی ؟ ,هوشنگ ابتهاج, آزادی,يادگار خون سرو بی مرغ آشیانه چه خالی ست خالی تر آشیانه مرغی جفت خود جداست آه ای کبوتران سپید شکسته بال اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید اما دلم به غارت رفته ست با آن کبوتران که پریدند با آن کبوتران که دریغا هرگز به خانه بازنگشتند ,هوشنگ ابتهاج, بازگشت,يادگار خون سرو تا نیاراید گیسوی کبودش را به شقایق ها صبح فرخنده در آیینه نخواهد خندید ,هوشنگ ابتهاج, سرخ و سفید,يادگار خون سرو برداشت آسمان را چون کاسه ای کبود و صبح سرخ را لاجرعه سر کشید آنگاه خورشید در تمام وجودش طلوع کرد ,هوشنگ ابتهاج, صبوحی,يادگار خون سرو گلوی مرغ سحر را بریده اند و هنوز در این شط شفق آواز سرخ او جاری است ,هوشنگ ابتهاج, طرح,يادگار خون سرو ای صبح ای بشارت فریاد امشب خروس را در آستان آمدنت سر بریده اند ,هوشنگ ابتهاج, فلق,يادگار خون سرو باز طوفان شب است هول بر پنجره می کوبد مشت شعله می لرزد در تنهایی باد فانوس مرا خواد کشت؟ ,هوشنگ ابتهاج, هول,يادگار خون سرو خیال دلکش پرواز در طراوت ابر به خواب می ماند پرنده در قفس خویش خواب می بیند پرنده در قفس خویش به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد پرنده می داند که باد بی نفس است و باغ تصویری ست پرنده در قفس خویش خواب می بیند ,هوشنگ ابتهاج, پرنده می داند,يادگار خون سرو شب فرو می افتاد به درون آمدم و پنجره ها رابستم باد با شاخه در آویخته بود من در این خانه تنها تنها غم عالم به دلم ریخته بود ناگهان حس کردم که کسی آنجا بیرون در باغ در پس پنجره ام می گرید صبحگاهان شبنم می چکید از گل سیب ,هوشنگ ابتهاج, گریه سیب,يادگار خون سرو خبر کوتاه بود اعدامشان کنید خروش دخترک برخاست لبش لرزید دو چشم خسته اش از اشک پر شد گریه را سر داد و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم چرا اعدامشان کردند ؟ می پرسد ز من با چشم اشک آلود عزیزم دخترم آنجا شگفت انگیز دنیایی ست دروغ و دشمنی فرمانروایی می کند آنجا طلا : این کیمیای خون انسان ها خدایی می کند آنجا شگفت انگیز دنیایی که همچون قرنهای دور هنوز از ننگ آزار سیاهان دامن آلوده ست در آنجا حق و انسان و حرفهایی پوچ و بیهوده ست در آنجا رهزنی آدمکش خونریزی آزاد است و دست و پای آزادی ست در زنجیر عزیزم دخترم آنان برای دشمنی با من برای دشمنی با تو برای دشمنی با راستی اعدام شان کردند و هنگامی که یاران با سرود زندگی بر لب به سوی مرگ می رفتند امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند به شوق زندگی آواز می خواندند و تاپایان ره راه روشن خود با وفا ماندند عزیزم پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز تو در من زنده ای من در تو ما هرگز نمی میریم من و تو با هزاران دگر این راه را دنبال می گیریم از آن ماست پیروزی از آن ماست فردا با همه شادی و بهروزی عزیزم کار دنیا رو به آبادی ست و هر لاله که از خون شهیدان می دمد امروز نوید روز آزادی ست ,هوشنگ ابتهاج,برای روزنبرگ ها,يادگار خون سرو باگریه می نویسم از خواب با گریه پا شدم دستم هنوز در گردن بلند تو آویخته ست و عطر گیسوان سیاه تو با لبم آمیخته ست دیدار شد میسر و با گریه پا شدم ,هوشنگ ابتهاج,خواب,يادگار خون سرو هجوم غرت شب بود و خون گرم شفق هنوز می جوشید هنوز پیکر گلگون آفتاب شهید بر آن کرانه دشت کبود می جنبید هنوز برکه غمگین به یاد می آورد پرده رنگی روزی که دم به دم می کاست تو با چراغ دل خویش آمدی بر بام ستاره ها به سلام تو آمدند : سلام سلام بر تو که چشم تو گاهواره روز سلام برتو که دست تو آشیانه مهر سلام بر تو که روی تو روشنایی ماست سلام بر تو که از نور داشتی پیغام تو چون شهاب گذشتی بر آن سکوت سیاه توچون شهاب نوشتی به خون روشن خویش که صبح تازه ز خون شهید خاست ز بال سرخ تو خواندم در آن غغروب قفس که آفتاب رها گشتن قناری هاست ,هوشنگ ابتهاج,ز بال سرخ قناری,يادگار خون سرو گردنی می افراشت سرش از چرخ فراتر می رفت آسمان با همه اخترهاش بوسه می زد به سر انگشتش سکه خورشید بود در مشتش یک سر و گردن گاه نه کم از فاصله کیهانی ست وز سرافرازی تا خواری جز یک سر مو فاصله نیست او سری خم کرد و آسمان با همه اخترهاش دور شد از سر او ,هوشنگ ابتهاج,سقوط,يادگار خون سرو بانگ خروس از سرای دوست برآمد خیز و صفا کن که مژده سحر آمد چشم تو روشن باغ تو آباد دست مریزاد هشت حافظ به همره تو که آخر دست به کاری زدی و غصه سر آمد بخت تو برخاست صبح تو خندید از نفست تازه گشت اتش امید وه که به زندان ظلمت شب یلدا نور ز خورشید خواستی و برآمد گل به کنار است باده به کار است گلشن و کاشانه پر ز شور بهاراست بلبل عاشق ! بخوان به کام دل خویش باغ تو شد سبز و سرخ گل به بر آمد جام تو پر نوش کام تو شیرین روز تو خوش باد کز پس آن روزگار تلخ تر از زهر بار دگر روزگار چون شکر آمد رزم تو پیروز بزم تو پر نور جام به جام تو می زنم ز ره دور شادی آن صبح آرزو که ببینیم بوم ازین بام رفت و خوش خبر آمد ,هوشنگ ابتهاج,شاد باش,يادگار خون سرو آسمان زیر بال اوج تو بود چون شده ای دل که خاکسار شدی ؟ سر به خورشید داشتی و دریغ زیر پای ستم غبار شدی ترسم ای دلنشین دیرینه سرگذشت تو هم زیاد رود آرزومند را غم جان نیست آه اگر آرزو به باد رود ,هوشنگ ابتهاج,شکست,يادگار خون سرو ما از نژاد آتش بویدم همزاد آفتاب بلند اما با سرنوشت تیره خاکستر عمری میان کوره بیداد سوختیم او چون شراره رفت من با شکیب خاکستر ماندم کیوان ستاره شد تا برفراز این شب غمناک امید روشنی را با ما نگاه دارد کیوان ستاره شد تا شب گرفتگان راه سپید را بشناسند کیوان ستاره شد که بگوید آتش آنگاه آتش است کز اندرون خویش بسوزد وین شام تیره را بفروزد من در تمام این شب یلدا دست امید خسته خود را دردستهای روشن او می گذاشتم من در تمام این شب یلدا ایمان آفتابی خود را از پرتو ستاره او گرم داشتم کیوان ستاره بود با نور زندگانی می کرد با نور درگذشت او در میان مردمک چشم ما نشست تا ایم ودیعه را روزی به صبحدم بسپاریم ,هوشنگ ابتهاج,كیوان ستاره بود,يادگار خون سرو شب همه غم های عالم را خبر کن بنشین و با من گریه سر کن گریه سر کن ای جنگل ای انبوه اندوهان دیرین ای چون دل من ای خموش گریه آگین سر در گریبان در پس زانو نشسته ابرو گره افکنده چشم از درد بسته در پرده های اشک پنهان کرده بالین ای جنگل ای داد از آشیانت بوی خون می آورد باد بر بال سرخ کشکرک پیغام شومی ست آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد ؟ ای جنگل ای شب ای بی ستاره خورشید تاریک اشک سیاه کهکشان های گسسته آیینه دیرینه زنگار بسته دیدی چراغی را که در چشمت شکستند ؟ ای جنگل ای غم چنگ هزار آوای باران های ماتم در سایه افکند کدامین ناربن ریخت خون از گلوی مرغ عاشق ؟ مرغی که می خواند مرغی که با آوازش از کنج قفس پرواز می کرد مرغی که می خواست پرواز باشد ای جنگل ای حیف همسایه شب های تلخ نامرادی در آستان سبز فروردین دریغا آن غنچه های سرخ را بر باد دادی ای جنگل ای پیوسته پاییز ای آتش خیس ای سرخ و زرد ای شعله سرد ای در گلوی ابر و مه فریاد خورشید تا کی ستم با مرد خواهد کرد نامرد؟ ای جنگل ای در خود نشسته پیچیده با خاموشی سبز خوابیده با رویای رنگین بهار نغمه پرداز زین پیله کی آن نازنین پروانه خواهد کرد پرواز ؟ ای جنگل ای همراز کوچک خان سردار هم عهد سرهای بریده پر کرده دامن از میوه های کال چیده کی می نشیند درد شیرین رسیدن در شیر پستانهای سبزت ؟ ای جنگل ای خشم ای شعله ور چون آذرخش پیرهن چاک با من بگو از سرگذشت آن سپیدار آن سهمگین پیکر که با فریاد تندر چون پاره ای از آسمان افتاد بر خاک ای جنگل ای پیر بالنده افتاده آزاد زمینگیر خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها ای جنگل ! اینجا سینه من چون تو زخمی ست اینجا دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد ,هوشنگ ابتهاج,مرثیه جنگل,يادگار خون سرو در گشودند به باغ گل سرخ و من دل شده را به سراپرده رنگین تماشا بردند من به باغ گل سرخ با زبان بلبل خواندم در سماع شب سروستان دست افشاندم در پریخانه پر نقش هزار آینه اش خویشتن را به هزاران سیما دیدم با لب آینه خندیدم من به باغ گل سرخ همره قافله رنگ و نگار به سفر رفتم از خاک به گل رقص رنگین شکفتن را در چشمه نور مژده دادم به بهار من به باغ گل سرخ زیر آن ساقه تر عطر را زمزمه کردم تا صبح من به باغ گل سرخ درتمام شب سرد روشنایی را خواندم با آب و سحر را به گل و سبزه بشارت دادم ,هوشنگ ابتهاج,من به باغ گل سرخ,يادگار خون سرو ای دریغا چه گلی ریخت به خاک چه بهاری پژمرد چه دلی رفت به باد چه چراغی افسرد هر شب این دلهره طاقت سوز خوابم از دیده ربود هر سحر چشم گشودم نگران چه خبر خواهد بود ؟ سرنوشت دل من بود درین بیم و امید آه ای چشمه نوشین حیات ای امید دلبند گرچه صد بار دلم از تو شکست هیچ گاه از لب نوشت نبریدم پیوند آخر ای صبحدم خون آلود آمد آن خنجر بیداد فرود شش ستاره به زمین در غلتید شش دل شیر فروماند از کار شش صدا شد خاموش بانگ خون در دل ریشم برخاست پر شدم از فریاد هفتمین اختر صبح سیاه دل من بود که بر خاک افتاد ,هوشنگ ابتهاج,هفتمین اختر,يادگار خون سرو بازباران است و شب چون جنگلی انبوه از زمین آهسته می روید با نواهایی به هم پیچیده زیر ریزش باران با خود او را زیر لب نجواست سرگذشتی تلخ می گوید کوچه تاریک است بانگ پایی می شود نزدیک شاخه ای بر پنجره انگشت می ساید اشک باران می چکد بر شیشه تاریک من نشسته پیش آتش در اجاقم هیمه می سوزد دخترم یلدا خفته در گهواره می جنباندش مادر شب گران بار است و باران همچنان یکریز می بارد سایه باریک اندام زنی افتاده بر دیوار بچه اش را می فشارد در بغل نومید در دلش انگار چیزی را می کنند از ریشه خون آلود لحظه ای می ایستد خم می شود آهسته با تردید رعد می غرد سیل می بارد آخرین اندیشه مادر چه خواهی شد ؟ آسمان گویی ز چشم او فرو می بارد این باران باز باران است و شب چون جنگلی انبوه بر زمین گسترده هر سو شاخ و برگش را با صداهایی به هم پیچیده دارد زیر لب نجوا من نشسته تنگ دل پیش اجاق سرد دخترم یلدا خفته در گهواره اش آرام ,هوشنگ ابتهاج, سرگذشت,چند برگ از یلدا گفتمش شیرین ترین آواز چیست ؟ چشم غمکینش به رویم خیره ماند قطره قطره اشکش از مژگان چکید لرزه افتادش به گیسوی بلند زیر لب غمناک خواند ناله زنجیرها بر دست من گفتمش آنگه که از هم بگسلند خنده تلخی به لب آورد و گفت آرزویی دلکش است اما دریغ بخت شورم ره برین امید بست و آن طلایی زورق خورشید را صخره های ساحل مغرب شکست من به خود لرزیدن از دردی که تلخ در دل من با دل او می گریست گفتمش بنگر در این دریای کور چشم هر اختر چراغ زورقی ست سر به سوی آسمان برداشت گفت چشم هر اختر چراغ زورقی ست لیکن این شب نیز دریا یی ست ژرف ای دریغا ش یروان !‌ کز نیمه راه می کشد افسون شب در خواب شان گفتمش فانوس ماه می دهد از چشم بیداری نشان گفت اما در شبی این گونه گنگ هیچ آوایی نمی آید به گوش گفتمش اما دل من می تپد گوش کن اینک صدای پای دوست گفت ای افسوس در این دام مرگ باز صید تازه ای را می برند این صدای پای اوست گریه ای افتاد در من بی امان در میان اشک ها پرسیدمش خوش ترین لبخند چیست ؟ شعله ای در چشم تارکش شکفت جوش خونن در گونهاش آتش فشاند گفت لبخندی که عشق سربلند وقت مردن بر لب مردان نشاند من ز جا برخاستم بوسیدمش ,هوشنگ ابتهاج,بوسه,چند برگ از یلدا بنشینیم و بیندیشیم این همه با همبیگانه این همه دوری و بیزاری به کجا آیا خواهیم رسید آخر ؟ و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟ جنگلی بودیم شاخه در شاخه همه آغوش ریشه در ریشه همه پیوند وینک انبوه درختانی تنهاییم مهربانی به دل بسته ما مرغی ست کز قفس در نگشادیمش و. به عذری که فضایی نیست وندرین باغ خزان خورده جز سموم ستم آورده هوایی نیست ره پرواز ندادیمش هستی ما که چو آینه تنگ بر سینه فشردیمش از وحشت سنگ انداز نه صفا و نه تماشا به چه کار آمد؟ دشمنی دل ها را با کین خوگر کرد دست ها با دشنه همدستان گشتند و زمین از بدخواهی به ستوه آمد ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد وینک از سینه دوست خون فرو می ریزد دوست کاندر بر وی گریه انباشته را نتوانی سر داد چه توان گفتمش؟ بیگانه ست و سرایی که به جشم انداز پنجره اش نیست درختی که بر او مرغی به فغان تو دهد پاسخ زندان است من به عهدی که بدی مقبول و توانایی دانایی ست با تو از خوبی می گویم از تو دانایی می جویم خئب من ! دانایی را بنشان بر تخت و توانایی را حلقه به گوشش کن من به عهدی که وفاداری داستانی ملال آور و ابلهی نیست دگر افسوس داشتن جنگ برادرها را باور آشتی را به امیدی که خرد فرمان خواهد راند می کنم تلقین وندر این فتنه بی تدبیر با چه دلشوره و بیمی نگرانم من این همه با هم بیگانه این همه دوری و بیزاری به کجا آیا خواهیم رسید آخر ؟ و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده ؟ بنششینیم و بیندیشیم ,هوشنگ ابتهاج,تشویش,چند برگ از یلدا این ساکت صبور که چون شمع سر کرده در کنار غم خویش با این شب دراز و درنگش جانش همه فغان و دریغ است فریادهاست در دل تنگش در خلوت غم آور مرجان پی های های گریه شبی نیست اما خروش وحشی دریا گم می کند در این ظب طوفان فریادهای خسته او را بس در حصار این شب دلگیر ماندم نگاه بسته به روزن همچون گیاه رسته بن چاه یک یک ستاره ها به سر من چون اشک پر شدند و چکیدند نایی نرست آخر از این چاه تا ناله های من بتواند روزی به گوش رهگذری گفت وز خون تلخ من گل سرخی در این کویر سوخته نشکفت بس آرزو که در دل من مرد چون عشق های دور جوانی اما امید همره من ماند تنها گریستیم نهانی مرغ قفس اگر چه اسیر است باز آرزوی پر زدنش هست اینک ستم ! که مرغ هوا را از یاد رفته است دریغا رویای آشیانه در ابر شب ها در انتظار سپیده با آتشی که در دل من بود چون شمع قطره قطره چکیدم افسوس ! بردریچه باد است فانوس نیمه جان امیدم بس دیر ماندی ای نفس صبح کاین تشنه کام چشمه خورشید در آرزوی لعل شدن مرد و امروز زیر ریزش ایام خود سنگواره ای ست ز امید ,هوشنگ ابتهاج,سنگواره,چند برگ از یلدا جنگل سرسبز در حریق خزان سوخت خیره بر او چشم خون گرفته خورشید دامن دشت از غبار سوخته پر شد مرغ شب از آشیانه پر زد و نالید جنگل آتش گرفته از نفس افتاد و آن همه رنگ و ترانه گشت فراموش ابر سیه خیمه زد گرفته و سنگین بر سر ویرانه های جنگل خاموش اما شب ها که جز ستاره کسی نیست زمزمه ای در میان جنگل خفته ست خاک نفس می کشد هنوز تو گویی در نفسش بوی باغ های شکفته ست سینه این خاک خشک سوخته حاصل بستر بس جویبارهای روان است در دل گسترده اش چو ابر گرانبار اشک زلال هزار چشمه نهان است پر ز عطش ریشه های زنده سرکش چنگ فرو می برند در جگر خاک قلب زمین می زند ز جنبش رستن با تپش پر شتاب خون طربناک در دل هر دانه ای ز شوق شکفتن رقص دلاویز ناز می شود آغاز گویی در باغ آفتابی جانش آمده ناگه هزار مرغ به پرواز راه گشایان بذرهایی نهانی گر شده از زیر سنگ ره بگشایند نازک جانان سبزپوش بهاری رقصان رقصان ز خاک و خاره برآیند جوشش آن رنگ و بو که در تن ساقه ست تا نشود گل ز کار باز نماند شیره خورشید در رگش به تکاپوست تا که چو رنگین کمان شکوفه فشاند اینک ای باغبان شکوه شکفتن ساقه جوانه زد و جوانه ترک خورد شاخه خشکی که در تمام زمستان زندگیش را نهفته داشت گل آورد ,هوشنگ ابتهاج,پردگی,چند برگ از یلدا از هم گریختیم و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ بر خاک ریختیم جان من و تو تشنه پیوند مهر بود دردا که جان تشنه خود را گداختیم بس دردناک بود جدایی میان ما از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت و آن عشق نازنین که میان من و تو بود دردا که چون جوانی ما پایمال گشت با آن همه نیاز که من داشتم به تو پرهیز عاشقانه منناگزیر بود من بارها به سوی تو بازآمدم ولی هر بار دیر بود اینک من و تو ایم دو تنهای بی نصیب هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش سرگذشته در کشاکش طوفان روزگار گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش ,هوشنگ ابتهاج,گریز,چند برگ از یلدا سایه ها زیر درختان در غروب سبز می گریند شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر و آسمان چون من غبار آلود دلگیری باد بوی خاک باران خورده می آرد سبزه ها در رهگذر شب پریشانند آه اکنون بر کدامین دشت می بارد باغ حسرتناک بارانی ست چون دل من در هوای گریه سیری ,هوشنگ ابتهاج,گریه,چند برگ از یلدا در ابتدای آن ناگهان که کودک شدم در ابتدای این ناگهان که حالا مردی برای خودم همیشه گفته ام چیزی به انتهای این همه ناگهان نمانده است کاشی های آن همه آبی کنار دستشویی همیشه آسمان کودکی را به یاد می آورند و آیینه ی شکسته هر بار گوشه ای از دنیا را از یاد می برد ابتدای آن ناگهان که کودک شدم همیشه گوشه ای از دنیا به دست می آید و از دست می رود ولی همیشه ی هر ناگهان گفته ام نگفته ام ؟ گفته ام شبی ماه می آید و ما ، پشت بام های از دست رفته را به یاد می آوریم و زندگی را به دست می گیریم در ابتدای آن ناگهان که از پشت بام های رو به ماه و بعد زیر چتری که با خودم همیشه گوشه ای از ماه پریده است در انتهای این ناگهان که باز هم زیر چتر گوشه ای از زندگی پریده است و آسمان کودکی همیشه از کاشی های کنار دستشویی آغاز شده است آیینه هم حالا از تمام دنیا فقط دو چشم خیس دو چشم خسته ی زیر چتر را به یاد می آورد و حالا باز ناگهان در سفرم در تماشای باغ زیر شب چه غربنی میان سایه های این باغ انگار آشنا پیداست گاه کسی با دوچرخه از وهم راه می گذرد گاه وانتی سبز از باغ سیب می آید و امتداد وهم راه و غربت سایه ها را به ابتدای آن ناهان عروسی زیر ماه می برد گفته ام ، نگفته ام؟ گفته ام که در این ساعت ناگهان شبی برای آسمان کودکی ترانه ای می خوانم تا تمام باران ها بر کاشی ها و بام های از دست رفته ببارند تا کاشی های آن همه آبی آسمان کودکی و بام های خفته ماه را به یاد آورند مثل همین ماه ناگهان که تمام کودکی های دنیا را به یاد می آورد و از پشت بام های رو به آسمان به هر چه ناگهان تا دو چشم زیر چتر خیره می شود تا ساعتی دیگر که ترانه ای برای آسمان و ترانه ای برای ماه تمام پشت بام های از دست رفته برق می زنند و گام های بی راه به شب ناگهان باران و ماه می آیند و زندگی را به دست می گیرند ,هیوا مسیح, ابتدای هر ناگهان,من پسر تمام مادران زمینم كمی جلوتر من آن طرف امروز پیاده می شوم كمی نزدیك به پنجشنبه نگهدار كسی از سایه های هر چه ناپیدا می آید از آن طرف كودكی و نزدیك پنجشنبه به راه بعد از امروز می افتد كمی نزدیك به پنجشنبه نگهدار تو همان آشناترین صدای این حدودی كه مرا میان مكث سفر به كودك ترین سایه ها می بری با دلم كه هوای باغ كرده است با دلم كه پی چند قدم شب زیر ماه می گردد و مرامی نشیند می نشینم و از یادمی روم می نشینم و دنیا را فكر می كنم آشناترین صدای این حدود پنجشنبه كنار غربت راه و مسافران چشمخیس دارم به ابتدای سفر می روم به انتهای هر چه در پیش رو می رسم گوش می كنی ؟ می خواهم از كنار همین پنجشنبه حرفی بزنم حالا كه دارم از یاد می روم دارم سكوت می شوم می خواهم آشناترین صدای این حدود تازه شوم گوش می كنی؟ پیش روی سفر بالای نزدیك پنجشنبه برف گرفته است پیش روی سفر تا نه این همه ناپیدا تنها منم كه آشناترین صدای این حدودم تنها منم كه آشناترین صدای هر حدودم حالا هر چه باران است ، در من برف می شود هر چه دریاست ، در من آبی حالا هر چه پیری است ، در من كودك هر چه ناپیدا ، در من پیدا حالا هر چه هر روز و بعد از این هر چه پیش رو منم كه از یاد می روم ، آغاز می شوم و پنجشنبه نزدیك من است جهان را همین جا نگهدار من پیاده می شوم ,هیوا مسیح, جهان راهمین جا نگه دار,من پسر تمام مادران زمینم از امشب خوابهایم برای تو از این پس باچشم های باز می خوابم از اینجا به بعد چشم هایم از تا غروب نگاههای آشنا می آید و می رود که بیاید از طلوع چشم هایی که ندیدم از اینجا به بعد که تو چترت را نو می کنی من از راههای پراز چتر رفته برمی گردم ولی تو آمدنم را خواب نخواهی دید از اینجا به هر کجا من بدون ساعت راه می روم بدوه هر روز که صبح را از پنجره به عصر می برد و پای سکوت ماه به خاطره خیره می شود از اینجا به بعد دنیا زیر قدم هایم تمام می شود و تو از دو چشم باز که رو به آخر دنیامی خوابد رو به چترهای رفته تمام خوابهایم را خواهی دید ,هیوا مسیح, خوابهایم را تو خواهی دید,من پسر تمام مادران زمینم به من نگاه کن درست به چشم هایم می دانم که تازه از زیر چتر برگشته ای می دانم که وقت نمی کنی دلت برایم تنگ شود ولی من از دلتنگی تمام وقت ها برگشته ام حالا که آمده ای اتاق رو به رفتن است ما به میهمانی دورترین کتابهای جهان می رویم تو را و مرا به قضاوت آسمان می گذارم و چترم را به قضاوت برف سکوتی اگر بود در راه ، تمام حرف های با خودم را افشا می کنم ابتدا سکوت شد به حرف هایم نگاه کن می خواهم از دهان اشعیای نبی سرود بخوانم می خواهم از همچنان ابر بالای سفر بگذرم می خواهم بهچترهای خسته دست بکشم تا خاموش ترین کلمات پنهان بیایند به تمام وقت هایی که نداری می خواهم برای تمام نشستن ها انگشت ها و سیگارها جای دور برای خیره شدن بیاورم می خواهم به چشم هایت نگاهکنم تاکودکی هایت رابه دنیا بیاوری برادران بارانی ام که زیر چتر خواهران برفی ام که بی چتر دارم به شهر شما دست می کشم دارد از وقت هایی که ندارید صدای دورترین سرودهای جهان می آید من از مرزهایی که هنوز ، می آیم دارم اینجا خانه ای می سازم همین جای وقت هایی که ندارید دارم به شهر شمانگاه می کنم دارد از تمام کوچه های مرده صدای کودکان و سرودمی آید و زنانی که به پنجره می آیند و مردانی که به چشم انداز دارم به شهر شما دست می کشم قسم می خورم به چتر که باز می شود قسم می خورم به تماشا که شهر پر از حرف های تازه شود برادران بارانی ام خواهران برفی ام از درست به حرف هایم نگاه کن راهی به کودکی های جهان می رود از درست به چشم هایم نگاه کن راهی به سرودهای فراموشی می خواهم چشمهایمان را به قضاوت جاده بگذارم و شهر شما را به قضاوت آسمان حرفی اگربود تو از تمام وقت های با خودت چیزی بگو ابتدا سکوت است ,هیوا مسیح, دارم به شهر شما دست می کشم,من پسر تمام مادران زمینم بگو قطار بایستد بگو در ماه ترین ایستگاه زمین بماند بماند سوت بکشد ، بماند دیر برود بماند سوت بکشد ، برود دور شود بگو قطار بایستد دارم آرزو می کنم می خواهم از همین بین راه از همین جای هیچ کس نیست کمی از کناره ی دنیا راه بروم از جاده های تنها که مردان بسیاری را گم کرد مردانی که در محرم ترین ساعات عشق گریستند و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید می خواهم سوت بزنم ، بمانم زود بروم ، سوت بزنم ، دور شوم کمی از این همه صندلی های پر دود کمی از این همه چشم و عینک های سیاه می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم می خواهم در ماه ترین ایستگاه زمین در محرم ترین ساعات ماه گریه کنم می خواهم کمی دورتر از شما کمی نزدیک تر به ماه بمیرم ,هیوا مسیح, می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم,من پسر تمام مادران زمینم دیروز پنجره ام رو به دنیا باز می شد از امروز ناگزیر پنجره فقط دیوار می بیند که سایه ها در آن می میرند و ماه همیشه از نیم رخ شیشه ای دور به خانه می نگرد از این پنجره به بعد من از دنیا می ترسم تو می گویی تاریک می بینم ولی جهان به روشنی حرف های ما نیست نه که فکر کنی من پسر آسمانم که از آن پنجره تا این از معجزه ی سطری گذشته ام نه که نه من همان توام که شهید داده ا ی من همان توام که شهید داده ای من همان توام که زیر ماه می میری شاید عروس می شوی من از روشنی روزها نمی گویم از اینکه چیزی برای خنده ندارم سر به یر حرف می زنم همیشه که نباید چراغ چهار راه پیش پایمان سبز شود گاهی خوب است دیر به خانه برسیم دیر از خانه درآییم از این چراغ به بعد می بینی کسی برای مردن به خیابان نمی آید و انگار قرار این مدار بود که زود به خانه برسیم زود از خانه درآییم و زندگی را به خانه ببریم ولی تو همان منی که هر روز برای مردن به خیابان می آیم هر روز برای مردن به خانه می روم ؟ ولی من همان توام که ته سال تنگ کوچکی از عید به خانه می بری وقتی ماهی هست کسی برای زندگی به خانه می آید وقتی ماهی نیست کسی برای مردن به خانه می آید از امروز ناگزیر پنجره فقط دیوار می بیند که سایه ها در آن می میرند همیشه که قرار نیست پنجره رو بهدنیا باز شود از امروز ناگزیر این مدار بر این قرار می چرخد گاهی ته روز ته فنجان قهوه و نواری که خالی است یک پنجره به جایی دور باز می شود ,هیوا مسیح,از این پنجره به بعد من از دنیا می ترسم,من پسر تمام مادران زمینم در روزهای کودکی ام باران می بارد روی شیشه های امروز لکه هایی تازه می بینم که مثل خیال شب های رو به ستاره هی بزرگ می شوند به راه های نیست می روند به دنیا خیره می شوند و مرا خیال می کنند خیال می کنند من از دریا می آیم که لب هایم همیشه می خندند من از برف می آیم که همیشه چتری با خودم خیال می کنند او من آن مسافری که از راه می رسم از بزرگ شدن دنیا حرفهای کسی نگفته می دانم و مرگ برایم تعریف شده است و می دانم که ماه چند بار دنیا را به یاد آورده است ولی او آن مسافر پی اولین خواب به راه دنیا می افتد شبی به شیه های فردا نگاه می کند و باران در روزهای کودکی را خیال می کند خیال می کند او آن مسافری که از راه می رسم پی خیال های رو به ستاره و لکه های تازه هی بزرگ می شوم ولی او آن مسافر شبی کنار رؤیای جاده می میرد و من با مرگ بیدار می شوم تمام زندگی ، خوابی ، خیالی بود ,هیوا مسیح,او ، آن مسافر,من پسر تمام مادران زمینم آسمان سجاده های رو به راه و درختان حاشیه ی آب اذان گفته بودند که به راه افتادی سیب های سحرگاهی به خواب باغچه افتادند که در کوچه می رفتی سایه ای از من دور شد چه قدر آفتاب های نتابیده در راه است چه قدر راه ناتمام در من به راه می افتد من چه قدر ستاره از بر بودم و نمی دانستم من چه قدر در رأس تماشای ماه بودم و نمی دانستن حالا زمین به دورم می گردد و چه قدر درخت تماشا می کنم سایه ای از تو در راه بود چه پنجره هایی که از زن پر بود چه کوچه هایی که از سلام خالی چه خیابان هایی که از نرفتن پر بود و چه راه هایی که خواب کسی می آید ، دیدند ولی سایه ای از تو در شهر گم شد ولی سایه ای از تو روزی گذشت و در آسمان سجاده من شد سایه ای از من دور می شود چه قدر آبی است دهکده هایی ه در مهتاب به خواب می روند چه حافظه ای هیچ شهری هرگز شب ها به خواب نمی رود و کسی نمی داند بالای این همه شهر بزرگ ماه همیشه بیدار است چه حافظه ای باید تمام جاده های خاکی را حفظ کنم باید صدای تمام سیبهای می افتد را بدانم باید مدار زمین را خوب بچرخم هیچ راهی نباید در شهرها تمام شود هیچ خوابی نباید بی ستاره آفتابی شود هیچ سیبی نباید بی صدا بیفتد می خواهم تمام دنیا را به یاد بیاورم چه قدر راه نرفته از من می گذرد پشت سرم هستی یا نه ؟ تو ، سایه ، منی من همه ی رفتن را به یاد آورده ام ,هیوا مسیح,تو ، سایه ، منی,من پسر تمام مادران زمینم از جاده می پرسم از سایه ای که قدم هایم را از بر است نمی دانم از کجای آمدن می آیم که تا همین جای راه فقط یک سایه با من آمده است که از سی سالگی فقط یک سوال گمشده می داند از ماه می پرسم که روزهای تا آمدن دنیا را از بر است کودکی های من در کجای تا سی سالگی گم شد؟ جاده مادرم را دور می کند و غروب یکی از همین شعرها بود که پدر رو به آفتاب مرد و کودکی های من در سی سالگی چه زود تمام شد از جاده می پرسم که مرا دور می کند کجای پیچ درختان و فراموشی آفتاب راه ، به تنهاترین خانه ی جهان می رسد ؟ کودکی در اتاق مستطیل تا سی سالگی را صدا می کند و جاده ها چه قدر عجیب اند که به هیچ سوالی جواب نمی دهند که در هیچ جای رفتن نمی میرند در امتداد این گمشدن هی سوال می کنم و باز جاده مرا دور می کند تا اتاق مستطیل باید از فراموشی نه آفتاب که از فراموشی دیر سالگی بگذرم ,هیوا مسیح,جاده مرا دور می کند,من پسر تمام مادران زمینم جایی به من بدهید دورترین دلتنگی آدمی با من است گفته بودم روزی باران دریا را خیس خواهد کرد و تلخ ترین روز ماه خواهدرسید و تلخ ترین تبخیر آسمان را سیاه خواهد کرد جایی به من بدهید تمام دلتنگی آسمان با من است گفته بودم شبی ماه آب خواهد شد و تمام پنجره ها غریب و زمین تنها خواهد مرد جایی به من بدهید تمام تنهایی زمین با من است گفته بودم روزی تمام عکس هایمان را از زندگی پس می گیریم گفته بودم دیگر از آسمان هواپیمایی نمی گذرد و هیچ مسافری به جهان نمی رسد و ما با چترهای بسته به دنیا می آییم و با چترهای باز به خواب می رویم جایی به من بدهید شاید یکی از میان ما شب کوچکی از نخستین شادمانی را به یاد آورد شب کوچکی که زیر ماه شب کوچکی کنار چند شعر ساده ی روشن شب کوچکی میان تمام شب های دنیا شبی که ابتدای کلمات بود جایی به من بدهید جایی برای خندیدن جایی برای خیره شدن شب کوچکی از تمام دنیا با من است ,هیوا مسیح,جایی,من پسر تمام مادران زمینم روشنایی راه از حضور ماه نبود چه قدر راه های تاریک از من گذشت چه قدر خیال حضور ماه پرپر شد و آسمان به کوچه های فراموشی رفت ولی من نمی دانستم روشنایی راه از عبور کودکانی بود که از خواب سیب های شبانه می آمدند و نمی دانستم آسمان در کجای این جاده تمام می شود و راه های گم شده ، در کجای شبانه مرده اند راههایی که شهرهای هزار ساله را بهخاطر می آورند تو در اینجای رفتن چه می کنی ؟ خیال می کنم و در نمی دانم آمدن می گریم به گوشه ها پناه می برم و راه آمده را می نویسم می نویسم گندم رطوبت خاک بود که ما به خاطرش از کوه به زیر آمدیم و ساعت های مچی راه را به بیراهه ها بردند می نویسم امروز نشانه ها را از بغض کهنه ای بر می گردند تا راههای بی عبور کودکی صدایم کنند می دانی می خواهم آن تنهاترین مسافر راههای بی ته دریا باشم می خواهم آنکودک ترین عبور از خواب سیبهای شبانه برگردم و حالا که بر می گردم در راه کودکانی فقط نگاه می کنند و در دستهایشان ، خداحافظی غریبی تکان می خورد انگار آمدنم تمام می شود دیگر هیچ راهی صدایم نمی زند که سر زردی جنگل ها و آفتاب پشت پلک هایم راه می روند و دره هایی که جاده را تکرار نمی کنند انگار من دیگر به راه آمده بر نمی گردم که دهکده های در راه چراغهایشان را از یاد برده اند می خواهم از همین جای نمی دانم آخرین تماشا و آخرین حرف گم شده باشم روشنایی راه از حضور ماه نبود کودکی سی ساله انگار می گذشت ,هیوا مسیح,روشنایی راه,من پسر تمام مادران زمینم از آن خورشید های همیشه در کودکی از آن روزهای شکوفه تا سیب و آن مشق های تا کتاب که تو نبودی تا همین یک بار دیگر که در سفرم مادرم باز به امامزاده های کنار راه سلام می کند و نگاهش در انتهای دشت های چه دور محو می شود می دانم دعا می کند وقتی امتداد جاده مرا به دورهای ناپیدا برد تمام آبهای عالم پشت سرم سرود بخوانند حالا تمام آب های نه تنها پشت سرم که آب همین کاسه ی آفتاب خورده هم سرود می خواند و هر روز بچه های تمام دنیا با اولین قطار با اولین هواپیمای آشنا به خانه ام می آیند تا نه تنها برای دعاهای پشت سرم که برای تمام مسافران راههای ناپیدا دعا کنیم ,هیوا مسیح,سرود آب,من پسر تمام مادران زمینم در مهتابی پیشانی ات مردگان هزار ساله پیش می آیند با چشم هایی انگار از ازل خیره به ماه تا دورترین سرود خدا را به پریشانی آدمی بپاشند به خانه های پر از صندلی های خسته از نشستن و حرف های هزار ساله به کتاب فراموشی و نت های گم شده حتی به چشم های خیس آشناترین عکس بر دیوار به چای بعد از ظهر ، گوجه های سبز حتی حتی به شیر بعد از گریه و دلتنگی آدمی صدایی ماین دندانهای ماست ترانه ای که از پیشانی تو به گوش می رسد ترانه ای نزدیک به جهان زیر چتر من که از نخستین سکوت جهان می آید در مهتابی پیشانی ات مردگان هزار ساله به گریه می افتند مگر تو ناگهان از خواب کجای جهان پریدی که وحشت از تمام دنیا گذشت؟ نکند تو منی که به نام چیزها میگریم که به نام تو من به نام من می گریم؟ ولی من هنوز نام کسان گمشده ی آدمی را نبرده ام من که هنوز چیزی ا به نام نخوانده ام با اینکه از سکوت نخستین می آیم ولی هنوز صدایی از میان دندان هایم به گوش می رسد که در شب کوچکی از برف ، گل کرد از امروز فراموشی چای بعد از ظهر به از خانه به خیابان می روم نه از خیابان به خانه برمی گردم از امروز راه از صدای میان دندانهایم به مهتابی پیشانی ات می آیم و دیگر هیچ جای آمده دیگر به هیچ جای رفته و مانده بر نمی گردم می خواهم از مهتابی پیشانی ات دورترین ترانه ی خفته در ماه را بیدار کنم تا تمام چشم های آشنا و گوجه های سبز تا تمام وحشت جهان و چشم های خیس سکوت نخستین را به یاد آورند و جهان به مهتابی پیشانی ات سفر کند من آنجا ، صدای میان دندانهایمان را افشا میکنم ,هیوا مسیح,صدایی میان دندان های ماست,من پسر تمام مادران زمینم كجا می روی ؟ با تو هستم ای رانده حتی از آینه ای خسته حتی از خودت كجای این همه رفتن راهی به آرزوهای آدمی یافتی ؟ كجای این همه نشستن جایی برای ماندن دیدی ؟ سر به راه رو به نمی دانی تا كجا چرا اتاقت را با خود می بری ؟ چرا عكس های چند سالگی را به ماه نشان می دهی ؟ خلوت كوچه ها را چرا به باد می دهی ؟ یك لحظه در این تا كجای رفتن بمان شاید آن كاغذ مچاله كه در باد می دود حرفی برای تو دارد سطری نشانی راهی خیالت من از این همه فریب كه در كتابخانه های دنیا به حرف می آیند و در روزنامه های تا غروب می میرند چیزی نفهمیده ام ؟ خیالت من از پنجره های باز خانه ی سالمندان كه رو به از صبح توپ بازی تا بای بای تیله ها و گلسر های رنگی حسرت می كشند چیزی نفهمیده ام ؟ هنوز راهی از چشم های خیسم رو به خاك بازی در باغ و پله های شكسته ی روز دبستان می رود هنوز بغضی ساده رو به دفتری از امضای بزرگ و یك بیست كه جهان را به دل خالی ام می بخشید می شكند حالا در این بی كجایی پرشتاب با كه اینقدر بلند حرف می زنی ؟ تمام چشم های شهری شده نگاهت می كنند كسی نیست ، با خودم حرف می زنم ,هیوا مسیح,كسی نیست ، با خودم حرف می زنم,من پسر تمام مادران زمینم دوباره در سفرم می خواهم نگاه کنم به تمام دشت هایی که ندیدم به تمام کوههایی که از من گذشتند تا پشت این همه دور برای اهل آبادی جایی رو به ماه بدرخشند و پشت به هراس شب و راه کسی نیامدن سکوت کنند دوباره در سفری ؟ کجای این همچنان در سفر از خوابهای تا سی سالگی بیدار می شوی؟ خیال می کنم نه خواب ها که تمام بیداری ام حرام شده است خیال می کنم تمام خوابهایم را گم کرده ام می شنوی ؟ دوباره آن کودک همیشه غایب صدایت می کند خیال می کنم همیشه از آن طرف سی سالگی کودکی خواب های ندیده را برایم تعریف می کند تو زبان آشنای منی تو صدای آشنای من ی که در جایی از گم شدن ها قدم می زنی وقتی نگاه می کنم وقتی دوباره در سفرم کنار همین قدم های بعد از سی سالگی کودکی قدم می زند که همیشه از تماشای دشت ها و کوه های در غربت زمین می آید تو آشنای خواب های منی که لا به لای همین حس و حال خیره به راه یا نشستن و پیاده رفتن غروب ها راه می روی برای همین است که راه ها را دوست دارم که راه ها مرا دوست دارند راه هایی که مرا از تمام حرام شدن بیداری و گم شدن آن همه خواب تا سی سالگی به لذت دوباره گم شدن و پیدا شدن کنار آب می برند راه هایی که مرا ، به سبزه های نمی دانی کجا می رسانند که در انتهای جاده آهسته پیدا می شوند و حالا در این مکث ناگزیر پشت آسمانخراش چه قدر نزدیک سفر ماه از دست می رود و در اتاق تاریک او همان من است که رو به دیوارهای نباید اینجا می گرید می خواهم از چراغ هایی که رؤیای ماه را از خواب کودکان می دزدند می خواهم از شهرهایی که از هراس خدا هم بزرگترند دور شوم - دور پنجره رو به رفتن است ولی تا دوباره که با صدای خروس پلک ها تر شوند پنجره لبریز شهر می شود تا باز خواب های دوباره حرام شوند ولی دوباره در سفرم ولی سفر ، که از شب هم ساده تر می گذرد دستی میان تاریکی یکی دو قدم رو به راه درها را به اتاق لبریز شهر و گریه می بندد و پله ها رو به نمی داند کسی کجا - می روند می خواهم آن صدای همیشه را که در شب خاموشی ماه لا به لای سیبهای امیری به خواب رفت به هوشیاری تا نمی دانم کجای سفر برسانم می خواهم در امتداد راه کسی نرفتن و راه کسی نیامدن گم شوم کنار سفر صدای قدم های کودکی از غربت زمین می آید کنار سفر کودکی دوباره صدایم می کند کودکی دوباره صدا می کنم ای راه های همیشه رو به رفتن های ناپیدا دوباره در سفرم ,هیوا مسیح,كودكی خوابهای ندیده را برایم تعریف می كند,من پسر تمام مادران زمینم ما همه از یک قبیله ی بی چتریم فقط لهجه هایمان ، ما را به غربت جاده ها برده است تو را صدا می زنم که نمی دانم مرا صدا می زنم که کجایم ای ساده روسری که در ایستگاه و پچ پچه ها ای ساده چتر رها که در بغض ها و چشم ها تو هر شب از روزهای سکوت رو به دیوار به خوابی می روی تو هر شب از نوارهای خالی که گوش می دهی باز می گردی ما همه از یک آواز کلمات را به دهان و کتابخانه آوردیم شاید آوازهایمان ، ما را به غربت لهجه ها برده است ای بغض پراکنده در غربت این همه گلوی تر ای تو را که نمی دانم ای مرا که کجایم کسی باید از نوارهای خالی به دنیا بیاید کسی باید امشب آواز بخواند کسی باید امشب با غربت جاده ها و لهجه ها به قبیله ی بی چتر برگردد ما همه از یک گلوی پر از ترانه رها شده ایم فقط سکوت هایمان ، ما را به غربت چشم ها برده است کسی باید امشب نخستین ترانه را به یاد آورد ,هیوا مسیح,ما همه,من پسر تمام مادران زمینم چگونه از تمام زمین گذشتی ؟ سراسر جاده ها سراسر پل ها تنها چراغی می رفت که زمزمه های تلخش در یادمی ماند چگونه از تمام حرفهای کودکی که درکوچه ها دویدند و از تمام روزنامه های دنیا چیزی به یادت نمانده است تا درجایی آرام بنویسی : خانه ؟ سراسر چاده ها و پل ها تنها چراغی می رفت و قطارهای س یاه که از تونل ها پیش می آمدند و در سوتی تلخ می رفتند دور می شدند سراسر شب تنها چراغی می رفت که از حرفهای کودکی و از تمام روزنامه های نمور چیزی به یادش نمانده بود سراسر روز آدمها را از نزدیک آدمها را از دور تماشا کردن چهره هایی در غبار که می گریند چهره هایی در باد کهمی خندند گریه کردن خندیدن سراسر این همه پل این همه راه این همه شب زمین تها چراغی بودن با زمزمه ای تلخ که در یاد می ماند بی که بر دیوار جایی نوشتن : خانه مرا به خانه صدا کن در ماه برف می بارد و از روی تمام پل ها از روی تمام جاده ها و ریل ها هراسی تازه می گذرد مرا به خانه صدا کن سراسر این همه شب زمین خود را از دور تماشا کردن که در شیب پل ها و پیچ کوچه ها دور می شود وقتی از پنجره ها حتی چراغها می ترسد میان باد می گرید کنار راه می میرد مرا به خانه صدا کن سراسر زمین سیب های سرخ در مهتابی های تاریک از یاد رفته است و جوراب های گلی دختران از بند رخت رها شده است بند رخت بر آسمان خطی می کشد و تو از تمام روزهای رفته که تاب آوردی ماه را آرزو می کنی خانه را ماه را آرزو می کنم ماه سبز را که سبز می درخشد ,هیوا مسیح,مرا به خانه صدا کن,من پسر تمام مادران زمینم نه باران ، نه عشق ، نه چشم هایی رو به ماه غروب همین نه باران وعشق بود که در راههای بی ترانه و عابر - دور می شدم غروب همین نه چشم هایی رو به ماه بود که ماه در چشم هایم تا کنار چهره ها و صداهای این همه سال آمد غروب کیی از باران ها و عشق بود که چشم در چشم ماه از مادرم دور شدم در راه لب هایی خسته می گفتند چشم های کودکی را با خود آورده ام که شب ها ، خواب ماه می بیند می گفتند صدایی با خود آورده ام که از غروب های ماه می گوید می گفتند کنار آخرین مکث ماه قدم هایم ناتمام می ماند در کجای زمین در کجای چشم انتظاری رو به ماه در کجای دستهای سرگردان مادرم فراموش می شوم ؟ در شب باران و عشق در شب آخرین مکث ماه - مادر انگشت را به سمت ماه بگیر من آنجا خواهم مرد ,هیوا مسیح,مرگ در ماه,من پسر تمام مادران زمینم آینه ی روبروی من از یاد نمی رود کجای باید از تماشا برخیزم و سایه ی دورترین درخت جهان را به تهی خانه های تا دوردست آسمان بیاورم ؟ کجا باید از تماشا برخیزم ؟ چه قدر درخت ، در همیشه ی ایندشت ها تنهاست چه قدر راه ، مرا تا مردمان پراکنده برد تقصیر جاده هاست که مردمان پراکنده دورند تقصیر چشمه هاست که مردمان پراکنده دور می میرند مردمان آن سوی نمی دانم کی باران ریز مردمان این سوی نمی دانم کی آفتاب در مردمانی که چه قدر سکوت کردند و آنها فقط سکوت کردند حالا به زیارت تنهاترین درخت جهان می روم من به شیوه پدر با گام های مقدس به راه افتادم و حالا چه قدر نزدیک زیارتم و حالا چه قدربه سایه ی تنهاترین درخت شهید می رسم که سکوت مادران زمین را تاب آورده است من به سکوت تمام مادرانی می روم که جاده های بی آمدن تا چشم های خیسشان رفته است من پسر تمام مادران زمینم که در تکرار راه دورترین جاده ها را بیدار می کنم و حالای چشم انتظاری مادران نقاب و باد در پیراهن کنار لمس جنوبی ترین لیموی تر برای تمام آن سالها سکوت حرف جاده های نرفته را آورده ام و حالا چه قدر دلم پر از گرفتن است برای تمام سکوت مادران که پشت پرچین روسری های پرگره مردند چه قدر دلم پر است آینه ی روبروی من از یاد می رود ؟ دارم چه قدر افشا می شوم سکوت مادران زمین تقصیر نرفتن و تکرار آینه ای است که روبروی من آینه پر از حرف جاده های نرفته آینه پر از تماشای جهان است حالا که به شیوه پدر به راه آفتاب در آمدم تقصیر آینه هاست که مردمان پراکنده دور می میرند ,هیوا مسیح,من پسر تمام مادران زمینم,من پسر تمام مادران زمینم گاهی از میان باران و برگ ها صدایی می شنوم گاهی درست غروب یکشنبه ی خاموش که پله های پشت در ناتمام می مانند تو از مکث ناگهان من جدا می شوی چتر می گشایی و رو به باران و برگ ها می روی کنار پله های ناتمام پشت دری خسته که با نیم رخی خیس باز می شود صدایی می شنوم که تویی دو چشم از باران آورده ام که همیشه از خواب های خیس می گذرد می آیی و انگار پس از یک قرن آمده ای باچتری خسته و صدایی که منم کنار آخرین پله و مکث ناگهان سر بر شانه ام می گذاری و گوش بر دهان زمزمه ام تا صدایی بشنوی که منم و می شنوی آرام می شنوی صبحگاهی از همین شهر بزرگ از کنار همین پنجره های رو به هر کجا از کنار همین کتاب بزرگ که رو به خاموشی تو بسته است که رو به بیداری من آغاز می شود آمدم صبحگاهی از کنار خاموشی خسته که تویی ذکری از دفتر سوم به خانه و پله ها و میان باران و برگها پر کشید روی بر دیوار کن تنها نشین وز وجود خویش هم خلوت گزین گاهی از میان باران و غروب یکشنبه صدایی می شنوم گاهی نه تویی نه منی نه صدایی که از دفتر سوم من و این صدای یکشنبه من و این صدایی که تویی کنار گوش و چتر خسته سکوت می شویم رو به همین دهان بسته که منم رو به همین مکث ناگهان که تویی سکوت می شوی نه منی نه تویی نه صدایی همیشه از دفتر سوم ذو به باران و چتر پر از حرف های با خودم صدایی می شنوم که تویی صدایی می شنوم که منم ,هیوا مسیح,نه تویی ، نه منی,من پسر تمام مادران زمینم آمدند دوباره ابرها آمدند و چتر ، در سیاهی چند ماه فراموشی دوباره به من فکر می کند به جاده هایی که هنوز به دنیا چسبیده اند به غربتی که میان کلمات و سفر چه قدر سنگین مرا به راه می برد تو رابه خانه می آورد در این سفر که ماه سفید است و آسمان که همان آبی بود وقتی از نیمه ی مرطوب ماه بر می گردم وقتی از ماه شبانه ی خیس که به چشم کودکان چسبیده می آیم چه قدر کنار پنجره برایت می آورم چه قدر راه نرفته برای سفر در این سفر میان سنگینی کلمات به پروانه ها فکر می کردم که دور کودکی های از مدرسه تا جاده های جهان چرخیدند در این سفر چه قدر رها می شوم نه اینکه من از غربت کلمات که تمام دنیا از من رها می شود حالا که خوب از نیمه ی مرطوب ماه به دنیا نگاه می کنم این همه شهر که هر روز ، ناخواناتر می شوند این همه آدم که عصرها ، بی نام به خانه بر می گردند چه قدر بی پروانه و کودکی چه قدر بی زمزمه و چتر به راه همین طور ، نمی دانی تا کجا افتاده اند به شهرهای همین طور ، نمی دانی تا چه وقت بزرگ می روند و ایندنیا ، همیشه به دست های ما چسبیده است نگاه کن دوباره ابرها آمدند ,هیوا مسیح,نیمه ی مرطوب ماه,من پسر تمام مادران زمینم دیوار آرامشی در من فرو ریخت چونان بنایی سست و باران خورده در شب و پایی موذی و ویرانگر در تاریکی از من گریخت ,منوچهر آتشی, احساس,آهنگ دیگر اسب سفید وحشی بر آخور ایستاده گرانسر اندیشناک سینه ی مفلوک دشت هاست اندوهناک قلعه ی خورشید سوخته است با سر غرورش ، اما دل با دریغ ، ریش عطر قصیل تازه نمی گیردش به خویش اسب سفید وحشی ، سیلاب دره ها بسیار از فراز که غلتیده در نشیب رم داده پر شکوه گوزنان بسایر در نشیب که بگسسته از فراز تا رانده پر غرور پلنگان اسب سفید وحشی با نعل نقره وار بس قصه ها نوشته به طومار جاده ها بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش از اوج قله بر کفل او غروب کرد مهتاب بارها به سراشیب جلگه ها بر گردن سطبرش پیچید شال زرد کهسار بارها به سحرگاه پر نسیم بیدار شد ز هلهله ی سم او ز خواب اسب سفید وحشی اینک گسسته یال بر آخور ایستاده غضبناک سم می زند به خاک گنجشک ای گرسنه از پیش پای او پرواز می کنند یاد عنان گسیختگی هاش در قلعه های سوخته ره باز می کنند اسب سفید سرکش بر راکب نشسته گشوده است یال خشم جویای عزم گمشده ی اوست می پرسدش ز ولوله ی صحنه های گرم می سوزدش به طعنه ی خورشید های شرم با راکب شکسته دل اما نمانده هیچ نه ترکش و نه خفتان ، شمشیر ، مرده است خنجر شکسته در تن دیوار عزم سترگ مرد بیابان فسرده است اسب سفید وحشی ! مشکن مرا چنین بر من مگیر خنجر خونین چشم خویش آتش مزن به ریشه ی خشم سیاه من بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خویش گرگ غرور گرسنه ی من اسب سفید وحشی دشمن کشیده خنجر مسموم نیشخند دشمن نهفته کینه به پیمان آشتی آلوده زهر با شکر بوسه های مهر دشمن کمان گرفته به پیکان سکه ها اسب سفید وحشی من با چگونه عزمی پرخاشگر شوم ما با کدام مرد درآیم میان گرد من بر کدام تیغ ، سپر سایبان کنم من در کدام میدان جولان دهم تو را اسب سفید وحشی ! شمشیر مرده است خالی شده است سنگر زین های آهنین هر دوست کو فشارد دست مرا به مهر مار فریب دارد پنهان در آستین اسب سفید وحشی در قلعه ها شکفته گل جام های سرخ بر پنجه ها شکفته گل سکه های سیم فولاد قلب زده زنگار پیچید دور بازوی مردان طلسم بیم اسب سفید وحشی در بیشه زار چشمم جویای چیستی ؟ آنجا غبار نیست گلی رسته در سراب آنجا پلنگ نیست زنی خفته در سرشک آنجا حصارنیست غمی بسته راه خواب اسب سفید وحشی آن تیغ های میوه اشن قلب ای گرم دیگر نرست خواهد از آستین من آن دختران پیکرشان ماده آهوان دیگر ندید خواهی بر ترک زمین من اسب سفید وحشی خوش باش با قصیل تر خویش با یاد مادیانی بور و گسسته یال شییهه بکش ، مپیچ ز تشویش اسب سفید وحشی بگذار در طویله ی پندار سرد خویش سر با بخور گند هوس ها بیا کنم نیرو نمانده تا که فرو ریزمت به کوه سینه نمانده تا که خروشی به پا کنم اسب سفید وحشی خوش باش با قصیل تر خویش اسب سفید وحشی اما گسسته یال اندیشناک قلعه ی مهتاب سوخته است گنجشک های گرسنه از گرد آخورش پرواز کرده اند یاد عنان گسیختگی هاش در قلعه های سوخته ره باز کرده اند ,منوچهر آتشی, خنجرها ، بوسه ها و پیمان ها,آهنگ دیگر پشت این خانه حکایت جاریست نیست بی رهگذری ، کوچه خمار هرزه مستی است برون رفته ز خویش می کشاند تن خود بر دیوار آنچنانست که گویی بر دوش سایه اش می برد او را هر سو نه تلاشی است به سنگین قدمش تا جایی نه صدایی است از او در خیالش که ندانم به کدامین قریه است خانه ها سوخته اینک شاید قصر ها ریخته شاید در شب شاید از اوج یکی کوه بلند بیرقش بال برابر گذران می ساید دودش انگیخته می گردد با ریزش شب دره می سازد هولش در پیش مست و بیزار و خموش می رود کفر اندیش در کف پنجره ای نیست چراغ که جهد در رگ گرمش هوسی یا بخندد به فریبی موهوم یا بخواند به تمنای کسی می برد هر طرف این گمشده را کوچه ی خالی و خاموش و سیاه وای از این گردش بیهوده چو باد آه از این کستی بی عربده آه شهر خاموشان یغما زده است کوچه ها را نچرد چشمی از پنجره ای نامه ای را ندهد دستی پنهان به کسی ساز شعری نگشاید گره از حنجره ای یک دریچه نگشوده است به شب تا اتاقی نفسی تازه کشد تا نسیمی چو رسد از ره دشت در ، ز خوابی خوش ، خمیازه کشد پشت در پشت هم انداخته اند خانه ها با هم قهرند افسوس شب فروپاشد خاکستر صبح بادها زنده ی شهرند افسوس مست آواره به ویرانه ی صبح پای دیواری افتاده به خواب خون خشکیده به پیشانی اوست با لبش مانده است اندیشه ی آب ,منوچهر آتشی, درد شهر,آهنگ دیگر وحشت شکفته در گل هر فانوس چون چشم مرگ دیده ی بیماران دیگر دلم گرفت از این دریا دیگر دلم گرفت از این توفان ای اشک شعر در نگهم بنشین شب را پر از ستاره ی رنگین کن پرواز رنگ ها را کانون باش وین تیره را به نیرنگ آذین کن ای جادوی شراب ، مرا بشکن بر پشت اسب وسوسه ام بنشان از پیچ و تاب گردنه ها بگذر در دشت های خواب غبار افشان در این گروه با شب خود خرسند با ننگ زنده بودن خود دلبند یک شب اگر تلاطم موجی بود از هول جان گرفته دگل را بند تنها منم گرفته دل از هستی تنها منم رها شده در پندار رنجیده از جوانی جانفرسا دل بسته در گذشته ی بی آزار در دشت پرتلاطم رؤیاها از دام شهر پای خیال آزاد تنها منم افق را کاوم گرم تنها منم به صحرا سایم بال تنها منم که اکنون ، آسان یاب بشکسته ام حصار سطبر عمر بفشرده ام سمند زمان را یال پا در نشیب جاده ی عمر اینک بر دشت های تافته می پویم از روزهای شب زده می پرسم خورشید های گمشده می جویم هر خاربن شتاب مرا جویا هر تخته سنگ پای مرا پرسان ای بازگشته از شب ساحل ها ای دل بریده از گل مروارید گل های مرده را چه صفا شبنم دشت چریده را چه باوفا باران آن کشتها ز توفان افسرده است چون باغ یادهای تو پژمرده است در این ره فرامش مفشان گرد ای دل شکسته سنگ مبر بر گرد اما مرا شتاب حکایت هاست غوغای کودکی شده در من راست هر تپه پرده دار جهانی رنگ هر سنگ حایلی به بهشتی راز وانک ! خوشا به حال دلم آنک از دور طرح دهکده ها پیداست آبشخور پرنده ی چشمانم در پای آن حصار گل آذین است هان ! اسب پیر خاطره ، بشکن سم بشکن ، که بار وسوسه سنگین است چون گرد باد اسب سیاهم را هی می کنم به سینه ی گندمزار سر می کشم به کوچه ی بی عابر چشم آشنا ب ه سنگ و در و دیوار در خیرگی و خسته دلی پیچم با این گمان ، که درها بگشایند با این گمان که سگ ها برخیزند با این گمان که یاران از هر سو شاباش گوی و هلهله گر آیند اما نفس چو تازه کنم ، ناگاه آن جلوه های خواب نمای پاک در چرخشی غم انگیز افسایند در بهت ناامیدی من خندد از کوچه های بی گذرنده ، باد هر آسیاب غرق سکون : افسوس هر کومه باز کرده دهان : ای داد اشکم به سنگ گونه فرو لغزد خمیازه ام به سینه کشد اندوه پرهای اشک بشکنم از مژگان مرغ نفس رها کنم اندر کوه تابوت سینه بشکنم از فریاد این است آه ز هلهله مالامال ؟ ده نیز عقده واکند از روزن این است آن کبوتر سیمین بال ؟ از چشم های روزنه گنجشکان چون دانه های اشک فرو لغزد بغض گره گسیخته ی من نیز از روزن سیاه گلو لغزد این است آن بهشت که می جستم؟ این بقعه ی خرابه گرد آلود ؟ زرینه گاهواره ی من اینجاست ؟ دیرینه زادگاه من اینجا بود ؟ گر این سیاه سوخته دل آن است آن شورها و هلهله هایش کو ؟ ناقوس اشترانش خاموش است غوغای درهم گله هایش کو ؟ اینک سپیده می زند از کهسار کو بانگ شب شکاف خروسانش ؟ آن باغبان کوخ نشین شوخ و آواز گرم قمری قلیانش ؟ کو اسب های چوبی ما ، ای وای همبازیان هرزه کجا رفتند ؟ فریادشان به کوچه نمی پیچید آخر کسی نگفت چرا رفتند ؟ شب شیر گوسفند سفیدش را دیگر به دیگ کوه نمی دوشد آواز کبک در دل کوهستان چون چشمه های پاک نمی جوشد آن روز آفتاب طلا می ریخت بر سینه ی برهنه ی این صحرا و آن اسب های وحشی سنگین گام می کوفتند سینه ی خرمن ها امروز جز سکوت و سیاهی نیست دامن گشوده بر سر این ویران توفنده گردباد هراسانی است تنها سوار خسته ی این میدان آن روز عارفان پرستوها پیغمبر بهار و خزان بودند از بقعه های کهنه ، کبوترها تا کشت های دور روان بودند آن روز من کبوتر ده بودم از جویبار نغمه گرش سیراب امروز جغد نوحه گری هستم گسترده بال غمزده بر گوراب در بهت نا امیدی من چرخد گردونه ی بلازده ی پندار با پای زخم خورده ز خار و مار باز آمدم به ساحل سرد خوف تا بشنوم فسانه ی بوتیمار ,منوچهر آتشی, سیر حسرت,آهنگ دیگر سر ، دوار دردهای کهنه یافت سر ، غبار کینه هایسرد اسب بادهارمید سینه ی ستاره ها شکست سینه از بخور یأس تیره شد هول با تبر گشود قلعه ی سیاه سر بردگان پیر یادها گریختند قلعه شد تهی ز آفتاب قلعه شد تهی ز سرگذشت پر شد از سوارگان سایه های منتظر جاده تا حصار سربی افق از غبار چاوشان مرده هاپر است قلعه را گرفته لرزه ی هراس از خروش فاتحان مست پای هر ستون نه رقص شعله هاست شانه های پهن مردهای کینه بسته است ,منوچهر آتشی, شکست,آهنگ دیگر آمدم از گرد راه گرم و عریق ریز س سوخته پیشانیم ز تابش خورشید مرکب آشفته یال خانه شناسم سم به زمین می زند که : در بگشایید آمده ام تا به پای دوست بریزم بسته به ترکم شکار کبک و کبوتر پاس چنین تحفه خندهایست که اینک می بردم یاد رنج و خستگی از سر دست نیازم گرفته حلقه در را سینه ام از شور و شوق در تب و تابست در بگشایید ! شیهه می کشد اسبم خسته سوارم هنوز پا به رکابست اما در بسته است صامت و سنگین سینه جلو داده است : یعنی برگرد از که پرسم دوای این تب مرموز به چه گشایم زبان این در نامرد پاسخ شومی در این سکوت غریب است دل به زبانی تپد که : دیر رسیدم چشم غرورم سایه شد رگم افسرد ماند ز پرواز بال مرغ امیدم شیهه بکش اسب من ! اگرچه به نیرنگ کس سر پاسخ ندارد از پس این در خواهم آگه شوم که فرجامش چیست بازی مرموز این سکوت فسونگر جمله مگر مرده اند ؟ س می پیچد دود زندگی گرم را پیام و پیمبر پس چه فسونیست ؟ آه ... اینجا ... پیداست نعل سمند دگر فتاده به درگاه اسب سوار دگر گذشته از این در ریخته پرهای نرم کبک و کبوتر ,منوچهر آتشی, نعل بیگانه,آهنگ دیگر این شب خالی را ، ای لب نامیمون ورد از هراسی همه رگ فرسا کن سرشارش ساقه ی نازک وس یراب گل رؤیا را انتظار تبر حادثه ای بگمارش ,منوچهر آتشی, نفرین,آهنگ دیگر پت پت فانوس خار می چیند ز پای چشم هر عابر پت پت فانوس باغ می بافد به هر بایر شهر می سازد به هر متروک شعر می کارد به هر خاموش گرنه هر سنگی طلسم قلعه ای است گرنه هر قلعه طلسم قصه ی پرهایهوی روزگاریست این همه افسانه ، پس و هم کدامین قصه گوی شرمساری است ؟ پای از این اندیشه ها سنگین مکن ای دوست در بن این شب که گنج صبح با هزاران برق روشن چاره ساز خستگی هاست با هزاران دست روشن چشمه ی مهر است با هزاران لب درخت میوه های شهدناک بوسه هاست از چه رامش با فسونکار ندامت واگذاری ؟ از چه ؟ چشم اما می تپد در چهره ی من هوش می خشکد ز هول جاودان وهم میوه ی طاقت می مکد شادابیش را شاخ پیر خشم سنگ می ترمد ز صبر من : چه یعقوبی و چه ایوب گور میخندد به روی من : سکندر قصه ای بود راه می پیچد مرا : زیم کوه جز فریاد خود کس قصه ای نشنود پت پت فانوس اما ؟ پت پت فانوس می دهد بازم نوید موزه بگرفتن به هر کاشانه ای پت پت فانوس چون چشمی امید افروز چتره می سازد به ایما غربت دلگیر را با فریب کورسوی شمع هر ویرانه ای پل می بندد گران بر بی گدار شب وز دل پر هول تاریکی چشمه سار صبح می جوشاند از بانگ خروس طرح انسان می زند بر جنبش کابوس این همه فانوس کوردل ، آخر چا در لجه ی تردید ؟ خیره سر ، آخر چرا مأیوس؟ جاده امامی گریزد زین سمج امید می دود پنهان میان خار و سنگ و غار می رمد هر برگ این باد گرسنه را سرد و خالی می شکافد صخره ی هر یاد ضربه ی این تیشه کار سینه فرسا را هر صلیبی با دریغی سرد چشم می بندد دروغ شوم این بی دم مسیحا را هر ستاره ، خنده اش چون نیش سخره می ریزد بر این تشویش زخم خار هر درنگ سرگذشت رفتگان می گویدش با پا این رمیدن ها نگاه بی افق را خیرگی است این دویدن ها دل بی آرزویت را تپیدن هاست این تپیدن پت پت فانوس روغن سوخته است صبر این دیوانه شب را ، این همه مظلم هر چراغی خود به راهی گمشده ای است هر چراغی با فریب پرتو فانوس دیگر می سپارد راه در چنین تزویر کار دلسیاه هر چراغی را چراغ دیگری باید گرفت و هر شبی را با شبی دیگر به صبح آورد هر غمی را با غمی دیگر به تسکین ، هر دلی را با دلی دیگر گوش با افسون هیچ آواز مسپار دل به چاه هیچ امیدی میفکن شیشه ی این دیو را بر سنگ مرز زندگی بشکن پت پت فانوس ، اما می سپارد هر نفس ما را به دشت باز یک افسوس ,منوچهر آتشی, چراغ,آهنگ دیگر من گذرگاه تپش های فراموشم پاسدار چشم های کنجکاوم ، معبر پاهای پر رفتار سنگ بیدارم گام ها را می شمارم ، نقش هر اندیشه را در سینه می بندم لغزش گمراه کوراندیش را از پیش می بینم ، نمی خندم تکیه گاه کوله بر دوشان پاره آستینم همچو آب از هر گمان رهگذر تصویر می چینم در سر من گرد صحراهای ناپیداست گل به گل در وسعت یادم اجاق سرد آتش های خاموش است رد پای کاروان ها در گدار نهرها مانده است در شب طولانی اندیشه ام ، عاشق راستین احساس خود را پای دیوار بلند خانه ای مانده است نقش ماتی بر درخت روزگارم هر که ام خوانده و ناخوانده است جویبار خنده ها در من گذر دارد ساقه های گریه ، سر بر شانه ، بشکسته است دردها و دغدغه های نهان را آینه ام صید من پنهان ترین جنبش با همه غم های دنیا آشنایم من با غم سخت و سترگ پادشاه دشت ها ، چوپان کز فراز بارگاه استوارش برج کوهستان تای آسا رفته در صحرا نگاهش کنجکاو سیل زرد گله ی گرگان گرچه با هر سنگ دارد آشنایی ، وز نهان تیره ی هر دره بینایی اضطراب جاودانش لیک در کار است بر سر هر پنجه اش چشمی بیابانگرد بیدار است هر نگاهش پاسدار گوسفندی ، هر رگ او گردن هر بره را بندی است گرده ش می لرزد از پندار خونین پلنگان با نی زرین سرودش ، با هیاهویش می دمد بر دخمه های تیره ، ورد هوشیاری تیر مار مست آهنگش می زند بر صخره ی هر هول خفته نیش بیداری با همه غم های دنیا آشنایم با غم دریا که اقیانوسش از دامان خود رانده است با غم دریاچه کز آغوش دریا دور مانده است با غم مرغی که رنج آشیان پرداختن برده است با غم مرغی که دور از آشیان خوانده است با غم سنگی که تندیس ونوسی خواست بودن ، سنگ گوری شد یا درون چشمه ای شهزاده بانویی بر او عریان نشیند در دل سرداب تاریک و سیه سنگ صبوری شد با همه غم های دنیا آشنایم با غم صحرا با غم دریا با غم حیوان با غم انسان با غم خاموش و مرموز پیمبرها کز فراز قله ی اعجاز پای آتش ایمان خیره بوم آسا در اعماق قرون گنگ خیره در ابر سیاه وهم در کمین مرغ زخمین بال پیغامی در کمین نور الهامی چاره جوی سرکشی های گنهکارانه ی انسان پاسخی ، خوف پرستش زنده دار ، اندر قوم تباه اندیش هاله ها پیچیده اند از وهم گرد خویش من گذرگاهم با همه غم های دنیا آشنایم دردها و دغدغه های نهان را آینه ام صید من ، پنهان ترین جنبش با دل من کوفته نبض هزار انسان خوف اندیش اضطراب قوم را از چشم هاشان می شناسم با درنگ لحظه هاشان آشنایم دست مرموزی که خاک خاطر هر زنده را آرام با درشت انگشت های هرزه کاویده است بر دل بی تاب من هم پنجه ساییده است سوسوی چشمی که از ژرفای تاریکی گونه ها را نور سرد خوف پاشیده است بر دهان باز و چشم وحشت من نیز خندیده است با همه غم های دنیا آشنایم آینه ام بردگان رهسپار دور را تا پای دیوار بلند کار سنگ خاموش گذرگاهم بازگوی گفتگو های نهانم ابر حیرانم دیده ی امید ها را در پی خود می کشانم رنگ هر اندیشه را رنگین کمانم ,منوچهر آتشی, گذرگاه,آهنگ دیگر شعرم سرود پاک مرغان چمن نیست تا بشکفد از لای زنبق های شاداب یا بشکند چون ساقه های سبز و سیراب یا چون پر فواره ریزد روی گل ها خوشخوان باغ شعر من زاغ غریب است نفرینی شعر خداوندان گفتار فواره ی گل های من مار است و هر صبح گلبرگ ها را می کند از زهر سرشار من راندگان بارگاه شاعران را در کلبه ی چوبین شعرم می پذیرم افسانه می پردازم از جغد این کوتوال قلعه ی بی برج و بارو از کولیان خانه بر دوش کلاغان گاهی که توفان می درد پرهایشان را از خاک می گویم سخن ، از خار بدنام با نیش های طعنه در جانش شکسته از زرد می گویم سخن ، این رنگ مطرود از گرگ این آزاده ی از بند رسته من دیوها را می ستایم از خوان رنگین سلیمان می گریزم من باده می نوشم به محراب معابد من با خدایان می ستیزم من از بهار دیگران غمگین و از پاییزشان شاد من با خدای دیگران در جنگ و با شیطانشان دوست من یار آنم که زیر آسمان کس یارشان نیست حافظ نیم تا با سرود جاودانم خوانند یا رقصند ترکان سمرقند ابن یمینم پنجه زن در چشم اختر مسعود سعدم ، روزنی را آرزومندم من آمدم تا بگذرم چون قصه ای تلخ در خاطر هیچ آدمیزادی نمانم اینجا نیم تا جای کس را تنگ سازم یا چون خداوندان بی همتای گفتار بی مایگان را از ره تاریخ رانم سعدی بماناد کز شعله ی نام بلندش نامها سوخت من می روم تا شاخه ی دیگر بروید هستی مرا این بخشش مردانه آموخت ای نخل های سوخته در ریگزاران حسرت میندوزید از دشنام هر باد زیرا اگر در شعر حافظ گلنکردید شعر من ، این ویرانه ، پرچین شما باد ای جغد ها ، ای زاغ ها غمگین مباشید زیرا اگر دشنام زیبایی شما را رانده از باغ و آوازتان شوم است در شعر خدایان من قصه پرداز نفس های سیاهم فرخنده می دانم سرود تلختان را من آمدم تا بگذرم ، آری چنین باد سعدی نیم تا بال بگشایم بر آفاق مسععود سعدم تنگ میدان و زمین گیر انعام من کند است و زنجیر است و شلاق ,منوچهر آتشی,آهنگ دیگر,آهنگ دیگر از درخت انبوه و تنهای سکوتم پرنده ای پرید و پندار پرندگان دیگر در آن لانه یافت شاید پرنده ی دیگر؟ و شاید پرنده های دیگر ؟ پس من هنوز زنده ام ؟ و قلبم از وحشتی گوارا فشرده شد ,منوچهر آتشی,احساس,آهنگ دیگر در سفر زاده شدم در کوچ طایفه ی خزان زده ی آدم ها در بغض عاطفه های وحشی و تاریک و در آن زمان که سایه های پرخاشجوی مردان ستیزه گر بر نجوای مبهم دره ها و جنبش پنهان دشمنی آهنگ سایه ها تجهیز می شد و اندیشه لرزان زنان در پشت عزم سترگ مردان پناه می جست من در رؤیای بی رنگم زنبور طلایی ستاره ای را دنبال می کردم و ابرهای مرطوب از نسیم سرد مهتاب پراکنده می شد من در سفر زاده شدم و چشمم سرشار از دشت های رنگین و سیراب به سوی سرزمین های آفتابی و تازه که چون احساس هایی تازه از پشت افق ها بر می خاست با جستجویی پر تکاپو فرسوده می شد در تابش گلگون و درخشان خورشید تیغ رنگ ها بر پشته ها فرود می آمد و در سایه ی تشنه ی خار بوته ها دسته های گوسفندان در هم فرو رفته بودند من در سفر زاده شدم و با نفرین معصوم گریه ام حصار غبار ستوران از پیش سنگستان پر شقایق فرو می ریخت و در غنچه های درشت و قرمز چون شبنکی سبک از اندیشه های معطر رنگین می شدم در سر بالایی چرمین زمانی که زائران چاووش خوانان ، با ایمانی شگرف به سوی گنبد فیروزگون ، کشیده می شدند و هراس پرستش دل های مضطربشان را می لرزاند و نشیب ساییده ، با دواری خیال انگیز ه دره ی پر تلاطم از سیلاب گل فرو می ریخت گنبد بزرگ ، با پنجه های زرینش برایم دست تکان می داد و کبوتران سر بین بالش را به پرواز در می آورد در سفر زاده شدم در سفر زیستم بارها کوره راه باریک آسیاب ها و پرچین پر خار نخلستان ها را در پیمودم و در گشفت می شدم زمانی که می دیدم سواران چابک و گروه بی شمار زنان در لباس های رنگین چون درختان پر میوه و شکوفه از دهکده ی دوردست عروس می آوردند کل می زدند ترانه می خواندند و اسب های سطبر چونان صخره های مرمر در زیر ران جوان به جنبش در می آمد و اندوهگین می شدم زمانی که می دیدم مادری بر تل تیره ی کنار کومه نگاهش در انحنای جاده ای که میان درختان گز دوردست گم شده بود الهام غریبی را باور می کرد حادثه شومی را از فریاد بی طنین گز ها و فرار رودخانه می شنید و در کومه ای دیگر زنی لالایی می خواند و گهواره ای خالی ر ا تکان می داد در سفر زیستم و هنگامی که جاده ی سفید چون ماری پرقوت ، به سوی قله های سفالین بر می خاست و قافله را چون طوماری در انحنای گردنه های مخوف در می پیچید و بر جلگه های تاریک سرازیر می شد زندگی را می دیدم که بر پشته های کبود در جنبش است و در کوهساری دیگر گردنه های بلند قافله ها را تکرارمی کردند من سفر کردم ، من سفر بودم در معبر دردها ، خنده ها و پرسشها در گذرگاه پندارها و الهام و زمانی که به اندیشه ای سنگین شدم و به ژرفنای خویش نگریستم دیدم که خود گذرگاه دردها ، پرسش ها و قافله ها در دامنه های تاریک و ناایمن هستم و لحظه هایم بر دشت های تاریک گسترده است من در سفر بودم از آن هنگام که آریا از کوهستان های کبود از مشعل پر تلاطم زرتشت به سوی دامنه ها و جلگه ها و به سوی دشت های زرین سرازیر شد از آن هنگام که سفر در نبض زمین تپیدن گرفت و از آن هنگام که سفر زندگی آغاز شد من در سفر زیسته ام من با سفر زاده شده ام شگفتا ! که اینک توقفی نامیمون پس از سفری مقدس مرا فرسوده کرده است من دلبسته شده ام دلبسته ی باغی زرین در سرزمینی دور باغی زرین با ساقه های لطیف لبخند ها ، شکوفه ی آشتی ها ، جویبار پنجه ها که از سنیم نفس ها و نوازش ها متلاطم است که من میوه ی شاداب چشم هایش را بی تاب شدم بهار تپش های مزرعه پر آفتابش را گرمتر سرودم و فصل پر دوام انتظار ها را زندگی کردم من در سفر زیسته ام من با سفر زاده شده ام ای توقف شوم ، ای سکون بی باغ و بی گیاه در این گرایش مخوف در این افسردگی تاریک در این استغاثه ی نامیمون به سوی ریشه های سست و سیاه در این تناسخ بدفرجام به جادویی مغاره نشین گهواره ی دورتاب افق ها را تکان بده و لالایی شگفت بسیج جاودانی را برای غفلت آهوانی که چون پاره های مهتاب بر سینه ی تپه ها می چرند در کوهساران به طنین آور دشت های من و سرزمین های من در فصلی پر دوام و تیره فرو رفته است بهاران من در پشت دیوارهای سیاه خاک در آتش شکوفه های ناشکفته ی خویش می سوزند و بامدادان من چون گنج های باستانی در اعماق صخره های عبوس محبوسند خورشیدهای من سرد و تاریک در سکون بهت می چرخند تپش های من دور می شود ، دور می شود من افسرده شده ام ، من فرسوده می شوم ای توقف شوم ، ای سکون بی باغ و بی گیاه ,منوچهر آتشی,انسان و جاده ها,آهنگ دیگر ای گل هر لحظه از عطر لطیف یاد تو سرشار خنده ات در قصر رؤیایم کلید خوابگاه ناز تا تو در خرگاه عطر خویش خلعت لبخند بخشی لحظه های انتظارم را هر رگ من جاده ی یاقوت شهر شعر هر رگ من کوره راه کشتزار شور و تشویشی است کز سر هر سبز سیرابش سرخ منقاران رنگین بال برگ پیغام جزیره های عطر آگینشان آواز عطر آواز کرانه های موج آوازشان در برگ وز جهان گنگ هر پرواز سبز بی پاییزشان در برکه ی چشم است پای بندرهای دیگر زندگی مرده است آبهای تیره می غلتند روی هم می دود خرچنگ هر اندیشه در غار سیاه بهت جاشوان بر عرشه ی مرطوب خواب های تیره ی آشفته می بینند جاشوان بندر شعر من اما خوابشان شاد است خواب می بینند می درخشد آبهای دور بادبان های هر طرف با رفت و آمدهای قایق ها طرح پرواز کلاغان سپید شاد را در فضای صبح بی خورشیدمی بندند مرغ ماهی خوار در رؤیای پر موجش ماهیان رنگ رنگ از آب می گیرد انتهای هر پی من باز هم فانوس دار بندر یادی است تا تو با من گرم بنشینی تا توانم مرد گردآلود جاده های پندار تو باشم هر نفس کز من گشاید دشت مرتع بی خوف گرگ آهوان بی گناهی هاست مخزن هر دانه ی با باد سرگردان باغ پر گنجشک شادی هاست سینه ی هر سنگ رازدار خورد و خواب قافله های گران کالاست بطن هر لحظه خوابگاه قرن هاست وین همه، مهتاب من ! از من یک نفس با عطر گلهای سپید نوشخند توست ای چراغ کوچه ی افسانه های گنگ کوچه ای از شهر خشتش حرف و حرفش اشک گر تو با من سرد بنشینی گر نگیری نبض بیمار بهارم را هر نفس دشتی غبار آلود خواهم داشت کاندر آن بادها در جستجوی برگ برگ ها له له زنان در دشت سرگردان کاروان ها خاطرات محو دور آغاز در غبار بی سرانجامی دزدشان در پیش زنگشان خاموش بارشان سنگین کاروانی ها گردشان در چشم خارشان در پا یأسشان در دل در حصار بسته ی پر گرد گمراهی چون ستور گیج گرد خویش می چرخند آهوی تنهای دشت شعرهای من تپه و ماهور پندارم به جست وخیز هر صبح تو معتاد است گر تو با من سرد بنشینی سنگ سنگ دشت شعرم گریه خواهد کرد برگ برگ باغ شعرم اشک خواهدریخت جوی پندارم تا نبیند مرتع سز تو را خالی تا نبیند صبحدم آبشخور پاک تو را متروک چشمه اش را ترک خواهد گفت در میان سنگ ها و صخره ها آوار خواهد شد ای چراغ قصه های من ,منوچهر آتشی,ای چراغ قصه های من,آهنگ دیگر رون آشفتگی ها با برون عصیان بر کدامین ساحل رامش در کدامین بستر بی سنگ و صخره گرم داری جا با کدامین پیر جادو خاطرات گرم است در کدامین قلعه ای دریا ؟ پای بگشوده به مرز دیدگاه من ریخته خالی صدف ها را به ساحل پیش چشمان لئیم دانش من راه بسته بر نگاه من تا نه بگمارم خیالی خلوتت را ؟ تا ندانم با کدامین پیر جادو روز و شب همخوابه ای ، دریا ؟ زورقان تیز پرتاب گمان ها هر یکی سرشار بندرهای سنگین بار مرغکان سست بال جستجوگر هر یکی جویای سلک گوهر تاریخ ماهیان رنگی و چالاک و شاد آرزوها بطن هر یک مدفن انگشتر سبز نبوت بطن هر یک زادگاه یونسی ، هستی کمین بعثت او جام سرخ روشن خورشید با شراب تازه ی هر روزش آکنده آسمان های درون سینه ات جاری چشم ساحل را بادبان زورق بگسسته لنگر را می فریبی این همه را ، می بری این ارمغان ها را کجا ، دریا ؟ از چه ات با من سر پاسخ نه ، این سان ورد می خوانی از چه دانه می فشانی پیش مرغ پیر فکر من از چه اینسان می فریبی بادبان های نگاهم را ؟ از تو زینسو هر چه می بینم فریب و قصه و ورد است با تو ز آن سو هر چه می دانم ندانم چیست از تو اما برنخواهم داشت چشم پرسش ، سایه پرخاش از تو اما برنخواهم کرد دست کاوش دام ژرفا گرد با تو این جاشوی پیر و شوخ راز پنهان یاب اعماق است روشنان روزهای رفته اش را در تو می جوید ماهیان لحظه های مرده اش را در تو می گیرد این کران اندیش مروارید چشم کودکش را از تو می خواهد سحر فرعونان فسون ها را بگو جاری کند بر ساحل مفلوک، بیمی نیست او عصای لاشه ی فرسوده ی خود را در شبی تاریک روی سینه ات خواهد فکند آخر موج ها را پاره خواهد کرد ورد بطلان خواند خواهد بر خروش یاوه جوشت بادبان چاوشی ها اوج خواهد یافت ضربه ی نرم تپش ها دور خواهد شد تا بیاساید به روی ساحل دیگر تا نه بگشایی به مرز دیدگاهم پا تا نگویی می بری این امرغان ها را کجا ، دریا ؟ ,منوچهر آتشی,بر ساحل دیگر,آهنگ دیگر بر دست سیمگونه ی ساقی روشن کنید شمع شب افروز جام را با ورد بی خیالی باطل کنید سحر سخن های خام را من رهنورد کوه غروبم به باغ صبح پای حصار نیلی شبها دویده ام از لاشه های گند هوس ها رمیده ام مستان سرشکسته ی در راه مانده را با ضربه های سیلی ، سیلی سرزنش هشیار کرده ام تا بشکنم سکوت گران خواب قلعه ها واگه شوم ز قصه ی سرداب های راز زنجیر های وحشی پرسش را چون بردگان وحشی از خواب بیدار کرده ام کوتاه کن دروغ شب نیست بزمگاه پری ها شب ، نیست با سکوت لطیفش جهان راز از آبهای رفته به دریای دوردست و از برگ های گمشده در پیچ و تاب ها نجوا نمی کنند درختان به گوش رود جز چشم مرگ دیده ی بیمار تشنه ای یا چشم شبروی که گرسنه است به برق سکه های گران سنگ بیدار نیست چشم کسی شهر خواب را دل خوش مکن به قصه ی هر مرده ی چشم پیر در خود مبند شعر صداهای ناشناس رود است آنکه پوه کند روی سنگ ها باد است آنکه می کشد از دره هیا نفیر نفرین چشم هاست سنگ ستاره ها که به قصر خدا زدند کوتاه کن دروغ از من بپرس راز شب خسته بال و پیر من رهنورد کوه غروبم به شهر صبح من میوه چین شعر دروغم ز باغ شب بیگانه رنگ کشور یأسم به مرز خواب از من بپرس! من بیدار چشم مسلخ بود م در انتظار دشنه ی مرگم نه انتظار پرتو خونی ز عمق دل تا باز بخشدم نفس از عطسه ی امید بر هر چه قصه های دروغ است نگرفته ام ز توسن نفرین خود لگام تا خوابگاه دختر مستی جنگیده ام ز سنگر هر جام از من بپرس ! آری من آخرین ستاره ی شب را شکسته ام از شام ناامیدی تا صبح نا امیدی بیدار بوده ام با دست های مرده ی چشم سفید خویش دروازه سیاه افق را گشوده ام سحری درون قلعه ی شب نیست ,منوچهر آتشی,بیدار,آهنگ دیگر همه تن چشم ، بلور بسته در نشئه ی جاوید شرابی که ندیده است ، نگاه مانده چون سایه ی لبخندی بر چهره ، به رف دل گشوده به نسیمی گمراه نز غبارش به تن آلودگی و نز اثر پنجه ی مست گرد پندار شبا روز منش آلوده است بر تنش بال نفسرده ، نه پروانه ، نه کرم با نگاهی نگران چشم من بوده که پروانه ی پیرش بوده است همه تن چشم بلور گونه بی خشم بلور نز غروبش جز شرم نز طلوعش جز وهم تکیه داده است بر اندیشه ی بی انبازی گوش بسپرده به هیچ آواز هوش بسپرده به رؤیای کبوترها بر گنبد دور گرچه سر با خویش است نیست هر جنبش من زو پنهان رنگ می بازد از هر نفسم شوق می یابد از هر هوسم خواب می بیند دلزندگی مستی پیشین مرا سایه ی دستم افتد چو بر او به گمانش که شدم تا ز شراب آکنمش عزم دیوانه ی سرسخت مرا لیک با او عهدی است تا که این پرده نجنبد بر در تا که این در نجهد چون سگ کاشانه ز خواب تا نلغزد به دل حجره ی من چون مهتاب باغبان همه گلشن هایم تا لبانم ننشیند به گل ترد لبش چون زنبور تا شبی نشکفد از باغ بدنمان انگور همه تن چشم بماند این جام همچنان باد بنوشد ناکام همه تن چشم بمانی ای جام همچنان باد بنوشی ناکام تاک رنجور مرا ریشه فسرده است به خاک باغ متروک مرا ریشه رسیده است به سنگ چاه اختر ها خشکیده ز آب رخم گل ها را بگریخته رنگ ابرها را همه با من سرکین بادها را همه با من سرجنگ پرده ی پیر که چون من شده هر نقشش پیر هرگز از جای نجنبید واگر جنبید از بادی بود گل قالی نفسرد پله ، آهنگ سبک خیزی پایی نسرود دل به رنگی مسپار ای جام اینکت آمدم اما نه گمان تا ز شراب آکنمت آمدم ، سنگین دل ، سنگ به کف بشکنمت جام چون رشته ی اشکی بگسیخت ,منوچهر آتشی,جام من,آهنگ دیگر دریغا ، ای اتاق سرد اجاق آتش اندام او بودی تو هم ای بستر مشتاق یک شب دام او بودی چه شب ها آرزو کردم که ناگه دست در او را در آغوش من اندازد نفس یابد ز عطر پیکرش هر بی نفس اینجا ز شادی بشکند همچون دل من هر گرفتاری قفس اینجا گل قالی برقصد زیر دامانش بشوید بوسه ام گرد سفر از روی خندانش نگاه خسته ی تصویر بیمارم که خیره مانده بر کاشانه جان گیرد هر آیینه ز تصویر هراسانش نشان گیرد دریغا ، ای اتاق سرد بسان دره ای تاریک دلت از آتش گل های گرم صبحدم خالیست تو هم ای بستر مغشوش چو ابری سینه ات سرد است و مهتاب لطیف پیکری در پیچ و تاب نیست گر او صبح است بر کاشانه ای اکنون دریغا ، من شب بی اخترم اینجا اگر او آتش گرم است در هر خانه ، من خاکسترم اینجا ,منوچهر آتشی,خاکستر,آهنگ دیگر از عمق شب ستاره ای آمد نفس زنان در موج اشک های من افتاد و جان سپرد چون چشم آهویی که بر سر چشمه ای رسید چون قلب آهویی که به سرچشمه ای فسرد با مرگ او ستاره ی قلبم به سینه سوخت با مرگ او پرنده ی شعرم ز لب پرید بادی وزیذ و زوزه کشان آب را شکست ابری رسید و مرتع مهتاب را چرید آن قاصد هراسان با آن شتاب و شور در حیرتم ز دشت کدام آسمان گسست ؟ گر با لبش نبود سرودی چرا فسرد ؟ گر با دلش نبود پیامی چرا شکست ؟ چشمم هزار پرسش اینگونه دردناک بر بال شب نورد هزاران ستاره بست ,منوچهر آتشی,در غبار خواب,آهنگ دیگر گمگشته ی چاهسار اوهام بر سنگ گمان کشیده گردن جویای چراغ قریه ی دور پویای سواد شهر آهن نه ناله های مردهای بی اسب نه شیهه اسب های بی مرد از سینه ی دره های موهوم چاووشی بادها غم آورد با جنبش برگ های تاریک جنبد دریای هولش از دل هر باطل بی نوید ، روشن هر روشن پر نوید ، باطل در دره ی سرد خاطر او نه هلهله ی سرود پندار در سینه ی آن مسیل پر سنگ نه پای گلی نه پنجه ی خار خیزد از او غرور چون دود پیچد در او غبار تشویش با او گردد هراس نزدیک چون سایه به کودک کج اندیش با ضربه ی ورد باد نگاه از شب گسلد هزار جادو گیسو افشان و شاد و بی رنگ رقصند به گرد هیکل او با ضربه ی تک ستاره ای باز بازند اشباح تند پارنگ همرنگ نگاه دور گردند از دور کنند بازش آهنگ روید در شب ز وحشتی شوم دستان از او به التجایی لرزد از او لبان مبهوت جوشد از او سبک صدایی ای دست لطیف خفته در ابر ای پای سپید رفته در شب ای جاده که می رود به مهتاب از دیده ی من نهفته در شب چون پت پت شعله بر فروزید بر سینه ی ره چراغ پاها انگشن چو صبح برگشایید تا اسب تپش برانم آنجا ای مرغ سپید سخت منقار بشکن سنگ سیاه و پر سیم بگریزان آهوی رم آیین تا بگریزم ز جنگل بیم بنشان باغ لطیف خورشید بر تیغه ی کوهسار گلگون بر سینه ی تپه ها برویان گلبوته ی شعله های پر خون آی آتش خفته در رگ دشت پای شب بی ستاره می سوز ای دهکدئه ی خزیده در خواب برخیز و اجاق ها برافروز ای آتش قصه گوی مرموز فرمان رحیل در بیان آر پیغمبر بی پیامم اینک بر لب هایم ترانه بگذار تا تبت آهوان روان کن جاری دشتان چو سبز دریا تا چین بهار ها برانگیز صد قافله گل ، به صبح ، رویا سرگشته ی قصه های خویشم گریان ، لرزان ، گشوده بازو ای طبل نهفته در خروش آی درهم پیشچان گروه جادو ای اسب نجیب کج شده زین رم کرده ز نیش افعی پیر افتاده سوارت این چنین مات آسیمه سر آ ز خاکش برگیر های ای نی زر نفس ! سرودی تا سبزه شود به سنگ ، رویا تا بندد صبح در سیاهی چون نطفه ی بره های موسی ,منوچهر آتشی,دره های خالی,آهنگ دیگر با تپه های سوخته اش ، با نرسته ها با موج ماسه های برشته با سینه اش گذرگه اسبان بادها دشتی فریب خورده ی هر ابر دامن گرفته بخشش هر باد هرزه را جزخار و خس اگر چه نباشد تن داده قحط سالی جاوید را بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب پیغمبر دروغی هر فصل را با سوره های باطل شب ها و روزها بیعت نمیوده با همه ایمان دروازه ی اجابت تا باز گرددش به گل افشان باغ سبز دستان کتاب کرده دعایی غریب را در با خیز خاطره اش برگ های سبز هر یک پرنده ای است پیام آور بهار در جشمه سار پاک خیالش لغزیده سیاه های گریزان آهوان در پای سنگ خواهش پیرش گل های سرخ رنگ شکفته ست پوشیده آسمانش با ابرهای خیس پرواز شادمانه ی مرغان شاد بال پایان تشنگی را فریاد می کند برزیگر زمستان صحرای لخت سوخته اش را آباد می کند تا دور ، با تبلور باران نمای خویش پرهای ریز مورچگان موج می زند رؤیای دشت پر شده از هر چه بودنی است از برگریز پاییز ، آوای زاغ ها از بازوان قهوه ای و لخت باغ ها از بارش پیاپی و گلناک شخم ها از دانه ها که در تب رویش نفس زنان آوار خاک از سرشان می رود کنار روباه وار ، گرم تماشا ، نشسته اند جنجال سارها را بر شاخه ی چنار در شیب تپه هایش جا پای آهوان تا چشمه سار گمشده دارد اشاره ها در آسمان شامش ، پاک و زلال و ژرف جوشند چشمه های نرم ستاره ها تا ساحل افق ها دریای برگ در تب و تاب است هر گوشه اش درختان چون کومه های غرق در آب است رؤیای دشت رنگ گرفته ز هر فریب پندار دشت پر شده از باغ های سبز اما گراز هر باد از پشت تپه ها با زخم سم و دندان پر می کند به خشم ، گل شاد هر امید شاهین تشنگی می افشرد گلوی پرستوی هر نوید هر سنگ نا امید دل کنده از نوازش انگشت ساقه ها سر هشته روی پهلوی خود غرق بهت و خشم صحرا گشوده تا همه جا چشم انتظار می سازد از تبلور پندارها سراب پایان هر خیالش اما جهنمی است بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب نه چشمه ای که صبحدم ، آواره گرد و شاد وصفش کند به نغمه ی صحرانورد خویش نه بانگ نای چوپان غمگین کند هوای غروبش را ز آواز درد خویش نه گله ای که پای کشان و نفس زنان سنگین کند سکوت شبش را ز گرد خویش نه زنگ کاروان گرانبار خسته ای کز خواب خوش رماند آهوی خفته را غافل ز مرگ خویش مطرود و دل گرفته همان دشت تشنه است در خاطراتن وحشی خود مانده غرق خواب هر باد می درد ز تنش پاره ای ، چو مرگ بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب ,منوچهر آتشی,دشت انتظار,آهنگ دیگر پشت سر واحه ی پاکی نگران پیش رو خنده ی شیطان سراب در سرم اما گلگون خیال تاخت می کرد به هرنیش رکاب پیش می رفتم و هر پنجه ی راه رهنمونم به دیاری می شد با لب سوخته هر برگ خزان مژده بخشای بهاری می شد گرچه می ماند ز ره پای شتاب شور من اما پیش از من بود پای تا سر همه تب بودم و تاب عشق من اما بیش از من بود چشم وحشت زده ام در بن دشت جلوه ی سبز تمنا می جست وز سر شاخه ی هر راه دراز میوه ی سنگی شهری می رست با چه راهی بروم این همه شهر به چه شهری بردم این همه راه ؟ لیک با رفتن من بر می خاست طرح هر شهر ز هامون چون آه نقش گلگونه ی بس بوته ی سرخ جلوه گر می شد در مرز امید لیک تا می راندم آن همه رنگ جادو آسا به عدم می لغزید درکدامین افق انگیخته دود شهر مرموز نگارین پریان ؟ ماده آهویان گردش به چرا جدول شیر به گوشه روان ؟ کو بلور آذین قصر ملکه ؟ تا به وردی دهمش خواب گران تنش اندازم بر کوهه ی زین تاخت آرم به دیار انسان ؟ رمه ی شاه ، چراگاهش کو ؟ مرتع خرم چل کره کجاست ؟ نهمش زین مرصع بر پشت کره اسبان به خروش از چپ و راست ؟ دایه با دوک و کلافش همه شب آن همه قصه که می بافت چه شد ؟ زان همه گنج که کاویدمشان سکه ای زنگ زده یافت نشد باز بر شاخه ی هر راه دراز میوه ی سنگی شهری می رست دایه شورم به سر انداخته بود ماهی چشمم دریا می جست گل خون در کف پایم می سوخت آسمانم به سر آتش می بیخت اسب سم سوخته ی پاهایم نعل ناخن به بیابان می ریخت رفتم آن شاخه ی راهی که نگاه در گمانی گذران یافته بود گفتم اینک نفس تازه ی شهر پیشواز آید با سور و سرود رفتم و رفتم و رفتم بی تاب تا که پایم به لب سایه رسید با تنی سنگین دروازه ی شهر شیون انگیخت و برپا چرخید در من اینوسوسوه ره یافته بود شستشویی عطش از سینه زدای بستر از سبزه و همیان ، بالش درد چین خوابی اندیشه فسای وحشت آن همه صحرای سیاه میرد از همهمه ی شهر سپید چابک آمیزم با کوچه و کوی پشت هر پنجره خوانم به نشید پشت پرچین گل افشان غروب غربت از چهره بشویم به شراب آشنا با همه آویزم گرم سر نپیچم ز نهیب و ز عتاب شب خود را ز تنی گرم و لطیف نگذارم که تهی ماند و سرد دل دریا هوسم را هرگز چیره نگذارم گردد غم و درد خوش گمان بودم ... ناگاه درید گوشم از خنده ی جادویی پیر شهر آشفته شد از بادی و خاست پشت دروازه یکی تشنه کویر چه کویری ! چه کویری ! که در آن چشمه ها تشنه تر از لب ها بود خشک و سوزان و عطشناک و عقیم تا افق ها ، همه سو صحرا بود باز کوچیدم و هر پنجه راه رهنمونم به دیاری می شد چشم بی نورم در سنگستان آینه ی خون شکاری می شد ,منوچهر آتشی,رحیل,آهنگ دیگر از پس ابرهای سست و سیاه می درخشد ستاره ای بیدار شب نمناک ژاله می بندد روی انگشت های سبز بهار دست پنهان آب سبز انگشت باغ را گرم برگ بافتن است می دود روی دشت آهوی باد گل شب در تب شکافتن است سایه ها شرمناک خنده ی صبح پای در شیب تپه های کبود زیر چشم دریده ی خورشید تن فرو می کشند نرم به رود دشت تا دشت می تپد ز نسیم اقیانوس پر تلاطم گل پر زنان مرغکان خواب آلود جرعه ها می چشند از خم گل کوه تا کوه زندگی باغ است نوک هر ساقه چشمه سار شراب پنجه های نسیم شیرینکار می کشد چابک از شکوفه نقاب از پس هر نقاب حوری رنگ پاشد از گونه نور عطر آمیز دست از شهد زندگی پر بار چشم از اشک آرزو لبریز از پس هر نقاب جلوه گر است شمع در کف فرشته ای بیدار شب دل ها به نور او روشن سرمستان ز دود او هشیار کوه تا کوه عطر و زمزمه است به جز آن تک درخت پیر و عبوس که رها کردئه زلف بر دیوار آستینش حجاب اشک فسوس دشت در دشت رقص و همهمه است به جز آن بیوه ی خموش و ملول بی چراغ شکوفه ، دل تاریک ساقه هایش فسرده و مسلول طفل یک غنچه دست و پا نفشاند در حریر لطیف دامن او پنجه ی یک شکوفه چنگ نزد بر گریبان او و بر تن او گل پستان کور کودک کش در لب تشنه ی گلی نفشرد شرم بین کز بهار شرم نکرد بس بهاران فسرد و او تفسرد دشت در دشت ، زندگی بر و بار به جز این بید سرسپرده به باد تن سپرده به هرز پیچک ها مستی مرگ را کند فریاد به جز آن بی ثمر که مرده در او چشمه ی پاک عطر و جلوه ی رنگ با دلش ساقه های نازک مهر برگ در زهر مانده ، ریشه به سنگ خاک سرگرم زنده پردازی است زندگاه لیک مرگ می بازند آشیان سرد و جوجه ها بیمار روز و شب در بهشت پروازند ,منوچهر آتشی,زنده پرداز,آهنگ دیگر من چه نویسم که در دلت بنشیند من چه سرایم که در تو همهمه ریزد برگ دریغی ز شاخ فکر تو افتد چشمه ی مهری ز سنگ چشم تو خیزد ؟ آن همه کم بود ، شعر و شور و کنایه ؟ با رگ سرد تو این ترانه چه گوید ؟ شخم زند خاک سینه را تپش دل جز گل یادت در این عقیم نروید از من هر کوره راه وسوسه بگسست جانب شهر تواش روانه نمودم هر روز از خویشتن بریدم پیوند هر شب در کوچه های یاد تو بودم خانه ام از خنده ی غریبه خموش است خاطرم آزرده از نوازش یاران نام تو غلطد درون خونم کافی است از پس این در چه ضرب پنجه چه باران با همه مهتاب های که پای تو را شست با همه خورشید ها که چشم مرا سوخت چون گل تصویر سر به راه تو ماندم هر تپشم حسرت پیام تو اندوخت گفتم شاید شبی تو ، چون همه شب من چشمت پرپر زند به صبح و نخوابد پنجره بر باد سرد شب بگشایی ماه به رخسار وهمناک تو تابد گفتم شاید شبی ز خشمی زیبا پاره کنی پرده ی شمایل پرهیز گیسو افشان کنی به صفحه ی دفتر کاغذ بی جان کنی به نامه گل انگیز شاید تنها منم به یاد تو خرسند شعرم شاید نه غم دهد نه ملالت نامم چون میوه ای فراموش از چشم خشک شده لای شاخسار خیالت شاید ، اما گمان بد نکنم هیچ آن همه افسانه های مهر هوا نیست چشم تو سوگندش ار دروغ آید یک سخن راست در زمین خدا نیست ,منوچهر آتشی,سوگند چشم,آهنگ دیگر پنجه نفشرده بر شاخ یاقوت پر نفرسوده در ابر ابهام از خزان دیده باغی که اینک وحشی آسا بر او تاخته باد وز هراسی نفس گیر هر گل سر فرو برده در دامن خار مرغ شعرم چه دارد به منقار گرد من زندگی محو و خاموش پشت کرده به هر جلوه ی پاک خفته هر گوشه ای چون سگ پیر پرده ها ، فرش ها ، بی تکان مات گرد من زندگی جمله تصویر بی سرود طربناک مرغی کز گلوی ترش جوشد آهنگ مرغ شهدناک مگس هاست باغ قالی به هر نفش و هر رنگ از هلال در بسته بر غیر جلوه ی شیشه های درخشان کودک آسایم از جار باید یک نفس بر جهان های مرموز از نهانم دری برگشاید لیک سنگ تپش بشکند وهم در سر خسته ام نیست دیگر طاقت بازی رنگ بازی زیر این سقف مبهوت روی این باغ تصویر دارم از آسمان و زمین بی نیازی همچو آیینه بسته زنگار در غبار عطش زای بندر آسمان گرم و دم کرده پیداست و آن طرف نیز گسترده دریاست پشت خاکستر تشنه ی ابر مرد آن نیستم تا بدانم گردش بادها در کف کیست وان طرف ، در افق ، آسمان را گفتگو با زمین بر سر چیست روی آن تپه ی آفتابی شاید آن نخل بی برگ و بی بار هیکل مرد امیدواری است با نگاهش به دریای مصروع نقشی از جاودان انتظاری است شاید آن سنگ های عبوس و سیه فام خم شده هر طرف زیر خورشید مانده در زحمتی جاودان و عرقریز نقشی از بردگان قرون تباهند شاید آن مرغ پیر و هراسان کز افق های دور آنک ، آمد بر سر صخره بنشست و فریاد سر داد غرق یک زورق زندگی را خبر داد شاید ! اما مرا زین حکایات گوش خالیست چاره آنسان که پیری به من گفت بی خیالی است ,منوچهر آتشی,شهر تصویر,آهنگ دیگر چون تپه ای در غروب به تاریکی می گرایم آخرین اندیشه ها آخرین روشنایی ها ، چون رؤیایی سبک چون نگاهی رنگین از من بر می خیزد و من در اندوهی بی گریه ، در تیرگی بی اندوه خود یافتگی پروحشت ریشه های سیاه خشم را چنگ می زنم من صخره ی پر جنبش ساحل های مهتابی بودم و پناهگاه صدف های بی مروارید اما امشب مهتاب آسمانی دیگر گردن بند ستارگان را گسسته و کودکان سپید پایش را در جنگل بی جادوی دیگر به بازی رها کرده من صخره ی تاریک ساحل عربده جویی هستم در سکون ناشکفتگی خویش مرواریدهای بنفش اعماق بی آفتاب را بر کف دست زمخت نا امیدی می غلتانم ، تا در این ستایش رنگین و دروغین چشم خدایان مغرور را چون لئیمان به خنده ای منفور به بازی گیرم من به تاریکی می گرایم تا در سراشیب جاده های باریک و بی عابر جنگل سیراب رؤیاها در ته جلگه ها و دره های نامکشوف بر آغاز رهایی بی حصار و دیوار به پشت سر نگرم و نفرینم را در خنده ای دیوانه وار بر چهره های مبهوت مسخره کنندگانم چون صاعقه ای بی هنگام بشورانم و راه خود را از دامنه های تاریک بر بیشه زار زرین پر مهتاب آغاز نمایم ای روشنگر مغاره نشین شرق با مشعل درخشانت که از فتیله ی اولین برخوردها ، سایه ها را بر سینه ی سطبر کمرها بیدار کرد بر این سرگردان دره های تاریک جلوه گر شو ! تا همسفران کور و نومید از کنار کوه های درختان با فریادی نامفهوم و کودکانه بخندند و چهره های بی گناهشان در رقص کنجکاو مشعل بی آرامت با لبخندی شگفت هویدا شود و پیشانی بی اندیشه و مهتابیشان چشمان مضطرب تو را اندوهگین کند و الهام هدایت چون لرزشی تابناک از عمق وجودت چهره ی نیرومندت را روشن سازد من صخره ی بی جمبش ساحل تاریکم دریغا اگر دست رؤیایی مشعل پر دود مهتاب را از پناه کوهساران در تیرگی فرو رفته بر من می گرفت تا بیماروار سر به لبخندی بلند کنم و همه ی بادبان های دلشاد را چون گمانی گذران ازپیشانی خویش بگذرانم من در خویش می گریم .... در خویش می غرم و با سوگ چشم های مبهوت صدف ها صدفهای چشم ها که مروارید پر بهای انسان خود را گم کرده اند و با سوگ درماندگی خویش به همه ی نعره ها پشت کرده ام به همه ی ضربه های بیدار کننده سر خم نموده ام من صخره ی تاریکم ای زردشت سرزمین های نامکشوف من چه می شد اگ در جامه ی ارغوانی متلاطم از فراز پرستشگاه خدایان باطل ، چون مشعلی کاونده ، نفس زنان بر من فرود می آمدی تا همه ی دامنه های بی عابر را به سوی دشت های روشن برانگیزم و غم ایجاد تازه را بر لامسه ی مبهوت زندگی بلغزانم و سرزمین های تازه را جون احساس های تازه از پشت افق ها باورد حرکت این دانش شگفت بی تفسیر احضار کنم و کویرها را تا مرز سبز دریا ها فرمان رویش دهم کاش فرود می آمدی تا این صخره ی تاریک بشکند و خنده های محبوس من ، چون کبواران زرین صبحدم پرواز کنان بر شانه های تو بنشینند کاش ,منوچهر آتشی,عشق و زردشت,آهنگ دیگر كنون رؤیای ما باغی است بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو سر هر شاخه اش گلبرگ های نازك لبخند به ساق هر درختش یادگاری ها و با هر یادگاری نقش یك سوگند كنون رؤیای ما باغی است زمین اما فراوان دارد اینسان باغ كه برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است كه ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است كه آن سوگند ها را نیز همان نشتر كه بر آن كنده حك كرده است ، بر این كنده حك كرده است ، با یار دگر اما كه گر شمشیر بارد از كنون رویای ما باغی است بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیك بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم كه با ران فریبش نسترد هرگز كه توفان زمانش نفكند از پا كه باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم ,منوچهر آتشی,عهد,آهنگ دیگر یه مرغ سبز زیبا رو بون ما نشسته غریب و گیج و تنها چش تو افق ها بسته بالش غبار گرفته کوچک و ریز و میزه و پا و نکش رنگ خونه مرغه چه قد تمیزه مث که می خواد بخونه نک می زنه به پایش پس چرا مانده ساکت ؟ در نمیاد صدایش مرغ قشنگ خسته خار مگه رفته پایت ؟ دلت می خواد بخونی ؟ یادت رفته صدایت ؟ مرغه پرشو واکرده نک می زنه به بالش مث که تنش می خواره وه چه قشنگه خالش مرغ قشنگ غمگین واکن زبون لالت مث که دلت به جا نیس چه خبره تو خیالت ؟ مرغه سرشو بالا کرد تو باغ ما نیگا کرد مگه باغ ما چه توشه ؟ که سرتا پات گوشه ؟ مگه باغ ما چه کرده چشات چرا می گرده ؟ مرغه ! چته می لرزی نکنه از ما می ترسی ؟ ترست از ما به جا نیس غریبه میون ما نیس خونه ی ما نداره کینه همش باغه و چینه مرغه حالش خرابه همش تو پیچ و تابه مرغه ! اووی .. مرغه خوشگل نوک و پا سرخه مرغه عرق نشسته نوکش می شه واز و بسته مرغ کوچک تموم کرد حیونکی مرغ خسته ,منوچهر آتشی,قصه ی مرغ سبز,آهنگ دیگر نعل ها در ریزش زرینشان گویی در طلسم بی شتابی مانده اند وان غبار ساکن بی مرد را جاودان بهر فریب چشم راه اندیش من افشانده اند خالی این جاده را ، تا کومه ها ، تا کاخ های دور خش خش برگی نکرد از خواب خوش بیدار وین سکوت شوم همزاد مرا ضربه ی سم سوار گمرهی نشکست مانده پا در باتلاق بهت نعره های بی طنین وحشتم را در تمام خاک گوشی نیست از پس هر خار بوته خیره با تردید چشم هایی باز می پاید مرا اندیشناک سایه ی هر برگ برگی باشد از در لانه ی توفان تا نیفتد در طلسم من می خزد پنهان و سینه می کشد بر خاک قلعه در گرداب وحشت ، تن فروتر می دهد هر دم باز مانده پیش پایش هر کلاف راه بسته مانده بر نگاه انتظارش پای هر پوینده حتی باد پنجره های عبوسش تشنه ی یک پرتو امید برق شلاقی به پشت اسب برق سنگی زیر نعلی گرم زندگانی گرد او سنگ است و سنگ افشان سنگ نفرت در فلاخن دارد آماده دست کیداندیش هر پنهان آفتابش زاد و زیور سوخته است دست نفرین تن به تیرش ، دوخته است خالی پر خوف وهم انگیز او کس نمی داند چه افسون ها به خویش اندوخته است جا به جا دندانه های برج و بامش را بس کمند آویخته پای رفتن هر که را بوده است ، گویی بی گمان خود را رهانده ز این قفس بگریخته کس نداند این حصار هرزه مفتوح کدامین پیر سردار است کس نداند ، کی ، کدامین جادو آیین زن شوی با دیهیم خود را زهر در جام می آغشته است خویشتن ویم برج خونین آستین را ، بیوه کرده است ؟ کس نداند ، لیک این غبار اندیش دل از آرزوی سرگذشتی آنچنان سرشار در سکوت وحشی پر آفتاب خویش با مناجاتی غمین ، با مرگ در پیکار از درون تیره شوید زنگ تیمار بشکنید ای نعل ها بغض هزاران سنگ را بر ساحل این راه جاده ی تا هیچ آبادی بلکه نخل دودی از انسان بشکفد بی انتهایش را آسمان بی نسیم پر غبارم را که شبهایش خاموش از فانوس بندرگاه اخترهاست ای پرنده های سنگستان کوه دور پر کنید از بال کوبیهای پر جنجال های ! مرغان بلورین بال بارانها شیشه های تیره ام را بشکنید از ضربه ی منقار بار دیگر بر حصار من گیاه زندگانی را برویانید زندگی را بار دیگر با من آرایید گردی از ره برنمی خیزد ، دریغ برگی از صحرا نمی جنبد که : ماری رفت لاشه ی این افعی بیجان ز مهر و زهر متروک است قصه ی پیران یاوه گر کار خود را کرده است قصه ی پیران بیماری که شبها پای آتش ها از کلاف خویش بگشودند و زنجیر بسی افسانه پیچیدند نیش هرزه بازکردند و طلسم کینه بر دیوار من بستند مادر ! آنجا قلعه ی پیری است گشته در پای حصار هرزه اش شهزاده ی گلگون سواری سنگ مانده در هر غرفه اش خورشید چهره دختری در بند مرغ آنجا بال می ریزد اسب آنجا نعل می ریزد در دل آن قلعه سحر آمیز شمشیری است هر که آن شمشیر را یارد به چنگ آرد قلعه ها را فتح خواهد کرد دختران را نیز دشت خاموش است جنبشی از برگ و بادی نیست کهنه زخمش باز گشته ، یاد زخم و دردش از سر می رود قلعه هر نفس در گل فروتر می رود قلعه آخرین آواز های او قطره های آب را ماند چکد بر تپه های شن ای سواران خم شده بر یال مرکب ها ای سواران سیمگونه تیغتان در اهتزاز دخترانی را که روی کوهه زرین زین افکنده اند غرفه آذین کرده ام سوزانده ام عود و عبیر شستشوشان می دهم در چشمه های شهد و شیر از عصیر نابتر انگور خاک در بلورین جام های لعل گون دارم شراب از پر مرغان مهتاب آشیان بستر شور آفرین گسترده ام بر تخت های عاج بزمتان آماده دارم ای سواران پر کنید این راه نفرین کرده را از گرد پر شوید ای دشت ها ، از مرد ای سواران ، تشنه ی غوغای انسانم آرزومند طنین نعل زرین سوارانم از تن چرکین دیوان وز خروش قهقهه های هراس انگیز آنان من ، دلم آشوب بگرفته است پاکی لبخند هاتان را بیفشانید در آیینه های من پلکان را بشکنید از ضربه چکمه هاتان وحشت سرداب ها را بشکنید از بانگ خویش تیرگی رابشکنید از برق و تیغ بادهای مرده در دهلیز ها را راه بگشایید تا به دشت دور بگریزند گردن افسانه های کهنه را زنجیر بردارید تا به کام شب فرو ریزند آی ! انسان چشمه ی افسانه ها از شگفت من قصه های تازه کن آغاز تا سواران سوی من تازند باز تا ز جلد کهنگی شمشمیر های خسته برخیزند تا دوباره تیغ بازان بر سر اندیشه های خویش بستیزند دختران تا حسن خود بینند در آیینه ام تا ز مهر آکنده گردد سینه ام ای سواران کاش این دروازه بگشایید وی پرنده ها کاش قلعه را گرداب ماسه ، همچنان افعی فرو بلعید قلعه دیگر نیست قلعه ای گویا نبوده است آنچنان که رفت مرز تا مرز افق دشت است و دشت و دشت مرز تا مرز افق باد است و باد و باد برگی از هامون نمی جنبد راه در خواب است ,منوچهر آتشی,قلعه,آهنگ دیگر شب از نسیم و ستاره پر است و لب خاموش من آشیانه ی اندیشه های نوبالم تنم ، چو پرسش بی پاسخی است بر لب عمر رگم خروشد و چشم و دلم ، به لب لالم بر این کرانه اگر زورقی نماند و گذشت چه چشم های صدف ها که با دریغ افسرد چه دام ها که در اعماق تیره روغن ماند چه دست ها که پیام و تپش به رگشان مرد بر این کرانه اگر زورقی کناره گرفت چه دست ها که خجل ، دامن امید افشاند چه چشم ها که پر از آب شور خجلت سوخت چه سینه ها که تپش با امید دیگر راند کرانه کور و امدیش دراز و سر بی فکر گرفته دامن با تحفه های دریا پر اگرچه سنگ و صدف ، تا کدام خالی را چراغ لغل وش گوهری است آبشخور کرانه با همه درد و دریغ ساخته است اگرچه با گل گونه همیشه سیلی موج کجا که نگسلد ! اینک ز نوک مرغی پیر شکفته سلکی روشن ، چو در بغلطد از اوج ؟ کجا که یونسی از موج و کف نلغزد پیش برون کشیده تن از غار نرم و تیره ی حوت؟ کجا که تن نسپرده به نیل موسایی خوش و سبک نخزد روی سینه ام تابوت ؟ کرانه کور و امدیش دراز و من بیدار به سوی مرتع مهتاب می برم شب را گشوده از نی رگ نغمه های سحر آمیز غبار کرده به پا گله های کوکب را چه اختران که به هیهای چشم من در تاب چراغ قریه به پایان نوید رامش و خواب نگاه دختری از بیشه زار اشک به من به جای نغمه نیم خونفشان و من بی تاب ,منوچهر آتشی,كرانه و من,آهنگ دیگر در سکوت جاری شب برنگاه دور سوی خوابریز اختران هر درختی اتجایی است هر درختی را نیازی ، هر درختی را دعایی است داده تاب از کف ، کشیده تن به بوی صبح با زمین دردی ، شکیبی ، با زمین تابی ، تلاشی است مانده زیر سینه ی شب می کشد خود را به سوی صبح زیر شلاق سواری ساکت و کم گوی با نمد پیچیده سم اسب سنگین تاز در سکوت گرم شب ارواح رؤیاها گریزانند کاروانشان گیج و سردرگم ، سراپا هول برده وار و محو و درهم پیچ ساکت و از سرنوشت خویش ناآگاه چاوشیشان اشک مقصد راه چون شناور بادهای شب شتابانند تا خزد کی زیر درد پایشان ابریشم خورشید تا کجاشان رم دهد خورشید در کدامین کوهپایه بشکفد در چشمشان ناگه سبوی صبح در سکوت جاری شب می دود هر چیز زیر شلاق نهان ارواح سرگردان رؤیاها زائران تشنه ی دل ها خسته ، با پای تپش ها ، کعبه هاشان مرگ بانگ خاموش درختان بر اجاق خالی ریشه آتش گل هایشان بی هایهوی پایکوبان زیر دیگ خالی شب سرد قصه ی تلخ دروغ آغاز به دروغ تلخ انجامش نامی ، آوازش بلند از هر منار خوف رهای غار فراموشی فرجامش می رود هر چیز ، آری در میان غلغل پندار کولیان تیره ی رنگین لباس لحظهها از سرزمین تن لحظه ها تا موزه های گردناک قرن وز همه خیزنده تر درسایه سار هول جانب رنگین کمان گرم چشم تو خار در پا طفل چشم من ,منوچهر آتشی,كعبه ها,آهنگ دیگر افق تاریک و دل تاریک شب از جادوگران سکه باز اختران ، تنها لطیف آسمان تسخیر پاک آلای ابری چرک و آلوده خمش ، بار افکندیه ، تنبل آیین ، اشتران کوه خوابیده افق خالی و شب بیمار گره بگسسته زیر دست پیر ذهن روان بر جاده های چرب هر دانه ز تسبیح ظریف یاد گران پا مرغ کور خستگی از خاک چیدنشان به دور چشمه سار چشم ، چشم آهوان خاطره ها زده حلقه بسان قطره های اشک بر مژگان کند در جاده ی دور صدایی ، گوش تیز ، اسب نجیب هوش سواران ریزدش بر آبسار چشم و جویدشان ، نبیندشان گره بگسسته زیر دست پیر فکر سبک اندیشه ها هر یک روان در جاده ای چون زورقان از ساحل بندر سپیده جو ، سیاه سایه ی تردید نهد آهسته پا در بیشه ی وسواس خمیده یاغی اسبان افق از تشنگی دشت ها بر جدول دریا غبار جاده ی مهتابشان آبشخور آلوده است سگ شب پاسدار حادثه های نهان بر ساحل آسوده است هراسان طفل دل پای تپش از نیش خار موذی هر لحظه اش مجروح دود شیب و فراز تپه های عمر را در جستجوی سایه خویش رود تا بر فراز آخرین قله نفس گیر و عطش در چشم ببیند دور دست شهرهای رنگ زندگانی را ببیند بر سمند آرزو چابک سواری جوانی را افق تاریک و شب جاری ز قلب صخره ی چرکین و پیر جهل تراود زیبق آسا چشمه سار شعر شتابد دست هر مصرع درون سینه هر دشت دمد بر تکمه ی پستان هر دانه تب شهوت گریزد دست هر مصرع به صندوق پر از الماس های یاد شتابد پای هر مصرع میان کوچه های ساکت شهر بزرگ دوستی تا خانه ی معهود شتابد مرد هر مصرع درون بستر ممنوعه ی معبود رود پیغام هر مصرع به شهر دودناک دشمنی ها شبان تاریک و شهر آرام دلان از باده ی درد غریب خویش ناهشیار گرفته کولبار عشق ها بار امانت هر یکی بر دوش غمین در کوچه های شهر می گردند چو سرگردان یهودان ، کاسب آوارگی خویش تپش ها هلهله افکنده خواب آباد شب را می رود تا آسمان ها چاوشی آه هوس های بلند امید کوته دست کمند ماهتاب افکنده بر دندانه ی هر قصر سر از پندار رنگین غرفه ها سرشار عطر و دود دریغا این تناور قصرها کوتاه دریغا پنجه ها چالاکتر می بود غمان بسیار و شهر خفته در جنبش به یورت خالی شب می چرد کفتار پیر روز ز صندوق پر از سنگ و کلوخ خاطره ها می رمد دست لطیف شعر غبار شهر غارت دیده ی رؤیا گرفته آسمان ذهن را تاریک سواد منظر اندیشه ها گم می شود از چشم اندیشه سپیدی می کشد بر شیشه ها و پله ها انگشت سیاهی می زند در سنگ چشم خستگان ریشه ,منوچهر آتشی,كوچه های شعر,آهنگ دیگر ابری از کرانه گذشت آه سرد حسرت من باغی از ستاره شگفت واژگون بهار چمن جاده مرد و دشت تپید آشیانه ها همه گرم برگ ها چو پرسش و خوف غنچه ها چو خنده و شرم ساقه ها طلسم شدند دود شد ز روزنه مار مرغی از ستاره گریخت راه تن کشید به شهر برج خیره شد ز حصار سکه ای مگر ، مگر اشک بسته یخ به گونه ی شب خواب قصه بر لب و چشم باز مانده خیره ، چو لب کومه ، مرغ رفته به خواب لانه پر ز بیضه ی راز دستکار خاطره چیست زیر سقف این شب باز لب درون آب سکوت شب ، اگر چه تیره ، زلال تن سپرده ام به نسیم سر سپرده ام به خیال هر ستاره ای قفسی است این همه پرنده کجاست ؟ هر پرنده ای هوسی است پس کجاست این همه دل ؟ من چو هول حادثه ها با شب آفریده شدم چون سری غریق در آب صبحدم مکیده شدم من چو صبح صاف کویر شهرم از ترانه نخاست در من آتشی ندمید مرغ گرم عاطفه ام پر به گونه ای نکشید من ، گمان لرزش مرگ بر شباب ها زده ام من ، هراس صبح ستیز شب به خواب ها زده ام لب گشوده ام به شگفت باد ، شهر برگ نگاه انتهای خویشتنم پا نهاده بر سر راه دره نیست ، نیست دریغ تا رها شوم به تهیش باز دشت و مزرعه است خواندم به دامن خویش لیک من حصار خودم نز قفا امید و نه پیش لب گشوده ام به شگفت من کیم، نه مرغ و نه مور ؟ س مرغم ، آشیانه به دام مور خرمن تن خود باد برگ خاطره ها حجله گاه بی دختر گور قلب روشن خود سایه خیز این همه یاد خیزگاه پرسش و وهم من کیم در این همه شب من کیم بر این همه خاک یک خم تهی از گنج گنج بی خرابه و خم در عبور خنده و حرف چشم هایشان همه کور پای هوششان همه لنگ خویششان کرانه ی دور من کیم در این همه حرف شب چرا نمی مکدم قطره ای از این همه ابر روی سنگ تشنه ی دل پس چرا نمی چکدم برگ ها نه خشم و نه خوف شب چو فیل جسته ز خواب یک پر ستاره گسست صد پر ستاره گسست بادبان مگر ، مگر ، آه صبح ، موج سرخ ملخ باغی از ستاره تباه شهری ازستاره خراب ره برون خزید ز شهر یک سر غریق در آب ,منوچهر آتشی,لب به شگفت,آهنگ دیگر خاکستر آشیان و نفس نور زرینه بیضه هاش در آغوش بر تپه ای به ساحل شبها اندیشناک ، داده به ره گوش جوید ز هر نسیم گریزان عطر غبار قافله ای دور تا در خموش تپه بپیچد جوی لطیف هلهله ای دور تا سایه های خفته بجنبند با جذبه ی ترانه ی مهتاب تا بوته ها ز ریشه برآیند مسحور رقص شعله ی بی تاب تا کولیان خسته ببندند اسفار استران تکاپو با دشت و چشمه گوید بدرود در باغ شعله سینه ی آهو تا خستگان تشنه ببندند چشمان سایه گسترشان را او با چراغ شعله بکاود رؤیای دور منظرشان را با هر نفس که می کشد از شوق پرواز می کند ز دلش نور ای کاش دست رهگذری لنگ ای کاش پای رهگذری کور من مرغ آتشم همه پرواز اینک نشسته ام همه اندوه چشمم فسرد زین ره متروک جانم فسرد زین شب مکروه زین سردخانه قلبم خشکید زین خواب یاوه بالم فرسود آن دود قصه ها که سرودم اشکی ز هیچ چشمی نگشود افسانه ی طلاییم افسوس با خواب هیچ بوته نیامیخت بس غنچه ی جرقه فشاندم در گوش هیچ ساقه نیاویخت در پای من درنگ نیاورد هر سایه ، خوفناک و نهان ، رفت بر من اگر گمانی چرخید چونان پرنده ، بال فشان رفت چشمان گرگ گرسنه ای بود بر من اگر فروغی تابید فریاد برگ سوخته ای بود در من اگر سرودی پیچید آهنگ گرم سم ستوران قلبم اگر شنید تکان خورد بنشست در افق چو غباری نومید گشن چشمم و افسرد بادی ز کشت دور نیامد تا دامنش بگیرد آهم تا دشت ها بسوزد با او تا بشکفد جهان سیاهم پای مرا امیدی اگر خست سرشار کینه کرد سرم را بارانی از افق ندرخشید تا بسترد غبار پرم را نفرین به ذهن لال کیومرث چوپان سایه های هراسان نفرین به دست وحشی هوشنگ نفرین به سنگ و افعی و انسان هان بی خرد خدای هوس باز هر لحظه ات شکنجه فزون باد زاغت گرسنه باد و گرسنه در سینه ات جگر همه خون باد با مرغ آتش است هم اندود تپه ، نشسته در شب بیمار پای هزار ریشه در او سست چشم هزار غنچه بر او ، خار چون فکر مرغ خسته ی آتش شب دیر صبح و دور ترانه کهسار تیره ، عفریتی پیر خوابیده ، سر نهاده به شانه با اشک هر جرقه طراود پرهای سست یاد به هر سو از کام مرغ آتش جوشد افسانه ای شگفت تر از او از ژرف چشم زندگی کور از قلب سرد یک شب بیرنگ منقار وردی بر من لغزید پرپر زدم ز بیضه ی یک سنگ افسانه ها سرودم زرین از دره ها گذشتم پر شور بس دانه ها فشاندم در خاک تا ساقه ها بروید از نور در چشم های کور و گرانخواب پرهای گرم شعله کشاندم با ضربه های روشن منقار در قلب ها ستاره فشاندم تا کورمال دستان ره جست تا پویه ناک پاها جان یافت تا چشم ها ز شادی گریید تا گونه ها ز شرم و هوس تافت بس جوجکان ، طلایی و نوبال پرواز دادم از همه آفاق این اختران همهمه انگیز این ماهتاب تشنه ی مشتاق چون دوره گرد چنگی پیری خواندم سرود خویش به هر گوش بردم خروش خویش به هر شهر کز هر خموش همهمه زد جوش بر قله ها نشستم غمناک بر صخره ها کشیدم انگشت تا لعل نطفه بست به هر سنگ تا سنگ بافسانه درآغشت مزدا شدم به گونه ی آتش دانش شدم به سینه ی زردشت تا سایه های جادو را راند تا جاودان سرکش را کشت دوزخ شدم به خویش که دل ها در سینه های تیره بتابند تیره شدم که پاک خیالان در روشنای خویش بخوابند چون سرگذشت سلسله ی خاک ماندن به یاد سینه به سینه در چشم زن سرشک تمنا در مشت مد خنجر کینه من مرغ شعله بوده ام آری بیدار چشم دره و دریا شاید به چاه تیره نیفتند آوارگان خسته ی سودا در انتهای این سفر شوم دیگر مرا نمانده توانی زان باغ شعله های گل انگیز در سینه ام نمانده نشانی سرد و خموش و تیره اجاقی است افسانه ای که ماند از من گر بگذرد نسیمی روزی خاکستری فشاند از من اینک مرا به خلوت این شب بر لحظه های مرده نمازی است با ورد سحرخیز تپش ها در رهگذار باد نیازی است بادی اگر مدد کند از مهر بخشد به کشتی خشکم راهی یا لانه ام بر آرد از جایی وا ندا زدم به جان گیاهی با آخرین جرقه که مانده است خواهم که شعله ای بفروزم تا گر شبی تو بگذری اینجا پای تو را به خیره بسوزم ,منوچهر آتشی,مرغ آتش,آهنگ دیگر تکرار کن تکرار کن ، فراغت را و رهایی را تکرار کن خنده ی بلند شاخسار بی تاب را بر پرواز بی گاه پرنده ها که صیادی در میان نبوده است جز باد تکرار کن پرنده ای را که چون اندیشه ی سپید و شاد من جز دل ابرها آشیان گرم هیچ باغی را نپذیرفته است تکرار کن نفس های شکوفه را زیر منقار سنگین مرغ بهار تکرار کن پرپر شدن را و شکفتن را تکرار کن خزان شدن را و رستن را تکرار کن غرور شادمانم را بر اسب بادپای چوبین و ریزش حصار بلنمد قلعه ی مفتوح موهوم را تکرار کن پیشانی خونی همگنان معصوم را تکرار کن جاده ی گریزان را تا آستانه ی نخستین خانه شهر مه آلود و نغمه ی دردناکن را تا گوش نخستین دختر برآن آستانه مردد و تپش هایم را تا سینه ی آن دختر که گلوگاهش افق روشن ستاره ای زرین بود و اینک پروازگاه پرنده ای زرین است تکرار کن نفرینم را تا مفصل بالهای آن پرنده و بشکن بالهایی را که بر آشیان سرد بوسه های من گسترده اند بوسه هایی که از هول پرنده ی زرین بر گرد آشیانه ی خود سرگردانی و دریغ آرمیدن را به نغمه ای سوگوار تسبیح می کنند تکرار کن استغراق شبانه را بر دریچه ی آزاد در گذرگاه عطرهای بر بال نسیم مسافر تکرار کن لحظه های بازنیافتنی را خوابگردی کودکانه را در نخستین غروب های بهار دشت تا ساقه های شاداب زیر پای سنگین چشم هایم خم شوند تا رویش علف ها را با کف پاهای عریان احساس کنم تا تپش قلب کوچک پروانه را بر سینه ی کرم غنچه بشنوم تا چشم انداز احساس های گوارا را با درنگی بی تابانه بر تجربه های دردناک حصار رضایت کشم تا زندگی را بپذیرم تا به مرگ نیندیشم تا به هیچ نیندیشم تا اندیشه ای نداشته باشم تکرار کن تا اشتباه نکنم تا بی خردانه بر لحظه ها گام نگذارم تا ناهشیار و بی اعتنا اکنون را به فریب باغ های ناشکفته ی فردا ، آزرده نسازم تا به افق ننگرم و دریای جیوه را با همه نرمی و تلاطم زیر پای خود و پیش روی خود احساس کنم تکرار کن و مقدر کن تا پشیمان نشوم تا پشیمان شوم که چرا پشیمان شدم تکرار کن و لحظه هایی را که به گرداب حادثه پایان یافت مقدر کن تا جویبار لحظه ها را به سوی دریای آرام حادثه ای دلپذیر کج کنم مقدر کن تا خود حادثه ای شوم تکرار کن مرا تکرار کن آمین ,منوچهر آتشی,مناجات,آهنگ دیگر صخره لم داده است و ران افکنده بر ران پای رود چون زنی زیر نگاه تشنه ی دزدانه ی مردی چشم در خوابی دروغین بسته تا بنوازدش خورشید هوش در وهمی فریبا بسته تا بفشاردش بر خویش، خاک خارش هر دانه ی شن را رنگ می بازد تنش چون چشمهای از جنبش ماهی ساقه ای سیراب و سبز با هراس عاشقانه پنجه می سای به پهلویش می تراود در تنش تک قطره های شرم و شوق سایه اش در آب و سیرابست پیکرش اما نفس بگرفته از عطر و عطش خارشی در اوست جاری ، شهوت آمیز لعل در او نطفه می بندد ریشه در او می دواند پنجه ی مرجان می زند در او جوانه ساقه ی یاقوت پرورش می یابد از هر قطره ی خورشید ضربه ی منقار باران چشمه در او می گشاید مرغ لذت می زند در چشمه اش پرپر در کنارش چک چم تک قطره های آب که ز چشم سبز برگی می چکد در رود از زبانش قصه می گوید ، دلش را می کند بی تاب این سکون ترد خواب آمیز را تیغه ی الماسگون تیشه ای ، ای کاش آنچنان که میوه ای شاداب زیر زخم دندان می درید از هم وین رگه های پی آسا را کاش تیغ ناخنی وحشی و تشنه می برید از هم در گذرگاه هزاران چشم لانه ی پنهانشان گرداب ناف مرمرین روسپی ها در تپش گاه هزاران دل گرمگاه لرزش جاودیشان در شعله خیز سینه های مست در گذرگاه هزاران لب حرف هاشان آیه های روشن انجیل چاره ساز دیو خویی های انسان حرف هاشان زمزم جوشنده ی قرآن روشنی بخش هزاران جاده ی بی عابر تاریخ حرف هاشان ... لیک پاسخ دلخواهشان در چشمه ی کودک کش پستان شهوت مایه ی بیوه زنی بیمار در گذرگاه نوازش ها در گذرگاه ستایش ها در وزش گاه نسیم آن همه پندار کاش تندیس ونوسی می شدم تا برانگیزم هزار افسانه در یک وهم تا برانگیزم هزار اندیشه در یک حرف تا بلرزانم هزاران غنچه ی لب را به تحسین در اجاق خاطر شاعر ، ز خاکستر تا برویانم گل داغ هزارا شعر رنگین کاشکی تندیس سرداری شوم غم نام در سطبر سینه اش در چین پیشانیش سایه ی اندوه بی جنبش در شکاف دیده اش در صخره ی لبهاش اشک و نعره ، خشم و تشویش تیغ پیرش سرد و صلح اندیش تا چو از فرمان آتش خسته گردد امپراطور تا چو از رحم دروغین اشکش از گونه شود خشک تا چو خالی گرددش از لعب تن فرسا رگ و پی مغفر از سر بفکند با خشم خم شود بر شانه ی اندوهناک من بنگرد در دیده ی اندیشناک من کودک آسا اشک بفشاند بر خدایی دروغین مرثیه خواند صخره بی تاب است و ران افشرده بر ران رنگ می بازد پیاپی پیکرش سایه می گیرد ز هر جنبش چو آب چشمه ی ساکت ز ماهی در کنارش لیک گوش خوابانده فتاده تیشه ای چشم بسته لب گشاده سخره ناک نیشخندی می جهد از برق دندان هاش در کنار تیشه مرد تیشه کار های های رودش از سر برده هوش لای لای آبش از تن برده تاب با شراب خستگی رفته به خواب سبز دشتان مرتع اندیشه هاش جویباران با هیاهو در رگش جاری با نی زرین سرودش غلغله افکنده در صحرا می رماند گرگ های هول می چراند آهوان خاطراتش را هه : چه افشاندم نفس ها را عبث گر چه جوی هر نفس خشکید زیر پای من در سکوت گور از ره ماندگان هر چه نیرو داشتم ریختم از جوی خشک بازوان در چاه سرد گور هر چه خونم بود در گونه در رگ زرد و فسرده ی مردگان جاری شد آخر هر چه مهرم بود در دل در مصاف سنگ ها شد خشم هر چه خشمم بود در مشت در نگاه بی فروغ مردگان شد مهر مهر اما هیچ کس با من نورزید نفرت و نفرین ولی ، بسیار در شبان سرد زوزه ی شاخ درختان است و گرگ باد سبزه ها در ساحل اندیشه های من نمی رویند مرغکان بر آستانم دانه ی مهری نمی جویند دوستانم قصه ای بهرم نمی گویند شب اگر گهواره ای آهنگ پرتاب تولد خواند من ، شتاب آلود و بی اندوه خوانده پایان هزار افسانه کوتاه و دراز صبح ، گور تازه ای پرداختم این همه نفرین چرا با من ؟ من کیم جز ناخدای آخرین بندر ؟ کشتی بی ناخدای گور گور بردشان چه به دوزخ ، چه به فردوس تا چه کالاشان درون گونی تن مزد من اما چرا از زندگان این همه دشنامن چشم من اما چرا از جلوه ها این همه متروک نام من اما چرا در نام ها این همه مشئوم ؟ ناخدا برد آن همه زورق به ساحل ناخدا را نوبت است اینک که زورق لاشه اش را بر کنار آرد ناخدا را نوبت است اینک که مزد ناخدایی هاش بستاند ناخدا را گورکن با رعشه ای بر می جهد از خواب تیشه می خندد به سخره صخره رنگ از گونه می بازد کاش تندیس ونوسی تیشه پاسخ می برد از لخت پستانهاش گورکن می جوشدش اندیشه ای مشئوم در بازو گور خود را زینتی زین به کجا یابم صخره ای صافست و مرمرفام گور شاهان را سزد دنیا نگین بی بهاشان لیک من بر لوح این رنگین عمر خود را می تراشم نام چرکین این کتیبه را به پندی می دهم زینت صخره چون لخت پنیری نرم زیر دندان بلند تیشه می ترکد به شادی کاشکی تندیس مرغی می شدم کاشکی تندیس گورکن اما می کند با دست افسوس از درخت پیر ذهن میوه پوسیده ی پند بزرگش را تیشه می رقصد به نعش صخره چون ماهی به چشمه صخره در بی تابی خود می سراید کاش تندیس زنی بیمار و عشق آمیز کاش می نویسد گورکن با خنده ای مسلول پندش را گور دائم گرسنه است ، گورکن را نیز ,منوچهر آتشی,پند,آهنگ دیگر آینه ی تشنگی آدم و آهو آبخور ماهیان مرده ی مهتاب در نفس رگ فسایش آهن تبخیر با عطش جاودانش ، آتش چون آب چاه گشوده است زیر پای هر اختر اختر در او چو مرغ مرده به مرداب لانه ی زنبورهای وحشی خورشید چشم پلنگ کمین نشسته لب آب مهره ی مسموم جادوان پلید است مهره ی آمیهته به زهر و گل و خون بر سر هر کس نشست بفسردش عقل بر تن هر کس که سود گردد مجنون برکه ی افسرده چشم بی مه و ماهی آینه ی منکسر نهان شده در گرد چشم من است این که همچو تاول پر آب در بدنم آفریده است تب و درد رنگ نمای هزار دشت فریب است برگ فسای هزار باغ تماشا نفرین آهنگ هر چه گلخن زشتی است پاییز انگیز هر چه حلوه ی زیبا مهر ندیده است و همجو مار غنوده است خواب دروغنیش دام رهگذرانست شب سر دیوارها خزد چو گل دود روز چو جادو میان خلق روانست چشم من است این که چون گیاهی مسموم ریشه به سنگ دلی سرشته به زهر است خانه ببندید ! کاین وبای نگاهم دشمن آرامش و سلامت شهر است چشم من است این که پاک بود و هوسجوی هر جا در زد به شوق در نگشادند آینه ی عشق بود خاک فشاندند تشنه ی یکذره مهر بود ، ندادند چشم من است این کمند بر کف لبخند جوید بر هر دریچه ی غافلتان باز چشم من ! ای حیله گر شکارچی پیر باک من ، پیش رو ! کمند بینداز ,منوچهر آتشی,چشم من,آهنگ دیگر در آب ها که می نگریم از آن کرانه ساکت پسین جمعه پاییز که عاشقانه می گذریم در آبهای زلالی که طرح نیمرخ ما دو ماهی همراه سبکخرام شنا می کنند سوی بوته نور در آبها که صدف ها به سوی جنگل شیلاب گرفته کوله تقدیر خود به پشت روانند در آبگیر زلالی که ماهیان و وزغ ها را مظفرانه نشان می دهی و می گویی نگا نگاه کن آب آینه ست به آبها که می نگرم از آن کرانه که تنها و بی بهانه می گذرم از آبهای زلالی که طرح نیم رخ من رمنده ماهی بی همخرام آبنوردیست بر آن کرانه که دست تو زیر بازوی من نیست بر آن کرانه که آب آینه ی زمانه ست به سوی غار شناور به گریخ واری گویم بغار آب زمانه ست نگا نگاه کن آب آینه ست صدف نشانه ست ,منوچهر آتشی, آب زمانه ست,آواز خاک پشت مه معلق اسفند اشتران اشباح بی قواره رویای ساربان از خوابگاه گرم زمستانی در گرگ و میش صبح پراکنده می شوند از جاده معطر پشک و غبار گله میش آنک سفیده می زند از شیب تپه ها با ما بیا به آن طرف هموار آن سوی این تنازع مشکوک با ما بیا به مشهد دیدار سبز و بلیغ و بالغ روح گیاه در جلوه های خسته در سنگ در خاک پیر و پژمرده حلول می کند با شبنمی به دریا خواهی رسید با شبنمی به خورشید برگی ترا به قایق خواهد رساند برگی ترا به باغ در باغ می توانی بویید سیب راز سیبی ترا شفاعت خواهد کرد اشکی ترا خدا با ما بیا تا امتلا دره پر سایه که بوته های گرگم در غلظت مه فلقی بادامهای کوهی را در شیب تند دامنه دنبال می کنند و دال صد ساله از سنگ سرخ جوع پلنگ پل بسته تا رمه تا تپه بلند تلخانی با پرواز شط دراز قهوه ای گله های گاو با شاخ ها تجسم تهدید از قریه موج می زند آهسته تا بوی سبز یونجه تا شیب های شبنم و شبدر تا شیب های سرخ شقایق با ما بیا از این مسیل خاطره سالهای آب سال سفید سیل سال گسسته یال و دم ” اهرم او برن“ سالی که خوشه های دو سر از مزرع رئیسی زد سر با هندوانه :‌ ده منی و شاداب با ما بیا تا نوبه زار کایدی تا یوزخیز گردنه بزپر تا مامن گرازان گزدان وان قلعه بلند که ما را تنهاش بر ضیافت بیگاری جاییست وز آن به سوی اجباری بیرون شدن رواست با من بیا عموی پیر تست که می خواند ما فاریاب را آباد کرده ایم در چار قریه مدرسه را ویران و دفتر اسامی فرزندان را سوزانده ایم ما کودکانمان را آزاد کرده ایم با من بیا آن سوی این تلاطم شکاک با من بیا به قلعه من قله با من بیا به خانه من خاک ,منوچهر آتشی, آوای وحش,آواز خاک مانند حجمی از نور از نور سبز و آبی برخاست و عمق های دور درختان را با نور کهربایی آراست من انتظار او را خورشید ها به گور افق برده ام و آرزوی گمشدگی را در جاده و سراب برآورده ام من در مصاف مرثیه ها اسب گریه را از دشتهای دور صدا کرده ام اینک ز عمق باغ پاداش سالهای شقاوت آن سرو نور باران می آید در کسوت پری ها با جامه بلند غبار آسا از کوچه های شمشاد آمد و در مسیر او گل های باز لادن حیرت کردند خون من انفجار سعادت را تا قلب پر خروشم آورد و قلب پر خروشم با ضربه تپش آهنگ پای او را در گوشم آورد گفتم ای بخت دیر آمده ای روح سبز باغ آمد ولی به دیدن من مثل شکوفه های لادن حیرت کرد آنگاه از گردباد شادی من بی اعتنا گذشت و مثل حجمی از نور از نور سرخ و آبی لغزید تا کرانه گلگشت ,منوچهر آتشی, از انتهای باغ,آواز خاک کجا شد آن همه پرواز ها کجا شد آن همه پر بر حصار ماه کشیدن ستاره بازی ها شهاب وار افق تا افق شیار زدن دلیر و چالاک به کاروان چابک مرغابیان یورش بردن چو شعله بال بلند برنده را به دود تیره فوج عظیم سار زدن کجا شد آن همه سودایت ای پرنده پیر عقاب بودی امیر زاده رویایت را عقاب بودی ای پادشاه کوه اورنگ و رشک هر چه بلندست با غرور تو مصاف داشت نگاه می کردی بی خوف خیرگی به ژرفنای روشنی آفتاب و با بلند خیالی و پر شکوه گسترش بال بر فضا و پر هراس داشتن هرچه برزمین عقاب بودی می گفتی بر اوج قله که من آفتاب ترم پر بلندم از شعله اش بلند تر است پرم که برگه فولاد ناگدازنده ست عقاب بودی آری امیر رویایت را اکنون غمین کبوتر بیمار برج کهنه خویشی خمود و خسته و بیمار و خواب کنار کاسه سفالین خاطرات قدیمی میان فضله و پوشال آشیانه غربت گرفته سایه به بالین سنگ صبر به زیر بال خسته سر می کنی فرو که شرم داری از فر قله ها و بلندی ها به بالهای سنگین منقار می زنی که التهاب پرواز از آن برگیری با اشتهای اوج به هیچ اندوه و رشک به چشمخندی گویا هیچ طعن و ندامت کنار روزنه برج به مرغ های پر افشان و بالهای جوان به نور باران فوارههای گنجشکان به جفت گیری ها و به لانه پردازی ها به بزم زاغان بر نعش اشتری مرده به ترکتازی شاهین عرصه نخجیر نگاه می کنی از جایت ای پرنده پیر و با تغافل با دل دلی که وسوسه اوج کرده می گویی که : آسمانی داری با رویایت ای پرنده پیر ,منوچهر آتشی, از پای سنگ صبور,آواز خاک يک شيهه کشيده از دوردست از انتهاي جاده آن سوي اغتشاش نيزار در انحناي بستر شنريز خشکرود اسب هزار خاطره را از مرتع خيال من آسيمه مي کند مرد هزر وسوسه را در من بر پشت اسب خاطره سوي هزار باکره پرواز مي دهد يک شيهه کشيده مرا ز آنسوي نخل هاي توارث آواز مي دهد ,منوچهر آتشی, انگیزه,آواز خاک چه آیه ایست که این مرده را برانگیزد چه آیه ایست کدامین پیغمبر آورده ست بگو بخواند با هر دهان بر این دمسرد که زیر یوغ هزارن هزار کنده خیس چو آن پنیرک در خار رسته سرزده است بگو بخواند بر این پرنده تبدار که از میان جنگل باران به سوی مزرعه زرد روز پر زده است بگو بیاید دریا شبی به بالیننم بگو بغرد دریا بگو بکوبد دریا بر سنگ ز پلک خسته شاید این خواب وهم برچینم بگو بیاید خورشید پر طنین جنوب بگو بسوزد در من مرداب یاس را بگو برانگیزد بر تیغه طلایی صبح این قوچ پیر را دوباره رو بفراز از شکافهای کبود بگو بخواند با هر دهان که می داند بگو بنالد با هفت بند گریانش چوپان بگو بخواند بگو که روح من از برج کهنه برخیزد دوباره بر سر کاریز خشک پرریزد در این زمان که پنیرک ز خار می روید چه آیه ایست که می گوید ,منوچهر آتشی, بگو بخواند,آواز خاک معلوم نیست باد از کدام سو می آید خورشید را غبار دهشت پوشانده است و ابرها به ابر نمی مانند مثل هزار گله حیران بی آبخور و مرتع بی چوپان مثل هزار اسب یله با زین و برگ کج شده در میدان یال افشان مثل هزار برده محکوم عریان در کوچه های زنجیر سرگردان گهگاه از اوج های نزدیکی با قطره های تلخ و گل آلودش می افتد باران معلوم نیست باد از کدام سو می آید پیداست اما که اضطراب حادثه قریه را در دام سبز جلگه به بازی گرفته است ,منوچهر آتشی, تشویش,آواز خاک تو چرا پنجره را بستی ؟ تو چرا آینه را دام لغزنده ترین ثانیه ها بر رف ننهادی تو چرا ساقه آبی را که فراز سر ما خم شد از بیشه باران خستی تو چرا ساقه رازی را از گلدان پنجره همسایه از ابدیت شاید که به سوی تو فرود آمد بشکستی تو چرا بی پروا بی ورد لبخندی در کوچه باد زیر دیوار بلند باد از میان خیل اشباح خسته خزیده همه جا که برون تاخته اند از جوال رویای مردم همسایه ما می گذری تو چرا پنجره را بستی تو چرا پنجره خانه ما را که درخت نور از بر آشفته ترین گوشه آن ساقه دوانیده بر پنجره تشنه همسایه ما بستی تو به خواب خوش بودی در نیمه شب مظلم دوش تو ندیدی که سوار موعود از کوچه میعاد بی درود و بدرودی بی که یک لحظه درنگ آرد پشت دیوار بلند رویای لیلا بگذشت تو ندیدی کانسوتر کاخ رفیعی بود زلف مشکین بلندی از پنجره می بارید آسمان بوته یاسی است که در پنجره خانه ما رسته ست روی تو ماه بلند چشم های تو دو سیاره ژرف سبز نام تو خوشه شادابی در ظلمت برگ به شقایق ها آراسته ست تو چرا پنجره را بستی ؟ که نبینی که سوار موعود پشت دیوار کوتاه امید لیلا بگذشت بی که یک لحظه درنگ آرد بی درود و بدرود بوته شومی در باغچه کوچک همسایه ما رسته ست که شقاوت را دست بر دیوار به سراپای در و دیوار و پنجره جوشانده است مرغ نامیمونی بی که رو بنماید با جنبش بالی به سوی ملجا موهومی در گز وحشی همسایه ما خوانده است روح سرگردان عاشق مبروصی است کز زمان های گذشته شاید در خفایای این خانه مانده ست پیچک پیر تباهی هشدار بی خبر از هر جا می خواهد می تواند سر برون آرد تو چرا پنجره را می بندی ؟ تو چرا شاخه جوشنده یاس ما را به عیادت سوی دیوار تمام شهر به عیادت سوی بیمار تمام شهر سوی بیماری نامیمونی هر خانه برنمی انگیزی ؟ دست های تو کلید صبح است که سوی مشرق می چرخد و سپیدی را از پس نرده سایه روشن به سوی پنجره ها می خواند چشم های تو به دیوار بلند باغ عشق روزن سبزیست که من از آنجا در لحظه مشتاقی به درون می خزم آهسته و با دامنی از سیب سرخ راز باز می گردم چشم های تو پنجره های بلند ابدیت هستند تو چرا پنجره را می بندی ؟ تو چرا خوشه یاس نفست را در کلبه همسایه نمی ریزی پیچک هرزه نامیمونی را هشدار تو چرا ساقه تارنده خورشید شفاعت را سوی هر خانه بپوسان بذر وحشت بر نمی انگیزی؟ تو چرا پنجره را می بندی ؟ ,منوچهر آتشی, تو چرا پنجره را,آواز خاک باد سگ ها را وحشت زده کرد وزش بوی غریبی را از اقصای تاریکی در مشام سگ ها ریخت حس آغاز زمین لرزه خوف انگیزی چارپایان را به خروش انگیخت باد سگ ها را وحشت زده کرد گویی از سقف سیاه ظلمت ماه سرخ و خونین و هراس آور در چاه افتاد خوف این حادثه گویی به سوی صبحدمی زود آغاز قریه را رم داد ,منوچهر آتشی, حادثه,آواز خاک آنک سوارهای شنل پوش وحشتزده در سنگلاخ سربی در خط ارغوانی آتش بر آب می تازند آنک هزار قایق چابک پاروزنان تاراجگر عشاق طاقه های غنیمت را به دودناک سوختگی می برند قصر بزرگ خورشید در ملتقای آب و افق آتش گرفتهاست آنک هزار قافله ماهی از قحط سال مزرعه های آب مردارهای سوخته رنگ و نور را راهی دراز می سپرند آنک درخت های دراز ابر با برگ های شعله ور آنک پرندگان هراسان و دربدر آنک شکوه حادثه در آه دردناک فضا آنک شب دگر اینک شب زمردی ژرف با آسمان اطلسی بی قرار اینک شب شکفته ساحل نمناک از تنفس ممتد مد اینک شب زمردی آینه ای آسنه بر امتلا مد نگاه تو اینک شبی سبکتر از آه ز اقصای ژرف مشرقت ای آینه اینک طلوع لرزنده هلال طلایی ماه اینک نهالهای بلند ستاره اینک پرنده های نجیب اشاره اینک شکوه حادثه در مد یک نگاه اینک دوباره آه ,منوچهر آتشی, حریق غروب,آواز خاک ای نخل های وادی ارض مشاع در ملتقای چار بیابان هول ای بازوان باز اجابت در انحنای بادیه الخوف او را به کوزه خنک خوابی خوابی به مهربانی آب در سایه مشبک لرزان نیمروزی تان او را به چاردانه خرمای خشک ته سفره ابابیل مهمان کنید ای چاه های بادیه میعادگاه قافله های حرامیان او را به دلو آب گل آلودی دریابید اطراقگاه محمل لیلی و آبشخور فسیله مجنون را به او نشان دهید ای باغ های غیر منتظره ای آبهای ندرت تا مشرق مخالفت تا مطلع فراغ تا انتهای هاویه خواب و هول و حرص تا مشهذ چراغ راهی نمانده است این خسته مهابت گودال مار بیدار خواب خاطرههای عذاب را با اشتیاق وسوسه ای مشکوک با روشنایی ایمنی کاذب تا انتهای گردنه بفریبید ,منوچهر آتشی, راهی نمانده است,آواز خاک در آسمان ستاره خواب آلودی از کهکشان سوخته ای پرسه می زند در باغ کهکشانی از اعماق گویا توفان نهال ها را از ریشه می کند از کهکشان سوخته گویا خون می چکد به باغ سفید ستاره ها گویا سوار یاغی ناکامی روی زمین با ترکه باغ خرم نرگس را آشفته می کند روی زمین بر دشت های خالی زیر ستاره های غبار آلود مرد غریب غمگینی در کوره راه های فراموشی می گردد گویا صلای مبهمی او را ز آنسوی سدرهای وحشی می خواند باغ سفید نرگس رویایش را شاید سوار وحشی کابوسی با ترکه ریخته در آسمان در کهکشان سوخته ای گویا بر طبل واژگون عزا می کوبند و شیون مداومی از خاک در نیمروز تعزیه به آسمان سوخته تبخیر می شود ,منوچهر آتشی, زیر ستاره ها,آواز خاک هنوز آنجا خبرهاییست هنوز آن سوی کوه آوازهایی ساده می خوانند که خورشید درنگی می دهد از پشت نخلستان غروب غربت باز بیابان را هنوز آنجا سوال چشم را در پهندشت بهت هزاران پاسخ وحشت فزای سرب و آهن نیست هنوز آنجا سخن اندک سکوت افزون زمین زندگی کردن فراوان یک وجب خاک زیادی بهر مردن نیست هنوز آنجا شقیقه ها سفید از آرد گندم پسین خستگی وقتی که می آیند پیاده با قطار قاطران از آسباد دره نزدیک تنور گرم و بوی نان تازه عالمی دارد و در شب های مهتابی به روی ترت گندم نیمه شب ها شروه خواندن پای خرمن ها غمی دارد هنوز ان سوی کوه آوازهایی ساده می خوانند که مهتاب چمنزاران رویای نجیب باز یاران را تماشا می کند از کوچه های آب هنوز آنجا خبرهاییست به شبهای زمستان می توان تا صبح سخن از باد و باران گفت و تیتر موک اگر پاسخ نداد از سال پر برکت غم دل می توان با ساز قلیان گفت هنوز آنجا ؟ دلم مشتاق کوچی با تو زین مهمان کش شوم است که در شب پلنگستان دیزاشکن پیاده همسفر با آبهای بی وطن باشیم سوی آن سوی کوه آنجا شبی مهمان عموهای من باشیم ,منوچهر آتشی, غم دل می توان,آواز خاک خوابیده ای کنار من آرام مثل خواب خواب کدام خوب ترا می برد چنین مثل گلی سفید شناور به روی آب ؟ در پشت پلک های تو باغی ست می بینم باغی پر از پرنده و پرواز و جست و خیز در پشت سینه تو دلی می تپد به شور می شنوم نزدیک کرده با تو هر آرزوی دور پیش تو باز کرده هر بسته عزیز رگ های آبی تو در متن مات پوست دنباله های نازک اندیشه دل است در نوک پنجههای تو نبضان تند خون در گوش کودکی که هنوز پر جست و خیز ماهی نازاب خون تست تکبیر زندگی کیست خوابیده ای کنار من آرام مثل خواب خواب تو باغ خاطره ها و خیال هاست می دانم اما بگو آب کدام خوب ترا می برد چنین مثل گلی سفید شناور به شط خواب ؟ ,منوچهر آتشی, مثل گل سفید,آواز خاک بازیار جوان اسب را بست آمسان را نگاه کرد دست ها سایبان چشمان ‚ گفت ابر سنگینی !‌ بارانش همه شهره ست خرمن امسال گفت پاس هرمزد مهربان پاسدار زمین و گاو آهن زن آسمان نگاه او را جست شاد و شفاف و مهربان گفت با او ولی اگر کورش سوی بابل عنان نگرداند سرسنگی حجیم و سهم و صبور چرخی آهنگین زد آمد سایه زد بر فلات های بلند طرح زد بر سکون پرده مات و خطوط سفال را ناگاه گسترش داد زنده کرد و گسست کوه شد با گریوه و دره دره شد با غریو رود کبود رود شد از کناره اش انبوه بیشه گز دمید و خرزهره کوه شد از کمرگهش لغزید راه باریکه های اردو رو فوج فوج از پناه گردنه ها اردو آمد بی انتها خاموش هنر استتار را ناگاه در ته دره مدخل جلگه سبز شد شاخ و برگ شد شد آب دره با بوی وحشت آمیخت نعره زد از شکفت دور پلنگ یابوی بازیار آب نخورد اسب قاصد به روی پا برخاست شیهه در پرده دماغش مرد بوته کز کرد آب باریک شد به بیشه خزید و آن طرف پشت تپه پر زد و رفت باد گویا به بیشه می گفت اووی بیشه به لب می فشرد گویا هیس چیست این ؟ بوی مرد بوی خفتان کلاه خود زره بوی چرم عرق گرفته زین بوی گل های پایکوب شده بوی خون بوی ناله بوی درد کیست آن ؟ آه کورش است کورش پیر کورش دانا مرد تدبیر مرد تقدیر مرد تسلیم و یورش است آنک آنک آنسو نگاه کن آید از پلکلن کاخ فرود آنک استاد اسب را زین کن اسب تاریخ بارکن اشتران جنگی را گفت : پندار نیک مهر را بار فیل های سفید عشق را بار مادیان ها گفت و هزاران چراغ خرد پخته گفت : صد هزار چلیک بار کن گفت : کردار نیک و هزاران نشا سرو جوف شمشیر بار کن پشت مه پشت باران نم نم می خوش پشت اعصار آنک !‌ آن بابل بابل سحر استوار بابل سحر باطل اینک بابل انزوا دژکژی و قفل آزادی ایستاده فشرده پا در سنگ خسته خشمنده بغض کرده عبوس ناگان آن زمان پر زد از پاشلی جنگلبان در بسیط فلق اذان خروس بابل ااز خواب غار برجسته اینک از خواب آتش و کابوس رزمناوی بلند و سهم آگن سینه کش در تلاطم مه بود بر پراکنده شیون آژیر دود کرده سوی سواحل روز از پس جان پناه کنگره ها بر بلندای باروان جنبید شبح مبهم کمانداری دید در جلگه رمز وحشت را چشم دشمن شناس سرداری کورش آمد برج های بلند نیلی دود جا بجا در فضای روز دمید نخل های تناور آتش گل به گل از اجاق شب رویید جنگل سبز سرو را در پسینگاه روز آتش و دود با خطوطی بدیع میاراست پایه در پایه خیمه های کبود آنک آتش ولی نه ویرانگر زندگی را نشانه ای مسعود طرح می زد فضای جنگل را نرم و سرکش ستون شیری دود کورش آنک به کرسی چوبین بر در خیمه بزم فیروزی پاس : اهورای مهربان را گفت که به ما زور بازو که به ما اسبهای جنگی داد که به ما آتش گفت : اما برای آبادی و درختان بارور کشتن و رمه های میش و قنات گفت : تا پاسدار آتش باشیم از پس جنگل آفتاب غروب چون حریقی فرو نشست آنگاه و یهودان در سراشیب تند خاکستر سوی دریای مرده می رفتند و هلال پریده رنگ ماه مثل آهویی نگران بر خط کبود افق باد را ترسناک بو می کرد روی دستی سفید و سایه نما دستی از دور دستی از دیر شاید از بزم سبز جنگل سرو جام زرینه چرخ زد آمد پر و لب پرزنان سکون بگرفت رو به روی تو روبروی من در گلاویز چار باد شراب موج مستی شقیقه ها را کوفت هوس کوزه های آب خنک در گلو سوخت چشم ها را سراب برد جام زرین سر غزالی شد که سوی غار جاودان می تاخت که سوی بیستون افسانه که سوی شوش خیز بر می داشت با هزاران عقاب خشمی تیر پرزنان از قفایش ؟ آه آنک ؟ آهوی چابک از گریز افتاد بر دو دست ظریف در غلطید با دو چشم شکفته در خون خفت رعد و برق از چهار سو برخاست جلگه در گردباد ویران شد و پریزادی از میانه گریخت آنک آنسو نگاه کن ! بهرام ؟ رفت و با غار جاودان آمیخت دیگر آنجا نگاه کن شاپور ؟ دستی آرنج چله زهتاب با کمان کشیده تا بن گوش دست دیگر میان شاخ کمان می کند تیر را اشاره به دور روی مردابهای تیره دوان آنک !‌ از هر طرف گراز و گور آنک اعراب با عباهای زرد پشم شتر صف به صف از مدینه تا سیراف آنک !‌ آن قوم جابر مجبور ریسمانها گذشته از اکتاف هولی استاده بر مغاره شب سوگواران باد می گذرند در سکوتی به شیون آشفته می شتابند بادبان هایی روی دریای تیره وحشت آنک! از دامنه فرود آمد تک سواری شکسته روی کوهه زین اسبش اندوه صاحب افتاده در تن آزرده می چمد سنگین حسرت آورده هیبتش بندد با فضای سحر شکوه شکست پشت کوه کبودش انگاری رشته مبهمی ا دریغ غنیمتی بسته است چه نبردی !‌ گذشت گوید : اما نه چه حریقی گرسنه که فرو برد هر چه بود به کام اسب و زین با سوار خود و سر با تفکر زره و سینه با دل با مهر تیغ و تیر و تهور و تدبیر سوخت در آن حریق نافرمان سوخت خواهد گفت با حسرت آنک!‌ آن دودش !‌ آن خزنده شوم چشم تاریخ را چه نیکوتر کور بادا !‌ که دید و هیزم داد آی آسمانا ! تو دیدی آنجا را پشت آن کوه که علف شعله ور شد و بگریخت سوی جنگل که هر درخت دلارا سوخت چادرکشان و آتش را بلباس حریر خواهر ریخت آسمانا ! تو دیدی آنجا را پشت آن تپه گل که خاکستر آسمانا تو نیز اینک !‌ وای !تب آتش رسید تا اینجا نفس این شریر برگ تاریخ را نخواهد سوخت؟ زارع پیر از در کومه سر فراز آورد آسمان را نگاه کرد دست ها سایبان پیشانی خط پرواز سینه سرخی را کرد دنبال تا کبوده باغ گفت امسال هم سال بادست سال کرکس کسی که گفت گذشت آمد آنجا نگاه کن !‌ زن! فاتح آمد شاید او ؟ بذر تازه ؟ گفت زن : نان گندم آورده ست ؟ این همان نیست که ؟ اوستا را آری سوخت خواهد که به تاراج نام دیگر خواهد داد سال آوازهای دیگر خواند سال افسانه هایی تازه که شتر جای اسب مرد را اهتزار خواهد داد که خیال مریض مجنون را پسری نو دمیده خط لیلاست پرده لرزید باد برخاست طرحش اینباره سنگ چرخان آسبادی بود آسباد زمانه شاید ؟ باد بال پروانه های پهنش را به سوی مرو خفته بازی داد بارهای عظیم گندم و جو آمد از بلخ بار استر و اسب به بخارا روانه گشت پگاه خوره های بزرگ دکله و آرد اینک اندوهگین غروبی بود دره کز کرده از نسیمی سرد به سکوتی غریب تن می داد آسباد از هیاهوی زن و مرد شب چو شطی زلال بی صدایی به دره جاری بود تک سوار از کنار مرو گذشت مرو در خواب بود گفت : اکنون چه جای دشمن و دوست ؟ دشمن آنجاست ! سیل نافرمان همچنان خشمگین میاید پیش دوست اما کدام دوست ؟ در مداین مگر هزارانش ؟ دوست اینک شب است و شب سنگین از همه چیز می گذشت چو آب مرو در خواب بود مرد گذشت ظلمت دره را کشید رکاب در سراشیب سنگلاخی اسب ناگه از بوی تند دره رمید هو....ی حیوون بجنب اما اسب چنگ زد روی پای نفیر کشید پیش می رفت گامی از وحشت باز پس می کشید گام دگر قاتل! آنجاست گویی اسب نجیب مرگ را می شناخت شبحی بد نهاد را گویی پشت هر صخره در کمین می دید که سوی شاه کینه ور می تاخت باز گرد اسب خسته سم می کوفت هی !‌ برو اسب اسب رم می کرد فیر فیر دماغش از وحشت بر می انگیخت دره را از خواب هی !‌ بپر دوست ! شب گذشت اسب می رفت و باز وا می ماند زیر شلاق شاه و نیش رکاب باد را خشمناک بو می کرد شوکی از عمق جرگه ها می خواند شبح آسباد ساکن و سرد بال واکرده بر فضای سحر گاه پروانه اش تکان می خورد خواب میدید گوی آنسوتر آسیابان به خوابی آشفته غلت می زد میان جاجیمش روح دره مگر بر او افتاد که به پای جست ناگه از بستر گشت خاموش پیه سوز از باد گوش بسپرد مضطرب به سکوت بومی از عمق دره زد فریاد چیست !‌ این بوی ناشناس امشب که خیال مرا می آشوبد؟ کیست آن ! کز بن تنگه که به کردار روح می آید ؟ هوو ...ی آن تک سوار شیدا کیست ؟ که شکسته به روی کوهه زین پیش می آید اما اسبش وحشتی دارد از شب سنگین ؟ گفت هی هی نگاه خود تا چکمه اش طلا نوری در شب چشم مرد کوه آشفت چهره آغشته با سفیدی آرد شبحی از تنوره قد افراخت جست و در امتدا دره گریخت روح قابیل از میانه بتاخت دیگر آنجا نبود هیچ بجا ناسیابان نه رخت زربفته غیر حرفی که مانده بود هنوز بر لب یزدگرد ناگفته گفت : آمد از کوه را بز رو پایین خسته بسته به زخم پیشانی دستمالی که باد آن پسینگاه پاییز باز کرده سوی او فرستاده بود از سر شیرین گفت : آری خبر رسید به فرهاد خبر خنجر بلند پسر و دگرباره گفت خبر اهتزاز سوط عمر گفت : خشکیده بود نهر نهر شیر بریده در خارا شیر غلطان میش های سفید نهر خشکیده بود و پیرزن جادو گفت : آنک نوه بی پناه شیرین را به سوی خیمه امیر عرب می برد گفت : باربد رابه کار گل بردند و نکیسا را گفت : ناگاه گردی از مشرق برخاست و هزاران هزار تیشه بر فرق و هزاران هزار تیشه به دست به سوی بیستون روانه شدند شاه ما باش یک صدا گفتند شاه ما باش تاج تیشه بسر تا دمار از سپاه خصم شاه ما باش تیشه را بردار گفت : فرهاد لیکن آزردده با نگاهی به چادر اعراب و نگاهی به بیستون تناور خشمی و ترش و تلخی تیشه را از شکاف سر بر کند چرخ زد روی پا و ... در غلتید گفت : خون دوباره به نهر جاری شد ,منوچهر آتشی, نقش هایی بر سفال,آواز خاک سبز و نارام و گریزند ه است روح سبز علف آب است که جوهر سیال حیات آکنده است روح آبست که در ظلمت سیراب علف بازتابی دارد کهکشان هایی ز آسمان هایی بی نام و نشان را آسمان است در اقیانوس شبنمی افتاده تب و تابی دارد روح غمناک بهار است دمیده شده در جسم نبات که تو می بینی اینگونه شگفت سنگ می روید از باغچه برگ از سنگ و شگفت آورتر که شقایق گل کوهستان می جوشد از نرده گهواره روه خواب است متجلی شده در ممکن بیداری که تو میبینی می توانی ابدیت را اینگونه به آسانی هر کجا می خواهی نرم و چالاک و سبکخیز به پرواز در آیی برگی از جنگل خورشید بچینی راه در معبد دریا بگشایی سبز و آرام است سبز و سیراب و سراینده که غزل های مرا خوشتر از من در گوش شقایق می خواند سبز و سرشار و مکنده است می مکد شاید شهد از گل جوشنده جانت آفتابی است که در شبنمی افتاده روح آب است در انبوه علف های مژگانت ,منوچهر آتشی, چیستان,آواز خاک آن تشنه جوان از بوی ما رمیده آهوی بدگمان شاید هنوز با گردن سفید بلندش بر تپه غروب نزدیک یورت خلوت ما ایستاده است شاید هنوز شامه سپرده است به بوهای ناشناس و گوش داده است به اصوات دور دست ,منوچهر آتشی, یاد,آواز خاک آنانکه بی هراسی بی عشوه تنجشی از وحشت به آشتی نشستند با مرگ آنانکه مرگ را خوابی دراز و بی رویا انگاشتند آنان با مرگ بر غنیمت هستی بیعت کردند آنان طبیب پیر اجل را پارنج هدیه جان دادند آنان از هول درد از خوف سیل گردنه خیزاب از وحشت تلاطم آنان در کام کوسه سنگر کردند آنان دلاوری را ستری بر عورت سترونی از شور زندگی بر عورت عقیمی از عشق که بی شکوهتر آفاق زیستن را تنها رنگی بهانه مایه ماندن می دارد می دارند آنانکه مرگ را سپر درد می کنند آنانکه مرگ را درمان زخم چرکی یاس آنانکه مرگ را رویایی من خار خشکبوته نام آنان را آتشگران همت هرگز نکرده ام من با تو ای کرانه پندارم ای منظر تماشا ای سبز من با تو تا کرانه پندار تو ره در گریوه گردنه دره در تنگه های واهمه خواهم سپرد من خوف مرگ را دم طاوس نر من هول مرگ را با تو چتر ظریف از تاب آفتاب هاویه خواهم کرد من با تو غرور را سپری در هجوم مرگ با تو خیال را آلاچیقی در تابستان فراغت خواهم کرد با تو دلاوری را من بادپای تاختنی از هجوم خون با تو تناوری را در چارباد درد من قایق رهایی سوی جزیره های سلامت و آرایش دوباره به پیکار درد خواهم کرد از انحنای دور آنک باران دیر آمده می بارد و ساقه های نازک خود را در شیب های سوخته می کارد آنک زمین ملول و مفکر از خواب خشکسالی بر می خیزد نبض هزار دانه پوسیده از ترشک و پنیرک آهنگ پر دوام روییدنی دوباره می انگیزد آنک باران با آنکه دیر آمده می بارد ای خاک بکر ای خاصه بهاره من باید که گاو آهن را از چوب های تازه بپردازیم باید که گاو ها را فربه کنیم باید که داس ها را صیقل دهیم باید برای ساز چرخ چهاب ها نت های تازه بنویسیم باید به بلبلان نخلستان آهنگ های تازه بیاموزیم ما زنده ایم من تو ای خاک خوب من ای تپه شقایق ما نیستیم آنان که مرگ را رویایی آنان که مرگ را سپری آنانکه مرگ را خوابی کردند ,منوچهر آتشی,آنانکه مرگ را سپری,آواز خاک دشت با حوصله وسعت خود زخم سم ها را تن می دهد و می ماند چشمه و چاهی نیست آن سرابست که تصویر درختان بلند آب و آبادی و باغ در بلور خود می رویاند گردبادست آن که به تازنده سواری می ماند دشت می داند و می خواند باغ پندار که تاراج خزان خواهد شد ؟ تشنگی باغ گل نار که را ترکه خواهد زد در غربت افسانه ؟ سوزن سم ها را سوزان تر در تنم افشانید دشت سایه می رویاند اهتزاز شنل پاره آشوبگران بیرق یال بلند اسبان هیبت شورش و هیهای سواران را نیشخندی مهلک چین میندازد بر چهره خشک و پوکش تا کجا می سپرند ؟ گونی خالی خود را به کدامین اصطبل می برند تا بینبارند این گمشدگان از پهن خوشبختی؟ این ز ویرانه خود بیزاران سوی پرچین کدامین باغ سوی تاراج کدامین ده نعل می ریزند راه می کوبند خواب خاشاکم و خاکم را می آشوبند ؟ آه دورم باد رنگ و نیرنگ بهاران و شفای باران بانگ گوش آزار سگ های آبادیشان دورم باد تاج نورانی بی بارانی بر سر تشنگی وحشی مغرورم باد جامه سبزی و شال سرخی پاره بر پیکر رنجورم باد خود همین چشمه فیاض سراب خود همین پینه گز بوته و خار خود همین شولای عریانی ما را بس خود همین معبر گرگان غریب روح سربازان گمشده جنگ کهن بودن خود همین خلوت پر بودن از خویش خود همین خالی بی توفان یا توفانی ما را بس تا نماند در من می رسد اینک با گله انبوهش چوپان از راه ذهن متروک بیابانی او عشق ناممکن او بی سر و سمانی او مهر و خشم او با کهره و گوساله و میش هی هی و هیهایش شکوه روز و شبان نایش به پگاه و به پسینگاه غبار افشانی ما را بس ,منوچهر آتشی,آواز خاک,آواز خاک نه شهرهای ویران نه باغهای سبز دنیای پیش رومان برهوتیست تا آنسوی نهایت تاهیچ دیگر در ما شور گلایه هم نیست شور گلایه از بد دشنام با بدی دیگر در ما شور مردن هم نیست رود شقاوت ما جاریست تا چشمه سار خشک شکایت تا هیچ ما گله را سپردیم به دره های پر گرگ کاریز های ویران را به فوج سوگوار کبوترها و بافههای باد سپردیم ما راه اوفتادیم از خشکسال فرجام تا چشمه بدایت تا هیچ یاران ناموافق در چار راه خستگی از هم جدا شدند این یک درون معبد پندار ماند آن یک به کنج صومعه اعتکاف و هیچیک با آنکه هیچیک سیمرغ را دروغ نمی انگاشت بالا نکرد سر سوی منشور قاف یاران ناموافق دیگر با چاتشبند خالی چوپانی از راهکوره های برگشت رد قبیله های کهن بگرفتند و انتظار حادثه را این یک کجاوه بند لیلی شد وان دیگری میر آخور فسیله مجنون اما در انحنای جاده تاریخ ارابه ای غبار نیفشاند از بیستون سرخ حکایت تا ما تا هیچ ما باز باختیم اسب کرند مجنون و ناقه سفید لیلا را با تیشه کذایی استاد در کارووانسرای دیدار در بازگشت یک شب بهای نانخورشی و مزد خوابگاهی از کاه پرداختیم ما راه اوفتادیم از نو از کاروانسرای نهایت تا ... ,منوچهر آتشی,از هیچ ... تا ...,آواز خاک ای دوست ای همسفر که مادیان سفید رویا را به سوی صخره های مشتعل مشرق سوی سپیده سحری می رانی من یابوی پیر و اخته بیداری را در زیر ران گرفته ام ای دوست با کولبار سنگین از کابوس ها و خورجین های بذر ای همسفر لختی دهانه را در فک راهوارت بنواز و آرامتر بتاز ای همسفر تا هر کجای مرتع سبز فکر تا هر کجای بیشه مهتابی خیال تا هر کجای شط تماشا که شادمانه می گذری می روی لختی درنگ کن و صخره های ساکن پایاب را به من نشان بده ای یار ای مادیان سوار سبکتاز در این خلنگ زار هلاک آور تنها مرا میان بیابان مگذار ,منوچهر آتشی,ای خفته ! ای بیدار,آواز خاک با این شکسته گفتم از اقیانوس خواهم گذشت و آن سوی سواحل نامشکوف با جلگه های دست نخورده با پشته های سیراب و درههای وحشی پر برکت خواهم آمیخت و بذر بی بدیل خورجینم را در وسعت مشاع بکارت خواهم ریخت از این شکسته سکان پر تجربه این اشتر صبور صحرای آب گغتم چون پا نهم به خشکی موعود بر شانه های سوخته ام گیسوی بید مجنون خواهد ریخت و مرغ های جنگلی بی نام صیت رسالتم را تا اقصای بر تازه پرواز خواهند داد بر پهنه کبود کز چارسوی آفاق روی آب خمیده بود دیگر مرغان پر نشاط دریایی یاد آوران خشکی نزدیک گرد دکل طواف نمی کردند و آسمان وحشت غربت سنگین سنگین سنگین بر سینه ام فرود می آمد اما انگشت پیر قطب نما پیوسته با شمال اشارت داشت وز دخمه های تیره ذهنم مرغان دیگری تا دوردست پندار در جلگه های فسفری آب پرواز ماهیان را بر گلبوته های موج جنجالگر هجوم می آوردند و پهنه کبود گهگاه از پرتو تبسم امیدی روشن می شد چه یاوه بود ماندن می خواندم چه یاوه بود ماندن در روسپی سرای دیاری که زندگی با هایهوی و کبکبه اش مزد حقیر عمری افلاس و بردگی بود و روح استوارم مثل غر.ر شیری در زنجیر می فرسود با این شکسته پاره میراث نوح و خست مداوم انبار آب می رفتم می خواندم چه آسمان پاکی چه آسمان نزدیکی با آب در آب چه ماهیان رنگین چالاکی آنجا آن سوی آن سواحل نامشکوف چه جلگه های بکری در انتظار گله من خواهد بود چه مشک های غلطانی از شیر خواهم داشت بر پشته های غرقه به رویای سبز شخم چه بذرهای پر برکت خواهم کاشت چه ناو غول پیکری از روبرو می آمد از آنسوی سواحل موعود ؟ پرسیدم از خود از وسعت مشاع بکارت ؟ از جلگه های .... سوت سلام دریایی پیچید بر پهنه کبود اقیانوس شاید که خستگانند ؟ از هیبت تلاطم از خست مداوم انبار آب ترسیده ؟ اما دیدم بر نرده های عرشه تن انداخته خموش مردان خسته رنگ پریده با جفت های مضطرب دام افسوس در شیب آبهای کبود ناو عظیم خورشید سوی جزیره های وحشت می لغزید من اشتیاق رفتن رویای شخم تازه و سیل سیاه سار من خواب آفتابی خرمن ها را تهمت به چشم خیره خود بستم از بس که آب و آب از بس که آسمان نیلی از بس که باد راندم ای دل بکوب خواندم جاشوی آبهای پریشان بکوب تا چشم های خیره شکاک تصویر ناو خسته ما را بر آب بازگشت نبیند ای دل بکوب آنک آنک بگو نگاه کند ... آنجا آن لاله ها که می شکفد جابجا در التهاب نیلی نا آرام آن خوشه های یاس که ناگاه می پاشد از گلالک خیزاب ای دل بگو نگاه کند چشم آن یاس های لاله آن لاله های جوشان از آب کشتی بر آب نیلی دریا بود اما بالا می آمد اینک دریای شب ناو بلند نیلی دریا نرم و سبک در آب فروتر می شد و آب از فراز کابین آرام می گذشت ای دل بکوب !‌ ای دل این خوان آخری را از عمق فریاد می کشیدم از عمق از پشت شیشه های سیاه آب از لایه های تیرگی ای دل بکوب ای دل مگذار چشم خیره مگذار مرگ چیره شود به عکس ماه در افق این آنک آنجا ... نگا ... فانوس ساحل ... نگاه کن ... فانوس اما ؟ فانوس ؟ روی ساحل نامشکوف ؟ افسوس ای دل بکوب شاید از بس که آب ؟ از بس که آسمان باد ؟ اما آن روشنان دیگر ؟ ان هیزها آن شبنما حروف درخشان بر سنگهای صاف آن بزم عاشقانه زیر درخت های چراغان لیل آن شیشه های روشن ودکا بر میز ها چه بستری گشوده مرا ای دل چه عطر ها به خود زده این بیوه عقیم و ناوهای بسیار با بیرق سیاه که هر یک را تصویر اژدهایی پیچیده بود در تپش از باد پهلو گرفته بودند در امتداد ساحل مکشوف و روی عرشه ها مردان خشمگینی می گشتند با گونه های تافته از آفتاب و ریش های انبوه در چهره های وحشی نامالوف ,منوچهر آتشی,با این شکسته,آواز خاک من او را دیدم از رهکوره گندم که می آمد من او را دیدم از دور عنان انداخته بر کوهه زین سپرده اختیار خود به اسب کور به هر جا کش فرود آرد فرود آید من او را دیدم اما نه چالاک نه مغرور نه غمگین بد انسانی که پایان یافته هرچیز و هر چیزی که در او بوده بشکسته سرش از بار دردی مردکش سنگین دلش زخمی تنش خسته تو گفتی کتفهایش را به صد ها کتف دیگر ریسمانی بسته نامرئی و می بردندشان به جای نامعلومی از دنیا من او را دیدم آری تو گفتی وحشتی داشت از آن حرفی که می بایست گوید به قفل سهمگین پیغامی از آن سوی کوهستان لبانش بسته بود : آتش زدند آتش تمام کشت ها را سوختند و نهرها را جمله کج کردند تمام گله های گوسفند و گاو را بردند تمام میوه های باغ را خوردند من او را دیدم آری من او را دیدم از بالا که آمد از کنار قریه که بگذشت که سربالا نکرد از کوهه زین به سوی کوچه پرچشم پرسش که سگ ها در قفایش زوزه کردند که چرخ چاه ها شیون کشیدند من او را دیدم از قریه که شد دور عنان افکنده روی کوهه زین سپرده اختیار خود به اسب کور و کتفش با هزاران کتف دیگر من او را دیدم آری به شیب رودخانه که پنهان از نگاه گیج مردم شد و آن سو تر درون تپه ها و سدرهای جنگلی گم شد ,منوچهر آتشی,بازگشت مرد,آواز خاک در عمق پاک تنگه دیزاشکن نجواگران غارنشین پیر از زوزه مهیب هیولایی آهنین دویانه گشته اند و کوه با تمام درختانش بید و بلوط و بادام امروز یاد آور ترنم سم ها و سنگ هاست با سنگ سنگ تنگه حسرت سنگر شدن و اندوه انعکاس صفیر تفنگهاست اینجا چه قوچ فربهی از من در غلطید آنجا چه پازنی روزی که شیرخان سردار یاغیان از تار و مار قافله ها بازگشته بود اینجا چه شعله های بلندی شب کوه را مشبک می کرد با شاخه شاخه جنگل بید و بلوط و بن آواز خشکسالی پرواز و نغمه است دیگر پرنده ها شبهای پر ستاره مهتاب را به زمزمه پاسخ نمی دهند و کولیان خسته پای اجاق ها آهنگ جاودانه مس سر نمی دهند تا آسیاب تنگه قافله گندم سنگین و خسته سربالایی را از قریه های نزدیک در گرگ و میش صبح نمیاید در عمق شاخه های بلوط دیگر پلنگ ماده نمی زاید و گرگ عاشق از گله انبوه میشی برای ماده بیمارش دیگر نمی رباید گفتند : نهر دره دیزاشکن را از چشمه سوی باغ دکلهای نفت کج کرده اند و جاده های قافله رو را کوبیده اند زیر سم اسبهای سرب و کبک های چابک خوشبانگ را به دره های غربت پرواز داده اند نجواگران غارنشین گفتند اینک به جای قافله های قماش از چاشتبند یکدگر خرمای خشک و پاره نانی با حیله می ربایند در خطه کبود افق دیدم نجواگران گرسنه غار بیل بلند و توبره ای بر پشت با فعله های دیگر در امتداد جاده نیلی آزرده می روند سر کار افسوس و آه گفتم یک روسپی دیگر دوشیزگی ربوده شد از کوه زادگاه ,منوچهر آتشی,باغ های دیگر,آواز خاک امروز فرسوده بازگشتم از کار اما لبهای پنجره به پرسش نگاهم پاسخ نگفت و چهره بدیع تو از پشت میله های فلزی نشکفت امروز اتاقها مانند دره های بی کبک سوت و کور است بی خنده های گرم تو بی قال و قیل تو امروز خانه گور است گلزار پر طراوت قالی امروز بی چشمه سار فیاض اندام پاک تو افسرد گلبوته های لادن نورسته وقتی ترا ندیدند که از اتاق خندان بیرون آیی لبخند روی لبهاشان مرد آن ختمی دوبرگه که دیروز در زیر پنجههای نجیب تو می تپید و آوار خاک را پس می زد پژمرد امروز بی بهار سر سبز چشم تو مرغان خسته بال نگاهم از آشیانه پر نکشیدند و قوچ های وحشی دستانم در مرتع نچریدند امروز با یاد مهربانی دست تو خواستم با گربه خیال تو بازی کنم چنگال زد به گونه ام از خشم و چابک از دستم لغزید رفت امروز عصر گنجشک های خانه همبازیان خوب تو بی دانه ماندند وان پیر سائل از دم در ناامید رفت امروز در خشت و سنگ خانه غربت غمناکی بود و با تمام اشیا دیگ و اجاق و پنجره و پرده اندوه پاکی بود دستم هزار مرتبه امروز دست ترا صدا کرد چشمم هزار مرتبه امروز چشم ترا صدا کرد قلبم هزار مرتبه امروز قلب ترا بلند صدا کرد آنگاه یک دم کلاف کوچه یادم را گام پر اضطراب تپش وا کرد ,منوچهر آتشی,بی بهار سبز چشم تو,آواز خاک ای تاک بیهوده تاب سرسخت ناپاک زای پاک خود را نگاه می کنی آیا در آبهای سبز که دیگر نیست ؟ خود را که قرنهاست از یاد ابرهای سبکتاب رفته ای ؟ خود را سبز بلند بالغ انبوه کز آسمان آینه آب رفتهای ؟ پاک آفرین ناپاک ای تاک شاید کنون به خلسه روییدنی بطئی رویای جام های لبالب را با ریشه های سوخته نشخوار می کنی انگورهای سبز و درشت و زلال را بر استران کنده خود بار می کنی ؟ در هایهوی میکده خوابهای تو شاید اکنون کبوتران سپید پیاله ها از چاه شیشه ها پرواز می کنند اندیشه های خسته مردان بی پناه در سنگلاخ گردنه غربت و غرور تا قله های فتح تا قله های مفتوح تا غرفه های وصل ره باز می کنند مهجور باغ ها !‌ مطورد خاک ای تن به داربست افسانههای کهنه سپرده غافل که داربست تو تاکی است مرده ای تاک اینجا یقین خاک دریاچه بزرگ سرابست و شک آسمان خورشید سرد خفته در آب است ای جفت جوی غمناک ای تاک دل خوش مکن به هلهله آبهای دور باران مگیر برق پر زنبور از عمق خشکسار زمان از انحنای عمر زمین شب سرد و بی هیاهو جاریست و در اجاق مردک هیزم فروش هیزم نیست با خسته تر ز خویشی پیچان هراسناک از خویشتن گریزان ای تاک شب ساکت است و سنگین با زوزه شکستن خود بشکن این سکوت وان داستان کهنه مکرر کن فرجام تاک تنها تابوت ,منوچهر آتشی,تاک,آواز خاک با تو بودن خوبست و کلام تو مثل بوی گل در تاریکی است مثل بوی گل در تاریکی وسوسه انگیز است بوی پیراهن تو مثل بوی دریا نمناکست مثل باد خنک تابستان مثل تاریکی خواب انگیزست گفتگو با تو مثل گرمایبخاری و نفس های بلند آتش می برد چشم خیالم را تا بیابان های دورترین خاطره ها که در آن گنجشکان بر سنبل گندم ها اهتزازی دارند که در آن گل ها با اختر ها رازی دارند نوشخند تو می برد گرگ نگاهم را تا چراگاه چالاکترین آهو ها می برد آرزوی دستم را تا نهان مانده ترین گوشه اندام تو این پهنه پاک زیبا مثل دریایی تو انده انگیز و غرور آهنگ مثل دریای بزرگ بوشهر که پر از زورق آزاد پریشانگرد است مثل زورق پر از مرد است مثل ساحل که پر از آواز ست مثل دشتستان که بزرگ و بازست تو ظریفی مثل گلدوزی یک دختر عاشق که دل انگیز ترین گلها را روی روبالشی عاشق خود می دوزد با تو بودن خوبست تو چراغی من شب که به نور تو کتاب تن تو و کتاب دل خود را که خطوط تن تست خوش خوشک می خوانم تو درختی من آب من کنار تو آواز بهاران را می خندم و می خوانم می گریم و می خوانم با تو بودن خوبست تو قشنگی مثل تو مثل خودت مثل وقتی که سخن می گویی مثل هر وقت که برمی گردی از کوچه به خانه مثل تصویر درختی در آب روی کاشتانه در چشمان منتظرم می رویی ,منوچهر آتشی,ترانه دیدار,آواز خاک به پرنده های جنگل گیلان پیغام دادم که در نماز سحرگاهی و در ملال تنبلی آبسالی جاوید گنجشک های تشنه دشتستان را در یاد داشته باشند باور کنید ! دنیا اسب رهوار خسته ای نیست که بی سوار سوی آخورش روانه کنند دنیا پرنده ای نیست از قله های برهنه وحشی جنوب که جفت مهربانش را از آشیانش از روی گنج پر تپش بیضه ها بر سفره شغالان بگذارند در گرگ و میش مبهم پاییز از آبهای پر گره صبحدم بپرس که صخرههای دره دیزاشکن یاد آوران لال چه خشم و خروش ها عبوسی از کلانمدیهایی بودند که نان ارزان را هرگز برای خویش نمی خواستند دهقان دشت های تشنه دهقان تشنگی ها دهقان خشکسالی های جاویدان و آبسالی های ده سالی یکبار در نیمروز دیروز بیل بلند تو خورشید را به قافیه پیروزی در شعر من نشاند و دست پینه بسته تو امروز با بافه های فربه گندم منظومه بلند برکت خواند ,منوچهر آتشی,ترانه هایی در مایه دشتی,آواز خاک پاسی گذشته ازشب از نیمه شب که باد از لای پایه های فلزی اسکله از آبهای پچ پچ از ماهیان بیدار از آبهای خواب بیدار شد از زیر طاقهای بلند بازار از زیر طاقهای بوی ماهی و قفل های سنگین و خواب پر مرافعه پاسبان وزید آوازخوان و پرسان از طاقهای باد گذشتم از طاقه های آب که پل می گشودشان از شال های سبز و لطیف آب این شالها به شانه کی بال خواهد زد ؟ این ترمه ها به گردن کی شال خواهد شد ؟ وین جامه ها به قامت کی موزون ؟ آن دورها در چار راه توفان در ملتقای چارکویر خشک آن نخل پر شکسته آن دختر بتیم قبیله را باید امیر چارقد سبزی از این همه غنیمت و خلعت در دل بماند آیا ؟ بیداد شوره کشته خشکیده یاس باغچه ما آواز چارگز کفن نو را در دم دمان عید خوش خوش بخواند آیا ؟ پاسی دو مانده از شب نزدیک تپه های نیلوفر فلق نزدیک بوی جاری بزغاله در کوچههای پر علف خیمهگاه ایل بیمار گونه زرد خمیده غریب وار تطهیر یافته در شط پر جلال ظلمت تعمید یافته در چشمه کبود محاق ماه از انزوای غار تفکر بیرون خزید در چار راه توفان بر آستان 29 اندیشناک درنگی کرد بر ما چه روزگاری رفت آن چاه پر مخالفت از روزگار ما چه دماری آیا دوباره باید ؟ آنگاه پوشیده سرخرویی خجلت را در زردگونگی مشقت به سایبان چوپان آن نخل پر شکسته خرمای خشک و چمچمه آبی را در چار راه صاعقه روی آورد ,منوچهر آتشی,تطهیر,آواز خاک با چه کس می توان گفت که من اینجا هزاران هزارم نشسته به یک تن که من اینجا هزاران و ... یکی می گریزد از این من با نگاهی که ز اعماق تر شد ریختم آفتاب دلم را روی اشباح مغشوش پاییز باغ پر پر شد و در شفق سوخت پای دیوار سرخ شفق آنک !‌ آن تک سواریست خسته یورغه می راند تا بن جنگل خیس شب اسب با چه کس می توان گفت که دیده ام من که خروسخوان فلق را از پس کوه خواندند وان شبح با هراسی نهفته از ته کوچه شهر بگریخت و آفتاب بزرگ دل من روی فرش تر برگ ها ریخت و هزاران شبح سوی بیغوله راندند با چه کسمی توان گفت ؟ پیه سوزم نپایید و شعرم به دل ماند صبح با کوچه آمیخت ,منوچهر آتشی,در انتهای شب,آواز خاک همان که چوپان با دره های وحشت گفت غروب برگشت از کوه سایه های غول نما همان که چوپان نالنده هفت بندش با بوته مه آلود ترا به حشمت ناپایدار رگبار ترا به عصمت باران نم نم می خوش ترا به آب به آبسالی پر آهو به بادهای پر از کبوتر به چاه آب بادیه سوگند گرگ مباش همان که قایق کوچک به باد وحشی گفت همان که با دکل کوتهش غرور بلندش به آب گفت مرا نوازش کن ترا به عشق بی اندوه ماهیان سوگند به عشق بی اندوه ماهیان سوگند به عشق های فراری ترا به مرگ های نجیب هزاران هزاری ترا به فاصله کام وحشی کوسه و تاب نرم ران سفید شناگر غافل ترا به وحشت دندان و خون و هول و حباب ترا به کوچ عشیره های فقیر ماهی ها به جستجوی چراگاه های خرم آب ترا به عشوه گرداب و بهت شاعر نومید ترا ... به خیزاب مرا نوازش کن جزیره های زنده مرجان و گلبوته های خرم مروارید و آرامگاه دختر دریا را به من نشان بده ترا به هیبت توفان و بادبان کم نفس من همان که آب به آفتاب تناور گفت ترا به مشرق ترا به نیمروز ترا به همهمه وحشت جیزره نشینان که باد سرد دریایی پوشال کلبه هاشان را آشفته می کند ترا بجاز هراس آور مس و کفگیر ترا به طبل اذان و نماز وحشت به نیمروز کسوف تو آفتابا سوگند مرا به خار کن بتاز بر من مرا غبار کن مرا ز هق هق این گریه شبانه روز رهایی ده تن لطیف مرا ز وحشت خوره ماهیان نجات ببخش و ثقل جاری جسم مرا ز دوش روحم بردار مرا سبک کن کم کن مرا به بال و پر ذره ها ببند و ببر ببر به حریم خود مرا دوباره شبنم کن روزی هزار بارم شبنم روزی هزار بار ابرم کن مرا ببر مرا ببر بهدیاری ببار که آنجا هزار دست پسینگاهان قبای ژنده خود را به شاخه های بی ثمر برهای سترون نیاز می بندند مرا ببر ببر ببار به دشتستان همان که اسب سفید تندیس شبی به یابوی گاری گفت ترا به باقه سبز قصیل ترا به توبره خوشبوی جو ترا به شیهه تسلیم مادیانی کور ترا به یک نفس آسایش به کنج طویله سوگند بیا به جای من امشب به زیر پیکر تندیس بیا که من غرور تبارم را یک شب دمی علم کنم از بام این فلات بلند بیا که من تسلای روح سنگی خویش به جاده های فراموش زخمه سم و سنگ غباری انگیزم سکوت قلعه مهتاب و خواب ناز غزالان دشت و خواب خون پلنگان دره شب را بهم ریزم بیا بیا به جای من امشب بیا که برخیزم همان که خوشه سیراب یاس به پنجه های ظریف تو گفت وقت بهار ترا به روح علف ترا به خون درخت از شیار زخم تبر ترا به ارتفاع غرور چنار و اشتیاق لانه در آغوش مهربان برگ ترا به غربت پاییز مرا بچین به میهمانی لادن ببر به گلدان ها بچین مرا و گلبوبند بساز مرا به گردن گهواره شقایق آویز همان که چوپان با بوته مه آلود همان که آب به آفتاب همان که قایق به آب همان که یاس همان که قاصد با اسب خسته همان که خوشه گندم به داس همان که من به تو گفتم ,منوچهر آتشی,سوگند,آواز خاک در شب ساحلی شکاک شب تعقیب پنجره ها را باد برگ می زد بوی گل می آید هوم بوی گل می آید شاید گلدانی از هجوم من در پنجره ای ایمن مانده است بانی این هوس نامیمون کیست ؟ شهر را ویران خواهم کرد و درختان را چون سربازان منهزمی پای در ماسه به اردوگاه اسارت می تاراند منم می اندیشم در پنجره بی فانوس کز خفایای شبی اینگونه مست و عبوس چه هیولایی سر خواهد زد ؟ یورش خفاشان دخمه ظلمت را چه پرستویی محراب به سقفی خواهد بست ؟ صبحدم ورد کدامین مرغ عاشق یاس ها را از خواب بر خواهد انگیخت؟ شب چسان قافله زوار خسته پروانه نیت لمس ضریح آتش را راه در بقعه فانوس شهادت خواهد برد ؟ یا چه آوار شفق ها در حاشیه مشتعل شب که فروخواهد ریخت روی قایق های غافل صیادان چه فلق های کبوتر چه کبوترهای پاک فلق ها نتکانده پر از غبار رخوت کاریز سیاهی که به خون خواهند آغشت در آفاق سحرگاهی شب شکاک ساحل گویی اشباحی موذی را با امواج به خشکی می ریخت باد مصروع جنوبی سگ بی صاحب آبادی دیگر به نیازی شوم شن نمناک کپر های پوشالی بومی ها را بو می کرد دست خونین خسوفی آرام ماه را رخ و کبود از کرن اسکله می آیخت ,منوچهر آتشی,سگ آبادی دیگر,آواز خاک باد در دام باغ می نالید رود شولای دشت را می دوخت قریه سر زیر بال شب می برد قلعه ماه در افق می سوخت ,منوچهر آتشی,طرح,آواز خاک عبدو ی جط دوباره میاید با سینه اش هنوز مدال عقیق زخم ز تپه های آن سوی گزدان خواهد آمد از تپه های ماسه که آنجا ناگاه ده تیر نارفیقان گل کرد و ده شقایق سرخ بر سینه ستبر عبدو گل داد بهت نگاه دیر باور عبدو هنوز هم در تپه های آنسوی گزدان احساس درد را به تاخیر می سپارد خون را هنوز عبدو از تنگچین شال باور نمی کند پس خواهرم ستاره چرا در رکابم عطسه نکرد ؟ آیا عقاب پیر خیانت تازنده تر از هوش تیز ابلق من بود ؟ که پیشتر ز شیهه شکاک اسب بر سینه تذرو دلم بنشست ؟ آیا شبانعلی پسرم را هم ؟ باد ابرهای خیس پراکنده را به آبیاری قشلاق بوشکان می برد و ابر خیس پیغام را سوی اطراقگاه امسال ایل بی ئحشت معلق عبدو جط آسوده تر ز تنگه دیزاشکن خواهد گذشت دیگر پلنگ برنو عبدو در کچه نیست منتظر قوچ های ایل امسال آسوده تر از گردنه سرازیر خواهید شد امسال ای قبیله وارث دوشیزگان عفیف مراتع یتیمند در حجله گاه دامنه زاگرس دوشیزگان یتیم مراتع به کامتان باد در تپه های آنسوی گزدان در کنده تناور خرگ ی از روزگار خون ماری دو سر به چله لمیدست و بوته های سرخ شقایق انبوه تر شکفته تر اندوهبارتر بر پیکر برهنه دشتستان در شیب های ماسه دمیده ست گهگاه با عصر های غمناک پاییزی که باد با کپر ها بازیگر شرارت و شنگولیست آوازهای غمباری آهنگ شروه های فایز از شیب های ماسه از جنگل معطر سدر و گز در پهنه بیابان می پیچد مثل کبوترانی که از صفیر گلوله سرسام یافته از فوج خواهران پریشان جدا شده در آسمان وحشت چرخان سرگردان آئازهای خارج از آهنگی مانند روح عبدو می گردد در گزدان آیا شبانعلی پسرم سرشاخه درخت تبارم را بر سینه دلاور ده تیر نارفیقان گلهای سرخ سرب نخواهد کاشت ؟ از تنگچین شالش چرم قطارش آیا از خون خیس ؟ عبدوی جط دوباره می آید اما شبانعلی سرشاخه تبار شتربانان را ده تیر نارفیقان بر کوهه فلزی زین خم نکرد زخم دل شبانعلی از زخم های خونی دهگانه پدر کاری تر بود کاری تر و عمیق تر اما سیاه جط زاده را نگاه کن این کرمجی ادای جمازه در می آورد او خواستار شاتی زیبای کدخداست کار خداست دیگر هی هو شبانعلی زانوی اشتران اجدادت را محکم ببند که بنه های گندم امسال کدخدا از پارسال سنگین تر است هی های هو شبانعلی عاشق آیا تو شیرمزد شاتی را آن ناقه سفید دو کوهان خواهی داد ؟ شهزاده شترزاد آری شبانعلی را زخم زبان و آتش نگاه شاتی بی خیال سرکوفت مداوم جطزادی و درد بی دوای عشق محال از اسب لختت چموش جوانی به خاک کوفت اما در کنده ستبر خرگ کهن هنوز مار دو سر به چله لمیده است با او شکیب تشنگی خشک انتقام با او سماجت گز انبوه شوره زار نیش بلند کینه او را شمشیر جانشکار زهریست در نیام او ناطور دشت سرخ شقایق و پاسدار روح سرگردان عبدوست عبدوی جط دوباره می آید از تپه های ساکت گزدان بر سینه اش هنوز مدال عقیق زخم در زیر ابر انبوه می آید در سال آب در بیشه بلند باران تا ننگ پر شقاوت جط بودن را از دامن عشیره بشوید و عدل و داد را مثل قنات های فراوان آب از تپه های بلند گزدان بر پهنه بیابان جاری کند ,منوچهر آتشی,ظهور,آواز خاک دو رشته جبال پریده رنگ از انحنای دور سر بر کشیده اند و ز تنگنای زاویه مبدا ناو عظیم خورشید بار طلا می آورد از شهرهای شرق گفتم باید حصارها را ویران کرد تا نخل های تشنه در آغوش هم روند تا قمریان وحشی به مهر دختران رطب چین آموخته شوند و چاه آب چشم درشتش را بر هم نیفشرد و بازیار خسته رویای چشمه های طلایی را از سر بدر کند گفتم باید دوباره گاو آهن پندار خاک ها را زیر و زبر کند گفتم باید دوباره سدر کهن برگ و بر کند از انحنای دور موج طلا می آمد من از اوج تپه نی لبکم را تا گوش قوچ کوهی جاری کردم و بهت ناشناختگی را تاراندم و عصمت رمندگی کوهزادان را تا خوشه زار مزرعه آوردم با دختران دهکده دلها تپش گرفت و چرخ چاه ها آواز آبهای فراوان را بر کنده های کهنه غوغا کرد روح غریب مجنون از برج گردباد پیشانی نجیب جوانان قریه را خوانده بر آن مهابت محتوم درد خویش با وحشتی شگفت تماشا کرد گفتم خون بهار می گذرد در رگ زمین و رنگ ها شفیع نیازند اما بوی هراسناکی از بوته های سوخته می آید و قطره های خون من از جای زخم داس گل های آبدار کدو را پژمرده می کند و موش های مرده آنجا نگاه کن که موش های مرده خونین دهان و گوش در بوته های جالیز افتاده اند شاید شاید نسیم طاعون از انحنای دور کویر دو گردباد عربده جو سینه می کشند وز تنگنای زاویه مبدا ناو سیاه خورشید با بار سرب و باروت می آید ,منوچهر آتشی,عطر هراسناک,آواز خاک در کره راه گندم آن جفت شاد بال سبک پا را می بینی ؟ آن جفت بال در بال که در گذار خود گلبرگ های سرخ شقایق را مثل هزار گله پروانه از خواب سرخ رنگ بیدار می کنند؟ آن زائران مشهد دیدار آن آهوان رعنا آن جفت پارسا را می بینی ؟ اینجا ولی هنوز از انبوه وهم خویش چشم مرا به حیرت می کاوی و در کویر دور نگاهم طرحی به جز گریز نمی یابی ,منوچهر آتشی,غربت,آواز خاک ناگهان جلاب وسعت پشته را تلاطم داد و هزاران هزار شاخ بلند در فضا طرح بست و هزاران هزار چشم زلال در فضا مثل شیشه پاره شکست دست بر ماشه سینه با قنداق دلم آشفته گشت و خون انگیخت از سرانگشت نفرتم با خاک خون صد پازن نکشته گریخت چه شکوهی !‌ درود بر تو درود با شک استاده قوچ پیشاهنگ دورت آشفتگی ز برکه چشم ای ستبر بلند کوه اورنگ کورت از گرده چشم خونی گرگ دورت از جلوه خشم یوز و پلنگ به نیاز قساوتم هی زد زینهار توارثی ز اعماق خود گوزنی تو ها ! مباد ! افسوس تپش سینه ریخت در قنداق پنجه لرزید روی ماشه چکید شعله زد لوله کبود تفنگ پشته پر شکوه بی جان شد غرق خون ماند قوچ پیشاهنگ ,منوچهر آتشی,غزل کوهی,آواز خاک گل سفید بزرگی در آب شب لرزید گوزن زرد شهابی ز آبخور رم کرد کبوتران سفید از قنات برگشتند بهار کاشی گنبد دوباره شبنم کرد درخت زندگی از دود شب برون آمد که بارور شود از خوشه های روشن چشم که ساقه ها بگشاید بر آشیانه مهر که ریشه ها بدواند به سنگپاره خشم درخت مدرسه پر بار و برگ و کودک شد درخت کوچه که ناگاه برگ و باد آشفت پلنگ خوفی در کوچه ها رها گردید گل سیاه بزرگی در آفتاب شکفت ,منوچهر آتشی,كسوفی در صبح,آواز خاک با هر چه روزگار به من داد با هر چه روزگار گرفت از من مثل شبی دراز در شط پاک زمزمه خویش می روم با من ستاره ها نجواگران زمزمه ای عاشقانه اند و مثل ماهیان طلایی شهاب ها در برکههای ساکت چشمم سرگرم پرفشانی تا هر کرانه اند همراه با تپیدن قلبم پرنده ها از بوته های شب زده پرواز می کنند گل اسب های وحشی گندمزار از مرگ عارفانه یک هدهد غریب با آه دردناکی لب باز می کنند با هر چه روزگار به من داد هیچ و هیچ با هر چه روزگار گرفت از من با کولبار یک شب بی یاد و خاطره با کولبار یک شب پر سنگ اختران تنها میان جاده نمناک می روم مثل شبی دراز مثل شبی که گمشده در او چراغ صبح تا ساحل اذان خروسان تا بوی میش ها تا سنگلاخ مشرق بی باک می روم ,منوچهر آتشی,مثل شبی دراز,آواز خاک ای روی آبسالی ای روشنای بیشه تارک خواب یک شب مرا صدا کن در باغ های باد یک شب مرا صدا کن از آب ره بر گریوه افتادست این کاروان بی سالار یابوی پیر دکه روغن کشی با چشم های بسته گر مدار گمشدگی می چرخد ای روح غار ای شعله تلاوت یاری کن تا قوچ تشنه را که از آبشخوار از حس کید کچه رمیده از پشته های سوخته خستگی و تشنگان قافله های کویر را به چشمه سار عافیتی راهبر شوم ای آفتاب! گفتارم را بلاغتی الهام کن و شیوه فریفتنی از سراب تا خستگان نومید را گامی دگر به پیش برانم ای خوابناک بیشه تاریک ای روح آب یک شب مرا صدا کن از بیشه های باد یک شب مرا صدا کن از قعر باغ خواب ,منوچهر آتشی,مرا صدا کن,آواز خاک من از جنوب چشمه عطش من از جنوب ماسه مار من از جنوب جنگل دکل من از جنوب باغ ساکت خلیج من از جنوب جنگل بزرگ آفتاب آمدم من از جنوب تشنه زی شمال آب آمدم کنون بیا مراببین پدر بیا مرا ببین کنار جنگل بلند آب چگونه تشنه مانده ام چگونه رخ فشرده ام به ساقه های دیرتاب نور در اشتیاق ذره ای عطش پدر بیا!‌ ببین چگونه من سوی سراب آمدم ,منوچهر آتشی,من از جنوب,آواز خاک اندهت را با من قسمت کن شادیت را با خاک و غرورت را با جوی نحیفی که میان سنگستان مثل گنجشکی پر می زند و می گذرد اسب لخت غفلت در مرتع اندیشه ما بسیار است با شترهای سفید صبر در واحه تنهایی می توانیم به ساحل برسیم و از آنجا ناگهان با هزاران قایق به جزیره های تازه برون جسته مرجان حمله ور گردیم تو غمت را با من قسمت کن علف سبز چشمانت را با خاک تا مداد من در سبخ زار کویر کاغذ باغی از شعر برانگیزد تا از این ورطه بی ایمانی بیشه ای انبوه از خنجر برخیزد ,منوچهر آتشی,می توانیم به ساحل برسیم,آواز خاک تو نیز خواهی آمد ای ماهی تپنده تاراب خون هنوز و باغهای دنیا را خواهی دید پشت حصار های بلند دنیا دریاهای دنیا کشتی نشستگان و کشتی شکستگان دنیا و تشنگان ساحل دریا را خواهی دید اما هشدار ای نیامده که سیب را نچینی از باغهای دنیا که ماهیان رنگی چالاک چشم ترا به دام نیندازند هشدار زیرا تو نیز چون ما از روزنه باید به یک تماشا دلخوش کنی و یک سبوی نیمه پر از دریا ,منوچهر آتشی,هشدار,آواز خاک مرا به سحال سرود غروب ویران کرد پرنده ای که از آونگ نرم ساقه گسیخت اجاق قافله با دشت سایه بازی کرد زمین در انحنای افق پر زد و به دریا ریخت پرندگان شبند اختران بی آواز فراز آمده با خوشه های خرمن روز نسیم های غروب آهوان دربدرند که می دوند به سرچشمه های روشن روز ,منوچهر آتشی,پاییز,آواز خاک این ابرهای سوخته سوگوار تابوت آفتاب را به کجا می برند ؟ این بادهای تشنه هار و حریص وار دنبال آبگون سراب کدام باغ پای حصارهای افق سینه می درند ؟ اکنون درخت لخت کویر پایان ناامیدی و آغاز خستگی کدامین مسافر است ؟ مرغان رهگذر مرگ کدام قاصد گمگشته را از جاده های پرت به قریه می آورند ؟ ای شب !‌ به من بگو اکنون ستاره ها نجواگران مرثیه عشق کیستند هنگام عصر بر سر دیوار باغ ما باز آن دو مرغ خسته چرا می گریستند ؟ ,منوچهر آتشی,پرسش,آواز خاک باز آن غریب مغرور در این غروب پر غوغا با اسب در خیابانهای پر هیاهوی شهر پیدا شد در چار راه باز از چراغ قرمز بگذشت و اسبش از سوت پاسبان و بوق پردوام ماشین ها رم کرد او مغرور در رکاب پای افشرد محکم دهانه را در فک اسب نواخت و اسب بر دو پا به هوا چنگ انداخت و موج پر هراس جمعیت را در کوچههای تیره پراکنده ساخت آن سوی تر لگام فرو بگرفت با پوزخندی آرام خم گشت روی کوهه زین و دختران شهری را که می رفتند از مدرسه به خانه تماشا کرد باز ‌آن غریبه ؟ دخترها پچ پچ کردند باز آن سوار وحشی ؟ اما او این جلوه گاه عشوه و افسوس را بی اعتنا به آه اضطراب غریزه رها کرد آن سوی تر در جنب و جوش میدان اسبش به بوی خصمی نامرئی سم کوبید و سوی اسب یال افشان تندیس شیهه کشید شهر بزرگ با هیبت و هیاهویش از خوف ناشناسی مبهوت ماند آنگاه که حریق غروب در کلبه های آب فرو می مرد و مرغک ستاره ای از جنگل افق بر شاخه شکسته ابری می خواند کج باوران خطه افسانه از پشت بام ها با چشم خویش دیدند که آن غریب مغرور بر جلگه کبود دریا می راند ,منوچهر آتشی,گلگون سوار,آواز خاک شهر دیوانه ای تمام عیار است و سوسک های فربه ما بعد انفجار قطار قطار برای بلعیدن یک دیگر دنبال می کنند هم را من اما ماسه زارانی دیده ام که هنوز رؤیای بر باد رفته ی جنگل ها و دلک خرد زنبق ها را در هاضمه ی ذهن خوش ورز می دهند شهر دیوانه ای سرسام گرفته است خیابان ها زیر چرخ های هراسان پس می کشند و به ابتدای خود بر می گردند و ماشین ها یک دیگر را چنان دنبال می کنند که انگار هر یکی نشمه ی آن دیگری را قر زده است اما من کویرهایی می شناسم که شترهای تیر خورده ، زیر بار تریاک به خون درغلتیده اند و مردی در هندوکش و دختری در میامی از غصه آه می کشند شهر دیوانه ای به زنجیر افتاده است بزرگ راه ها چونان کمندهای بی شمار گاوبازان ماهر بر اندام ساختمان ها و فروشگاه ها پیچیده اند من اما در همین شهر از بوستانی گذشتم و عشق را دیدم که ناگهانی از پس نارونی در آمد با دامن گلی رنگ و بی عینک آفتابی و لبخندی به سمت قلب شاعر هفتاد ساله ای شلیک کرد و هوا ناگهان بارانی شد ,منوچهر آتشی, اتفاق آخر,اتفاق آخر اگر بودی هنوز روز زیبا بود هنوز اگر بودی صدا زیبا بود درخت نارنج خانه را کندی تا جا برای چاه فاضلاب باز شود و همین شد آغاز گاهشمار خستگی است و همین تبعیدت کرد از رؤیاهای نارنجی اگر بودی - ای دوست شب - هنوز روز زیبا بود اگر هنوز بودی - ای دوست سکوت - صدا زیباتر بود ره اما بالا آمده بود و ریشه های آلوده ، نجاست به آوندها می دادند و بهارهای فروریخته ی نارنج بوی فاضلاب گرفته بودند پس یا جای نارنج یا جای فاضلاب و همین شد راز روزشمار تاریخ تبعیدت از نور و از سکوت از شب گمشده در چراغ ها واز رازهای خوشبوی نارنجی ,منوچهر آتشی, تاریخ تبعید,اتفاق آخر آیا تو باز گشته ای ؟ آبی که پای کوه خارا می شست و شکل فاخته را به ذهن تیر کمان کودک می آموخت ؟ آیا تو بازگشته ای / طاووس سبز ابری که آسمان را در گوشه های سمت تو آبی می کرد و عصر را به منفی تصویر جفتی شیدا می آراست زیر پرنده ها و صدا ؟ به راستی آیا تو بازگشته ای ؟ کسی نمی داند ، اما این کوه پیر باز زیر نهیب واقعه خواب زمرد و فیروزه می بیند ,منوچهر آتشی, خواب کوه,اتفاق آخر آنکه قرار است این شعر ها را بخواند فردا متولد شده و تا پیری من فرود آمده او کسی است که تمام غزل های جهان خار دامن چرخانش اند و غبار دامنش رنگین کمان های شگفت در آفاق من نشانده تا پیشانی من شرمنده ی چروک های خود نباشد و آینده ، پایی آشیلی برای دور شدن بیابد آینده ای که اکنون لوحه ی گوری است نزدیک فرسنگ نمای ابدتی بسیار دور ,منوچهر آتشی, دیدار اول,اتفاق آخر نگاه ها چه ظالمانه جای کلمات را گرفته اند سکوت چه قدر جای صدا را هنوز نگفته ام دوستت دارم نگاهم اما به عربده گفت عربده ای که نرگس حافظ راپژمرده کرد هنوز نگفته ای دوستت دارم سکوتت اما بارانی شد و دل صنوبری خشکم را خرم کرد در این تابوت آرواره ، سروی به شکل دل آدمی بود سروی مرده در خشکسال مهر از مژگان می ترایی تو آفتابی جاری شد مرده بیدارشد و تابوت را شکست و شلنگ انداز خیابان ها را باغ سرو کرد سکوت چه قدر جای صداها را می گیرد هنوز نگاه چه ظالمانه جای کلمه ها را این تقدیر دیدار بی گاه ما نیست از تمامی تاریخ بپرس ,منوچهر آتشی, دیدار دوم,اتفاق آخر چه نگاه کنی چه نه چه بخواهی چه نه این شم من است که ترا سر می کشد این نگاه من است که با هر تاب طره ات سپیده ای از ماه ی رموک می دزدد نه حیرت گیل گمش ن دل شکسته ی حافظ شانه ای که در گیسوان تو پارو می کشد قایقی را به ظلمات می برد که تنها سرنشین چشم جهنمی من است چه نگاه کنی چه نه چه نخواهی چه سرانجام همان سپیده های ماه رموک مقصد همه ی سفرهای دوزخی است ,منوچهر آتشی, دیدار پنجم,اتفاق آخر من اگرچه دیو سنگ فرسوده ام در گذر گردبادهای ماسه تو اما آن شعبده باز بی رنگ و حجمی که از هفت لایه ی دیوار چین عبور می کنی تا پرتو گرمی از حس بر تاریکی های من بتابانی و برزبان سوخته ام شعرهای شبنمی فراخوانی من اگرچه دیو سنگی فرسوده ام در سینه چیزی دارم که از حرارت حضور تو یاقوت شده است این است که از پشت هفت کوه سیاه می بینمت که به سمت من می آیی و همچنان هقیق می سایی در کوره ی نگاه ازجان من و آن تکه ی پنهانم ,منوچهر آتشی, دیدار چهارم,اتفاق آخر از جاده ها می گویم که نه دیده نه رفته ایم اما عبور کرده ایم انگار انگار عبور کرده ایم و دیده ایم درخت ها که سایه هاشان خواب مسافرهای شیدا می بینند هنوز از راه ها در صحراهای سوزان می گویم که خنک می شوند از نفس شب فقط تا ارواح برخیزند پس بزنند آوار شن و راه بیفتند به سمت دیدارگاه های بی نشان از صحراها می گویم که نشانی خود را به باران های عابر ندارد به آسمان هم از مسافران که صحراهایی عدنی را به خواب دیدند از رمبوها که ویران شدند مثل برج دشمن در صحرا که ما عبور کرده ایم انگار ,منوچهر آتشی, رؤیا در رؤیا,اتفاق آخر نامت چه باشد بهتر است ؟ برف های قطب را از روی گل های احتمال پس بزنم خواب پرندگان را واکاوم آوازهای عتیق را از سنگ حنجره های حجاری ها به نت بکشم یا در غارهای ابتدا بخوابم و رؤیای نخستین عاشق وحشت زده را به گیتار بنوازم ؟ گیاه جوانی که نصیب گیلگمش نشد چه نام داشت که ما را جاودانی کرد و پهلوان را نومید ؟ گلگمش با چه هوسی به جهان زیرین رفت برای بیرون کشیدن جسد انکیدو از تهاجم کرمان یا برای ماندگاری پهلوانی خودش ؟ اگر بگویم یافتم نمی خندی ؟ من نامت را زمرد می گذارم چون کمر به کشتن مارها بسته ام مارها که جوانی عاشقان را به یغما برده اند ,منوچهر آتشی, زمرد,اتفاق آخر و شمایل آن درخت که افتاد چه قدر شبیه افتادن کسی بود که آمده بود کویر را جنگل کند اما تکلیف تو ای اسب همین بود که بی سوار از تنگه برگردی و عشیره را به شیون فراخوانی ؟ و اسب بی سوار چه قدر شبیه سوار بی اسبی است تنها میان حلقه ی قاتلانش تا آن گاه که به تابوت گلپوش زخم های خود خوابیده ناگاه شیهه کشان اسبی سیاه فرابرسد سم بکوبد بالای سر سالار زخم ها و به جوش آوردن خون طایفه را با این همه چه قدر این تبر افتاده یادآور آن سوار برخاسته است آن سرو ,منوچهر آتشی, سالار زخم ها,اتفاق آخر به رسم قوم اش شال گشاده بر گردن رهانده سیروس با خاطر مویهی من به خاطر تو که رفته ای شال گشاده بر گردن رهانده اند شاعران خوزستان من حالا بگو شال ی که ندارم من پس چه گشایم و رهانم بر گردن ؟ ای کاش تو نیز گوگریو ی می خواندی ، هرمز واگویه ای که خم کند پازنان کوهی را به حیرت بر تنگه تی که قافله از آن بی زنگ می گذرد و می برد تاقه های کفن به کهکشان برای برادران باستانی ام تا شالی از خیال بیاورد برای گردن من ,منوچهر آتشی, شال برای گردن من,اتفاق آخر ساعت شش غروب دیروز است و من با جیب های پر از گریه از کارخانه به خانه برمی گردم تا دستمزد ناچیزم را ترضیع نورسیده ی دیگر در شیشه ی کبود پستانکش بچکانم سخت است روزگار و کودکان بد قلق ما هم نا آمده از شیر خشک نبدو و هر مارک دیگری عشقشان می گیرد و غیز شیره ی جان ما ،‌ چیزی در کام های کوچکشان شیرین نمی نشیند این کودکان بد قلق ساعت شش غروب امروز است و من با جیب های خالی از گریه به خانه بر می گردم با دستمال گمشده و جیبهای سوراخ کدام سکه ایمن خواهد ماند و این ، به خشت کاغذی افتاده این چندمین گرسنه ی یک قطره شیر بگذار احتضار را از خون ناف خویش بنوشد ساعت شش غروب فرداست و من با جیبهای پر از گریه ، از گورستان به خانه باز میگردم و کارخانه ها همه در اعتصاب اندوهند ,منوچهر آتشی, شش غروب فردا,اتفاق آخر گهگاه اگر بهسمت هجاهای دودزده وا می چرخیم از ترس آن است که طنین جوان ولوله ی رمبو را در سفینه های کهنه برده فروشان بیهوده جا گذاشته باشم صدای تو اما همواره از آفاق دور آینده طنین خواهد افکند این است که هنوز با تیر کمان کودکی است در جنگل ها در جستجوی طوی پیری هستی که نه تنها پرهایش که صدای سبز آهنگش نیز زرد گریده اما هنوز نام یک ناخدای یک چشم و یک پا را تکرار می کند ,منوچهر آتشی, صدای گمشده,اتفاق آخر عذرای آبی منجی های آبی می زاید برای ساحل اردن و قطار گرسنگانی که بر کرانه اش می روند خریدار اصلی اما شرکت سهامی خاص امپراتوران و کاهنان است به یهودای بی چاره بگویید اگر تو خیانت نمی کردی هم تقدیر مسیح ، ججلتا بود چرا که اگر چنین نمی شد مسیح زاده نشده بود عذرای آبی ! ای پرنده ی آمده از سمت های آبی گناه تو در آشیانه ای از برگ های دشنه مرغانه فروهشتی جوجکان تو اما همان کلمات آبی رنگی هستند که تا امروز بر فراز رودخانه های دیگر نه آبی پرواز می کنند یکی به آواز دم جنبانک خاکستری گوش میدهد و جاشوی دیگری پرستوان دریایی را به سیخ کشیده کبوتران چاهی اما نیای کبوتران سیاه خال امروزی هستند که در چاخ نیاکان خود پیراهن عزای ابد پوشیده اند تا به زیر آسمانی تبعید کنند خود را که دیگر آبی نیست فراز رودخانه ای که دیگر او هم آبی نیست آبی ها ،‌ خاکستری شده اند کبوتر سفید دود آلود قمری بنفش چرکین بال ایوانهای نا ایمن راهی جز این ندارید که آوازهای رنگین بخوانید و رنگ های شاد را به کلماتی بدهید که از آرواره ی کارخانه های سیاه برانید راهی جز این ندارید من کلمات را چه گونه رنگین کنم که نطفه از چاه تاریک کنعان دارم حلقومم از باروت سیاه گرفته و چینه دانم از دانه های سرب پر است منقار در جگر خویش فرو کن بر همین خاره ی پر خار بنشین و بخوان و بخوان و بخوان همین ,منوچهر آتشی, فصل عذرا 2,اتفاق آخر كه بادها دیگر اردی بهشت بار نمی كنند كه قافله بی نافه می رود از تبت و شعر پنهان می رود از حافظ در شمشادها قرن سكوت پر از هیاهو كه پیامبران می گریزند از كوه و بو اعلام خطر نمی كند به آهو قرن اعلام مرگ شب از ویروس روز و انحلال روز در زهر تابناك شب كه جا عوض كرده اند چراغ و كوكب قرن خونریزی شدید فلسفه و بند نمی آید به هیچ تدبیر خون از دماغ اشراق و چیزها و اخبارشان چیزی شبیه زلزله و سیل ،‌ در خانمان عاطفه و فكر كه از كرده شان ابا می كند و چشم كه نمی خواهد ببیندش دیگر اینگتنازیوی فرورفته در شاخ ورزو را و ایگتنازیو سیلونه كه می گویند جاسوس موسیلینی از آب درآمده و براردوی قهرمان چه فریبی خورده و اجتهاد می كند قاتل بی سواد قلم كه تمامی شاعران باید بمیرند در گردنه كه بادها دیگر اردی بهشت بار نمی كنند كه شعر نمی نویسد دیگر دست و دست نمی دهد شعری از مژگانی خیس و مست قرن قرن چه افتاده است آخر بگویید چه افتاده است ؟ ,منوچهر آتشی, قرن سیلاب چیزها,اتفاق آخر در ازدحام نئون ها و نورافکن ها مژدگانی سپیده دم می خواهد از ما این خروس خسته ی ناپیدا ؟ شب از روز روشن تر است با این همه چراغ و برج های شعله ور که نو به نو گذاشته می شوند در جابه جای شهر با خرتوم جراثقال ها شب از روز روشن تر ست و می توان به آسانی سوزن گمشده ی روز را پیدا کرد در کوک های در رفته ی شنل آسمان کهنه از بخیه جای کهنه ی دب اکبر ش پس این خروس سر سخت مژدگانی کدام سپیده می خواهد از ما ؟ و ما که نوبتی خود را گم کرده این میان دیشب و فردا و خانه را هم در کارخانه گم کرده ایم و قرن هاست فرقی نمی گذاریم بین حقیقت و افسانه چراغ یا سپیده یا نیمروز چه می دهد به ما ؟ و تو ، خروس خسته ی فرسوده سپیده یا سحر را می خواهی چه کنی حالا که خوب می دانی بر آستانه ی 2000 آواز هر خروس جوان جشن زاد روز خنجر پیری است همسایه ی گلوی تو ؟ ,منوچهر آتشی, قوقولی قو,اتفاق آخر چه خوب است لبخند تو تا با آن به دنیا که نمی شود به خودم بخندم چه خوبند چشم های تو تا با چشم های تو به خودم که نمی شود به دنیا نگاهکنم می کنم اما ناگاه هفتاد سال آوار می شود میان من و تو منهای بیست و چند بهار و میان چشم ها و لبخند تو که چه خوبند همچنان و من که دیگر هیچ چیز نه می بینم نه می خواهم ببینم ,منوچهر آتشی, منهای بیست و چند بهار,اتفاق آخر خوابم را بر پیکری قفل کن در غرفه ای دور مهم نیست خواب من می بیند یا دیگری بر بالشی مشترک او همیشه تنها خوابیده است چه آنگاه که جنگاوری را به اندرون راه داد چه آنگاه که جنگاوری را بر بال خونین کبوتر قاصد بست او همیشه تنها بوده به تنهایی افسانه ها ، نازنین ها ، فرزانه ها رودابه ها و میتراها با این همه او رستمزا کودکی انداخته که میان سایه های مبهم دو پدر قد می کشد و چون برومند شود ، مردد خواهد بود به کشتن کدام یا آغوش کدام روی آورد خوابم را بر رؤیایی قفل کن در غرفه ای دور که مرده است خوابش را چه گونه قسمت کند آن چنانکه زهدانش را میان دو عاشق که یکی جانش را می خواست و دیگری عریانش را و اکنون که هر دو را بخشیده و می رود تا مرده ی زیبایش را بالای تپه لاشخوران به خدا نزدیک کند هم مهره ی پدرخوان را گم کرده هم خنجر پسرکش را تا کودکی بماند که میانس ایه های سهمناک دو پدر قد می کشد بی رؤیایی از مهره و خنجر ,منوچهر آتشی, مهره و خنجر,اتفاق آخر اینک گشوده می شود این دفتر کوچک بر صفحه ی سفید 77 تا بامداد فروردین 77 77 بار بزند نبضم و 67 ساله شود شناسنامه ام و همزمان فرا برسند یاس و بنفشه بارون عید شور و پرستو یاس و بنفشه آنک پرچین این چکامه ی کوچک اند و پرستو این آشناترین / چاپار باستانی فروردین کاشانه ی قدیمش را با بیلکی گلاب تازه می آراید و چند ساقه از چکامه ی پرچین ولحظه ی دگر سین بنفش بالش را می بخشد به هفت سین تا پرتو نخستین طلوع 77 پا روی نبض من بگذارد کمند گیر دهد به چکاد از کوهسار شرق بیاید پایین ,منوچهر آتشی, چکامه ی 77,اتفاق آخر پرنده پر زد و رفت و کوچک و کوچک تر شد خال سیاه سپندی و ... دیگر هیچ و هوش پنجره های بندر را به آن سو کشید پرنده که رفت افق - عقاب هیولایی - آمد آمد دو بال هیولا و بال بالای آفتاب شکلکی و چشم های مدادی ابرو کشید عقاب که آمد با پرهای مس رنگ یک کشتی بزرگ به شکل دماغ عقابی مردی پیر از زاویه ی دو ابرو ظاهر شد آمد آمد آمد کنار بندر پا در غروب و بو کشید پرنده که باز آمد صبح که نه عقاب مسی بود و نه دماغ عقابی با بالهای کوچک آبی در آسمان بندر چرخی زد چرخی زد و به سمت خار و پاییزی پارو کشید ,منوچهر آتشی, چکامه ی تصویرهای بندری,اتفاق آخر غیر از آن ده ها که سبد سبد می برند شعر ها به رؤیاهای خود و بازار پر حرفی ها یکی در جایی بی حرفی نشسته که نه از من می گوید با من نه از من با خود ،‌ نه غیر از همه ی مردگان و زندگان زنده دلی دارم جایی که با عصب های خود برای من ژاکت می بافد و من از تپش های او برای خودم طبلی غیر از همه ی دیوانها من دفتری دارم جایی که همه ی شعرهای مرا خود / در خود می نویسد ,منوچهر آتشی, یار پنهان,اتفاق آخر و عشق مثل همین گلدان های شمعدانی در ایوان حضور غریب معلقی دارد درخت ها حرکت می کنند درختها به سفر می روند درخت ها مثل گراناز شاعر با کشتی ها به استرالیا هجرت می کنند زمین ، پوسیده / مسموم از زباله های کیهانی پوسیده و مکان امنی نیست اقاقی ها به قایق خمپاره ها ، خود خواسته به تبعید می روند و باغ ها و تالارهای متروکشان ویرانه های باستانی عصر دور سبزینه اند سبزینه این عتیقه ی کمیاب که امروز مثل دلار و مارک که در غرفه ها و پیاده رو ها قاچاق می شود هوا به بوی داروی بی هوشی آغشته است و هیچ سروی در باغ دوام نمی آورد و هیچ یاری جز در کتاب ها خرامان نمی رود و آن کشاورز در آینه ی سلمانی دیده روحی بوده گریخته از ارواح زندانی در ملکوت و عشق مثل گلدان های شمعدانی بر ایوان ، حضور معلقی دارد و تا به حال هزار تاش بیشتر آن پایین ,منوچهر آتشی,... و عشق,اتفاق آخر "نه چه قرمز باشد چه مادون قرمز عبور می کنم زیرا در گوشه ای از آن بوستان جنگلی سوخته کسی دارد می رقصد و دیگری دارد می خواند به آهنگی که نوز هیچ بتهوونی الف بایش را ننوشته ‎آهنگی که پس از مردن همه ی پیانوها متولد شده و نی لبکی از دو رگ بریده آن را می نوازد تا گوسفند های یخ زده را در آن زمین گلف متروک به چرا برانگیزد you can pass , it is green now ! هرگز چه سبز باشد چه ماوراء سبز عبور نمی کنم زیرا الآن به درختی می اندیشم که در آبادی کودکیم جا گذشاته ام و زنی زیبا از امروز در سایه اش بز بورش را می دوشد تا پیاله ای شیر خام به من ببخشد آمیخته با عسل لبخند پس من دنده عقب خواهم رفت Stop! go! Stop! go! The traffic is dangerous! به جهنم آوار باد بر خودتان و چشم های لیزریتان ترافیکتان من می خواهم به درخت سبز زن بز بور چشم سیاه برگردم به پیاله ی شیر خام ",منوچهر آتشی,Stop! it is red !,اتفاق آخر هرگز من به دیاری نخواهم آمد که در آن گاوهای هنذی و سگ های بانوان انگلیسی از آدم ها آزادترند نه به دیاری که در آن کامپیوترها به جای آدم ها حرف می زنند و عشق روی نوار اینترنت ، جهان را هی دور می زند و دور می زند و تپش دل ها را شاسی های مونیتورها تنظیم می کنند و زنی که روبروی مونیتور نشسته نام عاشقش را در هزار توی ترانزیستورها گم کرده است please accept our ... باشد ! می آیم می آیم اما با گل سرخی که در اشکفت کوهی ، به تصادف از بمباران هیروشیما بازمانده تا با این مشعله ی کوچک شاید ظلمات جانتان را روشن کنم تا شاید در پرتو لرزانش تصویر نیم سوخته شکسپیر را ببینید و کمی شرمنده شوید ,منوچهر آتشی,We invite you to,اتفاق آخر گاه کبرا برمی خیزد از لای بوته یا پس سنگی و بی هوا می آشوبد آرامش نباتی ما را کی نی زده ، افسون خوانده بر سله ی نئین ، یا از پس ستون درآمده ناگاه کی ؟ و رو به روی ما گرفته مقوایی با تک واژه ی «چرا؟» ؟ یا گاه با هیأت قدیمی مرگ اسکلتی روشن با داس بیرون لقیده از ته تاریکی و ایستاده برابر بهت ما کی عاشق غریبی را در شهر دوردستی ، کشته و نعش خونی اش را اینجا در خاک باغچه ی ما پنهان کرده ؟ یا این درخت بی نام که ناگاه در کتابخانه ی ما روییده و آوار کرده میوه های پوسیده اش را بر دیوان ها و دفترها و ما شگفتا حیرت نمی کنیم از همه این ها اصلا ؟ گهگاه اگر هشیار تر بپایی اطرافت را در شکل های دیگر هم خواهی ش دید کبرا ، قناره ، کنار دمب کژ خمیده کژدم در بسترت کاهسته می چمد به سمت دلت کبرا ، هلال و ستاره ، حباب آویزان تاریک بعد رفتن برق حتی آن طره ی تر رها شده بر پیشانی مرطوبت از تب شبانه از خواب که پریده باشی ناگاه حتی در انکسار قامت خود در آینه ی تاریک یا گهگاه در سحرگاه آن روزها که برای تماشی اعدام می رفتی مثل هزاران دیگر و می دیدی نخاع بریده ، سر خمیده و چشمان بق زده از حدقه و بعدمی دیدی هزارها سر سنگین خم شده بر گردن با چشم های بسته وقت برگشتن و صبح ،‌ صبح همین امروز ،‌ به سلام سلخ محله که رفتی که اسکناس ها را بر پیشخوان چرب گذاشتی یک لخته مرگ لخم خریدی به خانه برگشتی و شادمانه کار طبخ نان خورش روز را آغازیدی همسایه ها و لاشه ها و ترازو را دیدی خصوصا ترازو و عدل را معیانه ،‌ فهمیدی و خوب دیدی که مو لای درزش نمی رود این ها را دیدی حتی قناری قصاب را دیدی که در قفس بالای لاشه ها چه گونه چهچهه می زد این ها را دیدی اما قناره ها را درست ندیدی قناره ها که هر یک قلاب جان بره ی بازیگوشی بود ،‌ که تا پسینگاه دیروز با سور و ساز نی لبک و زنگوله در شب سبز دامنه جستاخیزی داشت تا آزمون بلوغ سوزانش را شاخی جوان به شاخ کهن نشان داده باشد قناره را ندیدی آری قناره را که ندیده باشی درست شکل قدیم پرسش یعنی همین ؟ علامت آشوبگر را هرگز ندیده ای آن را به راستی نمی شناسی ؟ آری همین ؟ که علامت پرسش را می گویم که وقتی در انتهای کلامی می ایستد مسوول می گذاردش مسؤل و ...... موکول پاسخی که بسا خود موکل پرسش دیگر ماند قلاب واژگون همین ناموزون ؟ در خقت گردنش ؟ و آن که از چنار جواهر ده آویزاناست هم غزل ،‌ غزاله ، غزالی نیست او هم همان نشان عتیق پرسیدن است همان این : ؟ که انتهای واژه ی ایران آویزان است ، رو به روی جان واژگانی ایران او ، حلقه طنابش هم خالی که بود شکل همین علامت پرسش بود که هیچ کس برابر عمری چرا ؟ و چرا ؟ های او لب تر نکرد زیرا یاری این گونه است که ما عمری عصری ، هزاره ای است در ازدحام سر کفچه مارها و میان قناره ها می لولیم صورت قناری را هم از مسلخ قصاب می شنویم با این همه سنگ «‌چرا ؟ » ی ساده ای به سمت سر افعی هرگز نمی پرانیم ,منوچهر آتشی,؟؟؟,اتفاق آخر بهار این بارت به تابستان قطب نبرد ؟ به تابستان بهاری آنجا ؟ به ازدحام آشیانه و آواز ؟ به زایش مسافران همیشه سیزیف ها که سنگ هاشان را در چینه دان می برند ؟ درنای خسته سیزیف خواب آلود سنگ عزیزت را چه خواهی کرد ؟ بار امانتت را سنگم را کودک بازیگوشی برداشت و اکنون کنار تالاب دیار شما افتاده آغشته ی خون بال من آن سنگ دیگرت چه ؟ مرغانه ی درشت سفیدت ، که قطب را باید به اهتزازهای تازه بیاراید یا سیزیف های تازه ؟ آن سنگ در درونم شکسته آن سنگ در درونم پرتاب شده و بال جانم را شکسته اما ، به راستی ،‌ ای شاهد سمج این چند و چون یاوه برای چیست ؟ در معبری که هر لحظه هزاران درنا هزاران سیزیف اند و هزاران سیزیف میلیون ها انسان که سنگ هاشان را هم در چینه دان یا جامه دان یا زهدان می گردانند درنایی کمتر سیزیفی کمتر مگر چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ ای شاهد سمج ؟ ,منوچهر آتشی,آخرین مکالمه با درنای مانده در گرمسیر,اتفاق آخر شلنگ بینداز شاعر و روی مصراع های در هم خلیده ی خود برقص دیگر رؤیا برای ما تره هم خرد نمی کند تا چه رسد به برگ های معطر نعنا دیگر خیال هم برای ما تربزه خرد نمی کند تا چه رسد به برگ های تازه ی ریحان خدا به قایق های تاریک به جزیره های بی نام سفر داده شده تا شلنگ بینداز شاعر انگار کن تمام کودکان افریقا و هند سیر کباب جگر طاووسند انگار کن امریکا توطئه نمی کند به مغز و لباس یهودان یا انگلیس به لباس قدیسان جهان و ژاپنی ها از این پس ماشین ها را با آب اقیانوس می سازند نه جگر زلیخای زمین و در خیابان های تهران رودهانه های زلال جاری می شود شلنگ بینداز شاعر و روی مصراع های در هم لقیده ی خود برقص اما این چوب های پوسیده زیر بال پروانه ها هم دوام نخواهد آورد تا چه رسد به پاهانی دیلاق تو شلنگ بینداز شاعر انگار کن که کویرها سراسر چمنزار های بهشتند اما خدا برای ما تره هم خرد نخواهد کرد و انسان یکسره گرگور سامسا است و تو اگر خودت را بکشی هم نمی توان از این میز میان پذیرایی بالا بروی تا خرده نان فانتزیی به شکم بکشی با این همه شلنگ بینداز شاعر و چون سگان آبی هیزم به راه نهرها انبوه کن ,منوچهر آتشی,آواز پسامدرن,اتفاق آخر سلام به پوست سبز آب ، به پوست سبزه ی تو که زیر پوست سفید روز می گردد به دست تو ، که از میان آن همه سبزی مانند ساقه ی تر در می آید و ساقه ی گل سرخی در شعر می گذارد بالای شعر خسته ی من نازنین غمگین منشین در زیر این کتیبه ی فرسوده من خفته ام محتاج دست سبز تو محتاج سبزه ی روح تو بنشین دامن کنار دماغم بگستر طنین خنده بیفکن در سنگ طنین خنده بیفکن در واژه بخوان بخوان چنان که خون سبز رقص فوارع واکند از سنگ استخوان سلام به پوست سبزه ی تو که زیر پوست قهوه ای پاییز مانند آب می وزد از هفت بند نی استخوان من به هفت حلقه ی گیسوی تو سلام ,منوچهر آتشی,از زیر سنگ,اتفاق آخر از تخت به سردخانه از سردخانه به سنگ از سنگ به خاک از ما عبور کردی انگار نه انگار که ما گوشت و استخوان بودیم نه انگار که دیوار از ما عبور کردی از سرد به سنگ نتوانستم ببینمت پشت درها و پارچه های بسته نگذاشتند ببینمت تنها بر تخت که بودی می دیدمت خاموش دوازده روز خاموش و دور ، دورتر از حالا که هرگز نخواهمت دید ,منوچهر آتشی,از سرد به سنگ,اتفاق آخر الف لام میم الله گفت پیش از «‌کلمات » آری ، حروف برازنده پندار ماست نه آن چنان که جامعه یا یوشع گفت کلمه مگر نه هر حرف کلمه ای است و هر کلمه ضرب در حروف ش هزارها و هزاره ها حرف ؟ اگر الف آغاز باشد که هست در تمام الفباهای انسان ،‌ الله خواهد بود آنگاه آدم خواهد آمد و لابد برهنگی خود را لباس خواهد خواست و باز هم لابد از مرگ تا هر کجا که تواند ارالف تا یا اعراض خواهد کرد اعراض نه اعتراض حق است مرگ الله گفت اما ... آری این گونه از ابتدای بی ابتدا تا انتهای بی انتها می توانی اسرار کشف کنی از حرف ها وقتی که تشنه شدی آن قدر بی هوا آ.... آ .... آ.... کردی تا ب برآمد از بسم الله که : بفرما یا وقتی که ب رسید و گرسنه شدی آن قدر با ... با .... با ... کردی تا بابا رسید و نان آورد آنگاه آموختی که بگویی و گفتی : بابا اما آری پیش از کلمات حروف برازنده ی اوهام ماست کلمه اگر لباس باشد که هست لام برگ انجیر است انجیر ، خودش لابد عشق است در بطن قند خودش اگر لباس یعنی برهنگی باشد ، که باید باشد ، برگ انجیر بیش از انجیر راز بزرگ خطرناک برهنگی عشق است خود را بپوش الله گفت آنگاه الف که الله است اگر آدم هم باشد ، اگر انجیر هم لابد انجیر ، عشق به تعداد دانه هایش تواند بود ضرب در تمامی انجیرهای تمامی درخت های تمامی دنیاهای ضرب در تمامی آدم های تمامی آنگاه ما به تعداد تمامی این تمامی ها الله ، آدم و عشق خواهیم داشت بر هما گفت آری ، اما بگذار تا فرود آییم از کلمات بگذار تا صعود کنیم در عشق سوار اگر می خواهی بشوی هشدار ، پا بر عشق مگذار در عشق بگذار بر هما گفت ، ما هم گفتیم ,منوچهر آتشی,الله گفت ، بر هما گفت ، ما هم,اتفاق آخر بی وهم جن چه سوت و کور است این خانه ی شیشه ای نورآجین به سوت وکوری مغاره های نامتولد ابتدا یادت می آید چه شبان سرشاری داشتیم که لب پر می زد راز از آن ها به سمت چشم و ذهن خالی ما ؟ چه تاریکی های زیبایی داشتیم مالامال حیات پنهان با آن چراغ های کوچک که پیش پایمان را ایمن می کرد فقط و تولدهای جن که وول می خوردند به سوک ها و از سر و کول هم بالا می رفتند ؟ یادت می آید چه ترس های زیبایی داشتیم ؟ چه سوت وکور است این دنیا چه خانه های زشتی می سازند امروزیان پیروز بی دخمه ی برای موشی که نقب داشته باشد به گنج شهر زمرد و مهره ای بیاورد سوزان از سینه ریز هان یا گردن گزیده ی کلوپاترا شهر شکست خورده زیر چکمه ی فاتح ها الفاتحه پیروزیان امروز و دختران فیروزان ها دوشیزگان دیروز در کوچه ها رها و در جوال شترها خاک خرابه های دارا دست بریده ی شاپور و بیستون مکتوب در سامسونیت قاچاقچی ها استخر و شوش هم در برگ کوچک چکی فکس شد به آنطرف دنیا آه ای اهورا ایمن بدار سرزمین مرا از دروج با وهم جن و بی هول انس چه خانه های خوبی داشتیم چه تاریکی هایی یادت می آید ؟ حالا نورافکن ها را باش که فیف های مکنده ی چرخانشان را از شش جهت دراز می کنند ، تا قربانی را مانند توله موشی به هاضمه ی مسلس ها بکشانند و شهرهای زشت با حصارهای بلورین که تکثیر می کنند زندانی را تکثیر و تو سری خورده ،‌ پخ تا هیچ اسیری حس نکند تنهایی را چه دیوارهای کوتاهی چه پنجره هایی چه رودررویی های خندانی یادت می آید ؟ ,منوچهر آتشی,امروزیان پیروز,اتفاق آخر نه ، دیگر سبز نخواهی بود ای هلال خشک ساعت 79 از هزاره سوم و سبز نخواهی شد دیگر بر ماسه زار گورستان چکامه های چکامه ها از پی آن گون که در قرن های کولی در برکه های غرناطه ای ماه ، ماه ، ماه ای برگ زرد خشکیده چسبیده به سقف پوک فضا آنجا چه می کنی تو ، بی طنین غزل های لورکا چه می کنی تو آنجا ای ماه ای داریه ی پوسیده ی کولیان منقرض فردا ,منوچهر آتشی,با ماه,اتفاق آخر این بار نیز پرده که افتاد سهراب نیم خیز شد دامن تکاند که برخیزد و بگوید اجرای خوب ! کف زدن حضار را می شنوی اما نتوانست خون را که دید گفت تو قاعده ی بازی را بر هم زدی آقا قرار بود فاجعه بازی شود نه بازی فاجعه قرار همیشه همین بوده باقی افسانه دروغ است ,منوچهر آتشی,باقی افسانه دروغ است,اتفاق آخر در این باغ کوچک چرا چرا صدای تبر قطع نمی شود چرا صدای افتادن ؟ تا کی به سوگ سروها بنشینیم تا کی به سوگ صنوبرها در این باغ کوچک مگر چند سرو صنوبر هست که دندان برنده ی تبر از شکستنشان سیر نمی شود ؟ دیری نیست همین جا سه سرو فروغلتیده داشتیم غزاله ، مختاری ،‌ پوینده چرا دوباره صدای تیر ، پس چرا ؟ پریروز گلشیری دیروز رحمانی امروز احمد شاملو یعنی هفتاد سال شعر مجسم تا کی ، پس تا کی این سروهای زنده این بانوان فرخنده مریم ، سیما ،‌ فرزانه ، آیدا در سوگ سروهای خفته سیاه بپوشند و دل های صنوبریشان را در اشک داغ به گرسنه ی ابدی ، خاک بچشانند بس نیست ، نیست دیگر مگر چند سرو صنوبر ؟ دندانت بشکند تبر احشایت بپوسد خاک ! خاک خاک بر سر اما صدای تبر قطع نمی شود در خواب و بیداری صدای تبر قطع نمی شود و باغ کوچک ما می لرزد در خویش و می گرید در خویش ,منوچهر آتشی,به خاطر شدن شاملو,اتفاق آخر غروب که شود هوا عطر ملایم برگشتن پخش می کند پاها به راه می افتند و کوچه شکل جاری عاطفه دارد غروب که می شود سیبی در جیب و سلامی در سینه به خانه می رویم تا سلام کوچکی بگیریم از دهان کوچک کودک و ستاره ها نزدیک تر شوند به بام سپیده دم آهسته از کنار خواب پر هیاهوی کودک بر می خیزم با نای بازیافته از نان و انگور و رؤیا و به کوچه می زنم و کوچه بوی جاری شک دارد روز که شاه شود کا وزیر می شود هر دو سوار اسب هاشان و ما ، همیشه بز می آوریم روز که می آید تعطیل می شوند عاطفه و کوچه و شهر سراپا کارخانه ی بزرگی که وهم تولید می کند غروب بی سیب و بی سلام و بی سلام کوچک کودک به خانه برگشتم خانه نبود خانه مصادره ی کار و کارخانه است حالا و کوچه بوی ساکن دق دارد ستاره ها گریخته اند و آسمان رنبیده است روی بام ,منوچهر آتشی,بی سیب - بی سلام,اتفاق آخر 1 اگر دلت بخواهد با هر ترانه به گریه ات می اندازم تو شمعدانی های لیوانت را سیراب کن اما من دلم برای کاکتوس های خودم می سوزد 2 تو در ایوان و تالار کوچکت بگرد و طره به هر سو بیفشان من در صندلی چرمینه پوشم نشسته ام تو به گلها و تفلون ها فکرکن من به موها و بوسه های پنهانی اما این عصایی را که روزگار به دستم داده روزی روبروی سرایت می کارم تا فقط شعر و گاهی رطب جنوبی بدهد و چکاوکی که بالای نخل سبز بخواند 3 این همه به شعرها فکر نکن روزی ، مثل موهای من سپید خواهند شد کمی به دست من فکر کن / که به جای قلم حالا عصایی با خود می گرداند مثل سربازی برگشته از جنگ که قفط زخم بزرگ سر خود را هدیه ، به خانه می آورد 4 افلیای به صحنه برگشته یهوده مگو که مرده بوده ای یا به قول رمبو :‌ چون مرمی سپید بر آبها شناور بوده ای از لب های سرخ زنده ات چیزی نمی گویم اما گوش های تو می گویند که از شور نی لبک شبانان بیشه ها غش کرده ای پس این همه از بدگمانی هملت به حیرت تظاهر نکن 5 مگو که نمی دانی چه می خواهم هر چند می دانی چه می گویم وقتی به ترانه ها گوش می کنی در متن حواس پرتی مهمانان گل های زرد پرده هم سرخ می شوند و سر به زیر می اندازند ,منوچهر آتشی,ترانه ها,اتفاق آخر چشم تو آبی نبود نام تو آبی بود که آن همه مرا به جستجوی نام خودم میان این همه دریاچه های مرده سرگردان کرد هر زن اگر دریاچه ای بوده یا نگینی آبی در انگشتری حساب کنید من به گرداب چند دریاچه ی مرده یا در انگشتان چند زن آبی غرق شده ام نام مرا نام تو دیوانه کرد و آن چه یافتم آخر کار نه فیروزه بود نه زمرد کوه های شرق چخماقی بود از جنس آتش های کیهانی که به ژرفاهای گم دریای فارس خیس خورده و مرجانی شده بود جنس من آبی نبود نام تو آبی بود ,منوچهر آتشی,ترانه ی خیس خورده,اتفاق آخر نفس عمیق و قدیمی به حجم خالی همین اتاق بزرگ تا روح باران بیرون برسد تا بن ریه هام بوزد بر جدار خشک دلم و دندان های نقره ای قطره هاش جانم را بگزد تنمایی آرام و ابرانه و هر چند دلم خواست می خواهم از جنس ابر باشد نرگسی در آب و گیسویی در باران و چشم هایی از پشت شیشه ی بخار آلود و ترانه ای بخوانم ابری وخیس برای گلوله های سنگی در آفتابی که کمی شبنم از مژه های طلایی بلندش بچکد ,منوچهر آتشی,تمنای ابری,اتفاق آخر این ، ویله ی زخمی عتیق است دیر به فریاد آمده نه ناله ی سیلی خوردن دیروز و امروز زخمی که دیگر زخم نیست نه شرب خونی نه شرابه ی چاک و تریشه ای کبوده ی درد است و بس که سر به مهر با تو مانده و می ماند در زیر زخم - پیچ خت و نوارها ترسیم مستعار شیون امروزت یله ، در کوچه های هوا می خواهد بماند در صندوق تو و با تو بادبان کشد تا کنعان در کشتی جذامیان چه می کنی ؟ در کشتی حرامیان جذامی ؟ سرتاسر جهان نه جزیره ی نامسکونی مانده نه آبسکون ی تا لذت لاشه ات را تدارک بینی با گوشت مسافران و بازرگانان درمانده سرتاسر جهان جزیره سرگردانی است در تصرف جذامیان حرامی این ، ویله ی سوگواری بر نعش برادر تنهایت در ازدحام نیزه و زویبن نیست واگویهی درد دیر به خاطر آمده ای است از سیلی سنگینی بر چهره ی جنینی تو که تو ، نه گریه توانستی آن روز و نه یارای قصاصت بود حتی نه اختیار مردن تو با تو نه مادرت که ضجه ی میلاد تو سوگواری مرگش شد این راز با تو گفت این بود که با خود آوردی تا... امروز و امروز ؟ از کشنی جذامیان پیاده شو محکم ترین سفیته ی رهایی تو همان سبد سبز است که بی بادبان عبورت خواهد داد از برابر نفرین ابوالهول و به سینایت خواهد رساند تا طور را ببینی و بشنوی سخن نور به کنعان کع برسی اما توله فرعون می خواهی دید که پنجره بر قافله ی خسته ی تو باز می کند وتو ، تبار برگزیده ی آسمان را خواهی دید یک سره سر به سجده برابر گوساله ی طلایی ,منوچهر آتشی,جنین سیلی خورده,اتفاق آخر تردید ندارم همین جا بود کنار کنده ی از بن بریده ی همین بلوط که حالا جراثقال ها کارخانه ی شقایق کشی کنار جیک خانه ی جوجه کشی راه انداخته اند حالا هم تو کمی دیر آمده ای فقط و می گویی تقصیر خروس نبود آخر سرش را بریده اند و ساعتم هم .... که ندارم اما گلزردها و چکاوک ها یک سره به صداقت تو گواهی می دهند و رگ های من هم حتی حالا که رفته ای با آن ابرک سفید مثل ریش چینی ها بالای حجم سفید جاری ات جاری ، نم ریزان اما تو ای چکاوک ای نواده ی آن خوانای بالایی قدیم تو شهادت بده که من بوسه ای نگرفتم به لبانم اشاره نکن فقط کمی تمشک وحشی خورده ام و باد کمی گرده ی نرگس به چشمم ریخته ,منوچهر آتشی,حالا هم,اتفاق آخر هزار بارو هر گونه راه بیفتم به هم نمی رسیم هزار بار از هر جا در هندسه ی عشق خط ها یا متوازی اند یا متقاطع یا تنها رها در هوا بن بست نیز برگشت است جایی برای آرمیدن نیست وقتی برای آرمیدن نیست در دو قطار موازیمی رویم یا موازی بر می گردیم در یک قطار من مسافر یک سمت ام و تو مسافر سمت دیگر و موازی می رویم از ایستگاه یک روستا که راه بیفتیم ، این طرف زمین در روستایی آن طرف زمین به هم می رسیم و عبور می کنیم از هم تا به هم نرسیم بن بست نیز برگشت است در هندسه ی عشق ، فصل ،توازی است در هندسه ی عشق وصل از هم گذشتن است در هندسه ی عشق اصل ،‌ هرگز به هم نرسیدن است بن بست نیز برگشتن است در چرخ فلک کودکی مدام با هم و بی هم رفتیم در چرخ فلک جوانی ، مدام بی هم از هم عبور کردیم در دوایر پیری اما به هم می رسیم بشارت پایانی هم همین جدا ندا می شود در دویار پیری چه یک دایره در هزار چه هزار دایره در یک آن قدر تکرار می شویم تا به هم برسیم در یک نقطه در هیچ ,منوچهر آتشی,خط ها و نقطه ها,اتفاق آخر این همه از ماه مگر از کاسه ی سفید شیر و عسل اینپاره سنگ سفید را چه گونه میان این همه ظلمت قسمت می کنی با ما از ستاره های سوخته می گویند که میلیاردها سال پیش پایان یافته اند و ما این شب ها حریق دیرینشان را می بینیم فقط با ما از آفتاب آشنا هم مگو یا از صبح از کجا که ما همین حالا به دیروز او نیاویخته ایم تا امشب تمام نشدنی خود را باور نکنیم بساط بی رونق ما از پرتو کهکشان های پایان یافته روشن است و این که میان غروب و طلوع می گذرد نه رؤیاست نه خیال شب نشینی کوتاهی است خمارش ارمغان کابوس های ابدی ما این همه از آفتاب و ماه مگو این دو جرقه ی سرگردان را میان همیشه ی ظلمانی چه گونه قسمتی می کنی ؟ سوشون بالا بلند مغرور خواهر همه ی سروهای سبز مادر همه مریم های پرپر شده خواهر همه دل های نشکفته پرپر خواهر اشک های مرواریدی روی واژه درشت محمد ، فروریخته از صدف مریم بیا تا سووشون کنیم نه اسب تکل کرده ای لازم است نه سور و سرنایی به هم نگاه کنیم فقط / تا هوا منقلب شود فقط در تندر و آذرخش اشک های ناچکیده مان شهر وحشت زده ، فتح خواهد شد مریم این جا کسی نخفته بر او شیون کنیم می گویی نه ،‌ سنگ بردار و کفن باز کن از دخمه عطری بیرون خواهد زد و کبوتری حنایی وتو یک واژه فقط خواهی دید بی اخم و بی لبخند سووشونی در تابوت که سیاووش از آن برخاسته بالای سرت ایستاده است که رخش از دل آن بیرون خواهد جست که گیسوی هزاره ی رسوا را خواهد خوایید تا هیچ پیر خرفتی دیگر به رزم سهراب سرگشته کمر نبندد مریم این جا فقط یک واژه خوابیده است گردنش کمی درد می کند اما نه خشم است نه انتقام گل حسرت است که مهربانی را آه می کشد خواهر سروهای سبز بیا تا سووشون کنیم حالا که سیاوش و سهراب را داریم سحر نزدیک است و اسب زخمی رجم شده ای شیهه کشان از باب الشرق فرا می رسد بدون این حرف ها هم برخز تا سوشون کنیم ,منوچهر آتشی,خمار شب نشینی کوتاه,اتفاق آخر حالا تو هی شکل نوشتن را عوض می کنی پیاپی و آن ها شکل کشتن را اما همیشه تو کمی عقبی روزی یا شبی جایی شاید سیصد سال پیش می گفتی : کافی است و ... سوار می شدی تمام عمر تمام کوشش ما این شد که شکل نوشتن به اعتبار شکل کشتن نباشد اما مهلت ندادند آنها سواره آمدند و کشتند و بردند و نرفتند و شکل کشتن را پاسدار شکل نوشتن کردند اول قرار بود بروند قرار بود بیایند و بکشند و بردارند و بروند اما ماندند و شکل کشتن را تندیس میدان کردند تا زندگی را در اختیار شویه ی مردن ، برما شیرین کنند تا مرگ زیباترین کلام خانگی ما باشد تا مرگ رمز جاودانگی ما باشد و ما شکل نوشتنش را تمرین کنیم این را ما من و ابولخسن و ابوالقاسم هشدار داده بودیم قبلا تا بعد ، حضرت مولانا حالا تو هی شکل نوشتن مرگ را عوض می کنی پیاپی و آنها شکل کشتن را و من امروز اینجا می گویم کافی است یک چیز نیز شکل نوشتن زندگی را تمرین کن روزی یا شبی شاید دویست سال پیش که ناپلئون پیاده شد کنار ولگا یا دانوب باید سوار می شدی تو کنار ارس یا اروند ، در شمال یا جنوب باید ,منوچهر آتشی,درس مشق,اتفاق آخر تندتر از این هم که برانی می توانی عبور زمین و ساکنان حیرت زده اش را زیر رکاب خود ببینی فرق تو اما با این قطار دیوانه چیست که انگار سگ ها دنبالش کرده تونلی در تونلی می گریزد از پنجره ات هم هر قدر که تند برانی می توانی این رنگین های خندان را ببینی که دست تکان می دهند سفر به خیر فرق تو اما با این آمبولانس پرده کشیده چیست که به سنگی ترین شهرهای جهان می رود ،‌ انگار که از زلزله ای نیامده میگریزد ؟ ساکن تر از این هم که باشی می توانی عبور رنگین فصل ها را ز حاشیه ی حصار دیر ات ببینی که سالی سه بار به تو اجاق و انگبین و گندم می دهند و سالی یک بار لیمو و برگ قهوه ای ,منوچهر آتشی,درنگ در سفر,اتفاق آخر اکنون که قناری ها را سر می برند اکنون که باز سودازدگانی کباب جگر چکاوک را خوش دادند کودکانمان را چه گونه فرا یاد آریم که پرنده ای بوده و آوازی و قلمروهایی از جنس تارها و طنین ؟ شاخه به شاخه چشم گوش را به جستجوی پری می کشاند و پروازی که ترجمان آوازی باشد باغ اما با سبزایی مرده موزه ی خوش صدایان خشکانده است و هوا قفسی بزرگ بی پرستوی چالاکی یا چکاوک گرم آوازی سرزنشمان نکنید اگر دل به رؤیا سپرده ایم دلی که روزگاری مرگ کاکلی را بر سنگی آوازی می کرد و نقشه ی شبنم را از پیکر او بر تخته سنگی حکایت پروازی ,منوچهر آتشی,دل بیدار و جهان مرده,اتفاق آخر دیر است نیامده ای تا ، شاید آمده باشی آمده باشی و این میز و صندلی ها رابا خود به خانه ببری و روبروی کسی بنشینی که حرف های تو را و تو را خوب می فهمد اما تو هرگز او و حرفهای او را نمی دانی و این همان داستان همیشگی است ,منوچهر آتشی,دو نیمه ی غایب,اتفاق آخر زن های ساحلی به زبان سواحلی حرف نمی زنند به زبان مس و قلع می گویند و همین که دیگ های شسته را از آب شور دریا خالی کردند اجاق های کومه ها گر می گیرند و خشم نثار کودکان باریک می کنند و اشتهای بی کرانه زنان ساحلی به زبان قلع هم نمی گویند دیگر به زبان گوشت می گویند که در خانه نیست در زخم هایی است که کودکان باریک از آنها بر خشت می افتند و قطار می شوند سوی دیگ های بی ماهی زنان ساحلی به زبان عشق نمی گویند که در کومه نیست به زبان مرگ می گویند که مردان سوخته را شب ها با دهان های گردابی می بلعد ,منوچهر آتشی,دیدارهای ساحلی,اتفاق آخر عذرای من به آسمان بنگر تا عیساهای آبی بزایی تا شعرهای مرا در این طویله ی مجلل عطر آگین عذرای روزگار روسپی زکریای فرزند دوردست نزاده ی خویش طویله را به کاخ امپراتوران دیوانه متصل مکن معجزه رادر مجری های زرین قدیسان هم باور نخواهد کرد آوازی که در کوچه های ناصره سرگردان است تنها به گوش سالومه خواهد رسید که خون بهای رقص در کمر مرده ی خود را گلویی دریده و سری خون آلود در تشت طلا می طلبد به پیشگاه مادر خود و فاسق دیوانه ترش اینک ، ابالیسگان به آرایشش سرگرمند و پچ پچه می کنند می ارزد دو خون جوشان عاشق نوش استاد و سرورمان تا به بوی خون تازه ی جفت گرسنگی را فدای رستگاری کنند در طویله ی مقدس خالی بردگان ساده دل هرودوس عذرای من به آسمان می نگری ؟ اینک به زمین ! و پلک ها را فرود آر امشب در این آپارتمان بسته ، به تهران دود آلود عیاهای سیه چرده از چشم های زلال تو زاده خواهند شد تا روح خسته ام این روسپی حیران و پرولتاریای اینترنت به دنبال آن ها قطار شوند در ویرانه های فردا و زکریاهای بی سر و گردن را رسیلی کنند و تو همچنان هر روز دوشیزه بازآیی معجزه را در مجری های کامپیوتر نیز باور خواهند کرد بی چارگان ,منوچهر آتشی,زاده ی طویله ی مقدس در آپارتمان,اتفاق آخر زنی که از شمال 1377 می آید برهنه می کند مویش را در تالاب هنوز اندکی آبی و می تاراند ماهی هایی را که در قواره ی کرمینه عمر هزاران ساله یافته باستانی شده اند اما هنوز سنگواره ، نه گذشته ، در جنوب 1310 مرده است ؟ جوبارکی که : بسی کند و کاوید و کوشش نمود / کز آن سنگ خار راهی برگشود گذشته از زیر پیکره ی صخره ی من تا گذشته باشد از من صخره سوی سر بالایی زمین و زمان و رسیده باشد - شاید - به آینده که در شمال 1377 واقع است و واقع نیست نیست ، چون که از آن سوی قطب دوباره به سمت جنوب 1310 می رود تا باز از زیر هزارها من صخره عبور کند و دور بزند هزارها 1377 را زنی که از جنوب و شمال 1310 و 1377 عبور کرده ، در میانه راه هزارها بار مویش را در آبهای کهنه و نوزاد برهنه کرده گرچه روسری مشکی دارد حالا هزارها ماهی پیر کوچک را برخیزانده پوده های باستانی برکه ها هزارها شاعر مرده را رستاخیزانده از هزار گورستان گاهی گورستان و گاهی گلزار و حالا پارک و فردا زنی که از شمال 1377 آمده یک بار در جنوب 1310 مرا ملاقات کرده گذشته ز من صخره تا دوباره برسد به صخره ی من به سنگ آخری من که از کناره اش همیشه علف های سبز سیراب بر می خیزد از آبیاری گریه ها ,منوچهر آتشی,زنی - فرازمان و زمین,اتفاق آخر 1 بر این موسیقی باران خورده همبادبان می روند صداها و حباب تا زانو در آب است پاهای دراز نت ها و بیشتر از قایق هاست شمار پروانه ها و سنجاقک ها و آواز شبانان هنوز از فراسوی نیزارهای دور به گوش می رسد چنان که به گوش می رسد هنوز از درون جعبه های پیانوی بتهوون ملودی پایان افلیا 2 حالا اریب می بارد و شتابنده می گذرد رگبار و کم تر از بادبان هاست شمار سنجاقک ها و پروانه ها و بیشتر از قایق هاست شمار قاطرها که تا شکم در آب اند و عراده های توپ می گذرانند از دانوب هشدار !‌ آب نبرد بتهوون را ، میز بتهوون را دفترها ،‌ سمفونی ها ، ملودی ها را ، هشدار ناپلئون دارد می آید 3 حالا با آن که اریب تر می بارد ، با آن که شتابنده تر رگبار با آن که پیاپی شلیک می شوند توپ ها ، و تمام سمفونی در آب اجرا می شود و در آتش و دود با آن که بیشتر از قاطرهاست شمار سربازها و با آن که بیشتر از سربازهاست شمار فراریان و کوچندگان از شهر و روستا با این همه پاهای دراز نت ها درازتر می شود و آب از زانوهاشان نمی گذرد هرگز و میز بتهوون کشتی نوح شده است با جفت های نواهای فرودتر از پچ پچه ی افلیا با خود و جفت های صداهای فراز تر هیاهوی هاملت با روح و تاق های صداهای بم تر از هرای توپ ها که در آب ها خاموش می شود گلوله هاشان حالا و تمام پیانوهای اروپا قایق های نجات شده اند و می برند کودکان و زنان را به جزیره های ایمن و پشت میزش بتهوون شناور است بر اقیانوس های اطلس آرام و می راند در سمت های ساحل خود انگار ، و انگار نمی شنود چیزی اصلا 4 حالا فروکش کرده رگبر و نم نم می بارد باران و تکه تکه کم کم آبی می شود گوشه های آسمان و سنجاب ها بیرون یم آیند از اشکافها و از درخت ها بالا می روند و مثل پرسش های بازیگوش ، از بالا زل می زنند به پایین و زمین پساب های جنگ برآمده چون کشتی به گل نشسته ای ، عینا و آدم ها با چهره های گل آلود و دهان های مبهوت ، می نگرند یک دیگر را پرسان ،‌ و بهوشتر که می آیند می بینند تمامی تجهیزات ارتش های ناپلئون و هیتلر را که به گل نشسته اند بر کناره ی دانوب و ولگا و خوب می بینند ، تنها دستی به التجا ، دهانی تاریک ،‌ یا بالی نیمه وا بیرون زده از گل و لای از توپها وتانک ها و هواپیما و ایستاده است بالای پشته ای چایکوفسکی و می نگرد به اروپا شاید به فکر سمفونی تازه ای تا در آفتاب نواخته شود نه در میان آتش و دود و آب یا قوی تازه ای که نخواهد بمیرد در مویه ی مشایعت آواز خود و نخواست چایکوفسکی یا نرسید که ببیند شبح سهماگین استالین را فراز شانه ی خود که دید ولادیمیر و خود را کشت ، پس از آن که نوشت دیگر نمی تواستم 5 و حالا ، که فروکش کرده باران و به خواب رفته بتهوون پشت میز بزرگش در آفتاب وشکسته های کشتی نوح ، وصله ی ناوهای اتمی شده و پیانوهای اروپا قایق های رنگی تفریحی سرگردان در خلیج ها و نت ها کوتوله هایی در کارتون های کامپیوتری که از سر و کول هم ، بگو سر و گول دنیا بالا می روند در تلویزیون ها حالا او خواب سنجاقک ها و سنجاب ها را می بیند و خواب آوازهای شبانی فراسوی نیزارهای سبز و در هیاهوی جنگ های شبانه روزی بی افتخار ، خواب سمفونی دهم را می بیند هم بتهوون هم اروپا هم ما ,منوچهر آتشی,سنفونی دهم,اتفاق آخر بالا بلند مغرور خواهر همه ی سروهای سبز مادر همه مریم های پرپر شده خواهر همه دل های نشکفته پرپر خواهر اشک های مرواریدی روی واژه درشت محمد ، فروریخته از صدف مریم بیا تا سووشون کنیم نه اسب تکل کرده ای لازم است نه سور و سرنایی به هم نگاه کنیم فقط / تا هوا منقلب شود فقط در تندر و آذرخش اشک های ناچکیده مان شهر وحشت زده ، فتح خواهد شد مریم این جا کسی نخفته بر او شیون کنیم می گویی نه ،‌ سنگ بردار و کفن باز کن از دخمه عطری بیرون خواهد زد و کبوتری حنایی وتو یک واژه فقط خواهی دید بی اخم و بی لبخند سووشونی در تابوت که سیاووش از آن برخاسته بالای سرت ایستاده است که رخش از دل آن بیرون خواهد جست که گیسوی هزاره ی رسوا را خواهد خوایید تا هیچ پیر خرفتی دیگر به رزم سهراب سرگشته کمر نبندد مریم این جا فقط یک واژه خوابیده است گردنش کمی درد می کند اما نه خشم است نه انتقام گل حسرت است که مهربانی را آه می کشد خواهر سروهای سبز بیا تا سووشون کنیم حالا که سیاوش و سهراب را داریم سحر نزدیک است و اسب زخمی رجم شده ای شیهه کشان از باب الشرق فرا می رسد بدون این حرف ها هم برخز تا سوشون کنیم ,منوچهر آتشی,سوشون,اتفاق آخر میزبان پرسه های پریشان میزبان اندوه مرگ نامنتظر دوست خسته از ملال واژه های بی ملال سبک ، از گریه بسیار سنگین ،‌ از استخوان های بی گریه این رؤیا ترا به کجا خواهد رساند ؟ بعد گریه های چهل شبانه روز که تنها تابوت را به دریایهای تاریک بردند ؟ جز این که ، سفید از مرگ روبارو زیبا شده ای و زیباتر از مرگ برای مرگ این زیبایی ترا به سمت کدام درنگ بادبان خواهد داد؟ تابوت رفته است با قایق های تاریک دیگر در نیزار دور کودکی به نیل سپرده شده سالهای سال پیش به نیل سپرده شده در سبدی از خیزران و خون تا امروز کنار پستان های سنگی لنگر اندازد و شیرخوارگی خود را بیاغازد برای پیامبر شدنی مشکوک خواهی ش پذیرفت آیا ؟ دورتر مغاره ی تیغ دار جاودان فرعون در انتظار اوست و بیداری از خواب مردگان ترا کی زیباتر خواهد کرد ؟ ترا ، کی به ما باز خواهد گرداند قایقی که شادی های روزمره ات را به تاریکی برده است ؟ ,منوچهر آتشی,سوگوار خفته,اتفاق آخر قوچ پیشاهنگ شاخ های ستبر برگشته ی تو آب های منجمد شده ی درون تواند هر بندی تجسد سالی از چند برکه آب خورده ای و چند گلوله ی به خطا رفته میانه ی این بندها را شیار زده است خوشا به حالت تو از این معما هیچ نمی دانی موهای من شیهه های منجمد شده ی قلب تازیانه خورده اند و ناخن هایم را پلنگ های ماه گیر که از آبخور جگرم فرا جهیده اند سنگ شده اند میان قله و ماه سپیدی گردن کدام آهو بر من تابیده ، پری زده ام کرده از چند چشم رموک این همه غرق شبنم شده ام ؟ بدان به حال من که از این همه معما هیچ نمی دانم ,منوچهر آتشی,شاخ قوچ و ناخن من,اتفاق آخر عریان می روی در آب و گمان نمی کنی که زلال رونده شهادت نخواهد داد و قویی که از شش متری تو می خرامد لال و بی رؤیاست اما خیال کرده ای نیلوفرها از پشت نیزار می پایندت و شب که به خانه برگردی با لبان کمی خونین او خواهد گفت که بی گمان تو آب نخوابیده ای و فقط تمشک نخورده ای ,منوچهر آتشی,شاهد ها,اتفاق آخر قاتل قدیس مقتول قدیس خون در میانه اما ؟ .... بر تیغه ی فمه ؟ داور چه گونه برابر چه بنشیند بهعدل حالا که روی پل اندیشه می تراشم ورهگذزان ضرب می شوند در یک دیگر که حاصل ، همیشه هیچ است یک تکه خاک خالی شکل؟ یا یک تکه شکل جای خالی مثل آن ؟ پس ضرب نیز این همه ضرب چندین برابر نمی کند چیزی را ؟ مقتول ؟ قاتل ، قاتل قدیس قاتل مقتول ، مقتول قدیس و یک قمه ی در میانه فقط ،‌ لال و خون که از خجالت خود بخار می شود در جا و داور ، آدمکی شکل این «؟» و عدل شکل همان مترسک پوشالی و روی این جدول بی قرار دو سویه و آن همه دیدارهای ضرب در هم قدیس در قدیس = قاتل . قاتل درقاتل = قاتل . قاتل در قدیس = قاتل که روی پل یک تکه خاک خالی بماند فقط به شکا این :‌ «؟» داور ؟ عدل ؟ شرم ؟ و شاهد ؟ به شکل این «؟» فقط ؟ ,منوچهر آتشی,شکل «؟»,اتفاق آخر مرغ شکسته بال از دیروز بر شاخه ای که از مفصل از کنده اش گسسته نشسته تا شکل خواب دیده ی خود باشد از بارانی که از پریروز بر بال اش و برگ های ساکن بی حس و سنگ زنجیرک بسته مرغ نشکسته بال از بیست روز بر بیضه های گرم ا ش خوابیده بی قرار ، دلواپس تا شکل خواب کرکین اش را بسازد ندیده و پاسدار چهار آواز پس فردا باشد و هشت پرواز پسین فرداها خوابیده قلوه سنگ سفید پایین از هیچ گاه کنار خواب شیطنت کودک کنار لبخند موذی بر لب های کوچک تا شکل بیضه های خاکستری تپنده باشد آن بالا و شکل ساقط چهار آواز و هشت پرواز این پایین ,منوچهر آتشی,شکل حضور - و اتفاق,اتفاق آخر بیایی و خانه بوی تو بردارد بیایی و آینه روی تو بردارد بیایی و نمانی و بماند بو بیایی و نمانی و بماند رو بیایی و نمانی و من آبیار درختی ناپیدا شوم به گلدان نام ی هر روز کاسه ی غزلی بریزم پاش هر عصر قیچی بیتی بردارم و هرس بکنم حواشی آفتابی اش را بیایی و بارانی شود خانه از وزش تو بیایی و خانه توفانی شود از تپش من بیایی و مرز فصل ها بشکند وچار فصل یگانه شود در یک تبسم دندان نما و یک کرشمه گیسویت بیای و نمانی ، نمانی و بگریزی و انکار کنی همه چیز را به واژه ی یک نه با معنی معطر هزار آری بیایی و خانه بوی تو بردارد بیایی و آینه روی تو بردارد بیایی و پای نازکت آب بدهد آهوی نخ نمای قالی را تا از پس پنجاه سال تشنگی سیراب ، موی نو برآورد و چالاک خیز بزند فراز چکاد و بایستد آن بالا شاخ در شاخ آفاق بامداد ,منوچهر آتشی,غزل غزل های سورنا,اتفاق آخر هر جای دیگیر هم می توانست اتفاق بیفتد مهم طنین آن سه چار قطره ی سیماب است که از زلال آن طرف سیم در آبهای این طرف سیم افتاد هر جای دیگری : پس یک بوته ی گل سرخ یا انفجار سرد همین سبز نخلزار که زمستوانخوابی را کم کم شکر تدارک می بیند برای رطب فردا بی پاسخی به فاخته ها که کوک می کنند در دستگاه کوکو ساز سکوت را مهعم طنین سرخوش آن کوکو ی گلوی قمریانه ی توست که از فراز سروی ‌آن طرف سیم روی سدری این طرف سیم افتاد و سبز شد تلفن همین که ساقه ی گلخند تو شکست سبز شد تلفن و گلهای نرم گل ابریشم ریخت بر سراسر من نه !‌ خنده ندارد اصلا اگر این جا بودی می دیدی نیلوفر کبودی را که از نگاه مغناطیس جوانه زد با سرعت صدا - و مثل صدا تمامی این خانه را فراگرفت و آهوان قالی ما حیرت کردند و قمریان گیسوی مجنون ناگاه پر زدند اگر شکفتن گل سرخ صدا داشت یا شکستن دل آدمی یا این پرنده ی تصویر که شکل کامل خواندن دارد - جان می گرفت ناگاه می گفتمت چه اتفاقی افتاد ، تا بی پوزخند همین لحظات باور کنی روایت هذیانی مرا غروب آن روز مرداد کودکی هم ، که پری های فایز را دیدم که دست در دست ، دایره می رقصیدند و ما که بره ها را به خانه می بردیم از صحرا هرگز نمی رسیدیم به آن ها آن روز هم به هر کس گفتم خندید آن روز هم مثل حالا فریاد زدم که خنده ندارد اصلا و خنده دار شمایید که کورید دوباره می گویم :‌ تلفن سبز شد ناگاه گلبرگ های گل ابریشم ریخت نیلوفر از پلاک بیرون خزید و خانه را پر حیرت کرد پرنده های پرده چهچهه زدند مجنون برای اولین بار در تاب نرم پرده خندید و عطر سبز پوست تو همه جا را فرا گرفت وقتی خندیدی و خنده ندارد اصلا فقط اگر شکفتن گل سرخ صدا داشت یا شکستن دل آدمی ,منوچهر آتشی,غزلهای مکالمه,اتفاق آخر دو به دو در باغ می رویم و سخن می گوییم نهر از مقابل می آید و دور می شود می آید ؟ می آیند و دور می شوند آب ها را می گویم و هرگز اولین نیست این هزارمین آن چنان که پاز گفت تنها سنگ است که ایستاده و از سر او سر می روند این آب های هزارگانه ، آفتاب های هزاران گانه و ما که بر خلاف آب و نبض جهان گپ می زنیم و جدل می کنیم ، نه ایستادگان ، که بازگشتگانیم از خویش از خویشهای رفته با آب نه !‌ تکرار نمی شود چیزی و هیچ شهری آخرین شهر جهان نبست نه هیچ شهری اولین نه هیچ بندری حتی اگر به نامی مکرر بخوانی ش آخرین بندر جهان تویی که اولین بندر جهان بوده ای و هزارمین که باز می گردی به ابتدا به ریشه های ابتدا و خود نمی دانی که باریده می شوی دوباره از خوابهای ابری خود و باز از نهرهای خلاق قدم های خویش می روی و می گذاری تا رفته باشی بی خویش به ابتدای جهان که انتهای جهان نیست ما باز ذو به دو در باغ می رویم و جدل می کنیم نهر از مقابل می آید و دور می شود و ضرب نمی شود در ما ,منوچهر آتشی,من و افلاتون در باغ افلاتون,اتفاق آخر دندانی فلزی در استخوانی سبز این است سزای ایستادن سر بالا زخمی ظریف از خون آفتاب در آوندها شکفتنی به تماشای بیگاه روبروی مرگ هزار آوا این است سزای پلک زدن سزای دیدن بی جا قفسی و آوازی زرین در زنجیر این است سزای خواندن بی پروا مگر نمی دانستی ای پرنده ، که شاهد ها را می کشند ؟ مگر نمی دانستید ای گل ای درخت ای ,منوچهر آتشی,مگر نمی دانستید ؟,اتفاق آخر هزار سال با کم و بیش پیش تر از آن که تو آمریکا را کشف کنی من میخانه را کشف کرده بودم می دانستم که بی گمان می آیند و می کشند و تاراح می کنند و نمی روند دویست سال پیش از آمدنشان هم کوزه را کشف کرده بودم چون من یقین داشتم که حاصل پیوند تیغ و دروج نعطل کامل من است و من گریز گاهی نخواهم داشت جز میخانه هزار سال بعد تو امریکا را کشف کردی تا خسته از ستیزهای خدایی و ضد خدایی ییلاق دنجی داشته باشی دور از میدان و روی پوست بوفالوها لم بدهی بر مخده های پرهای زینت سر تک آوران آپاچی که پوست سرشان را پر کاه کردی با تهی کردن هر جام و قاه قاه خندیدی ، با هر گلی که از بهار تن دختران هراسان چیدی من اما هزار سال پیش از تو ، دخترانم را از هول دست های تطاول در سند غرق کردم و خود گریختم عین یزدگرد تا لشکری دوباره شاید اما نشد و شد که نیمه شب ها در نیشابور کنار گور نیای فرزانه ام بنشینم و پیاله ای بزنم بر سنگ بلکه فراموش کنم و نبینم که ناجیان روحم چگونه معبدها را طویله ی اسب های مغولی می کردند و خطبه به نام قاتل ها خواندند حالا هزار سال پس از کشف من و نیم قرن پس از آن که تو امریکا را میخانه های نشابور که هیچ میخانه های تهران هم تعطیل است و من به خاطر لیوانی تلخابه در کوچه بیت های حافظ و خیام سرگردانم و نمی دانم نمی دانم ,منوچهر آتشی,میخانه کشف من است,اتفاق آخر يا انگشتي بر لبان نمي توان با يک دل دو عشق را از گردنه ها گذراند هرزگان مي توانند يکي از دل ها عاشق ترين بايد بميرد هرزگان نمي دانند شايد راه ديگري باشد تو مي گويي مي توان به غريزه ي سازش بازگشت کبک سفيد در زمستان قطبي بوآ ي سبز بر درختان جنگلي آهوبره ي خالدار ميان بهار گرمسيري شيادان مي توانند شايد راه ديگري هم باشد من مي گويم نامي تازه برايت بر مي گزينم که من بدانم و تو فقط نامي که از ميان برگ هاي شعر من پر بکشد چهچهي بزند يا سوتي بلند عشوه اي بگشايد به شکفتن غنچه وار اشکي از عذار فروچکاند و هرکس گمان کند که مخاطب اوست اما فقط من و تو يقين کنيم عاشقان مي توانند نمي توان با يک دل دو عشق را از گردنه ها گذراند اگر مي خواهي بميرم خنجر و فنجان زهر را دور انداز لبخندي بخلان در جانم يا انگشتي بگذار بر لبانم همين عاشقان مي توانند ,منوچهر آتشی,نامی تازه,اتفاق آخر شگفت نیست نانی که از تنورهای رایانه ها برمی آید عطر تنورهای گرم کهن دارد اگر گرسنه باشی البته اشتها ندارم با آن که هزاران سال است گرسنه ام اشتها ندارم این نان برای گرسنگی پخته نشده است ای کلمه تو هستی هنوز و غیر از تو هیچ نیست و تو خدایی بوی نان نمی دهی ؟ نده تو چه با خودکار بیک بنویسندت چه از زیر انگشتان دخترکی برشاسی های پیانو بر آیی این طنین مقدس تو است که موج می اندازد در فضا و زمان و چرخابی می سازد کهکشانی که چشم ها و روان های ما را به سمت ژرفاهای خود فرا می کشد تو فقط طنین بینداز بوی نان از روان جزغاله ی ما بر خواهد خواست تو نمی دانی از زیر انگشتان دخترکان هنوز گرسنگانی از رایانه ها بر می آیند و بر سواحل رودخانه های پشیمان قطار می شوند مدام نه اشتها ندارم ,منوچهر آتشی,نان ها و تنورها,اتفاق آخر تو بعد واقعه آمدی ،‌ دختر آن تک سوار که آمده بود ، شهر سنگستان را دوباره به خون و همهمه واگرداند خود سنگ بی قواره ای شد فرسنگ نمای دیار زندگان فردا و مردگان پریروز از غارهای آلتامیرا تا امروز ، چند فرسنگ بیداری است ؟ هنوز ورزوهای دیواره ها ماغ می شکند و اسب ها برای رام نشدن از کمند های خطوط نقاشان ابتدا رم می کنند اما شهر سنگ شده همین امروز وانشگت های خسته ی طراحان انتها با خواب غار گلاویزند به گمان من اما تو به هنگام آمده ای بانوی ممنوع و با نگاه ها و پاهای رقاصت در کوچه ها و از میان تپش های سنگ شهد می گردی چالاک و می کوشی تنها رگ تپنده ی فرسنگ نما را به عشوه ای بجهانی تیغی فراز شود و ناگهان سواران سورنای پارتی دنبال کنند اشتباه بی قواره ی احفاد اسکندر و مغیره را و شهرواندان سنگستان گرد تو ودل رقاصت چرخ بزنند و برقصند ، بانوی ممنوع ,منوچهر آتشی,نقاشان و سنگ ها,اتفاق آخر اما تو که مرده ی او را به عابد بیابانی نشان دادی اکنون بنگر چه گونه مسیحایی از لاشه ی بزرگ بر خواهد خاست تا دوباره انسان را مسحور رنگین کمان خدا کند نه ! این جنازه که از گردنه ی باستانی رهزنان بر می گردد نه یکی از قربانیان که لاشه ی سالار گردنه هاست همو که لاظخوران هم به لوش لاشه اش رغبت نکردند اما این زنان رنگین لباس را بنگر که چه گونه سر ویرانش طواف می کنند و دل عاشقاش را در سینه ی دریده اش می جویند تو که باز از مرده ی او می گویی بگو چرا از لوسامه ات نمی خواهی تا مانند همنام خود نادختری هرودوس یک دور روبه روی تو برقصد و پاداش را سر بریده ی سقراط را در تشت طلا بخواهد بگو !‌ دیوانه ی فرزانه تو که تمامی فرزانگان را کرمینه ی تناور لاشه هایشان می خواندی ,منوچهر آتشی,نیچه,اتفاق آخر آری هنوز من همان سوار بی اسب صحراهای فراموشم و روح چهارپایی که دنبالم می کند فقط از قلز طلسم آویخته در گردنم می هراسد ، وگرنه آری ، هنوز من همان سوار سرگشته ی صحراهای ما بعد انفجار م که بی هراس از عقرب های بزرگ زرد می کوشم تا رد سومین بمب عمل نکرده را در ماسه ها بگیرم و روی پاپیروسی ،‌ باطل السحری برای روان بیمار جهان بنویسم آن گاه اسب سفید باستانیم را به سوتی فرا بخوانم از میان خاکستر سرد زمان ,منوچهر آتشی,هنوز,اتفاق آخر ناشی نیستن تا ندانم ماتیک تیره ای که لبانت را جگری تر کرده هارمونی چشمان و گیسوی نیمه حناییت را به طنین می آورد تا سپیدی چهره ات سکوت سپید شعر باشد ناشی نیستم تا ندانم در غنج لباس و رفتار سبکسرانه چه می پراکنی در فضا که اگر این گونه بود پروانه ای بودم که شکوفه های به را نمی شناسد ,منوچهر آتشی,وصف,اتفاق آخر به او بگو : نمی توانم به او بگو : اسبم مرده وایستگاه قطار ولایتمان را شورشی نومیدی در اختیار گرفته که دست ها و آهن ها را به گروگان دارد و در برابر ، اصل درخت انجیر اجدادی اش را می خواهد که آن چنان که خودش می گوید کلید سبز بهشت اش بوده هم ستر عورت روحش هم ناشتای دل وحشی اش هم نام خانوادگی زن ویرانش در زیر دست و پای مجریان پروژه به او بگو :‌ نمی تواند اسبش مرده ، فرودگاه ولایتشان بسته و آسمانشان را جفتی پرنده ی مهاجر تاریک هیولا که بیشتر به شکل سایه یا شبح پرنده اند قرق کرده اند انگار از قرار در سفر قبل صیاد نادانی ، جوجه ی نوبالی را با تیر کمان قدیمی اش زده بود به او بگو به هر حال فرودگاه بسته پرواز تعطیل است و او نمی تواند به او بگو :‌ نمی توانم اسبم مرده زنم طلاق گرفته و نرفته چون از قرار ، حضانت روح محجور مرا به او سپرده اند و ایستگاه ها وفرودگاه ها به او بگو :‌ اصلا نمی تواند بندی که او را به این جا طویله کرده از جنس ریسمان و حلقه ی زنجیر نیست از نوع ریشه های سرد آتش فشان های اعماق است که او را شاید به ریشه های سرد آتشفشان دیگر گره زده اند و او اگر بخواهد هم باید تمام جهنم ها را بردارد با خود و راه بیفتد اصلا بگو :‌ دروغ می گوید این شیاد واین ها بهانه است بگو که از کجا معلوم که آن شورشی نومید و آن پرنده های تاریک و آن جهنم سرد خود او نیستند ؟ به او بگو ,منوچهر آتشی,پیام خصوصی,اتفاق آخر چشمان روشن ترا بستند و ندانستند چراع را به تاریکی بردند این زیباترین کارشان بود بی این که خود زیبا باشند آنان که روز روشن با چشم های بسته راه می روند گمان می کنند تنها گل های لگدکوب پشت سر می گذراند و نمی دانند خوشا که نمی دانند که چاهسار تاریک پیش ‌پای آن هاست و از تهی گاه چشم های کشته ی آن ها فروانی از نور بالا می آید تا شبهای سرد میهن ما را روشن کند و خوشا خوشا که نمی دانند ,منوچهر آتشی,چاه کن,اتفاق آخر مگر نه این همه راه آمدم نشانی خانه ی خویش از تو بپرسم ؟ بپرسم : از کدام کوچه به میدان کوچک شهر می رسم به سلام های بی سوال و کدام کودک مرا به سمت نخل کهن سالی می برد که مثل همیشه نخستین شنونده ی آواز بامدادی نخستین چکاوک بیدار باشم ؟ خودم کاشتمش هسته ی رطبی که نیمروزی تابستانی خوردم به سایه ی سدری که یادگار زنده ی نیای سومم بود و ندیده بودمش که بروید که و آبش بدهد کی اما خودم کاشتمش این همه راه آمدم نیامده باشم که پیرزنی تاریک مرا به کوچه ی بن بستی اشاره دهد به خانه ای که در پشتی اش به گورستان قدیمی شهری که روزگاری دور روستای کودکی من بود یک راست باز شود و من همیشه در شخم های تازه ی پاییزی همیشه نخستین شنونده ی آواز بامدادی نخستین چکاوگ بیدار بودم درنگ کرده برمیله ی بلوری پروازش آمده بودم از تو نشانی خشت نخستین بپرسم نه این که بخوانم بر لوحه ی فرسوده ی گوری که در روز دوم مهر 1310 به روایتی 12 شمسی ناکام و ناگهانی این همه راه آمدم که کوچه ی قیدیمی پایم را پیدا کنم و کودکی جدا شود از جمع بی کارهای میدان به سمت خواهش چشمم ,منوچهر آتشی, بازگشت,حادثه در بامداد كجا شنسته ای تو ؟ روی كدام سنگ ؟ با كی یكی شده ای ؟ كه سنگ پایاب اند این ستاره ها تا پا بگذاری بر یكی و خیز بزنی به آن طرف قرن های نوری من خیز خواهم زد تو خیز زده ای روی كدام سنگ نشسته ای تو بر لبه ی مارپیچ كدام سحابی ؟ بزغاله های تو علف كدام آسمان خدا را می چرند در امتدا كدام نی لبك ؟ در امتداد دوازده دهان تاریك زنگوله و ترانه در هم حلول می كنند و گیاه به شكل سبز هلال جوانه می زند از آفاق سنگ روی كدام سنگ نشسته ای تو با كی یكی شده ای ؟ تا خیز بزنم من هم از پایاب همین كوكب به سمت حضور بدوی تو و با تو یكی شوم ؟ ,منوچهر آتشی, در امتدا نی لبک و خدا,حادثه در بامداد 1- ما در کجای گرم تماشا از مرز سبز دور افتادیم که ناگاه خویش را در پای برج تاریک در پرتو گزنده ی خون یافتیم ؟ 2- نه اینکه ما وقتی که بر کرانه هامون از خواب های آبی ناهید افتادیم فقط در اشتیاق تماشا بودیم ؟ 3- حالا به من بگویید کجای دریا ها جنگ است که رودخانه ها باز با آستین پر از سنگ می روند ؟ ,منوچهر آتشی, سه پرسش,حادثه در بامداد شکیبای زندگی و شکیبای ستم در آبی خرد قایق به کرانه های جهان می برد آفاق بی حدود خیال را از راه کهکشان یورتمه می رود به برکه ای بسنه می کند که ماه در آن نمی گنجد و با ستاره ی کوچکی همه آسمان ها را ترانه می کند شکیبای زندگی و شکیبای ستم آب و آینه نگین لب پر زده از انگشتر زنبور های ستاره و کائناتی که در کاسه سفالین لعابداری به زنجیر کشیده است نیاکانم این چنین به اندیشه نشستند هنگام که شمشیر های دیوانه فضای میهنم را پاره پاره می کردند ,منوچهر آتشی, شاعر,حادثه در بامداد دیروز بود یا فردا ؟ شعری که می نوشتم یا می خواستم بنویسم دیروز بود یا فردا درحنجره هنوز نبضان بغضی وانشده مانده در حنجره هنوز پژواک اعتراف ناشده گلی میان حنجره مانده است گلی بی تاریخ بی مخاطب مثل غروب گریه ی من ,منوچهر آتشی, شعر بی تاریخ,حادثه در بامداد آنک بزم شکلک ها آغاز شده مهمانان فرا می رسند جفت جفت تک تک آغاز شده بزم شکلک با شکلک های همه یک شکل طبق قرارداد و طبق قرارداد شکل مقرر قدیس این بار فرا رسیده اند قدیسان اینک در جامه های بلند یک دست نورانی ازرق بنفش سیاه در سرخ ارغوانی با هاله های واقعی گرد سر به یمن پیلهای الکترونیک تعبیه در کلاه مانند ماه واقعی آن گونه واقعی که نگاه گم می کند راهش را در ازدحام آن همه ماه می آیند و می آیند جاری و متلاطم می آیند چمان و خرامان قدیسان با جامه ها و شکلک یک دست و یک رنگ و یک اندازه حتی می آیند و می آیند رقصی بزرگ دایره دردیاره می آغازند رقصی بلند و آوازی که شعر و تحریر و بالا و زیرش عیم شکلک ها و لباس ها یک دست یک رنگ و یک آهنگ است و واژگانش انگار از ضیط صوتی پنهان تکرار می شود تکرار و تو نیم توانی بشناسی کسی را نه از نقابش نه از لباسش نه از صدا و نه از حرکاتش تصویری از شمایلی انگار در هزار آینه تکثیر و از پرده بلند سرازیر شده در صحنه و یک صدا صدای یک آوازخوان فراموش کلاف رنگیش انگار وا شده رها شده در شیب روزگار تا اینجا در پیش چشم و گوش و دهان ما و تو نمی توانی هرگز نمی توانی دریاب ی از این گروه انبوه پنهان در شکلک و لباس قدیس کی دیو کی فرشته کی انسان کی دزد کی شریف کی برده کی سلطان است اینک جهان سراپا شکلک اگر جگر نسیمی داری یکی را بردار کافی است یکی برداری تا تمام شکلک ها فرو بریزد یکباره و آشکار شود حور و پتیاره اگر حریفی و جگر بادی داری وگرنه تا بزم شکلک ها کامل شود تو هم نقابی بگذار و چرخی بزن در این سماع زار ,منوچهر آتشی, شکلک بزم,حادثه در بامداد نه بیشه ی عاج و نه لعل بدخش خلنگ زاران دندان ببران است و رخنه ی زخم شتاب کن دیوانه سبابه به گوش شتاب کن و چنگ به چیزی میاز به ریسمان های پنهان سنگ را طولیه کرده اند و سگ های گرسنه آزادند بخار خون و جان برشته است این نسیم که می وزد از دره های صبح شرار خون و قلب دریده است این لاله ها که می شکفتند از بخار فضا نه بیشه ی عاج و نه یشم علف نه مخمل چمن نه ل لادن دام است و دام از همه رنگ شتاب کن دیوانه پوشیده چشم شتاب کن و منگر به مخمل یوز و گلیم پلنگ و جوع گراز به بیشه زار دندان ها سنگ ها را به ریسمان های پنهان طویله کرده اند و سگ های هار شتاب کن دیوانه ,منوچهر آتشی, عاج و لعل,حادثه در بامداد كوچه بدون تو هم زنده است كوچه بدون تو هم زیبا البته با تو بود زیباتر اما حالاتویی بدون كوچه و كوچه فقط زیباست چراغ های در باران شلیك گاه گاهی اتصالی ها كه اتصال پیاپی شلیك ها را پاهای در مه كه به كجا می روند و از كجا می آیند را دست های در تاریكی كه چه می دهند و چه می گیرند را و قلب ها كه به راه خود می روند در سراشیبی تند عشق یا سربالایی نفس بر شقاوت قلب ها كه به دنبال كار خویشند با قدم های خویش از گرگ و میش از پیاده رو سمت راست به كارخانه تا شامگاه از پیاده رو سمت چپ به خانه كوچه بدون تو هم از ادامه باز نمی ایستد رودی دو سویه به دریا از دریا به از به كوچه و این تویی كه نه می وی نه می آییی نه می دهی نه می گیری نه زنده می شوی به كرشمه ای نه می میری به عشوه ای نه به نه از نه به و بی تو همچنان ادامه دارد كوچه ,منوچهر آتشی, نه به ... نه از,حادثه در بامداد نسرین و یاس و نرگس و شب بو گل بود هر بار بار گلی بر کتف معصوم کبوتر این بار اما در نامه ات مرغی نشسته است مرغی میان مرگ و اندوه و می سراید بی درنگی گل های انگشتان و شبنم های لرزان دلت را مرغی هراسان می رسد از راه بر کنج بامم می نشیند و برگ نارنجی می اندازد در ایوانم ناگاه می جنبد از جا از صولت پرواز هر بار گل می آمدی بر بال و در منقار مرغ آمدی این بار و مرغ های آسمانم را همه دیوانه کردی ای کاش بودی تا ببینی هر مرغ اینجا می برد چیزی به منقار برگ گلی لخت دلی فرقی ندارد این بار من هم مرغ می آیم به بامت بگشای دام گیسوان و در کمین باش می آیم و لخت دلم را می گذارم کنج دامت ,منوچهر آتشی, پاسخ,حادثه در بامداد پنداشتی چه می توانستی دید آنجا درخت ایستاده تبر خفته ؟ پنداشتی چه می توانستی دید آنجا ؟ فرار می کند آب از درخت به سمت تاریک مرداب و روز خود را زیر چراغ های شکسته حلق آویز کرده است پنداشتی چه می توانستی دید آنجا آنجا که دریا از بوی نهرهای شهری عقل می زند دل خود را بر ساحل ؟ تبر درخت خوابیده است نشخوار می کند سبزینه را در چرت نیمروزی خود گرگی کنار لاشه ی آهویی سر روی دست خوابیده سیر خون ,منوچهر آتشی, پنداشتی چه ؟,حادثه در بامداد این وزوزی که می شنوی گرد خود آواز عشق نیست زنجموره ی نفرت هم جوباره های خردی بی چشمه سار و دریا که از خلال آرواره ها و لگن می روند تا دورتر در استخوان لگن ها و آرواره های دیگر جاری شوند از لاک خود برون نیایی گره گور چون روزگاری اگر چشم باز کنی صد ها هزار لاکدار زشت تر از خود خواهی یافت که در ضیافت پر غوغایی تولد دوباره ی خود را در لاک های زرین به آیین نشسته اند در لاک خود بمان گره گور عشقی و نفرتی در کار نیست و تو اگر که فراموش خود نشوی پادشاه آنان خواهی شد ,منوچهر آتشی, گره گور سامسا,حادثه در بامداد در شهر یک مجسمه بیدار است چه روز چه شب در شهر یک مجسمه بیداراست تنها دو چشم سنگی بی مردمک شیشه ای حتی با نگاهی ثابت که هرگذرنده می پندارد به جانب اوست که هر گذرنده می کوشد خود را از این نگاه کنار بکشد از این نگاه کمی سخره بار و کمی غمناک اما کنار کشیدن ممکن نیست از منظر نهان هر کس به راه خویش روان است و هیچکس در انحنای گمانی گمانه نمی کند اما همیشه سرزنشی هست انگار که عابران از دام آن رها نتوانند شد که دست و پای خود را گم می کنند که خط عبور آن ها کج گیچ و شکسته می شود و می گذرد از خطوط دیگر که نباید می گذشت و قطع می کند عبورهای دیگر را که نباید می کرد و شهر ناگهان به طیف های درهمی از رفتارهای گیج ومکرر تبدیل می شود به طیفهای درهمی از رفتارهای منگ مدور با این همه در شهر یک مجسمه فقط بیدار است چه روز چه شب تنها دو چشم و نگاهی سنگین و سرزنش بار و پوزخندی قاتل بالای شهر ,منوچهر آتشی, یک شهر و دو چشم,حادثه در بامداد بحل کردمش اگرچه به خونم رحمت نکرد غر غشه ی خون من اما طنین تقدیر بود از مغاره ی ابتدا که باید از کمرگاه هزاره ی رسوا بر می پراکند پژواکی هزار آوا اما برادرم ! مبر از یاد که شستن دستان از خون برادر را اهریمنت آموخت تا میراث نامبارک انسان باشد برای ابد ,منوچهر آتشی,آواز آخری هابیل,حادثه در بامداد در خانه ام درختی است که می شناسدت با شاخه های در هم فالی می زنم برگی به شبنم آغشته می گوید آری و با باد روانه می شوم بغل گشاده بر آبی های دور در خانه ای درختی است که می شناسدم و چون فرا می رسم آنجا با باد شرمی زنانه طالع می شود از گل هاش فراز آغوشی بسته در خشکسار زمانه باغی ناپیدا حضور دارد که ما را می داند و گاه که به سایه سار ناپیدایش قدم می زنیم پرندگانی می خوانند که از کرانه های افسانه آمده اند ,منوچهر آتشی,آواز درختی,حادثه در بامداد همیشه از آن چه نیست سخن می گوییم از آب در بیابان و در خانه عشق و نان این گونه انگار زندگانی را زیباتر می یابیم همیشه از آن چه نیست بلندتر سخن می گوییم از مهربانی در مهمانی از شرف در سودا از داد در بیداد جا تا بوده این گونه بوده قصه ی ما دنیای یاوه را انگار این گونه گواراتر توانیم داشت اکنون بنشین تا باری از آن چه هست سخن بگوییم از دروغ بگوییم که حرام است اما مانند قارچ از فراز دیوارهامان بر می خیزد آن گونه که جای گندم و گل سرخ را تنگ کرده است همین ,منوچهر آتشی,از آن چه هست,حادثه در بامداد به شب قطب بی نفت چراغ برف می سوزد چه توانی دید اما که هیولا به رنگ چراغ است و روح جز مامنی از فریب یا نومیدی نتواند دید رو به رو بی نفت چراغ برف می سوزد چه چراغی که زمهریر را سوزان تر می کند و آفاق را به انحنا بی کرانه تر این که می آید و برمی گردد سایه ی تست و سایه ی تو نیست و صدا شکل برفی است که باشد ببرد بی طنینی و پژواکی و روان از آوازی بیروح به دلداری خویش نیز بی نصیب است چه توانی کرد اما که هیولا نه قلب دارد و نه آوا و نه هیچ اندامی و هندسه ای در فضا جگر از خویش می درم و عربده سر می دهم خون زهرآگینم را بر برف می افشانم تا که بیشکل زخم بردارد تا که شکل بی شکل زخم بردارد و سپیدای تاریک بی مرز به سمت جوشان سرخ برگردد و جانور به جادوی خون پدیدار کند خود را به شب بی شکل قطبی چراغ برف به روغن خون شعله برکشد بی کرانه به سایه و عربده کرانمند شود و جانور از پوست بیرنگ خویش بیرون آید سیاه ,منوچهر آتشی,از برج یخ,حادثه در بامداد با چارقی از چرم پازن کوهی چه می کرده است بر اشکوب هفتمین یخ ؟ شکارگری چالاک ؟ آن جا اما تنها گوزن خورشید گهگاه پوزه به برف می مالد تا بوی شب گذشته را دریابد عاشقی گریزان از کیفر ؟ دلداده ای به سختی نومید ؟ یا نرینه پلنگی شکست خورده و واداده پی پاره ی غرور به اشکفت شرمساری برده ؟ یا خدا با نیم تنه ای از چرم گوزن شمالی و بالی از موم خیالی موهوم به خیزگاه ناچار نمی شتافته ایکار ؟ ,منوچهر آتشی,ایکار,حادثه در بامداد كنار عكس پیری من عكس جوانی پدرم افتاده است از اتفاق این دلپذیرترین مصراعی است كه خوانده ام از آن همه خروار حرف این سطر از دو واژه ناهمخوان اما همخون در چرخش مكرر رویایی دور معنای بی نهایت خود را در طیفهای رنگی غمناكی بر نخل روبرویم در آفتاب یگانه كرده اند اینگونه نیست كه سایه های زرد پریروز در آبهای آبی امروز ترصیع می شود ؟ و ماه بدر در خالی هلال شب اول جا خوش كرده است ؟ اینگونه نیست كه صبح از خلال خیال پریشان شب می آید و بره با چراغ زنگوله بوهای سبز را رد می گیرد ؟ از اتفاق عكس جوانی پدرم كنار عكس پیری من افتاده و روی بی نهایت این مصراع نورانی دو عابر غریب با سایه ای بلند و یگانه آرام دور می شوند ,منوچهر آتشی,با سایه ای یگانه,حادثه در بامداد اگر تو پرنده نباشی این باغ سایه های کریهی است سبز به رنگ لباس گروه جراحان طلسم شده در آمد شدی مطمئن و بی عاطفه اگر تو پرنده نباشی این باغ معبدی است و سروها و سپیدارها نمازگزارانی طلسم شده در ابدیتی بی ایمانی جهان سنگ می شود وقتی تو پرنده نباشی تو پرنده نسیتی و همین دم جهان سنگ شده است ,منوچهر آتشی,باغ مشروط,حادثه در بامداد زخم برای چکاندن از روزها اجازه نمی گیرد نه برای درمان شدن تراز نمی شود به تقویم طول سال زخم ژرفای آن است که مدرج می کنند گره به گره زمان را هر زخم هر لحظه زادروز خود را سور می دهد به درد و ناسور و هر لحظه هر کجای فاصله آغاز قرن دیگیر است تاریخ پتیاره اش را نه برگ اول تقویم نه برگ اول بعد از آن ابتدای واقعه نیستند سال از میانه آغاز می شود تا در چرخش گیج اش به ابتدا برگردد به درد و برگ آخر اگر کبیسه ی سال زخم باشد برگ نخست نحوست محض است زخم برای چکاندن از خون و درد برای جاودانه شدن از تقویم اجازه نمی گیرد ,منوچهر آتشی,برگ آخر تقویم,حادثه در بامداد ببین قفس باران را چگونه فرو می نهد دستان آسمان افق تا افق سیمهای نازک نقره فرود آمده اند بر این پاهای دراز شتابان پرنده ی آذرخش می آ’د شیهه کشان و مرغابیان خیس زخمی به نیزارهای ساکت می افتند بمان و ببین پرنده ی خورشید چگونه از این دام تواند گذشت فروتر می دهد قفس باران را دست آسمان بمان و ببین چه صید بی پر و پایی است در این قفس نازک عقاب زمین ,منوچهر آتشی,بمان و ببین,حادثه در بامداد 1 عشق مرده که گل زیبا نیست یا گل زیبا نیست که عشق مرده ؟ جای کدام عوض شده با هم نمی دانم نمی دانم قناری مرده که آواز یا آواز که قناری که آواز به یاد قناری نمی اندازدم و این که می شنوم نمی دانم قناری بیرون از آواز است یا آواز بیرون از قناری اما می دانم یعنی می بینم که می دانم که ما به سرعت سنگ به سمت سنگ شدن می رویم و سنگ دیگر سنگ نیست گنجشک آن بالا می داند که سنگ نیست و سنگ نمی داند که گنجشک نیست آن بالا و هی به سرعت خود پرتاب می کند خود را به سمت خود پیاپی به سرعت خود 2 و غافلی که دریا چه میل سبزی دارد به سمت ما و ما که میل سبز نداریم به سبزه ها و غافلی که ماه چه میل سرد سفیدی دارد به سمت ما و ما که میل سرخ نداریم نه به سفیدی ماه نه به دهان گرم گل ها تنها فقط می بینیم یعنی می دانیم که می بینیم هر لحظه یکی می برند یعنی هر لحظه یکی کم می کنند از ما ولی نمی دانیم که عشق مرده یا گل پرنده یا آواز که گل و پرنده و آواز که ما به سرعت سنگ ,منوچهر آتشی,به سرعت سنگ,حادثه در بامداد ماه ی در آب به سمت نیزارها می خرامد به سمت آوازهای شبانان ماه ی در آب ژرفا را زیبا می کند فریب خورده ی این استخوان جادویی سگی مقیم جاودانه ی اینکرانه ی تاریک است از بیشه های دور طنین نی لبکی می آید طبل دلی ترانه ی غمناک را تقطیع می کند سنگ دلی به غرفه ی دوری سندل می ساید ماه ی در آب به سمت ورطه های خطر می کشاندم ماه ی در آب و زنی در خواب چه زیباست ژرفا چه زیبا و طالب است ,منوچهر آتشی,به سمت ژرفاها,حادثه در بامداد ما را چه دور می کند از ما که از عشق که می گوییم صدای ما بیرون از ما می افتد در خالی و ما نمی رسیم به گوش هم تا به شانه های هم برسیم و فرو بریزیم در پاهای هم پاهای ما بیرون ما می ماند و ما می مانیم در دو سکون به فاصله ی یک سکوت دور از هم و عشق از سمت چپ ما بیرون می رود تا برود به تالاری که در آن پاها به جای چهره ها و دهان ها چالاک و گرم عرق می ریزند و حاشا می کنند ,منوچهر آتشی,به فاصله ی یک سکوت,حادثه در بامداد تو خواهی آمد جهان آرامتر خواهد شد این جا که باشی سویه های اضطراب در مه می روند و نومیدی به حاشیه ی غروب سنگی برای نشستن خواهد یافت مرزنگوشی برنیامده من اما پاییز را نمی شناسم چرا که هنوز از قشلاق بهار نکوچیده ام چادر در آسمانخراش ها زده ام خودم بر چینه ی شمعدانی ها سفر رنگ می کنم طولانی و کودکانم با بره های سفیدم آن پایین توپ می بازند چراغ ها عقیق های زرد از مه بر می آیند و ایوانی دودآگین در هشر فاخته سرگشته ای را پناه می دهد جالا تو از این سفر آمده نیامده برگو چه دیده ای آیا معابد فلورانسی از برج های دندان پریده ی ارگ بم زیباترند ؟ صیادی که در کوچه های آب لوتکا می راند تاریک تر می آید یا ماهی گیر خسته ی خزری مانلی از آبهای گمرکی ممنوع ؟ حالا که از دیار عاشقان آزاد می آیی واگو آیا پرواز یک کبوتر چاهی از برج های کلیساهای ناپل زیباتر است یا ساقهای ترسانی که چون کفتر سفید نیم بسمل از میان ماشین ها فرار می کند از قبح خنده های مسلسل ؟ بگو بگو از طره های تابدار ونوس بیشتر خوشت آمد یا گیسوی هراسانی د پسکوچه ها که مثل آتشی از گوشه ای گل می کند و در نفسی دود می شود به هوا تا در گوشه ی دگری برافروزد سر به هوا ؟ بگذار باری تو خواهی آمد حالا که آمده ای و نومیدی کنار سرایت سنگی برای نشستن پیدا خواهی کرد ,منوچهر آتشی,به مسافر دور رفته,حادثه در بامداد زیباست این عبور این خواب سایه خیز که در نیمروزی طولانی بر ما نازل شد زیباست زیباست این عبور اگر به صدای هوش از خواب بر نخیزیم کنار بیشه دشنام ,منوچهر آتشی,ترانه,حادثه در بامداد پرنده مانده و این خیزران و تاباتاب خوابی که کامل نمی شود نمی نگرد به فراز آبی ها آبی ها خوابی که به خاطر نمی آید و با جوباره ای نازک به بیشه های تاریک می رود گهواره اش همین جاست و گورش این جا که زاده شد در آفاق تیر کمانی کوچک این جا که بر آشیانه خوابید و فرزند زاد در قلمرو مار و لحظه ی دگر بر شانه ی مورچگان که تشییع شود باران خواهد بارید و گوشه ای از آسمان آبی خواهد شد ,منوچهر آتشی,تشییع,حادثه در بامداد بی اعتنا چنین چنگیزی پا درمیان خواب قومی نمی گذارد این داستان شب های روزگاران را کوتاه کرده است آن سان که خواب ما را این گونه ناروا به درازا کشاند اما پادافرهی چنین خودمانیم کی دیده و شنیده جایی قبیله ای این گونه رام در چشم های بنگی سردار پیر خویش بخوابد بی آن که خواب دلقک شهرش را تعبیر کرده باشد ؟ تعبیر نه که هرگز باور نکرده ایم بی اعتنا چنین کهپاره ای در کوره راهی بی برگشت افتاده باشد امروز ,منوچهر آتشی,تعبیر خواب دلقک شهر,حادثه در بامداد جنگاوری نهان ستیز و سخن ابزار است شعر از بهار و گل سرخ می گوید میان گل سرخ بر صندلی سرخ بنشانیدش دیوانش را بر زانوانش بگذارید اینک ورق بزنید برگ به برگ دفتر زخمش را با پنجه ی نمک تا شعرهای سرخ بخواند به عربده و واژه ی نهایی تاریک را مکرر کند بی اعتناست ؟ پس در کتابخانه اش بنشانیدش و شعله بر فتیله ی جانش بگذارید باشد که این چنین یک سر کتابخانه های جهان به رنگ آتش و گل سرخ شوند ,منوچهر آتشی,تمشیت,حادثه در بامداد نه آفتاب حادثه است نه روز که چیز ها را با پوست قدیمیشان در نور می گذارد تنها شبی مجال داریم همین خسوف سرد طولانی که جازهای بومی مان را از خواب دودناک مطبخ ها بیدار کرده است تا چیز ها و خود را در واژه وارهای تاریکی برخیزانیم که از هراس باستانی مان پر می کشند و از چاهسار کابوس های هر شبمان آب می خورند نه آفتاب و نه صبح تنها ظلمت چراغ های پنهانش را دارد چراغ هایی دخیره ی پایان کهکشان ,منوچهر آتشی,تنها همین خسوف,حادثه در بامداد اگر بر نیاید شمایل تو کنار این اندوه خنجر خواهد رویید ثعلب ها گل های گورستانند از میهمانی آن ها می آیم رنج در سبزینه هم جا خوش می کند درد در کاکتوس و زرخم بر نیزه هم گل می دهد به تماشا که بیایی اما همین تشویش در استخوان هایت آشیانه خواهد گرفت کسی به زمستان دسته بنفشه ای نداده بود نه ساقه ی نرگسی همان شاخه ی مورد بود کنار آینه ی عروس و خاک خیس خورده ی کور و بوته های ثعلب که سال دیگر خواهند آمد اگر بر نیاید شمایل تو کنار این بغض آتش خواهد جوشید ثعلب ها به آتش زیر خاکستر بیشتر می مانند تا خنجر در غلاف سبز چرمینه سخن سبزینه و مهر بی هوده است کسی درخت ها را به باغبان آتش فروخته است تا زمین همیشه قلمرو و ثعلب ها باشد اگر شمایل تو نیاید نخستین جبهه کنار همین گورها گشوده خواهد شد سیاووش آنک پیشاپیش مردگان جوان بر اسب سیاه به جوشن آتش ایستاده است ,منوچهر آتشی,ثعلب ها و سیاووش,حادثه در بامداد ایمن ترین پرنده آشیانه به خودی فرسوده دارد پشت خاکریزی بیهوده دور و فراموش جنگی بی حکایت از سرباز مرده در آن سال ها اسکلتی مانده در مهتاب سفیدتر از مرگ با شقایقی دمیده از خم دنده ها که ترنمی سرخ را تا سپیده دمان می وزاند در فضا و نگاهی تاریک از جمجمه که از آن به رعشه می افتد بدر سرنیزه ای پوسیده در پنجه های مردد که اشاره به سمت رو در رو دارد به سمت سینه ای که نیست و خود فرسوده فراتر از جمجمه افتاده و جفتی پرنده ی جوان سپیده دمان پر می کشند از آن و دره را به جنجال می آرایند ,منوچهر آتشی,جنگ و پرنده,حادثه در بامداد پنهان به نیزار آسمان گلی دمیده غایب چشمانمان همین که گنجشکان امان بریده اند از سبزینه همین که فراموش کرده سدر بزرگ سکون درختیش را و مضطرب شده ناگاه کشف دل آدمی وارش را در پیش گنجشکان همین که من دور از تو در کنار تو هستم پیش از سپیده دم و گل های شب گشا پارس می کنند به سمت ماه پنهان به نیزار خدا گل دمیده غایب چشمانم ما ,منوچهر آتشی,حادثه در بامداد,حادثه در بامداد نه دور ماندن از زمین میسرمان است نه دیر ماندن از زمان اما شگفتا ! بشارت رستگاری را در اتفاق این دو واقعه جار می زنند این هم حکایتی است هم این که بیداری پاداش رویا باشد نه کیفر آن و تو ناگاه دریابی که به کاخ خواب ها سلطنت زخم را چاکری می کنی حکایت دیگر است چندان حکایتی هم نیست جز این که این میهمانسرای بی شکوه را به روان بیمار آواره ای اجاره داده اند که خودش دارد مهمان ناگزیر را بر دگان خویش بداند نه بیشتر این هم حکایتی نیست نه دروازه های آراسته به نیزه و جمجه نه آب به جرعه نه هوای به جیره اما خواب تلخ است خواب با شمشیر زیر پوست و شمشیری آویزان فراز دو چشم چشمی که باید ببیند آن چه نباید هرگز ببیند را و این حتما حکایتی است ,منوچهر آتشی,حکایتی است,حادثه در بامداد 1- تولد ناگاه باغ سکوت می کند از حضور سپیده ی جوشان از ابر گل سرخ باز می شود خدنگ شبنمی از کمانه ی گلبرگ رها نشده گم می کند در اغتشاش گمان سمت آفتاب را و باز می گردد و ناچار می ایستد در ناله ای که شکل واژه ی نوزایی است میان هوا و گلبرگ مارال ! تو تصویر بی قرار آبی در نازکای گلبرگ یا انعکاس لرزان گلبرگی ر آب بی قرار ؟ پس ‌آسمان چرا از چشم های بسته ی تو آبی بر می دارد و خانه در مهاجمه ی شور و شادی و بیم مسیر عاقل خود را گم کرده است 2- زائر ستاره بر نیامده است رویای مژده بار دوشم برفی بر شانه ی برهنه ی آفتاب بود تمام این سفر سخت تا این چکاد برفین را دنبال باد آمده ام دنبال آب هایی ه چشمه در عطشی کور داشته اند ستاره بر نیامده گریوه از نشان عبور بی خبر است تالاب ها تاریک و خالیند و تنگه خاطره ی زنگ را به خاطر ندارد به لوح زبرجد هم جز این کلام فرسوده از آن همه نوشته ی موعود چیزی نمانده است باید دوباره برگردی آری همیشه برگشت برگشتنی دوباره و صدباره و خواب دیدن از نو از نو ستاره ای که فرا می دمد از غرب آسمان یا آسمان مغرب و جای آفتاب فرتوت را میگیرد 3- بازگشت زائر بیهوده بود رویایم بر می گردم تا بر گریوه ها نشانه ی برگشت را مضاعف کنم در تنگه پژواک دور زوزه ی گرگی بازم می دارد اندیشه می کنم : این هم پژواک پوک خواب فراموشی است که در گلوی اعصار سنگ منجمد شده است دیگر نه گرگ نه ستاره نه نومیدی حتی 4- ترجیع در خشکرود حاشیه ی شهر راهبه ای کور و کر چراغ لامسه ی خواب رفته و شامه ی عقیمش را در راه جستجویی مرموز در دخمه ها و اشکفت ها به کار انداخته است در این حوالی چاهی مغاره ای است باید باشد کز آن قرار بوده اختر برخیزد و ماه سرد را دوباره مشتعل بکند و آفتاب فرسوده را خواب برادران ما نتواند دروغ بود 5- ظهور ماهور سبز را طرح شتابناک دخترکی گلپوش چون گردباد رنگینی می پیماید و پروانه ها و بره های گلگوش و زنگوله های شیرین را سمت چراغ های نزدیک هی می کند مارال را ما گاه ماریا هم می خوانیم ,منوچهر آتشی,خواب مجوس,حادثه در بامداد اگر چه دیر نینجامد آن کابوس که بانی از جنس باد شب ها در حواشی مزرعه ی متروک همسایه می چرند با شیهه هایی از جنس نور و گرده ها و گرد نانی از خطوط نازک نورانی اما پندار نخ نمایی از ماجرا در ذهن خسته ی من مانده است و اتفاقی که شاید می افتاد هر شب صدای پچ پچ اشباحی از سایه سار چپرها می آید اشباحی از جنس کاه و کلور انگار ه طرح توطئه ای گنگ را با خود واگویه می کنند در بامداد اما غیر از شغال گری نیم سیر سفره ی کم مایه ام ترسان نیش نور به دخمه های ماهور رم می کند چیزی به چشم نمی آید می گوید : شاید این نیز خواب دیدنی از خوابی از یاد رفته باشد از اتفاقی که شاید به روزگار دور افتاده است به روزگاری که سبانی جنس تاختوارگی و یال و فربهی و مردانی از جنس دست و تیغ و خرد در بوته های مزرعه ی معمور و سایه سار خرم پرچین ها می مانده اند و توطئه می کرده اند بر طرح یک شبیخون با اشتیاق فتحی بر حجره های برج جوانی می گویم : نه این فسانه نیست و خواب هم نباید باشد من خود به چشم خویش هر شب این اسب های بادی را می بینم با گرده ها و گرد نانی از خطوط مورب نورانی نیز گوش خویش پچ پچ مردان کاهی را از سایه سار پرچین ها می شنوم و حیرتا ! هم اینک می بینم دامان سبز زن هایی را از جنس آب و هوس که در نشیب نهر کهن جاری اند و اسب های بادی را که ناگاه شیهه می کشند شیهه ای از جنس خون و حنجره و پهلوانان کاهی را ناگاه تیغ و سنگ و غرور که هی می شوند سمت سیاه باروری بی دندان شاید این خواب نیز طرحی از خوابی در خوابی می گوید باروری پیر بی دندان اما آوار یا سنگسار نمی دانم ,منوچهر آتشی,خوابی در خواب,حادثه در بامداد مردگان چنان وانمانده پشت سرم تا نشنوم به پوست سوگسرود تبارم را هنوز در آشیان شروه به سر می برم آنک درخت به درخت فاخته های نخلستان یکی شلیل می کشد از ژرفا کوکو ؟ و دیگیر پژواک می دهد صدای او را از ژرفای دیگر کوکو ؟ کوکو ؟ چنان وانمانده اید پشت سرم مردگان جوان در دام شروه های شما به سر می برم شلیل کشان آینده هم از روبرو که بیایید می بینمتان شلیل کشان کجا رفتند آن رعنا جوانان کجا رفتند آن پاکزه جانان یکی از وادی محشر نیامد که تا با ما بگوید حال ایشان از روبرو که بیاید هم از بزم همسرایی سرنا و نی انبان کمند شروه می اندازید بر کنگره ی ستاره و پندار و کبک پر می کشد و پرستو نماز می شکند حضور سوگوارتان را چنان دور نمانده اید پشت سرم که نشنوم خروش موریانه ی سقف ایمان استوارتان را فاخته به فاخته شلیل می کشم و می پرسم نشان آن به قهر رفته برادر را از بانگ بازگشته ی خود از کوه کوکو ؟ کوکو ؟ کوکو ؟ ,منوچهر آتشی,در صدای فاخته,حادثه در بامداد 1 بر من خروس را منت نیست نه موذنان کودکی را پیش از گنجشکان و پیش از سپیده بر می خیزم تا ناشتا فراهم آرم آفتاب را یک سینی پر شبنم یک روز غبار یک استکان تخیل با شیر و قهوه ی رویا و یک کهکشان شیری فکر وقتی خروس می خواند من چای اولم را نوشیده ام سیگار اولم را گل کرده ام و سطر ناب نخستینم را مصراع اولین وقتی کلید جادو چرخید در قفل روح آزادی برگ خنیای جان و ماده آغاز می شود صدها هزار یاخته ی پیر زیر فشار حس تبخیر می شوند گل می دهد بدن جان آبیار می شودش صدها هزار یاخته ی نو هجوم می آورند و خاکریزها را اشغال می کنند نور و نوا فواره می زنند از دل سنگرها وقتی کلید چرخید و باز شد بدن و روح منفجر شد در گرگ و میش ذهن دیگر نه بامدادی داریم نه شامگاه دیگر نه نیمروزی داریم نه نیم شب خط مدرج و مستقیم زمان به هیات هضلولی ساعات و لحظه ها و شبانه روز را در هم می آمیزد و روز و شب امروز و دی امسال و پار و فردا و قرن ها در بیضی یگانه ای کانون به هم تعارف خواهند کرد و آفتاب یک جام شیر گرم جمل می نوشد یک بافه نور در طویله ی ثور می اندازد و جرعه ای شرنگ به عقرب می بخشد پیوسته نیز بر عدالت میزان است منجوق به زنان عشایر و نقل کهکشانی به کودکان و آب آسمانی در کاسه ی سفال جذامی ها می ریزد و کندوی غزل را سرشار می کند از عسل گرم حس در گرگ و میش ذهن هذیان پرت بوالحسنی عقل سلیم ارسطویی است و نعره های کافوری حلاج ایمان محض مصطفوی در گرگ و میش ذهن فرزند سام نوح نیما را در دره های کنعان می گرداند و دختران سلیمان پادشاه با کودکان وحشی من موش و گربه می بازند در سایه سار گزدان در گرگ و میش ذهن هندسه شعر ترسیم کامل حلزونی دارد و هیچ خطی هرگز آن قدر راست نیست که روزی در نقطه ای گره نخورد هر دو انتهاش مانند تار زلف تو در زیر گردن من در گرگ و میش صبح 2 در گرگ و میش ذهن روز از کرانه های مغرب بر می آید و آفتاب در مطلع رفیعش می خوابد تا سایه های جادو سحر غریب خود را بازی کنند و سایه های جادو از باد زاده می شوند بی بال در فضا حرکت می کنند اریب از پلکان ابر پایین می آیند در رسیمان سست هوا چنگ می زنند و تاب می خورند افق تا افق و تاب می خورند شفق تا فلق و تاب می خورند فلق تا شفق بر آبهای نقره فرود می آیند رقصان خود را به موج می سپرند و سپس در نیمه راه از موجی بر موج پس رونده سوار می شوند و باز در فاصله ی دو موج موازی سرمست می شتابند و دیوانه وار رقص می آغازند در فرصت نهایی باید زمینیان را مسحور خود کنیم تا دل به رقص جادوی ما خوش کنند تا سر به سحر بابلی ما بسپارند و رنج کار و گرسنگی را روی دفینه های خداداده خاطر به کار خواجه ی ما خوش کنند دنیا نیرزد ... ای دوست تسلیم پیش آمده باش و خوش ! دنیا جهنم توست دنیا زندان توست خاطر به حرف دلقک خود مسپار بیهوده سر مکوب به دیوار رزق تو از ازل شده تعیین دیگر چه غم اگر و دلقک از فراز موجی قد می کشد تسخر زنان و می خواند تعیین ولی نه تامین تعیین بلی ولی همیشه کم در گرگ و میش ذهن از باد زاده می شوند بی بال در فضا حرکت می کنند بر آبهای گلگون می رقصند و آفتاب را همیشه به تلبیس و سحر بر تخت زرنشانش خوابیده می طلبند پشت کوه های سیاه در گرگ و میش ذهن در گرگ و میش صبحدم اما خورشید مژگان نورافشانش را وا می کند از هم و بادهای جادو را در می پیچاند و گله های سامری چون برگ های خشک از پلکان موج فرو می خزند و پرشتاب در قیف بی ترحم گرداب می روند دلقک پیام آخرش را در نیمه راه بازگشت ندا می دهد فرصت غنیمت است تعیین شده است بلی تعیین ولی نه تامین 3 در گرگ و میش ذهن می آیی انگار از مسافرت قهر برگشته ای آن گونه سر به زیر و آرام گیسو سپرده به باد و عاطفه دلشوره ای که نفرت و خودخواهی را مسموم کرده خود بی خیال و چاک زانو نمی جهاند بالا غمگین و شرسمار می آیی سیما به سایه روشن لبخند مانند لاله ای که رو به سپیده دم آهسته می خرامد بالا از سنگ و پلک ها هنوزش خواب آلود در گرگ و میش صبح می آیی ابهام خواب و خاطره با توست با چشم ها و لب ها با گونه ها و گیسو انگار شرمسار و پشیمان باشی اما از انحنای تهی گاهت خطی است منحنی که تا تلاطم قلب و التهاب شقیقه ادامه دارد و ترجمان گستاخی بدیعی است که هر چند هم پشیمان رفته ای از آمدن پشیمان نیستی در گرگ و میش صبح سرخای لاله واره ی اندامت شکل جهان واقعی است که از مه غلیظ سحرگاهی بیرون آید تا آفتاب را در برکه های منتظر ریگ و بال پرستو به بر بکشد مانند روم مغروری بعد از پیروزی حتی بعد از شکست و تسلیم ,منوچهر آتشی,در گرگ و میش ذهن,حادثه در بامداد دریا دیگر نه مرمر و یشم است نه خوابگاه پریان مروارید قایقی می رود بی سرنشین و محموله ای می برد کمی نورانی تا به ساکنان کمی مومن تر آن سوی آبها بفروشد قایقی می آید به لنگرگاه متروک می خزد تا محموله های بی نور قاچاقش را تحویل دهد دریا دیگر نه مرمر و یشم است نه خاستگاه پریان مروارید دریا دریای تاریک قایق های بی سرنشین است قایق هایی که ویروس زار می آورند از آن سو و مرده های دیوانه می برند از این سو ,منوچهر آتشی,دریا دیگر,حادثه در بامداد میان انتظار و حضور گلی گذاشته ام گل میان انتظار و حضور دستمال کوچک سرخی است افتاده در گذرگاه از کی ؟ برای کی / کی رفته است از این گذر متروک کی خواهد آمد از متروک دور ؟ میان دو حنجره دو سکوت گلی گذاشته ام گلی گذاشته ام میان دو آیا ؟ ,منوچهر آتشی,دستمال کوچک,حادثه در بامداد بیا به لحظه های خاکی خودمان برگردیم به جرعه ی گس چای صبح در انتهای گردنه ی کابوس هنوز که هنوز است در عرض جنگل فلز و نفت طول فرارهای کودکیم را می جویم عکس خدنگ شاهینی در چار راه آویخته فراز چراغهای چشمک زن تا سرعت جت نوسازی از شرکت نوپایی را نشان بدهد تصویر یوزپلنگی در تاخت تبلیغ می کند جاگوار را در سال دو هزار بیا به لحظه های کوهی خودمان برگردیم به ناشتایی نان گرم در آغوز بز کوهی در سایه سار دره های کبود که شعله های آتش یاغی ها مشبکشان کرده بود حال آدم به هم می خورد آخر از نیمه های ساندویچ و ته مانده ی غذا که عق می زنند آخر شب رستوران های دنیا در سطل ها درغیبت نگاه گرسنه ی افریقا از لاشه های چلانده ی ایدز لای زباله ها هنوز که هنوز است دلم می خواهد سپیده دم از صدای گنجشکان برخیزم و از فراز پرچین ترا ببینم در کوچه ی روستا دامن کشان و نور افشان پشت غبار نازک بزغاله ها از پشت این مشبک فلزی هنوز که هنوز است به خاطره ی دور گردان می اندیشم و پای شمایل سدر سوگند می خورم که اسب زیباتر است از لوکوموتیو و یوزپلنگ همین دره های بیمار هنوز تندتر می دود از جاگوار بیا به لحظه های وحشی خودمان برگردیم به جرعه های گس گرم چای به بانگ بی امان گنجشکان و ضیط صوت زنده ی قلیان مادربزرگ که از تمام گیتارها و خواننده های فلزی زیباتر می خواند ,منوچهر آتشی,دلتنگی,حادثه در بامداد اگر این پرده گلدار کهنه را پس بزنم هر آنچه ببینم بیزارم خواهد کرد اگر کنارش بزنم نمی دانم چرا اما می دانم که کوه فرو خواهد ریخت روی رویاهایم و آب ترانه هایم را در حنجره ام خاموش خواهد کرد اگر کنارش بزنم بید مجنون تاریک چهره از وحشت خواهد پوشاند و بادام بنان این حرامیان دوباره سرازیر شده از نشیب یک سر به اتاقم خواهند آمد و به سمت تپش هایم سرازیر خواهند شد نه ! کنارش نمی زنم این بار خواهم گذاشت خیال ها با کاغذها بازی کنند و فکر پیاپی هی سیگار دود کند و حرامیان خسته همچنان به سراشیب تند بپوسند ,منوچهر آتشی,دو سوی پرده,حادثه در بامداد 1 به دندان هفت گرگ دریده شدم و چون سگان نجات به خوردنم یله گشتند به خنجر بلند چوپان سر بریده شدم 2 صیاد و صید در تک و پو بودند سمت غروب و شب که در رسید ماه بلند گردن آهو بود که در محاق تیغه ی خنجر تاریک ماند ,منوچهر آتشی,دو طرح,حادثه در بامداد ایمن از تهاجم دشنام و سنگ بی خیال گزمه و گزند دیوانه ای در کوچه های شهر می گردد قفسی است شهر از باران در دست آسمان باران آن سوی تر رباطی مهجور که فرو می تراود از خویش و به چشم زدنی مکرر می کند ویرانه ی باستانی خود را قفسی است باران در دست آسمان تماشاچی تنهایش دیوانه ای است و پسنگاهان که فرود می آیند به هوای آغل گوسفندان و انسان دیوانه نیلوفری است که بالا می رود از درخت شب ,منوچهر آتشی,دیوانه,حادثه در بامداد سگ را تنها برای گدایان و یاغی ها می بندند زیرا که بوی ارباب ها همیشه یکی است و آشنا از پلکان مداین فرود می آیم نانی نخواسته بودم تنها فروغ فسفری عدل فراز سردر ایوان چشمان زودباورم را فریفته بود و بر کنار دجله آرام و تلخکام قدم می زنم تنها الاغ های فرتوت تن به سللسه ی عدل می سایند تا خارش جرب را لختی فرو نشانند و آنگاه کنج طویله ای و بافه قصیلی روح فقیر آنها را کافی است سگ را تنها برای گدایان و یاغی ها از بند می گشایند وقتی که سنگ را البته بسته باشند زیرا که بوی ارباب ها و الاغ ها همیشه یکی است و آشنای مشام سگ ,منوچهر آتشی,زنجیر عدل و سگ ها,حادثه در بامداد جدا که شدیم به ساعت ماسه ای نیمه زمین به شیشه ی تاریک بود و آن که در آن بالا سایه ی دراز تنهایش بر شن زار از سامان می گذشت تو بودی یا من نمی دانم زنی سراسیمه ی رویای خود از هر اشکوب ظلمت که فرو افتاد سردابهای تیره تر در انتظارش بود به قاف فروردین که رسیدم در آیینه ی سیاه جوانی ام را دیدم سرگرم نیم تاج مقوایی و شمعدانهای فرسوده کجا جا مانده بودم در آن لباس سفید که ناهمرنگ بخت و باور خود بود ؟ بی تو این نیمه ی روشن رانمی خوابم با این سایه ی دراز و تنها که می رود از من نومیدتر و خسته تر از جان گران پایم اگر بازآیی راز جستحجوی ترا فاش خواهم کرد و خواهم خواند ای طاووس ! تو خویش را در پر خویش گم کرده ای و پر خویش را در چمن خوابها و در آینه ی تاریک جز وهم باز نخواهی یافت دریغا زنی سراسیمه ی خواب ها به کسوت عروس گریزان از حجله به کودکی ام که رسیدم عروس را گم کردم و چون به جستجوی هر دو بر آمدم از هر دو دور شدم بر این اشکوب معلق اکنون ... دریغا به ساعت ماسه ای بود که از هم جدا شدیم و تمامی زمین به شیشه ی تاریک بود ,منوچهر آتشی,زنی سراسیمه ی رویاها,حادثه در بامداد سایه پروانه ای کنار فاخته پر می زند بر چینه دان ناپیدا بنفش پر سینه میراث بامدادی خورشید های منقرض است با چشمهای رموک ترسان چه می تواند یافت این مسافر از فصل های متروک شعر آمده ؟ درخت های نارنج قیلوله ی نیمروزی تابستان را از بخار های رویا فرا می روند درختی نیست نارنجی نیست تنها سایه ی پروانه ای پیشاپیش منقاری ترسان می چرخد و چاه های دور به کفتر بی جفتی می اندیشند که میل سرو و گنبد ندارند ,منوچهر آتشی,سایه پروانه,حادثه در بامداد آن را به نام من کن گنج سیاه سوزان را مگذار سحر ماه برافسایدش آن را به نام من باش تا نسل تابناکی از آتش کهسارهای تاریک را از نو به سایه روشن تشویش انداید و خواب شهر اخته به گردابی از افعی آمیزد از نسل یاغیان قدیمی دارم به فتح باغ تو می آ’م بر بام شو خورشید را به دامن پنهان کن و ماه را کنار پنجره گردن بزن و شمع را بکش شب را به نام من باش آن را به خواب من بخش وان آبدار ژرف عقیقش را مگذار زهر افعی خاکسترش کند گیسو میان پنجره بگذار دارم به فتح خواب تو می آیم ,منوچهر آتشی,سرود راهزن پیر,حادثه در بامداد كالاش چشم كاروانی آمده از كرمان چاووشخوان قافله مردی است بی دهان و بادها حكایت او را از تارهای صوتی بر می دارند بر پودهای گریه می اندازند و شال بی قرار آوازی به اهتزاز در می آید تنها نه چشم ها و دهانها تلف شدند دیدن هزار بار بیش و گفتن هزار بار بیشتر این است كه دیگر نمانده شاهد گویایی از برج های چشم از چاه های سكوت این برجهای واژگون صدا وز خاك های دهان ها تنها نه چشم ها گل ها و گونه ها و تماشا هم تلف شدند این است كه شنیدن هرگز نمی رسد به ركاب دیدن به شهر ماكوران كالاش چشم كاروانی آمده از كرمان و حدقه های دلاور می جوید تا چشم هایی روشن در آن ها بگذارد كه تاب بیاورند تماشای بازی نابكاری را كه صد هزار كرمان با صد هزار چشم و دهان و گوش طاقت نخواهد آورد یك لمحه دیدنش را یك لحظه گفتنش را حتی شنیدنش را ,منوچهر آتشی,شاهدان غایب,حادثه در بامداد می شناسمت و نمی شناسمت می دانمت و نمی بینمت خلاف بو سعید می بینمت و نمی دانمت خلاف بو سینا چه بدانم کجا نشسته ای اکنون ؟ بر تفر قایقی که متاع ممنوع می برد یا در فلس سرخ ماهی مفقودی که تف شده از کام کوسه ای ؟ در صدفی نبسته اوتاده پیش پای خرسنگی تاریک که قوز کرده روبروی دریا در انتظار قایقی که نخواهد آمد ؟ هستی و نیستی مثل هوا مثلا اما ها آن جا که نیستی احساست توانم کرد در دخمه ها و سرداب ها و ... همان جا ها جوشن اسندیار و تیر دو شاخ تهمتنی؟ تن جوان سهرابی ؟ یا موی بی قرار سیاوش ؟ اما تنها در چشم خونفشان اسفندیار یاپهلوی برادر بدخواه یا تشت لب به لب از خون در بارگاه افراسیابت توانم یافت در نخوات شراب جوش یزید اما آشکاراتری تا گردن بریده ی نوه ی پیغمبر می دانمت اما نمی بینمت ی بینمت اما نمی دانمت مثل سراب و آب فقط به دانش عطش گردن می هلی انگار این نبودن توست که بودنت را برابر اوهامم عریان می کند ,منوچهر آتشی,شعر بی نام,حادثه در بامداد اکنون اگر ننویسم از شقایق نورسته ای درایندهانه ی پل فردا شاید بسیار دیر باشد امروز اگر نگویم آن ستاره ی ناپیدا چه رازناک دمساز یاس برکه ی نزدیک است فردا شاید بسیار دیر باشد مدام و مدام به سنگ پرتاب شده ای فکر می کنم که می رود که به گنجشک فرود آمدن بیاموزد اکنون اگر بر این شقایق نورسته اسرار این دهان هیولا را نگشایم امشب چه دسته گلی بدهم به آبهای کابوس خود ؟ ,منوچهر آتشی,شقایق و پل,حادثه در بامداد چه بگویم چگونه بگویم بر خاکی که سم ها نوبت به سکون نمی دهند و عشق کبوتر تنهایی است دور افتاده از چاهسار خود چه ببینم چگونه ببینم در آسمانی که آبی درخت منقرضی است و ماه چکاوک بیرنگی به حاشیه ی آفاق آویخته به سقف بلوری آوازش چه بخوانم چگونه بخوانم به هروله بازاری که صدا فرصتی به سکوت نمی دهد و قناری حافظه ای است از جنس قفس ,منوچهر آتشی,صدا و سکوت,حادثه در بامداد كجا و كی كنار واژه های كه بنشانمت منوچهری حافظ یا نیما ؟ بگو كنار واژه های كه بگذارم تا زیباتر بنشینی در شعر آن جا ؟ آن جا با واژه های منوچهری باید بر كوه هه ی شتری سرخ موی بنشینی یا ترك اسب كرندی پشت سرم تا خرگاه به خرگاه بگردانمت تا بعد لمحه ای كنارم بنشینی به دلخواه بر كرسی جهاز ی جل جماز یا نمد زینی این سو تر با واژه های حافظ اما باید به رسم خراباتیان با آسمان در آویزم یا دست كم ماه و زیر سروی تنها بنشینم و تماشایت كنم به هودج آه ولی با نیما می توانیم كمی قدم بزنیم در امتدا ماخ اولا به راستی ای زیبا در بارگاه كی زیباتری كی و كجا ؟ شتر كه هیچ نه بر ترك اسب آرامم نه در كجاوه ماه نه آه نه آسمان نه خرابات نه بر كرانه ی ماخ اولا حتی پیكان دست دومی و جاجیمی دشتستانی همان كه مادربزرگت بافت در حوالی زعفران زار قائنات ما را بس مگر همیشه نمی گفتی به گویش دشتستانی كه تو نرخ زعفران را بالا ببر كه نرخ بوس دختر و نرخ زعفرونه ؟ شباش! اما بر پرزهای همین جاجیم و صندلی چرب همان پیكان هم بوی شعر جاهلی با تست بوی شیر گرم شتر هم عطر آسمانی قرآن از اولین هجای تكبیر بر شانه شكسته ی هبل مانند مارمست گم كرده جفت هم پیچ و تاب شهوانی ماخ اولا هم زنگ شروه های فایز هم رنگ زعفران خوشبوی قاینات كنار واژه های كی و كجا را بگذار بگذار و بگذر اینك ترا پهلوی شكل گربه ی جغرافیای ایران خواهم گذاشت پهلوی جسم ایران تا بوی كوه و دشت بگیری بوی خلیج فارس و دریاچه ی بزرگ خزر بوی قباد و كیلكا تا بوی گل بگیری و گل تا بوی سرخ گل سرخ بگیری رویده از گل سرخ گلسرخی ها تا بوی عشق بگیری و اعتراض در واژه نه تو را در آینه های كوچك هر روزه ی زنان ساده می گذارم تا هر بامداد دیده شوی هر جا در هر كس ترا در انحناهای آرام و تند تحریر ها ایرانی خواهم نشاند تحریر های مخملی صدای بنان از گلوی شجریان تا شنیده شوی هر صبح و عصر در خانه ها تاكسی ها باغ ها همه جا تو را در گلدان كوچكمان بر ایوان خواهم كاشت ترا در چشم های همیشه بیدار منوچهر آتشی خواهم كاشت تو میهن منی عشق یعنی میهن تو را در ایران نه ! ایران را در تو خواهم نگاشت ,منوچهر آتشی,عشق یعنی,حادثه در بامداد هلو ! ها ؟ صدا نمی رسد ؟ گفتی هنوز دوستت دا ... هلو بی فایده است صدا نمی رسد شاید که سیم ها هم سرما خورده اند شاید که موریانه ها ی نو احشای کامپیوترها را جویده اند هلو ! هلو ! ها ؟ گفتی که صدا نمی رسد و صدا که نمی رسد حس هم از کار می افتد واژه طنین ندارد دیگر که بیاشوبد رگ ها را ما نیستیم دیگر این ماشین ها هستند که حرف می زنند با هم با تق و توق شاسی ها ما نیستیم که گپ می زنیم ما گپ نمی زنیم دیگر Gap در میان ما مغاکی است ویل و هایهوی بیرون هم پژواک هیچ اتفاق مهمی نیست هلهو !‌هلو !‌ ها ؟ گفتی که هنوز دوستم دا ... ؟ بی فایده است صدا نمی رسد ,منوچهر آتشی,غزل مکالمه 3,حادثه در بامداد آن ها که ریشه های رودخانه را می دانند و درخت هزار شاخه ی دلتا را همیشه از کناره ی نیزاری می روند که در میانه ی آن در نا مجسمه ی هجرت است و خواب غزال در سبلت پلنگ بخار می شود تو با زبانه های ‌آتش برقص و شعله ارمغان خواهران علف کن ما آب را دامن می زنیم و آب آفتاب را همین گونه مضاعف می شود لبخند نه اخم و چون به ستوه آمدیم از سرسبزی بهار گل زردی از تابستان می گیریم و شقایق سرخی از نیش خار به سرانگشتان پاییز واژهی پدراست شلاق و ... هیچ زمستان رویای جانور قطبی است بهار نوزاد مقدر است و عزیزترین فرزند تو جنگلها و بادها را هیزمکش حریق کن ما بر گرفته رخ از لهیب به تماشای خواب کودک نشسته ایم ,منوچهر آتشی,فرصت,حادثه در بامداد 1- بانوی بیهنگام می آید و می نشیند و دستور می دهد که بشنود بانو !‌ به کشف آمده ای یا فتح ؟ این سرزمین کوچک پیوسته انتظار سم سوارانی داشته با ضریب همین گام های سرخوش تو این سرزمین کوچک از دیرباز عادت به فتح شدن داشته بانوی بی هنگام از سرود و ترانه می گوید و می آشوبد مژگانش و گریه اش به نعره ی نرگس می ماند در شعر شوخ حافظ بانو این گریه را تمامی گل ها دارند وقتی نسیم نی لبکش را با قطره های باران صبح کوک می کند بانوی بی هنگام به شعرهای تلخ تری چشم دارد و شورخند زنان برمیخیزد و خنده اش به شیهه ی گل های شیپوری می ماند در شعرهای من و دور می شود بانو این سرزمین کوچک از دیرباز عادت به دور شدن ها دارد با رپ رپ سم اسبانی که دور می شوند و غنیمت ها را بر ترک می برند با ضریب همین گام های سرخوش تو 2- بانوی بی هنگام از آبهای عصر می آید با گیسوان خیس و اندامی از روح تلخ زیتون زاران بانو تو روح رود بارانی یا جان شریف باران کز بیشه های واهمه می آیی و آبگین شرم می شکنی بر ایوان بانوی بی هنگام از ستر خیس باران در می آید و خرده آبگینه ی شرمش را بر می چیند از ایوان و بانگ می زند به خالی خوابم شعری بخوان شعری که با هلاهل جوشانش خون بترکاند از مفاصل اوهام بانوی تلخ !‌ بانوی بی هنگام در این قفس چه می کنی در این رواق کوچک کهنه دراین صدف که طاقت آن در شاهوار ندارد چه می کنی رو در طلوع نیزاران بگذار با آفتاب یکی شو 3- بانوی بی هنگام به قایق گل می آید لبخندت دهانت لبخند ابروانت لبخند انحناهایت لبخند و دست هایت که مثل بال های سفید کبوتر وا می شوند و بر هم می اوفتند لبخند می زنند بانوی دیر بانوی بی هنگام غروب نزدیک است و سایه های بنفش به سمت هیچ حرکت می کنند و من این سوی نهر گریان سنگ افتاده ام پرنده ی تیر خورده ی از یاد رفته و خنده های تو به قایق گل می آیند و می گذرند ,منوچهر آتشی,فصل بانوی بی هنگام,حادثه در بامداد ناگهان درختان پارکهای وطن تکاوران سبزپوش دشمن شدند و ما محصور میان برگها و ساقه ها که نیزه و زوبین ها مثل نهال های توفان زده پا در گریز و پا در بند ماندیم چه گذشت ؟ افسوس افسوس سایه ی خنگی و جرعه ی آبی سرد و گذاری فارغ از کوچه باغ ها اما اکنون که تمام درختان وطن دمشنند چه بایدمان کرد ؟ آهای ! حاشیه نشینان کتاب ها و اجاق ها ما برای جنگیدن تفنگ نداریم نه برای گفتن دهانی نه برای زیستن سایه ای نه برای مردن گودالی آی ! یای ,منوچهر آتشی,كابوس در پارك,حادثه در بامداد كنار واقعه وقتی كه مرغ دیروز از خواندن ماند از قلب تو قناری نوبالی برخاست در چشم هات نشست و تحریك اشك را یكریز خواند كنار واقعه ابر افتادی وقتی كه واقعه سنگی شد و سنگ ماندی وقتی كه سنگ شراع كشید به بندرهای دیروز امروز در قفای واقعه سرو ایستاده ای سبز و جویبار را می پایی كه پونه ها و سوسن ها را بر شانه می برد به آینه ی فردا ,منوچهر آتشی,كنار واقعه,حادثه در بامداد الف با با تا یا دو ر می فا فرقی ندارد پیوندها خجسته هر چند خسته اند الف با در پارچ فلزی بی رنگ یا دل گرفتن رویین بر میز قهوه خانه ی بین راه از هر کجا که آمده باشی چه از شکار گندم یا قتل عام گوزن ها بر سبزه زار موکتی قرن یک پارچ لبالب نزدیک بوی گرم غذا زیبا زیباست گرچه یک مگس مرده دل آشوب می آورد در آب و بی رواج می کند عطش قصه ها و تعزیه ها را خسته خجسته از هر کجا شروع شود چه اتفاقی چه عمدا پیوندها چه آ چه فا چه تا چه دوباره با چه آفتاب صبح زمستان چه آفتاب عصر بهاری چه نیمروزی تابستان پاییز هم که آوار شود و آب زیر آفتاب جاری و آب زیر برگ های خزانی زیباست حتی اگر که زیبا یهنی چه ؟ باشد حتی اگر گوزنی پیش از رسیدن بو از بالا کنار چشمه در خون خمیده باشد بر خیزران پا یا میش خوان چندم از بیشه درنیامده باشد به آبیاری رستم حتی اگر که رستم خان ی باشد در زابلستانی امروزی چیزی عوض نمیشود از خستگی خجستگی پیوندها پیمان ها آ با دا ن یا دو ر می فا سل لا حتی اگر که حصر نشکسته اشد هنوز به فرمان پیشوا و رو به شرق جاری باشند آبادانی ها آب همچنان آبادانی است نه تهرانی و زیبا و نفت هم که روزگاری زشت بود تمام که شود زیبا خواهد شد و خواب قرن بعد را چراغان دو ر می فا پیوندها خجستگان خسته مثل من و تو دو حرف دور بی معنا که بر دو خط موازی سوار شویم از پنج تا مثل دو کودک نا آشنا سوار قطار بازی ها که اتفاقی از بغل هم عبور کنیم و اتفاقی سر بخوریم وبخوریم به هم : دلنگ وهمین صدا بشود معنای ما : دلنگ دلنگ دلنگ و از کجا بدانیم که تمام اتفاق به خاطر همین معنا و یا تمام معناها به خاطر همین اتفاق نباشد دلنگ دلنگ جلینگ جلینگ آوا سوار آوا دو ر می فا سل لا س سل کلید کدام قفل است که باز نمی کند از تارهای حنجره ی ما آوازهای هزار و اندی سال زندانی را سل لا لالا لا ای نهنگ سنایی که سر کشیدی دریاها را بگو چه معنا دارد معنا ؟ ,منوچهر آتشی,لا لا,حادثه در بامداد برادرم چرا نمیشناسیم ؟ در حیرتم می دانم فرزند مادرمی برادر برادرم و خواهر خواهرم اما نمی شناسم و نمی شناسمت و در حیرتم جانوری گرفتار دور از مامن در قفسی بسیار بزرگ به گذرگاهی میان صداها و چشم های بی عاطفه میان هوس های خام و کودکانی معصوم و ترسان که درس فردای خود را می آموزند رنجاندن و به بند کشاندن را یکی نانی می دهد یکی آتش سیگاری یکی استخوانی و دیگیر لقمه ی زهرآگینی و شلاق که بیرق در اهتزاز این جشن بی امان است تا بیاموزم خویگری را و رقصی را که طبیعتم نیاموخته بود این گونه چه می کنم این جا در این گذرگاه دیوانه کنار برادران دیروزم هم زنجیران امروز و شلاق زنان همیشه ام ؟ و این کودکان معصومی که بکارت خود را در لقمه ی هیجانی خام به من و صاحبان تازیانه به دستم می بازند تا نمره های خوب بگیرند خواهرکم ! بمان این بار می شناسمت با من بمان و بیاموز این را تمامی کوششم این است که نطفه ی مقدس وحش را در خویش پنهان دارم و آن قدر اهلی نشوم که فردا خرگوش ها و بلدرچین ها هم نشناسندم ,منوچهر آتشی,لب گریه ی جانور تبعیدی,حادثه در بامداد بر میخیزم و بی هوا چشم می گردانم تا ببینم گل سرخی را که کنار خوابم بود و دیگر نیست پس ناتمامی هایم را حس می کنم و دور دست ها را می پایم مهی که هراسان انگار بر سینه می برد قربانی عزیزش را تا معبد یخ چه بگویم چگونه تکلم کنم در این طلسم گونه بازگردم به آب های سایه اکنون که در خزیده ام از خواب و به جای گل سرخ کنار رویایم با برگ های خاکستری درخت غریبی می بینم بی سبزینه در شکل پوزخندی که ماه ی ز جنس فلزی خشک سمت شمال سرد بیداریم می تاباند ,منوچهر آتشی,ماه کنار خوابم,حادثه در بامداد نه این دل به آن دل این سنگ به آن سنگ گفت من این شقایق کوچک را دارم تو چه داری ؟ آن سنگ گفت : گنج آن سنگ گفت من بذر آن شقایق را دارم که تو علم اش کرده ای به لاف من هیزم تر جهنم فردا این سنگ گفت : گنج یعنی چه هیزم یعنی چه ؟ این سنگ گفت : اگر هیچ نداشتن گنج است این کوه و سنگسارش دفینه ی دارا و دقیانوس اما ترا از این همه هیچ پنهان ای برهنه پیرهنی کو ؟ این سنگ گفت : من شقایق سرخی دارم که چشم آسمان را نگران کرده است گفتی نگران تو ؟ آن سنگ گفت : نه این آسمان نگران شمع حقیر تو نیست شمعی بالای گور فقیری که تویی این آسمان نگران آتشفشان نهان من است آتشفانی که اگر برآید جهان را چراغانی خواهد کرد چراغانی یا انفجار ؟ این سنگ به آن سنگ گفت : چراغانی که اگر که اگر برآید جهان را تاریک خواهد کرد ؟ پس ای کاش گنج بمانی تا ... هرگز اگر که هیچ نداشتن گنجی است که اگر ای کاش گنجور جاودانه بمانی تا ... هرگز این دل به آن دل این سنگ به آن سنگ گفت من پس گرفتم حرفم را تو گنج بمان همچنان تو گنج بذر شقایق بمان نه آتشفشان تا سنگ گور خویش بمانم من هم با این چراغ کوچک بالای تربتم و این چراغ های کوچک گورستان بهار بی بیم انفجار ,منوچهر آتشی,مناظره ی دو سنگ,حادثه در بامداد نامه به نام تو باز شد اما کبوتر قاصد از بام برنخاست گلی که در غرابت پاییز می شکفد عطری سودایی دارد پیامی از دل شادی خسته از راه دراز کبوتر قاصد اما از بام بر نخاست مگر نه نامه ی تو از نصف النهار دیگری می آید مگر نه تو اکنون در فصل دیگری هستی فصلی که اگر نه بهار پاییز نه نیست و در جوار گل بهی اندامت گل افسرده نخواهد شد هرگز مگر نه تو از آبخوار دیگری می نوشی که چشمه در نهایت خود دریا دارد ؟ کبوتر قاصد اما از بام بر نمی خیزد در انتظار برگی پیغامی ؟ به برگ زرد هلاهلش اشاره دارم برگی همیشه زرد از بهار کاغذی آسمان روز ناه به نام تو در آتش افتاد نومیدی از فراز شعله فرا شد کبوتر قاصد از بام پر کشید ,منوچهر آتشی,نامه,حادثه در بامداد نرم اگر اندیشه می کردم شاید این آفاق گرد آلود داربست تارهای نازک جاجیم باران بود و بهار پنجه های تو بر آنها پودهای سبز و زرد و سرخ می تاباند و به مضرابی شتاب آمیز رشحه ای از خون انگشتان چالاکت بر زمینه می دوید و شاخه ای از ارغوان می بست بلبلی ناگاه پرزنان می آمد و بر شاخه ی گلجوش می نشست و ترا می خواند سبز اگر اندیشه می کردم شاید این گز بوته های شور جنگل سیراب اوجا یا اقاقی بود وینهمه بغض گره خورده بغض سبز تیغدار تلخ در گلوی خشکرود پیر دشتستان نبود سرخ اگر اندیشه می کردم نرم و سبز و سرخ شاید این دریای شور بی قرار هار پهنه ی سرسبز شبدر بود درتپش از باد و همین خورشید نارنجی آویزان ز باغ عصر سیب سرخی می شد و با یک تکان از شاخه می افتاد ژرف اگر اندیه می کردم شاید اینک چاهی از کفتر پرزنان فواره می شد تا هلال نازک کمرنگ و تو دور از من نبودی این همه خورشید این همه فرسنگ ,منوچهر آتشی,نرم و سبز و سرخ,حادثه در بامداد به نون و به نی سوگند که اولی را تا در میان دهان های سرگردان قسمت کنیم دومی را تیغ ستیز با جهان نا ایمن کردیم یکی بود یکی نبود دو خواهر بودند دو دهان سرگردان دو تن لرزان عور رو به روی باد سرد گرسنگی گرمگاه آن ها لب تنور اولی را امیری بود دومی را فقیری یکی بر سمور و آن دیگری لب تنور سمور و سیری عاطفه از اولی ستاند و خاطره هم و بی جواب ماند لابه ی دومی به نون و به نی سوگند لب تنور بماندیم عمری تا نان پر نکشد بی هوا به سفره ی دو نان یا پر نگشاید جان با آخرین رمق ها از تن هامان پلک که زدیم اما نون رفته بود خوشبو و گرم بر سفره ی سمور و دومی ها همچنان لرزان و عور لب تنور یکی بود یکی نبود دو خواهر بودند و یک دهان سرگردان نون که گریخت ما نی را به جفت نی لبکی بستیم و تا سپیده ی رستاخیز خواندیم لب تنور گذشت و شب سمور گذشت ,منوچهر آتشی,نون والقلم,حادثه در بامداد این شعر را به سپیده دم تقدیم می کنم حضوری ساده تر از فلق که در آن خواب از خواب برخاسته است و گرد خودش گل ها را دیده است که از بس که تا سپیده گپ زده اند خسته و خواب آلودند و آب را دیده است که می رود ناهموار تا لاله های دامنه را در آفتاب برخیزاند این شعر را به سپیده دم تقدیم می کنم که صبح را با زلف بورش عبور داده از گریوه ها و گردنه ها بی آن که جانوران بی گاه را دیدار کرده باشد این شعر را به صبح همین امروز تقدیم می کنم به خاطر گل زردی که از میان فلق هدیه کرده است به من ,منوچهر آتشی,هدیه به نور شجاع,حادثه در بامداد چه می کنند اینجا این چهره های دیروز این چشم های دیروز این قلبهای پریشب در فردا ؟ کجا می روند این پاهای فردا در دیروز ؟ چه می کنند این واژه های پرسه با چشم و موی مشکی در خیل واژه های با چشم های سبز و با گیسوان بور ؟ خیال و عشق شانه به شانه نفرت و دل کنار فلز چه می کنند این خنده ها که انگار الان از پستو های دلتنگی آمده اند و در خیابان می گردند ؟ چه می کنند این دلتنگی های خندان میان خندان های دلتنگ ؟ های ! وست وود گذارگاه پاهای مردد عصر در عصرهای محقق جادو وست وود نئون ها و کامپیوتر وست وود واژه های مهاجر در ریشخند لیزر که عشق کول به کول نفرت و دل د کنار فلز در طول تو شتابانند و چه شتابی ! که مثل شتاب ریگ است پیش سیلاب های! وست وود ! من چه می کنم اینجا ؟ اما من می روم که لبخندم را به پستوهای دلتنگی برگردانم و حیرتم را بگذارم از زهر کینه کمی سبکتر شود ,منوچهر آتشی,وست وود,حادثه در بامداد این جای خالی پر نخواهد شد جز با خود این جای خالی با خالی پر خواهد شد دو مرغ بودند این جا که حضور یکی آواز دیگری بود و آواز دیگیر حضور یکی یک مرغ بیش نبود یعنی یک مرغ بیشتر لازم نبود دو آواز بودند اینجا که سکوت یکی طنین دیگری می شد و طنین دیگری سکوت یکی یک آواز بیش نبود یعنی یک آواز بیشتر لازم نبود در پرواز بودند این جا که فرود یکی ارتفاع دیگری می شد و ارتفاع دیگری فرود یکی یک پرواز بیش نبود یعنی یک پرواز بیشتر لازم نبود یک مرغ مانده این جا حالا که حضور خودش آواز دیگری نیست و آواز دیگری حضور خودش یک آواز مانده این جا حالا که سکوتش آواز دیگری نمی شد آواز دیگری سکوت او بشود یک مرغ یک آواز یک پرواز این جا آوازی نیست پروازی نیست این جا مرغی نیست یعنی یک مرغ مرغی نیست یعنی بیش از مرغی نیست دیگر لازم نیست و جای خالی را خالی پر می کند فقط ,منوچهر آتشی,يک مرغ مرغي نيست,حادثه در بامداد الف. پرسش ها ای رود شتابناب چنین به کجا می روی شکل ترا زمین تدارک دیده است چه رود بگریزی چه دریا بنشینی حکایت آن چه کنی بی هوده است چون آب شکل ظرف خودت را داری این گل این نیلوفر کوهی با ماه خوابیده است که بامداد فرو می بندد چشمانش را از شرم برابر آفتاب نرگس آفتاب آمده است و شقایق از دوزخ و هردوان میراث باستانی خود را با خود دارند در هر کجا که باشند و هر کجا بروند تا صدقی نداشته باشی مرواریدی نخواهی بست قالب آب ظرف است و قالب آدمی تنهایی بی هوده گو ! بگو بی ما جهان چه شکلی خواهد داشت خارا اگر که باشی آن قدر می تراشندت تا شکل دیگری بشوی زیرا به کوه سنگی خودم هیچ شکلی نداشته ای از آب ناگزیری را می آموزم از گل تقدیر از آدمی اما تنهایی را نخواهم آموخت عصیان را چرا ,منوچهر آتشی,پرسش - پاسخ,حادثه در بامداد وقت است هرچند نیست واقعا پیرانه مو شلال کنم پرنده ای کوچک بر تارهای حنجره بنشانم و کلی بخوانم سرخ که ریگهای حاشیه ی خشکرود را سیراب کند وقت است ریگ رنگی در آب پرتاب کنم و برانگیزم ماهی خواب آلود را به سمت دایره های کوچک که دام که دام نامرئی ماهی نامرئی بگیرد و من بنویسم حالا که حوت در شکم یونس است و یوسن او را به ساحل خواهد آورد و معجزه خود را به مردم نشان خواهد داد و زلف به باد شمال سپرده خواهد شد پرنده از گلو گل سرخ را خواهد خواند و ریگ های رنگی سیراب خواهند شد و مرجان های پوکیده سیراب خواهند شد و دامهای نامریی بیدار و ماهیان نامریی در آب کبود استخر خواهند رقصید سرگرمی خلایق را هر چند نیست واقعا وقت است که ,منوچهر آتشی,پرنده بر حنجره و دلفین در یونس,حادثه در بامداد کلید می گردانم و می گشایم هوای معطری از در بیرون می زند وسکوتی رقیق بر می خیزد برابر حس هایم گلدان ها و آویز ها و میز کتاب ها و قلم ها و چراغ بیگانه ایستاده اند تلفن به طرح ریشخندی به چهره عکسی هوا ؟ و هوا ها فهمیدم کسی تلفن زده است اینجا و زنگ آنقدر لرزانده است هوا را که شانه های سکوت از نفرت لرزیده است و پشت در عطر مردد به گوش ایستاده می دانم ,منوچهر آتشی,پشت در,حادثه در بامداد نه گل نه شراب مهی ناپیدا بر باغها و خانه ها و آوازی که از زمین می جوشد بی طنینی چون نمک از دریا چه گونه برانمش از در ؟ محنت بومی این خانه است و چادرهایش را هر جا دلش بخواهد برپا می دارد چادرهایی از جنس آه ,منوچهر آتشی,چادرهای آه,حادثه در بامداد آه کلام چاه همین بود سوال کردم از کوه کو ؟ کوکو ! هزاران کوکو پاسخ بود از دشت پرسیدم کجاست ؟ پشت کدام مشتعل رنگین بگو نشانی آن نام مستعار کجاست که زشت را زیبا می گوید که تلخ را شیرین که شیرین و تلخ را رنگین ؟ هزار چشمه هزاران لبخند سفید سرخ گلی سبز ارغوانی آبی به پیشواز سوالم هجوم آوردند و نام خود را به چشم هایم گفتند نبود !‌ نام تو آنجا نبود که بود ؟ بگو چه بود نام تو ؟ آه کلام چاه همین است نشسته ام بن چاهی و نامه های کبوتر به سمت کوه تو پرواز می دهم به سمت دشت تو طاووس نام ,منوچهر آتشی,چه بود ناتمام,حادثه در بامداد استخوان ها را کنار هم می چینم و چفت می کنم به هم که چه شکلی فراهم آید معشوقه ی نخستینم که در کجاوه سرطان سفر به دشت بنفش کو ؟ یا افسانه آخری که با پر ایکار به آفتاب سپرد ؟ یا هر دو ؟ من که به کشف طلا آمده بودم با داعیان درنده خو به دره ی شیطان به خوابگاه شهری بی نام در یخ برخوردم سرمست کشف نامناسب خود چه خدعه ها نثار کردم تا به گنج استخوان ها رسیدم اینک منم و اسکلتی ناموزون سری از رویا سطرانی بی شکل و شکلی بی چهره و بالهایی مومین بر کتف بی آسمان پروازی ,منوچهر آتشی,گنجور,حادثه در بامداد آنک چکاد نام آور زال سپید گیسو وارسته از مرافعه ی مرغ و فکر لال پدر ترکانده استخوان از آغوز غلیظ بر مایه ی زمین که لب نهاده بر لب جام چرخ فیروزه ی زلال خالص افسانه می نوشد از آسمان هنوز آبگون دماوند در آسمان ری اما از پشت دود ساکن بی ایمانی است که شکل آبی حوض در نقش بی قرار مورب نمای کاشی شکل با چشم مژده های گوارا دارد تنها در خانه های کوچک به حوض های کاشی آبی خواهی رسید و ایمان چشم را به آبی کاشی باور خواهی کرد کاجی نارنجی افرایی و زاغ بی خیالی که جان تنبلش را مثل تن و صدایش از برج دودکش بر شاخه های کاج می اندازد او پاسدار حافظه ی نیم سبر الهیه و قیطریه است تنها در خانه های الهیه است که دست تابناک فیروزه از طعم ماه به تاقهای کهنه خبر می برد و چشم نازنین بر سطرهای جامعه مبهوت مانده است و گیسوان افسانه در راستای باد جنون می وزد در آٍمان ری باید دود حرامزاده دودی که از سلاله ی هیزم نیست و اکسیژن سیاده وارده را با دست پس بزنی تا عشق را بر آستان دلی غمناک پیدا کنی در تور دور لبخندی در آستین حایل اندوهی در چارچوب دری کوچک در سرزمین ری قلب ظریف شهر در ساعت بزرگ شهر نمی کوبد در خانه های کوچک می کوبد در جمع جمعه ها و جمعه های گرم پر از شنبه در نامهای ساده ی زیبا در قلب های ترد شکیبا در نام پادشاه بلافصل شعر نو با شعر های گرم بلافصلش بعد از نیما زان پس که جانشین حقیقی در نیمه راه عنان سنگین کرد در شاعر سپید گیسو گیسویی از قماش کلاگیس سنتی قاضی ها یا قاضی های سنت در محضر عدالت و تشریقات که با اشارت ابرویی گهگاه امور عدالت را از پایتخت شعر در شعر پایتخت رتق و فتق می فرماید در کنج دنجی از کرج شاعران و نقاشان در کارگاه مسلمیان در نگاره هاش که چشک پاره پاره ی انسان بر جسم پاره پاره دنیا آویزان است هرجاش و فاطی این تجلی خاک و جان با پنجه های شیرینش در کار گل از گل یا کار گل از گل ای کاش می توانستم هر جمعه با رضا و لیدا در کارگاه داغ شما جان سرد گرم کنم کنج علی بابای چاهی ما با یاد آن کبوتر چاهی کز چاهسار تنگستان یک روز پر کشید و رفت و رفت تا برجهای سنگی نا ایمن روی حصار چین ی گوهر دشت انسان کنار حصار چین شعری چگونه از گل ابریشم خواهد نوشت ؟ یا طرحی از عبور نازک پروانه از بیشه زار نیزه و زوبین؟ وقتی که شک نداری که لای جرز چندین هزار کنفوسیوس آرمیده اند یا چند صد هزار جلد دائو جینگ ؟ در نام تابناک سیمین سیمین شعر خالص در خاتم غزل سیمین شعر نازک نازکتر از نگاره ی چینی در قاب چرمی وزن در بارگاه بانو جامی کنار جام علی می نهم برگی کنار دفتر سیمین تا در فضای یخزده ی روزگار با آذرخش و روغن شبنم و هیم ترانه آتش به پا کنیم و فصل سنگواره و سوگ و سکوت را با ضریب پنج پنجه و شش مضراب بر داریه ی دف آفاق از غلغل غریب اصول ی نو از نو بپا کنیم جامی کنار جام علی برگی کنار خنده ی امید گوشی کنار چشم سپانلو تا شعر بلند جاهلی او این هشتمین معلقه ی نو را از این رواق کهنه بیاویزیم چشمی کنار شعر سپانلو فکری کنار پیش حقوقی عطر غریب یانکی از سینه ی قصیده ی ایرانی با سرفه های قافیه ی عربی شعری به استواری شعر کمال با اهتزاز ردیف در برکه ی زلال خیال و گرته های تازه تری از شکوای دردناک جمال اما دل حقوقی هم دیگر طاقت نخواهد آورد از این هوای عفن و آب ناگوار نگیرد او خیزد در جوانی جان می زند تا بشکند گلشیشه های قافیه ی پرملال را در سنگسار آهن و اندیشه تا بازگردد آزاد از کافه های ظلمت و رقص ناشیانه اش را بر میزهای دکه سلمان پایان دهد خواهم نوشت بی پروا آزاد آزاد ماهی شعر زیباترین آغازهای پایان نیما آزاد که هنوز باور نمی کند باران پشت پنجره اش کولاک است و سیل در کوچه داردکتابهای جوان را با باتلاق های عفن می برد در خانه های کوچک آری هستی و شعر در چرخه ی قدیمی موسیقی و شراب با گام های چالاک بر سیم های حامل جان می رقصند و این چنین انکار می کنند تبعید جان زنده ی امروز را به سنگوارههای مرده ی دیروز در خانه های کوچک تهران آری در حوض های کاشی ماهی و ماه غلت و غنایی رعنا دارند در خانقاه شمس شمس جدید گیلان در سایه ی صنوبر فرزانه شمس قدیم تبریز تنها در زخمه های تار حسن زاده در قمری گلوی صدیق تعریف در سینه ی گشاده و گرم ادیب وپنجه های مست علی زاده گلچرخ گاهگاهش را در چشم می کشاند و مولوی پیر در گوشه ای به گوشه ی چشمی خوش است تا قفل گنجخانه ی جان بشکند و دامنی به چرخش گرداب دامنی بزند اینجا بهار بازار نسرین و لاله است و گل به گل نرگس برای پندار و توتیا برای چشم های کهنسال از گرد دامن یار و ارغوان به اشتیاق پنجره های پر انتظار و افسانه از برای رویاهایم ترخیص می شود اینجا براهنی بااشتعال جان بی آرامش در خیل واژه های رها از مدارهای بی مرکز آواز خوان بی پروا از شوکران تزویر در کوچه های آتن امروز است و طنز شاد عمران در شعرهای تازه ی او گریه می کند و سید علی مجنون تورات می نویسد با خودکار بیک از کی و کی بگویم در ری ؟ از آن چکاد سفید که سر برون کشیده از ابر از حلقه ی کمند حرامی ها که لب نهاده بر لب جام فلک و نوشداری فیروزه می نوشد از آسمان هنوز آبگون دماوند ؟ آن نوشدارویی که تهمتن بعد از فرو شکستن سهراب پاشید در نگاه درمانده ی فضا ؟ از کی و کی بگویم ؟ از خسرو جوان که تار بغل مارال روی شانه معماری شگفت عاطفه می فرماید با آن مصالح کم ؟ تاغ خسرو شاهی گلدان های مجموعه ها و زیر مجموعه هایش را بر پلکان شعر نو بگذارد تا قاسم سواد کوهی بی تا نه چون رضا بر کرسی قضا بنشیند در چند و چونی بی پروا در دادگاه متهمی پیر با نام بی بهای خرافه و کنیت خرفت و خوش خوشک بگوید : عزیز دلم دوزخ اگر که باشد هم آن را از کنده های کهنه هیزم کنند چنانکه ناصر خسرو گفت بسوزند چوب درختان بی بر نه از پیاز نرگس یا ساقه ی گل سرخ در سرخ کردن جگر بلبل و حشمت از میانه ندا در دهد آری خورشت بلبل و گل سرخ به گفته ی مایاکوفسکی خوراک باب دل و نیش کاسبان شکمباره ای است که بعد سیری کامل چکامه ی ترشی هم در وصف بلبل و گل سرخ آروغ می زنند تا شاعر سترک ما محمد مختاری در سایهی شمایل مریم و مژه های غمگن سهراب و روح تابناک سیاوش بنویسد تمام رودهای جهان رود آبه های فردایند و زایش نو در آبهای گل آلود هم از موجی تا موجی تکرار می شود و آنکه پشت می کند به افق های نو دنبال گیسوان سرزده از شنزار و گورهای سرگردانی می گردد که مرده ای در آنها غیر از دهان پوک و چشم تهی نیست تا کاسه ای صدا بچشاند گشتار کاهلانه ی او را ,منوچهر آتشی, 14 - امروز - تهران,خلیج و خزر انگیزه ی مهاجرت من نفرت نبود هجران بود کسی نگفت : برو یکی نوشت : بیا این کاروان کوچک م یخواهد از ری سفر کند از سرزمین ری که چرخه ی سیاست در آن مثل همیشه بی حضور حقیقت می گردد میخواهد آری از ری سفر کند و قلبهای خسته ی شیرین را در خانه های کوچک مقهور دود و دینار لختی فروگذارد و راز ناتوانی دریا را در عمق دره های تپورستان وایابد در عمق دره های تپورستان زیرا ری را ری را صدا می آید امشب از پشت کاچ که بنداب برق سیاهتاش تصویری از خراب در چشم می کشاند گویا کسی است که می خواند گویا کسی است که می خواند سرگشتگان دایره ی سنگ را به آب و حوریان مزرعه ی آب را به خاک گویا کسی است که می خواهد در بشکند طویله مخروب ذهن را و قاطران گرسنه ی ذوق را از آخور قوافی خالی بگشاید و گزنه ی چموشی زیر دم سخن بگذارد این کاروان کوچک مارال تابناک و خسرو و فیروزه احمد و من این کاروان کوچک آری می خواهد ری را رها کند با زخمه ی درای همان ری را و یوش این جزیره ی آتشفشان سرزده از دره های پر مه را نشانه زند ری را ری را زیرا صدای آدمی این نیست زیرا صدای آدمی دیگر وضوح خود را در گیر و دار آواز فرتوتی گم کرده است ری را ری را ,منوچهر آتشی, 15 - جاده فیرزوزکوه - گرگان - نیما,خلیج و خزر آری از قهرمان تا قربانی همیشه فاصله کوتاه است همیشه فاصله مخدوش هر دو همیشه امکان دارد در جای هم قرار بگیرند سردار یا سر دار این چند و چون بیهوده ست باید یکی تو باشد تا دیگری تو نباشد باید یکی شهید باشد تا دیگری یزید این چند و چون بیهوده است بیهوده است میر مهنا اما اما همیشه چشمانی پنهان و ژرفابین هست که موی زال را از ماست ترش تاریخ برکشد که راستها و دروغان را در اغتشاش روایت ها روشن کند انده مدار می رمهنا انده مدار کوچک خان انده مدار دلواری انده مدار شاعر خونین دهان تشخیص می دهند تشخیص می دهند که کی شهید و کی ملعون و قهرمان و قربانی کی ست و این حقیقت هم عریان خواهد شد که در فاصله ی چهار چوبه ی دار دار شما تنها همیشه قاتل ها و ملعونان بر اسب کام سوارند ,منوچهر آتشی, 5 - خطابه,خلیج و خزر این روح سوگوار جنوبی بالای ابرها هم ما را رها نمی کند در ابر نیز دریا می بیند در دریا مرگ دریای مرده خاک فروان دارد اما بخت کدام چشم است که بی خطا بشناسد دریای مرده را از رعشه ی سراب ؟ و از سراب و ریگ روان دریای زنده را ؟ بخت کدام چشم است که آبهای جادو را از موج های شن بشناسد تا بشناسد انسان را از سایه های جادو و نخل ها و درختان را از وهم وهمی که راه می سپرد با ریشه های جادو و برگ های واقعی در آبهای هیچ ؟ باید که از کویر بپرسم باید که از سراب بپرسم این رازهای راز آمیز را باید از گردباد بپرسم راز سوارهای گمشده را در کویر خوابهای مهنایی ,منوچهر آتشی, 6 - بازگشت,خلیج و خزر با بادها همیشه حکایت هاست از بادها همیشه خیالی غریب با دل دریاییان گلاویز است و کار بادها همیشه آشوب یادهاست تا آب های جنوبی همیشه تاختگاه سوارانی باشند از جنس باد وقتی کنار کپرها هی می شوند با گوش خویش می شونی شیون زنی که از میان توفان می زارد و گویی از زمین و زمان می خواهد که پیکر ظریف نحیفش را از بازوان دیوی برهانند بر بادها همیشه جن هایی بی شمار سوارند و می گذرند و ناگهان یکی از آنها خود را از عرشه روی ساحل می اندازد تا در وجود زنی زیبا یا در تن جوان برومند ساحلی جا خوش کند و به زیرش گیرد از بادها همیشه شکایت هاست و جاشوان شوخ قدیمی را از بادها همیشه حکایت ها شاید از بادها مردی بزرگ مردی نجات دهنده برخیزد شاید که بادها بادند ,منوچهر آتشی,1- درآمد,خلیج و خزر اما چکامه سبز نمی آید اما پرنده سبز نمی خواند چیزی در این حوالی است جرثومه غریبی شاید از عرشه ای پیاده شده منتشر شده است از بادهای استخوانشکن زمهریر نوبان آبهای کبودی که قرنهاست تعمید از آفتاب ندیده است کج بینی آفتی است کج بینی افترا به دو چشم خویش چه کشتی یی چه شراعی چه عنکبوت و عقرب زرینی هان ‚ ای فریب خورده ی اوهام خویش نفرین تلخ کیست چنین آشکار کز گفته های پوکت پژواک شود ؟ فرجام ناخدایان معزول هذیان روز و ورد شبت باد هذیان روز و ورد شبم باد !‌ ورنه من با این خموش و هرز و بی آب آسیاب تا چند وهم آرد کنم ؟ تا چند همچو بیوه زنان عصرها بر آستانه ها بنشینم و انتظار کشم آن نبوده ی نیامدنی را ؟ هذیان روز و ورد شبم بود و روز و شب بیدار خواب دایره ی کور برج خویش بر پاره پوستی همه سرمایه و سرایم سر بردم مانند باد زار شاید پیاده کرده منتشر کرده اند عیبی در این حوالی است که تاقه های تابان اسبرق خلیج هم دیگر نه سبز آبی دیگر نه عاج یشمی است و ناوها که می آیند یا خیزران و خفت می آورند یا تریاک و ناوها که می گسلند از ساحل یا نفت در بهای گرسنگی می برند یا شاعران تبعیدی را سوی جزیره های بی نام شاید جزیره های نیلوفرهای غول آسا ,منوچهر آتشی,10 - گریز,خلیج و خزر نیلوفران غول آسا بر ساق های لاغر بیمار سرهای پیر خود را می جنبانند و از حضور فاجعه تصویر می دهند کج بینی آفتی است هراسنده و از هوای این سوی خورشید است از بادهای استخوانکش زمهریر نوبان آب های کبودی که قرنهاست تعمید از آفتاب ندیده است کج بینی آفتی است کج بینی افترا به دو چشم خویش چه کشتی یی چه شراعی چه عنکبوت و عقرب زرینی هان ‚ ای فریب خورده ی اوهام خویش نفرین تلخ کیست چنین آشکار کز گفته های پوکت پژواک می شود؟ فرجام ناخدایان معزول هذیان روز و ورد شبت باد هذیان روز و ورد شبم باد !‌ ورنه من با این خموش و هرز و بی آب آسیاب تا چند وهم آرد کنم ؟ تا چند همچو بیوه زنان عصر ها بر آستانه ها بنشینم و انتظار کشم آن نبوده ی نیامدنی را ؟ هذیان روز و ورد شبم بود و روز و شب بیدار خواب دایره ی کور برج خویش بر پاره پوستی همه سرمایه و سرایم سر بردم سربردنی که روز و شب انگار با پا از آسمان بلندی آویزان بودم با من ولی نه هول سقوطی نه مویه ای نه وحشتی ز جانور و جن و انس زین سردتر چه وحشتی ای در فریب خویشتن استاد ای بهره ات تمام شکیب تبار و گرده ی زخمی شان که جای کوه و چکاد در چاه می شتابی بر ماه تنها مگر سفینه ای این بی درخت را از تخته پاره های پساب از من خالی کند تنها مگر سفینه ای با بادبان آتشم از این طلسم برگیرد رویای رنگبازان هذیان است بر آب شخم می زنی ای ساکن حباب اما به راستی که ترا بر آبهاست راه رهایی گر جان و تن گلاویزی با اشتیاق رفتن کشتی خودی شراع خود به خیز و بشکن از هم دیوار خوف و خیزاب گر دست و پای بایدت اینک بزن تنها مگر سفینه ای از خشمپاره ها تا بی سکان و لنگر از این بویناک پرگیرم تا هر کجا ستاره قطبی مدد کند و بازتابش در آینه ی شکسته پیشانی م رهکوره های دریایی را در چین و در چروک تجربه روشن دارد رهکوره هایی چاپای جاشوان کهن جاپای میر مهنا کز دیرباز فانوسدار آفاق و تنگه های آبی ایام بوده اند تا من در امتداد مژگان آنها رد سفینه های سفر های باستان رد حریق های خرامان بر آب را پاروکشان بگیرم و از بادبان کمانه کنم وین بویگن جزیره ی دریای زهر این کوزه ی خیالی پر راز و رمز را تا بشکنم وز این غلاف شوخگن این پوک شمشیر وار نه چون مار رخشان فراشوم و کشتی خمیده ی شمشیر را شراع گشایم و از این جزیره تا انتهای دنیا به اهتزاز درآیم تا سرزمین رنگی رویا رویای شاعران پریشان دماغ که شعرهایشان از چشمه های زخم از کینه و جنون می جوشد و از جنونشان خطری استحاله یافته و محسوس است اینک چکامه ای با آن نشانه شعری اینک بر متنی از عطوفت عشقی بدوی عشقی که پا به پای اساطیر تاریخ جنگ های میهن من را بر گرده ی پلنگان و ایوان کاخ ها و بر ستون و سردر دروازه های دنیا حک کرده است می خوانم این چکامه ی غمگین را وز صخره های خارا مرغی رنگین کمان پروازش را از ساحل خلیج تا ساحل خزر می بندد ,منوچهر آتشی,11 - هذیان,خلیج و خزر دریای مرده خاک فراوان دارد اما انگیزه ی مهاجرت نفرت نبود حیرت بود دریا چگونه می میرد ؟ به راستی دریا چگونه پیر شد و مرد ؟ با من سر جواب ندارد کسی در زیر آسمان کوتاه این شبکلاه کج شده از زلفم با چشم باز می بینم دریا مرده ست و این کویر شن این چاک چاک سوزان این لاشه ی گسیخته ی اوست وین پشته های ماسه ی مواج این لخته های سرخ برشته خود گوشت های سوخته ی آبند پس این نهال گز و تاغ ؟ این ها شراع قایق های مفقودند وین بوته های گون هم زلف مسافران و کشتی شکستگان غرق شده که معجزه نجات را در انتظار دستی از غیب مانده اند این آبهای جاری جوشان و آن چراغهای مکرر ؟ آنان سرابهای صدیق حقیقتند و اینان سفینه های در گل نشسته و فرسوده که مانده اند خاطره در ذهن تابناک سراب در خواب شن دریا مرده ست و گردبادها خیل سوارهای با شنل ارغوان سرگردانند کز بامداد تا شب دامنکشان از این مرز تا مرز دورتر نالان و سوگوار می آیند و سوگوار و نالان بر می گردند و این سر بریده ی خورشید این شهید ؟ و این سر بریده ی خورشید است بر مازه های ماسه فرو غلتیده از آن سوی حصار افق و آن سوی حصار افق به راستی چه می گذرد ؟ ,منوچهر آتشی,12 - حیرت,خلیج و خزر شب بال می گذارد بر شن و بادها آرام می شوند شبتاب ها از سنگواره های صدف ها بالا می آیند تا با ستاره ها نجوای رازناکی آشکاره کنند نجوایی از دریایی که مرده است نجوایی از ژرفاهای مفقود و ماهیانی نابود که فلس های نقره ای خود را شب ها به ماه پیشکش می دارند باید سفر کنم باید خیال خود را از خواب سنگواره و گیسوان سرزده از شن رها کنم انگیزه سفر من نفرت نیست کسی نگفته : برو یکی سروده : بیا پرنده پر زد و خاک از حسرت آهی کشید پرنده رنگین کمان پروازش را از ساحل خلیج بر ساحل خزر بست ,منوچهر آتشی,13 - زمزمه,خلیج و خزر روبا فراز داریم از پشت گوش دماوند و بر سجاف جاده ی فیروزکوه روبا فراز داریم تک تک درخت ها می آیند و تند تند می گذرند از ما روبافرود روبا دیار ری روبا فراز داریم ما تک تک درخت ها کم کم زیاد می شوند و تند تند قافله های سبز انگار تا بارهای خرم خود را در ملک ری زمین بگذارند در بازار از ما عبور می کنند و ما عبور می کنیم از سبزها از سبز سیر جنگل از سبز باز شمالی تا سبز سرخ دامنه تا گلشن ها و گل و من که میهمان جهان هستم و من که میهمان غریب جهان هستم می پرسم این چیست ؟ چیستند این ها این توده های سر به زمین برده این بوته های پشت کرده به خورشید که انگار قهرند با خدا گلسنگ نیستند اما گل داده گرده هاشان گلسنگوار ؟ فیروزه جار می زند بو کن این میش سنگ ها را بو کن چه عطر خوفناکی دارند بو می کنم چه عطر خوفناکی فریاد می زنم فهمیدم این بوی گرم شیر زمین است این بوی جان خاک که از دهان اینان بر می اید چاوش زائرانی سرگشته در ژرفاست کاینگونه رازناک و مبهم شنیده می شود وینگونه خوفناک عطری این ها پستان خاک را به مکیدن گرفته اند و هرگز رها نمی کنند نیما باید شنیده باشد این جوش شور را تا آنچنان که می دانیم سرگشته گشته باشد در دره های یوش نیما باید شراب شیر زمین نوشیده باشد از دهن اینها سرشار از پریزادست جنگل سرشار از مارال سرشار از انسان این راز نیست ؟ این راز نیست که انسان خیال خود را می پیماید و نام خوابهای خود را بر حجم ناب هوا می نهد ؟ اما پریوشان گرسنه تنها در آفتاب نان است که پاسدار نور و پریزاد توانند بود و راز رازناک همین است بالا قطار می گذرد بالا قطار هزارپایی چالاک از دخهمه ای به دخمه ای از تونلی دیگر می لغزد بالا قطار می گذرد ایمن پایین پیاده رو ها با سنگ و آب رود گلاویزند تا گام از گداری نا ایمن بر خاک سفت بگذارند اینجا چیز در خواب سبز خویش سرگردان است و آدمی که بر کناره ی این خواب سبز می کوشد خود خوابگر خسته ی کابوس ها ی بیداری کابوس سبز تاریک در جستجوی پرتو نان است هیهات ! حتی خاک سبز هم حاصل نمی شود نانی تنک از گندمی به کام در آفتاب نان در رودهن صبحانه نان و عشق و تماشا با شیر میش سنگ می خوریم ریحان دوستی همه جا هست مثل دهان غایب سهراب گفتم دهان غایب چندین دهان غایب با من همیشه در همه جا سرگردانند از غایب موقت من خویی تا غایب همیشه ما امید تا غایب منور ما آفتاب رفته فروغ و غایب عزیز دگر هم قافیه ی سعید مه سایه دار و سپید استاده در کمرکش فیروزه کوه معلق مه ایستاده حایل و دمسرد کانگار به رهگذر بگوید : برگرد دیو سفید به تسخیر می گویم دیو سفید آمده با پیشواز تهمتن حتما شنیده شیهه ی این رخش آهنین رخش پژوی احمد را باید هجوم برد و نترسید در مه حلول می کنیم آرام مثل سوسمار که می خزد به تالاب در لحظه ی خطر در مه افول می کنیم در مه گلزردها چراغانی کم نور و دورند و بیشه های حاشیه راه و نیلوفرهای کوهی برفند زیر دود و دورند زیر برف و دور و نزدیکند نزدیک و دور و پنهان و آشکار است هر چیزی در مه در معده ی عظیم دیو سفید مه در روده های دودی او پیش می رویم ما کاروان کوچک ما کاروانیان با هم و... تنها هر یک درون پیله ی خوف خود تنها انسان همیشه در ورطه های هول و خطر خود را تنها می یابد حتی میان هزاران دوست حتی کنار یار این راز دردناک اسنان است ما کاروانیان کوچک بی دست و پا با بقچه های کوچک دلهامان زیر بغل و دره های جنگلی مه در دهان به هر سو پرخاش می کنند جنگل بزرگ و غمناک است و شهرهای کوچک در جلگه های کوچک چون تخته پاره های سفیدی بر آب در شیب های خیس و ... در عمق جاریند دریا کجاست ؟ دریا کجا و ... کی آن کشتی حکایت از دستبرد توفانی پنهان در آه باد ملایم در همشکسته است ؟ این تخته پاره ها و من که میهمان غریب جهانم می پرسم هان چیست چیستند این ها این خانه ها که در کمرکش جنگل مثل کبوتران چاهی در پروازند ؟ در خانه های در پرواز انسان گونه آرام است ؟ انسان چگونه آنجا فریاد می زند ؟ فریاد را که می شنود ؟ و دیو اگر که برجهد از غار خویش کوپال کی جلودارش خواهد بود ؟ باز آن هزارپای فلزی آن بالا که از گلوی تونل در می آید و در گلوی تونل دیگر گم می شود و باز و من که میهمان غریب جهانم می پرسم کی از گلوی این مه بی انتها که مثل جان مختصری باز می شود از کلاف رمق هایش بیرون می آییم ؟ مانند سوسماری کز تالاب بیرون خزد به سمت علفزار ؟ ساری کجاست ؟ سالار دره کو ؟ پایان این قصیده ی با وزن سبز و با ردیف درخت کجاست ؟ دریا کجا تخلص خود را پیش از درخت آخر در انتهای قصیده گذاشته ست ؟ کی از دهان دره و دندان های سرخش بیرون فکنده می شویم ؟ بی هوی و های از روستاهای بی های و هوی میگذریم از شهرهای تنبل سنگین پا و از خیابان های بی سرعت و شتاب و پر شتاب جانداری آب است که در میانه می گذرد آن پایین و با گریزش آماجی را در گشت و گرد این همه بی آماج در ذهن می نشاند این آب بر خلاف ماخ اولا که دیوانه می رود و نمی جوید راه هموار همواره در بستری شناخته می تازد به مقصدی شناخته از روستاهایی که شکل روستای مولد من دهرود که شکل روستاهای یاغی پرور نیستند که کشل روستاهای کتاب درسی هستند که شکل فوج کبوترهای چاهی یا خیل غازهای سفیدند به پروازی کوتاه در کمرکش جنگل از شهرهایی کانگار روستاهایی هستند که از پناه درختان سر در کشیده اند با حیرت تا عابران عجیب بیگانه های خطرناک را به تماشا بایستند از شهر و رسوتاهایی بی های و هو بی غلغل ترانه و نی انبان بی کل کلر صدا و صدایی اگر هست از ساحل شکسته که تسلیم گشته است تا دره های خفته به جنگل که کرده اند میدان برای ظلمت شب باز تنها به زنگ بسته کلنگی با لحن نامراقب می کوبد اما صدای آدمی این نیست با نظم هوش ربایی من آوازهای آدمیان را شنیده ام در گردش شبانی سنگین ز اندوه های من سنگین تر و آوازهای آدمیان را یکسر من دارم از بر یک شب درون قایق دلتنگ خواندند آنچنان که من هنوز هیبت دریا را در خواب می بینم ری را ری را بر شانه ی سواد کوه آلاشت فوج پرندگانی خاکستری است که در هوای مه آلود و در نشیب جنگل بارانی پرواز بامدادی را ترسیم کرده اند از گردنه سواری خاموش در پوستین قزاقی سنگین فرود می آید و کوره راه ری را در پیش می گیرد پشت سرش درختان آنگونه کادمیان از شیبهای تند سرازیر می شوند و در کنار رود به تک تکی که در پی او می روند با شک و رعب می نگرند آیا تاریخیان همیشه همین گونه از راه می رسند و یورش م یبرند به شهر و روستا ؟ این ماز مرد دژم تا کجا جغرافیای وسوه اش را نشانه خواهد زد ؟ شهری به نام تازه ی قایم شهر بیرون جهیده از کنف نام دور شاه قایم به رنج و کار که عصمت قدیمی او بوده ست شهری عبوس و سرگردان در خود بی اعتنا به ما با شکل های نامتناسب و حجم های نامتجانس شهری که خویش را در خود برای خود تکرار می کند تصویر واره هایی از همه سو می آیند بی ماجرا بیگانه با طراوت جنگل در هم گره می خورند و باز ‚ باز می شوند از هم و باز می گردند به جای اول خود بهشهر شهر بهتر خندانی است دلباز و تابناک مانند شعر جعفر خورشیدی و قطره های نور از مژه ی کاجهاش بر برگ های کوکب می ریزد جان شاعر عزیز بهشهری به چشم های شاعر بوشهری سیلاب شبنم است سیلابی بیگانه با خرابی که کوزه های کوچک زنبق را از مهر پر می کند ساری سرای دوست ساری سرای با جناق جهان است احمد هوار می کشد من با جناق نازی دارم اینجا که دوست درختان است و به راستی دلش برای باغچه می سوزد و پرتقال های شمالی به آفتاب جنوب هدیه می دهد و یاس یاس سفید بندری به سپیده دم گلهای گرمسیر شما مخصوصا محبوبه های شب را با این زمین سیراب آمیخته کرده است دیوانه می شوید فریاد می زنم دیوانه که می شوید مبادا که بود کنید محبوبه های شب را محبوبه های شب گل های خوفناک جنوبند و جنون شاعر نوشته این را بر گورش بعد از وفات من ز گلم سرزند گلی دیوانه می شوید مبادا کهبو کنید و با جناق احمد می خندد ما محبوبه های شب را اینجا با عطرهای تلخ تری رام کرده ایم عطری کز نافه ی گیاه افلاطون به ناف آدمی آویخت در لحظه ای که سقراط شد تا میان گل سرخ و شوکران فالی زند گزینش پایانی را ساری سرای فرامرز ساری سرای شاعر رویایی ها و نغمه های تلخ خموشانه و ترجمان مرغ سخنگوی شیلی است سالار دره زیر دماغ ساری است و محله ی سنگ تراشون ش در حول و حوش حافظه ی گوش ها سالار دره ها گسترده زیر چتر گل ابریشم جذابه ی نگاه و تماشا گویی که در نهادش آهنربای سبز کار نهاده اند آهنربای سبز آدمربا که هم چشم را به دیدن می خواند هم هوش را و گوش را می گوید خود را به نغمه های پنهانی بسپر کامروزشان اگر نشنیدی فردا طنینشان را پای خزر به خاطر خواهی آورد در ابروان کف بر هق و هق موج زیر عبور کاکایی ها دراج های نامریی گم در گیاه و بال و پر خویش چشمان دور دست خیالم را آوازی می دهند گل های کرکویج از دره های نیما می آیند بر جویبار نازک می رانند و می روند به باغ های گنبد قطره طلا شوند ناهار در سایهسار گل ابریشم چه میزبان محتشمی داریم ما ما کاروان کوچک با بقچه های کوچک دلهامان زیر بغل ساری سرای بدرود با دوست با دو نارنج نارنج پرتقالی در دستهای ما و آفتاب در سینه های عاشقمان گرگان کنار هوشم می روید با نغمه ی غم اور ویس نگارا تو گل سرخی و من زرد تو از شادی شکفتی و من از درد تو را مادر دعا کرده ست گویی که : از تو دور بادا هرچه جویی در بارگاه حضرت فخرالدین اما چه جای ناله و اندوه اس با وصف کامجویی های رامین ؟ پس میزبان ما کو ؟ مهدی کجاست ؟ گم کرده ام نشانی او را گم کرده ... یا که نیاورده ام گفتی نشانی دوست ؟ مشکل گشوده است سهراب وار می پرسم از سپیدار آری ما میزبانمان را پای همین صنوبرها خواهیم دید ییلاق شهر ناب خمیازه ی غزل ها پای بساط چای به نخل ها نگاه کن آنک !‌ قشون آریایی مهدی در پیشواز دوست نه دشمن بر پلکان آپادانای کوچک آماده ست آرپو جناح چپ آرش جناح راست در قلب پوریا ی دلاور می خندم می گویم ترکیب دلپذیری از آرمان و ایمان نارنج پیوتسه پشت شیشه ی هر خانه سیمای دور خود را نزدیک می کند به خیال ما دروازه چون گشوده شد اما ما هیچ چیز نخواهیم دید جز آریو و آرش و پوریای طاهره و مهدی بر پلکان زمان تاریخ راستین آری این است کاووس نوشدارو سودا می کند سودابه صید تازه ای در زیر چشم بگرفته ست سهراب و سیاووش به کار گل مشغولند گرسیوز و شغاد خیابان ها را قرق کرده اند و کوچه ی غروب تنگ تکاب آریو مهدی و پشت بام گرگان پرتابگاه تیرکمان آرش کوچولوست و پوریا نام آوری جوان نمی یابد تا با او کشتی بگیرد و زمین بخورد عمدا وینگونه مهدی تمام عناصر و اسباب شعرش را بر پلکان خانه اش فراهم دارد فیروزه حجم کامل دانایی است مثل درخت بالغ که میوه در شریانهایش جاری باشد بی اینکه فخر میوه نمایی کند به چشم تیز بین تماشا می گوید من پرتقال خالص ایرانی سیب اصیل شمران قطره طلای گنبد و گرگانم مخلوط نوجوانی و دانایی معجون حیرت انگیزی است که از صدای مومنی اول چون از گلوی مومنی دوم بر می آید جوهر گرفته است رویای پیر در جوانی اینان کودک نشسته است از بس که پیر می خوانند این دو دهان در نوجوانی خود رویا را احمد به خنده می گوید : باید فکری به حال خود بکنم در جنگل غریب قناری ها باید گلوی تازه تری دست و پا کنم و سمعکی بزنم باران بیشتر طلبد خاک و زندگی هر چند پر طراوت تر از مرگ مرتعش تر ای کاش ناگه چهار دهان گرم با هم هوار می کشند سیروس ای کاش در میانه ی این جمع بود و هرمز هم می گویم سیروس بر کرانه ی این جمع است و از روی شانه هامان می خواند ننوشته های شورانگیز را و تند و تند و یک دنده خط می زند تصویر های نامتجانس را از خواب ها ی ما او از پای بیستون اکنون ما را می داند و اسب های یخینش را با یالهای برف وشیهه های الماس هی می کند بر سینه ی برهنه ی تابستان هوشنگ چهارلنگی هم هست که با چراغ زنگوله رد گیاه را به برگان بازیگوش نشان می دهد و هرمز علی پور هم هست که از میانه می آغازد شعر را نیمی به روی لب جان و نیمی پ شت حصار آفاق و سهم برگ تشنه آهی می ماند برجی برای کبوترهای ناپیدا او مثل شکار دوری اینک ما را می پاید ,منوچهر آتشی,16 - درا,خلیج و خزر و ... آق کلا جشنبه بازار بی جمعه اش سراپا رنگ است رنگ و رنگ ها از گرگ ومیش سحرگاه بر پشت مادیان ها و گاو میش و شتر برخی سوار گاری یا کامیون تاقه تاقه یال به یال از سمت آفتابی صحرا می آیند و در کنار پیاده رو ها صف می کشند تا در لباس رنگ های دیگر دوباره به شهر ها بروند یا به صحرا برگردند بر پشت مادیان و گاو میش و شتر یا موتور در پنجشنبه بازار در آق کلا جز رنگ چیزی نمی فروشند و چیزی نمی خرند قالیچه های ترکمنی چارقد گلیم خرمهره ها و نظربرها دندان گرگ و ناخن کفتار کفگیر و دشنه بیلک گاو آهن احمد به حیرت می گوید عینا از سالهای اول عصر فلز بر آستانه قرن بیست و یکم پرتاب گشته اند مثل خیال های پریشان ما قالیچه های خوشرنگ با یاد روزگارانی که بچه ها در جوفشان مسلسل می گرداندند در تهران صحرای ترکمن مانند کهنه چارقدی بر شانه ی خمیده ی ایران با باد شن به اهتزاز آمده است صحرا گلیم عتیقی پاخورده رنگ باخته هر چند قیمتش بیش یعنی که زخم بیشتر خورده است و بندر بلازده ی ترکمن تا ابرو در آب و آب آب خزر خیل نهنگ محتضر به تقلا در جستجوی ساحل متروکی برای مردن تا استخوان دفینه ای از خود بگذارند ارمغهان هزاره بی نهنگ تا بدویان آینده خنجری و خدنگی از عاج در غارهای سنگی روشن به پیه سوز بیاویزند بندر در آب تا ابرو آنگونه کانزلی از روبرو هجوم خزر وپشت سر مهابت مرداب مرداب بی پرنده و نیلوفر و هق و هق غریب از گلوی خزر پ یغام شومی از درون پر آشوب می دهد شاید خزر چنانکه خلیج پارس به انتقام خونی پامال غیرت نما شده است ؟ لیک انتقام از کی ؟ از کومه های ساحلی صیادان یا از پلاژهای مرفه یا ازدست ها و دهان های ایمن در کاخهای تهران ؟ می گویم : این خروش و سرکشی در شان این منازل دلکش نیست اینجا همیشه نفخه ی اندیشه ی جهان لای پشنگه ی آب بر کاکل درختان و انسان و پهنه های کار و شالیزار می بارید این جنگل عبوس مگر نه عمری کنام کوچک خان ها بوده ست صیادهای خسته ارتش کوچک خان ها مگر نه شب های بی شماری بی شام خفتند یا با کله کپور و کفالی پوک پای تا سر شکمان تا شبشان شاد و آسان گذرد ؟ مرد برنجکار مگر نه کوبیده تا سپیده دمان بر طبل تا رم دهد گرازان را و خوانده است از دهن نیما تازه مرده ست زنم گرسنه خفته دوتایی بچه هام نیست در کپه ی ما مشت برنج و من در دستگاه دشتی خود در گوشه ی شمالی می خوانم آن روز سرد برفی طلاش وقتی سر بریده ی کوچک خان با ریش خیس خون در توبره ای حقیر راهی تهران شد تا زهر خند زند در سینی طلا مثل سر سیاوش بر باور و رضا ی دل قاتل من در خیال در بصره نعش سترگ میرمهنا را دیدم دیدم که چاک چاک به ساتور استعمار بردار خون به اروند می بخشید و خواندم از سر دلتنگی هی های ! میر مهنا اینگونه با آن همه شقایق سوزان جوشنده از جراحت ها افتاده ای نگونسار و مرده ای یا روییده ای دوباره از چوب خشک دار ؟ از خاک جان شیر دلان آیا بهار همین گونه گل می نهد به آذین بر شاخسار ؟ آری با چشم خویش دیدم و خواندم اما میان این ها اما امین دارهای میر مهنا و کوچک خان ها وشاعران تنها همیشه قاتل ها تنها همیشه قاتل ها و بی شرف ها تنها دروج ها نیما گواه ماست نیما از آن بلندی ها ما را قربانیان فردا را می پاید و آه می کشد برگشت را از زیر ابروان برشده ی نیما از حیرت رد می شویم سر ساقه های خرم کاج کز نو جوانه بسته و بالیده اند تر تارهای ابرو و سبلت گرامی نیمایند کز عارض و ز نخ شاعران جوان بردمیده اند آری ما زیر سبیل نیما رد می شویم و هیچ باک نداریم از دندان قرچه های معاند ها آنها که معاندند و شاگرد اویند یا جوجه مولوی ها که ریششان نه بر رخ که از نخ قلب هاشان روییده ست ,منوچهر آتشی,17 - میان پرده,خلیج و خزر و مرغ رنگین کمان پروازش را وا می کند از ساحل خزر که فروبندد بر ساحل خلیج و آه می کشد دنبالمان خزر گیج با بیشه های رنگی خر زهره زیر هجوم کف و پرخاش و زندگی که زین گذاشته پشت رنگین کمان بر ابر می گذرد بی صبر بی صبر بر ابر هم جان جنوبی ام این مجنون این ناخدای معزول در بادبان خاطره می آویزد تا از فراز چرخ دامن به آبهای مهنا کشد رویای ماسه زاران را بر هم زند وان کشتی شکسته ی پندارش را از گل برآورد و پشت با ستاره ی قطبی سمت جنوب دنیا را در اغتشاش نوبان ها با گردن سفینه بفرساید دریا ولی سراپا سرخ است دریا چگونه سرخ می شود ؟ دریای پیر مرده دریای میر مهناهای غایب دریای پارس بی پارسی ؟ دریای پارس به جای ناوها و بلم های تیز تک با بافه های ارغوان و گلایول پوشیده است و بافه های ارغوان و گلایول مثل هزار قایق نه مثل هزار مشعل لرزان در آب با بادبان دود دامن به آبهای جنوبی دامن به سمت تنگه فرو می کشند انگار تا از آنجا ناگاه بر آبهای دور جهان حمله ور شوند پروای خون کیست که این چنین خلیج عزادار فارس را غیرت نما نموده است ؟ آیا خلیج و خزر با هم پیمان سرکشی را با ارغوان و گلایول امضا نهاده اند ؟ مرغابی هراسانی از کنار پنجره ی پرواز رد می شود انگار تیری از چله ی کمانی در نیزار نیزار ارغوان و گلایول پریده باشد انگار تیر خونی جانی از چله ی کمانی از ئحشت و روح ناخدای گرانمایه ام از شاخه ی صلیبی در بصره پر می کشد به زاری و می خواند شاید که دیده باشی انفجار پرستویی را از یورش شهاب ثاقب شاهین وانگاه انتظار خون و پر و گوشت را ناگاه در فضا چه مرگ گوشگذاری چه مرگ چشمخراشی شاید شنیده باشی احتراق درختی را با ضرب آذرخشی ناگاه وانگاه انفجار برگ و گل ساقه را ناگاه در فضا چه مرگ بی خطاب خطیری چه بیشه سوز شیری شاید که خوانده باشی در قصه های خیالی آن دم که بی خیال در کنج تالاری در پرواز در عمق نرم صندلی لم داده ای و روزنامه ورق می زنی یا چرت یا گوش با پیام حوری خوشبانگی داری که لحظه لحظه با مژده ی گوارایی نزدیکتر شدن به دیار یار فرسنگ های فاصله را خط می زند انگار این مقطد است که تند رو به سوی تو می تازد و در تن تو ترس گوارای دیدارهای ناگاه می ریزد و چشم ها و دست و دهان تو مشق بوسه و آغوش می کنند و قلب ناشکیب تو پیش از آغوش واغوش گرم و باز تو پیش از تو می رسند به میعاد و تو تمام تن انفجاری آن سعادت ناباور را اما ناگاه در فضا چه مرگ بی مقدمه بی احتضار و همهمه ای شاید که خوانده باشی اما هرگز ندیده ای پرواز یک جهنم کامل را در آسمان و ساکنان دوزخ پران را کاسیمه سر به ورطه فرجامی سوزان می غلتند و دوزخ پرنده که پاره پاره بر امواج به خوشه های ارغوان و گلایول تبدیل می شود و گیسوان و مژگانی در شعله های آتش و آب که دست وپلک گمشده ی خود را می جویند و آب و خون و آتش را شاید شنیده باشی اما هرگز ندیده ای ناگاه از فضا هرگز ندیده بودم آری بوف سیاه کوخ نشینی در پوستین آهن کز برج های مرمر کاخ سفید برخیزد و در آسمان پاک خلیج فارس جان کبوتری را پر پر کند بر آب کبود جانی و ارغوانی جانی و ارغوانی آری غوغاست بر خلیج غوغای ارغوان گلایول غوغای خون که شکل ارغوان و گلایول گرفته است خون غریب مرگان خون زلال بی گنهان درگیر و دار چنگل بوف و دال اینک خلیج حجله ست صدها هزار حجله ی سرگردان بر آب و از حجله ها با چشم خویش می بینم دامادها سرافراز می آیند صدها هزار میرمهنا صدها هزار کوچک خان صدها هزار دلواری صدها هزار شاعر خونین دهان با شاعران بگویید دامادها درآمده اند اینک از حجله ای آتش و خون با شاعران بگویید اما افسانه است اینها و در پناه این همه چوب سیاه دار و خوشه های ارغوان و گلایول تنها قاتل ها همیشه قاتل ها و بی شرف ها ,منوچهر آتشی,18 - بازگشت و مرثیه,خلیج و خزر دریای مرده خاک فراوان دارد اما انگیزه ی مهاجرت تن نفرت نبود هجران بود گلواژه ای شکشست در مغناطیس گلواژه ها شکفت از شکسته ها بی طاقت شد پرنده ی سرخ سر به هوا کسی نگفت : برو یکی ن.شت : بیا پرنده پر زد و خاک از حسرت آهی کشید غروب بود و چلچله ها بال می زدند و چاک چاک می شد فضای آخر پاییز از هجوم قیچی هاشان و ساعت دگر که حکایت بالای ابرها جاری بود و نبض در قله رو مغناطیس می زد نگاه خسته به سمت پرتو نامعلوم می کوشید تا خاک آن پایین در عصر بازمانده به ساحل از من سبک بماند و در در زفاف ظلمت و شن بندد ,منوچهر آتشی,2 - ورود,خلیج و خزر این چیست ؟ در دهان باز افق این چیست ؟ نارنج سرخ مشتعلی دارد در یک دهان باز اساطیری بلعیده می شود ماری بنفش آبی و شنگرفی ماری با قطر و با تلاطم یک دریا و طول استوا روح جنوبیم این ناخدای معزول را کابوس های گردابی هرگز رها نخواهد کرد آیا حتی بالای ابرها ؟ مار بنفش آبی شنگرفی با فلس های مشتعل با معده ی پر نارنج خوابیده است سیر گهگاه شکر لذت سیری را تنها دمی فرو می کوبد و موج های خردی می پاشد بر صخره های ساحل تاریک در بادهای شرجی سنگین در ظلمتی که غلظت خود را بی ماه در مهی متراکم می پوشاند از چشم های ساطع کیهانی یک بوم بادبانی زیر شراع تاریکش از خور ریگ می گسلد و ساعتی دگر آن سوی تر یک غولنا و بریتانی با معده ی پر تزویر و سرب از درد می ترکد نارنج های مشتعل فواره می شوند از دهن مار و در فضای دریا می پشکند و خارک را در چشم خیس تاریخ عریان می دارند پس شعله های گل به گل گلبوته های سرخ علفزار سبز به اهتزاز در می آیند بر چینه های سبز نمک فردای چندمین بود اما که نعش دزد دریایی بر دار بصره تقطیع نه که تکثیر شد یا چندمین پریروز بود کز آبراه سرمدی هرمز خیل نهنگ های فلزی بی خوفی از خدنگ مشتعل ناگاه وارد شدند تا بر سریر دزدان بنشینند که هیچ گاه بر نان کودکان بندری دستی دراز نمی کردند و نفت را جز روغن فتیله فانوس های کوچک نقشی نمی شناختند و نمی دانستند که چه شربت گوارایی است استسقای معده های فلزی را فردای نه حوالی امروز بود که بادهای زار با قایق عربی و بوم های آفریقایی دنبال ناوها به ساحل شمالی دریای فارس شراع برافراشتند نا در تن زنان جنوبی و جاشوان بندر سوار شوند تا طبل های اعماق این شافیان بدوی شب های پر صلابت تابستان را خیس عرق کنند تا باد درد را بر مانند از پیکر شکسته ی مردی جوان و باد بی هوا درون کپر ها خزد و از راه پشت پا وارد شود به قلب عروسی شوریده جان و ... دیوانه اش کند و باز طبل ها خیس عرق بکوبند نفرین بی محابشان را سمت جنوب دنیا این چیست ؟ این تب که استخوان را می سوزاند این تب که چارچوب قایق تن را می پوساند و مرغ خیس جان را در بادهای هول هوا می کند و عشق را به حیرت می آراید ؟ بیهوده است درمان ندارد این تب تنها کنار میر مهنا مانده است مانده بود آنجا کنار قلعه ی ژاندارم ها غرق دخیل های رنگین غرق تریشه های دل عاشقان آیا باید دخیل بست و نذر کرد : یک سفر جمعی چاووشخوان به خارک به دیدار میر محمد با بوم های آفریقای؟ آیا باید دخیل بست و نذر کرد صد من برنج صد قوچ کال فربه دیگی به حجم خارک .... تا سرمای جوع شاید شاید هزار معده ی خالی را یک شب فروگذارد باشد که باز گردد خون زیر پوست ها ؟ آری باید روانه شد چاووشخوان و کوبان بر طبل آری کوبان به طبل ورنه همین تب جان جنوب را ویران خواهد کرد و روح اژدهای بنفش آبی مان را خواهد خشکاند ,منوچهر آتشی,3 - میانبر,خلیج و خزر آنک نگاه کنید آنجا نه دور آنچنانکه نیارید دید بر عرشه های ملوان های عریان را با ریش های انبوه در چهره های وحشی نامالوف و زیر ابروان پرپشت آن چشمهای موذی کاونده را آن اختران شیشه ای سبز آنگونه سبز که انگار از بنادر کیهانی بر خواتب خاکی ما نازل شده اند میانبر 2- تمثیل یک قایق حقیر بی بادبان و دکل بر موج ها فراز و فرودی دارد غریقوار با هر فراز گویی تمام توانش را از سینه می گشاید و می گوید هستم با هر فرود گویی صدای پوکش پژواک می دهد که هیچ نیستم حالا حالا نه صاعقه نه تگرگ حالا نه رعد نه رگبار حالا نه شعله نه پیکانم یک قایق شکسته ؟ نه تابوتی سرگردانم ,منوچهر آتشی,4 - میانبر 2,خلیج و خزر باد بزرگ می گسلد از کویر چارسوش جو بادهای کوچک گلبادهای سرگردان و گردباد بالغ ناف جنین توفان و گردبادها فواره های کوچک سرگردان آسیمه بال فرا می رسند گویی قطار ارواح راه افتاده ست گویی قطارها حرکت کرده اند از عدم گویی مسافرانی نامریی تبعیدیان وادی دوزخ به خاک را می آورند تا در درون معده ی باد بزرگ در روده های دودی توفان واپسین خالی کنند گویی قطارها حرکت کرده اند باد از کویر می گسلد از کویر می گسلد یالهای خشک کف می کند کویر بزرگ از یال از یال خشک از کف خشک و یال ها پاشنده بر ستبرای گردن بر گردن خمیده ی شنپشته ها بر گرده ی گسسته ی اسبان غلتیده روی هم گردن به گرده ی گرده به گردن از تاختی طلسمی سنگین شن که شن به سکون از اوست خود یکسره سوار و سنگر و شمشیرند باد از کویر می رسد آٍیمه سر به ساحل می کوبد باد کویر ‚ خشمی خشک ‚ آبجوی جوشان بر تخته سنگ می شکند پخش می شود بر تیزه تیز شمشیر شمشیر در میان دو کتف خلیج می نهد خنموج می زند سر و چنگال می کشد به رخ باد موج از تلاش می افتد بر می خیزد ‚ می افتد قد راست می کند همه تن جان و می زند تن و جان بر کناره می پخشد چرخان چرخان می آید باد و می کشد شنل خود بر آب از راستای آب می گذرد حجم خویش را از حجم ابر پوش زمان حجم لحظه می گذراند از حجم خویش می گذرد خیز می زند سر خیزاب خیزاب زیر گردش او می گردد گردان گردان از تیزه تیز می گذرد تیز و تیغ و کج تیغ کج از غلاف جهان می جوشد از غلاف زمان و تیغ گردباد چنان اهتزاز می گیرد کز موج م یبرد رگ و خورشیدهای سرخ می افشاند از قطره قطره قطره ی اقیانوس خیزاب سایه می زند او را غروب را به گریبان او می آویزد تیغ کج از غروب می گذرد تا فراسوی روز تا آن سوی حصار مسینی که آفتاب با منکسف شدن به افق های سیاره ای غریب شاید غریب و ساقط افراشته ست بیرق سردش را تا زمهریر سوت و سیاهی که زندگی در آن دریای مرده اس است با ماهیان مرده با کشتی غریبی با هفت بادبان و دکل مصلوب مانده بر دکل و بادبان خویش با ناخدای سرسختی که دست روی اهرم سکان و چشم بازمانده بر آفاق گم در جستجوی اختر قطبی طلسم شده است یک لحظه پیش تار نگاهم را ای عنکبوت زرین آویزان بودی در زاویه ی شراع و دکل بر شمال جهان از برج خویش و از سکون قطبی خویش با پرتو پریده به پیشانی بلند افق لرزان بودی کژتابی و گریز تو از من ای کژدم طلایی از اقتضای طبع شرنگین یا از طبیعت فلکی بود یا بر من این شقاوت تقدیر بد ستاره ی من کرد از اتفاق یا ناخدای آن همه پرسش را اما از آن همه کتاب سفید آن شراع ها اوراق باد برده ی تقدیر کور او یک وایه وانتوانست شد تعویذ واژه ای را هم بر گردن تکاورش آنک یابوی کور آخور آب دیگر نمی شد آویخت قفل طلسم دلزدگی ها را رمزی از آن همه مزامیر دیگر نمی گشود ,منوچهر آتشی,7- خواب ناخدا,خلیج و خزر دریا چگونه می میرد ؟ باید بدانم این را دریا چگونه ناگاه مثل نهنگ پیری در اوج فر و فوران بر جای خشک می شود و بادهای بیگانه بر پشت سهمناکش بی پروا رقصی غریب و بیمار می آغازند ؟ باید بدانم این را ,منوچهر آتشی,8 - پرسش مکرر,خلیج و خزر آن سوی آفتاب با سایه سار سرد و مسی رنگ انگار خورشید دیگیری خورشید سردی از کهکشان دیگیری از اعماق از کهکشان دیگیری از اعماق از کهکشان سردی بر ناخدا و کشتی او کرده بود افول و ناخدا و کشتی او را در زمهریری از رنگ و رنگ هایی از یخ سوزان در مغربی متبرد از خون و یخ یله می داشت آن سوی آفتاب نیلوفران غول آسا ترسیم محض حیرت بودند و روی ساق های لاغر افیونی سرهای پیر خود را می جنباندند گویی در آن هیاهوی ساکن می خواندند مزمور همسرایی مرموزی را آری نهنگ مرد آری نهنگ در آبهای بصره بر استوا و محور بر بادبان و بر دکل ناو خویش مصلوب شد و آن صلیب ساکت ترسیم نام میرمهنا شد بر خیزه های شن ,منوچهر آتشی,9 - بازگشت 2 آواز روح میر مهنا,خلیج و خزر با انتظار باران ماندن و امید ها به بذل پسینگاهیش یعنی در نیمروز دلهره ی سالهای خشک آوازهای وحشت خواندن تا کی ؟ باران آه ... و آیا ...؟ باران حیف و صد حیف این ابر هم ... ؟ و ابرها که گاه سترون ؟ و ابرهای تردید ؟ برخیز دوست برخیز دوست باید به جستجوی سرچشمه های فیاض راه افتاد به جستجوی سرچشمه ای که ناف دریایی باشد سرچشمه ای که هر ریگش سیاره ی صفایی را ایمایی دنیایی باشد برخیز گفتی گرسنه ام ؟ و غافلی که مزرعه ها تشنه اند و غافلی که تشنگی آفت و غافلی که تشنگی مزرعه گرسنگی بازیار ؟ برخیز تا چشمه را نیایی تا آبی از تداوم و تکرار و جوش و خروش بر این زمین شوره نبندی آن وحشت قدیم تبارت تا جاودان همراه تست باید همیشه در سایه ی گز پیرت آن چارراه توفان ها بنشینی و در مسیر گرگان خاطره و با همان نوای قدیم تبار که گریه وار و هدیه ی پروردگار نی بزنی افسوس کاهوان هم دیگر مجنون را باور نمی کنند باید که سوگوار بنشینی و شعله های بلند حریق تباهی را با تاج سبز نخل ببینی که اهتزاز یافته زیر شلاق بادها که باد می کشاندشان به جامه های کهنه خواهر ها آنک ستاره های نو را بنگر می گویی؟ شاید که بختیار شوند آه تو ؟ باز هم به بالا ؟ تو ؟ باز هم ستاره ؟ تو غافلی که خاک و انسان با یکدیگر هنوز حرفی به اشتیاق نرانده اند ؟ با هم ترانه ای در کوچه باغ سبز تفاهم نخوانده اند ؟ اما من خسته ام وین خستگی قدیمی تنها درمانش با نوش رفتن است با نیش خارها و ستیز مغاره ها با مرهم قدیمی خون باید به چشمه سار باید به ناف دریا باید به چشمه ای که بر آن چون خم شوم تب عطشم جاودان شفا یابد و آیینه ی زلالش تصویر کامیابی من را منشور تشنگان آواره ای کند که در تنور عطش تافتند که سوختند اما نساختند منشور تشنگانی که هرگز سراب را باور نداشتند ای دوست ای نی زن همیشه به یک آهنگ ای نی زن درنگ من نیز می توانم سر روی زانوان لرزانم بگذارم و های های گریه ی تلخم باور کنم که آب می کند دل فولاد را وانگاه خویش را تصویر آن شکست بزرگی پندارم که ناگهان در یک پسین تابستان بر حشمت قبیله فرود آمد و سخوت خورد برد و آن شکست را آنگاه در جاده های گرگ حصاری یا در هجوم خفت جامی یا در شیوع طاعون لبخند فاتحان ستوار سنگری نه غاری کنم و جای بازوان تر دختران که می توانند مانند ساق نیشکر از پهلویم جوانه زنند نجواکنان به غارم به گرمنای خوابی هزار ساله پناه آرم من نیز می توانم مثل هزاران یاران ای دوست من راه اوفتادم اینک آخر من بسیار خسته ام و عضله های پاهایم مانند مارهای سرمازده گرمای زوربخش تکاپو می خواهند من خسته ام و ... جاده را نگاه کن که چه دیوار پرسایه ی بلندی است آنجا ای دوست !‌ ای خواب دوردست ای دور ای دور دور من رفتم من رفته ام و آن سایه نیز رفت اکنون اینجا برپیشخوان چرکی میخانه به چشمه ی زلال پیاله آن چشمه سار فیاض خیره ام و خیره در زلالش می بینم در سایه ی گز پیر آن دوستم آن نی زن قدیم هنوز آنجا نشسته است من خیره در زلال آهنگ گیره وار کذایی را از راه دور می شنوم باران باران .... من خسته ام هنوز او می خواند من خیره ام هنوز او می داند ,منوچهر آتشی, با دوستم آن نی زن قدیمی,دیدار در فلق ای نقطه های کوچک ای لکه های دور شونده از منظر دریغ ای آهوان کوچنده از مرتع خیال ای نقطه های کوچک در لایه های آجری مغشوش بر پشته های روشن بی خط و نقش و نام در جنگل عمیق تصاویر در ساحل خطوط آبی منشعب دنبال نقطه های کوچک می گشتم ای نقطه های کوچک اما هر گوشه مهره های گرد و درشت در عمق بیشه های بلند دکل ها حایل می شد میان چشمم و سطح مورب منقوش ای نقطه های کوچک آواز اشتیاق چشم پیاده ام بود برگشته از حصار بلند مکعب مشکی در شیب های خرم که عکس میشها با بوته های سبز گلاویز بود و دختران مزرعه غرق لباس های گلبفت با باف ههای سبز علف بر پشت در کوچههای دهکده می رفتند در جذبه ی سرود ای نقطه های کوچک من نقطه های کوچک را می جستم تا زخم ناشناس پیشانی غرورم را در چشمه های ژرف بدایت با آبهای تازه شفا بخشم و گله ی رمیده بزهای خاطره را از هول گرگ های فراموشی به جلگههای ایمن بسپارم و خود به نیمروز عطش در سایه معطر سدری کهن آسوده سر به خشت فراغت بگذارم ای نقطه های کوچک اما هر لحظه زیر چشم مبهوتم بر سطح آن مورب مخطوط بر تپه ها در شیبهای بی گله در لایه های آجری در جذبه ی ترانه ی ای نقطه ها آن لکه های جادو بی وقفه به مهره های گرد و درشت و سیاه و قلعه های مکعب تغییر می پذیرفت و سبزههای پر رمه در منظر مانند آبهای تصور مانند آهوان جادویی از مرز اشتباهم برمی خاست ای نقطه های اما زنجیر داغ خشونت پیچیده دور ساعد جراثقال بر گرده ظریف بکارت می خورد و دیوهای رویین از هر طرف تنوره کشان به دره های بکر بدایت به جلگه ی غزالان و چشمه ها هجوم می آورد ,منوچهر آتشی, بر جاده های اطلس,دیدار در فلق با من در خلوتم نشسته فراموش هیچ لبی وا نمی شود به درودی چشم چران شعله ی چراغک هیزم چشمک زن با چراغ های خیابان پنهان جاری کند اشاره ی دودی پنجره ها داستانشان همه بادور کوه و گوزنان با فراز شتابان کوه و شغالان به قعر دره گریزان کوه و هیاهوی باد و زوزه ی حیوان آینه ام تکیه داده بر رف مبهوت دارد اندیشه هایی اما ز دور قافله ای رهسپار گردنه ی بلخ راحله ای در غبار جاده ی بغداد از منش اما نگاه خالی و رنجور با شب من هر چه هست رفته و مانده دارد از همپیالگی من اکراه عکسم در قاب کهنه خیره به آفاق می نگرد در حریق غمناک ماه ,منوچهر آتشی, بزم,دیدار در فلق تو از کدام بیابان تشنه می آیی ای باد که بوی هیچ گلی با تو نیست نه زوزه ی کشیده ی گرگ گری نه آشیان خراب چکاوکی نه برگ خرمایی تو از کدام بیابان می آیی ؟ پرندگان غریبی از این کرانه می گذرند پرندگان غریبی که نام هیچ کدام به ذهن سبز گز پیر ده نمی گذرد ,منوچهر آتشی, تشویش ها,دیدار در فلق آب از گل ستاره باغی لطیف خاک از ستاره ی گل آبی عمیق تر تنهایی زمین را دیدم شکسته بود باران گذشته بود چنان خیل سارها بال و پری فشانده به شادی با دانه های خشکی بیداد کرده بود آباد کرده بود از دوردست خواب تا دوردست باد فرارفتم هر گوشه ای تجلی پیوند پاک بود پیوند گل ستاره پیوند آسمان و پیوند خاک بود در آب های گل به گل اما او می گریخت هرسو سر می کشید هر سو پرسان می خواند در عمق من ستاره ای ای کاش می کشست در خون من نوازش مهتابی در چشم من پرنده بارانی ای کاش می نشست او می گریخت هر سو هول خراب آور رفته با او بجا هنوز در باغ شب نخوانده بر شاخسار خواب با قایق شکسته ای کاش می راند سوی روز تا دوردست خواب آیینه بود و آب ,منوچهر آتشی, تصویر,دیدار در فلق تو هم نبودی اگر ای عقاب هار جگر خوار در این مسیل شب جاودانی وحشت در آشیانه ی هول و هلاک در آرواره ی زنجیر من چه می کردم ؟ در این مغاک ؟ من آشیانه ی خونم من آشیانه جگر خویشم این شقایق جوشان من آشیانه ی منقارم ای عقاب جگر خوار از این مسیل شب وحشت این مغاک پرنده ای نمی گذرد جز تو ای گرسنه ی بیمار! تا بخواند : کان دور چه کده آتش با کوچه ها چه کرده آتش با پنجه های یخ بسته چه کرده آتش با خاک ؟ چه کرده آتش با خاک ؟ عقاب می خندد چه کرده آتش ! آنجا نگاه کن به افق حریق و به سایه روشن آتش هزارها تابوت عقاب می گوید : به روی ماشه ی سرد آن پنجه ها که کردی گرم رسانده آتش را تا فتیله ی باروت تو هم نبودی اگر ای عقابم !‌ ای گرسنه ام ! ای پاس همتم در آشیانه ی خون در آرواره ی زنجیر من چه می کردم ؟ ,منوچهر آتشی, در آشیانه ی منقار اگر نبودی تو,دیدار در فلق داس و خورجینم را بر می دارم به بیابان تا اسب سفید شعرم را بافه ای سبز قصیلی علفی برچینم خاک این جلگه ولی بی نمک است لف این وادی بی خون شیرین آب آبشخور بی چاشنی شوراب اسب چالاکم در گوشه ی اصطبل دمبدم دارد فربه تر می گردد شیهه ی پر شورش مادیان وار و ظریف گوش تیزهوشش دارد کر می گردد آفتاب اینجا کم زور که بر کله ی اسب داغ سوزان جنوبی بزند غیر آن مفرغیان تندیس چشم و همچشمی را اسب و سواری نیست تا کش از کجا بکند دوردست هوسش را مادیانبویی در عمق غباری نیست تا در او شیهه ی پر تاب غروری شکند دشت ها اینجا مردابی و پوک جاده ها کوتاه در رگ اسب و دل من پوسید هوس تاخت و تازی دلخواه ,منوچهر آتشی, در رگ اسب و دل من,دیدار در فلق نیزار سبز ساحل رود در خواب بود شب بال باز کرده بر بادیه تصویر ماه بدر مبهوت مانند شیر دیده گوزنی در آب بود شب بال باز می کرد از دشت آب فلق روانه در بوته زار خشک آهو چمان به گلگشت شب بال باز کرد ما بار باز کردیم نیزار رود را با هایهو تهی از وحشت گراز کردیم و قوچ های وحشی از آبخور رمیده با بانگ بوی ما به مراتع باز آمدند ما صیادهای چابک چارکوتاه هر ساله سالروز نخستین آواز کومه را به شکار نی می آییم اینک اجاق هامان که دشت را در گرگ و میش صبح مشبک کرده ,منوچهر آتشی, شکار نی,دیدار در فلق ای دختران دیر خورشید با نیاز تن بی غش شما اینک از آبهای مشرق با ایل ماهیان مهاجر پیغام داده است این موج های خسته ی حیران بیهوده سینه مالان بر آستان دیر نمی کوبند آن ناخدای گمشده کز دودمان کشتی شکستگان کهن مانده ست با قایقی به توفان پیچیده با اشتیاق بستر گرمی از هرم مهربان تن گل سرشتان این لحظه کام وحشی گرداب را از یاد برده است ای دختران حسرت آنک گل های سرخ باغچه ی معبد با حسرتی به سوی شما آه می کشند ای دست های پرمهر آن لحظه ی مقدر را نزدیکتر کنید ما را بگاه چیدن شهد فشار پنجه ی سیرابتان دهید ما قلبهای گرم پلنگان قله پوی ما زخم های سرخ سینه ی ملوانان هستیم ای حوریان مغموم کاوازتان ترانه ی شیرین دوستی و چشم هایتان آبشخور پرنده ی بی آِیان ایمانست از خواب های خالی بی رویا از خوابهای بی مرد آزرده نیستید ؟ یک لحظه بادها را در خوابگاه مضطرب خویش ره دهید تابوی سینه های سنگین جاشوان و اشتیاق وحشی بازوها رویای گنگتان را آشفتگی دهد ای آهوان زندانی ای دختران عشق او را که در غرابت تنهایی او را که در دعای پسینگاهی می جویید در جذبه ی گناه نمایانتر است تا شب پر از تنیدن پر شور سینه ها تا شب پر از تلاطم اندام ها و انفجار داغ نفس ها شود آنک شکوه غرفه ی پر چلچراغ شب آنک کلید نقره ی مهتاب ,منوچهر آتشی, وسوسه,دیدار در فلق در دشت صبحگاهی پندارت از جاده ای که در نفس مه نهفته است چون عاشقان عهد کهن با اسب بور خسته می آیم من در بامدادهای بخار آلود در عصر خای خلوت بارانی پا تا به سر دو چشم درشت و سیاه تو گوش با طنین سم مرکب منی من چون عاشقان عهد کهن با اسب پای پنجره می مانم بر پنجرههای نرم تو لب می نهم به شوق و آنگاه همراه با تپیدن قلب نجیب تو از جاده های در دل مه پنهان می رانم یک شب خشمی سیه ز حوصله ها می برد شکیب خشم برادرانت شاید و آنگاه در سکوت مه آلود گرد شهر برقی و ... ناله یی یک بامداد سرد و بخار آلود آن دم که پشت پنجره با چشم پر سرشک دشت بزرگ خالی را می پایی با زین و برگ کج شده اسب نجیب من با شیهه یی که ناله ی من در طنین اوست تا آشیان چشم تو می آید ز اندوه مرگ تلخ من آشفته یال و دم گردن به میل پنجره می ساید ,منوچهر آتشی, یک روز,دیدار در فلق هر فرود خننجری از صعود خون کنایتی است مرد این عروج نیست ؟ تا رسالت ترا کتیبه ای ؟ هر صعود خون از فرود خنجری اشارتی است این سقوط نیست ؟ ,منوچهر آتشی,این,دیدار در فلق ای مهربانی تو آبادی آفرین تر از آب از خاک من ای ابر! ای ترانه پای اجاق ها همراه ساز قلیان شب های خستگی شب های انتظارم تا صبح پای پنجره ماندن خواندن تا صبح سوی دورترین پاره ابر ای ابر مهربانی !‌ ای مهربانترین ابر می بینمت به حاشیه ی آسمان هنوز در کاره چاره سازی این خاک شوربخت فریاد می کشی چادرکشان از این کوه تا کوه دوردست و گیسوان سوخته ات را می بینم از ریگ داغ بادیه روییده است دیدی که سوختم دیدم که سوختی دیدی که بند بند من از تشنگی گسست دیدم که چشم سرخ تو رگبار گریه را لغزیده پشت دست با آنکه پای پنجره ماندم تا صبح با آنکه پشت پنجره خواندی ,منوچهر آتشی,با آنکه پشت پنجره خواندم,دیدار در فلق ابر می خواند سرود پر طنینش را و ز غم تلخ سرود خویش اشک گرمی می فشاند می سپارد راه بی صدا از سنگلاخی معبر کهسار گام بیرون می گذارد ماه آسمان صافست کهکشان این ماهیان جاودان در کوچ همچنان در کوچ هر شهابی مرغ ماهیخوار چابک بال بی خیال از مرغ و ماهی از کران شب اختران را می شمارد ماه برزمین هرز ناهموار سوگوار پار بیوه ی پیرار داستان ها نطفه می بندد لیک آن بالا شاد و فارغبال می خندد و خرامان و سبک پا راه خود را می سپارد ماه در شب غمناک گرده باران کوچه ها را خالی و خوشبو در نهفت کوچه ای در نور یک فانوس بر لبان خیس ما با پچ پچی مشکوک داستان از آسمان پاک آینده است و سرود کودکان ما به گندمزار دشتستان و طنین بوسه این سوگند بی تردید و ... از آن بالا اشک گرم رقت از مژگانش آویزان از میان کوچه باغ ابر پای رفتن می کند سنگین طرح پیکرهای باران خورده ی ما را برده سر در هم بر رواق معبد شب می نگارد ماه ,منوچهر آتشی,بر رواق شب,دیدار در فلق جاده گفتی یعنی رفتن ؟ جاده یعنی تکرار همین واژه ؟ دریغ دوست دانایم دانا باش که حقیقت بس غمناکتر است جاده رفتن نیست که تو بتوانی با آسانی چند کمند سوی آفاقی چند از پی صید ابعاد زمان اندازی که به دام آری آهوهای می روم و خواهم رفت و خوا... که به بند آری ‌آهوهای چست زمان را جاده رفتن نیست جاده مصدر نیست جاده تکرار یک صیغه ی غربت بار است جاده یک صیغه که تکرارش گردبادی است که با خود خواهد برد که برد هر چه برگ و بر باغ دل تو هر چه بال و پر پروانه ی پندار مرا جاده رفتن نیست جاده طومار و نواری نه و جوباری جاده یعنی رفت رفت رفت همین ,منوچهر آتشی,جاده یعنی,دیدار در فلق عمق های تیره را با چراغ شک به جستجوی راز می روم دست می کشم به جدار تیرگی و شگفتی های خیس غار را لمس می کنم می روم سوی کبود ... می روم سوی کبودتر باز می روم باز می روم با چراغ کور سوز شک این صدف تهیست ؟ آن صدف پر است یک پرنده ی هراسناک می زند به سقف غار پر این پرنده ی غریب دارد از دفینه های باستان خبر باز با هجوم تیشه ی نگاه نقب می زنم درون تیرگی دست می کشم جدار غار را می رمانم از شکاف های خیس موش را مار را می زنم به گرده ی سکوت تسمه ی هوار را پس کجاست بوته ای که پیر گفت چون اجاق جاودانه روشن است وان درخت کیمیاست ؟ باز می روم باز تیرگیست تیرگی خیس جاری از بن مغاک میرمد ز دستبرد وهم جلوه های جابجا گریزناک در خلود غلظت فضای غار چشم من باز جوی جلوه های پاک های ! اژدهای شاخدار هفت رنگ که ز شهر مار بوده ای هفت دختر قشنگ پادشاه شهر روز خواسته مرا شیر مزد دخترش هزار سنگ پر بها کیسه ام تهیست عاشقم های ! اژدها باز گو به من کجاست مخزن دفینه های باستان و درخت شعله خیز کیمیا ؟ باز تیرگیست باز می روم بازیاب گنج را باز ... روشنی ؟ چه روشنی است ؟ آه انتهای نقاب ... باز ضربه های تیشه ی نگاه در فضا باز مزرع طلایی وسیع جو استران و اسب های بارکش بازیار های خسته خم شده به هر طرف زیر آفتاب در کشاکش درو باز سرزمین پادشاه شهر روز من شکسته در کفم چراغ شک می روم در آرزوی کیمیا هنوز ,منوچهر آتشی,در انتهای دهلیز,دیدار در فلق تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها که سر به صخره گذارد غریبی و پاکی ترا ز وحشت توفان به سینه می فشردم عجب سعادت غمناکی دیدار درفلق وقتی ستارگان سحرگاهی بر ساقه ی سپیده تکان می خورد و سحر ماه نخل جوان را در خلسه ی بلوغ می آشفت وقتی که روح محتشم خرما در طاره ی شکفته کبکاب و چاشتبند کهنه ی چوپان آواز بال فاخته را می شنفت وقتی که فاخته پر می گشود از آبخور سوی خرمن از کوره راه شیری مشرق با کره ی تکاور نو زینم ای غرق در لباس گلباف روستا مشتاق و شروه خوانان سوی درخت تومی راندم من دیدار در فلق اکنون چه می کنی ؟ ای بانوی قشنگ من از خود قشنگتر با من ای جاده ی دراز شبی را هرگز با پای تن نیامده تا صبح و بیوه ی من آن کودک نزاده ی ما که نطفه در فلق شیر گونه در سپیده گرفت اکنون کجاست ؟ با بادبادک سبک خوابهای تو آیا سوی ستاره سحری پر وا نکرده است؟ آن لادن لطیف که روی نیمکت مدرسه به رمز می نهادی تا گفتگو بکنی مرموز از دوردست عاطفه با آرزوی من اکنون کجاست ؟ آیا میان برگ کتابت پژمرده است ؟ یا در طراوت گلدان سرخ قلبت شاداب مانده است ؟ ,منوچهر آتشی,دیداری در فلق,دیدار در فلق خیابانهای بزرگ شهر در پیاده رو که سخن بسیار است که سخن از بسیاری گوش آزار است گوش هم بسیار است در خیابان آری سخنی رانده شد اما هیچ گوشی نشنید هیچکس حتی همپیاله ی شب می خوارگی هر شبه نیز سخنی مرموز مرموز اما ساده سخنی ساده می خندی ؟ سخن ساده چه کاری؟ می گویی ؟ اما سخن ساده شک مکن کاری می کرد می شنیدندش اگر سیل مست ویرانگر ؟ گفتی ؟ نه سنگواره حکمت ؟ جلگه ی هشیاری ؟ دشت هموار ادراکی چوپانی ؟ نه ! نه ! نه سخن اما آری گرچه نشنیدندش سخنی بود واژه ای مثل دریا که هم آمیزه ی آرامش و رامش که هم انگیزه ی توفان و تلاطم که هم افسانه ی برکات و بلا ها بود سخنی بود و آشوبگری حتما که دلی را می آشفت می شنیدند اگر یا دهی را یا دنیایی را یا سخن گنگ پیاده رو شاید با اشباحی خوابگردانی مهجورانی سالارانی شاید که پسینگاه سینه دیوارها را از مهر و کین وز غرور و غیرت خالی کردند و به جاده ی بدرود سر نهادند به کوه ی زین و سواران دیگر و پیاده های دیگر از پی شان چون من سخن گنگ خیابان شاید با شاعر نومیدی بود شاعر بیماری لرزان از برف از سرما از خفت از حرف شاعری دیوانه که همه اوراق دیوانش را یک شب هیمه ی خشک تنور یاران کرد شعرهایش را سوخت تا تنوری را گلدان کرد سوخت بعد شعری گفت گل میخک زیبا گل نرگس زیبا سفره گر گلزاری باشد گل نان زیباتر گفت و نگنجیدش در باور وقتی دید که صمیمیت صحرایی او شوخی افزار عمیق اندیشان شد روز دگر در خیابان بودیم در پیاده رو زیر رگباری تشویش انگیز که به جای گندم چتر می رویاند و به جای گل گل و از این رویش بی حاصل آسمان وسوسه می شد که ببارد و آدمی وسوسه می شد که نکارد زیر رگبار که گل های پژمرده ی خشکی را از درختان تن ما می چید و پیاده رو نتهای قدم های مشوش را سیم حامل بود و بهار در پر خیس پرستو ها در جلگه ای از اینجا دور خوش خوشک می شد از خواب گران بیدار و به ژرفایی نزدیک طراوت را ریشه در کار نشخوار وز تب تازه ی بالندگی اعصاب درختان متشنج در دو گامی بهار آری زیر رگبار در پیاده رو تشویش و تردد در پیاده رو غوغای بی انگیزه که نمی دیدی خود را چون هزاران را میدیدی سخنی رانده شد اما نشنیدی سخنی شاید وعده ی دیداری سخنی شاید جامی بدرود درودی سخنی شاید خوابی بی رویا در بستر راه سخنی رانده شد آری من شنیدم گویا فتوایی بود به حدوثی به ظهوری گویا ایمایی بود سخنی به رسایی سکوت گر چه غوغایی بود قطره ای بود شنیدم دیدم اما دریایی بود من شنیدم پاسخی باید می دادم یا نه من ندانستم من همین دیدم دستم را که به جیب بغلم و شتاب آلود پرتاب غریب قلمم را در جوی گل آلود چه شتابی که تو گویی قلمم آن دم لانه ی مدهش جرثومه ی طاعون بود یا تو پنداری زخمی از خنجری از دستی نامریی بر سینه ی من شد باز و جهش را قلمم خون بود من شنیدم آری سخنی فتوایی ... ایمایی ,منوچهر آتشی,سخنی فتوایی,دیدار در فلق تو آواز زرین مرغ طلوعی که بر تاج نخل افق پرفشاند تو پرواز خونین مرغ غروبی که بر صخره ساحل آزرده خواند تو قوی سفیدی تو مهتاب که از بیشه بر آب راند تو رویای آن قوچ بشکوه در خوان جادو که در نیمروز عطش تهمتن را به دنبال به آبشخور ناز آهو کشاند تو رگبار آن ابر دیراب دوری سرود طری را که با ساقه خشک من خواندی ای دوست تو از مشت خاکستر من شکفتی تو از بیشه خواب بر آب من راندی ای دوست ,منوچهر آتشی,سرود,دیدار در فلق شکوفه هایی دمیده در فلق شیر رنگ شکوفه هایی در آرامش ملال سحرگاه دلا بلند شو از خواب نرم عاطفه ها دلا ! بلند شو از خواب آب می گذرد و لخت دیگر هرگز ندیده ای آخر که از کدورت خون شبانه ی شرقی که از کدورت زخم شهیدهای شبانه گرفته آینه در دست دوردست آینه گردان آفتاب می گذرد و لخت دیگر هرگز ندیده ای آخر خون از سراب می گذرد دلا بلند شو از خواب نگاه کن به تقلای سایه های حاشیه ی دشت به آن سوار غریب آن پیمبر آگاه که باز در فلق سرب رنگ آب گذشت ,منوچهر آتشی,سواری در فلق,دیدار در فلق ............ ما هفت تن جمعیت عظیم ایالت عشق در جستجوی شاهی از دودمان عشاق راهی شدیم ....... از عزلت تمام جزیره ها از غربت تمام بیابانها و انزوای هر غار بگذشتیم ............. از جاده قدیمترین کتب پیران هردیاری را پرسیدیم به مخنقای مدفون هر ویرانه سر زدیم با قلعه های ممنوع پیوستیم در کوهسار پر خطر در لانه ی پلنگان بیتوته کردیم از جاده های بز رو لغزیدیم اما تمام ریش سفیدان و آیینه ی مقعر صدها قاف و الواح بس کتیبه ی مکشوف و عابدان زاویه ی اعتکاف نام عشیره های کهن و دودمان های کهن تر را از یاد برده بودند ............. گفتند شعر ! اما شعر با آنکه باغ وحشی بود از عشاق جز نام هایی مبهم یا وصف جانورهایی که جلوه ی غریزه اشان را با یاوه نام عشق نهاده اند دردی دوا نمی کرد از ما .......... تاریخ نیز تذکره ای غمناک می داد از قبیله ی عشاق نه نوه نه نبیره جز سرگذشت تلخ و تنهایی بر جا نمانده از این تیره از جاده ی قدیم روایت رفتیم پیران هر دیاری را پرسیدیم به ملتقای محو هزاران رد آهو که هر کدام از اخنقای دامی می شد آغاز و جمله باز به مخنقای دامی دیگر بزرگتر می انجامید بگذشتیم ما هفت تن جمعیت عظیم ایالت عشق شوریده رنگ و نومید با تیشه ی سترگ فرهاد و نعل اسب مجنون برگشتیم و... آخر تمام تکاپو ها تدبیر بی سرانجامی را به مشورت نشستیم ,منوچهر آتشی,سیمرغ,دیدار در فلق ارواح از باد ها پیاده شدند وقتی که باد می خواند از کومه های ساحلی مغشوش شاید حکایتی با بادهای وحشی باشد که می تواند برکت را بیشتر به کلبه های ساحلی ارزانی دارد شاید با بادها حکایت تلخی ست که می تواند یکباره انبوه ماهیان را مرده به روی آب برانگیزد شاید از بادها مردی بزرگ مردی نجات دهنده برخیزد شاید با بادها حکایتی ست شاید که بادها بادند ,منوچهر آتشی,شاید,دیدار در فلق فرار ؟ کجا ؟ به سوی بوته ی سرخ شقایق ؟ به سوی رقص مار مست نیلوفر ؟ به سوی چشمه ی پاک پریزادان ؟ ولی دیگر دل آن طفل سبکپا نیست که گول رنگش از جا برکند چالاک که خاشاک خیالش را رباید آب که فکرش تاب بندد تاقی رنگین کمانی را که با پرواز یک پروانه خاطر بگسلد از خاک دلا برخیز چه وقت خواب ؟ آب از سر گذشت آخر دلا برخیز و بشکن با تپش آرامش این کوچه را دیگر سحر بیدار بودی روزگاری آنک آن خورشید دو نیزه بر شده از کوهسار شرق و چون آبی زلال ازلای پای میش ها و بیشه ها جاریست دلا برخیز علف های بلند دره ها پژمرده خواهد شد گراز آشفته خواهد کرد زنگل های شبنم پوش خوشبو را پلنگ آلوده خواهد کرد آبشخوار آهو را و گرگ ماده کاپوی دلیر گله را از راه خواهد برد ولی دیگر دل آن نیست ولی دیگر دل آن نان تنور گرم و خشوبو نیست که لای چاشتبند بازیارانش توان پیچید که پشت بازیاران را تواند قوتی بخشید دلا برخیز دلا ! چوپان پیر بادها برخیز دلا ! اشتر چران ابرهای وحشی نازا که غافل می گریزند از فراز چشم های خالی چاها دلا ! آواره گردا ! فایز غربت گریز لول دشتستان بیابانی کن آشفته حالان بیابانی بیابانزاد شوخ اینک خیابانگرد بی پروا طنین شروه های دختران هیمه چین آنک ترا می خواند از گزدان دلا ولی دیگر دل آن نیست ولی دیگر دل آن چوپان تنها نیست که با آهنگ غمناک نی اش بزهای تنها نیست که با آهنگ غمناک نی اش بزهای بازیگوش علف را در سکوتی غیر حیوانی به کام آرند و از روی زمین سر سوی او بزغاله های خسته بردارند و قوچ پیر پیشاهنگ چمان با زنگ سنگینش کنار صخره همراهی کند آهنگ چوپان را دل اکنون چار میخ چارراههای غریب شهر دل اکنون جوی گند کوچه های شهر دل اکنون کهنه سندان هزار آهنگر نفرت دل اکنون میوه خونین نخلی تشنه و مسموم بلی دل دیگر آن دل نیست ,منوچهر آتشی,شروه,دیدار در فلق بیا سرریز کن ای خون از این نی که بزهای جوان را علفهای جوان تر می دهد از ریشه ها پرواز که می راند غرور سخت چوپان را میان دره ها و دشت های باز که گرگ تشنه را پای هجوم از دخمه می بندد که راه سنگلاخ خستگی را می کند هموار بیا سرریز کن ای نغمه از این نی که صبح از لای زنبق ها بجوشد که مرغ تشنه نور برآید سینه مال از دره شب و از آبشخور گل جرعه ای نوشد بیا سرریز کن ای خون میان کوچه های خسته شهر کنار پنجره های گشاده به هر جایی که دستی شاخه ی نیلوفری را به سوی کوچه ی خاموشی پندار به گلدان سفالینی نهاده بیا پر باز کن ای خون سرخ آواز بیا پرواز فراز چارراها و خیابانهای شب بگذر و نتهای بلند نبض مستم را به سیم حامل پس کوچه های یادها بنواز بیا سرریز کن ای خون بیا تا باز در میخانه ها بوی شراب و چرک و چربی و غریو خنده ی مستان شب بی نعره را سنگین کند تا مستی بی نعره را دیگر براندازد بیا تا کوچه ها باز از طنین گام مستان هایهو گیرد بیا تا پنجره ها پلک بیدار همیشه ی لحظه دیدار ها باشد بیا تا عشق ها چون روزگاران کهن انگیزه ی خشم و خطر گردد و میدان ها دوباره عرصه میعادهای تازه تر گردد یکی با خاک درغلتد یکی از خاک برخیزد که دختر ها تماشا را گلوبند گلوی خویش بفشارند که دختر ها تمام قلبشان را در نگاه تشنه بگذارند که دخترها دوباره گیسوی انبوهشان ویران شود بر کوهه های زین دلا ! پوسید دنیا خون مردان شد کثیف از الکل و افیون نخواهی جست دیگر دل نخواهی دید دیگر خون دلا گندید دیگر خون گرم زندگی در کوچه های شهر دلا سرریز کن فریاد خون از هفت بند رگ دلا فریاد کن دیگر دلا دیگر ...... دلا دیگر ...... دلا دیگر ...... ,منوچهر آتشی,شروه,دیدار در فلق بیدار خواب خاموش آهوی بی خیال خرامانی در جلگه های خرم آبم امشب آب از سرم گذشته است اما هراس مرگم نیست من ماهیم نیلوفری گریزان بر آبم تصویر ناشکیب درختی در آبهای خوابم امشب من در کوچه باغ خاطره ای دور فانوس چرب سوزی دردست خوابگردی غمناکم شاید فانوس نیستم من من آفتابم امشب بیرونم از مدار خود امشب هر جا دلم بخواهد از راه من کناره شو ای هوشیار امشب خرابم امشب ,منوچهر آتشی,شوریده واری,دیدار در فلق باید بخوانم امشب آواز ناشناسی گویا مثل پرنده ای حیرت زده در گنبد کبود خیالم می چرخد گویا سه تار مرموزی زیر گریز پنجه ی پرزوری از دوردست خاطره در باد می نالد پایی فرار می کند از من شتابناک پایی سبک می آید چیزی شکفته شاید چشزی شکسته در من می دانم جریان ناشناسی رازی آوازی باید بخوانم امشب می خوانم ,منوچهر آتشی,شوریده واری دیگر,دیدار در فلق گم شدم از رباط ازدحام دوستانم از یگانگی از دیار و ... شهر ؟ که نداشتم کوی ؟ هم کوچه خواب بود و چراغ های بی شمار هر کدام اشاره گر به گوشه ای سمت اهتزاز من کجاست با اشاره ها هزار ؟ خانه ام کشتی بر آب بود و خراب من کجاییم ؟ ماهیم گم شدم از دیارم از درخت آسمان من کدام ؟ کو ستاره ام ؟ آفتابم ؟ آفتابه من کجاییم ؟ کجاست کشورم شهر کوی کوچه خانه ام ؟ خانه ی شماره ی ... شماره ام کجاست ؟ بی شماره ام بی شمارگی جواز دفن نیست ؟ گم شدم از کنشتم از کتابم از کتم گم شدم از شعاع انتظار سرزنشگر زنم گم شدم از توانم از تنم گم شدم از این و آن گم شدم از او از آنها گم شدم از شما ... از تو هم گم شدم از دیارم از درختم از اتاق از اتاق میهنم از مربع پلاستیک صندلیم از مربع از مکعب از کره گم شدم از خودم گم شدم ,منوچهر آتشی,شوریده واری دیگر,دیدار در فلق گلوله های من امروز با هدف ننشست هدف پلنگ غریبی بود که در مسیر گلوله غریب می گردید پلنگ خسته دل دلاور از عشق بی نصیبی بود ,منوچهر آتشی,شکار,دیدار در فلق ياد داري چه شبي بود ؟ باد گرم نفس من ساقه ي بازوي شفاف ترا مي آزرد ؟ و اندکي آنسوتر جوي اندام تو در کوچه ي تاريک ماهي چشم مرا مي برد ؟ ياد داري چه شبي بود ؟ غرق آن بستر شبنم زده پشت بام هوش بسپرده به روياي کبوتر هاي بقعه ي دور خيره در آبي ژرف بي درد ؟ و آن طرف دور از ما در حاشيه ي جنگل شب ياد داري چه هراس انگيز گرگ خاکستري ابري کشته ي ميش سفيد ماه را مي خورد ؟ ياد داري چه شبي بود ؟ ,منوچهر آتشی,غزل شهری,دیدار در فلق بر کنده ی تمام درختان جنگلی نام ترا به ناخن برکندم اکنون ترا تمام درختان با نام می شناسند نام ترا به گرده ی گور و گوزن با ناخن پلنگان بنوشتم اکنون ترا تمام پلنگان کوه ها اکنون ترا تمام گوزنان زردموی با نام می شناسند دیگر نام ترا تمام درختان گاه بهار زمزمه خواهند کرد و مرغ های خوشخوان صبح بهار نام ترا به جوجه های کوچک خود یاد خواهند داد ای بی خیال مانده ز من دوست دیگر ترا زمین و زمان از برکت جنون نجیب من با نام می شناسند ای آهوی رمنده ی صحرای خاطره در واپسین غروب بهار نام مرا به خاطر بسپار ,منوچهر آتشی,غزل کوهی,دیدار در فلق و خوشه های منقلبجو در امتداد پشته فراری شدند شب خدعه بار بود شب آشیان چبچله ی خنجر بیمار بود فریاد آفتاب را نشنید تردید آفتاب را شب گاهی که می کشاند او را در خندق افول ندید دست سیاه دشمن در آستین دوست از کوچه های نخل از گاو رو ی گلناک از باد می گذشت ناگاه باد از چرخش ایستاد خاک آفتاب را نفرین کرد شن زیر قطره های درشت خون نالید و نخل های منقلب از وحشت در انتهای تپه ی ویران خم شد ........ و قایق شرور در امتداد فاجعه پارو زد ,منوچهر آتشی,فریاد آفتاب را شب,دیدار در فلق مرا به سفره ی بی نان خوی مهمان کن مرا به مائده ی خام نام سفیدت مرا به خانه ی بی خانه و در و دیوار مرا به خلوت بی دشمنت بخوان ای یار مرا به زمزمه ی بی صدای افسانه که نرم می چکد از چنگ بیت های بلند مرا بخوان که به محراب معبد پاکت نماز واجب شعری را به سجده سر بگذارم به مهر باطل عشق مرا ببر به هیاهوی شهر مرموزی که ارث برده ام از بهت بایر اجداد که ناشنفته و ناخوانده مانده و مانده هنوز که من به سایه روشن گرگ و میش ربودمش ز کلبه ی ملعون چه مبروصم مرا به بایر پر انتظار سیلابت کویر تشنه ی سیلاب شعر سیلابی مرا به راندن گاو آهن مدادی دعوت کن که شعر خرم گندم را که مثنوی هزاران منی گندم را به پهنه ی کویر تو بی باران بفشانم تو عزلت تمام رسولان روزکور تو غربت تمام شب آوازان تو از رواق های دروغ آوران سودایی تو از تمام ارسطو بزرگتری مرا نجات بده مرا ز کوچه ز میدان مرا ز ده ز بیابان مرا ز راست ها که دروغند مرا ز عشق که آغاز نفرت است مرا ز نفرت مرا ز عاطفه حتی نجات بده مرا رباط سفر های خانگی مرا رباطبیابان خانه باش مرا کرانه باش بهانه باش من از تمام خیابانها از چار راهها من از چراغ قرمز قانون حتی با اسب تاخت کردم که آشتی بدهم باد و دود را که آشنا بکنم سینه را به دود و به باد اما دریغ بهار ای بهار من ای کاغذ ای سفید که من تمام گناهان شهر را که من تمام بذر گناهان شهر را به دشت پاک تو با دست پاک پاشیدم تو بار مهربانی داری مرا رها کن از این بختک سیاه از این شب سربی که رو به سقف سکوتم به وحشت افکنده ست مرا رها کن از این خشکسال خواب و خیال مرا به سفره ی بی نان خویش مرا به نان سفیدت به شیر تازه ی میش سفید بی قوچت مرا به آب تشنه ام آخر مرا به آب سرابت مرابه شتنگی جاودانه مهمان کن ,منوچهر آتشی,كاغذ,دیدار در فلق ای آبهای روشن در سنگ چال های خشک ای آبهای مانده ز رگبارهای پار چشم مرا صفا بدهید چشم مرا کبوتر در باد مانده را در سایه سار نی ها در بوته ها پنا بدهید دوست مرا که وسوسه ی کاشتن در اوست با موج های کوچک با قطره های سرد جلا بدهید ای برگ های سبز ای ماسه های خیس باغ شکوفه های پای کبوتران پای مرا شفا بدهید من کولی ز طایفه وامانده ام وامانده ام ز قافله تنها میان صحرا تنها میان کوه میخ سیاه چادر خود را می کوبم هر شب و دیگ های کهنه ی تنهایی را زنگار می زدایم با صبقل ترانه و کاسه ی سیاه شب را با ماسه های گریه می سایم گرگان تشنه را در کوزه ی شکسته خود آب می دهم نر آهوان کوهی رم کرده از پلنگ بر دامن شفاعت من می نهند سر کفتارهای وحشی از شرم مهربانی من رام می شوند من کولی جدا شده از قافله باد کبود پیکر خود را در تنگه های ژرف وزش می دهم تا کبک های عاشق نقش و نگار این لولیان چابک گل پنجه را از غنچه های سرخ دفک با خبر کنم تا دره های خوشبو را بیدار از گرانی خواب سحر کنم من کولی ز قافله وامانده ام واماندگان قافله ی خواب ها در یورت بی هیاهوی من می رقصند روح غریب مجنون هر شب با آهوان خسته ی بسیارش در بی حصار خلوت من خواب می کند وز چشمه سار روشن رویایش نخل خیال خرم لیلی را سیراب می کند در هر غروب غمگین فرهاد با بازوان خسته و پیشانی شکسته از شیب سنگلاخی گلگون بیستون تا سایه سار جلگه سرازیر می شود شب از طلوع تیشه ی او چشمه گاه نور و دره های تشنه پر از شیر می شود در چشم من حکایت سرکشتگی و قصرهای سوخته را می بیند آنگاه با آرزوی تلخی کام خویش و کامیابی شیرین دستان استوارش را مثل منار باز بر افلاک می کند من کولیم سرگشته ی تمام بیابان ها و عاشق تمام بیابان ها با چادر سیاهم بردوش در کوچ جاودانم از گوشه های دست نخورده از تنگه های ژرف نشنیده بانگ زنگ از قصه های شیرین با گوش دیگران از سنگ از سراب افسانه های تازه می خوانم ای برگ های سبز دست مرا شفا بدهید تا بوته های نور و طراوت را در غارهای وحشت و خاموشی به رشد آفتابی خویش یاری کنم ای آبهای روشن چشم مرا شفا بدهید تا از سراب های فریب آور سرچشمه های روشن پاکی را جاری کنم ,منوچهر آتشی,من کولی,دیدار در فلق خورشید تصویر نخل پر برگی درشط ظهر بود و باد گرم مزرعه ی جو را بر صحنه ی کویر تلاوت می کرد گله دنبال زنگ پازن پیشاهنگ می رفت سوی گهر ما داسهایمان را بر گردن آویختیم با مرهم قدیم آب دهان کف های پینه بسته امان را مالیدیم و در مسیر توفان دیدیم که خوشه های خشک از ریشه های خویش فراری بودند ,منوچهر آتشی,نیمروز,دیدار در فلق از انفجار قطره زمانی گذشته بود از انفجار قطره که دریا از انبساط سبز روح بهار که صحرا گلهای سرخ دامنه را دیدیم مست بلوغ سرخ طراوت که اشتران قافله ی قاچاق را آن گونه سهمناک با رقصشان گرفت که دشمن فرا رسید ما تا انفجار نبض تا احتراق داغ شقیقه ها تا اضطراب لحظه ی موعود رفتیم تا جنگل طلایی ارژن تا جنگل بلوط که دیدیم دود و ز ماورا دود و درخت و زغال الار عاشقان چنگ بلند بارانش در دست می سرود ای عاشقان خسته ای قوچ های تشنه تنها سرگردان که نامهایتان و عکس تیر خورده ی قلب شهیدتان را بر کنده های تناور حک کرده اند افسوس ! در ولایت دنیا هیزم شکن سواد ندارد اینست که عاشق باید که یادگاری ها را زین بعد بر رواق باد نگارد ,منوچهر آتشی,ياد و باد,دیدار در فلق كلاه كج بگذار ای بازیار كه باران پس از هزار افتاده به چشم روشنی خاك تشنه می آید مرا به پاس كدامین خروش سبز مرا به میمنت از كدام كنده پوسیده ی جوش سبز چنین رسیده خرامان و كش چنین شكفته تنیده بر نفسم رشته های نازك آب درنگ كرده به در كوفته كه : هی! ‌برخیز بیا ! كه نوبت توست قدح بگیر و لبالب كن از نوش سبز مرا به پاس چه ؟ ترا به پاس تحمل پرنده ها خواندند سراب های بلند آفرین به صحرا باد كمت تقدس بیگانگی مباد از نام به كامت آن عطش جاودان مهنا باد پرنده می گذرد بیشه زار توفان را در انتهای فرسنگ های بی آبی ترا به پاس تحمل هزار دریا باد ,منوچهر آتشی,پاداش,دیدار در فلق نیمروز عاطفه خورشید در شقیقه ی راستت و قلب آفتابی من در شقیقه ی چپت می کوفت و اهتزاز نقره ای جوزار در انحنای آسفالت در گیسوی بلند تو می خواند در نیمروز عاطفه بودم که اسبم اسب سبکپای نبضم از بهت چشم های عمیق تو از کنار خیالت گذشت و بیشه ی بلند مژگانت در شط گرم عشق فروغلتید ای دوست ای غافل از من نشسته بیمار ای یار این دست های سوخته ی من پاداش آفتاب تن تست و آن شقایق سرخ بر گردن سپیدت پاداش بوسه ی من در انحنای آسفالت اکنون در انتهای عاطفه من می کنم سخن ,منوچهر آتشی,پادش ها,دیدار در فلق پری دید پریشان شد خیالت ؟ پری رفت پری با تو بدی کرد ؟ بیابان گرد مجنونم پریشان مرد صاحب درد عمو! همروستا : فایز غم سنگین غم تلخت همین بود ؟ چه شیرین بود اگر این بود پری بود آخر این خود حیرت انگیز است نشان عصمت دور و دیار تو نشان آنکه باور داشتند افسانه را مردم پری که رمز پاکی بود بود آری پری وحشت نمی کرد از بشر از خاک آلوده پری هم به نیاز تن حصار قدسی نظم پری ها را فرو می ریخت و با چرکین قبایی مهر می ورزید و با چرکین قبانیی نان جو می خورد و با چرکین قبایی با تو دوست با تومهر با تو قهر و قهر و آشتی فایز تو می گویی که شیرین نیست ؟ عموی چون شقایق وحشی و نازکدلم فایز که غوغایت همه غم بود غم غم غم پری بد کرد با تو بیابان گرد کرد و آشنا با درد ولی هم روستای ساده مثل دشت مگر هفت آسمان عشق جز صحراست ؟ مگر معراج عشق این نیست ؟ مگر مجنون جنون ؟ افسوس پری بد کرد تو رنجیدی ولی آخر پری که بود و اینک نیست پری رفت پری از جنگل افسانه ها هم رفت پری رم کرد پری مرد پری پندار پاکی را هم از این دیو لاخ قحبه پرور برد دل و دوست دل و درد تو چه خوشبخت بودی مرد چه افسوسی ؟ چرا افسوس ؟ دریغا زنده بودی می شنیدی که دهقان جوان آنک به دنبال خرانگان خرما بار پیرش چه شیرین شروه می خواند و بذر نغمه های سوزناکت را که صحرا را تب شوریدگی بخشید که خنجر بست خشم روستا را در جدال عشق چه هشیارو صمیمانه به پهنای بیابان ها می افشاند و لنگی خر فرتوت و طول جاده ی صحرا و رنج خستگی ها را چه آسان می کند بر خویشتن هموار خداوندا دلم از دین بری شد اسیر دام زلف اون پری شد پری دید و پریشون گشت فایز پری رو هر که دید از دین بری شد درون قلبهای ساده جا کردن و قایق بر شط خون و خطر راندن مگر فایز ترا این حشمت آیین نیست ؟ سرایان در صدای مردم عمو جان مگر راز حیات جاودان این نیست ؟ پری رنجید پری بد کرد پری رم کرد و دیو اما چه می گویم عمو فایز پری که هیچ حتی دیو هم رفته ست از افسانه های روزگار ما و افسانه چه گفتم باز ؟ کدام افسون ؟ دگر افسانه حتی نیست که شبهای سیاه قطبی ما را کند کوتاه شکایت نیست که شوریدگی مرده ست محبت نیست چرا که مهرورزی روسپی بازیست و این گویا به قانون پری ننگ است حکایت هم که چه بسیار همان تکرار دیگر گونه ی رنگین نیرنگ است چه سودایی؟ که سر این کرم جوش پوک چه خوفی ؟ که خطر مرده است درختان را هجوم شاخ و برگ هرزه از بالندگی انداخت چرا که یک زمان با چشمه ی قریه تب مرده ست غرور ؟ غروبی چند پیش ازاین ز پرخاش رفیق خورده سوگندی طلبکاری به ضرب پشت دست زهر خندی خیس سیلان عرق گردید و یک لحظه زبانش لال و مژگانش فرو زانوش سست و گرگ دیده گوسفندی ساکت و محسور و آنگاه از فرازی به فرودی از عطسه ای بیدار از خواب دراز غار تو گفتی ناگهان معجونی از منگیش به هوش آورد و پیدا بود می شد دید که او با ضربه ی مرموز پنداری مگر در خواب نرم حشمتی شاید جدالی سهمناک و صعب با خود کرد و لبخندی جواب زهرخند آنگاه و لبخندی گره بگشای بندی نمی شد دید اما می شد اندیشید آزادی راز سالمندی و دو لبخند بعد از زهر خند انگار حلول دست ها هرم تفاهم یعنی افسونبار پیوندی و یعنی رفیق ! آماده ای ؟ ول کن گذشته ها فراموش تو از چنگال وهم از جادو از کابوس رها گشتی ببین فانوس کمتاب جزیره ی کامیابی را و گنج کامیابی را که می دانی همان که راز هوش هوشیاران ما است و می دانی کجا پیداست و آنک سر فرود در آخور سبز خلیج آنک هر آن قایق که می خواهی گشوده بادبان آماده هان برخیز غرور اینگونه خالی کرد میدان را عمو فایز و راز بکر ما اینست عمو فایز قبول راز ما با اهتزاز تند باد ماجراها و شگفتی هاش و حکیمانه شگفتی بار تعبیر دیگر اینست تمام انتظار من وقوع انفجاریست تمام شروه ی من شعر من اینست امید انفجاری تازه راز سازش من با زمین است چرا که انفجار آشفته می سازد خیالم را چرا که فرصت پندار را می گیرد از من چرا که حکمت قهار بی چونش سقوط من شکست و ناتوانی غرور من دریغ و درد من از انهدام نیکی و پاکی دروغ مکن و درد زخم چرکین حقارت های من را می برد از یاد چرا که در غریو انفجار و دود و تاریکی درخشان تر چراغ کاذب اوهام حتی آفتاب پرتوان گم می شود چون سوزنی نازک پری بد کرد ؟ پری رفت ؟ ترا تنها ؟ و با انگشت چون می رفت بیابان را نشانت داد ؟ تو هم رفتی ؟ کنار قریه های آشنا بیگانه بگذشتی ؟ و از چاهابها از دلو های سبز آب سرد نوشیدی ؟ و دخترهای بازیگوش جنونت را به سنگ هایهو بستند ؟ و از احساس مرموزی نشد پای گریزت یک نفس سنگین ؟ تو هم رفتی ؟ میان تپه ها و سدرهای جنگلی رفتی ؟ میان نخل ها رفتی ؟ کنار مزرعه باغ بنفش داس را دیدی ؟ و گاو آهن امید سبز صحرا را نخواندت شعر راندن ؟ شعر رستن ؟ ترا چیزی نکرد اندوهگین فایز ؟ صدای آشنایی بانگ پایی نیز نشنیدی که آرام از کنارت بگذرد که دور گردد؟ هیچ ؟ تو باز اندوهگینی که پری رفت ولی من انتظار انفجارم باز که این احساس پر اشک نیاز بازگشتی دیر و ناممکن نیاز آب سرد از دلو نوشیدن نیاز گم شدن در وسعت وهم بیابان را فرو بلعد و سرمستم کند زان باده ی مسموم ویرانگر عمو فایز نگا کن قایق آماده ست مرا می خواند از دریا جزیره ی کامیابی ها عمو فایز برادرزاده را دریاب مخوان دیگر مخوان دیگر مخوان ,منوچهر آتشی,چند و چونی با فایز,دیدار در فلق وقتی که درد از سرزمین غربت از تپه ی بلند میعاد می آید وقتی که درد بوی غریب غربت دارد و مرد درد خود را با درد ناشناس تصلیب می سنجد حس حقارتی با خشم و نفرت کشنده ای از خود با جان مرد درد گلاویز می شود گر من مسیح بودم گر من صلیب سنگینم را تا انتهای تپه ی موعود بر دوش می کشاندم و زخم چارمیخ و چار میخ درد تصویر های دنیا را در چشمم مغشوش می کرد آیا غرور مغرور و سربلندم مثل عقاب پیری در اوج چرخ آرام با تشنج وحشت آرام ره به گستره ی مرگ می گشود ؟ و درد درد سهمناک گریه نمی شد؟ و دستهای پاک گرفتارم و دستهای سرخ شفیعم سوی نگاه سرد ستمگر به التجا دراز نمی ماند ؟ گر من مسیح بودم بر تپهی صلیب بر تپه ی شکنجه شقاوت درد بر تپه ی تحمل برتپه ی تبسم آیا خورشید صبح که میش های گرسنه را سبزای پهن جلگه عطا می کند و چشم های خشک مرا در شبنم زلال شقایق می شوید پاهای ناتوان ایمانم را در باتلاق های پشیمانی یک لحظه سست نمی کرد ؟ و آهوان رعنا بر آبشخور در من قساوت خون خون و شکار را آیا دوباره زنده نمی کردند؟ آیا دوباره پهنه ی آزادی آن کوچه های انبوه با چشم های باز محتضر مشتاق آیه های درخشانم آن چشم های مضطرب کودن لب های نیمه باز حیرت زده آن عاشقان مبروص مشتاق یک کلام تبرک مشتاق لمس شافی دستانم آن دشت های ملتهب مشتاق بوسه ها به کف پای پاک من آن ساحل زمردی اردن با دختران گازر جنجالگر آیا مرا فریب نمی دادند تا لحظه های ‌آخر بار امانتم را بگذارم تا فیض درد را به آسان بسپارم تا خنده های وحشی شیطان را در قصر با شکوه فلک ها طنین دهم تا دوست را اگر چه در آشوب درد رهایم کرد تا دوست را آری غمگین و شرمسار ببینم ؟ گر من مسیح بودم یک صبح می توانستم بی چای داغ مطبوع سیگار صبحگاهم را از پشت میله های فلزی پنجره با یاد خوابهای سحرگاه گل کنم ؟ گر من مسیح بودم آیا گل شقایق سیرابی کافی نبود تا با صلیب و درد شلنگ انداز از تپه سوی دامنه ی سرخ رو کنم ؟ بار من از مسیح سنگینتر است او با صلیب چوبی تنها یکبار با میخ های آهنیش در دست تن را کشید سوی بلندای افترا او با صلیب چوبی و دشنام دشمنان با کوه سرنوشت گلاویز بود و من من خود صلیب خویشتنم من خود صلیب گوشتیم را یک عمر سنگین تر و مهیب تر از خشم هاویه در کوچه های تهمت با خویش می کشم او را دشنام دشمنانش می آزرد اما مرا تنفر یاران و لعنت مداوم روح خویش او فرزند روح قدسی بود و من فرزند بازیار غریبی از بیخه های تشنه ی دشتستان او تنها یکبار مرد یعنی پرواز کرد و من روزی هزار مرتبه می میرم درد من از مسیح سنگین تر است ,منوچهر آتشی,گر من مسیح بودم,دیدار در فلق نگاه کن پس آن کوه پادنا به دست پیر توانا به دست چابک فرتوت که می سراید با رشته های بافته ی پشم گل و تفنگ و سر اسب تفنگ و اسب و گل راز ببین به چادر قشلاق فرود جلگه ی دهرود از فراز زمان نگاه مات جهان را به دست چابک فرتوت که می نوازد بر چنگ تار رنگی پشم به چابکی سر انگشت چنگی ماهر پلنگ تنگه ی دیزاشکن گراز جلگه ی تلحه غزال پهنه ی دشتستان جهان به نیمه ی روز است نیمروز تموز از ازدحام کبود کبوتران سر چاه قنات جنجالست نگا نگاه کن آن میش که پشت چادر نشخوار می کند به سایه ی خنک سدر درخت خرم قالی ست ,منوچهر آتشی,گل و تفنگ و سر اسب,دیدار در فلق نپرسی آب چیست و علف چگونه می وزد از لای آجر و آهن ؟ پله ها را که می پیمودی نفس زنان پنجره ای بود میانه هردو اشکوب و کرت سبزی قاب خیال و خاطره و تپه ای در مه که شقایقی بر آن می سوخت و پنجره بالاتر به رنگ و عبور بازت می گرداند در آسانسوری مانده ای امروز بی پنجره و طرح گذرگاهی که به تکمه ای سال ها از خیابان دورت می کنند بی آنکه به آستانه ای نزدیک شده باشی و به سلامی و بازگشتت صعودی دوباره است به ژرفای ظلمت نپرسی آب چگونه است و علف چگونه می سراید از میان آجر و آهن؟ و ریشه ها به سویکدام ژرفای سیراب همهمه می کنند ؟ دریاب که آفتاب بعدی شصت سال از کوچه های کودکی دورت خواهد کرد و پنجره ای نیست تا چراغ شقایقی بیاورد بر تپه ای درمه ,منوچهر آتشی, آسانسور,گندم و گیلاس فرصتی ای مرگ تا برای آخرین بار بر بطم را بردارم و در این کوچه های مرده بنوازم و بخوانم به شور دوشم آهنگی به رویا بر عاطفه نازل شده است که به ضرب گام هایش مرده را زنده تواند کرد و دل های نومید را در کاسه طنبوری به زیر پنجره ها خواهد کشاند از جگری یگانه با نهاد جهان آوازی بر آید که کور را بینا کند تا ببیند ذات دهشت را در جامه ها و جان ها که شنیده بود به رویای کورانه و ندیده بود تا امروز تا ببیند خود را میان زخم ها و اهانت و ترحم که لمس کرده بود و ندیده بود تا امروز فرصتی ای مرگ تا بربط دارم و آخرین نوبت را به کوچه ها بزنم کورها را بینا و بینایان را دیوانه کنم ,منوچهر آتشی, از جگری یگانه با نهاد جهان,گندم و گیلاس تردیدم آغازگر راهی نرفته است راهی که می آغازمش تا به پایانش برسانم تا از احتمال حادثه و کشف برهنه اش نکرده باشم در جاده های تکرار خواندنم نمی گیرد اندیشه است نه تردید اینکه به بازگشتم وا می دارد اندیشه آواز سر دادن در افقی که هوایی دیگر دارد که هجایی زخمی پژواک های دیگر پس می گیرند و تحریر دیگری به صدا داده می شود نا آشنا برای گلوهای پیر همیشه از میانه هر راه باز می گردم تصویر پایان نومیدم می کند کلاف درهم این جاده ها جغرافیای سفرهای ناتمام من است ,منوچهر آتشی, اندیشه است نه تردید,گندم و گیلاس پرنده ای که از آفاق آب بر می گردد پیامی از طرف آب دارد و بس جزیره های مغروق رویای آشیانه ای در بال های کوفته جاری نکرده اند در موج هر طنین دل اشتیاق دایره ای کوچک دارد که بشکند به ساحل گوشی اما خیال دایره های بی پایان جز دور دست نومیدی سمتی نمی شناسد و بغض بادبان ها به اشتیاق ساحل مانوسی خالی نمی شود ای نوح نا امید پندار رستگاری نیکان نیکان و جانور ها شاید کتیبه ای به زبانی معدوم است بر آب بر آب های بی پایان جز مرغ های توفان جنبندگان حیران را یارای پر زدن نیست بر آبهای توفانی جز گرده نهنگان اطراقگاهی ایمن نیست ای نوح نا امید دیری است آفتاب باید دمیده باشد جایی از مشرقی نه مفقود اما جایی روشن نیست بر آبهای خون آلود تنها پرندگان توفان بر گرده نهنگ آشیاه توانند ساخت ,منوچهر آتشی, با نوح ناامید,گندم و گیلاس شیرین ترین آرزو حضویری خوش در رویایی شیرین است سر حال ما ندارند اما رویا ها به طبع خویش می آیند چرخی می زنند و می گذرند و وا می نهندمان سر چهار سوهای نومیدی و سرگشتگی ارواح شریر انتقامجو از ژرفای فراموشی ها بر می آیند در شبی که چشم بیداری از دریچه ای نمی پاید کوچه ها را و به خواب ها که رسیدند گام سبک م تند می کنند و شلنگ انداز به ریشخند می گذرند روی علف های خیال ما که نیم خواب در خواب هامان حضور نمناک دارند ما را چه گناه ای ارواح شریر اگر زاده شدید از بستر کودکی ما و از هم آغوشی شوربختی و شقاوت ما مبروص ما را چه گناه ؟ شیرین ترین آرزو حضوری خوش در رویاست اتفاقی که باری می افتد و هزار بار نه ,منوچهر آتشی, باری آری و هزار بار نه,گندم و گیلاس گنجشکان که غلغله آغازند و تذروان به بیشه در آیند پریان به رودسار گریزند نیمه دیده نشده رویا خود را میان سایه و رنگ های گریزان جا می زند که به رودخانه گریزد قطاری گذشته است به سرعت و دست جدای عروسکی میان علف های حاشیه ریل بازمانده به دنبالش گنجشکان که غلغله آغازند رویاها به رودسار گریزند و شاعر سیگار آخریش را روشن کند به جرقه نخستین مصراع ,منوچهر آتشی, بامداد,گندم و گیلاس به شعر نشستن در انزوایی کوچک گرداگردت کارخانه و آدم ها شب پر حادثه و پاهای پر رفتار تو جزیره ای به ورطه آهن یا آهن ها در تو ؟ به شعر اندیشیدن در ازدحام آدم و آهن و خیالت در آونگ به سایه سهماگین جراثقال ها و هول هایل سودا تو به کشتی نشسته ای یا دریا ؟ هم به پندار تو آدمی بر برج های حایل آهن اگر به بادبانیکوچک نماند به بالهای لرزان زنبوری می ماند پر اشتها به شاخه خرما به شعر نشستن در اینجا آرام در حواشی هی ها هو سری به کوچکی شبنمی دلی به هیبت توفان ها ,منوچهر آتشی, به شعر نشستن در آهن ها,گندم و گیلاس مردی کنار نهر گریزان سایه به آب سپرده و دل به هواهای دور سنگ برسنگ می غلتد و گلها به شتاب بر آب می گذرند و آنکه ایستاده در نسیم سفر می کند مردی کنار نهر گریزان سایه به آب سپرده و سر به خیال های پریشان ,منوچهر آتشی, تصویر,گندم و گیلاس من اما این سوی کوه به توانایی یک کوزه سفال و یک دلو سبز کهنه اندیشه می کنم برابر خار و خارا برابر رمه تشنه و عطش مار خیال نیست پسین ساکت کوهستان وقتی هزار شاخ بلند و هزار چشم فروزان از دره ها به دشت سرازیر می شوند و آسمان خالی را تهدید می کنند خیال نیست دستان خشک گرسنه روستا در جوشن شفاعت بزغاله ها کز خشم و مهربانی گله یک کاسه شیر می دزدد تا ماه را به سفره بی نان خویش مهمان کند آن سوی کوه شاید هزار شهر جوان باشد شاید هزار خانه هفت اشکوب شاید هزار سرو و صنوبر باشد پای هزار جوی زلال جاری به سایه سار من اما این سوی کوه تنها هزار شاخ تهدیدگر می بینم و فکر می کنم به سفال و دلو و اقتدار خارا و خار و گوش می کنم به شور بانگ نی لبکی کز دره های تاریک می آید ,منوچهر آتشی, خیال نیست,گندم و گیلاس شوری کوچک به حجم بلبل کوهی دارم از بادام بنی به سدری از سدری به سایه کمرگاهی گلی اگر در آن پایین سرخی می زند به سایه خارا به چشم هرزه دامی می نگرم که شقایقی از آن روییده شوری کوچک دارم به حجم خاکی تیهویی سوتی می کشم به تنگه و هویی به کمرگاه خودی نمی نمایم تنها به کوهی گوش می دهم که تمامی جانش پژواکی است که با من خطاب دارد که با من یگانه می شود ,منوچهر آتشی, شوری کوچک,گندم و گیلاس چه ارغوانی زیبای تاریکی ای اطلسی نه مثل خون نه مثل تصنع وقتی کنار سبز می خوانی آواز بی هیاهوی بویت را رزها و لاله عباسی آهسته گوش می خوابانند تا حس کنند رقص اریب پری های شبزاد را بر روی برگ های مرطوب ای اطلسی در تو رگ غریبی جاری است مالوف شب که نسبتی ندارد با سرخ کاغذی هر چند خیزگاه سرخ جگرواره و لاله های چرمی و سرخ خون مردان خورشید است ای اطلسی ای ارغوانی ناب ظلمت گذرگاه حرامی ها و دشنه های خونین است اما تو همچنان بتاب تو همچنان بتاب ,منوچهر آتشی, غزل اطلسی ارغوانی,گندم و گیلاس سپیده زود آیند کاکل چکاد غربی را گلگون کرده ست رسوب شب اما به ژرفای دره جاری است میان نی ها و نشیب ها خود را به خنکای سایه سار صبح سپرده اند در گوشه ای میان علف ها خرزهره های پر گل و گز بوته های خودرو گل کوچک ناشناسی را دوره کرده اند به هلهله ,منوچهر آتشی, معارفه,گندم و گیلاس شاعر: بانو شمشه ای زر سنگین دلی و خنجری به سینی سیمین آورده ام تا چه پسند افتد و چه در نظر آید ؟ بانوی اول : شمش طلا را می گیرم و ترا به مائده ای یکشبه مهمان خواهم کرد که رویای رنگین دلخواه را هزار شبت مکرر کند بانوی دوم : خنجرت را به دریا بینداز طلا و قلبت را برمیداریم و به شیوه نیکبختان در سامان های سبز دلخواه به کام می نشینیم شوربختی از میانه می گریزد وقتی عشق و عقل یگانه شود بانوی سوم : سینی و خنجر و طلا را به مزبله انداز قلبت را می خواهم و بس که گنج لعل است و با هر تپشی به خوابهای اساطیر پرتابم می کند من سودازده جنون توام شاعر بانوی چهرم : ها ها ها خنجر الماسگون را برمیدارم دل مفلوکت را از هم می درم که صادقانه نیرنگ می بازد و شمشه زر را به تاراج می برم باسینی سیمین شاعر : پری دشکیش رویاهایم ای راستترین سر خط دفترهای ناسروده سروروم گمشده ام تویی هزار دفتر و دیوان بیهوده میان تو و رویاهایم حایل شدند پیش آی سینی به سینه آماده ام اینک ,منوچهر آتشی, پیشنهاد,گندم و گیلاس چه پروا بادبان از ورق پاره ها داریم و دفتری قطور در گریبان می رانیم بر موجزار حادثه شعر بر کاغذ نوشه می شود اما نفس ظرطه در غزل ما وزنده است و باد به شرط کرانه ما معنا می شود چه پروا بادبان از ورق پاره ها کرده ایم و ورق پاره پر شعر شعر پر اندیشه و اندیشه از نفس ما که شرطه دریاهای ظلمانی است می وزد نفسی که توفان ها را آرام می کند و دریا را به خلیج های خلوت یدک می کشد چه پروا باد گو بنالد و بپیچد بر خود دریا در دفترهای ماست ,منوچهر آتشی, کشتی شکستگانیم,گندم و گیلاس روزی که به میعاد نیامدی به سایه تلخ این سدر کهنسال نگران جهت ها نشدم نه هیس هیس بیشه پریشانم کرد نه مویه گزها کله گرفته از هجوم تشباد رنگ برشته گندمزار و بوی گرمسیری کنار رسیده غریزه بی قرارم را برتاباند و اشتیاق کشمکشی از جگر به پنجهه ها شراره جهاند چه کسی آمده است و کی به یاد می آورد ؟ وسوسه بیهوده ای هر از چندمان به سایه می کشاند تا یاوگی افقها را آرایه ای از خیال برآویزیم به سایه شیرین سدر در بوی گرمسیری کنار رسیده می پیچم همین کافی است و افق ها را به نیشخند زخمه می زنم پس به خنجر سوزانی تصویری حک می کنم به درخت و کرکسی بر آن می گمارم به رسم یادگاری ,منوچهر آتشی, یادگاری,گندم و گیلاس می خواهم در ابتدای کاغذ در ابتدای شعر بگذارمت مصراع زنده ای که رشد گیاهی دارد و آبیاری خواهد شد از رطوبت کاغذ و آه می خواهم بنشانمت همینجا در شکل گرم یک گل سرخ میمندی با عطر تند گلاب که دختران گلچین را دیوانه می کند که باغ را پس پرچین هجوم نفسهای گرم می سوزاند که جنگ در محله بپا می شود می خواهم بکارمت اینجا میانه دفتر به شکل شاخه خرزهره ای پر از گل تازه که دره های گرم جنوبی را در انتهای بهار دل زنده می کند و کسوت پریزادی غمگین دارد که می رمد به بیشه از هجوم نگاه غریب می خواهم در شکل ناب یک زن کامل وادارمت همینجا در انتها تا چون در آیم از در ناگاه از جای برجهی و در آغوش تشنه ام بگریزی و ساقه ای گل سوری بر شانه های خسته خشکم بگذاری ,منوچهر آتشی,؟,گندم و گیلاس پذیره شدن دانه ای سرگشته تا مرواریدی آفریده شود به خون دلی سینه ای به شکیبایی صدف می طلبد جگر هزار توی سرخگل می خواهد که خدنگ شبنمی به چله نشاند و تا گلوی تفتیده آفتاب پرتاب کند هشدار نطفه نهنگ است عشق نه کرمینه وزغی و لمحه ای تلاطم طغیانش را دلی به هیبت دریا می طلبد هشدار ! روزگار آمده ایم عاشق شویم ,منوچهر آتشی,آمده ایم عاشق شویم,گندم و گیلاس به آبش می سپرم این کودک شرور که چشم بازنکرده زبان گشاده است به تحقیر قبیله سنگستان که ماییم قبیله را بر من خواهد شوراند این زبان دراز و مرا نه که خود را به کشتن خواهد داد تا زبان بریده به عزلتی نشاندم سوگوار خویش به آبش می سپارم امید در نجاتش بندم به ساحل دوری آن سوی جهان شاید به تور ماهیگیری افتد بی نوا و شریف و صیادی چالاک بپرورد او را شاید بر آستانه زنی فروافتد بزرگ تبار و بی نطفه شوی تا شگفتی آفرین شهزاده ای برانگیزد از او طلسم شکن و قلعه گشای دیو برده پریزادان تا پاسدار رویای ناایمن دختران شود عاقبتم به سوگ خویش خواهد نشاند این کودک شرور و به یاوه مردی دیگرگونم خواهد کرد بهتر که به آبش بسپارم تا به خاک ,منوچهر آتشی,آواز کودک گستاخ,گندم و گیلاس و دختران گازر پچ پچ آغازیدند پچ پچ ها اندک اندک آواز شد غاز سفید مهاجر برگشته غاز سفید مهاجر هزار فرسخ آمده تا آبگیر سبز ولایت ما بر کتف برفیت خال بزرگ قرمز چیست ؟ این پرچم غریب را هر سال تا چند و تا کجا بر شانه می کشانی و در دنیا ؟ غاز سفید مهاجر سینه بر آب می کشد تا انتهای برکه روان می شود و باز می گردد باز و نرم نرم و آنگاه گرم خواندار باستانیش را می آغازد چه بر اجاق و بابزن سلطان چه در غریو پر دود پاتیل روستایی چه دلقکان و سربازانت با قهقهه به نیش کشیده باشند چه معده های یخزده کودکان گرسنه را گرم کرده باشی چه شاعری به ویله سراییده باشد مخوفا جنایتا من بردبار نخواهم بود از تو همین پشنگه خون دارم بر کتف از لحظه عبور ساچمه داغ از گلوگاهت فرسنگ های هزارگانه را در اهتزاز سرخ همین بیرق می آیم برمی گردم می آیم تا خالی سیاه فاصله ها را از حجم برفگون خیال تو پر کنم و دختران گازر از سجاف راه علف پوش به روستا بر می گردند و همسرایان می خوانند غاز سفید مهاجر از ولایت ما پر کشید با خال سرخ کتفش در اغتشاش هاشورهای باران سرب پر کشید آنگاه از میانه هاشورهای باران سرخ گذشت غاز سفید مهاجر ,منوچهر آتشی,آواز گازران,گندم و گیلاس بر سینه همین کوه آری که بادپا سواران هوشیدر در جستجوی آتش پنهان با چشم های کیهانی می کاوندش یک کلبه نه صد کلبه بیشتر دیدیم که پیه سوزی کوچک در هر کدام اگر به قاعده می سوخت صد کوره تمام اندیشه بر جداره این کوهسار می رقصید دریای نفت در زیر ظلمات جهل بر سر و روبرو صد کوه با صد هزار کلبه بی پیه سوز کوچک این راز سر به مهر را باید با خاک در میان هشت یا آسمان ؟ این راز سر به مهر را ؟ بادام بن برآمده بن سبز و تازه است و شعله های سرخ شقایق با باد بر شیب های سبز فرو می غلتد چوپان پیر بدرقه روز خسته را دم در نی غم آور خود می دمد بیا جانا که دنیا را وفا نیست اگر باشد وفایش سهم ما نیست چه حیف از دولت ده روزه گل که با باد خزان شرم و حیا نیست بر سینه همین کوه آری که مادیان سبز نسیم آنک باکره های بور و کرندش بر شیب های سبز صفا می چرد و برج های مشعل آفاق را به سایه روشن افسانه می کشند یک گور هشت ساله در گم ترین مغاره معصوم و بی کتیبه فرو خفته است از زخم صد گلوله تزویر پنهان به شوکران تنها دو تک هجای غریبند که چشم های زیرک راز آشنا بر صخرههای خارا می بینند یا ... غی یاغی به خواب رفته بی زاد و زیور ی تا برج های مشعل بی آفت معلق رگبارها آفاق را به سایه روشن افسانه ها کشند و زاغ پیر گرسنگی قار قار جاویدانش را در دره های تاریک خالی کند چوپان پیر خوانده و خفته است در دخمه ای به سینه کش کوه بر سینه همین کوه آری که اژدهای گنج فروزان آتش است و کلبه های بسیار از سرما زانو گرفته در بغل سرد مرده اند بالای کوه زر در زیر برج مشعل بی نان و پیه سوز ظلمات جهل بر سر این راز سر به مهر را باید با خاک در میان هشت یا آسمان ؟ این راز سر به مهر را ؟ ,منوچهر آتشی,آوازهای معمولی برای دردهای معمولی,گندم و گیلاس به شب قطب بی نفت چراغ برف می سوزد چه توانی دید اما که هیولا به رنگ چراغ است و روح جز مامنی از فریب یا نومیدی نتواند دید رو به رو بی نفت چراغ برف می سوزد چه چراغی که زمهریر را سوزان تر می کند و آفاق را به انحنا ها بی کرانه تر این که می آید و بر می گردد سایه تست و سایه تو نیست و صدا شکل برفی است که بادش ببرد بی طنینی و پژواکی و روان از آوازی بیروح به دلداری خویش نیز بی نصیب است چه توانی کرد اما چه هیولا نه قلب دارد و نه آوا و نه هیچ اندامی و هندسه ای در فضا جگر از خویش می درم و عربده سر می دهم خون زهرآگینم را بر برف می افشانم تا که شکل بی شکل زخم بردارد و سپیدای تاریک بی مرز به سمت چشمه جوشان سرخ بر می گردد و جانور به جادوی خون پدیدار کند خود را به شب بی شکل قطبی چراغ برف به روغن خون شعله برکشد بی کرانه به سایه و عربده کرانمند شود و جانور از پوست بیرنگ خویش بیرون آید سیاه ,منوچهر آتشی,از برج یخ,گندم و گیلاس اکنون که تابستان در گذر است زیر چنار روبروی خانه ات سایه چگونه تنک می شود و انتظار چگونه رنگ می بازد ؟ در نهر پای چنار ها سنگی بینداز و ببین چگونه صدا می کند واژه ای که از گلویی برنیامده میمیرد ؟ پس شاخه ارغوانی پرتاب کن تا بی صدا به پرواز در آید و بر موج ها سوار شود پندار که به دوردست ها خواهد رفت و جایی کنار درختی به سحال خواهد افتاد که مرد خسته نومیدی برکنده گز کهنی تکیه داده به شاخه ارغوانی می اندیشد که هرگز به سویش پرتاب نشد اکنون که تابستان درگذر است زیر چنار جلو خانه ات سیاه چگونه سبک می شود تا چون چکاو کمرنگی پروا کند بی آنکه دیده باشیش؟ و عاشق چگونه فراموش می شود بی آنکه ارغوانی از بوسه دریافت کرده باشد از آب یا خیال ؟ ,منوچهر آتشی,اکنون که تابستان در گذر است,گندم و گیلاس این سفر طولانی طاقت فرسا باید پایان پذیرد جایی به واحه ای سر چاهی و سایه نخلی به ساحلی و عرشه بلمی متروک در این بیابان ناشناخته اختر آشنایی را دنبال می کنم که همیشه پیشاپیشم قرار دارد و فاصله مان کم نمی شود انگار هرگز ستاره آشنا تو دور می شوی آیا یا من به سکون مانده ام به جا به گمان حرکتی مدام ؟ نه هرگز آنچنان فراز سرم قرار می گیری که کلاه از سرم بیندازد سماجت دیدارت نه هرگز آنگونه دور می شوی که پندارم غروب کرده باشی تا باز مانم از رفتن نومید و دلشکسته ستاره آشنا تو دور می شوی یا من ایستاده ام برجا؟ ستاره دور می شود از تو و تو می آیی مدام و راه پایان نمی پذیرد هرگز نه به واحه ای نه به ساحلی و همه راهها همیشه با آخرین قدم ها آغاز می شوند ,منوچهر آتشی,با آخرین قدم ها,گندم و گیلاس بانوی رنگ ها از دیدار آبی ها چه می آورد جز لبخندی که برکه ریگ قرمزی است و دندانی که تلالو مرواریدهای نبسته به آینه تقدیم می کند سبز رفته و گلگون برمی گردد از میانه گیلاس ها با گونه ای و لکه سرخی جگر چلانده گیلاسی که ستاره را به خسوفی دل انگیز می آراید در برکه بی نیاز نماز وحشت و طلسم هیاهو چه می دهد به من این جان زیبای گندمی؟ شیهه ظریفی از خنده که مادیانی از دشت های خاطره روانه می کند به امروز و می آرایدش به رویا در فردا بانوی رنگ ها گیلاس ها جگر چلانده مرا ارمغانت کرده اند و تو سیب دلم را که گاز بزنی شعری از آن بر می آید که زخمی لذیذ و آهی رنگین است بانوی گندمی از میان گندم ها چه می آورد جز وسوسه گناه ؟ ,منوچهر آتشی,بانوی گیلاس و گندم,گندم و گیلاس پرنده بر آشیانه می خواند بر عشق پرنده بر قلمرو سر سبزش می خواند بر درختی که دست کم یک شاخه اش از آن اوست بی آشیانه و بی شاخسار خشکی می خوانم می خوانم و هشدار می دهم تمامی جوانه های بر نیامده را که بر نیایند و ذخیره احتمال بمانند بی آشیانه و بی قلمرو می خوانم بر تمامی این جنگل ازک پیوند خورده به کبریت می خوانم تا نخوانم روزی بر تمامی شاخساران سوخته اش تا ننالم بر آشیانه های به خاکستر جنگل پیوند خورده به کبریت قیلوله بهاری را پچ پچه می کند به سرسبزی و در آوند ها فاجعه نامنتظر بالا و بالاتر می خزد می خواند پرنده بر آشیانه و عشق می خوانم بر ذخیره های احتمال بر وحشت ,منوچهر آتشی,بر احتمال و بر وحشت,گندم و گیلاس حضوری گستاخ دارم به دیارت به شعر و اندیشه یا چشمی داری بر زخم رگ که تواند زخم های نهانم را دید یا سری که تواند دریافت از کدامین ستاره بی نام از کدام کهکشان سرد شده فرو افتاده ام در این علفزار به شبنم سرخ آلوده مانی شهر کوران حضوری دارم نه لطیف و نه مانوس برابر چشمت و رو در روی اندیشه ات خواهی بشناسم و دشنامم گوی خواهی نشناسم و بگذر از کنارم بیگانه ,منوچهر آتشی,بیگانه,گندم و گیلاس به بامداد روبرویم بر انحنای افق ایستاده است واپس نگران به هیئت کامل بدگمانی آهویی که بهرام ها را به مغازه بی ژرفا می کشاند به پسینگاه پریزادی هراسان از دیدارم از دالبر بستر رود سرازیر می شود به جانب نیزار سبز و آب زلال آن سوتر تصویری بر می تاباند معرج و مخوف از عجوزه ای که ترسیمش نتوانم کرد تا کجا خواهی رفت ای سر هوسناک پریزادی به دامگاهت می کشاند و آهویی به چشمه سار اما کدام را خواهی گزید وقتی که هردوان به هیئت آهو یا پریزاد باشند بهرام یا کیخسرو چه یادمان می دهد این حکایت ها ؟ آنکه جاودانه شده است بهرام است یا کیخسرو آنکه نومید می گردد در حاشیه شهرهای بی افسانه ماییم که جاودانگی را در مغاره های جادو افسانه می سراییم و صخره ای می گذاریم سنگین بر حفره تاریک روحمان تا کبوتر آزادگیش پر نکشید در آفتاب و دود نشود در هوا مگر چه کسی خواهد آمد نه دغلکارتر از قدیس پیشین که چنین برهنه و تنها به یاری دیوانه ای در وادی های روح سرگردان شده ام ؟ آنکه رفته از او نفرت داشته ام آنکه آمده از من نفرت دارد و آنکه نیامده نمی شناسمش پس چه می کنم اینجا نزدیک بوی دیو و کنار نفس اژدها ؟ زنی زیبا که خطوط برهنگیش از روحم عبور کرده به اردوگاه دیوانم می کشاند و قوچ بی گناهی که به کشتارش کمان کشیده بودم به آبخور نجاتم رهنمون میشود چه اتفاق می افتاد اگر شور نخستینم را در ابتدای واقعه فرمان می بردم ؟ شگفتا رهاننده من نه خردم بود نه شوقم رخشم را جاودان برده اند بگذار کاووس دیوانه هرگز شیهه امید بخشی نشود اژدها در این حوالی بیدار است و کودکانم هنوز در خوابند و نمی دانند که من در چه سواد و مرحله ام زین و برگم سنگین است بگذارم و به کاشانه متروکم برگردم گلیم نخ نمای روحم را بر داربستی نو بیاویزم و تارهای سبز خیال و پود های قرمز رویا آرایش کهنگیش کنم منزل آخرم در خنکاری سایه سار همین دره هاست که شبانان گرسنه به تاریکیشان چون اشباح باز نیافتنی اعصار فراموش نان خشکی به شیر می زنند و رویای دور دست شهرهای چراغان را به تسخر و زهرخند بازگو می کنند برای کودکان دیر باور خود منزل آخرم در همین رویا هاست رویا های فراموش که با دهان درها و کوچه های فراموش برای کودکان نیامده باز گو می شود و قصه های فراموش که گوشی برای شنیدشان درنگ نمی کند داربستم را بر چار راه کوچه های امروز بیاویزم و گلیم نخ نمای روحم را به نقش های زنده بیارایم عبرت فرزندانم نواده هایم سهراب فرامرز برزو شما به زمانه فرسودگی آیین ها زاده شدید در قلمرو غرورهای نفرینی از این روست که جگر پرطراوتتان بر انتهای خنجر پدر در ماه می درخشد تا برق شادی از چشم قد کوتاهان برتاباند سهراب من بادافره سوزادگی هامان اینک بالای خندق خونین نابرادران از خنده ریسه رفته اند از رنج پایان ناپذیر ما ,منوچهر آتشی,تامل تهمتن بر منازل,گندم و گیلاس آه ای همیشه بندر یابوی خسته ای که گاری بزرگ قصیل خلیج را به سوی شوره زاران بر شانه می کشانی و هرگز نمی رسانی چه راه بی نهایتی چه مژه های تلخ بلندی دارد این آفتاب که غوا از سراب می رویاند و زهر از بیابان می جوشاند چه ظهر پر مخافتی بندر صیاد پیر خسته یک دنده که تور سبز دریا را غران رقص مدهش شوریده ها و شیر بر کتف ها گره زده با قصد روستاهای مطرود می کشانی هرگز نمی رسانی چه اشتهای شومی دارد این آسمان که می مکد پرنده و ماهی را به آروارههای حریصش و قحط می تراود از بزاق پلیدش بوشهر خون و قاچاق بوشهر طاق جنی و خونی جن قدیم خونی استعمار بوشهر قهوه خانه و پر حرفی بوشهر میر مهنا دریانورد عاصی بی پروا عیار کوچه ها و کوشک های پر خطر دریا که ریسمان گیسوی وحشی را بر کتف ناوهای انیران می تابانی مغرور می کشانی تا پیش پای بیرمی سرفراز چون کهره های قربانی بر خاک افکنیشان همواره می کشانی و هرگز نمی رسانی چه قوم بی شکوه فراموشکاری دایدم آنچه مرد تواند داد اما باور نمی کنند تاریخ چه کاسب وقیح طلبکاری بوشهر کار و بازار بازار بوی ماهی بوشهر شعر و شروه بوشهر زار زار در نوحههای بخشو ی پیرار بوشهر شوره و شکوه در چله های شبنم وشرجی بوشهر بوی ماهی و باز چه رازناک می خواند آن غریبه شبگرد در کنج قهوه خانه کاکی پسین گینی ز بندر بار کردم غلط کردم که پشت از یار کردم رسیدم بر سر بست چغادک نشستم گریه بسیار کردم بوشهر !‌ آشیانه شوریدگان دریا دل نادم به شوره و شکوه و فایز به ناله است باکی به دام غربت و مفتون اسیر هجر و ‌آتشی به وادی حیرت سوداییان بی سر و سامان خویش را تا چند می دوانی و ... هرگز نمی رسانی؟ ,منوچهر آتشی,ترجیع بندی برای لنگرگاه همیشگی ام : بوشهر,گندم و گیلاس چگونه به تصرفت اندیشه کنم که از دستبرد خیال و رویا به دوری با آنکه در یک قدمیم می گذری و بوی گرم نفس هایت ویرانم می کند ناگهان کنار خویشت می یابم بر یک میز ناباور که شوخ و شیرین نشسته ای لیموی سبزی از بشقابم بر می داری و اخم شوخ و ترشی را با شکر دندان می آمیزی یک لحظه بعد اما پنجاه سال پنجاه هزار فرسنگ از من دوری و به خیال و رویا تن در نمی دهی اینگونه زیستنت شور به نهادم می زند جوی زلال نازک کوهستان که از نیان نفت و گوگرد و پیشخوان های چرب می گذرد چگونه به زلالی نگاه و دندانت خواهی ماند ؟ اما تنها در این جهنم چرکین است که گاه گاه می بینمت که رو بروی خیال و رویایم می گذری لیموی سبز ترشی از بشقابم بر می داری و اخم شاد شیرینی در جانم می ریزی و هیچ گاه تن به خیال و حضور به رویا نمی دهی ,منوچهر آتشی,جوی نازک,گندم و گیلاس روباهی از برکت رنگهای شگفت طاووس پر شکوهی شده در گوشهای از این جهان ؟ طاووسی از برکت رنگ های دلارا پا در خور دم یافته در گوشه ای از این جهان ؟ مرا چه سود اما که همان شتر صبور بارکشم در وادی سراب ها و دروغ و جز سایه دراز و بی قواره همیشه شلنگ انداز خود تماشاگهی ندارم به سایه روشن صبح و غروب بارم چه کو کنار چه زمرد نه می بینمش نه می خواهم ببینمش و نه احساسش می کنم و سوارم چه امیری برنا و برومند چه حرامی بدنهادی می بینمش و می ستایمش و می برمش بر پشت اگر چه نمی شناسمش چه آموخته ام از روزگار و کار جز این ؟ کینه پر آوازه ام ؟ یک بار در من بیدار شد غریدم و کف به لب آوردن و هجوم بردم امیر و حرامی هر دو در معرض صاعقه ام بودند و سرانجام آنکه جان بدر برد حرامی بدنهاد بود که اکنون برگرده ام نشسته و می راندم هر سو که خود بخواهد زنم کرمجی بور زیبایی زاییده ؟ طاووسی پای در خور دم یافته رئباهی از برکت رنگ ها مرا چه سود اما که بار سنگین چه شوکران چه زمرد بارم و حرامی نابکار سوارم است دیگر سقراط و افعی را از هم تمیز نمی دهم و سراب را به دنبال سایه بی قواره خود می پیمایم مدام مدام مدام ,منوچهر آتشی,حدی,گندم و گیلاس زمین به دامن بانوی آفتاب آویخته است نمی پرسند چرا و گالیله جان به در برده است همه قانون ها اما مرا از تو دور می دارند و پروا نمی کنند از ستاره بی مدار حلال است خون کبوتر لب باغچه به پای گل سرخ حلال است خون گل سرخ به پای پیر سرداری ابله بیگانه نام گل حلال است قامت مردان به چوبه بی جان دار حلال نیست ولی سرو سیراب بی جان دار به آغوش زنده من زمین به دامن بانوی ‌آفتاب آویخته ست و آفتاب به دامن بانوی کهکشان و من بر ابریشم خیال تو بر گیسوان تو آویخته ام مرا باز می دارند از تو و پروا ندارند از ستاره سرگردان بی مدار که نظم آسمان را بر آشوبد آخر حرام است عشق وحلال است دروغ شگفتا ,منوچهر آتشی,حرام است عشق,گندم و گیلاس اگر به فراز نمی شتابم مپندار که نمی یارمت رسیدن امتناع من از صعود انکار تست تحقیر می کنم بلندایت را زیرا که حقیران تسخیرت می کنند نخستین بیرق را ناتوان ترینان برافراشتند و بیرق ما که سنگین ترین بود و سپیدترین به خون برادرانم آغشته شد به مکر ناجوانمردانه ناتوان ترینان هفت برادر بودیم نخستین را بر هزاره نخست به زیر برف سرخ کفن کردم و ششمین را از هزاره ششم کوتوله ای دشکیش از شیفتگان بلندای تو تا خود بلندتر بنماید از پرتگاه مخوف به زیر افکند هفتمین منم که بیرق را به مغازه ای پنهان کرده ام که لگدمال ناپاکان نشود و خود انزوا گزیده کنارش به پاسداریش و انکار می کنم بلندایت را اما روزی از پناهگاه از هزاره هفتم به بالا خواهم شتافت تا چوبدست های کهنه آویز حقیران را بر کنم و به باد سپارم و بیرق سنگینم را بر بلندای ناچیز تو برافرازم پس آنگاه تو بلندترین چکاد جهان خواهی بود ه یمن بلندای بیرق من ای زمین ,منوچهر آتشی,خطابه انکار,گندم و گیلاس همینکه به عشق بیانجامد مهر گیسو به دست باد ولگرد سپرده ایم و سوت زنان از کناره خیابان پای بر سایه های آشنا می گذاریم و می گذریم می بیندمان و نمی بینمش چشمان خندانی که راز گردنه های دوردست در آن بلور شده است نمی بینمش چشمی که از تنگه های واقعه برشگته ست و گریه را فراموش کرده بسکه گریسته و خنده اش به برق خنجر می ماند سرد و برنده و مسموس همینکه به عشق می گراید مهر خفتان می گشاییم و تیغ فرو می هایم و چشم که گشودیم برهنه بی خنجر و جوشن در گذرگاه حرامیان ایستاده ایم و آفتاب غروب به شتاب فرو می خزد پس آب ها تا نبیند چیزی ,منوچهر آتشی,در گذر حرامیان,گندم و گیلاس اگر نه کوک درون تست این ساز منواز نوا و ناله وشیون بس نیست ؟ بهل که شادی و اندوه با گام های خود برآیند از ژرفا به برگ نخل چه سبز و چه پژمرده اگر گوش بداری ترانه از نهاد فصل می آورد به آب رودخانه اگر بنگری صدا و شکل دل بی قرار زمین بر تو عرضه می کند به شکل بستر رودخانه اگر بینی به شکل عاطفه آب است و آب عاطفه خاک چنگت اگر به قاعده ننوازد جز سیم ها انگشت هایت را تعمیر کن به مومیایی ذهن و روح که مومیایی تاریخ می طلبد معجونی از بقایای اهرام و سنگ ماه و گیاه مریخ اگر نه کوک درون تست این ساز منواز اگر نه انگشتانت تعمیر مومیایی روح است به زلف چنگ میاویزش سری به سنگ بزن ,منوچهر آتشی,درس,گندم و گیلاس سری اندیشناک زخم دلی اندوهناک سرها دارم یکی از بام یکی از ستاره می زندم سنگ یکی به کوچه جار می زند سوایی هزاره را سنگی به شکل سنگ می آید از بامی سنگی به شکل واژه ای از آسمان سر می شکند یکی و یکی شقیقه اندیشه به خون می کشد پیکی می آید از ژرفا تاریخ را حرامزاده صدا می کند پیکی که شکل پنجه حیوانی ابتدایی دارد می آید آهسته پنجول می کشد به رخ گل پیکی هوار می کشد زیباترین درخت بیداست مستور و بکر بادی بیاید و دامن بردارد از بید دستار و جام زاهد و شال گشاده شاهد در آفتاب بماند ای کاش سری اندیشناک زخم ستاره دلی اندوهناک هزاره رسوا دارم ,منوچهر آتشی,دلی اندوهناک,گندم و گیلاس دهان سرگردانی در کوچه ها خورشید می فروشد و پندار در خوشه های انگور و آلوی آبدار و مشت خاکی می گیرد که بوی تلخ باران و بوی دست مشتاقی در آن رسوب کرده باشد دهان سرگردانی در کوچه هایمان می گردد پنهان و راز جار می زند سبزای هندوانه شاید ضریح خون شهیدی باشد از بن تاریخ که راز رازناک کشتارش را تا امروز مکتوم داشته اند و مشت خاکی آی و مشت خاکی می گیرم از گلدانی گمنام که بوی مرگ بوی دروغ در آن رسوب نکرده باشد ,منوچهر آتشی,دوره گرد,گندم و گیلاس به شفای کدام زخم نهان می رود زائر سینه کش کوه را ؟ چکاد پشت چکاد و گردنه از پی گردنه بقعه کجاست کجاست ضریح کبود گرداب جوشان معجزه کجاست ؟ چکاد پشت چکاد و گردنه از پی گردنه بلندترین چکاد دروغگاه چکاد بلندتری است و گیتی به تمامی چکادی دست نیافتنی بقعه کجاست که چکاد به چکاد فریبت می دهد و تو از فراز به فرود می آیی به گمان ارتفاع و بقعه ها که کبودی می زنند از بن دره ها به چه درد و چه پیچ و تاب بالا می کشد این ماه خود را تا بقعه برسد به بدر به کمال هلال آن سوی بدر است و باز زائر خسته گردنه را به شفای ندانم کدام زخم نهان بالا می رود از فراز به فرود ,منوچهر آتشی,زائر,گندم و گیلاس زنی که به دامنه های ماهور می رقصید همیشه به دامنه های ماهور دیده بودمش با گیسوان بلند برهنه که باد می گشودشان به زمانی که هیچ سری گیسوی برهنه ای به خاطر نمی آورد زنی به نام رویا هستیش وابسته سکوت من بود و به نخستین جرقه کلام دود شد و به هوا رفت و به آفتاب پیوست شاید اما باز آمده باشد یک بار پرزادی به ترانه فایز با چشمان خاکستری سرزنش آمیز که انگار می گفت برو فایز سزای تو همین بود پری مثل مرا در خواب بینی زنی به نام زندگی آمد به رنگ برشته گندمزار که گیسوان بافته زرین داشت و نگاه مهربان و ستیزنده اش مرا به دبستان روانه می کرد که گریخته بودم از آن صدها سال پیش و تن نیرومندش را هر چند می ستودم بدان ایمان نیاوردم صنمی سرکش که میان من و رویاهایم چون دویار برنزی ایستاده بود و ماندگاریش وابسته تسلیم من بود پس به نخستین عربده مستانه ترک برداشت و فرو ریخت چون آبی خنک که فراپاشیش برابر محکومی عطش زده سومین زن نامش عشق بود چشمان سبز شگفت داشت که در هر نوری دیگر گونه می گشت سبز گندمی سبز دریایی سبز یشم و زهر و سبز تن برگهای کوهستانی چشمانی شاد و هیاهوگر که هستیش وابسته جنب و جوش بود که می خواست مرا به فراز قله هایی بکشاند که قرن ها پیش از آن ها فرود آمده بودم پس رنج تلخ عمیق مرا که حس کرد پژمرده و پلاسیده شد و چون به میان بیشه های مردابی می خزید ناله سرداد دیگر نخواهمت دید اما تو مرا در نام دیگر باز خواهی جست ای تنواره انکار چهارمین نامی نداشت به سیمای تمامی زنهای پیشین بود هر بار به سیمای یکی وهمیشه یکی دیگر هر بار به چشمان یکی و همیشه به چشمی دیگر رنگ و در یک لحظه شاد و غمناک پارسا و شهوتناک و شرمگین و گستاخ بود عقیقی بود که رگ های درهمی از انگبین و شیر و شرنگ و خون و سبزینه در آن یگانه شده بود و چون نامش را پرسیدم قهقهه سر داد نام کوچکم مرگ است نام خانوادگیم عشق به نامهای مستعار رویا وزندگی هم آوازه ای دارم زنی آمده بود به دیدارم که چهار نام داشت تا مردی را وسوسه کند که نامش تنهایی بود ,منوچهر آتشی,زنی به نام رویا به دیدارم آمد,گندم و گیلاس پندارد بر آب و اثیر می راند و لنگر به جزیره پریزادان می افکند سرودگر جوان که از انسان بریده است و در سفینه علف و آه پارو می کشد نخستین صفیر پاییزی علف را می پژمرد و پاروها را که بال پروانه هاست به باد می دهد و تنها می ماند در کفش آه بر ساعد شرقی ایوانت نیلوفری کاشته ام تا ناقوس بامدادان را بنوازد و به ایوان که در آیی با خوابجامه ببینی آفتاب از شکاف کنده افرایی پیر جوشیده است و خون درخت تا پله های نخستین ایوانت بالا خزیده است بر ساعد غربی ایوانت شقایقی رویانده ام تا هر غروب که شاد بر می گردی از کوچه به زانو درافتی ناگاه و لبانت بلرزد از کلام بر نیامدنی پنداری بر آب و اثیر می رانی که رو برنمی گردانی کناره گمشده را و به هراس که می افتی نمی بینی سایه بلند پر انحنایی را که دنبالت می کند بر آب و به رویا و توفان که برخیزد از آرامجای آب و پارو که به باد رود مثل بال پروانه و به ته رویا که فرو لغزاندت موج ناگهان چشم بازکنی و ببینی بالای سرت سایه را که غمناک لبخند می زند تا شفات بخشد کابوست را ,منوچهر آتشی,سایه سایه ... سایه,گندم و گیلاس به آوازی می اندیشم که شبی پر شور زیر پنجره ای به غفلت خوانده باشم به دلی که پشت پنجره گریسته باشد و به انگشتانی لرزان که فشرده باشد میله ها را در آن کوچه های تیره دراز دور نوجوانی چه کسی به شور و شیدایی خوانده است لحظه ای که کنار پنجره من به دریا و ماه درشت پریده رنگ می نگریسته ام ؟ ورنه به تاریکترین کوچه های رویا سرگشته چرایم ؟ و چرا به آشیانه و بالینی اندیشه نمی کنم به تاریکترین کوچههای رویا که تشویش چهره به شیشه های پنجره چسبانده و سایه های تردید هر سویی در تاریکی آویزان است این کیست که شوریده وار می خواند و ندارد پروایی از نهاد نا ایمن ظلمت ؟ چه کسی را گریانده باشم به آواز که می گریاندم این گونه هر آواز نومیدانه ولگردی ؟ جایی دلی آزرده ست از من ؟ بی خبر که دل شوریده ام از هزار جا ؟ ,منوچهر آتشی,شروه,گندم و گیلاس كابوس یا رویا ؟ كدام مادر شعرند ؟ پس گوشدار ای شاعر رویاهای تابستانی رویا تمامی شعر است شعری كه زندگی می شود كه پیش از قلم و دفتر تو و دور از قلم و دفتر تو زندگی كرده راه رفته و رقصیده است رودی كه از سرچشمه های گوناگون دور و نزدیك سیراب می شود تا به بستر یگانه ای بلغزد و به راه خود برود بی آنكه به درخت و گوزن تشنه بیندیشد بی آنكه به دریا و باتلاق بیندیشد خوشا دریا ! و بدا باتلاق البته كابوس اما فرزند بلافصل رویاست رویای خشمگیناست كه هراساندن دشمن را باد به گلو می اندازد كبراوار و نقش مهیب بر سیما می آفریند تا مهیب جلوه كند غضب كه فروكش كرد مار ظریف از میانه می گریزد شعر از رویا زاده نمی شود هر شعر رویایی است و ما تنها می نویسیمش یعنی شكلش را ترسیم می كنیم شكل لحظه ها و حادثه هایش را شكل حالت هایش را تا چه مایه توانایی در انگشت نگار گرمان باشد یا چه مایه ناتوانی بر این اساس شعر هنگامی رویاست كه نگاشته نشده است و رویا هنگامی شعرست كه نگارش یافته است ورد نه باد هوا خواهد بود و نیكو نگاشته شود و نیكو نگشاتن شعر تعبیر خوش رویا را با خود دارد و تعبیر بد آنكه بدنگارش یافته است دیگر اینكه شعر رویایی است كه دیدنش را به خفتن نیازی نیست بیدار بیدار از اتاق به ایوان می آیی با دمپایی و خواب می بینی از پله سرازیر می شوی در حیاط از كنار حوض كوچك می گذری و در می گشایی در می گشایی خندان بر مهمانی كه در نكوبیده است و پیامی نداده بوده است و تومنظرش بوده ای و او آمده است و تو می دانی كه درست آمده است شانه به شانه او بر می گردی در ایوان می نشینید و چای می نوشید با برگ ریحان و جوانه نارنج و او راز جهان را در فنجانی بر توی می گشاید فنجانی به كوچكی واژه ای كه همه دریاها و توفان ها را در خود جای می دهد عقیقی سیال و بی قرار كه همه رودخانه های جهان در آن جاری است با رگه های در همخون و سبزینه و كهربا و تمامی جلال الدین ها تمامی عترت خود را در آن سرنگون كرده اند تا به چنگ چنگیزیان نیفتند و خود از میانه به دره های تقدیر تاخته اند تا وحشت را همیشه به خیمه گاه خصم بیدار دارند شعر از رویا زاده نمی شود شعر رویایی است كه هرگز به خواب نمی رود ,منوچهر آتشی,شعر,گندم و گیلاس برای چشم ها و روی تو برای گل ها و آفتاب برای آتش و شب بسیار شعر گفتند بسیار شعر نوشتیم برای خوب برای بد برای سفید برای سیاه برای خوب و بد و سفید و سیاه بسیار شعر گفتیم اینک برای چشمت شعری دوباره باید بنویسم وقتی که سحر می کند وقتی به عشق می خواند و چون شکار افسون کرد او را چو مار می هلد و دور می کشد انگار اتفاق نیفتاده است مانند چشم افعی وقتی در چشم آن جونده حیران سحار و سرد می نگرد و آن جونده گیج جانی طلسم چشم پایی در التهاب گریز می ماند باید که رفته باشد می ماند درماندن عاشق است در رفتن زمین گیر اما مرده است در جهاز مهیب مار و عشق چیست دراین بازی جز مرگ ؟ و مرگ چیست در این درام معمایی جز عشق ؟ باید برای گل ها و آفتاب شعری دوباره بنویسم وقتی که در سحرگاهان گل گرمای گیسوان حبیبش را احساس می کند به تن خود و باز می شود به جانب مشرق و همچنان شکفته و شیدا گردن به سمت گردش محبوب می گرداند و نیمروز زل می زند به کوره قلب او و خشک می ماند بر جا و عشق چیست جز مرگ و مرگ چیست جز عشق دراین درام بی غوغا ؟ باید برای ‌آتش و شب شعری دوباره بنویسم وقتی آتش زاییده می شود به شب و از ظلام سردش معنای روشنایی و گرما می گیرد جز عشق جز بازتاب جان دو محبوب در یکدیگر پندار چیز دیگر دشوار است وقتی ولی ظلام می کوشد رازی شریف را پنهان دارد از چشم آهرمن و رهروی خطر باز را زیر قبا بگیرد و مشتعل فروزان اهریمن رخسار راز را از زیر شال ترمه ظلمات می دزدد معنای عشق و کینه و اهریمن و اهورا در هم مگر نمی آمیزد ؟ و کینه چیست جز مرگ ومرگ چیست جز عشق و عشق چیست ؟ وقتی سفید و سیاه و نیک و بد در جای خود قرار نگیرند و جفت هم نشوند تا اتفاق معنای عشق گیرد باید برای سفید و سیاه و نیک و بد شعری دوباره بنویسم باید آمیزه سفید و سیاه را با نام رنگ دیگر جایی کنار قهوه ای دلنشینی برگ چناری پاییزی بنشانم تا جمع رنگ ها را کاملتر یابند دیوانگان رنگ باید برای چشمت و چیزهایی دیگر شعر دوباره بنویسم باید برای شعر شعر دوباره بنویسم ,منوچهر آتشی,شعر دوباره ها,گندم و گیلاس گلی در اندیشه ترانه ای به پندار و بوسه ای در رویا شعری که نوشته نمی شود و جان را در کوهپایه ها سرگشته می دارد تا راز شکفتن شقایق بر کتف صخره خارا را بگشاید ترانه ای که در آب خوانده می شود با لبانی نیمی لبخند و نیمی استغاثه زنی خوابگرد به خلوتت می آید و در فضایی ایوانت هندسه ای بی قرار می گذارد که خواب های فردایت را آشفته می کند چراغی درنیمروز عطشی زیر باران شمشیری که نمی برد و سینه ای که دریده نمی شود شعری که ژرفا از بی ژرفایی خود می گیرد طیف هایی رنگین دوایر بی قرار زنگاری که ادای منظومه های کیهانی در می آورند و آهن ربای ریاکار پنهان در آستین که به دم خروس شباهت ندارد آبی بی ژرفا که گل آلود می شود تا ژرفا مشتبه کند گلی در اندیشه ترانه ای به پندار و بوسه ای به رویا شعری ناسروده در حوالی تشویش که پیشانی را به عرق می نشاند و دم به تله نمی دهد نابکار ,منوچهر آتشی,شعری بی ژرفا,گندم و گیلاس پریشیده موی رو در روی باد می رویم به جاده ای که از آستانه ای نمی گذرد و رهگذری به پوزخندی هیئت شوریدگیمان را به بازی نمی گیرد سری چون شیر و دلی چون یوز به تک می رویم بر جاده هجومی که به چراگاه غزالی شاید فروخزد و از کنام ها روباهان با چشمهای زرنیخی به سمخره می کاوندمان و باد شبح می سازد برامان از گور و گوزن و گراز پریشیده موی رو در روی باد می رویم ,منوچهر آتشی,شور,گندم و گیلاس چه قشقرقی سپیده بر نیامده رویای گنجشکان را آشفته است بی خیال خفتگان اردوگاه آنها زنجیرهای برنجی آوازشان را از شاخه ای به شاخه دیگر می بافند و منقار به منقار ولوله می کنند درختان سدر و گز این بستر همیشه سر سبز خواب شبانه گنجشکان طلسم شده اند در فضا و بر درون پر غوغای خود نیم زلفی خمانده اند اردوگاه اما بی خیال زنجیر بافی بی قرار گنجشکان غلتی می زند و پتو بر سر می کشد شاعر نگران سپیده دم رو به شمال کائنات زمزمه می کند ,منوچهر آتشی,صبح اردوگاه,گندم و گیلاس نشستن بر پای ایستادن است و ایستادنش پرواز گردن که می کشد آن سوی انحنای زمین نخجیر را می شناسد سواره به خواب می رود تاتار آسمان ها و سواره که می رود به دیدار یار دریچه های ستاره گشوده می شود جز آفتاب حجله زفافش را دایه ای نیست فرزند اندک می زاید تا گوهر آزادیش را کمیابی رونق ابدی باشد و چون مرگش فرا رسد سقف پروازش را بالا و بالتر می برد تا زیر مژگان سوگوار آفتاب به خواب رود در حریر شعله و دود خویش از کدام مادر زاییده شدند آنان که حقارت را برتابیدند ؟ که به جای عربده لبخند چاشنی تسلیم کردند تا یکبار سرنگون نشوند بر منجوق های پوزار ستم ؟ بر زمین پر می کشند چون عقاب گرفتار و چنگال و منقار به خاک و فولاد خونین می سازند و آن زمان آرام می شوند که از ثقل جان سبک شده باشند بلندا را می خواهد و به مغاکش فرو کشند هرزه ای پیشواز قهقهه می خواند بلندترین نردبان را برای رسیدنت به آسمان تدارک دیده ایم حلاج و به آخرین کنگره برج که می رسند در آفتاب می سوزند و در گورستان پر شکوه شعله خویش به خواب ابد می روند ,منوچهر آتشی,عقاب ها و خطابه حلاج,گندم و گیلاس خوشتر آنک بخوانم و بخوانم سنگ بر شانه و دلرها واپس نمی نگرم که چه بوده است به پیش نمی نگرم که چه مانده ست می روم و می خوانم و نومیدی خود را به دلشوره نیامده های دوردست غنا می بخشم آن سوی این چکاد چکادهایی است و نفرینیانی چون من سنگ به شانه و آوازخوان فراز می روند یا در نشیب تند سر در پی کولبار نفرین که اینک بازیچه ای شده است هیاهوگر و رقصان شتاب گرفته اند مگر نه آوازشان را می شنوم ؟ بکوشم و بلندتر بخوانم ترانه ام را تا غلغله ارکستر عظیم هجاهامان پژواک هول و هیاهو درافکند کوهسار نفرت و نفرین را تا دل در دل خدایان نماند و رگ دررگشان فرو پیچید از غضب واپس نمی نگرم چرا که به ناگزیر باز می گردم سر در پی کولبار نفرینم که اینک بازیچه ای است ,منوچهر آتشی,غزل تقدیر,گندم و گیلاس همه جا می بینمت به درخت و پرده و آینه نمی دانم اما تو مرا دنبال می کنی یا من ترا ای چشم شیرین زیبا به گلها می بینیم و می بینمت به گلها نشسته ای و می بینیم بر آب می نگرم و می بینمت در آب می لرزی و می بینیم تو مرا جست و جو می کنی یا من ترا ای چشم شیرین دلربا همه رویاهایم را نیلوفری کرده ای و همه خیال هایم را به بوی شراب آغشته ای همه جا گرمای خانه و جان و جهان است حضورت ولی چشم که باز می کنم نمی بینمت دیگر با آن که می دانم تو می بینیم همه جا من شیدای توام یا تو مرا گرفته ای به بازوی سودا ای چشم شیرین بی پروا ,منوچهر آتشی,غزلی برای چشم ها,گندم و گیلاس سپیده که سر بزند نخستین روز روزهای بی تو آغاز می شود آفتاب سرگشته وپرسان تا مرا کنار کدام سنگ تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد به نخستین دره سرگشتی هام در اندیشه تو ام که زنبقی به جگر می پروری و نسترنی به گریبان که انگشت اشاره ات به تهدید بازیگوشانه منقار می زند به هوا و فضا را سیراب می کند از شبنم و گیاه سپیده که سر بزند خواهی دید که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم آخرین ستارگان کهکشان شیری را تا خوابگاه آفتابیشان بدرقه می کردند سپیده که سر بزند نخستین روز روزهای بی مرا آغاز خواهی کرد مثل گل سرخ تنهایی آه خواهی کشید به پروانه ها خواهی اندیشید و به شاخه سدری که سایه نینداخته بر آستانه ات ,منوچهر آتشی,فراقی,گندم و گیلاس فردا که چشم بگشایم از تپه روبرو سرازیر خواهی شد به آنسوی دامنه اما و پنجره ام برای ابد گشوده خواهد ماند سپیده دم زنبق ها بیدار می شوند غوطه ور در شبنم و بوی آویشن و بابونه از آغوشم خواهد گریخت کجای این دره پرسایه خوابیده بودیم که جز صدای تیهوها و بوی آویشن بر شانه هایم چیزی به یاد نمی آورم ؟ همیشه دلهره گمشدنت را داشتم یقین داشتم وقتی بیدار شوم تو رفته ای و زمین دیگرگونه می چرخد یقین دارم اما که خواب ندیده ام که تو در کنارم بوده ای که با تو سخن گفته ام به سایه سار دره که رسیده ایم تو ساقه مرزنگوشی زیر دماغمان گرفته ای و دیگر چیزی به یادم نمانده است هزار فرسنگ راه بریدم به یک لمحه صد اسب زیر رانم بخار شدند تا به چشم سار رسیدم از دوردیده بودمت به جامه پریان روستا و در آب زلال لرزان چشمه که نگریستم ماهی قرمز شتابناکی به درون بیشه ها خزید هزار فرسنگ و صد اسب به یک لمحه خستگی مفرطم از این سفر طولانی است به یک لمحه سپیده دم که دیده گشودم از تپه روبرو سرازیر شدی به آن سوی دامنه اما و پنجره ام برای همیشه گشوده ماند ,منوچهر آتشی,فراقی,گندم و گیلاس چشمی به بادها سپرده ام دلی چنانکه برگ سبزی به منقار کبوتری فراز شهرت سرگشته ام گرد بامت می گردم و بر آن حیاط کوچک که از کف آن چون نهال میخک دوردستی جلوه می کنی بی قرار می شوم و دل دل می زنم به سنیه ابر و به منقار کبوتر شعرم از جنس گیاه و آتش است سرو است که صدای بلند سبز مغرور دارد و فرسوده که شود درخت گلگون شعله خواهد شد آمیزه آتش و سبزینه است کلامم زمستان گرمت می کند بهار منظرت را می آراید و تابستان که فرارسد سایه می اندازد تا دراز بکشی و زنبوران خورشیدی را نظاره کنی هر کجای جهان باشی دلی به پاره ابری و چشمی به منقار کبوتری توان سپرد مپندار که دیده نمی شوی ,منوچهر آتشی,فراقی,گندم و گیلاس آه که چه می گویم و چگونه بگویم همیشه همیشه بی تو گذشته است جهان و می گذرد همیشه همیشه بی تو چرخیده است زمین و می چرخد چگونه بگویم آه همیشه هر چند اما تو بی جهان نگذشته ای بر من و بی زمین نچرخیده ای گردم همیشه بوده ای و نبوده ای همیشه هستی و نیستی و دور که شده ای از پندارم زمین چرخیده است زمان گذشته است و غزالان به دره ها زاییده اند بی آنکه تبی فرا رسیده باشد اعصاب نباتیم را چگونه بگویم آری که بی تو نبوده ام هرگز که بی تو من هرگز نچرخیده ام به کردار سنگ یاوه ای همراه زمین گرد هیچ آفتابی و نروییده ام چنان گیاهی کناره سنگی تا نه انتظار نزول انگشتانت به چیدنم تقدیری بوده بوده باشد منتظر در ریشه چگونه بگویم آه که معنی نمی دهم بی تو چنانکه معنی نمی دهد جهان بی ما ,منوچهر آتشی,فراقی,گندم و گیلاس چه حکایت است وحشت از باد مخالف ؟ وقتی شرطه قصه ها شمایلی آشنا ندارد در این غرقاب ؟ در این پیجاب ها که باد هیولا از شش سو می وزد و باد زار از هزار جای زمهریر درون چه هراس آن را که به زورق گردباد به جانب جزیره توفان لنگر گرفته است ؟ رهایم کن بگذار تا به سرعت شاهینی دیوانه بچرخم به طیف درهم این خیل بال و هول در این منظومه سرگیجه از آن کهکشان بی اعتبار که آفتابش از شتاب شهابی ردای شعله به سر می کشد و پاره سنگی سرگشته جان می ستاند از ماه نه بگذار فلاخن بگیرم از این دیوانه و بر آبشخور اعتمادی آرام کنم گله را اعتمادی که از حقارت حادثه قائمه استوار کند و بایستد بی لرزه در گذر بادهای میان تهی کافی است نی لبکم بنوازم تا هزار نی لبک به فغان آید از توفان ها و فراموش شود زوزه گرگان خیالی که سراسر رویامان را خاکستری کرده است چه حکایت است از چه بترسم وقتی به زورق گردباد می نشیند پرستو تا به برکه ای برسد من بر کلک نی لبکی سوار می شوم تا به ساحل آواز برسم ,منوچهر آتشی,مرکب خوانی,گندم و گیلاس شبانان در خوابند گلی می سوزد در مه و گرگ خیال خاکستری مبهمی است که تنها شبنم ها و سوسن ها را زخم پنجه هایش رنجه می دارد شبانان در خوابند ملحفه رویا ها را نسیم می لرزاند سحرگاه پلک می زند و باد خاکستر مه را خوش خوش پس می زند از شعله های شقایق به سیمای مریمانه یک لمحه سپیده دم را خودی می نمایی و در آفتاب به پرواز در می آیی ,منوچهر آتشی,معجزه,گندم و گیلاس به ما که رسید کشاله از کبوده سفلیس گل داده بود سربازهای رومی و سوداگران حجازی از حجره تو آمده اند چون این آب که از کرانه گازرها می آید و از کناره قصاب ها به ما که می رسد از زخم و زهم و چربی سنگین است به ما که می رسد این خواب کابوس است هوای خشک زهرآگینی فرسنگ ها دور از درخت برکت بائوباب زنی به هیات کرکس می آید با گردن بلند برهنه خونین تا کتف و مرد ها فاسق ها به هیئت کفتارها که بر بال نشانه از احشای مردار دارند و رنگ چشم غزالان شیدا از یالشان بخار می شود و کوره راه خون آلودی تا سرچشمه وا می نهند به دنبال بائوباب درخت فیض و ترحم آبشخور غزالان و فیلان خشکسال نوبت به ما که رسید جز جان چاک چاک مهیبی شاخ کج گوزنی درشن چیزی به جا نبود نوبت به ما که رسید کشاه از کبوده سفلیس باغ بود سربازهای رومی و تاجران جاده ابریشم تاتارها سوداگران عطر حجازی از او گذشته اند ,منوچهر آتشی,مهمانسرای حرامی ها,گندم و گیلاس همه این دریا ها چه ژرف سبز چه بی ژرفای گل آلود چشم مرا به دوش می برند مگر کجای جهاننشسته ای ای الهه تنها بر کدام کرانه که تمامی دریا ها تنها چشم های مرا به شنه می کشند به هوای کرانه های ناپیدا ؟ هوای همه کرانه ها بارانی است و بر هر کرانه ای الهه تنها دو زانو نشسته بر سنگی و دور دست ها را می کاود تاریک و خیس و براق تا دریایی فرا رسد و بر زانوانش بپخشاند چشم مرا ,منوچهر آتشی,همه دریاها چشم مرا به دوش می برند,گندم و گیلاس خوشا غریب وطن باشم و بخوانم غمناک فراز همین شاخه های سوخته کدام قناری گل در گلو ندای این پرنده سرگردان را پاسخ خواهد داد به جنگلی از کندههای کبریتی ؟ پرنده ای که در آغوش سوسن و نرگس بیضه شکسته چه می داند این صدای زخمی از حنجره بلبلی یا گلوی خراشیده بومی است ؟ و این گلوی چاک چاک از نوای زهر میان خرمن نسرین و رازقی چه بخواند که برنیاشوبد آرامش باغ را ؟ خوشا غریب وطن باشم و بخوانم راز بر همین شوره زار و بس ,منوچهر آتشی,همین جا,گندم و گیلاس قایق ایستاد و دریا را به اسکله گره زد چه ایستاده است آنجا کناره آفاق ؟ خیال که بال می دهد پرندگان دریایی را فراز حادثه ای که دیده نخواهد شد هرگز بر دریایی که به اسکله گره خورده است بر آبهای عبوس سفر پریشان می کند قایقی که متاع ممنوع دارد در شب طولانی فراق دلی که عاشق است امید در بامداد نمی بندد نهنگ مهاجر است که ظلمات را به تلاطم می پیماید تا حجله سبز خلیج زادگاه حرامیان گمان کشیده پس هر سایه و خیزاب در کمینند و متاع ممنوع عشق است و نام بلند پیشانی بلندی آیینه ستاره و اندیشه رو با کرانه های شب لنگر گرفته است در اهتزاز خیالی گستاخ بی اسب و بی سفینه از این ظلمات می گذرم و بر بلندترین تپه ها ماه در گریبانم خواهد افتاد پیشانی بلند و خیال گستاخ و باد سرد شب ظلمات را این گله ابابیل ها بودند که جیغ و جاری کردند و رد شدند یا از فراز بام ژ اندیشان سنگ سیاه توطئه بود که پرتاب شد و آیینه ستاره و اندیشه را شکست ؟ ,منوچهر آتشی,واقعه,گندم و گیلاس سینه کشان فراز می شوم اما شوق بلندا و فتح قله ندارم چیزی وسوسه ام می کند که در آن بالا لحظه ای طره برفین به باد سرد سپارم رو در روی آفاق دور ,منوچهر آتشی,وسوسه,گندم و گیلاس بنشین تا بنویسمت برخیز تا ببینمت بخرام تا بخوانمت به آواز چکاو و قناری واژه هایم بر تابستان پیکرت عریانی بر زمستان اندامت کرک و مخمل و بارانی است واژه هایم زلف و گریبانت را عطر و ستاره وحجاب و وسوسه اند ترانههایم به هیئت اندامت در ایوان و اتاق در آشپزخانه و حیاط می چرخند می خندند می لندند و می خوانند واژه هایم به زلالی دستت و به ظرافت انگشتانت بر کاکل لادنی می بارند ساقه یاسی می کشنند و شهوت کاکتوسی را بر می انگیزند چه روز بود از چه سال پگاه یا پسینگاه ؟ که از بیشه زار خیالم بیرون خرامیدی گیسو حجاب عریانی و شرم را شیطان شکیباییم کردی ؟ چه ش ب بود به چه ماه که به تالار شعرم درآمدی پیدا و پنهان از پس ستونها و یورش بردی به خلوت پرهیزم به شور و کرشمه و آواز ؟ برخیز تا بسرایمت بخرام تا بخرانمت پیش آی تا ببوسمت ,منوچهر آتشی,وصف,گندم و گیلاس سنگم سنگ سنگ بی کم و کاست و چنان در آغوش فشرده ام خود را که رهایی را گریزی جز شکافتن نیست سنگ سنگ با این همه ای رود سبز تابستانی از فرازم بگذر ساقه های سست آبزی و خزه های بلند را بگریزان از من و درنگ قزل آلا را بر گرده هایم جاودانی کن بر سنگم زندگی خیس و سرایان می گذرد و زندگیم گوهری است غریب یکی شده با ذرات جهان چنانکه یکی شده ام با جهان در او خشک و خاموشم مپندار پر آواز و خیس و خاموشم خاموش نه مدهوشم ای رود سبزم از کناره هایم بگذر منقار سخت بارانیت را بر جداره های جان کیهانیم پیاپی فرود آر همین فردا خواهی دید که خواهم ترکید و زیباترین شقایق جهان را ارزانی چشمانت خواهم کرد ,منوچهر آتشی,وهم سنگ,گندم و گیلاس روزگاری انتهای جاده ای که به فراز می بردم ابتدای جهان بود بزغاله ای سبکخیز بره ای سفید و سیاه که زنگوله بر علف می کشید و سر به زیر می دوید اسبی خمیده بر قصیل دیرمان که سر بالا می کرد و گوش که می خماند انگار به انتهای جهان نگران می شد زنی جوان به جامه رنگین جوانی با شانه های پهن برهنه که به گندمزار برشته شناور بود جهان ابتدایی چنان خرم و شیرین داشت اما اسب که به انتهای جهان می نگریست مرا به شعاع تیره ای به دیاری ناشناخته فرو می لغزاند که ناگزیری رفتن چون معشوق دیوانه ای بر آستانه اش در انتظارم بود سوار بر شعاع نگاه اسب رفتم تا به انتهای جهان برسم تا به ابتدای شیرین آن فراز شوم اینک باز می گردم از انتهای تلخ جهان و اشتیاق دیدن بزغاله و اسب بور خمیده بر قصیل و زن جوان به جامه رنگین روستا دلهره امن را دوچندان کرده است زنی جوان به جامه جین آبی سوار بر موتورسیکلت به استقبالم می آید نوه کوچکم است و بر کناره راه سیمانی روستایی اینک پالایشگاه دخترکی گلهای رنگارنگ پلاستیکی می فروشد ارکیده و گلایول و سوسن آری و بولدوزری زرد آن سو تر مانند ورزویی مست سر زیر کنده های فرسوده کرده است و به رودخانه می اندازدشان مردی جوان نبیره ام به لباس و کلاه خود ایمنی پیش از سلام می غرد اول قرنطینه نیای بزرگ از انتهای جهان به ابتدای جهان بازگشته ام نه بر شعاع نگاه اسب نه در قرنطینه نبیره ام جایی ایمن نمی یابم به ابتدای جهان از کدام راه کوره توان رفت ای آسمان ,منوچهر آتشی,چکامه بازگشت سوگمندانه,گندم و گیلاس سه مشعل می سوزد یکی بر چکاد و دو دیگر به دامنه یکی بر مازه اژدهاوش کوه شعله می وزاند دو دیگر به دره و دامنه تا بادام بنان سراسیمه شوند یکی می سوزد تا نزدیک نشود شغال گرسنه به خوابگاه و به معده پر جوجه کباب شرکت دو دیگر می سوزند تا آهوان و تیهوها به دره های دوردست بکوچند تا شقایق و مرزنگوش بسوزند تا وحش ایمن نماند در حریم آبادانی یکی می سوزد تا روستایی هوای شیرین کردن نان جوین نکند سه مشعل می سوزد یکی بر چکاد و دو دیگر به دامنه در روز می سوزند زیر خورشید سوزان و به شب در حوالی جنگل چراغهای نئون سه مشعل نمی سوزند تا چیزی دیده شود بلکه می سوزند تا چیزها دیده نشوند سه مشعل می سوزند در دایره چراغان و آتش تا ظلمات گرداگرد ژرفتر گردد و بازوهای کار و آفرینش چون پروانه های سراسیمه به جانب کانون نور فراخوانده شوند نوری که ظلمت گرداگرد را دامن می زند و ژرفتر می کند ,منوچهر آتشی,چکامه مشعل ها,گندم و گیلاس چگونه دوست بدارم سپیدار را که دار می پرورد در آغوش برگ و زمزمه شکفتگی و سرسبزی است ارمغان بهار و خیال گل و صدای پرنده برابر نومیدی جنجال می کنند گل سرخ اما چشم بیدار را به عربده می خواند به شور کدام بلبله داری ای زبان بریده به جنگل صنوبر و باغ نسرین ؟ گل نسرین اگر گونه خراشیده دخترم نیست تمامی سپیداران جنگلی تابوت های ایستاده برادرانم هستند گونه خراشیده دخترم به اشک و بوسه شفا می یابد زلف برادرانم اما از ماسه کویر نخواهد رویید باز ,منوچهر آتشی,چگونه دوست بدارم,گندم و گیلاس خرزهره های وحشی گل داده اند و دره های گرم جنوبی از رنگ و عطر کف کرده در این اردیبهشت سوزا ن که سدر و گزاز حرارت خورشید پژمرده می شود بزاز های دوره گرد غریب با بقچه های ململ رنگین چیت گلی و شیشه های گلاب از دره ای به دره دیگر می چرخند زنهای روستاهای کوهستانی را به جامه ها و ار حلق تازه وسوسه کنند و هوس های گرمسیری را دامن می زنند خرزهره ها گل داده اند گل زیبا به نامی ریشخند آمیز سختینه ای ناهموار به جامه جانی در اهتزاز پریزادی به آوازه دیو دیوی در آبگینه گلگون آبگینه ای در انتظار سنگ تا دیوی هلاک شود و دره های تابستانی از بخار هذیان پر گردد مسافری آمده که نامی تلخ و خردی شیرین دارد ,منوچهر آتشی,گل های تابستانی,گندم و گیلاس همیشه همیشه زنی به هیات سوگواران در رویا هایم پرسه می زند چه می کند و چه می جوید از رویاهای من زنی که نمی شناسمش؟ از کجای نهفت فرامموشی هایم بر آمده و ماندگار شده در خواب هایم ؟ رویا مشغله بیداری اندوهان است وقتی تو به خواب می روی مرا آسودگی نیست اما از اندیشه زنی که سوگوار به رویاهایم پرسه می زند بی آنکه به او اندیشیه باشم هرگز سوگوار که ای بانو و از خواب هایم چه مطلبی ؟ سوگوار خویشتنم که در این حوالی مرده ام و گور خود را می جویم مرا به تشویش نشانده ای آخر و قرارم را به بیداری و خواب گرفته پرسه هایت تشویش ؟ گورم را عاقبت در بیغوله های جات پیدا می کنم در آنجا هرگز بدان راهم ندادی و در آن فرو می خوابم آرام و تو آرام می شوی برای ابد ,منوچهر آتشی,گورستانی در جان,گندم و گیلاس تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلوده به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت ,حمید مصدق,در آمد,آبی، خاکستری، سیاه در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام من در این تاریکی من در این تیره شب جانفرسا زائر ظلمت گیسوی توام گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من گیسوان تو شب بی پایان جنگل عطرآلود شکن گیسوی تو موج دریای خیال کاش با زورق اندیشه شبی از شط گیسوی مواج تو من بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم کاش بر این شط مواج سیاه همه ی عمر سفر می کردم من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور گیسوان تو در اندیشه ی من گرم رقصی موزون کاشکی پنجه ی من در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست چشم من چشمه ی زاینده ی اشک گونه ام بستر رود کاشکی همچو حبابی بر آب در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود شب تهی از مهتاب شب تهی از اختر ابر خاکستری بی باران پوشانده آسمان را یکسر ابر خاکستری بی باران دلگیر است و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است شوق بازآمدن سوی توام هست اما تلخی سرد کدورت در تو پای پوینده ی راهم بسته ابر خاکستری بی باران راه بر مرغ نگاهم بسته وای ، باران باران ؛ شیشه ی پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟ آسمان سربی رنگ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ می پرد مرغ نگاهم تا دور وای ، باران باران ؛ پر مرغان نگاهم را شست اب رؤیای فراموشیهاست خواب را دریابم که در آن دولت خاموشیهاست ن شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم و ندایی که به من می گوید : ”گر چه شب تاریک است دل قوی دار ، سحر نزدیک است “ دل من در دل شب خواب پروانه شدن می بیند مهر صبحدمان داس به دست خرمن خواب مرا می چیند آسمانها آبی پر مرغان صداقت آبی ست دیده در آینه ی صبح تو را می بیند از گریبان تو صبح صادق می گشاید پر و بال تو گل سرخ منی تو گل یاسمنی تو چنان شبنم پاک سحری ؟ نه از آن پاکتری تو بهاری ؟ نه بهاران از توست از تو می گیرد وام هر بهار اینهمه زیبایی را هوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو سبزی چشم تو دریای خیال پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز مزرع سبز تمنایم را ای تو چشمانت سبز در من این سبزی هذیان از توست زندگی از تو و مرگم از توست سیل سیال نگاه سبزت همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود من به چشمان خیال انگیزت معتادم و دراین راه تباه عاقبت هستی خود را دادم آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟ مرغ آبی اینجاست در خود آن گمشده را دریابم ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن باز کن پنجره را تو اگر بازکنی پنجره را من نشان خواهم داد به تو زیبایی را بگذاز از زیور و آراستگی من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد که در آن شکوت پیراستگی چه صفایی دارد آری از سادگیش چون تراویدن مهتاب به شب مهر از آن می بارد باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به عروسی عروسکهای کودک خواهر خویش که در آن مجلس جشن صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس صحبت از سادگی و کودکی است چهره ای نیست عبوس کودک خواهر من در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد کودک خواهر من امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز شوکتی می بخشد کودک خواهر من نام تو را می داند نام تو را می خواند گل قاصد آیا با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟ باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حیات آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز باز کن پنجره را صبح دمید چه شبی بود و چه فرخنده شبی آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید کودک قلب من این قصه ی شاد از لبان تو شنید : ”زندگی رویا نیست زندگی زیبایی ست می توان بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت می توان از میان فاصله ها را برداشت دل من با دل تو هر دو بیزار از این فاصله هاست “ قصه ی شیرینی ست کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد قصه ی نغز تو از غصه تهی ست باز هم قصه بگو تا به آرامش دل سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت یادگاران تو اند رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوکواران تو اند در دلم آرزوی آمدنت می میرد رفته ای اینک ، اما آیا باز برمی گردی ؟ چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد چه شبی بود و چه روزی افسوس با شبان رازی بود روزها شوری داشت ما پرستوها را از سر شاخه به بانگ هی ، هی می پراندیم در آغوش فضا ما قناریها را از درون قفس سرد رها می کردیم آرزو می کردم دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را من گمان می کردم دوستی همچون سروی سرسبز چارفصلش همه آراستگی ست من چه می دانستم هیبت باد زمستانی هست من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی سبزه یخ می زند از سردی دی من چه می دانستم دل هر کس دل نیست قلبها ز آهن و سنگ قلبها بی خبر از عاطفه اند از دلم رست گیاهی سرسبز سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت برگ بر گردون سود این گیاه سرسبز این بر آورده درخت اندوه حاصل مهر تو بود و چه رویاهایی که تبه گشت و گذشت و چه پیوند صمیمیتها که به آسانی یک رشته گسست چه امیدی ، چه امید ؟ چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید دل من می سوزد که قناریها را پر بستند و کبوترها را آه کبوترها را و چه امید عظیمی به عبث انجامید در میان من و تو فاصله هاست گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست می توانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من آنچه را می بخشی من به بی سامانی باد را می مانم من به سرگردانی ابر را می مانم من به آراستگی خندیدم من ژولیده به آراستگی خندیدم سنگ طفلی ، اما خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت قصه ی بی سر و سامانی من باد با برگ درختان می گفت باد با من می گفت : ” چه تهیدستی مرد “ ابر باور می کرد من در آیینه رخ خود دیدم و به تو حق دادم آه می بینم ، می بینم تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم چه امید عبثی من چه دارم که تو را در خور ؟ هیچ من چه دارم که سزاوار تو ؟ هیچ تو همه هستی من ، هستی من تو همه زندگی من هستی تو چه داری ؟ همه چیز تو چه کم داری ؟ هیچ بی تو در می ابم چون چناران کهن از درون تلخی واریزم را کاهش جان من این شعر من است آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی راستی شعر مرا می خوانی ؟ نه ، دریغا ، هرگز باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی کاشکی شعر مرا می خواندی بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه بی تو سرگردانتر ، از پژواکم در کوه گرد بادم در دشت برگ پاییزم ، در پنجه ی باد بی تو سرگردانتر از نسیم سحرم از نسیم سحر سرگردان بی سرو سامان بی تو - اشکم دردم آهم آشیان برده ز یاد مرغ درمانده به شب گمراهم بی تو خاکستر سردم ، خاموش نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق نه مرا بر لب ، بانگ شادی نه خروش بی تو دیو وحشت هر زمان می دردم بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد و اندر این دوره بیدادگریها هر دم کاستن کاهیدن کاهش جانم کم کم چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو ؟ بی تو مردم ، مردم گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی ، روی تو را کاشکی می دیدم شانه بالازدنت را بی قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر را که عجیب !‌عاقبت مرد ؟ افسوس کاکش می دیدم من به خود می گویم: ” چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “ باد کولی ، ای باد تو چه بیرحمانه شاخ پر برگ درختان را عریان کردی و جهان را به سموم نفست ویران کردی باد کولی تو چرا زوزه کشان همچنان اسبی بگسسته عنان سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟ آن غباری که برانگیزاندی سخت افزون می کرد تیرگی را در دشت و شفق ، این شفق شنگرفی بوی خون داشت ، افق خونین بود کولی باد پریشاندل آشفته صفت تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب تو به من می گفتی : ” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “ من سفر می کردم و در آن تنگ غروب یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح دل من پر خون بود در من اینک کوهی سر برافراشته از ایمان است من به هنگام شکوفایی گلها در دشت باز برمی گردم و صدا می زنم : ” آی باز کن پنجره را باز کن پنجره را در بگشا که بهاران آمد که شکفته گل سرخ به گلستان آمد باز کنپنجره را که پرستو می شوید در چشمه ی نور که قناری می خواند می خواند آواز سرور که : بهاران آمد که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “ سبز برگان درختان همه دنیا را نشمردیم هنوز من صدا می زنم : ” باز کن پنجره ، باز آمده ام من پس از رفتنها ، رفتنها ؛ با چه شور و چه شتاب در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها وصبوری مرا کوه تحسین می کرد من اگر سوی تو برمی گردم دست من خالی نیست کاروانهای محبت با خویش ارمغان آوردم من به هنگام شکوفایی گلها در دشت باز برخواهم گشت تو به من می خندی من صدا می زنم : ” آی با باز کن پنجره را “ پنجره را می بندی با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها با تو اکنون چه فراموشیهاست چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم خانه اش ویران باد من اگر ما نشویم ، تنهایم تو اگر ما نشوی خویشتنی از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز برپا نکنیم از کجا که من و تو مشت رسوایان را وا نکنیم من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برمی خیزند من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد ؟ چه کسی با دشمن بستیزد ؟ چه کسی پنجه در پنجه هر دشمن دون آویزد دشتها نام تو را می گویند کوهها شعر مرا می خوانند کوه باید شد و ماند رود باید شد و رفت دشت باید شد و خواند در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟ در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟ در من این شعله ی عصیان نیاز در تو دمسردی پاییز که چه ؟ حرف را باید زد درد را باید گفت سخن از مهر من و جور تو نیست سخن از تو متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار سرورآور مهر آشنایی با شور ؟ و جدایی با درد ؟ و نشستن در بهت فراموشی یا غرق غرور ؟ سینه ام آینه ای ست با غباری از غم تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار آشیان تهی دست مرا مرغ دستان تو پر می سازند آه مگذار ، که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد آه مگذار که مرغان سپید دستت دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد من چه می گویم ، آه با تو اکنون چه فراموشیها با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست تو مپندار که خاموشی من هست برهان فرانموشی من من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برمی خیزند آذر ، دی 1343 حمید مصدق ,حمید مصدق,قصیده آبی خاکستری سیاه,آبی، خاکستری، سیاه وقتی تو نسیتی خورشید تابناک شاید دگر درخشش خود را و کهکشان پیر گردش خود را از یاد می برد و هر گیاه از رویش نباتی خود بیگانه می شود و آن پرنده ای کز شاخه انار پریده پرواز را هر چند پر گشوده فراموش می کند آن برگ زرد بید که با باد تا سطح رود قصد سفر داشت قانون جذب و جاذبه را در بسط خاک مخدوش می کند آنگاه نیروی بس شگرف مبهم نامرئی نور حیات را در هر چه هست و نیست خاموش می کند وقتی تو با منی گویی وجود من سکر آفرین نگاه تو را نوش می کند چشم تو آن شراب خلر شیرازست که هر چه مرد را مدهوش می کند ,حمید مصدق,26,آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند ای مهربانتر از من با من در دستهای تو آیا کدام رزمز بشارت نهفته بود ؟ کز من دریغ کردی تنها تویی مثل پرنده های بهاری در آفتاب مثل زلال قطره بباران صبحدم مثل نسیم سرد سحر مثل سحر آب آواز مهربانی تو با من در کوچه باغهای محبت مثل شکوفه های سپید سیب ایثار سادگی است افسوس آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند؟ ,حمید مصدق,27,آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند ای مهربان من من دوست دارمت چون سبزه های درست چون برگ سبزرنگ درختان نارون معیارهای تازه زیبایی با قامت تو سنجیده می شود زیبایی عجیب تو معیار تازه ای ست با غربت غریب فراوانش مانند شعر من این شعر بی قرین و این تفاخر از سر شوخی ست نازنین ,حمید مصدق,28,آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند ای قامت بلند ای از درخت افرا گردنفرازتر از سرو سر بلند بسی پاکبازتر ای آفتاب تابان از نور آفتاب بسی دلنوازتر ای پاک تر از برفهای قله الوند تو مهربانتر از لطیف نسیم ساکت شیرازی در سینه خیز دماوند و دست تو دست ظریف تو گلهای باغ را زیور گرفته است و شعرهای من این برکه زلال تصویر پرشکوه تو را در بر گرفته است من کاشف اصالت زیبایی توام مفتون روح پاک و فریبایی توام تو با نوشخند مهر با واژه محبت فرسوده جان محتضزم را از بند درد آزاد می کنی و با نوازشت این خشکزار خاطره ام را آباد می کنی با سدی از سکوت در من رساترین تلاطم ساکن را بنیاد می کنی با این سکوت سخت هراس انگیز بیداد می کنی ,حمید مصدق,29,آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند ای ما همیشه با هم و بی هم پیوند پاک تا بزند درمیان ما اینک کدام دست ؟ آه ای بیگانه وقتی تو مهربان باشی دنیای مهربانی داریم ای با تو هر چه هست توانایی در دست توست معجزه عیسایی وقتی بهار بود و گل رنگ رنگ بود آن شب شمیم عشق نخستین خویش را از دست مهربان تو بوییدم اکنون بهار نیست تا برگهای سبز درختان نارون تن در نسیم نرم بهاری رها کنند تا ماهیان سرخ در آبهای برکه آبی شنا کنند ,حمید مصدق,30,آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند محبوب من بیا تا اشتیاق بانگ تو در جان خسته ام شور و نشاط عشق برانگیزد من غرق مستی ام از تابش وجود تو در جام جان چنین سرشار هستی ام من بازتاب صولت زیبایی توام آیینه شکوه دلارایی توام ,حمید مصدق,31,آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند باری طلوع پاک تو در آن شب سیاه شاید بشارت از دم صبح سپید بود وقتی طلیعه تو درخشید از پ شت کوهسار توهم دیدم که این طلوع زیباترین سپیده صبح امید بود ای سرکشیده از دل این قیرگونه شب بر آسمان برآی و رهاکن زرتار گیسوان زرافشان را همچون شهابها بر بیکران سپهر با شب نشستگان سخن از آفتاب نیست آنان که از تو دورند چونان به شب نشسته شبکورند ت خورشید خاوری جان جهان ز نور تو سرشار می شود همراه با طلوع تو ای آفتاب پاک در خواب رفته طالع من این خفته سالیان بیدار می شود ای آیه مکرر آرامش می خواهمت هنوز آری هنوز هم دریای ‌آرزوی در این دل شکسته من موج می زند راهی به دل بجو ,حمید مصدق,32,آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند افسوس ا هنوز هم گلهای کاکتوس پشت دریچه های اتاق توست ؟ آه ای روزهای خاطره ای کاکتوسها آیا هنوز هم دیوارهای کوچه آن خانه از اشکهای هر شبه من نمناک مانده است ؟ آیا هنوز هم امید من به معجزه خاک مانده است ؟ افسوس گلهای کاکتوس ,حمید مصدق,33,آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند رنجوری تو را باور نمی کنم ای پیش مرگ تو همه رخشنده اختران تو مرگ آفتاب درخشان و پاک را باور مکن که ابر ملالی اگر توراست چونان غروب سرد غم انگیز بگذرد دردی اگر به جان تو بنشست این نیز بگذرد تهمت به تو ؟ تهمت زدن چگونه توانم به آفتاب ؟ لعنت به آن کنم که دو رو بود نفرین به او کنم که عدو بود ,حمید مصدق,34,آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند دردی عظیم دردی ست با خویشتن نشستن در خویشتن شکستن وقتی به کوچه باغ می برد بوی دلکش ریحان را بر بالهای خسته خود باد گویی که بوی زلف تو می داد وقتی که گام سحر ربای تو وز پله های وهم سحرگاهی گرم فرار بود در چشمهای من ابر بهار بود برگرد در این غروب سخت پر از درد محبوب من به بدرقه من برگرد هرگز دوباره بازنخواهی گشت و من تمام شب این کوچه باغ دهکده را با گامهای خسته طوافی دوباره خواهم کرد و شکوه تو را تا صبح تا طلوع سحر با ستاره خواهم کرد وقتی سکوت دهکده را برگشت گله های هیاهوگر آشفته می کند وقتی که روی کوه خورشید چون جام پر شراب فروی میریزد و باد این اسب اسب سرکش ناشاد آشفته یال و سم به زمین کوبان در کوچه باغ دهکده می پیچد یاد از تو می کنم آیا دوباره بازنخواهی گشت ؟ و من از شهریان بریده به ده اوفتاده را تا شهر شور و عشق نخواهی برد ؟ آیا دوباره بازنخواهی گشت ؟ تا سبزه های دشت و ساقه لاله عباسی و بوته های پونه وحشی به رقص برخیزند تا آب چشمه گرد سفر را زان روی تابناک بشوید و از تن تو این تن تندیس مرمرین گرد و غبار خاک بشوید آیا دوباره بازنخواهی گشت ؟ آیا سمند سرکش را چابک سوار چیره نخواهی شد ؟ چون تک سوارها هر روز گرد دهکده هی هی کنان طواف نخواهی کرد ؟ آنگه مرا رها شده از من راهی کوه قاف نخواهی کرد ؟ بیهوده انتظار تو را دارم دانم دگر تو بازنخواهی گشت هر چند اینجا بهشت شاد خدایان است بی تو برای من این سرزمین غم زده زندان است در هر غروب در امتداد شب من هستیم و تمامت تنهایی با خویشتن نشستن در خویشتن شکستن این راز سر به مهر تا کی درون سینه نهفتن گفتن بی هیچ باک و دلهره گفتن یاری کن مرا به گفتن این راز بازیاری کن ای روی تو به تیره شبان آفتاب روز می خواهمت هنوز ,حمید مصدق,35,آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند ای قامت بلند مقدس جاودان ای مرمر سپید ای پاکی مجرد پنهان در انجماد سنگ من عابدانه دردل محراب سرد شب بدرود با خدای کهن گفتم هرگز کسی نگفته سپاس تو این گونه صادقانه که منگفتم دیگر مرا با این عذاب دوزخیت مگذار مهر سکوت را زین سنگواره لب سرد ساکنت بردار از این نگاه سرد با چشمهای سنگی تو دلگیر می شوم ای آفریده من آری تو جاودانه جوانی من پیر می شوم در این شبان تیره و تار اینک ای مرمر بلند سپید تندیس دستپرور من پرداختم تو را با این شگرف تیشه اندیشه در طول سالیان که چه بر من رفت باواژه های ناب در معبد خیالی خود ساختم تو را اما ای آفریده من نه ای خود تو آفریده مرا اینک با من چه می کنی ؟ ,حمید مصدق,36,آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند باور نمی کنید که حتی هنوز هم در شرق آفتاب نخستین دمیده است ؟ و برق آن نگاه نوازنده در بند بند جان من آواز زندگی ست ؟ باور نمی کنید که ... ؟، سیماب صبحگاهی از سر بلندترین کگوهها فرو می ریخت ای کاش شوکران شهامت من کو ؟ ,حمید مصدق,37,آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مایوس می کند به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت و دستهای سپیدش که بازتاب رفاقت و نرمخند لبانش نگاه می کردم و گاه گاه تمام صورت او را صعود دود ز سیگار من کدر می کرد و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم و فکر می کردم در آن دقیقه که با من نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود و رنج من همه از درد خود نهفتن بود سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت و نرمخنده نشکفته بر لبش پژمرد و روی گونه گلگونش را غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد توان گفتن از من رمیده بود این بار در آخرین دیدار تمام تاب و توانم رهیده بود از تن اگر چه سخن از تو می گرزیم را چهبارها که به طعنه شنیده بود از من توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا ؟ که این جداییم از او نبود از خود بود و سرنوشت من آنگونه ای که میشد بود سخن تمام مرا دستهای نامرئی به پیش می راندند سخن تمام مرا کوه و جنگل و صحرا به خویش می خواندند ,حمید مصدق,21,از جدایی ها ( دفتر دوم) چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما همیشه منتظریم و کسی نمی آید صفای گمشده آیا براین زمین تهی مانده باز می گردد ؟ اگر زمانه به این گونه پیشرفت این است مرا به رجعت تا آغاز مسکن اجداد مدد کنید که امدادتان گرامی باد همیشه دلهره با من همیشه بیمی هست که آن نشانه صدق از زمانه برخیزد و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد همیشه می گفتم چه قدر مردن خوب است چه قدر مردن در این زمانه که نیکی حقیر و مغلوب است خوب است ,حمید مصدق,22,از جدایی ها ( دفتر دوم) میان این برهوت این منم من مبهوت بیا بیا برویم به آستانه گلهای سرخ در صحرا و مهربانی را ز قطره قطره باران ز نو بیاموزیم بیا بیابرویم به سبزه زار که گسترده سینه در صحرا بیا که سبزه ‌آندشت را لگد نکنیم و خواب راحت پروانه را نیاشوبیم گیاه تشنه لب دشت را به شادابی ز آب چشمه شراب شفا بنوشانیم بیا بیا برویم و مهربانی خود را به خاک عرضه کنیم که دشت تشنه عشق است و شهر بیگانه بیا بیا برویم که نیست جای من و تو کهجای شیون نیز نه سوز سرما اینجا که خشمی آتش وار به شاخه سر نزده هر جوانه می سوزد نه پر گشود پرنده در اوج در پرواز که شعله های غضب جوجه پرستو را درون بیضه به هر آشیانه می سوزد تمام مرتجعان غول گول دنیایند همیشه سد بلندی به راه فردایند بیا بیا برویم که در هراس از این قوم کینه توزم من و سخت می ترسم که کار را به جنون و مهربانی ما را به خاک و خون بکشند چگونه می گویی به هر کجا که رویم آٍمان همین رنگ است بیا بیا برویم آه من دلم تنگ است بیا بیا برویم کجاست نغمه عشق و نسیم آزادی در این کویر نبینم نشان آبادی نشانه شادی دلم گرفت از این شیوه های شدادی بیا بیا برویم خوشا رستن و رفتن به سوی آزادی ,حمید مصدق,23,از جدایی ها ( دفتر دوم) تمام قصه همین بود و می گفتم حکایت من و تو ؟ هیچ کس نمی خواند چه بر من و توگذشته است ؟ کس نمی داند چرا ؟ که این سکوت سکوت من و تو بی تردید حصار کاغذی ذهن را ز هم نشکافت و خواهش من و تو نیم گامی از تب تن نیز دورتر نگذشت که در حصار تمنای تن فروماندیم و در کویر نفس سوز من فروماندیم نه از حصار تن خویشتن برون گامی نه بر گسستن این پای بندها دستی همیشه می گفتم من و سکوت ؟ محال است سکوت عین زوال است سکوت یعنی مرگ سکوت نفس رضایت عین قبول است سکوت که در زمینه اشراق اتصال به حق در این زمانه نزول است سکوت یعنی مرگ کجایی ای انسان ؟ عصاره عصیان چگونه مسخ شدی با سکوت خو کردی تو ای فریده هر آفریده بر تو چه رفت ؟ کز آفریده خود از خدای بی همتا به لابه مرگ مفاجاه آرزو کردی ؟ ,حمید مصدق,24,از جدایی ها ( دفتر دوم) كدام خانه ؟ كدام آشیانه صد افسوس كه بی تو شهر پر از آیه های تنهایی ست سپهر شب زده اینجا ستاره باران است غروب غمزده شهر داغداران است بیا بیا و بیاموز به مانسیم شدن به ما پرنده شدن به ما گذشتن از من بیا بیا و بیاموز به ما شجاعت مردن دل شهید شدن از این پلشت و پلیدی رهیدن و دیدن پدید آمدن از قلب ناپدید شدن و بیم بیم پذیرفتن است و تن دادن خلاف خواسته گردن به هر رسن دادن و در مراسم اعدام خویش خندیدن و مرگ شیر زنان را و شیر مردان را به چشم خود دیدن كجایی ای كه تو وقتی عبور می كردی حصار هیبت هر آستانه یی می ریخت تویی كه در توانایی نواختن ست كه در تو قدرت ما را دوباره ساختن ست همیشه خاطره خوب تو گرامی باد و نام خوب تو آن نام خوب نامی باد ,حمید مصدق,25,از جدایی ها ( دفتر دوم) به باد سست نهاد اعتماد شاید کرد به یار سست نهاد اعتماد ؟ ای فریاد میان همهمه شهر چرا نمی شنوی شیون شهیدان را ؟ نعره های عصیان را به دشت باید رفت به کوه باید زد دگر به شهر کسی پاسخی نمی گوید به کوه و دره تو را هست پاسخی پژواک اگر کنی ادراک چگونه دره صدا می دهد ؟ برادر نه من و ز شهر امید تلاش ؟ دیگر نه ,حمید مصدق,26,از جدایی ها ( دفتر دوم) و دوست ؟ نه که بروتوس خنجر خود را به نام نامی ننگ آوران فرود آورد چه کس به تهنیت مرگ من سفر می کرد که مژده را برساند بر آستانه مهر و من کهکنده شدم از زمین بی بنیاد رها شدم به فضا در فضای بی پایان و هر ستاره از آن اوجها صدا می زد مرا صدا می زد که من هلاک شدم و من نه زی ستاره نه زی مهر سوی خاک شدم تو مرگ پاکترین عاشقان خود دیدی چگونه خندیدی ؟ بمان بمان تو و خلوتگه تبهکاران تو را به خامی اگر خوش خیال خوابی هست به خیل خواب خود ای خوبروی من خوش باش مرا هنوز در اندیشه آفتابی هست ,حمید مصدق,27,از جدایی ها ( دفتر دوم) تو را هنوز اگر همتی به جا مانده ست سفر کنیم سفر سفر ادامه بودن ز سینه زنگ کدورت زدودن است آری سفر کنیم و نیندیشیم اگر چه ترس در این شب که از شبانه ترین است اگرچه با شم شومم همیشه ترس قرین است سفر کنیم سفر دراین سیاهی شب این شب پر از ترفند از این هیاکل ترس آفرین چه می ترسی ؟ مترسکان سر خرمنند و با بادی چو بید می لرزند سفر به عزم گریز ؟ این گمان مبر که مرا سفر به عزم ستیز است سفر شکفتن آغاز و ترجمان شکوه است سفر به عزم رهایی ز خیل اندوه است سفر به عزم رسیدن به صبح هشیاری ست سفر کنیم سفر ابتدای بیداری ست سفر کنیم و ببینیم تمام مزرعه از خوشههای گندم پر و هیچ دست تمنا دریغ سنبله ها را درو نخواهد کرد دروگران همه پیش از درو درو شده اند ,حمید مصدق,28,از جدایی ها ( دفتر دوم) چه سان به کوه دماوند بندها بگسست چه سان فرود آمدند اساس سطوت بیداد را چه سان گسترد ؟ چو برق آمد و چون رعد چه سان به خرمن آزادگان شرر انداخت چه پشته ها که ز کشته ز کشته کوهی ساخت کجاست کاوه آهنگری که برخیزد اسیریان ستم را ز بند برهاند و داد مردم بیداد دیده بستاند گسسته بند دماوند دیو خونخواری به جامه تزویر نقابش از رخ برگیر دگر هراس مدار این زمان ز جا برخیز کنون تو کاوه آهنگری بجان بستیز و گرنه جان تو را او تباه خواهد کرد دوباره روی جهان را سیاه خواهد کرد بدی و نیکی را رسیده گاه جدال و زمان پیکار است بکوش جان من این جنگ آخرین بار است کنون شما همه کاوه ها بپاخیزید و با گسسته بند دماوند جمله بستیزید که تا برای همیشه به ریشه ستم و ظلم تیشه ها بزنید و قعر گور گذارید پیکر ضحاک نشان ظلم و ستم خفته به به سینه خاک ,حمید مصدق,29,از جدایی ها ( دفتر دوم) به شهر برگردیم به این دیار نیاز نیازمند رهایی نیازمند امید سبد سبد ز هواهای تازه هدیه بریم سبد سبد گل شادی نسیم آزادی به شهر برگردیم به شهر خسته از این دود و آهن و پولاد به شهر همهمه شهر شلوغ پر فریاد به شهر بر گردن همیشه چکمه و آهن به شهربرگردیم به چشم خویش ببینیم که کودکان مسلسل به دست در کوچه درون آینه ذهن خود تهی کردند به یک فشار به ماشه هزارها تن را و روی خاک فکندند خیل دشمن را دریغ کودک کوچه اسیری اوهام دریغ غنچه نشکفته پر پر ایام فریب خورده خودخواهی خیالی خام ,حمید مصدق,30,از جدایی ها ( دفتر دوم) سوی مزار تو می آیم ای شهید جوان عزیز گشته من مهربانترین یاران مزار تو چه غریبانه بود در برهوت تو و سکوت ؟ من از این سکوت تو مبهوت شهید بی کفن افسانه را مکرر کرد حماسه بود نه افسانه شبانه خواب گلی که پنجه بیرحم باد پرپر کرد غمین و سر به گریبان شکسته دل مغموم من از مزار تو می آیم ای غریب شهید من از مزار تو می آیم ای من مظلوم ,حمید مصدق,31,از جدایی ها ( دفتر دوم) من از کدام دیار آمدم که هر باغش هزار چلچله راگور گشت و بی گل ماند من از کدام دیار آمدم که در دشتش نه باغ بود و نه گل تیر بود و مردن بود و در تب تف مرداد جان سپرد گذشت تابستان دگر بهار نیامد و شهر شهر پریشیده بی بهاران ماند و دشت سوخته در انتظار باران ماند امید معجزه یی ؟ نه امید آمدن شیر مرد میدان ماند اگر چه بر لب من از سیاهی مظلم و پایداری شب ناله هست و شیون هست امید رستن از این تیرگی جانفرسا هنوز با من هست امید آه امید کدام ساعت سعدی سپیده سحری آن صعود صبح سخی را به چشم غوطه ورم در سرشک خواهم دید؟ ,حمید مصدق,32,از جدایی ها ( دفتر دوم) چه قدر زود اتفاق می افتاد بلند بالایان مگر چه می دیدند که روز واقعه در مرگ دوست خندیدند چگ.نه سرو کهن در میان باغ شکست چگونه خون به دل باغبان افتاد و باغ باغ پر از گل در آن بهار چه شد ؟ در آن شب بیداد کدام واقعه در امتداد تکوین بود که باغ زمزمه عاشقانه برد از یاد ببین ببین گل سرخی میان باغ شکفت به دست خصم تبهکار اگرچه پرپر شد بسا نوید بهاران دیگری را داد و خصم را آشفت ,حمید مصدق,33,از جدایی ها ( دفتر دوم) كسی به سوك نشست و در مصیبت آن روزهای خوب گریست كسی نمی داند كه پشت پنجره آواز كیست می آید كه كیست می خواند كسی به سوك نشست كه سوكوار جوانی ست سوكوار امید و سوكوار گذشتن و برنگشتن هاست كسی نمی داند كه پشت پنجره رودی ست در سیاهی شب چرا نسیم چرا آن نسیمروحنواز میان برگ درختان نمی وزد امشب ؟ همیشه تنهایی در آستانه وحشت در آستانه تب كسی سراغ مرا از كسی نمی گیرد كه هستیم تنها در انعكاس صدایی ز دور می آید و در سیاهی شبها رسوب خواهد كرد هنوز می گذرم نیمه های شب در شهر مگر كه لب بگشاید به خنده پنجرهای كجاست دست گشاینده ؟ خواب سنگین است مرا به یاد بیاور مرا ز یاد مبر كه انعكاس صدایم درون شب جاری ست كسی نمی داند كه در سیاهی شب دشنه ای ست در پشتم كه در سیاهی شب خنجری ست در كتفم مرا ندیدی دیگر مرا نخواهی دید كه پشت پنجره سرشار از سیاهی شب كه پشت پنجره آواز دیگری جاری ست میان خلوت خاموشی شب دشمن بخوان زمزمه آواز سكوت را بشكن چرا فراموشی ؟ چگونه خاموشی ؟ به گوش خویش مگر بشنویم این آواز كه عاشقان قدیمی دوباره می خوانند مرا به نام ترا به نام كه نام نام من و توست عشق آواز است مرا به نام بخوان این سكوترابشكن چرا ؟ كه زمزمه از آیه های اعجاز است دریغ و درد كه شرمنده ایم شرمنده كه هست فرصت آواز و نیست خواننده ,حمید مصدق,34,از جدایی ها ( دفتر دوم) به راه باید رفت و در نشستن با هر که هر کجا هر وقت از احتیاط نباید گذشت که یک دقیقه غفلت بسا که حاصل آن سالهای دربدری ست همیشه می پرسم من و سرودن محتاط ؟ کنون به دوست که رخ را ز باده می افروخت حدیث درد مگویید که بال شب پره در گرد شعله خواهد سوخت کنون به دوست بگویید شراب را بردار و در سکوت کویری در این شب شفاف به باغ پسته نگاهی ز روی رحمت کن به یاد روی که این جام باده را نوشی اگر که پسته این شهر خوب خندان است دهان دختر زیبا تهی ز دندان است کههر شکسته دندان بهای یک نان است شراب می نوشی ؟ و مست می نگری نقشهای قالی را ؟ میان پیچ و خم نقشهای هر قالی چه روزهای جوانی ست خفته در تابوت شراب می نوشی ؟ به یاد روی که ؟ رویی که از دو دیده تهی ست ؟ به یاد چشم سیاهی کهدیگرش هرگز توان دیدن نیست ؟ بیا به شهر در آییم به شهر گشته نهان در میان گرد و غبار به شهر هر شبش از آسمان درافشانی و روی گونه طفلان سرشک نورانی به شهر سر به گریبانی و پریشانی کنون که شهر دمادم به دست تاراج است تو جام را بگذار و تیشه را بردار چرا ؟ کهریشه این رشد کرده زهرآگین به تیشه محتاج است ,حمید مصدق,35,از جدایی ها ( دفتر دوم) ببند غنچه صفت لب زمانه خونریز است گل مراد چه جویی سموم پاییز است سراب حسرت ایام حاصل فرهاد شراب دلکش شیرین به کام پروز است لبم به جام و سرشکم به جام م یلغزد تهی ز باده و از اشک جام لبریز است به هر که می نگرم غرق بدگمانیهاست ز هر که می شنوم داستان پرهیز است ز لاله زار جهان بوی داغ می آید به جویبار دود خون چهوحشت انگیز است همیشه کشور دارا خراب از اسکندر هماره ملکت جم زیر چنگ چنگیز است از آنچه رفت به ما هیچ جای گفتن نیست چرا ؟ که در پس دیوار گوشها تیز است کدام نقطه دمی امن می توانی زیست بهر کجا کهروی آسمان بلاخیز است چنان شکست زمانه پرم که پندارم شکنجه های تو بر من محبت آمیز است من و مضایقه از جان ؟ تو آنچنان خوبی که پیش پای تو جان حمید ناچیز است ,حمید مصدق,36,از جدایی ها ( دفتر دوم) ز شب هراس مدار این هنوز آغاز است بیا که پنجره رو به صبحدم باز است چو آفتاب درخشان چه خوش درخشیدی طلوع پاک تو در شب قرین اعجاز است تو مهربانی خود را نثار من گردان غلط اگر نکنم آفتاب فیاض است ز ترکتاز حوادث دمی تغافل کرد کبوتر دلم از آن به چنگ شهباز است هزار بار مرا آزمودی و دیدی حمید در ره ایران هنوز جانباز است ,حمید مصدق,37,از جدایی ها ( دفتر دوم) من آفتاب درخشان و ماه تابان را بهین طراوت سرسبزی بهاران را زلال زمزمه روشنان باران را درود خواهم گفت صفای باغ و چمن دشت و کوهساران را و من چو ساقه نورسته بازخواهم رست و درتمامی اشیا پاک تجریدی وجود گمشده ای را دوباره خواهم جست ,حمید مصدق,1,از جدایی ها (دفتر نخست) مرا بگذار به خویشتن بگذار من و تلاطم دریا تو و صلابت سنگ من و شکوه تو ای پرشکوه خشم آهنگ من و سکوت و صبور ی؟ من و تحمل دوری ؟ مگر چه بود محبت که سنگ سنگش را به سر زدم با شوق ؟ من از هجوم هجاهای عشق می ترسم امید بی ثمری خانه در دلم کرده ست به دشت و باغ و بیابان به برگ بر گ درختان و روح سبز گیاهان گر از کمند تو دل رست دوباره آورم ایمان که عشق بیهوده ست مرا به خود بگذار مرابه خاک سپار کسی ؟ نه هیچ کسی را دگر نمی خواهم خوشا صفای صبوحی صدای نوشانوش ز جمله می خواران خوشا شرار شراب و ترنم باران گلی برای کبوتر گلی برای بهاران گلی برای کسی که مرا به خود می خواند ز پشت نیزاران ,حمید مصدق,10,از جدایی ها (دفتر نخست) تو مهربان بود ی ماجرا اما چه سخت تشنه جام محبت بودم سخن تمام نشد ختم ماجرا پیدا امید با تو نشستن تلاش بی ثمری بود چه کوشش شب و روزم سان شخم زدن روی سینه دریا و استغاقه به درگاهت گره به باد زدن و همچو کوفتن آب بود در هاون مرا رهاکردی ؟ مرا به مسلخ سلاخان رها چرا کردی ؟ مرا که رام تو بودم اسیر دام تو بودم گذشتم از تو و آن پر فریب شهر بزرگ کنون کنار کویرم کویر بی باران و مهربانی این مهربانترین یاران تو کاش از این مردم ز مردم کرمان به قدر یک ارزن وفا و خوبی را به وام بستانی که مثل مهر درخشان شهر بخشنده و همچو مردم این ملک مهربان باشی تو ای بلای دل من بلند بالایم تو ای برازنده تو ا بلندتر از سروها و افراها تو بر تمام بلندان باغ بالنده بر این اسیر به غربت گذر توانی کرد ؟ بر این کویر نشین بر این ز مهر تو محروم نظر توانی کرد ؟ ,حمید مصدق,11,از جدایی ها (دفتر نخست) تو مثل چشمه نوشین کوهسارانی تو مثل قطره باران نو بهارانی تو روح بارانی شراب نور کجاست ؟ که این من نومید چنین می اندیشم که جلوه های سحر را به خواب خواهم دید و آرزوی صفا را به خاک خواهم برد همیشه پشت حصار سکوت می ترسم تو ای گریخته از من حصار خلوت تنهایی مرا بشکن زلال و پاک چنان قطره های باران شو بیا و عشق بورز به روشنایی خورشید شرق عشق بورز و مثل قطره باران نثار یاران شو چرا به آینه باید پناه برد چرا ؟ درون آینه ذهن من تویی برجا چگونه ابر کدورت مرا فروپوشاند چگونه باور من در فضا معلق ماند چگونه باز به ماتم نشست خانه ما هزار نفرین باد به دستهای پلیدی که سنگ تفرقه افکند در میانه ما دوباره با تو نشستن دوباره آزادی ؟ مگر به خواب ببینم شبی بیدن شادی شراب نور کجا ؟ تشنه صبور کجا ؟ ,حمید مصدق,12,از جدایی ها (دفتر نخست) همیشه می خواندم و لاله های دو گوشت را به سحربارترین نغمه گرم می کردم و سنگ سخت دلت را به شعله سخن گرم نرم می کردم مرا به گوشه چشمان خود محبت کن به بزم گرم دلاویز میگساران بر مرا به باغهای سخاوت به بوسا زاران بر مرا چو چلچله دعوت به چهچه خود کن به چشمه ساران بر مرا به تاب تحمل فرا بخوان به صبوری از لوح خاطره ام خاطرات تلخ بشوی از این تکدر دیرینه ام رهایی بخش مرا به خلوت خاص خود آشنایی بخش ,حمید مصدق,13,از جدایی ها (دفتر نخست) شبی ادامه آن بی طلوع خورشیدی نه صبر بود مرا در دل و نه طاقت بود کدام پنجره ؟ می دیدم و نمی دیدم چرا که وحشتم از دیدن صداقت بود سکوت سرب گدازنده بود و جان فرسود میان وحشت من یک پرنده پر نگشود نه بال کبوتر فغان جغد ای کاش سراسر شب من قصه مصیبت بود صدای سرزنش ذهن در سکوت گذشت سکوت سکوت سکوت مگر صدای من از قعر چاه می آمد ؟ مگر صدای من از ذهن من عبور نکرد ؟ مگر درختان را نسیم ساحر تسلیم شب نوازش داد ؟ شب ای شب ای شب ظلمت گرفته در آغوش دلم گرفت از این غارهای بی مافذ به آفتاب بگو نیزه های نورش کو ؟ به آفتاب بگو لاله بی تو پر پر شد چراغ باغ فرومرد پس غرورش کو ؟ حصار خاطره ام را جرقه روشن کرد صدای پایی از آن دورهای دور آمد سکوت شب بشکست دل گرفته من از جرقه روشن شد درون سینه دلم در میان شعله نشست مرا به وسوسه آفتاب دعوت کرد ز روی دیده من پلک غرق خواب گشود کسی که پنجره را رو به آفتاب گشود ,حمید مصدق,14,از جدایی ها (دفتر نخست) اگر تو بازنگردی قناریان قفس قاریان غمگین را که آب خواهد داد که دانه خواهد داد ؟ اگر تو باز نگردی بهار رفته در این دشت برنمی گردد به روی شاخه گل غنچه ای نمی خندد و آن درخت خزان دیده تور سبزش را به سر نمی بندد اگر تو بازنگردی کبوتران محبت را شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد شکوفه های درختان باغ حیران را تگرگ خواهد زد اگر تو بازنگردی به طفل ساده خواهر که نام خوب تو را ز نام مادر خود بیشتر صدا زده است چگ.نه با چه زبانی به او توانم گفت که برنمی گردی و او که روی تو هرگز ندیده در عمرش دگر برای همیشه تو رانخواهد دید و نام خوب تو در زهن کودک معصوم تصوری ست همیشه همیشه بی تصویر همیشه بی تعبیر اگر تو بازنگردی نهالهای جوان اسیر گلدان را کدام دست نوازشگر آب خواهد داد چه کس به جای تو آن پرده های توری را به پشت پنجره ها پیچ و تاب خواهد داد اگر تو بازنگردی امید آمدنت را به گور خواهم برد و کس نمی داند که در فراق تو دیگر چگونه خواهم زیست چگونه خواهم مرد ,حمید مصدق,15,از جدایی ها (دفتر نخست) تو نازمثل قناری تو پاک مثل پرستو تو مثل بدبده خوبی برای من تو همیشه همیشه محبوبی تو مثل خورشیدی که شرق شب زده را غرق نور خواهی کرد تو مثل معجزه در وقت یاس و نومیدی ظهور خواهی کرد پناهسایه آسایشی پناهم ده رون خلوت امن و امید راهم ده ,حمید مصدق,16,از جدایی ها (دفتر نخست) زمین به ولوله بنشست زمان به هلهله برخاست پرند سبز درختان باغ را آراست شکوفه ها بشکفت شکوفه های شکوفان و با صدای رسا آسمان پهناور رساترین طنین را به چرخ چارم خواند و این شگون مظفر را از این من آلوده این من خاکی به آن فرشته سرشته ز خوی افلاکی به آن نشانه خوبی به آن یگانه ترین کسان درودی گفت به وسعت همه آبهای دریاها به وسعت پاکی ,حمید مصدق,17,از جدایی ها (دفتر نخست) دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد و گیسوان بلندش را به بادها می داد و دستهای سپیدش را به آب می بخشید دلم برای کسی تنگ است که چشمهای قشنگش را به عمق آبی دریای واژگون می دوخت وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند دلم برای کسی تنگ است که همچو کودک معصومی دلش برای دلم می سوخت و مهربانی را نثار من می کرد دلم برای کسی تنگ است که تا شمال ترین شمال و در جنوب ترین جنوب همیشه در همه جا آه با که بتوان گفت که بود با من و یوسته نیز بی من بود و کار من ز فراقش فغان و شیون بود کسی که بی من ماند کسی که با من نیست کسی .... دگر کافی ست ,حمید مصدق,18,از جدایی ها (دفتر نخست) در آن شبی که برای همیشه می رفتی در آن شب پیوند طنین خنده من سقف خانه رابرداشت کدام ترس تو را این چنین عجولانه به دام بسته تسیلیم تن فروغلتاند ؟ خنده ها نه مقطع که آبشاری بود و خنده ؟ خنده نه قهقاه گریه واری بود که چشمهای مرا در زلال اشک نشاند و من به آن کسی کز انهدام درختان باغ می آمد سلام می کردم سلام مضطربم در هوا معلق ماند و چشمهای مرا در زلال اشک نشاند ,حمید مصدق,19,از جدایی ها (دفتر نخست) تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟ کدام فتنه بی رحم عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم ؟ شب آفتاب ندارد و زندگانی من بی تو چو جاودانه شبی جاودانه تاریک است تو در صبوری من اشتیاق کشتن خویش و انهدام وجود مرا نمی بینی منم که طرح مودت به رنج بی پایان و شط جاری اندوه بسته ام اما تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟ تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟ ز من چگونه گریزی تو و گریز از خویش ؟ به سوی عشق بیا وارهان دل از تشویش ,حمید مصدق,2,از جدایی ها (دفتر نخست) دوباره با من باش پناه خاطره ام ای دو چشم روشن باش هنوز در شب من آن دو چشم روشن هست اگر چه فاصله ما چگونه بتوان گفت ؟ هنوز با من هست کجایی ای همه خوبی تو ای همه بخشش چه مهربان بودی وقتی که شعر می خواندی چه مهربان بودی وقتی که مهربان بودی چگونه نفس تو رادر حصار خویش گرفت تو ای که سیر در آفاق روح می کردی چه شد چه شد که سخن از شکست می گویی تو ای که صحبت فتح الفتوح می کردی ,حمید مصدق,20,از جدایی ها (دفتر نخست) تو را صدا کردم تو عطری بودی و نور تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال درون دیده من ابر بود و باران بود صدای سوت ترن صوت سوگواران بود ز پشت پرده باران تو را نمی دیدم تو را که می رفتی مرا نمی دیدی مرا که می ماندم میان ماندن و رفتن حصار فاصله فرسنگهای سنگی بود غروب غمزدگی سایه های دلتنگی تو را صدا مردم تو رفتی و گل و ریحان تو را صدا کردند و برگ برگ درختان تو را صدا کردند صدای برگ درختان صدای گلها را سرشک دیده من ناله تمنا را نه دیدی و نه شنیدی یرن تو را می برد برن تو را به تب و تاب تا کجا می برد؟ و من خصار فاصله فرسنگهای آهن را غروب غمزده در لحظه های رفتن را نظاره می کردم ,حمید مصدق,3,از جدایی ها (دفتر نخست) کویر تشنه باران است حمید تشنه خوبی به من محبت کن که ابر رحمت اگر در کویر می بارید به جای خار بیابان بنفشه می رویید و بوی پونه وحشی به دشت بر می خاست چرا هراس چرا شک ؟ بیا که من بی تو درخت خشک کویرم که برگ و بارم نیست امید بارش باران نوبهارم نیست ,حمید مصدق,4,از جدایی ها (دفتر نخست) غروب مژده بیداری سحر دارد غروب از نفس صبحدم خبر دارد مرا به خویش بخوان همنشین با جان کن مرا به روشنی آفتاب مهمان کن پنهسایه من باش و گیسوان سیه را سپرده دست نسیم حجاب چهره چون آفتاب تابان کن شب سیاه مرا جلوه ای مرصع بخش دمی به خلوت خاص خلوص راهم ده به خود پناهم ده که در پناه تو آواز رازها جاری ست و در کنار تو بوی بهار می آید سحر دمید درون سینه دل من به شور و شوق تپید چه خوش دمی ست زمانی که یار می آید ,حمید مصدق,5,از جدایی ها (دفتر نخست) چرا نمی گوید که آن کشیده سر از شرق آن بلند اندام سیاه جامه به تن دلبر دلبر آن شیر نوید روز ده آن شب شکاف با تدبیر ز شاهراه کدامین دیار می آید و نور صبح طراوت بر این شب تاریک چه وقت می تابد ؟ در انتظار امیدم در انتظار امید طلوع پاک فلق را چه وقت آیا من به چشم غوطه ورم در سرشک خواهم دید ؟ بیا که دیده من به جستجوی تو گر از دری شده نومید گمان مدار که هرگز دری دگر زده است سپیده گر نزده سر بیا بلند اندام که از سیاهی چشمم سپیده سرزده است ,حمید مصدق,6,از جدایی ها (دفتر نخست) سرود سبز علفها نسیم سرد سحرگاه صفای صبح بهاران میان برگ درختان و خاک و نم نم باران و عطر پاک خاک و عطر خاک رها روی شاخه نمناک و قطره قطره باران بود به روی گونه من خیس بودم از باران که می شکفت گل صداقت صبح از میان نیزاران تمام باغ و فضا سبز دشت و دریا سبز در آن دقایق غربت میان بیم و امید حریر صبح مرا لحظه لحظه می پوشید در آن تجلی روح نگاه می کردم به آن گذشته دردآلود به آن گذشته خوش آغاز به آن گذشته بدفرجام به قلب سنگی آن مرمر بلند اندام زلال زمزمه از چشم لبم رویید صفای باطن من در میان زمزمه بود صدای بارش باران که نرم می بارید و ناز بارش ابری که گرم می بارید و در طراوت هر قطره قطره باران در آن تلالو سبزینه در علفزاران فروغ طلعت صبح آن طلوع صادق را ستایشی کردم رها نسیم سبک سیر سبزه زاران بود زلال زمزمه ها بود سپیده بود و نرم باران بود سپیده بود و من و یاد با تو بودنها سپیده چون تو گل تارک بهاران بود ,حمید مصدق,7,از جدایی ها (دفتر نخست) دوباره شب شد و با من حدیث بیداری گذشته بود شب از نیمه من ز هشیاری و پلکهای تو این حاجبان سحر مبین چو پرده های حریری برآفتاب افتاد در آن شب تاری نسیم از سر زلف تو بوی گل آورد شب از طراوت گیسوی تو نوازش یافت به وجد آمدم از آن طراوت و خواندم به چشمهای سیاهت که راحت جانند به آن دو جام بلور آن شراب بی مانند به آن دو اختر روشن دو آفتاب پر از مهر به آن دو مایه امید به آن دو شعر شرر خیز آن دو مروارید مرا ز خویش مران با خود آشنایی ده مرا از این غم بیگانگی رهایی ده بیا بیا و باز مرا قدرت خدایی ده ,حمید مصدق,8,از جدایی ها (دفتر نخست) چه روزهایی خوب که در من و تو گل آفتاب می رویید به شهر شهره شعر و شراب می رفتیم به کشهکشان پر از آفتاب می رفتیم قلندرانه گریبان دردیه تا دامن به آستانه حافظ خراب می رفتیم و چشمهای تو با من همیشه می گفتند رها شو از تن خاکی از این خیال که در خیل خوابهای داری مرا به خواب مبین بیا به خانه من خوب من به بیداری به این فسانه شیرین به خواب می رفتیم و چشمهای سیاهت سکوت می آموخت ز چشمهای سیاهت همیشه می خواندم به قدر ریگ بیابان دروغ می گویی درون آن برهوت این من و تو ما مبهوت فریب خورده به سوی سراب می رفتیم ,حمید مصدق,9,از جدایی ها (دفتر نخست) زندگی چون جمله هایی بود بی پایان سربهای داغ نقطه ای در انتهای سطرهایی مختصر بودند قلبها با قلبها نا آشنایی داشت دستها با دستها بیگانه تر بودند در شب طولانی سنگین کورمالان گرچه یاران در سفر بودند سخت از هم بی خبر بودند از دورویی های بی پروا وز نگاه سرد گستاخانه بی شرم این و آن آن و این در ‌آتش عصیان و خشمی شعله ور بودند نی امیدی بود نه نویدی بود نه به سر شوری نه در دل اشتیاقی بود و لبان رازداران در خطر بودند دلهره اندوه نشئه مرفین ذلت بار وفساد و شهوت تند جوانی جلوه گر بودند در شبی اینگونه جانفرسا در شبی این گونه ذلت بار مردم آزاده بیدار چشم بر راه سحر بودند ,حمید مصدق, ارمغان شب,اشارات محبوب خوب من من عازم نبردم گفتی وداع ؟ هرگز دشمن وداع آخر خود را بایست کرده باشد من از نبرد پیش تو بر می گردم ,حمید مصدق, ایمان به بازگشت,اشارات وقتی از قتل قناری گفتی دل پر ریخته ام وحشت کرد وقتی آواز درختان تبر خورده باغ در فضا می پیچید از تو می پرسیدم به کجا باید رفت ؟ غمم از وحشت پوسیدن نیست غم من غربت تنهایی هاست برگ بید است که با زمزمه جاری باد تن به وارستن از ورطه ستی می داد یک نفر دارد فریاد زنان می گوید در قفس طوطی مرد و زبان سرخش سر سبزش را بر باد سپرد من که روزی ریادم بی تشویش می توانست جهانی را آتش بزند در شب گیسوی تو گم شد از وحشت خویش ,حمید مصدق, تشویش,اشارات كران تا كرانش كویری نه بل هول زای گیاهی نه در آن به هر جای روییده خاری در آنجاست یك توده پوسیده فرسوده استخوانی نشانی ز اسبی ست وامانده و از سواری ,حمید مصدق, تصویر,اشارات در آن دقایق پر اضطراب پر تشویش رها ز شاخه بر امواج بادها می رفت به رودها پیوست و روی رود روان رفت برگ مرگ اندیش به رود زمزمه گر گوش کن که می خواند سرود رفتن و رفتن و برنگشتنها ,حمید مصدق, رها ز شاخه,اشارات دل وحشت زده در سینه من می لرزید دست من ضربه به دیوار زندان کوبید آی همسایه زندانی من ضربه دست مرا پاسخ گوی صربه دست مرا پاسخ نیست تا به کی باید تنها تنها وندر این زندان زیست ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم پاسخی نشنیدم سال ها رفت کهمن کرده ام با غم تنهایی خو دیگر از پاسخ خود نومیدم راستی هان چه صدایی آمد ؟ ضربه ای کوفت به دیواره زندان دستی ؟ ضربه می کوبد همسایه زندانی من پاسخی می جوید دیده را می بندم در دل از وحشت تنهایی او می خندم ,حمید مصدق, زندانی,اشارات تا مگر شیشه این کاخ به هم درشکند تا مگر ولوله افتد به دل قصر سکوت دست در حسرت سنگ سنگ در آرزوی پرواز است ,حمید مصدق, شکست سکوت,اشارات کاوه آهنگر می گوید با نگاهی گویا با لبانی خاموش قصر ضحاک هنوز آباد است تو به ویرانی این کاخ بکوش ,حمید مصدق, عزم ویرانی,اشارات پنداشت او قلم در دستهای مرتعشش باری عصای حضرت موساست می گفت اگر رها کنمش اژدها شود ماران و موری های این ساحران رانده وامانده را فرو بلعد می گفت وز هیبت قلم فرعون اگر به تخت نلرزد دیگر جهان ما به چه ارزد ؟ بر کرسی قضا و قدر قاضی بنشسته با شکوه خدایان تندخو تمثیل روزگار قیامت انگشت اتهام گرفته به سوی او برخیز از اتهام خود اینک دفاع کن این آخرین دفاع پیش از دفاع زندگیت را وداع کن می گفت امان دهید تا آخرین سپیده تا آخرین طلوع زندگیم را نظاره گر شوم پیش از سپیده دم که فلق در حجاب بود بر گرد گردنش اثری از طناب بود و چشمهای بسته او غرق آب بود در پای چوب دار هنگام احتضار از صد گره گرهی نیز وا نشد موسی نبود او دردستهای او قلمش اژدها نشد ,حمید مصدق, قدرت و قلم,اشارات آن توفان و آن سیلابها کم کم آرامش گرفتند آبها غیر از آن قومی که شد کشتی نشین شد تهی از آدمی روی زمین عاقبت کشتی به ساخل در نشست نوح با یاران خویش از ورطه رست زندگی بالندگی از سر گرفت زندگانی جلوه ای دیگر گرفت بگذرد تا زندگان هر کس پی کار فتاد خاک شد گل گل چو خشت خام شد خشت روی خشت پی تا بام شد نوح را هم افتادش کار گل کار گل را برگزید از جان و دل ساخت از گل کوزه هایی چند نوح داشت با آن کوزه ها پیوند نوح تا که روزی یک ملک با احترام نوح را آورد از حق این پیام گفت : باید ک.زه ها را بشکنی نوح در پاسخ هراسان گفت : نی کوزه ها را ساختم با دست خویش بشکنم گر کوزه دل گردد پریش نیشتر گر کس به قلبم بر زند نیکتر تا کوزه ها را بشکند بار دیگر آن ملک مد فرود در سرای نوح گفت او را درود کفت : حق گفتت که ای نوح نبی چون تو جنباندی به سوی ما لبی خواستی تا شویم از این چرخ پیر منکران را از صغیر و کبیر من فرستادم بسی توفان و سیل بندگان را غرق کردم خیل خیل خواستم چون بشکنی کوزه ی گلت کوزه بشکستن بسی شد مشکلت ؟ پس چه سان بی اعتنا بر جان خلق خواستی تا بر کنم بنیان خلق ؟ خود جهان از زندگان آکندمی پس چو گفتی بیخشان برکندمی آن که خود یک کوزه را مشکل شکست این چنین آسان جهانی دل شکست ؟ آن که را اندیشه ای همچون تو نیست نیست در روی زمینش حق زیست ؟ نوح گریان سوی کوزه برد دست کوزه ها بر سنگ نی بر سر شکست ,حمید مصدق, مثنوی,اشارات چه اندوهگینند زنهای بنشسته هر عصر در کوچه بر صفه خانه هاشان چهغمگین و خاموشوارند در این فرط نومیدی محض سر مویی امید در سینه دارند که شاید نه باید بر او بازگردد همه حاطراتش که زایل شده شاید از او در آن دود و آتش در آن بیکران دشت تشویش دشت مشوش چه اندوهگینند و خاموش چشم انتظارند زنانی که دیگر امیدی ندارند ,حمید مصدق, ناباور,اشارات گفتم هنوز هم در جنگل بزرگ نشمرده ایم برگ درختان سبز را غافل که برگها هر یک نشانه ای ز شهیذی ست در جهان و هر درخت دار هر دار در کمین انسان پایدار ,حمید مصدق, پایدار,اشارات رنج بسیار برده ایم از جنگ رنجها بی ثمر نمی گردد می رسد روزهای بهروزی دیگر از این بتر نمی گردد داغ بسیار هست بر دلها داغها بیشتر نمی گردند می رسد روزهای پرشوری شورهایی که شر نمی گردند لیکن افسوس کاین شهیدانند رفتگانی که بر نمی گردند ,حمید مصدق, یادنامه شهیدان,اشارات دیو دیو ؟ آری دیو این تن افراخته چون کوه بلند به چه فن آورم او را در بند ؟ من و این ترکش و این تیر و کمان ؟ من و این بازی خرد من و این دیو گران؟ اگر این تیر رها گشت ز کف اگر این تیر نیاید به هدف ؟ من و نابودیم آسان آسان آخرین تیر من از چله گذشت ترکش من دگر از تیر تهی ست دوی می آید دیو دیگر ای بخت سیاهم به تو امیدی نیست ,حمید مصدق,آخرین تیر,اشارات در‌آسمان آبی ابر سیاه ولوله بر پا کرد رگبار اگر کهکرد شکوفان بر روی سنگفرش خیابان گلبوته های سرخ در شهر و در بسط بیابان بید سپید زردی برگش را خواهد سپرد در کف نسیان ,حمید مصدق,آرزو,اشارات دشتها آلوده ست در لجنزار گل لاله نخواهد رویید در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟ فکر نان باید کرد و هوایی که در آن نفسی تازه کنیم گل گندم خوب است گل خوبی زیباست ای دریغا که همه مزرعه دلها را علف هرزه کین پوشانده ست هیچکس فکر نکرد که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست و همه مردم شهر بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست و زمانی شده است که به غیر از انسان هیچ چیز ارزان نیست ,حمید مصدق,ارزش انسان,اشارات 1- بیرون شد بی هیچ شک و شیهه و تردید بی گمان تاکید می کنم بی هیچ شک و شبهه و تردید بی گمان مثل بخار آب شاید سبکتر از آن از پیکرم جدا شده بودم جسمم هنوز خفته به بستر بر عادت شبانه گرفته به پیش چشم دستم کتاب را شاید به چشم خسته من آشنا کند رویای خواب را آری بخار بر شده از تن یعنی من از جسم خود جدا شده بودم از قید تن رها شده بودم رفتم برون ز پنجره چون نور گشتم ز خانه خود دور دور دور دیوار و در درخت حتی ز شهر تهران زین شهر پایتخت گذشتم از قلب سنگواره ستوار کوه سخت گذشتم اینجا بدون حرف بیابان بود پوشیده غرق برف بیابان بود شب بود و ماه بود چه تابان بود یک لحظه فکر کردم شاید که مرده ام من گفتم اگر که مردن این است چه شیرین است وز هیچ جا و هیچ کسم دیگر پروانداشت خاطر حتی ز خود رها شد بودم در خویشتن خدا شده بودم بی هیچ بال و پر پرواز کرده بودم سیری شگفت را آغاز کرده بودم بر کام من زمان و مکان می گشت سیر جهان به خواهش جان می گشت وز شوق انتخاب شدم حیران خواهم کنون کدام مکان ؟ چه عصر و چه زمان ؟ آزادی گزینش با من بود در سینه آرزوی دیدار آفرینش با من بود ,حمید مصدق,از منظومه هستی,اشارات 2- آفرینش تاریک تار تار تار تار تاریک تا نهایت تاریکی سمتور در تمامت تاریکی و تیک تاک تیک نازک و باریک تیک تیک کم کم و کم کم و تیک تاک درهم و مبهم و تاک تاک مبهم و درهم تکرار تیک تاک دمادم و باز باز واژه شد آغاز آغاز گشت راز و راز باز شد و باز راز شد وز اصطکاک واژه و تاریکی نوری نه نار شید چونان جرقه ای نه جرقه در دوردست ذهن درخشید وز چنبر تنیده پر پیچ پیچ پیچ هستی رهاند گوهر خود را ز بند هیچ در قلب تیره تاریکان در مرکز عدم نشانه غم آن نور نقش سرور بود و تیرگی و تاری و ظلمت از نور دور بود آن نور واژه بود تیک تاک واژه در تراکم و ترکیب می فزود و سیطره ی تسلط خود را بر بود و بر نبود اعمال می نمود آن نور بود توانستن نشات گرفته بود ز دانستن شایستن از برای بودن و بایستن وز ملتقای ظلمت و بی داد وز بطن نیستی هستی نور گوهر خود را بروز داد آن رسته آن رهیده بی مامن آن روشنای روشن نی نار نور بود و نور هر چه را چونان که تیرگی تار تار را و تیک تاک درهم تکرار را ناگفته باش بود آن سان که نار را ناگفته باش بود و نار با شعله های درهم پیچان آتش فکنده در دل تاریکان باری هنوز روز مکتوم مانده بود و نار سایههای روشن خود را در تیرگی شوم به هر سو کشانده بود وز نار اخگری گردنده گرد خویش شعله پیچان شد ناکرده نور نوز اراده گردنده شعله شکل پذیرفته شخص شیطان شد و شکر گفت بودن خود را وقف ستایش رحمان نبودن خود را و نار ز آفریده خود نور مشکور گشت و شاکر سبحان شد ممنون ز خلق خود ز خالق منان شد مشعوف شد ز خلقت خود خالق در کار خلق ئیل فراوان شد وز جبرییل و حضرت میکاییل چندان فرشتگان مقرب بیاقرید تا ختمشان رسید به عزراییل آنگه بهشت را جولانگه فریشتگان نکو نهاد بنیاد برنهاد بر مسند خدایی خود نور تکیه داد وز کار خلق لحظه ای آن لحظه آرمید و لمحه ای لمید آنگه جهان و جمله جهان را بیافرید ,حمید مصدق,از منظومه هستی,اشارات چون باز برکشید سر از پشت کوهسار هنگام صبح جام بلورین آفتاب آن گرد تک سوار غرق سلیح گشت و به میدان جنگ رفت تا بسترد ز نام وطن گرد ننگ رفت دشتی سپاه چشم بهراهش در انتظار آید اگر سوار پیروزی است و فتح شادی و افتخار گر برنگردد ؟ آه چه فریاد و شیون است تا دوردست ملک لگد کوب دشمن است خورشید سر نهاد بهبالین کوهسار آهنگ خواب داشت تا آید آن وسار دشتی سپاه چشم براهش درانتظار ناگاه برخاست گرد راه از دوردست دشت میان غبار راه آمد سوی سپاه یک اسب بی قرار یک اسب بی سوار ,حمید مصدق,انتظار,اشارات نفرینتان به جان من او را رها کنید نفرین اگر به دامن او گیرد نرسم خدا نکرده بمیرد از ما دوتن به یکی اکتفا کنید او را رها کنید ,حمید مصدق,ای عاشقان عهد کهن,اشارات آن روز با تو بودم امروز بی توام آن روز که با تو بودم بی تو بودم امروز که بی توام با توام ,حمید مصدق,بی تو با تو,اشارات پنداشتم که آینهای بگرفته ام برابر یاران خودپسند تا هیات غریب به خون درنشسته را نظاره گر شوند وهنی عظیم بود آنان به عمد پلک به هم برنمی زدند و ز دستهایشان همه تا مرفق در خون دوستان موافق فرو شده گویی جویی ز خون تازه فرو می ریخت از خویشتن به تنگ وزهیات غریب فراموش گشته شان آنک ز پای تا به سر آیینه غرق ننگ گفتم این است آینه یک لحظه بنگرید خود را درون آینه ها یادآورید دیدم که تشنگانند باری به خون هرکه و حتی به خون خویش وز ترسشان برآمد فریادم از نهاد از بیم جان ز دست من آیینه اوفتاد دیدم درآینه ی پریش هر یک هزار تن شده بودند خونخوار تر ز پیش بر خون خویشتن شده بودند ,حمید مصدق,تشنه خون,اشارات گفتید : نشنوید و نبینید گفتیم ما به چشم گفتید : منکر به فهم خویش شوید و شعور خویش گفتیم : دشوار حالتی ست ولی چشم دیدم اینک شما ز ما باری توقع عاشق بودن و دوست داشتن دارید آری شما که روی ز سنگ آری شما که دل از آهن دارید ,حمید مصدق,توقع,اشارات غرور من که به ملک سخن خدایی کرد دریغ در طلب آشنایی با تو وفا و عشق تو را چون گدا گدایی کرد ,حمید مصدق,تکدی,اشارات تو همچون کوه مغروری صفای روح پاکت را میان آسمان صاف باید دید دلت آیینه ای زیباست نه بر آن نقش زنگاری تو همچون اسب خود چالاک و نیرومند کبوتروار و چابک می پری آری به هنگام فرود خویش عقاب خشمگین را یاد می آری تو مرد کوه مرد دشت مرد جنگل و رودی نه پروایت ز خشم رعد یا توفان نه در دل بیمت از برق است یا باران تو فرزند صعوبتهای کهساری به گاه رامشت رامشگری چالاک به گاه رزم گردی جنگجو در جنگ سالاری تو فرزند برومند امید ایل ایل چابک خویشی تو امید دل فرخنده گلناری تو باید عشق رخ گلنار شیدایی تو او را دوست می داری تو او را او تو را اما چه باید کرد با این بخت بد باری کنونت دشمنی بس ناجوانمردانه با نیرنگ تو را خواند برای جنگ تو مرد کوه مردد شت مرد جنگل و رودی اگر بازوی مردانه ی تو در پیکار می چنگد مترس از جنگ مترس از مرگ که بعد از مرگ تو گلنار می جنگد ,حمید مصدق,جوان جنگجوی ایل,اشارات آخرین حرف این است زندگی شیرین است خود از اینروست اگر می گویم پایمردی بکنیم پیش از آنکه سر ما بر سر دار آرد خصم ما بکوبیم سر خصم به سنگ وین تبهکاران را بر سر دار بسازیم آونگ ,حمید مصدق,حرف آخر,اشارات این مرد خودپرست این دیو این رها شده از بند مست مست استاده روبه روی من و خیره در منست گفتم به خویشتن آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟ مشتی زدم به سینه او ناگهان دریغ آیینه تمام قد رو به رو شکست ,حمید مصدق,خودشکن,اشارات من به مهمانی خون می رفتم و پسرهایم را پیش چشمم قربانی می کردند من ولی خنده کنان می گفتم خون سرخ پسرانم زیباست آی ساقی ساقی ساقی خون پسرم را در جانم بریز امشب از آن شبهاست پسرانم پسرانم بهخدا پدر پیر شما می خنند آن که یک عمر گریست بگذارید که با خون شما مست کند و بخندد و بخواند ساقی بیش از این با دل و جانم مستیز خون سرخ پسرانم را در جانم بریز ,حمید مصدق,در میخانه,اشارات در کوههای مغرب خورشید تفته بود باریده بود بارانی ابری که رفته بود هنگامه جنون بود از انعکاس شعله خورشید در غروب زاینده رود غرقه به خون بود در بیشه های آن طرف رود نجوای باد و بید وز لابلای برگ چناران دیرسال جز نیزه های نور نمی تابید و سوت کارخانه یعنی کهوقت کار شبانه آغاز می شود آنجا که رنج هست ولی دسترنج نیست اینجا من این نشسته سر به گریبان این رود این یهودی سرگردان با من چه قصه ها پر غصه قصه ها از کوه دشت قریه تا شهر باستانی وز مردم نجیب سپاهانی گوید چهدستهای غرقه به خونی را این رود شسته است من با دل شکسته آیینه به گرد نشسته هنوز هم گستردگی بستر این رود خسته را تا دوردست بیشه آن سوی رود می بینم خواهد زدود رود آیا غبار از دل غمگینم رود آیینه تمام نمایی ز زندگی ست وقتی که آب تا دل مرداب می رود یعنی به گاوخونی دیگر بای همیشه در خواب می رود از شاهراه پل از کارخانه کارگران می آییند با چرخهایشان همه دلمرده و پکر چونان که فوج فوج کبوتر با لهجه های شیرین شیرین تر از شکر با طعنه های تلخ با طعن جانشکر با حرفهایشان که چه رنجی بود با طعنه هایشان که چه گنجی داشت ؟ خورشید خفته است و شب آغاز می شود کان می فروش پل باز می شود ,حمید مصدق,در کنار زنده رود,اشارات آه چه شام تیره ای از چه سحر نمی شود دیو سیاه شب چرا جای دگر نمی شود سقف سیاه آسمان سودئه شده ست از اختران ماه چه ماه آهنی اینکه قمر نمی شود وای ز دشت ارغوان ریخته خون هر جوان چشم یکی به ماتم اینهمه تر نمی شود مادر داغدار من طعنه تهنیت شنو بهر تو طعن و تسلیت گرچه پسر نمی شود کودک بینوای من گریه مکن برای من گر چه کسی به جای من بر تو پدر نمی شود باغ ز گل تهی شده بلبل زار را بگو از چه ز بانک زاغها گوش تو کر نمی شود ای تو بهار و باغ من چشم من و چراغ من بی همه گان به سر شود بی تو به سر نمی شود ,حمید مصدق,دشت ارغوان,اشارات بال و پر ریخته مرغم به قفس تا گشایم پرو بال تا بگویم کهدر این تنگ قفس چه به مرغان چمن می گذرد رخصت آوازم نیست ,حمید مصدق,رخصت آواز,اشارات بر آستانه در گرد مرگ می بارید از آسمان شب زده در شب تگرگ می بارید و از تمام درختان بید با وزش باد برگ می بارید که آن تناور تاریخ تا بهاران رفت به جاودان پیوست و بازوان بلندش که نام نامی او راهمیشه با خود داشت به جان پیوست به بیکران پیوست ,حمید مصدق,رهایی,اشارات روزگاری رفت و مردی برنخاست زین خراب آباد گردی برنخاست دشمنان را دشمنی پیدا نشد دوستان را همنبردی برنخاست هر که چون من گرمخویی پیشه کرد از دلش جز آه سردی برنخاست صد ندا دادیم دشمن سر رسید از میان جمع فردی برنخاست درد از درمان گذشت و هیچ کس از پی درمان دردی برنخاست در ره آزادگی از جان حمید چون مصدق رهنوردی برنخاست ,حمید مصدق,رهنورد آزادگی,اشارات كودك خواهر من نونهالی ست كه من می بینم می كشد قد چو یكی ساقه سبز گیاه او چه داند كهچرا باغ بی برگ و گیاه از درختان تنومند تهی ست او به من می گوید چه كسی با تبر انداخته است این درختان را بی رحمانه او به من می گوید باز در باغ درختان تنومند و قوی خواهد رست ؟ من باو می گویم من نهالی بودم كه مرا محنت بی آبی در خود افسرد می توانی فردا توتنومند درختی باشی او نمی داند اما ریشه را با تیشه صحبت از الفت نیست كودك خواهر من نو نهالی ست كه در حال برآورد شدن است من باو می خواهم سخت هشدار دهم می ترسم هیبت تیشه اش افسرده كند كودك خواهر من غرق در بی خبری ست ,حمید مصدق,رهگذر با من گفت,اشارات ای شیر ای نشسته تو غمگین و سوگوار ای سنگ سرد سخت تا کی سوار پیکر تو کودکان کوی یکباره نیز نعره بکش غرشی برآر تا دیده ام تو را خاموش بوده ای در ذهن همگنان بیگانه بوده ای و فراموش بوده ای در نو چرا صلابت جنگل نمانده است ؟ در تو کنون مهابت از یاد رفته است در تو شکوه و شوکت بر بادرفته است باور کنم هنوز کز چشم وحش جنگل هر غرش تو باز ره خواب می زند ؟ باور کنم هنوز از ترس خشم تو شبها پلنگ از سر کوهسار دوردست دست طلب به دامن مهتاب می زند ؟ از آسمان سربی یکریز و تند ریزش باران است از چشم شیر سنگی خونابه سرشک روان است ای شیر سنگی ای تو چنین واژگونه بخت ای سنگ سرد سخت همدرد تو منم من نیز در مصیبت تو گریه می کنم ,حمید مصدق,شیر سنگی,اشارات غروری ست در من که هر صبح عقابان پروازشان سینه آسمانها درودی شگفتانه گویند بر من غروری ست در من که آن کوه ستوار سر سوده بر آسمان را که سیل سیه مست ویران کن خانمان را کند غرق حیرانی و بهت بسیار غروری ست در من پدیدار که از شوکتش چشم شاهین به وحشت درافتد که هر شیر شرزه به هر بیشه از شوکت خشم من مضطر افتد غروری ست در من نه دیوی ست اینجا درون دل من نه گویی که آمیخته ست آخشیج خبائث به آب و گل من غروری ست در من مرا عاقبت این غرورم به خاک سیه می نشاند مرا چون پلنگان مغرور شبی از فراز یکی قله کوه به رفاترین ژرفی دره ای می کشاند غروری ست در من که یک شب به من شربت مرگ را می چشاند غروری ست در من ,حمید مصدق,غروری ست در من,اشارات دریانوردهامان کو ؟ دریانوردها مردان حادثه آن خوابگردها در خواب خفته اند با این نهنگهای عظیم این نهنگها آخر چه کرد بایست مردان حادثه دریانوردها در خواب خفته اند در آبهای خواب با خوابهای آب با موجهای مد با موجهای قد کشیده به دریای التهاب هنگام خواب نسیت دریانوردهامان در خواب خفته اند در خواب آبهای گران آب خوابها از سوی هرکرانه به پرواز در فراز شط شهابها و بر فراز کشتی گمکرده راه خویش خیل عقابها دریانوردهامان مغروق خوابها باری کدام مد هنگامه نبرد از خوابهای سنگین دریانوردهامان را بیرون می آورند ؟ ,حمید مصدق,مردان حادثه دریانوردها,اشارات در اوج شادمانی در قله غرور در بهترین دقایق این عمر نابپای در لذت نوازش برگ و نسیم صبح در لحظه نهایت نسیان رنجها در لحظه ای که ذهن وی از یاد برده است خوف تگرگ را کز شاخسار باغ جدا کرده برگ را ناگاه غرنده تر ز رعد و شتابنده تر ز برق احساس می کند چون پتک جانگدازی این پیک مرگ را ,حمید مصدق,مرگ برگ,اشارات پشت شهزاده قاجارشکست چون سر کیز به اجبار نشست سند صلح به امضای تزار و قاجار گشت مکتوب و سر ایران را هیفده شهر بهین شهرستان را به یک امضا ز تن مام وطن برکندند شاهزاده سوی شاه با دل و جان پریشان آمد سوی تهران آمد حیرتش گشت فزون شور و غوغایی دید همه جا جشن و چراغانی بود سخن از فتحی ایرانی بود شاه قاجار نشسته بر تخت شاعران وقاد یا نه جمله قواد فتحنامه به کف از فتح سخن می گفتند تهنیتها به شه و مام وطن می گفتند دل شهزاده شکست صبحگاهان از غم دیده بر دنیا بست ,حمید مصدق,مرگ شهزاده,اشارات در جستجوی انصاف تا پشت کوه قاف سفر کردم معدوم بود آنچه گمان کردم مکتوم مانده است اما مروت این گهر نایاب یالامحاله کمیاب در هر کتاب گر چه کتابی نیست منسوخ گشته بود و کاخ عدل از جور بانیان ستم کوخ گشته بود ایمان مگر به معجزه می ماند ورنه به روی هیچ جز هیچ هیچ بنایی را بنیان نمی توان کرد این معجزه ست معجزه ایمان که ایمان را با صد هزار ترفند ویران نمی توان کرد ,حمید مصدق,معجزه ایمان,اشارات آه هیهات که در این برهوت و اندر این سوخته دشت فرتوت برگی و باری نیست چه توانسوز کویری که در آن از کران تا به کران حتی دیاری نیست آری نیست همتی هست اگر من و توست تا در این خشک کویر از دل سنگ بر آریم آب ی کسی از غیب نخواهد آمد در من و توست اگر مردی هست با تو ام ای دلبند سوی ابری که نخواهد آمد و نخواهم بارید چشم امید مبند آه هیهات چه وقت این برهوت بر سر هر تاکش می نشیند یاقوت ,حمید مصدق,نفس سوخته تاکستان,اشارات غریو هیاهوگر به باغها پیچید و کوچه باغ پر از برگهای زرد سرگردان شد و خاک باغ در انبوه برگهای خزان دیده محو گشت پنهان شد و باد برگ درختان باغ را پیراست درخت عریان شد ,حمید مصدق,پیراستن,اشارات دختری استاده بر درگاه چشم او بر راه در میان عابران چشم انتظار مرد خود مانده ست چشم بر می گیرد از ره باز می دهد تا دوردست جاده مرغ دیده را پرواز از نبرد آنان که برگشتند گفته اند او بازخواهد گشت لیک در دل با خود این گویند صد افسوس بر فراز بام این خانه روح او سرگرم در پرواز خواهد گشت جاده از هر عابری خالی ست شب هم از نیمه گذشته ست و کسی در جاده پیدا نیست باز فردا دخترک استاده بر درگاه چشم او برراه ,حمید مصدق,چشم بر راه,اشارات كبك بس قهقهه سرداد كه سرو تیرك تارم افلاكی نیست كه بر یكسوی نه این نه گنبد پی ایجاد تن خاكی نیست ابر بارنده به دریا می گفت گرنبارم تو كجا درایی ؟ در دلش خنده كنان دریا گفت ابر بارنده تو هم از مایی غوك از آب برون جست و سرود هستی چرخ پی هستی ماست ماهی بركه به آرامی خواند آب كو آب چه شد ؟ آب كجاست ؟ اسب غرنده تر از رعد جنوب شیهه اش دشت تهی را پركرد خر به خرگاه به صد عشوه و ناز سر افراخته در آخور كرد ,حمید مصدق,گرد و گردو,اشارات با سروهای سبز جوان در شهر از روز پیش وعده دیدار داشتم دیوانگی ست نیست ؟ اینک تو نیستی که ببینی با هر جوانه خنجر فریادی ست افسوس خاموش گشته در من آن پر شکوه شعله خشم ستاره سوز ای خوبتربیا این شعله نهفته به دهلیز سینه را چون آتش مقدس زردشت برفروز ای خوبتر بیا که محنت برادر من غرق در الم کوهی ست بر دلم گفتی که آفتاب طلوعی دوباره خواهد کرد اینک امید من تو بگو آفتاب کو ؟ در خلوت شبانه این شهر مرده وار هشدار گام به آهشتگی گذار اینجا طنین گام تو آغاز دشمنی ست یک دست با تو نه یک دست با تو نیست دیدم امید من برخسات خشمناک خندید ندید و خیل خوف در خلوت شبانه من موج می گرفت با هق هق گریستن من دیدم طنین خنده او اوج می گرفت افروخت مشعلی شب را به نور شعله منور ساخت و پشت پلک پنجره ها داد بر کشید از پشت پلکتان بتکانید گرد فرون مانده به مژگان را فریاد کرد و گفت ای چشمهایتان خورشید زندگی خورشید از سراچه چشم شما شکفت اما یک پنجره گشوده نشد یک پلک چشم نیز و راه راهی نه جز ادامه اندوه و خیل خواب خستگی و رخوت افتاده روی پلک کسان چون کوه ,حمید مصدق,38,ای کاش شوکران شهامت من کو ؟ امشب خاک کدام میکده از اشک چشم من نمناک می شود ؟ و جام چندمین از دست من نثاره خاک می شود ؟ ای دوست در دشتهای باز اسب سپید خاطره ات را هی کن اینجا تا چشم کار می کند آواز بی بری ست در دشت زندگانی ما حتی حوا فریب دانه گندم نیست من با کدام امید ؟ من بر کدام دشت بتازم ؟ مرغان خسته بال خو کرده با ملال افسانه حیات نمی گویند و آهوان مانده به بند از کس ره گریز نمی جویند دیوار زانوان من اکنون سدی ست در پیش سیل حادثه اما این سوی زانوان من از اشک چشمها سیلی ست سهمناک این لحظه لحظه های ملال آور ترجیع بند یک نفس اضطرابهاست افسانه ای ست آغاز انجام قصه ای اینجا نگاه کن که نه آغازی اینجا نگاه کن که نه انجامی ست این یک دو روزه زیستن با هزار درد الحق که سخت مایه بدنامی ست ,حمید مصدق,39,ای کاش شوکران شهامت من کو ؟ ای تشنه کام پیوسته در تلاش چه هستی ؟ نام دیگر زمین محبت خود را از نسل ما سلاله پاکان گرفته است مردی که رستگاری خود را با روزه های صمت در طول سالیان به ریاضت می ساخت با من یک پیاله می هفتاد سال طاعت خود را باخت وقتی که سخت سخره گرفتند پاکبازان را من مثل برکشیده حصاری بر پای ایستادم و خواندم سادهترین ترانه پاکی را امشب امید رفته ز دستم با من به یک پیاله محبت کن من از نسل از سلاله پاکانم من عاشق قدیمی ایرانم ,حمید مصدق,40,ای کاش شوکران شهامت من کو ؟ دیدم صدای هلهله هایی که آشنا می خواندم به جاده پیکار زندگی گفتم نفیر نی لبک من آواز مردم است گفتم که واژههای تراویده از وجود دمساز مردم است اما این گوژپشت رنج کشیده یعنی من این ز خویش بریده آ?ا ز نو ترانه از یاد رفته را آغاز می کند ؟ این مرغ پر شکسته به کنج قفس اسیر آیا دوباره از قفس سرد عمر سوز پرواز می کند؟ ,حمید مصدق,41,ای کاش شوکران شهامت من کو ؟ ای کاش انفجار فرجام اگرچه تلخ ما مومنان ساحت نومیدی نومید و بی شهامت حتی شهامتی نه که نوشیم شوکران در برزخ زمین آونگ لحظه های زمانیم اینجا کهمرز مرز گزینش بود آیا کسی فرمان انهدام مرا می خواند ؟ فریاد می زنم نه صدایی بر من نه پاسخی نه پیامی تردید بود و من این تلخوش شرنگ شماتت را قطره قطره باری به جام کردم و نوشیدم دیدم که می جوند دیوار اعتماد مرا موریانه ها اینک من آن عمارت از پای بست ویرانم آیا دوباره بازنخواهی گشت ؟ نمی دانم ,حمید مصدق,42,ای کاش شوکران شهامت من کو ؟ هر چند شب با تمام توش و توان و طلابتش بر سرزمین تب زده آویخت دیدم سیماب صبحگاهی از سر بلندترین کوهها فرو می ریخت گفتم امید من برخیز وخواب را برخیز و باز روشنی آفتاب را ,حمید مصدق,43,ای کاش شوکران شهامت من کو ؟ نه نه نه این هزار مرتبه گفتم نه دیگر توان نمانده توانایی در بند بند من از تاب رفته است شب با تمام وحشت خود خواب رفته است و در تمام این شب تاریک تاریک چون تفاهم من با تو انسان افسانه مکرر اندوه و رنج را تکرار می کند گفتی امیدهاست در نا امید بودن من اما این ابر تیره را نم باران نبود و نیست این ابر تیره را سر باریدن انسان به جای آب هرم سراب سوخته می نوشد گلهای نو شکفته این لاله های سرخ گل نیست خون رسته ز خاک است باور کن اعتماد از قلبهای کال بار رحیل بسته و مهربانی ما را خشم و تنفر افزون از یاد برده است باورنمی کنی ؟ که حس پاک عاطفه در سینه مرده است ,حمید مصدق,17,با خویشتن نشستن در خود شکستن دیگر تبار تیره انسان برای زیست محتاج قصه های دروغین خویش نیست ما ذهن پاک کودک معصوم را با قصه های جن و پری و قصرهای نور آلوده می کنیم آیا هنوز هم دلبسته کالسکه زرینی ؟ آیا هنوز هم در خواب ناز قصر های طلایی را می بینی ؟ ,حمید مصدق,18,با خویشتن نشستن در خود شکستن شب مثل شب شریر و سیاه است و پر ز درد در شب شرارتی است که من گریه می کنم و صبح بر صداقت من رشک می برد با خوابهای خاطره خوش بودم هر چند خواب خاطره ام تلخ دیگر تو را به خواب نمی بینم حتی خیال من رخساره تو را از یاد برده است دیروز طفل خواهرم از روی میز من تصویر یادبود تو را ای داد برده است ,حمید مصدق,19,با خویشتن نشستن در خود شکستن بعد از تو در شبان تیره و تار من دیگر چگونه ماه آوازهای طرح جاری نورش را تکرار می کند بعد از تو من چگونه این آتش نهفته به جان را خاموش میکنم ؟ این سینه سوز درد نهان را بعد از تو من چگونه فراموش می کنم؟ من با امید مهر تو پیوسته زیستم بعد از تو ؟ این مباد که بعد از تو نیستم بعد از تو آفتاب سیاه است دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست بعد از تو در آسمان زندگیم مهر و ماه نیست بعد از من آسمان آبی است آبی مثل همیشه آبی ,حمید مصدق,20,با خویشتن نشستن در خود شکستن می آیم خسته از این و آن گسسته از دشتهای غمزده از پیش پونه وحشی بر جو کنارها و از کنار زمزمه چشمه سارها از پیش بیدهای پریشان از خشم بادها می آیم از کوههای سامت با درههای مغموم در های و هوی باد می آیم با گردباد ویران کن هرآنچه به چنگش دراوفتاد ز بنیاد می آیم با دشنه نشسته دشمن به پشت من می آیم و به یاد تو می آرم افسانه جنون را آمیزههای آتش و خون را ,حمید مصدق,21,با خویشتن نشستن در خود شکستن گفتم بهار خنده زد و گفت ای دریغ دیگر بهار رفته نمی آید گفتم پرنده ؟ گفت اینجال پرنده نیست اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست گفتم درون چشم تو دیگر ؟ گفت دیگر نشان ز باده مستی دهنده نیست اینجا به جز سکوت سکوتی گزنده نیست ,حمید مصدق,22,با خویشتن نشستن در خود شکستن اندک نسیمی از سر افسوس چندان که برگ برگ درختان باغ را با سوزناک زمزمه ای آشنا کند خاموشی شگرف ابهام پر ابهت دریا را مغشوش کرده است ما چون م اهیان فتاده به دریا بر آبها رها با ضربه های موج ز هم دور می شویم با بازوان باز امواج آب را تسخیر می کنیم مغرور می شویم اما ناگه اگر دوباره به هذیان شود دچار دریای نیلگون بر ما چه می رود چونماهیان فتاده به دریا بر موجها رها ؟ ,حمید مصدق,23,با خویشتن نشستن در خود شکستن دیگر زمان زمانه مجنون نیست فرهاد در بیستون مراد نمی جوید زیرا بر آستانه خسرو بی تیشه ای به دست کنون سر سپرده است در تلخی تداوم و تکرار لحظه ها آن شور عشق عشق به شیرین را از یاد برده است تنهاست گردباد بیابان تنهاست و آهواندشت پاکان تشنگان محبت چه سالهاست دیگر سراغ مجنون آن دلشکسته عاشق محزون رام را از باد و از درخت نمی گیرند زیرا که خاک خیمه ابن سلام را خادم ترین و عبدترین خادم مجنون دلشکسته محزون است در عصر ما عصر تضاد عصر شگفتی لیلی دلاله محبت مجنون است ای دست من به تیشه توسل جو تا داستان کهنه فرهاد را از خاطرات خفته برانگیزی ای اشتیاق مرگ در من طلوع کن من اختتام قصهمجنون رام را اعلام میکنم ,حمید مصدق,24,با خویشتن نشستن در خود شکستن گوی شب را پگاه نیست هر سو سکوت هست سکوتی هراسناک ای کاش تا شیشه دریچه این خانه بشکند سنگی ز دست کودک کوچه رها شود ای کاش دست ستم کشیده به سنگ آشنا شود من از حصار سخت گذشتم در آن سوی حصار حصین شادی ست در آن سوی حصار شور رهایی و آزادی ست آیا جهان به وسعت فکر ما آیا جهان به وسعت زندان است؟ دیدم تو را که وسعت روحت را به دوستاقبانی دلقکها در آن بهار عمر غافل ز بازگشت بهاران گماشتی آیا جهان به وسعت دلتنگی ست ؟ از آن حصار سخت گذشتم اما حصار خاطره ها را این حنظل همیشه به کامم ویران که می تواند ؟ اینک تو رفته ای و نمی دانم آیا کدام هلهله ات شاد می کند آیا کدام عاشق صادق نام تو را شبانه در کوچه های شب زده فریاد می کند من از حصار تیره گذشتم دیدم سیماب صبحگاهی از سر بلندترین کوهها فرو می ریخت ,حمید مصدق,25,با خویشتن نشستن در خود شکستن بشکن طلسم حادثه را بشکن مهر سکوت از لب خود بردار منشین به چاهسار فراموشی بسپار گام خویش به ره بسپار تکرار کن حماسه خود تکرار چندان سرود سوگ چه می خوانی ؟ نتوان نشست در دل غم نتوان از دیده سیل اشک چه می رانی ؟ سهرابمرده راست غمی سنگین اما غمی که افکند از پا نیست برخیز رخش سرکش خود زین کن امید نوشداروی تو از کیست ؟ سهرابمردهای و غمت سنگین بگذر ز نوشداروی نامردان چشم وفا و مهر نباید داشت ای گرد دردمند ز بی دردان افراسیاب خون سیاوش ریخت بیژن به دست خصم به چاه افتاد کو گردی تو ای همه تن خاموش کو مردی تو ای همه جان ناشاد اسفندیار را چه کنی تمکین ؟ این پرغرور مانده به بند من تیر گزین خود به کمان بگذار پیکان به چشم خیره سرش بشکن چاه شغاد مایه مرگ توست از دست خویش بر تو گزند آید خویشی که هست مایه مرگ خویش باید شکست جان و تنش باید گیرم که آب رفته به جوی آید با آبروی رفته چه باید کرد ؟ سیماب صبحگاهی از سربلندترین کوهها فرو می ریخت برخیز و خواب را برخیز و باز روشنی آفتاب را ,حمید مصدق,درآمد,در رهگذار باد کلاغان سیه این فوج پیش آهنگ شام تار فراز شهر با آواز ناهنجار رسیدند آن زمان چون ابر ظلمت بار زمین رخت عزای خویش می پوشید زمان ته مانده های نور را در جام خاک خسته می نوشید فرو افتاده در طشت افق خورشید میان طشت خون خورشید می جوشید سیاهی برگ و پر بگشوده پیچک وار بر دیوار می پیچید شبانگاهان به گلمیخ زمان شولای شوم خویش می آویخت و بر رخسار گیتی رنگهای قیرگون می ریخت در این تاریکی مرموز شهر بی تپش مدهوش چراغ کلبه ها خاموش در این خاموش شب اما درون کوره آهنگری یک شعله سوزان بود لب هر در به روی کوچه ها آهسته وا می شد و از دهلیز قلب خانه ها با خوف سراپا واژه انسان رها می شد هزاران سایه کمرنگ در یک کوچه با هم آشنا می شد طنین می شد صدا می شد صدای بی صدایی بود و فرمان اهورایی درون کوره آهنگری آتش فروزان بود و بررخسار کاوه سایه های شعله می رقصید غبار راه سال و ماه نشسته در میان جنگل گیسوی مشگین فام خطوط چین پیشانیش نشان از کاروان رفته ایام نهاده پای بر سندان دژم پژمان پریشان بود ستمها بر تن و بر جان او رفته دلش چون آهنی در کوره بیداد ها تفته از آن رو کان سیه کردار گجسته اژدهاک پیر دژ رفتار آن خونخوار هماره خون گلگون جوانان وطن می خورد روان کاوه زاین اندوه می آزرد اگرچه پیکرش را حسرتی جانکاه می کاهید درون سینه اش دل ؟ نه که خورشید محبت گرم می تابید به قلبش گرچه اندوه فراوان بود هنوزش با شکست از گشت سال و ماه فروغ روشنی بخش امید و شوق در چشمش نمایان بود در آن میدان کنار کارگاه کاوه جنگجو جانباز فزونی می گرفت آن جمع را هر چند در آنجا کاوه بر آن جمع جانبازان جنگاور نگاهی مهربان افکند اگر چه بیمناک افکند اگر چه بیمناک از جان یاران بود همه یاران او بودند همه یاران با ایمان او بودند همه در انتظار لحظه فرمان او بودند و کاوه مرد آزاده سکوت خویش را بشکست و اینسان گفت گذشته سالهای سال که دلهامان تهی گشته است از آمال اجاق آرزو ها کور چراغ عمرمان بی نور تن و جانمان اسیر بند به رغم خویشتن تا چند دهیم از بهر ماران دو کتف اژدهاک پیر سر فرزند مرا جز قارن این دلبند نمانده دیگرم فرزند اگر در جنگ با دشمن روان او رود از تن از آن به تا سر او طعمه ماران دوش اژدهاک دیوخو گردد شما را تا به چند آخر نشستن روز و شب اندوه و غم خوردن شما را تا به کی باید در این ظلمت سرا عمری به سربردن بپا خیزید کف دستانتان را قبضه شمشیر می باید کماندارانتان را در کمانها تیر می باید شما را عزمی اکنون راسخ و پیگیر می باید شما را این زمان باید دلی آگاه همه با همدگر همراه نترسیدن ز جان خویش روان گشتن به سوی دشمن بد کیش نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار شکستن شیشه نیرنگ بریدن رشته تزویر دریدن پرده پندار اگر مردانه روی آرید و بردارید از روی زمین از دمشنان آثار شود بی شک تن و جانتان ز بند بندگی آزاد دلها شاد تن از سستی رها سازید روانها را به مهر اورمزدا آشنا سایزد از آن ماست پیروزی درنگی کاوه کرد آنگاه با لبخند نگاهی گرم وگیرا بر گروه مردمان افکند لبش را پرسشی بشکفت به گرمی گفت با یاران دراینجا هست آیا کس که با ما نیست هم پیمان ؟ گروهی عزمشان راسخ که اکنون جنگ باید کرد به خون اهرمن شمشیر را گلرنگ باید کرد و دامان شرف را پاک از هر ننگ باید کرد گروهی گرچه اندک در نگهشان ترس و نومیدی هویدا بود و در رخسارشان اندیشه تردید پیدا بود زبانشان زهر می پاشید زهر یاس و بدبینی بد اندیشی تهی از مهر میهن قلب ناپاکش صدا سر داد ای یاران قضای آسما ست این همانا نیست جز این سرنوشت ما در این کشور چه خواهد کرد با گفتار خود کاوه گروهی را به کشتن می دهد این مرد آهنگر و تو ای کاوه ای بی دانش و تدبیر نمی دانی مگر کادین اژدهاک پیر به جان پیمان یاری تا ابد با اهرمن دارد نگیرد حلقه این بندگی از گوش تا جان در بدن دارد نمی دانی مگر کاو آرزومند است زمین هفت کشور را ز خون مردمان هفت کشور لعلگون سازد روان در هفت کشور رود خون سازد تو را که نیست غیر از انتقام خون فرزندان نه دردل آرزویی نی هوای دیگری درسر چه می گویی دگر اندیشه ات خام است تو رااینک سزا لعن است و دشنام است من اینجا درمیان زیج غمها می نشینم در شبان تار که آخر دیر پاشام سیه را هم سرانجام است در این ماندن اگر ننگ است اگر نام است نمی پویم من این ره را که آرامش نه در رزم است در بزم است و با جام است سخنها کار خود می کرد میان جمع موج افتاد شدند اندیشه ها سرگشته در گردابی از تردید سپاه یاس در کار تسلط بود بر امید چه باید کرد ؟ گروهی گرم این نجوا که اکنون نیکتر مردن از اینسان زندگی با ننگ و بدنامی به سربردن گروهی بر سر ایمان خود لرزان که آری نیک می گوید کنون این اژدها ی فتنه در خواب است نشاید خوابش آشفتن گروهی که به کیش آیند و با فیشی روند آماده رفتن که ناگه بانگ گردی از میان انجمن برخاست جبان خاموش شرمت باد صدای گرم و گیرایش شکست اندیشه تردید کلامش دلپذیر افتاد سکونی و سکوتی جمع را بگرفت نفس در تنگنای سینه ها واماند که این آوای مردانه ز نو بر آسمان برخاست جبان خاموش شرمت باد تو ای خو کرده با بیداد سحر با خود پیام صبح می آرد لبان یاوه گو بر بند که پیکان نفاق از چاه لبهات می بارد اگر صد لشکر از دیو و ددان اژدهاک بد کنش با حیله و ترفند به قصد ما کمین سازند من و تو ما اگر گردند بنیادش براندازند هراسی در دل ما نیست ستمهایی که بر ما رفت از این افزون نخواهد شد دگر کی به شود کشور اگر اکنون نخواهد شد اگر می ترسی از پیکار اگر می ترسی از دیوان جان آزار را بر جنگ دشمن نیست گر آهنگ تو واین راه تنهایی که آلوده ست با هر ننگ نوید ما امید ماست امید ماست که چون صبح بهاری دلکش و زیباست اگر پیمان گجسته اژدهاک دیوخو با اهرمن دارد برای مردم آزاده گر بند و رسن دارد دلیران را از این دیوان کجا پرواست نگهدار دلیران وطن مزداست میان آن گروه خشمگین این گفتگو افتاد بلی مزداست نگهدار دلیران وطن مزدای بی همتاست نفاق افکن ز شرم و بیم رسوایی گریزان شد و در خیل سیاهیهای شب از پیش چشم خشمگین خلق پنهان شد و مردم باز با ایمان راسختر ز جان و دل به هم پیوسته با هم یار می گشتند به جان آماده پیکار می گشتند کنار کوره آهنگری کاوه به سرانگشت خود بستر اشک شوق آنگه گفت فری باد و همایون باد شما را عزم جزم ای مردم آزاد به سوی مهر بازآیید و از آیینه دلها غبار تیره تردید بزدایید روانها پاک گردانید و از جانها نفوذ اهرمن رانید که می گوید قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد ؟ قضای آسمانی نیست اگر مردانه برخیزید و با دیو ستم جانانه بستیزید ستمگر خوار و بی مقدار به پیش عزم مردان و دلیران چون نخواهد شد ؟ نگاه کاوه آنگه چون عقابی بیکران دور را پیمود دل و جانش در آن دم با اهورا بود به سوی ‌آسمان دستان فرا آورد یاران هم چنین کردند نیایش با خدای عهد و پیمان میترا آورد خدای عهد و پیمان میترا پشت و پناهم باش بر این عهد و براین میثاق گواهم باش در این تاریک پر خوف و خطر خورشید راهم باش خدای عهد و پیمان میترا دیراست اما زود مگر سازیم بنیاد ستم نابود به نیروی خرد از جای برخیزیم و با دیو ستم آن سان در ویزیم و بستیزیم که تا از بن بنای اژدهاکی را براندازیم به دست دوستان از پیکر دشمن سراندازیم و طرحی نو دراندازیم پس آنگه کاوه رویش را به سوی کوره آهنگری گرداند زمین با زانوانش آشنا شد کاوه با مجوا نیایش را دگر باره چنین برخواند به دادار خردمندی که بی مثل است و بی مانند به نور این روشنی بخش دل و جان و جهان سوگند که می بندیم امشب از دل و از جان همه پیمان که چون مهر فروزان از گریبان افق سر بر کشد تابان جهانی را ز بند ظلم برهانیم ز لوث اژدهاک پیر زمین را پاک گردانیم سپس برخاست به نیزه پیش بند چرمی اش افراشت نگاه او فروغ و فر فرمان داشت کنون یاران به پا خیزید و بر پیمان بسته ارج بگزارید عقاب آسا و بی پروا به سوی خصم روی آرید به سوی فتح و پیروزی به سوی روز بهروزی زمین و آسمان لرزید و آن جمعیت انبوه ز جا جنبید چونان شیر خشم آگین یه سان کوره آتشفشان از خشم جوشان شد چنان توفان بنیان کن خروشان شد روانشان شاد ز بند بندگی آزاد به سوی بارگاه اژدهاک پیر با فریاد غضبشان شیر به مشت اندر فشرده قبضه شمشیر و در دلشان شرار عقده های سالیان دیر و د ر بازویشان نیرو و در چشمانشان آتش همه بی تاب و بس سر کش روان گشتند به سوی فتح و آزادی به سوی روز بهروز ی و بر لبها سرود افتخار آمیز پیروزی به روی سنگفرش کوچه سیل خشم در قلب شب تاری چو تندآب بهاری پیش می لغزید و موج خشم برمی کند و از روی زمین می برد بنای اژدهاکی را و می آورد طربناکی و پاکی را در آن شب از دل و ازجان به فرمان سپهسالار کاوه مردم ایران ز دل راندند نفاق و بندگی و خسته جانی را و بنشاندند صفا و صلح و عیش وشادمانی را نوازش داد باد صبحدم بر قله البرز درفش کاویانی را ,حمید مصدق,2,درفش کاویان گل خورشید وا می شد شعاع مهر از خاور نوید صبحدم میداد شب تیره سفر می کرد جهان ازخواب بر می خاست و خورشید جهان افروز شکوهش می شکست آنگه خموشی شبانگاه دژم رفتار و می آراست عروس صبح رازیبا وی می پیراست جهان را از سیاهیهای زشت اهرمن رخسار زمین را بوسه زد لبهای مهر آسمان آرا و برق شادمانیها به هر بوم و بری رخشید جهان آن روز می خندید میان شعله های روشن خورشدی پیام فتح را با خود از آن ناورد نسیم صبح می آورد سمند خستهپای خاطراتم باز می گردید می دیدم در آن رویا و بیداری هنوز آرام کنار بستر من مام مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد برایم داستان می گفت برایم دساتان از روزگار باستان می گفت سرکشی می فشانم من به یاد مادر ناکام دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز سیه فرجام هنوز اما مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری دریغا صبح هشیاری دریغا روز بیداری ,حمید مصدق,3,درفش کاویان شبی آرام چون دریا بی جنبش سکون ساکت سنگین سرد شب مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد دو چشم خسته ام را خواب می گیرد من اما دیگر از هر خواب بیزارم حرامم باد خواب و راحت و شادی حرامم باد آسایش من امشب باز بیدارم میان خواب و بیداری سمند خاطراتم پای می کوبد به سوی روزگارکودکی دوران شور و شادمانیها خوشا آن روزگار کامرانیها به چشمم نقش می بندد زمانی دور همچون هاله ابهام ناپیدا در آن رویا به شچم خویش دیدم کودکی آسوده در بستر منم آن کودک آرام تهی دل از غم ایام ز مهر افکنده سایه بر سر من مام در ان دوران نه دل پر کین نه من غمگین نه شهر این گونه دشمنکام دریغ از کودکی آن دوره آرامش و شادی دریغ از روزگار خوب آزادی سر آمد روزگار کودکی اینک دراین دوران دراین وادی نه دیگر مام نه شهر آرام دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام تو اما مادر من مادرناکام دلت خرم روانت شاد که من دست نیازی سوی کس هرگز نخواهم برد و جز روح تو این روح ز بند آزاد مرادیگر پناهی نیست دیگر تکیه گاهی نیست نبودم این چنین تنها و ما در دل شبهل برایم داستان می گفت برایم داستان از روزگار باستان می گفت و من خاموش سراپا گوش و با چشمان خواب آلود در پیکار نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت در آن شب داستان کاوه آن آهنگر آزاده را می گفت ,حمید مصدق,درآمد,درفش کاویان كه سهمگین نماید و ایننیكوست چون مغز او بدانی تو رادرست گردد و دلپذیر آید چون ماران كه از دوش ضحاك برآمدند این همه درست آید به نزدیك دانایان و بخردان به معنی و آن كه دشمن دانش بود این را زشت گرداند و اندر جهان شگفتتی است مقدمه شاهنامه ابومنصویری ,حمید مصدق,و چیزها اندر این نامه بیابد,درفش کاویان در من غم بیهودگیها می زند موج در تو غروری از توان من فزونتر در من نیازی می کشد پیوسته فریاد در توگریزی می گشاید هر زمان پر ای کاش در خاطر گل مهرت نمی رست ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت ای کاش دست روز و شب با تار و پودش از هر فریبی رشته عمرم نمی بافت اندیشه روز و شبم پیوسته این است من برتو بستم دل ؟ دریغ از دل که بستم افسوس بر من گوهر خود را فشاندم در پای بتهایی که باید می شکستم ای خاطرات مرا با خویشتن تنها گذارید در این غروب سرد درد انگیز پاییز با محنتی گنگ و غریبم واگذارید اینک دریغا آرزوی نقش بر آب اینک نهال عاشقی بی برگ و بی بر در من غم بیهودگیها می زند موج در تو غروری از توان من فزونتر ,حمید مصدق, آرزوی نقش بر آب,سالهای صبوری از خاطرات چه شد که فراموش شد حمید با درد و رنج و غصه همآغوش شد حمید مرد آرزوی وصل تو ای یار در دلش درماتم امید سیه پوش شد حمید چون شمع نیمسوخته در رهگذار باد از خشم پرخروش تو خاموش شد حمید نی اهرمن به یاد وی و نه فرشته ای از یاد روزگار فراموش شد حمید بگشای لب بگوی حدیثی ز شور عشق سر تا به پا به گفته تو گوش شد حمید با چشم نیم مست تو جای سوال نیست دانند مرد و زن ز چه مدهوش شد حمید می گفت : دل به دام شب زلف کی دهم ؟ آخر اسیر صبح بناگوش شد حمید سودابه وار تهمت بی جا به او مزن عله های قدس سیاووش شد حمید ,حمید مصدق, اسیر صبح بناگوش,سالهای صبوری وقتی بلند بانو بنشست در برابر من بعد از چه سالهای صبوری بعد از هزار سال دوری دیدم هنوز هم آبش به جوی جوانی ست دیدم تندیس جاودانی حسن است زیباتر از همیشه زیبای جاودانی ست اما درون سینه من حتی هنوز گرچه دلی می تپد ولی در طول سایلان که چه بر من رفت با این دل شکسته آرام نا نشسته دمی سر کرده ام به صبوری خو کرده ام به حسرت دوری پاییز عمر من اینک قدم زنان در بستر زمانه گذر دارد آه ای سموم سرد زمستان بر نیسموز شمع وجود من آیا چه وقت می گذاری پس کدام وقت ؟ هر چند حتی هنوز هم او آیتی ست بر من هر آنچه رفت ز جورش حکایتی ست این شعر این پریشان کز خامه روی بستر کاغذ فروچکد هرگز گمان مدار که نقش شکایتی ست تنها کز ما به جای ماند این هم روایتی است بدانید حتی هنوز هم او شاهکار خداوند است یعنی که آیتی ست ,حمید مصدق, این هم روایتی,سالهای صبوری باغبانم باغبانی خسته دل پشت من خم گشته همچون پشت تاک آن گل زیبا که پروردم به جان شد چو خورشید فروزان تابناک دست گلچینی ز شاخش چید و رفت پای خودبینی فشردش روی خاک ,حمید مصدق, باغبان,سالهای صبوری تو رفتی و نفس گرم عاشقان با من ستاره سوختگانند مهربان با من به یاد عشق تو تا من ترانه خوان گشتم جهان و جمله جهان شد ترانه خوان با من ز بیخ و بن بکند کوه درد و غم این سیل چنین که گریه کند چشم آسمان با من رسد همیشه به فریاد باده نوشان حق بگفت این سخن آن میر می کشان با من بساط خویش به جای دگر برم زین شهر چنین که گشته عسس سخت سرگران با من شرار شوق تو در دل نمی شود خاموش هنوز یاد تو این یاد مهربان با من دلم گرفت از این لحظه های تنهایی ترحمی کن و بازآ بمان با من چه سالها که گذشت و نرفتی از یادم هنوز عشق تو این عشق جاودان با من ,حمید مصدق, ترانه خون عشق,سالهای صبوری پس از توفان پس از تندر پس از باران سرشک سبز برگ از شاخه های جنگل خاموش می افتاد نه بید از باد نه برگ از برگ می جنبید شکاف ابرها راهی به نور می دادند دوباره راه را بر ماه می بستند و من همچون نسیمی از فراز شاخه ها پرواز م یکردم تو را می خواستم خوب ای خوبی به دیدار تو من می آمدم با شوق با شادی تو را می بینم ای گیسو پریشان در غبار یاد تو با مهربانتر از منی یا من ؟ تو با من مهربانی میکنی چون مهر مهر مهربانی با من پس از توفان پس از تندر پس از باران گل آرامش آوازی به رنگ چشمهای روشنتدارد نسیمی کز فراز باغ می آید چه خوش بوی تنت دارد من اینک در خیال خویش خواب خوب می بینم تو می آیی و از باغ تنت صد بوسه می چینم ,حمید مصدق, خواب خوب,سالهای صبوری گفتی که بود این در گریبان برده سر این مرد ؟ این با حریق هق هق گریه این در نگاهش سیلی از اندوه این در درون سینه اش بسی درد این شبگرد ؟ این سایه من بود این از خود و از غیر دل کنده این سینه اش از حسرت و اندوهمالامال از اضطرابی سخت آکنده این سایه من بود این گوژپشت بار غم بر دوش این خاموش این سایه من بود که می گفت با اندوه دردش را که سر درون چاه غم می برد می کشت آنجا آه سردش را این سایه من بود که در کوچه باغ آواز حسرتبار سر می داد این سایه من بود که می گفت با تو من نمی گویم که با من باش و ایمن باش با من ایمن از نگاه چشم شور و شوخ دشمن باش گفتی که بود؟ این سایه من بود این سایه من بود که نومید می گردید در کوچه باغ خاطرات خویش ,حمید مصدق, درویش درد اندیش,سالهای صبوری من مرگ نور را باور نمی کنم و مرگ عشقهای قدیمی را مرگ گل همیشه بهاری که می شکفت در قلبهای ملتهب ما مانند ذره ذره مشتاق پرواز را به جانب خورشید آغاز کرده بودم با این پرشکسته تا آشیان نور پرواز کرده بودم من با چه شور و شوق تصویر جاودانه آن عشق پاک را در خویش داشتم اینک منم نشسته به ویرانسرای غم اینک منم گسسته ز خورشید و نور و عشق در قلب من نشسته زمستان در پا من را نشانده اند من را به قعر دره بی نام و بی نشان با سر کشانده اند بر دست و پای من زنجیر و کند نیست اما درون سینه من زخمی ست در نهان شعری ؟ نه آتشی ست این ناسروده در دلم این موج اضطراب ما مانده ام ز پا ولی آن دورها هنوز نوری ست شعله ای ست خورشید روشنی ست که می خواندم مدام اینجا درون سینه من زخم کهنه ای ست که می کاهد مدام با رشک نوبهار بگویید زین قعر دره مانده خبر دارد یا روز و روزگاری بر عاشق شکسته گذر دارد ؟ ,حمید مصدق, رشک نوبهار,سالهای صبوری چشمک زند به بخت سیاهم ستاره ای داده ست روشنی به شبم ماهپاره ای ای ماه شبفروز ز من درگذر که من از خلق روزگار گرفتم کناره ای دشتم فریب خورده ز هر ابر تیره ای یا چوب خشک سوخته از هر شراره ای بگذار مست باشم کاین درد کهنه را جز با می کهن نه علاجی نه چاره ای از من تو درگذر ه دگر در خور تو نیست مردی دلش ز تیغ جفا پاره پاره ای هیچم خطا نبود و دلم را شکست و رفت دامن کشید از چو من هیچکاره ای سنگ صبور طاقت اندوه من نداشت درهم شکست از غم دل سنگ خارهای ,حمید مصدق, سنگ صبور,سالهای صبوری دست او آیا نخواهد چید سیب را از شاخه امید نو نهال مهر را پربار چشم او آیا نخواهددید ؟ نه نخواهددید دست او از شاخه امید میوه شیرین نخواهد چید باز می گردد دریغا بازگشت او نیشخند دره ها را تاب نتواند پیش طعن کوهها از شرم گشتن اب نتئاند باز می گردد و می خواند دره ای آغوش بگشوده جاودان آغوش بگشوده انتظارت چیست ؟ کارت چیست ؟ هان پذیرا می شوی این عابر آواره را در خویش ؟ این پریشان خورده سر بر سنگ را دلریش ؟ دره آیا این پریشان را ز درگاهت نمی رانی ؟ جاودان در گرمی آغوش خاموشت نمی خوانی ؟ دره خاموش است دره سر تا پای آغوش است و سکوتی سرد و صامت در فضا گسترده سنگین بال ناگهان پژواک وای مرد در دره طنین افکند جغد زد شیون چرخ زد کرکس دره زد لبخند ,حمید مصدق, لبخند دره,سالهای صبوری سوز جان بگذار و بگذر اسیر وناتوان بگذار و بگذر چو شمعی سوختم از آتش عشق مرا آتش بگذار و بگذر دلی چون لاله بی داغ غمت نیست بر این دل هم نشان بگذار و بگذر مرابا یک جهان اندوه جانسوز تو ای نامهربان بگذار و بگذر دوچشمی را که مفتون رخت بود کنون گوهرفشان بگذار و بگذر درافتادم به گرداب غم عشق مرا در این میان بگذارو بگذر به او گفتم حمید از هجر فرسود به من گفتا : جهان بگذار و بگذر ,حمید مصدق,آتش عشق,سالهای صبوری تو ای شکوهمند من شکوه دلپسند من تو آن ستاره بوده ای که مهر آسمان شدی ز مهر برتر آمدی فراز کهکشان شدی به دره ها نگاه کن به ژرف دره ها نگر به تکه سنگهای سرد به ذره ها نگاه کن به من بتاب که سنگ سرد دره ام که کوچکم که ذره ام به من بتاب مرا ز شرم مهر خویش آب کن مرا به خویش جذب کن مرا هم آفتاب کن ,حمید مصدق,آفتاب و ذره,سالهای صبوری گلی جان سفر دل را برایت پهن خواهم کرد گلی جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز وگرنه من برایت شعرهای ناب خواهم خواند در اینجا وقت گل گفتن زمان گل شکفتن نیست نهان در آستین همسخن ماری درون هر سخن خاری ست گلی جان در شگفتم از تو و این پاکی روشن شگفتی نیست ؟ که نیلوفر چنین شاداب در مرداب می روید ؟ از اینجا تا مصیبت راه دوری نیست از اینجا تا مصیبت سنگ سنگش قصه تلخ جدایی ها سر هر رهگذارش مرگ عشق و آشنایی هاست از اینجا تا حدیث مهربانی راه دشواری ست بیابان تا بیابانش پر از درد است مرا سنگ صبوری نیست گلی جان با تو ام سنگ صبورم باش شبم را روشنایی بخش گلی دریای نورم باش ,حمید مصدق,از اینجا تا مصیبت,سالهای صبوری دیدم او را آه بعد از بیست سال گفتم این خود اوست ؟ یا نه دیگری ست چیزکی از او در او بود و نبود گفتم این زن اوست ؟ یعنی آن پری ست ؟ هر دو تن دزدیده و حیران نگاه سوی هم کردیم وحیرانتر شدیم هر دو شاید با گذشت روزگار در کف باد خزان پر پر شدیم از فروشنده کتابی را خیرد بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد خواست تا بیرون رود بی اعتنا دست من در را برایش باز کرد عمر من بود او که از پیشم گذشت رفت و در انبوه مردم گم شد او بازهم مضمون شعری تازه گشت باز هم افسانه مردم شد او ,حمید مصدق,افسانه مردم,سالهای صبوری در پیش چشم دنیا دوران عمر ما یک قطره دربرابر اقیانوس درچشمهای آن همه خورشید کهکشان عمر جهانیان کم سو تر از حقارت یک فانوس افسوس ,حمید مصدق,افسوس,سالهای صبوری من آن کبوتر بشکسته بال در دامم که بهر صید من این چرخ دانه ای نفکند مرا به همت آن مرغ آسمان رشک است که رخت خویش به هیچ آشیانهای نفکند به سیل حادثه تا خود نسازدش ویران زمانه هیچ زمان طرح خانه ای نفکند من آن غریب درخت کویر سوخته ام که سنگ رهگذر از من جوانه ای نفکند به غیر که وفا از پری رخان خواهم به شوره زار کس از مهر دانه ای نفکند فرشتهای که خبرداشت از شراره عشق چرا به من نگه عاشقانه ای نفکند ؟ حمید هیچ زمان شعر تازه ای نسرود طنین نامتو تا در ترانهای نفکند ,حمید مصدق,امید وفا,سالهای صبوری من با برادر محبوبم از روی یک توهم بی جا سرچشمه زلال تفاهم را آلوده کرده ایم تصویر روی من در پاکی تصور او همچون غباری آینه ذهن را مکدر کرد در من سیاهی ابر کدورتی باران اشک را از دیدگان مضطربم رویاند برخورد ما بر حسب اتفاق تماشایی ست در او تلاش و کوشش مغرور ماندن است در من گریز گمشدن و اغتشاش گام ,حمید مصدق,برخورد,سالهای صبوری من به درماندگی صخره و سنگ من به آوارگی ابر ونسیم من به سرگشتگی ‌آهوی دشت من به تنهایی خود می مانم من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی گیسوان تو به یادم می آید من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی شعر چشمان تو را می خوانم چشم تو چشمه شوق چشم تو ژرفترین راز وجود برگ بید است که با زمزمه جاری باد تن به وارستن عمر ابدی می سپرد تو تماشا کن که بهار دیگر پاورچین پاورچین از دل تاریکی می گذر و تو در خوابی و پرستوها خوابند و تو می اندیشی به بهار دیگر و به یاری دیگر نه بهاری و نه یاری دیگر حیف اما من و تو دور از هم می پوسیم غمم از وحشت پوسیدن نیست غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست از سر این بام این صحرا این دریا پر خواهم زد خواهم مرد غم تو این غم شیرین را با خود خواهم برد ,حمید مصدق,بهار غریب,سالهای صبوری غم ازدرون مرا متلاشی کرد کاهیده قطره قطره تنم در زلال اشک من پیشرفت کاهش جان را درون دل احساس می کنم احساس می کنم کهتو بخشیده ای به من این پرشکوه جوشش پر شوکت غرر در من نهانتظار و نه امیدی امید بازگشت تو ؟ بی حاصل من از تو بی نیازتر از مردگان گور دیگر به من مبخش احساس دوست داشتن جاودانه را با سکر بی خیالی اعصاب خویش را تخدیر می کنم من قامت بلند تو را در قصیده ای با نقش قلب سنگ تصویر می کنم ,حمید مصدق,تصویر در قصیده,سالهای صبوری کاش آن آینه ای بودم من که به هر صبح تو را می دیدم می کشیدم همه اندام تو را در آغوش سرو اندام تو با آنهمه پیچ آنهمه تاب آنگه از باغ تنت می چیدم گل صد بوسه ناب ,حمید مصدق,تمنا,سالهای صبوری این غروب غمزده بر من ببار بر برگهای بی طراوت من اما اب عقیم بی نم باران گذشت و رفت عابر به سوی من بر شاخسار من بر شاخسار بی بر و برگم نظر فکن اینجا هر چند چشمه سارا روان نیست بنشین بنشین دمی و بر من تنها نگاه کن عابر این هیچ التفات شتابان گذشت و رفت ای پر کشیده جانب ناهید و ماه و مهر جولان دهنده در دل این واژگون سپهر هشدار بیم غرش توصان هشدار بیم بارش و بوران است بر شاخسار من بنشین اما پرنده هیچش به دل نه بیم ز توفان گذشت و رفت هان آهوی فراری این صحرا تا دوردست می نگرم صیاد نیست در پی صید تو بازگرد قدری درنگ در بر من قدری درنگ کن آهو چون برق و باد هراسان گذشت و رفت شب می رسید و روز دلخسته از درنگ افسرده از بسیط بیابان گذشت و رفت ,حمید مصدق,تکدرخت,سالهای صبوری مگر آن خوشه گندم مگر سنبل مگر نسرین تو را دیدند که سر خم کرده خندیدند مگر بستان شمیم گیسوانت را چو آب چشمه ساران روان نوشید مگر گلهای سرخ باغ ریگ آباد در عطر تن غوطه ور گشتند که سرنشناس و پا نشناس از خود بی خبر گشتند مگر دست سپید تو تن سبز چناران بلند باغ حیدر را نوازش کرد که می شنگند و می رقصند و می خندند مگر ناگاه نسیم سرد گستاخ از سر زلفت چه می گویی ؟ تو و انکار ؟ تو را بر این وقاحتها که عادت داد ؟ صدای بوسه را حتی درخت تاک قد خم کرده بستان شهادت داد مگر دیوار حاشا تا کجا تا چند ؟ خدا داند که شاید خاک این بستان هزاران صد هزاران بوسه بر پای تو دیگر اختیارم نیست توانم نیست تابم نیست به خود می پیچم از این رشک اما خنده بر لب با تو گویم اضطرابم نیست مگر دیگر من و این خاک وای از من چناران بلند باغ حیدر را تبر باران من در خاک خواهد کرد نسیم صبحگاهی جان ز دست من نخواهد برد ترحم کن نه بر من بر چناران بلند باغ حیدر بر نسیم صبح شفاعت کن به پیش خشم این خشم خروشانم که در چشم است به پیش قله آتشفشان درد شفاعت کن که کوه خشم من با بوسه تو ذوب می گردد ,حمید مصدق,حسادت,سالهای صبوری آه ای عشق تو درجان و تن من جاری دلم آن سوی زمان با تو آیادارد وعده دیداری ؟ چه شنیدم ؟ تو چه گفتی ؟ آری ؟ ,حمید مصدق,حیرت,سالهای صبوری تو بالنده از سپهر بلندی تو مهری تو ماهی تو بارنده ابری به هر باغ بی بر تو خوبی تو پاکی تو چون ژاله صبحگاهی بهاری تو برگی تو باری قرار دل بی قراری تو ریزنده بر شط شوری و شوقی تو چون آبشاری تو سرچشمه نور مهر پگاهی نسیم خوش صبحگاهی تونوری تو شعری تو شوری تو ژرفای دریای وجد و سروری تو روحی توجانی تو یادآور پاکی کودکانی تو بوی خوش بوستانی تو شوق نویدی تو گلهای سرخ و سپیدی تو مهتاب رویایی تابناکی تو خورشید خاکی تو موجی نسیمی نسیمی که از توست امواج دریا توموجی که رسپنجه های نسیمش نوازد تووجدی تو شوری تو حالی تو شعر خوش حافظی لایزالی تو گلهای باغی تو مدهوش و مستی توهستی تو ای آن که روزی ندانم کجا خواهمت یافت تو ای مایه شوق شادی من تو ای گوهر پاک آزادی من ,حمید مصدق,خورشید خاک,سالهای صبوری كسی با سكوتش مرا تا بیابان بی انتها جنون برد كسی با نگاهش مرا تا درندشت دریای خون برد مرا بازگردان مرا ای به پایان رساندیه آغاز گردان ,حمید مصدق,خون و جنون,سالهای صبوری گاهی چو آب هستم و گاهی چو آتشم از این دگانگی ست که بس درد می کشم سویم میا و روح پریشان من مخوان اوراق کهنه ای ز کتابی مشوشم پرهیز این زمان ز من ای نازینن که من سر تا به پای شعله و پا تا سر آتشم با پای خویش ز آتش عشق تو بگذرم خویش آزمای خویشم و روح سیاوشم بستی میان به قتلم و جرمم همین که من با خامه خیال خود آن موی می کشم دارد رواج سکه قلب هنر حمید عیب من که کنون پاک و بی غشم ,حمید مصدق,روح سیاوش,سالهای صبوری زیر خاکستر ذهنم باقی ست آتشی سرکش و سوزنده هنوز یادگاری است ز عشقی سوزان که بودم گرم و فروزنده هنوز عشقی آنگونه که بنیان مرا سوخت از ریشه و خاکستر کرد غرق درحیرتم از اینکه چرا مانده ام زنده هنوز گاهگاهی که دلم می گیرد پیش خودم می گویم آن که جانم را سوخت یاد می آرد از این بنده هنوز سخت جانی را ببین که نمردم از هجر مرگ صد بار به از بی تو بودن باشد گفتم از عشق تو من خواهم مرد چون نمردم هستم پیش چشمان تو شرمنده هنوز گرچه از فرط غرور بعد تو لیک پس از آنهمه سال کس ندیده به لبم خنده هنوز گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت سالها هست که از ددیه من رفتی لیک دلم از مهر تو آکنده هنوز دفتر عمر مرا دست ایام ورقها زده است زیر بار غم عشق قامتم خم شد و پشتم بشکست در خیالم اما همچنان روز نخست تویی آن قامت بالنده هنوز در قمار غم عشق دل من بردی و با دست تهی منم آن عاشق بازنده هنوز آتشی عشق پس از مرگ نگردد خاموش گر که گورم بشکافند عیان می بینند زیر خاکستر جسمم باقی است آتش سرکش و سوزنده هنوز ,حمید مصدق,زیر خاکستر,سالهای صبوری آیینه دلم ز چه زنگار غم گرفت تار امیدها همه پود الم گرفت گفتم مرا نیاز به نازش نمانده است فرصت طلب رسید و سخن مغتنم گرفت او را که با سخن به دلش ره نبرده ام از ره رسیده ای به سپاه درم گرفت اشک از غرور گرچه ز چشمان من نریخت هنگام رفتنش نگهم رنگ نم گرفت یک عمر گشتم از پی آن عمر جاودان گشت زمانه عمر مرا دم به دم گرفت نازم بدان نگاه که او با اشاره ای نام مرا ز دفتر هستی قلم گرفت من با که گویم اینغم بسیار کو مرا در خیل کشتگان رخش دست کم گرفت برگرد ای امید ز کف رفته تا به کی هر شب فغان کنم که خدایا دلم گرفت در سینه ام نهال غمش نشاند عشق باری گرفت شاخ غم و خوب هم گرفت تا بگذرد ز کوه غم عشق او حمید دستی شکسته داشت به پای قلم گرفت ,حمید مصدق,سپاه درم,سالهای صبوری من ندانم که کیم من فقط می دانم که تویی شاه بیت غزل زندگیم ,حمید مصدق,شاه بیت,سالهای صبوری ماه روی خویش را در آب می بیند شهر در خواب است گویی خواب می بیند رود اما هیچ تابش نیست رود همچون شهر خفته قصد خوابش نیست رود پیچان است رود می پیچد بروی بستری از ریگ شهر بی جان است سایه ای لرزان مست آن جامی که نوشیده است یاد آن لبها که در رویای مستی بخش بوسیده است در کنار رود می سپارد گام می رود آرام ,حمید مصدق,شبی بر ساحل زنده رود,سالهای صبوری ما دو تن مغرور هر دو از هم دور وای در من تاب دوری نیتس ای خیالت خاطر من را نوازشبار بیش از این در من صبوری نیست بی تو من تنهای تنهایم من به دیدار تو می آیم ,حمید مصدق,شکست غرور,سالهای صبوری برمن چو میگذری ......................................... چون آفتابی هوشم ز سر ببری ......................................... مانا شرابی بهر شکسته دلان ......................................... مرهم تویی تو بر چشم خسته من ......................................... داروی خوابی هم شهره ای به نشاط ......................................... شط نشیطی هم شعله ای ز شرار ......................................... شور شرابی شرمنده ام که تو را ......................................... در خور ندارم جز جان کههدیه کنم ......................................... تو روح نابی مرداب را تو در آن ......................................... نیلوفرستی در عمق آبی بحر ......................................... در خوشابی برما چه می نگری .........................................همچون تو مستیم ای چشم دلبر من ......................................... چون من خرابی مهر از تو می طلبم ؟ ......................................... هیهات بر من بر هر که چشمه نوش ......................................... بر من سرابی ک لب به کجا ......................................... روی آورم روی ؟ مستقیم من و تو ......................................... دریای آبی من مستمند و تو ......................................... صدر جهانی یک ذره ام من و تو ......................................... صد آفتابی ,حمید مصدق,صدر جهان,سالهای صبوری به خلوت بی ماهتاب من بگذر به شام تار من ای آفتاب من بگذر کنون که دیده ام از دیدن تو محرم است فرشته وار شبی رابه خواب من بگذر نگاه مست تو را آرزوکنان گفتم بیا به پرتو جام شراب من بگذر اگر که شعر شدی بر لبان من بنشین اگر که نغمه شدی از رباب من بگذر فروغ روی تو سازد دل مرا روشن بیا و در شب بی ماهتاب من بگذر کرم کن و د کلبه ام قدم بگذار مرا ببین و به حال خراب من بگذر تو را که طاقت سوز حمید یک دم نیست نخوانده شعر مرا از کتاب من بگذر ,حمید مصدق,غزل,سالهای صبوری این عشق ماندنی این شعر بودنی این لحظه های با تو نشستن سرودنی ست این لحظه های ناب در لحظه های بی خودی و مستی شعر بلند حافظ تو شنودنی ست این سر نه مست باده این سر که مست مست دو چشم سیاه توست اینک به خاک پای تو می سایم کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی ست تنها تو را ستودم آنسان ستودمت که بدانند مردمان محبوب من به سان خدایان ستودنی ست من پاکباز عاشقم از عاشقان تو با مرگ آزمای با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست این تیره روزگار در پرده غبار دلم را فروگرفت تنها به خنده یا به شکر خنده های تو گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست در روزگار هر که ندزدید مفت باخت من نیز می ربایم اما چه ؟ بوسه بوسه از آن لب ربودنی ست تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود غیر از تو هر که بود هر آنچه نمود نیست بگشای در به روی من و عهد عشق بند کاین عهد بستنی این در گشودنی ست این شعر خواندنی این شعر ماندنی این شور بودنی این لحظه های پرشور این لحظه های ناب این لحظه های با تو نشستن سرودنی ست ,حمید مصدق,غزلواره,سالهای صبوری در کوی تو مستانه ................................ می افتم و می خیزم دلداده و دیوانه ................................ می افتم و می خیزم من مست و پریشانم ................................ می نالم و می مویم مدهوش ز پیمانه ................................ می افتم و می خیزم تا آنکه تو را یابم ................................می گردم و می جویم س بر در آن خانه ................................ می افتم و می خیزم چو شمع شب عاشق ................................ می سوزم و می گریم از عشق چو پروانه ................................ می افتم و می خیزم گر دست دهد روزی ................................ تا خاک رهت گردم در پای تو جانانه ................................ می افتم و می خیزم گفتی که ز جان برخیز ................................ در ملک عدم بنشین زینروست که مستانه ................................ می افتم و می خیزم من مست قدح نوشم ................................ از چشم تو مدهوشم سلانه به سلانه ................................ می افتم و می خیزم دیوانه رویت من ................................ چون گردن به کویت من ای دلبر فرزانه ................................ می افتم و می خیزم بازآی و گرنه می ................................ هستی ز کفم گیرد اینسان که به میخانه ................................ می افتم و می خیزم ,حمید مصدق,لن ترانی,سالهای صبوری بهار آمد و بشکفت غنچه ذهنش خدا کند ز کرم کاشکی نصیب منش هر آن کسی که ببند چنین فرشته فتد کجا فریب دهد صد هزار اهرمنش نهفته در لب او معجزات عیسایی به جسم مرده من روح می دمد سخنش لطیف هست چنان برگ گل رخ زیبایش لطیفتر بود از برگهای غنچه تنش کبود می شود آن مرمر بلند اندام اگر که بوسه زنم در خیال بر بدنش در این جهان به چه او را همی کنم تشبیه که در لطافت و خوبی برد به خویشتنش برای عاشق صادق وطن نخواهی یافت کجاست دلبر عاشق همان بود وطنش نیامدی که ببینی سرشک چشم حمید کنون بیا و ببین همچو شمع سوختنش ,حمید مصدق,مرمر بلند اندام,سالهای صبوری من تمنا کردم که تو با من باشی تو بهمن گفتی هرگز هرگز پاسخی سخت و درشت و مراغصه این هرگز کشت ,حمید مصدق,هرگز,سالهای صبوری روزی اگر سراغ من آمد به او بگو من می شناختم او را نام تو راهمیشه به لبداشت حتی در حال احتضار آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان آن مرد بی قرار روزی اگر سراغ من آمد به او بگو هر روز پای پ نجره غمگین نشسته بود وگفتگو نمی کرد جز با درخت سرو در باغ کوچک همسایه شبها به کارگاه خیال خویش تصویری از بلندی اندام می کشید و در تصورش تصویر تو بلندترین سرو باغ را تحقیر کرده بود روزی اگر سراغ من آمد به او بگو او پاک زیست پاکتر از چشمه ای نور همچون زلال اشک یا چو زلال قطره باران به نوبهار آن کوه استقامت آن کوهاستوار وقتی به یاد روی تو می بود می گریست روزی اگر سراغ من آمد به او بگو او آرزوی دیدن رویت را حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت اما برای دیدن توچشم خویش را آن در سرشگ غوطه ور آن چشم پاک را پنداشت آلوده است و لایق دیدار یارنیست روزی اگر سراغ من آمد به او بگو آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست آن نام خوب بر لب لرزان او نشست شاید روزی اگر چه ؟ او ؟ نه آه ... نمی آید ,حمید مصدق,وصیت,سالهای صبوری قلب من و تو را پیوند جاودانه مهری ست درنهان پیوند جاودانه ما ناگسسته باد تا آخرین دم از نفس واپسین من این عهد بسته باد ,حمید مصدق,پیوند جاودان,سالهای صبوری زان لحظه که دیده بر رخت واکردم دل دادم و شعر عشق انشا کردم نی نی غلطم کجا سرودم شعری تو شعر سرودی و من امضا کردم خوب یا بد تو مرا ساخته ای تو مرا صیقلی کرده و پرداخته ای ,حمید مصدق,چشمه عشق,سالهای صبوری هان چه حاصل از آشنایی ها گر پس از آن بود جدایی ها من با تو چه مهربانی ها تو و بامن چه بیوفایی ها من و از عشق راز پوشیدن تو و با عشوه خودنمایی ها در دل سرد سنگ تو نگرفت آتش این سخنسرایی ها چشم شوخ تو طرفه تفسری ست آِکارا به بی حیایی ها مهر روی تو جلوه کرد و دمید در شب تیره روشنایی ها گفته بودم که دل به کس ندهم تو ربودی به دلربایی ها چون در آیینه روی خود نگری می شوی گرم خودستایی ها موی ما هر دو شد سپید وهنوز تویی و عاشق آزمایی ها شور عشقت شراب شیرین بود ای خوشا شور آشنایی ها ,حمید مصدق,چند گویم من از جدایی ها,سالهای صبوری ای سرو سر افراز اینک جمال را به کمال اینک در اوج دلبری نیکوتر از همیشه از بیست سال پیش در بیست سالگی آن دختر یگانه شهدخت دختران تا این زن یگانه زیبای بانوان بر ما چه رفت از پس آن سال و سالها تو آن مسافر سفر شور و حالها من این نشسته در دل رنج و ملالها باران چه نقشها را بر شیشه های پنجره ها شست اما بر لوح سینه ام این سینه چو آینه بی هیچ کینه ام بنشسته عشق تو ناشسته کس ز دل تا این زمان که خم شده چون تاک پیکرم و برف روزگار که بنشسته بر سرم ک منم در عنفوان جوانی آغاز روزگار زمینگیری اما هنوز هم در چشم من یگانه ای و جاودانه ای آری هنوز هم معیار تازه ای ز وجاهت در خور شعرهای خوش عاشقانه ای چون شعر ناب حافظ روح ترانه ای ,حمید مصدق,چهل سالگی,سالهای صبوری سفر دوم هنگام هنگامه سفر بود اینک توهمی کالوده می کند سرچشمه زلال تفاهم را ای ‌آفتاب پاک صداقت در من غروب کن ای لفظ ها چگونه چنین ساده و صریح مفهوم دیگری را با واژه های کاذب مغشوش تفسیر می کنید ؟ دیگر به آم تفاهم مطلق هرگز نمی رسیم و دست آرزو با این سموم سرد تنفر که می وزد دیگر سکوفه های عشق و شهامت را ازشاخسار شوق نمی چیند افزون شوید بین من و او گرد غبارهای کدورت فرسنگها ی فاصله افزونتر اکنون لبخند خنجری ست آغشته زهرناک و اشک اشک دانه تزویر زندگی ست آیا هنگام نیست که دیگر دلاله وقیح هیزم کش نفاق این پیر زال رانده وامانده در دادگاه عشق به قصد اعتراف نشیند ؟ یا این جغد شوم سوی عدم بال و پر زند در عمق اعتکاف نشیند من شاهد فنای غرور رود در ژرفنای تشنه مردار و ناظر وقاحت کفتار بوده ام کفتار پیر مانده ز تدبیری و شاهد شهادت شیری در بند و خسته زنجیری دیدم تهدید شور شعله های شهامت را مرعوب می کند و همچنان که سم گرازان تیزرو رویای پاک باکرگی را به ذهن برف منکوب می کند ای کاش آن حقیقت عریان محض را هرگز ندیده بودم دیدم که بی دریغ با رشته فریب این رقعه زندگیم کوک می خورد داناییم به ناتوانی من افزود دیدم که آن حقیقتت عریان ز چشم من مکتوم مانده بود در زیر چشم باز من اما همیشه کور در شهرهای پاک مقدس در شهرهای دور دیو و فرشته وعده دیدار داشتند دیدم که رود رود که یک روز پاک بود اینک در استحاله سیال خویش تسلیم محض پهنه مرداب می نمود کو یک خنده یک تبسم زیبا یک صوت صادقانه یک آوای بی ریا ؟ آری چه کرد باید با دسته های خنجر پیدا از آستین لبخندها فریب و مهربان صدایی اگر هست در زمین سوز نوای زمزمه جویبارهاست آیینه را به خلوت خود بردم آیینه روشنایی خود را در بازتاب صادق این روح خسته دید اما تو در درون آینه می بینی نقش خطوط خسته پیشانی پیری شکستگی و پریشانی آیینه ها دروغ نمی گویند و من آن قدر صادقم که صداقت را چون آبهای سرد گوارا با شوق در پیاله مسگون صبح نوشیدم و بیم من همه این بود که مباد تندیس دستپرور من در هم شکسته گردد و بیم من همه این بود که مباد روزی به ناگه از سرانگشت پرسشی عریان شود حقیقت تلخی که هیچگاه پنهان نمانده بود و بیم داشتم ویران کند تمامی ایمان به عشق را که روزی آن مترسک جالیز در من نشانده بود و من افسوس می خورم که چرا و چگونه چون آن آفتاب روشن آن نور جاری جوشان عشق من در شط خون نشست در لجه جنون ,حمید مصدق,12,من با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکنم سفر سوم هنگام هنگامه سفر بود من در جنوب نقش جنون دیدم آمیزه های آتش و خون دیدم و میل به جنایت و میل به جنایت تنها در جان جانیان خطرناک نیست از چشم من زبانه کشید آتش این خشم شعله ور هنگامه سفر گهواره فلزی دریایی می بردم آن زمان تا ساحل جزیره آغشته با جنون آنجا برای من پنداشتی جزیره ممنوع بوده است نه نامسکون در آن جزیره که آنجا شاید که سیب سرخ هشیواری ست گویا که گاه فرصت بیداری ست دیدم که آن جزیره آبشخور شگرف هیولای آهنی ست آن شب من مست مست بودم و میل به جنایت در عمق جان مضطربم شعله می کشید ای کاش کور بودم دیدم شگرف هیولاها دریای پاک را آلوده می کنند گهواره فلزی دریا ها می برد این مسافر غمگین خسته را هنگام بازگشت آنک جزیره بی من تنهاست اینک در انحصار هیولاهاست ای کاش گهواره گور می شد آنجا طنین خنده و پچ پچ بود می سخوت جان خسته این عاشق این حسود دیدم نهنگ را کامش گشوده طعمه طلب کن گهواره فلزی ما را تعقیب می کند گفتم در کام این نهنگ شاید که ایمنی ست آیا این ترس ذاتی من بود که آن نهنگ گرسنه دریا از لقمه لذیذ تنم بی نصیب ماند ؟ می سوختم در شعله های خشم خروشان خویشتن دلاله محبت عفریته پلید به پیری نشسته می دانست در من توان نماند و شکیبایی می برد دیو را تا حجله گاه پاک اهورا آه ای جانیان لحظه عصیان رفاقتی در من نمانده است نه صبری نه طاقتی دیدم که دیو بود و فرشته کز حجله شکسته قانون برون شدند اینک نه جلوه ای ز اهورا اهریمنند هر دو عفریته پلید به پیری نشسته می خندید من می گریستم دیدم پرنده را که ز ساحل پریده بود دریا تمام شد آغاز خشکسالی خشکی رسیده بود در من جنوب یاد آور جنون و جهالت یاد آور شکوفه هشیاری ست من با بطالت پدرم هرگز بیعت نمی کنم ,حمید مصدق,13,من با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکنم سفر چهارم هنگام هنگامه سفر من لول لول بودم آری ملول بودم آن مرغ آهنین در هم شکاف سینه شب با غرشی شگرف مرا می برد این لول یا این ملول رانده ز هر جا را از شهر زرق و برق تا شرق تا سرزمین غربت و ناکامی تا انهدام ویرانی این لول یا این ملول رانده تنها را که در درون سینه سردش آوار دردهای گرانبار است شب بود آن موکب سریع که سبقت را از بادها گرفته مرا می برد همراه راهیان سفر بودم با پر گشوده موکب در اوج آسمان رفتم به سوی شرق و باچه سرعتی پنداشتی سریعتر از برق رفتم سوی مراسم اعدام خویشتن تا شاهد شهادت خود باشم شب بود و باز بارش باران نور بود از چلچراغها در چلچراغها دیدم باغی که سبز بود به زردی نشست در پاییز شب بی آفتاب روشن نورانی بود تا صبحگاه تا سپیده دمان مهمانی بود و خنده بود پچ پچ بود تکرار وعده های نهانی بود دیدم که دوی وحشت با توطئه گران به فکر تبانی بود آن گونه ای که نیز تو دانی بود شب بود پاییز بود و سوز سحزگاهان بود من بودم و سکوت خیابان بود و روح روح ساده معصومی که آخرین دم از نفسش را در صولت سپیده دمان زد و هیچ کس بر مرگ این شهید که من باشم یک قطره هم سرشک نیفشاند جز من که بهت حتی حال این سخن نگفته بماند بهتر تا صولت سپیده دمان در شرق شب چون مرغ نیم جانی پرپر زد تا خورشید بامدادی سرزد غرنده و خزنده آن اژدهای ز آهن و پولاد با سرعتی سریعتر از باد از شرق تا شهر زرق و برق مرا می برد من می گریختم چون بادها از پیش بیدهای معلق از پیش آن حقیقت مطلق حقیقت مطرود از آن شبی که روح آن روح ساده را در مشهد مقدس در صولت سپیده دمان با دستهای خونین در تیره خاک سپردم من می گریختم اما من در خواب رفته بود در خواب خوف و خفت خواب همیشگی آن اژدهای ز آهن پولاد غرنده و خزنده و توفان وش از شرق می گذشت و صفیرش در شهرهای دیگر درایستگاهها در قریه در بیابان می پیچید با طبل بازگشت من بازگشته بودم با توطئه گران که همه تک تک در پاکی و اصالتشان بی شک من هیچ شک و شبهه نمی بردم و با تمامشان سر یک میز سوپ می خوردم بدرود این آخرین سفر بود ,حمید مصدق,14,من با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکنم در فصل برگ ریز آمد دلگیر چونان غروب غمزده پاییز و من ملال عظیمش را در چشمهای سیاهش خواندم رفتیم بی هیچ پرسشی و جوابی وقتی سکوت بود بعد زمان چه فاصله ای داشت دیدم که جام جان افق پر شراب بود من در آن غروب سرد مغموم و پر ز درد با واژه سکوت خواندم سرود زندگیم را شب می رسید و ماه زرد و پریده رنگ می برد ما را به سوی خلسه نامعلوم آنگاه عمق وجود خسته ام از درد با نگاه کاوید در بند بند سیال سرخ جاری خون را دید لرزید بر روی چتر سیاه گیسوی خود را ریخت آنگاه خیره خیره نگاهش پرسنده در نگاه من آویخت پرسید بی من چگونه ای لول ؟ گفتم ملول خندید ,حمید مصدق,15,من با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکنم دیگر برای دیدن او نیست بی گمان کاین راه صعب را همه شب برخود هموار می کنم او مرده است او مرده است در من و دیگر وجود او از یاد رفته است در من تمام آنهمه شبها و روزها بر بادرفته است اینک من با عصای پیری خود در دست بر جان خود تمامی این راه سخت را هموار می کنم اما برای دیدن او ؟ هرگز من از مزار عهد جوانی خویشتن دیدار می کنم رفتم دیدم سیماب صبحگاهی از سربلندترین کوهها فرومی ریخت ,حمید مصدق,16,من با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکنم پنداشتی چونکوه کوه خاموش دمسردم ؟ بی درد سنگ ساکت بی دردم ؟ نی قله ام بلندترین قله غرور اینک درون سینه من التهابهاست هرگز گمان مبر شد خاطرات تلخ فراموشم هرچند نستوه کوه ساکت و سردم لیک آتشفشان مرده خاموشم ,حمید مصدق, 3,گیرم که آب رفته به جوی آید با آبروی رفته چه باید کرد ؟ وقتی که بامدادان مهر سپهر جلوه گری را آغاز می کند وقتی که مهر پلک گرانبار خواب را با ناز و کرشمه ز هم باز می کند آنگه ستاره سحری در سپیده دم خاموش می شود آری من آن ستاره ام که فراموش گشته ام و بی طلوع گرم تو در زندگانیم خاموش گشته ام ,حمید مصدق,1,گیرم که آب رفته به جوی آید با آبروی رفته چه باید کرد ؟ چون قایق شکسته ز توفانم ساحل مرا به خویش نمی خواند امواج می خروشند امواج سهمگین آیا کدام موج اینک مرا چو طعمه به گرداب می دهد ؟ گرداب می ربایدم از اوج موجها در کام خود گرفته مرا تاب می دهد فریاد می کشم آیا کدام دست برپای این نهنگ گران بند می زند ؟ ساحل مرا به وحشت گرداب دیده است لبخند می زند ,حمید مصدق,10,گیرم که آب رفته به جوی آید با آبروی رفته چه باید کرد ؟ سفر نخستین با خود شبی به سیر و سفر رفتم با سایه ام به گشت وگذر رفتم با سایه گفتگوی من آن شب ادامه داشت شب با پیاله های پیاپی پایان نمی گرفت هر جام جام خاطره ای بود در دل هزار پرسش و بر لب سکوت تلخ رفتیم رود را به تماشا که او تشست با اولین تساره شب آغاز گشته بود با اولین پیاله شب ما شب ما را به سوی صبح سوی سپیده سحری می برد شب شهر خفته را خاموش زیر چتر سیاهش گرفته بود زاینده رود در دل مرداب می نشست که او برخاست و دستهای نحیفش را بر نرده های آهنی ساحل آویخت و سایه سیاهش بر روی آبهای روان ریخت بانگی ؟ نه ناله ای از سینه برکشید و آن سکوت کامل ساحل را آشفت چونان نسیم که برگ درختان را پنداشتی که زمزمه سایه در هیچ می نشست گفتی که واژه ها در حجم بی نهایت نابود می شدند و باز هم سکوت گفتم سکوت چیست ؟، آری سکوت تو هرگز دلیل پایان نیست خندید خنده ؟ نه که زهر خند خفته به لب بود این بار گویی طنین صوت می آمد از ژرفنای چاه شگرفی مغموم با واژههای درهم نامفهوم گفتی نه گفتگوست که نجوایی می گفت گفتی سکوت ؟ هرگز گاهی سکوت واژه گویایی ست یک اسب شیهه می کشد و سرنوشت ما تغییر می کند حاصل چه بوود آنهمه فریاد را که من ؟ گر شیهه بود شیوم من شاید اما شیون به هیچ کار نیامد و سوگواری درماتم گلی که به گرداب برگذشت بیهوده آن شب که دست من از دشت چید آن شقایق وحشی را آنگاه برگ درخت توت دم دستش را چید با مت دشتی پر از شقایق دشتی پر از شقایق وحشی بود آنگاه برگ درخت توت رها بر آب می رفت ما نیز بر ساحلی که خلوت و خاموشی و پاسی از شبانه گذشته رفتیم نه رفتنی مصمم که گامهای تفرج بود بی آنکه قصد گردش و تفریحی با مرد کشت سوخته ای گرم گشت می رفتم و انحنای گرده او پنداشتی که بار مصیبت را بر خویش می کشید پرسیدمش که رود آن خشمناک رود گفتی چه شد ؟ به دامن مردابها نشست ؟ ناگاه ایستاد چشمش به چشم خسته من افتاد بر دیدگان خسته خواب آلود می گفت گفتی چه رود ؟ رود ؟ آن خشمناک رود ؟ لختی سکوت کرد سپس افزود هیهات الحق که ما چه پست و پلیدیم و من علی الخصوص من رود پاک را در لحظه های خشم در ذهن خود به دامن مرداب برده ام بیچاره من که خرمن عمرم را با دست خویشتن در شعله های آتش خشمم نشانده ام بر کام ما نگشت و نکردیم کاری که چرخ نگردد این گرد گرد چرخ کهن گشت و کشت و گشت ما روزهای معرکه در خواب بوده ایم آنگاه می گریست که من گفتم این جای گریه نیست آرام گریه کن که هق هق گریستن تو سکوت را ددیم صدای هق هق او اوج می گرفت گفتم بگذر ز گریه مرد آنجا نگاه کن آن پرخروش رود خروشنده اینک این خاموش در پاسخم سرود آری شگفت رود اما شگفت نیست ؟ آن پرخروش رود خروشنده ای که در من بود ؟ اینک این در بطالت در یاس در کدورت خود تنها تابنده آفتاب از ما دریغ داشت طلوعش را آیا این خیل خواب در خور خرگوشان از چشم خلق خیمه نخواهد کند ؟ آنگاه می فروش ما را به یک پیاله محبت کرد در امتداد رود ما گفتگوکنان رفتیم گفتم هنوز هم ؟ شاید که آب رفته به جوی ‌آید خندید یعنی گیرم که آب رفته به جوی آید با آبروی رفته چه باید کرد ؟ می گفت در سرزمین هرز سرشاخه های سبز نمی روید دیدم ایمان به ناامیدی بسیار خویش داشت که ترسیدم از دور عابری با سوزناک زمزمهای گرم ناله بود هر کاو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید در رهگذر باد نگهبان لاله بود گفتم شب دیرگاه شد دستان سایه جانب من آمد یعنی برو که رخصت رفتن داد رفتم درانتهای جاده نگاهم بر او فتاد او بود از روی نرده خم شده روی رود دیدم سیماب صبحگاهی از سر بلندترین کوهها فرو میریخت گفتم برخیز و خواب را برخیز و باز روشنی آفتاب را ,حمید مصدق,11,گیرم که آب رفته به جوی آید با آبروی رفته چه باید کرد ؟ من مرغ آتشم می سوزم از شراره این عشق سرکشم چون سوخت پیکرم چون شعله های سرکش جانم فرو نشست آنگاه باز از دل خاکستر بار دگر تولد من آغاز می شود و من دوبارهخ زندگیم را آغاز می کنم پر باز می کنم پرواز می کنم ,حمید مصدق,2,گیرم که آب رفته به جوی آید با آبروی رفته چه باید کرد ؟ چون دشت آب نور چون عطر پونه بودم در ژرفنای شب آمد نسیم و رایحه ام را برد تا ساحل سپیده صبح ستاره سوز تا آسمان روز چون راز سر به مهر نهان دارم وان شور بخش واژه نامت را من دره عمیق غمم در من پرواز ده طنین کلامت را من پرواز کرده ام از بامهای دنیا تا دامهای دنیا ,حمید مصدق,4,گیرم که آب رفته به جوی آید با آبروی رفته چه باید کرد ؟ ای داد تند باد توفان و سیل و صاعقه هر سوی ره گشاد دیگر به اعتماد که باید بود ؟ دیوار اعتماد فرو رخت و کسوت بلند تمنا بر قامت بلند تو کوتاهتر نمود پایان آشنایی آغاز رنج تفرقه ای سخت دردناک هر سوی سیل سنگین و سهمناک من از کدام نقطه آغاز می کنم ؟ توفان و سیل و صاعقه اینک دریچه را من با کدام جرات سوی ستاره سحری باز می کنم ؟ ,حمید مصدق,5,گیرم که آب رفته به جوی آید با آبروی رفته چه باید کرد ؟ بگذار تا ببارد باران باران وهمناک در ژرفی شب این شب بی پایان بگذار تا ببارد باران اینک نگاه کن از پشت پلک پنجره تکرار پر ترنم باران را و گوش کن که در شب دیگر سکوت نیست بشنو سرود ریزش باران را کامشب به یاد تو می آرد گویی صدای سم سواران را امشب صفای گریه من سیلاب ابرهای بهاران است این گریه نیست ریزش باران است آواز می دهم آیا کسی مرا از ساحل سپیده شبها صدا نزد ؟ از پشت پلک پنجره می دیدم شب را و قیر گونه قبایش را دیدم نسیم صبح این قیر گونه گیسوی شب را سپید میسازد و اقتدار قله کهسار دوردست در اهتزاز روشنی آفتاب م یخندد در دوردستها باریده بود بارانی سنگین و سهمناک و دست استغاثه من سدی نبود سیل مهیبی را که می آمد و آخرین ستون از پایداری روحم را تا انتهای ظلمت شب انتهای شب می برد آری کس مرا از ساحل سپیده شبها صدا نزد ,حمید مصدق,6,گیرم که آب رفته به جوی آید با آبروی رفته چه باید کرد ؟ مبهوت در این جهان چون برهوت مبهوت آه ای پدر مگر گندم چهقدر شیرین بود ؟ و سیب سرخ وسوسه حوا را در دامن فریب چرا افکند ؟ نفرین به دیو وسوسه نفرین به هوشیاری آری عقاب شیطان را من در بهشا دیدم و نیز رنج آدم و حوا را دراین زمین زندان و رنج جاودانه انسان دیدم مرا این غرق در ملال دیو محیط من این دوی اضطراب می کاهد از درون چو چناران دیرسال ناگه مشام جان را از باغ عشق رایح ای مست می کند گفتی که باغ عشق بهشت است در باغ عشق او از پله های مرمر با قامتی بلندتر از افرا می آمد و عطر روحپرور اندامش ذرات نور را در شور و شوق و وسوسه می آورد دیدم که دستهای سپیدش انبوه گیسوان سیاهش را آشفته می کند دیدم که انعطاف نگاهش پرواز پاک چلچله ها بود ناگاه دیدگان چو گشودم چه وحشتی دیدم فریب بود فروپوش دهشتی دیدم که با تمام ظرافت او ازهم گسیخت ریخت فروریخت هیچ شد چه خوابهای نغز طلایی را پنداشتم نقش حقیقتی ست چه جامه های فاخر بر قامت بلند تمنا در هاله های رویا بردوخته چه شعله های سرکش در باغهای پندار افروخته چه صادقانه و معصوم در شعلههای سرکش آن عشق سوخته بودم ,حمید مصدق,7,گیرم که آب رفته به جوی آید با آبروی رفته چه باید کرد ؟ ددیم در آن کویر درختی غریب را محروم از نوازش یک سنگ رهگذر تنها نشسته ای بی برگ و بار زیر نفسهای آفتاب در التهاب در انتظار قطره باران در آرزوی آب ابری رسید چهر درخت از شعف شکفت دلشاد گشت و گفت ای ابر ای بشارت باران آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت؟ غرید تیره ابر برقی جهید و چوب درخت کهن بسوخت چون آن درخت سوخته ام در کویر عمر ای کاش خاکستر وجود مرا با خویش می برد باد باد بیابانگرد ای داد دیدم که گرد باد حتی خاکستر وجود مرا با خود نمی برد ,حمید مصدق,8,گیرم که آب رفته به جوی آید با آبروی رفته چه باید کرد ؟ افسوس می خورم وقتی که خواهرم در این دروغزار پر از کرکس فکر پرنده ای ست فکر پرنده ای که ز پرواز مانده است گفتی سکوت خواهر من بدری چون اهتزاز روح بیابان بود دیدم که خواهرم در انزوای شبهای خود گریست دستش زلال اشک روانش را پنهان سترد و ساکت زیست خواندم خواهر حکایت من را شبهای بی ستاره تلاوت کن بگذار باغ بی خبر از من در بستر حریری رویای سبز رنگ بیارامد در شهرهای کوچک چه باغهای بزرگی چه سروهای بلندی چه روحهای ساده و معصومی ست خواهر حکایت من را با آب جاری زاینده رود باید گفت ,حمید مصدق,9,گیرم که آب رفته به جوی آید با آبروی رفته چه باید کرد ؟ دل ساده برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور گنجشک ها را از دور و بر شلتوک ها کیش کن که قند شهر دروغی بیش نبوده است ,حسین پناهی, ساده دل,ستاره هیچ وقت هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد امشب دلی کشیدم شبیه نیمه سیبی که به خاطر لرزش دستانم در زیر آواری از رنگ ها ناپدید ماند ,حسین پناهی,آوار رنگ,ستاره خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش مانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم هر پسین این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟ ای راز ای رمز ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین ,حسین پناهی,اولین و آخرین,ستاره همه اینو می دونن که بارون همه چیز و کسمه آدمی و بختشه حالا دیگه وقتشه که جوجه ها را بشمارم چی دارم چی ندارم بقاله برادرم می رسونه به سرم آخر پاییزه حسابا لبریزه یک و دو !‌ هوشم پرید یه سیاه و یه سفید جا جا جا شکر خدا شب و روزم بسمه ,حسین پناهی,بارون,ستاره ده دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیاکانم غژ و غژ گهواره های کهنه و جرینگ جرینگ زنگوله ها دوست خوب من وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد ما باید مادرانمان را دوست بداریم وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند ما باید بدویم دستشان را بگیریم تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند ماباید پدرانمان را دوست بداریم برایشان دمپایی مرغوب بخریم و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند برایشان یک استکان چای بریزیم پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را ما باید دوست بداریم ,حسین پناهی,بقا,ستاره بی تو نه بوی خاک نجاتم داد نه شمارش ستاره ها تسکینم چرا صدایم کردی چرا ؟ سراسیمه و مشتاق سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی نشان به آن نشان که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت و عصر عصر والیوم بود و فلسفه بود و ساندویچ دل وجگر ,حسین پناهی,بهانه,ستاره در انتهای هر سفر در آیینه دار و ندار خویش را مرور می کنم این خاک تیره این زیمن پایوش پای خسته ام این سقف کوتاه آسمان سرپوش چشم بسته ام اما خدای دل در آخرین سفر در آیینه به حز دو بیکرانه کران به جز زمین و آسمان چیزی نمانده است گم گشته ام ‚ کجا ندیده ای مرا ؟ ,حسین پناهی,بیکرانه,ستاره در گهواره از گریه تاسه می رود کودک کر و لالی که منم هراسان از حقایقی که چون باریکه ای از نور از سطح پهن پیشانیم می گذرد خواهران و برادران نعمت اندوه و رنج را شکر گذار باشید همیشه فاصله تان را با خوشبختی حفظ کنید پنج یا شش ماه خوشبختی جز رضایت نیست به آشیانه با دست پر بر می گردد پرستوی مادر گمشده در قندیل های ایوان خانه ای که سالهاست از یاد رفته است خوشا به حالتان که می توانید گریه کنید بخندید همین است برای زندگی بیهوده دنبال معنای دیگری نگردید برای حفظ رضایت نعمت انتظار و تلاش را شکرگزار باشید پرستوهای مادر قادر به شکارش بچه هاشان نیستند ,حسین پناهی,تاسه,ستاره کیست ؟ کجاست ؟ ای آسمان بزرگ در زیر بال ها خسته ام چقدر کوچک بودی تو ,حسین پناهی,جغد,ستاره به من بگویید فرزانه گان رنگ بوم و قلم چگونه خورشیدی را تصویر می کنید که ترسیمش سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟ ,حسین پناهی,خاکستر,ستاره جا مانده است چیزی جایی که هیچ گاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد نه موهای سیاه و نه دندانهای سفید ,حسین پناهی,دل خوش,ستاره پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد چه کسی او؟ زنی است در دوردست های دور زنی شبیه مادرم زنی با لباس سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته است رفتم و وارت دیدم چل ورات چل وار کهنت وبردس بهارت پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد و این بار زنی بهیاد سالهای دور سالهی گمم سالهایی که در کدورت گذشت پیر و فراموش گشته اند می نالد کودکی اش را دیروز را دیروز در غبار را او کوچک بود و شاد با پیراهنی به رنگ گلهای وحشی سبز و سرخ و همراه او مادرش زنی با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته بود زیر همین بلوط پیر باد زورش به پر عقاب نمی رسید یاد می آورد افسانه های مادرش را مادر این همه درخت از کجا آمده اند ؟ هر درخت این کوهسار حکایتی است دخترم پس راست می گفت مادرم زنان تاوه در جنگل می میرند در لحظه های کوه و سالهای بعد دختران تاوه با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید نشسته است آنها را در آوازهاشان می خوانند هر دختری مادرش را رفتم و وارت دیدم چل وارت چل وار کهنت وبردس نهارت خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها و دیدم سنگ های دست چین تو را در خرابی کهنه تری پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد و این بار دختری به یاد مادرش ,حسین پناهی,سرودی برای مادران,ستاره من : همه چی از یاد آدم می ره مگه یادش که همیشه یادشه یادمه قبل از سوال کبوتر با پای من راه می رفت جیرجیرک با گلوی من می خوند شاپرک با پر من پر می زد سنگ با نگاه من برفو تماشا می کرد سبز بودم درشب رویش گلبرگ پیاز هاله بودم در صبح گرد چتر گل یاس گیج می رفت سرم در تکاپوی سر گیج عقاب نور بودم در روز سایه بودم در شب بیکرانه است دریا کوچیکه قایق من های ... آهای تو کجایی نازی عشق بی عاشق من سردمه مثل یک قایق یخ کرده روی دریاچه یخ ‚ یخ کردم عین آغاز زمین نازی : زمین ؟ یک کسی اسممو گفت تو منو صدا کردی یا جیرجیرک آواز می خوند من : جیرجیرک آواز می خوند نازی : تشنته ؟ آب می خوای ؟ من : کاشکی تشنه م بود نازی : گشنته ؟ نون می خوای ؟ من : کاشکی گشنه م بود نازی : په چته دندونت درد می کنه ؟ من : سردمه نازی : خب برو زیر لحاف من : صد لحاف هم کمه نازی : آتیشو الو کنم ؟ من : می دونی چیه نازی ؟ تو سینه م قلبم داره یخ می زنه اون وقتش توی سرم کوره روشن کردند سردمه مثل آغاز حیات گل یخ نازی : چکنم ؟ ها چه کنم ؟ من : ما چرامی بینیم ما چرا می فهمیم ما چرا می پرسیم نازی : مگس هم می بینه گاو هم میبینه من : می بینه که چی بشه ؟ نازی : که مگس به جای قند نشینه رو منقار شونه به سر گاو به جای گوساله اش کره خر را لیس نزنه بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه خیلی هم خوبه که ما میبینیم ورنه خوب کفشامون لنگه به لنگه می شد اگه ما نمی دیدیم از کجا می فهمیدیم که سفید یعنی چه ؟ که سیاه یعنی چی؟ سرمون تاق می خورد به در ؟ پامون می گرفت به سنگ از کجا می دونستیم بوته ای که زیر پامون له می شه کلم یا گل سرخ ؟ هندسه تو زندگی کندوی زنبور چشم آدمه من : درک زیبایی ‚ درکی زیباست سبزی سرو فقط یک سین از البای نهاد بشری خرمت رنگ گل از رگ گلی گم گشته است عطر گل خاطره عطر کسی است که نمی دانیم کیست می آید یا رفته است ؟ چشم با دیدن رودونه جاری نمی شه بازی زلف دل و دست نسیم افسونه نمی گنجه کهکشون در چمدون حیرت آدمی حسرت سرگردونه ناظر هلهله باد و علف هیجانی ست بشر در تلاش روشن باله ماهی با آب بال پرنده با باد برگ درخت با باران پیچش نور در آتش آدمی صندلی سالن مرگ خودشه چشمهاشو می بخشه تا بفهمه که دریا آبی است دلشو می بخشه تا نگاه ساده آهو را درک بکنه سردمه مثل پایان زمین نازی نازی : نازی مرد من : تا کجا من اومدم / چطوری برگردم ؟ چه درازه سایه ام چه کبود پاهام من کجا خوابم برد ؟ یه چیزی دستم بود کجا از دستم رفت ؟ من می خواهم برگردم به کودکی قول می دهم که از خونه پامو بیرون نذارم سایه مو دنبال نکنم تلخ تلخم مثل یک خارک سبز سردمه و می دونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی شم چه غریبم روی این خوشه سرخ من می خوام برگردم به کودکی نازی : نمی شه کفش برگشت برامون کوچیکه من : پابرهنه نمی شه برگردم ؟ نازی : پل برگشت توان وزن ما را نداره برگشتن ممکن نیست من : برای گذشتن از ناممکن کیو باید ببینیم نازی : رویا را من : رویا را کجا زیارت بکنم ؟ نازی ک در عالم خواب من : خواب به چشمام نمی آد نازی : بشمار تا سی بشمار ... یک و دو من : یک و دو نازی : سه و چهار ,حسین پناهی,شب و نازی ‚ من و تب,ستاره و رسالت من این خواهد بود تا دو استکان چای داغ را از میان دویست جنگ خونین به سلامت بگذرانم تا در شبی بارانی آن ها را با خدای خویش چشم در چشم هم نوش کنیم ,حسین پناهی,شبی بارانی,ستاره نازی : پنجره راببند و بیا تابا هم بمیریم عزیزم من : نازی بیا نازی :‌ می خوای بگی تو عمق شب یه سگ سیاه هست که فکر می کنه و راز رنگ گل ها رو می دونه ؟ من: نه می خوام برات قسم بخورم که او پرندگان سفید سروده ی یه آدمند نگاه کن نازی : یه سایه نشسته تو ساحل من : منتظر ابلاغه تا آدما را به یه سرود دستجمعی دعوت کنه نازی : غول انتزاع است. آره ؟ من : نه دیگه ! پیامبر سنگی آوازه ! نیگاش کن نازی : زنش می گفت ذله شدیم از دست درختا راه می رن و شاخ و برگشونو می خوان من : خب حق دارند البته اون هم به اونا حق داره نازی : خوب بخره مگه تابوت قیمتش چنده ؟ من : بوشو چیکار کنه پیرمرد ؟ باید که بوی تازه چوب بده یا نه ؟ نازی : دیوونه ست؟. من : شده ‚ می گن تو جشن تولدش دیوونه شده نازی : نازی !! چه حوصله ای دارند مردم من : کپرش سوخت و مهماناش پاپتی پا به فرار گذاشتند نازی : خوشا به حالش که ستاره ها را داره من : رفته دادگاه و شکایت کرده که همه ستاره را دزدیدند نازی : اینو تو یکی از مجلات خوندی عاشقه؟ من : عاشق یه پیرزنه که عقیده داره دو دوتا پنش تا می شه نازی : واه من سه تاشو شنیدم ! فامیلشه ؟ من : نه یه سنگه که لم داده و ظاهرا گریه می کنه نازی : ایشاالله پا به پای هم پیر بشین خوردو خوراک چیکار می کنن من : سرما می خورن مادرش کتابا را می ریزه تو یه پاتیل بزرگ و شام راه می اندازه نازی : مادرش سایه یه درخته ؟ من : نه یه آدمه که همیشه می گه : تو هم برو ... تو هم برو من : شنیدی ؟ نازی : آره صدای باده !‌داره ما را ادادمه می ده پنجره رو ببند و از سگ هایی برام بگو که سیاهند و در عمق شب ها فکر میکنند و راز رنگ گل ها را می دانند من : آه نرگس طلاییم بغلم کن که آسمون دیوونه است آه نرگس طلاییم بغلم کن که زمین هم ... و این چنین شد که پنجره را بستیم و در آن شب تابستانی من و نازی با هم مردیم و باد حتی آه نرگس طلایی ما را با خود به هیچ کجا نبرد ,حسین پناهی,شبی که من و نازی با هم مردیم,ستاره مادربزرگ گم کرده ام در هیاهوی شهر آن نظر بند سبز را که در کودکی بسته بودی به بازوی من در اوین حمله ناگهانی تاتار عشق خمره دلم بر ایوان سنگ و سنگ شکست دستم به دست دوست ماند پایم به پای راه رفت من چشم خورده ام من چشم خورده ام من تکه تکه از دست رفته ام در روز روز زندگانیم ,حسین پناهی,غریب,ستاره نیمکت کهنه باغ خاطرات دورش را در اولین بارش زمستانی از ذهن پاک کرده است خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم خاطره آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی ,حسین پناهی,كاج ها در بكر اند,ستاره با تو بی تو همسفر سایه خویشم وبه سوی بی سوی تو می آیم معلومی چون ریگ مجهولی چون راز معلوم دلی و مجهول چشم من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو سپرده ام و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام ای همه من کاکل زرتشت سایه بان مسیح به سردترین ها مرا به سردترین ها برسان ,حسین پناهی,كاكل,ستاره به خانه می رفت با کیف و با کلاهی که بر هوا بود چیزی دزدیدی ؟ مادرش پرسید دعوا کردی باز؟ پدرش گفت و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد به دنبال آن چیز که در دل پنهان کرده بود تنها مادربزرگش دید گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش و خندیده بود ,حسین پناهی,كودكی ها,ستاره ما بدهکاریم به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟ و نگفتیم چونکه مرداد گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است ,حسین پناهی,مرداد,ستاره پس این ها همه اسمش زندگی است دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد ما زنده ایم چون بیداریم ما زنده ایم چون می خوابیم و رستگار و سعادتمندیم زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند و شقایق ها پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش برگچه های پیاز ترانه های طراوتند و فکر من واقعا فکر کن که چه هولناک می شد اگر از میان آواها بانگ خروس رابر می داشتند و همین طور ریگ ها و ماه و منظومه ها ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید زیرا دوست داشتن خال با روح ماست ,حسین پناهی,منظومه ها,ستاره بر می گردم با چشمانم که تنها یادگار کودکی منند آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟ ,حسین پناهی,نه,ستاره حق با تو بود می بایست می خوابیدم اما چیزی خوابم را آشفته کرده است در دو ظاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان کاش تنها نبودم فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید ؟ کاش تنها نبودی آن وقت که می تواستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند می دانی ؟ انگار چرخ فلک سوارم انگار قایقی مرا می برد انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و مرا ببخش ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟ می شنوی ؟ انگار صدای شیون می آید گوش کن می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد اما به جای آن می توانم قصه های خوبی تعریف کنم گوش کن یکی بود یکی نبود زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه به جای خواندن آواز ماه خواهر من است به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن به جای پختن کلوچه شیرین ساده و اخمو در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند صدای شیون در اوج است می شنوی برای بیان عشق به نظر شما کدام را باید خواند ؟ تاریخ یا جغرافی ؟ می دانی ؟ من دلم برای تاریخ می سوزد برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند گوش کن به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگیر نوشت حق با تو بود می بایست می خوابیدم اما مادربزرگ ها گفته اند چشم ها نگهبان دل هایند می دانی ؟ از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است کودک خرگوش پروانه و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که بی نهایت بار در نامه ها و شعر ها در شعله ها سوختند تا سند سوختن نویسنده شان باشند پروانه ها آخ تصور کن آن ها در اندیشه چیزی مبهم که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند یادم می آید روزگاری ساده لوحانه صحرا به صحرا و بهار به بهار دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم عشق را چگونه می شود نوشت در گذر این لحظات پرشتاب شبانه که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند من تو را او را کسی را دوست می دارم ,حسین پناهی,پروانه ها,ستاره بیراهه رفته بودم آن شب دستم را گرفته بود و می کشید زین بعد همه عمرم را بیراهه خواهم رفت ,حسین پناهی,چراغ,ستاره نازی : بیا زیر چتر من که بارون خیست نکنه می گم که خلی قشنگه که بشر تونسته آتیشو کشف بکنه و قشنگتر اینه که یادگرفته گوجه را تو تابه ها سرخ کنه و بعد بخوره راسی راسی ؟ یه روزی اگه گوجه هیچ کجا پیدانشه اون وقت بشر چکار کنه ؟ من : هیچی نازی دانشمندا تز می دن تا تابه ها را بخوریم وقتی آهنا همه تموم بشه اون وقت بشر لباسارو می کنه و با هلهله از روی آتیش می پره نازی : دوربین لوبیتل مهریه مو اگه با هم بخوریم هلهله های من وتو چطوری ثبت می شه من : عشق من آب ها لنز مورب دارند آدمو واروونه ثبتش می کنند عکسمون تو آب برکه تا قیامت می مونه نازی : رنگی یا سیاه سفید ؟ من : من سیاه و تو سفید نازی : آتیش چی ؟ تو آبا خاموش نمی شن آتیشا من : نمی دونم والله چتر رو بدش به من نازی : اون کسی که چتر رو ساخت عاشق بود من : نه عزیز دل من ‚ آدم بود ,حسین پناهی,گفتگوی من و نازی زیر چتر,ستاره گریه کن ای دل که دوست از بر ما می رود وای که از باغ عشق عطر وفا می رود زانکه دل تنگ ما جای دو شادی نبود تا ز در آمد سهیل و سها می رود گر چه ز چشمم رود همراه اشک وداع مهرعزیزان کجا از دل ما می رود خانه ی دلتنگ ما تشنه ی آوای اوست آه که از این سرا نغمه سرا می رود باغ دل ما از او لطف و صفا می گرفت حیف کزین بوستان لطف و صفا می رود گر چه به ما هر نفس لطف خدا می رسد از سرمان سایه ی لطف خدا می رود می رود اما دلش ساز وطن می زند این نگران ر نگر رو به قفا می رود آب و گلش در حضر جان و دلش در سفر عاشق اشفته حال دل به دو جا می رود لحظه ی بدرود خویش تا نزند آتشم با دل اندهگین شادنما می رود تا که بگردد بلا از قد و بالای او برلب بی خنده ام ذکر دعا می رود دل به چه کارآیدم گر که دلارام نیست؟ خانه نخواهم اگر خانه خدا می رود ناله برآید ز سنگ گر که بداند دمی از غم یاران چه ها بر سر ما می رود ناله ی جانسوز من سر به ثریا کشید آتش دل را ببین تا به کجا می رود داغ به جان سها دوری سامان نهاد خسته ی بیمار دل بهر شفا می رود نیست عجب گر سها راه به سامان برد اختر تابان ما سوی سما می رود ,مهدی سهیلی, اشک وداع,اولین غم و آخرین نگاه تو از کدام قبیله ای ای خاتون شعر من ؟ ای بلندای جمال و جلالتت ای تمامت قامت و قیامت ناز خرامت را نازم اگر به روز برآیی آبرو به آفتاب نماند و گر به شب بتابی ماه بر آستانت به سجده افتد که ماه نیز آفتاب پرست است اگر از چمن بگذری بنفشه ها و لاله ها به دمنت آویزند تا مگر بربایند عطر اندامت را ای سیه چشم به صحرا بگذر تا آهوان و غزالان گردن بر افرازند به تماشای چشمانت ای کولی مغرور از بازار سرمه فروشان مگذر که دختران سیه چشم را آبرو نماند اگر از وادی نجد گذشتی به دیدار قیس عامری بشتاب تا یاد لیلی را ز سرش بربایی ای بلندای زیبایی شاید تو بودی که لحظه ای در آغوش پونه ها آرمیدی گویی پونه ها عطر تو را وام کرده اند شبی گیسوی بلندت را به مهمانی من بفرست تا هرچه جان است به یک تارش در آویزم اگر اینست گیسو تا بگردانی به تمنایش جان ها را بر خاک ریزی شهرزاد کجاست ؟ تا هزاران شب حکایت کند از گیسوی بلندت ؟ حافظ کجاست ؟ تا معاشران را صلا زند که گره از زلفت باز کنند و بدین قصه شب را دراز من در باغ چشم همه ی افسونگران عالم نگاه تو را می نگرم از ملاحت تو بود که لیلی افسانه ساز جهان شد و شیرین شرینکار از لبان تو وام گرفت حلاوت را من میشناسمت ای شیرین ترین هزاران خسرو بر درگاهت به غلامی استاده اند اگر پروانه های رنگین بال با تردید بر گل می نشینند از آنست که از باغ ها و گلها تو را می طلبند قامت تو همه ی نیلوفران را شانه های تو همه ی مهتاب ها را لب تو همه ی گلبرگ ها را و چشم تو همه ی غزل ها ی جهان را تفسیر می کنند ای بهترین غزل آفرینش پیچ و تاب نیلوفران به شوق اندام تست اگر لب های تو نبود حلاوت را چگونه معنی می کردند اگر نوازش دست ها و گردش لبهایت آموزگار پروانه نبود این رفتار نرم را در حجله ی گلها از که می آموخت تو آن تمامت لطافتی که بایستی حجله ات را در پرنیان مهتاب بر تخت زمردین آسمان در بستر خیال و در حریر اندیشه گسترد باید شبی به شماره ی ستارگان شمع بر افروزیم عود بسوزیم چنگ برگیریم گل برافشانیم و سرود عشق بخوانیم و اگر غم لشکر انگیزد با نگاه تو در آویزیم و بنیادش را براندازیم ندانم کدامین روز بود که دختران آفتاب گیسوی تو را بافتند و کدامین شب که مشاطان افسونگار سرمه در چشمانت ریختند رویت گل نیست اما گل به روی تو می ماند دندانت را الماس نخوانم اما الماس به دندان تو مانندست راستی تو از کدام دیاری و از کدامین قبیله ؟ شبی در بهار سبز و مهتابی با اندام رویایی در قصر خیال من بیا تا ناز جامه بپوشانم از مهتاب بر بلند قامت که خود قیامتیست و بنشانمت در هودجی از گل و عطر و نور و به آهنگ شعر و نسیم به تماشا بگذارمت در باغهای نیلوفرین در جنگلهای سبز و در مرداب های مهتاب پوش تا از مرغان چمن آرام بربایی تا پرندگان بیشه ها را به نغمه برانگیزی و مرداب ها را بر آشوبی تو کیستی ای خاتون شعر من ؟ که از شعر لطیف تری از موسیقی جانبخش تر و از عشق محبوب تر مرغ خیال همه ی شاعران گرد بام تو در پرواز است نغمه سازان گیتی تو را آواز می دهند و عشق آری عشق تو را می طلبد ای خاتون شعر ای غزل ای بیت الغزل و ای عروس خیال بگذار از شوق دیدار جمال و جلال تو دانه دانه اشک نیاز را زیور مژگان کنم و به رشته ی واژه ها بسپارم شاید طوقی فرتهم آورم که گردن آویز تو سازم ای گریزان ای دست نیافتنی شبی در بزم مهتاب چنگ بر گیر و بر پس پشت ابر گیسو بر افشان دستی بزن پایی بکوب و از خاوران تا باختر بر بام آسمان آشوب برانگیز شور بیآغاز فلک را سقف بشکاف و طرحی نو درانداز ای خاتون شعر من مرا ببخش که اندک مایه ام و تنک سرمایه و از تو گفتن را ندانم و نتوانم تو با خرام نرم خویش رقص واژه ها را به شعر من بیاموز ای همه غزل شور غزلم را به نگاهی رنگین کن و فراز و فرودش را آهنگین اگر چنین کنی آن زمان توانم گفت شعرم نثارت باد ای خاتون شعر من ,مهدی سهیلی, ای همه غزل,اولین غم و آخرین نگاه دو خنده از تو همه عمر مانده در یادم که بود آیتی از شادی و اسیری من یکی ز روی وفا در شب جوانی ما یکی ز راه ملامت به روز پیری من ,مهدی سهیلی, دو خنده,اولین غم و آخرین نگاه شکوفه زار شود باغ از چمیدن تو که گل ز شاخه برآید به شوق دیدن تو تر از نسیم بهار دانی چیست ؟ میان باغ و چمت حالت چمیدن تو گل از درخت بچین با لب شکوفه نشان که غنچه باز شود در هوای چیدن تو به برگ گل چو نسیمی وزد به یاد آید نگین گونه به هنگام لب گزیدن تو امید کام به من داد لحظه ی دیدار نگاه کردن و خندیدن و رمیدن تو به وقت بوسه به رخسار او بریز ای اشک که باغ عشق شود خرم از چکیدن تو بیا کز آمدنت جان تازه می یابم چو تشنه باشد و دریا به من رسیدن تو به ماهتاب شب زلف خود به شانه بریز که صد ستاره برآید برای دیدن تو به بوسه بوسه سرشک مرا ز رخ برچین که صبح رشک برد بر ستاره چیدن تو به یک نگاه شبم را ستاره باران کن که ماه روشنی آموزد از دمیدن تو به آشیانه ی گرم من آمدی خوش باد ولی بگو چه کنم با غم پریدن تو ,مهدی سهیلی, غم پریدن,اولین غم و آخرین نگاه زمان در کار من افسونگری کرد نپنداری که با من یاوری کرد در اول آتشم زد از جدایی در آخر موی من خاکستری کرد ,مهدی سهیلی,آتش و خاکستر,اولین غم و آخرین نگاه مرا گفت این سخن فرزانه پیری بزرگی عارفی روشن ضمیری چرا گویی دریغا از جوانی چرا از کار پیری بدگمانی که پیری باغ صد رنگ کمال است زمان کام و دوران وصال است خوشا آنان که تا پیری رسیدند به راه دوست منزل ها بریدند ره پیموده شادی آفرین است تو خود در منزلی شادی در این است جوانان خام و پیران پختگانند که جان در پای جانان می فشانند وصال یار در آغاز مرگ است سیه دل بی خبر از راز مرگ است به پیری جاهلی ترسد ز مردن که داند مرگ را فصل فسردن ولی پیران به عمری ره بریدند که تا سر منزل دلبر رسیدند چو رفتی زین جهان در کوی یاری در آن منزل غم دوری نداری برای عارفان در خاک خفتن بود بی شبهه آغاز شکفتن برون از خاک نرگس خود پیاز ست ولی در جان او صد گونه رازست چو آن را باغبان در گل بکارد به پیش چشم ما صد گل برآرد روان چو مرغ در حال گریزست که ماندن در قفس اندوه خیزست رهایی از قفس ماتم نارد که پایان مصیبت غم ندارد چو روز وصل آید شادمان باش غنیمت دان و در پیری جوان با ش ,مهدی سهیلی,آغاز شکفتن,اولین غم و آخرین نگاه من در ره دنیا نفروشم هنرم را آلوده به نکبت نکنم شهر ترم را جز در گه حق بر در کس جبهه نسودم تا بر ز بر ابر ببینند سرم را پرواز من آن گونه بلندست که خورشید در ظلمت شب بوسه زند بال و پرم را من هستم و اندیشه و جولانگه پرواز سیمرغ ندارد طیران سفرم را از اهل تظر پرس که با لطف خداوند پوشیده ام از دولت گیتی نظرم را در وصل چنان مست حبیبم گه و بیگاه کز یاد برم رنج فراق پسرم را از اشک صفاییست دلم را که ندانی شب نیست که دریا نکنم چشم ترم را شرمنده ی مردم شو از موج عنایت هر جا به وطن می نگرم دور و برم از جور رقیبان چه خروشم که حبیبان گیرند در آغوش محبت اثرم را ,مهدی سهیلی,آغوش محبت,اولین غم و آخرین نگاه سها در عاشقی ها نغمه سر کرد ز شور عشق آهنگ سفر کرد غم هجران سامان بر دلم بود سها ای بار غم را بیشتر کرد ,مهدی سهیلی,آهنگ سفر,اولین غم و آخرین نگاه تا کی به لبت ناله ی جانسوز بود یا بر لب تو شعر غم آموز بود بیهوده در انتظار فردا منشین کامروز تو فردای پریروز بود ,مهدی سهیلی,انتظار فردا,اولین غم و آخرین نگاه شد درون کلبه ی بیچاره ها آتشی بر پا ز آتشپاره ها ای بسا مستی که پای خم نشست بیمناک از آتش خمپاره ها تازیان بر دتر و زن تاختند در هوای طوق ها و یاره ها مادران را در کنار کودکان کرده لرزان غرش طواره ها ز آتش موشک چو هیزم سوختند در بدرها خسته ها آواره ها از لهیب بمب آتش زا بسی شعله ور شد کلبه ی بیچاره ها کودکان را نیم شب آتش زدند دزد ها نامردها بدکاره ها دزد بغدادی بود قصاب قرن بر کمر آویخته قداره ها نو جوانان را به خاک انداختند اهرمن ها غرچه ها پتیاره ها بر غم مادر که می لرزد ز بیم می تپد هر شب دل سیاره ها از تن مردان به میدان نبرد می جهد خون همچنان فواره ها استخخوانشان قطعه قطعه زیر تانک سینه شان آماج آهن پاره ها ما همه غلتنده در دریا ی خون دشمنان رقصنده در کاباره ها ما در آتش افل دنیا در سکوت خوک و سگ بهتر از این نظاره ها ,مهدی سهیلی,اهل دنیا در سکوت,اولین غم و آخرین نگاه چه شامها که چراغم فروغ ماه تو بود پناهگاهم شبم گیسوی سیاه تو بود اگر به عشق تو دیوانگی گناه منست ز من رمیدن و بیگانگی گناه تو بود دلم به مهر تو یکدم غم زمانه نداشت که این پرنده ی خوش نغمه در پناه تو بود عنایتی که دلم را همیشه خوش می داشت اگر نهان نکنی لطف گاهگاه تو بود بلور اشک به چشمم شکست وقت وداع که اولین غم من آخرین نگاه تو بود ,مهدی سهیلی,اولین غم و آخرین نگاه,اولین غم و آخرین نگاه می پرد هر شب به بام کشور ما اژدهایی قاصد مرگ است و در کام پلیدش قرعه هایی آتشین دم وحشت آور تیزرو هنگامه گستر بینوا سوزی جنایت پیشه ی مرگ آزمایی شعله افروزی که دیدارش برانگیزد ز مردم اضطرابی شیونی غمناله یی بانگ عزایی چون شتاید بر فلک خیزد ز هر برزن خروشی چون بلغزد در زمین پیچد ز هر سو وای وایی می تپد هر دل درون سینه چون مرغ اسیری می رود بر آسمان از هرکران دست دعایی می پرد تا بی امان در خون کشد بیچارگان را بعد کشتن می گریزد چون نسیم بادپایی آذرخشی می چکاند از دهان آتشین دم تا برآرد شعله از ویرانسرای بینوایی هر پدر از حمله اش بی آشیانی داغداری هر سرا از شعله اش ویرانه یی ماتمسرایی زیر آواری گران هر جا سری افتاده بینی مادر و کودک به خون غلتنده نه دستی نه پایی زیر سنگ و خاک و آهن خاندانی قطعه قطعه دست بی پیکر تن بی سر سر از تن جدایی اف بر این فرعون بغدادی و زخم اژدهایش باش تا موسی برآید از کویری با عصایی ای ستمگر ظلم هر دیوانه بی کیفر نماند از پی شام عزا سر می زند رئز جزایی ,مهدی سهیلی,اژدها,اولین غم و آخرین نگاه نه فکر نام و نه ترسان ز ننگم که داغ از آن لبان لاله رنگم پریشان کنم چون خاطر خویش اگر گیسوی او افتد به چنگم ,مهدی سهیلی,اگر,اولین غم و آخرین نگاه ای خفتگان خاک ز ما بر شما درود ای دست پر عنایت حق دستگیرتان ای رفتگان پاک عطر سلام من به صغیر و کبیرتان دانم کنارتان صد ها هزار دلبند خفته است روی لبان خاموشتان جای خنده ها عمری بود که حسرت لبخند خفته است اما چون زندگان در سینه های خامشتان داغ کهنه نیست دردیده ی شما دیگر نه اشک هست نهاندوه انتظار اما به پشت خاک در دست و درد و درد احوال ناگوار غمهای بی حساب اندوه بی شمار در شام ما ستاره اگر هست اشک ماست بر پشت خاک نغمه اگر هست شیون است فریاد بی کسی در کوی و برزن است در پهندشت خاک جنگ است و خون کودک بیچاره ریختن در زیر بمب غمزدگان را گداختن جنگ است و جنگ و بر سر مظلوم تاختن خون است و خون و خون وز کشته های پیرو و جوان پشته ساختن اینجاصدای غربت ما در گلو شکست اینجا به سوگ لحظه ی شاید نشسته ایم از عمر خسته ایم بر جای اتحاد ما فرقه فرقه ایم ما دسته دسته ایم جان می کنیم و تهمت بیهوده ی حیات بر خویش بسته ایم ما خاموشیم و ناله ی ما نغمه های ماست داغ شما به سینه ما رنگ می زند شب داند و خدا که به هر غربت سکوت بر جان ما فراق شما چنگ می زند در این سرای خاک دزدی به نام غرب غولی به نام شرک در زیر بام گنبد اخضر نشسته است از جور شرق و غرب مادر غریب وار در حیرت پسر با چشمهای غمزده بر در نشسته است حیران و بی امید فرزند بر جنازه ی مادر نشسته است دیگر نه باغ هست نه آهنگ بلبلی اینجا صدای غرش و بوی ناخوش بارویت و سیل اشک آسیب بمب و لرزه ی خمپاره است و بس دانم که بیشمار در ایندشت بی نشان ناکام خفته اند اما چو ما به ناله ی شبگیر نیستید زیرا کنار هم آرام خفته اید ,مهدی سهیلی,ای خفتگان خاک,اولین غم و آخرین نگاه ای خواجه که زر می طلبی بنده ی غم باش ن زنده به عشقم تو به دینارو درم باش ما را همه دم قبله ی دل سوی صمد بود ابلیس تو را گفت که در بند صنم باش آینده ندانی تو و بگذاشته بگذشت حالی غم دنیا مخور و بنده ی دم باش تا بار ندامت نبری بذل درم کن تا رنج قیامت نکشی مرد کرم باش رنج از تو بود گنج نصیب دگرانست گو صاحب اقبال کی و مسند جم باش هر کس به جهان عاشق اندیشه ی خویشست ما پیرو دادیم تو هم یار سیتم باش بیدار نبودی نفسی دیو تو را گفت غفلت زده ی دل شو و در خواب عدم باش خود شعله زدی بر دل پرآز و گرنه معشوق تو را گفت که در باغ ارم باش هنگام سحر بود که می گفت سروشم در کعبه ی دل سیر کن و سوی حرم باش تا نام تو تسخیر کند ملک عرب را امروز چو تاجی به سر شعر عجم باش ,مهدی سهیلی,باغ ارم,اولین غم و آخرین نگاه من به پیری هم جوانی می کنم عشق ها با زندگانی می کنم دم غنیمت دانم ای پیری برو تا نفس دارم جوانی می کنم با خیال گلرخان در باغ شعر بلبل آسا نغمه خوانی می کنم تا به بر گیرم گلی را چون نسیم غنچه ها را باغبانی می کنم غم اگر از در در آید باک نیست در کنارش شادمانی می کنم خود نشان از بوسه ی شیرین لبی است کاین چنین شیرین زبانی می کنم تا غزالی را در آرم در کمند چشم بر ره دیده بانی می یکنم جان به آسانی دهم در راه دوست تا نگویی سخت جانی میکنم ماهرویان گر که بی مهری کنند من به جایش مهربانی می کنم کار من با پختگان خامی نبود تا نپنداری جوانی میکنم ,مهدی سهیلی,باغبانی غنچه ها,اولین غم و آخرین نگاه ای همنشین ای همزبان ای وصله تن ای یاد روزگارهای خوب و شیرین مژگان ما چون برگ کاج زیر باران از اشک ها گوهر نشان است درپرده پرده چشم ما چون ابر خاموش اشکی نهان است ای همزبان ای وصله تن ما آمدین از دشت ها از آسمان ها بر اوج دریا ها پریدیم تا عاقبت اینجا رسیدیم با من بمان شاید پس از این یکدیگر را هرگز ندیدیم یک لحظه رخصت ده سرم را بر شانه ات بگذارم ای دوست تا بشنوی بانگ غریب های هایم من با تو ام یا نه ؟...نمی دانم کجایم من دانم و تو رنجی که در راه محبت ها کشیدیم تو دانی و من عمری که در صحرای محنت ها دویدیم ای جان بیا با هم بگرییم شاید که دیگر از باغهای مهربانی گل نچیدیم ای جان بیا با هم بگرییم شاید پس از این یکدیگر را هرگز ندیدیم این انجماد بغض را در سینه بشکن از شرم بگذر سر را بنه بر شانه ام چون سوگواران چشمان غمگین را چنان ابر بهاران بارنده کن بر چهره ام اشکی بباران آری بیا با هم بگرییم بر یاد یاران و دیاران ای همسخن ای همنفس ای دوست ای یار این لحظه ی تلخ وداع است در چشم ما فریاد غمگین جداییست فردا میان ما حصار کوه و دریاست ما خستگانیم باید کنار هم بمانیم با هم بگرییم با هم سرود تلخ غربت را بخوانیم آوخ عجب دردیست یاران را ندیددن رنج گرانیست بار فراق نازنینان را کشیدن اما چه باید کرد ای یار باید ز جان بگذشتن و بر جان رسیدن می لرزم از ترس ترسم این دیدار آخر باشد ای دوست ای همنشین ای همزبان ای وصله ی تن ای یادگار روزهای خوب و شیرین هنگام بدرود وقتی چو مرغان از کنار هم پریدیم وقتی به سوی آشیانها پر کشیدیم دیگر ز قردا های مبهم نا امیدیم شاید که زیر آسمان دیگر نماندیم شاید که مردیم شاید که دیگر با هم گل الفت نچیدیم باید به کام دل بگرییم شاید پس از این یکدیگر را هرگز ندیدیم ,مهدی سهیلی,بدرود تلخ,اولین غم و آخرین نگاه ای خوشا مازندران در فصل گلجوش بهاران در کنار همزبانان مهربانان دوستداران می برد دل را به شهر عشق ها دلداگی ها موج دریا لطف صحرا عطر جنگل بوی باران بوی گلپر دل رباید با نسیمی در چمن ها عطر پونه روح می بخشد به تن در جوکناران برکه در دالان جنگل چشمه در آغوش بیشه جلوه گر عکس درختان در صفای چشمه ساران دل به رقص آرد ز مستی در هوای صبح جنگل بانگ مرغان غزلخوان های و هوی آبشاران دلربا زیبا فریبا سینه می ساید به دریا مرغ ماهی خوار صدها فوج مرغابی هزاران کوه تا کوه است نرگس ساقی چشم تو خواهم تا که بنشینم به عشرت مست در بزم خماران در میان بستر گل تا بیاسایم زمانی بانگ لالایی بر آید از نوای جویباران لیکن از دیدار رنگ ارغوان ها یاسمن ها ناگهان آید به خاطر روی سرخ شرمساران از میان برگها و شاخههای برکشیده می پرد مرغ خیالم تا دیار بی قراران می روم در کومه ها و کلبه های بی پناهان در شب بی مادران بی غمگساران شیر خواران می روم با داغ دل بر تربت باران که آنجا لاله می کارند بر گور جوانان لاله کاران بینم آنجا مادری بی خام و مان آشفته گیسو می کند با ضجه ها گور پسر را بوسه باران تا پریشان می کند گیسوی خود را بید مجنون می چکدد در خاطرم اشک پریشان روزگاران می رسد از رفتگان در بیشه ها فریاد رحلت وز درون صخره ها بانگ سم اسب سواران گوی های کاج را چ.ون بر صلیب شاخه بینم ناگهان آید به یادم سرنوشت سربداران ای بهار غم افزا ای لاله ها ما داغداریم با خزان خاطر یاران چه سودی از بهاران ؟ گریه کن ای آسمان غمزده ای ابر غمگین از مروت بر شب اندوه ما اشکی بباران ,مهدی سهیلی,برکه در دالان جنگل,اولین غم و آخرین نگاه زشت بینی را رها کن روی زیبا را ببین در چمن از خار بگذر لطف گل ها را ببین شادمان در بیشه ها بگذر به همراه نسیم بر بلند شاخه مرغان خوش آوا را ببین گر سر جنگل نداری ره بگردان سوی دشت بال در بال کبوتر لطف صحرا را ببین در شب اردبیهشتی خیره شو بر آسمان گر ندیدی شکل مینا رنگ مینا را ببین مشتری را بر پرند آسمان دیدار کن رقص صدها اختر و بزم ثریا را ببین تکیه بر ساحل بزن وقت طلوع آفتاب قایق زرین مهر و نقش دریا را ببین در شفق خورشید را بنگر چو شمعی در حباب ابر رنگین را نگه کن آسمان ها را ببین در شب مهتاب بگذر از دل مردابها وندر آینه عکس ماه تنها را ببین از جگن ها بستری کن در سکوت نیمشب تا سحر در بزم غئکان شور وغوغا را ببین صد هزاران نقش زیبا می درخشد پیش چشم در میان نقش ها نقاش زیبا را ببین آفرینش سر بسر زیباست زشتی ها ز ماست چشم دل بگشا و صنع آن دلا را ببین ,مهدی سهیلی,بزم ثریا,اولین غم و آخرین نگاه گذر کردم به گورستان یاران به خاک نغزگویان گلعذاران همه آتش بیان و نغمه پرداز دریغا در گلوشان مرده آواز بسی ساقی که خود افتاده مدهوش همه گلچهرگان با گل همآغوش عجب بزمی که آهنگش خموشیست نه جای باده و نه باده نوشیست نهی گر گوش دل را بر سر سنگ بر آری ناگهان آه از دل تنگ گلندامان زیر سنگ خفته در آغوشی خموشی تنگ خفته نه بانگی در گلوی نغمه سازان نه جانی در تن گردنفرازان غلط گفتم در این غمخانه غوغاست نشان عاشقی در بی نشان هاست بسی بلبل که در گل نغمه خوان است قفس هاشان ز جنس استخوان است به گل ها خفته گلها دسته دسته به دست ساقیان جام شکسته همه گل پیکران پاییز دیده سهی قدان همه قامت خمیده عروسان را مغاکی حجله گاهی مبارک باد ما اشکی و آهی همه آهووشان گیسو کمندان نکویان دلبران مشکل پسندان پری رویان عاشق داده بر باد همه شیرین لبان کشته فرهاد خط بطلان به هر مجنون کشیده بسی دلداده را در خون کشیده گلندامان از گل باصفاتر به لبخندی ز جان هم پر بهارتر همه در زیر سروی پای بیدی ولی نه آرزویی نه امیدی سیه چشمان شیرینکار دلبند که جان بخشیده اند از یک شکر خند به خدمت خوانده فراش صبا را نیدیده از رعونت زیر پا را نگاه مستشان هر سو فتاده هزاران خان و مان بر باد داده بسی دلداده را دیوانه کرده به نازی خانه ها ویرانه کرده همه سیمین تنان شیرین سخن ها به زیر سنگ و گل تنهای تنها به خاک افتاده گیسو داده بر باد چه شد آن نازها ای داد و بیداد بیا بنگر که ناز آلوده ای نیست به غیر از استخوان سوده ای نیست کجا رفتند آن افسانه سازان چه شد آهنگ مهر دلنوازان کجا رفتند مرغان چمن ها چه شد آن بزم ها آن انجمنها خموشی را نگر آوازها کو کجا شد نغمه ها آن ساز ها کو. چه جای نغمه در یاران نفس نیست ز خاموشی تو گویی هیچ کس نیست دل شاد و لبخند کجا رفت هنرهای هنرمندان کجا رفت چه شد غوغا گری های شبانه قناری ها خموشند از ترانه نه آوایی نه فریادی نه سازیست به پیش پبیشان راه درازیست صدای سازشان آوای مرگ ست نثار خاکشان خشکیده برگشت هم اینانی که در خلوت خزیدند عجب بزمی هنرمندانه چیدند چو می خواندم خطوط سنگ ها را در آنجا یافتم صبا را صبا آن نغمه ساز آتشین دست که دلها را به تار ساز می بست صبا در نغمه ها فرمانروا بود دو زلف زهره در چنگ صبا بود یه ساز خود هزاران رنگ می داد که هر سیمش هزاران زنگ می داد به خود گفتم که آن تابنده در کو به چنگش نغمه زنگ شتر کو مرا بر گور غمگینی گذر بود که روی سنگ آن نام قمر بود قمر آن عندلیب نغمه پرداز زنی هنگامه گر هنگام آواز اگر در بوستان لب باز می کرد میان بلبلان اعجاز می کرد ولی اکنون قمر افسرده جانست در این ویرانه خاکش در دهانست قمر روزی که در کشور قمر بود کجا او را از این منزل خبر بود نه آوایی نه بانگی نه سروری دو مشت استخوان در خاک گوری در این وادی که اقلیمی مخوف است قمر تا روز محشر خسوف است به زیر سنگ دیگر داریوش است که مست افتاده گل خموش است ز خاطر رفته عشق و یادگارش همان روزی که بودی زهره یارش کنار خویشتن رعنا ندارد که درگل عاشقی معنا ندارد در این تنها نشینی یار او کو در انگشتان محجوبی نوا نیست ز انگشتش به جز خاکی به جا نیست طربسازی که خود سازش شکسته بر آن گرد فراموشی نشسته ولی گویی که از او می شنودم من از روز ازل دیوانه بودم سماعی را سماعی نیست دیگر چراغش را شعاعی نیست دیگر به گوش ما نوا از گور او نیست طنین نغمه ی سنتور او نیست به جای ضرب تهرانی ز باران صدای ضرب خیزد در بهاران ز رگباری که بر این سنگ ریزد به هر ضربت صدای ضرب خیزد به یکسو صبحی افسانه گو بود که سنگ کهنه ای بر گور او بود صدا زد بندی این خانه ماییم چه شد افسانه ها افسانه ماییم تو هم از این حکایت قصه سر کن رفیقان را بز این منزل خبر کن میان صفه ها گور هارست فرامشخانه ای درلاله زار است نوای مرغوایش با دل تنگ بر آمد از دل خاک و دل سنگ که ما رفتیم و بس جانانه رفتیم خمار آلوده از میخانه رفتیم تو ای مرغ سحر ها ناله سر کن به بانگی داغ ما را تازه تر کن اگر اکنون ملک افتاده در بند بخوان بر یاد او شعر دماوند منم پاییزی و نامم بهار است دلم بر رحمت پروردگار است رشد یاسمی استاد دیرین به تلخی شسته دست از جان شیرین فتاده بی زبان در گور تنگش درخشد قطعه شعری روی سنگش نسیم آسا از این صحرا گذشتیم سبکرفتار و بی پروا گذشتیم به چشم ما کنون هر زشت زیباست چو. از هر زشت و هر زیبا گذشتیم گریزان از بر سودابه دهر سیاوش وار از آذرها گذشتیم کنون در کوی ناپیدا خرامیم چو از این صورت پیدا گذشتیم رشید از ما مجو نام و نشانی که از سرمنزل عنقا گذشتیم ز سویی تربت مسرور دیدم توانا شاعری در گور دیدم سخن سنج و سخندان و سخنیار ولی چون نقطه ای در خط پرگتار یه پیری خاطری بس شادمان داشت ب روز تلخ شکر در دهان داشت بخوانم قطعه یی زان پیر استاد که با طبع جوان داد سخن داد یکی گفتا ز دوران ناامیدم که می رویدبه سر موی سپیدم من از موی سپید اندیشه دارم که بر پای جوانی تیشه دارم بگفتم این خیالی ناپسندست جوانی آهویی سر در کمندست کمندش چیست ؟ شوق و شادمانی چو گم شد زود گم گردد جوانی جوانی دوره یی از زندگی نیست گه چون بگذشت نوبت گویدت ایست جوانی در درون دل نهفته جوانی در نشاط و شور خفته چو بینی دیر خواه و زود سیری جهانت می کند آگه که پیری در آنجا چون رهی را خفته دیدم دلم را از غمش آشفته دیدم به یاد آمد مرا روز جدایی که رفت از شمع چشمش روشنایی دگر در نای او شور غزل نیست کنون در شاعری ضرب المثل نیست به خود گفتم چرا از این غزلسرا میان خفتگان برناید آواز برآمد ناله یی از پرده خاک شنیدم از رهی این شعر غمناک الا ای رهگذر کز راه یاری قدم بر تربت ما می گذاری در اینجا شاعری غمناک خفته است رهی در سینه این خاک نهفته است به شبها شمع بزم افروز بودیم که از روشندلی چ.ن روز بودیم کنون شمع مزاری نیست ما را سراغی کن ز جان دردناکی برافکن پرتوی بر تیره خاکی بنه مرهم ز اشکی داغ ما را بزن آبی بر این آتش خدا را ز سوز سینه با ما همرهی کن چو بینی عاشقی یاد رهی کن به نزدیک رهی خاک فروغ است تو گویی آن همه شهرت دروغ است پس از عصیان و اسیر افتاده بر خاک مغاکی تنگ با دیوار نمناک تولد دیگر و مرگش دگر بود ولی از این تولد بی خبر بود که میلادی دگر باشد پس از مرگ روان ها را سفر باشد پس از مرگ تماشا کن که ایرج لا ل لال است خکوش از آن خروش و قیل و قال است شکسته دست یزدان خامه اش را ز دلها برده عارفنامه اش را کجا رفت آن سخنهای بد آموز ؟ کجا شد چامه های خانمان سوز همان روزی که صاف و ساده بودم دم کریاس در ایستاده بودم کنون ایرج بگو آن ماحضر کو نشان از آن زن و کریاس در کو ؟ دریغ از ایرج و طبع خداداد که در راه پریشان گویی افتاد بدا بر ما که تن در گل بماند به دیوان گفته باطل بماند خوشا هجرت از اینجا با دل پاک که همچون گل نهندت در دل خاک خوشا آن کس که چ.ن زین ره گذر کرد به اقلیم نیکوکاران سفر کرد خوشا ! با عشق حق در خاک رفتن بدا! پاک آمدن نا پاک رفتن ,مهدی سهیلی,بزم خاموش,اولین غم و آخرین نگاه ای اهل هنر چشم و چراغ دل مایید این گونه خموشانه در اندوه چرایید ای نغمه گران بر لبتان شور غزل کو چون بلبل سرمست به هر گل بسرایید در بزم طرب گاه سه گاهی بنوازید خود جامه داران از چه پی شور و نوایید بر رشته ی هر تار دو صد نغمه بریزید اندوه مجویید و به شادی بگرایید گلبانگ طرب از رگ هر چنگ برآرید غمهای کهن ر ز دل ما بزدایید سازی غزلی ولوله یی بانگ نشاطی آنگونه خموشید که گویی به عزایید یک قول هماهنگ ز صد ساز بر آرید تا جامعه داند که هنرمند شنایید ای چامه سرایان به درودی به سرودی بر قصر دلاویز غزل در بگشایید ای توده نقاش دل افسرده مباشید این گونه بهدندان سرانگشت مخایید بر کاغذ بی رنگ دو صد رنگ بپاشید بر پیکر بیمار هنر جان بفزایید ای یار هنر پیشه بگو نقش شما چیست از پرده ی غم بر زبر صحنه برآیید چون روز تماشاست ز بازی مگریزید از پرده برآیید که خود را بنمایید حیف است هنر در کف هر بی هنر افتد دردانه گهر از دهن سک بربایید ای پاکدلان رنج هنرمند مخواهید بر جای هنر بی هنران را مستایید در بزم خدایان غزل ععود بسوزید بر فرق عروسان هنر قند بسایید ای بار بدان چنگ نشاط آورتان کو ای خلیل هنرمند ز خلوت بدرآیید چون زهره برآیید و به ما نور بتابید ای اهل هنر چم و چراغ دل مایید ,مهدی سهیلی,به درودی به سرودی,اولین غم و آخرین نگاه به گلبرگ هر باغ دیدم تو بودی در آواز مرغان شنیدم تو بودی به هر سو که رفتم نشان از تو دیدم شگفتا به هر جا رسیدم تو بودی چو در جمع ماندم تو با من نشستی به کنجی چو خلوت گزیدم تو بودی کتابی که خواندم به نام تو خواندم به هر سطر سطرش چو دیدم تو بودی به خاک مذلت به شوق تو ماندم چو بر بام عزت پریدم تو بودی نسیمی شدم پر کشیدم به صحرا به هر لاله و گل وزیدم تو بودی به هر باغ رفتم به یاد تو رفتم به هر برگ نسرین که چیدم تو بودی چو آهوی بی مادری در بیابان به دنبال مادر دویدم تو بودی مرا روزها خستگی بود در تن به شبها اگر آرمیدم تو بودی چراغ شبان سیاهم تو هستی شعاع طلوع سپیدم تو بودی چه شبها که نقاش روی تو بودم به خاطر چو نقشی کشیدم تو بودی به غیر از تو بر کس امیدی ندارم پناهم تو هستی امیدم تو بودی ,مهدی سهیلی,به هر برگ نسرین که چیدم تو بودی,اولین غم و آخرین نگاه به برگهای خزانیده در گذار نسیم نگاه کن ای دوست که روزگاری چند به شاخه های درختان سرو قامت شهر چو دختران ل آسوده مست و دست افشان به ساز دلکش باد بهار رقصیدند و از هجوم بلای خزان نترسید نگاه کن ای دوست به استواری اندام سبز خویش مناز ببین به برگ خزاندیده در دهان نسیم که سبز بود و کنون زرد و خشک و بی جانست چو استخوان ظریف به زیر پای تو در کوچه و خیابان به گوش رهگذران چو کودکیست که در ناله است و گریانست تو نیز چون برگی تنت ز حمله ی پاییز زرد خواهد شد به هر کجا که روی با تو پهلوان اجل به روز حادثه ها در نبرد خواهد شد ز بیم دیدن او گلوت خانه ی فریاد و درد خواهد شد میان پنجه ی مرگ تنت چو موسم پاییز سرد خواهد شد به خاک خواهی رفت تن نزار تو و استخوان جمجمه ات درون دخمه پوسیده گرد خواهد شد به هوش باش ای دوست نهیب پاییزست بهار را دریاب نا سزا و سزا هزار شکر که بر هر زبان ترانه ی ماست به ساز اهل هنر شعر عاشقانه ی ماست شبی که خوشست خدایا با بامداد مبر که گیسوان پریشان او به شاه ی ماست مجو به میکده ها مستی خمار شکن میی که روح دهد در شرابخانه ی ماست اگر به در گه حق دست التجا ببریم سر هزار شهنشه بر آستانه ی ماست به هر قفس که پری را شکسته می بینی نظاره کن که نشانی ز آشیانه ی ماست سری به شانه ی خوبان نهم به گاه وداع که دل به کام رسد گریه م بهانه ی ماست مجال بی هنران بین به بارگاه هنر دریغ و درد که این هم غم و زمانه ی ماست خبر کنید رفیقان کاروانی را که مرگ منزلی از راه بی کرانه ی ماست خط جبین مرا چشم روزگار چو دید به طعنه گفت که این جای تازیانه ماست اگر به شعر بگردد زبان دشمن و دوست به نا سزا و سزا لا جرم فسانه ی ماست به شور نغمه برآور ز تار گیسوی جنگ که ورد مجلستان شعر عاشقانه ماست ,مهدی سهیلی,بهار را دریاب,اولین غم و آخرین نگاه در این خلوت پری رویی نیامد صدای پای آهویی نیامد بهار رفته باز آمد دوباره به بام پرستویی نیامد ,مهدی سهیلی,بهار رفته,اولین غم و آخرین نگاه گفتم به دام اسیرم گفتا که دانه با من گفتم که آشیان کوگفت آشیانه با من گفتم که بی بهرام شوق ترانه ام نیست گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من گفتم بهانه یی نیست تا پر زنم به سویت گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من گفتم به فصل پیری در من گلی نرید گفتا که من جوانم فکر جوانه با من گفتم که خانمانم در کار عاشقی رفت گفتا به کار خودباش تدبیر خانه با من گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من گفتم دلم چو مرغیست کز آشیانه دورست دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من ,مهدی سهیلی,بهانه با من,اولین غم و آخرین نگاه غم آبادی به نام زندگانی ساختم بی تو ز بیم شام تنهایی به غم پرداختی بی تو به زیر ران ما اسب جوانی بود و شادی ها رمیدی از من و تنهای تنها تاختم بی تو عزیزت خواستم تا یوسف کنعان من باشی ز جان بگذشتم و خود را به چاه انداختم بی تو پس از آن دوستی ها عاشقی ها آِنایی ها برای خود در این غمخانه زندان ساختم بی تو چنان در خویش می گریم که مژگان هم نمی داند به لبهایت قسم لبخند را نشناختم بی تو میان پاکبازان سرابرازم زانکه این هستی قماری بود و یکسر هستی ام را بختم بی تو ,مهدی سهیلی,بی تو,اولین غم و آخرین نگاه بانویی گفت که من عصبم ک.فته است زانکه هر شب از بمب در و دیوار و زمین در نظرم می لرزد ماه از جور زمین می گرید زهره بالای سرم می لرزد ه کنم ؟ بر اثر وحشت بمب کودکم می ترسد دخترم می لرزد ناگهان در دل شب مادر از ترس مرا می خواند پدرم می نالد دخترم می گرید مادرم می لرزد در کنار پدر و مادر مت خواهرم با لب لرزان به سخن می آید لیک در وقت سخن چون نهالی که بلرزدد از باد خواهرم می لرزد در همان لحظه تلخ پسر کوچک من خواب زده همه وحشت همه بیم در برم می لرزد ناگهان شیشه صدا می کند از نعره بمب وندر آن دهشت شب همچنان بره ترسنده ز گرگ پسرم می لرزد گفتم ای خواهر وحشت زده ام من به جز سکه ای اشک چه توانم که به پایت بریزم به نگاهم بنگر که ز درد تو و هر بیمزده اشک در چشم ترم می لرزد ,مهدی سهیلی,بیم زدگان,اولین غم و آخرین نگاه كس ز آتش صدام دل شاد ندارد كودك هم از او خاطر آزاد ندارد ن خغد بد آواز بس بمب فروریخت ویرانه ی ما نقطه ی آباد ندارد قلاده بیاور كه همه خطه ی ایران یك لحظه امان از سگ بغداد ندارد آماده ی كشتار بود در همه احوال صبح و شب و شهریور و مرداد ندارد از رحم مگو در اندیشه ی او نیست پروای كسان دشنه ی جلاد ندارد در حیله به شاگردی بیكگانه غلام است در حمله گرازیست كه استاد ندارد در شعله ی هر لحظه ی او كودك خاموش مرغیست كه می سوزد و فریاد ندارد گفتم كه مكش كودك نو زمزمه را گفت آن مرغ كام است كه صیاد ندارد از گآتش او طفل در آغوش پدر سوخت بسیار عروس است كه داماد ندارد آن دختر گلچهره كه در باختران سوخت شیرین غریبیست كه فرهاد ندارد هر گونه ستم بود بر این خلق روا داشت زین بیش كسی قدرت بیداد ندارد چنگیز كجا ؟ قیصر و فرعو و نرون كیست ؟ در او دل سنگیست كه شداد ندارد در عرصه ی بیداد بسی پیر و جوان كشت تاریخ چنین حادثه دریا ندارد هر لحظه بر آنست كه هر قدر توان كشت در مذهبش این فاجعه تعداد ندارد تاریخ گواهست درگنبد گیتی كاخی كه ز خون برشده بنیاد ندارد ,مهدی سهیلی,تاریخ گواه است,اولین غم و آخرین نگاه با لب خندان ز دنیا می روم با امید دوست تنها می روم دیگر از شهر شما دل کندهام چون نسیمی سوی صحرا می روم ذره ام لیکن به خورشیدی رسم قطره ام اما به دریا می روم دوستان در مردن من زندگیست چون به دیدار مسیحا می روم برگشایم نغمه زن تا باغ دوست لحظه یی بنگر چه زیبا می روم چونکه فرمان در رسد تا کوه طور با ید بیضا چو موسی می روم دیده ام در خواب خوش فردوس را از پی تعبیر رویا می روم تانپنداری اسیری خاکی ام چون ملک تا آسمان ها می روم ,مهدی سهیلی,تعبیر رویا,اولین غم و آخرین نگاه بهار و باغ و گلگشت چمنن ها کنار دلبران شیرین سخن ها اگر قسمت شد از خلوت درآیم و گرنه ما و دل تنهای تنها ,مهدی سهیلی,تنهای تنها,اولین غم و آخرین نگاه شب شد و صبح آمد و با گریه بیدارم هنوز شمعم و از آتش پنهان در آزارم هنوز دختر شب از کنارم می چمد در باغ خواب چون سحر خیزد مرابیند که بیدارم هنوز روزگاری نازک اندامی ز من بر تافت روی می رود عمری که در زلفش گرفتارم هنوز گر چه جان را در بهای عاشقی بفروختم ناز طنازان عالم را خریدارم هنوز بگر از سردی مبین در موی چون خاکسترم بوسه های گرم و آتشگون به لب دارم هنوز تا مگر شب ها مهی از غرفه یی سر برکند با دلی ثابت به گرد شهر سیارم هنوز گر چه بار زلف صد معشوقه بر دوش منست از متاع منت دنیا سبکبارم هنوز هر نسیمی گل به دامن می برد از باغ صبح شور بختی بین که من در پشت دیوارم هنوز روزگاری لاله رویی بوسه زد بر دفترم بوی جان می آید از گلهای اشعارم هنوز ,مهدی سهیلی,ثابت و سیار,اولین غم و آخرین نگاه چه بهاریست خدایا گل صد رنگ نیست بلبلان رت هوس نغمه و آهنگ که نیست در دل سبزه به هر باغ و چمن چون نگری آتش جنگ بود سرخی نارنگ که نیست روز و شب زمزمه پرداز غم خویشتنیم بهر ما خسته دلان زمزمه ی چنگ که نیست بر لب ما نبود جز نفس سرد سکوت در شب ما غزل مرغ شباهنگ که نیست چشم پر اشک مرا چون نگری طعنه مزن گریه در خلوت تنهایی خود ننگ که نیست ما عقابان فلک سیر جهان پیماییم عرصه ی بال و پر ما قفس تنگ که نیست تو زمن خسته و من از تو بسی خسته ترم سر خود گیر و برو ما و تو را جنگ که نیست من غزلخوان بهارم تو بد آوازخزان قول ما و تو که در این نغمه هماهنگ که نیست عشقبازیست نه بازی که مرا مات کنی نازنینا دل من صفحه ی شترنج که نیست چشم گریان تو آتش افکند بر دل من تاب این غصه ندارم دلم از سنگ که نیست گل گلزار غزل جامه ی صد رنگ منست چو منی را هوس جامه ی صد رنگ که نیست ,مهدی سهیلی,جامه ی صد رنگ,اولین غم و آخرین نگاه تو گریانی بیا با هم بگرییم به زندانی بیا با هم بگرییم تو هم مانند من از جمع یاران پریشانی بیا با هم بگرییم ,مهدی سهیلی,جمع و پریشانی,اولین غم و آخرین نگاه من عاشق دلی دلی دیوانه دارم به هر زلف پریشان خانه دارم ز گل ها دل بریدن کار من نیت چه سازم ؟ حالت پروانه دارم ,مهدی سهیلی,حالت پروانه,اولین غم و آخرین نگاه خاطر ما را قراری نیست نیست عمر ما را اعتباری نیست نیست رنگ گل گوید بهاران تازه باد جنگ می گوید بهاری نیست نیست رزم گوید اسب ها را زین کنید رخش می گوید سواری نیست نیست کو بهاران نغمه ی مرغان چه شد ؟ بلبلی بر شاخساری نیست نیست بی بهار را نگر در زیر ابر یک پرستو را گذاری نیست نیست می چکد از ابرها باران تیر آسنام ژاله باری نیست نیست در نگاه فتنه بینان از تگرگ سهم گل جز سنگساری نیست نیست در شب ما جز خطوط آتشین بر فلک نقش و نگاری نیست نیست لاله رویان را بگو با داغتان لاله هست و لاله زاری نیست نیست گرد مردم جز دعای نیمشب قلعه یی حرزی حصاری نسیت نیست جوجه ها را زیر بال مادران از شغالان زینهاری نیست نیست هر کجا در چشم مردم بنگری جز نگاه سوگواری نیست نیست جبر از ما اختیار از دیگران جبر ما را اختیاری نیست نیست پاسخ دندان شکن رخسار تست آنکه را گوید بهاری نیست نیست ,مهدی سهیلی,خطوط آتشین,اولین غم و آخرین نگاه صد شکر سهیل آمد و صد حیف سها رفت گنجینه ی مهر آمد و گنجور وفا رفت در ظلمت شب دیده ی من سوی سها بود چون تیر شهابی ز شب نور سها رفت آینه به صد چشم نظر بر رخ او داشت با رفتن او روشنی از آینه ها رفت این خانه که از نغمه او باغ غزل بود بر ما قفسی شد چو او از آن نغمه سرا رفت بی خاتم او دیو جدایی ز در آمد افسوس کزین ملک سلیمان به سبا رفت در آتش پنهانم و صبری که مرا بود در هجرت او دود شد و سوی هوا رفت آن زمزمه پرداز سحر های مناجات از صد ره نگشوده به نیروی خدا رفت خورشیدمحبت که به من گرمی جان داد در چشم سها بود که از خانه ی ما رفت یک عمر دویدیم و به س امان نرسیدیم من دانم و شب ها که چه ها بر سر ما رفت تا بر دلشان گرد ملالی ننشیند روز و شب عمرم همه در کار دعا رفت بس تنگدلانیم و کسی نیست بداند بر ما ز غم دوری یاران چه بلا رفت تدبیر اسیرست به سرپنجه ی تقدیر این نقش قدر بود که بر کلک قضا رفت ,مهدی سهیلی,خورشید محبت,اولین غم و آخرین نگاه دوش در خلوت به یادت عالمی غم داشتم بی تو تا برق سپیده ام ماتم داشتم نغمه ی جانسوز من در گوش شب ره می گشود ناله ی پی د پی و آه دمادم داشتم از سر مژگان من هر لحظه اشکی می چکید ای بسا گوهر که در دامان فراهم داشتم غصه بود و اشک بود و آه بود و ناله بود تا کنم جان را به قربانت تو را کم داشتم ,مهدی سهیلی,در خلوت,اولین غم و آخرین نگاه در لحظه های آخر دیدار بنشین ای تا همیشه زنده در پندار بنشین بنیشن که از چشمت سلامت یابم امشب ای جان من از رفتنت بیمار بنشین خوش می روی اما درنگی کن به رفتن ما را به دست گریه ها مسپار بنشین ای چهره ات خرم ز گلزار جوانی ما را به پیری در خزان مگذار بنشین از پا نشستم تا تو بخیزی به صد کام خواهی که برخیزم ز جان یک بار بنشین من بی تو هرگز خواب را باور ندارم ای جاودان در دیده ی بیدار بنشین لطف خدا را دیده ام در شاخ و برگت روزی درختی می شوی پر بار بنشین تا گل بر آید خار در چشمم نشیند من باغبانم ای گل بی خار بنشین از سینه ی من لحظه یی ای درد برخیز در پیش رویم ساعتی ای یار بنشین من تاب بار درد دوری را ندارم از شانه ام این بار را بردار بنشین تا داد دل از دیده ی گریان ستانم در لحظه های آخر دیدار بنشین ,مهدی سهیلی,در لحظه های آخر دیدار بنشین,اولین غم و آخرین نگاه من به هر پرده ی گل نقش خدا می نگرم آشکارست که او را همه جا می نگرم آفرینش همه جا جلوه گه شاهد ماست عکس آن ماه در این آینه ها می نگرم بلبل از باغ کند نغمه ی توحید بلند شاخه ها را همه چون دست دعا می نگرم زهره و شمس و قمر آینه گردان تو اند من در این آینه ها روی تو رامی نگرم قصر صد رنگ فلک چشم مرا حیران کرد که به هر پرده ی آن نقش خدا می نگرم شوق پرواز به گلزار تو دارم که مدام حسرت آلوده به مرغان هوا می نگرم دست تدبیر بر آرم به تمنای وصال لیک پیوسته به تقدیر فضا می نگرم ای نکویان که گلزار خدا آمده اید باغبان را به گل روی شما می نگرم اشک در آبی چشمت چو بینم گویی که به دریاچه ی فیروزه نما می نگرم ابر غم گر بدلم خیمه زند بهر نشاظ تا دل شب به سهیل و به سها می نگرم ,مهدی سهیلی,دریاچه ی فیروزه نما,اولین غم و آخرین نگاه به نیمشب ز غریو کریه بمباران لم چگونه نلرزد ؟ که شهر می لرزد در آن سیاهی شب همره ستاره ی اشک خیال را به در و دشت می دهم پرواز روم به غمکده ها به دوردست غریب به کوچه کوچه ی غربت گرفته ی اهواز به خانه خانه ی در هم شکسته دزفول به کوی و برزن محنت رسیده ی شیراز به شهر اندیمشک به خطه ی بوشهر به تلده ی کاشان به هر خرابه ی دلتنگ و هر فرود و فراز صدای ناله بلندست از زنان غریب غریو ضجه برآید ز کودکان یتیم جوان و مرد و زن و کودکان خواب زده میان شعله خمپاره ها به سوز و گداز فراز تله خاکی فتاده نوزادی به خواب مرگ به سوادی شیر مادر خویش دو چشم خویش فروبسته و دهانش باز به کوچه یی دیگر دو دست مرگ فشردست بی نوایان را یکی به حالت اشک یکی به حال نماز درون کلبه ی تنگ زنی ز داغ پسر ناله می زند جانسوز یکی به مرگ پسر ضجه می کند آغاز بسا سرست که از تن جدا افتاده به خاک بسا عروس که در خواب مرگ خفته به ناز بسا ترانه که دیگر نمی رسد در گوش بسا پرنده که دیگر نمیکند آواز ولی در این غوغا هنوز در شب کشتار خون گرفته ی ما به شوق کشتن خلق ز سوی دشمن دیوانه بس هواپیما فراز کشور ویرانه میکند پرواز ,مهدی سهیلی,دشمن دیوانه,اولین غم و آخرین نگاه به دوش من بفشان وقت بوسه زلف رها را به شرط آنکه نبینم در آ نسیم صبا را چه جای حیرت من ؟ ای ستاره چون ز درآیی درخشش تو کند خیره چشم آینه هارا به بوسه لب بگشا بیم طعن خلق ندارم چه گونه بست توانم زبان یاوه سرا را ؟ دلم به شوق تو پر زد که وقت بوسه ی شیرین شنیدم از نفس دلکش تو عطر وفا را به راه عشق کشاندی مرا ز ناز نگاهی بدین کرشمه سپردی به گریه دیده ی ما را تو آفتاب منی چهره برمتاب ز عاشق که یک شعاع تو روشن کند دو چشم سها را چرا به معجزه نقاش دهر نسپارم کهدل به پرده ی چشم تو یافت نقش خدا را ز رشک آنکه تو را چشم آفتاب بیند گرفته ام به دو دست خیال روزنه ها را مرو مرو که دگر تاب رفتن ندارم بمان و بر سر دوشم فشان دو زلف رها را ,مهدی سهیلی,دو زلف رها,اولین غم و آخرین نگاه فغانا شمع من از جمع ما رفت ز خود بیگانه ام چون آشنا رفت دو نجم خوشدلی یکجا نتابند دریغا تا سهیل آمد سهارفت ,مهدی سهیلی,دو نجم خوشدلی,اولین غم و آخرین نگاه شبی به خلوت من از پی نظاره بیا به چشمهای درخشان تر از ستاره بیا اگر چو ماه به وقت سحر برون رفتی به شب که تیره شود آسمان دوباره بیا دو گوش خویش به پروین و زهره آذین کن به خلوت شب من با دو گوشواره بیا به پیش جمع کلامی مخواه از لب من به چشم من نظری کن به یک اشاره بیا اگر که گریه ی ما را ندیده یی هرگز شبی به خلوت من از پی نظاره بیا ,مهدی سهیلی,دوباره بیا,اولین غم و آخرین نگاه دوباره شب شد و در شام من ستاره نیامد بهار آمد و آن نوگل بهاره نیامد به وقت رفتن خود وعده ی دوباره به من داد به انتظار نشستم ولی دوباره نیامد به ناز گفت چو گل بشکفد به وسی تو آیم پس از شکفتن گلهای بی شماره نیامد بر آن شدم که به خلوت عقیق بوسه خود را زنم به لاله ی گوشش چو گوشواره نیامد تبی به جان من افتاد و سوختم ز شرارش شنید آه مرا وز پی نظاره نیامد هزار اختر روشن چراغ سقف فلک شد ولی به خانه ی خاموشم آن ستاره نیامد ,مهدی سهیلی,دوباره نیامد,اولین غم و آخرین نگاه من بی می و بی مطرب هر شب طربی دارم ای ماه تو میدانی با او چه شبی دارم در خلوت خاموشم از یک نگه گرمش آتش به تنم ریزد گویی که تبی دارم هنگام همآغوشی من هستم و مدهوشی و ز حالت چشمانش حال عجبی دارم با آنکه غم آبادم از دولت غم شادم در عالم تنهایی هر شب طربی دارم ,مهدی سهیلی,دولت غم,اولین غم و آخرین نگاه سر گشتگان وادی پندار را بگوی آن روز می رسد کز خاوران ستاره ای احمد شود بلند وز هر کرانه بانگ محمد شود بلند در پرتو ستاره ی سرخ محمدی از آبهای گرم تا خطه های سرد از بیشه های سبز تا سرزمین سرخ و سپید و سیاه و زرد از ماورا گنگ تا خطه ی فرنگ از شهر بند نام تا دوردست ننگ در قعر دره ها بر بام کوهها آوای پر صلابت توحید پر شود آنگونه پر نهیب وانگونه پر شکوه کز هیبتش قوایم عالم خبر شود ای شب گرفتگان این شام صبح گردد و این شب سحر شود آن روز بنگری در بزمگاه خاک جام شراب در کف کاووس و جم نماند بالای کس به محضر فرعون خم نماند گنجور زر مدار چنین محتترم نماند بیند دو چشم تو کز تند باد حادثه و خشم مومنان بر خاک ما نشانه ز کاخ ستم نماند در آن طلوع نور تندیس های کفر اندام های شرک در زیر دست و پایت این وعده ی خداست دیگر آن زمان در خطه ی عرب اسلام تابناک در چنگ اقتدار خدایان نفت نیست دیگر تبار فکری سفیان و بو لهب بر پهندشت خاک عراق و جاز و شام سرور نمی شود دیگر به دست سود پرستان فتنه جوی خاک عزیز مکه مسخر نمی شود در نهبط پیام خداوند ذوالجلال هر غول شرک تالی قیصر نمی شود دیگر در آن زمان قرآن غریب نیست اسلام سربلند بازیچه ی منافق مردم فریب نیست در یک طلوع صبح خفاش های تیره دل و کور چشم شب از بیم انتقام به هر غار می خزند آن رذوز می رسد که صلای محمد ی از هر گلوی پاک پر جوش و تابناک بالا رود ز خاک این وعده ی خداست این مژده ی نجات غلاماان و برده هاست در آن طلوع سرخ تیغ برهنگان بر فرق پادشاست جان ستمکشان از رنج ها رهاست ای همرهان بشارت قرآن دروغ نیست این وعده ی خداست دل هم بر آن گواست ای شب گرفتگان خود مژده از منست دیدار با شماست ,مهدی سهیلی,دیدار با شماست,اولین غم و آخرین نگاه چرا در شگفتی ز دیدار خود تو ای رهنورد مه و سال ها تو ای من تو ای خسته از عمر خویش تو ای دیده ادبار و اقبال ها بگو با من ای خیره در آینه کجایی ؟ چه ها می کنی ؟ چیستی ؟ تو را دیده بودم در آینه ها جوان بودی اکنون جوان نیستی تو را موی مواج و شبرنگ بود ولی اینک آن موی شبرنگ نیست بسی تار گیسو به چنگ تو بود کنونت به جز رعشه در چنگ نیست کجا شد نگاه شکار افکنت بس آهو به هر لحظه رام تو بود به هر گردش چشم در دشت عشق فریبا غزالی به دام تو بود بسا با نگاه شب افروز خویش چراغی به هر دل بر افروختی به شمع غوغای پروانه بود کنون خود چو پروانه ها سوختی بگو آن لب خنده آرا کجاست که از حالتش خنده جان می گرفت ؟ به میخانه ی چشم مست تو بود نگاهی که دل را نشان می گرفت خموشی گزیدی به کنج قفس چمن از تو روزی پر آواز بود عقابا زمانی بر اوج سپهر دو بال تو معنای پرواز بود بگو با من ای پهلوان دلیر توانایی آن چنانی چه شد ؟ شگفتا که پیری به خاکت فکند بر و بازوان کو جوانی چه شد ؟ تو را گردنی بود افراته بگو قامت استوارت کجاست رخ ارغوانی ز باغ تو رفت چه پژمرده ماندی بهرت کجاست ؟ حریفا نگاه تو در آینه به دیدار من بی زبان مانده است بسی راه پیمودی و موی تو غباریست کز کاروان مانده است ز من در گذر کاین ملامت بس است امید آن که در دهر دیرایستی نفس تا بر آید غنیمت شمار که لختی اگر بگذرذد نیستی ,مهدی سهیلی,دیداری در آینه,اولین غم و آخرین نگاه رفتم ز پی ات درهمه دنیا تو نبودی از شهر گرفتم ره صحرا تو نبودی دنبال تو گشتم چه بسا باغ جهان را گل بود ولی در بر گل ها تو نبودی یک شب همه شب دیده ی من سوی فلک بود من بودم و مه بود و ثریا تو نبودی با عشق تو پروانه شم بر سر گل ها ماهی شدم و در دل دریا تو نبودی در شهر خیالم چه بسا گشتم و گشتم خوبان همه بودند در آنجا تو نبودی یک شب اگرم بود سری بر سر بالین در آینه ی روشن رویا تو نبودی چون دور جوانیت گذشت آمدی از در ای وای تو بودی برم اما تو نبودی ,مهدی سهیلی,دیر آمدی,اولین غم و آخرین نگاه رامسر عجب زیباست در شبان مهتابی بیشه چون زمرد سبز رنگ آسمان آبی در بهار مهتابی یاس از آسمان ریزد آدمی کجا یابد نقره یی بدین نابی تا دیار اندیشه می برد خیالم را سایه ی هزاران سرودر شبان مهتابی رسته از دل جنگل غنچه زرد و لیمویی خفته در بر سبزه لاله سرخ و عنابی شهر نقره اش خوانم رانکه دیده ام شبها باغ و جلگه مهتابی دشت و بسیشه سیمابی وه که می چکد از ابر دانه دانه مروارید نه می کشد بر موج دسته دسته مرغابی روی ماسه ها ساحل از صدف گهر ریز است دختر و پسر آنجا در پی گهر یابی بر بنفشه پروانه می چمد به خوشحالی ژاله از لب غنچه می چکد ز شادابی بید عشوه گر بنگر گیسوان رها کرده با نسیم می رقصد در کمال بی تابی بسکه عطر لیمو ها می وزد به بستر ها کار عاشقان هر ب می کشد به بی خوابی من در این چمن خواهم همزبان دلخواهی با نگاه جادویی با لبان سرخابی ,مهدی سهیلی,رامسر,اولین غم و آخرین نگاه بوی تو را نسیم سحر می دهد به من یک نامه از تو حال دگر می دهد به من هر شب در آرزوی تو پرواز می کنم پر وانه ی خیال تو پر میدهد به من پیرم به چهره لیک جوانم ز شوق و شور خوش عشرتا که عشق پسر می دهد به من ما را ز راه دور به آغوش خوانده یی خود مژده ی تو شوق سفر می هد به من ای نازنین غمزده هرگز به یاد ما گریان مشو که باد خبر می دهد به من سامان گرذفت شعر پدر در هوای تو عشق پسر نشاط ظفر می دهد به من هر وازه را به عشق تو در رقص آورم جانا غم تو روح هنر می دهد به من در باغ جان نهال خیال تو کاشتم اکنون به شکل اشک ثمر می دهد به من گفتی دعا کنم به تو در حال جذبه ها این حال را دعای سحر می دهد به من با یک نظر ز لطف خدا شعر من شکفت وین مژده بین که اهل نظر می دهد به من ,مهدی سهیلی,روح هنر,اولین غم و آخرین نگاه سال آغاز شد و خوشدلی آغاز نشد حلقه بر در شادی زدم و باز نشد قفسم در وطنم بود و دلم پیش پسر خواستم تا به کف آرم پر پرواز نشد نه عجیب گر که به زندان وطن خاموشم در قفس مرغ دلم زمزمه پرداز نشد سالها دیده ام از ماتم دزفول گریست نفسی شاد دلم از غم اهعواز نشد دجله گر خود همه از خون شهیدان سرخ است محرم دجله خلیج است غماز نشد ای بسا کودک خندان که چو گل ریخت به خاک وی بسا مرغ خوش آوا که در آواز نشد آتش آه چه کس این همه طوفان انگیخت ؟ بر در هر که شدم آگه از این راز نشد در پی معجزه بودم که بلا بنشیند ای بسا فتانه که برپا شد و اعجاز نشد مرثیت خوانی من زاده ی غم های منست طبع افسرده چه سازد که غزلساز نشد روز نوروز غم کهنه به پایان نرسید سال آغاز شد و خوشدلی آغاز شد ,مهدی سهیلی,روز نو غم کهنه,اولین غم و آخرین نگاه می گفت دختری که منم مرغ بی نوا وز بخت بد به کنج قفس پر نداشتم تنها و نا مراد نشستم به گوشهای در عمر خویش همدم و یاور نداشتم یک لحظه آب خوش به گلویم فرو نرفت یکدم به کام دل قدمی بر نداشتم غیر از دل غریب مرا محرمی نبود جز اشک چشم گو هر دیگر نداشتم بخت سیاه روز مرا همچو شام کرد یک عمر رنج بردم و باور ناشتم گفتم چه بود مایه ی این روزگار تلخ گفتا به حال گریه که مادر نداشتم ,مهدی سهیلی,روزگار تلخ,اولین غم و آخرین نگاه ترش منشین خریداری نداری چه می نازی که بازار نداری تو را بخت نگونسارست اما سر زلف نگونساری نداری ,مهدی سهیلی,زلف نگونسار,اولین غم و آخرین نگاه به حرف حرف غزل های من ترانه ی نسن به واژه واژه ی شعر جهان نشانه تست تو ای دلی که به شبها ز عشق می نالی نوای مرغ شب از بانگ عاشقانه ی تست تو رسم دلبری از عاشقان نمیدانی چرا نگاه نداری دلی که خانه ی تست ؟ به بانگ مرغ چمن گوشی آشنا دارم هزار نغمه اگر سر کند ترانه ی تست منم پرنده ی بی آشیان بی پرواز اگر به زمزمه خو کرده ام بهانه ی تست جوانی تو بنازم نگر به پیری من در این خزان که منم اول جوانه ی تست گشیده یی خط پیری به چهره ام ای عمر ببین که بر رخ من جای تازیانه ی تست تو ای پرنده ی دور از وطن به خانه بیا که چشم های به در مانده آشیانه ی تست به هر زمانه یکی در سخن یگانه شود بخوان سرود که در عهد ما زمانه ی تست ,مهدی سهیلی,زمانه ی تست,اولین غم و آخرین نگاه ای محمد جان مایی رهنمایی نازنینی دلپذیری بی نظیری دلربایی دلنشینی در رسالت مهربانی در عدالت حق ستانی در عمل کارآشنایی در سخن شوق آفرینی رهبر امت نوازی مظهر خلق عظیمی قائد مردم گرایی رحمه للعالمینی خانه ی غم را سروری کشور جان را شعوری تیره دل ها را منیری نا توان را معینی همزبان بی زانان یاور درمادگی ماه هر ظلمتسرایی یار هر هر خلوت گزینی با غریبان آشنایی با اسیران دلگشایی با فقیران همنوایی با یتیمان همنشینی رحمت ام القرایی چشمه ی فیض خدایی مهبط نور الهدایی معنی عین الیقینی ماهتاب مکه یی خورشید شبهای حرایی تابناکی جان پاکی نور ایمانی امینی دردمندان را مسیحی بت پرستان را خلیلی ای سلیمان حلقه ی عشاق را زیبا نگینی باغ عشق عطر جانی کوه حلمی نور علمی شوکت نازم که در تاریخ عالم بی قرینی هادی هر تیره جانی حامی هر ناتوانی در نبوت آن چنانی در مروت این چنینی تا بر آرد آفتابی چون تو را از ابر ظلمت دست نیرومند حق آمدن برون از آستینی پرده ی خلقت هزاران نقش زیبا دارد اما در میان نقشهای دلربا زیباترینی دانه ی توحید از تو خرمن امید از تو می بر این در مستمندی بینوایی خوشه چینی بوی مهر آید ز نامت عشق خیزد از کلامت ای محمد دلپذیری بی نظیری نازنینی ,مهدی سهیلی,زیباترینی,اولین غم و آخرین نگاه زمان کوچ سامان سالها شد پس از او هم سها از ما جدا شد ز جور روزگار خانمان سوز غمم در دل یکی بود دو تا شد ,مهدی سهیلی,سامان و سها,اولین غم و آخرین نگاه صبح بهار است وقت نشاط است بلبل خاموش نغمه برآور شور به پا کن گل بدر آمد غصه سرآمد باغ پر از غنچه شد جوانه برآمد مطرب بی دل وقت طرب شد چنگ به برگیر نغمه ز سر گیر قول و غزل را به شعر شاد برآمیز شور برانگیز روز مراد است گرم بپاخیز زخمه به تاری بزن ز ناله بپرهیز زانکه زهر گوشه مژده ی ظفر آمد عاشق غمگین فصل بهار است نرگس زیبا میان باغ خمارست باغ پر از دختران نادره کارست صبح نشاط است زیر درختان طنین خنده ی یارست کار به کام است طرفه غزالان به دشت مست نشاطند وقت شکارست دوره ی غم رفت و فرصت دگر آمد ای دل خلوت گزیده ناله میاموز شب سفری شد روز امیدست هر چه که باغ است از شکوفه سپیدست موسم غم نیست شادی عیدست مژده ی فتح است وقت نویدست لشکر شب رفت و قاصد سحرآمد ای مه طناز دشت و چمن از شکوفه رنگ به رنگ است زود به پا خیز وقت چمیدن بود نه جای درنگ است گل به درختان برای نغمه بلبل گوش به زنگ است لاله و نرگس نگر که رسته به کوه است چشمه ی جوشان ببین که در دل سنگ است سرو دلارام ناز خرامت چنگ بزن چنگ دولت عشق و امید باد به کامت شادنشین شاد سکه ی پیروزی زمانه به نامت ای همه اقبال مرغ سعادت نشسته بر لب بامت نوش بکن نوش شهد سرور و شراب فتح به جامت نغمه برآور مرغ غزلخوان آرزوست به دامت ناز بیا غاز زلف فروریز ما همه دلداده ایم یکدله برخیز ناز قیامت با لب شیرین خویش گل بپراکن قصه فروخوان جان همه عشاق نثار کلامت هر چه در اندام تست دلکش و زیباست راست بگو راست دل دهم به کدامت ؟ عشق جهانی ماه زمانی کی به چنین جلوه در جهان بشر آمد؟ ای همه شادی با همه عالم بگو که ماه بر آمد ای همه لبخند با لب شیرین بگو که غم سپری شد غصه سر آمد مرکب شور و نشاط از سفر آمد ,مهدی سهیلی,سرود زندگی,اولین غم و آخرین نگاه با عاشقان به حال وداعی سفر بخیر از دوری تو عاقبت چشم تر به خیر تنها شدیم و خلوت ما گریه خیز شب اشک شبان غربت و آه سحر به خیر اکنون که پیش چشم منی ابر گریه ام آن لحظه یی که دور شوی از نظر به خیر من سرخوشم به اشک خود و خنده های تو شوق پدر چو نیست نشاط پسر یه خیر گر صبر ما به سوی ظفر میبرد تو را در من شکیب تلخ و امید ظفر به خیر من باغبان خسته تنم ای نهال سبز بر قامت صنوبری ات برگ و بر به خیر چون می روی به نامه ی خود شد کن مرا یاد تو با با خبر نامه بر به خیر گر عمر بوذد دیدن رویت بهشت ماست ورنه بگو به گریه که یاد پدر به خیر تاب فراق از پدر پیر خود مخواه ای یادگار روز جوانی سفر به خیر ,مهدی سهیلی,سفربخیر,اولین غم و آخرین نگاه سلام بر معشوق که چهره اش قمر و چشم او ستاره ی اوست سلام بر عشق که قطره قطره ی اشک شبانه چاره ی اوست به چشم یار سلام که سوز ما ز نگاه وی و شراره ی اوست سلام من به سپهر که زینت شب ما ابر پاره پاره ی اوست به شب سلام سلام که هر ستاره ی رخشنده گوشواره ی اوست سلام بر شبنم که غنچه بستر و گلبرگ گاهواره ی اوست سلام بر فرزند که راحت دل ما دیدن دوباره ی اوست سلام بر مادر که دیده ی همگان عاشق نظاره ی اوست به کردگار سلام که خلق عالم و آدم یه یک اشاره ی اوست به حق سلام که هر جا طلوع زیباییست نشان نعمت و الطاف آشکاره ی اوست ,مهدی سهیلی,سلام,اولین غم و آخرین نگاه ای هم نفس ب من بمان امشب هوای گریه دارم این لحظه های غربت و غم را برای گریه دارم دارم غمی پنهان گداز و مردم چشمم گواه است در برق این آینه ی روشن صفای گریه دارم من بی بهرم قاصد پاییز طوفانزای تلخم من ابر باران خیز غمگینم هوای گریه دارم با یاد گلهایی که از این باغ طوفان دیده رفتند چون جویبار فصل پاییزی نوای گریه دارم دارم لبی نا آشنا با خنده های شادمانی اکا نگاهی دردمند و آشنای گریه دارم تا کی نگریم ؟ پنجه ی بیداد خاموشی مرا کشت امشب در این خلوت امید های های گریه دارم زین کلبه ی غمگین مرو تا سر به دامانت گذارم در کنج این غغربتکده ماتمسرای گریه دارم بر شانه ات سر مینهم تا با فرغ دل بگریم با این همه اندوه خود شادم که جای گریه دارم ,مهدی سهیلی,شادم که جای گریه دارم,اولین غم و آخرین نگاه خانه چون فانوس خاموشست و شمع خانه نیست باغ اگر بی گل شود انگیزه در پرواز نیست تا ز بزم گرم یاران ساقی گلچهره رفت در حریفان گریه هست و نغمه ی مستانه نیست بلبلم اما ندارم نغمه در باغ خزان هر صدف باشد خزف گر در دلش دردانه نیست دست زن باید که افزود چراغ عمر را خانه ی بی باغبان را لطف در گلخانه نیست بی پناه دست او یک دم ندارم تکیه گاه در گریبان می برم سر را اگر بر شانه نیست گر نباشد شهرزاد قصه گو از شب چه سود زن بود خود شهرزاد و این سخن افسانه نیست هر قفس را نغمه ی بلبل گلتان می کند خانه ی بی زن برای مرد جز غمخانه نیست ,مهدی سهیلی,شهرزاد قصه گو,اولین غم و آخرین نگاه بگو به خواجه که از شهر عافیت دوری گرسنه چشم جهانی اگر چه گنجوری تو را به جز لب نانی ز گنج بهره نبود بدین معامله مالک نیی که مزدوری فغان که گنج سلیمانی ات رود بر باد به خاک تیره سرانجام طعمهی موری کمند خویش فرا چین اگر چه بهرامی فریب صید مخور زانکه دانه ی گوری چه لحظه های سرور آفرین که از تو گذشت چو راه باغ ندانی به لانه مسروری سخن درست بگویم چو کرم ابریشم درون پیله به جان کندنی و معذوری درون جان تو شیطان نشسته آدم کو چرا ز سجده گریزی مگر که مغروری شرار عشق نداری چو شمع خاموشی نه در نهاد تو سزی نه در دلت نوری رخ از وصال مگردان که یار نزدیکست به جهد چاره ی خودکن که از خدا دوری ,مهدی سهیلی,شیطان و آدم,اولین غم و آخرین نگاه عمر من افسوس درازی گرفت روح مرا سخت به بازی گرفت جان من از وصل حقیقت گریخت وقت مرا عشق مجازی گرفت اشک من از خون دلم رنگ یافت خامه ی من نامه طرازی گرفت با که بگویم که چه شبها به خشم پاچه ی ما را سگ تازی گرفت دزد عزاقی هوس فتح کرد زوزه کشان خوی گرازی گرفت از دل بغداد یکی گرگ خوی بار دگر شیوه ی نازی گرفت خواب خوش از چشم اراکی ربود خاطر آسوده ز رازی گرفت باز عرب در هوس پارس شد معرکه ی غائله سازی گرفت مرغک آتش نفس آهنین رسم و ره روح گدازی گرفت خواب مرا رذل عراقی گسست نفت تو را دزد حجازی گرفت شکوه ز ملحد نکنم ای شگفت دل ز خدا مرد نمازی گرفت با همه عصیان که مرا رخ نمود دوست رهبنده نوازی گرفت ,مهدی سهیلی,شیوه ی نازی,اولین غم و آخرین نگاه امید مرا از غم آزاد بینی اگر غم فرستی دلم شاد بینی چه کوشی به ویرانی ام ای ستمگر که مارا به ویرانه آباد بینی چه سرمستی ای خواجه در خاکبازی چو مرگت رسد جمله بر باد بینی در آفاق و افس به عبرت نظر کن که هرگوشه لطف خداداد بینی نبینی به رخسار دنیا پرستان صفایی که در روی اوتاد بینی ز مردن چه ترسی که گر پام رفتی شب مرگ را صبح میلاد بینی معاد آید و روز دیدار ایزد همه بندگان را به میعاد بینی به معشوق سرمد رسی وندر آن بزم نه شیرین شناسی نه فرهاد بینی در آن روز حسرت سیه نامگان را همه ز ندامت به فریاد بینی کسانی که نانی به مسکین نبخشند در آن ورطه بی توشه و زاد بینی به فردوس اعلا در آغوش نعمت گروهی دل آسوده ی شاد بینی تو را بر سریر بلورین نشانند به گیردت گروهی پریزاد بینی غزالان زود آشنا را به گلگشت شتابان به دنبال صیاد بینی چه زیبا جهانیست اقلیم جنت که نه خدعه یابی نه بیداد بینی ,مهدی سهیلی,صبح میلاد,اولین غم و آخرین نگاه شبست و من همه در فکر روزهای جوانی در این سکوت به گوشم رسد صدای جوانی منم به زنده دلی چون درخت پر بهاری که گل کند به خیالم جوانه های جوانی خبر دهد زی پیری شهنشهان جهان را که تخت و تاج فروشند در بهای جوانی جوان پیر بسی دیده ام و پیر جوان را ز سال و ماه برونن است انتهای جوانی اگر که عقل جوانی بود شباب به کام است بسا جوان که نبوده است آشنای جوانی غم بزرگ جهان را اگر ز پیر بپرسی بگویدت : غم پیرست در عزای جوانی بهار عمر گل افشان کند زمین و زمان را ز شاخ خشک دمد غنچه در هوای جوانی مگر نسیم خیال گذشته ها به ترنم به گوش ما برساند صدای پای جوانی ,مهدی سهیلی,صدای پای جوانی,اولین غم و آخرین نگاه آیا غافل از حیله ی روزگار بیندش با خویش و فرزانه باش تو گنجشکی و ماه دی گویدت که پیش از زمستان پی دانه باش ببین برگ رقصنده را در نسیم که چون عمر ما لرزه اش بر تنست سر امجام گل ها در آغوش باد ز پایان ما قصه یی روشنست بدان شب که دل می برد نور ماه مپوشان به خود جامه ی خواب را به مهتاب بنگر مبادا به عمر نبینی دگر رنگ مهتاب را چه ایمن نشستی به ایوان خویش کسان را نه دینار و نه جاه ماند بسی کاخ دیدم که در خا ک رفت بسا تخت دیدی که بی شاه ماند تو ای یار ای دوست ای همسفر به خوابی ولی کاروان می رود زمان را به هر دم غنیمت شمار که ناگه ز دستت زمان می رود چنین سرگردان با بخهاران مباش به عبرت نظر کن به گلهای باغ ز بس در چمن لاله افروختند به هر غنچه یی می درخشد چراغ به همراه بلبل بزن نغمه یی چه دانی ؟ مبادا بهاری نبود مشو ایمن از حیله ی روزگار که شاید تو را روزگاری نبود سفر بس درازست و مقصد بعید تویی خسته تن بار سنگین به دوش چنان مست میخانه عشرتی که دیگر ز مستی نیابی به هوش شگفتا که در عمر هفتاد سا به رفتار چون طفل ده ساله یی به دیدار یک سکه در خنده یی چو گم شد به هر لحظه در ناله یی تو طفلی و این چرخ گهواره است که هر لحظه در پیچ و تابت کند مه و مهر زنگوله ی بی صداست به گهواره جنبد که خوابت کند به هرجا که روی برآرد خروش شتابان به دیدار دریا رود تو رودی و دریاست دیدار دوست خدا داند آنجا چه بر ما رود ؟ ,مهدی سهیلی,طفل هفتاد ساله,اولین غم و آخرین نگاه دریغا دیده ی دل ها به خوابست نداند کس که غم ها بی حسابست دمی اندیشه کن کاین زندگانی عذاب اندر عذاب اندر عذاب است ,مهدی سهیلی,عذاب اندر عذاب,اولین غم و آخرین نگاه بوی امید آورد عطر خوش بهاران نقش بهشت دارد دامان کوهساران در باغ خوشه خوشه نیلوفران رنگین گل دسته دسته دسته نه ده نه صد هزاران شبنم نگین نشانده است در چشم مست نرگس رخسار لاله غرق است در بوسه های باران خود بانگ زندگانیست در کوه و دامن دشت آهنگ عندلیبیان آواز آبشاران چ.ن از نسیم رقصد گیسوی بید مجنون لرزد به سینه از عشق دلهای بی قراران نقشی ز آسمان است در شام پر ستاره پیش از طلوع خورشید صحن شکوفه زاران در بستر چمن ها از بهر خواب نوشین لالایی لطیفیست آوای جویباران در کوی گلفروشان گر پا نهی به گلگشت گل دسته دسته بینی در دست گلعذاران از باغ های شیراز عطر بهار نارنج آرد پیام مستی بر جان هوشیاران در شامهای مهتاب عشاق کوچه گردند آواز عشق خیزد از نای رهگذاران چون خوشه یی معلق بر داربست دیدم باز آمدم به خاطره احوال سربداران ای گل بیا بهارست بر تخت سبزه بنشین تا بر تو گل فشانم در حال بوسه باران ,مهدی سهیلی,عطر بهار نارنج,اولین غم و آخرین نگاه نازنینا در نایابی ز من می خواستی کز دهان بسته ام شور سخن می خواستی من به زندان قفس از نغمه ها افتاده ام این هنر را کاش از مرغ چمن می خواستی اشک شرمم از تهیدستی به مژگانم چکید زانکه از خار بیابان یاسمن می خواستی آبرویم را غم درماندگی بر خاکت ریخت چون از این بی خان و مان خاک وطن می خواستی ,مهدی سهیلی,غم درماندگی,اولین غم و آخرین نگاه من و عشق قد و بالای دیگر توو دل بردن از شیدای دیگر فریب وعده ی فردا نخواهم که فردا را بود فردای دیگر ,مهدی سهیلی,فردا فردا,اولین غم و آخرین نگاه تو در امید بهاری بگو کدام بهار تو در هوای نسیمی بگو کدام نسیم گمان مدار که ما در این بهار به گل ها و سبزه ها برسیم بهار ما ز تبسم لطیف بیزارست ولی نسیم غم جانگداز بسیارست گل بهار کجاست گل بهار جوان فتاده در خونست گل بهار رخ مادران محزونست چمن کجاست بگو ؟ تمام صحنه ی میدان جنگ ما چمن است گلشن برادر تو یا پسر عموی من است نوای بلبل ای نوبهار دانی چیست صدای غربت مردان خسته ی وطن است صدای ضجه نو باوگان بی مادر فغان دختر بیچاره در عزای پدر غریو گریه ی طاقت گداز مرد و زن است چه گویم ای همدرد ز گریه سرشارم بیا که بر ستم روزگار گریه کنیم بیا به یاد دل داغدار گریه کنیم بیا به درد زمان زار زار گریه کیم بیا از اینهمه داغ کنار لاله چو ابر بهار گریه کنیم تو در امید بهاری بگو کدام بهار ؟ ,مهدی سهیلی,كدام بهار ؟,اولین غم و آخرین نگاه بر تو ای دریا دو صد نفرین جوانم را کرفتی کشت تنهایی مرا چون همزبانم را گرفتی بر امید ساحلم بردی به گردابم فکندی کشتی ما را شکستی بادبانم را گرفتی ماه سیمای جوانی داشتم در شام پیری ای دریغا ماه سیمای جوانم را گرفتی نور چشمم بود و یار نازنینی مهربان نور چشمم را ربودی مهربانم را گرفتی غنچه ام را بردی و گریان به ساحل خیره ماندم تو گل پژمرده ر دادی و جانم را گرفتی دل به سروی بسته بودم با امید باغبانی نا امیدم کردی و سرور روانم را گرفتی مرغ سرگردان نبودم آشیان بود روزی با یکی طوفان سرکش آشیانم را گرفتی اینک از پا چون نیفتم من که خود لرزنده برگم ناتوانی را چه سازم ؟ چون توانم را گرفتی های دریا سوختی جان مرا آتش بگیری سینه ات پر دود باد دودمانم را گرفتی ,مهدی سهیلی,كشتی ما را شكستی,اولین غم و آخرین نگاه شدی به دام طلا از خدا گسستی تو تو را چه می شود آخر مگر که مستی تو ؟ اسیر گنج شدی یار را ز کف دادی یه سیم و زر گرویدی ز حق گسستی تو چرا زیاد تو رفته است عهد روز ازل درست نیست که آن عهد را شکستی تو ز خوان آز و هوس برنخاستی نفسی چو کرکسا به سر جیفه ها نشستی تو تو خویش را نشناسی فغان ز بی خردی ز خود بپرس که ای بی خبر که هستی تو ؟ به حال خود نظری کن که در تمامت عمر خداپرست نبودی طلا پرستی تو ,مهدی سهیلی,كه هستی تو ؟,اولین غم و آخرین نگاه من کویر خشک بودم عشق تو باران من شد دسته دسته از کویر خشک من نسرین بر آمد آسمان تیره بودم خوشه خوشه از دل این آسمان پروین آمد تشنه بودم چشمه های عشق از چشم تو سر زد در نگاه پر شرابت شور دیدم شعر دیدم عشق دیدم ناز دیدم در بهار گلفشان عطر خیز پیکر تو باغ دیدم باغهای پرگل شیراز دیدم چون به ناز از ره رسیدی بوس گل در خانه ام پیچید از عطر سلامت تا سخن آغاز کردی معنی جان بود و بوی عشق در عطر کلامت ای ستاره بی تو شب بودم شبی تاریک و غمگین نور لبخندت به جسم و جان من تابندگی داد بی تو چوبی خشک بودم بوسه هایت پر گلم کرد ای مسیحا معجزت دلمرده ی زرا زندگی داد ,مهدی سهیلی,كویر خشك,اولین غم و آخرین نگاه خداوند ملال گریه دارم ز دلتنگی خیال گریه دارم به یاد لاله های رفته برباد چنان داغم که حال گریه دارم ,مهدی سهیلی,لاله و داغ,اولین غم و آخرین نگاه ای امیدی که مرا غیر تو مقصد نبود پیش بی تابی من آمدنت زور نبود تا که بیگانه راز دل ما پی نبرد کاش چشم من و چشم تو غم آلود نبود یار شیرین لب من گفت به هنگام وداع لحظه یی تلخ تر از لحظه ی بدرود نبود ,مهدی سهیلی,لحظه ی بدرود,اولین غم و آخرین نگاه صدام رذل از شب مردم امان گرفت مار فسرده از دم ارباب جان گرفت دزفول و خارک را ز قساوت به توپ بست چشم و چراغ ملت ما را نشان گرفت طفل دو ساله از دم تیغش امان نیافت با تیر خشم از کف پیران کمان گرفت از کودک بریده ز مادر پدر بود از مادر فتاده به بستر جوان گرفت زان بد سرشت دزد کج آیین . کج نهاد بس شعله های غم به دل راستان گرفت کاشان ما ز آتش ظلمش امان نیافت کاشانه های زمرد و زن ناتوان گرفت طرح هزار غمکده در بهبهان فکند جان هزار غمزده در اصفهان گرفت ایران ما ز فتنه به ویرانگی فتاد باغ بهار بود که در او خزان گرفت گاهی عراق شعله در ایرانیان فکند روزی در او جرقه ی ایرانیان گرفت طفلی که بوی شیر دمید ز دهان او از تیر دشمان نفسش در دهان گرفت زان آتشی که در شب ایرانیان فتاد خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت ,مهدی سهیلی,مار فسرده,اولین غم و آخرین نگاه آن کس که خدا را به جنانی بفروشد موسی نبی را به شبانی بفروشد هر کس که هنر بخشد و گوهر بستاند صد سود کلان را به زیانی بفروشد افسوس بر آن مرد خردمند که روزی اندیشه ی خود را به گمانی بفروشد بر پیکر خود جامه ی صد ننگ خریده است آن کو شرف خویش به نانی بفروشد از مرد هنر بندگی خواجه نه زیباست زشت است که خود را به جهانی بفروشد زان دوست که یک لحظه تو را پاس ندارد بگریز به یکدم که به آنی بفروش دلبسته ی آزست نه دلداده ی معشوق آن کس که خدا را به جنانی بفروشد ,مهدی سهیلی,مرد هنر,اولین غم و آخرین نگاه چون باغ ستاره که شب از پنجره پیداست در آینه ی چشم تو صد منظره پیداست از دیده ی کس ناز خرام تو نهان نیست در باغ و چمن گردش آهو بره پیداست گریان غریبم سر من خاک وطن باد زیرا لب پر خنده ز هر پنجره پیداست ما را که به غربت در و دیوار غریبیست در خاک وطن نقش بسی خاطره پیداست با دل سفری کن که به هر گوشه ی خلوت در آینه اش جلگه و کوئه و دره پیداست سرگشته چو پرگار مشو نقطه ی دل بین معبود تو در مرکز این دایره پیداست از صبح حقیقت شب باطل به گریزست چون مهر برآید عمل شب پره پیداست در چشم هنر بین هنر و عیب عیانست صراف سخن را سره از ناسره پیداست ,مهدی سهیلی,مرکز دایره,اولین غم و آخرین نگاه بهار بوی خزان میدهد جوانه کجاست ؟ ز بلبلان غزل آفرین نشانه کجاست؟ نگین سبز بر انگشت شاخه ها ندمید صفای باغ چه شد سبزه ی جوانه کجاست؟ چراغ پنجره خاموش شهر غرق سکوت خروش صبحدم و نغمه ی شبانه کجاست ؟ نمیچکدد ز لب نغمه خوان نوای غزل سرود عشق چه شد لذت ترانه کجاست ؟ خدای را چه شد آن وجد و حال شعرآموز؟ خروش اهل ادب بزم شاعرانه کجاست ؟ ز خویش بی خبرم رهنورد شب زده ام چراغ چشم تو نازم بگو خانه کجاست ؟ منم کبوتر در خون نشسته صیاد پناهگاه دلارام آشیانه کجاست ؟ شرنگ درد چشیدیم نقش درمان کو ؟ عذاب دام کشیدیم آب و دانه کجاست ؟ شب است و دهشت دریا و ما سیلی موج گریخت تاب و توان از تنم کرانه کجاست ؟ حدیث مهر چه خوانی که فصل تزویر است مخور فریب زبان و دل یگانه کجاست ؟ ملالیست ز بار زمان به شانه ی من سری که بر نهم از عاشقی به شانه کجاست ؟ ,مهدی سهیلی,نغمه شبانه,اولین غم و آخرین نگاه به بال تو ابرها پر کشیدم به شوق تو بر آسمان ها پر کشیدم به یاد تو بودم به اشکم نشاندی به کشتی نشستم به دریا رسیدم به بویی که در عطر گل ها نهانی به گلزار رفتم به جنگل خزیدم نه مدهوش گل عاشق باغبان است من این داستان را ز بلبل شنیدم به چشم غزالان مگر در تو بینم به شوق تماشا به صحرا دویدم به دنبال خوبان به عشق تو رفتم که جان دادم و ناز خوبان خریدم چو نقاش عاشق که گریان نشیند خیال تو بر پرده ی جان کشیدم تو را ای نهان مانده ی آشکارا نه گویم که دیدم نه گویم ندیدم ,مهدی سهیلی,نقاش عاشق,اولین غم و آخرین نگاه گر که تو را دولت فرزانگیست بر سر من افسر دیوانگیست عاشقم از سوختنم باک نیست بر پر من نقشه پروانگیست عشق مرا نعمت تسلیم داد چون و چرا حاصل فرزانگیست خویش من این وسوسه ی آشناست واعجبا دشمن من خانگیست ناله ی من زمزمه ی عاشقیست ضجه ی او از پی بی دانگیست مست ز یک جرعه مشو هوش دار در تو توانایی میخانگیست عاقبت افسانه شوی تا به کی گوش دلت در پی افسانگیست خویشتن خویش نجستی به عمر در تو چرا این همه بیگانگیست خود بشکن تا که عروجت دهند ساختنت در پی ویرانگیست ,مهدی سهیلی,نقشه پروانگی,اولین غم و آخرین نگاه نگاهت را نمی خوانم نه با مایی نه بی مایی زکارت حیرتی دارم نه با جمعی نه تنهایی گهی از خنده گلریزی مگر ای غنچه گلزاری ؟ گهی از گریه لبریزی مگر ای ماه دریایی ؟ چه می کوشی به طنازی که بر ابرو گره بندی به هر حالت که بنشینی میان جمع زیبایی درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر چرا پنهان کنی ای جان ؟ بهشت آرزوهایی گهی با من همآغوشی گهی از ما گریزانی بدین افسونگری در خاطرم چون نقش رویایی لبت گر پی سخن باشد نگاهت صد زبان دارد بدین مستانه دیدن ها نه خاموشی نه گویاییی گهی از دیده پنهانی پرزادی پریرویی گهی در جان هویدایی فرح بخشی فریبایی به رخ گیسو فروریزی که دل ها را برانگیزی از این بازیگری بگذر به هر صورت دلارایی چرا زلف ساهت را حجاب چهره می سازی تو ماهی در دل شب ها نه پنهانی که پیدایی زبانت را نمی دانم نه بی شوقی نه مشتاقی نگاهت را نمی خوانم نه با مایی نه بی مایی ,مهدی سهیلی,نه با جمعی نه تنهایی,اولین غم و آخرین نگاه نصیحتی کنمت ای پسر مسلممان باش به هر کجا که روی رو به سوی یزدان باش تو جان پاک منی همچو ماه نور ببخش تو نور چشم منی چون ستاره تابان باش به شام شبزدگان چون چراغ ماه بتاب به روزهای خزان مژده ی بهاران باش به مهر خاطر هر دلشکسته را بنواز ز گفته یی که برنجد دلی پشیمان باش به راه فلسفیان پا منه که گمراهیست ز بیم روز ندامت ندیم قرآن باش هزار بولهب ار لب به شرک گشایند تو در کنار محمد بمان و سلمان باش مکن کناره ز خاتم که دیو درراه است نگین عشق به دست آور و سلیمان باش در این جهان دل ظلمت گرفته بسیارست به شام مردم کافر چراغ ایمان باش تو مرغ باغ بهشتی اسیر دام مشو ز تن کناره گرین پای تا به سر جان باش ,مهدی سهیلی,نگین عشق,اولین غم و آخرین نگاه مرو که درد مرا با نگاه چاره کنی بخند تا که شبم را پر از ستاره کنی تبسم تو دلم را ستاره باران کرد رسم به ماه اگر خنده ی دوباره کنی به دانه دانه ی اشکم نگاه کن ای ماه که از ستاره فزون است اگر شماره کنی به عشق در برت آیم اگر اجازه دهی به شوق جان بسپارم اگر اشاره کنی عقیق بوسه به لبهای من نگین وفاست نهم به لاله ی گوشت که گوشواره کنی ,مهدی سهیلی,نگین وفا,اولین غم و آخرین نگاه اگر یکه باشی به نام آوری وگر مهر باشی به روشنگری اگر روزگاری تو را برنهند نگین حکومت بر انگشتری به رفعت اگر تا ثریا روی شوی برتر از زهره و مشتری گر افتد به پای تو خورشید بخت رسی بر فلک از بلندای اختری گرت آرزوها برآید به کام دهندت بر اهل جهان سروری دو صد حشمت آنچنانی تو را نیرزد به یک لحظه بی مادری ,مهدی سهیلی,نیرزد به یک لحظه,اولین غم و آخرین نگاه دزد بغدادی شگفتا شیوه ی نازی گرفت مال دزفولی ربود و جان اهوازی گرفت در شب ما کلب ولگردی هوای پارس کرد بار دیگر پای ایران را سگ تازی گرفت ,مهدی سهیلی,هوای پارس,اولین غم و آخرین نگاه برو ای جان سفر با تو غم دور از پسر با من شب کام از تو و اشک جدایی تا سحر با من به بزم لاله رویان گفتگوی روبرو با تو میان چاره جویان جستجوی در به در با من غم ما را مخور ای یوسف در چاه زندانی همه گنج عزیزی از تو و رنج پدر با من تو و روز نشاط و با سیه چشمان چمیدن ها به شب ها های های گریه و مژگان تر با من ز تو در کوچه های عاشقی شوق نظر بازی به خلوت بازی با رنج ها از هر نظر با من سر افرازانه رفتن با جوانان پا به پا با تو ز پا افتادن دوران پیری سر بسر با من چه باکی گر فراموشم کنی حق را به یاد آور ز نسیان جوانان آگهم یاد پس با من اگر از نامه معذوری تو را بی نامه می بینم که شب ها عالمی دارد خیال نامه بر با من بود مرغ دلم بر بام یادت نغمه خوان هر شب به سویت پر گشایم گر بود حال سفر با من همی ترسی مگر روزی ز مرگم بی خبر مانی چه می لرزی به خود ؟ هنگام جان دادن خبر با من ,مهدی سهیلی,ياد پسر با من,اولین غم و آخرین نگاه مست مستم لیک مستی دیگرم امشب از هر شب به تو عاشق ترم راست گویم یک رگم هشیار نیست مستم اما جام و می در کار نیست مست عشقم مست شوقم مست دوست مست معشوقی که عالم مست اوست نیمشب ها سبر عالم کرده ام رو به ارواح مکرم کرده ام نغمه ی مرغ شبم پر میدهد سیر دیگر حال دیگر می دهد ساقی پیمانه رالبریز کرد باده ی خود را شرار انگیز کرد حالت مستی و مدهوشی خوشست وز همه عالم فراموشی خوشست مستی ما گر ندانی دور نیست باده ی ما زاده ی انگور نیست دختر رز پیش ما بی آبروست باده ی ما فارغ از جام و سبوست ای حریفان جام من جام منست وندرین پیمانه پیمان منست چیست پیمان ؟ نغمه ی قالوابلا میزند هر لحظه در گوشم صلا کای تو در پیمان من هشیار باش خواب خرگوشی بنه بیدار باش بند بگسل نغمه زن پر باز کن این قفس را بشکن و پرواز کن این ندا هر شب مرا مستی دهد زندگانی بخشد و هستی دهد هاتفی گوید مرا در بیت بیت ای قلمزن مارمیت اذ رمیت ما قلم را در کفت جان می دهیم ما به شعرت نور عرفان می دهیم گر تو را شوری بود از سوی ماست طاق نه محراب تو ابروی ماست ما به جامت شربت جان ریختیم ما به شعرت شور عرفان ریختیم روشنی ها از چراغ عشق ماست بر کسی تابد که داغ عشق ماست دوستان این نور مهتاب از کجاست ؟ در تن من جان بیتاب از کجاست ؟ در سکوت شب دلم پر میزند دست یاری حلقه بر در می زند شب بر آرم ناله در کوی سکوت عالمی دارد هیاهوی سکوت برگ ها در ذکر و گل ها در نماز مرغ شب حق حق زنان گرم نیاز بال بگشاید ز هم شهباز من می رود تا بیکران پرواز من از چراغ آسمان ها روشنم پر فروغ از نور باران تنم روشنان آسمانی در عبور نور ونور ونور ونورو نور و نور می رسم آحجا که غیر از یار نیست وز تجلی قدرت دیدار نیست بهر دیدن چشم دیگر بایدت دیده یی زین دیده بهتر بایدت چشم سر بیننده ی دلدار نیست عشق را با جان حیوان کار نیست چشم ظاهر در بهائم نیز هست کوششی کن چشم دل آور به دست باغبان را در گلاب و گل ببین ذکر او در نغمه ی بلبل ببین عشق او در واژه ها جان می دمد در کلامم نور عرفتان میدمد طبع خاموشم سخن پرداز از اوست بال از او نیرو از او پرواز از اوست عقل ها ز اندیشه اش دیوانه است شمع او را عالمی پروانه است دیده ی خلقت همه حیران اوست کاروان عقل سرگردان اوست در حریم عزت حی ودود آفتاب و ماه و هستی در سجود یک تجلی عقل را مجنون کند وای اگر از پرده سر بیرون کند گه تجلی آتشم بر جان زند جان من فریاد ده فرمان زند آری آری می توان موسی شدن با شفای روح خود عیسی شدن روح میگوید اگر چه خاکی ام من زمینی نیستم افلاکی ام راه هموارست رهرو نیستم بی سبب در هر قدم می ایستم هر زمان آن حالت دلخواه نیست جان روشن گاه هست و گاه نیست تشنه کامم لیک دریا در منست گر شفا خواهم مسیحا در منست باغ هست و ما به خاری دلخوشیم نور هست و ما به نازی دلخوشیم دعوت حق گویدم بشتاب سخت تا بتازد بر سرت خورشید بخت از نفخت فیه من روحی نگر تا کجا پر میشکد روح بشر گر شوی موسی عصا در دست نیست خود مسیحا شو شفا در دست تست طور سینا سینه ی پاک شماست مستی هر باده از تاک شماست از شجر آواز ها را بشنوی زنده شو تا رازها را بشنوی وادی ایمن درون جان تست کشتن فرعون در فرمان تست پاک شو پر نور شو موسی تویی جان خود را زنده کن عیسی تویی غرق کن فرعون نفس خویش را محو کن فکر خظا اندیش را ساقیا آن می که جان سوزد کجاست ؟ نور حق را در دل افروزد کجاست ؟ مایه ی آرام جان خسته کو ؟ از شرابی مستی پیوسته کو ؟ بار الها بال پروازم ببخش روح آزاد سبکتازم ببخش عاشق بزم تو ام را هم بده عقل روشن جان آگاهم بده ,مهدی سهیلی,يک تجلي عقل را مجنون کند,اولین غم و آخرین نگاه رفیقان یک به یک در خاک رفتند بسا شاد و بسا غمناک رفتند چو باید عاقبت رفتن از این دشت خوشا آنان که چون گل پاک رفتند ,مهدی سهیلی,پاک رفتن,اولین غم و آخرین نگاه چو برخیزد صدای نامه برها دلم در لرزه افتد از خبرها کسی حال مرا داند که او هم پدر باشد ولی دور از پسر ها ,مهدی سهیلی,پدر باشد ولی ...,اولین غم و آخرین نگاه پرنده آمد و گشتی زد و به شاخه نشست سکوت باغ پر از نغمه شد ز خواندن او پرنده پر زد و رفت تو را به یاد من آورد ونغمه های تو را به خانه آمدن و لحظه های در زدنت به هر دری که رسیدی در دگر زدنت چو دختران نسیم به گام نرم رسیدن میان خانه ی ما به هر اطاق و به هر کنج خانه سر زدنت میان گلدانها گلی ز شاخه ربودن به زلف برزدنت سپس به نغمه گری بوسه های خاطره ساز به گونه و لب من تا دم سحر زدنت دوباره نغمه زنان به وقت صبح چو مرغان ز خانه پر زدنت ,مهدی سهیلی,پرنده آمد,اولین غم و آخرین نگاه تو ای غریب سفر کرده جان من به لب آمد سفر بسست ندارم توان و تاب جدایی دمی فرود بیاتا به بام بنشینی تو ای پرنده ی ابر آشیان بال طلایی چگونه ره بگشایم به سویت ای همه بشکوه که در کجاوه ی رفعت به دوش ابر سواری تو دلفروز تر از غنچه های باغ خیالی تو زهره ای تو فروغی تو ناهتاب بهاری ز عطر هر نفست دسته دسته گل بدرآید اگر به فصل خزان در کویر رخ بنمایی به شب فروغ ببخشی اگر که روی نپوشی خزان بهار شود گر لبی به خنده گشایی اگر بهار نگاه تو در نگاه من افتد قسم به چشم تو از دل غم زمانه برآید لب تو از لب من گر به عشق بوسه بگیرد لبم به گل بنشیند ز دل جوانه برآید شراب بوسه به کامم بریز و ساقی من باش که من ز سکر لبان عقیق تو مستم چنان ز جام لبانت مرا به عشق کشاندی که جام عشق همه دلبران به سنگ شکستم بیا بیا بنشین ماهتاب خلوت من باش که پیش روی تو نوری به آفتاب نماند تو آمدی که شبی جان من قرار نیابد به چشم منتظرن تا سپیده خواب نماند مرو مرو که گل قامت تو سیر ببینم بمان که شعر بجوشد ز من اگر تو بمانی به عشق روی تو جان می دهم اگر بپذیری به بوسه ها دل من باغ کن اگر بتوانی مرو که بی تو دلم را امید عافیتی نیست بمان که عاشق سرگشته ام قرار ندارم بهار را ز تو جویم که چون نسیم گل افشان به رنگ سوسن ده رنگ آمدی به کنارم ,مهدی سهیلی,پرنده ی ابر آشیان,اولین غم و آخرین نگاه يارا به دلم نشانه از تست وين زمزمه ي شبانه از تست آواي تو خفته در دل چنگ شور غزل و ترانه از تست هر شب منم و ستاره ي اشک وين گوهر دانه دانه از تست با آنکه جواني ام بسر شد در باغ دلم جوانه از تست هرگز ز در تو رخ نتابم سر از من و آستانه از تست در پاي تو جان سپردن از من در من غم جاودانه از تست جان را بطلب بها نخواهم گر نار کني بهانه از تست خاليست دل اي کبوتر من پرواز آشيانه از تست بازآ که فرشته ي زماني اي ماه زمين زمانه از تست دور از تو دلم چو شب سياه است اي ماه بيا که خانه از تست از عشق تو نغمه خوان شهرم غمناله ي عاشقانه از تست شادم که ز بوسه هاي گرمت بر روي لبم نشانه از تست در شعر يگانه ي زمانم وين منزلت يگانه از تست ,مهدی سهیلی,پرواز کن آشیانه از تست,اولین غم و آخرین نگاه شبی ان نازنین در بزم ما بود به روی شانه اش گیسو رها بود بر آن دستی کشید و زیر لب گفت پریشان تر از این حال شما بود ,مهدی سهیلی,پریشان تر,اولین غم و آخرین نگاه غریبم من نانه را که داند ؟ در این غربت زبانم را که داند ؟ به چشمم رنج پیدا را که بیند ؟ به شب اشک نهانم را که داند ؟ ,مهدی سهیلی,پنهان و پیدا,اولین غم و آخرین نگاه گر پیر شدم دلم جوانست هنوز صد شکر که ر تنم توانست هنوز بر موی چو خاکستر من طعنه مزن آتشکده یی درون جانست هنوز تا صنع خدا را نگرم دیده ی من بر چشم غزالان نگرانست هنوز گر شور جوانی ام تو را باور نیست آماده ی روز امتحانست هنوز در وقت جوانی دل من عاشق بود پنهان چه کنم ؟ که آن چنانست هنوز فرهاد گذشت و دور شیرین طی شد وین قصه تلخ بر زبانست هنوز صد قرن ز شام تار عشاق گذشت این ماه چراغ آسمان است هنوز گر قالب شعر من کهن شد غم نیست شور غزلم شعر زمان است هنوز ,مهدی سهیلی,چراغ آسمان,اولین غم و آخرین نگاه صد گره دیده ام ای دوست به پیشانی تو که حکایت کند از روز پرشانی تو نقش لبخند به یاقوت لبت پیدا نیست آشکارست مرا گریه ی پنهانی تو غم پنهان تو پیدا بود از شیشه ی اشک وندرین آینه دیدم دل طوفانی تو از تو پنهان چه کنم تاب غمت نیست مرا سخت حیران کندم حالت حیرانی تو شب گواه است که در خلوت غمخانه ی خویش گریه ها می کنم از بی سرو سامانی تو شمع امید بر افروز که صد اختر بخت شب شادی ز در آیند به مهمانی تو آید آن صبح که خورشید سعادت بدمد زهره آید به تماشای چراغانی تو به طرب کوش که مشکل شود آٍان و کسان عقده ها را نگشایند به آسانی تو ,مهدی سهیلی,چراغانی,اولین غم و آخرین نگاه كیست آن بنده كو خطا نكند تو و این ادعا خدا نكند عاشقی ناید از هوسناكان هر علف كار كیمیا نكند دل پریشان شود بگو تا زلف بر سرشانه ها رها نكند نازك آن خواجه ی خدا جو را كه گهر بخشد و ریا نكند كوس تقوا مزن كه نیرنگ است مرد پرهیز ادعا نكند از ره آه بی نوا برخیز كه اگر بركشد خطا نكند آنكه را چشم معرفت بازست دفع موسی به اژدها نكند رهنورد ره صلاح و فلاح به ملامتگر اعتنا نكند آنكه در مردنش حیات بود دل بدین زندگی رضا نكند حال قارون اگر كسی داند تكیه بر قدرت طلا نكند دل درویش را بدست آور كه اگر بسكند صدا نكند حیله گر چون نماز بگذارد جرم باشد اگر قضا نكند هنر دشمنان ملامت ماست از حسد این هنر چرا نكند ,مهدی سهیلی,چشم معرفت,اولین غم و آخرین نگاه دیوانه ی عشقم من و مجنون نگاهی با گنج هنر فارغم از مالی و جاهی گلشن دلم از منظره ی روی سپیدی روشن شبم از شعشعه ی چشم سیاهی با بال سخن شب همه شب ابر نوردم گویی که نسیمی بردم چون پر کاهی از شوق به رقص آوردم چامه ی نغزی آن گونه که رقصد ز دم باد گیاهی گه زخمخ به دل می زندم پنجه ی سازی گاهی به نوا می کشدم شور سهگاهی ما مشعل عشقیم و کند محفلمان گرم آتشکده ی شعر تری شعله آهی یعقوب زمانم من در خلوت شبها گریم ز غم یوسف افتاده به چاهی ای مدعی ای آنکه به دشنام پیاپی ما را بنوازی ز حسد گاه به گاهی در غیبتم از رشک شنیدم شب و روزت باشد شب طاعون زده یی روز تباهی اما به حضورم همه تن مدح تمامی گاهی به زبانبازی و گاهی به نگاهی ای دوست بر و دست به دامان خدا زن جز او نبود ما و تو را پشت و پناهی از مهر خداوند کلامم بدرخشید چون در دل شب های سیه پر تو ماهی ما را مزن ای یار که در عرصه ی گیتی جز شهرت دیرینه نداریم گناهی برو از سخن های من از اهل سخن پرس دانم که تو خود نیز بر این گفته گواهی مهرت به دل اندوختم و از تو گذشتم امید تو هم بگذری از کینه الهی این دفتر شعرم چه بخوانی چه نخوانی من شهر هی شهرم چه بخواهی چه نخواهی ,مهدی سهیلی,چه بخواهی چه نخواهی,اولین غم و آخرین نگاه من آن درخت غریبم که یک جوانه ندارم کویرزادم و از برگ و گل نشانه ندارم منم چو مرغ گریزان دشت در دل شبها ز هیچ سوی نشانی ز آشیانه ندارم سرم به زیر پر غربتست وپای به زنجیر برای نغمه مستانه یی بهانه ندارم ,مهدی سهیلی, آشفتگی,لحظه ها و صحنه ها سکوت می کشدم ذوق نغمه خوانی کو مجوی نکته زمن حال نکته دانی کو کجاست عشق که جان مرا برافروزد وفا و مهر چه شد عطر مهربانی کو شبی که همره یاران مهربان تا صبح صفا کنیم به مهتاب پرنیانی کو طلوع آن شب روشن که با نگاه خیال نظر کنیم به گلهای آسمانی کو فرشته یی که به ناز دو چشم جادویی به هر نگاه بوسه ی نهان کو زبان درد مرا هیچ کس نمی داند صفای همدلی و لطف همزبانی کو گل محبت و گلزار دوستی پژمرد وگر که یافت شود حال باغبانی کو یکی که دل برباید به یک نگاه کجاست نیاز عاشقی و ناز دلستانی کو دریغ و درد که پیری رسید و عمر گذشت گرفتم آن همه باشد بگو جوانی کو ,مهدی سهیلی, گرفتم آن همه باشد,لحظه ها و صحنه ها عقاب آمد از اوج و پر باز کرد کلاغان ز بیمش گریزان شدند چو پر زد به هم گرزه ماران همه به سوراخ ها سینه خیزان شدند سگی تا زند نعره ی بر عقاب نوایی ز هر یوز دریوزه کرد شغالی هم از جنگل دوردست به سودیا ترساندنش زوزه کرد شگفتا که خرگوش و روباه و موش به میل زمان با هم آمیختند به هر گوشه ی دشت روباهکان دویدند و غوغا برانگیختند عقاب سبکخیز پولد چنگ چو فریاد زشت شغالان شنود بر آن دشت پهناور زوزه خیز شتابنده ابری شد و پر گشود زغن گفت کاین آهنین چنگ تو رباید به هر لحظه آرام من برو سایه را ز سرم بازگیر که گردد پرت حلقه ی دامنمن به پاسخ عقاب هوا گرد گفت بر این بوم و بر سایه افکن منم به نیروی پرهای پروازگر به هر اوج تا ابر پر می زنم تو گر بیم داری ز چنگال من به کوشش بر آی و پری باز کن اگر خواهی از چنگ من ایمنی دو گز برتر از ابر پرواز کن ,مهدی سهیلی,آخرین چاره,لحظه ها و صحنه ها با اهرمن نشستی آدم نمیشناسی با درد خو گرفتی مرهم نمیشناسی ناپاکدامن را بر چشم خود نشاندی زیرا ز کوری دل مریم نمیشناسی در جستجوی یک باغ سرگشته در کویری با آنکه تشنه کامی زمزم نمی شناسی هر دم نفس برآ?د فرصت شمار یارا غافل تویی که قدر این دم نمیشناسی موری بود سلیمان با حشمت محمد ای بولهب تو نقش خاتم نمیشناسی گویی خدا و لیکن جز بت تمی پرستی دم می زنی ز ایزد وانهم نمیشناسی در پیشگاه شیطان سر را به خاک سودی ای مرد اهرمن خوی آدم نمیشناسی ,مهدی سهیلی,آدم شناس,لحظه ها و صحنه ها بار دیگر غم عشق آمد و دلشاد م کرد عزم ویرانی من داشت و آبادم کرد دشت تا دشت دلم وادی ختاموشان بود تندر عشق یه یک صاعقه فریادم کرد نازم آن دلبر شیرین که به یک طرفه نگاهم آتشی در دلم افروخت که فرهادم کرد قفس عشق ز هر باغ دل انگیزترست شکر صیاد که در این قفس آزادم کرد یار شیرین من ار تلخ بگوید شهدست وین عجب نیست که گویم غم او شادم کرد ,مهدی سهیلی,آزادی در قفس,لحظه ها و صحنه ها ای مرا آزرده از خود گر پشیمانی نغمه های ناموافق گر نمی خوانی بیا تا که سر پیچیدی از راه وفا گفتم برو جز وفا اکنون اگر راهی نمی دانی بیا یک نفس با من نبودی مهربان ای سنگدل زنان همه نامهربانی گر پشیمانی بیا تاب رنجوری ندارم در پی رنجم مباش گر نمی خواهی که جانم را برنجانی بیا خود تو دانی دردها بر جان من بگذاشتی تا نفس دارم اگر در فکر درمانی بیا دشمن جانم تو بودی درد پنهانم ز تست با همه این شکوه ها گرراحت جانی بیا ,مهدی سهیلی,آشتی,لحظه ها و صحنه ها تیر و مرداد تب گرفته رسید تاب از من گرفت تابستان شاخه ی رازقی تب آلوده زانوها نهاد چون مستان باغ شد داغ و سرو شد بیمار گفتی آتش افتاد در بستان گفتم ای وای من بهار چه شد باغ را فصل گلفشانی کو مهر آمد آبان و آذر شد نوبت غارت خزان آمد هر چه گل بود و شاخه بود شکست باغ زین داغ در فغان آمد زرد شد سبزه ها و مرد درخت باغ از این دردها به جان آمد ن ناله کرد و گفت ای وای گل مینا و شمعدانی کو دی و بهمن ز گرد راه رسید س شد زمستان و کوچه ها یخ بست دانه دانه چو پنبه های لطیف برف بارید و بر درخت نشست شاخه های ظریف شب بو را برف سنگین بی حساب شکست طفل ذوقم بهانه جویی کرد که گل زرد و ارغوانی کو وقت اسفند و گل دوباره شکفت باغ زیبا شد و بهار آمد برگ را دانه های باران شست آب رفته به جویبار آمد نسترن روی نرده ها آویخت گل به هر شاخه بی شمار آمد از گل سرخ با نسیم بهار بوی جان آفرین یار آمد با دل خویش گفتم ای افسوس در تو آن ذوق نغمه خوانی کو وای آمد بهار و من پیرم پیر را حال شادمانی کو با جوانی خوشست دامن باغ آه ای باغ ها جوانی کو ؟ آه ای باغ ها جوانی کو ؟ ,مهدی سهیلی,آه ... ای باغ ها,لحظه ها و صحنه ها نیمشب از در و دیوار صدا می شنودم وز لب شبنم و گل زمزمه ها می شنوم در سکوتی که نجنبد نفسی از نفسی خیره می مانم و آوای خدا می شنوم نغمه یی می شکفد در من و از معبد روح همه دم بانگ خویش حی علا می شنوم خاطرم باغ گل افشان شود از نکهت شب هر نفس از همه سو عطر دعا می شنوم جان به رقص آید و پرواز کنم تا ملکوت وز سرارده اسرار صدا می شنوم ,مهدی سهیلی,آوای خدا,لحظه ها و صحنه ها همه گویند بهار آمده است و به هنگام بهار باز می رقصد و می رقصد و می رقصد برگ باز می تابد و می تابد گل همچو چراغ باز می گرید ابر باز می خندد باغ همه گویند بهار آمده است و به هنگام بهار باز می جوشد و می جوشد صد چشمه ز سنگ جوی را می فشرد لاله در آغوشش تنگ از میساید و می ساید قو سینه به موج باز از رود خروشان شنوی بس آهنگ باز می پوید و می غلتد بر سبزه نسیم تا برآرد ز دل شاخه گل رنگارنگ باز می لغزد و می لغزد شبنم بر گل زان سپس همچو بلوری شود از گل آونگ همه گویند بهار آمده است لیک این بار بهار آتش زاست چه بهاری که خزانست خزان چشمه اش خون و گلش آتش و ابرش از دود جای گلبانگ و سرود ضجه از مرغ چمن بشنو زاری از روز شبنمش اشک و گلش سرخی خون دشت تا دشت وطن همه از خون شهیدست کبود باز می رقصد و میرقصد و می رقصد مرگ باز می افتدو می افتد تنها به زمین آنچنانی که به پاییز فرو ریزد برگ چه بهاری همه درد رفته فریاد نوحه گری تا افلاک جای هر قطره ی شهد می چکد خون شهیدان از تاک باز می بارد و می بارد اندوه ز ابر باز می کرید و می گرید طفلی غمناک باز می نالد و می نالد مجروح ز تیر باز می غلتد و می افتد اشکی بر خاک چه بهاریست که پیدا نشود چشمه ز سنگ همه جا چشمه ی خونست و همه آتش جنگ باز می نالد و می نالد مجروح ز تیر باز می غرد و می غرد دشمن چو پلنگ شهر از خون شهیدان همه دریتا دریاست خصم خونخواره در این دریا مانند نهنگ چه شد آن بهار دود سرب است به بالای سرت ابری نیست یا اگر ابری هست هیست که خیزد ز هزاران دل تنگ هیچ بارانی نسیت هر چه باران بینی ی سرب سیاهست که خیزد ز تفنگ رنگ گل نیست به صحرا و اگر رنگی هست رنگ درد است که بنشانده زنان را در اشک رنگ خونست کهکردست زمین را گلرنگ چه بهاریست؟ که گلها همه داغ چه بهاریست؟ که سر ها همه منگ چه بهاریست؟ که جانها همه درد چه بهاریست؟ که دلها همه تنگ چه بهاریست؟ که دلها همه تنگ ,مهدی سهیلی,از بهار تا بهار,لحظه ها و صحنه ها میان ما و فرزندان حصاریست حصاری از زمان ها وز مکانها حصاری از دو نسل نا هماهنگ حصاری از زمین تا آسمانها پدر در جذبه ی افکار خویشست پسر مستی که هوشیاری نداند زمان در دستشان چون ریسمانست یکی این سو یکی آن سو کشاند پدر با خشم می غرد به فرزند که من پرورده ی دنیای خویشم پسر چین بر جبین آرد که ای مرد برو من در پی فردای خویشم پدر گوید که فرزندم تبه شد پسر در دل کند او را ملامت پدر با خشم گوید ای تبهکار برو از پیش چشمم تا قیامت در این غوغا مگر مردی برآ?د که با دانش بجوید ریشه ها را به فتوای خرد با دست تدبیر گره بندد بهم اندیشه ها را به عمری بر در مغرب نشستن سرانجامش نفاق خانگی شد چو شرقی خویش را در غرب گم کرد گرفتار ز خود بیگانگی شد سموم غرب چون بر شرق توفید خزان شد باغ فکر و سنت و کیش پدر بیگانه شد با روح فرزند پسر گمگشته یی بیگانه با خویش چو غربی در تفکر برتری یافت ز بیمش مرد شرقی رخنهان کرد بسی کوشید غربی لیک شرقی زین بنشست خود را نتوان کرد چو مشرق بهر خود آسودگی خواست ره اندیشه را مغرب بر او بست چنان کوشید غربی در ره علم که پل را پیش پای شرق بشکست خود شرقی خویش را در خویش گم کرد بسی کوشید غربی در شکستنش اگر شرقی بجوید خویش را باز بیفتد رمز پیرزوزی به دستش ,مهدی سهیلی,از خویش بیگانه,لحظه ها و صحنه ها مردم گلچینم و از باغ سحر پا نکشم دست امید خود از دامن شلها نکشم خاطر خرم ما را چه نیازی به بهار رخت از خلوت دل جانب صحرا نکشم ذره ام لیک ز خورشید نخواهم مددی با همه تشنگی ام منت دریا نکشم غم ما به بود از شادی منت آلود درد را می کشم و ناز مسیحا نکشم با چنین عمر شتابان غم امروز بسست دم غنیمت شمرم محنت فردا نکشم گر از این کهنه سرا رخت سفر باید بست پس چرا دست طمع از سر دنیا نکشم ,مهدی سهیلی,استغنا,لحظه ها و صحنه ها گر چه دوری ز برم همسفر جان منی قطره ی اشکی و در دیده ی گریان منی در دل شب منم و یاد تو و گوهر اشک همره اشک تو هم بر سر مژگان منی دست هجران تو سامان مرا بر هم ریخت باز گرد ای که امید من وسامان منی این مپندار که نقش تو رود از نظرم خاطرت جمع که در خواب پریشان منی در شب بی کسی ام یاد تو مهتاب منست خود چراغی تو و در شام غریبان منی ,مهدی سهیلی,اشکی بر سر مژگان,لحظه ها و صحنه ها زمانی زیست در غمخانه ی دهر زنی غمگین زنی تنها زنی پاک بسا شب ها چو شمعی تا دم صبح گل اشکش چکید از چشم غمناک ولی در یک نفس از شمع جانش برآمد و پر زد سوی افلاک پس از مادر امید آخرین بود امید آخرین هم رفت در خاک ,مهدی سهیلی,امید آخرین,لحظه ها و صحنه ها در دل هر گور تاریکی امیدی خفته است در کنار هر گنهکاری سعیدی خفته است هر کجا دیدی که سروی رسته در آغوش باغ زیر پایش سرو بالای رشیدی خفته است لاله ی سرخی که با داغ دلی روید ز خاک خود شهادت می دهد کانجا شهیدی خفته است بید مجنون چون پریشان کرد گیسو باد گفت عاشقی دیوانه زیر چتر بیدی خفته است ,مهدی سهیلی,امیدهای در گور,لحظه ها و صحنه ها من مرغ بی ترانه ام آزاد کن مرا ویرانه ی زمانه ام آباد کن مرا شبها غم تو همدم تنهایی منست هممراه غم بیا و شبی شاد کن مرا نه گنبد فراموشخانه ییست پا بر سر زمانه بزن یاد کن مرا دنیا برای مرغ دلم غیر دام نیست ای دست غیب زین فس آزاد کن مرا ,مهدی سهیلی,ای دست غیب,لحظه ها و صحنه ها دوست می دارم که با خویشان خود بیگانه باشم همدم عقلم چرا همصحبت دیوانه باشم دل به هر کس کی سپارم من در دلها مقیمم تا نتوانم شمع مجلس شد چرا پروانه باشم آزمودم آشنایان را فغان از آشنایی آرزومندم که با هر آشنا بیگانه باشم مرغ خوشخوانم و گر در حلقه ی زاغان نشینم کی توانم لحظه یی در نغمه ی مستانه باشم مردمی گم شد میان آشنایان از تو پرسم با چنین نامردان بیگانه باشم یا نباشم ,مهدی سهیلی,باشم یا نباشم,لحظه ها و صحنه ها اذان بگو اذان بگو موذنا اذان بگو حکایت از خدای مهربان بگو تو ای ترانه خوان بارگاه سرمدی تو ای منادی مقدس محمدی اذان بگو اذان بگ. که روح تازه می شود ز نغمه ی اذان تو اذان بگو که غنچه ی وجود من چو گل شکفته می شود ز بانگ جاودان تو موذنا اذان بگو که عالمی خبر شود ز معجز بیان تو صدای عاشقانه ات چو موج می زند به زیر سقف آسمان صداقت پیام تو تلالوو کلام تو مرا به ابر می برد مرا به اوج می کشد موذنا صدای تو چو پر کشد به بام من ز نغمه ی خدایی ات فرشته گرد خانه ام مدام بال می زند به لحظه لحظه روح من دم از وصال می زند ز جمله جمله های تو سراسر وجود من پر از نیاز می شود به روح عاشقم دری ز نور باز میشود نه جسم من که جان من همه نماز می شود اذان بگو اذان بگو که من به بال معنوی به آسمان شوق و شور می رسم به عرش جذبه می پرم به معبد و رواقی از بلور می رسم به جاده های پر ستاره می دوم به شهری از زمرد و عقیق و آینه به سرزمین عشق و عطر ونور میرسم موذنا اذان بگو حکایت از خدای مهربان بگو که نغمه ی اذان تو کجاوه یی ز عطر و نور می شود به بام و عرش می رسد ز خاک دور می شود کجاوه یی چنین مرا به روزگار شور و عشق می برد به روزگار دعوت پیامبر ندای آسمانی ات به بال جذبه ها مرا به بام کعبه می کشد به همره فرشتگان طواف کعبه می کنم چو شاهباز می پرم صفا به مروه میکنم موذنا اذان بگو نوای جان تو به بحر آرزو مرا چنان سفینه می برد ز خانه ی خدای من به سوی مسجد النبی گل مدینه می برد در آن تموج صفا به سبز گنبد نبی بسی سلام می کنم به خاک پای احمدی ز شوق بوسه می زنم زیارتی به کام دل در آن مقام می کنم موذنا اذان بگو که همره اذان تو در آن مقام بنگرم حریم ذوالجلال را در آن شکوه قدس حق نگه کنم به چشم دل حقیقت جمال را درآن فضا رها کنم کبوتر خیال را به عالم مکاشفه ز خویشتن تهی شوم که لحظه لحظه بشنوم صدای عاشقانه ی بلال را اذان بگو اذان تو مرا عروج می دهد در آن عروج می رسم به معبد مقدسی که خاتم پیمبران محمد آن امیر سروران به چهره ی منور علی نگاه می کند چو آفتاب دلربا که در رواق آسمان نگه به ماه میکند خدای من چه حالتی ز یک طرف تقدس رسالتی ز یک طرف تجسم عدالتی دو رهنما دو مقتدا دو جان پاک با صفا دو باب عزت و کرم ستاده در کنار هم چه شوکتی چه رویتی روان من ز نورشان چو ماهتاب می شود ز عطر برگزیدگان همه مدینه در زمان پر از گلاب می شود در آن نگاه ایزدی سراسر وجود من خلوص ناب میشود به مهر لایزال حق دلم ز نور سرمدی چو آفتاب میشود موذنا موذنا به شهپر اذان خود مرابه هودجی نشان ببر به بام کهکشان ز اوج جذبه ها مرا به ظلمت دل سیه رها مکن به شوکت اذان تو خدا نظاره می کند به عالمی صلا بزن کناره از خدا مکن موذنا ز حالت اذان تو روان من پرندهیی ز عطر و نور می شود به بام عرش می رسد ز خاک دور می شود در این عروج روح من به عرش بوسه می زند و حفره حفره ی دلم پر از سرور می شود کلیم من اذان بگو به نغمه ی اذان تو سراسر وجود من ز روشنی سرای نور میشود ز لمعه لمعه نورها شبانه روز سینه ام چو کوه طور می شود موذنا اذان بگو موذنا اذان بگو موذنا اذان بگو ,مهدی سهیلی,بانگ جاودانه,لحظه ها و صحنه ها نیمشب همدم من دیده ی گریان منست ناله ی مرغ شب از حال پریشان منست در همه عمر دمی خاطر من شاد نبود گریه انگیز تر از مهر من آبان منست خنده ها بر لب من بود و کس آگاه نشد زین همه درد خموشانه که بر جان منست به بهارم نرسیدی به خزانم بنگر که به مویم اثر از برف زمستان منست غافل از حق شدم و قافله ی عمر گذشت ناله ام زمزمه ی روح پشیمان منست گر به سرچشمه ی توحید رسم جاویدم ورنه هر لحظه ی من نقطه پایان منست در بر عشق بسی دم زدم از رتبت عقل گفت خاموش که او طفل دبستان منست ,مهدی سهیلی,برف زمستان,لحظه ها و صحنه ها بگذار که با گریه خود شاد بمانم آنم که چو ویران شوم آباد بمانم در بال و پر خود زدم آتش که بسوزم زان پیش که در پنجه ی صیاد بمانم من نام خود از دفتر ایام زدودم چون نیستم آن قصه که در یاد بمانم ناشادی ما گر سبب شادی غیرست شادم که بمانم من و ناشاد بمانم جز بر کرم دوست نیازی به کسم نیست این گونه شدم بنده که آزاد بمانم ,مهدی سهیلی,بنده ی آزاد,لحظه ها و صحنه ها ای همه زنجیریان بند گسسته ای به سرسنگ جام ننگ شکسته ای ز شما نام مرد رنگ گرفته ای همه بر تارک زمانه بنشسته ای سرتان سز ای دمتان گرم ای همه ابر و نکرده خم به اسیری ای همه اسطوره های پاک دلیری جان و تنم خاک رهگذر شما باد دست خدای بزرگ یار شما باد ای دلتان پاک روح شرف خون رزم جان جهانید بند گسل پاکزاد پاک روانید مردمک چشم مردمان زمانید عطر امیدید بانگ امانید نادره مردید شیر زنانید ای همه تن داغگاه عطصه ی نخجیر ای به قفس دست و پای بسته به زنجیر ای همه مردی بند گسل باد دست عقده گشایت جان من و جان ملتی به فدایت بانگ بزن بانگ دیر پای رهایی سقف فلک پر طنین ز شور و نوایت مشعل عشق و امید باد به دستت بند اسارت گسسته باد ز پایت اس سر تو سبز سرخ باد زبانت شعله ی هر اشک شوق شمع سرایت چشم زمان روشن از چراغ نگاهت گوش وطن شادمان از اوج صدایت با همه مردم بگو که های برادر زین همه خشم و خروش کم نتوان کرد ای به فدای تو پاکباز دلاور قمت رعنایت قامت مردانگیست خم نتوان کرد ای همه عزت دانش و آزادگی و دین و مروت این همه را بنده ی ستم نتوان کرد ,مهدی سهیلی,به آزادگان آزاد شده,لحظه ها و صحنه ها در این غم سرا غمگساری نبود بسی ناله کردیم و یاری نبود اگر لحظه یی خده بر لب نشست در آن خنده ها اعتباری نبود همه عمر ما در زمستان گذشت به یک روز آن هم بهاری نبود به هر جمع رفتم پریشان شدم که جز مردم سوگواری نبود بسا زنده دیدم در این خاکدان که کاشانه اش جز مزاری نبود یکی گرد برخاست از این کویر دریغا که با آن سواری نبود تو گفتی دگر می شود روزگار دگر شد ولی روزگاری نبود مرا مرگ بهتر از این زندگیست که در جبر آن اختیاری بود دلت را مکن رنجه از برد و باخت که این زندگی جز قماری نبود ,مهدی سهیلی,بی امید,لحظه ها و صحنه ها ای سفر کرده بیا سوی من و شاد بیا هر زمانی که غمم در دلت افتاد بیا عمر چون برگ خزانست و اجل همچو نسیم فرصتی نیست شتابی کن و چون باد بیا جان شیرین منی تا ز لحد برخیزم پایکوبان به سر تربت فرهاد بیا ,مهدی سهیلی,بیا,لحظه ها و صحنه ها شاه را از من بگو کمان حشمت و لشکر کجاست دیده ات پر خاک شد آن کاخ خوش منظر کجاست ای که داور را نه میدیدی نه باور داشتی دیدی آخر داوری را پس مگو داور کجاست خواجه را برگو که از کاخ آمدی تا زیر خاک کنج ناکامی به کامت گنج سیم و زر کجاست خون دل در کاسه ی چشم یتیمان بود و تو پای خم مست طرب گفتی بتا ساغر کجاست تر دماغ از خشک مغزی بودی و سرمست کام وین ندانستی که کام خشک و چشم تر کجاست ای بسا فرعون و قارون آمد و در خاک شد قصر قیصر جام جم کو تخت اسکندر کجاست هر چراغ ظلم را خشم زمان خاموش کرد ای حریف تیره دل زین قصه روشن تر کجاست ,مهدی سهیلی,تخت اسکندر کجاست,لحظه ها و صحنه ها من ز ملک دیگرم تو از جهان دیگری گفتگوی با تو را باید زبان دیگری در نگیرد خوی من با دشمنان دوست نام بایدم بزمی دگر با دوستان دیگری صه ی دنیا پرستان روح ما را تیره کرد زنگ دل را پاک کن با داستان دیگری سقف ک.تاه فلک جولانگه پرواز نیست سیر دیگر بایدم در آسمان دیگری روح حیوانی تو را از نور حکمت دور کرد در تن مرد خدا باید روان دیگری گر که از گل های معنی نکهت جان بایدت جست و جو کن باغ دیگر باغبان دیگری کسی ندارد تاب این آتش که بر جان منست از دلم سر می کشد آتشفشان دیگری دیده ی رمز آشنایان از زبان گویاترست از سخن باشد نگاهم ترجمان دیگری آتشین شعر مرا در سوز دل پیچیده اند ناله ی جانسوز ما دارد نشان دیگری اشک و آه و شور و شعر و ناله ی شبها و من هر سحر داریم با هم کاروان دیگری درس عشق و درک معنا کار هر بوجهل نیست این سخن را میگذارم تا زمان دیگری ,مهدی سهیلی,جولانگه پرواز,لحظه ها و صحنه ها در یاد من چو می خلد ایام کودکی نا گه بلور اشک در چشمهای غمزده ام برق می زند چون مادری که یاد ز مرگ پسر کند بی اختیار می شوم و آه میکشم آهی ضعیف و دور گویی که آه را ز دل چاه میکشم می آیدم به یاد آن روزگار بی غمی و شادکامگی تهران پر ز خاطره ی نیم قرن پیش تهران پاک و خلوت و آرام و پر سکوت تهران تابناک تهران خوب و پاک میآیدم که در موسم بهار بر عرشه مناره و گلدسته های شهر بس لک لک سپید با بانگ خود نقاره ی نوروز می زدند تنگ دل غروب آواز و نغمه های هماهنگ سار ها با حالت فراز و فرودی که داشتند زیر حباب سرخ شفق دلپذیر بود وان بانگ شادشان به زمان حضیض و اوج در گوش کودکانه ی ما بی نظیر بود تنگ دل غروب از نور موج گستر خورشید سرخ فام در متن آسمان هر پاره ابر از دم یاقوتی شفق گویی بسان پنبه ای آتش گرفته بود در برکه های آب یا همچو برف در دل پیمانه ی شراب درآسمان سبز نقشی بدیع داشت ابر سپید و نور طلا رنگ آفتاب در دیده ی خیال همچون حباب بارفتن بود آسمان خورشید هم چراغ طلا بود در حباب تنگ دل غروب یعنی به حکم سابقه تنگ کلاغ پر آن دم که ما ز مدرسه می آمدیم شاد هنگ کلاغ همره آن قار قار از صد گاه و دامنه ی کوهپایه ها می آمدند بال زنان با شکوه و نظم بر شاخه های کاج و سپیدار و نارون آرام میشدند کم کم که سرخی شفق از شهر می گریخت همخوابگان شام سیه فام میشدند شبها ستارگان سپید و درشت و پاک چون سکه های نقره درخشان و پر فروغ در پرنیان سرمه یی آسمان صاف بودند شبچراغ همه ساکنان خاک یا چون اقاتقیا که فشاندند بر چمن دلخواه و دلپذیر و صفا بخش و تابناک هر لحظه یک شهاب شتابنده می کشید خطی ز نور بر ورق سبز آسمان گویی که ماهیان سبکپوی پر شتاب از شوق می دوند به دریای بیکران در نیمه های شب یک سو شکوه زمزمه و بانگ مرغ حق سوی دگر ترنم بلبل میان باغ تا لحظه ی فلق هنگام بامداد در پرتو طلایی خورشید پر فروغ در نیلگون پرند دلاویز آسمان هر لحظه می چکید رنگ طلا به بال سپید کبوتران آن زرد و آن سپید چنان بود کز هنر آب طلا به نقره زند دست زرگران آوای دلربای پرستو به هر هار بانگ سرور بود در آشیان چلچله هل زیر سقف ها هنگام دانه دادن مادر به جوجه ها غوغا و شور بود در آسمان صاف گاهی ز لکه ابر سپیدی شتابناک می ریخت خرده شیشه ی باران به روی خاک در پشت قطره قطره ی باران شعاع مهر می تافت بر فضا ناگه به چشم ما رنگین کمان آبی و زرد و سپید و سرخ بر آسمان سربی خوشرنگ می نشست در عهد کودکی هر خانه یی به دامن البرز راه داشت البرز سر بلند در آن جامه ی سپید بس با شکوه بود از بام خانه های گلی پیش چشم ما آبی آسمان و سپیدی کوه بود ای وای وای دریغ از دود بی امان و هیاهوی بیشمار لک لک گریخت تا دل صحرای بی نشان کوچید پر شتاب بسوی کویر دور وین نغمه ساز شهر فروماند از سرود گویی که بر مناره و گلدسته ها ی شهر جنبنده ای نبود ساران دلفریب از شهر دود روی نهادند در گریز اینک نه سار هست و نه اوج است و نه فرود بس سالها گذشت و ندیدم یک زمان رنگین کمان به پهنه ی نیلین آسمان هر جا که بگذری خاک است و خاک و خاک هر سو که بنگری دود است و دود و دود دیگر کبوتران سپیدی در اوج نیست هر جا پرنده بود از آسمان گریخت در آشیان غنود دیگر در آسمان اثر از رنگ نیل کو ؟ شاید ستاره مرد یا آنکه دست دیو هر جا ستاره بود ازآسمان ربود دیگر نوای بلبل و آوای مرغ حق خاموش شد به باغ دیگر کسی پرنده و آوای بلبلی نه دید و نه شنود ر نگاه ما گل رنگین کمان ندید این کودکان ما هرگز به یک بهار رنگین کمان و جلوه ی آن را ندیده اند لک لک کجاست ؟ چلچله کو ؟ مرغ حق چه شد ؟ شاید که نیست چلچله یا هر چه بود مرد یا این پرنده سوی سماوات پر گشود گویی بهار و باغ و شبان ستاره ریز در شهر ما نبود هر جا که بگذری خاک است و خاک و خاک هر سو بنگری دود است و دود و دود ,مهدی سهیلی,خاک و خاک وخاک دود ودود ودود,لحظه ها و صحنه ها آی انسان ای اسیر دام خاک ای گسسته جان خود را از جان پاک آن چه فرسیاد تو را دلبستگیست حاصل دلیستگی ها خستگیست از خدا ماندی به خود پرداختی اهرمن را دیدی و نشناختی اهرمن در جان نا آرام تست طعمه های دلربا خود دام تست این زر و این سیمها اهریمنست ظاهرش لذت به باطن شیونست در ضلالتگاه دنیا گم شدی بی خدا ماندی و نامردم شدی عمر رفت و موسم پیری رسید فصل دلتنگ زمین گیری رسید کوله بار معصیت بر دوش سوی دنیا عقل و هوش تست منزل بسیار پیش راه ماست غافل از آن جا نا آگاه ماست ای مسافر توشه ات در راه چیست راه بسیارست و انبانت تهیست رهروا در راه جای خواب نیست مرغ طوفان را مکان مرداب نیست رود شو مرداب بودن مردنست زندگی در جنب و جوش رفتنست گر به دریا می روی با موج باش ور به بالا می پری در اوج باش بال پروازت ز غفلت ها شکست بال پروازی نمی آری به دست مرغک بی پر مشو شهباز شو تا خدا آناده ی پرواز شو از ملایک پای را برتر گذار تا برندت در حریم کوی یار گر به پرواز آیی ای شهباز حق راه یابی در حریم راز حق می رسی آن جا که جز الله نیست مردد جانان را در انجا راه نیست آن زمان بینی که عرشت بسترست پایگاهت ز آسمان برترست آن زمان با عرشیانت همسریست رتبه ی تو رتبه ی پیغمبریست بر سریر عرش عزت جای تست هر ستاره ریگ زیر پای تست ماه و خورشیدت دو گوی کوچکند اهل دنیا در نگاهت کودکند می رسد بر گوش تو آواز ها بشوی با گوش جانت رازها دیده ی معنا نگر پیدا کنی پشت بر دنیا و ما فیها کنی ابلهان رابنگری دینار جوی از خدا واماندگان دینار گوی گر که خواهی راز دان حق شوی باید از شیطان به حق ملحق شوی عقل و چشم و گوش سرمد بایدت رهنماییچون محمد بایدت بی دلیل ره به گمراهی رسی این حقیقت نیست پنهان از کسی با دلیل راه خود دشمن شدی رهنما را دیدی و رهزن شدی بر لب دریا نشستی تشنه کام وز می عرفان نخوردی یک دو جام بهر خود گوساله از زر ساختی روی موسی دیدی و نشناختی خویش را مرد خدا پنداشتی لیک بتها در گریبان داشتی ,مهدی سهیلی,خود سازی,لحظه ها و صحنه ها من از خشم تو پژمردم بهارم کن به لبخندی چه باشد گر برآری آرزوی آرزومندی ز گیسویت پریشانم قسم بر نوش لبهایت تو خود دانی که شیرین تر از اینم نیست سوگندی تو را مانند گل گفتم ز داغ شرم می سوزم ز چشم آینه دیم که تو بر خویش مانندی تو را با اشک پروردم چه باکم گر نمیدانی نداند تلخی رنج پدر را هیچ فرزندی شب و روزی به خود دیدم که دل می لرزد از یادش شبان گریه خیزی روزهای ناله پیوندی به درد خویش می گریم به کار خویش می خندم اگر بر چهره ام دیدی پس از هر اشک لبخندی به زیر سقف مینایی ندارم رنج تنهایی که دارم عالمی شب ها به یاد یار دلبندی زمستان جوانمردیست درد خویش پنهان کن که هرگز بر نیاید ز آستین دست سخامندی خوشا وقت سبکباری که از ملک جهان دارد رفیقی خواب امنی لقمه نانی روح خرسندی ,مهدی سهیلی,خوشا وقت,لحظه ها و صحنه ها آسوده آن که رنج جهان را کشید و رفت خشنود آن که بانگ خدا را شنید و رفت در حیرنم که عمر شتابنده چون در گذشت گویی نسیم بود که بر گل وزید و رفت بی بهره آن که عمر گران به زر فروخت سوید نکرد و ننگ ابد را خرید رفت بر شاخ عمر ما گل فرصت شکفت و ریخت صد آفرین به همت آن کس که چید و رفت از تخت ناز خواجه به خواری فتاد و مرد در مهد خاک مرد خدا آرمید و رفت این باغ غیر داغ عزیزان گلی نداشت خوشبخت آن پرنده کزین جا پرید و رفت گفتم به یار حاصل عمر عبث چه بود اشکش دوید بر رخ و آهی کشید و رفت ,مهدی سهیلی,خوشبخت آن پرنده,لحظه ها و صحنه ها سالها در عمر من مهر آمد و آبان گذشت وز کمال غفلتم در نقصان گذشت چشم من در زندگی نقش جوانی را ندید این دروغ فاش پنهان آمد و پنهان گذشت در شتاب عمر فردا ها همه دیروز شد نا رسیده نو بهاران فصل تابستان گذشت روزهای شادی و غم در شمار عمر ماست گر درون کاخ عزت یا که در زندان گذشت سالک راه توکل را ز غم ها باک نیست می توان با کشتی نوح از دل طوفان گذشت در پناه سیم و زر مشکل توان آسوده زیست خرم آن آزاده کز دشت بلا آسمان گذشت دین سلمان برترین اوج مسلمانی نبود مرد حق شو تا توان از حد صد سلمان گذشت ,مهدی سهیلی,دروغ فاش,لحظه ها و صحنه ها من رشته رشته روزهای زندگی را کم کم به دست خویش چون زنجیر کردم تا رشته ها زنجیر شد یک عمر بگذشت عمری که در هر لحظه اش تقصیر کردم با این کمند پر توان هر سو دویدم بس آهوان عشق را نخجیر کردم اما زیان بردم که در دام هوس ها آن قدر ماندم تا که خود را پیر کردم ,مهدی سهیلی,دریغ,لحظه ها و صحنه ها باغ جهان پرگلست فرصت چیدن کجاست دشت و چمن سبز سبز بال پریدن کجاست دوست صلا می زند همت دیدار کو کعبه ز ما دور نیست پای دویدن کجاست عالم از او پر صداست گوش تو بیگانه است در همه جا نقش اوست قدرت دیدن کجاست مدرسه عشق را نعمت استاد هست ای دل مکتب گریز میل شنیدن کجاست دانه ی ذوق و هنر در دل ما کاشتند لیک به فصل خزان شوق دمیدن کجاست یار فروشد به جان گلشن فردوس را بی خردان را بگو ذوق خریدن کجاست ناله ی جانسو هست خلوت دلخواه نیست لرزش اشک مرا جای چکیدن کجاست پیر شدی شوق وصل از دل ساکن گریخت ای دل بی انتظار حال تپیدن کجاست ,مهدی سهیلی,دل بی انتظار,لحظه ها و صحنه ها پای همت را فروبستیم با دلبستگی ها شد نصیب ما از این دلبستگی ها خستگی ها دست ما با هم اگر پیوند گیرد گل برآرد قطره را دریا توانی کرد با پیوستگی ها ,مهدی سهیلی,دلبستگی ها,لحظه ها و صحنه ها ای گل عمر من بیا تنگدلم برای تو گر به سرم گذر کنی سر فکنم به پای تو نام تو ذکر هر شبم عطر تو مانده بر لبم بسکه زدم ز عاشقی بوسه به نامه های تو موی سپید فام من مژده ی مرگ می دهد از تو چرا نهان کنم زنده ام از برای تو ,مهدی سهیلی,دلتنگی,لحظه ها و صحنه ها ق دلشکن و یار دلنواز تویی گر چه زخمه زنی نغمه بخش ساز تویی به هفت پرده ی چشم تونیست پرده ی شرم ولی نهان نکنم پرده پوش راز تویی به نیش و نوش تو خو کرده ام که می دانم حقیقتی که بود همره مجاز تویی میان این همه بیگانگان غیر پرست کسی که با دل من آشناست باز تویی ,مهدی سهیلی,دلشکن دلنواز,لحظه ها و صحنه ها مرغ تنهایم سرم در زیر بال بی کسی ای رهایی بخش من ای دست افسونکار عشق یکدم آگاهی مرا از پرده های راز ده بی امیدم در کنار دام تنگ من بیا با نوای زندگی بخشت مرا آواز ده آشنا کن پنجه های مهربان را با قفس باز کن در را مرا تا بی کران پرواز ده مرغکی بر خاک ره افتاده را ای دوست عشق بر فراز ابرها بال و پر شهباز ده تا برانگیزم امیدی در دل افسردگان بار دیگر نغمه ام را قدرت اعجاز ده ای خدا یا جان مرگ آلوده ام را بازگیر یا امیدی را که با آن زنده بودم باز ده ,مهدی سهیلی,دلمردگی,لحظه ها و صحنه ها برو ای روح من آزرده از تو ترک کن مارا که من در باغ تنهایی ببویم عطر گل های رهایی را برو ای ناشناس اشنای من که در چشمت ندیدم آفتاب آشنایی را تویی از دودمان من ولی دود از دماغ من برآوردی به چشمم تیره کردی روزهای روشنایی را من از آغاز میلاد تو همراهت سفر کردم پس از یک عمر دانستم سفر با مردم نامرد دشوارست سفر با همهره نامهربان تلخست برو ای بد سفر ای مرد ناهماهنگ که میگویم مبارکباد بر خود این جدایی را تو از این سو برو در جاده های روشن و هموار من از سوی دگر در سنگلاخ عمر می پویم که در خود دیده ام جانسختی و رنج آزمایی را جدا شد راه ما از یکدیگر اما منم با کوله بار دوره ی پیری تو در شور جوانی ها سبکبال و سبکباری تو را صد راه در پیشست ولی من می روم با خستگی راه نهایی را برو ای بدترین همراه تو را نفرین نخواهم کرد سفر خوش خیر همراهت دعایت می کنم با حال دلتنگی که یابی معبه ی مقصود و فردای طلایی را نمی دانی نمی دانی که جای اشک خون در پرده های چشم خود دارم اگر در این سفر خار بلا پای مرا آزرد سخن های تو هم تیری شد و بر جان من بنشست بود مشکل که از خاطر برم این بی صفایی را رفیق نیمراه من سفر خوش خیر همراهت تو قدر من ندانستی درون آب ماهی قدر دریا را کجا داند شکسته استخوان داند بهای مومیایی را ,مهدی سهیلی,دو همسفر,لحظه ها و صحنه ها پای دیوار نشستم لحظه یی ناگهان برخاست آوایی ز خشت گفت من روحی پلید و سرکشم شد سرانجامم تباه از کار زشت روح شیطانی مرا از راه برد وای وای از جور نفس بدسرشت سر فرو پیچیدم از فرمان حق نه به مسجد رو نهادم نه کنشت هر چه کردم کاتب خلقت نگاشت هر چه گفتم دست نامریی نوشت آه اینک شب نشین دوزخم هرکسی خرمن کند بذری که کشت نه عجب گر ره به دوزخ برده ام جای اهریمن نباشد در بهشت سرنوشت من چنین شد جهد کن تا تو را چون من نباشد سرنوشت ,مهدی سهیلی,دوزخی,لحظه ها و صحنه ها ای سایه های عشق دیگر مرا ز وسوسه ی دل رها کنید ای واژه های بوسه و اندام و چشم و لب شعر مرا به درد زمان آشنا کنید وقتی لبان تشنه ی مردان زابلی در جستجوی قطره ی آبی سیاه رنگ همچون دو چوب خشک تصویر می شود دیگر چه گلونه سرخی لبهای یار را چو نان شراب سرخ در جام واژه های بلوینه بنگرم وقتی نگاه کودک بی نان بندری با آرزوی پاره ی نانی سیاه و تلخ ر کوچه های تنگ و گل آلود و بی عبور تا عمق هر هزار ه ی دیوار می دود دیگر چه گونه غرق توان شد دقیقه ها در برکه نگاه دلاویز دختری دیگر چه گونه دیده توان دوخت لحظه ها در جذبه ی دو چشم پر از ناز دلبری وقتی که دستهای زنی در دل کویر هنگام چیدن گونی چاک می شود وقتی که قامت پسری زاده ی بلوچ با گونه های لاغر و چشمان بی امید در خاک می شود دیگر چگونه دست زنی را به شعر خویش خواب شهاب روشن و گویم ستوننور دیگر چه گونه پیکر معشوق خویش را در کارگاه شعر توان ساخت از بلور آن دم که چشم های یتیمان روستا در حسرت پدر یا در امید گرمی دست نوازشی پر آب می شود وقتی غریب خانه به دوشی نیازمند در کوچه های شهر از ضربه های درد بی تاب می شود وقتی که طفل بی پدری در شبان سرد با ناخن کبود در قطعه یی پلاس ز سرمای بی امان بی خواب می شود وقتی که نان سوخته با پاره استخوان از بهر سد جوع فقیران ده نشین نابای می شود دیگر چه گونه خواهش دل را توان سرود دیگر چگونه مرمر تن را توان ستود باید که حرف عشق برانم ز شعر خویش باید که نقش عشق فروشویم از کلام زیرا گلوی پیر وجوان ناله گسترست بر جای رنگ عشق باید غم زمانه بپاشم به واژه ها زاروز که درد مردم ما گریه آورست چشمم پر آب باد از عشق بگذرم که دلم جای دیگرست باید که های های بگریم به درد ها در چشم شعر ما سخن اشک خوشترست ای سایه های عشق دیگر مرا ز وسوسه ی دل رها کنید ای واژه های بوسه و اندام و چشم ولب بر جای آب و رنگ شعر مرا به درد زمان آشنا کنید ,مهدی سهیلی,دیگر چگونه ؟,لحظه ها و صحنه ها تو چه هستی ای انسان تو که هستی ای مغرور تو که در خود بشکستی همه پرهای صعود تو که ناآگهی از پیچ و خم راز وجود تو که تصویر شکفتن را در نطفه ی گل نتوانی دیدن تو که خط های رهایی را در نقش پر پروانه نتوانی خواندن تو یک لحظه غزل های پرستو ها را نتوانی دریافت تو که از بغض گلوگیر شباهنگی در کوچه ی شب غافل و بی خبری تو که از نغمه ی موسیقی باران و برگ هیچ لذت نبری تو که نجوای گیاهان را در حجله ی صبح نتوانی بشنود تو که هرگز حرکت را و شدن را در سنگ نتوانی دانست که توانی دانست شهر اسرار کجاست کی توانی خواندن آن خط غریب که در دیده ی ما ناپیداست کی توانی دیدن چنگی نغمه گری را که از او سقف نه توی ازل تا به ابد پر ز صداست کی توانی دریافت که به هر مویرگ غنچه ی سرخ و به هر پرده که در هستی ماست نقش زیبنده ی هستی آراست گوش کن هر تپش نبض تو در کوچه ی رگ به زبانی که ندانی گوید آن که پای خرد و علم بشر به سراپرده ی ذاتش نرسد آن که در قدرت و شوکت بکتاست وانکه بی جا و مکانست ولی در همه جاست آفریننده ی پاینده ی بی مثل خداست ,مهدی سهیلی,راز وجود,لحظه ها و صحنه ها چون حلقه بر در می زنی دل گویدم پرواز کن عمر تو بر در آمده در را به رویش باز کن مردم در این ماتمسرا ای جان من از در درآ دلمرده ام عیسی من بار دگر اعجاز کن ای مظهر تابندگی من گم شدم در زندگی در بیشه های گمرهی گمگشته را آواز کن در جاده های تیرگی دارد گناهان چیرگی ای رهنما راه مرا با راه حق دمساز کن ای روح سرگردان چرا در چاه کثرت مانده یی تو مرغ باغ وحدتی سوی خدا پرواز کن ,مهدی سهیلی,روح سرگردان,لحظه ها و صحنه ها بارها سردر گریبان کرده ام خویش را در خویش حیران کرده ام با دل خود گفتگو ها داشتم روح را ز تن جدا انگاشتم مرغ روحم تا خدا پر می کشد لیک تن خود را به بستر می کشد روح من با تن ندارد آشتی گویدم با تن چرا بگذاشتی روح و تن نا آشنایی می کنند روز و شب میل جدایی می کنند روح سر در عرش اعلا می کند تن مرا در چاه دنیا میکشد روح گوید شهر من از تن جداست زانکه تن بازیچه ی آز و هواست جای من اندر سرای خاک نیست خاکیان پستند و اینجا پاک نیست این تن خاکی به گل دل بسته است لیک روح از چاه دنیا خسته است روح من همچو عقابی تیز پر می کند تا اوج ناپیدا سفر لیک تن همچون کلاغی دلپریش می زند بر جیفه ها منقار خویش تن کلاغ و مال دنیا جیفه دان جیفه خواری نیست کار بخردان هاتفی در گوش من گوید مدام مرغ جان را از چه افکندی به دام روح تو رودست و تن مرداب تو روح چون کشتی و تن گرداب تو روح را در قرب حق پرواز ده نفس بازیگوش را آواز ده پاک شو پر نور شو مهتاب شو رود شو بیرون از این مرداب شو با عجوز زندگی خوشدل شدی همچچو کودک محو آب و گل شدی زرق و برق زندگی شادت کند حرفی ز ویرنه آبادت کند جهد کن از چاهک دنیا در آ خیمه را بر کن از این ویرانسرا پنج حس نارسا و گنگ و کور کی تو را هادی شود شهر نور این تن خاکی چو مرغ خانگیست کاوشش در خاک از بی دانگیست در پر او قدرت پرواز نیست در گلویش معجز آواز نیست بهر دانه گام در پرچین زند پنجه و منقار در سرگین زند مرغک بی پرو بال گند خوار عشرتی دارد ولی در گند زار قد قد او جلوه ی آواز اوست بال بسته خود پرپرواز اوست او چه داند نزهت هر باغ را خود ندیده جلوه گاه راغ را بر فراز ابر او را راه نیست هیچ از سیر عقاب آگاه نیست جنب و جوش وشادی اش در گلخنست کی چنین مرغی سزایش گلشنست او چه داند در فضای پاک چیست عرصه ی کنکاش او جز خاک نیست خود نداند دامن گلشن کجاست دسته دسته لاله و سوسن کجاست ای برادر خاک ماوای تو نیست این سرای عاریت جای تو نیست بره آهویی ز مادر دور شد از چمیدن در چمن مهجور شد از بیابان تا بیابان گام زد ضجه ها هر بامداد و شام زد از قضا با ماده گرگی یار شد شیر او نوشید تا پروار شد بره آهو با عدو سر کرده بود زو خیال روی مادر کرده بود گفت با خود کاین همان مام منست شیر گرمش شربت کام منست بی خبر کان گرگ بود ‌آهو نبود وانکه باید مادری کرد او نبود در کنار دشمن از خوشباوری داشت از گرگ انتظار مادری روزی آخر گرگ بر آهو پرید سینه و قلب و تهیگاهش درید روزها بر بره آهو شام داد تا طعام گرگ خون آشام شد ما و تو هستیم آن آهوی دشت همچو آن آهوست ما را سرگذشت ما که روزی جا به جنت داشتیم چاه دنیا را بهشت انگاشتیم گرچه از آفات دنیا خسته این باز هم بر رنج آن دل بسته ایم با خود انگاریم دنیا مادر است ای عجب این قصه ما را باور است غافل از آن کاین همان گرگست و بس عاقبت ما را درد در یک نفس می خوراند تا گرانبارت کند بهر صدی خویش پروارت کند مست خشمی مست دل مست فریب طعمه ی دنیا شوی عما قریب وای اگر دنیا تو را غافل کند حلق و جلق و دلق تو کامل کند آن زمان خود طعمه ی دنیا شوی بی خبر از جنت الماوا شوی ما بهشتی بودهییم ای بی خبر رخت خود زین دامگه بیرون ببر اسب همت را از این میدان بتاز بر تن خود بال پروازی بساز ای بهشتی روی آور در بهشت دل منه چون کدکان بر خاک و خشت از خداییم ای رفیق با صفا بازگشت ما بود سوی خدا پاک شو تابشنوی بانگ از درون گویدت کانا الیه راجعون ,مهدی سهیلی,روح و تن,لحظه ها و صحنه ها مر من طی شد و دل در پی سارست هنوز دیده ی متظرم لحظه شمارست هنوز روزگاری شد و گرد از دل این دشت نخاست چشم ما در ره گردان سوارست هنوز آتش افتاد در این باغ ز بیداد خزان باغبان منتظر باد بهار ست هنوز چشمه های سرخ شد از خون غزالان چمن چشم صیاد به دنبال شکارست هنوز لها رفت که نا زنده ی مرگ آلودیم آسمان بر سر ما سنگ مزارست هنوز مرغ جان را سر پرواز بود از دل خاک لیک بر جان تن ما کهنه حصارست هنوز طوطی سبز شباب از قفس عمر گریخت اشک من در ره او آینه دار ست هنوز ,مهدی سهیلی,زنده ی مرگ آلود,لحظه ها و صحنه ها سخن از گل به زبان آری و جز خار نداری شوق گفتار به دل داری و کردار نداری نقشه ها در سر خود می کشی اما هنرت کو نقش یک دایره در گردش پرگار نداری جلوه ها میکنی و بر تو کسی دل نسپارد وده مکن هیچ خریدار نداری روزگاری که برادر ز برادر بگریزد کنج آسوده به جز سایه ی دیوار نداری ای درد که در سینه ی خاموش تو جوشد ای بسا درد که در سینه ی خاموش تو جوشد لیکن از بیم کسان قدرت اظهار نداری در کویری که تو تنهایی و خورشید گلدازان چه توان کرد که جز سایه ی خود یار نداری راز با چاه بگو در دل شبهای غریبی کیه بر دوست مکن محرم اسرار نداری گریه در خویش کن و با دل خود گرم سخن شو زندگی رفت و تو در مرگ جوانی به فغانی همتی کن که دگر فرصت بسیار نداری ,مهدی سهیلی,سایه ی دیوار,لحظه ها و صحنه ها مستی کفر است آن مستی که هشیاری ندارد غفلت پیریست آن خوابی که بیداری ندارد رهنورد کوی حق راه بداندیشی نپوید پادشاه ملک دل خوی ستمکاری ندارد سربلندست آن ه سر را پیش مردم خم نسازد دلپسند آن کس که آهنگ دلازاری ندارد من غلام همت آزالدگان پاکبازم عزت این سرفرازان هیچگه خواری ندارد ای بریده پای آن منعم که دستی را نگیرد زانکه نعمت دارد اما همت یاری ندارد راه حق را کی توان پیمود با بار تعلق کاین سفر رهتوشه ای غیر از سبکباری ندارد ,مهدی سهیلی,سبکباری,لحظه ها و صحنه ها ای آنکه بر آینه نظر دوخته داری دانم که غم یار و دل سوخته داری جز چشم تو بر سوز نهانت نزند آب با غیر مگو گر دل افرووخته داری با خویش بیامرز و ز بیگانه بپرهیز آسوده تویی گر که لب دوخته داری با سعی و هنر گر که نیازت به کسی نیست گنجیست که در زیر سر اندوخته داری ,مهدی سهیلی,سخنی با خویش,لحظه ها و صحنه ها شبی رکاب زدم شادمان بر اسب خیال به شهر کودکی خویشتن سفر کردم به کوچه کوچه ی آن روزها گذر کردم به کوچه ها که پر از عطر آشنایی بود به کوی ها و گذر های ساکت و خاموش رهی گشودم و با چشم دل نظر کردم به خانه ی پدری پا نهادم از سر شوق به هر قدم اثر از نقش پای خود دیدم اطاق و پنجره ها رنگ مهربانی داشت به چهره ی پدرم رونق جوانی بود نگاه مادر من نور زندگانی داشت به یاری پدر و پشتگرمی مادر چو طفل حادثه جو سینه را سپر کردم در آن سرا که پر از عطر دوستی ها بود نگاه من به سراپای کودکی افتاد که در کنار پدر مست و شاد می خندید و از مصیبت فردا خبر نداشت هموز پدر برای پسر حرفی از خدا می زد نوای مادر خود را شنیدم از سر مهر میانه ی دو نماز به شوق کودک دلشاد را صدا می زد به مهربانی او عشرت دگر کردم شتابناک دویدم به سوی مادر خویش ز روی روشن او غرق ماهتاب شدم مرا فشرد در آغوش گرم خود از مهر به لای لای دل انگیز او به خواب شدم به عشق مادر خود سینه شعله ور کردم به راه مدرسه طفلی صغیر را دیدم کتاب و کیف به دست که مست و سر به هوا راهی دبستان بود به هر نگاه ز چشمش هزار گل می ریخت ز غنچه غنچه ی شادی دلش گلستان بود ز شادمانی او حظ بیشتر کردم دوباره همره آن اسب بادپای خیال به روزگار غم آلود خویش برگشتم چه روزگار سیاهی چه ابرهای غمی نه عشق بود و نه آسودگی نه خاطر شاد نه مادر و نه پدر نه نشاط و زمزمه یی چو مرغ خسته سرم را به زیر پر کردم به سوگ عمر شتابنده یی که زود گذشت درون خلوت خاموش ناله سر کردم پدر به یاد من آمد که سر به خاک نهاد چه گریه ها که به یاد غم پدر کردم سپس به تعزیت مادر شکسته دلم ز اشک دامن خود را پر از گهر کردم خدای من غم این سینه را تو می دانی چه صبح ها که به رنجی رساندمش به غروب چه شام ها که به اندوه سحر کردم شباب رفت و پدر رفت و مهر مادر رفت ز بینوایی خود خویش را خبر کردم چه سود بردم از این روزگار وای به من ز دور عمر چه ماندست در کف من هیچ سکوت غمزده ام گویدت به بانگ بلند به جان دوست در این ماجرا ضرر کردم ,مهدی سهیلی,سفر به شهر کودکی,لحظه ها و صحنه ها شبی به گوشه ی خلوت خدا خدا کردم ز روی صدق به دلخستگان دعا کردم ز سینه آه کشیدم دلم آه شکست در آن شکستگی دل چه گریه ها کردم به شوق سجده فتادم به خاک گرم نیاز نمازهای ز کف رفته را قضا کردم در آن صفای سحر با طواف کعبه ی عشق ز مروه سعی پر از جذبه تا صفا کردم چه حال رفت ندانم که با عنایت اشک به بحر رحت بی منتها شنا کردم ز تن رها شدم و روح من صعود گرفت به دل هوای ملاقات کبریا کردم صدای بال ملایک نشست در گوشم همای عشق شدم سیر در سما کردم چکید اشک خلوصم به بالهای سپاس چو با ملایکه پرواز تا خدا کردم چه گویمت که چه شد جذبه بود و رحمت دوست به حیرتم که کجا بودم و چها کردم ز بخت بد پس از آن شب روا ن پاکم را به دست نفس هوس آزما فنا کردم کنون سزاست بر احوال خود بگریم زار از آنکه حال مناجات را رها کردم هوای نفس ندانم چه کرد با دل من که خویش را ز شب عاشقان جدا کردم خدای من همه دم باب رحمتت بازست منم که از تو جدا ماندم و خطا کردم بهار عشق خزان شد چه بی خبر ماندم گریخت فیض سحر این خطا چرا کردم رواست برق ندامت بسوزدم همه عمر که با اطاعت دل پشت بر خدا کردم ,مهدی سهیلی,سقوطی پس از پرواز,لحظه ها و صحنه ها گذشت عمر من اما چه با شتاب گذشت چنان نسیم شتابنده یی کزآب گذشت چه سالها که نشستم به انتظار ولی ز صبح موی شنیدم شب شباب گذشت و عشق و جوانی چو موج از سرما چنان گذشت که گویی شبی به خواب گذشت گریخت از کف من لحظه های زود گریز چو باذ از نظرم بخت دیریاب گذشت به باغ شب گل اشکی ز چشم ما نچکید دریغ و درد که آن لحظه های ناب گذشت مگر خدا گذرد از سیاهکاری ما که نامه های سیاه من از حساب گذشت هزارراه سلامت نمود پیر خرد ولی ز غفلت من وقت انتخاب گذشت ,مهدی سهیلی,سیاهکاری,لحظه ها و صحنه ها بنازم چشم آن عاشق که مست خواب نیست جان فدای آن دل روشن که در وی تاب نیست نقش زیبای جوانی را شبی دیدم به خواب از غم او دیگرم در چشم گریان خواب نیست آن شبی کز ماه و اختر بزم گیتی روشنست دیده را بر هم منه هر شب مهتاب نیست تا که سنگ قتنه می بارد ز سقف آسمان هیچ کنجی امن تر از خلوت احباب نیست پا بنه بر موج و از هنگامه ی طوفان نترس دل به دریا زن صدف در سینه ی مرداب نیست از کتاب آفرینش عمر ما یک باب بود لیک فصل خاطر آسوده در این باب نیست مردمان بسیار دیدم مردمی کمیاب بود ور نه شیطان سیرت آدم نما کمیاب نیست پیر ما می گفت دریاها فزون از خاک ماست از چه میگویی که نقش زندگی بر آب نیست ,مهدی سهیلی,سینه ی مرداب,لحظه ها و صحنه ها دوش دیدم از فروغ اختران دامن شب را پر از الماسها دیدگانم مست شد از عطر خواب زیر پیچک ها کنار باس ها ک جهان شور و نشاط و آرزو شکل انسان یافت دررویای من آمد و آرام نزدیکم نشست نقش زیبای جوانی های من ت ددر من بنگر و خود را ببین من توام اما چو فرزند توام روحخ ما یک روح و جسم ما یکیست زانکه همزاد برومند توام قامتش در چشم حسرتبار من بود چو نخل جوان آراسته پای تا سر سبز بود و تازه چون نهالی سرکش و نوخاسته لحظه یی بر صبح مویم دیده دوخت گفت وای ای وای من این موی تست چشم غمگین مرا چو دید گفت ای عجب این نرگس جادوی تست ه بگشا تا به حسرت بنگری موی من همرنگ شبهای منست گر که جویی چشمه های عشق را نقش آن دو چشم گویای منست در نگاهم خیره ماند و ناله کرد گفت شاهینی ولی پر بسته یی چهره ات فریاد ها دارد که تو رهنورد راه دوری خسته یی حال بگشا دیده را ای خسته تن بالها همچو شهبازم ببین آسمان و ابرها فرش منست لحظه یی نیروی پروازم ببین این سخن با ناز گفت و چون عقاب بال نیرومند خود را بز کرد لحظه یی تا چشم را بر هم زدم سوی شهر بی نشان پرواز کرد تا که همزاد جوان از من گریخت ناله کردم رشته ی خوابم گسست چشم بگشودم غم بگذشته ها شد بلور اشک و در چشمم شکست هی زدم بر خود که ای خواب تو خوش دولت دیدار همزادت بخیر آمدی چون خواب و رفتی چون شهاب ی جوانی های من یادت بخیر ای جوانی های من یادت بخیر ,مهدی سهیلی,شبی در رویا,لحظه ها و صحنه ها در شهر اصفهان هنگام نیمشب در آشمان شوق شادان پرنده ی دل من در صعود بود از غرفه ی محقر خود بر فراز کوه همچون عقاب دورنگر چشم جست و جو بر شهر دوختم شهری که دور از نگه هر حسود بود چشمان من به ددین آن عرصه شوق داشت لبهای من به ذکر سلام ودرود بود نور چراغ ز پس بیشه زارها زرد وسپید و آبی و سرخ و کبود بود یک سو شکوه معبد و محرابها شهر یک سو جلال خاطره انگیز چارباغ یک سو صفای زنده ی زاینده رود بود از لا بلای شاخه ی سبز درخت ها دیدم بسی معابد فیروزه گون ز دور در ها همه ز آینه دیوار از بلور قندیل های زرد میان رواق ها شرابه های دلکش و الوان جور جور بس لاله های سرخ و فروزان و دلفریب با چلچراغ های دو صد رنگ پر ز نور گلدستهها به رنگ طلا بود و لاجورد هر گنبدی حکایت دوران رفته داشت وین شهر پرشکوه ز ایم باستان رازی نهفته داشت اندیشه های درهم و بر هم به ذهن من چون دود می خزید گویی نسیمی از دل تاریخ اصفهان در شهر می وزید سر را به روی دست نهادم غریب وار خوابم چنان گرفت که گویی به لحظه یی دستی مرا ربود .............. ............. دیدم به خواب عرصه ی تاریخ رفته را در چارباغ همهمه یی هولناک بود نا گه صدای عربده و بانگ گزمه ها در شهر پر گشود آوای سم و شیهه ی اسبان پیلتن آرام را زدود عیار شاطران و جوانان به پیش صف در پشت سر گروه عظیم دلاوران اندام ها چو کوه در مشت ها عمود بر کالبد زره بر سر کلاهخود مردان نیزه دار در حالت سکوت طبال ها همه کوبان به روی طبل قوال ها همه در نغمه و سرود از شعله های مشعل سوزان به هر طرف بس هاله ها زدود می رفت بر هوا همراه بوی عود در قلب جمع چهره ی یک مرد ترسناک چون گرگ خشمگین به دل بیشه می نمود در چشم ها شرار بر ابروان گره با سبلت سیاه با گونه ی کبود این مرد گرگ خوی خونخوار عصر خویش عباس شاه بود در هر کنار او ز سر عجز و بندگی خلقی هزار رنگ یک خیل در رکوع یک قوم در سجود درآرزوی جاه در جست و جوی سود ناگاه با هراس برخاستم ز خواب حیران شدم به عرصه ی بیداری و شهود دیگر نه شحنه بود و نه بانگی نه گزمه ای نه شاه و لشکری نه مرد مرکبی نه زره نه کلاهخود دانستم آن شکوه ون هیبت دروغ در معبر زمان یک لحظه خواب بود زیرا که عاقبت تاریخ بی امان زان نقش پر فریب بگسست تار و پود در آن سکوت شب در خواب بود شهر خاموش و بی سرود آرام و بی شنود اما در آن سکوت تاریخ تند پوی به رفتن شتاب داشت میراند اسب خویش با سرعت شهاب در ائج و در فرود در آن سکوت سرد گفتم به زیر لب کو تاج و تاجدار وان نعره ی جنود پوسید و خاک شد تندیس کبر و ناز عفریت باد و بود .......... .............. اما هنوز هم می تافت ماهتاب می خواند مرغ سحر می رفت زنده رود ............... .............. ,مهدی سهیلی,شتاب تاریخ,لحظه ها و صحنه ها چه شیرین آمدی شور به دل انداختی رفتی نگاهی کردی و کاردلم را ساختی رفتی سوار اسب ناز از راه رسیدی لیک در یک دم سمند خویش را با دلبرها تاختی رفتی نشستی ساعتی چون شمع در جمع هوسبازان و لیکن زان میان پروانه را نشناختی رفتی نسوزد خرمن حسنت که با دامن کشیدن ها نمی دانی چه سوزی در دلم انداختی رفتی ,مهدی سهیلی,شتابگر,لحظه ها و صحنه ها فریاد پر طنین جوان در هوا شکفت ای سبز جامگان ما و شما برادر محنت کشیده ییم سهم برادران ستمکش گلوله نیست ما تن به زندگانی ننگین نمی دهیم نا گه صفیر تیر هوا را ز هم درید شنگرف خون مرد جوان بر زمین چکید بر خاک اوفتاد در خون تپید در وقت مرگ روی لبش خنده یی شکفت با خون خود نوشت آخر فتاد مرغ سعدات به دام ما زد روزگار سکه ی عزت به نام ما مادر چنان عقاب به بالین او رسید فرزند را به س ینه ی پر مهر خود فشرد دستی میان اشک به موی پسر کشید بر روی خون گرفته ی او بوسه یی نهاد در موج اشک گفت رویت سپید باد شهادت مبارکت از ما ببر به جمع شهیدان سلام ما با کشتگان بگو با ننگ ظلم زیستن ما حرام ما فرزند پاکزاد مغرور و سربلند لبخند زد به مادر و در آخرین وداع با دیدگان سرخ شهادت نگاه کرد گفتا که ای عزیز ترین تکیه گاه من بشنو پیام ما ما کشتگان راه خداییم غم مدار پاینده ایم و این آخر کلام ما هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما ,مهدی سهیلی,شهید,لحظه ها و صحنه ها پیر خود را پخته می دانستم اما خام بود آنکه را آزاد می خواندم اسیر دام بود بح و شام بی خدایان رنگ آرامش نداشت کی دلی دیدی که بی یاد خدا آرام بود نقش پیروزی به بال کوشش ما بسته است زیر پای سعی انسان هر سمندی رام بود خرمن گل میرود برباد از آغوش نسیم هرکه یغما کرد مال خلق را ناکام بود خاطر آسوده را در کلبه ی درویش جوی آنکه جم شد صد هزارش سنگ غم بر جام بود ای مسافر کاروان مرگ را چاووش نیست سنگ هر گوری که دیدی لوحی از پیغام بود هر طرف گسترده بینم سفره ی انعام دوست در جهان نهادم پای بارعام بود نقش پیری را به آب و رنگها نتوان زدود در زمستان برف رسوا بر سر هر بام بود شوق گمنامی به سر دارم ولی دیرست دیر کانچه سنگ ننگ بر جانم رسید از نام بود من ز هر آیین گلی چیدم ولی بویی نداشت دیدم آخر باغ عطر افشان من اسلام بود ,مهدی سهیلی,شوق گمنامی,لحظه ها و صحنه ها هر زمان تنها شدم از شعر یاری ساختم همچو نقاشان ز هر نقشی نگاری ساختم د خزان سر زد ز طبعم واژه های رنگ رنگ .واژه ها گل کرد و از گل بهری ساختم ای بسا شب ها که با من با آب و رنگ اشک خویش از سر شب تا سپیده شاهکاری ساختم نور مه را ریختم در بستر رود خیال وز چنین رود بلورین آبشاری ساختم عشق را بردم میان اختران و ز اشکشان در مسیر کخهکشان جویباری ساختم تا که پروین تن بشوید نیم شب در جام نور در خیال از روشنایی چشمه ساری ساختم زهره را در جامه ی مهتاب بنشاندم به تخت بهر گوشش از ثریا گوشواری ساختم نقش کردم شعر خود را بر جبین روزگار تا بماندی از من یادگاری ساختم ,مهدی سهیلی,شکوه خیال,لحظه ها و صحنه ها مردمان بسیار اما مردمی کم دیده ام ای بسا نا اهل را در اهل عالم دیده ام تا به شادی مینشینی غم رسد از گرد راه بر لب خندان هر گل اشک شبنم دیده ام کلبه ی درویش و خواب امن او حاوید باد کاندر ان اسباب دولت را فراهم دیده ام حق نمایانست در آینه ی اشک یتیم من صفای کعبه را در آب زمزم دیده ام گر چه طرحی در دل از آدم کشیدم تا مسیح صورت دلخواه را در نقش خاتم دیده ام ,مهدی سهیلی,شکوه کعبه,لحظه ها و صحنه ها بلبل شدم بر نغمه ی من راه بستی کفتر شدم بال امیدم را شکستی سازی شدم تا در شب تاری بمویم دستی برآوردی و تارم را گسستی آهو شدم در سایه ی جنگل خزیدم با تیر بی هنگام در خونم کشیدی سبیب شدم تا بر درختی خانه گیرم دستی شدی نا گه مرا ز شاخه چیدی رودی شدم تا سر به دریا ها گذارم سنگی شدی شوق و شتابم را گرفتی رفتم که مردابی شوم در خواب رفته طوفان شدی آرام و خوابم را گرفتی غمحانه یی دارم به نام زندگانی افسرده ام ای نغمه ی شادی کجایی زندانی شب های تلخ و سهمگینم آخر بگو ای صبح آزادی کجایی ,مهدی سهیلی,صبح آزادی,لحظه ها و صحنه ها به من مگو که خدا را ندیده ام هرگز اگر خداطلبی خدا در اشک یتیمان رفته از یادست خدا در آه غریبان خانه بر بادست اگر خدا خواهی درون بغض زنان غریب جای خداست دل شکسته ی هر بینوا سرای خداست نگاه کن به هزاران ستاره در دل شب به آسمان بنگر به آسمان که پر از گوهرست دامانش به کهکشان که ندانی کجاست پایانش رونده ایست خدانام در خم این راه ببین به دیده ی دل به فرق ثابت و سیاره جای پای خداست به من مگو خدا را ندیده ام هرگز دو دیده را بگشا ببین چراغ طلا را که صبح از پس کوه طلای نور به دریا و رود می پاشد بدان پرنده ی رنگین نگر که در دل باغ به برگ برگ درختان سرود می پاشد سرود او همه گلنغمه یی برای خداست در آشیانه ی شب در آستانه ی صبح در آن دمی که ز پستان شیر مست فلق به کام دره و دریا و کوه و بیشه و باغ دو دست غیبی شیر سپیده می ریزد به وقت نیمشبان در سکوت رویا رنگ که جز صدای نسیم و نوای مرغ سحر ز هیچ حنجره یی نغمه بر نمی خیزد به گوش باطن من هر صدا صدای خداست به وقت حمله ی بنیاد سوز طوفانها که سرو های کهن به دست باد مهیبی به خاک می افتد در آن دمی که ز بیم غریو رعد به کوه هزار صخره به خاک هلاک می افتد به وقت زلزله ها مگو کجاست خدا نهیب زلزله حرفی ز خشم های خداست در آن زمان که فتد لرزه به جان زمین و لحظه لحظه غریو شبانه می پیچد به بیشه های عظیم صدای عربده ی رعد با تو می گوید که آسمان و زمین به زیر سم ستوران بادپای خداست مخواه لب بگشایم که تاب گفتن نیست سکوت من مشکن که در سکوت پر از حیرتم قنای خداست به ناله های شب آمیز مرغ حق سوگند به روشنایی زیبای هر فلق سوگند به سرخ فامی خورشید در شفق سوگند به گریه سحر بندگان پاک قسم درون مویرگ و موی من هوای خداست ,مهدی سهیلی,صدا صدای خداست,لحظه ها و صحنه ها گر چه ساز ما ناسازی به یک آهنگ نیست چون صلای صلح در دادی مرا هم جنگ نیست تا بلور اشک در چشم پشیمانت شکست من به فریاد آمدم آخر دلم از سنگ نیست ننگ می دانم که بر کام رقیبان بینمت ورنه با خوی عمری صبر کردن ننگ نیست ,مهدی سهیلی,صلای صلح,لحظه ها و صحنه ها به روشنایی سیمای من نگاه کن به جان دوست دلم چون شبان تاریکست به موج خنده ی تلخم فروغ شادی نیست که این نشاط به سر حد گریه نزدیکست مبین به ظاهر آرام و شادمانه ی من که بافریب ز شب آفتاب ساخته ام به خنده ام منگر با تو راست می گویم برای چهره ی گریان نقاب ساخته ام ز آفتاب رخ روشنم فریب مخور سپهر خاطر من ابرو دیده و بارانیست ز روح من کویرست در دو روزه ی عمر اگر گلی به در آید گل پشیمانیست نگاه من به نگاهت بهار می بارد ولی ورای دو چشمم هزار پاییز ست به خنده های دروغین من امید مبند بدان که جام وجودم ز گریه لبرزست سکوت می کسدم خنده روی خاموشم ولی به خلوت من هر نگاه فریادست به چهره صورتکی شادمانه برزده ام بدین فریب گمان نی بری دلم شادست مرا فریب مده تو نیز چون منی ای دوست ای همیشه غریب که با خزان زدگی چهره ات گلستانست اگر صورتک از روی خویش برداری به روشنی پیداست که فصل عمر تو هم روز و شب زمستان است ,مهدی سهیلی,صورتک,لحظه ها و صحنه ها من آبادی نمی خواهم خرابم کن خرابم کن بسوزان شعله ام کن در دهان شعله آبم کن خوشا آن شب که با آهی بسوزم هستی خود را خدایا تا گریزم زین تن خاکی شهابم کن به نعمت نیستم مایل خدای خانه را خواهم مرا گر عاشق صداق نمی دانی جوابم کن اگر جنت بود بی تو و گر دوزخ بود با تو ز جنت ها گریزانم به دوزخ ها عذابم کن ز شرم تنگدستی می گریزم از تهی دستان مرا ای دست قدرت یا بمیران یا سحابم کن دلم خواهد بسوزم تا به عالم روشنی بخشم تو ای مهر آفرین در برج هستی آفتابم کن پس از مرگم تو ای افسانه گو سوز نهانم را ببر در قصه ها افسانه ی صدها کتابم کن ,مهدی سهیلی,عاشق صادق,لحظه ها و صحنه ها خدایا عشق را در من برانگیز ندای عشق را در من رسا کن از این مرداب بودن در هراسم مرا ز ننگ بی عشقی رها کن بده عشقی که جانم برخروشد بلرزاند خروشم آسمان را به گلبانگی بر آشوبم زمین را به فریادی برانگیزم زمان را به نیروی محبت زنده ام کن به ره دستگیری ها توان ده مرا عشقی به انسان ها توان ده مرا عشقی به انسان ها بیاموز توان یاری در ماندگان ده مرا بال و پری بخشا خدایی که تا بیغوله ها پرواز گیرم به من سرپنجه فدرت عطا کن که غمها را ز دلها بازگیرم درآیم نیمشب در کلبه یی سرد بپاشم عطر شادی بر غریبی برافروزم چراغ زندگانی به شبهای سیاه بی نصیبی مرا مهتاب کن در تیره شب ها که به هر کلبه ی ویران بتابم دم گرم مسیحایی به من بخش که بر بالین بیماران شتابم مرا لبخند کن لبخند شادی که بر لبهای غمخواران نشینم زلال چشمه ی آمرزشم کن که در اشک گنهکاران نشینم مرا ابر عطوفت کن که از خلق فرو شویم غبار کینهها را ز دلها بسترم امواج اندوه کنم مهتاب باران سینه ها را نسیمم کن که در عطر دوستی را بپاشم در فضای زندگانی بدل سازم خزان زندگی را به باغ عشق ها جاودانی بزرگا زندگی بخشا برانگیز نوای عشق را ز بند بندم مرا رسم جوانمردی بیاموز که بر اشک تهیدستان نخندم به راهی رهسپارم کن که گویند چو او کس عاشق مردم نبوده ست چنانم کن که بر گور نویسنده در اینجا عاشق مردم غنوده ست ,مهدی سهیلی,عاشق مردم,لحظه ها و صحنه ها گر با سحر ها خو کنی بانگ خدا را بشنوی دل را اگر گیسو کنی هر شب ندا رابشنوی در آن سکوت جانفزا از عرش می آید صدا گوش دگر باید تو را تا آن صدا رابشنوی محو جان راز شو با جان شب دمساز شو تا از گلوی مرغ حق نام خدا را بشنوی بال خدای ساز کن تا عرش حق پرواز کن کز قدسیان گلنغمه ی حی علا رابشنوی باغ دعا پرگل شود هر برگ گل بلبل شود در باغ شب گر بگذری غطر دعا را بشنوی از سبزه ها وز سنگ ها سر می زند آهنگ ها گر گوش جان پیدا کنی آهنگ ها را بشنوی ,مهدی سهیلی,عطر دعا,لحظه ها و صحنه ها من در آینه سخن می گویم با تو دارم سخنی با تو ای خفته به هر موج نگاهت فریاد با توام ای همدرد با تو ام ای همزاد با تو ای مرد غریبی که در آینه می نگری گوش کن با تو سخن میگویم من غریب و تو غریب از همه خلق خدا تو به من همنفسی غیر تو همسخن و همدل من در همه ملک خدا نیست کسی های ای محرم من روی در روی تو فریاد کنم تا به دادم برسی خرم آن لحظه که با دیده ی اشک آلوده در تو بگریزم و درآینه با هم باشیم ساعتی هم سخن و همدل و همدم باشیم برق اشک تو در آینه ی چشمت پیداست شرم از گریه مکن اشک همسایه ی ماست من و تو چون هر روز مات و خاموش به مهمانی اشک آمده اییم در دل ما اشک است اشک تنهایی و تنهایی ها اشک دیدار ستم ها و شکیبایی ها من و تو خاموشیم من و تو غمزده ایم من و تو همدل ماتمززده ایم گوش کن ای همزاد با زبان نگهم با تو سخن می گویم از نگاهم بشنو رخصت گفتار کجاست دل به یاران دروغین مسپار واژه ی یار دروغست بگو یار کجاست لحظه ی درد دل وموسم دلتنگی ها وعده ی ما وتو در عمق دل آینه است بهتر از آینه منزلگهدیدار کجاست با تو راز دل خود راگفتم آن کس است اهل بشارت که اشارت داند نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست ,مهدی سهیلی,غریب,لحظه ها و صحنه ها لحظه ی شادی به دنیا کیست ماتم و دردش صد شادی یکیست شادی دنیا عرض غم جوهر است شادمانی دایه انده مادر است چون رود مادر بر همسایه یی بسپرد کودک به دست دایه یی تا که کودک دور از مادر شود از بلور اشک چشمش تر شود دایه گوید قصه ی جن و پری تا نگرید کودک از بی مادری دایه خواهد که لب را تر کند طفل از نو یادی از مادر کند هر زمان افسانه اش گردد تمام در سر کودک فتد سودای مام تو همان طفلی که تنها مانده یی بی کس و تنها به دنیا مانده یی دایه ی تو لحظه های شادی است وندران آثار بی بنیادی است لیک غم با رگ رگ تو آشناست خنده هایت هم غم شادی نماست لحظه ی شادی دروغی بیش نیتس خود چراغ بی فروغی بیش نیست گر که پرسی علت اندوه چیست با تو گویم جز جدایی نیست نیست ما ز اصل خود جدا افتاده ییم وندرین غربت سرا افتاده ییم راه ما بس دور شد از اصل خویش رهرویم اندر طریق وصل خویش اصل ما باغ بهشت و یار بود مامن سایه ی گلزار بود جای ما این زادگاه خاک نیست شهر شیرین تو از این تاک نیست تا وصال اصل ما ندید به دست در دل ما این غم و اندوه هست ما وطن را پشت سر بگذاشتیم کلبه ی غم را وطن انگاشتیم قطره ها بودیم در روز الست جوی ها ز قطره ها آمد به دست جوی ها چون عازم مقصود شد صد هزاران جوی کوچک رود شد ما همه رودیم در پهنای دشت از ازل این بود ما را سرگذشت سوی اقیانوس اعلا می رویم روز و شب پایین و بالا می رویم قرنها این رود در پیمودنست در گذرگاهش فغان و شیونست می زند در هر قدم سر را به سنگ هر زمان بیند بلای رنگ رنگ زین بلا ها جز خروشش چاره نیست پیش پایش غیر سنگ خاره نیست یکزمان آسوده نبود در سفر سنگ ها بر جان خرد از رهگذر این فغان و این خروش بی امان همسفر با رود باشد هر زمان می رود بی آنکه خاموشی کند تا که به دریا همآغوشی کند خود تو هستی قطره یی در چنگ رود حاصلت در راه جز شیون نبود وندرین دنیا که باشد معبرت غم نگیرد سایه ی خود از سرت اندر این منزل نبینی جز گزند تهمت آسودگی بر خود مبند تا تو را در شهر شادی راه نیست دست غم از دامنت کوتاه نیست می روی در پیچ و خم بالا و پست تا که دامان نشاط آید به دست آن زمان دانی که دنیا دایه بود وین جهان با درد و غم همسایه بود سنگ ها در راه خود بینی بسی تا به اقیانوس جاویدان رسی ,مهدی سهیلی,غم ما از کجاست,لحظه ها و صحنه ها خسته شد روح من از فرزانگی شادمانم با غم دیوانگی عاشق و دیوانه ام منعم مکن چون نسازد عشق با فرزانگی دانه می جویم ز کام موج ها مرغ طوفانم نه مرغ خانگی آبرو را از برای نان مریز پا منه در دام از بی دانگی زندگی با آشنایان تلخ بود کام من شیرین شد از بیگانگی دل بههر شمعی مکن پروانگی مهر کردم دوستان دشمن شدند با ختم در بازی مردانگی ,مهدی سهیلی,فرزانگی,لحظه ها و صحنه ها در سرزمین نیل فرعونهای خفته به کام سیاه مرگ حکام مومیایی در شیشه ها اسیر با چشمهای مات و دهان نیمه باز فریاد می زنند این دست های لاغر و خشک و نحیف ما یک روز بوسه گاه سران سپاه بود در پنجه های ما که پرست از غبار مرگ فرمان سرنوشت سپید و سیاه بود چنگال ما گلوی بسی بی گنه فشرد خون هزاربرده ی مسکین به خاک ریخت بازوی ما که در رگ خود خون ظلم داشت سرهای بی شمار به خاک هلاک ریخت این چشمها که روزن خاموش قرنهاست با یک نگاه جان بسی ناتوان گرفت این حفره های شوم که طرح دهان ماست با یک سخن ز مردم بی کس امان گرفت در کاسه های جمجمه ی خاکسود ما اندیشه ی خدایی و باد غرور بود در تنگنای حنجره ی پر سکوتمان فریاد خود ستایی و آوای زور بود با دست برده بر زبر و زیر قصرمان خشتی ز نقره خشت دگر از طلا زدیم از خون بی گناه ک رنگ شراب داشت مست غرور تکیه به تخت خدا زدیم اما دریغ دوره ی شوکت به سر رسید تالار پر شکوه خدایان مغاک شد سرهای پر غرور سلاطین به باد رفت وان کاخ های سر به فلک تل خاک شد با عبرتی نگاه به فرعون دوختم گفتم به زیرلب دیدی که آفتاب تسم بی فروغ بود دیدی که روطهای طلایی به شب نشست وان شوکت و جلال شیاطین دروغ بود دیدی که خشتهای زر و سیم قصر تو چون سرمه ررفت در دهن گردبادها دیدی که دست مرگ گلوی تو را فشرد رفت آن جلال و جاه دروغین ز یاد ها کو آفتاب بخت خدایان رود نیل روشن نگر ستاره ی فرعون کور ش وان تخت و بخت و قطر که از رنج برده بود همراه آرزوی خدایان به گور شد ,مهدی سهیلی,فرعون,لحظه ها و صحنه ها در این دیار نداند کسی زبان مرا کجاست آنکه بشناسد غم نهان مرا به شکر نعمت دیدار جان برافشانم اگر به من برسانند همزبان مرا به جان رسیدم از آن همزبان که همدل نیست که سوخت هر نفسش ریشه های جان مرا اگر فغان غریبانه ام به عرش رسد خدا گواست که او نشنود فغان مرا کجا سراغ کنم همزبان همفسی که همچو تیر کند قامت کمان مرا امید نغمه فرو مرد در من ای صیاد بسوز بالم و ویران کن آشیان مرا ,مهدی سهیلی,فغان غریب,لحظه ها و صحنه ها خواهم برآرم نعره یی در سینه ام فریاد کو شیری به بند افتاده ام جولانگه آزاد کو باشد به تیرم برزند گر این قفس را بشکنم من سینه را کردم سپر بی باکی صیاد کو گفتم سلیمان را دهم از جور دیوان آگهی ای وای من هد هد چه شد پیک سریع باد کو من کاغذین پیراهنی از خون دل پوشیده ام اما کجا باید شدن آن بارگاه داد کو ر گوشه نا آسوده یی با خاطر فرسوده یی در مردم چشمان نگر جز مردمی ناشاد کو ویرانه شد آبادها خود نوحه شد فریاد ها ی نوحه گر آخر بگو در سینه ها فریاد کو ای روزگار بی امان بیداد و دادت بگذرد فرعون کو قیصر کجا قارون چه شد شداد کو ؟ ,مهدی سهیلی,قارون چه شد شداد کو ؟,لحظه ها و صحنه ها ای اسیر قفس دل پر پرواز تو کو مرغ باغ ملکوتی غم آواز تو کو روز آغاز تو را نعمت و نازی دادند آن همه ناز چه شد نعمت آغاز تو کو قدسیان از زبر عرش صفیرت زده اند از چه در دام اسیری پر پرواز تو کو در تو نیروی کلیم است و هنرهای مسیح ساحری پیشه مکن قدرت اعجاز تو کو سخت در پرده ی غم ماندی و در چنگ سکوت مطرب نغمه گر زمزمه پرداز تو کو شب تاریک و بیابان و حرامی از پی رخت از این ورطه ببر اسب تکتاز تو کو گر به میخانه ی حق جرعه زدی نوشت باد شور مستی چه شد و طبع غزلساز تو کو تا به کی شبفته دامی و پایند قفس پنجه زین خاک بکن همت شهباز تو کو ,مهدی سهیلی,قدرت اعجاز,لحظه ها و صحنه ها باطل گذشت و دولت حق بر دوام ماند ناکام شد مجاز و حقیقت به کام مانذ کس را مجال نیم نفس نیست وقت مرگ جم رفت و نیمخورده شرابش به جام ماند دشنام بود میوه ی من از درخت نام ای ننگ بر کسی که به امید نام ماند پنجاه بار فصل زمستان ز من گذشت موی مرا نگر که چو برفی به بامماند شور و نشاط و شوق جوانی به باد رفت مرغی که می شکست قفس را به دام ماند سوزیست در دلم که ز تاب سخن گذشت ای بس غم زمانه که دور از کلام ماند پروانه سوخت شمع فرو مرد شب گذشت ای ئای من که قصه ی دل نا تمام ماند ,مهدی سهیلی,قصه ی دل,لحظه ها و صحنه ها ای شب تاریک پنجره را باز کن به روی سپیده تا که ز پستان صبح شیر بنوشم ای غم پاییز بر رخ باغ و بهار پنجره بگشا تا که ز گلبرگ یاس جامه بپوشیم با که بگویم شب همه شب جغد شوم گوش من آزرد سینه ام از غم گرفت در شب تاری کو نفس صبح تا که دختر خورشید رنگ طلایی زند به بال قناری ای نفس صبح شام تار مرا کشت بندی چاهی شدم که حبس نفس شد مرغ اسیرم در سراچه ی دلتنگ روز و شب من چو میله های قفس شد رهگذرا دلو خود به چاه درانداز تا که من از عمق چاه غم بدرآیم از قفس آزاد کن مرا به شادی نغمه ی آزادی بشر بسرایم ,مهدی سهیلی,قفس,لحظه ها و صحنه ها لحظه ی میعاد تا او حلقه بر در می زند مرغ بی تاب دلم در سینه پر پر می زند هر نگاهش باغ صدرنگیست و چون صورتگران مردم چشمش دمادم رنگ دیگر می زند دلربای من مرا تنها نخواهد هیچگاه هر کجا باشم خیالش بر دلم سر میزند غم هر زمان تازد به جانم باک نیست یار من بوسه یی بر قلب لشکر میزند ,مهدی سهیلی,قلب لشکر,لحظه ها و صحنه ها چراغ خانه ام باز آ تو چون زین کلبه رفتی دیگر اینجا های و هویی نیست صدایی نغمه یی حرفی صفایی گفتگویی نیست تو رفتی لاله ها پژمرد و دور از لاله ی روی تو اینجا لاله روی نیست تو ای محبوب خشم آلود سوی کلبه ات برگرد سراسر خانه خاموش است در این تنهایی تاریک حتا کوروسیی نیست تو ای محبوب خشم آلوده سوی کلبه ات برگرد سراسر خانه خاموش است در این تنهایی تاریک حتی کورسویی نیست نمی دانی نمی دانی که من چون مرغ تنها سر به زیر بال غم دارم نه لبخندی نه آوازی نه ذوق نغمه یی نه شوق پروازی هماوازی کجا یابم که بانگی در گلویی نیست فضای خانه تاریکست و نور زندگی در هیچ سویی نیست همه شب دخترم با یاد تو تا نیمه شب بیدار می ماند سر خود را میان دست ها می گیرد وآهسته می گرید تو را در زیر لب می خواند و با آه می گوید به پیش دخترت برگرد تو عطر آرزو بودی مرا غیر از تو هرگز آرزویی نیست سکوت خانه ی خاموش ما فریاد ها دارد که ای آزرده دل برگرد امیدم رفته ام بازآ سکوت سرد و سنگین می کشد ما را فضای خانه تاریکست و نور زندگی در هیچ سویی نیست چراغ خانه ام بازآ تو شب ها شمع ما بودی امید جمع ما بودی ز رنگ و عطر تو گلخانه ی ما رنگ و بویی داشت دریغا بی تو در غمخانه ی ما رنگ و بویی نیست شریک عمر من برگرد که در بی اعتباری عمر ما جز تار موی نیست امید رفته ام باز آ که طفل کوچکت می پژمرد از رنج تنهایی چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی سراسر خانه خاموشست تو چون زین کلبه رفتی دیگر اینجا هاوی و هویی نیست صدایی نغمه ای حرفی صفایی گفتگویی نیست تو رفتی لاله ها پژمرد و دور از لاله روی تو اینجا لاله روی نیست چراغ خانه ام بازآ چراغ خانه ام باز آ ,مهدی سهیلی,قهر,لحظه ها و صحنه ها اگر در خلوت نور خدا نیست تو را دردی بود کانرا دوا نیست خدا در هر دل بیگانه پیداست ولی بیگانه با او آشنا نیست یکی گفتا که ایزد در کجا هست بدو گفتم که ای غافل کجا نیست فروغش در دل روشن هویداست ولیکن تیره دل گوید خدا نیست مگر رخسار خود روشن توان دید در آن آینه کاندر وی صفا نیست تو خود در جبر صاحب اختیاری که هر پیشامدی کار قضا نیست به سعی خود توکل را در آمیز که راه چاره تنها سعی ما نیست نصیب زرپرستان زردرویست نشان روسپیدی در طلا نیست عجب دردی بود دنیا پرستی که درمانش به قانون شفا نیست بیا ای خواجه دنیا را رها کن وگرنه جانت از چنگش رهانیست به درویشان دلی تابنده دادند که یک دانگش نصیب اغنیا نیست چه آتش ها که در کاخ ستم ریخت مگو دیگر اثر در ناله ها نیست ,مهدی سهیلی,كجا نیست,لحظه ها و صحنه ها ای مسلمان نام غارت پیشه ای ننگ کسلمانی ای ز بیداد تو بر دل های ما داغ پریشانی با توو ام ای غول استثمار ای دعایت بر لبان و داغ نیرنگت به پیشانی عطر دینت کو تهمت دین بسته یی بر خود ز نادانی خفته یی چون مار بر گنجینه های زر بر لبت آیات جان افروز قرآنی در دلت جای خدا خالی در سرت اندیشه های پست شیطانی ای مسلمان نام غارت پیشه ای ننگ مسلمانی صورتک از چهره های ناپاک خود برگیر از پیام آور سخن بس مکن شرمت از نام محمد باد ای مزور توبه پیغمبر چه می مانی خفته یی در سایه سار دین لیک با دین می کنی بازی به آسانی ای شرف هایت همه در خواب وی هوس هایت همه بیدار ای بسا بیغوله و دهلیز در این شهر دلگیرست در دل بیغوله های تار بالش زنهای بی فردا پره ای از سنگ کودکان بیمار دختران دلتاگ اشکشان خونین رویشان بی رنگ تا سحر بی خواب با اجل در جنگ لحظه لحظه جانشان بر لب زبی نانی لیک تو مرد مسلمان نام خفته یی چون کرن ابریشم در درون پیله های تن نواز بستری رنگین در بلورین خانه یی چون قصر سلطانی بسترت از گل تختت از مرمر پایه های تخت نمرودین تو از عاج عاج آن از استخوان سینه ی مرد بیابانی لاله ی یاقوت فام چلچراغت می زند فریاد رنگ من از خون چشم بی نوایانست تخت مرمرگونه ات سر میکند آواز وای از این تزویر امان از این مسلمانی ای مسلمان جستن فواره های باغ تو با نور رنگارنگ مظهر آه یتیمانست در شام پریشانی ای زراندوز ای مسلمان نام در دماغ نیکمردان نیست سودای زراندوزی نام دین بر خود چه می بندی به آسانی ارغوان باغ تو در پرده می گوید من نشان از خون سرخ زردرویانم خون آن بی کس که شد در مسلخ سرمایه قربانی تار و پود و رنگ فرشت ناله ها دارند ما رفیق دستهایی کوچک و پاکیم سایه یی از رنجهای دختران خفته در خاکیم ای مسلمان نام ای ابلیس استثمار تا بخندی صد هزاران چشم را باید بگریانی تا بمانی زنده باید بی نوایان را بمیرانی از فتوت راست گو با من راستی اینست معنای مسلمانی راستی اینست معنای مسلمانی ,مهدی سهیلی,كرم ابریشم,لحظه ها و صحنه ها ياد آنکه دل سوخته و چشم ترم بود آه سحر و ناله ي شب همسفرم بود در هر چمني مرغ دلم زمزمه ها داشت با هر نگهي شور وصالي به سرم بود ياد آنکه هزاران گل صدرنگ دلاويز در دامنم از لطف دعاي سحرم بود پرواز من از خاک رهي داشت به افلاک زان فيض خداداده که در بال و پرم بود يک لحظه جدا از رخ معشوق نبودم در شادي و غم چهره ي او در نظرم بود کس آب نمي زد به دل سوخته ي من در حادثه ها ياور من چشم ترم بود شعرم که به دلهاي کسان شعله درافکند از آتش پنهان شعله ورم بود هر صعوه زند طعنه به پرواز عقابان بد گويي دشمن ز کمال هنرم بود ,مهدی سهیلی,كمال هنر,لحظه ها و صحنه ها من در شتاب زندگی تندسیر خویش بسیار کرده ام گذر از لحظه های کام کامی که رهروان طریق مجاز را باور نمی شود عمری شنیده ام با گوش دل ترنم نرم جوانه را نجوای رود و چشمه و موج و نسیم و برگ فریاد عاشقانه ی مرغ شبانه را از برگ و از درخت شنیدم به نیمشب بنگ ترانه را آن سان ترانه یی که مکرر نمی شود بوییده ام بسی عطر هزار خرمن گل را به هر بهار در باغهای بهشت بسیار خفته است لبانم به کام دل بر لاله های لب آن لب که در خیال مصور نمی شود با چشم آزمند چه بسیار دیده ام از لابلای برگ درختان به نیمشب گلبوسه های نقرهیی و نرم ماه را در بزم روزگار نوشیده ام ز چشم پر از ناز مهوشان مستانه جرعه جرعه شراب نگاه را آن گونه می که هیچ به ساغر نمی شود شبهای بی شمار در نور ماهتاب چون مرغ تیز پر در باغ آسمان پر اختر پریده ام هر جا نشسته ام هر سو دویده ام چون کودکان ستاره ی ریز ودرشت را مانند گل ز گلبن مهتاب چیده ام از گونه گون ستاره یکی دسته بسته ام آن دسته گل که یهچ میسر نمی شود در عالم خیال چه شبها نشسته ام بر ابرهای دور گردم فرشتگان در رقص و درسرور تن را بسی به چشمهی مهتاب شسته ام در غرفه های نور من مست کام وناز بر تختی از بلور پرواز کرده ام تا نقطه یی که هیچ فراتر نمی شود اما میان این همه زیبایی و حلال زیبا پدیده ایست جهان را نگفتنی بالاتر از هرآنچه شنیدیم و خوانده ایم نور عنایتیست که با یک شعاع آن دنیا و هر چه هست برابر نمی شود بشنو که فاش گویمت ای یار هوشیار صد ها هزار نعمت جاوید روزگار یک خنده ی محبت مادر نمی شود ,مهدی سهیلی,لبخند محبت,لحظه ها و صحنه ها در گوشه ی باغ گنجشکی خرد می آید و با شوق و شادی پر می زند لای درختان نا گه به یکدم می گریزد با جیک جیک خویش می گوید که ای باغ آزاد بودم آزاد ماندم آزاد رفتم آید به گوشم نیمه شبها آوای یک زندانی از دور با ناله گوید آزاد بودم در دام ماندم از یاد رفتم چشمان بی نور یتیم خردسالی در لحظه های مرگ گوید من میوه اندوه و رنجم یک قطره اشک روزگارم ناشاد بودم ناشاد ماندم ناشاد رفتم این لحظه ها این صحنه ها این رنج ها را بسیار دیدم روزگاری با دیدن این پرده های زندگی رنگ افسوس خوردم در خلوت خود گریه کردم بی خواب ماندم هر نیمه شب تا کشور فریاد رفتم یک شب به اندوه پرسیدم از خویش آخر چه بود این لحظه های شاد و غمگین در گوش جانم هاتفی گفت ای مرد غافل عمر تو بودم با سرعت برق بر باد رفتم ,مهدی سهیلی,لحظه ها و صحنه ها,لحظه ها و صحنه ها عمر ما چون تندبادی رفت و گویی خواب بود وان بنای آرزوها خانه یی بر آب بود وه چه شب ها دولت بیدار بر در حلقه زد لیکن از نا هوشیاری بخت ما در خواب بود ز دل گوری شنیدم پند قارون را که گفت در کف دنیا پرستان سیم و زر سیماب بود روشنی ها در پریشانی بود دل بد مکن هر کجا ویرانه یی دیدم پر از مهتاب بود گفت با من مردم چشمم که قحط مردمیست جست و جو کردم بسی این کیمیا نایاب بود موج بنیان کن شو و دریای طوفانخیز باش مرگ بر آن کس که عمری رفت و خود مرداب بود دولت شب ها و توفیق دعا از دست رفت لحظه ی معراج ما آن لحظه ی ناب بود ,مهدی سهیلی,لحظه های ناب,لحظه ها و صحنه ها كره ی خاك همچو دریاییست ما همه ماهیان این دریا آسمان چون حباب بر سر ماست ما شتابان میان این دریا ماه و خورشید پیش دیده ی من زورق نقره است و كشتی زر كس نداند كه این دو كشتی نور چند قرن است می رود به سفر زرمداران و زورمندان نیز گر نكو بنگری نهنگانند كه به جز بلع ماهیان ضعیف ره و رسم دگر نمی دانند گر جدایی نبود در صف ما عرصه ی روزگار تنگ نبود ماهیان گر كه متفق بودند اندرین بحر یك نهنگ نبود ,مهدی سهیلی,ماهی و نهنگ,لحظه ها و صحنه ها مرد تنها بودم اما بی تو تنها تر شدم آتشی افسده بودم لیک خاکستر شدم باغ جانم از بهار مهر تو گلخیز بود فصل پاییز جدایی آمد و پر پر شدم ,مهدی سهیلی,مرد تنها,لحظه ها و صحنه ها گذشت عمر من اما چه عمر رو گدازی که کیمیای حقیقت فروختم به مجازی دلم به غفلت پنجاه ساله مانده وندیدم نه صبح شوق نیازی نه شام خلوت رازی ز شام عمر سیه موی چون سپیده بر آمد هنوز مست دلم وای من چه خواب درازی سیاه تر ز شبم روز من بودکه ندارم به لب صفای دعایی به دل حضور نمازی ز نای مرغ سحر نغمه ی نماز برآمد ولی ربود مرا خواب خوش به بستر نازی فلک فکند به مرداب قایق دل ما را که نیست بیم فرودی در آن شوق فرازی هزار زخمه به دل بر زدم که ناله برآرد کجاست نغمه ی خوش در دل شکسته ی سازی به پای خلق نهادیم روی عجز و نشودیم شبی به خاک در بی نیاز روی نیازی خدای من همه اشکم که روی توبه ندارم مباد بر سر من توسن عذاب بتازی منم چو چنگ فرومرده در سراچه ی غفلت هزار نغمه برآرم اگر مرا بنوازی رسید مرگ دل اما چه مرگ زود شتابی گذشت عمر من اما چه عمر روح گدازی ,مهدی سهیلی,مرداب,لحظه ها و صحنه ها ای خدا روح مرا قدرت اعجاز بخش مرغ بی بال و پری را پر پرواز ببخش بارها توبه شکستم ز خطا شرمم باد بار دیگر به امید آمده ام باز ببخش دلم از تیره درونان گرانجان بگرفت روح ناسز مرا همدم دمساز ببخش خاک راعرصه ی مردار و کلاغان دیدم تا از این ورطه گریزم پر شهباز ببخش خانه ی تنگ جهان غمکده یی بیش نبود به من از مهر دلی خانه برانداز ببخش تا بشویم ز دلم گرد تعلق چو مسیح ای خدا ر.وح مرا قدرت اعجاز ببخش ,مهدی سهیلی,مردار و کلاغان,لحظه ها و صحنه ها عمرم شهاب وار به رفتن شتاب کرد چشم مرا ز مرگ جوانی پر آب کرد یدم سیاهروزی خود را شبی که عشق مویم سپید دید و دلم را جواب کرد آن روزها ی شادی جوانی به باد رفت دست زمان سرای طرب را خراب کرد عمرم گذشت و دایه ی مکار روزگار افسانه گفت و کودک دل را به خواب کرد ,مهدی سهیلی,مرگ جوانی,لحظه ها و صحنه ها خندید چون شکوفه و بر شاخسار مرد گل بود و ای عجب که به فصل بهار مرد در های و هوی عمر سر خود به سنگ زد غرنده رود بود و چنا ن آبشار مرد پا در رکاب کرد و به صحرای مرگ تاخت نا گه خبر رسید دریغا سوار مرد روشن ستاره بود و شب افروز خانه یی دردا که آن ستاره ی شب های تار مرد چشمش به راه بود که مادر ز ره رسد اما دریغ و درد که در انتظار مرد تابید چون ستاره و درکام ابر رفت خندید چون شکوفه و بر شاخسار مرد ,مهدی سهیلی,مرگ سوار,لحظه ها و صحنه ها ای دل که می بریدی از ما آن دلارایی چه شد آن بلور قامت و آن اوج زیبایی چه شد یاد داری گونه های دلفرب خویش را کو چراغ گونه هایت آن فریبایی چه شد مخمل لب برق دندان ناز لبخند تو کو دلبری ها را چه کردی آن دلارایی چه شد گیسوان بر شانه ها افشاندن و ناز نگاه گردش مستانه ی چشمان مینایی چه شد دیده ی آینه ها حیران اندام تو بود وای بر حال تو آن غوغای رعنایی چه شد با دل شاد و لب خندان چو گل غلتیدنت در میان پونه های سبز صحرایی چه شد ؟ هر طرف صد ها تماشایی ثنا خوان تو بود آن ثنا خوانی کجا رفت آن تماشایی چه شد ای که تنها مانده یی با خاطرات خویشتن آنکه میبردی هزاران دل به تنهایی چه شد آن خرامان رفتن و آن سرگرانی ها کجاست کار عشاقت که سر میزد به رسوایی چه شد ای بسا شبهای رویایی که بودی شمع جمع اینک ای تنها بگو شبهای رویایی چه شد نوبت پیری زمان ناتوانی ها رسد آن جوانی ها کجا رفت آن توانایی چه شد ,مهدی سهیلی,ملامت,لحظه ها و صحنه ها گریه می گیردم از ناله ی شب های علی لرزد جان فکند لرزش اوای علی از شب کوفه و خاموشی نخلستان پرس قصه ی خون دل و چشم گهرزای علی برگ هر نخل زبانی شد و در گوشم گفت که علی بود و شب و نعره ی ای وای علی بر سر چاه چه شبها که غم دل می گفت جز خدا کیست که داند غم شبهای علی قد برافروخت که تا پرچم دین افرازد خم شد از جور منافق قد رعنای علی سال ها حیله گران خانه نشینش کردند تا به گوشی نرسد منطق گویای علی مردم کور دل این نکته نمی دانستند که صفا بود در آینه ی سیمای علی ای بسا دست تبهکار که از راه نفاق متحد شد که به مسجد نرسد پای علی دل هر جمع پریشان کنم ار شرح دهم که چه کردند ددان با تن تنهای علی جواب ارام به چشمان علی راه نیافت که ز تاریخ شنیدم غم رویای علی درنوردید بسا ک.ی به دنبال بتیم پای پرآبله بایده پیمای علی در ره عشق خدا چهره به خون رنگین کن دین اگر هست چنین است به فتوای علی ,مهدی سهیلی,ناله ی شبهای علی,لحظه ها و صحنه ها چو از هر خانه شب ها ناله برخاست ز دلها شعله ی صد ساله برخاست شهیدان همچو گل در خاک خفتند ز خاک سرخ ایشان لاله برخاست ز هر سو کاروان کشتگان رفت هزاران شیون از دنباله برخاست سموم ظلم دشمن آن چنان تاخت که در یک دم ز گلها ژاله برخاست چنان آتش به خوزستان فکندند که از هودج کارون ناله بر خاست ,مهدی سهیلی,ناله ی کارون,لحظه ها و صحنه ها مهلت ما اندک است و عمر ما بسیار نیست در چنین فرصت مرا با زندگی پیکار نیست سهم ما جز دامنی گل نیست از گلزار عمر یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست آب و رنگ زندگی زیباست در قصر خیال جلوه ی این نقش جز بر پرده ی پندار نیست کام دولت را ز آغوش سحر باید گرفت مرغ شب گوید که بخت خفتگان بیدار نیست با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست ,مهدی سهیلی,نسیم عشق,لحظه ها و صحنه ها بزم بی روح جهان هرگز طرب انگیز نیست ساقی این بزم را از قتل ما پرهیز نیست گ.ش کن در زیر سقف نیلگون تا بشنوی غیر فریاد اسیر و نعره ی چنگیز نیست جام پیروزی به جز روزی به دست جم نماند بوسه ی شیرین دمادم قسمت پرویز نیست غیر خار نامرادی نیست در این شوره زار جست و جو ها کرده ام یک گوشه اش گلخیز نیست در بهار کامرانی دم ز ناکامی زدم چون ندیدم سینه یی کز رشک من لبریز نیست گفتگوها داشتم با اهل دنیا ای دریغ نغمه ی این قوم جز بانگی ملال انگیز نیست عطر مهر و مردمی از مردم دنیا مجوی ای بسا گل را که می جویی و در پاییز نیست ,مهدی سهیلی,نعره ی چنگیز,لحظه ها و صحنه ها با که گویم ای یاران قصه ی پریشانی حال ناخدا دارم شبان طوفانی لحظه یی نیاساید چشم گریه آلودم چون درخت پر اشکم در هوای بارانی شب که بر سر مژگان اشک من گره بندد خانه ی خموشم را می کند چراغانی از لبان خندانم حال دل ندانستی خفته درخت غمگینم در کویر ناکامی شاخ و برگ من حسرت میوه ام پریشانی هر زمان به تنهای با دلم کنم خلوت سایه های غم آید از درم به مهمانی دولت جوانی را رایگان ز کف دادم سر کشد ز دل اکنون شعله ی پشیمانی زندگانی غمگین حالت قفس دارد من در این میان دارم روزگار زندانی نقش خستگی ها را در نگاه من بنگر از سخن توان دانست حال دل به آسانی ,مهدی سهیلی,نقش خستگی,لحظه ها و صحنه ها در خزان گلشن فسرد و از چمن پروانه رفت پیری دل آمد و عشق جوان زین خانه رفت پیر ما می گفت هر کو آشنا با دل نشد در جهان بیگانه آمد و ز جهان بیگانه رفت خلوت عشاق جای چند و چون عقل نیست ای بسا فرزانه کاینجا ‌آمد و دیوانه رفت عکس روی یار در پیمانه ی توحید بود سرخوش آن مست سراندازی کزین میخانه رفت نقش دنیا خواجه را از عشق ورزی باز داشت کودک از گل دل برید و در پی پروانه رفت ,مهدی سهیلی,نقش دنیا,لحظه ها و صحنه ها حیف از تو ای انسان که از حق دل گرفتی در مرگزار زندگی منزل گرفتی باغ و بهشت یار را از یاد بردی چون کودکان الفت به آب و گل گرفتی دریای لطف دوست مروارید خیزست بی بهره یی چون خانه در ساحل گرفتی غفلت برای آدمی نقص کامل است تو بی خبر این نقص را کامل گرفتی بر سامری پیوستی از موسی بریدی حق را رها کردی ره باطل گرفتی از صد کتاب معرفت حرفی نخواندی این درس را از مردم غافل گرفتی با دل بریدن از جهان آسان توان زیست تو از طمع این سهل را مشکل گرفتی ,مهدی سهیلی,نقص کامل,لحظه ها و صحنه ها نمی دانم چه باید کرد بمانم یا که بگریزم اگر خواهم بمانم با تو می بازم جوانی را وگر خواهم بگریزم چه سازم زندگانی را گرزیان بودن از یکسو غم فرزند از یک سو کجا باید کنم فریاد این درد نهانی را نمی دانم چه باید کرد بمانم یا که بگریزم اگر خواهم بمانم با تو این را دل نمی خواهد ز از خانه را هم یار پا در گل نمی خواهد تو عاقل یا که من دیوانه من یا تو به هر حالی عذاب صحبت دیوانه را عاقل نمی خواهد نمی دانم چه باید کرد بمانم یا که بگریزم اگر خواهم بمانم با تو کارم روز و شب جنگست وگر بگریزم از تو پیش ایم کوهی از سنگست نخواندی نغمه با ساز من و بی پرده می گویم صدای ضربه ی قلب من و تو ناهماهنگست نمی دانم چه باید کرد نمی دانم چه باید کرد ,مهدی سهیلی,نمی دانم چه باید کرد,لحظه ها و صحنه ها بیا ابر باشیم و با هم بگرییم بیا عهد باشیم و با هم بپاییم بیا شمع باشیم و با هم بسوزیم بیا ماه باشیم و با هم برآییم تو هم چون منی خسته و دلشکسته نه لبخند داری به لب نه کلامی ز تیغ زبان ها ز بس خم خوردیم دل ما بلرزد ز بانگ سلامی بیا تا با نسیم سبک سیر باشیم که گل را ببویم و برگی نریزد به نرمی ببوسیم لبهای گل را مبادا ز گلبرگ ها ناله خیزد بیا تا دو مرغ همآواز باشیم دمادم سرود محبت بخوانیم بیا تا ب همره مرغان طوفان بههر موج توفنده قای برانیم بیا باد باشیم و طوفان برآریم چنان رود پیچنده بی تاب باشیم ز رخوت حذر کن که ب کاهلی ها من و تو نه دریا که مرداب باشیم ,مهدی سهیلی,نه دریا که مرداب,لحظه ها و صحنه ها بر مشامم عطر یاری می رسد شاد بنشین غمگساری می رسد مرغک من از خزان غمگین مباش نغمه سر کن نو بهاری می رسد پای سروی در کنار گلبنی بانگ نرم جویباری می رسد بیقراریهای ما پایان گرفت کودک دل را قراری می رسد بی سبب غمگینی از شام شکست روز فتح آشکاری می رسد گرد اندوه از رخ خود پاک کن از دل گردی سواری می رسد از پس عمری شکست ای دوستان لشکر دشمن شکاری می رسد صبر کن در انتظار یار باش یار بعد انتظاری می رسد دل مگیر از اختیار خویشتن از پس جبر اختیاری می رسد ,مهدی سهیلی,نوید,لحظه ها و صحنه ها خدای من همه اشکم نظر به چشم ترم کن شکسته خاطر دهرم از این شکسته ترم کن دل فسرده ی بی عشق را به سینه نخواهم مرا در آتش شوقی بسوز و شعله ورم کن روا مدار که لب از نوای عشق ببندم ندیدم مرغ شب و یار بلبل سحرم کن در آن نفس که سپاه هوس به جنگ من آید توان حمله بیاموز و نغمه ی ظفرم کن زمانه بی هنری می خرد زمان هنر نیست گناه رفته ببخشا و فارغ از هنرم کن تو ای رفیق موافق به مهر پنجره بگشا از یان هوای غم آلود زندگی بدرم کن کجاست خلوت دل تا ز های و هو بگریزم به کوی بی خبری گر گذر کنی خبرم کن همای ذوق و هنر بودم به خاک تپیدم فغانم ار نشنیدی نگه بال و پرم کن ,مهدی سهیلی,همای ذوق و هنر,لحظه ها و صحنه ها من عاشق گمراهم از وسوسه دورم کن غایب شده ام از تو سرمست حضورم کن از بسکه سیهکارم شب از نفسم زاید ای شمس و قمر از تو سر چشمه ی نورم کن شیطان غرورم من از قریب تو دورم من تا سجده کنم بر گل خالی ز غرورم کن من معصیت آلودم باید که جزا بینم ر چنگ عذاب اما از لطف صبورم کن گه گه قبسی رخشد در خلوت تاریکم تا خیره شود موسی هنگامه ی طورم کن مهرم تو و نورم تو جنت تو و حورم تو من از تو تو را خواهم دلکنده ز حورم کن در شعرم اگر شوریست از قبض تو می بینم ای مستی شعر از تو سرمست شعورم کن ای روشن ناپیدا من بنده ی مهجورم تا قرب تو را یابم از وسوسه دورم کن ,مهدی سهیلی,هنگامه ی طور,لحظه ها و صحنه ها ای معنی عشق ای یاد تو در خاطر من جاودانه بی تو چشمم چشمه ی اشک شبانه ای روشنایی ای چراغ زندگانی ای رفته در ابر سیاه بی نشانی وقتی تو رفتی از مشرق لبها طلوع خنده ها رفت از دست من وز دست ما آینده ها رفت وقتی تو رفتی مهتاب بام آسمان کمرنگ تر شد وقتی تو رفتی دنیا به چشمم از قفس هم تنگ تر شد وقتی تو رفتی اندوه شوق زندگی را از دلم برد وقتی تو رفتی برگ درختان زرد شد خورشید افسرد وقتی تو رفتی مرگ خندید در جمع ما انگیزه های زیستن مرد از باد پرسیدم کجا رفت گفتا که من هم در پی آن رفته از دست سر تاسر دنیا خزیدم اندوه اندوه او را ندیدم از شب سراغت را گرفتم شب گفت افسوس او ماه من بود من هم به امید طلوعش ماه ها تاریک ماندم همراه مرغ حق به یادش نغمه خواندم خود را به دریا ها و صحرا ها کشاندم بایاد او در هر قدم اشکی فشاندم در دشت های دور و نا پیدا دویدم او را ندیدم با ماه گفتم ماه من کو رنگش پرید و زیر لب گفت بر بام و روزن های عالم سر کشیدم شب تا سحر سر تاسر دنیا دویدم در لا بلای برگ جنگل ها خزیدم با جست و جو ها خستگی ها شبروی ها او را ندیدم از رعد پرسیدم نانت فریاد او در گنبد افلاک پیچید چون مادران داغدیده ناله سر کرد با ابر گفتم قصه ات را روی زمین را در غمت از گریه تر کرد ای یاد تو در خاطر من جاودانه ای بی تو من همسایه ی اشک شبانه وقتی تو رفتی اندوه شوق زندگی را از دلم برد وقتی تو رفتی برگ درختان زرد شد خورشید افسرد وقتی تو رفتی مرگ خندید در جمع ما انگیزه های زیستن مرد ,مهدی سهیلی,وقتی تو رفتی,لحظه ها و صحنه ها در مهر بی نظیری در دلبری به نامی چشم نو را بنازم کز هر نظر تمامی در جامه یی پرندین چون شمع در حبابی یا چون شراب گلرنگ لغزان میان جامی دل های عاشقانست در دام گیسوانت صد افرین چه صیدی صد مرحبا چه دامی میخانه پیش چشمت تشبیه ناصوابی گلخانه پیش رویت تصویر ناتمامی بلبل زند صلایت آن دم که می نشینی گل سر نهد به پایت وقتی که می خرامی گل یا که ماهتابی یا زهره یا شهابی ای آفتاب مجلس روشن بگو کدامی ساقی اگر تو باش جان را به می فروشم وز چشم تست ساغر جم را دهم به جامی تنهای این دیارم ما را بخوان به بزمی ناکام روزگارم دل را رسان به کامی هر شام مرغ بختم آید به غرفه ی من اما هر صباحی پر میکشد به بامی آن طرفه نازنینان رفتند از کنارم ماییم و چشم گریان در حسرت پیامی ای باد نو بهاران دورست کوی یاران گر بگذاری بدان گل از ما رسان سلامی جان در غزل دمیدی اعجوبه ی زمانی گل بر سخن نشاندی جادوگر کلامی ,مهدی سهیلی, روشن بگو,هزار خوشه عقیق خرم آن مرغ که آزاد شود از قفسش نغمه خوان پر بگشاید به هوای هوسش بیدل آن بلبل افسرده که هنگام بهار شود آویخته بر شاخه ی گل ها قفسش مست آواره بسی شاد شود در شب سرد که بیفتد به سرراه و یگیرد عسسش کاروانی که بود بدرقه اش اشک وداع ناله خیزد ز دل من به صدای جرسش هرکسی لب بگشاید به هواداری خلق عطر گلهای بهاری بدمد از نفسش ناخدا در دل دریا نکند میل غدیر رهرو راه توکل چه نیازی به کسش هنر مد به چشم همه مردم پیداست نیست روشنتر از این آینه در دسترسش ,مهدی سهیلی, روشن ترین آینه,هزار خوشه عقیق من مرد محبتم جفا پیشه نیم دانی تو که من درخت بی ریشه نیم گویی که چرا ز من گریزان شده یی همرنگ تو ام ولی هم اندیشه نیم ,مهدی سهیلی, هم اندیشه,هزار خوشه عقیق نمیدانی دلم بسیار تنگست میان ما و تو دیوار سنگست به امیدی که بر گردی دوباره نگاهم بر در و گوشم به زنگست ,مهدی سهیلی, گوش به زنگ,هزار خوشه عقیق جان فدای آن توانایی که ما را آفرید وز برای رهنمایی انبیارا آفرید ما همه بیدار دل بودیم و رنجور گناه آن طبیب درد بی درمان دوا را آفرید تا صفا یابد دل ما همره اشک نیاز لحظه های گرم شب های دعا را آفرید بر سر ما بی ستون زد خیمه یی فیروزه رنگ پر ستاره آبی گنبد نما را آفرید مستی بس تاک را بر پرده ی صد رنگ ریخت چشم عاشق کش نگاه دلربا را آفرید تا پریشانی بیاموزد به زلف دلبران از نسیم صد سحر بد صبا را آفرید بهجتی از دیدن فرزند دارم هر نفس لطفش این آینه ی شادی فزا را آفرید از برای شام تارم شبچراغی خواستم برق مهرش پرتو افکن شد سها را آفرید نازنینان بی وفایی را ز خویش آموختند ور نه گرداننده ی دل ها وفا را آفرید نقش شعر خویش را که در چشم مردم دیده ام شکر آن ایزد که این آینه ها را آفرید ای سیه چشمان نهال عمرتان سر سبز باد نازم آن صورتگری کز گل شما را آفرید ,مهدی سهیلی,آبی گنبد نما,هزار خوشه عقیق زمان در کار من افسونگری کرد نپنداری که با من یاوری کرد در اول آتشم زد از جدایی در آخر موی من خاکستری کرد ,مهدی سهیلی,آتش و خاکستر,هزار خوشه عقیق ای مسافر ای جداناشدنی گامت را آرامتر بردار از برم آرامتر بگذر تا به کام دل ببینمت بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم آه که نمی دانی سفرت روح مرا به دو نیم می کند و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید . بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبنده ات را مسافر من آنگاه که می روی کمی هم واپس نگر باش با من سخنی بگو مگذار یکباره از پا درافتم فرق صاعقه وار را بر نمی تابم جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز آرام تر بگذر تو هرگز مشایعت کننده نبودی تا بدانی وداع چه صعب است وداع توفان می آفریند اگر فریاد رعد را در توفان نمی شنوی باران هنگام طوفان را که میبینی آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری من چه کنم تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است ای پرنده دست خدا به همراهت اما نمی دانی که بی تو به جای خون اشک در رگهایم جاریست از خود تهی شده ام نمی دانم تا بازگردی مرا خواهی دید ,مهدی سهیلی,آرام تر بگذر,هزار خوشه عقیق به خوابم آمد ایم جوانی هخمه مویش سیه ابرو کمانی عجب از سالخورد اینچنینی که بیند خوابهای آنچنانی ,مهدی سهیلی,آنچنانی,هزار خوشه عقیق در سکوت مدهش جنگل در غروی ابری ساحل موج دریا همچنان دیوانه یی مصروع می کشد فریاد و سر را میزند بر سنگ مرد تنها مرد غمگین مرد دیوانه با دو چشم ماتت و اشک آلود می کشد از قعر دل فریاد های فرزندم نازنین فرزند دلبندم ای امید رفته در گرداب بار دیگر آمدم بر ساحل دریا تا دوباره بشنوم بانگ عزیبت را سالها زان فاجغه بگذشت امامن باز هم مرگ تو را باور نمیدارم دخترم ای نور ای روشنترین مهتاب ای امید رفته در گرداب چشم پر اشکم چنان فانوس دریایی باز دنبال تو میگردد سالها زان فاجعه بگذشت اما من با دل خوش باورم گفتم که می آیی می شتابم هر طرف بیتاب تا ببینم روی ماهت را به روی آب تا بیابم گیسوانت را میان موج تا به سویم بازگردی از دل گرداب ای امید رفته از دستم کجا رفتی سرنوشت را بپرسم از کدامین ماهی دریا من کنار ساحل استادم صدایم کن تا مگر بار دگر آید به گوشم بانگ غمگینت تا که بردارم هزاران بوسه از گیسوی مشگینت لحظه یی از دامن گردابها برگرد تا ببینم بار دیگر خنده بر لب های شیرینت دخترم برگرد تا که بنشینم شبی دیگر به بالینت های فرزندم دخترم امید دلبندم سالها زان فاجعه بگذشت من کنار ساحل استادم صدایم کن بانگ غمگینانه اش در دشت می پیجد ناله ی او گریه آلودست آی دریا نازنینم را کجا بردی دترم جانم به لبم آمد کجا هستی در جوابش ناله یی پر درد می آید ای پدر من با تو ام اینجا لرزه یی نا گه به جان مرد می آید آه می آید به گوشم بانگ غمگینت دخترم حس میکنم هر روز اینجایی گر چه پنهانی ولی هر گوشه پیدایی شاید اینک چون گلی بر روی دریایی یا که شاید همچو مروارید در کام صدف هایی ناله ی دختر به گوش مرد می پیچدنه نه پدر غمگین مشو اینجام خواب می بینم مگر ای دخترم جان پدر برگرد چشم در راهم بیا از سفر برگرد نازنینم انتظارت را کشت ما را دخترم بشتاب عمر من چون شب شد ای مرغ سحر برگرد دیگر از دریا صدایی جز هیاهو برنمیآید لحظه های مدهش دردست لحظه های ضجه ی مردست موج ناآرام سر بر صخره می کوبد نعره های مرد مجنون در فغان موج می پیچد آی دریا دختر ما را کجا بردی آی دریا گوهر ما را کجا بردی آی دریا آی دریا آی ...ـ بیشه تاریکست و دریا سهمگین و آسمان ابری مرد تنها مضطرب مدهوش ساحل آرام است اما اژدهای موج ها در جوش قطره های اشک نومیدی به روی مرد می بارد ناله های دخترک با همهمه می آیدش در گوش موج می کوبد به ساحل ابر می گرید مرد تنها کم کمک گم می شئود در جنگل خاموش ,مهدی سهیلی,آی دریا,هزار خوشه عقیق در پیر خمیده هوسی پیدا نیست در پیکر بی جان نفسی پیدا نیست گفتی که خدا ز چشم من پنهانست در آینه ی تیره کسی پیدا نیست ,مهدی سهیلی,آینه ی تیره,هزار خوشه عقیق ببین ز پنجره ی چشمت آسمان پیداست ان که ز یک مردمک جهان پیداست تو مست حق نشدی ورنه رنگ باده ی ناب بدون جام ز هر شاخه ی رزان پیداست به پرده پرده ی قدرت اگر نظر فکنی به چشم عشق بسی نکته ی نهان پیداست نشانه هاست از او روشنای چشم تو و به هر طرف نگری صنع بی نشان پیداست زبان برگ سحرگه به گوش گل می گفت که یار غزل مرغ نغمه خوان پیداست بگو به ظلمتیان بهر روشنایی دل چراغهای درخشان در آسمان پیداست به نقشبندی نقش آفرین اگر نگری چه رنگها که به هر برگ ارغوان پیداست نوای بلبل و فریاد آهوان بشنو که ذکر ایزد یکتا به هرزبان پیداست سفر نمی کنی از خود وگرنه تا در دوست منازلیست که راهش ز کهکشان پیداست چه بهره ایست تو را در بهای عمر عزیز ز گفته شرم مکن سودت از زیان پیداست به واژه واژه ببین نقش من که آینهوار به پرده پرده ی گل رنگ باغبان پیداست به لطف دوست در آینده نیز ناموریم که این نشانه در آینه ی زمان پیداست ,مهدی سهیلی,آینه ی زمان,هزار خوشه عقیق سفری در پیش است سفری در ره دوست سفری سوی خدایی که همه عالم ازوست توشه ات کو که سفر دشوارست کوله بارت خالیست سفر دور و درازی داری نه به دل حال نیاز نه بر سر شوق نمازی داری می رسد روز دریغت ای دوست رسد آن روز که از کرده پشیمان باشی وقت رفتن ز تهی دستی خویش سخت گریان باشی دردمندی و از آن بی خبری بهر بیماری خویش کوششی کن که به هر دم پی درمان باشی آید آن دم که ز دیدار اجل سخت گریان و هراسان باشی همسفر آگه باش روز دیگر دیرست نکند سود تو را وقت رحیل اگر از کرده پشیمان باشی ,مهدی سهیلی,از کرده پشیمان,هزار خوشه عقیق ای مادر ای امید ای همنشین خاک ای همعنان روح آن رفعت و جلال تو یادم نمی رود ای رسته از قفس از زندگی ملال تو یادم نمی رود در لحظه های دعا یا آن زمان که چهره ی من رنگ غصه داشت اشک غم زلال تو یادم نمی رود تنها خدا گواست که شبهای بیشمار یادتو همچو مرغ بهشتی ز غرفه ام پر می زند مدام ای آفتاب مهر افسانه ی خیال تو یادم نمی رود ای طوطی خموش ای رود پر خروش در لحظه های درد چو فریاد می زدی توفانسرای حال تو یادم نمی رود ای بوسه گاه رنج گفتی به مرگ نام من از یاد میبری اندیشه ممحال تو یادم نمی رود گفتی که سال بعد مرا یاد میکنی شرم من از سوال تو یادم نمی رود مادر پس از گذشت شب و روز بیست سال روز وداع و سال تو یادم نمی رود با رفتن تو هفت هزار و دویست روز چون روزگار مردم بی کس به من گذشت هرگز گمان مبر که به یاد تو نیستم یک لحظه هم خیال تو یادم نمی رود ,مهدی سهیلی,از یاد نرفتنی,هزار خوشه عقیق با همه درد و غم و ملالت انسان چیست در این زندگی رسالت انسان بر اثر بندگی رب جلیل است مرتبه ی آدم و جلالت انسان گر ز نعیم بهشت دیده بپوشید راه به دوزخ برد حوالت انسان سوره به سوره ببین کتاب مبین را قول خدا بهر استمالت انسان دوری از حق دلیل نفس پرستیست اینهمه غافل مشو ز حالت اسنان قصه ی نمرود را بخوان و بیندیش عجب بشر بنگر و رذالت انسان گفت خدا کادمی ظلوم و جهول است اصل چنین است در جهالت انسان بنده ی خودبین زند صلای اناالحق وه به کجامی رسد ضلالت انسان نیست اصالت به جز اصالت الله بی خبران پیرو اصالت انسان ,مهدی سهیلی,اصالت الله,هزار خوشه عقیق اصفهان ای اصفهان من تشنه زاینده رودت هر زمان گویم سلامت هر نفس خوانم درودت من به قربان تو و گل های زرد و سرخ و سبزت جان فدای آسمان آبی و ابر کبودت ای بسا شبها که عاشق بودم و تنهای تنها گریه کردم گریهها با هایهای زنده رودت رنجها بردی ولی سر پیش ناکس خم نکردی بارها آموزگار روزگاران آزمودت سیلی افغان چو خوردی گریه ها کردم به خلوت چون به فرقش کوفتی از جان فرستادم درودت خوانده ام افسانه رنج و تعب را از سکونت دیده ام مجموعه یدین و شرف را در وجودت شادی و غم را نهادی پشت سر در روزگاران دم به دم تاریخ گوید از فرازت و ز فرودت چلستون ای چلستون از بزم های عهد دیرین می رسد بر گوش من آوای نی بانگ سرودت بر مشامم می وزد ای قصر تاریخی به شب ها بوی جانبخش گلابت عطر روح افزای عودت چارباغ ای چارباغ دلگشا سر سبز مانی در امان دارد خدا پیوسته از چشم حسودت باغ ها ای باغ های پر گل شهر سپاهان زر ندارد آبرو در پیش خاک مشکسودت ای سپاهان ای هنرهای جهان در آستینت دست حق زد این همه نقش هنر بر تار وپودت خود پل خواجو که چون سد سکندر می نماید مانده بر جا از هنرمردان پیشین یادبودت ای خداجوی سپاهان ای همه اخلاص و ایمان ذوق عذفان در قیامت عشق یزدان در قعودت می زند آتش به دل ها سوز گلبانگ نمازت حال مستی در رکوعت طعم هستی در سجودت زنده رود خوش بود هر نیمشب تنهای تنها گریه کردن گوش دادن بر گل آواز سرودت زنده رودا گریه کن چون من به سوگ نوجوانان من فدای گریه هایت هایهایت رود رودت ,مهدی سهیلی,اصفهان,هزار خوشه عقیق از جغد بی نصیب چه پرسی که باغ چیست با عندلیب نغمه برآورکلاغ چیست بزمجه ای که خاک خورد در مغاک ها کی ره برد که باغ چگونه است و زاغ چیست افسرده پیکری که عصب نیست در تنش آگه نشد که سرد کدام است و داغ چیست در جمع ابلهان چه کنی داستان عقل لب را ببند کور چه داند چراغ چیست بسیار آدمی که به ظلمتسرای جهل در چشم من طویله نماید الاغ چیست ,مهدی سهیلی,الاغ چیست,هزار خوشه عقیق الاهی غمم بار خاطر نباشد که در غم مرا جان صابر نباشد الاهی نباشد وداعی و گر هست برای کسی بار آخر نباشد به هنگام کوچ عزیزان الاهی نگه کردن از چشم شاعر نباشد الاهی کسی را که من دوست دارم به دوران عمرم مسافر نباشد ,مهدی سهیلی,الاهی,هزار خوشه عقیق دگر نامه ی تو باز شد مستی ام از نامه ات آغاز شد نام خدا زیور آن نامه بود من چه بگویم که چه هنگامه بود بوسه زدم سطر به سطر تو را تا که ببویم همه عطر تو را سطر به سطرش همه دلدادگیست عطر جوانمردی وو آزادگیست عطر تو در نامه چها میکند غارت جان ودل ما میکند از غم خود جان مرا کاستی بار دگر حال مرا خواستی بی تو چه گویم که مرا حال نیست مرغ دلم بی تو سبکبال نیست هر چه که خواندم دل تو تنگ بود حال من و حال تو همرنگ بود بی تو از این خانه دل شاد رفت رفتی و بازآمدن از یاد رفت هر که سر انگشت به در میزند جان و دلم بهر تو پر میزند بی تو مرا روز طلایی نبود فاجعه بود این که جدایی نبود چون به نگه نقش تو تصویر شد اشک من از شوق سرازیر شد اشک کجا گریه ی باران کجا باده کجا نامه ی یاران کجا بر سر هر واژه که کاوش کند عطر تو از نامه تراوش کند عکس تو و نامه ی تو دیدنیست بوسه ز نقش لب تو چیدنیست هر چه نوشتی همه بوی تو داشت بر دل من مژده ز سوی تو داشت هر سخنت چون سخن پیرهن یوسف است بوی خوش پیرهن یوسف است من ز غمت خسته ی کنعانی ام بی تو گرفتار پریشانی ام مهر تو چون باد بهاری بود در دل من مهر تو جاری بود نامه به من عشق سفر می دهد از سر کوی تو گذر میدهد نامه ی تو باده ی مرد افکنست هر سخنت آفت هوش منست جان و دلم مست جنون می شود تشنگی ام بر تو فزون میشود نامه ی تو گر چه خوش و دلکشست در دل هر واژه گل آتشست حرف به حرف تو به هرنامه یی خواندم و دیدم که چه هنگامه یی نامه ی تو قاصد دنیای عشق بر دلم آموخت الفبای عشق هر الفش قد مرا راست کرد با دل من هر چه دلش خواست کرد از ب ی تو بوسه گرفتم بسی نامه نبوسیده به جز من کسی پ چو نوشتی دل من پر گرفت آتش عشق تو به دل در گرفت دال تو بر دل غم دوری نهاد صاد تو دل را به صبوری نهاد سین تو سرمایه سود منست سین همه ی بود و نبود منست سور و سرورم همه از سین تست سین اثر سینه ی سیمین تست شین تو در خاطره شوق آورد ذال او ما را سر ذوق آورد لام تو یادیست ز لبهای تو وان نمکین خنده ی زیبای تو میم بود شمه یی از موی تو زانکه معطر بود از بوی تو نون تو از ناز حکایت کند های تو از هجر شکایت کند واو تو پیغام وصال آورد جان و دل خسته به حال آورد از سخنت بر تن من جان رسید حیف که این نامه به پایان رسید بوسه به امضای تو بگذاشتم یاد زمانی که تو را داشتم ,مهدی سهیلی,الفبای عشق,هزار خوشه عقیق ماه بهمن با دو تن از دوستان می گذشتم از فضای بوستان ساخت گلزار گل پاک بود باغ پاییزی بسی غمناک بود شاخه ها بشکسته برگ آویخته برگ ها پژمرده گلها ریخته از کلاغان بوستان غوغا زده گلبنان افسرده و سرما زده دوستی شد خیره بر برگ رزان چشم او شد گریه آلود از خزان نالهیی از ناامیدی برکشید زان سپس دستی به چشم تر کشید همره آهی بگفت ای دوستان گل نمی روید دگر در بوستان گفتمش مقهور عقل خویش باش نازنینا عاقبت اندیش باش جاودانه مرگ بستان نیست نیست تا قیامت این زمستان نیست نیست می رسد روزی که گل خندان شود گل ز شبنم آینه بندان شود باز گردد رود ها با های و هوی آب رفته باز می آید به جوی آبشاران سرکشد از کوه ها تا برد از جان ما اندوه ها میشود پرواه مست از بوی گل می رباید بوسه ها از روی گل چون رسد بر باغها پای نسیم غنچه می خسبد به لالای نسیم چشمه ها سر می زند از سنگ ها بر شود از بلبلان آهنگ ها می چکد همچون ستاره در چمن چک چک باران به روی یاسمن غنچه از باران لطیف و نم زده برگ گل ها تازه و شبنم زده باش و آوای پرستو را ببین در دل مرداب ها قو را ببین جوی ها چون آینه در ماهتاب عکس شب بو در میان جوی آب بار دیگر شاخه پرگل می شود می درخشد باز هم مهتاب ها عکسش افتد در دل مرداب ها قو به هر مرداب می آید بسی سینه را بر آب میساید بسی پوپک آید شانه بر سر روی بام بشنوی از طوطیان بانگ سلام گل برآید از درون خارها نسترن ریزد سر دیوار ها بنگری صحن چمن آراسته باغ و صحرا دلکش و دلخواسته لاله ها جامی ز شبنم میزنند وز نسیمی جام بر هم می زنند می خورد برآبها چنگ نسیم موج می رقصد به آهنگ نسیم عطر گل در خانه ها پر می زند پیک گل بار دگر در میزند چون بهار آید زمرد پرورد خوشه های سبز گندم آورد باز بلبل گرد گل پر می کشد نسترن از شاخهها سر می کشد باش تا فردا و جشن گل ببین بانگ شادی نغمه ی بلبل ببین نیست این پژمردگی ها پایدار ما بگردیم و بگردد روزگار نا امیدان را امیدی می رسد شام را صبح سپیدی می رسد ,مهدی سهیلی,امیدی و نومیدی,هزار خوشه عقیق این گنبد گردنده خدایی دارد وین عمر گرانمایه بهایی دارد ای بی خبر از مقصد خود آگه باش کاین رفتن ما را به جایی دارد ,مهدی سهیلی,ای بی خبر,هزار خوشه عقیق ای همزاد ای همرنگ ای بی من و همیشه با من یاد تو چون پرستوها یا چون لک لک های مهاجر لحظه لحظه به باغ خیالم سفر میکند گفتی که هر شب واژه های شعرم را با اشک میشویی من هم هر لحظه یاد تو را در پریشانی خیال می پیچم ای عطر عاطفه گفتی کهع با شعر من همسفر یادی پروازت کبارک باد من هم هنگامی که مرغان دریایی پرواز شوخ و شنگ خود را می آغازند و گه گاه بر موج تن میسایند سفررا در ذهنم تداعی می کنند سفری که آرزویش آسان است و پرواز مشکل ای نزدیک دور و ای دور نزدیک خطی است در کنار افق و دوردست دریا ها که خط جدایی ماست تو هنگامی که بر بال های عقاب سفر نشستی پرواز کردی و از آن خط گذشتی اما آن خط برای من خط جداییست گویی آن خط دیوار حصار بلندیست و من و تو در دو سوی دیوار فریاد می زنیم و اشک می ریزیم یکدگر را می شناسیم صدای هم را می شنویم اما دریغ چهره ی هم را نمی بینیم و چه سخت است شنیدن و ندیدن دوست داشتن و به هم نرسیدن در خیال من این دیوار تا کهکشان برافراشته است اما من نا امید نیستم یکی در سینه ام فریاد می زند پرواز کن بر تارک دیوار خواهی رسید و از آن سو همزادت را و عشقت را خواهی نگریست هزاران حیف پر می زنم اما پرواز نه گویی دست صیادی پر های پرواز مرا بریده است شوق پرواز هست اما قدرت پرواز نه خورشید من غروب شفق را به تماشا می نشینم سفر خورشید را می گویم چه زیبا سفر میکند اما چه غریب چه تنها چه بی کس چه بی مشایعت چون عروسی با تو ابر همانند عروس بی مادر نخست می خندد و سپس می گرید و آرام آرام به دیار تو می آید من غروبش را مینگرم و تو طلوعش را من وداعش را می شنوم و تو سلامش را من بدرودش را و تو درودش را از من قهر می کند و با تو آشتی می خواهم به او پیغام بدهم تا از سوی من ببوسدت اما صدایم را نمی شنود و در هاله ی ابر پنهان می شود گاه به قول بچه ها دالی میکند و گاه می گریزد او می رود ومن میگریم او بدرود می گوید و من در دل به تو درود میفرستم در این هنگام است که لبخند تو را در برکه ی اشک خویش تماشا می کنم و چه تماشای دلپذیری خود را فریب می دهم که اگر من میگریم تو میخندی و اگر پیام آور من نیست لاجرم نگاه مرا با تو هماهنگ و متصل می کند اگر هیچ نیست اگر بی پیام من به سوی تو می آید دست کم یک نقطه ی نگاه مشترک که هست یک نقطه ی اتصال یک بهانه ی دیدار ببین به چه چیزها دلخوشم آری من با غروب خورشید می گیریم و تو با طلوع او می خندی اما نمی دانم چرا در همان لحظه ناگهان چشمان فریبنده ات را در هاله یی از ابر می نگرم که کریم تر از ابر می گرید و بلور اشک های کریمانه ات از میان مژگان سیاهت از میان یک جفت چشم نگران و غمگین از میان ابر از میان افق جوانه می زند و می شکفد و در اقیانوسی دور می چکد سقوط اشکها تو در آب ها موج بر نمی انگیزد و طوفان را به آشوب دعوت میکند ای غمگین ای زاده ی غم ای نشاط و ای فرزند نشاط ای واژه ی صفا و صمیمیت ای معنی کرامت ای همه ایثار ای عشق و ای تجسم محبت ای همه پرواز هر شب که با یاد تو به خلوت می روم در این آهنگم که سازهای شعر را کوک کنم و نوت های واژه ها را بنویسم و هماهنگی کلمات را به انتظار بنشینم تا در تالار سکوت احساس خود را روی چنگی افسونگر یپاشم واژه های رقصنده چون رنگین حباب هایی در رویا و در بلندای خیالم در هم میلولند و چون قطرات اشک رنگین در هم می لرزند و رنگین کمان شعر در شرق اندیشه ام و بر دیواره ی افق خیالم تقش می بندد سپس همه آهنگ می شوند هماهنگ می شوند وزن می شوند شور و حال می شوند و شعر می شوند شعری که تو می پسندی ای من ای همزاد ای همسفر سالهای زندگی ام سالهاست و شاید قرنهاست که من و تو یک روح در دو پیکریم یک معنی در دو واژه ایم یک خورشید در دو آسمانیم یک عشق در دو سینه ایم و یک هستی در دو نیم ایم شاید هم از یک روح دو پیکر ساخته باشند نازنینم خیلی حرف دارم اشکم اجازه می دهخد که بنویسم و بنویسم اما یکی در سینه ام می گوید نه ننویس شاید او نخواند شاید دوست نداشته باشد آیا راست می گوید ؟ بدرود شب بخیر ,مهدی سهیلی,ای دور نزدیک,هزار خوشه عقیق من و آوای گرمت را شنودن بدین آوا غم دل را زدودن از اول کار من دلدادگی بود ولیکن شیوه ی تو دل ربودن گرفت از من مجال دیده بستن همه شب بر خیالت در گشودن قرار عمر من بر کاستن بود تو را بر لطف و زیبایی فزودن غم شیرین دوری بر من آموخت سخن گفتن غزل خواندن سرودن من و شب های غرببت تا سحرگاه چو شمعی گریه کردن نا غنودن چه خوش باشد غم دل با تو گفتن وزان خوشتر امید با تو بودن ,مهدی سهیلی,با تو بودن,هزار خوشه عقیق سحری بود و دلم مست گل آواز سروش دیده پر اشک و لبم بسته و جانم به خروش دلربا زمزمه ی بلبل شوریده به باغ نرم نرمک غزل باد بهاری در گوش شب مهتابی و بزم چمن از نقره سپید ماه در جلوه چنان دختر مهتاب فروش پی خوشبویی عالم همه جا پیک نسیم شادمان پویه کنان عطر اقاقی بر دوش دختر غنچه به خواب خوش و نرگس بیدار بلبلان گرم غزلخوانی و گلهای خاموش بانوی بید سر زلف برافشانده با باغ شانه می زد همه دم با سحر بر گیسویش شاخه یاقوت نشان بود ز بسیاری گل قامت سرو هم از نسترنان مخمل پوش عندلیبی به کنار گل و سرگرم نیاز که ببین حال من و ناز به عاشق مفروش روی گل در عرق شرم ز تشویش وصال پر بگشاده ی بلبل ز دو سو چون آغوش لاله ها ساغر لرزنده ی بلبل که بگیر ارغوان ساقی پروانه ی لرزان که بنوش رازها میشکفد از لب گل وقت سحر روشن آن دل که به هر حال بود راز نیوش نقش ها بلعجب و چهره ی نقاش نهان جان عارف همه روشن ز تماشای نقوش مست آن منظره ها بودم و دیوانه ی دوست آن چنان مست که افتادم و دفتم از هوش سرخوش از باده ی توحید نخفتم تا صبح کاشکی هر نفسم عمر برآید چون دوش چه شب عمر فزایی همه مستی همه شور چه بهاری چه هوایی همه لذت همه نوش ,مهدی سهیلی,باده ی توحید,هزار خوشه عقیق باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد ماه روی تو در این اینه ها پیدا شد نامه ی مهرتو دردیده چراغی افروخت که به یک لحظه جهان در نظرم زیبا شد نامه ات پیرهن یوسف من بود و از آن چشم یعقوب دل غمزده ام بینا شد گفتم آخر چه توان کرد ز اندوه فراق طاقتم نیست که این غصه توانفرسا شد ناگهان ید تو بر جان و دلم شعله فکند دل تنها شده ام برق جهان پیما شد آمدم از پی دیدار تو با چشم خیال در همان حالت سوازدگی در وا شد باورت نیست بگویم که در آن غربت تلخ قامت سبز تو در خلوت من پیدا شد آمدی نغمه زنان خنده کنان سرخوش و مست لب خاموش تو پیش نگهم گویا شد بوسه دادی و سخن گفتی و رفتی چو شهاب ی عجب بار دگر دور جدایی ها شد ای پرستو ی مهاجر چو پریدی زین بام بار دیگر دل غربت زده ام تنها شد باز من ماندم و تنهایی و خونگرمی اشک باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد ,مهدی سهیلی,باز شب آمد,هزار خوشه عقیق من چو آینه ز دنیای صفا می آیم پیش جور تو به تسلیم و رضا می آیم ساز نازکدلم و تار از موی خیال که ز آهنگ نسیمی به نوا می آیم ناله یی گر که برآری ز سر صدق و نیاز با دل خسته به دنبال صدا می آیم رهرو کعبه ی مهرم من و با گرد سفر تا در مروه ی دل هزار صفا می آیم کینه ی کس به دلم ندارد هرگز بر در خانه ی دشمن به دعا می آیم دشمنا در به رخم گر که ببندی همه شب چون نسیم سحر از پنجره ها می آیم ای غریبان همه شب با دل دردآلوده همره اشک به بالین شما می آیم چشم بیمار تو را دیده و جان یافته ام نظری کن که به امید شفا می آیم خواجه ی زر طلب از کعبه چو می آمد گفت از منا بار دگر سوی منا می آیم آسمانا ز شب تیره به پرواز خیال گریه آلوده به دیدار سها می آیم ,مهدی سهیلی,بر در خانه ی دشمن,هزار خوشه عقیق دلا بگذر از خواب و بیدار شو مجالی نداری پی کار شو همه دردها از دل ریش تست تو آیینه شو چهره ها پیش تست تو درمان دردی ولی غافلی تو عالم نوردی چرا کاهلی زمان نیست امروز فردای مگوی چو گفتی به پیری دریغا مگوی چرا بسته بالی پر باز کو عقابا تو را حال پرواز کو فسوسا که در کار سیم و زری ندانی که خود از طلا برتری بنی آدما هر من خو مباش به دنبال شهوت به هر سو مباش پس از عمر هفتاد و هشتاد سال چه خسبی که دیگر نداری مجال درختی ولی پیرو آشفته برگ به گوشت رسد بانگ ناقوس مرگ به بیهوده دستت ز هر سو دراز به هرشاخه ات غنچه ی حرص و آز تو باور نداری مگر مرگ را که پاییز فانی کند برگ را صلایی بزن باطن خفته را به سامان رسان حال آشفته را سفر پیش رویست و بی توشه یی به کشت آمدی لیک بی خوشه یی پرد ناگهان مرغ روح از قفس چه سازی اگر بر نیاید نفس چو رفتی به دست تهی وای تو هزاران دریغا به فردای تو ,مهدی سهیلی,بی توشه و بی خوشه,هزار خوشه عقیق دریغا تو ای منصور حلاج که در تاریکی پندار رفتی به حق باید که میگفتی نانلعبد اناالحق گفتی و بردار رفتی ,مهدی سهیلی,تاریکی پندار,هزار خوشه عقیق بهاران بود و دل درحال پرواز سفر کردم به خاک پاک شیراز بزیر خیمه ی زرین خورشید شدم مهمان کاخ تخت جمشید ستون ها سنگی و دیوار سنگی بر آنها نقشی از مردان جنگی هنرمندان عهد باستانی زده بر سنگ نقش داستانی به سنگی صورت زرین کمر ها نشان نیزه ها نقش سپرها به دیگر سنگ طرح پادشاهان همه فرماندهان صاحب کلاهان کمانداران ستاده نیزه در دست کنار تخت شاهان از ظفر مست بناهایی که پیش چشم من بود نموداری از ایران کهن بود ستون قصر کورش سرشکسته به دیوارش عقابی پر شکسته شگفتی آمد و از تاب رفتم در آن حیرتسرا در خواب رفتم به رویا ددیم ایران کهن را کی و گودرز و گیو و تهمتن را بنا گه اردشیر از گور برخاست که ما شاهنشهیم و عالم از ماست بر آمد از میان ابر جمشید یکی گوهر به تاجش می درخشید در آن هنگامه دستی بر کمر زد به سربازان درگه بانگ بر زد که من پیروزمند روزگارم ابر جنگاور گردون سوارم در آن رویا بسی هنگامه دیدم ز هر سو نعره ی گردان شنیدم همه بازو ستبران نیزه داران خروش اسب ها بانگ سواران دری زرین ز هر سو باز می شد شهنشاهی سخن پرداز می شد که من شهنشه ایران زمینم همه ایران بود زیر نگینم در آن هنگامه فریادی برآمد که سردار بزرگ اسکندر امد سکندر آمد و بر تخت بنشست پس از او ساقی آمد جام در دست سپس آمد زن گیسو کمندی پری رویی بتی بالا بلاندی یکی پیراهن زربفت بر تن هزاران دانه الماسش به دامن سر زلف سیه را تاب داده تن و گردن بلور آب داده نگاهش فتنه ساز و زندگی سوز دو چشمش چون دو فانوس شب افروز قدش چون باغ گل رخ یاسمن زاد ز سرسبزی چنان سرو چمن زاد در آن ساعت که ساقی جام می داد سکندر جام گلگونی به وی داد زنک نوشید و رنگش سرخ تر شد ز مستی نعره زد و از خود بدر شد سکندر یوسه زد بر چشم مستش گرفت آن ساغر می را ز دستش که ای ارام جان برخیز برخیز اگر رامشگری شوری برانگیز از این مردم مرا خشمی نهانست که اینجا سرزمین دشمنانست گلنداما نه این جای درنگست شتابی کن که ما را وقت تنگست بخوان آواز یونانی به صد ناز سپس در پرده ها اتش درانداز سکندر مشعلی بر دست زن داد ه صد دیوانگی داد سخن داد رخش شدتیره از رای تباهش به کاخ اندر طنین قاه قاهش سپس آن تند خوی آهنین چنگ بزد جام بلورین بر سر سنگ زنک کز می سری پرخاشجوداشت سر مشعل به پای پرده بگذاشت زن دیوانه چون مشعل برافراخت به هر جا پرده بود آتش درانداخت از آتش کاخ دارا بی ستون شد دو صد تندیس مرمر سرنگون شد به هر سو چرخ می زد سنگ بر دست هزاران جام دیرین سال بشکست ز کاخی باستانی دود بر شد شبی در شعله ی آتش بسرشد ستونهای ستبر از پا در آمد در و دیوار در خاکستر آمد صدای ضجه از تاریخ برخاست که اینجا قصر کورش کاخ داراست گذشت آن ماجرای تلخ و ننگین دو چشم باز شد از خواب سنگین به خوابم دوره ی تاریخ کم بود تو گویی قرنها نزدیک هم بود شگفتی بود و من در دامن دشت به حیرت کای چه خوابی بود و بگذشت در این صحرا ز شاهان جای پا نیست نشانیزان غرور و کبریا نیست جلال و جاهشان بر باد رفته ز اسکندر بر آن بیداد رفته شگفتا سربسر تاریخ خوابست به عبرت بین که دریا ها سرابست رفیقا کلده یی کو بابلی کو کهن شد قصه ها صاحبدلی کو بگو کورش چه شد دارا کجا رفت دروغین قدرت بیجا کجا رفت چه شد آن کر و فر داستانی کجا شد تخت و بخت باستانی نشان از استخوان لشکری یست وزآن آتش به جز خاکستری نیست نه جمماند و نه کورش نی سکندر عجب افسانه یی الله اکبر مرا این جمله آذین قنوت است که تنها زنده حی لایموت است ,مهدی سهیلی,تنها زنده,هزار خوشه عقیق آن شب که تو آمدی صفا پیدا شد پیمان شکنی رفت و وفا پیدا شد در غربت من که به جای بیگانه نبود برقی زد و روی آشنا پیدا شد گنجی که به سالها نهان بود از چشم با هلهله در خانه ی ما پیدا شد یک عمر کویر فقر را پیمودم تا برق زد و کوه طلا پیدا شد خورشید سعادتی که بر من تابید در سایه ی رحمت خدا پیدا شد من بودم و تاریکی شب ها ناگاه از گوشه ی آسمان سها پیدا شد تا شکر خدا بگویم از دیدن تو در خلوت من حال دعا پیدا شد با آمدنت که اختر بخت منی در ظلمت شب ستاره ها پیدا شد ,مهدی سهیلی,تو آمدی,هزار خوشه عقیق به بستان تیرباران تگرگ است برای غنچه و گل روز مرگ است درخت از جور طوفان ناله دارد بلور اشک بر مژگان برگ است ,مهدی سهیلی,تیر باران تگرگ,هزار خوشه عقیق غافلیم ای دوستان از دام مرگ این نفس ها خود بود پیغام مرگ مست خویشیم و شراب عمر ما قطره قطره می چکد در جام مرگ ,مهدی سهیلی,جام مرگ,هزار خوشه عقیق ای گوش دل من به گل آهنگ صدایت وی نای وجودم به تمنای نوایت چون بانگ پرندین تو از دور بر آید مستانه دود در رگ من خون صدایت با قافله ی صبح بیا همره خورشید تا جان بدمد در تن ما بانگ درابت بر چشمه ی مهتاب زده هاله ی ابرست با ریخته بر مرمر تو زلف رهایت گر مژده ی دامم بدهی دانه نخواهم پرواز کنم همچو کبوتر به هوایت طرحی ز سر زلف تو بر شانه ی من بود هر نسترنی ریخت به دیوار سرایت چون برگ درختان ز نسیمی بخروشد در گوش من آید به گمان خش خش پایت دارم همه شب دست دعا سوی سماوات کز چشم حسودان بسپارم به خدایت ما را به سحر یاد کن ای همسفر شب جان و دل یک قافله محتاج دعایت چشمم به در و سینه ی من خانه ی مهرت گوش دل من هم به گل آهنگ صدایت در شام سیه از مه و پروین خبری نیست ای شلمت شب دیده ی من سوی سهایت ای عمر گرانمایه تو را قدر شناسم بک لحظه نپوشم نظر از ثانیه هایت گر در پی نامی به هنر دست برآور خود دشمن حاسد کند انگشت نمایت ,مهدی سهیلی,خش خش پا,هزار خوشه عقیق راز دل خود با همه مردم نتوان گفت باید که ز بیگانه نهان کرد و نهان گفت در پرده عجب مطرب زیرک به نوا خواند آن قصه که با جمع پریشان نتوان گفت دستی به گریبان زد و افسانه ی بیداد با مویه به صد شور و نوا جامه دران گفت با زمزمه ها قصه ی عمرر گذران را در آینه ی دیده ی من آب روان گفت گل خنده زند لیک پریشان رود از باغ رازیست که در گوش دلم بادی خزان گفت احوال بهاران و غم مهلت گل را نرگس به چمن گفت ولیکن نگران گفت جان بر سر روشنگری بزم کسان کن کاین پند مرا شمع فروزان به زبان گفت بر دختر رز بنگر و مست از می حق باش این طرفه سخن با دل من شاخ رزان گفت ما رهرو اقلیم خداییم و غمی نیست زان یاوه که تر دامن آلوده دهان گفت شد جان و دلم تشنه ی پیغام محمد کو رمز شرف را به جهان از دل و جان گفت ای گمشده اقلیم خداوند نقطه ی امن است کاین دایره را مرشد ما خط امان گفت ,مهدی سهیلی,خط امان,هزار خوشه عقیق طوطی سبزی ز راه آمد به ناز سبز پوش و سبز چشم و دلنواز طوطی از ره آمد و پر باز کرد با دل من گفتگو آغاز کرد ناگهان چرخی زد و در یک تفس شد اطاق کوچکم شکل قفس هر کلامش نغمه یی در گوش من نور عقل و چلچراغ هوش من طوطی من ناگهان خاموش شد زبان بگشودم و او گوش شد گفتم ای سبز فریبا چیستی من یقین دارم که طوطی نیستی بال او را بوسه دادم بارها شاید از او بشنوم گفتارها لحظه یی شد طوطی زیبای من شکل انسان یافت در رویای من سبز پوش و سبز چشم و سبز فام در سخن آمد به گلبانگ سلام از شکوهش لرزه آمد در تنم خود ندانستم ز حیرت کاین منم چشم هایش از زمرد سبز تر غرفه ی من باغ شد از هر نظر تازه تر از گل صفای گردنش بهر تو سختست باور کردنش گفتم ای زیبا مگر نیلوفری کز همه گلهای عالم بهتری سبز چشما بس فریبا آمدی آهوانه سوی صحرا امدی از گل و مهتاب زیباتر تویی وز همه عالم فریباتر تویی چشم سبزت سبزتر از بیشه هاست درک آن بالاتر از اندیشه هاست نازنینی چون تو را نادیده کس خار را گل میکنی با یک نفس ی فرشته از کدامین کشوری کاین چنین هوش من از سر می بری گفت من نقشی ز رویای تو ام خود نشان آرزوهای توام هر چه خواهی عاشقی آغاز کن زان پس در را به رویم باز کن آن فریبا عزم رفتن کرد و من همچو خاری در کنار یاسمن پنجه را بردم درون موی او برگرفته بوسه یی از روی او بار دیگر شکل طوطی شد تنش بالهای سبز شد پیراهنش دست من در را به رویش باز کرد طوطی من از قفس پرواز کرد از خیال چشم من بی خواب شد اشک شد رویای سبزم آب شد من به عمر خود ندیدم خواب سبز گرد تا گردم همه مهتاب سبز در سپیده رشته ی خوابم گسست شیشه های اشک در چشمم شکست صبحگاهان عطر گلها بود و من خاطرات شام رویا بود و من ,مهدی سهیلی,خواب سبز,هزار خوشه عقیق گلندامان همه شمعند و من پروانه ی ایشان مکن منعم اگر عمری شدم دیوانه ی ایشان ز چشم مسنشان در جام جانم باده میریزد به هوشیاری نخواهم رفت از میخانه ی ایشان دلم در سینه می لرزد به هنگام چمیدن ها از آن گیسو که می رقصد به روی شانه ی ایشان ز جمع آشنایان می گریزم در پریشانی که در عالم نباشد غیر من بیگانه ی ایشان نشاط از می چه میجویی دعای شب نشینان بین که رحمت می چکد از ناله ی مستانه ی ایشان صبوحی رارها کن صبح با مردان شب بنشین که مستی ها بود در سفره ی صحانه ی اشان سحرخیزان ز باغ شب گل توحید می چینند دعا گلخانه ی آنان ملک پروانه ی ایشان صفای زندگی را در رخ عشاق حق بنگر که جان بر اهل عالم می دهد جانانه ی ایشان به قصر خویش یادی کن ز کوخ آبرومندان که کس هرگز نمی گیرد سراغ خانه ی ایشان ز خاک رفتگان چون بگذری در خویش سیری کن مگر از خواب بیدارت کند افسانه ی ایشان ,مهدی سهیلی,خواب و افسانه,هزار خوشه عقیق چمن از سبزی چشم تو صفایی دارد بلبل از باغ نگاه تو نوایی دارد چشم سبز تو جلا داد به آیینه ی دشت این چراغیست که پیوسته ضیایی دارد نگه سبز تو را دیدم و با خود گفتم چمن امروز عجب آب و هوایی دارد آسمان و چمن و سبزه عزیزست و لیک چشم سبز تو دگرگونه صفایی دارد چشمی از چشم فریبای تو زیباتر نیست راستی آینه هایت چه جلایی دارد زین زمرد نگاه سبز به هر سو مفکن خود ندانی که نگاهت چه بهایی دارد خوشه ی سبز محبت ز نگاهت روید که دراین مزرعه خوش نشو و نمایی دارد در دو چشم تو بسی باغ بهاری پیداست قصر نقاش عجب آینه هایی دارد سبز در سبز بود باغ دو چشمت ای ماه روشنست آنکه چنین صنع خدایی دارد ,مهدی سهیلی,خوشه ی سبز محبت,هزار خوشه عقیق ز راه آمد سر انگشتی به در زد ز هر گلدان گلی چید و به سر زد چو مرغ نغمه خوان در خوابم آمد گشودهم دیده را از خانه پر زد ,مهدی سهیلی,در خواب,هزار خوشه عقیق خدایا عاشقی کور و کرم کرد هوای قرب بی بال و پرم کرد به شمع خانه ات پروانه گشتم به یک م شعله اش خاکسترم کرد ,مهدی سهیلی,در کعبه,هزار خوشه عقیق زبانم بسته ای یاران کجا شد همزبانی ها دریغا دست گرمی کو چه شد آن مهربانی ها چه می جویی ره بستان تو ای بلبل که آخر شد بهار گلفشانی ها صفای نغمه خوانی ها عسل در جام کن ساقی که از مستان این مجلس به جز تلخی نمی بینم چه شد شیرین زبانی ها گره از ابروان برچین لبت را شهد باران کن به نخوت پیش ما منشین چه سودا از سرگردانی ها جهان سفله پرور با خردمندان نمی جوشد فغان از دانش اندوزی دریغ از نکته دانی ها گل آوردم ولی دشمن به چشمم خار می پاشد چنین دادند نامردم جزای گلفشانی ها ز مهر روی فرزندان دلم خورشید باران شد بود لبخند گل پاداش رنج باغبانی ها جوانا می روی غافل کجا دانستی از مستی که می تازد توانایی به سوی ناتوانی ها ز پیر خسته در راهی بر آمد آه جانکاهی که دور ما گذشت اما دریغا از جوانی ها به دنیا هر چه دل بندی نداند رسم دلداری سرانجام از تو جان خواهد به جرم جانفشانی ها تو بر پشت زمین گر روی خوش بر خلق بنمایی چو باران بر سرت بارد درود آسمانی ها ,مهدی سهیلی,درود آسمانی ها,هزار خوشه عقیق مریضان اناالحق را الهی بدین دیوانگی درمان ببخشند خدایان دروغین کی توانند به مور نیمه جانی جان ببخشند ,مهدی سهیلی,دعا,هزار خوشه عقیق دیر است ای امید جای درنگ نیست صبر تمام شد عشق است و ننگ نیست مردم در انتظار من عاشق تو ام دل عاشق ز سنگ نیست دریانورد شو بر کوه ها بزن از قله ها بیا من مرغ خسته ام بسیار تیره شب که به الماس اشک ها در انتظار شیشه ی شب را شکسته ام دیرست ای امید بگذر ز رودها دریانورد باش مرد نبرد باش بر شو به کوهها هنگامه گرد باش از بیشه ها بیا بشتاب و مرد باش من مرغ خسته ام من پای بسته ام دیر است ای امید س جای درنگ نیست صبرم تمام شد س عشق ست و ننگ نیست مردم از انتظار من عاشق توام دل عاشق ز سنگ نیست ,مهدی سهیلی,دیر است ای امید,هزار خوشه عقیق ما چو رودیم و به هر جلگه روانیم همه با سکون مردهو با ولوله جانیم همه لاله رویا منشین گرم محبت برخیز تا به صحرای وطن گل بنشانیم همه خوشتر آنست که چون میگذرد فرصت گل داد خود را ز گلستان بستانیم همه در بهاران بنشینیم کنار گل و سرو که سرانجام در آغوش خزانیم همه در غم دور جوانی که به غفلت بگذشت روز پیری سر انگشت گزانیم همه ما در این گلشن طوفان زده ی فصل خزان نرگسانیم که بر گل نگرانیم همه خاک ره دگران باش که با این همه ناز روزی آید که گل کوزه گرانیم همه گر چه پاشیده به آفاق جهان رنگ یقین باز از خلق هستی به گمانیم همه تا سرانجام به دریای قیامت برسیم ما چو رودیم و به هر جلگه روانیم همه ,مهدی سهیلی,رود و جلگه,هزار خوشه عقیق برای من شب کتم است روز میلادت فدای آن که چنین خوب و نازنین زادت بپوی در ره شادی تو مبارک باد بنوش شهد جوانی که نوش جان بادت تو مرغ عشق منی نغمه خوان گلشن باش خدا نگه بدارد ز چشم صیادت اگر چه خسرو مایی ولیک شیرینی همیشه شاد بمانی به کام فرهادت نسیم یاد تو همراه لحظه های منست بگو چگونه توان بود غافل از یادت سپس گوی خدا باش و دل ز دوست مگیر به شکر چهره ی زیبنده ی خدادادت گزند اگر رسدت ناله در سحر افکن که لطف حق همه دم می رسد به فریادت دعا کنم که همه عمر تو به سامان باد به گوش کس نرسد ناله از دل شادت گزافه گوی نیم عیش خوش به کامت باد برای من شب کام است صبح میلادت ,مهدی سهیلی,روز میلاد,هزار خوشه عقیق اگر که گل رود از باغ باغبانان چه کند ؟ چو بی بهار شود با غم خزان چه کند ؟ کسی که مهر گل از دل نمیتواند کند به باغ خشک در ایام مهرگان چه کند زنی که یک پسر از دولت جهان دارد به روز واقعه در ماتم جوان چه کند به گریه زنگ غم از دل بشوی و شادان باش دل گرفته غم خفته را نهان چه کند ؟ بلای گنج بسی دیده چشم گنجوران دوباره خواجه در این ورطه امتحان چه کند مورخی که ز دوران خویش بی خبرست به هرزه در خم تاریخ باستان چه کند ؟ شعاع چشم تو را نور مهربانی باد لئیم بی شفقت یاد دوستان چه کند ؟ مکن ز چرخ و فلک شکوه از زمین برخیز به خفتگان دل افسرده آسمان چه کند ؟ ز عجز ناله مکن فتح در تواناییست زمانه با نفس مرد ناتوان جه کند جهان به دیده ی حق بین همه جمال خداست کسی که گل نشناسد به بوستان چه کند ؟ به شعر سکه زدیم و زمانه صرافست به جای مدعی بی هنر زمان چه کند ؟ ,مهدی سهیلی,ز عجز ناله مکن,هزار خوشه عقیق ای تلخ ای شرنگ ای خانه زاد ننگ ای دزد بد سرشت ای هائن دو رنگ گر در فلک ستاره شوی آرمت به چنگ ور ماه نقره فام شوی پوشمت به شب گر شب شوی به ضجه برانگیزمت ز خواب ور در جهان به نام شوی پیچمت به ننگ آب حیات اگر بشوی ریزمت به خاک گر گل شوی به باغ و چمن می دهم به باد گر دامنی ز غنچه شوی افکنم به آب ور در میانه دم زنی از صلح و آشتی با هر فریب و حیله برانگیزمت به جنگ ای خانه زاد ننگ ای خائن دورنگ گر بر رخم غبار شوی شویمت به اشک گر بر لبم ترانه شوی سوزمت به آه گر یوسف زمانه شوی افکنم به چاه گر جام پادشاه شوی کوبمت به سنگ ای پست تیره رای ای خانه زاد ننگ دریا اگر شوی به خروش آرمت چو موج گر بر شوی به ابر فرود آرمت ز اوج گر پا نهی به بزم برون راننمت به قهر شهدوم اگر دهی بنهم روی در شرنگ گر بر شوی به کوه بیندازمت ز پای گر صخره یی بزرگ شوی بر کنم ز جای آینه گر شوی نهمت در میان زنگ گر زلف چون کمند شوی می برم به تیغ ور در هوا عقاب شوی می زنم به تیر آن گونه کز زمین و زمان آرمت به تنگ گر چون سگان کوی فغان بر کشی ز دل هر لحظه گردن تو ببندم به پالهنگ عیش از تو دورباد ای خائن دورنگ چشم تو کور بادای تلخ ای شرنگ ای دزد بدسرشت فکرت گسسته باد ای خانه زاد ننگ روح تو خسته باد دست تو بسته باد چون نام تو عشیره ی تو سرشکسته باد اما تو نه ستاره شوی نه چمن نه ماه ای پست روسیاه ای اب زیر کاه ای دشمن شرف ای مظهر گناه تو زخم کهنه یی ای خوک جیفه خوار ای ننگ روزگار باید چو مار بادیه ها کوبمت به سنگ ای خانه زاد ننگ ای تلخ ای شرنگ عیش از تو دور با د ای خائن دورنگ ,مهدی سهیلی,زخم کهنه,هزار خوشه عقیق زندگانی همه صورتکده یی از یادست یاد یاران قدیم یاد خویشان صمیم زندگانی یادست دلم از یاد کسان هر شبه در فریادست پدر و مادر محجوب ز کف رفته ی ما یک زمان هم نفس یودند همه شادان همه سرخوش همه گویا بودند زندگی معنی داشت ناگهان دییده ز دنیا بستند با دل و دیده ی پاک سر نهادند به خاک یادشان در دل ما روحشان در افلاک روزگاری من و تو با فرزند شاد و خندان این همه با هم بودیم گرد هم عشق مجسم بودیم ناله د خانه ی ما راه نداشت بی خبر از غم عالم بودیم کم کمک روز جدایی آمد پاره های تن ما از بر ما دور شدند نازنینان رفتند خانه های دل ما یکسره بی نور شدند گرچه رفتند ولی خاطره هاشان برجاست یادشان در دل ماست دل ما ناشادست ای پسر باور کن زمدگانی یادست دل به ایام مبند با خبر باش که در طبع جهان بیدادست خویشتن را مفریب شادی ما و تو بی بنیادست خیمه هرجا بزنی روز دگر برباد ست ای برادر هشدار زندگانی یادست دوستداران رفتند همه یاران رفتند مهربانان خفتند گرد این بایده گوید که سواران رفتند سالخوردان مردند غمگساران رفتند در نگاه چه کسی چهره ی خود را نگریم دلبران ما هوشان آینه داران رفتند حال گلگشت به گلزاری نیست گلعذاران رفتند همه خویشان همه خوبان همه یاران رفتند زندگانی یادست یاد خویشان صمیم یاد خوبان ندیم یاد یاران قدیم زندگانی یادست دلم از یاد کسان هر شبه در فریادست ,مهدی سهیلی,زندگانی یادست,هزار خوشه عقیق جهان به کام کسان هر زمان نخواهد ماند چه جای کام کزایشان نشان نخواهد ماند ز راه سخره مخند ای جوان به قامت پیر مه تیر قد تو هم بی کنمان نخواهد ماند چو نوبت تو رسد فرصت رهایی نیست ز چنگ مرگ کسی در امان نخواهد ماند چه می بری به خود ای نازنین گمان خلود مکه در کف تو جهان بی گمان نخواهد ماند ز زنگ قافله فریاد کوچ می آید چنانکه آتشی از کاروان نخواهد ماند به روز واقعه منظومه ها فرو ریزند چراغ مهر بر این آسمان نخواهد ماند بهار و باغ دگر جست و جو کن ای بلبل که با نسیم خزان آشیان نخواهد ماند به دوستی قسم ای یار مهربان که مدام جهان به کام دل دشمنان نخواهد ماند پیاده را بنگر چون سواره میگذری که این سمند تو را زیر ران نخواهد ماند به گوش گل رسد آخر نوای مرغ چمن همیشه زاغ در این بوستان نخواهد ماند بهار می رسد از راه و گل به جوش آید بگو به بلبل غمگین خزان نخواهد ماند شبک به شانه ی من سر نهاد و دانستم همیشه یار به من سرگردان نخواهد ماند به روزگار نوین لب ز حرف کهنه ببند که دور صوفی و پیر مغان نخواهد ماند ,مهدی سهیلی,زنگ قافله,هزار خوشه عقیق ای خدا ای برتر از اندیشه ها ای عیان در شاخه ها و ریشه ها ای همه عالم پر از آوای تو وی بیانم عاجز از معنای تو عقل ما را عشق تو دیوانه کرد جان ما را باده ات میخانه کرد آسمان ها در خط پرگار تست نقش گل ها پرده پرده کار تست رنگ ها زد نقش تو بر کهکشان آسمانها از تو شد اخترنشان اختران گلهای باغ آسمان کهکشان ها چلچراغ آسمان زهره یک سو سوی دیگر مشتری دیده ها حیران بین مینا گری ای همه اندیشه ها حیران تو پای هر پرگار سرگردان تو آستانت سجده گاه سروران طفل ابجد خوان تو پیغمبران مرغکان از بهر تو عاشق وشند اختران از عشق تو در آتشند در پر پروازها پرواز تست در گلوی بلبلان آواز تست ای تمام سجده ها بر خاک تو اختران سرگشته ی افلاک تو خامه ی لطف تو در گلخانه ها نقش ها زد بر پر پروانه ها ای همه زیبا ی زیبا آفرین من که باشم تا بگویم آفرین از ازل چشم جهان سوی تو بود آفرینش آفرین گوی تو یود ,مهدی سهیلی,زیبای زیبا آفرین,هزار خوشه عقیق چمن شد خالی از گل باغبانان را چه پیش آمد چه شد آوای بلبل نغمه خوانان را چه پیش آمد به میدانها نمی بینم نشانی از هماوردی به رزم قهرمانی پهلوانان را چه پیش آمد ز داغ سرو بالایمان کمان شد قامت پیران ز جور تیر دشمن نوجوانان را چه پیش آمد به جز تلخی نمی روید ز لب ها شور شادی کو ؟ الا ای هم نفش شیرین زبانان را چه پیش آمد گلندامی به پیغامی دل ما را نمی جوید کجا شد دلندازی مهربانان را چه پیش آمد نه تیری از نگاهی نه کمند از گیسوان بینی بگو ای سرو قد ابرو کمانان را چه پیش آمد عزیزان در سفر رفتند و مادرها به غربتها ز اینان کس نمی داند که آنان را چه پیش آمد به هر مجلس که بنشینی سکوت تلخ می بینی چه شد شیرین زبانی نکته دانان را چه پیش آمد در این سرمای تنهایی بسی بر خویش می لرزم نمی داند کسی افسرده جانان را چه پیش آمد بهار آمد ولی یک غنچه از بستان نمی روید چمن شد خالی از گل باغبانان را چه پیش آمد ؟ ,مهدی سهیلی,سرمای تنهایی,هزار خوشه عقیق هر چه کنی بکن ولی از بر من سفر مکن یا که چو می روی مرا وقت سفر خبر مکن گر چه به باغم ستاده ام نیست توان دیدنم شعله مزن بر آتشم از بر من گذر مکن روز جدایی ات مرا یک نگه تو میکشد وقت وداع کردنت بر رخ من نظر مکن دیده به در نهاده ام تا شنوم صدای تو حلقه به در بزن مرا عاشق در به در مکن من که ز پا نشسته ام مرغک پر شکسته ام زود بیا که خسته ام زین همه خسته تر مکن گر چه به دور زندگی تن به قضا مهاده ام آتشم این قدر مزن رنجه ام این قدر مکن بوسف عمر من بیا تنگدلم برای تو رنج فراق می کشد خون به دل پدر مکن هر چه که ناله می کنم گوش به من نمیکنی یت که مرا ز دل ببر یا ز برم سفر مکن ,مهدی سهیلی,سفر مکن,هزار خوشه عقیق به داغت آرزو مرد و هوس سوخت در این آتشفشان حتی نفس سوخت خدایا سوز دل را با که گویم که زیبا مرغک من در قفس سوخت ,مهدی سهیلی,سوختن در قفس,هزار خوشه عقیق در فصل بهاران لب جوی و دل باغی خوش باشد اگر دست دهد وصل فراغی بر بستر گل تکیه زنی بی غم ایام یک لحظه نگیرد ز تو اندوه سراغی بنگر که نسیم از همه سو پیک بهرست تا عطر چمن را برساند به دماغی از بوی خوشش مست شوم در شب مهتاب چون عطر هلو را شنوم از دم باغی دل می بردم نیمشبان با تن تنها در دهکده یی دیدن سوسوی چراغی ,مهدی سهیلی,سوسوی چراغ,هزار خوشه عقیق شاعر آنست که شعر از دل او برخیزد برگ و بار غم شعر از گل او برخیزد دردمندیست که چون لب بگشاید به سخن نغمه ی سوختگان از دل او برخیزد گل برآرد ز گلستان سخن در بر جمع عطر عشق و هنر از محفل او برخیزد سفر او سفر جذبه و عشق است و مدام شور صد قافله از منزل او برخیزد بذر اندیشه چو پاشد به در و دشت خیال خوشه های هنر از حاصل او برخیزد اوست دریای معانی که به هر موج کلام صد هزاران صدف از ساحل او برخیزد دلبرست آن که به جان شعله زند وقت نگاه شاعر آنست که شعر از دل او برخیزد ,مهدی سهیلی,شاعر کیست,هزار خوشه عقیق شاعری سوز دل و دیده ی تر می خواهد ناله ی نیم شب و اشک سحر می خواهد شعله در خود زمین و سوختن و آب شدن شمع سوزنده به هر لحظه شرر می خواهد خلوتی می طلبد گرم نیایش با دوست گریه در حضرت او حال دگر می خواهد بایدت آگهی از درد دل افروختگان رهگشایی به دل تنگ بشر می خواهد رنگ بر پرده ی معنی زدن و نقش کلام کارگاهیست که صد گونه هنر می خواهد بال پرواز بیاور که همای ره عشق طیران سحر و رنج سفر می خواهد ماکیان بودن و در لانه خزیدن مرگست که صعود تو به هر مرحله پر می خواهد گر نظر باز کنی این همه در چشم هنر طرفه باغیست که هر اهل نظر می خواهد جز سخندانی و اندیشه و پرواز خیال شاعری سوز دل و دیده ی تر می خواهد ,مهدی سهیلی,شاعری چه می خواهد ؟,هزار خوشه عقیق ز آبشار نگاه تو نور می بارد به جای اشک ز چشمت بلور می بارد دل از خیال تو روشن شود به ظلمت شب چو نور ماه که از راه ور یبارد لبت ز تابش دندان ستاره بارانست ز خنده های تو باران نور می بارد چه دلنواز نگاهی که وقت دیدن تو ز چشم آینه شرم حضور می بارد دهان به خنده ی شیرین اگر که بگشایی به جان مردم غمگین سرور می بارد کجاست دیده ی موسی که بنگرد شب ها هنوز شعشعه از کوه طور می بارد به لطف طبع تو نازم که با عنایت دوست ز واژه ی شعرت شعور می بارد ظهور شعر تو بر ذهن نازک اندیشان هزارها سخن ننو ظهور می بارد ,مهدی سهیلی,شرم حضور,هزار خوشه عقیق من به غیر از تو نخواهم چه بدانی چه ندانی از درت روی نتابم چه بخوانی چه برانی دل من میل تو دارد چه بجویی چه نجویی دیده ام جای تو باشد چه بمانی چه نمانی من که بیمار تو هستم چه بپرسی چه نپرسی جان به راه تو سپارم چه بدانی چه ندانی ایستادم به ارادت چه بود گر بنشینی بوسه یی بر لب عاشق چه شود گر بنشانی می توانی به همه عمر دلم را بفریبی ور بکوشی ز دل من بگریزی نتوانی دل من سوی تو آید بزنی یا بپذیری بوسه ات جان بفزاید بدهی یا بستانی جانی از بهر تو دارم چه بخواهی چه نخواهی شعرم آهنگ تو دارد چه بخوانی چه نخوانی ,مهدی سهیلی,شعرم آهنگ تو دارد,هزار خوشه عقیق لهیب شعله ی بغداد آسمان سوزست زمین به زیر سم اسب دزد کین توزست ز برق آتش تازی به کشت مردم پارس دلم چه گونه نسوزد که استخوان سوزست چه فتنه ایست خدایا که از تطاول آن نگاهها چو به هم می رسد غم آموزست به چشم مردم ما لحظه لحظه مردم چشم ز خشم تازی بیگانه آتش افروزست ز گریه های غریبانه در شبان سیاه فضای سینه ی هر خسته ناله اندوزست زنی به باخترام ناله کرد و با من گفت کجا پناه برم کاین بلای هر روزست ز راه مکر دم دم از دوستی زند دشمن شگفت نیست که او گرگ پوستین دوزست ,مهدی سهیلی,شعله ی بغداد,هزار خوشه عقیق چو تازی عجم را به بازی گرفنت عجم شیوی ی سرفرازی گرفت ز نای دلیران برآمد خروش به کردار دریا که آید به جوش سپاهی همه گردان افراخته ابرپهلوانان خود ساخته مهین لشکر گر یزدان پرست نیاوسد تا پشت دشمن شکست ز بدخواه دیوانه باقی نماند یکی اهرمن از عراقی نماند چو لشکر برآمد به کردار کوه کشانید بیگانه را در ستوه چو آتش به هر سو گدازنده شد به ناورد گه شیر تازنده شد در آن دم که لشکر عزیمت گرفت چه دشمن شغال انداخته پریشیده ی آبرو باخته چو روبه گرفتند راه گریز نهان کرده رخ را به هر خاکریز سرانجام لشکر چنان پیل مست به سرپنجگی پشت دشمن شکست ستیهنده گردان پرخاشجوی قزودند بر خاک ما آبروی ابر قهرمانان چو شیر دمان گرفتند کشور ز نامردان تو لشکر مخوانش که دریاست او به دنبالش دشمن به هر جاست او بدانگونه دشمن درآمد ز پای که دیگر به کوشش نخیزد ز جای بنازم دلیران ناورد را برآشفتگان جوانمرد را که چون پرچم رزم برداشتند ز دشمن یکی زنده نگذاشتند گر ایرانی افسرده در جنگ بود به تاریخ بر نام ما ننگ بود گر از جنگ پا را برون می کشید عرب خاک ما را به خون میکشید بر ایران زمین آنچنان تاختند که از کشته ها پشته ها ساختند بسی خانه در دهلران سوختند ز موی زنان آتش افروختند به ناگه دلیران به پا خاستند به مرز وطن لشکر اراستند که ایران پذیرنده ی نن نیست چمن جای بوم بدآهنگ نیست هزیمت گرفتند اهریمنان بداندیشگان غرچگان ریمنان به کس رخصت ترکتازی نماند ره پیش و پس بهر تازی نماند خزیدند آن زشت رفتارها به هر غار چون خسته کفتارها سرانجام شد خانه پرداخته ز اهریمن آبروباخته عراقی کجا ملک ایران کجا شغالان کجا شرزه شیران کجا بود خامه شرمی ز کردارشان زبان بسته بهتر ز آزارشان ز ایران دلیران پاکیزه خوی به زن های دشمن نکردند روی به خلوتسرایی نجستند راه نکردند روز زنان را سیاه نبردند از دختران یاره را نکشتند پیران بیچاره را به هر خانه رفتن ره جنگ نیست چنین زشت بودن به جز ننگ نیست که لشکر نشاید به کاشانه در وگرنه پلنگان از او خوبتر سرانجام شیراوژنان دلیر به میدان مردی یکی شرزه شیر تهمتن نژادان گردون سوار که هر یک برآید به یک صد هزار به مردی به میدان برون تاختند ز سر تن ز تنها سر انداختند بکشتند خوکان بد کاره را بداندیشه دزدان پتیاره را تو ای گرد گردنکش سرفراز بر اهریمنان بدآیین بتاز لگدکوب خود کنسر مار را از ایران بران گرگ و کفتار را به نامردان روز و شب در ستیز به سرپنجگی خون خوکان بریز نگهدار ایران آباد را بزن گردن دزد بغداد را که اینان همه مار افسرده اند به سوراخها سر فروبرده اند اگر سربرآرند از لانه ها بریزند زهری به کاشانه ها کجا مار زنگی بد انسان کند که دزد عراقی به انسان کرد ره مردمی را نداند همی که نوزاد در خون کشاند همی برانداز آیین اهریمنی که کس برنخیزد پی دشمنی چراغ درخشان ایران تویی نگهبان مرز دلیران تویی به مردی بمان ای گو پیلتن که هر دم بکوبی سر اهرمن ,مهدی سهیلی,شغالان کجا شرزه شیران کجا,هزار خوشه عقیق هزاران آفرین بر تو دلارامی دل انگیزی قیامت قامتی داری چه بنشینی چه برخیزی سراپا گلبنی جانا مگر باغ همزادی گل اندامی گل آمیزی گلاب افشان و گلبیزی ز دلها آفرین خیزد چو چشمت را بگردانی شوند آینه ها حیران چو زلفت را به رخ ریزی بهاران سر انگشت هزاران غنچه رویاند اگر بر شاخه ی خشکی چو برگ گل بیاویزی نسیم زلف جانبخشت درختان را به رقص آرد تو پیک نو بهارانی مسیح فصل پاییزی کند بلبل غزلخوانی اگر گیسو برافشانی گلاب افشان شود شبنم اگر با گل در آمیزی میان غنچهها منشین کهترسم گل به رشک آید بدین نازک تنی باید که از گل ها بپرهیزی ز بلبل نغمه برخیزد اگر در باغ بنشینی به پیشت سرو بنشیند اگر از سبزه برخیزی تو در آغوش پیراهن چو ماهی در دل ابری مبادا از شبم چون خنده ی مهتاب بگریزی من از بیداد مجنونی اگر همتای فرهادم تو از غوغای لیلایی دو صد شیرین پرویزی بدین تاب سر گیسو چرا از غصه بی تابی فدای مستی چشمت چرا از گریه لبریزی شگفتا قند میسایی بدین شیرین سخن گفتن ز لبها گل برافشانی ز نی ها شکر انگیزی ,مهدی سهیلی,شگفتا,هزار خوشه عقیق ز خاک نوجوانان گل برآید ز عطر زلفشان سنبل برآید بهاران آید و از داغ یاران دوباره شیون بلبل برآید ,مهدی سهیلی,شیون بلبل,هزار خوشه عقیق چو شب ز راه رسد گوش کن به لحظه ی خفتن بود سکوت شبانه زمان راز شنفتن ز هر نسیم به گوشت رسد نوای گذشتن ز هر جوانه ی گل بشنوی صدای شکفتن ,مهدی سهیلی,صدای شکفتن,هزار خوشه عقیق خیال تو دل ما را شکوفه باران کرد نمیرد آن که به هر لحظه یاد یاران کرد نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد چراغ خانه ی آن دلفروز روشن باد که ظلمت شب ما را ستاره باران کرد دو چشم مست تو نازم به لحظه های نگاه که هر چه کرد به ما ناز آن خماران کرد من از نگاه تو مستم بگو که ساقی بزم چه باده بود که در چشم نازداران کرد به گیسوان بلندت طلای صبح چکید ببین که زلف تو هم کار آبشاران کرد دو چشم من که شبی از فراق خواب نداشت به یاد لاله ی رویت هوای باران کرد به روی شانه ز بلبل به شوق یک گل خاست چنین هنر غم دلدادگی هزاران کرد گلاب می چکید از خامه ات به جام غزل شکفته طبع تو را روی گلعذاران کرد ,مهدی سهیلی,طلای صبح,هزار خوشه عقیق ای دختر زیبا که امید دل مایی قربان تو ایمن گونه خموشانه چرایی ای طوطی خاموش به جانم مزن آتش جان می دهمت تا به سخن لب بگشایی غمگین مشو ای بلبل از نغمه فتاده آن روز بر آید کهبه هر گل بسرایی این گونه ملالت مگزین چهره برافروز تا در بر هر آینه خود را بنمایی لبخند بزن فصل خزان می رود از باغ پژمرده مباش این همه آخر گل مایی امروز اگر باغم خود خانه نشینی یک روز چو مه بر سر هر بام برآیی گفتم که دعایت کنم ای گلبن امید دیدم که تو خود سلسله جنبان دعایی ,مهدی سهیلی,طوطی خاموش,هزار خوشه عقیق عارف کسی بود که به شب ای خدا کند با سوز سینه خسته دلان را دعا کند با لطف دوست تکیه به تخت غنا زند بی آنکه دیده بر صله ی پادشا کند پیچد سر از عنایت سلطان به کبر و ناز در کوی فقر قامت خدمت دو تا کند بر پای شاه اگر سر ذلت نهاده است با شرم تو به سجده ی حق را قضا کند حکم خدای لم یزلی را به سر نهد شاید به عهد بسته ی دیرین وفا کند دست محبتی به سر بی نوا کشد درد دلی ز راه مروت دوا کند تا قصر خواجگان نرود از پی نیاز بر او حرام باد که کار گدا کند هر جا که می رود به دل بی هوس رود هر کار میکند به رضای خدا کند با او بگو که در پی زر از چه می رود آن کس که خاک را به نظر کیمیا کند عارف اگر که خرقه دهد در بهای می خود را به چشم اهل نظر بی بها کند باید به باده ی خانه ی وحدت قدم نهد گرمست اوست پیر مغان را رها کند عرفانن نه راه شک که ره عشق و بندگیست عارف کجا به غیر خدا التجا کند گر سالک است بر در منعم چرا رود ور عارف است بندگی شه چرا کند ,مهدی سهیلی,عارف کیست ؟,هزار خوشه عقیق ددیم صفای اهل دل و روی ماهشان تابد فروغ عشق خدا از نگاهشان بسیار صوفیان که دم از حق زنند لیک معموره یی ز شرک بود خانقاهشان ای زرپرست روز فقیران سیه مخواه جز رنج روزگار چه باشد گناهشان از اشک سینه سوختگان در امان مباش گاتش زند به خرمن تو برق آهشان از منعمان رفته بگویم حکایتی تا بنگری معاینه حال تباهشان هر شب چراغ مجلسشان پر فروغ بود آن شام ها نشاند به روز سیاهشان آن شب که کوخ فقر پر از وای وای بود پر میکشید سوی فلک قاه قاه شان از اشتباه چشم بخیلان به خون نشست دیدی به چشم عاقبت اشتباهشان بس کودکان که در شب سرما فسرده اند زیرا نداده یی به شب خود پناهشان بسیار بی کسان که به چاه مذلتند با دست اقتدار برآور ز چاهشان اقوام بی شمار به گورند و این زمان نبود نشان ز ملت و از پادشاهشان از روشنان شام دعا پرتوی بخواه باشد که روشنی دهدت روی ماهشان ,مهدی سهیلی,عاقبت اشتباه,هزار خوشه عقیق خبر ببر به تن آسودگان خواب زده به آنکه بر دل غافل دو صد حجاب زده بگو چه می کنی از هول روز رستاخیز تو ای خراب تر از تشنه ی شراب زده فغان ز روز قیامت که مردمان بینی چو مرغکان هراسنده ی عقاب زده بدا به سایه نشینان که می دوند از هول به روز واقعه با روی آفتاب زده چه نقش ها که برآرند و پرده برگیرند ز رنگ مردم صد چهره ی نقاب زده خداگریختگان در عزای کرده ی هخویش به غم نشسته پریشان شده عتاب زده پسر به سایه ی مادر دود ز آتش خشم گریزد از بر او مادر شتاب زده پدر به ضجه گریزد ز چنگ دختر خویش نفس بریده غم آکنده اضطراب زده هزار ناله برآرد ز دل به روز حساب کسی که دست به صد کار بی حساب زده چه تشنگان که در آن سرزمین آتش و آه به هر کویر قدم در پی سراب زده چو مرگ پرده بگشاید به رویت ای خواجه به چشم خود نگری نقش زر بر آب زده قیامتست و همه صالحان به تخت مراد منافقان و گنه پیشگان عقاب زده بهشت مامن مستان می ندیده به کام عذاب ناب نصیب شراب ناب زده نعیم دوست سزای هر آنکه عاشق اوست ز باب لطف صلایی به شیخ و شاب زده چه باغها که ندیده است چشم کس در خواب به جای آب به فرش چمن گلاب زده عروس بستر نورند حوریان بهشت تنی چو نسترن و حجله ماهتاب زده بگو بدانکه سحر جبهه می نهد بر خاک که آفتاب دمد از رخ تراب زده چه مرگ در رسد از راه وقت بیداریست حذر ز واقعه ای خفتگان خواب زده ,مهدی سهیلی,عذاب ناب و شراب ناب,هزار خوشه عقیق هرآنکه در شب غربت غم پسر دارد ز روز غمزدهیی هممچو من خبر دارد منم به یاد عزیزان چو مرد خسته دلی که جسم در وطن و روح در سفر دارد الا درازای شبها تویی که می دانی صدای ناله ی من راه در سحر دارد کجاست دست محبت که با عنایت بخت ز روی سینه ی من غصه بردارد منم به کنج قفس در هوای جنگل دور خوشا به حالت مرغی که بال و پر دارد من و دعای دمادم دعایی از سر سوز به جان آنکه چو من چشم خود به در دارد به انتظار عزیزی بسا پدر که مدام دو گوش خویش به پیغام نامه بر دارد صفای باغ بود از هوای بارانی چو گل شکفته شود هر که چشم تر دارد به عالمی ندهم حال عارفانه ی خویش خبر ز خواجه ندارم که سیم و زر دارد ز باده های مجازی به جز خمار مجوی شرابخانه ی حق مستی دگر دارد ز زیر زلف نگاهی به ناز کرد و گذشت هزار شکر که چشمش به ما نظر دارد نگارخانه ی طبعم ز یار نقش گرفت عروس عشق بنازم که صد هنر دارد ,مهدی سهیلی,عروس عشق,هزار خوشه عقیق منم آن عقاب تنها که به لانه پر ندارد به فضای آسمانها هنر سفر ندارد به حصار تیره ماندم چه بگویم از اسیری بود آشیانه ی من قفسی که در ندارد به پر خیال آیم همه شب به دیدن تو دل چون کبوتر من غم نامه بر ندارد منم و خیال خدامی به امید روشنایی عجبا کسی ه جز من شب بی سحر ندارد پدرم فراق ددیه سخنم به جان پذیرد غم من کسی چه داند که غم پسر ندارد همه عاشقیست کارم من و چشم مست یارم دل و جان بی قرارم هوس دگر ندارد به هنروری چنان شو که روی به قعر دریا به کنار برکه منشین که به کف گهر ندارد ز عقیق خون چشمم به غزل نگین نشانم غم مدعی ندارم که از آن خبر ندارد من و ناسزای دشمن که دمی نمی شکیبد دل ما بر او بسوزد چه کند هنر ندارد ,مهدی سهیلی,عقاب تنها,هزار خوشه عقیق چگونه جلوه کند ماه در برابر تو که آفتاب نتابد زشرم منظر تو به شاخه بوسه زدی شاخه در خزان گل کرد بهار می شود از یوسه ی مکرر تو مسیح چشم تو جان می دهد به ناز نگاه فدای معجزه چشمان ناز پرور تو نظیر روی تو هرگز نمی توانم دید مگر که آینه یی آورم برابر تو مرا به گل چه نیازی که لحظه لحظه نسیم شمیمی آورد از گیسوی معطر تو به یک نگاه دلم را در آتش افکندی خدا بداد رسد از نگاه دیگر تو فقیر میکده را هم به جرعه یی دربای چو ریخت دست زمان باده یی به ساغر تو به جان دوست ز جانت ملال برخیزد اگر خدا بنشیند به عمق باور تو تو سایه بخش عقابان ابر پیمایی چه قدرتیست که ایزد نهاده در پر تو گلاب می چکد از خامه ات مبارک باد که غنچه های هنر میدمد از دفتر تو ,مهدی سهیلی,غنچه های هنر,هزار خوشه عقیق در سوختن دلیرم در نغمه یکه تازم چنگم که میخروشم شمعم که می گدازم با بال نغمه هر صبح بر آسمان شوقم با چنگ زهره هر شب در عرش اهتزازم پروانه می گریزد از آتش درونم شمعست و اشک حسرت هنگام سوز و سازم خوش دولتیست آن دم کز عشق و شور و مستی در حالت دعایم در خلوت نیازم کی می رود ز یادم آن جذبه ها که گاهی با ندبه در سکوتم با گریه در تمازم تاری ز زلف یاری یک شب به چنگم آمد گفتم که چیستی گفت من قصه یی درازم چشمان او به مستی گفتا که دلفریبم ناز نگاه گرمش گفتا که دلنوازم من نغمه ام سرودم نایم نوای عودم ناله در عراقم با مویه در حجازم سلطان وقت خویشم در زیر قصر گردون با یار همزبانم وز خواجه بی نیازم دیوانه ی زمانم در عشق جانفشانم مجنون کوچه گردم فرهاد یکه تازم ,مهدی سهیلی,فرهاد یکه تاز,هزار خوشه عقیق از دوردست خاک درگوش من صداست تنها قفط صدا آری فقط صداست آوای نرم دوست فریاد آشناست این صاحب صدا هر لحظه با منست اما ز من جداست من باغ نیستم اما دو غنچه ام در غارت صباست دریا نبوده ام اما دو گوهرم بر خاک ها رهاست یعقوب نیستم اما دو یوسفم د چنگ گرگهاست در این لهیب غم چون کوه آهنم برجا و استوار مغرور و سربلند این درد و این شکیب همتای کیمیاست گویم به خویشتن ای دل صبور باش تدبیر با شماست تقدیر با خداست در این هجوم درد سرمایه امید جانمایه ام دعاست ای دوست ای رفیق بهتر از این دو چیز با من بگو کجاست ,مهدی سهیلی,فریاد آشناست,هزار خوشه عقیق چمن ها بی تو زیبایی ندارد بهار و گل دلارایی ندارد فریب کس نخوردم جز تو ای یار که دیگر کس فریبایی ندارد ,مهدی سهیلی,فریبایی,هزار خوشه عقیق ویان که ایزد را خریدارند بیدارند خطا گویان که در دنیای پندارند بینارند زراندوزان که از یاد خدا دورند مزدورند گدیاین گر هوای او به سر دارند سردارند ستمکاران اگر در کار دیوانند دوانند بداندیشان اگر در ملک سردارند سربارند نکویان دربر عاشق چو لرزانند ارزانند و گر از صحبت بیگانه بیزارند گلزارند فتوت پیشگان را نیست سودای زراندوزی به زر باری ز دوش خلق بردرند اگر دارند کسان گر دل به سوی دوست میرانند میرانند گلندامان که یاد حق به دل دارند دلدارند دغلکاران که در سیمای انسانن شیطانند پلیدانی که دوزخ را خریدارند بسیارند بدان کز جورشان مردم پریشانند ایشانند به نیرنگ و فسون با این و آن یارند و عیارند خداگویان اگر در خط منصورند محصورند ,مهدی سهیلی,فکر خداوندی,هزار خوشه عقیق شکوه مکن دژم مشو بار ز راه می رسد رنج فراق طی شود مهر به ماه می رسد یوسف من مکن گله از غم و درد بی کسی قافله پشت قافله بر سر چاه می رسد ای به عزیزی آشنا بیم چه داری از بلا هر که نترسد از خطر زود به جاه می رسد غمزده از خزان مشو غنچه ز شاخه می دمد نوبت بانگ بلبلان خواه نخواه می رسد ناله ی بی سبب مکن شکوه ز تیره شب مکن از سخنم عجب مکن وقت پگاه می رسد های به غم نشستگان مژده دهم به خستگان جانب دلشکستگان لطف الاه می رسد پای بکوب و کف بزن عود بساز و دف بزن شکوه مکن دژم مشو بار زراه می رسد ,مهدی سهیلی,قافله پشت قافله,هزار خوشه عقیق ما را از تلخگویی دشمن ملال نیست در کیش ما ملال ز جاهل حلال نیست از عشق من مپرس به چشمم نگاه کن در عالم مشاهده جای سوال نیست در کار قال عمر گرامی به سر رسید دردا در این زمانه یکی اهل حال نیست در چشم ما که روی چو خورشید دیده ایم هر چهره ماه و هر خم ابرو هلال نیست ما رهسپار بقاییم غم مدار در دستگاه هستی مطلق زوال نیست غافل مشو که مهلت توفیق اندکست گر مرگ در رسد نفسی هم مجال نیست با شعر تازه گوی ز پیشینیان ببر ای خسته جان بکوش که قحط کمال نیست مست حلاوت غزلم بی خبر ز خصم ما را ز تلخگویی دشمن ملال نیست ,مهدی سهیلی,قحط کمال,هزار خوشه عقیق من آن مرغم که امروز پری نیست قفس زادم قفس را هم دری نیست مرا گفتند روزی پر درآری ولی در من چراغ باوری نیست دلم شاد از نگاه مادرم بود گشودم چشم و دیدم مادری نیست ,مهدی سهیلی,قفس آزاد,هزار خوشه عقیق دخترم برادرت دیگر به خانه باز نمی گردد به ستاره ها بگو دیگر آن ماه به آسمان نمی تابد دریغا ک شبهای سیاه و سنگینی را در پیش داریم غنچه ها را به تسلیتی دلخوش کن که بهاران ما برای همیشه به خزان پیوست لک لک های مهجر قصه ی هجرت او را برای من بازگفتند دیگر صدای خش خش پای او در خانه ی خاموش ما نمی پیچد دخترم اشتباه مکن اگر همهمه یی در باد می شنوی این صدای شیون برگهاست که در عزای قناری خاموش ما می گریند قفس خالی را از بالای پنجره بردار و پرهای خون آلود پرنده رابرباد ده زیرا نغمه ی همیشه اش را به یادم می آورد دخترم بیا شب ها در مرگ برادر نوجوانت با هم بگرییم شاید تسکین یابیم نه نه دخترم در خانه را باز بگذار شاید او از هوا بازآید اما نه گویا پریشان می گویم آخر قناری من پرش بر خاک ریخت قناری من خون آلود بود مگر قناری پر شکسته ی خون آلود به قفس باز میگردد هیهات از این خوش باوری اما نه باور بی هنگام اگر چه فریبست شاید دست کم پدر داغدیده را دلخوش کند دخترم قفس قناری ما را بر پنجره بیاویز اما درش را مبند شاید قناری پریده به آشیانه باز آید آه خداوند تاب این کوه غم را ندارم این غم ویران کننده را با چه کس قسمت کنم ؟ این غم استخوان مرا می تراشد قناری پر شکسته ی من خون آلودست قناری من بی تغمه است قناری من بی پروازست ,مهدی سهیلی,قناری بی پرواز,هزار خوشه عقیق زمین چاک شده کوه بگداخته فلک بر زمین آتش انداخته به پا خاست هنگامه ی رستخیز همه دیده ها سرخ و خونابه ریز قریا و پروین به هم ریخته همه عقد منظومه بگسیخته پراکنده مردم چو پروانه ها چو موران که دورند از لانه ها ستاره فرو ریزد از آسمان بمیرد زمین و نماند زمان سراسیمه در کوه و صحرا وحوش ز اعماق دریا برآید خروش دمیده بسی تفخه در صورها بر آورده مردم سر از گورها بر آید ز عمق زمین های و هو به یکدم شود گورها زیر و رو همه موی کن و مویه کن بیمناک نفس آتش آسا زبان چاک چاک گریزنده مادر ز فرزند خویش پدر نیست دلسوز دلبند خویش همه کوهها پنبه ی سوده گیر زمین و زمان را تو نابوده گیر نیابی به پشت زمین آدمی همه وعده ها راست بینی همی شکافنده بشکافد این خاک را بهم ریزد ایوان فلک را به هر سو روان کوهها همچو رود ستاره فتد بر زمین در سجود چو آغاز صبح قیامت شود گنهکار غرق ندامت شود برآرد خروشی که ای وای من چه وحشت سرایی بود جای من ستم پیشه را لرزه ها بر تنست که این خود مجازات اهریمن است گنه پیشه چون شمع افروخته تن آتش گرفته زبان سوخته در آن عرصه ی ضجه ی وای وای پناهی نباشد به غیر از خدای ز بیم قیامت همه اشک ریز بنی آدم از یکدیگر در گریز به فرزند مادر برآرد خروش رهایم کن و دیده از من بپوش که من خود پریشان و بیچاره ام در این وادی هول آواره ام ملک می زند نعره بر آدمی که الملک لله باشد همی بیندیش و با دیده ی تیز بین سرای قیامت شرر خیز بین بپا می شود دادگاه خدای بدا بر گنهکار نا پارسای خدایا ز فردا بلرزد تنم ز بیم قیامت همه شیونم بزرگا گنه جان من تیره کرد هوی و هوس را به ما چیره کرد تو باغی و من در دمن مانده ام بدا بر سرایی که من مانده ام تو نوری و من مانده در ظلمتم تو معبودی و من همه غفلتم خدایا در آن ورطه ی هولناک مبادا گنهکار خیزم ز خاک در ‌آن بی پناهی پناهم بده ز رحمت به فردوس راهم بده خطا گفتم ای مهربان بر عباد که دور از تو فردوس و جنت مباد ز جنت همه آرزویم تویی به فردوس هم آنچه جویم تویی دلم را به شوق تو پیراستم که تنها ز هستی تو را خواستم تو بودی به هر حال معبود من تو هستی به هر لحظه مقصود من مرا از گنه شستشویی بده به خاک درت آبرویی بده به مردن مرا از گنه پاک کن چو بخشیده ای همدم خاک کن نگویم که در بر رخم باز نیست همای مرا حال پرواز نیست اگر چه خدا جوی دیرینه ام نشسته غباری بر آیینه ام مرا نفس اماره در خاک کن به مهرت غبار از دلم پاک کن به دست تو آیینه یابد جلا به امر تو هر سنگ گردد طلا به فرمان تو گل بر آید ز سنگ ز نقش تو شد غنچه هفتاد رنگ چراغ همه آسمان ها ز تست تویی بی نشان این نشان ها ز تست به مهر تو هر شاخه در گل نشست بسی نغمه در نای بلبل نشست همه رود ها در خروش تواند چمن ها همه لاله پوش تواند تو بر ابر فرمان باران دهی گل و لاله بر مرغزاران دهی ز آهو بر آورده یی بوی مشک عطا کرده یی میوه از چوب خشک تو رخشنده کردی دل مشتری چه کس می کند جز تو میناگری مه و مهر روشن دو فانوس تست همه آسمانها زمین بوس تست جهان از تو بالا و پستی گرفت همه نیستی از تو هستی گرفت تو بر خیل جنبندگان جان دهی تو هستی که بر ذره فرمان دهی عطای تو بر چشم ما خواب ریخت به شب بر فلک نور مهتاب ریخت به هرجا نشستم خیال تو بود به هر باغ دیدم جمال تو بود بسا نقش بر سنگ بگذاشتی سپاست که بر صخره گل کاشتی همه نخل ها سبز پوش تواند همه نحل ها باده نوش تواند خدایا جهان پر ز آهنگ تست به هر گل نموداری از رنگ تست تو از کوه ها چشمه انگیختی تو در آب ها زندگی ریختی ز چشم غزالان تو را دیده ام به بوی تو از شاخه گل چیده ام برآری بسی چشمه از سنگها به یک گل عطا کرده یی رنگ ها به دریا که خود عالمی دیگرست درون صدف ها بسی گوهر ست خدایا چه گویم چه ها کرده یی گل از قعر دریا برآورده یی شدم در شگفتی ز دیدار سنگ که هر سنگ دریاست هفتاد رنگ به دریا هنرها برافراختی به دریاچه گلخانه ها ساختی به جنگل اگر پا گذارد کسی ز حیرت تحمل نیارد بسی ز بیننده گل می کند دلبری به هر برگ صد گونه صورتگری هوا سبز و سرتاسر بیشه سبز درخت ارغوانی ولی ریشه سبز به جنگل بیا و نقش کندو بین چو بینی همه نقشه ی او ببین کجا می تواند کسی حس کند که زنبور کار مهندس کند به جز او که گفت آن نواندیش را مسدس کند خانه ی خویش را که آموختنش دل به گل باختن به گلها نشستن عسل ساختن چه صورتگری نقش گل ریخته چه دستی چنین طرحی انگیخته یه گلها چه کس این همه رنگ داد به بلبل چه کس شور آهنگ داد چه کس روشنی در قمر ریخته چو فانوس بی تکیه آویخته چه کس بیشه را این همه رنگ زد چه دستی دو صد نقشه بر سنگ زد اگر باشدت دیده ی دل نکوست به هر پرده ی چشم ما نقش اوست ببین مردم چشم خود را دمی که در نقطه پیدا بود عالمی خدایا توهستی در اندیشه ام دود نور تو در رگ و ریشه ام بزرگا ز حیرت به فریاد من ز پا تا به سر حیرت آباد من از این باده هایی که در دست تست سرا پا وجودم همه مست تست ز مستی ندانم ره خانه را نداند کسی حال دیوانه را کجا مور داند سلیمان کجاست کجا لعل داند بدخشان کجاست ز بس نقش حیرت به دل میزنی کلاه از سر عقل می افکنی ندانم به درگاه نتو چیستم چه گویم که خود کمتر از نیستم چنانم به حیرت که دیوانه ام به شمع تو عمریست پروانه ام از این شمع خلقت برافروختن چه آید ز پروانه جز سوختن ,مهدی سهیلی,قیامتی و انابتی,هزار خوشه عقیق ای دل اندوهگین شادنمایی کن حیله نشاید تو را کار ریایی مکن گر که تو خد مانده یی در شب تاریک جهل مردم گمگشته راراهنمایی مکن این همه ترفند چیست راست بگو مرد باش گر که مرا دشمنی دوست نایی مکن ای دل یکتا پرست عشق بیاور به دست چون که رسیدی به دوست عزم جدایی مکن میکده یی نیمسشب عرصه ی مستان اوست بر در پیر مغان باده ستایی مکن از من و ما دور شو آینه ی نور شو این همه سرکش مباش کفرگرایی مکن بنده ی درمانده یی ذکر انالحق مگوی پنبه ی خود رابزن فکر خدایی مکن مرغک عزلت گرین تا که پی دانه یی از قفس تنگ خویش یاد رهایی مکن با سخن یاوه رنگ دو ز نوی میزنی دفتر خود را بشوی کهنه زدایی مکن آینه ی شعر را تاب غبار تو نیست گر به ادب عاشقی یاوه سرایی مکن خواری خود را مخواه بنده ی غربی مشو بر سر خوان فرنگ لقمه ربایی مکن شاعر آزاده باش راه گدایان مپوی بر در ارباب زر روی گدایی مکن ,مهدی سهیلی,كهنه زدایی,هزار خوشه عقیق بالای تو را که دید کو پست نشد ؟ یا پای کشید از تو و از دست نشد ؟ کو عارف هشیار که با دیدن تو از گردش جام نگهت مست نشد ؟ ,مهدی سهیلی,كو هوشیار,هزار خوشه عقیق بی تو خاموش کوچه ی مهتابی ما کس نداند خبری از شب بی خوابی ما سقفی از دود سیه بر سر ما خیمه زدست آسمانا چه شد آن منظره آبی ما گرد ما کهنه حصاری ز جگن های غم است کو نسیمی که وزد بر دل مردابی ما چه توان کرد که از ابر سیه پیدا نیست روز خورشیدی ما و شب مهتابی ما ,مهدی سهیلی,كوچه ی مهتابی,هزار خوشه عقیق پسر گمشده ام مرغک زخمی من فصل زیبای بهار وقت پرواز تو در عرصه ی صحرا ها بود لیک بال تو شکست خواستی نغمه زن باغ بهاران باشی خشم توفان خزان گلوی نغمه سرایت را بست پس گمشده ام تو بگو من چه کنم با غم داغ بزرگ من تنها چه کنم ؟ مرغکم پر زد و رفت سینه ام چون قفسی است بی پرنده قفس خالی خود را چه کنم پسرم مرد و به چشمم همه باغ است خزان سینه می سوزد از این داغ خدایا چه کنم مرغک من پر خون الودت همزبان دل تنهای منست نغمه ی خاموشت لحظه ی تنهایی تسلیت گوی دلم در همه شب های منست مرغک خاموشم همه شب زمزمه پرداز توام در سکوت شب خود تشنه ی آواز توام مرغک خون آلود سوی کاشانه بیا پر بزن منتظر لحظه ی پرواز توام ,مهدی سهیلی,لحظه ی پرواز,هزار خوشه عقیق هم سخن بسیار دیدم همره همدل کجاست عالم از دیوانه پر شد مردم عاقل کجاست از خدابرگشتگان همراز اهریمن شدند دشمن حق می خروشد دشمن باطل کجاست همرهان رفتند و ره باریک و مقصد ناپدید من به یاران کی رسم ای رهروان منزل کجاست موج می کوبد به کشتی می کند دریا خروش در دل شب راه را گم کرده ام ساحل کجاست این گواهان جمله سود خویش می جویند و بس دعوی خود با که گویم شاهد عادل کجاست هر که را از ابلهان دیدم صلای عقل زد وا شگفتا ای همه فرزانگان جاهل کجاست درد خود با هر که گفتم چاره را آسان گرفت گر که سهلت مینماید کار ما مشکل کجاست ؟ ,مهدی سهیلی,مشکل کجاست,هزار خوشه عقیق زندگی یعنی چه یعنی آرزو کم داشتن چون قناعت پیشگان روح مکرم داشتن دیو از دل راندن و نقش سلیمانی زدن بر نگین خاتم خود اسم اعظم داشتن کنج درویشی گرفتن بی نیاز از مردمان وندر آن اسباب دولت را فراهم داشتن جامهی زیبا بر اندام شرف آراستن غیر لفظ آدمی معنای آدم داشتن قطره ی اشکی به شبهای عبادت ریختن بر نگین گونه ها الماس شبنم داشتن نیمشب ها گردشی مستانه در باغ نیاز پاکی عیسی گزیدن عطر مریم داشتن با صفای دل ستردن اشک بی تاب یتیم در مقام کعبه چشمی هم به زمزم داشتن تا برآید عطر مستی از دل جام نشاط در گلاب شادمانی شربت غم داشتن مهتر رمز بزرگی در بشر دانی که چیست مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن ,مهدی سهیلی,معنای آدم,هزار خوشه عقیق عاقبت صید سفر شد یار ما یادش به خیر نازنینی بود و از ما شد جدا یادش به خیر با فراقش یاد من تا عهد دیرین پر گرفت گفتم ای دل سالهای جانفزا یادش به خیر آن لب خندان که شب های غم و صبح نشاط بوسه می زد همچو گل بر روی ما یادش به خیر با همه بیگانه ماندم تا که از من دل برید صحبت آن دلنواز آشنا یادش به خیر روز شیدایی دلم رقصد که سامان زنده باد شام تنهایی به خود گویم سها یادش به خیر آن زمانها کز گل دیدار فرزندان خویش داشتم گلخانه در باغ صبا یادش به خیر من جوان بودم میان کودکان گرمخوی روزگار الفت و عهد وفا یادش به خیر شب که از ره می رسیدم خانه شور انگیز بود ای خدا آن گیر و دار بچه ها یادش به خیر شیون سامان به کیوان بود از جور سهیل زان میان اشک سها وان ماجرا یادش به خیر تار گیسوی سهیلا بود در چنگش سروش قیل و قال دخترم در سرسرا یادش به خیر قصه می گفتم برای کودکان چون شهرزاد داستان دزد و نارنج طلا یادش به خیر سالهای عشرت ما بود و فرزندان چو ماه ای دریغ ان سالها وان ماهها یادش به خیر یار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشیده شد راستی خوش عشرتی بود ای خدا یادش به خیر می رسد روزی که از من هم نماند غیر یاد آن زمان بر تربتم گویی که ها یادش به خیر ,مهدی سهیلی,می رسد روزی,هزار خوشه عقیق در فصل گل چو بلبل مستم به جان گل بلبخند می زنم چو بیابم نشان گل در جشن باغ خنده ی گل را عزیز دار شادی گزین که دیر نپاید زمان گل در بستری ز عطر بخواباندت به ناز یک شب اگر به باغ شوی میهمان گل گل را مچین ز شاخه که گریان شود بهار با گل وفا کنید شما را به جان گل آغوش خویش بستر بلبل کند ز مهر ای جان من فدای دل مهربان گل وقتی تگرگ می شکند جام لاله را از داغ او به گریه فتد باغبان گل گوید که عمر می گذرد با شتاب باد بشنو حدیث رفتن خود از زبان گل گر عاشقی بیا و ببین لطف عشق را شبنم چه نرم بوسه زند بر دهان گل الماس دانه دانه ی شبنم به گل نگر بس دیدنیست چهره ی گوهر نشان گل دست بهار گوهر باران صبح را همچون نگین نشانده چه زیبا میان گل به به چه دلرباست که ماهی در آفتاب زلف بلند خویش کند سایبان گل کو شهرزاد عنچه لبم در شب بهار ؟ تا بشنوم به بوسه از او داستان گل ,مهدی سهیلی,میهمان گل,هزار خوشه عقیق دیدم از کوچه ی ما با دگران می گذری با دلم گقتم نگاهت : نگران می گذری خبرت هست که دل از تو بریدم زین روی دیده می بندی و چو بی خبران می گذری گاه بشکفته چو گلهای چمن می آیی روزی آشفته چو شوریده سران می گذری ما نظر از تو گرفتیم چه رفته است تو را که به ناز از بر صاحبنظران می گذری بگذر از من که ندارم سر دیدار تو را چه غمی دارم اگر با دگران می گذری ای بسا ماهرخان را که در آغوش گرفت خاک راهی که عروسانه بر آن میگذری ناز مفروش و از این کوچه خرامان مگذر که به خواری ز جهان گذران می گذری تو هم ای یار چو آن قوم که در خاک شدند روزی از کارگه کوزه گران می گذری ,مهدی سهیلی,ناز مفروش,هزار خوشه عقیق نازنینم پسرم عکس پر خنده ی دوران طفولیت تو رو در روی منست دل او سوی خداست چشم او سوی منست خنده ات می بردم در دل دوران قدیم که جوان بودم و شاد شاید این خنده ی تو خنده بر روشنی موی منست آری ای نور دلم موی شبرنگ قدیمم امروز موی همرنگ پر قوی منست پسرم آگه باش هرکسی فصل زمستان و بهاری دارد آدمی زاده به هر دوره شکاری دارد گر که نیروی جوانی نبود در تن من ای زمان آهوی شعر در کمند من و نیروی منست جان بابا سر بانوی سخن همه شب بر سر زانوی منست هر نفس دختر دلبند غزل در کنار من و پهلوی منست تو ندانی که چه گل ها بدمد از قلمم روح گلزار جهان گوشه ی مشکوی منست باز هم خنده بزن که گل خنده ی تو در زمستان امید در غمم تنهایی یا به هر مرحله داروی منست پسرم گر چه از من دوری عکس پر خنده ی دوران طفولیت تو رو درروی منست دل او سوی خداست چشم او سوی منست تو که فرزند منی شعر خداوند منی نگه عاطفه خیز و لب پرخنده ی تو چشمه ی عشق من و مرغ سخنگوی منست ,مهدی سهیلی,نازنینم پسرم,هزار خوشه عقیق ای یاد تو در ظلمت شب همسفر من وی نام تو روشنگر شام و سحر من جز نقش تو نقشی نبود در نظر من شب ها منم و عشق تو و چشم تر من وین اشک دمادم که بود پرده در من در عطر چمن های جهان بوی تو دیدم در برگ درختان سر گیسوی تو دیدم هر منظره را منظری از روی تو دیدم چشم همه ی عالمیان سوی تو دیدم با یاد تو شادست دل در به در من از نور تو مهتاب فلک آینه پوشست وز بوی تو هر غنچه و گل عطر فروشست دریا به تمنای تو در جوش و خروشست عکس تو به هر آب فند چشمه نوشست خود دیده بود آینه ی حق نگر دانی تو که در راه وصالت چه کشیدم چون تشنه ی گرمازده ی خسته دویدم بسیار از این شاخه به آن شاخه پریدم آخر به طربخانه ی عشق تو رسیدم ام به طلب سوخت همه بال و پر من غم نیست کسی را که دلش سوی خدا بود در خلوت خود شب همه شب مست دعا بود جانش به درخشندگی آینه ها بود بیچاره اسیری که گرفتار طلا بود گوید که بود آتش من سیم و زر من هر جا نگرم یار تویی جز تو کسی نیست از غم نفسم سوخت ولی همنفسی نیست بی نغمه ی تو باغ جهان جز قفسی نیست غیر از تو به فریاد کسان دادرسی نیست ای دوست تویی دادرس و دادگر من محروم کسی کز تو جدا بود و ندانست در گوش دلش از تو صدا بود و ندانست آثار تو در ارض و سما بود و ندانست عالم همه آیات خدا بود و ندانست ای وای اگر نفس شود راهبر من هر پل که مرا از تو جدا کرد شکستم هر رشته نه پیوند تو را داشت گسستم آن در که نشد غرفه ی دیدار تو بستم صد شکر که از باده ی توحید تو مستم هرگز نرود مستی این می ز سر من راه تو مرا از ره بیگانه جدا کرد یاد تو مرا از غم بیهوده رها کرد عشق تو مرا شاعر انگشت نما کرد گفتم به همه خلق که این طرفه خدا کرد بی لطف توکاری نرود از هنر من من بی کسم و جز تو خدایی که ندارم گر از سر کویت بروم رو به که آرم بر خاک درت گریه کنان سر بگذارم خواهم که به آمرزش تو جان بسپارم اینست دعای شب و ذکر سحر من ,مهدی سهیلی,ناله یی در شب,هزار خوشه عقیق به بستان ها نسیم نو بهار به جنگل ها سرود آبشارم به هر صحرا پیام فرودینم به هر گلشن نوای جویبارم به چشم مهوشان الماس اشکم به گوش نازنینان گوشوارم ز عهد کودکی درس محبت چ خوش تعلیم داد آموزگارم منم نقاش و با اشکی چو شنگرف زنم بر چهره نقشی بی نگارم گلنداما به گیوسی تو سوگند که بی چشمان مستت در خمارم اگر یارم شوی منت پذیرم و گر خوارم کنی خدمتگزارم اگر جان بردم از چنگ غم تو به چشمانت که از جان شرمسارم من آن یعقوب غمگینم که عمریست ز هجران دو یوسف اشکبارم زمانه دیدن من بر نتابد که چون خاری به چشم روزگارم به در بردم ز میدان گوی معنی که در دشت بلاغت تکسوارم به جمع دوستان صفرم ز تسلیم و گر دشمن بر آید صد هزارم غلام آن حریفانم که دانند به ملک لفظ و معنی شهریارم رسد روزی که دشمن هم ز خجلت گل اشکی فشاند بر مزارم ,مهدی سهیلی,نقش بی نگار,هزار خوشه عقیق مرا بود گل اشکی به زیر هر قدمی که زیر پاست بسی روی نتزنین صنمی نگاه مست میفکن به خاک راه از ناز هزار نرگس چشمست زیر هر قدمی روان زنده نددیم به شهر مرده دلان مگر خدا برساند به ما مسیح دمی زمانه قصر شهان را به چنگ طوفان داد نه بزم ماند ونه خسرو نه جام می نه جمی از این سرا چو روی جاودانه خواهی ماند که نیست هستی مارا نشانی از عدمی به خارزار جهان در صفا چنان گل باش به بوی آنکه به گلزار آخرت بچمی به تاج پادشهان سر فرو نمی آرم چو من به عمر ندیدی گدای محتشمی دژم مشو که رسد خوان عیش بی کم و بیش به خنده لب بگشا بی خیال بیش و کمی دلم گرفت ز قریاد شوق و بانگ نشاط چه خوش بود که برآید صدای پای غمی دلی سرور شناسد که لطف غم داند مخواه نغمه ی نی بی نوای زیر و بمی اگر چو مهر زنی نقش مهر بر دل خلق چه حاجتت که زنی سکه بر سر درمی بسی ادیب نمایان بی اثر دیدم نه دانشی نه کتابی نه گردش قلمی ز مرگ روح نخیزد کسی که مرده دلست هزار نفخه اگر در روان او بدمی شگفت نیست که چون غنچه نامه گلرنگست زدم ز خون دل خود به برگ ها رقمی اگر نبود مرا قصر زرنگار چه باک با بام کاخ سخن برکشیده ام علمی ,مهدی سهیلی,نه دانشی نه کتابی,هزار خوشه عقیق در آینه بنگر که صفا را نگری در باغ ببین که غنچه ها را نگری در خلقت خود به چشم اندیشه نگر تا مرتبه ی صنع خدا را نگری ,مهدی سهیلی,نگرش,هزار خوشه عقیق ای که نسیم رحمتت درد مرا دوا کند آلاینه ی دل مرا عکس تو پر جلا کند عشق سرشته با گلم یادتو زنده در دلم وه که گمان کنم تویی هر که مرا صدا کند شادی من رضای تو راحت من بلای تو مرحمتت مگر مرا با غمت آشنا کند صبح نصیر من تویی شام منیر من تویی باز به شب زبان من ذکر خدا خدا کند مهر تو ماه من شود خلق سپاه من شود بر همه مردمان مرا عشق تو پادشا کند بر در او زبون منم همسفر جنون منم گر برسی به عاقلی گو که مرا دعا کند عاشق سرفکنده ام بر در دوست بنده ام وای به من اگر مرا با هوسم رها کند بنده ی بندگان مشو مرده ی زندگان مشو عارف اگر بود کسی خدمت شه چرا کند ؟ شاه تویی گدای نیی از چه اسیر دانه یی گو که زمانه سنگ را بر سرت آسیا کند عاشق او اگر شوی بلبل نغمه گر شوی یک گل باغ دل تو را مرغ سخن سرا کند ,مهدی سهیلی,هر که مرا صدا کند,هزار خوشه عقیق چو عکس یار درآینه ی جهان افتاد خروش و ولوله در جمع عاشقان افتاد ز یک نگاه که در باغ آفرینش کرد شکوفه را به چمن آب در دهان افتاد نگر به کاتب خلقت که از کتابت او هزار شعشه در خط کهکشان افتاد به مهر و مه نگاه کن که از خزانه ی غیب دو سکه است که در دست آسمان افتاد ز شرم چهره ی او صد هزار پرده ی رنگ به باغ های گل و دشت ارغوان افتاد ببین میان زمرد هزار خوشه عقیق اگر نگاه تو بر شاخه ی رزان افتاد انار را بنگر دانه سرخ و پرده سپید چو آتشیست که بر روی پرنیان افتاد حدیث او به چمن از زبان برگ شنو کجاست گوش که ذکرش به هر زبان افتاد دل چو آینه پر نقش شد ز روی نگار ولی سیه دل بیچاره در گمان افتاد قسم به مردم چشمن هر آنکه عشق نداشت به هر کجا که شد از چشم مردمان افتاد حضور ما چه بود در فراخنای وجود چو قطره یی که به دریای بیکران افتاد چو غنچه ریخت به خاک چمن ز تیر تگرگ سرشک خون شد و از چشم باغبان افتاد مکن ملامت پیران و زین کمند بترس بسا جوان که چو تیری در این کمان افتاد به خون دل زده ام غوطه کاینچنین گلرنگ هزار نقش معانی به هر بیان افتاد زدند فال سخن هر زمان به نام کسی ببین که قرعه به نام من این زمان افتاد ,مهدی سهیلی,هزار خوشه عقیق,هزار خوشه عقیق فرزند هنر زاده ی جام و خم نیست کار هنری میان مردم گم نیست فریاد مزن ناله مکن آه مکش میرد هنری که در دل مردم نیست ,مهدی سهیلی,هنر و مردم,هزار خوشه عقیق هر زمان بانگ خوش نامه رسان می آید بر تن خسته ام از شوق تو جان می آید نتا صدای تو به گوشم رسد از رشته ی سیم دل من لرزد و جان در هیجان می آید نیمشب یاد تو در هودج مهتاب خیال چون عروسیست که بر تخت روان می آید ز نگاه تو دلی نیست که عاشق نشود نازم آن چشم که تیرش به نشان می آید می پرد خواب ز چشم همه کس تا دل شب هر کجا قصه ی زلفت به میان می آید به دعا میطلبم صبح درخشان تو را هر سحرگاه که گلبانگ اذان می آید از غم عشق ز دل ناله برآرد تا صبح مرغک خسته که شبها به فغان می آید تا که فرزند سفر کرده ز راه آید باز پدر منتظر از غصه به جان می آید ای جوانان در بر پیران چو رسی طعنه مزن هنر تیر زمانی ز کمان می آید شمع بزم سخنم شعر تب آلوده ی من شعله هاییست که از دل به زبان می آید هوشیاران همه سرمست غزلهای منند مگر اینسان هنر از پیر مغان می آید ,مهدی سهیلی,هودج مهتاب,هزار خوشه عقیق آخرین شب گرم رفتن دیدمش لحظه های واپسین دیدار بود او به رفتن بود و من در اضطراب دیده ام گریان دلم بیمار بود گفتمش از گریه لبریزم مرو گفت جانا ناگزیرم ناگزیر گفتم او را لحظه یی دیگر بمان گفت می خواهم ولی دیرست دیر در نگاهش خیره ماندم بی امید سر نهادم غمزده بر دوش او بوسه های گریه آلودم نشست بر رخ و بر لاله های گوش او ناگهان آهی کشید و گفت وای زندگی زیباست گاهی گاه زشت گریه را بس کن مرا آتش مزن ناگزیرم از قبول سرنوشت شعله زد در من چو دیدم موج اشک برق زد در مستی چشمان او اشک بی طاقت در آن هنگامه ریخت قطره قطره از سر مژگان او از سخن ماندیم و با رمز نگاه گفت میدانم جدایی زود بود با نگاه آخرینش بین ما هایهای گریه بدرود بود ,مهدی سهیلی,وداع,هزار خوشه عقیق خدا کند که ز دلهای ما صفا نرود غبار وسوسه در چشم پاک ما نرود خدای خوان چو شدی دوری از تلاش مکن که با دعای تن آسودگان بلا نرود چه نغمه هاست کز آن موج فتنه برخیزد ندیم عقل به دنبال هر صدا نرود غلام همت درویش نخوت اندیشم که از غرور به دربار پادشا نرود روا بود که ز روز سیه بیندیشد هرآنکه نیمشبان بر در خدا نرود فغان زر طلبان از جحیم می شنوم اگر که خواجه بداند پی طلا نرود ز کاسه ها بدر آید دو چشم بی پرهیز اگر به کوی کسان از در حیا نرود توانگر به فتوت چنان سرآمد باش که مفلسی ز سرای تو نارضا نرود تو دست معجزه بنگر در آستین کلیم که فتنه بر سر فرعون از عصا نرود اگر ز خرمن همسایه شعله برخیزد گمان مدار که دودش به چشم ما نرود طبیب اگر که زبان را به مهر بگشاید ز کوی او تن رنجور بی شفا نرود به یک نگاه چنان در دلم نشست آن ماه که یاد او ز سر من به سالها نرود به شام تیره ی خود یک ستاره دارم و بس چه روشنم گر از این آسمان سها نرود ,مهدی سهیلی,يک ستاره دارم,هزار خوشه عقیق پرنده پر زد و پر یادم آمد غمی اندوه گستر یادم آمد چو در مغرب فرو می رفت خورشید وداع تلخ مادر یادم آمد ,مهدی سهیلی,پرنده پر زد,هزار خوشه عقیق تو از عشق حقیقی بی نیازی دو رنگی کهنه کاری صحنه سازی تو یار ما نیی عاشق تراشی تو شمع ما نیی پروانه بازی ,مهدی سهیلی,پروانه باز,هزار خوشه عقیق نپرس از دل واپسی های زنانه ام چیزی نمی گویم از انتظار و کسالت نیز از تو اما تبلور رؤیاهای منی به سان انسانی تعبیر خوابهای آشفته ی رسولانی و پرهای کبوتران آینده در آستین تو است بی تو اما هوای پر گرفتن توهمی است و عشق از انتظار و کسالت و دلتنگی فراتر نمی رود ,رویا زرین, ...انتظار و,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است دوستش می دارم . لبخندش را فریبی نه که هدیه ای می انگارم من همه ی سنگهایش را پرستیده ام و آتش و آب و خاکش را من آفتابش را پوشیده ام و عصاره ی ماهتابش را پیاله پیاله نوشیده ام دوستش می دارم زمینی که تو روی آن راه می روی ,رویا زرین, ...دوستش می دارم و,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است من آبچاله ی هرز کوچکی بلدم که پر از خاطرات گل آلودی ست که ته نشین می شود آرام آرام آرام عزیزترینم باران که تمام شد بیا برویم عکس آسمان و جفتی پرنده ببینیم ,رویا زرین, آب چاله,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است فرو افتاده از بام مه گرفته ی کهکشان میان میدانچه ی فیروزه ای کنار فواره ای که در ذهن کوچک عصیانش رؤیای نطفه ی ابری ست فروغلتیده در سرخی گردبادی از عبور محموله های خون در انعقاد سیاهی بشکه ها فروپاشیده در جنون بی انجام میدان مه گرفته ی بی لیلی ,رویا زرین, از جهان سوم,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است شنا می کنی در فاصله ی دو سوت در امواج کسانی که بوی شور آب و آفتاب می دهند سعی می کنی با عکس کهنه ی کلیدی در جیب سنگینی قفلی در سینه و تصویر گمشده ای در زهن در جستجوی سر نخ گمی آویخته از پنجره ای تاریک کسی سوال می کند آقا این سوت چندم است ؟ ,رویا زرین, ایستگاه چندم ؟,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است شستن ظرف ها که تمام و سماور و چراغ خانه هم که خاموش و بچه ها هم که خواب و خوب حالا یله روی این صندلی خسته پلک می گذارم و فکر می کنم از امروز گذشته چه مانده است کیسه ای زباله و چند تکه چینی شسکته ی خونی و دست های بریده بریده ی رنگ ترنج ندیده ای که سوز می زنند امروز هم گذشت بی اینکه صدایم کند : Blue lady ,رویا زرین, بانوی آبی,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است شنیده ام که به آب های رفته خبر از خوابهای بدی داده ای و بعد رد تو را گرفته اند که سراسیمه دویده ای به سمت موزه ی برزخ درست موقعی که عاشق ترین پلنگ حفاظت شده در خواب صخره ای بلند خال کوبی ماه کرده بود زیر دو پلکش درست موقعی که نقاره ارتکاب معجزه ای را حنجره می دراند ,رویا زرین, بانوی ماه,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است آفتاب از پشت خانه ی همسایه سر زده باران ! بلند شو از خانه شان صدای سهره بلند است و ضرب رقص غریبی که شفا می دهد غژغژ موسیقی خشک مفصل شان را چرا دوباره لج کرده ای ؟ ببند صدای جعبه ی جادو را بگذار صدای عروسی شان دهان به دهان و خانه به خانه بچرخد مبارکشان باد من هم به تو قول می دهم از تور و ساتن و پولک سپید بدوزم و قول می دهم که به زودی عروس آفتاب شوی و زیر سایه اش آبستن هفت بچه ی ابر و کمان گیسو طلا باران چه ضمانتی از من ؟ که باورم همیشه بر بستر ماسه های روان است ,رویا زرین, برای افغان,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است من آمده ام که خوب بگویم که خوب می ترسم از اینکه خوب از اینکه پشت چهچه زنگی صدای کبودی به لرزه در آید که : بله ... فلانی هم من آمده ام که بگویم که از زمین بی تو می ترسم ,رویا زرین, بله ... فلانی هم,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است اصلا نه کنار من بیا و نه کنار بیا با من عذاب این همه را که مرور می کنم بهتر همان پرنده که اوج گرفته بلند بلند تر ,رویا زرین, بهتر همان که پرنده ای,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است می خواستم ، چشم هایم به رنگ فیروزه باشد و گیسوانم از طلایی ذرت بلکه گریخته باشم از سماجت این سیاهی بی انتهای موروثی می خواستم زاده شوم در اعتدال بنادر آزاد می خواستم پدر ! چه طور بگویم این شرم شرقی قرمز کلافه ام کرده ست می خواستم : با مرد مهربان نجیبی که عاشق من بود می خواستی : دکتر شوم ، پدر همراه با هزار آرزوی بلند دیگر برای من اما من له شدم پدر پدر تقصیر شما که نبود ! بود؟ ,رویا زرین, تقصیر شما نبود,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است جادویم کن به کوچکی قرصی که تسکین می دهد آلام بزرگت را سپس ، تکه تکه و ذوب میان عروقت حالا نفس بکش عمیق عمیق تر ,رویا زرین, جادویم کن,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است دیوارهای خالی اتاقم را از تصویرهای خیالی او پر می کنم خدای من زیباست خدای من رنگین کمان خوشبختی ست که پشت هر گریه انعکاسش را روی سقف اتاق می بینم من هیچ با زبان کهنه صدایش نکرده ام و نه لای بقچه پیچ سجاده رهایش او در نهایت اشتیاق به من عاشق شد و من در نهایت حیرت حالا گاه گاهی که به هم خیره می شویم تشخیص خدا و بنده چه سخت است ,رویا زرین, خدای من زیباست,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است دختر که نمی خندد دوچرخه ؟ نه جانم دختر کنار مادرش شبیه درس ش بنشیند و آش رشته هم بزند و خیره شود آن قدر به رد گرگر و خاکستر که صورتش از فرط غصه گل بیاندازد ش ش ش دختر که گریه نمی کند ,رویا زرین, دختر که نمی خندد,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است در چشم اندازت پرنده ای است در گلویش آوازی و در آوازش آرزوهایی است برای تو در دستت سنگی ست در سنگ دشنامی و در دشنام دشنه ای و در من پرنده ای که جان می کند ,رویا زرین, در من پرنده ای است,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است زنان با لبخندهای فصیح شان می گذرند با زنبیل هایشان که انباشته از بوی زندگی ست و دست کودکانی که هروله می روند در دست های بزرگشان آرام و خسته می گذرند تا خیس شان کند آواز بارانی که از گوشه ی مهربانی ابری چکیدن گرفته است تا رؤیاهای گمشده شان را مخفیانه بگریند ,رویا زرین, رؤیاهای گمشده,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است ملتهب در می گشایم نوازش آفرینش می رسد نرم نرمک بر گونه می وزد از خود می روم و از تنفس عشق رویینه باز می گردم ,رویا زرین, رویینه,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است زاده که می شوم هر بار گریسته ام از خاطره ای تلخ دقیق یادم نیست کدام دفعه ؟ کجا ؟ کی ؟ چرا ؟ چگونه ؟ نفس تنگ شد و گهواره تنگ تر از گل آلودی گودالی که دانه نشا می کنند گاهی با سوراخی در جمجمه و گاهی از سوزش براده های نفرتی در چشم های دریده آن قدر گریسته ام که نعره های ضعفم را پیچانده در پیچ پیچ روده هایم و تکه های ترد استخوانم را کنار تراخم چشم هایم سپرده اند به خام خدا کند این بار زاده که می شوم بوی سقف و کتاب سوخته نیاید ,رویا زرین, زاده که می شوم,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است نشسته ام کنار یک غریبه که گه گاه سکوت مرا می جود سفر بخیر سفر بخیر درختهای آشنا که دور می شوید نشسته ام و فکر می کنم به یک بیابان راه آه چه قدر صندلی خسته است ,رویا زرین, سفر,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است نگاه کن در لحظه ای بزرگ به ثبت رسیدی در لحظه ای مایل به خنده که انگار گفته باشی : سیب ,رویا زرین, سیب,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است به هر که بگو هر چه می خواهد صدایم کند دست به گریبان که فرو کنم اما از تو چه پنهان لکنتم از شوق است و اندکی هراس نکند این همه خوابی باشد و دستم از نور و ستاره تهی برگردد ؟ به گمانم اما اخگری که به دامنم افتاد از جنس طور بود اگر نه به استخوانم نمی گرفت حالا بگو به هر که : هر چه می خواهد صدایم کند ,رویا زرین, شاعر - دیوانه,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است زندان دلپذیری از هزاربوی و رنگ دل آویز و قاب های کوچکی از عکس های مان آویخته ای آنجا - کنار هم بی احتمال آن که بگویی شاید میان عکس نگنجیم بی احتمال آن که بدانی نفسم تنگ می شود در قاب روزهای ملال آور سکوت بی احتمال آن که بیابی پا در گریزی عادت دیرینه من است ,رویا زرین, شاید میان عکس,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است پسرم ! چکاره می شوی ؟ مثل مادرم عاشق عاشق چه می شوی پسرم ؟ رنگین کمان خنده روی سپیدی دندان کودکم به رقص بادبادکی که سوار باد می شود به مقصد خورشید ,رویا زرین, عاشق,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است لمس کن صدای من این جاست ترانه ی آرام روی نبض آبی دستت ,رویا زرین, لمس کن,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است گریز می زنی به کوچه ی تاریک گریه نمی کنم ماه می دود پا به پای تو غبطه نمی خورم غرق می شوی در تراوش مهتاب هنوز نمرده ام از رشک من گیج - گیج پرت می شوم روی دو پایم واین راه که گشوده می شود به هزاران عقوبت تاریک من شوکه می شوم و طعم بی نظیر رهایی چه تلخ می دود انتهای زبانم ,رویا زرین, من گیج,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است نزدیک نشو آقا شما کلاه خودت را بچسب من روسری ام را شل بسته ام که باد بیاید و هر چه باداباد ! ماه در آید و عریان تر از همیشه زیر براده های سنگ و صدف و ستاره بخوابم بلکه بار بگیرم از آب های این همه آزاد لطفا کنار کسی به شما نگفته از غلاف چرمی باتوم بوی بهبود نتراویده تا به حال ؟ چشم کم کم خفه می شوم آقا من ریه هایم پر از هوای عفونت است و گرده ی زرد گل های بچه های خیابان و صبوری بیهوده و این کرم ها که تمام تنم را تمام تنم را که بگردید هم چیزی دستگیرتان نمی شود آقا روی پیشانی گلبول های سفیدم از نشانی نجات دهنده ای خبری نیست ,رویا زرین, نزدیک نشو آقا,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است چمباتمه می زنم کنار تنهایی و بار چرتکه ای که ندارم حساب ورشکستگی ام را نگاه می دارم حساب آنچه که از دست رفته است تمام آنچه که در خاطره ات خاک می خورد همین که برخیزم همین که دو امتداد روسری ام را به آرزوی تازه ای گره بزنم دوباره زندگی آغاز می شود ,رویا زرین, همین که,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است برخاستی تن از غبار تکاندی و گفتی باد هلهله می کرد و من نفهمیدم برای چه آمده بودی برای چه رفتی ؟ برخاستم تن از غبار تکاندم و گفتم یادش به خیر باد ,رویا زرین, و من نفهمیدم,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است گم کرده آفتاب راه بر آمدنش را و در مزارع مصنوعی گلهای آفتاب چه تظاهر مضحکی در اشتیاق به نور مد شده است تعجبی ندارد اگر حواسم اینجا نیست وقتی که چیزی به جای خودش نمانده جز حرکت سیاه و سپید یک پرده در زمان مکرر ,رویا زرین, چیزی به جای خودش نمانده,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است گاه گاهی شبیه شوقی بزرگ شوقی که پنهان نمی شودش کرد بر در می کوبی و میخ کوب تماشات مات می شوم خلاصه کنم این خانه کوچک است و سقف کوتاه آرامش آوار دم به دمی ست ,رویا زرین, گاه گاهی,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است شش روز بود خاک که من گریختم از بستر خیس دو ابر در تلاطم آفرینش رنجی از پس رنجی آن گاه یک نگاه سر گیجه ای ست عشق ,رویا زرین,آن گاه یک نگاه,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است میدان آزادی که رسیدی پیاده شو کسی انجا مرا نمی شناسد ، الا هم ولایتی های اهل سیگار و چای و روزنامه کسی هم که تو را نشناسد آزادانه سرفه می کنیم آزادنه از کنار هم عبور می کنیم و جیب هایمان پر می شود از دست و دستمال مچاله و مسلول ,رویا زرین,آواز دهل,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است پیاده می شوی پیاده که می شوی خیال می کنی آخر راهی آن وقت دوازده قدم ترفته می رسی به میدان ساعت و به سایه ات خنکای نوشابه ای تعارف می کنی و درنگ می کنی زیر سایه ی مشکوک چراغ زردی که همیشه حس می کند : خطر حالا به ساعتت نگاه کن و به این خیابا پر از پری بعد آهسته زمزمه کن که : آهای کجایی ؟ آواز نی که شنیدی سوار شو تازه اول خط است ,رویا زرین,آواز نی که شنیدی,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است از هیچ پرت می شوم اینجا و دانه ات را باد از هیچ کجای بالا دست رها می کند روی دامن امنم تو ریشه می زنی در من سبز می شوی و روی کتف های تو لانه می سازم برای روز مبادا برای گریه های طولانی برای لحظه های کوتاهی که با تو قهر خواهم کرد و بعد از آشتی زمین دوباره همان گلوله ی آبی ست که رها مانده در بلندی اعماق چقدر زیر پایمان خالی ست و آسمان چه قدر خالی تر ,رویا زرین,از هیچ,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است دار رنگ عوض می کنم به رنگ حیایی که سرخ می دود روی گونه ی سبزم نگاه می کند به ساعت قلبش یعنی که دیر کرده ام بمان کنار تخته سیاه و صدای باد را بکش نه صدای من شبیه شیهه ی هیچ باد رهگذری نیست چرخ می خورد کلاس و از صدای انفجار خنده پرت می شوم میان سیاهی و سوت می کشم هی باد باد تو کی مرا سوار بال خودت می کنی ؟ ,رویا زرین,اسب بال,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است راه بریده ام آری سفره ی بی رونق کودکانم را گوشه نانی شکسته ام از برادران ناتنی خویش من سینه ای ندریده ام من گردنی نشکسته زبانی نبریده ام گرده ای فقط که کودکان سال خمپاره قاتق قحطی کنند ,رویا زرین,اعتراف,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است می خواهم عشق بماند و اشک بماند و لبخندی که هدیه ی لبهای توست می خواهم تو باشی و من باشم و زندگی و سیارگان سرشاری از انعکاس ما ,رویا زرین,انعکاس ما,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است ساعت : یک دقیقه ی بامداد کسی هلم داد و بند ناف مرا برید و گره زد به روشنایی مهتاب دلم گرفته بود و اولین ترانه بوی شور گریه را می داد ,رویا زرین,اولین ترانه,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است آبی زمین را گم کرده ام ای ماه مساحت زیبایی ات مرا به عمق تجربه ای سیاه کشانده است حالا بگو ای ماه راه زمین از کدام سوی این شب سرد است ؟ ,رویا زرین,ای ماه,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است عزیزترینم چه کرده ام ؟ که در چنته ی مردی که می گذشت چیزی نبود جز چند نامه ی اداری کوتاه و چند نشانی بی نام چه کرده ام ؟ جز اینکه به آفتاب گفته بودم که خیره نمانی حالا حتما به هر طرف که نگاه می کنی از رنگ های آشنا خبری نیست گوش می کنی ؟ در می زنند حدس می زنی صدای پای که باشد شاید ارزان فروش ترین گدای محله است که چوب حراج می زند دعای معتبرش را شاید ، نه نامه رسانی ست با عکس تازه ای از تو آه خدای من ,رویا زرین,ایکاروس,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است شباهتمان راز آشکاری است در ارتفاع پیشانی و لحن چشم ها در آمیخته با صدای نبض هایمان شباهتمان در خواب هایی ست که دیده ایم با این همه خویشی مان را شناسنامه انکار می کند ,رویا زرین,با این همه,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است سلامی رد و بدل می کنیم و دستی با ترس و تحسین و احترام بلکه گرمای استخوان نسلی سوخته ببالد از آوند شیره های خام تا به گل نشستن گونه های گیاهی ام و بعد هم که راه می رویم با احتیاط و با حفظ فاصله هی آن بار هم که به این جای قصه رسیدیم کسی از روبه رو دل به شک از بوی حرفهای ساده مان گذشت و گوش کوچه از گوشه های تلخ برزخی پر شد ,رویا زرین,با حفظ فاصله,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است تو را کشان کشان بردند عریان از تمام نقش هایی که با تو روی صحنه می رفتند حالا برای زمین و زمان چه فرق می کند که خون و استخوان بوده ای یا سنگ ,رویا زرین,بازی تمام,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است چرا جواب نامه های قصیده ام سپید می رسند ؟ می توانستی تکه ای تبسم مسیحایی روی کاغذت بچسبانی می توانستی لااقل بهانه بنویسی ببین عزیز ترینم به هر حال بازی تمام شده دیگر حالا تو در محاصره ی رؤیاهای منی می توانی از پشت خاکریز خط مقدم بلند شوی و دست سوگند روی سینه بگذاری و پرچمی سپید روی خاک بکاری و هفت بار بگویی من قول می دهم تمام خطوط مرزی جغرافیای ذهنم را با هفت آب بشویم ,رویا زرین,بازی تمام شده دیگر,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است آغاز می شوی در انتظاری که گاه به درازا می کشد و پرتاب می شوی سر سطر سفری پر مخاطره و بعد ها به ارث می بری بر آیند صفر کلماتی را که دورمان می کنند نزدیک مان می کنند تا زمینی که تو روی آن راه می روی در تعادل بی نظیر خویش بگردد به دور خورشیدی که من می پرستم ,رویا زرین,برآیند صفر,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است شعر که نه احتمالا این نوشته طوماری ست از نام کسانی که لحظه های مرا کشته اند کودکی که دیر زاده می شود خودم که به هوش نیامده ام هنوز و مادری که لباس های بچه را نیاورده ست پرستاری برگه ی ترخیص را در هوای توفانی محوطه گم کرده ست در 24 ساعتی که آب می رود دراز کشیده ام هنوز و کاش به هوش بیایم صدای آژیر کنار می زند اضطراب خیابان را مرا به هر قطاری برسانند می رسم مرا به هر هواپیمانیی به کائنات بگو لطفا کنار کنار تر چند لحظه ای که مانده زمان کمی نیست ,رویا زرین,بیست و چهار ساعت کامل,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است لبریزم می کنی از ترانه سرشارت می کنم از غرور دو دل دست می گشایی و یک دل می فشرم دست هایت را می رویم تا نشانی ارغوانی ابری و آبی بر می گردیم ,رویا زرین,تا آبی,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است تا برگردی دلخوش از خاطره ی کم رتگ حرارتی از تو سقوط می کنند اشیا در جمود بی مانندشان پرده ها ایستاده صندلی ها نشسته و رخت ها آویخته بر طناب برودت ,رویا زرین,تا برگردی,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است اذان موسیقیایی ناقوس تداعی مرگ است یا تولدی که جاذبه ی دست هایم را به سمت نوازشی بی کرانه خواهد برد ؟ پیچ پیچ طنابی لطیف گرد گلوها مرا به هر تولد از این دست مشکوک می کند این هدیه زندگی ست یا تعلیق جاودانه ی انسان دیگری ؟ ,رویا زرین,تعلیق یا,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است بادام تلخ باریکه ماه را چگونه دیده ای از لابه لای پنجه ی برگت ؟ گویی شکوفه ی عریانی از بلور خفتیده در آغوش منحنی نور و چشم های من اندام ماه را چگونه عاشق شدید از عمق ظلمت گودال خویش ؟ آویختن به ریشه بالا کشیدن از آوند نفسگیر شاخه تا نشانه ی بادام و تجربه ای که ، تلخ پا گرفت ,رویا زرین,تلخ,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است فصل سوم سالی صبور باران می آید در ماه آب ها و ابرها و چترهای بیب خورده چرت می زنند با مفاصل دردناکشان کنار بخاری باران می آید و کسی روی بخار شیشه با کلمات خیس کلمات ممنوع طوری نوشته که انگار تمام راههای جهان به تو می رسند ,رویا زرین,تمام راه های جهان,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است ناتوان از تکلم روزمره محتضرانه پیچ خورده است زبا بیهوده در خلائی بزرگ پیش از این که بیایی حالا که آمدی کمکم می کنی که دست های کفن پیچ را به زانوان خودم برسانم و سوال می کنی : اینجا کجای زمان است ؟ که به دست هر که نگاه می کنی بمب ساعتی بسته است ؟ و زیر سینه بند هر زنی که می گذرد جفتی کبوتر مرده ست که روی نوک هایشان آواز مسجعی چکه چکه تپیده است این خیابان دادگستری آیا نبود ؟ و آن دستهای عاشقی که می شناختیم حالا از هم جدا جدا سعی می کنی بیهوده بیهوده روی زانوان خودم به هوش بیایم و باور نمی کنی اصلا که در اعماق سلولهای خاکستری ام چیزی به گرمی خورشیده مرده است چیزی به گرمی خورشید پیش از این که بیایی حالا خماری سیاه آن همه شب را همیشه همانطور خیس و خسته به خواب و خاک و خاطره بسپار ,رویا زرین,حالا که آمدی,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است حالا که نامه می نویسم همه خوابیده اند می خواهم این لحظه در حضور بادهای جهان اعتراف کنم که من دست شسته خاطره هایی عزیز کشته ام به اینجای نامه که می رسم در می زنند به گمانم خبرنگاری از میان جعبه ی جادوست آهای هر که هستی باش کلاغ های زیادی شنیده ام که شایعه قار می زنند اما کسی اجساد خاطره های مرا نخواهد جست چرا که ر خروسخوان معجزه ای روی می دهد ,رویا زرین,حالا که نامه می نویسم,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است عزیز ترینم شهر همچنان در امن و امان است از مرگ و قحطی و تهمت و دیوانگی خبری نیست از دزد و روسپی از سایه های شغال و مار و افعی و عقرب اما دروغ چرا ؟ حالم بد است هر چند لحظه سرم سوت می کشد دیگر به سکوت هیچ دیواری اعتماد ندارم دکتر خیال می کند این تهوع از پوچی است تجویز کرده تمام پرده های خانه را بسوزانم و با پلک های باز بخوابم من بعد از ترس اشباح این شب بی سپیده بگو چگونه نلرزم ؟ عزیز ترینم حالا برو برای خودت بخواب و ستاره سوا کن و چند لحظه بعد در انتهای نامه صدای گریه می آید ,رویا زرین,خبری نیست,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است دور ایستاده ام در مرز تیره ی روشن شرمی زنانه تا باز نشناسی ام هر چند در من تمام توست در تو تمام آنچه دوست می دارم ,رویا زرین,در من ... در تو,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است در می زنند کسی کسانی که تنهایی شان بر دوش و فراخ حوصله شان تنگ من خسته ام لبالب از میل عمیق فروشدن در خویش در می زنند کسی کسانی کلید قفلهای جهان را به آب های رفته سپردم من خسته ام از گشودن درهای بی دلیل از دیدن و شنیدن و گفتن ,رویا زرین,در می زنند,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است در پاکتی درگشوده برایت مشتی سلام و بوسه فرستادم با اندکی هوای نیالوده و چن قطعه عکس نان برای تبرک که پشتشان نوشته ام آیا دوباره می بینمت ؟ آیا هنوز وقتی که می دوم دلت هوای شانه های مرا دارد ؟ آیا هنوز بر این عقیده ای که دو دو تا مساوی چار است ؟ و هیچ قصد توبه نداری ؟ ناچارم برایت دعا کنم از فرط عشق بمیری ,رویا زرین,در پاکتی درگشوده,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است اینجا - در کوه پایه - جفت می شوند آفریدگان بیهوده در بستر انتظاری بیهوده تر و زمین ق ط ر ه ق ط ر ه پر می شود از چشم به راهی غوغاییان نه زهدان کوه باردار رسالتی نیست نیست محیط بان بوته ی روشنایی را خفه می کند با عصاره ی کربن و ناقه از هراس تفنگ های شکاری در نطفه سنگ می شود این جا در سینه ی هر مرد فرهاد مسخی ست و خواب شیرین کوه پایه از انفجار های شبانه تکان می خورد ,رویا زرین,در کوه پایه,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است چیزی به یاد نمی آورم نه از دندان های شیری خاک شده پای درخت سیب و نه از مشق های دو خط در میان عید و نه از شکاف های جمجمه ام صفحه ی سیزده از فصل چهارم تقویم کدام سال سیاه بود ؟ نمی دانم فقط بعد ها شنیده ام که یک نفر آمده با دست های پر از گچ و روی تخته سیاه خیابان کروکی اقبال مرا کشیده و رفته است و بعد ها از عابرین سوال کرده من آن روز با شاخه گلی شکسته ، گوشه ی لبهام سراغ تو را با لهجه ی کدام پرنده گرفتم دیگر چه فایده که خیره بمانم به سپیدی این سقف ؟ من که چیزی به یاد ندارم جز اینکه به احتمال قوی دیری است با له شدن الفت گرفته ام و دیگر کسی صدای کشیده ای که حتی شبیه نام تو باشد از میان لب های من نشنیده ست ,رویا زرین,دیگر چه فایده,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است جهنم بیداری ام ای کاش خوابی بود و تو آرام آرام بیدارم می کردی و می گفتی رؤیا رؤیا تمام آبهای روان ارزانی آتشت قطره ای بنوش بیدارم نمی کنی ؟ آب دیگر هزار پا گذشته از سر خوابم ,رویا زرین,رؤیا,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است بالا می آیند چهره های ناشناس از هیجان پله هایی که دستبه دست مرا به تو می رسانند تو نیستی در جستجوی رنگین کمان میثاقی از خویش رفته ای چشم های جوینده بالا آمده اند و حالا در می زنند هان پنهان کن اسناد خویشی مان را دستپاچگی ات را در جیب ریشه های در هم تنیده مان را در کشوی میز و رنگین کمان مان را در دود کلماتی که رها شده اند نه چیزی دستگیر کسی نخواهد شد ,رویا زرین,رنگین کمان,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است منسوخ باد بی تو ننگ و عشق و ضیافت رو به رویم بنشین اگر نه بی تو رو به روی کدام قبله ؟ چه نغمه ای ؟ از گلوی کدام بریده ؟ رو به رویم بنشین اگر چه مرا جسارت نیست ,رویا زرین,رو به رو,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است داستانی برای اجرا در مکانهای نامعین و زمان های لایتناهی کلید می خورد با پلان جرقه ای در ذهن و بارقه ای در چشم و صدای واضح تاپ تاپ در متن سایه ی روشن آغاز آغازی آغشته به توأمان شادی و اندوه تا رقم زدن رؤیاهایت در زمینه ی آهنگی در پایان داستانی برای اجرا در مکان های نامعین تا زمان های لایتناهی ,رویا زرین,زندگی : داستانی برای اجرا,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است دیر کرده ای تلخ و تیره پشت می کنم به آفتاب نور می وزد و سایه پرت می شود به جلو سایه ام مرا کشان کشان به خانه می برد میان راه ، سوت می زند و گاه گاه پرده ای کنار می رود میان راه ، سیب های پرت می خرد حساب می کند چه قدر مانده نور ؟ چه قدر مانده شوق ؟ و موقعی که لب به خنده باز می کنم خدای من چه قدر سایه ذوق می کند ,رویا زرین,سایه,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است ستارگان را که فوت می کنی کف می زنیم چشمک زنان هزار سالگی است را از خواب کهمی پرم نه شیری بام کهکشان پیداست مه از سرود روشن آن همه ستاره زمزمه ای و نه هر چه مزمزه می کنم طعم ناتمام بوسه ای که به امید نشانه ای از تو زیر و رو می کنم اتاق کوچک را انگار اتفاق تازه ای نیفتاده است اما نه آمده ای و آخرین شعر نانوشته را که در هوا موج می زده از من ربوده ای حالا نشسته ام اینجا کنار پنجره ای باز کنار پرده ای که تکان می خورد هنوز ,رویا زرین,ستارگان را که فوت می کنی,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است دمی می دمی انسانی می شوم با ریه هایی کوچک انباشته از نفس هایت من بعد هر واژه ای که می پرد از دهانم تحریر شکوهمند نتی است از سمفونی سیال قلبت ,رویا زرین,سمفونی,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است جای یک چارگوش سپید جای یک میخ کوچک و تیز مانده روی سینه ی دیوار شاید این خالی عکس بادی در قفس بوده است رو به روی جوخه ی خاموش سنگی سخت شاید این تصویر گور مرد گمنامی در زمستان است ,رویا زرین,شاید این خالی,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است برایت از غربتی نوشته ام که جهانی است و تا چشم کار می کند از پرده ی اشکی نوشته ام که پوشانده تمام کوچه های مجاوری که ختم به خاکستری خوابگاه غروب است برایم نوشته ای اصلا به جای حفظ این همه قانون گوشواره های بدل بیاویز و سایه ی فیروزه ای بزن و گوشه ی لبهات برای مزمزه ، چند قطعه جاز سبک تر از کاه و فقط شبیه خودت که نباشی دیگر نه غربتی ست و نه بغض قرمزی که ماسیده روی سفیدی چشمت ,رویا زرین,شبیه خودت که نباشی,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است رویای تصرف سبزینه ی کلمه ای است در ذهنت و لذت تحریرش از گلویت کلمه ای که درخت می شود و آواز آوند هایش را پرنده در منقار کوچکش تقطیع می کند ,رویا زرین,شعر,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است خوابیدن بر صلیب بیداری بر صلیب صلیبی به قواره ی زندگی در آغاز روزهایی که دوازده قدم مانده به جلجتا ,رویا زرین,صلیب,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است زیر و روی می کند ورق های سیاه و سرخش را واژگونه می کند فنجان قهوه ام را زنی از محله ی جلفا در فنجان ات آیینه ای ست در آینه ات مردی که پشت چشمان خاکستری اش آتش آب دیده ی هزار زمستان به گریه می افتم در آیینه ات بارانی ست برای دیم زار گندم و سیب ستان در آیینه ات آیینه ای ست و بی پایانی اندوهی نامت را بیهوده پنهان می کنی به اتاق کوچکت برگرد ,رویا زرین,فال قهوه 1,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است به خانه می دوم می دوم و تمام راه پر از طنین ناقوس صدای زنی فال قهوه فروش از محله ی جلفاست می دوم و می دوم تا به یاد بیاورم شعر کودکانه ای را : دویدم و دویدم سر کوهی رسیدم دو تا خاتونو دیدم یکی به من نون داد یکی به من شراب داد حالا هروله می روم سرمست و خانه دور می شود ,رویا زرین,فال قهوه 2,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است هروله می روم تمام کودکی ام را در خیابانی که خواب های تو را دور می زند و هنوز امیدوارم که بوی تو حس شود از دهان چند سایه که مستند نه قطب نمایی در مشت و نه سکه ای در جیب معلوم نیست چگونه تا به کجا می کشانی ام ؟ ,رویا زرین,فال قهوه 3,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است مرا فرستاده است بی آنکه مادرم از یک نسیم نظر کرده بارور شده باشد بی هاله ای از نور بر فراز سرم مرا فرستاد و گفت عاشق شو ,رویا زرین,فرستاده,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است تصمیم من به زاده شدن بود کلام ناشناسی بودم در ترانه ی مادرانه ای آرزویی مسکوت در بیدار خواب شاعرانه ای تلاش من به زاده شدن بود در فرصتی برای درخشیدن مابین انزوای دو بی نهایت تاریک حالا در داستان خودم شکل بسته ام ,رویا زرین,فرصتی برای درخشیدن,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است فصل سوم سالی صبور هنوز موازی راه ایستاده ام یادم بماند آفتاب سر از کدام سو زده امروز هوای آمدنت مرا دوباره گرفته است ,رویا زرین,فصل سوم,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است قهر نام دیگر مرگ است قهر می کشد ما را بی طناب و تیر و مجازات رسمی و قانون یکی دو واژه تلخ و تمام ,رویا زرین,قهر,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است کسی چه می دانست تاوان کدام حرف نگفته چه قدر است ؟ بعععله ! گذشته گذشته است اما عزیزترینم کسی چه می دانست امروز بخت از کدام روی سکه می افتد و در میان بازی شاه دزد ضیافت هر شب قرعه ی بره شدن به نام که می افتد ؟ کمک حس می کنم که فرو می روم تا خرخره در گند آغل گاوهای مقدس کمک حس می کنم که : غ ر ق ,رویا زرین,كسی چه می دانست,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است بنویس خاطرات آینده را و مقدر کن احتمال دیدارمان را در قیامتی نزدیک طوری که هیچ یادم نیامده باشد طوری که هیچ یادت نیامده باشد بنویس نام کوچکم را بزرگ درست کنار نام خودت و در خاطرات آینده مصور کن آفتاب بمانی ,رویا زرین,كنار نام خودت,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است کوک می زند چهل تکه از پاره های روزگارش را مثل مادرانی که پنجره سوی چشم هاشان را قطره قطره ربوده ست مثل مادرانی که بوی خاک مرطوب می دهند کوک می زند زمین و آسمان و پنجره اش را و چشم سوزنش از هوای سربی و سنگین هی می سوزند چرا که نه این کوچه نه این خانه نه این اتاق و نه بی تابی آغوش بی کرانه اش انتهای دنیا نیست ,رویا زرین,كوك می زند,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است می روم رو به روی آیینه با مدادهای رنگی ام و این خطوط کمرنگ زیبایی ازلی و چند لحظه بعد الو ! تلفنچی ؟ لطفا شماره ی مجنون خانم ! خوابتان بخیر خطوط ارتباطی مان با زمین و آسمان قطع است الو ، الو ، الو می خواهی دوباره عاشقم شوی یا نه نه نه حالا لیلای آیینه رو به روی چشمان حیرتم تکه تکه تکه خرد می شود و من کهرسم توبه نمی دانم می روم رو به روی آیینه ای دیگر تا با مدادهای رنگی ام از خطوط کمرنگ زیبایی ازلی چیزی بگویم ,رویا زرین,لطفا شماره ی مجنون,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است روزه ی سکوت گرفته ام فقط برای تو می نویسم این جا شیر آب را که باز می کنی گلبول های قرمز آژیر می کشند باغچه پر می شود از فوران هوای مرداب و دهان ، لبریز از طعم بوسه ی زالو این جا رادیو را که باز می کنی روز تمام موجها پر از پیام صلحی ست که عالی جناب های جهان به سوی هم شلیک می کنند ,رویا زرین,ما / لا / ریا,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است حوض را که مرور می کنم ورق به ورق پر از آرامش قرمز ماهیان سرخوشی ست که حلول فصل تخم ریزی شان را شمارش معکوس می کنند پس ماهی سیاه کوچک من کجاست ؟ کسی از نردبان دی شب ماه چیزی نمی داند ؟ ,رویا زرین,ماهی سیاه کوچولو,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است بسیارند بهانه های دوری به دستم بهانه ای بده دست آویز کوچکی تا در کنار تو باشم اشاره ای نوشته ای که خلاصه در دو واه عضلاتی گشاده در چهره و لبخندی رها به دستم بهانه ای بده ,رویا زرین,مثلا,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است مرا ببخش ناگزیرم از نوشتن این همه نامه های سربسته ای که امروز اواخر اردی بهشت سالی از این همه سالهای صبوری ست تا چند ساعت آینده چه نازادگانی که منتظرند تا ریه از هوای خرداد پر کنند تا چند ساعت آینده چه نوزادگانی که رها می شوند بر بستر سنگلاخ رودخانه های فصلی بی فرجام چشم های من که آب نمی خورند نه عزیزم این راه پیچ پیچ به ترکستان هیچ ضرب المثلی هم نمی رسد به قول خواهرم باید برای روزنامه تسلیتی بفرستم ,رویا زرین,مرا ببخش,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است می توانی بنویسی سلام مرا ببخش نشانی جزیره ی سرگردان شما را در آبهای شور این اواخر از دست داده ام و ادامه دهی که : به هر حال میان هر بطری به گل نشسته نشان گنجی نیست اصلا فراموش کن عزیزترینم که روی مدار چند دقیقه مانده به امید حجمی شناور است ,رویا زرین,می توانی بنویسی,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است سلام یگانه ترینم سپاسگزارم به خاطر تمام نامه های ناتمام و مچاله ات در باد لابد نامه را که باز می کنی سیگار سرد سفیدی کذاشته ای ما بین حرکت لبهات و چند سرفه می کنی که دوباره کبود می شوم از اختناق مجاری وحشت بگذر چه بهتر از خبرهای خوب و تازه بگویم دی شب دوباره خواب دیده ام تمام راه های جهان به خیال تو ختم می شوند ,رویا زرین,نامه های دنباله دار,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است نشانی ام اتاق کوچکی است با پنجره ای بزرگ ، گشوده به دورهای گم و سقف کوتاهی ، برای خیره شدن ، به آرزوهای بلند و دیوارهایی سرشار از عکس های خدایی با جمجمه ای ضخیم و ذهنی تاریک در تدارک انتقام تا اینکه با نورهای تازه می وزی و پر می کنی اتاق کوچکم را از گرمی فنجان شیر و سپیدی دستمال و شستی و بوم و رنگ و تصور تمام قد خویشتنت ,رویا زرین,نشانی,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است نمی دانم از تو من اما کلافه از تهی از تنهایی تصمیم های عاقلانه در آیینه سنگ می شوند و من هزار تکه تا بتابانند خورشیدهای علاقه را در زوایای بسته ی شب های بی چراغ در شب های سرگردانی شب های رهگذرانی با پای تاول آجین شان به دنبال کفش هایی کرخت مانده بر دست هاشان نمی دانم از تو من اما کلافه در تهی در تنهایی ,رویا زرین,نمی دانم از تو,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است هر گرگ و میش شانه ی کوه را که نشانه می روید جان شما و جان ترد آن دو شاخه ی ریواس خانه ی شاعر لغت به لغت خراب اگر دروغ بگویم و بعد زمزمه می کرد ما که شکستیم و بعد کسی تلفن زد که الو سهم شادی امروز به قدر قوطی ودکاست یا به قیمت تریاق ؟ ,رویا زرین,هر گرگ و میش,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است می توانم عبور کنم از تو همچو ردپایی که در برف می توانم ذوب شوم در تو تمام زمین دو راهی پیچیده ای ست پر از علامت ممنوع و هیچ نقشه ای مرا به راه نبرده است همیشه اشتباه می کنم و آن سوی هر دو راهی ساده تکه های سرنوشت مرا باد می برد ,رویا زرین,همیشه اشتباه می کنم,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است همین چند لحظه پیش لابد پروانه ای که باید از پیله درنیامده است و جایی ، دستی ، گلوی کسی را فشرده است و کسی ، کنار سرنگش به خواب رفته است و همین چند لحظه پیش که برایت نوشتم عزیزترینم زمین به اوراد عاشقانه محتاج است ,رویا زرین,همین چند لحظه پیش .....,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است نشسته ای و مرور می کنی گزینه خواب های خدا را روی پاره کاغذی برایم نوشته ای غروب نیست هنوز بچه های روی سرسره جیغ می کشند هنوز هم کنار تو نیستم تو فکر می کنی : بیا کنار بیا کنار من سرسره تنهاست تو نیستی و روی پاره کاغذی که برایم نوشته ای تمام قصه خیس می شود ,رویا زرین,هنوز کنار تو نیستم,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است مجبور می شوم به دورترین عزیزترینم با بلند ترین صدا بیندیشم ,رویا زرین,وقتی شقیقه هایم از تحمل زخم های کهنه تیر می کشند,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است يکي بود يکي نبود و آن که به ضرس قاطع بود گفت : اتفاق شود و اتفاق من بودم و بعد تر تو و يا نمي دانم چه فرق مي کند برعکس يکي نبود و آن يکي که بود گفت : مهر شود و مهر شد سقف و سايه و بستر اجاق و مطبخ و لبخند يکي نبود و آن يکي که بود گفت شک بشود و بعد شک از بعيدترين دريچه آفتابي شد يکي نبود و آنيکي گويي که هيچ نبوده باشد احتمالا گفت کينه شود و دود شد اجاق و مطبخ و لبخند و بعد تر زمين که دهکده است بودم بيمه نامه ي سوء تفاهم و سرقت و سلاخ سپس يکي که بود و نبودش گفت : باران شود و به اين قلم قسم که باران شد و ما هنوز خيس گريه نبوديم که گفت : بازي تمام شود و شايد هنوز نگفته بود که رنگين کمان پلي از دو سوي دهکده روييد ,رویا زرین,يکي بود,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است پرهیز می کنم از نشاندن نامم روی دنباله های نام ها روی نامه های دنباله دار پرهیز می کنم از هوای نشستن روی صندلی کنار تنهایی شما و از هراس نشستن مدام از کنارتان عبور می کنم ,رویا زرین,پرهیز می کنم از نشاندن نامم,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است های های تکلیف های شبهای عید مرا باد برده است و خواب هایم را ماهیان مرده اشغال کرده اند چرا کسی نمی آید و دور دور خواب های آشفته ست ؟ ,رویا زرین,چرا ؟,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است چه قدر بد شده ام کافی ست خوب حساب کنی مجبور بوده ام به چند نفر سلام بگویم مجبور بوده ام به جای چند کشیده بگویم سپاسگزارم و چند اشتباه بزرگ و کوچک دیگر ؟ که از نوشتنشان شرم می کنم مانده ام که از محضر دادگاه مربوطه تقاضای تبرئه خواهم کرد یا اشد مجازات ؟ ,رویا زرین,چه قدر بد شده ام,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است كنار می رود پرده از جریانی فشرده از حادثه ای كه ورم می كند روی سنگینی صورتك هایمان نمایش كه به انتها می رسد خالی می شوند صندلی های خسته صحنه غرق می شود در آرامشی خاموش و معبری انباشته از بلیط های باطله می ماند و سوالی آیا حرفی از قلم نیفتاده ست ؟ ,رویا زرین,چیزی همیشه ناگفته می ماند,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است روزی از پس روزی خیابانی از پس خیابانی و رد پایی از پس ردپایی دیگر مصرف شده ای در لباس هایی با زمینه ی خاکستری در کفش های ساده ی ساییده در راه راه خطوط پیشانی گربه ها که خوابیده اند می روی و در غیاب تو مصرف می شوم روزی از پس روزی در لباس هایی با زمینه ی مشکی و گل بوته های وحشی پژمرده که بوی شیر می دهند و گریه ی نوزادی گربه ها که خوابیده اند بر می گردی و غرق می شوی در آرامشی خاموش ,رویا زرین,گربه ها که خوابیده اند,زمین به اوراد عاشقانه محتاج است این عینک سیاهت را بردار دلبرم این جا کسی تو را نمی شناسد هر شب شب تولد توست و چشم روشنی هیجان است در چشم های ما از ژرفنای آینه ی روبه رو خورشید کوچکی را انتخاب کن و حلقه کن به انگشتت یا نیمتاج روی موی سیاهت فرقی نمی کند ، در هر حال این جا تو را با نام مستعار شناسایی کردند نامی شبیه معشوق لطفا آهوی خسته را که به این کافه سرکشید و پوزه روی ساق تو می ساید با پنجه ی لطیف نوازش کن ,محمد علی سپانلو, آهو,ژالیزیانا همه چیزم در دیار اجنبی است میوه های خونم و هر که از ریشه ی من نوشید آتیه و رؤیاهایم ، و حتی سایه ی عشقم عاطفه های بی قرار بخ ساحلهای روسپیان بلند بالا و نخل های بهاری کوچید چرا با تو می مانم ای مادر کهن که نمی دانم چه وامی بر من داری ؟ سال هایم را هدر دادی خونم را هبا کردی که بنوشند اجاره داران جوانیم را در سوداهایم خیالی به گرو نهادی عوض را به من برات دوردستی دادی ، که مبلغش آرمان بود اکنون در پایان راه دستم مثل فکرم سپید است چه برایم ماند جز غربت ناخواسته و دشنام از نورسیدگانی که ندانم چه حقی بر من دارند ؟ گاه در پروازهایم رایحه ی نیل را می شنوم و گمشده ام را می بینم که در غرفه ی نامحرمان به تماشای رود وقت می گذراند انگار موقع دعای سفر شد راهم را بگشا دینی اگر دارم بستان اگر می مانم نه برای توست اگر می خوانم نه به درگاه تو به خدایی است که هرگز تو را نیافرید ,محمد علی سپانلو, به خدایی که تو را نیافرید,ژالیزیانا و گل همان گل است کسی که هدیه فرستاد همان مسافر نیست مسافری که حوصله می کردی از حدیث سفرهایش و با دهانش ، حلقه های نوازش به انگشت التماس تو می بخشید و گل همان گل است ، ولی این بار رفیق بی فاصله ای هدیه می هد که سرگذشتش بی ماجراست چراغ همسایه در آن طرف کوچه به شیشه های تو چشمک زد و تو همان تویی فقط زمستان نیست که در برودت آن فرصت مقایسه نداشته باشی و هدیه را بدون رقابت ، بدون سبقت ، بدون شک بپذیری ,محمد علی سپانلو, هدیه,ژالیزیانا تهران شکوفه باران است ای مهربان که ساکن در غربتی آن گل که در دلت به امانت ماند وقت است بشکفد پیغام ارتباط میان دو شهر پیغام شادباش تو با عشق دوردست ,محمد علی سپانلو, کارت پستال,ژالیزیانا آخرین چکه ی بارانم آویخته از برگی خشک از زن لخت درخت به زمین غلتیدم دود شیری رنگ شاید بدنت بود که از شعله ی افسرده ی خود بر می خاست عشق ما بوی زمستان می داد چشم تردید اگر بسته ، اگر باز نمی بیند زیبایی را عشق ما بیشتر از پاییز بیگانه از امید نبود ,محمد علی سپانلو,آویخته,ژالیزیانا قلب مرا گرم می کند این اجاق می خوانم زیر ستون های اتفاق ژاله چو بارید بر دلم بستر سردم اجاق شد از گذر ابر خوشگلم باغ پر از اتفاق شد یار برون آمد از خیال وصل رقیب فراق شد ژاله پر از زندگی خانه پر از اتفاق بوسه پر ازسرخ گل دیده پر از چلچراغ دورترین یادبود گرم ترین اشتیاق صبح که از خواب می پرم دست به جای تو می کشم از عمق سپهر سراب من افتاده چو اشکی در رختخواب من بستر سردم بهار می شود خانه پر از انتظار می شود روز به مغرب رسید بر سر رود کبود چشم به شب دوختم یار در آن سوی رود رود که پهنا گرفت گویی هرگز نبود تو رنگ شرابی به دور دست من رنگ خیالم ، نخورده ست ,محمد علی سپانلو,اتفاق,ژالیزیانا هرگز ندیده بود و نشنیده ام ژولیت ، ایزوت ، لیلی و دلبرانی از این قبیله به چهل سالگی برسند اما تو از حدود گذشتی و دلبر ماندی از آن عجیب تر که از این پس باید تندیس مرمرینی را بپرستی از پادشاه نقره گیسویی ,محمد علی سپانلو,از این پس,ژالیزیانا وقتی که چراغ های باران روشن شد بیگشانه شنید آواز عروج را : قدم های سبک از پله ی فرش پوش بالا آمد تا خانه ی میعاد ، ملاقات غروب با شمع شراب دود افسانه با قصه ی اتفاق های روزانه هر قصه قرا بود با نقطه ی بوسه ای به پایان برسد بیرون ، شب در کرانه ها می لغزید میدان « آلزیا » تا کوی گلاسی یر محمور چراغ های شان در باران در نور شبانه ، خواب می دیدند زن ، غرق نوازش ، به چه می اندیشید ؟ تا عشق آمد گرشته از یادش رفته در بین دو بوسه ، ناگهان مکثی کرد در بین دو آه ناگاه فراموشی آمد عشق از یادش رفت این کیست ؟ به هیچ کس نمی مانست این مرد کجایی است ؟ نمی دانست یک مرتبه ایستاد باران به همان هوس که می بارید بیگانه دوباره مثل خود می شد زن گفت که اشتباه برمی گردد ,محمد علی سپانلو,اشتباه برمی گردد,ژالیزیانا ای رود آرام که در کنار من آواز می خوانی از کجا به این بستر رسیدی و عزیمت به کجا داری ؟ سهم من از تو چه بود ، بی توقفی در کنارت کفی آب نوشیدن ، یا موی خود را در آیینه ات شانه زدن ؟ آیا قایقی نیست برای بازگشت به آن لحظه ی رود که از آن نوشیدم و اینک ساعت ها از من پیش افتاده است ؟ آیا تو همان رودی ای رود آرام که می خوانی آواز در کنار من ؟ ,محمد علی سپانلو,ای رود آرام,ژالیزیانا بسیار چیزها را فراموش می کند این آقا کتاب های کهنه ی متروک در اتاقک انباری که مارمولک از میان شان می دود و سطرهای شعر را با پنجه هایش تقطیع می کند لباس های شسته که مدت هاست اتو را فراموش کرده اند از این قبیل است پرواز عقربه های ساعت که علت زمانی خود را به جا نمی آورد کلاغ خانگی او به جای غاریدن می زنگد این خانه پر از عجایب است آن سوی کتاب های شعر مردی زیبا و سفید پوش در تابوتش خفته در دستش فندکی طلایی دارد ,محمد علی سپانلو,این آقا,ژالیزیانا بالای پلکان تا بوی قهوه ، سرسرای قهوه ای و گام های وسوسه انگیز تو امید مشترکی که در بلندترین بام ها به حقیقت پیوست آواز عشق آینده کی یا کجا نوشته شود ؟ بالای ماه ، پاشنه بلند طلا زیر چراغ های چشمک زن ،پایین پای ما یا کاغذ سپید که بر زانوی سپید تو می ساید ؟ دستی که دست های تو را جست سرشار بود از فیروزه ی رباعی خیام انگشتری قواره ی انگشت توست ، البته می پذیری ، بانوی سربلندی ها آن باغ زیر پوست ، با عطر کال نارنج ، با چشمه ی نمک ، جزیره ی مثلثی ، روشن از آب دریا ، آن ساقه های نیشکر که واژگان را در انزوای شان آزاد کرد و گام های مصمم که به رغم تو پله ها را پیمود فروزان باد ,محمد علی سپانلو,بالای پلکان,ژالیزیانا در دست چپ ستاره در دست راستش قلمی ژالیزیانا ملکه ای دارد اگر قلم را به من بدهد می توانم ستاره را بسرایم تا آسمان ترانه ی انسان شود اگر ستاره را به من بدهد جوهر درخشانی برای قلم اختراع خواهم کرد اگر قلم ، اگر ستاره را به من می بخشید آسمان تازه ای می نوشتم برای ملتی که ملکه یکی از آن هاست برای ملکه هایی که یک ملت اند ,محمد علی سپانلو,برای ملکه هایی که یک ملت اند,ژالیزیانا الیانا نامت شبیه قاره ای گمشده من هم برای زندگیم قاره ای کشف کرده ام بی مرز و بی حصار ، اما نه مستقل شبه جزیره ای که با سراب زمان بندی شد الیانا از آن چه دوست داشته ای دفاع کن وابستگی بدون تعهد آیین سرزمینت باشد پیوند ، در سکوت ، شکوفا شود و ذهن منتقل کند تفاهم ناگفته را شاید به من بیاموزی چگونه براندازم این فصل بدگمانی را از سرزمین تازه بهارم ,محمد علی سپانلو,به الیانا,ژالیزیانا سلام صبح سلام آینه سلام دروازه سلام مرز جدایی به گوشواره ی گیلاس کنار زلفت سلام بلوغ اشک ها در آینه ، در خواب ، در استکان از امتناع تو خشکید و پلکان خیس ماند از رد کفش های گل آلود تو شیر مستی از بوی برگ ها از آن که در اطراف چهره ات دمیده پیچک وحشی نشانه ی پاییز و جشنواره ی باران نثار مژگانت جریمه ی فراموشی ,محمد علی سپانلو,جریمه,ژالیزیانا بی نشان درتو سفر کردم صبح لبخند تو را نوشیدم شام گیسوی تو بارید به من گل یاقوت که در نقره نفس می زد گفت : ای دوست مرا پرپر کن و بیاموز به من ،‌ غرق شدن در همین آه بلندی که به دریا جاری است در سراپای تو پارو زدم و لذت غرق شدن با هم را لحظه ای تجربه کردم که گریخت خواننده ی دوره گرد با دسته ی همسرای همراهان در باغچظه ی حیاط می خواندند درخلوت خویش ، شاعر اندیشید این شهر پر از صدای باران است موسیقی اگر صدای باران نیست البته هدیه ی بهاران است آهسته به ایوان رفت که گچ بری سقف در ذره ی رنگ ها درخشش داشت دیگر اثر از گروه آواز نبود اما سرشاخه های نورسته خواننده ی تنهایی تمرین می کرد یک بلبل تک سرا که آوازش با رنگ گلاب پاش می بارید ای غنچه ی انگشت نوازنده ای برگ امید در کف بازنده ای پنجه ی آرمیده بر بالش آه ، ای رگ آسمانی گردن ای دل که ترنج زنده ای بین دو سیب چشمی که تمام شب نخوابیده ای تا صبح ملافه های آبی رنگ از تو آموختم این تنهایی آشیان سوختن و رفتن را تن آزاد که یک لحظه کنیزی را با میل پذیرفت ی نوک زدم سیب تو را سرخ شد خاطره ام ببر سبزی شادمان برگی نوک زد و جانب جشن تازه پرواز گرفت و برگچه های مانده از تصنیفش در آبی ناب روز ، پرپر می شد رؤیای سفر در آسمان می افشاند آواز خداحافظی اش را می خواند دیروز کجا بودی ، امروز کجا رفتی ای عشق چرا آمدی ، ای عشق چرا رفتی ؟ ,محمد علی سپانلو,جشنواره,ژالیزیانا در ساحل شب که چشم لیموها روشن بود ما نیز کلید نور را چرخاندیم در تاریکی کتاب را وا کردیم تا حافظه ی دریا بیدار شود با پرتو خودداری ، بر صفحه ی ما ، دریا می تابید انگار یکی منتظر کشفی باشد یا قایقی از شعر خودش را بسراید آن گاه به راز واژه ها پی بردیم آواز جدید با الفبای کهن آواز به گل نشستن شادی یک ماه که اندوه بر او بارید دیدیم که هیچ واژه ای ساکت نیست چشمان زنی که تهنیت می گفت هر گونه تولد را در جشن زنی که بعد ها باید زاییده شود و شعله ی لیمویی اندیشه از چاک بلوز او به دریا می ریخت ,محمد علی سپانلو,در ساحل شب,ژالیزیانا عشقی که خواستی بچشانی به من آیا همین صراحی زهرست ؟ این لطف بی ریای شماست من هم به آن چه لطف کنی شاکرم اینک نسیم از بن زلف تو می وزد از عطر شیشه مخمور و چشم های تو همرنگ زهر ، زیبا ، با حسن نیمرنگ در بوسه های تو مزه ی اخلاص از مایه ی خلاص شدن انگشت ها انگشت های گرم پرستاری که از سر ترحم بیمار را خلاص کند و پیکرت تنگ بلور در شب گندم گون شاید به اشتباه به من زهر می دهی شاید جز این دوای کهن چیزی به خاطرت نیست شاید که عشق را با پرسش چهارجوابی شناختی جایی که آشیانه ی عشاق شکل اتاق تمشیت بازپرس شد پس آن امید دیدار معنای تا قیامت داشت یه شیشه ی کبود همان جام وصل بود با این همه ،‌ بدون تلافی قلب یتیم توست که می سوزد قلبی شبیه مجمر آتش رخساره ی مرا گلگونه می زند حتی برای مرگ جبران زردرویی در کوی عاشقان ,محمد علی سپانلو,در شب گندم گون,ژالیزیانا من در نفس تو رمزها یافته ام من با نفس تو زندگی ساخته ام من در نفس تو یافتم مکیده ای با خون ترانه ی تو در رگ هایم درخشک ترین کویر بی باران من در نفس تو خرم آبادم وقتی دو کبوتر حرم را دیدم در قرمزی نوک هاشان می شکفند پنهان کردم در نفس تو گنج هایم را در ژرف ترین خواب تو اسرارم را پنهان ز تو ، آهسته امانت دادم من در نفس تو رود را پوییدم بازیچه ی موج از راه تنفس دهان با تو از غرق شدن به زندگی برگشت هر بازدم تو روح رؤیای من است مهرابه ی آتشکده در بوسه ی تو من آتش را به بوسه برگرداندم خاکستر بوسه را به آهی کوتاه تا با نفس تو مشتبه گردد در راسته ی عطر فروشان ، امشب در بین هزار شیشه ی مشک و گلاب می پرسم دستمال عطر آگینی از نفس او چند ؟ ,محمد علی سپانلو,دم به دم,ژالیزیانا گوشت همان اسب سفید است غذای شما همان که یال افشان می تاخت زیر سر طاق ها از روی کف آبجو می پرید و غرق می شد به دریا تا از ابرها برآید چی در لقمه ی شما پیدا شده که نمی جوید و در خود فرورفته اید ؟ چرا توقع دارید یک قایق دیده باشید خیابان که رودخانه نیست همین جوان که لبخند می زند شبیه ساقی شماست که شعر می نوشت و بایاتی می خواند که سالها پیش جا گذاشت در جیب پیش بند ظرف شویی اش انگشتر « شرف شمس » را ,محمد علی سپانلو,رستوران اسب سفید ,ژالیزیانا تو ساعتی تو چراغی تو بستری تو سکوتی چگونه می توانم که غایبت بدانم مگر که خفته باشی در اندوه هایت تو واژه ای تو کلامی تو بوسه ای تو سلامی چگونه می توانم که غایبت بدانم مگر که مرده باشی در نامه هایت تو یادگاری تو وسوسه ای تو گفت و گوی درونی چگونه می توانی که غایبم بدانی مگر که مرده باشم من در حافظه ات بهانه ها را مرور کردم گذشته را به آفتاب سپردم به عشق مرده رضایت دادم یعنی همین که تو در دوردست زنده ای به سرنوشت رضایت دادم ,محمد علی سپانلو,رضایت,ژالیزیانا دو تکه رخت ریخته بر صندلی یادآور برهنگی توست سوراخ جا بخاری که به روی زمستان بستی شاید بهار آینده راه عروج ماست تا نیلگونه ها گر قصه ی قدیمی یادت باشد این رختخواب قالیچه ی سلیمان خواهد شد آن جا اگر بخواهم که در برت گیرم لازم نکرده دست بسایم به جسم تو فصلی مقدر است زمستان برای عشق چون در بهار بذر زمستان شکفتنی است ای طوقه های بازیچه ای اسب های چوبی ای یشه های گمشده ی عطر آن جا که ژاله یاد گل سرخ را بیدار می کند جای سؤال نیست وقتی که هر مراسم تدفین تکثیر خستگی است ما معنی زمانه ی بی عشق را همراه عاشقان که گذشتند با پرسشی جدید تغییر می دهیم مثل ظهور دخترک چارقد گلی با روح ژاله وارش با کفش های چرخدارش آن سوی شاهراه بستر همان و بوسه همان است با چند تکه ی رخت ریخته بر صندلی دو جام نیمه پر ته شمع نیمه جان رؤیای بامداد زمستان بیداری لطیف آن سوی جاودانگی نیز یک روز هست یک روز شاد و کوتاه ,محمد علی سپانلو,زمستان برای عشق,ژالیزیانا گناه را به گردن فاصله می اندازیم ولی بهار دشمن صبر است مگر نگفتی : برایم دروغ ننویس ! آن که بر زانوان تو به خواب می رود کتاب نیست مگر ندانستی آن چه رابطه را گره کور می زند ، نه طول فاصله کمبود حوصله خواهد بود ؟ اگر ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ باشد کتاب ها ، بر زانوان ما ، هنرهاشان را بیرون می ریزند ماتیلد از سرخ و سیاه میسیز بلوم از دوبلین بلورخانم از همسایه ها و یک کتاب که نامش را فقط من و تو می دانیم هنر ،‌نه از فراوانی ،‌از فقدان ها می رنجد بهار را ، با چشم باز ، در باغچه ی رؤیا می کنیم زنان دلفریب رمان ها ، لمیده بر زانویم ، لبخند می زنند به من ماتیلد در پاریس بهانه گیر شبیه تو بود میسیز بلوم در دوبلین تو مثل او حشری نیستی بلور خانم در اهواز سفید و فربه بود تو برخلاف او گندم گونی کتاب شعر تو را نیز دوست دارم که روی زانو بگذارم چه باک خواننده آن را نمی شناسد من و تو اسمش را می دانیم کافی نیست ؟ ,محمد علی سپانلو,زندگی میان کتاب ها,ژالیزیانا چشمانش را ببوس اگر چه دیگر نمی تابد میان سکوت ها میان پرخاش ها میان فاصله ی دراز و شکجه ی بی اجر میان خاطره و افسوس صبور و سمج ، گاهی سپیده دم ها اخم می کند غروب ها می بارد پلک به هم نمی گذارد مرز ندارد در فرصت عشق تا آزادی پاس لحظه ای شادی چشمانش را ببوس زهر سبز را بنوش ,محمد علی سپانلو,زهر سبز,ژالیزیانا بی ماه ،‌بی گل سرخ ، بی زن کشتی هامان را به سمت تروا می رانیم قطار به اکباتان قدیم می رود شیر سنگی خمیازه می کشد زیر بادبان های پلاسیده بلیط هایمان یکسره بود بی ماه منوریم بی گل سرخ معطریم بی زن شوهریم دستمال های کاغذی را از اشک خودسیاه می کند آناهیتا قطار که از خط ریمل او بگذرد و باران که ماه و گل و زن را نمی بارد ، نمی باراند ، بر اجتماع یتیم بر شهرعزب روی بوسه هایی که در هوا به هم گره می خورند روی لب ها که چیزی از رعد و برق نمی دانند که بر مرکب های چوبی به خواب رفته اند در پایانه ی سرویس های سیر و سفر درمرکز تلاقی اشک ها ، وداع ها ، انتظارها بادبان ها می سوزند نسل بی بازگشت بی چراغ . بی گلدان ، بی عروس حتی نمی خواهد سفینه ای اختراع کند این روزها ، اکباتان آقای « دیااکو» را حتی در شغل ناخدا نمی پذیرد بگذار سال پیش باشد آن عشق رخ نداده ، پس اکنون عشقی وجود ندارد مگر از نو سفینه ای بسازیم اما چه سود از اختراع چیزی که بارها اختراعش کرده اند ,محمد علی سپانلو,زیر بادبان ها,ژالیزیانا رؤیای خویش است و بوسه بر لب های خویش سرزمین من که در قوس بامدادان گل سرخ می نوشد دختر کوچک باران اقامتگاهم ترانه ای ست پیشواز مسافر و جاده هایش از رد گام ها عطرآگین نشانه ی مقصد یا ساحره ی گمشدگی ژالیزیانا! شبه جزیره ای با چشمه های شور و شیرین گوش و گوشواره انگشتری و اشاره تشنگی و گلوبند منظره ی خویش است و دسته گل پنجره ی خویش در این هوای طناز شعری اگر بسازی یاد آور گفت و گوست هنگام عشق بازی ای سرزمین سایه و روشن ظهر معطر من از تو به تو باز می گردم در جست و جوی عطشی که هدیه می دهی عطش پناهندگان ,محمد علی سپانلو,سرزمین من,ژالیزیانا آن قدر به این سو نیامدی تا از سیلاب بهاره ی عمر تو رودخانه عریض تر شد بعد از ماه گرفتگی ، حتی از روشنی شب های شعر ازوعده ی دیدار هم گریختی من مانده ام و تنگ غروب و چهره های بیگانه عشاق که درسایه ی افراها یکدیگر را می بوسند در آن طرف رود تو کم رنگ شدی همراه گوزن ها ، مارال ها . سبز قباها و سنت کوچ در جان تو اوج می گیرد ای کولی ,محمد علی سپانلو,سنت کوچ,ژالیزیانا سهم خدا و شیطان درهستی تو چیست ؟ رخساره ی تو معصوم اما تنت هوس ناک دلداده ی تو هیچ جوابی نیافت گل های دست خورده ی گلدان یا دست کارهای هنرمندان ؟ در ماجرای تو نقش نقاب و پیراهن معکوس شد زیرا که بی گناهی از چشم بد مصون است و هیچ نقابی گناه را پنهان نمی کند معصوم یا اثیم ؟ جوینده ای که گیج معما شد صدبار قصه را به عبث دوره کرد عیاش بود ، تارک دنیا شد جایی که لازم است نپوشاندی ,محمد علی سپانلو,سهم خدا و شیطان,ژالیزیانا با آن که سیاه می پوشی چیزی از جنس گل زنبق در طبیعت توست پرورده ی کوهستانی ، از تیره ی کولی ها آن خانم طناز که از بولوارها می گذرد اهل کجاست ؟ این کوزه ی آب را چه دستی بر دوش تو گذاشت ؟ این نقش کف پای برهنه پیش آبشخور آهو با پاشنه بلند صورتی همرنگ گل دامنه ها چه نسبتی دارد ؟ ,محمد علی سپانلو,سیاه و صورتی,ژالیزیانا شاید تو را دوباره بیابد در طرحی از بخار دهانت در سردی زمستان یا عطری از کنار بناگوشت در آخر بهار یا از دهان بطری غافلگیر ظاهر شود هنگام جرعه ای که بریزی به جام در بین پک زدن به سیگاری آهسته پشت صندلی ات مثل نسیم سر بکشد و زمزمه کند : سلام ، گل من ,محمد علی سپانلو,شاید,ژالیزیانا کتاب نیمه تمم قهرمانی ندارد شهر نیمه ساخته گورستانی ندارد نه مستعمره . نه آزاد ، نارفته و نادیده چون همت عاشقی کوتاه شهر از برای خود می زید ، نه بهر ساکنانش خیل مسافران و کم طاقت ها یا قهر کرده هایی که خانه را رها کردند برنامه های شهر معوق ماند سبابه ها به هم نرسیدند و تیرها ، بدون چراغ ، طنز غروب ها شده اند بر طاق یادبود محصور کاخ های تهی تندیس آشنایی بی فاصله ، تداعی فقدان هاست با موی نقره فامش بیخود نگرد دنبال گورستانش چون هیچ کس در آن نمرده چون هیچکس در آن نزیسته است یک شهر احتمالی مانند آرزویی بی ادعا بیان نشده یک شهر نیمه کاره که نقشه های گسترش خود را دور انداخت ,محمد علی سپانلو,طاق یادبود,ژالیزیانا كم كم خطوط دورنگار بی رنگ می شود ازنامه های عاشقانه در آینده یك دسته كاغذ سفید به جا می ماند در پاكتی كه نام تو بر پشت آن آواز ناشناسی می خواند در قصه ای علیه فراموشی من با تو روی عشق گرو بستم آن حقه را كه نام و نشان تو داشت گرچه به خاطرت نیست ، نشكستم میراث من همین هاست آیا به چشم كس برسد ؟ شك دارم شك دارم این كه بختی باشد در كشف رمز های سفید فاكس رئح زبان كه از قفس خط پرید و رفت اما بعید نیست ، پس از سالها چشمان عاشقی كه شبیه توست راهی به كشف قصه ی ما یابد جای گر گرفتگی واژه ها ,محمد علی سپانلو,فاکس,ژالیزیانا گاهی که شب برای تو تفسیر می کند که به فکر سفر نباش اعصاب جاده ها برای تو ناامن است می گویی اختراع سفر محض یک نفر ؟ رمزی است خنده آور این راه ها که وقت تصادف می چرخند ، این چهره های که قدم می زنند بیرون جامعه ی مدنی ، از راز شب پرند ، خورشیدغیابی است که دفتر سراب را امضا نمی کند . این اسکلت که روی بالکن قوز کرده از گردش بهار چه می فهمد ! از پیچش سکوت در فواصل گفتار ، عطری که اضطراب گل سرخ است و سرنوشت سقف که می چکد آب آیا سقوط نیست ؟ او در فضا شناور می ماند ، با خنده ی عمیق اسکلتی ، گنجشک ها در اطرافش از شعر لانه می سازند ، تک جمله های بی رنگ از ابرها مرکب می گیرند این شهر پر نوای من است ، پس من سفر نخواهم رفت ، و در محله جشنی است امشب ،‌من بام های پست و کوتاه را مانند شستی پیانو صدرنگ می نوازم . آیا کدام دست هنرمند ، حتی در اوج بیماری ، محتاج دستگیری است انگار سرخ گل نمونه ی خون طبیعت باشد ، در شیشه کرده اند و با نی می نوشند هر وقت هم که تجزیه اش می کنیم افشرده های بوسه و عطر وداع از آن به دستمی آید . و نام مستعار گل سرخ ،‌ سرنخی که در اداره ی آگاهی از آن به کیفر گلخانه می رسند میعاد در سه راهی باریک ، مشکوک در هوای مه آلود ، تا دختری از سفره خانه ی شیطان تو را دعوت کند به شام تو هیچ چیز نداری که پنهان کنی ، حتی زیبایی فنا شده ی عکس هایت را پس جای هیچ پنهان کاری در هیکل تو نیست جز کفش دخترانه که پوشیدی بر پنجه های آن دو میخک بلند دمیده شکل دو پرچم سرخ ,محمد علی سپانلو,كفش دخترانه,ژالیزیانا می خواستم جمهوری رفاقت باشد ژالیزیانا با شعر دوست داشتم ، می خواستم این مرز بسته را بگشایم از پشت نرده های سفارتخانه صف های التماس و تقاضا صف های کار و ویزا را جبران کنم از گونه ی پسر ها سرخاب شرم از لاله زار دامن دخترها توهین بی پنهای را بزدایم تسلیم وهم های شبانه نشناختی حقیقت فردا را دستی به گونه ی من در تکیه گاه گردن و گوشم دهان تو از اعتماد می گفت اندیشه ات به دور سفر می کرد از اضطراب فاصله می باختی لطیف حضور را ما باختیم اما باید قبول کرد شکست ما انکار عشق نیست ما چرت می زدیم ولی خورشید در منتهای بیداری با شعله ی روانش می تافت نشناختیم و دور شدیم حتی بدون حرف خداحافظی دیوار ساز و زندان بان را در یکدگر سراغ گرفتیم تنها کسی که بیشتر از دنیا چشم و چراغ ما بود ,محمد علی سپانلو,می خواستم,ژالیزیانا مرد قبیه های گمشده در تاریخ ماه سیاه نگاهت را می پرستد هنگام ماه گرفتگی یا باران با شوق بازدیدن خود ، در برق مردمک هایت دست دعا می افرازد حکاکی و طلسماتش را با تاری از مژه های ایزد بانو تصویر کرده است او رشته ی نظر قربانی را تقدیم می کند به جهان برین تا ماه بر فراز پرستندگان باقی بماند این بانوی رسیده ی بسیار باشکوه که انگار با ماه رابطه ای ندارد تجسم زمینی اوست که با سبوی سنگی برای قبیله آب می آورد از چشمه یژالیزیانا این جا عجیب تاریک است یک قطره روشنایی بفرست زندان انزوای مرا بشکن پروانه ی رهایی بفرست تا پیش از آن که غرق شوم یک لحظه آشنایی بفرست انگار ربط ما ازلی است لطفا کمی خدایی بفرست آیین ما ستایش باران است باران ، رفیق ژاله و شبنم پیش از طلوع فجر ، افول عصر از باغ ها غبار می شوید گل های دوستان را سیراب می کند آیین ما ستایش باران و ارتباط بین سه واژه مرهون اتفات ، یا لطف مشترک تجلیل زندگانی انسان است همواره با مهر میعادی داشته ام با خشم ، با امید ، با رؤیا از یک تصادف خجسته فرایادی داشته ام در میهن ژالیزیانا در اوج ظهر بامدادی داشته ام ,محمد علی سپانلو,میعاد,ژالیزیانا به هر چه شرح ندادیم واژه ها اصیل تر ماندند به هر چه کمتر گفتیم بیشتر تفاهم داشتیم گناه لغت نامه نیست نه اشتباه خروسی که در کمد اتاق خوابت می خواند درست نیست که اندوهگین شوی و یا بپرسی : کدام خروسی ؟ نگاه کن ! کودک در خواب به رنگین کمان لبخند می زند طلوع پرچم بر چهره اش : سه رنگ قشنگ شبیه « آب » گفتن ماهی طلایی در تنگ عید حواست کجاست ؟ زیبایی می گوید آب همین زمان ، در تقارنی شگفت انگیز کاغذ های پراکنده ی مشق به خورشید لبخند می زنند در آفتاب پنجره ی تو که مشرف به آسایشگاه است حتی دیوانگان نیز دریافته اند که هر چه کنتر گفتیم بیشتر تفاهم داشتیم نخستین عشق تو کجا رفت ؟ بگو سلام به خورشید ، روی کاغذ مشق که بر نقش کودکانه ی خود کنجکاو می نگرد ببند چشمت را ، بگذار روی گونه ی تو بگذرند خطوط بچه گانه ی رنگین کمان حرارت شعرهای دیوانگان و ماهی طلایی در روز اول بهار ,محمد علی سپانلو,نوروز 81,ژالیزیانا حالا تو هم سرخورده و پیاده نوردی راهی دراز و تهی پیش رو داری پر از حوادث بی تدبیر سواره یا پیاده ، مسافرانی از پشت سرمی آیند شتابناک ، از بیخ گوشت پرواز می کنند سراچه هایی خواهی دید در هر دو سوی راه و پشت پنجره ها ، چهره های محوی را نفس نداری تا انتهای چشم انداز گام بزنی نکال ها و بدافبالی ها را جبران کنی ولی به سبک هنرمند راه نورد ، در آغاز حرکت خودت را می تکانی از کولبار ذله کننده آزاد می شوی از قدرناشناسی ها ، از تلخ کامی ها افق مقابل توست گرچه زیاد پیش نخواهی رفت سبک بار و شادمانه راه بیفت به سبک ولگرد کوچک سینما ,محمد علی سپانلو,ولگرد,ژالیزیانا يک لحظه شامگاه به زيبايي تو بود جذاب بود و آرام آرام مي گذشت مدهوش عطرهاي نهانش زيبايي برهنه ي شب رازپوش بود حتي به ما نگفت که آزادي ترجيح بر اسارت دارد يا خير شب سرگذشت ما را از پيش چشم مي گذرانيد ما نيز مي گذشتيم زنجيرهاي ثانيه بر خواب هاي ما و قيچي طلايي در خاوران مهيا مي شد صبحي که مي رسيد به تنهايي تو بود ,محمد علی سپانلو,يک لظحه شامگاه,ژالیزیانا نمی بینمت در آیینه ی روان گردانم هنوز کنار دستم هستی می دانم به گوشه ی چشمم تویی هر چه سر می گردانم روی شقیقه ی سمت راست شکل موی ابرویی که بلند شده باشد نه خاطره . نه خطر نه یادداشت ،‌ نه تصویر چقدر همرنگ اند ابروی بلند من گیسوی کوتاه تو اگر نگاهت را بدزدم سرخ می شود گونه ات از شرم دیگری از راه دور می بویمت عطر کبود گل عنبری ,محمد علی سپانلو,پاسخ,ژالیزیانا مدت عمرم چند باری بلبل را دیده ام عروسک مومی در کاسه ی عید یا شنیده ام کودکان نواخته اند و درختان بخشیدند چند بار با نوای او از خواب در آمد کودک شمد را رنگ بلبل پنداشت بلبلی در کودک بود یا کودکی در درخت لانه ای کنار نهر دهکده ای سبدی همرنگ کاه ، شاهکار بافنده ای خوش آواز گهواره ی تخم های صدفی رنگ و جلا خورده پیش از همه پیغامش را می شنیدم در نغمه ی او منتظر چیزی بودم که اتفاق نمی افتاد در لیتل راک ، در آلبوکرک ، در قلب ایالات متحده میان همهمه ی ترافیک ، شکل های متشنج چهچهه بلبل ، پر حوصله و نومید ، پیوسته دخالت می کرد با همان شیوه که در پرتو شمع ، روی آب سبز در کاسه ی چینی می چرخید بلبلی غرق شده در گلدان کشتی پرداری در خاکستر پارو می زد پشت دیوار ، در این مزبله ی نزدیک بین تایرهای اوراقی ، قوطی های زنگ زده ،‌ کاغر های تاخورده باز آوازش را می شنوم می توانم که بپرسم قدر آوازش را می داند ؟ گرچه در بستر بیماری ، شاعری خفته که بلبل را از حفظ نمی داند روزگاری ، ته یک جام قدیمی ، نقش بلبل را دید که می لغزید تا دانش لب هایش گرچه در ویرانه ،‌ بین خرده ریز زندگی شهری تکه ای مخمل آبی و در آن گرمی لمبرهای مهمانان باقی مخمل آبی نقش فرسوده ی بلبل دارد طرحی از شاعر فرسوده که می کوشد یاد آرد در کجای تن او بلبل پنهان است ,محمد علی سپانلو,چند باری که بلبل را دیده ام,ژالیزیانا از تو و بالش که با چراغ لیموها روشن می شدید کدام یک به سفر رفت؟ دماغه ی ملافه در این آسمان سفینه های جاذبه را گم کرد چه آسمانی ! پروازهای منحنی شوق کلاغی از دیبا چتری از طلا قطار که بگذرد از بوته زار خیس فرو رود بالش به شکل خفتن تو پس این قرار قدیمی را به هم بزنیم ملافه و بالش را در گنجه ها بگذاریم سلام بر تن تو هنوز پاییز ، با سرانگشت ، بوسه می فرستند به پوست دختران زمین به زلف های چتری زرین که بین پیچه و پیشانی می رقصند فرودگاه کجاست در آسمان این بستر رواق های تصادف با پله های نقره و عاج که هر چه می روم پایین نمی رسم به زمین ؟ کدام یک به سفر رفت کدام باد به رقص آورد طلای ابریشمین و آبنوس کرپ دوشین را ؟ ,محمد علی سپانلو,چه آسمانی,ژالیزیانا چون در آن جانب راه چشم بر پنجره ی باغ می اندازم زلف خاکستری زن - زن همسایه لحظه ای می دمد از قاب سیاه لتی از پنجره می چرخد عکس بر می دارد لحظه ای جام زلال لحظه ای آبی ژرف سایه ی کوه شمال کاکل کوچک برف چه زمان بود و کجا کوه البرز به سر تاج گل برفی داشت بانوی همسایه زلف خرمایی و شنگرفی داشت ؟ ,محمد علی سپانلو,چه زمان بود؟,ژالیزیانا با شاخه ی گل یخ از مرز این زمستان خواهم گذشت جایی کنار آتش گمنامی آن وام کهنه را به تو پس می دهم تا همسفر شوی با عابران شیفته ی گم شدن شاید حقیقتی یافتی همرنگ آسمان دیار من شهری که در ستایش زیبایی دور از تو قهوه ای که مرا مهمان کردی لب می زنم و شاخه ی گل یخ را کنار فنجان جا می گذارم چیزی که از تو وام گرفتم مهر تو را به قلب تو پس می دهم آری قسم به ساعت آتش گم می کنم اگر تو پیدا کنی این دستبند باز شد اینک از دست تو که میوه ی سایش به واژه هاست ,محمد علی سپانلو,گل یخ,ژالیزیانا گم کرده نمی گوید چه چیز را گردش می کند میان مهمانخانه خانم سکوت با زلف پسرانه تا سکوت ازلی را بیاشوبد از نگفتن ها چه هرج و مرجی یک حلقه ی بی تعهد را جا گذاشته در پیش بند ظرف شویی وسوسه می شود اما به یاد نمی آورد قغاعده ای هم ندارد یافتن ها ، نهفتن ها کبوتری ابلق ب تخته های مطبخ نوک می کوبد نسیم می زود ، می گذرد ، گلبرگ های پژمرده را می روبد تنها کاغذ های خط خطی شاهدند در سبد زیر میزش رفیقانه ,محمد علی سپانلو,گم کردن ها و نگفتن ها,ژالیزیانا آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند رفتند و شهر خفته ندانست کیستند فریادشان تموج شط حیات بود چون آذرخش در سخن خویش زیستند مرغان پر گشوده ی طوفان که روز مرگ دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند می گفتی ای عزیز ! سترون شده ست خاک اینک ببین برابر چشم تو چیستند هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز باز آخرین شقایق این باغ نیستند ,شفیعی کدکنی, آن عاشقان شرزه,از بودن و سرودن بی اعتماد زیستن این سان به آفتاب بی اعتماد زیستن این سان به خاک و آب بی اعتماد زیستن این سان به هر چه هست از آن همه شقایق بالند در سحر تا این همه درخت گل کاغذین که رنگ بر گونه شان دویده و بگرفته جای شرم بی اعتماد زیستن این سان به چشم و دست در کوچه ای که پاکی یاران راه را تنها در لحظه ی گلوله ی سربی در اوج خشم تصدیق می توان کرد آن هم با قطره های اشکی در گوشه های چشم ,شفیعی کدکنی, اعتراف,از بودن و سرودن ستاره می گوید دلم نمی خواهد غریبه ای باشم میان آبی ها ستاره می گوید دلم نمی خواهد صدا کنم اما هجای آوازم به شب درآمیزد کنار تنهایی و بی خطابی ها ستاره می گوید تنم درین آبی دگر نمی گنجد کجاست آلاله که لحظه ای امشب ردای سرخش را به عاریت گیرم رها کنم خود را ازین سحابی ها ستاره می گوید دلم ازین بالا گرفته می خواهم بیایم آن پایین کزین کبودینه ملول و دلگیرم خوشا سرودن ها و آفتابی ها ,شفیعی کدکنی, سرود ستاره,از بودن و سرودن بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا ای بهار ژرف به دیگر روز ودیگر سال تو می آیی و باران در رکابت مژده ی دیدار و بیداری تو می آیی و همراهت شمیم و شرم شبگیران و لبخند جوانه ها که می رویند از تنواره ی پیران تو می آیی و در باران رگباران صدای گام نرمانرم تو بر خاک سپیداران عریان را به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت تو می خندی و در شرم شمیمت شب بخور مجمری خواهد شدن در مقدم خورشید نثاران رهت از باغ بیداران شقایق ها و عاشق ها چه غم کاین ارغوان تشنه را در رهگذر خود نخواهی دید ,شفیعی کدکنی, مزمور بهار,از بودن و سرودن بیداری ملولش را در قهوه خانه های پر دود بندری دور از سرزمین قومی بیگانه با خدا تقسیم می کند و خوابهای دایره وارش را در کوچه های کودکی صبح هر روز صبح و عصر بر بوی بازگشت چشمش به روی صفحه پراکنده می شود در روزنامه هم خبری نیست گویا زمان ز جنبش باز ایستاده است آنجا شکنج زندان شاید اعدام وینجا بلای کژدم غربت پیری و انتظار آن سبزه زار مخمل روحش را فرسوده نخ نما کرده ست در کوچه های کودکی صبح آن شهسوار رندان می آید از نورتاب رشته ی ابریشم شفق بر قامت بلندش افکنده سرخ گونه ردایی می آید از جنوب می پوید از شمال او معنی تمام جهت هاست او نبض هر سکون و صدایی اما بیداری ملولش خالی ست چشمش به روی صفحه پراکنده میشود در روزنامه هم خبری نیست ,شفیعی کدکنی,آواره یمگان,از بودن و سرودن 1 این صدا صدای کیست ؟ این صدای سبز نبض قلب آشنای کیست ؟ این صدا که از عروق ارغوانی فلق وز صفیر سیره و ضمیر خاک و نای مرغ حق می رسد به گوش ها صدای کیست ؟ این صدا که در حضور خویش و در سرور نور خویش روح را از جامه ی کبود بودی این چنین در رهایش و گاشیش هزار اوج و موج می رهاند و برهنه می کند صدای ساحر رسای کیست ؟ این صدا که دفتر وجود را و باغ پر صنوبر سرود را در دو واژه ی گسستن و شدن خلاصه می کند صدای روشن و رهای کیست؟ 2 من درنگ می کنم تو درنگ می کنی ما درنگ می کنیم خاک و میل زیستن درین لجن می کشد مرا تو را به خویشتن لحظه لحظه با ضمیر خویش جنگ می کنیم وین فراخنای هستی و سرود را به خویش تنگ می کنیم همچو آن پیمبر سپید موی پیر لحظه ای که پور خویش را به قتلگاه می کشید از دو سوی این دو بانگ را به گوش می شنید بانگ خاک سوی خویش و بانگ پاک سوی خویش هان چرا درنگ با ضمیر ناگزیر خویش جنگ این صدای او صدای ما صدای خوف یا رجای کیست ؟ 3 از دو سوی کوشش و کشش بستگی و رستگی نقشی از تلاطم ضمیر و ژرفنای خواب اوست اضراب ما اضطراب اوست گوش کن ببین این صدا صدای کیست ؟ این صدا که خاک را به خون و خاره را به لاله می کند بدل این صدای سحر و کیمیای کیست ؟ این صدا که از عروق ارغوان و برگ روشن صنوبران می رسد به گوش این صدا خدای را صدای روشنای کیست ؟ ,شفیعی کدکنی,اضطراب ابراهیم,از بودن و سرودن هر شب هجوم صاعقه هر شب هجوم برق هر شب هجوم پویش و رویش بر نقشه های ساکن جغرافیای شرق بر نقشه های کوچک دیوار خانه ام در لحظه های ماندن و راندن هر شب هزار سیلاب خط های مرز را با خویش می سراید و در خویش می برد نزدیکم و چه دور دورم ولی چه نزدیک در آن چکامه ها می بینم آن حماسه ی جاری را در روزنامه ها هر شب هجوم صاعقه هر شب هجوم برق هر شب هجوم پویش و رویش بر نقشه های ساکن جغرافیای شرق سازندگان اطلس تاریخ آن رودهای پویان جغرافیای ماندن را در آبرفت راندن شویان مرزهای جاری جا پای عاشقان ای مرزها که فردا هر سو شقایقان بر جای سیمهای خاردار شما خواهد رست خون در کدام سوی شمایان امشب نوار عرف و طبیعت را با هم خواهد دوباره شست ؟ ,شفیعی کدکنی,با مرزهای جاری,از بودن و سرودن دیگر این داس خموشی تان زنگار گرفت به عبث هر چه درو کردید آواز مرا باز هم سبزتر از پیش می بالد آوازم هر چه در جعبه ی جادو دارید به در آرید که من باطل اسحر شما را همگش می دانم سخنم باطل السحر شماست ,شفیعی کدکنی,باطل السحر,از بودن و سرودن با صنوبری که روی قله ایستاده بود گونه روی گونه ی سپیده دم نهاده بود موج گیسوان به دوش بادها گشاده بود از نشیب یخ گرفت دره گفتم این نه ساخت شکفتگی ست در کجای فصل ایستاده ای مگر ندیده ای سبزه ها کبود و بیشه سوگوار فصل فصل خامش نهفتگی ست آن صنوبر بلند با اشاره ای نه سوی دوردست گفت قد کوته تو راه را به دیده ی تو بست گامی از درون سرد خود برآی پای بر گریوه ای گذار و درنگر رود آفتاب و آب در شتاب کاروان درد و سرد در گزیر و ناگزیر آنک آن هجوم سبز مرز ناپذیر در کجای فصل ایستاده ام ؟ در کرانه ای که پیش چشم من بهار شعله های سبز و سیره و سرود در نگاه تو کبود و دود ,شفیعی کدکنی,در کجای فصل؟,از بودن و سرودن خنیاگر غرناطه را باری بگویید با من هماوازی کند از آن دیاران کاینجا دلم در این شبان شوکرانی بر خویش می لرزد چو برگ از باد و باران اینجا و آنجا لجه ای از یک شب است آه نیلینه ای تلخابه ی زهر سیاهی ست با من هماوازی کن از آنجا که آواز در تیره ی تنها تاری شب جان پناهی ست در کودکی وقتی که شب از کوچه تنها بهر خرید نان و سبزی می گذشتم آواز می خواندم که یعنی نیست باکم از هر چه آید پیش و باشد سرنوشتم امروز هم در این شبان شوکرانی وقتی شرنگ شب گزندش می گزاید تنها پناهم چیست ؟ آوازم که آن هم در ژرفنای شب به خاموشی گراید خنیاگر غرطانه را امشب بگویید با من هماوازی کند از آن دیاران کاینجا دلم در این شبان شوکرانی بر خویش می لرزد چو برگ از باد و باران ,شفیعی کدکنی,دیباچه,از بودن و سرودن جشن هزاره ی خواب جشن بزرگ مرداب غوکان لوش خوار لجن زی آن سوی این همیشه هنوزان مردابک حقیر شما را خواهد خشکاند خورشید آن حقیقت سوزان این سان که در سراسر این ساحت و سپهر تنها طنین تار وترانه غوغای بویناک شماهاست جشن هزار ساله ی مرداب جشن بزرگ خواب ارزانی شما باد هر چند کاین های هوی بیهده تان نیز در دیده ی حقیقت سوگ است و سور نیست پادفره شما را روزان آفتابی دیر است و دور نیست ,شفیعی کدکنی,دیر است و دور نیست,از بودن و سرودن هر کوی و برزنی را می جویند هر مرد و هر زنی را می بویند بشنو این زوزه ی شگان شکاری ست در جست و جویش اکنون و خاک خاک تشنه و قطره های خون آن گرگ تیر خورده ی آزاد در شهر شهرها امشب کجا پناهی خواهد یافت یا در خروش خشم گلوله کی سوی بیشه راهی خواهد یافت ,شفیعی کدکنی,زخمی,از بودن و سرودن زندگی نامه ی شقایق چیست ؟ رایت خون به دوش وقت سحر نغمه ای عاشقانه بر لب باد زندگی را سپرده در ره عشق به کف باد و هرچه باداباد ,شفیعی کدکنی,زندگی نامه ی شقایق 1,از بودن و سرودن آه ای شقایقان بهاران من یاران من از خاک و خاره خون شما را حتی طوفان نوح نیز نیارد سترد زانک هر لحظه گسترانگی اش بیش می شود آن گونه ای که باران هر چند تندتر شاداب و سرخ گونه تر از پیش می شود ,شفیعی کدکنی,زندگی نامه ی شقایق 2,از بودن و سرودن ای زندگان خوب پس از مرگ خونینه جامه های پریشان برگ برگ در بارش تگرگ آنان که جان تان را از نور و شور و پویش و رویش سرشته اند تاریخ سرافراز شمایان به هر بهار در گردش طبیعت تکرار می شود زیرا که سرگذشت شما را به کوه و دشت بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند ,شفیعی کدکنی,زندگی نامه ی شقایق 3,از بودن و سرودن خبر رسید خبر رسید صفای وقت تو باد ای قلندر تجرید سلام ‚ ای تو گذرگاه خون صاعقه ها سلام و تسلیت روشانیی مشرق سلام و تسلیت ابرها و دریا ها سلام و تسلیت هر چه ساکن و جاری سلام و تسلیت اما نه تهنیت آری تو پاکبازترین عاشقی درین آفاق چه جای آن که درین راه تسلیت شنوی قماربازی عاشق که باخت هر چه که داشت و جز هوای قماری دگر نماندش هیچ بزرگوارا اینکگ بهار جان و جماد شقایقان پریشیده در سموم تو را هزار باغ و هزاران هزار بیشه کند چه بیشه های برومند سرخ رویان روی که روزگار نیارد ستردش از آفاق اگرچه طوفان صدها هزار صاعقه را پی درودن این سرخ بیشه تیشه کند ,شفیعی کدکنی,سلام و تسلیت,از بودن و سرودن نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن در این حصار جادویی روزگار بشکن چو شقای از دل سنگ برآر رایت خون به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟ تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن بسرای تا که هستی که سرودن است بودن به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن ,شفیعی کدکنی,غزلی در مایه ی شور و شکستن,از بودن و سرودن ابر بزرگ آمد و دیشب بر کوهبیشه های شمالی اران تند حادثه بارید دیشب بارن تند حادثه از دور و دوردست دل بر هجوم تازه گمارید در کدام نقطه ی دیدار یا در کدام لحظه ی بیدار سیلابه ی عتابش خیزاب پیچ و تابش پویند اضطرابش یوارهای تاج محمل را همرنگ سایه در گذر نور ویران کند سراسر و حیران کند دیشب دوباره باز باران تند حادثه بارید باران تند حادثه دیشب دل بر هجوم تازه گمارید ,شفیعی کدکنی,فتح نامه,از بودن و سرودن ترجیح می دهم که درختی باشم در زیر تازیانه ی کولاک و آذرخش با پویه ی شکفتن و گفتن تا رام صخره ای در ناز و در نوازش باران خاموش ار برای شنفتن ,شفیعی کدکنی,مزمور درخت,از بودن و سرودن 1 آنگاه از ستاره فراتر شدم و از نسیم و نور رهاتر شدم ویراف وار دیده گشودم وان مرغ ارغوانی آمد چون دانه ای مرا خورد و پر گشود و برد در روشنای اوج رهایش بر موج های نور و گشایش می رفت و باز می شد هر دم در چینه دان سبزش صد رنگ کهکشان آنگه مرا رها کرد در ساحت غیاب خود و خویش آن سوی حرف و صوت در آن سوی بی نشان 2 آنگاه واژه ای به من آموختند سبز فهرست مایشاء و ماشاء تا بالاتر از فروغ تجلی پروازها کنم با میوه های حوری با جوی های شیر دیدم بهشتیان را محصور کار خویش فریادهای دوزخیان را با چشم های خویش نیوشیدم نور سیاه ابلیس می تافت آنچنان که فروغ فرشتگان بی رنگ می شد آنجا در هفت آسمان 3 ناگه دلم هوای زمین کرد وان ورد را مکرر کردم نام بزرگ را دیدم زمین آدمیان را نزدیک شد به من زیر مجره ها و سحابی ها نزدیک تر شدم آنگاه دیدم قلب شکنجه گاه های شیاطین را در صبح ارغوانی مشرق که با طنین روشن آواز عاشقان پیوسته می تپید 4 نزدیک تر شدم دیدم عصا و تخت سلیمان را که موریانه ها از پایه خورده بودند اما هنوز او با هیبت و مهابت خود ایستاده بود زیرا که مردمان باور نداشتند که مرده ست و پیکر و سریرش در انتظار جنبش بادی ست 5 آنگاه نزدیک تر شدم دیدم کنار صبح اساطیر روییده بوته های فصیحی که میوه شان سرهای آدمی ست اگر چند سرها بریده بود و سخن می گفت 6 آنگاه نزدیک تر شدم تندیس گرگ پیری دیدم فانوس دود خورده به کف داشت کاینک دمیده صبح قیامت دیدم که واژگانش مثل گوزن و کرگدن و گاو گویی که شاخ دارند پرسیدم از سروش دل خویش آواز باز داد که این خود آن آخرین شیطان مشرق است با گونه گونه گونه دروغش و آن فانوس بی فروغش 7 آنگاه نزدیک تر شدم دیدم فراخنای زمین را در زیر پای روسپیان تنگ دیدم که مسخ می شد انسان و آنگه به جای او می رست خوک و خرچنگ 8 آنگاه نزدیک تر شدم دیدم تن های بی سری که گذر می کرد در کوچه های ساکن و برزن ها و گاه گاه زمزمه ای داشت من من تمام من ها پرسیدم از سروش دل خویش کاین بی سران چه قوم کیان اند ؟ آواز باز داد که اینان انبوه شاعران و ادیبان فرزانگان مشرقیان اند گفتم فرزانگان مشرق اینان اند ؟ گفت آری بر مرده ریگ مزدک و خیام فرزانگان مشرق اینان اند اینان که می شناسی و میبینی این مسکینان اند و آنگاه این سرود فرو خواند جز لحظه های مستی مستی و راستی که شورش شهامت آن ‌آب آتشین مرداب وار خون شما را با صد هزار وسوسه تهییج می کند و گرمی نوازش آن تلخ وار خوش در جنگل ملایم و مرجانی رگاتان تا انتهای هر چه گیاهی ست سرخینه می دواند و نعره می زنید که با شحنه ها طرف هستید و لحظه ای که سمتید هرگز برگ سکوت کوچه ی بن بستی را حتی با شیونی شبانه به هشیاری شیرازه بسته اید ؟ حتی یک بار هم برای تماشا دل تان نخواسته در ازدحام کوچه ی بن بستی از دور یک ستاره ی کوچک را با دستتان نشانه بگیرید و یک صدا بگویید آنک طلوع ذوذنب از شرق شاید سری ز پنجره ای بیرون آید و با شما بخواند آواز دسته جمعی زندانیانی را که نقل های مجلس شان دانه های زنجیر است شاید گروهی از پس دیوارهای کوچه ی دیگر بیرون کنند سر و بگویند آری طلوع ذوذنب از شرق 9 آنگاه در لحظه ای که ساعت ها از کار اوفتادند و سیره ها به روی سپیدارها گفتند تاریخ میخ کوب شد اینجا دیدم که در صفیر گلوله ها مردی سپیده دم را بر دوش می کشید پیشانی اش شکسته و خونش پاشیده در فلق ,شفیعی کدکنی,معراج نامه,از بودن و سرودن مثل هزارپایی ‚ مجروح و ناتوان و بی روح خود را کشاله می کند اندام های شب ریزابه های ابر شبانگاهی بر سنگفرش ها جمع ستارگان را مهمان کوچه کرده ست از دور دور آتش سیگار و چند مست بیکار با خنده های قه قاه و نغمه های تکرار ,شفیعی کدکنی,هزار پا,از بودن و سرودن آسمان را بارها با ابرهای تیره تر از این دیده ام اما بگو ای برگ در افق این ابر شبگیران کاین چنین دلگیر و بارانی ست پاره اندوه کدامین یار زندانی ست ؟ ,شفیعی کدکنی,پرسش,از بودن و سرودن بگذار بال خسته ی مرغان بر عرشه ی کشتی فرود آید در برگ زیتونی که با منقار خونین کبوترهاست آرامش نزدیک واری را نمی بینم آب از کنار کاج ها تنها نخواهد رفت این منطق آب ست قانون سرشاری و لبریزی ست سیلاب در بالاترین پرواز هر گنبد و گلدسته و هر برج و باروی مقدس را تسخیر کرده از لجن از لوش آکنده این آخرین قله ست بیچاره آن مردی که آن شب زیر سقف شب با خویشتن می گفت من پشت تصویر شقایق ها و در پناه روح گندم زار خواهم ماند من تاب این آلودگی ها را ندارم آه بیچاره آن مردی که این می گفت پیمانه ی لبریز تاریکی درین بی گاه لبریز تر شده آه می بینی مستان امروزینه هشیاران دیروزند ای دوست ای تصویر ای خاموش از پشت این دیوار در رگبار آخر بپرس از رهگذاری مست یا هشیار زان ها که می گریند زان ها که می خندند کامشب درخیمه ی مجنون دلتنگ کدامین دشت بر توسنی دیگر برای مرگ شیرین گوارایی زین و یراق و برگ می بندند ؟ منخواب تاتاران وحشی دیده ام امشب در مرزهای خونی مهتاب بر بام این سیلاب خوابم نمی آید خوابم نمی آید تو گر تمام شمع های آشنایی را کنی خاموش و بر در و دیوار این شهر تماشایی صد ها چراغ خواب آویزی با صد هزاران رنگ خوابم نخواهد برد وقتی افق با تیرگی ها آشتی می کرد خون هزاران اطلسی تبخیر می شد در غروب روز که نام دیوی روی دیوار خیابان را آلوده تر می کرد باران سکوت کاج را می شست در آخرین دیدارشان پیمانه های روشنی لبریز شب خویش را در شط خاموشی رها می کرد خواب بلند باغ را مرغی با چهچهه کوتاه خود تعبیر ها می کرد آن سیره ی تنها که سر بر نرده ی سرد قفس می زد آگاه بود آیا که بالش را در خیمه ی شبگیر کوته کرده بود آن مرد ؟ شاید بهانه می گرفت این سان شاید اما چه پروازی چه آوازی در برگ زیتونی که با منقار خونین کبوترهاست آرامش نزدیک واری را نمی بینم بگذار بال خسته ی مرغان بر عرشه ی کشتی فرود آید ,شفیعی کدکنی, از پشت این دیوار,از زبان برگ تو درخت روشنایی گل مهر برگ و بارت تو شمیم آشنایی همه شوق ها نثارت تو سرود ابر و باران و طراوت بهاران همه دشت انتظارت هله ‚ ای نسیم اشراق کرانه های قدسی بگشا به روی من پنجره ای ز باغ فردا که شنیدم از لب شب نفس ستاره ها را دلم آشیان دریا شد و نغمه ی صبوحم گل و نگهت ستاره همه لحظه هام محراب نیایش محبت تو بمان که جمله هستی به صفای تو بماند شب اگر سیاه و خاموش چه غم که صبح ما را نفس نسیم به چراغ لاله آذین به سحر که می سراید ملکوت دشت ها را اگر این کبود خاموش سراچه ی شیاطین تن زهرگین به گلبرگ ستارگانش آراست و گرم نسیم این شب به درنگ نیلگون خواند به نگاه آهوان بر لب چشمه سار سوگند که نشنوم حدیثی چه سپیده های رویان که در آٍتین فرداست بهل ای شکوه دریا که ز جو کنار ایام ننهد به باغ ما گام سرود جویباران چو نگاه روشنت هست چه غم که برگ ها را به سحرگهان نشویند به روشنان باران به ستاره برگ ناهید نوشتم این غزل را که برین رواق خاموش به یادگار ماند ز زبان سرخ آلاله شنیدم این ترانه که اگر جهان بر آب است ترنم تو بادا و شکوه جاودانه ,شفیعی کدکنی, درخت روشنایی,از زبان برگ دیروز چون دو واژه به یک معنی از ما دو نگاه هر یک سرشار دیگری اوج یگانگی و امروز چون دو خط موازی در امتداد یک راه یک شهر یک افق بی نقطه ی تلاقی و دیدار حتی در جاودانگی ,شفیعی کدکنی, دو خط,از زبان برگ آخرین برگ سفرنامه ی باران این است که زمین چرکین است ,شفیعی کدکنی, سفرنامه ی باران,از زبان برگ شب به خیر ای دو دریای خاموش شب به خیر ای دو دریای روشن شب به خیر ای نگاه پر آزرم باز امشب در کدامین خلیج شمایان بادبان سحر می گشاید ؟ آه دیری ست دیری ست دیری ست من درین سوی این ترعه ی خون تو در آن سوی آن باغ آتش وز دگر سوی ابر و باران ابر و باران و تنهایی من راه باریک و شب ژرف و تاریک هیچ نشناختم با که بودم هیچ نشناختی با که بودی لیک می دانم اینجا در شمار شهیدان این باغ یک تنم ارغوانی شکسته هر چه سهتم همانم که بودم هر چه بودم همینم که هستم شب به خیر ای دو دریای خاموش شب به خیر ای دو دریای روشن می رود باد بارن ستاره می رود آب آیینه ی عمر می روی تو سوی آفاق تاریک مغرب آسمان را بگویم که امشب یاسهای ره کهکشان را بر سر رهگذرارت فشاند یک سبد لاله از تازه تر باغ سرخ شفق در نخستین سحرگاه هستی تا درین راه تنها نباشی در کنارت نشاند شب به خیر ای دو دریای روشن شب به خیر ای دو دریای خاموش گاه می پرسم : از خویش بی خویش شاید آنجا در آن سوی سیلاب خواب بی گریه ی سبز مرداب برگ را با نسیم سحرگاه گفت و گویی نبود و نبوده ست باز می گویم ای چشم بیدار پس درین خشک سال ترانه آن همه واژگان پر آزرم بر لب لاله برگان صحرا ترجمان کدامین سرود است ؟ شب به خیر ای دو دریای خاموش شب به خیر ای دو دریای روشن شب به خیر ای نگاه پر آزرم این سرود درود است و بدرود ,شفیعی کدکنی, شب به خیر,از زبان برگ هیچ کس هست که با قطره ی باران امشب همسرایی کند و روشنی گل ها را بستاید تا صبح که برآید خورشید ؟ هیچ کس هست که در نشئه ی صبح ساغر خود را بر ساغر آلاله زند به لب جوباران و بنوشد همه جامش را شادی کام گیاهی که ننوشیده از ابر کویر ساغر روشنی باران ؟ هیچ کس هست که با باد بگوید در باغ آشیان ها را ویرانه مکن جوی آبشخور پروانه ی صحرا را آشفته مدار و زلالش را کایینه ی صد رنگ گل است با سحرگاهان بیگانه مکن هیچ کس هست که از خط افق گرد صحرا را دریا را مرزی بکشد نگذارد که عبور شیطان از پل نقره ی موج عصمت سبز علقزاران را تیره و نحس و شب آلود کند ؟ هیچ کس هست در اینجا که بگوید من روحی هستی را در روشنی سوسن ها و مزامیر گل داوودی بهتر از مسجد یا صومعه می بینم ؟ هیچ کس هست که احساس کند لطف تک بیتی زیبایی را که خروس شبگیر می سراید گه گاه ؟ هیچ کس هست که اندیشه ی گل ها را از سرخ و کبود بنگرد صبح در آیینه ی رود یا یکی هست درین خانه که همسایه شود با سرودی که شفق می خواند بر لب ساحل بدرود و درود ؟ ,شفیعی کدکنی, مزامیر گل داوودی,از زبان برگ گیرم که ابر بامدادان بهشت اینجا بارید و خوش بارید وان روشنی آسمانی را نثار این حصار بی طراوت کرد از ساحل دریاچه ی اسفند با بی کرانی آیینه اش تابید و خوش تابید اما مرغان صحرا خوب می دانند گلهای زندان را صفایی نیست اینجا قناری ها ی محبوس قفس پیوند این بستگان آهن و خو کرده با دیوار بر چوب بست حس معصوم سعادت های مصنوعی با دانه ای فنجان آبی چهچهی آوازشان خرسند هرگز نمی دانند کاین تنگناشان پرده ی شور و نوایی نیست ,شفیعی کدکنی, گل های زندان,از زبان برگ اینجا دگر بیگانه ای آواز می خواند گاهی که گاهی نیست خاموش می ماند و باز می خواند او می سراید در حضور شب به رنگ جویبار باغ خونبرگ گل ها را که می بالند فردا از شهادتگاه عاشق ها او می سراید در تمام روز چون من غربت یک قدس مهجور الاهی را در روشنا برگ شقایق ها او می ستاید عشق را در روزگار قلب مصنوعی او می ستاید صبح را در قعر شب با لهجه ی خورشید در قرن بی ایمان او می ستاید کلبه های ساده ی ده را در روزگار آهن وسیمان او می ستاید لاله عباسی و شبدر را شقایق را با گونه شان پر شرم در ازدحام کاغذین گل های بی شرمی که می میرند اگر ابری ببارد نرم اینجا چنین بیگانه ای آواز می خواند گاهی خاموش می ماند و باز می خواند و باز می خواند ,شفیعی کدکنی,آواز بیگانه,از زبان برگ ابری که بر آن دره ها خاموش می بارد سیلاب تندش خواب شهر خفتگان را نیز آشفته خواهد کرد هر دور در آیینه نزدیک است وقتی تو گلهای زمستان خواب گلدان را در لحظه ای که عمر را بر آب می دیدند بردی کنار پنجره بر سفره ی اسفند صبحانه با نور و نسیم کوچه مهمان سحر کردی آن ساقه های سرد افسرده پشت حصیر ساکت پرده هرگز اعجاز دستان تو را در خواب می دیدند ؟ ,شفیعی کدکنی,از دور ‚ در آیینه,از زبان برگ 1 شب رودخانه با کلماتی که گاه گاه آموخت از مکالمه ی ابر و دره ها آهنگ روستایی و سیال آب را پرداخت در ستایش گل های شرم تو وینک هر جویکی که می گذرد از کنار من آن نغمه ی نواخته ی عاشقانه را تکرار می کند 2 شعر روان جوی صمیمی شد انچنانک در گوش من به زمزمه تکرار می شود همچون ترانه های خراسانی لطیف در کوچه های کودکی من چندان زلال و ژرف و برهنه ست کاینک به حیرتم کاین شعر عاشقانه ی پر شور و جذبه را باران سروده است یا من سروده ام ؟ 3 من چون درخت معجز زردشت چون سرو کاشمر با شاخ و برگ سبز بهاران قد می کشم به روشنی صبح از سایه های رودکناران من آن نیم که بودم این لحظه دیگرم در خویش می سرایم دریا و صبح را تا رودخانه ی سخن نرمساز تو این گونه شاد می گذرد از برابرم 4 باران چندان زلال شعر تو امشب آیینه تصور و تصویر من شده ست کاینک به هر چه عشق و ترانه ست دیوان خویش رابه تو تقدیم می کنم ,شفیعی کدکنی,با آب,از زبان برگ باران !‌ سرود دیگیر سر کن من نیز می دانم که در این سوک یاران را یارای خاموشی گزیدن نیست اما تو می دانی که در این شب دیوارهای خسته را تاب شنیدن نیست من نیز می دانم که یاران شقایق را دستی بنفرین از ستاک صبح پرپر کرد من نیز می دانم که شب افسانه ی خود ر ا در گوش بیداران مکرر کرد اما نمی گویم دیگر نخواهد رست در این باغ خونبرگ آتشبوته ای چون قامت یاد شهیدانش یا گل نخواهد داد پیوند دست ناامدیانش باران !‌ سرود دیگیر سر کن شعر تو با این واژگان شسته غمگین است ترجیع محزون تو امشب نیز چون ترجیع دوشین است شعری به هنجاری دگر بسرای آوای خود را پرده دیگر کن باران ! سرود دیگری سر کن ,شفیعی کدکنی,برای باران,از زبان برگ این چرخ چاه کهنه ی کاریز با ریسمان پر گره خویش این یادگارهای صد قهر و آشتی یادآور شفاعت دستان روستایی این خشک دشت را سیراب می کند ؟ در هر گرخه نشان امیدی ست وان سوی هر امیدی یأسی در جمع این گره ها پیوند اشنایی دیرینه استوار آن سو درخت تشنه لبی برگ هاش را از تشنگی فشرده به هم کرده گوش ها تا بشنود ترانه ی جویی که خشک شد اما دریغ زمزمه ای نیست وان سوی تر شیار افزار با تخته پاره های شکسته در هرم نیم روز خیل هزارگان ملخ ها این مرکبان تندرو قحط و خشک سال از دور و دور دست فراخای دشت را محدود می کنند ای باد !‌ ای صبورترین سالک طریق ای خضر ناشناس که گاهی به شاخ بید گاهی به موج برکه و گاهی به خواب گرد دیدار مینمایی و پرهیز می کنی ایام تشنه کامی ما را از یاس های ساحل دریاچه ها مپرس آنجا که از شکوفه شکر ریز می کنی ,شفیعی کدکنی,برگ از زبان باد,از زبان برگ زلال روشن چشمانش آبشار کبود که آیتی ست به تصویر بیم و شرم و شکوه نگاه ترد گوزنی ست کز بلند ستیغ در آب می نگرد عبور سایه ی صیاد را ز دامن کوه ,شفیعی کدکنی,تصویر,از زبان برگ در خلوت بامدادی باران بیداری روشن خروس صبح خواب خوش قریه را سلامی داد در جنگل بی کرانه مرغی خواند با نغمه ی خرد روشنی پرشور تنهایی ارغوان چه شیرین است بر یال گریوه های دشت دور ,شفیعی کدکنی,تنهایی ارغوان,از زبان برگ ای چشم نیلگونه ی دریا ترکیب روشنایی شبگیر رستخیز با ظلمت شبان پس از مرگ آیینه نگاه غزالان و آهوان بی رحمی سکوت تو امشب در پاسخ ترنم این شور و اشتیاق خاموشی گلوله ی سربی ست در خون گرم سینه ی قرقاول جوان ,شفیعی کدکنی,خاموشی گلوله سربی,از زبان برگ کلماتم را در جوی سحر می شویم لحظه هایم را در روشنی باران ها تا برای تو شعری بسرایم روشن تا که بی دغدغه بی ابهام سخنانم را در حضور باد این سالک دشت و هامون با تو بی پرده بگویم که تو را دوست می دارم تا مرز جنون ,شفیعی کدکنی,در حضور باد,از زبان برگ در دور دست آمدن روز شعر بلند و روشن بیداری تضمینی از ترانه ی شیرین جویبار ترجیع یک درخت صنوبر با واژه های سیره و سارش همواره در ترنم با صخره های قافیه ای استوار آفاق می سراید شعری برای تو شعری برای من و یک هجای روشن خونرنگ گاه گاه در شعر او به شادی تکرار می شود اینک تمام شعر در ذهن آب و آبی مشرق صبح آمده ست و هستی بیدار می شود ,شفیعی کدکنی,در شمیم صبح,از زبان برگ زیباترین رنگ ها سبز است باغ بهاران صبح بیداران آرامش و شرم سکوت شسته ی صحرا اندیشه ی معصوم گل ها در بهاران در شب باران زیباترین رنگ ها سبز است وقتی که من سوی تو می آیم از ارتفاع لحظه های شوق یا ژرفنای تلخ و تار صبر در پیچ و خم های خیابانهای غرق ازدحام آهن و پولاد زیباترین رنگ ها سبز است در چار راه رنگ بازی ها وقتی که من سوی تو می آیم زیباترین رنگ ها سبزاست پیغمبر دیدار با وحی و الهام سعادت یار بخت بلند و طالع بیدار ,شفیعی کدکنی,در چار راه رنگ بازی ها,از زبان برگ درین شب ها که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد درین شب ها که هر آیینه با تصویر بیگانه ست و پنهان می کند هر چشمه ای سر و سرودش را چنین بیدار و دریاوار تویی تنها که می خوانی تویی تنها که می خوانی رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را تویی تنها که می فهمی زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را بر آن شاخ بلند ای نغمه ساز باغ بی برگی بمان تا بشنوند از شور آوازت درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ در خواب اند بمان تا دشت های روشن آیینه ها گل های جوباران تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را ز آواز تو دریابند تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام تو بارانی ترین ابری که می گرید به باغ مزدک و زرتشت تو عصیانی ترین خشمی که می جوشد ز جام و ساغر خیام درین شب ها که گل از برگ و برگ از باد ار از خویش می ترسد و پنهان می کند هر چشمه ای سر و سرودش را درین آفاق ظلمانی چنین بیدار و دریاوار تویی تنها که می خوانی ,شفیعی کدکنی,درین شب ها,از زبان برگ باید از رود گذشت باید از رود اگر چند گل آلود گذشت بال افشانی آن جفت کبوتر را در افق می بینی که چنان بالابال دشت ها را با ابر آشتی دادند ؟ راستی آیا می توان رفت و نماند راستی آیا می توان شعری در مدح شقایق ها خواند ؟ ,شفیعی کدکنی,راستی آیا,از زبان برگ شب های اندلس شب های قرطبه شبهای شاعران اسارت شبهای نیل چهر شبهای تیره ای که نمی دانم پستانک کدام ستاره تاریکی شما را این گونه شیر می دهد از مهر ای راویان وحشت و ظلمت در مادرید زیبا در مادرید روشن آیا آفاق آسمان شمایان امروز ‚ تنگ تر یا آسمان من ؟ در بسته پای خسته سحرگاه بی کلید در توس در نشابور در ری شب تیره تر نماید یا در فضای قرطبه در خواب مادرید ؟ ,شفیعی کدکنی,شب درکدام سوی سیه تر,از زبان برگ سفر ادامه دارد و شب از کناره می رود گریوه ها و دشت های رهگذر دوباره شکل یافتند و روشنی که آفریدگار هستی است دوباره آفریدشان سفر ادامه دارد و من از دریچه ی ترن به کوه ها و دشت ها سلام عاشقانه ای که جویبار جاری و جوان روشنی ست در کویر پیر سوختن روانه می کنم لطافت هوای بانداد را ز گیسوان دختری که از میان پنجره فشانده موی نرم خویش را به دوش باد روایتی رها و عاشقانه می کنم سفر ادامه دارد و در آستان صبحدم درخت های پسته در کنار راه سکوت سبز خویش را به آب داده اند و رشد سالیانه ی ستاک های ترد را پس از تحمل عبوس یک درنگ قهوه ای به ابر و باد و آفتاب داده اند سفر ادامه دارد و میان بهت دشت ها کبوتران وحشی از میان حلقه های چاه نگاه های حیرت اند سوی آسمان که می روند و می روند و می روند فراتر از یقین بدان سوی گمان سفر ادامه دارد و پیام عاشقانه ی کویر ها به ابرها سلام جاودانه ی نسیم ها به تپه ها تواضع لطیف و نرم دره ها غرور پاک و برف پوش قله ها صفای گشت گله ها به دشت ها چرای سبز میش ها و قوچ ها و بره ها سفر ادامه دارد و بهار با تمام وسعتش مرا که مانده ام به شهر بند یک افق به بی کرانه می برد و من به شکر این صفا و این رهایی رهاتر از خدا تمام بود خویش را که لحظه ای ست از ترنم غریب سیره ای نثار بی کرانی تو می کنم زمان ادامه دارد و سفر تمام می شود ,شفیعی کدکنی,عبور,از زبان برگ من عاقبت از اینجا خواهم رفت پروانه ای که با شب می رفت این غال را برای دلم دید دیری ست مثل ستاره ها چمدانم را از شوق ماهیان و تنهایی خودم پر کرده ام ولی مهلت نمی دهند که مثل کبوتری در شرم صبح پر بگشایم با یک سبد ترانه ولبخند خود را به کاروان برسانم اما من عاقبت از اینجا خواهم رفت پروانه ای که با شب می رفت این فال را برای دلم دید ,شفیعی کدکنی,قصد رحیل,از زبان برگ در روزهای آخر اسفند کوچ بنفشه های مهاجر زیباست در نیم روز روشن اسفند وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد در اطلس شمیم بهاران با خاک و ریشه میهن سیارشان در جعبه های کوچک چوبی در گوشه ی خیابان می آورند جوی هزار زمزمه در من می جوشد ای کاش ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشه ها در جعبه های خاک یک روز می توانست همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست در روشنای باران در آفتاب پاک ,شفیعی کدکنی,كوچ بنفشه ها,از زبان برگ دیگر کدام روزنه دیگر کدام صبح خواب بلند و تیره ی دریا را آشفته و عبوس تعبیر می کند ؟ من می شنیدم از لب برگ این زبان سبز در خواب نیم شب که سرودش را در آب جویبار بدین گونه شسته بود در سکوت ای درخت تناور ای ‌آیت خجسته ی در خویش زیستن ما را حتی امان گریه ندادند من اولین سپیده بیدار باغ را آمیخته به خون طراوت در خواب برگ های تو دیدم من اولین ترنم مرغان صبح را بیدار روشنایی رویان رودبار در گل افشانی تو شنیدم دیدند بادها کان شاخ و برگ های مقدس این سال و سالیان که شبی مرگواره بود در سایه ی حصار تو پوسید دیوار دیوار بی کرانی تنهایی تو یا دیوار باستانی تردیدهای من نگذاشت شاخه های تو دیگر در خنده ی سپیده ببالند حتی نگذاشت قمریان پریشان اینان که مرگ یک گل نرگس را یک ماه پیش تر آن سان گریستند در سکوت ساکت تو بنالند گیرم بیرون ازین حصار کسی نیست گیرم دران کرانه نگویند کاین موج روشنایی مشرق بر نخل های تشنه ی صحرا بمن عدن یا آبهای ساحلی نیل از بخشش کدام سپیده ست اما من از نگاه آینه هر چند تیره ‚ تار شرمنده ام که : آه در سکوت ای درخت تناور ای آیت خجسته ی در خویش زیستن بالیدن و شکفتن در خویش بارور شدن از خویش در خاک خویش ریشه دواندن ما را حتی امان گریه ندادند ,شفیعی کدکنی,مرثیه درخت,از زبان برگ در کنار جوی من نشسته آب در رفتار در تمام هفته خسته انتظار جمعه را دارم در تمام جمعه باز از فرط تنهایی انتظار شنبه است و کار من نشسته آب در رفتار ,شفیعی کدکنی,ملال,از زبان برگ خدایا خدایا تو با آن بزرگی در آن آسمانها چنین آرزویی بدین کوچکی را توانی برآورد آیا ؟ ,شفیعی کدکنی,مناجات,از زبان برگ چه دل گرفته بهاری پرنده ها همه آهن نسیم موج غباری به گوش منتظر طفل روستا نرسید میان جنگل آتش سرود سریده و ساری غروب خسته ی شهر بنفشه هایی پیوسته با نخی تاریک به روی سنگ مزاری ,شفیعی کدکنی,میان جنگل آتش,از زبان برگ من از خراسان و تو از تبریز و او از ساحل بوشهر با شعرهامان شمع هایی خرد بر طاق این شبهای وحشت بر می افروزیم یعنی که در این خانه هم چشمان بیداری باقی ست یعنی در اینجا می تپد قلبی و نبض شاخه ها زنده ست هر چند با زهر سبز آلوده و از وحشت آکنده ست این شمع ها گیرم نتابد در شبستان ابد در غرفه ی تاریخ گیرم فروغ فتح فردایی نباشد لیک گر کور سو گر پرتو افشان هر چه هست این است یاد آور چشمان بیداری ست وز زندگانی گرچه شامی شوکران آکند باری نموداری ست ,شفیعی کدکنی,نشانی,از زبان برگ میان مشرق و مغرب ندای محتضری ست که گاه می گوید من از ستاره ی دنباله دار می ترسم که از کرانه ی مشرق ظهور خواهد کرد به رنگ دود در آیینه ها نمودار است و در رواق مساجد شکاف افتاده ست و در کیسه ی گل های ساده ی مریم کجال شوق و نیایش نمی دهد ما را طلوع صبحدمان خروج دجال است که آب را گل و لاله راه می بندد و روشنی را در جعبه های ماهوتی به روی شاخه ی گردوی پیر شانه سری نماز می خواند نماز خوف مگر چیست ؟ غبار و دود مسلسل بر آسمان سحر کسوف لبریزی ست تو نیز همره دجال می روی هشدار به رودخانه بیندیش که آسمان را در خویش می برد سیال تو پاک جانی اما هوای شهر پلید است اگر یکی ز شهیدان لاله کشته ی تیر ز خاک برخیزد به ابر خواهد گفت به باد خواهد گفت که این فضا چه پلید است و آسمان کوتاه و زهر تدریجی عروق گل ها را از خون سالم سیال چگونه خالی کرده ست من و تو لحظه به لحظه کنار پنجره مان بدین سیاهی ملموس خوی گر شده ایم کسی چه می داند بیرون چه می رود در باد تمام روزنه ها بسته ست من و تو هیچ ندانستیم درین غبار که شب در کجاست روز کجا و رنگ اصلی خورشید و آب و گل ها چیست درخت ها را پیوند می زنند چنانک به روی شاخه ی بادام سیب می بینی به روی بوته ی بابونه لاله های کبود چه مهربانی هایی اگر به آب ببخشی حباب خواهد شد من و تو هیچندانستیم که آن درخت تنومند روشنایی را کجا به خاک سپردند یا کجا بردند ؟ بلور شسته ی هر واژه آنچنان آلود که از رسالت گل خار و خس رواج گرف میان مشرق و مغرب ندای محتضری ست که گاه می گوید من از ستاره ی دنباله دار می ترسم عذاب خشم الاهی ست نماز خوف بخوانیم نماز خوف ,شفیعی کدکنی,نماز خوف,از زبان برگ در منزل خجسته ی اسفند همسایه ی سراچه ی فروردین با شاخه های ترد بلوغ جوانه ها باران به چشم روشنی صبح آمده ست زشت است اگر که من یار قدیم و همدم همساغر سحر در کوچه های خامش و خلوت نجومیش یا با جام شعر خویش خوش آمد نگویمش ,شفیعی کدکنی,چشم روشنی صبح,از زبان برگ چه بگویم که دل افسردگی ات از میان برخیزد ؟ نفس گرم گوزن کوهی چه تواند کردن ؟ سردی برف شبانگاهان را که پر افشانده به دشت و دامن ؟ ,شفیعی کدکنی,چه بگویم,از زبان برگ كیست در آنجا كنتار چشمه كه خود را از گره موج می گشاید تصویر موی سپیدش : غبار لشكر ایام ذهنش :‌ آیینه ای موازی شبگیر تیشه ی طوفان و تندباد نكاهید هیچ ازین صخره این شكوه تناور اینك فریاد اوست از پس ده قرن بر سر خیزاب و تندباد شناور اسبش آنجا رهسات نظم رهایی است می چمد ‌آنجا كه نثر ساده ی شبدر ریخته در شعر آب و شیری مهتاب صبح شقایق كنار عصر اساطیر شعر فروشان روزگار من و او اینك بعد از هزار سال ببینید شاعر و شمشیر را و بیشه ای از شیر ,شفیعی کدکنی, آواره یمگان,بوی جوی مولیان در سربی و ستاره و سرما کبوترها میدان را می دانند هر چند روزنامه نخوانند شوق عبور از پل طوفان و هر چه باد این پیغمبران کوچک را تسخیر کرده است آه پیغمبران کوچک ؟ هرگز این صاحبان عزم و عزیمت این انبیای مرسل این خیل عاشقان اولوالعزم با سحرشان سحرها معنای دیگری ست که در واژه می دمند اینان بر جا نمی گذارند از خود جز آیه ای شگرف واندر حضور حادثه شنگرف روی برف ,شفیعی کدکنی, آیه های شنگرفی,بوی جوی مولیان آیینه ای شدم آیینه ای برای صدا ها فریاد آذرخش و گل سرخ و شیهه شهابی تندر در من به رنگ همهمه جاری است آیینه ای شدم آیینه ای برای صدا ها آنجا نگاه کن فریاد کودکان گرسنه در عطر اودکلن آری شنیدنی ست ببینید فریاد کودکان آن سو به سوک ساکت گلبرگ ها وزان خنیای نای حنجره ی خونی خزان آیینه ای شدم آیینه ای برای صداها ,شفیعی کدکنی, آیینه ای برای صداها,بوی جوی مولیان كه تازیانه فرود آمد و باز شكوه نكرد كجای اطلس تاریخ تو می خواهی به آب حرف بشویی و قصر قیصر را و تاج خاقان را ؟ و تازیانه فرود آمد و باز شكوه نكرد حروف : مبدا و فعل اند و فعل :‌ آب و درخت و سبزه و لبخند و طفل مدرسه و سیب سیب سرخ خدا من این عفونت رنگین را به آب همهمه خواهم شست كه واژه های من از دریا می آیند و هم به دریا می پویند كجای اطلس تاریخ را تو می خواهی به آب حرف بشویی و قصر قیصر را و تاج خاقان را ؟ و تازیانه فرود آمد و باز شكوه نكرد خبر رسیده كه باران دوباره خواهد بارید خدا برهنه خواهد شد و باغ خاكستر خواهد شكفت مسافری در راه است كه بادبانش از ارغوان و ابر پر است و جسم ظلمت را این هزار پای زخمی را از خواب نسترن ها بیرون می افكند مسافرانی در راه اند سپیده دم را بر دوش می كشند آنان لباس صاعقه بر تن دارند آنان برادرانم شب را با واژه هاشان سوراخ می كنند خبر رسیده كه باران درشت خواهد بارید خدا برهنه خواهد شد مگر نمی بینی كه قلب من سبز است و حالتی دارم كه آب و آتش دارند به جست و جوی نظام نو حروفم و وزنی كه روز و روزبهان را كنار یكدیگر مدیح گویم و طاسین عشق را بسرایم كه كفر من كفری ست كه هیچ سیمرغی بر اوج آن نیارد پرزد نگاه كن كه بغض تندر تركید و تر شد مژه ی خوشه های گندم از شوق و ارغوان ها آنجا نماز می خوانند و تازیانه فرود آمد و باز شكوه نكرد كجای اطلس تاریخ را تو می خواهی به آب حرف بشویی و قصر قیصر را و تاج خاقان را ؟ و تازیانه فرود آمد گذار بر ظلمات آب زندگانی را به خضر خواهد بخشید مبین كه صف بستند هزار خواجه نظام الملك هزار خواجهی اخته و بر لب هر یك هزار واژه ی اخته ببین كه این ها این ها چگونه در باران رخان لاشه ی مردار شش هزاران سالی را به خون گل ها سرخاب می كنند هنوز برای سیر چنین باغ وحش چنگیزی مگر به گردن زرافه ای در آویزی و تازیانه فرود آد و باز شكوه نكرد درون جنگل سبز چكاوكی پر زد و در نسیم آویخت ,شفیعی کدکنی, از محاکمه فضل الله حروفی,بوی جوی مولیان زان پیش تر که سدر و صنوبرها که قدکشیده اند به دیدارش از روی دوش هوش آوای گام او را از دور بشنوند اینجا انبوه بوته ها و علف ها آن ها که نزدیک تر به قلب زمین اند زودتر تندی و طعم سبز بهاری را در کام خویشتن احساس کرده اند ,شفیعی کدکنی, اشراق,بوی جوی مولیان اینجا غبار صورتی و سبزی پاشیده اند روی درختان دوردست که در هوا هنوز شناور معلق است از راه دور بوی بهار تو را هنوز آمیخته به خون خزانی احساس می کنم ای جلگه ای که رایحه ی هجرت از برگ برگ باغ و بهار تو می وزد می بینم آه اینجا گنجشک ها که بر لب پاشوره های حوض با ماهیان سرخ سخن از مهاجرت می گویند با سبزه نای گندم چنگیز دهقان توس و تبریز نوروز باستانی فرخنده باد ,شفیعی کدکنی, با سبزنای گندم چنگیز,بوی جوی مولیان آن صداها به کجا رفت صداهای بلند گریه ها قهقه ها آن امانت ها را آسمان آیا پس خواهد داد ؟ پس چرا حافظ گفت آسمان بار امانت نتوانست کشید نعره های حلاج بر سر چوبه ی دار به کجا رفت کجا ؟ به کجا می رود آه چهچه گنجشک بر ساقه ی باد آسمان آیا این امانت ها را باز پس خواهد داد ؟ ,شفیعی کدکنی, بار امانت,بوی جوی مولیان پیمانه های برگ نیلوفران قدسی پر شد مستان یک یک از پای اوفتادند اما یکی از ایشان با سایه اش هنوز در حذبه ی سماع است در نور سرخ کژتاب دو خط : سیاه و سربی بر سطح ارغوانی آرام می گذشت پرواز محو زاغچه ای با کبوتری شاید به سوی نور و شاید به سوی خواب بر برکه ی غروب نشستن و اضطراب بودن را دیدن در پیچ و تاب سایه ی نیلوفری بر آب ,شفیعی کدکنی, بودن,بوی جوی مولیان باز می گردن با دست تهی نه پرستویی با من نه خدایی نو نه سبویی آواز دست هایم خالی ست هیچ صحرایی این گونه سترون آیا خواب دیده ست کسی ؟ گاه می گویم غم این نیست که دستانم خالی ست کاسه ی چشم لبریز رهایی هاست ,شفیعی کدکنی, تسلی,بوی جوی مولیان این بادهای هر شب و امشب این باد آسیایی این باد مشرقی وا می کنند پنجره ها را به روی تو و فصل را دوباره ورق می زنند در بادهای هر شب و امشب از بهر این هیولا این لاشه ی بزک شده در باران گوری به عمق چند هزارانسال در یک دقیقه حفر خواهد شد این بادهای هر شب و امشب با کیمیای عشق و با سیمیای مستی نسجی ز آب و آتش ترکیب می کنند و تا زباله دان اوراق روزنامه های محلی را تعقیب می کنند ,شفیعی کدکنی, در بادهای امشب و هرشب,بوی جوی مولیان زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست ؟ بیداری شکفته پس از شوکران مرگ زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست ؟ زیر درفش صاعقه و تیشه ی تگرگ زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست ؟ عریانی و رهایی و تصویر بار و برگ ,شفیعی کدکنی, درخت,بوی جوی مولیان گره می زنم تار ابریشم سرخگون را به آوای تندر به آوای باران می آمیزم این شبنم پرتپش را به دریای یاران اگر چند کوتاه اما گره می زنم این صدا را درین کوچه آخر به هیهای بالنده بالای یاران ,شفیعی کدکنی, سرود,بوی جوی مولیان 1 از یادها برهنه و در بادها دوان همپای و پویه نفس گرم آهوان می کوچم از رهایی در چشم کوچه ای کانجا سراچه ها همه لبریز هجرت اند و آواز را به خاک فرو رفته زانوان خاموش مانده بودم یک چند زیرا از خشم در شعرهای من دندان واژه ها به هم افشرده می شد آه ناگاه ترکید بغض تندر در صبر ابرا پاشید خون صاعقه بر سبزه ی جوان جایی که نان گرسنه شد و آب تشنه زیست شمشیر در نخاع سحرگه نهاده اند در جاده های صبحدم این جمع جادوان 2 در لحظه ای که کج شد فریاد ها همه در زیر ثقل شب ناگاه برگ لاله برون آمد از محاق آن گاه دیدم مشتی طلوع کامل بر آبها روان ,شفیعی کدکنی, سفرنامه,بوی جوی مولیان با همین واژه هایی که هرگز دعوی سحر و اعجازشان نیست مثل سار و قناری و قمری که اگر چند پیغمبران اند آیه ای غیر آوازشان نیست بر من این لحظه وحی آمد از صبح کان که بودی تو در انتظارش جز تو خود هیچ کس نیست باری دیگران گر ندانند این را بی گمان دیده ی بازشان نیست ,شفیعی کدکنی, شطح اول,بوی جوی مولیان دران سپیده ی ناپایدار تو مثل کرگدن از بیشه پا برون هشتی و آسمانه ی شب را چو آسمان سحر شکافتی و شکفتی به سوی بی سویی دران سپیده ی ناپایدار مرغی را به همسرایی خود خواندی و مرغ هیچ نگفت و خون ز شاخه فرو ریخت و مرغ پر زد و از ریسمان باد آویخت دران سپیده ی ناپایدار مردانی ز دور می خواندند هنوز نعش صداشان بر آبها جاری ست ,شفیعی کدکنی, مرثیه,بوی جوی مولیان به هیچ خنجر این ریسمان نمی گسلد صدا می آید یک ریز روز و شب از باغ چیو چیو چ چ چه چه چیو چیو چه چه زلال زمزمه جاری است زان سوی دیوار جلال می پرسد این مرغ را گلو هرگز ز کار خواندن و خواندن نمی شود خسته که با نوایش در هرم روز و سایه ی شب نگاه می دارد این باغ و بیشه را بیدار ؟ ببین که می گویم این سحر عاشق است و سحر یکی نرفته هنوز آن دگر کند آغاز صدا یکی ست ولیکن پرندگان بسیار ,شفیعی کدکنی, منطق الطیر,بوی جوی مولیان من و شعر وجوبار رفتیم و رفتیم به آنجا رسیدیم آنجا که دیگر نه جای پای کس بود و نه آشنا بود درختان به آیین دیگر و مرغان به آیین دیگر صدایی که می آمد از دور صدای خدا بود رها بود به هنگام پرواز از روی باغی به باغی کسی زیر بال پرستو و پروانه ها را نمی کرد تفتیش شقایق ز طوفان نمی گشت خاموش چراغش همیشه پر از روشنا بود نمی دانم آنجا کجا بود نمی دانم آنجا کجا بود ,شفیعی کدکنی, ناکجا,بوی جوی مولیان او می مکد طراوت گل ها و بوته های افریقا را او می مکند تمام شهد گلهای آسیا را شهری که مثل لانه ی زنبور انگبین تا آسمان کشیده و شهد آن دلار یک روز در هرم آفتاب کدامین تموز موم تو آب خواهد گردید ای روسپی عجوز ؟ ,شفیعی کدکنی, نیویورک,بوی جوی مولیان فیروزه های منتشر سرد سرمدی آب است و آب و آبی بی ابر بر آسمان جاری واژون اسکندریه مثل هلالی است بر موج ها گریز ستیزای فرصت ست و مرغکان چیره ی ماهی خوار 77 و 7 و فراوان 7 در انتشار هندسی خویش بر موج ها هجوم می آرند و من طنین پویه و پرواز و پنجه را بر سطح این هویت جاری در واجموج هایم تصویر می کنم ,شفیعی کدکنی, هویت جاری,بوی جوی مولیان چشمم به روی بیشه و دریاچه بود و ابر و خوشه های خیس اقاقی ها و روشنای آب که قلبم را در هرم آفتاب نشابور طفلان منتظر در کوچه ای محاکمه کردند قلبم برهنه شد آنجا به روی خاره و خارا در تیز تاب دشنه ی خورشید با واژه واژه پرسش آنان قلبم برهنه شد از خویش رفته بودم باران نزم و ریز فرو می ریخت بر بازوان سبز علف ها و گیسوان خیس خزه ها بر سطح پر تبسم امواج آب و من در هرم آفتاب نشابور آتش گرفته بودم ,شفیعی کدکنی, وجود حاضر و غایب,بوی جوی مولیان هیچ کس گمان نداشت این کیمیای عشق را ببین کیمیای نور را که خاک خسته را صبح و سبزه می کند کیمیا و سحر صبح را نگاه کن جای بذر مرگ و برگ خونی خزان کیمیای عشق و صبح و سبزه آفریده است خنده های کودکان وباغ مدرسه کیمیای عشق سرخ را ببین هیچ کس گمان نداشت این ,شفیعی کدکنی, کیمیای عشق سبز,بوی جوی مولیان سال پار دانه ای درون ظلمت زمین در انتظار وینک این زمان فت سنبله به روی بوته زیر آفتاب هفت چهره ی صبور سال دیگرش ببین هفتصد هزار و بی شمار ,شفیعی کدکنی,...,بوی جوی مولیان تا که بماند درون حافظه ی آب نقش کنید ای خطوط موج به دریا در وزش وحشت و تلاطم پاییز نسترن از شاخ و برگ خویش پلی ساخت بهر عبور شکوفه : کودک فردا ,شفیعی کدکنی,از سرزمین زیتون,بوی جوی مولیان شب امد و گرد روز پرگار گرفت بر صبح و سپیده راه دیدار گرفت چندان که درون سینه و دفتر ماند آواز و سرود و شعر زنگار گزفت ,شفیعی کدکنی,حسب حال,بوی جوی مولیان اینک بهار بر در قلب تو می زند اما تو آن طرف بیرون قلب خویشتن استاده ای هنوز صبحی که روی شانه ی زیتون در حالت هبوط است فردا از نخل های سوخته بالا خواهد رفت اما یک شاخه گل برای تو کافی ست تا فاصله شود بین تو و هزار ستاره بین تو و حضور سپیده بین تو هیاهوی شهری که هر سحر در سربی صفیری بیدار می شود ,شفیعی کدکنی,خطاب,بوی جوی مولیان صبح زود بود باغ پر صنوبر و سرود بود سینه سرخ ها در اوج ها و اوج ها پر گشوده فوج ها و فوج ها می زد از کران شرق در نگاه شان شعاع شیری سحر موج ها و موج ها و موج ها هر گیاه وبرگچه در آستانه ی سحر آن صدای سبز را زان سوی جدار حرف و صوت می چشید آن صدا که موسی از درخت می شنید گر چه خویش را ز خویشتن تکانده بودم و رها شده باز هم در آن میان غریبه بودم و کسی از حضور من خبر نداشت هرچه واژه داشتم نثار کردم و درخت لحظه ای مرا به کنه خویش ره نداد ,شفیعی کدکنی,در برابر درخت,بوی جوی مولیان می خواهم در زیر آسمان نشابور چندان بلند و پاک بخوانم که هیچ گاه این خیل سیلو وار مگس ها نتوانند روی صدای من بنشینند می خواهم در مزرع ستاره زنم شخم و بذرهای صاعقه را یک یک با دستهای خویش بپاشم وقتی حضور خود را دریافتم دیدم تمام جاده ها از من آغاز می شود ای حاضران غایب از خود ای شاهدان حادثه از دور من عهد کرده ام حتی اگرچه یک شب رم را پس از نرون به تماشا روم نرون دیوانه ای که می خواهد زنجیر را به گردن تندر درافکند ,شفیعی کدکنی,دیباچه,بوی جوی مولیان شهری که آن سوی شقایق می شود طالع در جاده ی جادوی ابریشم دروازه های عالمی دیگر به روی آدمی دیگر آن عالم و آدم که حافظ آرزو ی کرد نزدیک است آنک شهری که از دروازه های آن هم بوی جوی مولیان خیزد هم یاد یار مهربان آید ,شفیعی کدکنی,شطح دوم,بوی جوی مولیان نیلوفری شدم بر آبهای غربت بالیدم نالیدم گفتم با انقراض سلسله ی سرما این باغ مومیایی بیدار می شود وانگاه آن چکاوک آواره حزن درخت ها را در چشمه سار سحر سرودش خواهد شست وینک درمانده ام که امشب در زیر برف پر حرف نعش سروده های شبانگاهی اش را آیا کجا به خاک سپردند ؟ ,شفیعی کدکنی,قصه الغربه الغربیه,بوی جوی مولیان در ساحت حضور نسیم و نماز نور در ساحت وقوف به زیبایی حیات در آفتاب از پس باران کنار راه مرد ایستاده است و نمی خواهد رز رهگذار خویش بر هم زند آرامش موقر سنجابی را که با خوشه ی اقاقی یا ساقه ی علف دم لرزه می کند می دانم آه هرگز باور نمی کند کسی از من کاین مرد تا چند روز پیش چه می کرد در شرق دوردست در آفتاب از پس باران کنار راه مرد ایستاده است ,شفیعی کدکنی,مرد ایستاده است,بوی جوی مولیان مرا نیز چون دیگران خنده ای هست و اشکی و شکی جنونی و خونی رها کن مرا رها کن مرادر حضور گل و زمره ی نور نور سیه فام ابلیس مرا دست و پیراهن آغشته گردید به خون خدایان مرا زیر این مطلق لاژوردی نفس گشت فواره ی درد و دشنام نه چونان شمایان مرا آتشی باید و بوریایی که این کفر در زیر هفت آسمان هم نگنجد برابلیس جا تنگ گشته ست آنجا رها کن مرا رها کن مرا ,شفیعی کدکنی,مزمور اول,بوی جوی مولیان از همدان تاصلیب راه تو چون بود ؟ مرکب معراج مرد جوشش خون بود نامه ی شکوی که زی دیار نوشتی بر قلم آیا چه می گذشت که هر سطر صاعقه ی سبز آسمان جنون بود ؟ من نه به خود رفتم آن طریق که عشقم از همدان تا صلیب راهنمون بود ,شفیعی کدکنی,مزمور دوم,بوی جوی مولیان از حلب تا کاشغر میدان ظلمت بود آن روزی که تو خون واژه را با نور آغشتی تو سخن را سحر کردی در سحر دوشیزگی دادی آه عاشق را همیشه بغض این غم هاست که به قربانگاه فردای شقایق می برد ای سبز تو در ظلامی آنچنان ظالم واژه ها را از پلیدی های تکرار تهی با نور می شستی نور زیتونی که نه شرقی ست نه غربی لیکن ای عاشق بی گمان گنجای آوازی چنان را در جهان بیهوده می جستی ,شفیعی کدکنی,نور زیتونی,بوی جوی مولیان خوابیده اید زیر جبه ی ابریشم نسیم تن بر سریر سبزه رها کرده چون شمیم دستت به روی سبزه و سر خفته روی دست دور از گزند گردش پرمای زنجره کز آن طرف جدار خموشی را سوراخ می کند بر سبزه زیر آبی بی ابر آسمان آفاق را به مردمک دیده دادی این چیست این که لحظه ی بی خویشی تو را آشفته می کند این تیک و تاک ساعت مچ بند زیر سر یا این صدای چشمه ی جوشان عمر توست کاین گونه قطره قطره به مرداب میچکد ؟ ,شفیعی کدکنی,پرسش 1,بوی جوی مولیان این نه اگر معجزه ست پاسخ تان چیست ؟ در نفس اژدها چگونه شکفته ست این همه یاس سپید و نسترن سرخ ؟ ,شفیعی کدکنی,پرسش 2,بوی جوی مولیان به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز فرو ریخت پرها نکردیم پرواز ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای ببخشای اگر صبح را ما به مهمانی کوچه دعوت نکردیم ببخشای اگر روی پیراهن ما نشان عبور سحر نیست ببخشای ما را اگر از حضور فلق روی فرق صنوبر خبر نیست نسیمی گیاه سحرگاه را در کمندی فکنده ست و تا دشت بیداری اش می کشاند و ما کمتر از آن نسیمیم در آن سوی دیوار بیمیم ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز فرو ریخت پر ها نکردیم پرواز ,شفیعی کدکنی,پژواک,بوی جوی مولیان صبح آمده ست برخیز بانگ خروس گوید وینخواب و خستگی را در شط شب رها کن مستان نیم شب را رندان تشنه لب را بار دگر به فریاد در کوچه ها صدا کن خواب دریچه ها را با نعره ی سنگ بشکن بار دگر به شادی دروازه های شب را رو بر سپیده وا کن بانگ خروس گوید فریاد شوق بفکن زندان واژه ها را دیوار و باره بشکن و آواز عاشقان را مهمان کوچه ها کن زین بر نسیم بگذار تا بگذری از این بحر وز آن دو روزن صبح در کوچه باغ مستی باران صبحدم را بر شاخه ی اقاقی آیینه ی خدا کن بنگر جوانه ها را آن ارجمند ها را کان تار و پود چرکین باغ عقیم دیروز اینک جوانه آورد بنگر به نسترن ها بر شانه های دیوار خواب بنفشگان را با نغمه ای در آمیز و اشراق صبحدم را در شعر جویباران از بودن و سرودن تفسیری آشنا کن بیداری زمان را با من بخوان به فریاد ور مرد خواب و خفتی رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ,شفیعی کدکنی, از بودن و سرودن,در کوچه باغ های نشابور دیدمت میان رشته های آهنین دست بسته در میان شحنه ها در نگاه خویشتن شطی از نجابت و پیام داشتی آه وقتی از بلند اضطراب تیشه را به ریشه می زدی قلب تو چگونه می تپید ؟ ای صفیر آن سپیده ی تو خوش ترین سرود قرن شعر راستین روزگار وقتی از بلند اضطراب مرگ ناگزیر را نشانه می شدی وز صفیر آن سپیده دم جاودانه می شدی شاعران سبک موریانه جملگی با : بنفشه رستن از زمین به طرف جویبار ها با : گسسته حور عین ز زلف خویش تارها در خیال خویش جاودانه می شدند آنچه در تو بود گر شهامت و اگر جنون با صفیر آن سپیده خوش ترین چکامه های قرن را سرود ,شفیعی کدکنی, به یک تصویر,در کوچه باغ های نشابور در آینه دوباره نمایان شد با ابر گیسوانش در باد باز آن سرود سرخ اناالحق ورد زبان اوست تو در نماز عشق چه خواندی ؟ که سالهاست بالای دار رفتی و این شحنه های پیر از مرده ات هنوز پرهیز می کنند نام تو را به رمز رندان سینهچاک نشابور در لحظه های مستی مستی و راستی آهسته زیر لب تکرار می کنند وقتی تو روی چوبه ی دارت خموش و مات بودی ما انبوه کرکسان تماشا با شحنه های مامور مامورهای معذور همسان و همسکوت ماندیم خاکستر تو را باد سحرگهان هر جا که برد مردی ز خاک رویید در کوچه باغ های نشابور مستان نیم شب به ترنم آوازهای سرخ تو را باز ترجیع وار زمزمه کردند نامت هنوز ورد زبان هاست ,شفیعی کدکنی, حلاج,در کوچه باغ های نشابور ای مرغ های طوفان ! پروازتان بلند ارامش گلوله ی سربی را درخون خویشتن این گونه عاشقانه پذیرفتند این گونه مهربان زان سوی خواب مرداب آوازتان بلند می خواهم از نسیم بپرسم بی جزر و مد قلب شما آه دریا چگونه می تپد امروز ؟ ای مرغ های طوفان ! پروازتان بلند دیدارتان ترنم بودن بدرودتان شکوه سرودن تاریختان بلند و سرافراز آن سان که گشت نام سر دار زان یار باستانی همرازتان بلند ,شفیعی کدکنی, زان سوی خواب مرداب,در کوچه باغ های نشابور موج موج خزر از سوک سیه پوشان اند بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموش اند بنگر آن جامه کبودان افق صبح دمان روح باغ اند کزین گونه سیه پوشان اند چه بهاری ست خدا را ! که درین دشت ملال لاله ها آینه ی خون سیاووشان اند آن فرو ریخته گل های پ ریشان در باد کز می جام شهادت همه مدهوشان اند نام شان زمزمه ی نیمه شب مستان باد تا نگویند که از یاد فراموشان اند گرچه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغ سرخ گل های بهاری همه بی هوشان اند باز در مقدم خونین تو ای روح بهار بیشه در بیشه درختان همه آغوشان اند ,شفیعی کدکنی, سوک نامه,در کوچه باغ های نشابور وقتی که فصل پنجم این سال با آذرخش و تندر و طوفان و انفجار صاعقه سیلاب سرفراز آغاز شد باران استوایی بی رحم شست از تمام کوچه و بازار رنگ درنگ کهنگی خواب و خاک را و خیمه ی قبایل تاتار تا قله ی بلند الاچیق شب آتش گرفت و سوخت وقتی که فصل پنجم این سال آغاز شد و روح سرخ بیشه از آب رودخانه گذر کرد فصلی که در فضایش هر ارغوان شکفت نخواهد پژمرد عشق من و تو زمزمه ی کوچه باغ ها خواهد بود عشق من و تو آنچه نهانی گاهی نگاه و محتسبی را چون جویبار نرمی از بودن و نبودن خاموشی و سرودن در خویش می برد وقتی که فصل پنجم این سال آغاز شد دیوارهای واهمه خواهد ریخت و کوچه باغ های نشابور سرشار از ترنم مجنون خواهد شد مجنون بی قلاده و زنجیر وقتی که فصل پنجم این سال آغاز شد ,شفیعی کدکنی, فصل پنجم,در کوچه باغ های نشابور هیچ می دانی چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم ؟ زان که بر این پرده ی تاریک این خاموشی نزدیک آنچه می خواهم نمی بینم و آنچه می بینم نمی خواهم ,شفیعی کدکنی, پاسخ,در کوچه باغ های نشابور اینجا نه شادی است نه غم نه عزا نه سرور دستارک سپیدش را در جویبار باد پلشتی می شوید دزدان رستگاری پاییز های روح سبزینه و طراوت هر باغ و بوته را در غارت شبانه ی خود پاک می برند اکنون کاین محتسب کجال تماشا نیم دهد میخانه ی کدام حریفی پیمانه ای دوباره از آن باده ی زلال این جمع تشنگان و خماران را خواهد بخشید ؟ زین باده ای که محتسب شهر در کوچه می فروشد و ارزان غیر از خمار هیچ نخواهی دید من تشنه کام ساغر آن باده ام کز جرعه ای ویران کند دوباره بسازد ,شفیعی کدکنی, پیمانه ای دوباره,در کوچه باغ های نشابور يک بال فرياد و يک بال آتش مرغي از اين گونه سر تا سر شب بر گرد آن شهر پرواز مي کرد گفتند اين مرغ جادوست ابليس مرغ را بال و پرواز داده ست گفتند و آنگاه خفتند وان مرغ سرتاسر شب يک بال فرياد و يک بال آتش از غارت خيل تاتارشان برحذر داشت فردا که آن شهر خاموش در حلقه ي شهر بندان دشمن از خواب دوشنبه برخاست ديدند زان مرغ فرياد و آتش خاکستري سرد برجاست ,شفیعی کدکنی,آن مرغ فریاد و آتش,در کوچه باغ های نشابور ابر است و باران و باران پایان خواب زمستانی باغ آغاز بیداری جویباران سالی چه دشوار سالی بر تو گذشت و توخاموش از هیچ آواز و از هیچ شوری بر خود نلرزیدی و شور و شعری در چنگ فریاد تو پنجه نفکند آن لحظه هایی که چون موج می بردت از خویش بی خویش در کوچه های نگارین تاریخ وقتی که بر چوبه ی دار مردی به لبخند خود صبح را فتح می کرد و شحنه ی پیر با تازیانه می راند خیل تماشاگران را شعری که آهسته از گوشه ی راه لبخند می زد به رویت اما تو آن لحظه ها را به خمیازه خویشتن می سپردی وان خشم و فریاد گردابی از عقده ها در گلویت آن لحظه ی نغز کز ساحلش دور گشتی آن لحظه یک لحظه ی آشنا بود آه بیگانگی با خود است این یا بیگانگی با خدا بود ؟ وقتی گل سرخ پر پر شد از باد دیدی و خامش نشستی وقتی که صد کوکب از دور دستان این شب در خیمه ی آسمان ریخت تو روزن خانع را بر تماشای آن لحظه بستی آن مایه باران و آن مایه گل ها دیدار های تو را از غباران شب ها و شک ها شستند با این همه هیچ هرگز نگفتی دیدار های تو با آینه روزها آها در لحظه هایی که دیدار در کوچه ی پار و پیرار از دور می شد پدیدار دیگر تو آن شعله ی سبز وان شور پارینه را کشته بودی قلبت نمی زد که آنک آن خنده ی آشکارا وان گریه های نهانک آن لحظه ها مثل انبوه مرغابیان و صفیر گلوله از تو گریزان گذشتند تا هیچ رفتند و درهیچ خفتند شاید غباری در آیینه ی یادهایت نهفتند بشکن طلسم سکون را به آواز گه گاه تا باز آن نغمه ی عاشقانه این پهنه را پر کند جاودانه خاموشی ومرگ آیینه ی یک سرودند نشنیدی این راز را از لب مرغ مرده که در قفس جان سپرده بودن یعنی همیشه سرودن بودن : سرودن ‚ سرودن زنگ سکون را زدودن تو نغمه ی خویش را در بیابان رها کن گوش از کران تر کرانها آن نغمه را می رباید باران که بارید هر جویباری چندان که گنجای دارد پر می کند ذوق پیمانه اش را و با سرود خوش آب ها می سراید وقتی که آن زورق بذگ برگ گل سرخ در آب غرقه می شد صد واژه منقلب بر لبانت جوشید و شعری نگفتی مبهوت و حیران نشستی یا گر سرودی سرودی از هیبت محتسب واژگان را در دل به هفت آ ب شستی صد کاروان شوق صد دجله نفرت در سینه ات بود ام نهفتی ای شاعر روستایی که رگبار آوازهایت در خشم ابری شبانه می شست از چهره ی شب خواب در و دار و دیوار نام گل سرخ را باز تکرار کن باز تکرار ,شفیعی کدکنی,آیا تو را پاسخی هست ؟,در کوچه باغ های نشابور شیپور شادمانی تاتار در سالگرد فتح فرصت نمی دهد تا بانگ تازیانه ی وحشت را در پهلوی شکسته ی آنان در آن سوی حصار گرفتار بشنویم دیوارهای سبز نگارین دیوارهای جادو دیوارهای نرم حتی نسیم را بی پرس و جو اجازه ی رفتن نمی دهند ای خضر سرخ پوش صحاری خاکستر خجسته ی ققنوسی را بر این گروه مرده بیفشان ,شفیعی کدکنی,حتی نسیم را,در کوچه باغ های نشابور شهر خاموش من ! آن روح بهارانت کو ؟ شور و شیدایی انبوه هزارانت کو ؟ می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو ؟ کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو ؟ زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری ؟ دل پولادوش شیر شکارانت کو ؟ سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند نعره و عربده ی باده گسارانت کو ؟ چهره ها در هم و دل ها همه بیگانه ز هم روز پیوند و صفای دل یارانت کو ؟ اسمانت همه جا سقف یکی زندان است روشنای سحر این شب تارانت کو ؟ ,شفیعی کدکنی,خموشانه,در کوچه باغ های نشابور همیشه دریا دریاست همیشه دریا طوفان دارد یگو !‌ برای چه خاموشی بگو : جوان بودند جوانه های برومند جنگل خاموش بگو ! برای چه می ترسی سپیده دم اینجا شقایقان پریشیده در نسیم هراسان بر این گریوه فراوان دیده ست به آبهای خزر موجهای سرگردان و باده های پریشان بگو بگو باری پیام برگ شقایق را در لحظه ای که می ریزد و می فشاند آن بذر سالیانه فصلش را به دشتها ببرند بگو !‌ برای چه خاموشی سپیده می دانست آیا که در کرانه ی او چه قلب های بزرگی را دوباره از تپش افکندند؟ و باز می داند آیا که در کرانه ی او آن کران نا بکران در آن سوی شب و روز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز ؟ خوشا سپیده دما که سرخ بوته ی خون شما در آینه اش میان مرگ و شفق تا صنوبر و خورشید چنان تجلی کرد و باز بار دگر سرود بودن را در برگ برگ آن بیشه و موج موج خزر جاودانگی بخشید به روی گستره ی سبز جنگل بیدار خوشا سپیده دما وان کرانه ی دیدار ,شفیعی کدکنی,در آن سوی شب و روز,در کوچه باغ های نشابور حسرت نبرم به خواب آن مرداب کآرام درون دشت شب خفته ست دریایم و نیست باکم ازطوفان دریا همه عمر خوابش آشفته ست ,شفیعی کدکنی,دریا,در کوچه باغ های نشابور بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب که باغ ها همه بیدار و بارور گردند بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا کبوتران سپید به آشیانه خونین دوباره برگردند بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد پیام روشن باران ز بام نیلی شب که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد ز خشک سال چه ترسی که سد بسی بستند نه در برابر آب که در برابر نور و در برابر آواز و در برابر شور در این زمانه ی عسرت به شاعران زمان برگ رخصتی دادند که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله سرودها بسرایند ژرف تر از خواب زلال تر از آب تو خامشی که بخواند ؟ تو می روی که بماند ؟ که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند ؟ از این گریوه به دور در آن کرانه ببین بهار آمده از سیم خاردار گذشته حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست هزار آینه جاری ست هزار آینه اینک به همسرایی قلب تو می تپد با شوق زمین تهی دست ز رندان همین تویی تنها که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی ,شفیعی کدکنی,دیباچه,در کوچه باغ های نشابور 1 دیدی که باز هم صد گونه گشت و بازی ایام یک بیضه در کلاهش نشکست ؟ این معجزه ست سحر و فسون نیست چندین که عرض شعبده با اهل راز کرد زان سالیان و روزان روزی که خیل تاتار دروازه را به آتش و خون بست سال کتاب سوزان با مرده باد آتش و زنده باد باد از هر طرف که آید مهلت به جمع روسپیان دادند ما در صف کدایان خرمن خرمن گرسنگی و فقر از مزرع کرامت این عیسی صلیب ندیده با داس هر هلال درودیم بانگ رسای ملحد پیری را از دور می شنیدیم آهنگ دیگری داشت فریاد های او 2 هزار پرسش بی پاسخ از شما دارم گروه مژده رسانان این مسیح جدید شفا دهنده ی بیمارهای مصنوعی میان خیمه ی نور دروغ زندانی و هفت کشور از معجزات او لبریز کسی نگفت و نپرسید از شما یک بار میان این همه کور و کویر و تشنه وخشک کجاست شرم و شرف ؟ تا مسیح تان بیند و لکه های بهارش را ازین کویر ازین ناگزیر بزداید و مثل قطره ی زردی ز ابر جادوییش به خاک راه چکد کدام روح بهاران ؟ کدام ابر و نسیم ؟ مگر نمی بیند عبور وحشت و شرم است در عروق درخت هجوم نفرت و خشم است در نگاه کویر زبان شکوه ی خار از تن نسیم گذشت تو از رهایی باغ و بهار می گویی؟ مسیح غارت و نفرت مسیح مصنوعی کجاست باران کز چهره ی تو بزداید نگاره های دروغین و سایه ی تزویر ؟ کجاست آینه ای طوطی نهان آموز که در نگاه تو بماند این همه تقریر ؟ ,شفیعی کدکنی,دیدار,در کوچه باغ های نشابور به کجا چنین شتابان ؟ گون از نسیم پرسید دل من گرفته زینجا هوس سفر نداری ز غبار این بیابان ؟ همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم به کجا چنین شتابان ؟ به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم سفرت به خیر !‌ اما تو دوستی خدا را چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را ,شفیعی کدکنی,سفر به خیر,در کوچه باغ های نشابور پس از چندین فراموشی و خاموشی صبور پیرم ای خنیاگر پایرن و پیرارین چه وحشتناک خواهد بود آوازی که از چنگ تو برخیزد چه وحشتناک خواهد بود آن آواز که از حلقوم این صبر هزاران ساله برخیزد نمی دانم در این چنگ غبار آگین تمام سوکوارانت که در تعبید تاریخ اند دوباره باز هم آوای غمگین شان طنین شوق خواهد داشت ؟ شنیدی یا نه آن آواز خونین را ؟ نه آواز پر جبریل صدای بال ققنوسان صحراهای شبگیر است که بال افشان مرگی دیگر اندر آرزوی زادنی دیگر حریقی دودناک افروخته در این شب تاریک در آن سوی بهار و آن سوی پاییز نه چندان دور همین نزدیک بهار عشق سرخ است این و عقل سبز بپرس از رهروان آن سوی مهتاب نیمه ی شب پس از آنجا کجا یارب ؟ درانجایی که آن ققنوس آتش می زند خود را پس از آنجا کجا ققنوس بال افشان کند در آتشی دیگر ؟ خوشا مرگی دیگر با آرزوی زایشی دیگر ,شفیعی کدکنی,صدای بال ققنوسان,در کوچه باغ های نشابور می آید می آید مثل بهار از همه سو می آید دیوار یا سیم خاردار نمی داند می آید از پای و پویه باز نمی ماند آه بگذار من چو قطره ی بارانی باشم در این کویر که خاک را به مقدم او مژده می دهد یا حنجره ی چکاوک خردی که ماه دی از پونه ی بهار سخن می گوید وقتی کزان گلوله ی سربی با قطره قطره قطره ی خونش موسیقی مکرر و یکریز برف را ترجیعی ارغوانی می بخشد ,شفیعی کدکنی,ضرورت,در کوچه باغ های نشابور 1 کبریت های صاعقه پی در پی خاموش می شود شب همچنان شب است با این که یک بهار و دو پاییز زنجیره ی زمان را با سبز و زردشان از آب رودخانه گذر دادند دیدیم در آب رودخانه همه سال خون بود و خاک گرم که می رفت در شط شطی که دست مردی در موج های نرمش آیینه ی خدا را یک روز شست و شو داد 2 کبریت های صاعقه پی در پی خاموش می شد شب همچنان شب است خون است و خاک گرم نظارگان مات شب و روز بسیار روزها و چه بسیار 3 کبریت های صاعقه پی در پی شب را کمرنگ می کند من دیدم و صبور گذشتن خون از رگان فقر و شهامت جاری بود در خاک های اردن سینا 4 کبریت های صاعقه شب را بی رنگ می کند چندان که در ولایت مشرق از شهر بند کهنه ی نیشابور سرکرده ی قبیله ی تاتار فریاد هم صدایی خود را فانوس دود خورده ی تاریک از روشنای صبح می آویزد کبریت های صاعقه شب را نابود می کند ,شفیعی کدکنی,كبریت های صاعقه در شب,در کوچه باغ های نشابور در بامداد رجعت تاتار دیوارهای پست نشابور تسلیم نیزه های بلند است در هر کرانه ای فواره های خون دیگر در این دیار گویا خیل قلندران جوان را غیر از شرابخانه پناهی نیست ای تاک های مستی خیام بر دار بست کهنه ی پاییز من با زبان مرده ی نسلی که هر کتیبه اش زیر هزار خروار خاکستر دروغ مدفون شده ست با که بگویم طفلان ما به لهجه ی تاتاری تاریخ پر شکوه نیاکان را می آموزند ؟ اهل کدام ساحل خشکی ای قاصد محبت باران ,شفیعی کدکنی,كتیبه ای زیر خاكستر,در کوچه باغ های نشابور تبارنامه ی خونین این قبیله کجاست که بر کرانه شهیدی دگر بیفزایند ؟ کسی به کاهن این معبد شگفت نگفت بخور آتش و قربانیان پی در پی هنوز خشم خدا را فرو نیاورده ست ؟ ,شفیعی کدکنی,مرثیه,در کوچه باغ های نشابور به هنگامی که نور آذرخش آن بیشه را از سایه عریان کرد و باران خواب پر آب گیاهان را به دشت آفتابی برد و باد صبحگاهان شاخ پر پیچ گوزنان را به عطر دشتها آمیخت در آن خاموش که تاریک گه روشن نگر آنجا چه می بینی ؟ شهیدی یا نه ؟ روح لاله ای در پیکر مردی تجلی کرده از آیینه ی بیداری و دیدار در آن باران و در آن میغ تر دامن نگر آنجا چه می بینی ؟ درون روستای خواب درختان فلج و بیمار و آن طفلان خردینک گرسنه زیر بار کار و مردانی که با دستان خود سازند پیش چشم خود دیوار و بالاتر و بالاتر تو در آن سوی آن دیوار آبستن نگر آنجا چه می بینی ؟ ,شفیعی کدکنی,نگر آنجا چه می بینی,در کوچه باغ های نشابور آنجا هزار ققنوس آتش گرفته است اما صدای بال زدن شان را در اوج اوج مردن اوج دوباره زادن نشنیده ام هرگز وقتی که با شکستن یک شیشه مردابک صبوری یک شهر را یکباره می توانی بر هم زد ای دست های خالی! از چیست حیرانی ؟ گویا گلهای گرمسیری خونین را در سردسیر این باغ بیهوده کاشتند آب و هوای این شهر زین سرخ و بوته هیچ نمی پرورد اما تو آتش شفق را در آب جویبار در کوچه باغ ها به چه تفسیر می کنی ؟ ,شفیعی کدکنی,پرسش,در کوچه باغ های نشابور خوابت آشفته مباد خوش ترین هذیان ها خزه ی سبز لطیفی که در برکه ی آرامش تو می روید خوابت آشفته مباد آن سوی پنجره ی ساکت و پرخنده ی تو کاروانهایی از خون و جنون می گذرد کاروان هایی از اتش و برق و باروت سخن از صاعقه و دود چه زیبایی دارد در زبانی که لب و عطر و نسیم یا شب و سایه و خواب می توان چشانی زمزمه کرد ؟ هر چه در جدول تن دیدی و تنهایی همه را پر کن تا دختر همسایه ی تو شعرهایت را دردفتر خویش با گل و با پر طاووس بخواباند تا شام ابد خواب شان خرم باد لای لای خوشت ارزانی سالنهایی که بهاران را نیز از گل کاغذی آذین دارند ,شفیعی کدکنی,پیغام,در کوچه باغ های نشابور گفتم : این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش ؟ گفت : صبری تا کران روزگاران بایدش تازیانه ی رعد و نیزه ی آذرخشان نیز هست گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش گفتم آن قربانیان پار آن گلهای سرخ ؟ گفت : آری ناگهانش گریه آرامش ربود وز پی خاموشی طوفانی اش گفت : اگر در سوک شان ابر می خواهد گریست هفت دریای جهان یک قطره باران بایدش گفتمش خالی ست شهر از عاشقان وینجا نماند مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش گفت : چون روح بهاران آید از اقصای شهر مردها جوشد ز خاک آن سان که از باران گیاه و آنچه م یباید کنون صبر مردان و دل امیدواران بایدش ,شفیعی کدکنی,گفت و گو,در کوچه باغ های نشابور گر دلی آسوده ز آشوب زمن می داشتم خاطری خندانتر از صبح چمن می داشتم تا زدم چچون غنچه دم بر باد رفتم همچو گل کاشکی مهر خموشی بردهن می داشتم اشک لرزانم که افتادم ز چشم آشنا کاش یک بار دگر روی وطن می داشتم داستان عشق من شیرین تر از قرهاد بود گر نگفتم پاس عشق کوهکن می داشتم همچو خورشید سحر بودی اگر مشتی زرم جای در آغوش گل های چمن می داشتم سود و سودایم کجا بودی به تدبیر جنون گر هراس نام و ننگ خویشتن می داشتم ,شفیعی کدکنی, آرزو,زمزمه ها اشکیم و حلقه در چشم کس آشنای ما نیست در این وطن چه مانیم دیگر که جای ما نیست چون کاروان سایه رفتیم ازین بیابان زان رو درین گذرگاه نقشی ز پای ما نیست آیینه شکسته بی روشنی نماند گر دل شکست ما را نقص صفای ما نیست با آن که همچو مجنون گشتیم شهره در شهر غیر از غمت درین شهر کس آشنای ما نیست عمری خدا تو را خواست ای گل نصیب دشمن عمری خدای او بود یک شب خدای ما نیست ,شفیعی کدکنی, آیینه شکسته,زمزمه ها كاش سوی تو دمی رخصت پروازم بود تا به سوی تو پرم بال و پری بازم بود یاد آن روز كه از همت بیدار جنون زین قفس تا سر كویت پر پروازم بود دیگر اكنون چه كنم زمزمه در پرده عشق دور از آن مرغ بهشتی كه هماوازم بود همچو طوطی به قفس با كه سخن ساز كنم دور از آن آینه رخسار كه همرازم بود خواستم عشق تو پنهان كنم و راه نداشت پیش این اشك زبان بسته كه غمازم بود رفتی و بی تو ندارد غزلم گرمی و شور كه نگاهت مدد طبع سخن سازم بود ,شفیعی کدکنی, اشک زبان بسته,زمزمه ها سر گرم جلوه دیدم آن شهسوار خود را دادم هنان به طوفان صبر و قرار خود را آن شهسوار تمکین مست از برم چو بگذشت کردم نثار راهش مشت غبار خود را فرهاد پاکبازم کز برق تیشه ی عشق افروختم به حسرت شمع مزار خود را من بودم آن گل زرد کز جلوه ی نخستین آیینه خزان دید صبح بهار خود را آن رهرو جنونم کز خون خود نوشتم بر خاک و خار و خارا هر یادگار خود را خوش باد وقت آن کو ز آغاز جاده ی عشق چون شمع کرد روشن پایان کار خود را کو دشت بی کرانی تا سر دهم چو مجنون این های های زار دیوانه وار خود را ,شفیعی کدکنی, بر خاک و خار و خارا,زمزمه ها ملال خاطرم از عقده ی جبین پیداست شرار سینه ام از آه آتشین پیداست صفای عشق درین برکه خزانی بین اگرچه بر رخش از غم هزار چین پیداست فروغ عشق ز من جو که همچو چشمه ی صبح صفای خاطرم از پاکی جبین پیداست من آن شکوفه از بوستان جدا شده ام شب خزان من از صبح فروردین پیداست مرا چو جام شکستی به بزم غیر و هنوز ز چشم مست تو آثار قهر و کین پیداست ,شفیعی کدکنی, برکه,زمزمه ها آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است چون دست او به گردن و دست رقیب نیست اشک همین صفای تو دارد ولی چه سود آینه ی تمام نمای حبیب نیست فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند در آستان عشق فراز و نشیب نیست آن برق را که می گذرد سرخوش از افق پروای آشیانه ی این عندلیب نیست ,شفیعی کدکنی, در آستان عشق,زمزمه ها در سیر طلب رهرو کوی دل خویشم چون شمع ز خود رفتم و درمنزل خویشم جز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر گرداب نفس باخته ام ساحل خویشم در خویش سفر می کنم از خویش چو دریا دیوانه دیدار حریم دل خویشم بر شمع و چراغی نظرم نیست درین بزم آب گهرم روشنی محفل خویشم در کوی جنون می روم از همت عشقش دلباخته ی راهبر کامل خویشم با جلوه اش از خویش برون آمدم و باز آیینه صفت پیش رخش حایل خویشم خاکستر حسرت شد و بر باد فنا رفت شرمنده برق سحر از حاصل خویشم ,شفیعی کدکنی, شرمنده برق,زمزمه ها مردم از درد و به گوش توفغانم نرسید جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید گرچه افروختم و سوختم و دود شدم شکوه از دست تو هرگز به زبانم نرسید به امید تو چو آیینه نشستم همه عمر گرد راه تو به چشم نگرانم نرسید غنچه ای بودم و پر پر شدم از باد بهار شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید من از پای در افتاده به وصلت چه رسم که بهدامان تو این اشک روانم نرسید آه ! آن روز که دادم به تو آیینه دل از تو این سنگ دلی ها به گمانم نرسید عشق پاک من و تو قصه ی خورشید و گل است که به گلبرگ تو ای غنچه لبانم نرسید ,شفیعی کدکنی, قصه خورشید و گل,زمزمه ها مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم با خیال چشم مستت از می و مستی گذشتم دامن گلچین پر از گل بود از باغ حضورت من چو باد صبح از آنجا با تهی دستی گذشتم من از آن پیمان که با چشم تو بستم سال پیشین گر تو عهد دوستی با دیگری بستی گذشتم چون عقابی می زنم پر در شکوه بامدادان من که با شهبال همت زین همه پستی گذشتم پاکبازی همچو من در زندگی هرگز نبینی مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم ,شفیعی کدکنی, مگذر از من,زمزمه ها من که رفتم زین چمن باغ و بهاران گو مباش بوسه باران و رقص شاخساران گو مباش چون گل لبخند من پژمرد ابری گو مبار چون خزان شد عمر من صبح بهاران گو مباش من که سر بردم به زیر بال خاموشی و مرگ نغمه ی شور افکن بانگ هزاران گو مباش تیشه را فرهاد از حسرت چو بر سر می زند نقش شیرینی به طرف کوه ساران گو مباش این درخت تشنه کام اینجا چو در بیداد سوخت کوه ساران را زلال جویباران گو مباش گر نتابد اختری بر آسمان من چه غم پر تو شمعی به شام سوگواران گو مباش ,شفیعی کدکنی, پس از من,زمزمه ها مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم سامان دل به جرعه فرجام داده ایم محرم تری ز مردمک دیدگان نبود زان بانگاه سوی تو پیغام داده ایم چون شمع اگر به محفل تو ره نیافتیم مهتاب وار بوسه بر آن ببام داده ایم دور از تو با سیاهی شب های غم گذشت این مردنی که زندگی اش نام داده ایم با یاد نرگس تو چو باران به هر سحر صد بوسه بر شکوفه بادام داده ایم وز موج خیز فتنه دل بی کشیب را در ساحل خیال تو آرام داده ایم ,شفیعی کدکنی, پیغام,زمزمه ها خلوت نشین خاطر دیوانه ی منی افسونگری و گرمی افسانه ی منی بودیم با تو همسفر عشق سالها ای آشنا نگاه که بیگانه منی هر چند شمع بزم کسانی ولی هنوز آتش فروز خرمن پروانه منی چون موج سر به صخره ی غم کوفتم ز درد دور از تو ای که گوهر یک دانه منی خالی مباد ساغر نازت که جاودان شورافکنی و ساقی میخانه منی آنجا که سرگذشت غم شاعران بود نازم تو را که گرمی افسانه منی ,شفیعی کدکنی, گرمی افسانه,زمزمه ها ای سلسله ی شوق تو بر پای نگاهم سرشار تمنای تو مینای نگاهم روی تو ز یک جلوه ی آن حسن خداداد صد رنگ گل آورده بهصحرای نگاهم تو لحظه ی سرشار بهاری که شکفته ست در باغ تماشای تو گل های نگاهم بی روی تو چون ساغر بشکسته تراود موج غم و حسرت ز سزاپای نگاهم تا چند تغافل کنی ای چشم فسون کار زین راز که خفته ست به دنیای نگاهم سرگشته دود موج نگاهم ز پی تو ای گوهر یکدانه دریای نگاهم خوش می رود از شوق تو با قافله ی اشک این رهسپر بادیه پیمای نگاهم ,شفیعی کدکنی, گلهای نگاه,زمزمه ها به جان جوشم که جویای تو باشم خسی بر موج دریای تو باشم تمام آرزوهای منی کاش یکی از آرزوهای تو باشم ,شفیعی کدکنی,آرزو,زمزمه ها دست به دست مدعی شانه به شانه می روی آه که با رقیب من جانب خانه می روی بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم گرم تر از شراره آه شبانه می روی من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی در نگه نیاز من موج امید ها تویی وه که چه مست و به یخبر سوی کرانه می روی گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟ ,شفیعی کدکنی,آه شبانه,زمزمه ها تو می روی و دیده من مانده به راهت ای ماه سفر کرده خدا پشت و پناهت ای روشنی دیده سفر کردی و دارم از اشک روان آینه ای بر سر راهت باز آی که بخشودم اگر چند فزون بود در بارگه سلطنت عشق گناهت آیینه بخت سیه من شد و دیدم آینده ی خود در نگه چشم سیاهت آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم بال و پر پرواز به خورشید نگاهت بر خرمن این سوخته ی دشت محبت ای برق ! کجا شد نگه گاه به گاهت ؟ ,شفیعی کدکنی,آیینه بخت,زمزمه ها غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم چه گل از گلشن عشق تو به دامان دارم ؟ این همه خاطر آشفته و مجموعه ی رنج یادگاری ست کزان زلف پریشان دارم به هواداریت ای پاک نسیم سحری شور و آشفتگی گرد بیابان دارم مگذر ای خاطره ی او ز کنارم مگذر موج بی ساحل اشکم سر طوفان دارم خار خشکم مزن ای برق به جانم آتش که هنوز آرزوی بوسه ی باران دارم غنچه آسا نشوم خیره به خورشید سحر من که با عطر غمت سر به گریبان دارم شمع سوزانم و روشن بود از آغازم که من سوخته سامان چه به پایان دارم ,شفیعی کدکنی,بوسه باران,زمزمه ها ساغرم آیینگی کرد و جهانی یافتم وان جهان را بی کران در بی کرانی یافتم جسته ام آفاق را در جام جمشید جنون هر چه جز عشق تو باقی را گمانی یافتم شبنم صبحم که در لبخند خورشید سحر خویش را گم کردم و از او نشانی یافتم ساحل آسایشی نبود که من مانند موج رفتم از خود تا در این دریا کرانی یافتم در بیابان طلب سرگشته ماندم سال ها تا دراین ره نقش پای کاروانی یافتم روشنی بخش گلستانم چو ابر نو بهار وین صفای خاطر از اشک روانی یافتم چشم بستم از جهان کز فرط استغنای طبع در دل بی آرزوی خود جهانی یافتم ,شفیعی کدکنی,بیابان طلب,زمزمه ها آمد بهار و برگی و باری نداشتم چون شاخه بریده بهاری نداشتم در این چمن چو آتش سردی که لاله داشت می سوختم نهان و شراری نداشتم گل خنده زد به شاخ و من از خویش شرمسار کاندر بهار برگی و باری نداشتم دادم ز دست دامنت ای گل به طعنه ای از باغ تو تحمل خاری نداشتم یک دم به آستان تو بختم نبرد راه در کویت اعتبار غباری نداشتم ,شفیعی کدکنی,تحمل خار,زمزمه ها از کنار من افسرده تنها تو مرو دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو اشک اگر می چکد از دیده تو در دیده بمان موج اگر می رود ای گوهر دریا تو مرو ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو ای قرار دل طوفانی بی ساحل من بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو سایه ی بخت منی از سر من پای مکش به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو ای بهشت نگهت مایه ی الهام سرشک از کنار من افسرده ی تنها تو مرو ,شفیعی کدکنی,تو مرو,زمزمه ها هر که تاب جرعه ای جام جنون بر دل نداشت وای بر حال دلش کز زندگی حاصل نداشت همچو فرهاد از جنون زد تیشه ای بر فرق خویش این شهید عشق غیر از خویشتن قاتل نداشت دل فروشد همچو گردابی به کار خویشتن وز کسی چشم گشایش بهر این مشکل نداشت شمع را این روشنی از سوز عشقی حاصل است گرمی عشق از نبودش جلوه در محفل نداشت در شگفتم از دلم کاین قطره طوفان به دوش در ره عشق و جنون آسایش منزل نداشت خضر راهم شد جنون تا دل به مقصد راه برد کی به جایی می رسید ار مرشدی کامل نداشت ؟، در محیط پاکبازان فکر آسایش فناست موج ما جز نیستی آرامش ساحل نداشت ,شفیعی کدکنی,خضر راه,زمزمه ها با از جنون عشق به کوی تو آمدم بیگانگی مکن که به بوی تو آمدم در بر رخم مبند که همچون نگاه شوق با کاروان اشک به سوی تو آمدم از شهر بند عقل به سر منزل جنون این سان به شوق دیدن روی تو آمدم از رفته عذرخواه و ز آینده بیمناک آشفته تر ز حلقه ی موی تو آمدم مانند اشک دور ز دیدار مردمان با سر دویده تا سر کوی تو آمدم ,شفیعی کدکنی,در بر رخم مبند,زمزمه ها وه چه بیگناه گذشتی نه کلامی نه سلامی نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت کاین تویی یا که خیال است از این هر دو کدامی ؟ روزگاری شد و گفتم که شد آن مستی دیرین باز دیدم که همان باده جامی و مدامی همهشوری و نشاطی همه عشقی و امیدی همه سحری و فسونی همه نازی و خرامی آفتاب منی افسوس که گرمی ده غیری بامداد منی ای وای که روشنگر شامی خفته بودم که خیال تو به دیدار من آمد کاش آن دولت بیدار مرا بود دوامی ,شفیعی کدکنی,دولت بیدار,زمزمه ها دوش از همه شب ها شب جان کاه تری بود فریاد از ین شب چه شب بی سحری بود دور از تو من سوخته تب داشتم ای گل وز شور تو در سینه شرار دگری بود هر سو به تمنای تو تا صبح نگاهم چون مرغک طوفان زده ی در به دری بود چون باد سحرگاه گذشتی و ندیدی در راه تو از بوی گل آشفته تری بود افسوس که پیش تو ندارد هنرم قدر ای کاش به جای هنرم سیم و زری بود ,شفیعی کدکنی,دیشب,زمزمه ها من می روم ز کوی تو و دل نمی رود این زورق شکسته ز ساحل نمی رود گویند دل ز عشق تو برگیرم ای دریغ کاری که خود ز دست من و دل نمی رود گر بی تو سوی کعبه رود کاروان ما پیداست آن که جز ره باطل نمی رود در جست وجوی روی تو هرگز نگاه من بی کاروان اشک ز منزل نمی رود خاموش نیستم که چه طوطی و آینه آن روی روشنم ز مقابل نمی رود ,شفیعی کدکنی,راه باطل,زمزمه ها تو را چو با دگران یار و همنفس بینم بهار خویش به تاراج خار و خس بینم ز باغبانی خود شرمساریم این بس که چون تو دسته گلی را به دست کس بینم روا مدار خدایا که من در این گلزار هوای عشق تماشاگه هوس بینم شکوفه روی منا برگ آن بهارم نیست که شاخسار گل از روزن قفس بینم بیا که چون سحرم بی تو یک نفس باقی است مگر چو آینه رویت در این نفس بینم ,شفیعی کدکنی,روزن قفس,زمزمه ها گر چشم بامداد به خورشید روشن است ما را دل از خیال تو جاوید روشن است آوارگی ست طالع ما روشنان عشق وین مدعا ز گردش خورشید روشن است در این شبی که روزنه ها تیرگی گرفت ما را هنوز دیده ی امید روشن است در قلب من دریچه به خورشید ها تویی وقتی که شب ز روزن ناهید روشن است فرجام هر چراغی و شمعی ست خامشی عشق است و بزم عشق که جاوید روشن است ,شفیعی کدکنی,روشن دلان,زمزمه ها 1 ای نگاهت خنده مهتاب ها بر پرند رنگ رنگ خواب ها ای صفای جاودان هر چه هست باغ ها گل ها سحر ها آب ها ای نگاهت جاودان افروخته شمع ها خورشید ها مهتاب ها ای طلوع بی زوال آرزو در صفای روشن محراب ها ناز نوشین تو و دیدار توست خنده مهتاب در مرداب ها در خرام نازنینت جلوه کرد رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها 2 خنده ات آیینه ی خورشید هاست در نگاهت صد هزار آهو رهاست میوه ای شیرین تر از تو کی دهد باغ سبز عشق کو بی منتهاست برگی از باغ سخن هات ار بود هستی صد باغ و بارانش بهاست پ یش اشراق تو در لاهوت عشق شمس و صد منظومه شمسی سهاست در سکوتم اژدهایی خفته است که دهانش دوزخ این لحظه هاست کن خموش این دوزخ از گفتار سبز کان زمرد دافع این اژدهاست 3 در نگاه من بهارانی هنوز پاک تر از چشمه سارانی هنوز روشنایی بخش چشم آرزو خنده صبح بهارانی هنوز در مشام جان به دشت یاد ها یاد صبح و بوی بارانی هنوز در تموز تشنه کامی های من برف پاک کوه سارانی هنوز در طلوع روشن صبح بهار عطر پاک جوکنارانی هنوز کشت زار آرزوهای مرا برق سوزانی و بارانی هنوز 4 نای عشقم تشنه ی لبهای تو خامشم دور از تو و آوای تو همچو باران از نشیب دره ها می گریزم خسته در صحرای تو موجکی خردم به امیدی بزرگ می روم تا ساحل دریای تو هو کشان همچون گوزن کوه سار می دوم هر سوی ره پیمای تو مست همچون بره ها و گله ها می چرم با نغمه ی هی های تو مستم از یک لحظه دیدارت هنوز وه چه مستی هاست در صهبای تو زندگانی چیست ؟ لفظ مهملی گر بماند خالی از معنای تو 5 عمر از کف رایگانی می رود کودکی رفت و جوانی می رود این فروغ نازنین بامداد در شبانی جاودانی می رود این سحرگاه بلورین بهار روی در شامی خزانی می رود چوم زلال چشمه سار کوه ها از بر چشمت نهانی می رود ما درون هودج شامیم و صبح کاروان زندگانی می رود 6 در شب من خنده ی خورشید باش ‌آفتاب ظلمت تردید باش ای همای پرفشان در اوج ها سایه ی عشق منی جاوید باش ای صبوحی بخش می خواران عشق در شبان غم صباح عید باش آسمان آرزوهای مرا وشنای خنده ی ناهید باش با خیالت خلوتی آراستم خود بیا و ساغر امید باش ,شفیعی کدکنی,زمزمه ها,زمزمه ها شعله ی آتش عشقم منگر بر رخ زردم همه اشکم همه آهم همه سوزم همه دردم چون سبویی که شکسته ست و رخ چشمه نبیند کو امیدی که دگرباره همآغوش تو گردم لاله صبح بهارم که درین دامن صحرا آتش داغ گلی شعله کشد از دم سردم کس ندانست که چون زخم جگر سوز نهانی سوختم سوختم از حسرت و لب باز نکردم جلوه ی صبح جوانی به همه عمر ندیدم با خزان زاده ام آری گل زردم گل زردم ,شفیعی کدکنی,سبوی شکسته,زمزمه ها گر به گلگشت چمن می روی از من یاد آر زین گرفتار قفس ای گل گلشن یاد آر زان که یک عمر به پاداش وفاداری برد لاله حسرت ازین باغ به دامن یادآر هر زمان برق نگاهت زند آتش به دلی ای گل ناز ازین سوخته خرمن یادآر چون هلالم سر شوریده به زانوی غم است از شب تار من ای کوکب روشن یادآر ای که بی لاله ی داغ تو بهارم نشکفت گر به گلگشت چمن می روی از من یاد آر ,شفیعی کدکنی,سوخته خرمن,زمزمه ها چنین که جلوه کنان درکنار آینه ای گل شکفته ی صبح و بهار آینه ای نگاه و حیرت آیینه محو جلوه ی توست سپیده سحر شام تار آینه ای ز نقش روی تو روشن شود شبان غمش فروغ دیده ی شب زنده دار آینه ای به گیسوان سیاهت شکست غم مرساد که سرمه ی نگه بی غبار آینه ای تو را به کام رقیبان کجا توانم دید دریغ آیدم ای گل که یار آینه ای ,شفیعی کدکنی,سپیده آیینه ها,زمزمه ها صد خزان افسردگی بودم بهارم کرده ای تا به دیدارت چنین امیدوارم کرده ای پای تا سر می تپد دل کز صفای جان چو اشک در حریم شوق ها آیینه دارم کرده ای در شب نومیدی و غم همچو لبخند سحر روشنایی بخش چشم انتظارم کرده ای در شهادتگاه شوق از جلوه ای آیینه دار پیش روی انتظارت شرمسارم کرده ای می تپد دل چون جرس با کاروان صبر و شوق تا به شهر آرزوها رهسپارم کرده ای زودتر بفرست ای ابر بهاری زودتر جلوه ی برقی که امشب نذر خارم کرده ای نیست در کنج قفس شوق بهارانم به دل کز خیالت صد چمن گل درکنارم کرده ای ,شفیعی کدکنی,شهادتگاه شوق,زمزمه ها زان درین محفل چو نی ما را نوایی برنخاست کز حریفان همدم درد آشنایی بر نخاست با همه بیداد ها کز چرخ بر ما می رود زیر محراب فلک دست دعایی بر نخاست دیدی ای دل عاقبت زین موج و دریا چون حباب کشتی ما غرقه گشت و ناخدایی برنخاست رفتم و آگه نگشتی زان که هرگز در سفر کاروان سایه را آواز پایی برنخاست هیچ کس در اوج آزادی پری نگشود و باز زین همه مرغان دون همت همایی برنخاست شهسوار آرزوی ما به خاک و خون نشست وز کران دشت ها گردی ز جایی برنخاست ,شفیعی کدکنی,كاروان سایه,زمزمه ها در اینجا کس نمی فهمد زبان صحبت ما را مگر آیینه دریابد حدیث حیرت ما را سزد گر اشک لرزان و نگاه آرزو گویند به جانان با زبان بی زبانی حالت ما را نهانی با خیالت بزم ما آیینه بندان بود به هم زد دود آه دل صفای خلوت ما را خزان گلچین کند این باغهای حسرت ما را نمی سازند با این تنگنای عالم هستی بلند است آشیان مرغان اوج همت ما را سری بر زانوی غم داشتم در کنج تنهایی کمینگاه جنون کردی مقام عزلت ما را ,شفیعی کدکنی,كمینگاه جنون,زمزمه ها بی قرارت چو شدم رفتی و یار من شدی شادی خاطر اندوه گزارم نشدی تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید با که گویم که چراغ شب تارم نشدی صدف خالی افتاده به ساحل بودم چون گهر زینت آغوش و کنارم نشدی بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی از جنون بایدم امروز گشایش طلبید که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی ,شفیعی کدکنی,مشکل عقل,زمزمه ها در کوی محبت به وفایی نرسیدیم رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم با آن همه آشفتگی و حسرت پرواز چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم بی مهری او بود که چون غنچه ی پاییز هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم ای خضر جنون ! رهبر ما شو که در این راه رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم ,شفیعی کدکنی,معراج فنا,زمزمه ها آن روز که در عشق سرانجام بمیرم مپسند که دلداده ی ناکام بمیرم آیا بود ای ساحل امید که روزی چون موج در آغوش تو آرام بمیرم چون شبنم گل ها سحر از جلوه خورشید در پرتو روی تو سرانجام بمیرم آن مرغک آزرده ی عشقم که روا نیست در گوشه ی افسرده ی این دام بمیرم مپسند که در گوشه نهایی و غم ها چون شمع عیان سوزم و گمنام بمیرم ,شفیعی کدکنی,مپسند,زمزمه ها شد مدتی و یاد تو شد همنشین مرا دارد وفای او همه جا شرمگین مرا جز داغ او که گرم گرفته ست با دلم یک تن نداشت پاس محبت چنین مرا فیض وصال یار به تردامنان رسد این ماجرا ز شبنم و گل شد یقین مرا آن خار خشک سینه دشتم که فیض ابر نسترد گرد حسرت و غم از جبین مرا کردی به سان قامت فواره ام نگون ای همت بلند زدی بر زمین مرا ,شفیعی کدکنی,همت بلند,زمزمه ها تا ز دیدار تو ای آرزوی جان دورم خار خشکم که ز باران بهاران دورم گرچه تا مرز جنون رفته ام از خویش برون باتز صد مرحله از منزل جانان دورم چون سبو دست به سر زنم می زنم از غم که چرا جام بوسیدش و من زان لب خندان دورم همچو شبنم دلم آیینه صد جلوه اوست گرچه زان چشمه ی خورشید درخشان دورم خضر راه من سرگشته شو ای عشق که من می روم راه و ز پایان بیابان دورم کی سر خویشتنم باشد و سامان خرد من که در راه جنون از سر و سامان دورم ,شفیعی کدکنی,همچو شبنم,زمزمه ها دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت من مست چنانم که شنفتن نتوانم شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم با پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم دور از تو من سوخته در دامن شب ها چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم ,شفیعی کدکنی,يک مژه خفتن,زمزمه ها گر شادی وصال تو یک دم نمی رسد شادم که جز غمت به دلم غم نمی رسد خورشید اگر به مشت زری وصل گل خرید هرگز به پاکبازی شبنم نمی رسد ای ابر رهگذار به برقی نوازشی بر کشت زار ما اگرت نم نمی رسد چون مرغکان گلشن تصویر شیونم هرگز به گوش آن گل خرم نمی رسد با آن که همچو آینه ام در غبار غم گردی ز من به خاطر همدم نمی رسد ,شفیعی کدکنی,پاکبازی شبنم,زمزمه ها باز احرام طواف کعبه دل بسته ام در بیابان جنون بر شوق محمل بسته ام می فشارم در میان سینه دل را بی کشیب در تپیدن راه بر این مرغ بسمل بسته ام می کنم اندیشه ی ایام عمر رفته را بی سبب شیرازه بر اوراق باطل بسته ام دیر شد باز آ که ترسم ناگهان پرپر شود دسته گلهایی که از شوق تو در دل بسته ام من شهید تیشه ی فرهادی خویشم سرشک از چه رو تهمت بر آن شیرین شمایل بسته ام ؟ ,شفیعی کدکنی,گلهای شوق,زمزمه ها در گردش آور باز آن جام جان پیوند آن آیینه جم را بار دگر ای موبد آتشگه خاموش تا بنگرم در ژرفنای این حصار شوم یاران رستم را امشب درون سینه من موج طوفان هاست سیلاب خون دربستر رگ های من جاری ست امشب درین صحرای بی فریاد روح من چون عصمت آیینه ها تنهاست در دوردست شب در کومه گرم شبانان در کنار راه مرغ عقیقین بال زرین پیکر آتش چون کوکب های تیر خورده می زند پر پر امشب تن از آلودگی در چشمه ی مهتاب می شویم ز آیینه چشمان غبار خواب می شویم چون شانه سرهای بهار امشب بر آتش سیراب و سرخ لاله وحشی خواهم که مزدا را نمازی گرم بگزارم وانگاه در آیینه آن جام از پشت هر دیوار بست این شکنجه گاه اهریمن در ژرف این شب باز جویم حال یاران را هر گوشه ای از این حصار پیر صد بیژن آزاده در بند است خون سیاووش جوان درساغر افراسیاب پیر می جوشد خونی که با هر قطره اش صد صبح پیوند است در گردش آور باز آن جام پیوند آن آیینه ی جم را بار دگر ای موبد آتشگه خاموش تا بنگرم درژرفنای این حصار شوم آزادگان بسته را یاران رستم را ,شفیعی کدکنی, آیینه جم,شبخوانی در موزه ها ی نیزه گذاران دشت رزم رویید سبزنا و ببالید و زرد گشت اما یک مرد بر نخاست جز رهنورد باد در این پهنه کس نبود نعل سمندهای سواران ساییده شد ز بس به زمین خورد ز انتظار وز بی کران دیدرس مرز انتقام در این سکوت بی خبری گرد برنخاست شمشیر های تیز شده با حماسه ها در تیرگی چو قفل در آسیای پیر در تشنه سال مزرعه و خشکی قنات یکباره زنگ بست اهریمنی به روز بهمیدان شتافت گرم اما کسش به رزم هماورد برنخاست توفان تیره گون برگ هزار لاله ی خونین به خاک ریخت وز سینه شفق نفسی سرد برنخاست ,شفیعی کدکنی, سوگواری,شبخوانی با آن که شب است و راه فریادی در هیچ سوی افق نمی بینم با این همه از لبان صدامید این زمزمه را دوباره می خوانم باشد که ز روزنی گذر گیرد شاید روزی کبوتری چاهی این زمزمه را دوباه سر گیرد وانگاه به شادی هزاران لب آزاد به هر کرانه پر گیرد ,شفیعی کدکنی, شاید,شبخوانی همه ایوان و صحن خانه خاموش همه دیوارها در هم شکسته به هر طاقش تنیده عنکبوتی به روی سقف گرد غم نشسته چنین ویرانه افتاده ست و بی کس خدایا این همان کاشانه ی ماست ؟ درین تنهایی بی آشنایش مگر تصویری از افسانه ی ماست ؟ غریب افتاده در آن پای دیوار ملول و زار و عریان داربستی بر آورده ست سوی آسمان ها به نفرین سپهر پیر دستی در اصطبلش ستور شیهه زن کو ؟ تنورش مانده بی آتش زمانی ست نمانده کس درین تنهایی تلخ که خود افسرده از خواب گرانی ست به شب اینجا چراغی نیست روشن به روز اینجا نمانده های و هویی دریغا مانده از آن روزگاران شکسته بر کنار رف سبویی در اینجا زادم از مادر زمانی مرا این خانه مهد و آشیان است نخستین آسمانی را که دیدم خدا داند که خود این آسمان است چه شب ها مادرم افسانه می گفت از آن گنجشک آشی ماشی و من به رویاهای شیرین غرقه بودم نشسته محو گفتارش به دامن چه شبهایی که رویا زورقم را کنار زورق مهتاب می راند د. گوشم بر ترانه ی دلنشینی که تنها دختر همسایه می خواند ستاره سر زد و بیدار بودم دپای رخنه ی دیوال حولی هنو در انتظار یار بودم چه روزانی که با طفلان همسال به کوچه اسب چوبی می دواندم به زیر آفتاب بامدادان به روی بام کفتر می پراندم تهی افتاده اینک آشیان شان به سان پیکری بی زندگانی کبوترها همه پرواز کردند به رنگ آرزو های جوانی ,شفیعی کدکنی,آشیان متروک,شبخوانی زاغی سیاه و خسته به مقراض بالهاش پیراهن حریر شفق رابرید و رفت من در حضور باغ برهنه در لحظه ی عبور شبانگاه پلک جوانه ها را آهسته می گشایم و می گویم آیا اینان رویای رندگی را در آفتاب و باران بر آستان فردا احساس می کنند ؟ در دوردست باغ برهنه چکاوکی بر شاخه می سراید این چند برگ پیر وقتی گسست از شاخ آن دم جوانه های جوان باز می شود بیداری بهار آغاز می شود ,شفیعی کدکنی,باغ برهنه,شبخوانی خروس خانه همسایه می خواند و باران سحرگاهان اسفند فرو می ریخت از ابری شتابان گریزان ابرها بر آبی صبح چنان چون قاصدک بر کاسنی زار روان بودند زی کوه وبیابان و من در اوج آن لحظه ی خدایی در آن اندیشه و آن بیشه بودم که در آن سوی باغ پر گل ابر دران ژرف کبود آیا کسی هست که این باغ سفق گلخانه ی اوست و فانوس بلورین ستاره بر این نیلی رواق جاودان دور چراغ روشن کاشانه اوست و یا این باغ خودروی ست و خود روست ؟ ,شفیعی کدکنی,باغ خودرو,شبخوانی باز از کنار شهر با نرمی گذر کرد آن پیک مروارید بار نوبهاران با پنجه های نرم خود باران شبگیر شست از رخ ناژوی پیر سالخورده رنگ درنگ روزگاران آن یاس پیر خانه ی همسایه گل داد در کوچه ها فریاد زد آن کولی پیر آی پیوند دارم بوی بهاران قزاقی و بابونه دارم بوی بهاران وان چرخ ریسک پیک و پیغام بهاران در آن سکوت منتظر آواز برداشت باغ از نفس های گل و از بوی باران بیدار شد چشمان ز خواب ناز برداشت خورشید صبح نرمتاب ماه اسفند تابید بر رویای دشت و کوهساران می پرسم اینک زان ستاک ترد بادام وز تاک برگ نورس این باغ بیدار کان سوی روزان سیاه مرگ ما نیز نقش امیدی از حیات دیگیر هست ؟ یا همچنان این خواب جاوید است و جاوید تا بی کران روزگاران ؟ ,شفیعی کدکنی,تردید,شبخوانی نمای دهکده آیینه تهی دستی ست درخت خشک کجی همچو دست مفلوجی شده ست بیهده از آستین جوی برون نه خرمنی و نه گاو آهنی نه مزرعه ای نه آشیانه ی مرغی نه گله ای به چرا شده ست قامت برج بلند قریه نگون نگاه بی گنه کودکان خسته ی کوی چو مرغ بی پر و بالی که در قفس مرده ست قیافه ها همه در خشک سالی جاوید به رنگ خاربنان کویر افسرده ست چه چشمه ها که در آن سوی دشت ها جاری ست چه گله ها که در آن سو چرد به هر قدمی خدای را به چه امید این گروه نژند نمی کنند از این قریه کوچ صبحدمی ؟ مگر نه زندگی اینجا روان شان خسته ست ؟ نمی کنند چرا کوچ زین ده ویران ؟ کدام رشته بدین مشت خاک شان بسته ست ؟ ,شفیعی کدکنی,خشک سال,شبخوانی دوباره گفتمش آری به راه دور و درازش زبان تشنه برآورده هر طرف خاری ز خشم و نفرت و کین دهان گشوده به دشنام هر کران غاری چه خواب بود خدایا که دوش من دیدم کویر سوخته ای آسمان شعله وری به هر کرانه کمینگاه اهرمن دیدم گشود پیر معبر لبان خشک ز هم نگاه منتظرش رفته تا کرانه دور تو را گزارش رویا نشانه ها دارد ز روشنان افق ها در آن سوی شب کور فروغ شعله ی فانوس آبیاران باز درون جنگل تاریک دود می لرزد نگین سربی انگشتر فلزی پل دوباره باز در انگشت رود می لرزد به انتظار عزیز کویر ها سوگند که دشت ها همه شاداب و بارور گردند به اعتماد نجیب برزگ ها سوگند که باغ ها همه سرشار بار و بر گردند ,شفیعی کدکنی,خوابگزاری,شبخوانی در زیر باران ابریشمین نگاهت بار دگر ای گل سایه رست چمنزار تنهایی من چون جلگه ای سبز و شاداب گشتم درتیرگی های بیگانه با روشنایی همراز مهتاب گشتم امشب به شکرانه بارش پر نثار نگاهت ای ابر بارانی مهربانی من با شب و جوی و ساحل غزل می سرایم زین خشک سالان و بی برگی دیرگاهان تا جوشش و رویش لحظه های ازل می گرایم در پرده عصمت باغ های خیالم چون نور و چون عطر جاری ست شعر زلال نگاهت دوشیزه تر از حقیقت آه ای نسیم سخن های تو نبض هر لحظه ی زندگانی در نور گلهای مهتاب گون اقاقی در ساکت این خیابان با من دمی گفت وگو کن از پاکی چشمه های بلورین کهسار وز شوق پوینده ی آوان بیابان از دولت بخت شیرین دراین شب شاد قدسی پیمان خورشید چشم تو جاوید بادا ,شفیعی کدکنی,درنور گلهای مهتاب گون اقاقی,شبخوانی ای روستای خفته بر این پهن دشت سبز ای از گزند شهر پلیدان پناه من ای جلوه ی طراوت و شادابی پناه من ای جلوه ی طراوت و شادابی و شکوه هان ای بهشت خاطر ای زادگاه من باز آمدم به سوی تن زان دور دورها زانجا که صبح می شکفد خسته و ملول زانجا که ماه در افق زرد گونه اش در کام ابر می خزد آهسته و ملول باز آمدم که قصه ی اندوه خویش را با صخره های دامن تو بازگو کنم وندر پناه سایه ی انبوه باغ هات گلبرگ های خاطره را جست و جو کنم هر گوشه ای ز خلوت افسانه رنگ تو یاد آفرین لذت بر باد رفته ای ست وان جویبار غم زده ات با سرود خویش افسانه ساز لحظه ی از یاد رفته ای ست ای بس شبان روشن افسانه گون که من در دامن تو قصه به مهتاب گفته ام وز ساحل سکوت تو با زورق خیال تا خلوت خدایی افلاک رفته ام ای بس طلیعه های گل افشان بامداد کز جام لاله های تو سرمست بوده ام و ای بس ترانه ها که به آهنگ جویبار آن روزها به خلوت پاکت سروده ام آن روزهای روشن و رویان زندگی دوران کودکی که بر آن لحظه ها درود در دامن سکوت تو آرام می گذشت خاطر اسیر خاطره ای کودکانه بود آری هنوز مانده به یاد آنچه نقش بست آن روزها به خاطر اندوه بار من وان نام من که بر تنه آن چنار پیر زان روزگار مانده به جا یادگار من با لکه های ابر سپیدت که شامگاه آیند بر کرانه دشت افق فرود چون سوسنی سپید که پر پر شود ز باد بر موج های ساحل دریاچه ای کبود با آن چکادهای پر از برف بهمنت با آن غروب های شفق خیز روشنت وان آسمان روشن همرنگ آرزو وان سوسوی شبانه فانوس خرمنت همواره شادمانه و شاداب و پر شکوه چون نوشخند روشنی بامداد باش هان ای بهشت خاطره ای زادگاه من سرسبز و جاودانه و بشکوه و شادباش ,شفیعی کدکنی,زادگاه من,شبخوانی ای شاخه ی شکوفه ی بادام خوب آمدی سلام لبخند می زنی ؟ اما این باغ بی نجابت با این شب ملول زنهار از این نسیمک آرام وین گاه گه نوازش ایام بیهوده خنده می زنی افسوس بفشار در رکاب خموشی پای درنگ را باور مکن که ابر باور مکن که باد باور مکن که خنده ی خورشید بامداد من می شناسم این همه نیرنگ و رنگ را ,شفیعی کدکنی,زنهار,شبخوانی مرغکان بر سردریا آرام بال بگشوده به راه سفرند نقشی افتاده بر آن پرده ی لرزان حریر گویی از پنجره ابر به ناگه دستی کاغذی چند سپید پاره کرده ست و فرو ریخته زانجای به زیر ,شفیعی کدکنی,سفر,شبخوانی تیر زهرآگین طعنش مانده در چشمان داده خسته جان بر نیزه ی تنهایی اش بی کس هیچش آن دستان خون آلوده پنداری به فرمان نیست آنچه هر سو در افق گه گاه می بیند شیهه اسبان رعد و نیزه بار آذرخشان است در گذار باد می زند فریاد از ستیغ آسمان پیوند البرز مه آلوده یا حریر راز بفت قصه های دور بال بگشای از کنام خویش ای سیمرغ راز آموز بنگر اینجا در نبرد این دژ آیینان عرصه بر آزادگان تنگ است کار از بازوی مردی و جوانمردی گذشته است روزگار رنگ و نیرنگ است باد این چاووش راه کاروان گرد نغمه پرداز شکست خیل مغرور سپاه من می سراید در نهفت پرده های برگ قصه های مرگ وان دگر سو کرکس پیری بر اوج آسمان سرد گرم می خواند سرود فتح اهریمن گفته بودی گاه سختی ها درحصار شوربختی ها پر تو در آتش اندازم به یاری خوانمت باری اینک اینجا شعله ای برجا نمانده در سیاهی ها تا پرت در آتش اندازم و به یاری خوانمت با چتر طاووسان مست آرزوی خویش از نهانگاه ستیغ ابر پوش تیره ی البرز یا حریر رازبفت قصه های دور شعله ای گر نیست اینجا تا پرت در آتش اندازم و به یاری خوانمت یک دم به بام خویش بشنو این فریاد ها را بشنو ای سیمرغ و ز چکاد آسمان پیوند البرز مه آلوده بال بگشای از کنام خویش ,شفیعی کدکنی,سیمرغ,شبخوانی 1 هر شاخه به جای گل برآورده ست از ساقه ی سبز برگهای خون هر خار زبان کفر صحرایی ست کز خشم سوی تو آمده بیرن هان ای مزدا ! در اینشب دیرند تنها منم آن که مانده ام بیدار وین خیل اسیر بندگان تو چون گله ی خوش چرای بی چوپان دردره ی خواب ها رها گشتند زین گونه غریب رهرو شبخوان در برج ملول شهر می خواند اکنون که باغ هیچ پنداری گلهای سپید و روش ایمان با شرم و شمیم خود نمی روید پیغمبرک سپیده ی کاذب از آیه ی نور خود چه می گوید ؟ دامان حریر آسمان شب سوراخ شده ست و می فتد گه گاه زان روزنه سکه ی شهابی خرد شبخوان غریب برج می خواند دیری ست که دست انتظار من بر شانه ی این سکوت خشکیده ست آزاد کن از دریچه ی فردا این خسته ی شهر بند غربت را هان ای مزدا ! در این شب دیرند بگشای دریچه ی اجابت را 2 از رقص و سماع سبز شاخ بید شوری افتاد در سکوت باغ باد سحری گشت و با عشوه زد جامه سبز اشن را یکسو وان آستر سپید زیباش در دیده ی رهروان نمایان شد صبح است گشوده چهره بر آفاق دیگر ز سکوت برج پیر شهر آواز غریب رهرو شبخوان با باد سحرگهان نمی آید ,شفیعی کدکنی,شبخوانی,شبخوانی پیش رویم گرد راه کاروانی رفته تا بس دور سوی آفاقی دگر سرشار از شادابی و شادی پشت سر گسترده دشت روزگاران تهی سرشار خاموشی دشت انبوه فراموشی وای من کز بستر آن لحظه های سبز دیر ‚ چشم از خواب نوشینم گشودم ‚ دیر برده بود افسون شیرین لای لای نغز تاریخم سوی شهر ساحل رویا من در آن بشکوه و طرفه شارسان دور شهسوار رخش رویین غرور خویشتن بودم باختر سو تاختگاهم : دشتهای روم مرز خاور سوی فرمانم : دیار چین شعله می زد در نگاهم آتش زردشت تازیانه می زد مغرور بر دریا با شکوه شوکت دیرین پیش آهنگ سپاهم صد هزاران گرد رویین تن با درفش کاویان جاودان پیروز تیغ هاشان بر گذشته از حریر ابر سر به سر روی زمین زیر نگین من من به رویای نجیب و مهربان خویش شادمان بودم همچو موج برکه ای با خلوت مهتاب در نجوا در شبستان خیال خویش بیرون از زمین و آسمان بودم بانگ زنگ کاروان روزگاران خواب نوشین مرا آشفت تا گشودم چشم رفته بود آن کاروان و مانده بود از او گرد انبوهی پریشان چون تنوره ی دیو در صحرا که نیارم دید از بس تیرگی دیگر جای پای کاروان رفته را یا پیش پایم را کاروان رهروان باختر دیری ست کرده شبگیر و گذشته از کنار من رفته تا شهر هزاران آرزوی دور شهر آذین بسته از رنگین کمانهای بهار فکر انسان ها شهر افسونگر کبوترهای پیغام بشر زی کشور خورشید شهر زرین غرفه های نور وینک اینجا مانده من خاموش و سرگردان با گروهی حسرت و هیهات دیگرم هرگز نه توان راه پیمودن به سوی کاروان رفته تا بس دور که گذشته روزگارانی ست زین صحرا نه دگر باور بدان افسانه ولالایی شیرین مانده از این سو رانده از آنجا نک چه سود از این شتاب دیر از پس آن خامشی و آن درنگ زود دیر شد هنگام بیداری ای خوش آن دنیای خاموشی و سکوت پرنیان پوش فراموشی ,شفیعی کدکنی,شبگیر کاروان,شبخوانی این دشت سبز نگارین وین باغ سرشار از عطرهای بهارین صبح گل افشانی زندگانی ست اینجا بهشت هزار آرزوی جوانی ست اینجاست آنجا که دیگر نخواهیش دیدن ا کاروان شتابنده عمر لختی درنگی ! درنگی آن سوی تر چون نهی گام دشتی همه خار و خاشاک و افسردگی هاست بی روشنا خون خورشید پوشیده از میغ دلمردگی هاست هر رفته دل در قفا بسته دارد لختی درنگی که شاید بر جو کناری یک دم توان آرمیدن وندر زلالین این لحظه های الاهی موسیقی هستی از چنگ مستی شنیدن اکنون آن منزل کوچ دور است و در میغ ابهام نه رهنوردی که از رفتگانش باز آید آرد حدیثی نه رهنمونی که بنماید راه چونین شتابان کجا می روی ... آه اینجاست آنجا که دیگر نخواهیش دیدن ای کاروان شتابنده ی عمر لختی درنگی درنگی ,شفیعی کدکنی,كاروان,شبخوانی بخوان ای چرخ ریسک ! نغمه ات را بران شاخ برهنه ی بی گل و برگ که داری انتظار نو بهاری ولی من این دل بی آرزو را که از شور قیامت هم نجنبد کنم خوش با کدامین انتظاری ؟ ,شفیعی کدکنی,كدامین انتظاری,شبخوانی در آغوش این دره ی دیر سال بر این صخره ی خامش کور و کر درخت تک افتاده ی کوهبید برآورده مغرور بر ابر سر فروبرده در سینه ی تنگ سنگ پی جستن زندگی ریشه ها نه از تیشه ی تیز برقش هراس نه از خشم طوفانش اندیشه ها در آنجا که ابری نباریده است در آنجا که نگذشته یک رهگذار درخت تک افتاده ی کوهبید سرود حیات است سبز و بلند شکفته چنین بر لب کوه سار ,شفیعی کدکنی,كوهبید,شبخوانی بر فراز توده خاکستر ایام شهر بند جاودان جاودان قرن گامخوار سم اسبان تتار و ترک رهگذار اشتران تشنه ی تازی جای پای کاروان خشم اسکندر بر فروز آن آذر مینویی جاوید ای مغ خاموش در آتشگهی دیگر این حصار سهم پولادین هر بدستی پا نهی در رهگذر هایش زنگ های جاودان و خیل دیوان است پای در زنجیر چون کاووس و یارانش در طلسم جاودان از چارسو اینک اسیرانیم تهمتن با رخش پنداری به ژرف چاه افتاده وینک اینجا ما چو تصویری که بر دیوار از درنگ غربت بی آشنای خویش حیرانیم بیم جان را کس نیارد لب گشود از ما تا مبادا از نهفت سایه گاه خیل جادویان باز چونان سالهای پار و پیرارین گردبادی زردگون یا تیره گون خیزد برین صحرا سرفرود آوردگان بر زانوی حیرت با صدای ناله ی زنجیر ها از خویش می پرسیم فاتح این هفتخوان سهمگین قرن آیا کیست ؟ از کدامین مرز ایرانشهر آیا رایت افرازد ؟ یا ز آفاق کدامین آسمان بر کاروان جاودان تازد ؟ گاه می گویند و می گوییم ای دریغا هم زمین هم آسمان خالی است این دژ خوابیده در سرداب خاموش فراموشی روزگاری قلبش آتشگاه ورج اومند انسان بود شعله های آذرش تا دورتر مرز نگاه و باور مردم روشنابخشای چشم روزگاران بود لیک اکنون گر فروغی مانده در چشمان بی نورش بازتاب پرتوی بی رنگ از خورشید پر نیرنگ مرزی دور و بیگانه ست زورقی وامانده از دریا بر سکوت ساحل افسون و افسانه ست این نه فانوس است بر آفاق شب هایش برق دندان های کینه ی دیو جادویی ست این تنوره ی دیو خونخواری ست در صحرا تا نپنداری که گرد راه آهویی ست هیچ در آیینه ی حیرت نگاهان اسیر دژ نیست جز پر هیب دیوان و نهیب خیل جادو زاد زینهار از این طلسم هفت بند آب و آیینه و درخت جادوی بنیاد در نهفت هفتخوان قرن مانده بر جا در طلسم جادوان از دیر همچو عزمی در سکوت سایه ی تردید کی رهاندمان ازین ننگ درنگ خوف و خاموشی شهسوار گرمپوی عرصه ی امید ؟ بایدش در نیمه شب کاین جاودان در خواب نوشین اند راه پیمودن به سوی این حصار جادوی آیین زنگ ها را ساختن کر با فسونی نرم راهبانان را فکندن برزمین با دشنهی خونین تاخت آوردن سپس بر خوابگاه مهتر دیوان و فرو افکندش از آن سریر پرنیان و بستر زرین پس کشیدن تیغ بر فرق گروه جادوان قرن و فکندن شان به خاک از اوج آن رویای ناز و خلوت شیرین بایدش هشیار بودن کار میر جادوان را سخت تا نیارد زد تنوره بار دیگر سوی ساحل های دورادور با فسون خویش چون رویای دوشین یا پرندوشین وز دگر سوی بازگشتن زی حصار خویش و نمودن در نگاه دیوزادان کانک آنک باز می گردیم های فرزندان نیک اندیش دور و بس دور است آن چالاک خیر گرمپوی راه راه او راهی ست چون راه میان اشک تا لبخند وز دگر سو رفته تا بن بست چونان کوچه های عهد یا سوگند راه گم کرده ست شاید در نشیب دشت آتشی باید که در این تیرگی راهیش بنماید زی حصار بندیان قلعه ی تردید هان کجایی ای مغ خاموش تا برافروزی به شادی بر فراز قله ی تاریخ آن فروزان آذر مینویی جاوید ,شفیعی کدکنی,هفتخوانی دیگر,شبخوانی گیرم که این درخت تناور در قله ی بلوغ آبستن از نسیم گناهی ست اما ای ابر سوگوار سیه پوش این شاخه ی شکوفه چه کرده ست کاین سان کبود مانده و خاموش ؟ گیرم خدا نخواست که این شخ بیند ز ابر و باد نوازش اما این شاخه ی شکوفه که افسرد از سردی بهار با گونه ی کبود آیا چه کرده بود ؟ ,شفیعی کدکنی,پرسش,شبخوانی رود با هلهله ای گرم و روان می گذرد بر فرازش پل در خواب گران رفته تا ساحل رویایی دور دور از همهمه رهگذران خواب می بیند در این صحرا شیر مردانی تیغ آخته اند وز خم دره دور رزمجویانی در پرش تیر قد برافراخته اند بر فراز پل با ریزش تند ابر می بارد ومی بارد پل به رویایی ژرف قطره ی باران را ضربه های سم اسبان نبرد پیش خود پندارد شیون تند را شیهه اسبان می انگارد جاودان غرقه بماناد به خواب زان که خوابش را تعبیری نیست معبر روسپیان است آنجا سخن از نیزه و شمشیری نیست ,شفیعی کدکنی,پل,شبخوانی هان ای بهار خسته که از راه های دور موج صدا ی پای تو می آیدم به گوش وز پشت بیشه های بلورین صبحدم رو کرده ای به دامن این شهر بی خروش برگرد ای مسافر گمکرده راه خویش از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگرد اینجا میا ... میا ... تو هم افسرده می شوی در پنجه ی ستمگر این شامگاه سرد برگرد ای بهار !‌ که در باغ های شهر جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست جز عقده های بسته ی یک رنج دیرپای بر شاخه های خشک درختان جوانه نیست برگرد و راه خویش بگردان ازین دیار بگریز از سیاهی این شام جاودان رو سوی دشتهای دگر نه که در رهت گسترده انمد بستر مواج پرنیان این شهر سرد یخ زده در بستر سکوت جای تو ای مسافر آزرده پای ! نیست بند است و وحشت است و درین دشت بی کران جز سایه ی خموش غمی دیر پای نیست دژخیم مرگزای زمستان جاودان بر بوستان خاطره ها سایه گستر است گل های آرزو همه افسرده و کبود شاخ امید ها همه بی برگ و بی بر است برگرد از این دیار که هنگام بازگشت وقتی به سرزمین دگر رو نهی خموش غیر از سرشک درد نبینی به ارمغان در کوله بار ابر که افکنده ای به دوش آنجا برو که لرزش هر شاخه گاه رقص از خنده سپیده دمان گفت و گو کند آنجا برو که جنبش موج نسیم و آب جان را پر از شمیم گل آرزو کند آنجا که دسته های پرستو سحرگهان آهنگهای شادی خود ساز می کنند پروانگان مست پر افشان به بامداد آزاد در پناه تو پرواز می کنند آنجا برو که از هر شاخسار سبز مست سرود و نغمه ی شبگیر می شوی برگرد ای مسافر از این راه پر خطر اینجا میا که بسته به زنجیر می شوی ,شفیعی کدکنی,پیغام,شبخوانی آن بیشه های الماس باز ازکرانه ی صبح شب را به آب دادند شاد آن خجسته صبحی کان روشنان جاری در بستر سکوت و شط نظاره ی من هر سنگ و صخره ای را موج و شتاب دادند وان لحظه ای که مرغان در دوردست خواندند و این سوی رودباران گل ها جواب دادند ,شفیعی کدکنی, از خلیج شب,مثل درخت در شب باران با واژه های تو من مرگ را محاصره کردم در لحظه ای که از شش سو می آمد آه این چه بود این نفس تازه باز در ریه ی صبح با من بگو چراغ حروفت را تو از کدام صاعقه روشن کردی ؟ بردی مرا بدان سوی ملکوت زمین وین زادن دوباره بهاری بود امروز احساس می کنم که واژه های شعرم را از روی سبزه های سحرگاهی برداشته ام ,شفیعی کدکنی, این کیمیای هستی,مثل درخت در شب باران بگو به باران ببارد امشب بشوید از رخ غبار این کوچه باغ ها را که در زلالش سحر بجوید ز بی کران ها حضور ما را به جست و جوی کرانه هایی که راه برگشت از آن ندانیم من و تو بیدار و محو دیدار سبک تر از ماهتاب و از خواب روانه در شط نور و نرما ترانه ای بر لبان بادیم به تن همه شرم و شوخ ماندن به جان جویان روان پویان بامدادیم ندانم از دور و دور دستان نسیم لرزان بال مرغی ست و یا پیام از ستاره ای دور که می کشاند بدان دیاران تمام بود و نبود ما را درین خموشی و پرده پوشی به گوش آفاق می رساند طنین شوق و سرود ما را چه شعرهایی که واژه های برهنه امشب نوشته بر خاک و خار و خارا چه زاد راهی به از رهایی شبی چنان سرخوش و گوارا درین شب پای مانده در قیر ستاره سنگین و پا به زنجیر کرانه لرزان در ابر خونین تو دانی آری تو دانی آری دلم ازین تنگنا گرفته بگو به باران ببارد امشب بشوید از رخ غبار این کوچه باغ ها را که در زلالش سحر بجوید ز بی کران ها حضور ما را ,شفیعی کدکنی, جرس,مثل درخت در شب باران درخت پر شکوفه با دو چهره در برابر نسیم ایستاده است نخست : چهره ی پیمبری که باغ را به رستگاری ستاره می برد و چهره ی دگر حضور کودکی ست که شیر می خورد ,شفیعی کدکنی, دو چهره درخت,مثل درخت در شب باران روح ستاره ای مگر امشب در من حلول کرده که این سان از تنگنای حس و جهت پاک رسته ام بیداری است و روشنی و بال و اوج و موج باز آن بلند جاری باز آن حضور بیدار مثل شراع کشتی یاران می آید از کرانه ی دیدار دیدار او اگر چه بسی دیر دیدار او اگر چه بسی دور پر می کند تغافل شب را از آفتاب صبح نشابور آن جرعه جرعه جام تبسم وان گونه گونه باغ تکلم در سایه ی بلند الاچیق شب باز آن هزار خرمن آتش باز آن نثار زمزمه و نور روح ستاره ای است که گویی چندی افول کرده ست وینک دوباره ناگاه تابیده از کران ها در من حلول کرده ست ,شفیعی کدکنی, سوره روشنایی,مثل درخت در شب باران زان سوی بهار و زان سوی باران زان سوی درخت و زان سوی جوبار در دورترین فواصل هستی نزدیک ترین مخاطب من باش نه بانگ خروس هست و نه مهتاب نه دمدمه ی سپیده دم اما تو آینه دار روشنای صبح در خلوت خالی شب من باش ,شفیعی کدکنی, نمازی در تنگنا,مثل درخت در شب باران با چنین قامت بالنده ی سبز کاج در باغ خدایی ابدی ست گوش سرشار نماز باران بهر میلاد پسر خوانده ی خاک مشکنیدش مبریدش یاران ,شفیعی کدکنی, ژانویه,مثل درخت در شب باران باد آمد و بوی نوبهاران با او ابر آمد و نرم باران با او خاموشی باغ را شکستند که صبح گل سر زد و گلبانگ هزاران با او ,شفیعی کدکنی,1,مثل درخت در شب باران شب بود و نسیم بود و باغ و مهتاب من بودم و جویبار و بیداری آب وین جمله مرا به خامشی می گفتند کاین لحظه ی ناب زندگی را دریاب ,شفیعی کدکنی,2,مثل درخت در شب باران لبخند سپیده در بهاران داری پویایی جویبار و باران داری نرمای نسیم و بوی گل خنده ی باغ داری همه را و بی شماران داری ,شفیعی کدکنی,3,مثل درخت در شب باران رفتی تو و بی تو ذوق می نوشی نیست کاریم به جز سکوت و خاموشی نیست دانی تو و عالمی سراسر دانند گر از تو خموشم از فراموشی نیست ,شفیعی کدکنی,4,مثل درخت در شب باران پر سوخته ی شرار پرهیز توام دیوانه ی چشم فتنه انگیز توام گنجایش دیگری ندارد دل من همچون قدح شراب لبریز توام ,شفیعی کدکنی,5,مثل درخت در شب باران با من سخن تو در میان آوردند گلبرگ بهار در خزان آوردند خاموش ترین سکوت صحراها را با نام تو باز در فغان آوردند ,شفیعی کدکنی,6,مثل درخت در شب باران لحظه ی خوب لحظه ی ناب لحظه ی آبی صبح اسفند لحظه ی ابرهای شناور لحظه ای روشن و ژرف و جاری حاصل معنی جمله ی آب لحظه ای که در آن خنده هایت جذبه را تا صنوبر رسانید لحظه ی آبی باغ بیدار لحظه ی روشن و نغز دیدار ,شفیعی کدکنی,آبی,مثل درخت در شب باران اسفالت باران خورده مثل فلس ماهی ها از روشنی گاهی بر هستی اشیا گواهی ها تنهایی ای آن سان که حتی سایه ات با تو گاه آید و گاهی نمی آید در بی پناهی ها ,شفیعی کدکنی,از زبور تنهایی,مثل درخت در شب باران سبوی حافظه سرشار و باز ریزش بارانکی ست روشن بار درین بلاغت سبز حضور روشن ایجاز قطره بر لب برگ و بالهای نسیم از نثار باران تر سبوی خاطره لبریز می رسم از راه به هر چه می بینم در امتداد جوی و درخت دوباره ساغری از واژه می دهم سرشار ,شفیعی کدکنی,از لحظه های آبی 1,مثل درخت در شب باران در آن بهار بلند آن سپیده ی بیدار مرا به گونه ی باران مرا به گونه ی گل به موجواره ی آنشط روشنی بسپار در آن بهار کبود آن دو دشت رستاخیز در آن سکوت پذیرنده و گریزنده مرا به سان سرودی دوباره کن تکرار ,شفیعی کدکنی,از لحظه های آبی 2,مثل درخت در شب باران پاییز محزونی که در خون تو می خواند گامی به تو نزدیک و گامی دور آرام همراه تو می آید روزی تمام باغ را تسخیر خواهد کرد ای روشن آرای چراغ لالگان در رهگذار باد با من نمی گویی آن آهوان شاد و شنگ تو سوی کدامین جوکنارانی گریزان اند ؟ آه شب های باران تو وحشتناک شبهای باران تو بی ساحل شب های باران تو از تردید و از اندوه لبریز است من دانم و تنهایی باغی که رستنگاه آوای هزاران بود وینک خنیاگرش خاموش و آرایه اش خونابه ی برگان پاییز است ,شفیعی کدکنی,باغ میرا,مثل درخت در شب باران خضری مگر گذشته ازین راه آه این چه معجزه ست کز دور سبز می زند و جلوه می کند تنوار خشک و پیر سپیدار پار شاید اما نه بی گمان این پیچکی ست رسته و بالیده و افکنده طیلسان بلندش را بر قامت نژند سپیدار ,شفیعی کدکنی,بهار عاریتی,مثل درخت در شب باران گفتم : بهار آمده گفتی : اما درخت ها را اندیشه ی بلند شکفتن نیست گویا درخت ها باور نمی کنند که این ابر این نسیم پیغام آن حقیقت سبز است آری بهار جامه ی سبزی نیست تا هر کسی هر لحظه ای که خواست به دوشش بیفکند ,شفیعی کدکنی,تردید,مثل درخت در شب باران این گل سرخ این گل سرخ صد برگ شاداب این گل سرخ تاج خدایان که به هر روز برگی از آن را می کنی با سرانگشت نفرت تا نبینی که پژمردگی هاش می شود درنظر ها نمایان چند روز دگر برگهایش می رسد اندک اندک به پایان ,شفیعی کدکنی,جوانی,مثل درخت در شب باران ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران بیداری ستاره در چشم جویباران آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران بازا که در هوایت خاموشی جنونم فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران گفتی : به روزگاران مهری نشسته گفتم بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند دیوار زندگی را زین گونه یادگاران وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران ,شفیعی کدکنی,حتی به روزگاران,مثل درخت در شب باران سپیده دم در کویر بلاغت رنگ هاست طلوع نور و نماز به خار و خارا و خاک فراز فرسنگ هاست سپیده دم در کویر طنین آهنگ رنگ و رنگ آهنگهاست ,شفیعی کدکنی,خنیای خاک,مثل درخت در شب باران دورها : دور و نزدیک ها : گم ابرها : پاره پاره رها محو آب سرگرم آیینه داری درهم آمیخته با خزه ها آبی آب در جاری جوی از رها گشتن سنگ در آب نیمه ای خشک یا نیمه ای تر بال مرغابیان فراری شاخه در باد و تصویر در آب آب در جوی و جوبار در باغ باغ در نیم روز بهاری وین همه در شد آیند جاری ,شفیعی کدکنی,در اقلیم بهار 1,مثل درخت در شب باران آفتابی که بدین سوی افق کوچیده ست جامه ای بر تن هر خشک و تری پوشیده ست بی گمان هیچ زبانی هرگز این همه واژه ندارد اینک شاعران حیران در ساحت رنگ و آواز کانچه در چامه نمی گنجد در جامه چه سان گنجیده ست ؟ ,شفیعی کدکنی,در اقلیم بهار 2,مثل درخت در شب باران آن سبزی نو برگ بیدبن بین آن سوی جنون می کشد نگه را می خواهم ازین راه بگذرم لیک زیبایی گل هاگرفته ره را نیماب تگرگی ست بر به سبزه یا هاله گرفته ست گرد مه را ؟ ,شفیعی کدکنی,در اقلیم بهار 3,مثل درخت در شب باران آن بلوط کهن آنجا بنگر نیم پاییزی و نیمیش بهار مثل این است که جادوی خزان تا کمرگاهش با زحمت رفته ست و از آنجا دیگر نتوانسته بالا برود ,شفیعی کدکنی,در اقلیم پاییز,مثل درخت در شب باران اندام بیدبن ها در امتداد جوی از دور سبز می زند اما هنوز هم نزدیک شاخه ها همه لخت اند مرز بهار و مرز زمستان نزدیک تر شده ست آرام و رام می پرسم از شکوفه ی بادام آیا کدام فاتح مغرور آیا کدام وحشی خونخوار در ساحت شکوه تو آرامش سپید وقتی رسید بی اختیار اسلحه اظ را یک سو نمی نهد؟ گنجشک ها به چهچه شاداب و شنگ شان سطح سکوت صیقلی صبحگاه را هاشور می زنند وانگاه پر در هوای صبح نشابور می زنند ,شفیعی کدکنی,در پرسش از شکوفه بادام ,مثل درخت در شب باران مثل درخت در شب باران به اعتراف با من بگو بگوی صمیمانه هیچ گاه تنهایی برهنه و انبوه خویش را یک نیم شب صریح سرودی به گوش باد ؟ در زیر آسمان هرگز لبت تپیدن دل را چون برگ در محاوره ی باد بوده ست ترجمان ؟ ای آن که غمگنی و سزاوار در انزوای پرده و پندار جوبار را ببین که چه موزون با نغمه و تغنی شادش از هستی و جوانی وز بودن و سرودن تصویر می دهد بنگر به نسترن ها بر شانه های کوته دیوار زان سوی بید ها و چناران آنک شمیم صبح بهاران بهتر همان که با من خود را به ابر و باد سپاری مثل درخت در شب باران ,شفیعی کدکنی,دیباچه,مثل درخت در شب باران هر چند امیدی به وصال تو ندارم یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی در آینه ی چشم زلال تو ندارم می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی جز عشق جوابی به سوال تو ندارم ای قمری هم نغمه درین باغ پناهی جز سایه ی مهر پر و بال تو ندارم از خویش گریزانم و سوی تو شتابان با این همه راهی به وصال تو ندارم ,شفیعی کدکنی,زمزمه 1,مثل درخت در شب باران نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن ای نگاه تو پناهم !‌ تو ندانی چه گناهی ست خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن امشب اشک من ازرد و خدا را که چه ظلمی ست ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن ,شفیعی کدکنی,زمزمه 2,مثل درخت در شب باران در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم یارای سفر با تو و رای وطنم نیست این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست بدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیست دل می تپدم باز درین لحظه ی دیدار دیدار ‚ چه دیدار ؟ که جان در بدنم نیست بدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهایی ست من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست ,شفیعی کدکنی,زمزمه 3,مثل درخت در شب باران از آن سوی مرز باور و تردید می آیم خسته بسته می آیم همرنگ درخت در هجوم دی می پایم تا بهار می پایم خاموشم و انتظار سر تا پا تا سبزترین ترانه را فردا در چهچهه بوسه ی تو بسرایم ,شفیعی کدکنی,سرود,مثل درخت در شب باران ای آینه ی روح شقایق همه تن شرم سرشار ترین زمزمه ی شوق گیاهان آهو بره ی بیشه ی اندیشه و تردید لب تشنه و از چشمه هراسان به نگاهان گامی دو سه با من نه و در سحر سحر بین هر برگ شقایق آیینه ی جوبار و بهاری شد و برخاست شب ذوب شد و رفت وز راه من و تو آن کوه گران مشت غباری شد و برخاست گفتی که خوشا از همه سو جاری بودن و آنگاه تصویر گلی را که بر امواج روان بود دیدی و بریدی سخنت را تردید تو سنگی شد و آن آینه بشکست تصویر ‚ پریشان شد بر آب از معجزه ی نور و نسیم و نم باران یاران دگر پنجره شان را به گل سرخ آراسته کردند تنها من و تو بر لب این پنجره ماندیم وان سیره که آواز برآورد سحرگاه خاموش نشستیم و به آواش نخواندیم بنگر در باد سحرگاهان دستار شکوفه بر شاخه ی بادام به رود زمستان است گل نیز تصویرش را در آب روان کرده به پیغام هستی به شد آیند باران از قطره به جوبار شدن جاری ست وز جوی به دریا ,شفیعی کدکنی,مزمور عشق,مثل درخت در شب باران می شناسمت چشمهای تو میزبان آفتاب صبح سبز باغهاست می شناسمت واژه های تو کلید قفل های ماست می شناسمت آفریدگار و یار روشنی دستهای تو پلی به رویت خداست ,شفیعی کدکنی,مناجات,مثل درخت در شب باران به نام تو امروز آواز دادم سحر را به نام تو خواندم درخت و پل و باد و نیلوفر صبحدم را تو را باغ نامیدم و صبح در کوچه بالید تو را در نفس های خود آشیان دادم ای آذرخش مقدس میان دل خویش و دریا برای تو جایی دگر بایدم ساخت در ایجاز باران و جایی که نشنفته باشد صدای قدم ها و هیهای غم را ,شفیعی کدکنی,نامیدن,مثل درخت در شب باران آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس آن‌چنان سوخم از آتش هجران که مپرس گله‌ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا ناله‌هائی است در این کلبه‌ی احزان که مپرس سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم که دلی بشکند آن پسته‌ی خندان که مپرس بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز که پلی بسته به سر چشمه‌ی حیوان که مپرس این که پرواز گرفته است همای شوقم به هواداری سرویست خرامان که مپرس دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس,شهریار,آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس ,گزیده ای از شعار " آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن یا حریفی نشود رام چه خواهد بودن حاصل از کشمکش زندگی ای دل نامی است گو نماند ز من این نام چه خواهد بودن آفتابی بود این عمر ولی بر لب بام آفتابی به لب بام چه خواهد بودن نابهنگام زند نوبت صبح شب وصل من گرفتم که بهنگام چه خواهد بودن چند کوشی که به فرمان تو باشد ایام نه تو باشی و نه ایام چه خواهد بودن گر دلی داری و پابند تعلق خواهی خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت ""خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن""",شهریار,آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن ,گزیده ای از شعار آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا شهریارا بی‌جیب خود نمی‌کردی سفر این سفر راه قیامت میروی تنها چر,شهریار,آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ,گزیده ای از شعار آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفری ما هم از کارگه دیده نهان شد چو پری باز در خواب سر زلف پری خواهم دید بعد از این دست من و دامن دیوانه سری منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس سوخت در فصل گلم حسرت بی بال و پری خبر از حاصل عمرم نشد آوخ که گذشت اینهمه عمر به بی‌حاصلی و بی‌خبری دوش غوغای دل سوخته مدهوشم داشت تا به هوش آمدم از ناله‌ی مرغ سحری باش تا هاله صفت دور تو گردم ای ماه که من ایمن نیم از فتنه‌ی دور قمری منش آموختم آئین محبت، لیکن او شد استاد دل‌آزاری و بیدادگری سرو آزادم و سر بر فلک افراشته‌ام بی ثمر بین که ثمردارد از این بی ثمری شهریارا بجز آن مه که بری گشته ز من پری اینگونه ندیدیم ز دیوانه بری ,شهریار,آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفری ,گزیده ای از شعار از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی تو بمان و دگران وای به حال دگران رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند هر چه آفاق بجویند کران تا به کران میروم تا که به صاحبنظری بازرسم محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران دل من دار که در زلف شکن در شکنت یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران ره بیداد گران بخت من آموخت ترا ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن کاین بود عاقبت کار جهان گذران شهریارا غم آوارگی و دربدری شورها در دلم انگیخته چون نوسفران,شهریار,از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران ,گزیده ای از شعار از زندگانیم گله دارد جوانیم شرمنده‌ی جوانی از این زندگانیم دارم هوای صحبت یاران رفته را یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق داده نوید زندگی جاودانیم چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر وز دور مژده‌ی جرس کاروانیم گوش زمین به ناله‌ی من نیست آشنا من طایر شکسته پر آسمانیم گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند چون میکنند با غم بی همزبانیم ای لاله‌ی بهار جوانی که شد خزان از داغ ماتم تو بهار جوانیم گفتی که آتشم بنشانی، ولی چه سود برخاستی که بر سر آتش نشانیم شمعم گریست زار به بالین که شهریار من نیز چون تو همدم سوز نهانیم ,شهریار,از زندگانیم گله دارد جوانیم ,گزیده ای از شعار از همه سوی جهان جلوه‌ی او می‌بینم جلوه‌ی اوست جهان کز همه سو می‌بینم چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل چهره‌ی اوست که با دیده‌ی او می‌بینم تا که در دیده‌ی من کون و مکان آینه گشت هم در آن آینه آن آینه رو می‌بینم او صفیری که ز خاموشی شب می‌شنوم و آن هیاهو که سحر بر سر کو می‌بینم چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل آن نگارین همه رنگ و همه بو می‌بینم تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه‌ی قاف کوه در چشمه و دریا به سبو می‌بینم زشتی نیست به عالم که من از دیده‌ی او چون نکو مینگرم جمله نکو می‌بینم با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را که من این عشوه در آیینه‌ی او می‌بینم در نمازند درختان و گل از باد وزان خم به سرچشمه و در کار وضو می‌بینم ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم باز کیهان به دل ذره فرو می‌بینم ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم باز کیهان به دل ذره فرو می‌بینم غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک خار را سوزن تدبیر و رفو می‌بینم با خیال تو که شب سربنهم بر خارا بستر خویش به خواب از پر قو می‌بینم با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز نرگس مست ترا عربده‌جو می‌بینم این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست کز فلک پنجه‌ی قهرش به گلو می‌بینم آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت شهریار اینهمه زان راز مگو می‌بینم,شهریار,از همه سوی جهان جلوه‌ی او می‌بینم ,گزیده ای از شعار از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت آن نغمه‌سرا بلبل باغ هنر اینجاست شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم یک دسته چو من عاشق بی‌پا و سر اینجاست هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا جائی که کند ناله‌ی عاشق اثر اینجاست مهمان عزیزی که پی دیدن رویش همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست ساز خوش و آواز خوش و باده‌ی دلکش آی بیخبر آخر چه نشستی، خبر اینجاست ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود بازآمده چون فتنه‌ی دور قمر اینجاست ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست,شهریار,از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست ,گزیده ای از شعار الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی به صید خاطرم هر لحظه صیادی کمین گیرد کمان ابرو ترا صیدم که در صیادی استادی چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت الا ای خسرو شیرین که خود بی‌تیشه فرهادی قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین خدا را ای شکر پاره، مگر طوطی قنادی من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد چنان کز شیوه‌ی شوخی و شیدایی تو بیدادی تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی به افسون کدامین شعر در دام من افتادی گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت به شرط آن که گه‌گاهی تو هم از من کنی یادی خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن اگر روزی به رحمت بر سر خاک من استادی جوانی ای بهار عمر ای رویای سحرآمیز تو هم هر دولتی بودی چو گل بازیچه‌ی بادی به پای چشمه‌ی طبع لطیفی شهریار آخر نگارین سایه‌ای هم دیدی و داد سخن دادی,شهریار,الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی ,گزیده ای از شعار امشب از دولت می دفع ملالی کردیم این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب کز گرفتاری ایام مجالی کردیم تیر از غمزه‌ی ساقی سپر از جام شراب با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم غم به روئین‌تنی جام می انداخت سپر غم مگو عربده با رستم زالی کردیم باری از تلخی ایام به شور و مستی شکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم روزه‌ی هجر شکستیم و هلال ابروئی منظر افروز شب عید وصالی کردیم بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش یاد پروانه‌ی زرین پر و بالی کردیم مکتب عشق بماناد و سیه حجره‌ی غم که در او بود اگر کسب کمالی کردیم چشم بودیم چو مه شب همه شب تا چون صبح سینه آئینه‌ی خورشید جمالی کردیم عشق اگر عمر نه پیوست به زلف ساقی غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم شهریارا غزلم خوانده غزالی وحشی بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم,شهریار,امشب از دولت می دفع ملالی کردیم ,گزیده ای از شعار امشب ای ماه به درد دل من تسکینی آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی کاهش جان تو من دارم و من می‌دانم که تو از دوری خورشید چها می‌بینی تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من سر راحت ننهادی به سر بالینی هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی همه در چشمه‌ی مهتاب غم از دل شویند امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی من مگر طالع خود در تو توانم دیدن که توام آینه‌ی بخت غبار آگینی باغبان خار ندامت به جگر می‌شکند برو ای گل که سزاوار همان گلچینی نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید که کند شکوه ز هجران لب شیرینی تو چنین خانه‌کن و دلشکن ای باد خزان گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی کی بر این کلبه‌ی طوفان‌زده سر خواهی زد ای پرستو که پیام‌آور فروردینی شهریارا گر آئین محبت باشد جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی ,شهریار,امشب ای ماه به درد دل من تسکینی ,گزیده ای از شعار ای شاخ گل که در پی گلچین دوانیم این نیست مزد رنج من و باغبانیم پروردمت به ناز که بنشینمت به پای ای گل چرا به خاک سیه می‌نشانیم دریاب دست من که به پیری رسی جوان آخر به پیش پای توگم شد جوانیم گرنیستم خزانه‌ی خزف هم نیم حبیب باری مده ز دست به این رایگانیم تا گوشوار ناز گران کرد گوش تو لب وا نشد به شکوه ز بی‌همزبانیم با صد هزار زخم زبان زنده‌ام هنوز گردون گمان نداشت به این سخت جانیم یاری ز طبع خواستم اشکم چکید و گفت یاری ز من بجوی که با این روانیم ای گل بیا و از چمن طبع شهریار بشنو ترانه‌ی غزل جاودانیم ,شهریار,ای شاخ گل که در پی گلچین دوانیم ,گزیده ای از شعار ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی تو که آتشکده‌ی عشق و محبت بودی چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را که خود از رقت آن بیخود و بی‌هوش شدی تو به صد نغمه، زبان بودی و دلها همه گوش چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی ناز می‌کرد به پیراهن نازک تن تو نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی شب مگر حور بهشتیت، به بالین آمد که تواش شیفته‌ی زلف و بناگوش شدی باز در خواب شب دوش ترا می‌دیدم وای بر من که توام خواب شب دوش شدی ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت به چه گنجینه‌ی اسرار که سرپوش شدی ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت آتشی بود در این سینه که در جوش شدی شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی,شهریار,ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی ,گزیده ای از شعار ای غنچه‌ی خندان چرا خون در دل ما میکنی خاری به خود می‌بندی و ما را ز سر وا میکنی از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن در گوشه‌ی میخانه هم ما را تو پیدا میکنی ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن شورافکن و شیرین‌سخن اما تو غوغا میکنی ,شهریار,ای غنچه‌ی خندان چرا خون در دل ما میکنی ,گزیده ای از شعار "ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری سینه‌ی مریم و سیمای مسیحا داری گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف چو تو ترسابچه آهنگ کلیسا داری جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست تنگ مپسند، دلی را که در او جاداری مه شود حلقه به گوش تو که گردنبندی فلک افروزتر از عقد ثریا داری به کلیسا روی و مسجدیانت در پی چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب ""آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری"" آیت رحمت روی تو به قرآن ماند در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری کار آشوب تماشای تو کارستان کرد راستی نقش غریبی و تماشا داری کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد تو به چشم که نشینی دل دریا داری شهریار از سر کوی سهی‌بالایان این چه راهیست که با عالم بالا داری",شهریار,ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری ,گزیده ای از شعار ای چشم خمارین که کشد سرمه خوابت وی جام بلورین که خورد باده‌ی نابت خواهم همه شب خلق به نالیدن شبگیر از خواب برآرم که نبینند به خوابت ای شمع که با شعله‌ی دل غرقه به اشگی یارب توچه آتش، که بشویند به آبت ای کاخ همایون که در اقلیم عقابی یارب نفتد ولوله‌ی وای غرابت در پیچ و خم و تابم از آن زلف خدا را ای زلف که داد اینهمه پیچ و خم و تابت عکسی به خلایق فکن ای نقش حقایق تا چند بخوانیم به اوراق کتابت ای پیر خرابات چه افتاده که دیریست در کنج خرابات نبینند خرابت دیدی که چه غافل گذرد قافله عمر بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت آهسته که اشگی به وداعت بفشانیم ای عمر که سیلت ببرد چیست شتابت ای مطرب عشاق که در کون و مکان نیست شوری بجز از غلغله‌ی چنگ و ربابت در دیر و حرم زخمه‌ی سنتور عبادت حاجی به حجازت زد و راهب به رهابت ای آه پر افشان به سوی عرش الهی خواهم که به گردی نرسد تیر شهابت شهریست بهم یار و من یک تنه تنها ای دل به تو باکی نه که پاکست حسابت,شهریار,ای چشم خمارین که کشد سرمه خوابت ,گزیده ای از شعار ایرجا سر بدرآور که امیر آمده است چه امیری که به عشق تو اسیر آمده است چون فرستاده‌ی سیمرغ به سهراب دلیر نوشداروست ولی حیف که دیر آمده است گوئی از چشم نظرباز تو بی‌پروانیست چون غزالی به سر کشته‌ی شیر آمده است خیز غوغای بهارست که پروانه شویم غنچه‌ی شوخ پر از شکر و شیر آمده است روح من نیز به دنبال تو گیرد پرواز دگر از صحبت این دلشده سیر آمده است سر برآور ز دل خاک و ببین نسل جوان که مریدانه به پابوسی پیر آمده است دیر اگر آمده شیر آمده عذرش بپذیر که دل از چشم سیه عذرپذیر آمده است گنه از دور زمان است که از چنبر او آدمی را نه گریز و نه گزیر آمده است گوش کن ناله‌ی این نی که چو لالای نسیم اشکریزان به نوای بم و زیر آمده است طبع من بلبل گلزار صفا بود و صفی که چو مرغان بهشتی به صفیر آمده است مکتب عشق به شاگرد قدیمت بسپار شهریاری که درین شیوه شهیر آمده است,شهریار,ایرجا سر بدرآور که امیر آمده است ,گزیده ای از شعار این همه جلوه و در پرده نهانی گل من وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من از صلای ازلی تا به سکوت ابدی یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه نیست در کوی توام نامه رسانی گل من گاه به مهر عروسان بهاری مه من گاه با قهر عبوسان خزانی گل من همره همهمه‌ی گله و همپای سکوت همدم زمزمه‌ی نای شبانی گل من دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح شهسواری و به رنگینه کمانی گل من گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من گه به خونم خط و گه خط امانی گل من سر سوداگریت با سر سودایی ماست وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من طرح و تصویر مکانی و به رنگ‌آمیزی طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من ,شهریار,این همه جلوه و در پرده نهانی گل من ,گزیده ای از شعار با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد از عشق من به هر سو در شهر گفتگوئی است من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد دارد متاع عفت از چار سو خریدار بازار خودفروشی این چار سو ندارد جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد خورشید روی من چون رخساره برفروزد رخ برفروختن را خورشید رو ندارد سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن هر چند رخنه‌ی دل تاب رفو ندارد او صبر خواهد از من بختی که من ندارم من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد با شهریار بیدل ساقی به سرگرانی است چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد,شهریار,با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد ,گزیده ای از شعار باز امشب ای ستاره‌ی تابان نیامدی باز ای سپیده‌ی شب هجران نیامدی شمعم شکفته بود که خندد به روی تو افسوس ای شکوفه‌ی خندان نیامدی زندانی تو بودم و مهتاب من چرا باز امشب از دریچه‌ی زندان نیامدی با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی شعر من از زبان تو خوش صید دل کند افسوس ای غزال غزل‌خوان نیامدی گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه نامهربان من تو که مهمان نیامدی خوان شکر به خون جگر دست می‌دهد مهمان من چرا به سر خوان نیامدی نشناختی فغان دل رهگذر که دوش ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی گیتی متاع چون منش آید گران به دست اما تو هم به دست من ارزان نیامدی صبرم ندیده‌ای که چه زورق شکسته ایست ای تخته‌ام سپرده به طوفان نیامدی در طبع شهریار خزان شد بهار عشق زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی,شهریار,باز امشب ای ستاره‌ی تابان نیامدی ,گزیده ای از شعار باز کن نغمه‌ی جانسوزی از آن ساز امشب تا کنی عقده‌ی اشک از دل من باز امشب ساز در دست تو سوز دل من می‌گوید من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب مرغ دل در قفس سینه‌ی من می‌نالد بلبل ساز ترا دیده هم‌آواز امشب زیر هر پرده‌ی ساز تو هزاران راز است بیم آنست که از پرده فتد راز امشب گرد شمع رخت ای شوخ، من سوخته جان پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز می‌کنم دامن مقصود پر از ناز امشب کرد شوق چمن وصل تو ای مایه‌ی ناز بلبل طبع مرا قافیه‌پرداز امشب شهریار آمده با کوکبه‌ی گوهر اشک به گدائی تو ای شاهد طناز امشب,شهریار,باز کن نغمه‌ی جانسوزی از آن ساز امشب ,گزیده ای از شعار "به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک که من چو لاله به داغ تو خفته‌ام در خاک چو لاله در چمن آمد به پرچمی خونین شهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک سری به خاک فرو برده‌ام به داغ جگر بدان امید که آلاله بردمم از خاک چو خط به خون شبابت نوشت چین جبین چو پیریت به سرآرند حاکمی سفاک بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری که ساز من همه راه عراق میزد و راک به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید: ""اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک"" ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک تو شهریار به راحت برو به خواب ابد که پاکباخته از رهزنان ندارد باک",شهریار,به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک ,گزیده ای از شعار به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم چو مردم از تن و جان وارهاندم از زندان به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم به مرگ زنده شدن هم حکایتی است عجیب اگر غلط نکنم خود به جاودان مانم در آشیانه‌ی طوبا نماندم از سرناز نه خاکیم که به زندان خاک‌دان مانم ز جویبار محبت چشیدم آب حیات که چون همیشه بهار ایمن از خزان مانم چه سال‌ها که خزیدم به کنج تنهایی که گنج باشم و بی‌نام و بی‌نشان مانم دریچه‌های شبستان به مهر و مه بستم بدان امید که از چشم بد نهان مانم به امن خلوت من تاخت شهرت و نگذاشت که از رفیق زیانکار در امان مانم به شمع صبحدم شهریار و قرآنش کزین ترانه به مرغان صبح‌خوان مانم,شهریار,به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم ,گزیده ای از شعار بیداد رفت لاله‌ی بر باد رفته را یا رب خزان چه بود بهار شکفته را هر لاله‌ای که از دل این خاکدان دمید نو کرد داغ ماتم یاران رفته را جز در صفای اشک دلم وا نمی‌شود باران به دامن است هوای گرفته را وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود آخر محاق نیست که ماه دو هفته را برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب آورده‌ام به دیده گهرهای سفته را ای کاش ناله‌های چو من بلبلی حزین بیدار کردی آن گل در خاک خفته را گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست تب موم سازد آهن و پولاد تفته را یارب چها به سینه‌ی این خاکدان در است کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را راه عدم نرفت کس از رهروان خاک چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر تا باز نشنود ز کس این راز گفته را لعلی نسفت کلک در افشان شهریار در رشته چون کشم در و لعل نسفته را ,شهریار,بیداد رفت لاله‌ی بر باد رفته را ,گزیده ای از شعار تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم روزی سراغ وقت من آئی که نیستم در آستان مرگ که زندان زندگیست تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل یک روز خنده کردم و عمری گریستم طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم گوهرشناس نیست در این شهر شهریار من در صف خزف چه بگویم که چیستم,شهریار,تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم ,گزیده ای از شعار تا کی چو باد سربدوانی به وادیم ای کعبه‌ی مراد ببین نامرادیم دلتنگ شامگاه و به چشم ستاره بار گویی چراغ کوکبه بامدادیم چون لاله‌ام ز شعله‌ی عشق تو یادگار داغ ندامتی است که بر دل نهادیم مرغ بهشت بودم و افتادمت به دام اما تو طفل بودی و از دست دادیم چون طفل اشک پرده‌دری شیوه‌ی تو بود پنهان نمی‌کنم که ز چشم اوفتادیم فرزند سرفراز خدا را چه عیب داشت ای مادر فلک که سیه بخت زادیم بی تار طره‌های تو مرهم گذار دل با زخمه‌ی صبا و سه تار عبادیم در کوهسار عشق و وفا آبشار غم خواند به اشک شوقم و گلبانک شادیم شب بود و عشق و وادی هجران و شهریار ماهی نتافت تا شود از مهر هادیم ,شهریار,تا کی چو باد سربدوانی به وادیم ,گزیده ای از شعار جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام به من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد قضای آسمانی بود مشتاقی و مهجوری چه تدبیری توانم با قضای آسمانی کرد شراب ارغوانی چاره‌ی رخسار زردم نیست بنازم سیلی گردون که چهرم ارغوانی کرد هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود که ما را سینه‌ی آتشفشان آتشفشانی کرد چه بود ار باز می‌گشتی به روز من توانائی که خود دیدی چها با روزگارم ناتوانی کرد جوانی کردن ای دل شیوه‌ی جانانه بود اما جوانی هم پی جانان شد و با ما جوانی کرد جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد جوانان در بهار عمر یاد از شهریار آرید که عمری در گلستان جوانی نغمه خوانی کرد,شهریار,جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد ,گزیده ای از شعار جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را به یاد یار دیرین کاروان گم‌کرده رامانم که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را سخن با من نمی‌گوئی الا ای همزبان دل خدایا با که گویم شکوه‌ی بی همزبانی را نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان خدایا بر مگردان این بلای آسمانی را نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن که از آب بقا جوئید عمر جاودانی را,شهریار,جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را ,گزیده ای از شعار خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست عالمی داریم در کنج ملال خویشتن سایه‌ی دولت همه ارزانی نودولتان من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل سفره پنهان می‌کند نان حلال خویشتن شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک او جمال جمع جوید در زوال خویشتن خاطرم از ماجرای عمر بی‌حاصل گرفت پیش بینی کو کز او پرسم مل خویشتن آسمان گو از هلال ابرو چه می‌تابی که ما رخ نتابیم از مه ابر و هلال خویشتن همچو عمرم بی وفا بگذشت ما هم سالها عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن شاعران مدحت سرای شهریارانند لیک شهریار ما غزل‌خوان غزال خویشتن,شهریار,خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن ,گزیده ای از شعار در بهاران سری از خاک برون آوردن خنده‌ای کردن و از باد خزان افسردن همه این است نصیبی که حیاتش نامی پس دریغ ای گل رعنا غم دنیا خوردن مشو از باغ شبابت بشکفتن مغرور کز پیش آفت پیری بود و پژمردن فکر آن باش که تو جانی وتن مرکب تو جان دریغست فدا کردن و تن پروردن گوتن از عاج کن و پیرهن از مروارید نه که خواهیش به صندوق لحد بسپردن گر به مردی نشد از غم دلی آزاد کنی هم به مردی که گناه است دلی آزردن صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی شیوه‌ی تنگ غروبست گلو بفشردن پیش پای همه افتاده کلید مقصود چیست دانی دل افتاده به دست آوردن بار ما شیشه‌ی تقوا و سفر دور و دراز گر سلامت بتوان بار به منزل بردن ای خوشا توبه و آویختن از خوبی‌ها و ز بدیهای خود اظهار ندامت کردن صفحه کز لوح ضمیر است و نم از چشمه‌ی چشم می‌توان هر چه سیاهی به دمی بستردن از دبستان جهان درس محبت آموز امتحان است بترس از خطر واخوردن شهریارا به نصیحت دل یاران دریاب دست بشکسته مگر نیست وبال گردن,شهریار,در بهاران سری از خاک برون آوردن ,گزیده ای از شعار در دیاری که در او نیست کسی یار کسی کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی هر کس آزار من زار پسندید ولی نپسندید دل زار من آزار کسی آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من هر که با قیمت جان بود خریدار کسی سود بازار محبت همه آه سرد است تا نکوشید پی‌گرمی بازار کسی غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید کس مبادا چو من زار گرفتار کسی تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید بارالها که عزیزی نشود خوار کسی آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم به که بر سر فتدم سایه‌ی دیوار کسی,شهریار,در دیاری که در او نیست کسی یار کسی ,گزیده ای از شعار در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود بیچاره من که ساخته از آب و آتشم دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم پروانه را شکایتی از جور شمع نیست عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار جز در هوای زلف تو دارد مشوشم سروی شدم به دولت آزادگی که سر با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان لب میگزد چو غنچه‌ی خندان که خامشم هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار این کار تست من همه جور تو می‌کشم,شهریار,در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم,گزیده ای از شعار دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی به شوخی می‌برند از من سیه چشمان شیرازی من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی ز آه همدمان باری کدورتها پدید آید بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمه‌ی طبعی که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازی به ملک ری که فرساید روان فخررازیها چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی هر آنکو سرکشی داند مبادش سروری ای گل که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی گر از من زشتی بینی به زیبائی خود بگذر تو زلف از هم گشائی به که ابرو در هم اندازی به شعر شهریار آن به که اشک شوق بفشانند طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی ,شهریار,دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی ,گزیده ای از شعار دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود در کهن گلشن طوفانزده‌ی خاطر من چمن پرسمن تازه بهار آمده بود سوسنستان که هم‌آهنگ صبا می‌رقصید غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود آسمان همره سنتور سکوت ابدی با منش خنده‌ی خورشید نثار آمده بود تیشه‌ی کوهکن افسانه‌ی شیرین میخواند هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود عشق در آینه‌ی چشم و دلم چون خورشید می‌درخشید بدان مژده که یار آمده بود سروناز من شیدا که نیامد در بر دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود لابه‌ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب روز پیری به لباس شب تار آمده بود مرده بودم من و این خاطره‌ی عشق و شباب روح من بود و پریشان به مزار آمده بود آوخ این عمر فسونکار بجز حسرت نیست کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود شهریار این ورق از عمر چو درمی‌پیچید چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود,شهریار,دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود ,گزیده ای از شعار دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت جان مژده داده‌ام که چوجان در برارمت تا شویمت از آن گل عارض غبار راه ابری شدم ز شوق که اشگی ببارمت عمری دلم به سینه فشردی در انتظار تا درکشم به سینه و در بر فشارمت این سان که دارمت چو لیمان نهان ز خلق ترسم بمیرم و به رقیبان گذارمت داغ فراق بین که طربنامه‌ی وصال ای لاله رخ به خون جگر می‌نگارمت چند است نرخ بوسه به شهر شما که من عمری است کز دو دیده گهر می‌شمارمت دستی که در فراق تو میکوفتم به سر باور نداشتم که به گردن درآرمت ای غم که حق صحبت دیرینه داشتی باری چو می‌روی به خدا می‌سپارمت روزی که رفتی از بر بالین شهریار گفتم که ناله‌ای کنم و بر سر آرمت,شهریار,دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت ,گزیده ای از شعار راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده‌ای مگر ای شاهد گمراه به راه آمده‌ای باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده‌ای کشته‌ی چاه غمت را نفسی هست هنوز حذر ای آینه در معرض آه آمده‌ای از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا خاکپای تو شوم کاین همه راه آمده‌ای چه کنی با من و با کلبه‌ی درویشی من تو که مهمان سراپرده‌ی شاه آمده‌ای می‌طپد دل به برم با همه‌ی شیر دلی که چو آهوی حرم شیرنگاه آمده‌ای آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید به سلام تو که خورشید کلاه آمده‌ای شهریارا حرم عشق مبارک بادت که در این سایه‌ی دولت به پناه آمده‌ای,شهریار,راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده‌ای ,گزیده ای از شعار "رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی عقده بود اشکم به دل تا بیخبر رفتی ولیکن باز شد وقتی نوشتی ""یار باقی کار باقی"" آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت غمگسارا همچنان غم باقی و غمخوار باقی کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم لیک هر بارت که بینم شوق دیگربار باقی شب چو شمعم خنده میید به خود کز آتش دل آبم و از من همین پیراهن زر تار باقی ""گلشن آزادی من چون نباشد در هوایت مرغ مسکین قفس را ناله‌های زار باقی تو به مردی پایداری آری آری مرد باشد بر سر عهدی که بندد تا به پای دار باقی می‌طپد دلها به سودای طوافت ای خراسان باز باری تو بمان ای کعبه‌ی احرار باقی شهریارا ما از این سودا نمانیم و بماند قصه‌ی ما بر سر هر کوچه و بازار باقی",شهریار,رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی ,گزیده ای از شعار رندم و شهره به شوریدگی و شیدائی شیوه‌ام چشم چرانی و قدح پیمائی عاشقم خواهد و رسوای جهانی چکنم عاشقانند به هم عاشقی و رسوائی خط دلبند تو بادا که در اطراف رخت کار هر بوالهوسی نیست قلم فرسائی نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست ای برازنده به بالای تو بزم آرائی شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد یاد پروانه پر سوخته بی پروائی لعل شاهد نشیندیم بدین شیرینی زلف معشوقه ندیدیم بدین زیبائی کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد تا ستانم من از او داد شب تنهائی پیر میخانه که روی تو نماید در جام از جبین تابدش انوار مبارک رائی شهریار از هوس قند لبت چون طوطی شهره شد در همه آفاق به شکرخائی,شهریار,رندم و شهره به شوریدگی و شیدائی ,گزیده ای از شعار روشنانی که به تاریکی شب گردانند شمع در پرده و پروانه‌ی سر گردانند خود بده درس محبت که ادیبان خرد همه در مکتب توحید تو شاگردانند تو به دل هستی و این قوم به گل می‌جویند تو به جانستی و این جمع جهانگردانند عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند اهل دردی که زبان دل من داند نیست دردمندم من و یاران همه بی دردانند بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا مرو ای مرد که این طایفه نامردانند آتشی هست که سرگرمی اهل دل ازوست وینهمه بی خبرانند، که خون‌سردانند چون مس تافته اکسیر فنا یافته‌اند عاشقان زر وجودند که رو زردانند شهریارا مفشان گوهر طبع علوی کاین بهائم نه بهای در و گوهردانند,شهریار,روشنانی که به تاریکی شب گردانند ,گزیده ای از شعار ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی آری آری نوجوانی می‌توان از سرگرفتن گر توان با نوجوانان ریخت، طرح زندگانی گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی ناله‌ی نای دلم گوش سیه چشمان نوازد کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی شهریارا سیل اشکم را روان می‌خواهم و بس تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی,شهریار,ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی ,گزیده ای از شعار "ز دریچه‌های چشمم نظری به ماه داری چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری دگران روند تنها به مثل به قاضی اما ""تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری"" به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری به سر تو شهریارا گذرد قیامت و باز چه قیامتست حالی که تو گاه‌گاه داری",شهریار,ز دریچه‌های چشمم نظری به ماه داری ,گزیده ای از شعار زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را ولیکن پوست خواهد کند ما یک‌لاقبایان را ره ماتم‌سرای ما ندانم از که می‌پرسد زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می‌آید که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را به کاخ ظلم باران هم که آید ه سر فرود آرد ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را طبیب بی‌مروت کی به بالین فقیر آید که کس در بند درمان نیست درد بی‌دوایان را به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی‌صفایان را به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم چو بازی ختم شد، بیگانه دیدیم آشنایان را به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را ,شهریار,زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را ,گزیده ای از شعار زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها مستم از ساغر خون جگر آشامیها بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت شادکامم دگر از الفت ناکامیها بخت برگشته‌ی ما خیره سری آغازید تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها دیر جوشی تو در بوته‌ی هجرانم سوخت ساختم اینهمه تا وارهم از نامیها تا که نامی شدم از نام نبردم سودی گر نمردم من و این گوشه‌ی ناکامیها نشود رام سر زلف دل‌آرامم دل ای دل از کف ندهی دامن آرامیها باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن خرم از عیش نشابورم و خیامیها شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی تا که نامت نبرد در افق نامیها,شهریار,زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها ,گزیده ای از شعار سایه جان رفتنی‌استیم بمانیم که چه زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه درس این زندگی از بهر ندانستن ماست این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه دور سر هلهله و هاله‌ی شاهین اجل ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه کشتی‌ای را که پی غرق شدن ساخته‌اند هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه بدتر از خواستن این لطمه‌ی نتوانستن هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه گر رهایی است برای همه خواهید از غرق ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه ما که در خانه‌ی ایمان خدا ننشستیم کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار این قدر پای تعلل بکشانیم که چه شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه,شهریار,سایه جان رفتنی‌استیم بمانیم که چه ,گزیده ای از شعار سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم خواب را رخت بپیچیم و به سوئی بزنیم باز در خم فلک باده‌ی وحدت سافی است سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم ماهتابست و سکوت و ابدیت یا نیز سر سپاریم به مرغ حق و هوئی بزنیم خرقه از پیر فلک دارم و کشکول از ماه تا به دریوزه شبی پرسه به کوئی بزنیم چند بر سینه زدن سنگ محبت باری سر به سکوی در آینه‌روئی بزنیم آری این نعره‌ی مستانه که امشب ما راست به سر کوی بت عربده جوئی بزنیم خیمه زد ابر بهاران به سر سبزه که باز خیمه چون سرو روان بر لب جوئی بزنیم بیش و کم سنجش ما را نسزد ورنه که ما آن ترازوی دقیقیم، که موئی بزنیم شهریارا سر آزاده نه سربار تن است چه ضرورت که دم از سر مگوئی بزنیم,شهریار,سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم ,گزیده ای از شعار شاهد شکفته مخمور چون شمع صبحگاهی لرزان بسان ماه و لغزان بسان ماهی آمد ز برف مانده بر طره شانه‌ی عاج ماه است و هرگزش نیست پروای بی‌کلاهی افسون چشم آبی در سایه روشن شب با عشوه موج میزد چون چشمه در سیاهی زان چشم آهوانه اشکم هنوز حلقه است کی در نگاه آهوست آن حجب و بی‌گناهی سروم سر نوازش در پیش و من به حیرت کز بخت سرکشم چیست این پایه سر به راهی رفتیم رو به کاخ آمال و آرزوها آنجا که چرخ بوسد ایوان بارگاهی دالانی از بهشتم بخشید و دلبخواهم آری بهشت دیدم دالان دلبخواهی دردانه‌ام به دامن غلطید و اشکم از شوق لرزید چون ستاره کز باد صبحگاهی چون شهد شرم و شوقش میخواستم مکیدن مهر عقیق لب داد بر عصمتش گواهی ناگه جمال توحید! وانگه چراغ توفیق الواح دیده شستند اشباح اشتباهی افسون عشق باد و انفاس عشقبازان باقی هر آنچه دیدیم افسانه بود و واهی عکس جمال وحدت در خود به چشم من بین آیینه‌ام لطیفست ای جلوه‌ی الهی مائیم و شهریارا اقلیم عشق آری مرغان قاف دانند آیین پادشاهی,شهریار,شاهد شکفته مخمور چون شمع صبحگاهی ,گزیده ای از شعار "شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست متن خبر که یک قلم بی‌تو سیاه شد جهان حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست نو گل نازنین من تا تو نگاه می‌کنی لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست غفلت کائنات را جنبش سایه‌ها همه سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست از غم خود بپرس کو با دل ما چه می‌کند این هم اگر چه شکوه‌ی شحنه به شاه کردنست عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من رو به حریم کعبه‌ی ""لطف آله"" کردنست گاه به گاه پرسشی کن که زکوة زندگی پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست بوسه‌ی تو به کام من کوه نورد تشنه را کوزه‌ی آب زندگی توشه راه کردنست خود برسان به شهریار ایکه درین محیط غم بی‌تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست",شهریار,شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست ,گزیده ای از شعار شمعی فروخت چهره که پروانه‌ی تو بود عقلی درید پرده که دیوانه‌ی تو بود خم فلک که چون مه و مهرش پیاله‌هاست خود جرعه نوش گردش پیمانه‌ی تو بود پیرخرد که منع جوانان کند ز می تابود خود سبو کش میخانه‌ی تو بود خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر ته سفره خوار ریزش انبانه‌ی تو بود تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل هر جا گذشت جلوه‌ی جانانه‌ی تو بود دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو مرغان باغ را به لب افسانه‌ی تو بود هدهد گرفت رشته‌ی صحبت به دلکشی بازش سخن ز زلف تو و شانه‌ی تو بود برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک کورا هوای دام تو و دانه‌ی تو بود بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز هر چند آشنا همه بیگانه‌ی تو بود همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار تا بانک صبح ناله‌ی مستانه‌ی تو بود,شهریار,شمعی فروخت چهره که پروانه‌ی تو بود ,گزیده ای از شعار "صبا به شوق در ایوان شهریار آمد که خیز و سر به در از دخمه کن بهار آمد ز زلف زرکش خورشید بند سیم سه تار که پرده‌های شب تیره تار و مار آمد به شهر چند نشینی شکسته دل برخیز که باغ و بیشه‌ی شمران شکوفه زار آمد به سان دختر چادرنشین صحرائی عروس لاله به دامان کوهسار آمد فکند زمزمه ""گلپونه‌ئی"" به برزن وکو به بام کلبه پرستوی زرنگار آمد گشود پیر در خم و باغبان در باغ شراب و شهد به بازار و گل به بارآمد دگر به حجره نگنجد دماغ سودائی که با نسیم سحر بوی زلف یار آمد بزن صبوحی و برگیر زیر خرقه سه تار غزل بیار که بلبل به شاخسار آمد برون خرام به گلگشت لاله‌زار امروز که لاله‌زار پر از سرو گل‌عذار آمد به دور جام میم داد دل بده ساقی چهاکه بر سرم از دور روزگار آمد به پای ساز صبا شعر شهریار ای ترک بخوان که عیدی عشاق بی‌قرار آمد",شهریار,صبا به شوق در ایوان شهریار آمد ,گزیده ای از شعار طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها ای رخت چشمه‌ی خورشید درخشانیها سرو من صبح بهار است به طرف چمن آی تا نسیمت بنوازد به گل افشانیها گر بدین جلوه به دریاچه اشگم تابی چشم خورشید شود خیره ز رخشانیها دیده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که ندید مخمل اینگونه به کاشانه‌ی کاشانیها دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع ای سر زلف تو مجموع پریشانیها رام دیوانه شدن آمده درشان پری تو به جز رم نشناسی ز پریشانیها شهریارا به درش خاک‌نشین افلاکند وین کواکب همه داغند به پیشانیها ,شهریار,طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها ,گزیده ای از شعار "عشقی که درد عشق وطن بود درد او او بود مرد عشق که کس نیست مرد او چون دود شمع کشته که با وی دمیست گرم بس شعله‌ها که بشکفد از آه سرد او بر طرف لاله زار شفق پر زند هنوز پروانه‌ی تخیل آفاق گرد او او فکر اتحاد غلامان به مغز پخت از بزم خواجه سخت به جا بود طرد او آن نردباز عشق، که جان در نبرد باخت بردی نمی‌کنند حریفان نرد او ""هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق"" عشقی نمرد و مرد حریف نبرد او در عاشقی رسید بجائی که هرچه من چون باد تاختم نرسیدم به گرد او از جان گذشت عشقی و اجرت چه یافت مرگ این کارمزد کشور و آن کارکرد او آن را که دل به سیم خیانت نشد سیاه با خون سرخ رنگ شود روی زرد او درمان خود به دادن جان دید شهریار عشقی که درد عشق وطن بود درد او ",شهریار,عشقی که درد عشق وطن بود درد او ,گزیده ای از شعار قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس جوانی‌ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس قراری نیست در دور زمانه بی‌قراران بین سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس به هر زادن فلک آوازه‌ی مرگی دهد با ما خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس,شهریار,قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس ,گزیده ای از شعار ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد سیمای شب آغشته به سیماب برآمد آویخت چراغ فلک از طارم نیلی قندیل مه‌آویزه‌ی محراب برآمد دریای فلک دیدم و بس گوهر انجم یاد از توام ای گوهر نایاب برآمد چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد تا یادم از آن نوگل سیراب برآمد ماهم به نظر در دل ابر متلاطم چون زورقی افتاده به گرداب برآمد از راز فسونکاری شب پرده برافتاد هر روز که خورشید جهانتاب برآمد دیدم به لب جوی جهان گذران را آفاق همه نقش رخ آب برآمد در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود جانم به لب از صحبت احباب برآمد,شهریار,ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد ,گزیده ای از شعار ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی نه مرغ شب از ناله‌ی من خفت و نه ماهی شد آه منت بدرقه‌ی راه و خطا شد کز بعد مسافر نفرستند سیاهی آهسته که تا کوکبه‌ی اشک دل افروز سازم به قطار از عقب قافله راهی آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی چشمی به رهت دوخته‌ام باز که شاید بازآئی و برهانیم از چشم به راهی دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی تقدیر الهی چو پی سوختن ماست ما نیز بسازیم به تقدیر الهی تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم افسانه‌ی این بی سر و ته قصه‌ی واهی ,شهریار,ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی ,گزیده ای از شعار ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم آن‌که می‌خواست برویم در دولت بگشاید با که گویم که در خانه به رویش نگشودم آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم آنکه می‌خواست غبار غمم از دل بزداید آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را گو به سر می‌رود از آتش هجران تودودم جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس این شد ای مایه‌ی امید ز سودای تو سودم به غزل رام توان کرد غزالان رمیده شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم,شهریار,ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم ,گزیده ای از شعار مایه‌ی حسن ندارم که به بازار من آئی جان فروش سر راهم که خریدار من آئی ای غزالی که گرفتار کمند تو شدم باش تا به دام غزل افتی و گرفتار من آئی گلشن طبع من آراسته از لاله و نسرین همه در حسرتم ای گل که به گلزار من آئی سپر صلح و صفا دارم وشمشیر محبت با تو آن پنجه نبینم که به پیکار من آئی صید را شرط نباشد همه در دام کشیدن به کمند تو فتادم که نگهدار من آئی نسخه‌ی شعر تر آرم به شفاخانه‌ی لعلت که به یک خنده دوای دل بیمار من آئی روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار به امیدی که تو هم شمع شب تار من آئی گفتمش نیشکر شعر از آن پرورم از اشک که تو ای طوطی خوش لهجه شکر خوار من آئی گفت اگر لب بگشایم تو بدان طبع گهربار شهریارا خجل از لعل شکربار من آئی,شهریار,مایه‌ی حسن ندارم که به بازار من آئی ,گزیده ای از شعار مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها که وصال هم بلای شب انتظار دارد تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من که کمند زلف شیرین هوش شکار دارد مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن که هنوز وصله‌ی دل دو سه بخیه کار دارد دل چون شکسته سازم ز گذشته‌های شیرین چه ترانه‌های‌ه محزون که به یادگار دارد غم روزگار گو رو، پی کار خود که ما را غم یار بی‌خیال غم روزگار دارد گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن نه همه تنور سوز دل شهریار دارد ,شهریار,مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد ,گزیده ای از شعار نالد به حال زار من امشب سه‌تار من این مایه‌ی تسلی شب‌های تار من ای دل ز دوستان وفادار روزگار جز ساز من نبود کسی سازگار من در گوشه‌ی غمی که فراموش عالمی است من غمگسار سازم و او غمگسار من اشک است جویبار من و ناله‌ی سه‌تار شب تا سحر ترانه‌ی این جویبار من چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه یادش به خیر، خنجر مژگان یار من رفت و به اختران سرشکم سپرد جای ماهی که آسمان بربود از کنار من آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود ای مایه‌ی قرار دل بیقرار من در حسرت تو میرم و دانم تو بی‌وفا روزی وفا کنی که نیاید به کار من از چشم خود سیاه دلی وام میکنی خواهی مگر گرو بری از روزگار من اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان بیدار بود دیده‌ی شب‌زنده‌دار من من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک بختش بلند نیست که باشد شکار من یک عمر در شرار محبت گداختم تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من من شهریار ملک سخن بودم و نبود جز گوهر سرشک در این شهریار من,شهریار,نالد به حال زار من امشب سه‌تار من ,گزیده ای از شعار نالدم پای که چند از پی یارم بدوانی من بدو میرسم اما تو که دیدن نتوانی من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت عاشق پا به فرارم تو که این درد ندانی چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدی یک نظر در تو ببینم چو تو این نامه بخوانی به غزل چشم تو سرگرم بدارم من و زیباست که غزالی به نوای نی محزون بچرانی از سرهر مژه‌ام خون دل آویخته چون لعل خواهم ای باد خدا را که به گوشش برسانی گر چه جز زهر من از جام محبت نچشیدم ای فلک زهر عقوبت به حبیبم نچشانی از من آن روز که خاکی به کف باد بهار است چشم دارم که دگر دامن نفرت نفشانی اشکت آهسته به پیراهن نرگس بنشیند ترسم این آتش سوز از سخن من بنشانی تشنه دیدی به سرش کوزه‌ی تهمت بشکانند؟ شهریارا تو بدان تشنه‌ی جان سوخته مانی,شهریار,نالدم پای که چند از پی یارم بدوانی ,گزیده ای از شعار نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی شرمسار توام ای دیده ازین گریه‌ی خونین که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی وای از دست تو ای شیوه‌ی عاشق‌کش جانان که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل که تو در حلقه‌ی زنجیر جنون گیر نکردی عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق به خدا ملک دلی‌نیست که تسخیر نکردی,شهریار,نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی ,گزیده ای از شعار نفسی داشتم و ناله و شیون کردم بی تو با مرگ عجب کشمکشی من کردم گرچه بگداختی از آتش حسرت دل من لیک من هم به صبوری دل از آهن کردم لاله در دامن کوه آمد و من بی رخ دوست اشک چون لاله‌ی سیراب به دامن کردم در رخ من مکن ای غنچه ز لبخند دریغ که من از اشک ترا شاهد گلشن کردم شبنم از گونه‌ی گلبرگ نگون بود که من گله‌ی زلف تو با سنبل و سوسن کردم دود آهم شد اشک غمم ای چشم و چراغ شمع عشقی که به امید تو روشن کردم تا چو مهتاب به زندان غمم بنوازی تن همه چشم به هم چشمی روزن کردم آشیانم به سر کنگره‌ی افلاک است گرچه در غمکده‌ی خاک، نشیمن کردم شهریارا مگرم جرعه فشاند لب جام سال‌هابر در این میکده مسکن کردم ,شهریار,نفسی داشتم و ناله و شیون کردم ,گزیده ای از شعار نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت تحمل گفتی و من هم که کردم سال‌ها اما چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت چو بلبل نغمه‌خوانم تا تو چون گل پاکدامانی حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت تمنای وصالم نیست عشق من بگیر از من به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت امید خسته‌ام تا چند گیرد با اجل کشتی بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت چه شبهائی که چون سایه خزیدم پای قصر تو به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت,شهریار,نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت ,گزیده ای از شعار نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده سیاهی شب هجر و امید صبح سعادت سپید کرد مرا دیده تا دمید سپیده ندیده خیر جوانی غم تو کرد مرا پیر برو که پیر شوی ای جوان خیر ندیده به اشک شوق رساندم ترا به این قد و اکنون به دیگران رسدت میوه ای نهال رسیده ز ماه شرح ملال تو پرسم ای مه بی مهر شبی که ماه نماید ملول و رنگ پریده بهار من تو هم از بلبلی حکایت من پرس که از خزان گلشن خارها به دیده خلیده به گردباد هم از من گرفته آتش شوقی که خاک غم به سر افشان به کوه و دشت دویده هوای پیرهن چاک آن پری است که ما را کشد به حلقه‌ی دیوانگان جامه دریده فلک به موی سپید و تن تکیده مرا خواست که دوک و پنبه برازد به زال پشت خمیده خبر ز داغ دل شهریار می‌شوی اما در آن زمان که ز خاکش هزار لاله دمیده,شهریار,نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده ,گزیده ای از شعار پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه‌ی تست همه آفاق پر از نعره‌ی مستانه‌ی تست در دکان همه باده فروشان تخته است آن که باز است همیشه در میخانه‌ی تست دست مشاطه‌ی طبع تو بنازم که هنوز زیور زلف عروسان سخن شانه‌ی تست ای زیارتگه رندان قلندر برخیز توشه‌ی من همه در گوشه‌ی انبانه‌ی تست همت ای پیر که کشکول گدائی در کف رندم و حاجتم آن همت رندانه‌ی تست ای کلید در گنجینه‌ی اسرار ازل عقل دیوانه‌ی گنجی که به ویرانه‌ی تست شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل هر که توفیق پری یافته پروانه‌ی تست همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست همه بازش دهن از حیرت دردانه‌ی تست زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد چشمک نرگس مخمور به افسانه‌ی تست ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان شهریار آمده دربان در خانه‌ی تست,شهریار,پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه‌ی تست ,گزیده ای از شعار چه شد آن عهد قدیم و چه شد آن یار ندیم خون کند خاطر من خاطره‌ی عهد قدیم چه شدن آن طره پیوند دل و جان که دگر دل بشکسته‌ی عاشق ننوازد به نسیم آن دل بازتر از دست کریمم یارب چون پسندی که شود تنگتر از چشم لیم عهد طفلی چو بیاد آرم و دامان پدر بارم از دیده به دامان همه درهای یتیم یاد بگذشته چو آن دور نمای وطن است که شود برافق شام غریبان ترسیم سیم و زر شد محک تجربه‌ی گوهر مرد که سیه باد بدین تجربه روی زر و سیم دردناک است که در دام اشغال افتد شیر یا که محتاج فرومایه شود مرد کریم هم از الطاف همایون تو خواهم یارب در بلایای تو توفیق‌ه رضا و تسلیم نقص در معرفت ماست نگارا، ور نه نیست بی مصلحتی حکم خداوند حکیم شهریارا به تو غم الفت دیرین دارد محترم دار به جان صحبت یاران قدیم,شهریار,چه شد آن عهد قدیم و چه شد آن یار ندیم ,گزیده ای از شعار چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر من اینها هر دو با آئینه‌ی دل روبرو کردم فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم ازین پس شهریارا، ما و از مردم رمیدنها که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم,شهریار,چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم ,گزیده ای از شعار کس نیست در این گوشه فراموشتر از من وز گوشه‌نشینان توخاموشتر از من هر کس به خیالیست هم‌آغوش و کسی نیست ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من می‌نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق اما که در این میکده غم نوشتر از من افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن افتاده‌تر از من نه و مدهوشتر از من بی ماه رخ تو شب من هست سیه‌پوش اما شب من هم نه سیه‌پوشتر از من گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق ای نادره گفتار کجا گوشتر از من بیژن‌تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک خونم بفشان کیست سیاوشتر از من با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟ دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من ,شهریار,کس نیست در این گوشه فراموشتر از من ,گزیده ای از شعار گاهی گر از ملال محبت برانمت دوری چنان مکن که به شیون برانمت چون آه من به راه کدورت مرو که اشک پیک شفاعتی است که از پی دوانمت تو گوهر سرشکی و دردانه‌ی صفا مژگان فشانمت که به دامن نشانمت سرو بلند من که به دادم نمی‌رسی دستم اگر رسد به خدا می‌رسانمت پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من تن نیستی که جان دهم و وارهانمت ماتم سرای عشق به آتش چه می‌کشی فردا به خاک سوختگان می‌کشانمت تو ترک آبخورد محبت نمی‌کنی اینقدر بی‌حقوق هم ای دل ندانمت ای غنچه‌ی گلی که لب از خنده بسته‌ای بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب دارم غزال چشم سیه می‌چرانمت لبخند کن معاوضه با جان شهریار تا من به شوق این دهم و آن ستانمت,شهریار,گاهی گر از ملال محبت برانمت ,گزیده ای از شعار گربه پیرانه سرم بخت جوانی به سر آید از در آشتیم آن مه بی مهر درآید آمد از تاب و تبم جان به لب ای کاش که جانان با دم عیسویم ایندم آخر به سر آید خوابم آشفت و چنان بود که با شاهد مهتاب به تماشای من از روزنه‌ی کلبه درآید دلکش آن چهره، که چون لاله بر افروخته از شرم بار دیگر به سراغ من خونین جگر آید سرو من گل بنوازد دل پروانه و بلبل گر تو هم یادت ازین قمری بی مال و پرآید شمع لرزان شبانگاهم و جانم به سر دست تا نسیم سحرم بال و پرافشان ببرآید رود از دیده چو با یادمنش اشک ندامت لاله از خاکم و از کالبدم ناله برآید شهریارا گله از گیسوی یار اینهمه بگذار کاخر آن قصه به پایان رسد این غصه سرآید,شهریار,گربه پیرانه سرم بخت جوانی به سر آید ,گزیده ای از شعار گلچین که آمد ای گل من در چمن نباشم آخر نه باغبانم؟ شرط است من نباشم ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار چاکم بود گریبان گر در کفن نباشم عهدی که رشته‌ی آن با اشک تاب دادی زلف تو خود بگوید من دل شکن نباشم اکنون که شمع جمعی دودم به سر رود به تا چشم رشک و غیرت در انجمن نباشم بی‌چون تو همزبانی من در وطن غریبم گر باید این غریبی گو در وطن نباشم با عشق زادم ای دل با عشق میرم ای جان من بیش از این اسیر زندان تن نباشم بیژن به چاه دیو و چشم منیژه گریان گر غیرتم نجوشد پس تهمتن نباشم بیگانه بود یار و بگرفت خوی اغیار من نیز شهریاراجز خویشتن نباشم,شهریار,گلچین که آمد ای گل من در چمن نباشم ,گزیده ای از شعار یاد آن که جز به روی منش دیده وانبود وان سست عهد جز سری از ماسوا نبود امروز در میانه کدورت نهاده پای آن روز در میان من و دوست جانبود کس دل نمی‌دهد به حبیبی که بی‌وفاست اول حبیب من به خدا بی‌وفا نبود دل با امید وصل به جان خواست درد عشق آن روز درد عشق چنین بی‌دوا نبود تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت غم با دل رمیده‌ی ما آشنا نبود از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی با چون منی بغیر محبت روا نبود گر نای دل نبود و دم آه سرد ما بازار شوق و گرمی شور و نوا نبود سوزی نداشت شعر دل‌انگیز شهریار گر همره ترانه‌ی ساز صبا نبود,شهریار,یاد آن که جز به روی منش دیده وانبود ,گزیده ای از شعار یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز من بیچاره همان عاشق خونین جگرم خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم پدرت گوهر خود تا به رز و سیم فروخت پدر عشق بسوزد که در آمد پدر عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود که به بازار تو کاری نگشود از هنرم سیزده را همه عالم به در امروز از شهر من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم گاهی از کوچه‌ی معشوقه‌ی خود می‌گذرم تو از آن دگری رو که مرا یاد توبس خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت شهریارا چکنم لعلم و والا گهرم,شهریار,یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم ,گزیده ای از شعار یارب آن یوسف گم‌گشته به من بازرسان تا طربخانه کنی بیت حزن بازرسان ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف این زمان یوسف من نیز به من بازرسان رونقی بی گل خندان به چمن بازنماند یارب آن نوگل خندان به چمن بازرسان از غم غربتش آزرده خدایا مپسند آن سفرکرده ما را به وطن بازرسان ای صبا گر به پریشانی من بخشائی تاری از طره‌ی آن عهدشکن بازرسان شهریار این در شهوار به در بار امیر تا فشاند فلکت عقد پرن بازرسان ,شهریار,یارب آن یوسف گم‌گشته به من بازرسان ,گزیده ای از شعار ساحل خطوط پیکرش را شکل می داد با کلبه ی صیاد ها با تورها با ماسه ها و گوش ماهی ها که رنگ و بوی رفته ی خود را دوباره باز می جستند دریا پس از توفان میان موج هایش نور می انباشت و بادبان ها را صدا می کرد دست سفید صبح می شست لک های شب را از چهره ی هر چیز آواز آب و باد تا دورها می رفت صیاد برخاست ساحل خطوط پیکرش را شکل می داد ,سیما یاری, آب و باد,در سایه ی آفتاب می تابد آفتاب آوندهای بسته ی یخ باز می شوند می تابد ‌آفتاب جریان گرم آب رگ های خشک را تخسیر می کند می تابد آفتاب فواره ی سفید از ساقه می جهد تا انتهای گل می تابد آفتاب و میوه می رسد نرم و پر آب و سرخ در بین خارها می تابد آفتاب ,سیما یاری, آفتاب,در سایه ی آفتاب دندان فشرد مرد بر پوست شفاف زرد آلو میدان مغناطیس بر اضطراب لحظه ی فرار فائق شد یک هسته ی ترد در باغچه افتاد انگشت های ریشه ی شیرین سر خورد تا اعماق ,سیما یاری, ادراک,در سایه ی آفتاب چراغ خاموش است دریچه باز و باد پرده ی افتاده را به شیشه می کوبد غبارهای خیابان به روی فرش نشسته اند آینه تار است تمام در اصابتی ست مداوم میان دو دیوار چراغ خاموش است صدیا تند تنفس به گوش می آید و دست دست ملتهبی بر جدار می ساید ,سیما یاری, التهاب,در سایه ی آفتاب دو آسمان دو پرنده و اوج اوج های مکرر کجاست مرز توقف ؟ زمین شان چه سراشیبی سیاهی بود دو آسمان دو پرنده و اوج اوجهای مکرر ,سیما یاری, اوج,در سایه ی آفتاب سیلاب خانه های گلی را از پایه کنده است گودال ها پرند از کوزه های خرد شده از لنگه های کفش از صفحه های مشق با حرف های گم شده در اغتشاش سرخ سبز سیاه در ارتفاع اندام خشک خاک با قطره های آب هماغوش می شود و دانه های پرت شده در زمین دور خاموش می درند با پنجه های کوچک نازک غلاف را ,سیما یاری, با قطره های آب,در سایه ی آفتاب بادبادک به شاخه ها برخورد دست نخ را گرفت و سخت کشید شاخه های درخت در هم گرفت رشته ی نازک گسیخته ای بی صدا پخش شد میان حیاط باد می آمد دست نخ را دو لایه می تابید ,سیما یاری, بازی,در سایه ی آفتاب سر ضرب را گرفت آهسته نرم نرم شروع کرد با پرده پیش رفت پنجه و گوش را با زخمه های گرم در آمیخت و در سکوت چنگ با گام های گمشده پیوست پیوسته می رود همراه تارها تا اوج یک بداهه ی بی حد ,سیما یاری, بدیهه,در سایه ی آفتاب ذرات چسبیدند بر شیشه های پنجره خاموش و نامحسوس باران شیار زد در لایه های گرد و نور بذر را پاشید تند تند در گودی شکاف زن پرده را پس زد بر شیشه مانده بود باریکه ی محوی از رد قطره ها ,سیما یاری, بعد,در سایه ی آفتاب بیرون بیرون خورشید می افتد در قطره ی شبنم و پخش می کند فواره های رنگی خود را روی تن چمن جریان باد صبح سر می دهد آرام بر ساتن آبی یک مشت پنبه را ,سیما یاری, بیرون,در سایه ی آفتاب خورشید ملتهب بر بالشی کبود از هوش رفته است نارنج نیم رس آونگ ساعت سرخی ست که تاب می خورد بر دار سرد و لخت ,سیما یاری, تب,در سایه ی آفتاب کف بود و کف و قالب صابون که زیر آب در سایش مدام تحلیل می رفت چرخید پیچ آهنی سرد تنداب قطع شد و تکه های له شده ی لیز در کیسه ی زباله افتاد نور از ورای شیشه ی بی لک جوشید در اتاق ,سیما یاری, تحلیل,در سایه ی آفتاب می ریزد آبشار در هاله های رنگ دیری ست رفته است مسافر و جای خالی اش پر مانده با غبار و ذره های خاک شمعی کنار پنجره ی باز روشن است در کنج آسمان دنباله دار شیری پر نوری ست که نقش می زند تصویر روشن خود را در تیرگی چشم دیری ست رفته است مسافر در هاله های رنگ می ریزد آبشار ,سیما یاری, تصویر,در سایه ی آفتاب کوه است آسمان دار است ریسمان رگبار سنگین است زرده فشرده می شود از لا به لای مشت می ریزد بر دامن سفید می بوسمت در بستر نارنجی غروب زوزه در بزرگ کلید فشرده ی سرسخت کلید دور کلید نهفته در اعماق حضور تیزی چاقو میان لولا ها و چفت افتاده صدای زوزه ی چرخش در بزرگ بزرگ ,سیما یاری, تقریر,در سایه ی آفتاب در چارچوب قاب بین حفاظهای مقاوم آویخته بر گردن دیوار لبخند محفوظ از غبار محفوظ از توفان محفوظ از رگبار آویخته بی جان و بال گردن دیوار لبخند بی بو لبخند بی رنگ لبخند جاویدان ,سیما یاری, تمثال صاحب خانه,در سایه ی آفتاب گلدان چینی از روی میز لق سر خورد و افتاد زن لب گزید سخت خم شد و زنبق را برداشت از زمین بر پرده می جنبد یک سایه با یک شاخه ی زنبق میان دست ,سیما یاری, جای خالی,در سایه ی آفتاب مردی که در غروب نشسته است فریاد می زند آیا شهادت یک برگ منجر به رستگاری یک باغ می شود ؟ جریان ادامه ی رود است شب مطلع روز و سنگ ریزه های مسافر دیری ست تن به یک سفر تازه داده اند بی هیچ تردید فریاد می زد مردی که می رفت در آن سپیده دم ,سیما یاری, جریان,در سایه ی آفتاب در کنج باغچه آسوده لاک پشت بسته است چشم را گربه کنار کیسه ی گندم لمیده است و گله نیم خواب در آغل قفل نشخوار می کند تیره است آسمان تاریک دامنه بر سر در حیاط آویخته چراغ خاموش می سوزد ,سیما یاری, خاموش می سوزد,در سایه ی آفتاب آجر روی آجر پایه اتاق اتاق یک رشته سیم سیم شریان جنبنده از قلب نیروگاه تا پیچ سرپیچ بوران یلدا در دشت های شب گرمای یک چراغ در قلب خانه ,سیما یاری, خانه,در سایه ی آفتاب از عمق می آید از زیر آن عمیق ترین لایه های خاک از زیر لایه های فشرده و منقبض آن لایه های سخت که انگار هیچ چیز یا هیچ نیرویی قادر به خرد کردن شان نیست از تنگنای عمق می آید در کش مکش ذرات سنگین را جدا می سازد از خود و درد ها را می گذارد راه می جوید از روزن صخره بر سنگ می ریزد صاف و سبک چشمه میان کوه ,سیما یاری, راه,در سایه ی آفتاب به این که ماهی هاش چه قدر بیشترند به این که بستر او ریگ کمتری دارد به این که گنج صدف های سینه ی دریاش از آن او هستند به این که وصل کجاست کار ندارد سوال ممتنع سخت را نمی خواهد همیشه جاری بود همین فقط همیشه جاری هست ,سیما یاری, رودخانه,در سایه ی آفتاب در من نشسته اید چون درد در انتهای جام آن کس که گفت تمام شد تنها در قطره های شمع نظر داشت در قظره های شمع ای شعله های مبهم دیروز ای سالهای شک ای اضطرارهای مداوم ای رنج های روشن امروز در من نشسته اید امشب نگاه کن به روشنای جام امشب نگاه کن ,سیما یاری, زایش,در سایه ی آفتاب همیشه می چرخد خلاف محکمه ها حکم ها و آتش ها همیشه می چرخد بدون ثبت شماره بدون اخذ مجوز همیشه می چرخد صدای گردش او در سکوت می پیچد ,سیما یاری, زمین,در سایه ی آفتاب توفان به هم کوبید در را فانوس پتی کرد و افتاد چادر شب سنگین آوار شد بر جسم گهواره توپ طلایی خرد شد در انقباض مشت کودک زن چانه می گرفت در گوشه ی مطبخ برای چاشت ,سیما یاری, زندگی,در سایه ی آفتاب شب بست پرده را و پلک های پنجره را روی هم گذاشت اشیا گم شدند در سایه های پست هیولایی در پرتگاه خامه ی تاریک یک جفت چشم تر سرریز می کند برق نگاهش را در چشم آینه ,سیما یاری, سرریز,در سایه ی آفتاب همیشه یک پرده به قدر وسعت یکپ رده نقش می گیرد کنار بزن سکوت شب از صوت رنگ لبریز است ,سیما یاری, سکوت,در سایه ی آفتاب من ایستاده ام که بسوزم پروانه ها به دور نئون های رنگ رنگ پرواز می کنند و عابران خسته گران بار سر روی خشت خام از هوش می روند من ایستاده ام که بسوزم ,سیما یاری, شاعر,در سایه ی آفتاب تا چند می شود از آسمان برید افق را از ساقه برگ را از قلب عشق را از من تو را تو را ؟ ,سیما یاری, عشق,در سایه ی آفتاب تا ایستگاه راه کمی بود می دوید در بین عابران خیابان مرد مسافری بر شیب لیز صفحه ی ساعت سر خورد عقربه در کفش های تنگ انگشت های مرد تاول زده بود راهی نمانده است درک کند کفش را و تندتر دوید یک دور تازه عقربه سر خورد افتاد شال و کت پرتاب شد کیف جهنم در لحظه ی حرکت بالای پله بود یک عبور مادرزاد فاتح با خنده ی بلند افتاد ساعتی بر ریل زیر چرخ ,سیما یاری, فاتح,در سایه ی آفتاب از روزنه رگ می کند بر پلک افتاده و چاه های مردمک را آغشته می کند با رنگ های خود از عمق بیرون می کشد سطل رسوب مانده را دهلیز را از گرد می روبد و باز می کند آن دو دریچه را آن دو دریچه ی خاموش بسته را بر آفتاب صبح از روزنه رگ می کند نور ,سیما یاری, لمعان,در سایه ی آفتاب چراغ دود می کرد دهان رسوب تلخ هوا را مدام تف می کرد میان تاریکی کنار شالیزار کشیده پلک به هم مرد پیر شالی کار به خط روشن روی زمین نگاه دوخته بود چراغ در مشتش ,سیما یاری, مثبت,در سایه ی آفتاب در بین ماسه هاست در بین ماسه ها که بر آن ها گذشته است جریان آب شور جریان باد ها و موج های نور لنگر کناره و قایق رنگ تنفس تن او را گرفته اند رنگ دهانش را با آن لبان بسته ی خندان که غواص مشتاق می مکد در خواب های خستگی هایش در بین ماسه هاست در بین ماسه هاست صدف پر آبستن از دریا ,سیما یاری, مروارید,در سایه ی آفتاب من در جوار تو معنی گرفته ام تو در جوار من او در جوار ما ما در جوار هم و عشق عشق یک اشتراک سبز عظیم است ,سیما یاری, معنی,در سایه ی آفتاب شاید تو قادری قادر به حفظ حرمت هستی حرمت به هر چه هست حرمت به واقعیت موجود و حفظ اعتدال مانند عارفان شاید تو قادری ولی من در من گریز سخت و غم انگیزی ست از قلب سکه ها از قلب هر چه هست مثل گریز ذاتی تبعیدی از منظق تزار اگنوستی سیسم تو آیا چه گفته است ؟ هرگز نمی دانم نه هیچ ذره ای در طول و عرض ثانیه هم پایدار نیست با این حساب پاک یقینا احساس پایداری حلقه به دور دست یا قفل روی در یک وهم باطل است شاید زمین تو در موج های نرم کوانتوم شناور است اما ببین زمین من اینجا هنوز هم در پیچ حل مسئله سیب مانده است نسبیت ات چه بود ؟ فراموش کرده ام انگار در هر کجای کاغذ کاهی ذهن من تنها همین عبارت مشکوک بر جای مانده است آن ها که رفته اند تقسیم کرده اند اینک زمان زمانه ی دیگر در پیش روی ماست ,سیما یاری, مناظره,در سایه ی آفتاب من در تو جاری ام تو در درون من و دست های ما در هم تنیده اند نزدیک تر به هم از ساقه با زمین یا نور با نگاه یا رنگ با گیاه دیوارهای سنگی باور انکار می کنند و روزهای من از شور خنده های تو شیرین اند و گیسوان من از شوق بوسه های تو لرزان در من نهفته ای ست که از تو شکفته است پیوند خورده است مانند آفتاب با سنگ ریزه های مسافر دریای باردار و نخلهای سبز دیوارهای سنگی بارو انکار می کنند اما نگاه کن مرز میان آب و زمین چیست ؟ من در تو جاری ام تو در درون من ,سیما یاری, نگاه,در سایه ی آفتاب از آب های دور می آمد در هاله ای از بوی ماهی های آزاد با حلقه های گیسوانش ماسه آگین همرنگ مرجان ها با یک بغل انباشته از میوه های نورس دریا عریان عریان او تازه ی تازه او بکر می آمد و رشته های روشن آب که می چکیدند از شانه و آرنج های او در امتداد خاک بوی تازگی را پرواز می دادند پوشیدگان گرسنه در ساحل متروک فریاد کردند او را بپوشانید او مثل ما نیست او را بسوزانید اما پری از آب های دور می آمد از آب های تازه ی بس دور ,سیما یاری, پری,در سایه ی آفتاب دود نشسته است بر شیشه های سرد بسته است پنجره کاکتوس خشک دفن شده در غشای گرد آونگ ثابت است کولاک های برف بیرون کشانده اند پرستو را از باغ یخ زده بر شیشه های سرد دوده نشسته است ,سیما یاری, پنجره,در سایه ی آفتاب كندو كه افتاد زنبورها پرواز كردند اصوات آشفتند و گام ها در هم شكستند بلعیده شد زهراب ها و شهد ها آغاز شد سرگیجه ای از رقص های تند بی پروا تل های زنبوران مرده حفره های خشك را انباشت كندوی افتاده میان گرد ها گم شد و چرخه های دفع ها و جذب ها چرخید در آفتاب ظهر در حول و حوش كنده ی یك بید بوی موم پیچید ,سیما یاری, چرخش,در سایه ی آفتاب رگبار پر کرده جوی را آب گل آلود در کوچه جاری ست از مشت های باد می لرزد افرا خم می شود و برگ هایش گیج و سراسیمه فریادمی زنند عابر بر سینه می فشارد با دست هایش گرم بازوی چتر را ,سیما یاری, چنگ,در سایه ی آفتاب چرخش پنکه در فضای اتاق میرماند هوای سنگین را پرده می لرزد از گریز و ستیز در پس پرده می شود پیدا تکیه داده به سینه ی دیوار تن انگورهای خشکیده تیر سوزان شکافته باغچه را رنگ آبی صاف بر کاغذ موج در موج چشمه می سازد زرد خوشه ست سرخ انار و خطوط موازی بی رنگ طرح باران که تند می بارد چرخش پنکه در فضای اتاق نقش رگبار آب بر کاغذ می زند پس هجوم آتش را ,سیما یاری, چیرگی,در سایه ی آفتاب سوزن وجود نخ را بر دوش می کشد با بافت های سخت کلنجار می رود و وصل می کند دو نقطه را دو نقطه ی جدای هماهنگ را به هم بر صفحه ی سفید بر صحنه ی بی نقش می روید یک سرو یک پیچک ,سیما یاری, کلنجار,در سایه ی آفتاب تو را چه گونه بگویم نبوده ای ؟ انکار چه انکاری ؟ گواه بودن ی سیب خوردن آن است تو آن رسیده ترین سیب باغ من هستی ,سیما یاری, گواه شیرین,در سایه ی آفتاب بریده می شود گره و حلقه ها باز می شود رها دو سر رها دو سر دهانه های منقبض به انبساط می رسد و پوشش فشرده دور می شود بدن به جذب آب و آفتاب می رود رها رها یگانه می شوند سبزه زار ها یگانه می شوند مد و جزرها یگانه می شوند سرخ و زرد ها یگانه خواب می رود رها رها ,سیما یاری, یگانه,در سایه ی آفتاب نک زد کلاغ چاق بر پوست دانه بلعید مغزش را شکستش در گوشه ی حیاط با باد می چرخد مشتی غلاف خشک مشتی غلاف خرد مرد آب می ریزد پای نهال گردویش در خاک باغچه ,سیما یاری,آب,در سایه ی آفتاب آبی آبی پشت ابرهای دودی تیره آبی پشت چشم بند سخت آبی پشت سقف آبی آبی شیری آبی پنهان ,سیما یاری,آبی,در سایه ی آفتاب باران و گرد برف سیلاب و اشک شور دهلیز های خاک و راه های سرد پالایش زمان پالایش عبور پس زایشی زلال در بستر سخاوت یک چشمه بر زمین ,سیما یاری,آجر,در سایه ی آفتاب زخمی بر این زخمی بر آن سلولهای زخمی عریان با هم می آمیزند و جوش می خورند جریان شکوفا می شود از ریشه های این تانطفه های آن پروانه می نوشد شهد رسیده را پالیز بان از شاخه می چیند انجیر های نرم شیرین را در هم تنیده اند سلولهای زخمی عریان در هم تنیده اند هماهنگ ,سیما یاری,آمیختن,در سایه ی آفتاب زمین کوچک گفت به تکیه گاه رسیدم و بعد از این هرگز فرو نمی ریزم زمین برهنه شد و تنش را به آفتاب سپرد زمین کوچک آه چه قدر عاشق بود ,سیما یاری,آه,در سایه ی آفتاب مرد از میان مرز دو میله آهسته دست را بیرون می آورد و پخش می کند یک مشت خرده نان بر سنگ فرش خیس خط های سایه های موازی پوشانده اند سطح زمین را از شاخه ی کبود کرک پرنده ا ی آرام می افتد بر روی ساه ها گم می شود تجلی رنگینه های کرک در پشت میله ها نان ریز می کنند سنگین و آهسته انگشتهای خسته ی مرد ,سیما یاری,آهسته,در سایه ی آفتاب جریان خاموشی تایید از سوراخ بازوی شفافی تا سقف بالا رفت و روی دیوار انگشت ها را باز کرد از هم گسترد مشتش را و سقف تکیه زد بر ساعد نور ,سیما یاری,اتکا,در سایه ی آفتاب سرپوش را گذاشت منفذ گرفته شد خوابیده آسوده بی هرج و مرج صوت بر شعله همچنان اجزای محتوا در جنب و جوش بود و در فضای بسته به تدریج نیروی ضربه ها انباشت می شد انباشت رشد کرد و خواب دفن شد با ضربه ای سریع در صوت انفجار ,سیما یاری,احتقان,در سایه ی آفتاب با من بیا به وسعت دانه با من بیا به خلوت شبنم با تو شب از کنار من آرام می رود مثل عبور قطره ی باران از شیشه های گرم عمارت ,سیما یاری,احساس,در سایه ی آفتاب ایوان گسترده بود باز در پای ناودان سنگینی باران از سقف می گذشت و پخش می شد بر تن آن گل ته نشین شد و در پس جریان رسوبی سخت بر جا ماند از دورها پیداست براقی یک سقف پاکیزه براقی یک ناودان پاک بالای ایوان ایوان گلناک ,سیما یاری,از دور,در سایه ی آفتاب تا خورد کاغذی از لای درز پنجره رد شد چرخید افتاد لخت و نرم پایین کف حیاط در مشت بسته ای آهسته محو شد خشکی خش خشی تا خورد کاغذی از لای درز پنجره رد شد لغزید زیر پایه ی یک تخت آهنی در گوشه ی اتاق در گوشه ی اتاق تا خورد کاغذی ,سیما یاری,از لای پنجره,در سایه ی آفتاب گل اصطکاک را محدود کرده است و ثقل اندام در هیچ نقطه ای ثابت نمانده است در حد فاصل دو قدم دره ای ست ژرف آثار معنی را از دست داده اند سیاله ی لرج پوشانده جای پر کشش پای رفته را لیز است لیز خاک زمین سنگ کفش دست بر جاده ی لیز می لغزد عابر می افتد عابر از جاده ی لیز کژ مژ عبور می کند عابر ,سیما یاری,اعوجاج,در سایه ی آفتاب وا می کند ریشه انگشت هایش را در مشت می گیرد زمین را با سنگ هایش سخت با خاک هایش نرم سرو ایستاده سبز با گردنی افراشته رو سوی آسمان ,سیما یاری,افراخته,در سایه ی آفتاب حدود تنش را فشرده بود به هم شنید می خوانند صدای جنبش بود صدای تازه شدن در کشاکش امواج به خود نگاهی کرد به امتداد وجودش که تاب برمی داشت به هستی اش که چروکیده بود در تنگی تمام ریشه پذیری خاک آن سو تر میان جنبش آب و ستاره و خورشید ادامه ی او بود کشیده شد به هوای یگانه ی بیرون شکسته بارو را و هستی خود را درون حلقه ی بازوی گرم نور افکند شکفت گندمزار شکفت گندمزار ,سیما یاری,امتداد,در سایه ی آفتاب فردا سحر باز خورشید می آید بدون من باز می خندد بر خوشه های زرد گندم بر سیب های وحشی ترش بر دلو های چاه بر دار قالی و نقشهای ناتمامش در ناتمامی بر شاخه ی بی رنگ اما دور از گلش بلبل چه خواهد کرد ؟ خواب چه خواهد دید ؟ می مانم امشب گل را تمام می کنم امشب نزدیک می آید جوجه ها و غنچه های تازه اش فردا ,سیما یاری,امروز,در سایه ی آفتاب صدف ستاره نبود نه لاک پشت بود نه کوسه صدف مجال اندک خود را گرفت نگاه کرد و ناگزیر مصمم چکید در دانه ,سیما یاری,انتخاب,در سایه ی آفتاب لیوان شسته ی شفاف روی میز در انتظار شیر دهان باز کرده است آتش حدود گسترشش را از یاد م یبرد جریان مبنای جوشش خود را خاموش می کند و در هجوم هرم تبخیر می شود ذرات می رمند بالای میز چرب لیوان شسته ای ست با یک دهان باز ,سیما یاری,انتظار,در سایه ی آفتاب لیوان سرد چای قندان و سرپوش نان ریزه های خشک بر روی شاخه های گل و بته گلیم خط کش مداد جغرافی جهان ر مشت کاغذ و امتداد داغ نفس های شمعدان ر پرده های شب در گوشه ی اتاق قلاب در قلب یک کلاف نشسته ست ,سیما یاری,انتهای شب,در سایه ی آفتاب آمیخت آفتاب با خاک با آب پرچم به اهتزاز در آمد جریان گرم جنبش نطفه در عمق ماده حک شد گرد و غبار گل پ یچید در فضا زنبورهای ریز پرواز کردند پرچم به اهتزاز در آمد رگبار سرب داغ فرو ریخت بر کوچه های باغ کندو سقوط کرد و بال های نازک زنبور کارگر با خاک در هم شد با آب با آفتاب با باد ,سیما یاری,اهتزاز,در سایه ی آفتاب بر ریگ های سرد بیابان لولیده در هم اند پاها و سایه ای شب با دهان باز و سیاهش بلعیده راه را سوت سکوت زیر و بلند است و قطره های خون بر لاله های گوش قندیل بسته اند مرد فراری چشم می دوزد در چشم های شب نوری جرقه می زند آن دور و مرد می دود با آخرین نفس آنجا که کلبه ای ست ,سیما یاری,با آخرین نفس,در سایه ی آفتاب می کند می افکند می رفت از خوشه ی گندم مویینه ای باقی ست خالی شکسته خم در زیر چادر شب زمین خمیازه می کشد سنگین و باردار ,سیما یاری,با این همه,در سایه ی آفتاب با اولین کشاله رفتن خورشید در باز می شود رقص غبارهای معلق و رشته های پشم در لوله های نور نمودار می شود جریان سرد باد در گیسوان در هم زن گشت می زند خورجین گلیم بافته را حمل می کند بیرون عبور حادثه پیداست رگبار تند شب خط های راه را از سطح شسته است و دشت صفحه ای ست گسترده بی نشان در پیش پای مرد زن در کلاف پشم سر رشته های گمشده ای را دنبال می کند بر صفحه ی کبود تا ظهر می افتد خط های تازه ای ,سیما یاری,با خورشید,در سایه ی آفتاب باد می آید گرم باد می آید تند ابرها بی باران می گذرند خاک با خاطره ی ابر عقیم چه شبی خواهد داشت ,سیما یاری,باد,در سایه ی آفتاب در قفل نیست و هیچ کس پنهان نکرده کفش هایت را برو بی کفش هایت باز خواهی گشت از خانه ی زرین از جوی های نقره ای شیر از چشم هایی که در آن ها تصویر تو چیزی نخواهد بود جز یک صف صفر در پیش یک عدد تو بازخواهی گشت کشکول کوچکی در دست خواهی داشت و در میان کوچه ای دور از هیاهوهای بازار دنبال یک لبخند خواهی بود در اوج شهوت ,سیما یاری,باز,در سایه ی آفتاب سبز است روی خاک سبز است دیوار و پشت بام لخت دارد تن می کند آهسته آهسته پیراهن سبزینه ی نو را سبزینه ی شرابه ای شرابه های کوچک براق بالا اجاق ماه می سوزد و دور تا دورش ستاره ها نشسته اند آن نی لبک را می نوازد باد پیراهن نو نرم می رقصد و بازتاب شعله در شرابه های ترد بارانی از شهاب در آسمان های سیاه چشم می ریزد سبز است روی خاک سبز است دیوار پیچک نگنجیده ست در داربست باغ پیچک نگنجیده ست در داربست باغبان آهسته آهسته سبز است پشت بام ,سیما یاری,باغ,در سایه ی آفتاب شکاف خورد آهن بلند شد فریاد سکوت گشتی زد شکاف هم آمد و موج زمزمه لغزید روی پرده ی گوش مرکب از دم آهن به خورد کاغذ رفت و روی صفحه به جا ماند طرحی از یک حرف ,سیما یاری,باقی,در سایه ی آفتاب از آسمان افتاد عاقبت افتاد روی خاک روی همین خاک مثل همین سنگ مثل همین جوراب پوسیده مثل همین خودکار بی جوهر افتاد از دورها بی نور بی راز و باز باز باز در دیدرس در دسترس افتاد پیش پا ,سیما یاری,بت,در سایه ی آفتاب دریا دریا از قطره می آید جنگل از ساقه شبدر و کوه از دانه ی شن برگی بر موج های گیجح یک مرداب می جنبد بر پرده ی بخار تصویر مغشوشی ست شورند اشک ها از قطره می آید دریا دریای باران های شیرین ,سیما یاری,برآمد,در سایه ی آفتاب دفن وحشت دفن تاریکی برف برف سفید سفید زخم بند بزرگ روی زمین التیام شکاف در تن خاک برف یکدست برف آهنگین محو چنگال گربه ی وحشی محو خط کشیده ی خونین روی دیوار روی صحن حیاط روی پاشور حوض بی ماهی دست ها حلقه های تنگاتنگ در سرازیری خیابان ها کاج ها بیدها گندم ها خواب خرگوشی صنوبرها گل زنگوله ی زمستانی برف برف سفید سفید دفن وحشت دفن تاریکی ,سیما یاری,برف,در سایه ی آفتاب شانه به شانه ی هم تکیه داده اند دو شاخه سبز سبز بالای دیوار دیوار دیوار تیغ فروشده در سینه ی زمین یک سینه یک قلب و تکه تکه تکه جدایی دیوار دیوار محدوده ی تملک بی جان تکه ها محدوده ی تن ها شانه به شانه ی هم تکیه می دهند همراه نور نور بالاتر از دیوار بالاتر از حد بالاتر از آوار دو سبز سبز سبز ,سیما یاری,بوستان,در سایه ی آفتاب لبهای سرخ کوچکش را پیش می آورد و ناشیانه غنچه می کرد از راه باریک زبان و لب حجم هوای سینه اش را فوت می کرد و صوت یک سوت خش دار و ناموزون همراهی افرا و باد را از ضرب می انداخت می رفت تا بالای دیوار کفتر می آمد بال می زد و دانه های تازه را می چید از دست های تر لب های سرخی غنچه می شد و ناشیانه بوس می داد بر کرک های گردن کفتر ,سیما یاری,بوسه,در سایه ی آفتاب به تیغه ی ساطور عصاره می ماسد و قطره های سبز فشرده به روی کاغذ کاهی روزنامه می افتند و روی نقش حروف سیاه می لغزند و شکل نامنظم خود را به صفحه می بخشند به صفحه ای که به زودی مچاله خواهد شد تمام خانه از بوی سبزی تازه ست که زیر تیزی تیغه به قطعه های ریز بدل می شوند مدام ,سیما یاری,بوی سبز,در سایه ی آفتاب مته فشار آورد بر بازوی سخت و خرده ریز های تراشه جدا شدند از بافت یک دست بی هیچ حرفی فریاد بر می خاست و ریزه های کنده شده اوج می گرفت رگبارمی شد بر لکه های خشک شده روی سنگ سرد بر کف اتاق بی هیچ حرفی تصویر چهره ای بر سینه ی دیواری آویخت بر سینه ای حک شد بی هیچ حرفی ,سیما یاری,بی هیچ حرفی,در سایه ی آفتاب چنگال سایه ها سرد و کبود و تیز بالا خزیده اند و پخش گشته اند روی سرزمین خرگوش می گریزد از پنجه های دیو مهتاب می ریزد از قاب پنجره بر پوست های خشک پر کاه وبید می خورد اندام شیر را در صحن سمساری ,سیما یاری,بید,در سایه ی آفتاب با آفتاب آمد آمد و پرده را از شیشه پس زد آمد نگاه کرد در پیله ی کوچک از او شکفت رنگ بر بال های خرد نهفته از او شکفت جنبش پرواز از او شکفت غنچه ی بسته به آفتاب آمد و گرم شد از او تنور سرد و سنگ آمد در کف میزان پیه سوز در پستوی خانه ماند خوابیده برخاست وقتی که آمد صبح با آفتاب صاف ,سیما یاری,بیداری,در سایه ی آفتاب در خاک می رود آرام و سر به زیر و عابران گیج شتابان موج صدای حرکت او را آن سوی سطح سخت نمی یابند سطحی که پر شده ست از برگ های خشک در جنگل کبود پژواک له شدن و شکستن موسیقی مداوم متن است متنی که بی صدا آرام و سر به زیر به عمق می برد جریان قطره را ,سیما یاری,تا اعماق,در سایه ی آفتاب خورشید آمد چشم روشن شد ماهی شنا کرد در چشمه ی زلال و سنگ ریزه ها با جست و خیز او از آب تر شدند سبزه بلند شد اندام خود را شست با قطره های ناب سیاره چرخید دیوار ظلمت نور را از چشم ها دزدید تاریک شد تاریک در عمق تاریکی بر روی پلک ها تصویر ماهی بود یک ماهی کوچک که سر می خورد در چشمه ی روشن و سنگ ها و سبزه ها را خیس می کرد با جست و خیز شیطنت بارش در آب های نرم ,سیما یاری,تاب,در سایه ی آفتاب شب چادرش را پهن کرده روی خانه گور گهواره در زیر چادر شب خفاش می چرخد یک برگ از شاخه می افتد خم می شود گندم و آب در لیوان ساکن تیره می گردد بالای چادر شب سوسوی فانوسی ست سوسوی فانوس ,سیما یاری,تاب مستوری,در سایه ی آفتاب افتاده روی سینه ی دیوار گردی روشنی هم رنگ آفتاب بالاتر از سیاهی جنبان سیاه ها آویخته از سقف فانوس تابانده خود را نور خود را بر هر چه در اتاق اشیا تابش را در تیرگی خود محبوس می کنند بر گوشه ی رف لیوانی از بلور نور رسیده را رد می کند از خویش و نقش می زند بالاتر از سیاهی مطلق طرحی از آفتاب بر سینه ی دیوار ,سیما یاری,تابش,در سایه ی آفتاب در امتداد تیز ترک شیشه خرد شد موج ولرمی چسبناک آلود بالش را بر تکه بطری ته مانده ی سردی ست نوزاد می مکد با گریه شست را ,سیما یاری,ترک,در سایه ی آفتاب كوزه غبار خاك گرفته ست تیره ست آب درون ‌آن دستی به سنگ می برد عابر دو زانو می نهد بر خارهای تیز و سجده می كند در كام می كشد از گودی زمین جریان تازه را شورابه های تلخ در چشمه می چكند از كوزه ی خرد و محو می شوند در جوشش جریان ,سیما یاری,تشنگی,در سایه ی آفتاب اینجا نشسته بود روی همین سنگ می گفت خسته است می گفت این سنگ بر سطح این جزیره ی متروک نقطه است آن نقطه ی پایان برای او می گفت کشتی سراب بود می گفت و آب می چکید از حلقه های موی بلندش بر ریگ های داغ می گفت و باد می وزید بر شانه های سرخ درشتش در سایه های نی می گفت وچشم هایش بر موج می لغزید در روشنای روز می گفت تا بیش از آن که باز با دیدن شکلی شبیه بادبان جنبان در آن دور مانند ماهی در پی جفت در آب ورجهد اینجا نشسته بود هم اینجا می گفت خسته است ,سیما یاری,تصور,در سایه ی آفتاب جریان آب را در خود پذیرفت و دانه های تشنه را در سینه جای داد نوشاندشان نوشاند رقصید آفتاب در کاکل ذرت بوی تن مرطوب خاک رفت تا دور دست دشت همراه باد ها ,سیما یاری,تفویض,در سایه ی آفتاب سد را شکست ریخت رها شد در خاک غلتید آن خاک را غلتاند در خود رویید شاخه های گذر بر زمین سخت و نقشه های راه به جا ماند پشت سر ,سیما یاری,تقدیر,در سایه ی آفتاب سرپوش را گذاشت لغزاند ظرف را تاگوشه ی پستو در پای تاک ریخت کوت تفاله را آویخت پرده را لم داد آرام بر پشتی نرم پا را دراز کرد بر پلک بسته اش بازی نور بود در سرخی عقیق ,سیما یاری,تقطیر,در سایه ی آفتاب جوش آمده آب توی سماور آورد با شتاب فنجان سرد را پیچاند شیر را سرریز کرد موج گدازه در بعد مختصر فنجان ترک برداشت دیواره در هم ریخت مضمون بخار شد و دست سخت سوخت ,سیما یاری,تنگنا,در سایه ی آفتاب بی بال پر کشید بالاتر از افق بی باله راه برد بر کوهه های موج بی پوزه نقب زد از غار تا به قاف غول است غولی هولناک اینجاست جادوی چراغ ,سیما یاری,جادوی چراغ,در سایه ی آفتاب گردید آتش خورشید شد پدید میدان جاذبه سیاره را کشید سیاره چرخید حول مدار روشن خورشید در فضا ,سیما یاری,جاذبه,در سایه ی آفتاب گهواره می جنبد گهواره می جنبد با رفت ها برگشت ها با لمس دست دست با جذب نیرو جذب حرکت باز گهواره می جنبد ,سیما یاری,جنبش,در سایه ی آفتاب وقتی که پر شد از هم شکافت پوسته ی سخت تنگ را و از هوای تیره ی سنگین عبور کرد در آفتاب تند به غلغل عصارهی جوشان در رشته های تازه ی رگ ها نگاه کرد تن را به روشنی نور واگذاشت در آب غوطه خورد آمیخت با خاک و باد را انباشت از گرد گرده های توانا دانه از هم شکافت پوسته ی سخت تنگ را وقتی که پر شد ,سیما یاری,جهش,در سایه ی آفتاب انگشت لغزید بر گودی و برجستگی ها دست کاوید در پیچش دالان از سقف می افتاد قطره پس از قطره بر سنگ آهک آب انگشت لغزید در باز شد جوهر در آمیخت با صفحه ی تن خطی کشیده شد بر سینه ی سنگی درون غار باریک و روشن ,سیما یاری,جوهر,در سایه ی آفتاب چرخید سکه در هوا افتاد خط بود پرتاب شد بالا دوباره باز آمد باز هم خط بود هی رفت هی آمد خط بود خط خط خط برداشت گرداند این رو آن رو یک خط همان خط بود پرتاب شد سکه بر سنگ فرش کوچه ی بن بست غلتید لنگان افتاد در پساب باران کدر در عمق گودال خط ,سیما یاری,خط,در سایه ی آفتاب يک جفت دستکش با کلک هاي گرم خز در پشت تلق صاف و شفاف در جعبه محصور است سرما سرنيزه هايش را در زير ناخن مي خلاند انگشت ها آماس ها را در جيب ها از چشم مي دزدند و چنگ هاي منفعل در پرده مي مانند صندوق بسته است سر نيزه مي خلد تا مغز استخوان مشت گره خورده بر قفل مي کوبد ,سیما یاری,خلیدن,در سایه ی آفتاب بر تاب ایستاد و پنجه افکند در ریسمان زبر و اعتدال تاب ساکن را به هم ریخت بی ثقل پیچید گاهی به سمت چپ گاهی به سمت راست بر تاب ایستاد و رشته های بسته را همراه خود برد تا اعتدال واکنش ها و کنش ها در سیر تازه و رفت بالا بالای بالاتر تا شاخه های نرم تا شاخه ی تردی که نر صاف خورشید بر صفحه ی سبزینه هایش گرم می رقصید بالای بالاتر ,سیما یاری,در تاب,در سایه ی آفتاب ساغر شکسته است با آن سبو بگو آهسته لب بنهد بر لب بلور ,سیما یاری,در حاشیه,در سایه ی آفتاب آن قدر صاف است که خرده ریگ های خودش را پنهان نمی کند ماهی از آبهای گل آلود می رسد از آبهای تلخ گل آلود ,سیما یاری,درد,در سایه ی آفتاب دستاس می چرخد غربال پوسیده رد می کند با هم ذرات آرد را و سنگ ریزه را ,سیما یاری,درهم,در سایه ی آفتاب آن روز ها من فکر می کردم نام تو را تکرار خواهم کرد من فکر می کردم زمان می ماند اینجا در تارهای گیسوانم جایی که آن شب آشیان بوسه ات بود جای که می گفتی بر آن خورشید خفته است من فکر می کردم حقیقا در لحظه ی پیوند ما در من شکفته است اما زمان آمد مرا برد با گیسوانم فکرهایم آن قدر آسان مثل این که کاغذی را آب یک جوی آه از هیولای فراموشی که حس خسته را خورد بی شک مسیر هیچ رودی سوی مبدا نیست با این همه گاهی حقیقت در فکر های کودکانه است من فکر می کردم در لحظه ی دزدانه ی پیوند آنجا آن آتش جاوید در من نطفه بسته است ,سیما یاری, آتش جاوید,درهوای بی خویشتنی آسمان روشن شد ظرفها را بردم و به ترتیب الفبا به دم بارش رگبار شلنگ دادم و برگشتم آسمان آبی بود از الک دان هوا نور گرم و شفاف به زمین می بارید دلم از تیرگی پرده ی آویخته سنگین شده بود کندمش در کف حوض به هماغوشی آب دادمش در یک آن آسمان قرمز بود بوی نان می آمد دور چرخیدم دور صف طولانی را دل زنبیلم پر شد از نان آسمان دودی بود بازگشتم و به ترتیب الفبا مردی شعری می خواند زندگانی چه هوس بازی شیرینی بود ظرف ها را شستم همچنان او می خواند زندگانی چه هوس حکم از خانه ی شب بود که صادر می شد آسمان قرمز شد روشن شد بوی نان آمد باز ,سیما یاری, آسمان,درهوای بی خویشتنی افتاد افتاد و موج انفجار لرزاند شهر را لب های گرم جفت از هم جدا شدند افتاد شانه ای بر سنگ های شسته ی ایوان گهواره ای شکست خون مشت زد بربالش سفید از حلق های باز فریاد های فتح پرتاب می شود بازارهای گرم افتاد باز افتاد امواج انفجار بازار شعله ور ,سیما یاری, آوار,درهوای بی خویشتنی اینجا دو جسم سرد همچون دو خط ممتد آهن بر جای مانده اند بر بستر سکوت س بر بستر سکوت تا استگاه مشترک حس تا بعد بی نهایت مفروض باید ادامه داد باید ادامه داد ؟ ,سیما یاری, ادامه,درهوای بی خویشتنی استاد هیچ وقت ندارند استاد عاشقانه و بی خویش از صبح تا به شام در پشت میز کار بزرگی نشسته اند و فکر می کنند به کاتبان بارگه آن امیر وقت که در اماله ها آیا چه می کردند هرگز کسی جز او قادر به بسط و گسترش این جواب هست ؟ عالم در انتظار نشسته است وقت کم اما به زودی زود آن بزرگوار با یک رساله ی جانانه در باب جز جز اماله و نقش آن در شعر نام بلند خود را بر صخره صخره ی ابدیت جاوید می کنند با یاوه های پوچ پریشان درباره ی چکاوک و زنجیر و صبحدم آشفته شان مکن استاد هیچ وقت ندارند ,سیما یاری, استاد,درهوای بی خویشتنی این عین معجزه است ببینید زندان بدون دیوار زندان بودن عینیت حلقه های بند زندان درون زندان حرکت نمی توان کرد جز بر خطوط حامل تابوت سلول های کوچک مغزم در ازدحام این همه اعجاز مبهوت مانده اند اعجاز کارخانه ی سرمایه در بسط ریسمان اعجاز حکمت ارزش در قبض زندگی اعجاز لاشه ی گندیده در پشت سد آب اما حکایتی ست اینجا در این قلمرو کالا حکایتی ست اما حکایتی ,سیما یاری, اعجاز,درهوای بی خویشتنی آونگ ساعت در مدار ثابت تردید می جنبد یک رفت یک برگشت یک رفت یک برگشت حمل صلیب تنهایی بر شانه ی زخمی تکرار سوزش در میان آتش وحشت در دشت های خشک سرگشتگان با چشم های خسته از توفان شن باد با پنجه های منقبض در خاک می کاوند اجساد در قبر می جنبند و دشت های خشک پر می شود از مردگان بویناک سرد آویخته از هیکل شان پاره های گوشت و خیک های کرم سرگشتگان آغوش می شوند با مردگان در رقص می آیند با مردگان در خواب می روند و لاشه های موش ها و کرم ها را تند می بلعند پایان تنهایی پایان خونریزی تردید آغاز ایمان با چشم های بسته و خاموش آونگ می جنبد آونگ ساعت باز می جنبد ,سیما یاری, بازگشت,درهوای بی خویشتنی شماره های مسلسل مرا به دار کشیدند حساب جاری بسته تمام روح مرا به عمق سرد لجنزارهای وحشت برد س به آن عمیق ترین لحظه های تنهایی مرا نجات ندادید فاتحان زمین مرا نجات ندادید ,سیما یاری, بانک,درهوای بی خویشتنی دروغ می گفتم و تکه تکه پراکنده می شدم انگار بلور نازک یک جام از اصابت یک سنگ دروغ می گفتم و هر دو فهمیدیم هنوز می ترسیم ,سیما یاری, ترس,درهوای بی خویشتنی هستم و نیستم قانون عشق همین است آن قدر ممتنع که هرگز با آن همه تفکر خالص که داشتی قادر به شرح قاعده ی آن نبوده ای توضیح قاعده کار فلاسفه است کاری به این امور ندارم من تنها همین که شب با آرزوی بودن تو صبح می شود قانون گرم عشق مرا شکل می دهد این قدر سهل که هرگز میدان یک تفکر خالص قادر به جذب قاعده ی آن نمی شود ,سیما یاری, سهل و ممتنع,درهوای بی خویشتنی سکوت سنگین است سکوت تاریکی سکوت همهمه های تهی سرگردان سکوت فاصله هایی که فکر می کردم حضور گرم تو آن را تمام خواهد کرد نگاه مضطرب موش های دالان ها به جوجه های عقاب پر نخواهد داد جذام ترس عصب های پلک هایم را جویده می بینی ؟ حصار را بشکن ستاره ای آنجاست ستاره ای تاریک من از ستاره ی تاریک مرده می آیم من از هجوم آتش تردید می سوزم تمام استخوان من از شعله های شک گدازان است و آرزو دارم یقین کنم اکنون درون سینه ی تو در سیاه شب اینجا جوانه روییده است جوانه ی خورشید جوانه ی کیوان بگو چه گونه گذشتی گذشته ای آیا ؟ حصار را بشکن سکوت سنگین است و امتداد سکوت عبث نمی دانی ؟، به دار پیوسته است به دارهای مبود ستاره ی تاریک به دار تنهایی به دار پوسیدن گریخت لحظه ی ایمان ؟ گریخت لحظه ی پیوند ؟ کاش می گفتم حصار را بشکن ,سیما یاری, شکستن,درهوای بی خویشتنی بر پلک های پنجره ام سایه ای گذشت شاید تو بوده ای شاید نگاه ماه فانوس سرد یاد مرا زنده کرده است در بیشه زار دور و مه آلود ذهن تو شاید خیال من امشب گذشته است از دره های تار فراموشی تا آشیان روشن اندیش های تو بر پلک های پنجره ام سایه ای گذشت تا کوچه می دوم بن بست ها برابر چشم اند یک خواب گرد پیر آرام و کند می گذرد از کنارشان مهتاب عشوه گر بر اشک های من لبخند می زند بی تو چه گونه بگذرم از شب بی تو چگونه من ؟ ,سیما یاری, عبور,درهوای بی خویشتنی بر خاک می تپید ماهی ماهی کوچک بیرون از آن حوض آن حوض پر آب بر خاک می تپید بالا و پایین بالا و پایین تیزی سنگ بر فلس هایش خط می انداخت خط های خونین سر بر زمین می کوفت لب را تکان می داد از حلق تشنه اش بی تاب بی تاب تنها هجای صاف و بلندی که می شناخت می ریخت در فضا بیرون از آن حوض آن حوض پر آب ,سیما یاری, ماهی,درهوای بی خویشتنی غلتید و غلتید واداده خود را با سراشیبی کجذوب رانش مقهور کوبش در جایی از اعماق در ازدحام برگ ها رگ ها س یک مشت خرده ریز گم شد میان متن ,سیما یاری, محو,درهوای بی خویشتنی اصلا دروغ بود یا فکر کن یک جور کار شیطنت آمیز بود و بس بی هیچ قصد و نیت خاصی چه می شود ؟ باید گذشت کرد وقتی که کشتزار رها شد از گله های خوک شکایت نمی کنند می گفت آدم است ؟ فرضا که گفته است آخر عزیز من شبنم که می چکد بر روی ظرفهای زباله در کنج های کوچه ی تاریک دیگر کجاش شبنم پاک است ؟ به گریه می کنی تو بچه ای هنوز یک خرده صبر کن وقتی بزرگ بشوی مثل دیگران می گفت آدم است می گفت آدم است ,سیما یاری, هنوز,درهوای بی خویشتنی نانوا کنار کوره ی آتش نشسته است و رو به روی کپه ی نان صف گرفته اند زنبیل های خالی هر روز بر پیشخان دکه ی نانوا وارفته کفه های ترازوی کهنه ای ,سیما یاری, وفور,درهوای بی خویشتنی اجزا پیوسته نیستند از پیش هم نهادن لب ها و گونه ها پیشانی و گوش تصویر هیچ چیز حاصل نمی شود چیزی کم است کم چیزی گم است گم بر صفحه ی پازل مانند حلقه ی مفقوده در پشت شیشه های مغازه ,سیما یاری, پاره,درهوای بی خویشتنی ماه از کدام پنجره ی آسمان شب تصویر عشق را به تماشا نشسته بود ؟ تصویر عشق را بر دست های تو بر گیسوان من در بستری ز خاک در بستری ز خاک آن شب تمام پنجره ها را با پرده های دودی سنگین پوشانده بود ابر آن شب نگاه صبح از گریه سرخ بود آیا صداقت آن تکه از زمین او را به فهم فاجعه آمیز یک فریب نزدیک کرده بود؟ او در نگاه تو در امتداد تو آیا دو گانگی غم انگز خویش را بر سینه ی سپیده ی کاذب ادراک کرده بود ؟ شاید مجال لیز و گریزان عشق را دردست های مرگ بازیچه می شناخت چون بعد یک سراب دل انگیز بی دوام در چشم های خشک حقیقت شاید صدای تیرهای مکرر در هر سپیده دم او را به سوگواری دائم معتاد کرده بود یا حس نور را بیم زوال قطعی گل های باغچه دزدیده بود از او شاید که هیچ کس با او نگفته بود اندیشه ی زوال گل و خاک و آفتاب یک دور باطل است و عشق عشق هرگز درون دایره ی صفر حرکت نمی کند آن شب تمام شب وقتی زمان ایست با پرده های دودی بی شکل سهم تبسم مهتاب و آب را از ما گرفته بود و چشم های صبح از گریه سرخ بود من عاشقانه بار گرفتم از امتداد تو در بستری ز خاک در بستری ز بی نهایت مطلق ماه از کدام پنجره ی آسمان شب تصویر عشق را به تماشا نشسته است ؟ من نطفه ی تو را در پشت جوشن سلول های گرم سلولهای تازه ی پر شیر پنهان نموده ام جا داده ام خاموش نه ! صبخ دل گرفته ی مایوس باور نمی کند تو در درون پیکر من رشد می کنی و زاده می شوی و بار می دهی اما ابر همچنان از ما دریغ می ند آزاد لبخندهای ساده ی مهتاب و آب را اما ببین ببین من رشد نطفه ی را در زیر پوستم احساس می کنم احساس می کنم ,سیما یاری, گفت و گو,درهوای بی خویشتنی در کارگاه خود سرب مذاب را بر دیده دست سود بت را به بر گرفت فریاد بر کشید همزاد گمشده ام یافتم تو را ,سیما یاری, گم گشته,درهوای بی خویشتنی می گشت مرد کار در کارخانه اش از زیر سنگ ها بیرون خزیده بود س نیلوفر بنفش مرد ایستاد و دید دستی دراز کرد و چید غنچه را هم ارز توده های گل کارخانه ای و بته های مرده ی خالی در بطن لاستیک جا داد ساقه را ,سیما یاری,اشتباه,درهوای بی خویشتنی اشباع شد از آستان گذشت از آستان درد اندام بی حس مطلق توقف ریزش و انهدام ,سیما یاری,انهدام,درهوای بی خویشتنی چه حیف ! او بزرگ شد و تازه یک سر از تمام این بزرگ ها بزرگ تر چه گونه من تمام روزهای خسته را عبور دادم از میان خاطرات کودکی او عبور دادم از میان بازوان حس گرم او چه صادقانه بود بیم های کوچک و بزرگ کودکانه اش چه صادقانه بود رنگ حجب او که می دوید مثل رودی از ستاره ها میان کرک ابرهای گونه اش چه گونه تند رفت و رفت و رفت ورای دره های فاصله و عطر یاس دست هاش میان بوی سکه ها و چرتکه پرید و محو شد بزرگ شد بزرگ شد به رنگ بی شمارها بزرگ ها به بعد های فاصله نگاه می کنم به بعدهای فاصله که پر نمی شوند با تمام سود های ما که پر نمی شوند با تمام کودکی تو که پر نمی شوند با تمام آه های من تمام سهم های ما ئلی دریغ بازوان حس تو ولی دریغ روزهای گرم من ستاره ها ستاره ها ,سیما یاری,او,درهوای بی خویشتنی مردان ژولیده از صخره های کارهای گنگ می آیند تا آخرین پس مانده ی خود را رها سازند در آب های تیره ی بستر در خوابهای پر پری در خوابهای پر عسل در خواب های رودهای شیر بوی دهان روز فرتوت بوی دهان باز تقدیر بوی دهان بادهای لا ابالی که از فراز جوی های شهر می آیند حال و هوای خواب ها را می زدایند مردان ژولیده پا در خیابان می گذارند طی می شود از تو صخره پس از صخره پس از صخره ,سیما یاری,بازار کار,درهوای بی خویشتنی از آن او نیست خیشی که با زنجیر بر گرده اش بسته اند از آن او نیست خاکی که می زند در عمق آن شیار از آن او نیست گلدسته های خوشه ی گندم گلدسته های خوشه ی ذرت از آن او پشتی ست خم در پیش صاحب ,سیما یاری,برده,درهوای بی خویشتنی در گرگ و میش عصر از ایست گاه کار می آید تا خانه ی خالی از خانه ی خالی تا عمق یک تنهایی با حمل یک نقاب بات طرح چهره ی آرام آرامشی که همچو کوچه ی بن بست در التهاب مرد فراری خمیازه می کشد در گرگ و میش صبح از خانه می رود تا ایست گاه کار تا عمق تنهایی ,سیما یاری,بن بست,درهوای بی خویشتنی ته مانده های روز را با آخرین لیوان چایم سر می کشم هر عصر وقتی گلوی خواب را در آستان صبح می برند باقی رویاهای شب را تف می کنم حل می شوم بی رنگ بی شکل در آبگیر ذهن گله ,سیما یاری,بی شکل,درهوای بی خویشتنی گفتی که ساده ای گفتی که ساده ای موج صدای تو همرنگ نور شد تابید بر سیاهی چشمم دنیا سپید شد دنیا سپید شد پیچید بر تنم من آمدم به سوی تو سر تا به پا عروس با تاجی از شکوفه ی بادام های باغ آمیخت پیکرم با دانه های خاک آمیخت چشم من با ذره های ساده ی مهتاب با ذره های ساده ی آبی بنفش سرخ اما صدا صدای تو گم بود بادام تلخ شد آه ای همه بسیط مرکب پیراهن سپید تنم ... وای ,سیما یاری,تردید,درهوای بی خویشتنی وقتی که سوسک ها آرامش ظریف مرا خرد می کنند پروانه های کوچک احساس شعر من چون ذره های نور از درزهای باز در و پیکر اتاق انگار تا یک سیاه چاله ی بی نام و دوردست پرواز می کنند و در تمام شب من مثل کودکی که فهمیده باز هم آن مرد پرتقال فروش عجیب را پیدا نمی کند مبهوت و شرمسار از کاغذی که رنگ رخانش در قبض انتظار پریده ست هر ناسزای غیر مجاز و مجاز را بر خیل سوسک های تبه کار می آورم به لب و با گریزی نیز به یک مکان امن پناهنده می شوم و فکر می کنم من سوسکی ندیدم و فکر می کنم به بالهای رنگی پروانه های شعر در دشت های دور ,سیما یاری,تمام رنگی,درهوای بی خویشتنی به سوی نقطه ی روشن پرید به سوی نقطه ی روشن که در درون حبابش نشسته بود آنجا پرید حباب مانع بود پرید حباب محکم بود پرید کوفت تنش را به مانع محکم گداخته بود چراغ و شب سیاه بود سیاه ,سیما یاری,حباب,درهوای بی خویشتنی در بطن بازار دیوار می سازند دیوارهای سخت دیوار سیمانی و می کشند آن را بالای بالا و روی آن تا هر کجای آسمان شد سر نیزه می کارند برنده و تیز دیوار می سازند دیوار بی منفذ یک بند یک بند دیوارها چیزی نمی بینند نه نک زدن های ظریف جفت قمری را بر گردن جفت نه پشت هم پیوستن امواج را در آب نه شب نه آفتاب دیوارها چیزی نمی بینند دیوارها باهم دیوارها بی هم دیوارها سرگشته و گیج تا خانه می روند از خانه می آیند دیوارها در شهر می گردند و زخم ضربه های تصادم را با خویش می برند از رویه تا عمق بر پیکر آن ها جریان شاخه های ترک پیش می خزد تا واقعه ریزش ریزش در بطن بازار ,سیما یاری,خنجر,درهوای بی خویشتنی هر شب که خواب از راه می آید و پا کشان خود را به رخت خواب درهم می رساند در زیر پلک پر چروکش جویباری می شود پدا یک جویبار سرخ کوچک همبوی پولک هی ماهی های دریا هر شب که خواب آشفته می خوابد این جویبار تلخ شورآهنگ قد می کشد از چاه مغرب گویی به سمت قله های دور دور کوه مشرق انگار دریایی میان قله ها هست انگار دریا نام او را از ساحل شب آواز داده است در کنج پلک سوخته از آفتاب خواب هر شب شیاری می شود پیدا و خیش نامریی جویار آن را به ژرفی می زند شخم سهمی برای نیستی سهمی برای خستگی سهمی برای راه سهمی برای راه ,سیما یاری,خواب مکسر,درهوای بی خویشتنی ماشه چکید باز موسیقی دریا آشفته شد با ضربه ی شلیک پرواز مرغک ها نیزار را جنباند سگ صید را آورد در ماسه های نرم لغزنده صدای چکمه پنهان شد مرغان ساحل به سایه ی نیزار برگشتند در طول تاریکی فریادهای تیز خواب عناصر را به هم میریخت پرلای تک مانده صدا می کرد جفتش را از پشت مرداب ,سیما یاری,داد,درهوای بی خویشتنی همیشه یک هجا ؟ همیشه یک هجا ؟ حقایق بی شور و شورهای دروغین درست مثل معمای سرد و یخ بسته که پاسخ آن را شنیده ایم از پیش به من چه خواهی داد ؟ ,سیما یاری,رابطه,درهوای بی خویشتنی وقتی شروع شد او پوستی کشید بر کاسه ی سرم و یک تفنگ داد به دستم آن روزها که موی سر من سیاه بود و صورتم سفید آن روزها که قلب من این شکل را نداشت این شکل تاول پر خون و چرک را ,سیما یاری,شروع,درهوای بی خویشتنی مشتی رگ وپی افتاد در حلق چرخ گوشت آمیخت خرد خرد با پیچ مهره و چرخش در مارپیچ روده ی فولاد و ریز ریز ریز فرو ریخت در کاسه ی قصاب ,سیما یاری,قصاب,درهوای بی خویشتنی می خواست کاج را می خواست کاج را برداشت کاج را از جنگل بزرگ آورد کاج را تا خانه ی کوچک صدها هزار تار مکنده فشرده شد در حجم یک گلدان در شب تمام شب خاموش بارید بارانی از سوزن از شاخه های کاج بارانی از سوزن ,سیما یاری,كاج,درهوای بی خویشتنی سوداگری با عشق سوداگری با تکه های دست سوداگری با قلب آهسته آهسته یک جمجمه و در مقابل استکانی خرد توفان درون استکان آب تنها بساط سفره را آشفته می سازد یک سفره ی کوچک با ریزه های نان خشکیده و ازدحام مورهایی رام آهسته آهسته سوداگری با خویش ,سیما یاری,كاسبی,درهوای بی خویشتنی با دست های تشنه ی لبخند و بوسه تشنه ی نان تشنه ی آرامش ایمان دیوار معبد را نشاندیم بازار بت ها گرم شد بت های رنگی بت های سنگی بازار مثل یک هیولا رشد کرد و پهن شد سیلاب شد و برد با خود تشنگی را بستگی را در زیر سقف پس بی روزن هر چیز بی خود شد هر چیز کالا شد کالای کشف راز هسته کالای حافظ کالای بستر کالای بوسه بازار کالاهاتی رنگی پستان خشک مادران را انباشت از ایمان تزریقی ایمان کاذب نوزادها تفریق را از سینه های مادران خسته نوشیدند تقسیم و جمع و ضرب اما رفت از خاطر نوزادهای نیم سیر کوچک معصوم کالای معبد را خدا دیدند و پیشخان دکه ها را محراب های تا ابد باقی گمان کردند نوزادها با ما چون فرفره هایی عجول و تیز در گردش بی وقفه ی کالا یک بند می چرخند یک بند می چرخیم دهلیز ها سردند دیوارها سردند ما تند می چرخیم گرما نمی تابد به ما از هیچ بت از هیچ دهلیز از هیچ کالا گرما نمی تابد به ما ما تند می چرخیم با دست و پای یخ زده هی تند تر هی تندتر و ریسمان یک ریسمان پنهان و پیدا بر گردن مان تنگ تر میگردد از این گردش دیوانه وار سخت بیگانه هایی رو به روی ما میان آینه با درد می گریند ,سیما یاری,كالا,درهوای بی خویشتنی دور است دور دور فریادهای کو تا او نمیرسند فریادهای کو در بعد های فاصله سرگشته می شوند دور است دور دور پشت هزار تو پشت هزار پرده به طول هزار سال خورشید من از من دور است دور دور ,سیما یاری,كو كو,درهوای بی خویشتنی بو را شناخت انگشت ها را برد در خاک و پشت هم کند سطح زمین را در لاشه چنگ انداخت و مرده را بیرون کشید از قبر در گردن او دست انداخت پوسده بودش پلک پر خاک بودش کاسه های چشم بر استخوان گونه ها باقی نبود پوست وان نسج های نرم لب را موش خورده بود محکم تکانش داد در کاسه ی خالی سر جنبید چیزی یک سوسک بیرون جست از حفره ی کام و خش خشی آمد او گوش خواباند س و آیه های رمز را دریافت جفتش سخن می گفت با او مهتاب بر برگ اقاقی ها و پیچک های میدان پخش می شد از سزه های آب خورده ساق های جفت ها مرطوب می شد و دست ها می جست در مور مور سردی شب گرمای دست دیگری را خاموش و مشتاق در گوشه ی میدان یک هیکل س نگین و خشک و سرد لولید و باد بوی گوشت گندیده را تا کوچه های دور دست شهر افکند بر سبزه ها دیگر پایی نمی لغزید در پیش چشم حیرت مردم از پشت شیشه ها در گوشه ی میدان رقاص نابینا پرشور می رقصید بامرده اش تنها تنهای تنها ,سیما یاری,موش,درهوای بی خویشتنی با واژه هایی مبتذل بر روی پوچی های کاغذ می نویسم دوستت دارم بی آن که مثل وقت های پیش از خود بپرسم دوستی چیست ؟ همساه ها در خواب هستند در حول و حوشم هیچ کس نیست گویی نگویی سرخوشانه حالنی دارم وهمی مرا برداشته انگار آزادم نفرین به ت ابلیس هشیاری نفرین به نظم هر چه باقی امشب ولی اینجا نشانی از بقا نیست از لای کاشی ها صدای موش می آید موشی که دارد نقب می سازد از شیر آب آشپزخانه یک آبشار تند جاری ست و روی شعله توی کتری بلبلی آواز می خواند تا صبح اما یک نفس باقی ست یک ساعت از آزادی خود بودنم پنهان یک ساعت از با خویشی سوزان تو راستی آیا کسی را می شناسی که در خیال و خواب های خود هر گز نخورده میوه ی ممنوع را یا زیر بالش های شب پنهان نکرده گوشه ای از قلب را ؟ مثل تو صد هزاران آدم دیگر من دست در دستان ابلیس در صفحه ی یک ساعت بی عقربه یک بار دیگر می نویسم جمله را آن جمله را یک بار دیگر وقتی که روز از راه می آید با وصله های سست پوسیده با صد هزاران قلب پنهان در زیر بالش های نم دیده آن وقت آن وقت من پاره های کاغذ خط خورده ای را تند و لرزا ن در جویبار پشت دیوار حیاطم پرتاب خواهم کرد اما ببین تا پیش از آن تا وقت باقی ست یک بار دیگر باز هم یک بار دیگر باز ,سیما یاری,میوه ی ممنوع,درهوای بی خویشتنی تالار آینه در نور چلچراغ لمیده ست دیوارهای پهن عمارت را با آب برگ های گل سرخ شسته اند و سنگ باستانی کف برق می زند در باد پژ.اک غژغژی ست یک مشت موش کور گرسنه آهسته می جوند پی های کهنه را ,سیما یاری,واقعه,درهوای بی خویشتنی آتش زدم بیا از پشت دکه مرد فریاد می کشید بر دکه چیده بود یک مشت خرده چیز دو ران و یک گردن پا سر تراشیده با چشم های باز قلوه جگر و یک دل کوچک که شرحه شرحه بود و زیر هر چیز از جای رگ هاش خاموش خون می ریخت از پشت دکه آه فریاد می کشد چیزی بدون چشم چیزی بدون پا چیزی بدون قلب ,سیما یاری,چیز,درهوای بی خویشتنی سهمی نبرد از بارش باران و رود بدرود گفتش رویید و رویانید بر پیکر خود خارهای تیز زهر آلود را کاکتوس کاکتوس طعمه خوار در شوره زار خشک گل بود اگر می بود باران گل بود اگر با رود می رویید ,سیما یاری,گل بود,درهوای بی خویشتنی از در درآ درآ که دلم بی قرار توست گلزار من شکفته ی ابر بهار توست ای روشنایی سحر ای لطف صبحدم بیدار چشم شب همه در انتظار توست پنهان نمی شوی که تویی نور آفتاب در پرده ای و ماه همان پرده دار توست در پرده تیغ آتش خورشید کی ش؟ در این کبود سرد شکاف از شرار توست اجر شکیب دشت بر ایام سرد دی گل خند و خنده های بلند هزار توست ای گوهری دل که تویی هان نگاه کن این آبدار لعل دل من نثار توست ,سیما یاری,يک غزل,يک غزل هنگامه نشسته بود ، من گفتم هنگام رسیده است باید راند سجاده پلک نازنین بگشای باید که نماز آخرین را خواند تر کن لب را به بوسه بدرود بگشای دو بال بادبان در باد ای مویت کمین گه ظلمت در نی نی چشم من نگاهی کن خون نیست ، سرشک نیست گرداب است هنگامه رسیده ، فتنه در خواب است باید که گذر کنم من گفتم سجاده زلف را چو افشاندی تردید تعمد است قلبم گفت از فاصله دو مرز هیچ وپوچ از معبر چشمهای هم ، در هم لب دوختی و نگاه گرداندی یعنی که ، سکان به دست تردید است ای فاصله دو مرز روح و تن ای لحظه جاودانگی ، اسمت ای قبله شب نشستگان ، چشمت شب می شکند سجاده زلف را چو افشاندی تردید تعمدیست بر هر پا ی من می شکفم چو می وزی بر من ای فاصله دو مرز روح و تن جادویی شعر من بمان با من بنشین به کنارم ار غمی داری بشکن ، بشکن پیاله را ، باری هنگام گذشته است آه ... آری ,نصرت رحمانی, ارغمی داری,تازه ها ما مرد نیستیم که اسبیم اسبیم ، چوبین ، میان تهی انباشته در شکم خود انبره مردهای تیغ آخته ای را این تیغ بر کفان اندیشه های ماست اندیشه های ما بگذار تیرگی در بند بند شهر بپیچید ما مرد نیستیم که اسبیم اسب شهر تراوای مردان تیغ بر کف و کف بر لب آرام در نهفت ضمیر ما در انتظار نشسته اند تا شهر گم شود در دودناک شب و فاجعه به نطفه نشیند بگذار تیرگی در بند بند شهر بپیچذ تا این حرامیان از جان پناهشان به در آیند چون سنگ دانه های گلوبند ، بند گسسته در شهر شب گرفته بپاشند ما مرد نیستیم که اسبیم چوبین ما اسب نیستیم چون کژدمیم در دم زادن به انتظار تا نوزادهایمان زهدان به نیش سهمناک شکافند وین شهر را از شش جهت بیالایند هر چند اندیشه های مان در زاد روز خویش لاشه ما را باید به طیف شب بسپارند باشد که این دیار در زیر حکومت کژدمها : اندیشه های ما ترویج پاسداری فاجعه ها گردد بگذار بگذار بگذار در بند بند شهر بپیچد هر چند هر چند هر چند ما مرد نیستیم ما مرد نیستیم ,نصرت رحمانی, ما مرد نیستیم,تازه ها در پس هر قانون اتهامی که به ما بخشودند حق بی باوری ما بود آه جرم سنگینی بود که صبورانه تحمل کردیم ,نصرت رحمانی, متمم,تازه ها آخرین کبریت را کشیدم سیگار را بر افروختن گره ، در ابروان مرد شکست خم شد نشست پیچید عطر خون عشق را محاسبه ای شگفت در میان است سوزش و سازش فروزش خاکستر کاهش ققنوس وار در نیایش نیمه شبی ، سحری ، پگاهی تیزی صخره ای با بن چاهی ... نه حتی ، دم آهی در تاریکی خیس حیاط کوچک پاشویه حوض نوک پایم را ربود جز کاشی های معرق و آمیخته با خون و دستانی لبالب از خواهش ، چیزی نیافتم صحن روز را شاعری سخن به صبوری شکست از عشق ، خون بافت ، بافت ، بافت که عشق و خون را محاسبه صعب در پیش است لب ریز از قرائن فریبی می بافت بدان که شنودن مرتبه ای نزدیک تر به دیدن است ؟ این فسانه را بافتم تا بدانی ، گم شده را هرگز بازنخواهی یافت حتی با پنج جای پای مردانه خونین چرا که عشق و خون و جنون را محاسبه دیگر است ,نصرت رحمانی, چند لکه بر کاشی معرق,تازه ها از غرب تا به شرق رواز کرد تیر و تا پر به خون نشست از آشیانه اش از اوج شاخسار در واپسین دم هستی با جوجگان خویش چنین گفت من درد بوده ام عمری میان شعله ی امیدهای دل می سوختم شگفت که دل سرد بوده ام تب کرده ام ز عشق خون خورده ام ز رنج که از شعر گل کنم در باغ عطر و رنگ گل زرد بوده ام از من مپرس که پرسیده ام ز خویش این بود زندگی ؟ با اینکه مهره های کشته این نرد بوده ام آری هر آنچه به من گویند یا آنچه روزگار به من کرد بوده ام اما ای کودکان به یاد سپارید من مرد بوده ام ,نصرت رحمانی,آشیانه,تازه ها از قوافی چهارپایه ای از اوزان سنگ سمباده ای با سگک کمربندم تسمه ای خواهم ساخت بر پشت خواهم کشید چون کوله باری فریاد بر می کشم آهای ... تو پلک را بگشای تا پس کوچه ها بشنوند آهای قندشکن چاقو احساس تیز می کنم ,نصرت رحمانی,شعر,تازه ها هشدار نوک پرنده را هرگز مبند با بالهایش آواز خواهد خواند پر و بالش را در هم مشکن با آوازش خواهد پرید تا اوج کهکشان لبان شاعر را مبند ,نصرت رحمانی,هشدار,تازه ها پاییز چه زیباست مهتاب زده تاج سر کاج پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است بر زیر لب هره کشیدند خدایان یک سایه باریک هشتی شده تاریک رنگ از رخ مهتاب پریده بر گونه ی ماه ابر اگر پنجه کشیده دامان خودش نیز دریده آرام دود باد درون رگ نودان با شور زند نی لبک آرام تا سرو دلاران برقصد پر شور پر ناز بخواند شبگیر سردار هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی هر برگ که در روی زمین است تا باز کند ناز و دود گوشه دنجی آنگاه بپیچند لب را به لب هم آنگاه بسایند تن را به تن هم آنگاه بمیرند تا باز پس از مرگ آرام نگیرند جاوید بمانند سر باز برون از بغل باغچه آرند آواز بخوانند پاییز چه زیباست پاییز دو چشم تو چه زیباست سرمست لب پنجره خاموش نشستم هرچند تو در خانه من نیستی امشب من دیده به چشمان تو بستم هر عکس تو از یک طرفی خیره برویم این گوید هیچ آن گوید برخیز و بیا زود بسویم من گویم نیلوفر کم رنگ لبت را با شعر بگویم با بوسه بشویم ای کاش ای کاش آن عکس تو از قاب درآید همچون صدف از آب برآید ای کاش جان گیری و بر نقش و گل بوته ی قالی بنشینی آنگاه بتو پیرهن از شوق بدری از شور بلرزی دیوانه همه شوق همه شور بیگانه پریشیده همه قهر همه نور بر بستر من نقش شود پیکر گرمت آنگاه زنم پرده به یکسو گویم که من اینجا به لب پنجره بودم گویی که نه ... آنجا آرام بگیریم از عشق بمیریم آنگاه بپاییز هر برگ که از شاخه ی جانم به کف باد روان است هر سال که از عمر من آید به سر انجام ببینم که به پاییز دو چشم تو هر آن برگ هر درد هر شور هر شعر از قلب من خسته جدا شد باد هوس ات برد آتش زد و خاکستر آن را به هوا ریخت من ، هیچ نگفتم جز آنکه سرودم پاییز دو چشم تو چه زیباست پاییز چه زیباست مهتاب زده تاج سر کاج پاشویه پر از برگ خزان دیده زرد است آن دختر همسایه لب نرده ایوان می خواند با ناله ی جانسوز خیزید و خز آرید که هنگام خزان است هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی هر برگ که در روی زمین است ، به فکر است تا باز کند ناز و دود گوشه ی دنجی آنگاه بپیچند ، لب را به لب هم آنگاه بسایند تن را به تن هم آنگاه بمیرند تا باز پس از مرگ ، آرام نگیرند جاوید بمانند سر باز برون از بغل باغچه آرند آواز بخوانند پاییز چه زیباست من نیز بخوانم پاییز دو چشم تو چه زیباست چه زیباست ,نصرت رحمانی, ترانه پاییز,ترمه اوراق شعر ما را بگذار تا بسوزند لب های باز ما را بگذار تا بدوزند بگذار دستها را بر دستها ببندند بگذار تا بگوییم بگذار تا بخندند بگذار هر چه خواهند نجواکنان بگویند بگذار رنگ خون را با اشکها بشویند بگذار تا خدایان دیوار شب بسازند بگذار اسب ظلمت بر لاشه ها بتازند بگذار تا ببارند خونها ز سینه ی ما شاید شکفته گردد گلهای کینه ی ما ,نصرت رحمانی, روی دیوار,ترمه شاید که قطره ای چکد از خورشید فانوس راه پرت شبی گردد مهتاب خیس روی زمین ماسد شعری شکفته روی لبی گردد شاید که باد عطر تن او را از لای در به بستر من ریزد از روی برگ های گل زنبق آوازهای گم شده برخیزد شاید شبی کنار درخت کاج آوای گام او شکند شب را ریزد به روی دامن شب بوسه ساید چو روی سنگ لبم ، لب را تف بر من و سکوت من و شعرم تف بر تو باد و زندگی و شاید تف بر کسی که چشم به ره ماند تف بر کسی که سوی کسی آید شاید که عشق هدیه ابلیس است اندوه اگر سزای وفا باشد شاید اگر شکوفه نومیدیست شاید که مرگ هستی ما باشد امشب صدای باد نمی آید شاید که مرگ پیش زمان خفته است راز گناهکاری آنان را شیطان به بندگان خدا گفته است نفرین به سر بلندی و پستی باد نفرین به عشق باد و به هستی باد نفرین به هوشیاری و مستی باد نفرین به مرگ باد و به هستی باد ,نصرت رحمانی, شک,ترمه در عطر گرم آفتاب دشتهای شرق آنجا که می روید برای آدمی گندم این دانه زرین برای زیست این هسته ی نیرو برای بودن مردم گویند می روید گلی مسموم خشخاش بندی او گردد هر آنکس بویدش یک بار فرجام ، از هستی شود بیزار درمان هر دردیست درمان برای مرگ درمان برای زیست خود نیز باشد درد بی درمان این هر دو گل خود را فدا کند تا انسان گیرد سر و سامان این هدیه از یزدان و آن تحفه از شیطان در عطر گرم آفتاب دشت های شرق آنجا که می روید گل احساس شعر ما بس شاعران خود را فدا کردند تا انسان شوید ملال درد از دامان چونان گل گندم خود را فدا کردند تا انسان رها گردد تا چرخهای زندگی گردد از سر گرانبهای آدمها آسوده افکار خدا گردد ز آن روزها و شامها و روزگاران شبها گذشت روزها گم گشت تا روز ما آمد دیگر از این تاریک بی بنیاد از کشتگاه کور بر چشمه خورشید راهی نیست ز آن خوشه های زندگی پرورد در دستهای باد جز پر کاهی نیست طاعون به جای نور از خورشید می بارد ما را گناهی نیست بر چشمه خورشید راهی نیست هر کشتکار کشته کاری خوب می داند جز خواب و بیهوشی ، خاموشی ما را پناهی نیست ,نصرت رحمانی, گل افیون,ترمه باد دندان به لب تشنه صحرا می کوفت گل خورشید به چنگال خدا پر می شد روز می رفت به زیر پر شب دود شود لب کفتار ز خون شهدا تر می شد دارها سر همه خم کرده ز خجلت در پیش بوی خون با مه صحرا به هم آمیخته بود گر کسان جنگ سر طعمه خود می کردند گرچه در هر قدمی چند سری ریخته بود ز آن میان لاشه ی من بود که له له می زد ناخن خسته به دامان بیابان می سود چشم را دوخته بر کرکس پیری مغموم دلش از دغدغه در چنگ زمان می فرسود دل من می زد چون طبل به پیروزی مرگ نعره ام در گلوی باد سیه گم می شد خونم از تن همه بر دامن بیرق می ریخت آه ... ، گویی دل من چون دل مردم می شد باد دندان به لب تشنه صحرا می کوفت گل خورشید به چنگال خدا پر می شد روز می رفت به زیر پر شب دود شود لب کفتار ز خون شهدا تر می شد ,نصرت رحمانی, گل خورشید,ترمه می گفت با غرور این چشمها که ریخته در چشم های تو گردنگاه را این چشمها که سوخته در این شکیب تلخ رنج سیاه را این چشمها که روزنه آفتاب را بگشوده در برابر شام سیاه تو خون ثواب را کرده روانه در رگ روح تباه تو این چشمها که رنگ نهاده به قعر رنگ این چشمها که شور نشانده به ژرف شوق این چشمها که نغمه نهاده بنای چنگ از برگ های سبز که در آبها دوند از قطره های آب که از صخره ها چکند از بوسه ها که در ته لب ها فرو روند از رنگ از سرود از بود از نبود از هر چه بود و هست از هر چه هست و نیست زیباترند ، نیست ؟ من در جواب او بستم به پای خسته ی لب ، دست خنده را برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش گفتم دریغ و درد کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد کوبم به روی بی بی چشم سیاه تو تک خال شعر مرا گویم ‚ کدام یک ؟ این چشمهای تو این شعرهای من ,نصرت رحمانی,این چشمها,ترمه ابلیس خدای بی سر و پاییست انگشت نما شده به ناپاکی تن شسته در آب چشمه خورشید تف کرده بروی آدم خاکی خندیده به بارگاه شیطانی دنان طمع ز آسمان کنده بندی غرور خویشتن گشسته زانو نزده به پای هر بنده در بند کشیده ناخدایان را خود نیز در انزوای خود زنجیر از دوزخ و از بهشت آواره در برزخ خویش مانده بی تدبیر مطرود شما سیاه کیشان است کز بین تیلزمند یزدانید لیکن چون به خویشتن پناه آرید دانید که بندگان شیطانید ابلیس منم خدای بی تا جان پیشانی خود بر آسمان سوده سوزانده غرور اگر چه بالم را ابلیس اگر منم ,نصرت رحمانی,خدایی دیگر,ترمه همرهم ، هم قصه ام هر سرزمینی دوزخیست تیره و دم کرده چون آغوش خورشید سیاه در رگ هر کوچه ای ماسیده خون عابری بر سر هر چارسو خشکیده فانوس نگاه هم رهم پایان هر ره باز راه دیگریست روی پیشانی هر ره سرنوشتی خفته است جای پای رهرویی بر خاک جستم رهرویی سرنوشتی را ز چشم رهروی بنهفته است هم رهم پایان ره باز آغاز رهیست تا نمیرد لحظه ای کی لحظه ی گردد پدید ؟ مرگ پایان کی پذیرد ، مرگ شعر زندگیست تانمیرد ظلمت شب کی دمد صبح سپید ؟ هم رهم بیهوده می گردی به دنبال بهشت آرزوی مرده ای در سینه ات پر می زند گر به کوه قاف هم پارا نهی بینی دریغ بال از اندوه خود سیمرغ بر سر می زند بس عبث می گردی ای هم درد ، درمان نیست ، نیست آسمان آبیست ، آبی هر دیاری پا کشی بس عبث می پویی ای رهرو که ره گم کرده ای گر تن خود از زمین بر آسمان بالا کشی هم رهم باز آی و ره از عابری گم راه پرس تا بدانی سرزمین آرزوهایت کجاست زود بازآ دیگری ترسم که ویرانش کند سرزمین تو دل دیوانه ی رسوای ماست ,نصرت رحمانی,درها و رهگذرها,ترمه كولی وحشی نگفتنی ام چو گذارد شاخه نارنج دیرمان سر گیسوی عطر بپاشد ، بهار در دهن یاس آب دهد كام سنگ در كف هر جوی چشمه خورشید از غبار تن ابر بر لب دیوار آفتاب بریزد دختر همسایه رخت شسته سر بند پهن كنند، تا بینی اش بگریزد كودك ولگرد كوی ، یك نخ باریك پیچید بر حلقه در و برهی دور خویش نهان دارد از نگاه تو نصرت تقه زند در گشایی بشوی ، بور هم چو پرستو به شهر گرم دل ت كوچ كنم تا ز عشق سرد نمیرم باز نگه بر خطوط دست تو بندم باز بیایم دوباره فال بگیرم فال بگیریم ، بگویم این خط مرگ است لیك زنی در میان راه نشسته ست فال بگیرم بگویم این خط عمر است لیك زنی ره به راه عمر بسته ست كولی من ای بهار گم شده ی من گوشه هر جوی رسته بته ی نعنا پیچك لب می كشد به كاشی در گاه كولی من ای بهار گم شده ، بازآ ,نصرت رحمانی,كولی,ترمه دریا سرود گم شده ای می ریخت در گوش صخره های خزه بسته اهریمن پلید تن خود را انداختم به قایق بشکسته باران ز روی گونه من می شست زهر لبان پر گنه او را در لا به لای پنجه فشردم سخت بازوی خیس خسته ی پارو را طوفان حماسه های کهن می خواند با پاره ابرهای سیه پیکر من در شتاب و قایق من در جنگ با موجهای وحشی بازیگر بردم تنی که با تن ننگین اش در روی ماسه های پر از نم خفت بردم لبی که از لب زخمین اش چرک لبان مرد دگر را رفت بردم تن پر از عطش خود را در عمق آب شور بیاندازم بردم که این وجود سیه خو را در ژرف آن کبود نهان سازم کردم تلاش و قایق سنگین را تا غرقگاه تیره رسانیدم وین نیم مرده لاشه خود را تا وعده گاه مرگ کشانیدم خون فریب در رگ من ماسید رخوت گرفت و بست به زنجیرم بر آسمان نهیب زدم با خشم ای آسمان بخند که می میرم پارو کشیدم و زدم از کینه بر پشت خود در آب رها گشتم گرداب تشنه ، جفت مرا بلعید دیدم که ز من خویش جدا گشتم فریادها زدم که نجاتم ده خاموش می گریختم از فریاد آوای من چو پیکر ننگین ام در چنگ موجهای گران افتاد آنگه کاف ابر ز هم وا شد سایید باد دست به موی من دریا خموش گشت و یخ خورشید شد چکه چکه آب روی من بر ساحل برهنه به ناخن ها نقشی ز خود کشیدم و گرییدم مرغی ز روی فار پرید و رفت بستم به لب سرود سراییدم ای بندر غریب ، خداحافظ ای عشق پر فریب خداحافظ پاروزنان پیر کنون گویند هر شب به گریه دختر زیبایی از قایقی شکسته کشد فریاد شاعر به وعده گاه نمی آیی آوای او رود ز پی ام در موج دیری بر این ندای نمی پاید دریا جواب می دهدش هرگز هرگز به وعده گاه نمی آید ,نصرت رحمانی,پاندورا,ترمه مرغ اندوه است بوتیمار مانده در افسانه های کهنه نامش قصه اش ورد خموشان است همدم امواج دریای خروشان است بوتیمار در کنار صحره های مات در کنار موجهای مست مانده در اندیشه ای پا بست اشک می ریزد سر بروی سینه خم کرده ست چشمها را دوخته بر کامجویی های دریا از تن ساحل با گنه کاری آنها خو گرفته با صواب خویشتن نا آشنا مانده ست قصه ها از رنج و از شادی همچون دانه تسبیح بر نخ کرده بر انگشتهای دل گرفته دردها دیده رنجا برده داستانها در دل خود گور کرده سخت چشم گفتگو را کور کرده دیده دریا را که بلعیده به کام تشنه خود ناخداها را خداها را لیک او چشمان جوشان را پاسدار پیکر دریای خواب آلود کرد اشک می ریزد از لب ساحل نمی خیزد اشک می ریزد مبادا آب دریا خشک گردد روزگار خویش را چون اشکهایش ریخته بر دامن این کار ، بوتیمار قعر گور چشمهایش چال کرده لاشه ی بود و نبودش را قعر تابوت لبانش خاک کرده قصه گفت و شنودش را با همه بیگانه ، با بیکانگان خاموش مانده عنصر هستی درون آب دیده طرح باد و خاک و آتش را در درون چاه تاریک سیاهیها کشیده از سپیدی ها رمیده طعنه ها از مردم ساحل شنیده قطره ها از زهر آب برکه تلخ تباهی ها چشیده لیک از ساحل نمی خیزد اشک می ریزد روز خود را کرده چون شام غریبان تار مرغ اندوه است بوتیمار راستی ای مرغ ای همگام با غم های جاویدان هیچ می دانی ؟ هم رهی داری در این اندوه بی فرجام هم دلی گمنام داستانش چون تو جانفرساست عاشق دریاست پیشه اش زاریست آری سکه خوشبختی خود را بروی تخته نرد زندگانی باخته اسب حسرت بر تن امیدواری تاخته در شناسایی فکنده نام را در دفتر مرداب لیک حتی ، خویش را چون دیگران نشناخته عاشق دریاست بی کران دریای او شعر است اشک می ریزد برای شعرهایش اشک می ریزد مبادا خشک گردد آب دریایش اشک می ریزم بر لب دریای شعرم لحظه ای از صخره ساحل نمی خیزم بر نگاه خسته می بندم نقش ناکسان را در میان گریه می خندم بر مرغان ماهی خوار کز کف دریای من هر لحظه می گیرند ماهی خردی آنگه با دو صد فریاد می رقصند ، می خوانند و می گویند طعمه خود را ز کوه و دشت پیدا کرده ایم این بار لیک من خاموش خاموشم لب به تلخ آب سکوت آلوده ام از عشق مدهوشم همچو بوتیمار رنگهادیدم ننگها دیدم ددیه ام ناپاک مردم را به پاکی شهره ی آفا پنجه افکندم به دامان غریقان تا رها گردند از گرداب سینه بگشودم که از ره ماندگان لختی بیاسایند خون شدم تا خونخواران دامن بیالایند هر چه دیدم از تو دیدم از توی ای دریای من ای شعر ای دریغا دوستت دارم باز هم می خواهمت ، دریا سخت می گریم به دامانت مبادا خشک گردی همچو بوتیمار او هم هستی خود را نهاده بر سر این کار شاعر غم های جاوید است نصرت مرگ اندوه است بوتیمار ,نصرت رحمانی,پرنده ای گریان,ترمه از این از این شکسته پر از این شکسته زورق پندار از این به آب داده گنج و حوصله و باور از این بر تن دریده جوشن رویا از کف پریده تیغه ی منطق از دیدگان تجربه های کور از این از این شکسته لب به عبث بسته تن به کفن شسته از راههای آبی ناممکن خیال تا ممکن محال بی خوف موج خیز گذشته چه می پرسی ؟ پرسنده گفت مرد آندم که با تمامی خواهش با عطش ات ناشناخته سودای گنگ کدام ایمان افکند پنجه به جانت بی اختیار در بی کران شراع گشودی ؟ ای دست اختیار به سکان بی پای اعتبار ؟ ای مرد ساحلی هرگز از بادبان شکسته ، سخن از جهت مپرس با او سر تفاهم با ابر و باد نیست با او ز سختی براده ی الماس و ساحل نجات با او از کوره راه آبی و گرداب دم مزن ای ساحلی از بادبان شکسته ز اعجاز دم مزن او خود خود دگر ناخدای کیست ؟ ای ساحلی نه هر که خطر کرد بازی استنطاق را هست مستحق او با سکوت نگاهش مستنطقی است بی رحم و بی زوال با قفل های لبانش ما را نشانده است در جای اتهام ؟ بازیگریست که ما را بازیچه کرده است آنگه کشانده است در حد این مقام ؟ پرسید دیگری افسانه گاهواره ی افسون است قفل سکوت بی سببی نیست در آن اشارتیست و هر بهانه روزنه ای بر کنایتی ست هان گوش باش در زنجموره ی این تخته پاره ها بی شک روایتی ست آن بادبان شکسته آن ناخدا قفل از لبان شکست ، لب بر جواب بست با شوق بی تاب و پر توان رفتم ، تا دور ، دور دید بر ساحلی غریب مردی در انتظار چله نشین گفت خاکت کجاست قاصد دریا گفتم که آب پایت ؟ بر روی تخته ی تابوت خندید آنچنانکه محال است دردش ز شانه ام بگریزد گویی که درد ، درد هزاران نسل با خنده اش دمادم پی در پی در نای استخوانم در خونم در نهفت روانم مرغی پر زد و نالید فریادش از تمامی اقصای در گذر و باد و بادبان رجز خوان در دست باد وای این بود آنچه رفت و آنچه ماند از آنچه ماند در مشت استتار حرفی بزن ای تشنه گوش دیگر چنان بگفته ی آن مرد آن بسته دل به وسوه ی پوچ انتظار با شک و با یقین در انتظار قاصد دریا دل بسته بودم ، آه ... که هر فریاد تکرار بود ، تکرار پوچ مکرر بود نقشی بر آب ها و گمان ها و ناخدا خاموش گشت شاید که رفته بود در اندیشه ای محال ناگاه پرسید زان میانه کسی بی تاب و پرسشی پیاپی آنکه چه رفت ؟ و ناخدا به خود آمد چیزی نگفت و گفت دگر هیچ و بادبان قایق آواره ای شکست از هر شکسته پاره ، ندا برخاست آن انتظار منجمد آن دیدگان سپید و با التجای گفت هر چند نارسای پیامی بی سود گفته ای خبری حرفی هر چند نارسای پیامی من زنده ام مردان انتظار نمی میرند از آنجا بگو از ساحل امید از کرانه ی ابهام گفتم گریستن یا در بهانه سوگ نشستن بی انتظار و بیهوده زیستن مرد سپید چشم چنین گفت : چه بیهوده گفتنی برگرد و موج های ساحلی او را زیاد برد من بازگشت را به سر آغاز در آب ریخته بودم از بازگشت آسیمه سر گریخته بودم رفتم در پهنه ی نبرد با کوله بار درد سکان به دست باد هان کوه پشت کوه هان موج پشت موج هان درد پشت درد کاهی و کوه ، قصه همین بود بیمی نبود اگر بود در بادبان سخت بود که فرسود مردی دگر سختی داشت مردی ، دلش حریف با دل دریا لنگر کشیده در غلیظ غریب مه از کرانه ی ماتم گفت هنگام رفتن است ای ناخدا بگوی آیا هراس پنجه نیفکند بر ریشه های روانت و ناخدای به او گفت هرگز... مقهور بیم ، کسی نیست کانرا شناخته ست ای بار بیمناکیتان بر دوش مردان بی هراس در موج حادثان نمی میرند و مردان بیمناک ، در گاهواره ها آنگه سکوت سپس خندید ، آن ناخدا آوار بود آوار درد ، در هزاران ن نسل در خنده اش رازی غریب را به امانت سپرده بود رازی که ساحل مردان سوگوار از آن لرزید دم در کشید آرام جان سپرد مغی پرید با ناله ش غریب در اقصا در دور دید لاشه ی مردی غلضت مه را شکافت ,نصرت رحمانی, آن بادبان شکسته,حریق باد گامی دگر مانده ست در هر کجا باشی در خانه های جدول معیار انسانی ای نقطه سرگشته خط زندگی را نیست پایانی تا زنده ای گامی دگر مانده است بر جای پای من نگاهی کن راهی که خواهی رفت ، خواهی دید چنبر زده بر زیر گامت رشته ی دامی ست در خط دید من گذرگاهیست روید سراب از زیر هر گامی گامی دگر باقی ست گامی دگر گامی گامی چو تیری بر مسیری گنگ در نعره اش شوق رسیدن ها گامی هدف گم کرده در مرز سرانجامی گامی که پاسخ بود خواهد هر سوالی را گامی دگر مانده است گامی دگر گامی افسوس آن فرزانه آن سالار خسته است دیگر برای او هر گان فرسنگی و فرسنگی است با خویش می گوید با بی نهایت کوره ره پیوندها بسته است خط بر مدار انحرافی پوچ پیوسته است از نقطه تا خط رمز و راز ماست گام نهایی در گمان ماست پندارهای بی بها راه جهان ماست در لحظه ی آغاز فرسنگ ها گامی ست در فرجام هر گام فرسنگی فرسنگی ست پیمودن هر راه افسانه ی بی ارتباط هیچ با پوچ است با این همه گامی دگر مانده است افسوس آن فرزانه ... آن سالار ، آن رهرو فریاد زد گام دگر باقی ست گام نهایی ، خنده او را برد فرزانه ی من ، رهروی من مرد من بودم و او ، مردگان بسیار هنگام شستن بود و کفن و دفن در زیر لب با خویش می گفتم گامی دگر مانده است گامی دگر او را کفن کردیم ناگاه دیدم ، وای مولای من ، پاهای چوبین داشت مولای من با پای چوبین اش ، سخنمی راند از صخره های تیز و از رههای پنهانی افسانه ها می خواند می خواند و می آموخت گام دگر مانده است گام دگر گام دگر ، هر جا که هستی باز هم گامی دگر مانده است غم در دلم بیداد کرد ، اما نگرییدم آن همگام ، هم هرگز نمی گریید می گریاند احساس کردم قلبم از چوب است از چوب ، خونین چون صلیب آنگاه بر آن تو مصلوبی تو ای همراه ای فرزانه ای مولا در خویش می گفتم گامی دگر مانده است مقصد رسیدن نیست رفتن رهیدن نیست رفتن به هر بیراهه رفتن ، هرز گردیدن چون چرخ چرخیدن نفس تحرک خواهش کور زمان ماست گام نهایی در نهان ماست بعد از رسیدن ها گامی دگر باقی ست ,نصرت رحمانی, از نقطه تا خط,حریق باد هرگز هرگز چه قاطعیت بی رحمی در بند ، بند خویش می پرورد ه ... ر ... گ... ز هرگز چه واقعیت تلخ برهنه ایست هر حرف آن چنان خشن و سخت گویی که حلقه ایست چو زنجیر اعتماد یا لحظه ایست چنان غمبار در بطن خود نهفته هزاران قرن تباهی را هرگز رویای تلخ ، برگ یا خواب های شوم و پریشن جوانه یست که دندانه ی مضرس اره آن را تعبیر می کند هرگز طلسم نیست که یوغی به گردنی ست ه ر گ ز هرگز چه اعتراف صریحی ست چون داس کند راز حیات و مرگ علف را تفسیر می کند هرگز قرنی که قلب هر انسان چندین هزار بار کوچک تر است از زخمهای مزمن و رنجی که می کشد ه ر گ ز ,نصرت رحمانی, داس کند,حریق باد گفتم نگاه کن گفتم سوال کن گفتم بجنگ گفتم هر آنچه که باید و شاید گفت ای از دست رفته به دست غرور خویش هم رزم با دریغ هم بزم و انهدام جنگیده ای ؟ پرسیده ای ؟ دل بسته ای ؟ خط نگاه را ، بر خلوت غریب ره کور ، بسته ای ؟ گفتم که گفته ام ابر گریه عقیم است در چشم های مرد سرداد گریه را از دیدگان خویش اشکهای مرا بارید در خشک قحط سال انگار گل دانه های اشک روی آینه می کاشت آیینه تاب دار گشت ز خیز آبهای اشک ، بارش بی هنگام خیز آب تشنه چهره ای او را بلعید دیگر کسی نبود هرگز کسی نبود آنجا کسی نبود جز لاشه ام که زیر قلب آینه فریاد می کشید دشت شفق در خون نشت از عطش قطره های خون دشت شقایق از عطش بوسه های داس در قحط خشک سال ,نصرت رحمانی, در قحط سال,حریق باد بر چفت مقبره پیر قفلی میان گره ها و قفل ها دیشب گشوده شد هیهات ... بدبختی چه کس آغاز گشته است ؟ ,نصرت رحمانی, معجزه,حریق باد رهایم ، ای رها در باد رها از داد و از بیداد رها در باد حرفی مانده ته حرفی غمت کم جام دیگر ریز که شب جاوید جاوید است صبحدم در خواب من از ریزش بیاد اشک می افتم باید بارشی پی گیر درد ، آوار بیاد التجا در این شب دلگیر من از غم های پنهانی ب ه یاد قصه های شاد و از سرمستی این آب آتشناک دانستم که هوشیاری سرت خوش جام را دریاب هی... هشدار شب است آری ، شبی بیدار دزد و محتسب در خواب می ات بر کف و بانگ نوش من بر لب رها در باد من از فریاد ناهنجار پی بردم سکوتی هست و در هر حلقه ی زنجیر خواندم راز آزادی سخن آهسته می گویی نمی گویی که می مویی شب نوش است ، نیشی نیست جامی ریز جام دیگری جامی که گیرم من از ن کامی رها در باد کجایی دوست ؟ کو دشمن ؟ بگو با من بگوش تشنه ام ، گوشم بخوان با من بنال آیا تو هم از حلقه ی زنجیر دانستی که در بندی ؟ رها در باد ، با من گفت شنیدم آری ای بد مست من از زنجیر سازانم چه می گویی ؟ برای چکمه و قداره و شلاق هایم قصه می گویی کجایی پیر خدایی نیست راهی نیست دیگر جان پناهی نیست سنگی هست دامی هست ننگی هست چاهی هست من و دشمن به یک راهیم و بر یک نطع و از یک باده سرمستیم ، وای من صدای جام ها جام ها جام ها و جام رها در باد بلایت دور رهاتر باش ، خیرت پیش این باد این شبان از تو رهایم کن ، رها در خویش چنان در خویش می گریم که گویی گریه درمانی ست مرگی نیست ,نصرت رحمانی,آوار اشک,حریق باد و آنچه را که تجربه آسان نمی فروخت از حادثه به هدیه گرفتم در انحنای خط طولی زمان ای لحظه ... ای دقیقه ی معهود با من کس این نگفت قیمت هر چیز در طول خط منکسری راه می رود فریاد می کشم فریاد اعتراض مسدود باد روزنه ابهام پوشیده باد و کور که این دیدگاه را جز انحراف دید ، نه کاریست و آنچه را که نام صداقت نهاده اند هرگز به جز دریچه اطمنیان بر روح عاصیان نتواند بود ای انفجار ... انفجار مقدس سر تا به پا عصیان باید درون دیگ بجوشیم تو راست گفته ای او راست گفته است ما راست گفته ایم ؟ افسوس ،ای راست گفته ها آنکس که بهره مند از این راستی ست ، کیست ؟ آن با فریب هم آغوش؟ با من کسی نگفت قیمت هر چیز در طول خط منکسری راه می رود کس با من این نگفت ای پرده های عایق ای سرب ، ای طلا ای درد و خون ای تار و پود پرده های صراحت مگذار نیش مته ی جویای چشم ها در چشم های تو رخنه کند مگذار سخت است سخت ولی مگذار دیدن چه سود ؟ اما ز ترس لب نگشودن در پیله ی هراس خزیدن دیدن چه سود ؟ اما خموش ماندن از ترس شب نغودن و تخم چشم را با پنجه های عاصی مرتد از چشم خانه ربودن بیچارگی ست زبونی ست بگذار دیگ بجوشد هان رخصتی بی حکمتی نرفت از این دست ، آنچه رفت بی همتی ، سخن به درازا نمی کشد در بوته گرچه سخت مرا آزموده اند و نیش مار مرا آزموده است من هم به سهم خویش بس آزموده ام هیچ آزموده ریسمان سپید و سیاه را هرگز به جای مار نخواهد گرفت این تهمت است این تهمتی بزرگ به مار است و شستن گناه ز دامن ریسمان بگذار دیگ بجوشد ای انفجار انفجار مقدس ,نصرت رحمانی,بهتان به مار,حریق باد من از این باد رقصان روی آب برکه ی بیمار نشسته ، ای به غفلت دل هراسانم صدا از دور می آید طنین ، دردخیز و تلخ به غفلت ، ای سپرده دل تو گویی سنگهای گور یاران رفتگان پاک تو گویی سنگ های کوچه متروک می ترکند ,نصرت رحمانی,لوحه,حریق باد نرون به چنگ و شعر و تاج و تخت تو نیاز نیست چه اشک ها که سوخت زیر پلک ها کجاست اشکدان تو ؟ که سیل گریه های آنکه در من است تو را و اشکدان و تاج و هر که چون تو زیست به لابای چرخ دنده های سیل بی مهار گریه له کند دریغ همره ملامتی ست برای آنکه زیر پلک ها من به گریه های شوم دل سپرده است در عصر تو نزیستن نرون دریغ بی نهایتی ست نرون چه گفت گفت : خنده اش بلب زمان هر کسی نرون و هر چه اشکدان تو زیستی ولی به جای اشکدان در آفتابه های دیگران گریستی تو هیچ چیز نیستی ,نصرت رحمانی,نرون کجاست,حریق باد ودیعه ایست سکوت گزیده خاموشان سخاوتیست سرشکت دمی که می خندی چو پلک می بندی حدیث گم شدن راههای آزادیست ؟ تمام تهمت من را به خویش می بندی تو عطر بوسه فقری ، به دستهای مناعت ,نصرت رحمانی,هدیه,حریق باد شب تاب بی دلیل می افروزد پرواز بی هیچ علتی ، در بالهای عقاب است و کهکشان بی بادی سماع خویش را دنبال می کند من بی هیچ بایدی می سرایم باید که حلقه زنجیر را گسست باید که باید ها را به دور ریخت بر من جنون متبرک باد ,نصرت رحمانی, بر من جنون متبرک باد,شمشیر معشوقه قلم در موج تاب ، آینه چو چشم گشودم آنقدر پیر گشته بودم که لوح حمورابی را می توانستم به جای شناسنامه ارائه دهم بودن چه سود ؟ با خورد و خواب دلفسرده تر از مرداب طرحی ز یک سراب ، نقشی عبث بر آب باید شناخت ، ورنه بناگاه خوشبخت می شوی بی رحم و تنگ دیده و دل سنگ می شوی قارون چنانکه شد گند کثیف خوشبختی را با عطرهای عربستان نمی توانی شست ,نصرت رحمانی, بودن چه سود,شمشیر معشوقه قلم دل هم برای خود دلایلی دارد آقای پاسکال دمت گرم دیگر بشر نی متفکر نیست دور افکنید منطق بیهوده را منطق ، استقرا ، علیت ، تجربه این ها کلید درک جهان نیستند ,نصرت رحمانی, نی متفکر,شمشیر معشوقه قلم دانش را فروختن به عیاران رقصی برهنه بر گل آتش ، برای گوهر آرامش نوشتن رساله امیر به خامه ماکیاول برای حفظ تبار لورکس بورژیا و پیدا نمودن آن روی مخده کالسکه فرزند انقلاب بناپارت کبیر یک درس نیس ؟ ,نصرت رحمانی,بناپارات کبیر,شمشیر معشوقه قلم كاخ سپید قصر كرملین دو غده بدخیم بر سینه ی زمین زخم دهن گشاده تف چرك امواج درد و سازمان ملل معماری جنون جغرافیای خون حق وتو سند قتل عام پارادوكسی از زنون ,نصرت رحمانی,جغرافیای خون,شمشیر معشوقه قلم پس بی دلیل نیست که در آستین مان و در لابلای کتفمان همواره خنجریست پنهان نیتچه یادش به خیر با شعر فلسفه می بافت م ثل کسی که بخواهد با سایه آفتاب بسازد در گردباد جنون تاخت ، می شتافت ، می گداخت سرانجام با آفتاب سایه ساخت ,نصرت رحمانی,در لای کتفمان,شمشیر معشوقه قلم بر دستهایمان بالای تخت به دیوار بر میادین شهر حتی بر دکمه های ... جلیقه زنجیر بسته ایم و یک ساعت بی آنکه قبله نمایی به دست بگیریم در موجتاب آینه را ندیم و ... واماندیم زندان چه هست ؟ جز انسان درون خود راستی که هیچ زندانی به کوچکی مغز نیست آری ما همه زندانیان خویشتنیم ,نصرت رحمانی,ساعت,شمشیر معشوقه قلم باد است ، باد هراسان با زخمه های ممتد و سنگین باران سر شکیب ندارد و باد مست ، گویی لگام گسسته ست در باغ ، پرده قلمکار شیرین بکار باده گساریست ,نصرت رحمانی,شمشیر معشوقه قلم,شمشیر معشوقه قلم آه اینگونه گر بوزد باد تا پگاه اینگونه گر ببارد باران فردا از شکوفه های سپید به در روی شاخه ها خبری هست ؟ آری ... هست نه ... نیست مرا چه باک ز بارانی که گیسوان تو چتری گشوده اند ,نصرت رحمانی,شکوفه های باد,شمشیر معشوقه قلم نه او با من نه من با او نه او با من نها عهدی ، نه من با او نه ماه از روزن ابری بروی برکه ای تابید نه مار بازویی بر پیکری پیچید نه شبی غمگین دلی تنها لبی خاموش نه شعری بر لبانم بود نه نامی بر زبانم بود در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه بامیدی که نومیدیش پایان بود سیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستم و از بیراهه ها راه نجات خویش می جستم نه کس با من نه من با کس سر یاری نه مهتابی نه دلداری و من تنهای تنها دور از هر آشنا بودم سرودی تلخ را بر سنگ لبها سخت می سودم نوای ناشناسی نام من را زیر دندانهای خود بشکست و شعر ناتمامی خواند بیا با من از آن شب در تمام شهر می گویند ... او با تو ؟ ولی من خوب می دانم نه او با من نه من با او ,نصرت رحمانی, شعر ناتمام,كوچ و كویر ای رهگذر ، درنگ که چون مار تشنه کام خوابیده ام کنار گون های نیمه راه زنجیر تن به زهر هوس آب داده ام تا پیچمت به پای در این دوزخ سیاه ابلیسم ای رهگذر ابلیس زندگی مردم فریب و رهزن و خودخواه و خون پرست خورشید من سیاهی و فریاد من سکوت هستی من تباهی و پیروزی ام شکست بر سینه ام مکاو کویریست جای دل تف کرده از نفس های ناکسان امیدهای من همه در او فنا شدند جز جای پا نمانده از آنها به جا نشان در دیده ام مخواب که گوریست جای چشم در آن نگاههای مرا خاک کرده اند هر گه که طرح عشق کشیدم ، به گونه ای با زهر کینه عشق مرا پاک کرده اند تابوت من کجاست که در انتظار مرگ در این کویر شب زده تنها غنوده ام ای مرگ سر گذار دمی روی شانه ام شعری برای آمدنت من سروده ام ,نصرت رحمانی, کویر,كوچ و كویر بوی شن سوخته می آمد از تن جاده ی گورستان طشت خورشید پر از خون بود خون قی کرده ی تابستان جوی دم کرده تهی از آب طاول قارچ به لب بسته شاخه ها سوخته و بی برگ آسمان خسته ، زمین خسته برکه ای خشک و ترک خورده گربه ای مرده و وز کرده در برسایه یک تابوت عابری تشنه و کز کرده گورها گرسنه و خالی قاریان منتظر و خاموش نه سرشکی به لب پلکی نه نوایی که خلد در گوش گورکن ها همه آواره همه جا خلوت و کور و سوت من به صد دلهره می گفتم ای خدا گر نرسد تابوت ؟ بوی شن سوخته می آمد از تن جاده ی گورستان طشت خورشید پر از خون بود خون قی کرده تابستان ,نصرت رحمانی, گورستان,كوچ و كویر او یک نگاه داشت به صد چشم می نهاد او یک ترانه داشت به صد گوش می سرود من صد ترانه خواندم و نشنود هیچکس من صد نگاه داشتم و دیده ای نبود ,نصرت رحمانی, یک و صد,كوچ و كویر ای آمده از راه در این ظلمت جاوید فانوس رهایی به ره باد نشانده ای آمده از چشمه ی خورشید تمنا دامن لب مرداب پر از ننگ کشانده ای برکه گم گشته به صحرای محبت مگذار که تن بر تو کشند شاعر بد نام مگذار زبان در تو زند این سگ ولگرد مگذار که این هرزه برویت به نهد گام تب دار ، لب تشنه به هم دوز و میالای با بوسه ی مردی که گنه سوخته جانش آغوش تهی دار از این کالبد پست بر سینه ی پر مهر خود او را مکشانش گم کن نگه سوخته را در ته چشمت از دیدن اهریمن ناپاک بپرهیز باخشم بهم ساقه بازوی گره زن بر شانه این شاعر خودخواه میاویز ,نصرت رحمانی,اهریمن,كوچ و كویر این شعر نیست آتش خاموش معبدیست این شعر نیست قصه احساس سنگهاست این شعر نیست نقش سرابیست در کویر این شعر نیست زندگی گنگ رنگ هاست گر شعر بود بر لب خشکم نمی نشست گر شعر بود از دل سردم نمی رمید گر شعر بود درد مرا فاش می نمود گر شعر بود تیغ به زخمم نمی کشید این شعر نیست لاشه مردیست پای دار این شعر نیست خون شهیدیست روی راه این شعر نیست رنگ سیاهی است در سپید این شعر نیست رنگ سپیدیست در سیاه گر شعر بود مونس چنگ و رباب بود گر شعربود از دل خود می زدودمش گر شعر بود بر لب یاران سرود بود گر شعر بود نیمه شبی می سرودمش ,نصرت رحمانی,این شعر نیست,كوچ و كویر سبو بشکست ، ساقی ! همتی از غصه می میریم شکسته تیله ها را بر لبم کش تا سحر گردد در میخانه را قفلی بزن ترسم که ولگردی ز درد آتشین زخم خبر گردد خبر گردد به پیراهن بپوشان روزن میخانه را ساقی که چشم هرزه گردان هم نبیند ماجرایم را به خویشم اعتباری نیست ، گیسو را ببر ساقی و با آن کوششی کن تا ببندی دست و پایم را ز خون سینه ام ، ساقی ! بکش نقش زنی بی سر به روی آن خم خالی که پای آنستون مانده به زیر طرح آن بنویس با یک خط ناخوانا به راه دشمنی مانده ز راه دوستی رانده و دندانهای من سوراخ کن با مته ی چشمت نخی بر آن بکش ، وردی بخوان آویز بر سینه که گر آزاده ای پرسید روزی : پس چه شد شاعر نگوید : مرد از حسرت بگوید : مرد از کینه ,نصرت رحمانی,ساقی,كوچ و كویر ای سنگفرش راه که شبهای بی سحر تک بوسه های پای مرا نوش کرده ای ای سنگفرش راه که در تلخی سکوت آواز گامهای مرا گوش کرده ای هر رهگذر ز روی تو بگذشت و دور شد جز من که سالهاست کنار تو مانده ام بر روی سنگهای تو با پای خسته ... ، آه عمری بخیره پیکر خود را کشاندم ای سنگفرش هیچ در این تیره شام ژرف آواز آشنای کسی را شنیده ای؟ در جستجوی او به کجا تن کشم ، دگر ای سنگفرش گم شده ام را ندیده ای ؟ ,نصرت رحمانی,سنگفرش,كوچ و كویر شهریست در خموشی و دیوارهای شهر گشتند تکیه گاه من هرزه گرد مست با خویشتن به زمزمه ام این حدیث را یا هست آنچه نیست و یا نیست آنچه هست داغم به لب ز بوسه یک شب که شامگاه زخمی نهاد بر دلم و آشنا شدیم با یک نگاه عهد ببستیم و او مرا نشناخت کیستم ! سپس از هم جدا شدیم شهریست در خموشی پرهای یک کلاغ بر پشت بام کلبه ی متروک ریخته یخ بسته است ، گربه سر ناودان کج مردی به راه مرده و مردی گریخته ,نصرت رحمانی,شهر خاموش,كوچ و كویر می بافت دست سنگ گیسوی رود را می ریخت آفتاب پولک بروی دامن چین دار آب مست یک تکه ابر خرد از ابرهای تیره جدایی گرفت و رفت می بافت دست سنگ گیسوی رود را می ریخت آفتاب پولک بر روی دامن چین دار آب مست یک تکه ابر خرد از ابرهای تیره جدایی گرفت ، و رفت تنها نهاد سایه ابر کبود را کوتاه کرد قصه گفت و شنود را بود و نبود را ,نصرت رحمانی,فرار ابر,كوچ و كویر مادر منشین چشم ب ه ره برگذر امشب بر خانه پر مهر تو زین بعد نیایم آسوده بیاران و مکن فکر پسر را بر حلقه این خانه دگر پنجه نسایم با خواهر من نیز مگو : او به کجا رفت چون تازه جوان است و تحمل نتواند با دایه بگو : نصرت ، مهمان رفیقیست تا بستر من را سر ایوان نکشاند فانوس به درگاه میاویز! عزیزم تا دختر همسایه سر بام نخوابد چون عهد در این باره نهادیم من و او فانوس چو روشن شود آنجا بشتابد پیراهن من را به در خانه بیاویز تا مردم این شهر بدانند که ؟ بودم جز راه شهیدان وطن ره نسپردم جز نغمه آزادی شعری نسرودم اشعار مرا جمله به آن شاعره بسپار هر چند که کولی صفت از من برمیده است او پاک چودریاست تو ناپاک ندانش گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده است ب گونه او بوسه بزن عشق من او بود یک لاله وحشی بنشان بر سر مویش باری گله ای گر به دلت مانده ز دستش او عشق من است آه ... میاور تو به رویش ,نصرت رحمانی,مادر,كوچ و كویر جای هر بوسه شده زخمی گونی رسته به هر راهی نه سرشکی ز دل ابری نه صدای ز ته چاهی چه شد آن جام که هر شام به گردش بود چه شد آن نغمه که آن مست در این کو خواند چه شد آن سایه که رقصید براین دیوار چه شد آن پای که جایش دم درگه ماند مرد نی زن به کجا رفت و چه شد آهنگ ؟ که زمین کوفت چنین نی را ؟ که به میخانه غبار سیهی پاشید ؟ که به کین ریخت بدر جام پر از می را ؟ وای یم روز در این خانه زنی می زیست موی او دود صفت ، خفته به پیشانی که بر او دست بیازید ؟ کجا بگریخت ؟ که بیاموخت به من رسم پریشانی جای هر بوسه بهر گونه شد زخمی جای هر گل گونی رسته به هر راهی نه سرشکی که ببارد ز دل ابری نه صدایی که برآید ز ته چاهی همه جا سینه تهی از عشق همه جا گریه درون چشم همه جا شور بدور از سر همه جا مشت گره از خشم شعر من بود که ورد لب هر کس بود جای من بود بهر دست و بهر شانه خانه ام بود چو میعادگاه عشاق چه شد آخر که رمیدند از این خانه همه جا تاریک همه دلها سنگ همه لبها سرد همه جا بی رنگ ,نصرت رحمانی,پایان,كوچ و كویر پنجره را باز کن به کوچه متروک نور بتابد بروی کاشی درگاه تا نگه خسته ات غبار ره از تن پاک کند ژرف چشمه های گم ماه پرده قلمکار را به میخ بیاویز تا فکند مه پرند نور برویت تا بچکد تک ستاره ای ته چشمت تا بکشد باد مست ، دست بمویت سفره بیفکن بروی قالی کهنه دسته گلی در کنار آیینه بگذار فوت بکن در چراغ روی بخاری تنگ تهی را ز روی طاقچه بردار پنجره را باز کن که آمدم امشب خسته ز میخانه های شهر سیاهم پنجره را باز کن مگر تو نگفتی پنجره گر باز بود چشم به راهم ؟ نعره کشیدم که آی پنجره بگشای لب ز لبی وانشد سوال کند کیست ؟ پنجره بسته ست آه پنجره بسته ست هیچ کسی در اتاق منتظرم نیست ,نصرت رحمانی,پنجره,كوچ و كویر ایمان بیداد به عهدی داد روح فریب ام ، بی تو ... بی تو قانون گردابم ، سرابم ، نقش آبم بی تو ... بی تو بی ایمنی ، شوریدگی ، در قعر خوابم ای بی تو من بی خویش ، بی خویشتن ، بی کیش خاری هدف گم کرده در دهلیز بادم بی تو ... بی تو طیف غباری خفته بر دریای شن زار خون شب ام هذیان تب آلود دردم ، بی تو بی تو رمز سکوت ام راز بهت ام رنگ یادم بی تو ... بی تو ی تو ، بی تو از زندگی بیزار تا مرگ راهی نیست ، بی تو ای بی من و در من بی من تو هم آنی و اینی ای بی تو من گرداب و یرانی قانون بی رحم پریشانی چنینی ؟ بدرود ، بدرود این اشک و هق هق گریه مردی پشیمان نیست مردان نسل ما با گریه می خندند ، بی تو ای بی تو من ، بی من آیا تو هم اینگونه می خندی ؟ با گریه خندیدن نه آسان است بی تو ,نصرت رحمانی, با گریه بخند,میعاد در لجن شب شکوه ستوه مرا به باد سپردی به بادهای غریب سپردن آسان است شب شکوه ستوه مرا چو کودک بی باوری به همهمه ها به خون دلمه بسته یاران سپردی و رفتی به خویش سپردی گذاشتی رفتی گذشتن آسان است شب شکوه ستوه نه اشک بود نه باران تداوم خون بود چه بارشی که زمین رابه آسمان می دوخت ز پشت پنجره ی خون و شب کسی گریید چه دردناک گریست چه درد ، درد ، چه دردی است گریه مردان نه درد آسان است شب تسلسل ماتم شب ستوه و صبوری شب سکوت و سکون ز هرم حرمت تردید در کویر جنون من آب می گشتم یقین چه جادویی ست اگر درون سینه حکومت کند چه نیرویی ست یقین ترا می برد یقین شب شکوه ستوه شب تراکم اندوه شبی که می بینم چه ساده است تنفرو احمقانه غرور قرار داد کثیفی ست عشق ، آری عشق شبی که می نالیم چگونه باورمان شد که عشق درمان است ؟ چگونه ؟ آه هنوز خاطره ها می جوند دل ها را چو زخم های گرسنه کسی نمی داند تو هم نمی دانی که پشت پنجره ی شب کسی ست سرگردان طنین گریه ی او پشتوانه ی سوگ است کسی چه می داند تو هم نمی دانی تراکم شب را طنین شیون مردان به خونمی آلاید شب شکوه ستوه شب تفاهم نیست شب است و گرداب است کلید صبح میان عمیق مرداب است شب لجن زده ایست کسی نمی شنود تو هم نمی شنوی تویی که سنگ صبوری را چو سکه در ته مرداب شب رها کردی فضای سینه عفن چون عمیق گنداب است شب شکوه ستوه سخن مباش چو باران که نیست تشنه لبی سخی مباش و مبار شب شکوه و ستوه سخی مباش چو باران که نیست تشنه لبی سخی مباش و مبار که در میان لبان شط چرک و خون جاری ست شب شکوه و ستوه شبی که تار بافتی و پود شبی که پود بافتی و تار شبی که رشته ، رشته در این تنگنای دام بستی و رفتی امیر پیله ی شب عنکبوت دوداندود طنین گریه مردی سکوت را بوسید و قشر طلمت درهم فشرده را پوسید شب جدایی هاست شب رهایی هاست رهایی آسان است شب شکوه ستوه چو پیر پرت درختی به زیر تسمه بی رحم باد افکندی چو برگ دور شدی ، دور ، تا نهایت دور یقین تو را می برد ، یقین چه جادویی ست اگر درون سینه حکومت کند چه نیرویی ست گذشتن آسان است شنیدن آسان است اسارت آسان نیست حقارت ... آه شب شکوه ستوه شب سکوت و سکون شب من است ، شب من در این لزج شب چرک اسارت آسان نیست حقارت ... آه تو را به مرگ می سپرم ...‎آه.... مردن آسان است طنین هق هق مردی درون شب پیچید به سرفه شد تبدیل و سرفه ها به گلوله گلوله ، .. پی در پی چه مردن آسان است ,نصرت رحمانی, شکوه ستوه,میعاد در لجن لرزید در عمیق آینه تصویر پر زد کلاغی از لب دیوار بادی وزید و پنجره را بست باران گرفت نرم اندوه خیمه بست با خویش مرد گفت احساس می کنم تا مرز بی نهایت آنجا که انجماد در روح هر روان شده ای جاریست راهی دراز نیست اما ... خدا اگرچه بزرگ است و عادل و کریم بی شک در انتظر لاشه ی من نیست باری ، سخن دراز شد از لابه لای زخم خرافات میراث رفتگان چرک آب باز شد بهتر که بگذریم اینک سه هفته می گذرد ، اسلحه ی من خمیازه می کشد ، درون کشوی میز برخاست تک تک فشنگ چید در انباره ی خشاب و روبروی آینه آرام ایستاد نیم رخ هدف گرفت میان شقیقه را خوردند ثانیه ها یک دقیقه را و زیر لب شمرد یک دو و ... ماشه را چکاند گمپ ... انفجار ... دود در روی آینه ترکی همچو عنکبوت رویید تصویر مرد از عمق آینه در پشت آینه دیوانه وار قهقهه سر داد باران گرفته بود در پشت شیشه ها می کوفت مشت ، باد ,نصرت رحمانی, ماشه را چکاند,میعاد در لجن نوشتم : 5 گفتم : شعری برای تو لبخند مرد اندوه خیمه بست بی باورم ! عزیز هر عددی شعریست و 5 شعر غددهاست شکل قلب 55 بیتی ز تک غزل عاشقانه ایست نفرین به عشق فسون جاودانه ایست بی باورم ! عزیز هر عددی شعریست و 5555 آه سرخ و سپید زرد و سیاه هرگز سرود اتحاد ملل نیست نفرین به احتمال محالی است بی باورم ! عزیز هر عددی شعریست حتی 007 مقدس ترین ترانه این نسل مبتذل یا 118 عنوان انتظار بی باورم ! عزیز هر عددی شعریست و 13 تک شعر شعرهای عددهاست منفور و نحس چون سرنوشت من بی باورم ! عزیز هر عددی شعریست از 0 تا ... اندوه مرد وسواس خیمه زد ,نصرت رحمانی,007,میعاد در لجن يک خنده مليح کمي شرم به ... به ... چه سورپريزي نيم رخ نه ... اينطور خوب نيست يک لحظه ... آه تيک ، تاک بسيار خوب خواننده ي عزيز آزاد باش با نور خوب و زاويه ي مرغوب عکسي از آنجانب گرفتم و با اين عکس يک لحظه اي عبث ز زندگي ات را تثبيت کرده ام اما ، در اين ميان حماقت خود را نيز تاييد کرده ام ,نصرت رحمانی,6×4,میعاد در لجن ای بی تو من خراب شب بی تو خسته است ای بی تو من سراب دیگر شتاب توان را شکسته است در من ، منی بپاست اما نرفته دلشده ای در عمیق خواب جدایی چه خیمه ای در هشر بسته است اما ... نرفته دلشده ای در عمیق خواب ای دیده ات شراب جرعه نگاهی ای بی تو دل خراب ، تباهی در کنه من غم تو در این پر ستوه شب پرواز می کند در این شکسته شب چه سیاهی گرفته لرد ای بی تو من خراب خرابی دستان باد دیوارهای جدایی کشیده اند در روی خاک این ظلم نیست ای بی تو من خراب ای بی تو من خراب شب بی تو خسته است من بی تو خسته ام و جدایان در هم شکسته اند ای بی تو ای سراب ,نصرت رحمانی,ای بی تو من خراب,میعاد در لجن گیرم بهار نیاید این انتخاب مرا شاد می کند بیهوده مردن تابوت خالی یاران را در پهنه ی نبرد به خاک سپردن گیرم بهار نیاید با من مپیچ که تلخم گیرم که ابر نبارد با من ببار که اشکم آنجا در معبر سیاه کسی نعره می کشید خیانت بر ما دریغ روزن هر گوش بسته بود در انزوای چشم شهیدان شب لرد بسته بود اما بهار نیامد و پهنه ی نبرد در انتظار قطره خونی هلاک شد گیرم بهار نیاید این انتخاب مرا شاد می کند بیهوده ماندن در سوگواری یاران نیمه راه مرثیه خواندن اما اگر بهار نیاید ؟ با من مپیچ که تلخم گیرم که ابر نبارد با من مبار که اشکم ای درد ، اگر بهار نیاید ؟ همدرد ، اگر که ابر نبارد ؟ از گور ما چگونه توان رویید مردانگی و عشق بر سنگ گور ما چگونه توان سود آسمان انگشتهای نازک خود را به افتخار ؟ ب اینکه یاس در رکاب من و کینه یار توست همدرد ، من را خموش کن من را فریب ده با من بگوی که در این فراحناک یک مرد زمزمه خواهد کرد در انزوای خویش که آنها در قحط سالی شوم با عشق زیستند و با شمشیر بر خاک ریختند ای وای ، اگر بهار نیاید ای وار اگر که ابر نبارد من را فریب باش آرام کن با من مبار که خونم ای پاک ، ای شریف همدرد ، هم سرشت ,نصرت رحمانی,با من مبار که خونم,میعاد در لجن این گنگ بودی در من گریز را رخصت دهنده است بن بست از دو سوست شب تار می تند بر آسمان کوچه راکد آری همیشه کوچه بن بست راکد است شاید که باز ، خود را فریب گشته ام این بوی پای رهگذاران شبانه است که امید خفته را ، تحریک می کند ؟ بن بست از دو سوست این گنگ بوی وسوسه را ، شاید اما ... فریب ، فریبی نمی دهد بگشای پنجره تا این غریب بوی ، بیالاید شب را بخون خویش بن بست از دو سوست شب تار می تند این بویناک وسوسه آلود است محراب پاک بستر ایمان را این گنگ ... آه نه از باد است تو دامن است عشق دریغی به کاغذین جامه هر سینه آشیانه بیداد است وینست آنچه مانده به جز هیچ بن بست از دو سوست اینک فرتوت فاتحان قرار و تاب چون پشتوانه اند شکست ، شکیب را هر سو شتاب شتابی کور این گنگ چیست ؟ پریشان نموده روح صبوری را ؟ نه ... بوی باد نیست من بوی باد را آن شب شناختم که در قفس سینه ام دوید شیون کشید چنانکه محال است طعم اش ز خاطرم بگریزد نه بوی باد نیست هرگز بروی پهنه ی پشت کسی چو من چنبر نبسته ، باد هرگز برای هیچ کسی چون من شیون نکرده ، باد شب تار می تند با تار ، تار سیاهی در پودهای باد اینگونه قشر ظلمت در هم فشرده را در هم مهار کرده ، به زنجیر می کشد بن بست از دو سوست این بوی گام رهگذری نیست بگذار آفتاب نتابد شاید سپیده نیز نیاید و این محال چه زیباست بن بست از دو سوست شاید به پاکی نهفت حرم ها و حجله ها از خون تازه زنها سیراب گشته اند نور نتابد و کوچه راکد است ، بن بست از دو سو آری همیشه کوچه بن بست راکد است و آرام و بی قرار اما ... چگونه بوی به این کوچه رخنه کرد این گنگ ناشناس بوی درنگ بوی شتاب بوی تحرک و مرگ امید نیست بن بست از دو سوست و کوچه راکد وتنبل ای پیر رخصتی این ... بوی گند کوچه نیست که می گندد با آنچه اش در اوست ؟ این بوی گم شده مرگ نیست پیچیده لابلای موی سیاه شب مغروق بوی شبانگاهی این نیست ؟ نیست بوی تباهی ,نصرت رحمانی,بن بست از دو سو,میعاد در لجن در سایه ی مرطوب چرکین سیاه من در این شب بی مرز مردی ست زندانی نوری ست سرگردان در مرگ من آن سایه در خود رنگ می بازد هر سایه موجودی ست کز نور در خود نطفه می سازد آنگاه می میرد من دیده ام مردی که روزی سایه اش درپیش پایش مرد نور پلیدی سایه اش را خورد در روح من تصویر کم رنگی پیدا و پنهان می شود هر دم چون سایه ای بیمار در آب های تار تصویر می خواند من مردگان را دوست می دارم آنها نمی میرند هرگز ، چون از همدگر بیگانه می باشند سرگشتگان بی سایه می باشند در این شب بی مرز در این شب لبریز از اندوه باران نرمی شیشه را می شوید ، آرام تک سایه ای حیران و سرگردان پاشیده بر دیوار دیوار می ریزد فرو آوار آوار احساس من ، احساس بیمار ,نصرت رحمانی,تا بی نهایت,میعاد در لجن ناگهان صبر نجابت را در تنگه ی آغوش شهوت افکند و ، رذیلت در حجله ی خاموش فضیلت ره یافت چه سخن ها که ملامت می بافت همه تهمت ، همه لاف چه امیدی که پرستشکده ی تنهایی معبر کوچ جدایی ها بود و نمی دانستیم کلمات چه زبونند و چه بی مقدارند و چه آسان با ، نه می توانگفت : آری ای ملامت آیا نفرت با کینه یکی است ؟ نعره در خاموشی پنهان نیست ؟ برد ، در باخت ؟ و... آه دستها را رو کن اضطراب در تخ جیب کسی در خواب است که چو تو مضطرب است باد ... باد خانه ی باد دگر ذهن پریشانی نیست باد ، باد قاصد در بدریست ای ملامت ، بس کن باد را ، آن شب دیدی ؟ دیدی بی گمان حامل روح پشیمانی بود که چنان زوزه کشان در تن خود می پیچید راستی باد چه پیغامی داشت ؟ از چه کس ؟ پیچش باد نمی دانی چیست گردباد باد را باور کن گردباد قاصد در بدریست باد بیهوده نمی موید از بیداد است گردباد ، قاصد در بدریست باد نمی موید از بیداد است گردباد کف گهواره ی من روییده است پس مرا باور کن ای ملامت ، بس کن که همه بر بادیم مرگ خواهد آمد پس از آن آزادیم پس از آن آزادیم ,نصرت رحمانی,در تاب گهواره ,میعاد در لجن در غریب شب این سوخته دشت من و غم ، آه ... چه بر من بگذشت کاروان گم شد و خاکستر ، ماند کرکس پیر دل من می خواند ای عطش در رگ من جاری باش شعله زن دودم کن کاری باش رگ غم سوخته ، ای ریشه ی من بمک از طاول اندیشه ی من دشت شب تاخته ام خاموشم موج خود باخته ام ، مدهوشم طفل آواره ی شهر خوابم تشنه ی خویشتنم ، گردابم برگ پاییز به دست بادم ریخته ، سوخته بی بنیادم کاروان سوخته ای چاووشم در بدر زمزمه ای خاموشم گره کور غمم بازم کن قصه پایان ده و آغازم کن ای تو گم نامعلوم ای نایاب گنگ نامعلومی را دریاب دست پیش آر که رفتم از دست دامنم گیر که هیچم در هست من و تو چیست ؟ چه بیشی چه کمی ؟ چو کویری و تمنای نمی من و تو چیست ؟ من و من باشیم روح تنگ آمده از تن باشیم بگریزیم و به هم آویزیم عطشی در عطش هم ریزیم نفسی در نفس من بفشان بکشانم ، بچشانم ، بنشان بکشان بر سر بازار مرا جان فدای تو بیازار مرا سنگ بدنامی بر جامم زن کوس بدنامی بر بامم زن زندگی چیست ؟ سراب است ، سراب نقش پاشیده بر آب است ، بر آب عشق ، خونابه ی دل نوشیدن کفن ماتم خود پوشیدن آرزو ، گورکن دشت جنون نانش از عشق و شرابش از خون جغد پیریست سعادت در قاف نغمه اش لاف و همه لاف گزاف مرهم سوختن ، از ساختن است چه قماری که همه باختن است زندگی چیست ؟ مرا یاد بده آنچه می دانم بر باد بده توتیایی تو به چشمانم کش تشنه ام ، تشنه ی آتش ، آتش تیشه بر ریشه جان دوخته ام دل بهر شعله ی غم سوخته ام باد آواره به گورستانم بذر پاشیده به سنگستانم برق منشور یخین ، رازم پر سیمرغ غمم بگدازم پیش از آن لحظه که نابود شوم شب شوم ، شعله شوم ، دود شوم در غریب شب این سوخته دشت کرکسی پر زد و نالید و گذشت ,نصرت رحمانی,زمزه ای در محراب,میعاد در لجن می آیی و من می روم ای مرد دیگر چون تیرگی از بیخ گوش صبحگاهی می آیی و من می روم ، زیباست ، زیباست باران نرمی بر غبار کوره راهی دشت بلاخیز غریب تفته ای بود هر تپه ای چون طاولی چرکین بر آن دشت ما سوختیم و خیمه برکندیم و رفتیم اینک ، تو می آیی برای سیر و گلگشت حلاج ها ، بر دار ، رقصیدند و رفتند شیطان حدایی کرد در این خاک سوزان این قصر عاج افتخار آمیز تاریخ بر پاستی ، از استخوان تیره روزان تابوت خون آلود من گهواره ی توست جنباندت دست پلید پیر تقدیر هشدار یک دنیا فریب و رنگ و بازیست روزی شنیدی گر کسی می گفت : تدبیر می آیید و من می روم بدرود بدرود چیزی نیاوردیم و چیزی هم نبردیم بیهوده بودن ، تلخ دردی بود ، اما اما ... چه دردانگیز ما بیهوده مردیم ,نصرت رحمانی,مرد دیگر,میعاد در لجن كلاغ پیر پرید شكست شاخه ی تر نشست خاطره ها بروی شیشه ی در شبی پریشان بود كه عطر غم ها ریخت ستاره ها یخ زد به پلك ها آویخت شبی پریشان بود درون كوچه ی پرت كسی گذر می كرد نه باد بود و نه برگ نه زندگی و نه مرگ به شهر خاطره ها كسی سفر می كرد درون هشتی خیس صدای پایی سوخت شكوفه زد اندوه لبی لبی را دوخت كسی مرا می خواند به شهر تاریكی كسی سفر می كرد كسی به جا می ماند به روی حلقه ی در نشست دستی مست زنی دری بگشود زنی دری را بست ستاره ای گم شد میان چشمه دود ستاره ی من بود در آسمان كبود كجاست بركه ی دود ؟ مرا صدا كردند درون تاریكی مرا رها كردند چو سكه ای در آب چو ناله ای در باد طنین هق هق را ز دور ذهن زمان درون من می ریخت چو دودناك غروب به شهرهای گمان شبی پریشان بود كه گنگ خاطره ها درون من می ریخت شب بلند یاد درون من گریید و باد می گردید میان خیمه ی دود دو دست تشنه مرا جدا جدا می كرد شبی پریشان بود درون كوره ی تب مرا رها می كرد شب غریبی بود شب بلند ستوه شب شكوه و جنون مرا رها كردند درون چشمه ی خون به زیر تیغه باد جدا جدا كردند شب از نفس افتاد به روی سینه بام غنود برف سپید مرا به رویا برد پرنده ای كه پرید كه عطر غم ها ریخت به روی پنجره ها چو دود بر مرمر به عمق مقبره ام چو مار می پیچید نفس ، نفس ، می زد دو دست تشنه مرا دوباره پس می زد دو دست خون آلود اجاق چشمم را ز اشك و خون تر كرد و ذهن خاطره را گرفت و پرپر كرد شبی پریشان بود طنین شیون ... آه چكید در گوشم پرنده ی خونین صدای هق هق را هنوز می شنوم هنوز مدهوشم ,نصرت رحمانی,ياد,میعاد در لجن راننده در گشوده و مرا پیش خود نشاند برگشتم و نگاه به او بستم با شانه های خم شده در زیر بار سر با گرد آسیای زمان بر شقیقه ها چون لک لکی شکسته و لرزان بود نزدیک چار راه یک دم ، چراغ سرخ به ما هر دو ایست داد چشمم به آسمان ، غروب افتاد خاکستری بر آب ، پریشان بود شهر از پس غبار بوم بزرگ و خالی نقاش با رنگی از ملال زمستان بود موج پیادگان فوجی ز مورهای گریزان با طعمه های ریز به دندان لاغر ، سیاه ، افتان ، خیزان بود لغزنده طاس کوچک خورشید در خاک نرم مغرب ، پنهان بود ناگه ، بر این زمینه ی تاریک یک قطره رنگ روشن لغزید اندام سرخ پوش زنی چابک و جوان قلب پیاده رو را چون نیزه ای شکافت نزدیک شد به من چون نور ، از ستوت نگاهم عبور کرد آنگه ، چراغ سبز به راننده راه داد من ، در میان عابر و راننده چون وقفه در میان علامات سرخ و سبز حیران نشسته بودم آیینه ، حیرتم را در خود پناه داد ,نادر نادرپور, در میان سرخ و سبز,از آسمان تا ریسمان آی تبار مردمی من از نسل آهوان گرسنه ست ؟ نسلی که اندرون تهیاز طعام را با چشم سیر پاسخ می گوید وین وصلت گرسنگی و سیری در دیده ی گرسنه دلان ، آهوست در چشم سیر آهو ، زیبایی ,نادر نادرپور,آهوانه,از آسمان تا ریسمان درخت معجزه خشکیده ست و کیمیای زمان ، آتش نبوت را بدل به خون و طلا کرده ست و رنگ خون و طلا ، بوی کشتزاران را زیاد بدبده های ترانه خوان برده ست و آفتاب ، مسیحای روشنایی نیست و ابرها همه آبستن زمستانند و جوی ها همه در سیر بی تفاوت خویش به رودخانه ی بی آفتاب می ریزند و کوچه ها همه در رفتن مداومشان به نا امیدی بن بست ها یقین دارند پرنده ها دیگر از گوشت نیستند پرنده ها همه از وحشتند و از پولاد و فضله هاشان از آفت است و از آتش اگر به شهر فرو ریزد دهان به قهقهه ی مرگ می گشاید شهر و در فضایش ، چتری سیاه می روید و مادرانش ، فرزند کور می زایند و دخترانش ، گیسو به خاک می ریزند و عابرانش ، در نور تند می سوزند و پوست هاشان ، از دوش اسکلت هاشان فراخ تر ز شنل ها به زیر می افتد و نقش سایه ی آنان به سنگ می ماند اگر به دشت فرود آید جنین گندم در بطن خاک می گندد و تخم میوه بدل می شود به دانه ی زهذ و گل به یاد نمی آورد که سبزه کجاست اگر در آب فروافتد نژاد ماهی ، راهی به خاک می جوید و خاک ، دایه ی نامهربانتر از دریاست زمین ، سقوطش را هر شب به خواب می بیند و بیم مردن ، عشق بزرگ آدم را به عقل مور بدل کرده ست که زندگی را در زیر خاک می جوید و خانه هایی در زیر خاک می سازد چه روزگار غریبی برادری ، سختی بیش نیست و معنی لغت آشتی ، شبیخون است پسر به خون پدرتشنه ست و رودها همه از لاشه ها گرانبارند و دام ماهی صیادها پر از خون است پیام دست ، نوازش نیست و پنجه های جوان ، دیگر به روی ساقه ی نالان نی نمی لغزند به روی لوله ی سرد تفنگ می لغزند و آنکه سایه ی دیوار ، خوابگاهش بود به خشت سینه ی دیوار می فشارد پشت و برق خنده ی تیر نگاه خیره ی او را جواب می گوید و او ، دوباره در آغوش سایه می خوابد چه روزگار غریبی سحر ، پیمبر اندوه است و شب ، مفسر نومیدی و روشنایی در فکر رهنمایی نیست شعاع آینه ها ، چشم کاکلی ها را به سوی کوری جاوید رهنمون شده است و مرد مار گزیده ز ریسمان سیاه و سفید می ترسد که ریسمان ، مار است و مار ، رشته ی دار و دار ، نقطه ی اوجی است که آسمان را با ریسمان گره زده است و آسمان ، همه در خواب ودار ، بیدار است کسی به فکر رهایی نیست دریچه های جهان ، بسته ست و چشم ها همه از روشنی هراسانند زمین ، شکوه کریمانیه ی بهارش را ز شاخ و برگ درختان دریغ می دارد و آسمان ، شب صاف ستارگانش را نثار خاک دگر کرده ست ایا سروش سحرگاهان تو روشنی را جاری کن تو با درختان ، غمخوار و مهربان می باش تو رودها را جرأت ده که دل به گرمی خورشید ، بسپرند تو کوچه ها را همت ده که از سیاهی بن بست بگذرند تو قلب ها را چندان بزرگواری بخش که تا چراغ حقیقت را دوباره در شب ناباوری برافروزند تو دست ها را آن مایه هوشیاری بخش که دوستی را از برگ ها بیاموزند تو ، ای نسیم ، نسیم ای نسیم بخشایش به ما بوز که گنهکاریم به ما بوز که گرفتاریم ,نادر نادرپور,از آسمان تا ریسمان,از آسمان تا ریسمان پرنده ای که صدایی به صافی شب داشت شب صدا را در بیشه ها رها می کرد مرا ز روزنه ی برگ ها صدا می کرد پلی گشوده شد از لابلای چند درخت به پیشواز قدم های سست من آمد مرا به راز روان بودن آشنا میکرد چراغ را به سرانگشت شاخه ای بستم رهنه تر شدم از ماهی طلایی ماه که در دهانه ی تاریک پل ، شنا می کرد تن برهنه ی من روح آب را دریافت میان موج و دل من دریچه ای واشد ریچه ای که مرا از زمین جدا می کرد پرنده ای که صدایی به گرمی تب داشت تب صدا را در خون من رها می کرد مرا ز روزنه ی ابرها صدا می کرد ,نادر نادرپور,از موج تا اوج,از آسمان تا ریسمان فانوس ، آرام زیر پنجره می سوخت پله ی چوبی به سوی باغ روان بود نجره در شاخه های افرا می خواند زمزمه ی باد ، سرگذشت جهان بود آینه بیدار می شد از نفس شب انده به پیشانی اش رطوبت خوابی گوش به زنگ دریچه بود گل سرخ تا شنود از دهان صبح ، جوابی دختر ، در خواب می شنید که مردی او را می خواند از میان چناران لحن صدایی که می شنید ، جوان بود آه ، جوان تر ز برگ در شب باران دختر غلتید و ، روشنایی فانوس سایه ی مژگان خفته را به لبش ریخت از لب او گفته ای چکید و ، گل سرخ گفته ی او را به گوش مضطربش ریخت کاش سواری ز گرد راه درآید با شنل سرخ و چکمه های سیاهش صبح در الماس چشم او بدرخشد آینه ها بشکند ز برق نگاهش ,نادر نادرپور,از میان چناران,از آسمان تا ریسمان آه ای تمام شوکت هستی ای شادی بزرگ ای روح جاودانه ی مادینه در ژرفنای ظلمت این شب چون شط روشنایی ، جاری باش ای جامد مذاب ای شکل ناپذیرتر از آتش ای گرمی همیشه صمیمانه با من یگانه ، از من بیگانه من در تو ، نیمه ی دگرم را می جویم ز عطر تو سرخ بلوغم را می بویم با من همیشه بر سر یاری باش چون شط مهربانی ، جاری باش تا با تو جاودانه در آمیزم یک تن شو ، ای تجسم روح یگانگی یک زن شو ، ای تمامی ذات زنانگی ,نادر نادرپور,از نیمه ای به نیمه ی دیگر,از آسمان تا ریسمان پیرمردی که در آن سوی درختان خزان دیده قدم می زد روح چل سالگی من بود روحی آشفته تر از سایه ی صدها برگ و پراکنده تر از لرزه ی صدها موج روحی آماده ی مردن بود پیرمردی که سر تیز عصای او صلح آن چشمه ی خندان را پیوسته به هم می زد روح من بود که در پشت درختان خزان دیده قدم میزد آه می دانم دیگر این روح ، از آن پنجره ی روشن رؤیاها آسمان را نتواند دید به درختان و به خورشید ، نگاهی نتواند بست دیگر احساس غریب او در سحرگاه پس از باران عطر نمناک چمن را نتواند نفسی بویید دلش از وحشت شب های کهولت نتواند رست دیگر او پیر است پیری اش تیره و دلگیر است پیری اش تیره اتاقی است کز آن روزنه ای رو به خیابان نیست نه خیابان ، نه بیابان نیست آه ، می دانم دیگر آن عشق که در صبح جوانبختی پنجه بر پنجره ی کلبه ی او می سود روی ازین روح نگونبخت نهان کرده ست روی رغبت به حریفان جوان کرده ست دیگر او پیر است پیری اش تیره و دلگیر است دیگرش چهذه بدانگونه که باید نیست گر شبی آینه در مخمل خوابیده ی زلفان سیاه او تار تنهای سپیدی را دزدانه نشان می داد دیگر امروز ، در ابریشم پوسیده ی موهای سپید او تار تنهای سیاهی نتواند یافت آفتاب اینجا ، جز بر شب برفی نتواند تافت آه ، می دانم زیر این برف پریشان غم آلود کهنسالی زیر این توده ی خاکستر سنگین فراموشی اخگری چند به جا مانده ز دوران سبکبالی اخگری چند به جا مانده از آن شب ها که پس پرده ی نارنجی ، باران چون دم اسب فرو می ریخت و ، زنی کودک گریان را در بارش گیسوی نوازشگر خود می شست و نگاه گم کودک را در چشم پدر می جست اخگری چند به جا مانده از آن ایام که در آن سوی اتاق آینه ی کوچک دیواری جنبش دائم گهواره و پیشانی مادر را منعکس می کرد و در آن گوشه ی رف ، ساعت شماطه عقربک های درازش را پیش و پس می کرد و زن دهفان با دست حنا بسته صبح را از سر پستان ورم کرده ی گاوانش می دوشید و پدر آن را در برگ گل زنبق می نوشید نور در جام برنجین طنین افکن می جوشید و به خورشید ،‌ شتک می کرد و پس از غلغل جوشان سماورها استکان های کمر تنگ طلایی لب چای را با نفس صبح ، خنک می کرد اخگری چند به جا مانده از آن شب ها که در ایوان حیاطش دل فانوس کهن می سوخت و در آتشدان ، رؤیای بهار گذران می مرد گل یخ ، عطر غریبانه ی غمگین غروبش را تا سراپرده ی رنگین سحر می برد و سحر ، چشم به تاریکی ان روح جوان می دوخت اخگری چند به جا مانده از آن شب ها که دلش از وزش عطری می لرزید و تنش از تپش قلبی پر می شد و لبش با مدد بوسه دم به دم ترجمه می کرد زبانش را اخگری چند به جا مانده از آن ایام که در او خشم جگر سوز نفس می زد نفسش حق بود نعره اش در همه آفاق ، صدا می کرد و نهیب غضبش ، جار شبستان خدایی را خرد می کرد و فرو می ریخت و سرانگشتش ، گلمیخ زراندوده ی عصیان را در دل خام ترین پرتو فیروزه ای صبح ، فرو می کوفت و حقیقت را از بند رها می کرد آه ، دیری است که در خاطر ویران پر آشوبش دیگر از این همه ، جز یادی گنگ و پیچان و گریزان و پریشان نتواند یافت در شبستان غمش ، نور نشاطی نتواند تافت گاه ، راهی به فراموشی می جوید از سر حسرت می گرید و می گوید آه ای پیری ، ای موسم فرزانگی و تسلیم آه ، ای پیری ، ای دوره ی تدبیر و خردمندی ای فراموشی ، ای مایه ی خاموشی و خرسندی این همه یاد پریشان را از خاطر من بردار ای زمین ، ای گور ، ای مادر کی در آغوش تو خواهم خفت ؟ نوبتم را به کسی مسپار نوبتم را به کسی مسپار آه ، می بینی ؟ پیرمردی که در آن سوی درختان خزان دیده قدم می زد پیرمردی که سر تیز عصای او صلح آن چشمه ی حندان را پیوسته به هم میزد روح چل سالگی من بود روحی آشفته تر از سایه ی صدها برگ و پراکنده تر از لرزه ی صدها موج روحی آماده ی مردن بود ,نادر نادرپور,ای زمین ، ای گور ، ای مادر,از آسمان تا ریسمان مسی به رنگ شفق بودم زمان ، سیه شدنم آموخت در امید زدم یک عمر نه در گشاد و نه پاسخ داد در دگر زدنم آموخت چراغ سرخ شقایق را رفیق راه سفر کردم به پیشواز سحر رفتم سحر ، نیامدنم آموخت کنون ، هوای سفر در سر نشسته حلقه صفت بر در به هیج سوی نمی رانم حدیث خویش نمی دانم خوشم به عقربه ی ساعت که چیره می گذرد بر من درون آینه ها پیری است که خیره می نگرد در من که خیره می نگرد در من ,نادر نادرپور,با چراغ سرخ شقایق,از آسمان تا ریسمان سر کرده در برف غبارآلود پیری آموخته از کبک ، رسم سر به زیری با او چه خواهم گفت آن روز ؟ با او که خورشیدی جوان است با او که سر بر می کشد چون پیچک تر از خاک خشک هستی من خاکی که زیر برگ پاییزی نهان است با او چه خواهم گفت آن روز ؟ آیا توانم تکیه بر بازوی او کرد ؟ آیا غم چشمش نخواهد خرمنم سوخت ؟ آیا نخواهد گفت با من بازوی تو هرگز به بازی من ای پیر تا طفل بودم ، تکیه کردن را نیاموخت ؟ با او چه خواهم گفت آن روز ؟ چشمم چو نتوانست خواندن نمه ی دوست آیا توانم خواست از او خواندنش را ؟ آیا نخواهد گفت : این کار از که خواهی ؟ از آن که یک شب هم ندیدی رنج قلم بر لوح کاغذ راندنش را ؟ آیا چو بگشاید کتاب کهنه ی من بر نام من ، خطی نخواهد زد به نفرین ؟ در شعر من چون آرزوی مرگ بیند در دل نخواهد گفت : آمین ؟ آیا نگاه من تواند خواست از او حرمت نهان موی برفین پدر را ؟ آیا نگاهش را تواند داد پاسخ چشمی که نتوانست دیدن دورتر را ؟ با من چهخواهد گفت آن روز؟ چندان به چشمم خیره خواهد شد که تا شرم با پنجه های گریه بفشارد گلویم بر گونه ام ،‌ اشک روان خواهد شد آنگاه از تابش خورشید رویش ، برف مویم او ، گرچه در آیینه ی پیشانی من نقشی تواند دید از بیزاری خویش من ، بی خجالت گریه خواهم کرد آن روز ؟ گرییدنی مستانه در هوشیاری خویش ,نادر نادرپور,برف و خورشید,از آسمان تا ریسمان چه شد که ماه مراد از کرانه ای نرسید شبی رسید و حریف شبانه ای نرسید از نکه نام خوشش نقش لوح گردون بود به دست خاک نشینان ، نشانه ای نرسید چگونه ریخت شفق خون روشنایی را که پای صبح به هیچ آستانه ای نرسید چنان ز پنجه ی بیداد ، شور نغمه گریخت که بانگ چنگ به داد ترانه ای نرسید غبار غصه بر آیینه ها فرود آمد ولی نسیم نشاط از کرانه ای نرسید به اشک پنجره ، دمسردی خزان خندید لهیب آه گل از گرمخانه ای نرسید مگر بهار جوان را سلامت از کف رفت که پیر گشت و به وصل جوانه ای نرسید زمین ، سخاوت خورشید را به سخره گرفت که آب صافی نورش به دانه ای نرسید چنان پرنده ی مهر از خدنگ کینه گریخت که هر چه رفت به هیچ آشیانه ای نرسید مرا به پاس وفا پایمال دشمن کرد به دست دوست ، به از این ، بهانه ای نرسید ,نادر نادرپور,بهانه ی دوست,از آسمان تا ریسمان بهار با نفس گرم بادها آمد زمین ، جوانی ازو جست و آسمان از او گلوی خشک درخت چنان فشرده شد از بغض دردناک بلوغ که برگ ، سر بدر آورد چون زبانی از او بنفشه ، بوی سحرگاه خردسالی را به کوچه های مه آلود بی چراغ آورد نگاه نرگس همزاد خاکی خورشید به راه خیره شد و صبح را به باغ آورد طلای روز در آیینه های جوی چکید چمن ز روشنی و آب ، تار و پود گرفت شکوفه ها همه چون پیله ها شکافته شد هوا لطافت ابریشم کبود گرفت ایا بهار ، الا ای مسیح تازه نفس که مردگان نباتی را به یمن معجزه ای ، رشک زندگان کردی نهال لاغر بیمار را شفا دادی رخت پیر زمینگیر را جوان کردی ایا بهار ، الا ای بشیر تازه ی طور ایا پیمبر فصل تو ، ای که آتش نارنج را ز شاخه ی سبز به یک نسیم ، برافروزی و برویانی سپس ، به حکم عصایی که سرسپرده ی تست اف در دل امواج نیل شب فکنی ه تا قبیله ی خورشید را بکوچانی مرا به وادی سرسبز خردسالی بر مرا به خامی آغاز زندگی بسپار ایا بهار ، الا ای بشیر تازه ی طور ایا بهار ، الا ای مسیح سبز بهار ,نادر نادرپور,خطبه ی بهاری,از آسمان تا ریسمان با بالهای رنگین ، در نور صبحگاه بر گل نشست و عکسش در شبنم اوفتاد نداشت چشمه ای است سر را درون چشمه فرو برد آنگاه ، وزن پرتو خورشید را بر کفه ی دو بال خود احساس کرد شاهین شاخکش به تکان آمد چشمش به روشنایی نامحرم اوفتاد خود را به خواب زد گل را به کاهواره بدل کرده بود باد ز تاب گاهواره و لالایی نسیم کم کم به خواب رفت در لحظه ی میان دو خفتن واز سایه ای را با لکه های نور ر گرد گاهواره ی گل دید ترسید برخاست تا به نقطه ی دوری سفر کند آوار سایه ، تند فرود آمد نگذاشت با بالهای رنگین ، بر کاغذی نشست عکسش بر آن سپیدی لغزنده اوفتاد این بار ، وزن پرتو خورشید را بر بال خود نیافت در سایه ی کبود دو انگشت سنجاق مغز کوچک پروانه را شکافت ,نادر نادرپور,در سایه ی کبود دو انگشت,از آسمان تا ریسمان امسال امسال ، در سکوت خزانی نغمه ی هیزم شکن به گوش نیامد سایه ی تاریک او به بیشه نیفتاد جاده نلرزید زیر هر قدم او دست دعا خوان من به سوی بهار است پایم در گل نشسته تا سر زانو بر سرم انبوه ابرهای مهاجر بر جگرم داغ روشنایی خورشید بر کمرم یادگار کهنه ی چاقو در قفس سینه ی من است که هر شب مرغی فریاد می کشد که تبر کو ؟ ,نادر نادرپور,درخت می گوید,از آسمان تا ریسمان دریچه باز بود و در صفای شامگاه باغ سلام کاج بود و خنده ی ستاره ها پرسش نسیم از درخت : زنده ای؟ و پاسخ درخت : زنده ام و موج رقص در تن درخت و دست عاشق نسیم و گردن درخت و مرد ، در پس دریچه ایستاده بود میان پرسشی ز خویش و پاسخی به خویش در تو آنکه بود ، هست ؟ در من ، آنکه بود نیست چراغ ، مرده بود در سرای مرد و سایه ای نبود در قفای مرد و دست هیچ کس به روی شانه های مرد سکوت بود و آن صدا که گفته بود : در من آنکه بود ، نیست در سقوط آبشار بی صدای پرده ها دلی به مرگ خویش می گریست ، می گریست ,نادر نادرپور,دریچه ای رو به شب,از آسمان تا ریسمان هان ، ای شب وسیع تر از ابر در زیر آسمان تو ، یک شاخه ی ستبر چون گردن بریده ی آهو اوراد واپسین را می خواند خون سپید باران زیر گردن بریده روان است آه ای نسیم معجزه ی صبح در این شب شگرف ، رها شو ای دست کهربایی خورشید دروازه های گمشده را بر شب درهای ناشناخته را بر من بگشای در هراس جهان بگشای بگشای ، در هراس جهان بگشای ,نادر نادرپور,دعایی در ژرفای شب,از آسمان تا ریسمان تاج خروس های سحر را بریده اند در خاک کرده اند از خاک ، رسته خرمن انبوه لاله ها ای باد ، گوش کن این لاله های خونین فریاد می کشند بیداری ای سحر ؟ آیا هوای دیدن ما داری ای سحر ؟ ,نادر نادرپور,رستخیز,از آسمان تا ریسمان درخت باکره ، از روح صبح بار گرفت پرنده از رحم سبز او تولد یافت به سوی روزنه ی سرخ آفتاب شتافت خوشا پرنده که با روشنی برادر بود ,نادر نادرپور,روح القدس,از آسمان تا ریسمان زنی چراغ به دست ازسپیده دم آمد زنی که موی بلندش در آستان طلوع غبار روشنی سرخ شامگاهان داشت بر آستانه نشست ز پشت مردمکش آفتاب را دیدم که از درخت فراتر رفت به روی گونه ی گلرنگ صبح پنجه کشید نگاه روشن زن خراش پنجه ی خورشید را نشانم داد عبور عقربه ای ، ساعت طلایی را آسمان ، به دو قسمت کرد زن از مدار زراندود نیمروز گذشت به شامگاه رسید ز پشت مردمکش آفتاب را دیدم که از درخت فرود آمد به روی گونه ی بیرنگ خاک پنجه کشید نگاه خیره ی زن خراش پنجه ی خورشید را نشانم داد زمان ، زمان عزیمت بود زنی چراغ به دست از حصار شب می رفت مرا ، اشاره کنان ، از قفای خود می برد زنی که موی بلندش در آستان غروب شکوه روشنی سرخ صبحگاهان داشت زنی که آینه ای در نگاه ، پنهان داشت ,نادر نادرپور,زنی چراغ به دست,از آسمان تا ریسمان آنکو دل ما به اشک و خون آغشت از خاک مزار ما بسازد خشت در ملک یقین او گمانی نیست دیدی که بهشت را به آدم هشت هان !‌ ای که تمام خوبی ممکن در پیش رخ تو می نماید زشت ای آنکه کرامت جهانگیرت برمی آرد ز شوره زاران کشت انگم ز درخت و انجم از گردون انگور ز تاک و آتش از انگشت یک لحظه به چشم نکته بین بنگر اندر قلمی که لوح را بنوشت بافنده ببین که دیبه را چون بافت ریسنده نگر که رشته را چون رشت افتد که چو بنگری ، ز خود پرسی این کیست که خاک را به خون آغشت افتد که فغان کنی و برگیری از زیر سرغنوده ات بالشت آنگاه ندیده را توانی دید آنگاه ، نکشته را توانی کشت ,نادر نادرپور,سرزنش در ستایش,از آسمان تا ریسمان مرغ سیاه بر سر تخم سپید خفت با نطفه ای که در دل او می تپید گفت زهدان آهکین من ای تخم چشم من زندان تیره نیست سرشار از فروغ زلال سپیده است پوشیده تر ز مردمک چشم خفتگان خورشید در سپیده ی آن آرمیده است شب ، غرق در فروغ زلال سپیده شد بانگ خروس ، تا افق صبحگاه رفت زان پیشتر مه زرده ی خورشید بردمد دستی در آشیانه ی تاریک دیده شد تخم سپید از بر مرغ سیاه رفت ,نادر نادرپور,سرگذشت,از آسمان تا ریسمان و نسیم به آرامی از غروب گذشتیم خزان برهنه تر از اسب ، در بیابان تاخت پرندگان هراسان به آشیان رفتند درخت شیفته در بازوی نسیم آویخت من از درخت ، شکایت به روستا بردم به روستا گفتم چرا درخت که با خاک و دوستی دارد دل از نسیم ربوده ست و همنفس با اوست ؟ به خنده گفت : رفیق درخت ، بوی بهار از نسیم می شنود ولی نسیم ، نسیم همیشه بوی غریب هزار کس با اوست کلام دلشکن روستا جواب نداشت من و نسیم به آسانی از جواب گذشتیم سحر در آینه ی شسته ی چمن تابید من و درخت نگاهی به یکدیگر کردیم پرندگان به سلام ستاره ها رفتند من و نسیم به سوی افق سفر کردیم من و نسیم ، سرافکنده از درخت گذشتیم ,نادر نادرپور,سفری در سحر,از آسمان تا ریسمان مردی که سر نهاده به زانو زانوی غم گرفته در آغوش شمع خمیده ای است که ناگاه در اشم خویشتن شده خاموش این گردنی که گم شده در تن وان دیده ای ک نور سحر داشت روزی غرور برتری اش بود روزی به آفتاب نظر داشت سودای او که فتح جهان بود چون برفی از درخت ، فرو ریخت گویی شکوفه های مرادش از هول باد سخت ، فرو ریخت خوب و بد آنچه داشت ، ز کف داد جز جسم پیر و جان جوان را از مهر و مه به وام طلب کرد چشمی به روز و شب نگران را روز آمد و سپیده دمش را بر تار تار موی وی افشاند شب ، رنگ طره ی سیهش را در چشم آرزوی وی افشاند سودای او ، همیشه زیان داشت سودا و سود ، از دو نژادند او را چنانکه بود ، ندیدند او را چنانکه خواست ، نزادند با او بگو چگونه بگرید آه ای شب گریسته در خویش کی می تواند این هنر آموخت این گوشه گیر زیسته در خویش ؟ ,نادر نادرپور,شمع و مرد,از آسمان تا ریسمان بنگر این یغوله را از دور طاق هایش ریخته ، دروازه هایش رو به ویرانی پایه هایش ، آیه هایی از پریشانی وصف آبادانی اش در داستان های کهن ، مسطور قصه ی ویرانی اش . مشهور مار در او هست ، اما گنج ؟ خانه های روشن و تاریک او ، چون عرصه ی شرطنج سر ستون های نون بر خاک او ، چون مهره های کهنه ی این بازی شیرین اسب و فیل و بیدق و فرزین هر یکی در خانه ای محصور راستی ، آیا کدامین دست با این نطع بدفرجام بازی کرد ؟ یا کدامین فاتح اینجا ترکتازی کرد ؟ از تو می پرسم ، الا ای باد غمگین بیابانی ای که آواز عزایت را درین ویرانه می خوانی آتشی ناچیز بود آیا که با او دشمنی ورزید ؟ یا زمین در زیر پای شوکت و آبادی اش لرزید ؟ بنگر این بیغوله را از دور هر چه می بینی در او ، مرگ است و ویرانی عرصه ی جاوید آشوب و پریشانی مهره ی شاهش ازین لشکرکشی ها ، مات با چنین شطرنج نفرین کرده ی تاریخ هیچ دستی نیست تا بازی کند ، هیهات ,نادر نادرپور,شهمات,از آسمان تا ریسمان روز شکار است می روم امروز ، سوی دامنه ی کوه می روم آنجا که زیر خنده ی خورشید ابرو در هم کشیده جنگل انبوه می روم آنجا که چون صفیر زند تیر ماده پلنگی چو شعله بر جهد از سنگ دندان را در گلوی من بفشارد پیرهنم را به خون تازه کند رنگ مغزم چون زرده تخم ریخته بر خاک جوشد در زیر شاخه های تر تاک ,نادر نادرپور,شکار,از آسمان تا ریسمان تمام زندگی صبحگاه من اینست پس از گشودن چشم در آب چشمه ی آیینه دست و رو شستن پس از نیایش نور سپیده دم را در زرده تخم خام زدن نسیم تر را با شیر تازه نوشیدن پس از رهایی تن خیال را به صعود پرندگان بستن گسستن از همه رفتن به خویش پیوستن ,نادر نادرپور,صبحانه,از آسمان تا ریسمان حباب سینه ی تو چنان زلال و درخشان بود که روشنایی اش از دست من گذر می کرد چنان به گرمی می تابید که پنجه های مرا رسخ تر ز بر گ چنار در آفتاب غروب خزان نشان میداد به مویرگ ها خون می دواند و جان می داد لبت ، بریدگی شعله بود در شب کوه طلوع کنگره ی لاله بود از پس سنگ تکان زنده ی تاج خروس در دم صبح دو چشمت آینه داران آسمان بودند دو چشم روشن و پاک که ناز خفتنشان ، لرزه درختان را در آبگیر بیابان به یاد می آورد لبم نشیب تنت را نفس زنان پیمود چراغ خون تو در زیر پوست ،‌ روشن بود حریر پیکرت امواج روشنایی داشت تنت پیام بهاران آشنایی داشت پیام پونه ی سبزی که باد می آورد و چشم دیگر تو که راستایی دیگر داشت که زخم خنجر بران بود که گوی مردمکش سرخ بود و نابینا که پلک مژه اش را بر نظر می بست در انزوای شبی دوردست پنهان بود به انتهای تو نزدیک می شدم ، ناگاه صدای شیهه ی ابسی فرا رسید از راه ای بال زدن های کفترهای در چاه صدای ناله ی نی های خیس در مهتاب عبور زورقی از گرداب و چشم دیگر تو که راستایی دیگر داشت که زخم خنجر بران بود پس از گذشتن من بر آن دو راه که از یکدیگر جدا می شد هنوز ، گفتی ، در انتظار مهمان بود حباب سینه ی تو همان زلال درخشان بود ,نادر نادرپور,طلوعی در شب,از آسمان تا ریسمان هنوز کوچه جوان بود هنوز در تن او شهوت بهار ، روان بود هنوز در دل او بانگ گام ها ضربان داشت هنوز نغمه گر او خروس نیمه شبان بود کسی ز پنجره بیرون پرید کسی ز خانه به دنبال او شتافت کسی ز کوچه بر او بانگ زد : بایست !‌ بایست دونده رفت دونده تیزتر از باد رفت دونده ، گوش به فرمان نداد صفیر تیر ، طنین افکند تن دونده به خاک افتاد چراغ ، سرخی خجلت را به روی گونه ی خود حس کرد عرق ز گونه ی آزرمگین او جوشید دو برگ سبز جوان دو دست بود ه روی چراغ را پوشید ,نادر نادرپور,قصه ای کوتاه,از آسمان تا ریسمان تو با جوانی من آمدی ، جوان باشی بهار عمر منی ، کاش بی خزان باشی بان دل به دعایت گشوده ام شب و روز که ماهروی بمانی و ، مهربان باشی تو در سیاهی شب ، شعله ی سپیده دمی ز باد فتنه ی ایام در امان باشی و ابر ، گریه کنان رفتم از برابر تو که خواستم به صفا ، رشک آسمان باشی و خود زلال تر از اشک چشمه ای ، ای ماه چرا نه آینه ی دلشکستگان باشی در آسیای جهان ، گرد پیری ام به سر است و ، ای عزیز سیه موی من !‌ جوان باشی گذشت روز و شبم غم فزود و شادی کاست تو کاش بی خبر از گردش زمان باشی دعای نادر ت از چشم بد نگه دارد بیا که نوگل این مرغ صبح خوان باشی ,نادر نادرپور,ماه و آینه,از آسمان تا ریسمان میشه ، پاکی تو همیشه ، پنجره ی بسته ای به روی غروب ولی گشاده بر آفاق تابناکی تو ستوده تر ز تو نشناسم ای ستوده ترین تو باز تیزپری شکارگاه تو در آسمان سرخ خیال قرارگاه تو بر فرق قله های غرور مرا به خطه ی خود بر ، مرا به خطه ی نور درین شما که خطاب منست و پاسخ تو تو یی نهفته که از راستی برهنه تر است مرا به چشمه ی آن سوی تن پذیره شوی کسی که آب چنین چشمه خورد تشنه تر است من از زلال تو می نوشم ای حقیقت پاک من از جمال تو می گویم ای جوانی نغز بهار طبع تو از سنگ ها برآرد گل نگاه تیز تو از پوست ها درآرد مغز مگر نه یاد تو اندیشه های مجنون را در آستانه ی شوریدگی رها می کرد ؟ مگر نه نام تو آن خوشه ی بنفش گل است که هر بهار ، مرا با تو آشنا می کرد ؟ پس این منم که به سوی تو می گشایم دست مرا ز وسوسه ی این شب تهی بربای رهی که گام در آن می زنی ، به من بنمای تو از تمامی این آسمان بلنداری تو آرزو گریزی ، تو مژده ی سفری همیشه ، پنجره ی بسته ای به روی غروب ولی گشاده بر آفاق تابناکی تو ستوده تر ز تو نشناسم ای ستوده ترین همیشه ، پاکی تو ,نادر نادرپور,مدیحه,از آسمان تا ریسمان پنجره ی بسته را به مشت شکستم در نفس تند آفتاب نشستم تیغه ی پولادی گداخته ای را محکم ،‌ بر سینه ی برهنه نهادم روزنی از سینه سوی قلب گشادم شاهرگش را به یک نهیب گسستم فریادم از گلوی خشک گذر کرد فریادم کوه را برید و تراشید قلبم را چون تفی به خاک فکندم خونم فواره زد به صورت خورشید ,نادر نادرپور,معراج,از آسمان تا ریسمان عابران رابنگر در شب شهر کودک و پیر و جوان را بنگر از کمر تا سرشان نیمه ی پیکرشان از سنگ است نیمه ی دیگر آن ، از رگ و پوست پایشان باز نمی ایستد اما لنگ است چشم هاشان همه کور است و زبان ها همه لال شهر این موزه ی تاریک بزرگ پر ازین پیکره هاست سرشان مرده و پاشان زنده نیمه ای از تنشان بی جنبش نیمه ای جنبنده شهر ، از آمدن و رفتنشان پر جنجال ,نادر نادرپور,موزه,از آسمان تا ریسمان عطر تن درخت اندام نازنین بلندش گرمای عاشقانه ی خونش پستان غنچه اش ساق خوش کشیده ی موزونش در من ، بهار سبز نوازش را بیدار می کند گویی در انحنای کمرگاهش در تنگنای جامه ی کوتاهش یک چشم یا دهان یا زین دو مهربانتر : یک دل یک آشیان کوچک پنهان سرچشمه ی طلوع و تولد لبریز از محبت خورشید با من حدیث شیفتگی را تکرار می کند من ، عاشق جمال درختم دردش بهجان عاشق من باد اندیشه اش موافق من باد ,نادر نادرپور,نگاه عاشقانه ای به درخت,از آسمان تا ریسمان سفر به دهکده ی سبز کودکی کردم سفر به سایه ی پروانگان در آتش ظهر سفر به قوس قزح های زیر بال ملخ سفر به خلوت بارانی شقایق ها دوباره در تن ده سالگی فرو رفتم دوباره ، کودکی از دورها صدایم کرد تمام شادی خورشید در نگاهم ریخت به راز روشنی چشمه آشنایم کرد به چشم کودک ده ساله ای که من بودم هنوز ، خانه ی ما رو به چارسوی جهان دریچه هایی با شیشه های آبی داشت هنوز ، ابر از آن می گذشت و بر می گشت حیاط سبزش ، آفاق آفتابی داشت هنوز ،‌ برگ شقایق ، بریده ی لب بود هنوز ، ساق پنیرک ز شیر می رویید هنوز ، خطمی قیفی برای باران بود هنوز ،‌ اردک ، از آبگیر می رویید هنوز ، روح گل از چشم روشن شبنم به آفتاب نظر می کرد ستاره در قفس شاخه ها نفس می زد سپیده بر شتر کوه ها سفر می کرد هنوز سنجاقک هوانورد هراس آور بیابان بود فرودگاهش ، اطراف جویباران بود هنوز ، دست زدن پیشه ی سپیداران هنوز ، پیر شدن شیوه ی چناران بود به چشم کودک ده ساله ای که من بودم شب دراز مترسک ها در آن سکوت بیابان همیشه وحشت داشت همیشه تیز تلگراف ، پای در گل بود همیشه سیم ، به قدر نسیم ، سرعت داشت هنوز ، دخترک خوشه چین ، عروسک بود عروسکی که در انبوه کاه می خوابید هنوز ، آینه ، خورشید کاکلی ها بود شعاعش از کف دستم به ماه می تابید هنوز ، عشق نخستین نمی شناخت مرا ولی چراغش در پشت ذهن من می سوخت هنوز ،‌ چهره ی معصوم ناشناخته ای نگاه منتظرش را به چشم من می دوخت دیار کودکی ام را قدم زنان دیدم در آن قلمرو اوهام ، دربدر ، گشتم فضای خانه ، تهی از صدای مادر بود به کوچه آمدم و در پی پدر گشتم ازین دو گمشده ی خود ، نشان چه دیدم ؟ هیچ غباری از سم اسبی که در افق می تاخت تمام دهکده را آشنا گمان کردم از آن میانه ، دریغا !‌ یکی مرا نشناخت دیار کودکی ام ، سرزمین دوری بود که چون سراب ، درخشید و سوی خویشم خواند دوباره ، شیطان ، حوا ، خدای بی همتا کدام یک؟ نتوانم گفت از‌آن بهشت دل آسودگی برونم راند ,نادر نادرپور,گشت و بازگشت,از آسمان تا ریسمان آن زلزله ای که خانه را لرزاند یک شب ، همه چیز را دگرگون کرد چون شعله ، جهان خفته را سوزاند خاکسترصبح را پر از خون کرد او بود که شیشه های رنگین را از پنجره های دل ، به خاک انداخت رخسار زنان و رنگ گلها را در پشت غبار کینه ، پنهان ساخت گهواره ی مرگ را بجنبانید چون گور ، به خوردن کسان پرداخت در زیر رواق کهنه ی تاریخ بر سنگ مزار شهر یاران تاخت تندیس هنروران پیشین را بشکست و بهای کارشان نشناخت آنگاه ،‌ ترانه های فتحش را با شیون شوم باد ،‌ موزون کرد او ، راه وصال عاشقان را بست فانوس خیال شاعران را کشت رگهای صدای ساز را بگسست پیشانی جام را به خون آغشت گنجینه ی روزهای شیرین را در خاک غم گذشته ، مدفون کرد تالار بزرگ خانه ، خالی شد از پیکره های مرده و زنده دیگر نه کبوتری که از بمش پرواز کند به سوی آینده در ذهن من از گذشته ، یادی ماند غمناک و گسسته و پراکنده با خانه و خاطرات من ، ای دوست آن زلزله ،‌ کار صد شبیخون کرد ناگاه ، به هر طرف که رو کردم دیدم همه وحشت است و ویرانی عزم سفر به پیشواز آمد تا پشت کنم بر آن پریشانی اما ، غم ترک آشیان گفتن چشمان مرا که جای خورشید است همچون افق غروب ،‌ گلگون کرد چون روی به سوی غربت آوردم غم ،‌ بار دگر ،‌ به دیدنم آمد من ، برده ی پیر آسمان بودم زنجیر بلا به گردنم آمد من ، خانه ی خود به غیر نسپردم تقدیر ،‌ مرا ز خانه بیرون کرد اکنون که دیار آشنایی را چون سایه ی خویش ، در قفا دارم بینم که هنوز و همچنان ، با او در خواب و خیال ، ماجرا دارم این عشق کهن که در دلم باقی است بنگر که مرا چگونه مجنون کرد اینجا که منم ، کرانه ی نیلی از پنجره ی مقابلم پیداست خورشید برهنه ی سحرگاهش همبستر آسمانی دریاست گاهی به دلم امید می بخشم کان وادی سبز آرزو ،‌ اینجاست افسوس که این امید بی حاصل اندوه مرا هماره افزون کرد اینجا که منم ، بهشت جاوید است اما چه کنم که خانه ی من نیست دریای زلال لاجوردینش آینه ی بیکرانه ی من نیست تاب هوس آفرین امواجش گهواره ی کودکانه ی من نیست ماهی که برین کرانه می تابد آن نیست که از بلندی البرز تابید و مرا همیشه افسون کرد اینجاست که من ، جبین پیری را در آینه ی پیاله می بینم اوراق کتاب سرگذشتم را در ظرف پر از زباله می بینم خود را به گناه کشنم ایام جلاد هزار ساله می بینم اما ، به کدام کس توانم گفت این بازی تازه را که گردون کرد هربار که رو نهم به کاشانه در شهر غریب و در شب دلگیر هر بار که سایه ی سیاه من در نور چراغ کوچه ای گمنام بر پشت دری به رنگ تنهایی آوارگی مرا کند تصویر با کهنه کلید خویش می گویم کای حلقه به گوش مانده در زنجیر اینجا ، نه همان سرای دیرین است در این در بسته ، کی کنی تأثیر ؟ کاشانه ی نو ، کلید نو خواهد در قلب جوان ،‌ اثر ندارد پیر از پنجه ی سرد من چه می خواهی ؟ سودی ندهد ستیزه با تقدیر وقتی که خروس مرگ می خواند دیرست برای در گشودن ، دیر آن ، زلزله ای که خانه را لرزاند گفتن نتوان که با دلم چون کرد ,نادر نادرپور, خون و خاکستر,خون و خاکستر از سر خاک تو بر می گشتم ی که تو را در بر داشت ن ،‌ مرثیه ای نیلی بود ، رنگ غم و خاکستر داشت تو در اندیشه ی من ، چشمه ی جوشان بودی زیر آن قبه که همچون سر سبز رسته بود از وسط گرده ی کوه که مدام از تب خورشید کویری می سوخت آبی ز کوزه ،‌تو گویی ،‌ به زمین ریخته بود زیر آن لکه ی نمناک ،‌ تو پنهان بودی و به گمنامی گل های بیابان بودی آه ، سهراب ! در آغاز برومندی تو چه کسی می دانست که جهان را نفسی چند پس از جشن بهار ا لب بسته ،‌ وداعی ابدی خواهی گفت چه کسی می دانست که پس از آن همه بیداردلی در شب تیره ی نیسان زمین ،‌ خواهی خفت آه ، شاید که تو خود آگه ازین خواب پریشان بودی چون فرود آمدم از کوه به دشت ایستادم به تماشای افق مرغکانی همه با بال سپید می نوشتند بر آن لوح کبود که قلم های شما ،‌ ای هنر آموختگان ساقه های پر ماست پر افتاده ی ما ،‌ باث پرواز شماست من ، از آن اوج که راه سفر مرغان بود تا حضیضی که تو در ظلکت آم می خفتی نظر افکندم و دیدم که تفاوت ز کجا تا به کجاست تو هم ای دوست ! درین فاصله ، حیران بودی قلمت را هوس بال زدن می جنباند تو ، توانایی پرواز در اندیشه ی انسان بودی تو ، نسب از دو پدر می بردی در زمین ،‌ از سهراب در زمان ،‌ از سیمرغ نام نفرین شده ی پور تهمتن ، ای دوست ر زمینت زد و کشت گرچه از سوی دگر وارث شاهان سپهر نی از طایفه ی بیمرگان یعنی از سلسله ی قاف نشینان بودی از تو ، در خواب ، شبی طعنه زنان پرسیدم راستی ، خانه ی سهراب کجاست ؟ تو ، ‌سپیدار کهنسالی را به سر انگشت نشان دادی و خندان گفتی نرسیده به درخت کوچه باغی است که ازخواب خدا سبزتر است و در آن ، عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است می روی تا تع آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه ی نور و ازو می پرسی راستی ، خانه ی سهراب کجاست ؟ و ، تو را خواهد گفت که من از روز الست خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام ین اشارات به یاد تو تواند آورد که شبی هم ،‌ای دوست تو درین خانه ی نشناخته ، مهمان بودی در جوابت به ملامت گفتم که تو از خلوت جاوید بهشت آمده ا ی زانکه در دیده ی افلاکی تو عکس سیمای زمین ، تاریک است نقش تأثیر زمان روشن نیست تو نه از رفته ، نه از آینده نه ز تاریخ سخن می گویی بی سبب نیست که روی سخنت با من نیست کردی و پاسخ دادی که تو با من ، سخن از رفته و آینده مگوی من ز تقسیم زمان بی خبرم من نه آغاز ولادت دارم نه سرانجام حیات من ز آفاق ازل آمده ام من به اقصای ابد خواهم رفت لیک ، روی سخنم در همه حال از همان روز نخستین با توست از همان روز که در نطفه ، سخندان بودی راست می گفتی و می دانستم که درین قرن گشفت من و تو زودتر و دیرتر از نوبت خویش به جهان آمده ایم تو ز بد عهدی ایان ، گریزان بودی تو ، ازین سوی بدان سوی زمان می رفتی هستی خاکی تو وقفه ای بود میان دو سفر زین سبب بود که شهر تو به جز کاشان بود گرچه از مردم کاشان بودی واژه ی مرگ در اندیشه ی تو ، نقطه نداشت زین سبب بود که در دفتر عمر مرگ را نقطه ی فرجام نمی دانستی زین سبب بود که در لحظه ی بدرود پدر چشم خوشباور تو پاسبانان جهان را همه شاعر می دید شاعران رابه شکیبایی آب به سبکباری نور همه با عرش خداوند ، مجاور می دید چشم تو ، بینش کیهانی داشت زانکه در مذهب عشق تو ، پیام آور عرفان بودی صبح ،‌ در دیده ی تو خنده ی خوشه ی انگور به تاریکی تاکستان بود زندگی : نوبر انجیر سیاه د دهان گس تابستان بود وان قطاری که ز اقلیم سحر می آمد تخم نیلوفر و آواز قناری ها را تا کران ابدیت می برد موج ، گلبرگ پریشان اقاقی ها را از لب رود به غارت می برد تو ،‌ به خنیاگری چلچله ها در دل سقف گوش می دادی و می خندیدی میوه ی کال خدا را به سرانگشت هوس از درختان جوان می چیدی مرگ را چون سرطانی نوزاد در بن آب روان می دیدی ناگهان ،‌ یک نفر از دور ،‌ صدا زد : سهراب تو ز جا برخاستی و فریاد زدی : کفشم کو ؟ وانگه از خانه برون رفتی و با سرعت باد زیر باران بودی خواب آشفته ی من پایان یافت وندر آن ظهر زلال از سر خاک تو بر می گشتم خاک پاکی که تو را در بر داشت آسمان ، مرثیه ای نیلی بود دشت ، رنگ غم و خاکستر داشت لحظه ای چند ، در آفاق خیال من تو را دیدم و گریان گشتم تو مرا دیدی و خندان بودی ,نادر نادرپور, سهراب و سیمرغ,خون و خاکستر در سرزمین غربت من در گوشه ای از خاک بی خورشید مغرب در سایه ی سنگین ابری جاودانه در کشوری از مویه ی باران ،‌ غم آلود و ز بانگ ناقوس کلیسا ،‌ شادمانه در پایتختی سالخورد از چشم تاریخ اما جوان در دیده ی پیر زمانه در شهر دودی رنگ پل ها و شفق ها شهر عبور آسمان از رودخانه هر شامگاهان سیل عظیم رهگذاران موج می زد سیلی که می رفت از کران تا بیکرانه من خوب می دیدم که پیش از مردن روز پیر و جوان ، مانند مورانی شتابان با توشه هایی از هراس و حسرت خویش سرگشته می رفتند سوی آشیانه گویی که می بردند نومیدانه بر دوش بار صلیبی را که چشم کس نمی دید از دار فانی تا دیار بی نشانه من ، خیره بر آن کار دشوار با سایه ای چون خود سبکبار راهی به بیرون می گشودم زان میانه آنگاه می رفتم به استقبال مهتاب با اشتیاقی عاشقانه یک شب ،‌ سرانجام وقتی که باران ، کوچه را بدرود می گفت وقتی که رنگ آسمان تغییر می کرد وقتی که سیب سرخ خورشید از شاخه می افتاد و قانون زمین را در آن بهشت نیلگون تفسیر می کرد وقتی که توپ کوچک ماهوتی ماه در لحظه ی بالا پریدن از درختان در لابلای شاخساران گیر می کرد من ، در اتاق تیره ی خویش از دور می دیدم که بر سیمای دیوار رقاصه ی سیمابگون ساعت من سر زمان را بی زبان تعبیر می کرد او با شمردن های موزون با جنبش گهواره آسای خود از مشرق به مغرب در لحظه ی افتادن خورشید از گردون به هامون یا در تب و تاب صعود ماه از هامون به گردون گویی صلیبی در فضا تصویر می کرد آه این صلیب ناهویدا تمثیل پایان جهان بود تمثیلی از اندیشه ی مرگ در خاطر پیر و جوان بود من ، ناگهان از خویش پرسیدم که : ای مرد آیا درین خاک مسیحایی که هستی هرگز صلیبی را به دوش خود کشیدی ؟ ور پاسخت آری است آیا زیر آن بار دیگر چه نقشی در خیالت آفریدی ؟ نفس گناه آلود من در پاسخم گفت من همچنان با گوی ماه و قرص خورشید مانند آن رقاصه ساعت شب و روز سرگرم بازی های خویشم اما سرانجام آن صلیب ناهویدا سنگین به دوشم می نشیند آنگاه می بینم که من عیسای خویشم ,نادر نادرپور, صلیب و ساعت,خون و خاکستر مرا عشق تو در پیری جوان کرد دلم را در غریبی شادمان کرد به آفاق شبم رنگ سحر داد مرا آیینه دار آسمان کرد خوشا مهری که چون در من درخشید جهان را با من از نو مهربان کرد خوشا نوری که چون در اشک من تافت نگاهم را پر از رنگین کمان کرد هزاران یاد خودش را در هم آمیخت مرا گنجینه ی یاد جهان کرد غم تلخ مرا از دل به در برد تب شوق تو را در من روان کرد وزان تب ،‌ آتشی پنهان برافروخت که شادی را به جانم ارمغان کرد مرا با چون تویی همآشیان ساخت تو را با چون منی همداستان کرد گواهی بهتر از حافظ ندارم که قولش این غزل را جاودان کرد شب تنهایی ام در قصد جان بود خیالت لطفهای بیکران کرد ,نادر نادرپور, غزل 3,خون و خاکستر روزی که کودکانه ، به تصویر خویشتن در چشمه ها و آینه ها دیده دوختم پنداشتم که آینه ، همتای چشمه است وین هر دو در نگاه نخستین برادرند پنداشتم که هر که در آیینه بنگرد در چشمه نیز ، چهره ی او جلوه می کند وان چهره های تیره و روشن ، برابرند پنداشتم که چشمه اگر خفته در چمن آیینه ای است عاشق دیدار آفتاب وینک ،‌ بر آن سر است که از اوج آسمان خورشید را برهنه فرود آورد در آب پنداشتم که در شب تار اتاق من آیینه ، چشمه ای است که آرام و بی خروش می ریزد از بلندی دیوار بر زمین وندر زلال جاری او ،‌ اشتیاق من کم کم رسوب می کند و می رود به خواب آری ، هزار بار تصویر من در آینه و چشمه ،‌ غرق شد یا خود در آن دو چشم درخشان ، رسوب کرد تا ناگهان ، جوانی ناپایدار من چون آفتاب ، در شب غربت ، غروب کرد بعد از غروب او وقتی که ماه از دل مرداب آسمان سر می کشد برون من با رسوب خاطره ، آغشته ام هنوز من ، چشمه سار آینه را با عصای وهم آشفته می کنم که مگر از رسوب او تصویر کودکانه ی خود را برآورم زیرا که من ،‌ حریص تر از سالیان پیش در جستجوی صورت گمگشته ام هنوز اما در آینه اکنون ، به جای چهره ی آن طفل خردسال سیمای سالخورده ی مردی سپید موست کز مرگ می هراسد و با خویش ،‌ دشمن است آیینه ، چشمه نیست آیینه قاب عکس کهنسالی من است ,نادر نادرپور, قاب عکس,خون و خاکستر آن روستای دامنه ی البرز کز خاوران به چشمه ی خورشید می رسید وز باختر به ماه جغرافیای کودکی من بود من ، لحظه های آمدن صبح و شام را از تابش سپیده به دیوارهای او وز رقص شاخ و برگ سپیدارهای او در نور آتشین شفق می شناختم وقتی که نوبهار ،‌ طلوع شکوفه را در آسمان عید نشان می داد وقتی که آفتاب مسیحا دم انبوه سالخورد درختان را روح جوان و جسم جوان می داد من از درون کلبه ، برون می شتافتم در کوچه های دهکده ، خمیازه های باد با بوی خاک ، توشه ی راهم بود کندوی شهر ، بر کمر تپه های دور بازیچه ی خیال و نگاهم بود گاهی ، کبوتران طلایی را چون کاروان کوچک زنبوران از آسمان نوردی خود ، خرسند گاهی ، مناره های موازی را چون شاخک دو گانه ی نورانی بر پشت گنبدی حلزون مانند در انتهای منظره می دیدم وقتی که تیر ماه ، تنور سپیده را ئر آسمان تب زده می افروخت من ، خواستار پونه ی عطر آگین در لابلای نان جوین بودم من ، هسته های گوجه ی شیرین را در ظهر تشنگی با یک فشار دندان ، می ریختم به خاک من ، گونه های نرم و هوسناک سیب را در سرخی غروب با بوسه های شهوت خود می گداختم وقتی که گله های پراکنده از جلگه ها به دهکده می رفتند وقتی که گاوهای غبار آلود دلو بخار کرده ی سرگین را با ریسمان دم از چاه واژگون به زمین می گذاشتند من در سرودخوانی آغاز شامگاه با غوک ها مقابله می کردم من ، ضربه ی تلنگر آواز خویش را بر جام پر طنین افق می نواختم آنگاه ، چون طلایه ی پاییز می رسید من ، برگ زرد و سرخ چناران را چون شیشه های رنگی حمام و روستا از پشت بام خاطره می دیدم وقتی که باد سرد زمستانی سر پنجه های دختر چوپان را در گرگ و میش صبح ، حنا می بست وقتی که شیر نور ز پستان آفتاب در سطل آسمان مسین می ریخت البرز در برابر من شیهه می کشید من ، شهسوار حادثه ها بودم من ، رو به روشنایی آینده داشتم اکنون که بر کرانه ی مغرب نشسته ام دیگر ، نه روشنایی آینده روبروست دیگر ، نه آفتاب درون رهنمای من از خانه ام گریختم و ، خشم روزگار خصمانه داد در شب غربت ، سزای من از راه دور می نگرم خاک خویش را خاکی که محو گشته در او ، جای پای من در آسمان تیره ی او روز ، مرده است بعد از فنای روز ، چه سود از دعای من خرم دیار کودکی سبز من کجاست ؟ تا گل کند دوباره در او خنده های من خشتی نمانده است که بر خاک او نهم ویران شدشت دهکده ی دلگشای من البرز کو ؟ که شیهه کنان در میان برف از کیقبادها خبر آرد برای من گویی که بانگ ناله ی اندوهناک او گم گشته در گریستن بی صدای من آوخ که از رکاب بلندش سوار صبح دیگر قدم فرو ننهد در سرای من خورشید شامگاه ،‌ در افکنده سایه وار آینده ی بزرگ مرا در قفای من ,نادر نادرپور,آینده ای در گذشته,خون و خاکستر ای گاو باز ماهر اعصار دامان پرنیانی سرخت را همواره ، در مقابل چشمم نگاه دار تا گاو زورمند هوس را در من به جست و خیز بر انگیزی گاوی که زخم شاخ ستبر او در انتهای ران تو خواهد ماند گاوی که در کشاکش جان دادن جویی ز خون به سوی تو خواهد راند خونش حلال باد ترا ، ای زن ای گاوباز ماهر اعصار ,نادر نادرپور,بازی اسپانیایی,خون و خاکستر من آن درخت زمستانی ، بر آستان بهارانم که جز به طعنه نمی خندد ،‌ شکوفه بر تن عریانم ز نوشخند سحرگاهان ،‌ خبر چگونه توانم داشت منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم شکوه سبز بهاران را ،‌ برین کرانه نخواهم دید که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم چنان ز خشم خداوندی ،‌ سرای کودکی ام لرزید که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم درین دیار غریب ای دل ،‌ نشان ره ز چه کس پرسم ؟ که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت که روز من به شبم ماند ،‌بهار من به زمستانم نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ،‌ دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم کجاست باد سحرگاهان ،‌ که در صفای پس از باران کند به یاد تو ، ای ایران !‌ به بوی خاک تو مهمانم ,نادر نادرپور,بر آستان بهار,خون و خاکستر خدای جهان سرخوش از آفرینش مرا ارمغان کرد سازی یگانه من آن ساز را بر دو زانو نشاندم سرش را چو کودک فشردم به شانه دو سیمی که بر سینه اش بسته دیدم دو رگ بود از مغز تا دل روانه به سر پنجه ام هر دو را آزمودم وز آنها به نوبت شنیدم ترانه یکی ،‌ ناله ای داشت پیوسته غمگین یکی دیگرش ، نغمه ای شادمانه یکی خوشتر از خواب در صبح مستی یکی تلخ ،‌ چون بوسه ی تازیانه من اما دل از ساز خود بر نکندم که مهری بدو و بم های ناسازگارش سرودی برانگیختم عاشقانه سرودی نه اندوه ، یک سر ،‌ نه شادی سرودی که از هر دو بودش نشانه زهی نغمه ی من در آن روزگاران خوشا نوجوانی ، خوشا نوبهاران شبی ، آسمان را بر افروخت برقی چو رودی که ویران کند بسترش را چنان آتش افکند در آشیانم که باد فنا برد خاکسترش را من آویختم ساز خود بر درختی که تا شعله ور ننگرم پیکرش را نگاهی بدو کردم از پشت آتش بدان سان که دلداده ای دلبرش را بر آن شاخه ی دور ، وارونه دیدم سحرگاه ، اندام افسونگرش را هراسان و گریان به سویش دویدم به دست نوازش سپردم سرش را دل آنگونه بستم به تار غم او که بگسیختم رشته ی دیگرش را اگر بانگ خوش داشت سیم نخستش مگر نیست تا بشنوم خوشترش را کنون ،‌ ساز من بانگ شادی ندارد چو مرغی که گم کرده باشد پرش را به خود گویم ای مرد شوریده خاطر ازین پس ،‌ بزن زخمه بر سیم آخر ,نادر نادرپور,رشته ی گسسته,خون و خاکستر ای خوشتر از خواب سحرگاهان هرگز مرا باور نمی آمد که برگردی در لحظه های تلخ بیداری ، به سوی من اما ، تو مهمان منی امشب من نیز ، چون آینه ، بیدارم وز شوق این دیدار بیمانند گنگ است ، پنداری ، زبان گفتگوی من آری ، تو ، امشب میزبانی بی زبان داری کز او کلامی در نخواهی یافت زیرا که این اندوه ،‌ یا این شادی پنهان خاموش می سازد صدا را در گلوی من دست ترا در دست می گیرم با دیدگانت راز می گویم وان عطر سبز نوجوانی را چون بوی نمناک درختان ، در شب باران می بویم و در گیسوانت باز می جویم می خندی و لب می گشاید آرزوی من آه ای سپید اندام آهو چشم ای آنکه عکس ماه را بر کاسه ی زانو برق هوس را در بلور دیدگان داری ای آنکه دیدار تو با من در شب غربت شیرین تر از خواب است در بحران بیماری فرخنده باد این لحظه ی میعاد خوش باد این ساعت که می خندی به روی من غم نیست گر آیینه از عکست تهی گردد من از تو نقشی جاودان دارم من از جوانی های تو ،‌ بر لوحه ی پندار همواره ، تصویری جوان دارم آری ، در آن ایام ، ای هم صحبت دیرین سیمای تو همزاد خورشید بهاران بود در صبح گیسویی طلایی رنگ خندیدنت ، آهنگ شفاف شکستن داشت اناسن که گویی از سر مستی جامی بلورین را فرو می کوفتی بر سنگ روحی گدازان در تو مسکن داشت روحی که همچون شعله ای الماسگون در شیشه ی فانوس پیوسته عریان بود و با پوشیدگی در جنگ هر بامداد از پشت صف های سپیداران می آمدی با جامه ای از نور نازکتر اندام تو ، از لابلای سایه ها می تافت چونان که در ظلمت ، سپیدی می زند مرمر من ، چون ترا از دور می دیدم با خویشتم می گفتم که : امروز آسمان ، آبی است وین آفتاب دلگشا را در افق دیدن پاداش بی خوابی است اکنون کهخندان می نشینی روبروی من ای طرفه مهمان شباهنگام دیگر ، رخت همزاد خورشید بهاران نیست همتای ماه عالم افروز است زیرا که گیسوی ترا برقی است سیمین فام ما - هر دو - می دانیم کان صبح طلایی را کافور گون کردست برف جامد ایام اما ،‌ هنوز اندام تو در جامه ی خاکسترین تو چون آتشی با دود در جنگ است روح تو در قالب نمی گنجد پیراهنت بر پیکرت تنگ است آه ای درخشان روی جادو چشم ای ماه شبهای نخستین خزان ،‌ ای ماه هرگز مگر - پاییز با پیری هماهنگ است گر آسمان را همچنان آبی توانی یافت در دیده ی من هم همان رنگ است ,نادر نادرپور,فانوسی در سپیداران,خون و خاکستر به خود گفتم ای مرد گم کرده خاک چرا ز جهان روی گردانده ای ؟ چه سود از بر و بوم خود یافتی که در حسرتش جاودان مانده ای ؟ در این شهر غربت که مأوای توست چنان زندگی کن که در زادگاه و گرنه خون به چشمت کم از آب نیست بر آن خاک خونین ، میفکن نگاه چو دیدی که گردون به کامت نگشت ازو ، انتقامی دلیرانه گیر چو در خاک خود ،‌ کامیابت نکرد مراد از بر و بوم بیگانه گیر شبانگاهی از خانه ،‌ بیرون خرام شرابی به رنگ شفق ،‌ نوش کن زمام خرد را به مستی سپار غم زندگی را فراموش کن همه کوی و برزن ،‌ پر از خوبروست تو ،‌ از آن میان ، با یکی یار شو بدان سان که پیشینیان گفته اند به زنجیر زلفش گرفتار شو گمان کن که در زیر چرخ کبود تو هستی و ، او هست و ، دیار نیست سراسر ،جهان شب از آن تست به جز رندی و مستی ات کار نیست چو دل از من این گفتنی ها شنید زبونی رها کرد و نیرو گرفت جهان ،‌ چهره ای سخت، زیبنده یافت زمان ، شیوه ای سخت نیکو گرفت هنوز آسمان ، روشن از روز بود که من ،‌ گونه از موی ،‌ پیراستم به لبهای خود ، خنده آموختم بر اندام خود ، جامه آراستم چنان شاد از خانه بیرون شدم که از من ،‌ خجل گشت اندوه من نسیم آن چنان مست بر من گذشت که آشفته شد موی انبوه من دو گامی نه پیموده در ازدحام که راه مرا سائلی پیر بست کهن جامه ای از پلاسش به بر تهی شیشه ای از شرابش به دست پشیزی ز من خواست ، بخشیدمش نگاهی به من کرد : دور از سپاس در اندیشه ماندم که با چشم خویش چه می گوید آن سائل ناشناس به ناگاه ابر بهاری گریست زمین ، تر شد از اشک پاک خدای بر آن پیر چرکین نظر دوختم به من ، خنده ای کرد دندان نمای در آیینه چشم او ،‌ عکس من پلاسی به بر داشت مانند اوی تنابنده ای را به جز ما دو تن نه در پشت دیدم ، نه در روبروی من و او ،‌ دو گمراه بی خانمان یکی مست و آن دیگری هوشیار براندام ما ، جامه ها می گریست بر آن گریه ، خندان غروب بهار شفق چون هویدا شد از پشت ابر از آن پیر هم جز گمنامی نماند شگفتا !‌ در آن کوی پر های و هوی به جز ناله ی ناودانی نماند به خود گفتم ای مرد گم کرده خاک ترا سایه ای هم به دنبال نیست ازین غربت جاودان ،‌ سر مپیچ که آینده ات خوشتر از حال نیست وجودی که از رفته خیری ندید کجا انتظاری از آینده داشت شفق ، نیمه جان بود و ، شب می رسید جهان ، گریه ای تلخ در خنده داشت ,نادر نادرپور,قصه ی بهاری,خون و خاکستر طفلی که گاهگاه آیینه در مقابل خورشید می گرفت تا دیدگان پیر و جوان را از بازتاب نور بیازارد اکنون که آفتابش رو می نهد به بام آیا چگونه نور جوانی را در چشم پیر خویش ، فرود آرد ؟ این طفل سالخورده طرفی ازین خیال نخواهد بست زیرا که آفتاب کهنسالی دیگر نه آن فروغ سحرگاه است کز خاوران در آینه ها می تافت او ، هرگز انعکاس زلالش را در دیدگان خویش نخواهد یافت امروز ، بر کرانه ی اقلیم باختر در کلبه ای که بر سر موج ایستاده است او ، از سپیده دم چه تواند دید؟ جز این که آسمان فانوس سرخ راهنمایی را از دست برج بندر میگیرد تا پیه سوز بی رمقش را بر آورد چشمی که بارها در کوچه های خاکی آن شهر آشنا از دور ، بر حریق شفق خیره مانده بود امسال ، در سراسر این شهر ناشناس از جلوه ی غروب چه خواهد دید ؟ جز این که گاهگاه چون بر افق نظاره کند از چهار راه خورشید آتشین را ، بعد از چراغ سبز در آسمان ، نشان خطر بیند آری ، زمانه ، شیوه ی دیگر گزیده است وین بی خبر ،‌ هنوز فضای گذشته را در قاب تنگ آینه می جوید غافل ، که جز شکستن آیینه ، چاره نیست غافل ، که عمر گمشده را بازیافتن آسان تر از خریدن عمر دوباره نیست ,نادر نادرپور,كلبه ای بر سر موج,خون و خاکستر وقتی که شب با عطر پیچک ها از آسمان روشن اردیبهشتی در اتاق تیره ام لغزید من ، نامه ای را در جواب نامه ای آغاز می کردم نور از چراغ سقف می تابید من، با پر و بال قلم ، از خطه ی کاغذ تا قله ی اندیشه ها پرواز می کردم ناگاه ، مغز لامپ در بطن فراخش ریخت کار قلم ، دشوار کار شب آسان شد آوای پایی از فراز پلکان برخاست بیگانه ای بر آستان من ، نمایان شد دستش کلید برق را چرخاند اما از آن کوشیدن باطل ،‌ پشیمان شد با خود ، به نجوا گفت : در اینجا چراغی نیست رندانه گفتم : روشنی در توست پاسخ ، در آن سوی لبانش ماند وز پشت ظلمت ، مردمک های درشتش را دیدم که در قعر سفیدی های چشمانش حیران ،‌ به دنبال چراغ مرده می گردند آنگاه دست او هماهنگ نگاه او در تیرگی ها آن قدر کاوید تا نعش سرد لامپ را در زیر آوار حبابش یافت وز دور ، در نوری که از روزن فرو می تافت درپیش چشمانم نگاهش داشت لحن درشت سرزنشبارش مرا لرزاند آیا تو می خواهی که این روشندل بیدار از ریسمان دار ،‌ خود را در شب آویزد؟ آن سان که مغزش نگاهان دراندرون ریزد ؟ در چشم تو ، آیا قبای مرگ تنها و تنها بر تن همسایگان نیکوست ؟ تا کی به مرگ دوست ، آسان می خوری سوگند اما نمی میری به جای دوست ؟ گفتار او ،‌ حق بود از خویش پرسیدم که آیا دیدگان او یک شب ، مرا هم چون چراغ مرده ای از سقف ، آویزان تواند دید ؟ هرگز ندانستم که این اندیشه را دریافت یا ، بی سبب خندید آنگاه ، بانگ پای او از آستان برخاست اندام او ، از دیده ، پنهان شد هر چند امشب ،‌ آن شب اردیبهشتی نیست ای میهمان ناشناس من بار دگر ، بر آستان من نمایان شو خندان ،‌ سلامم کن من ، نیمه ای از نامه را مانم این نیمه ی ننوشته را بنویس بنویس و با شادی تمامم کن ,نادر نادرپور,نیمه ای از نامه,خون و خاکستر گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود اینک هزار بار ، رها کرده بودمت زان پیشتر که باز مرا سوی خود کشی در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت هر بار کز تو خواسته ام بر کنم امید آغوش گرم خویش برویم گشاده ای  دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب لیکن هزار جامه بر اندام او کنی چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت او را طلب کنی و مرا رام او کنی روزی نقاب عشق به رخسار او نهی  تا نوری از امید بتابد به خاطرم روزی غرور شعر و هنر نام او کنی تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام  دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش ای زندگی ، دریغ که چون از تو بگسلم در آخرین فریب تو جویم پناه خویش     ,نادر نادرپور,آخرین فریب,دختر جام دختر بر آستانه ی در عاشقانه خواند کای آرزوی من من فارغم ز خویش و تو آسوده از منی با دوست ، دشمنی بس شام ها ستاره شمردم به نور ماه تا اختر رمیده ی بختم وفا کند شور نگاه دوست در آن چشم دلفریب چون باده سرگرانی عیشم دوا کند هر شب که ماه می نگرد از دریچه ها جان می دهد خیال ترا در برابرم من شاد ازین امید که چون بگذری ز راه شاید چو نور ماه ، فراز آیی از درم هر ناله ای که می شکند در گلوی باد آهنگ ناله های دلم در فراق تست جون تابد از شکاف درم نور ماهتاب گویم نگاه کیست که در اشتیاق تست ای ارزوی من ای مرد ناشناس آگاه نیستم که کجایی و کیستی اما مرا به دیدن تو مژده می دهند وان مژده گویدم که تویی یا تو نیستی از من جدا مشو چون زندگی به دست فراموشیم مده یا از کنار من به خموشی گذر مکن یا در نهان امید هماغوشیم مده دختر خموش ماند مردی که می گذشت به سویش نگاه کرد دختر به خنده گفت ای مرد ناشناس توانی خبر دهی زان آشنا که هیچ نیامد به دیدنم ؟ آن مرد خنده کرد و شتابان جواب داد آن آشنا منم ,نادر نادرپور,آشنا,دختر جام افسوس ! ای که بار سفر بستی کی می توانم از تو خبر گیرم ؟ گفتی به من که باز نخواهی گشت اما چگونه دل ز تو برگیرم ؟ دیگر مرا امید نشاطی نیست زین لحظه ها که از تو تهی ماندند زین لحظه ها که روح مرا کشتند وانگه مرا ز خویش برون راندند گر شعر من شراره ی آتش بود اینک به غیر دود سیاهی نیست گر زندگی گناه بزرگم بود زین پس مرا امید گناهی نیست آری ، تو آن امید عبث بودی کاخر مرا به هیچ راها کردی بی آنکه خود به چاره ی من کوشی گفتی که درد عشق دوا کردی چشم تو آن دریچه ی روشن بود کز آن رهی به زندگیم دادند زلف تو آن کمند اسارت بود کز آن نوید بندگیم دادند اینک تو رفته ای و خدا داند کز هر چه بازمانده ، گریزانم دیگر بدانچه رفته نیندیشم زیرا از آنچه رفته پشیمانم خواهم رها کنم همه هستی را زیرا در آن مجال درنگم نیست در دل هزار درد نهان دارم زیرا دلی ز آهن و سنگم نیست ,نادر نادرپور,انتظار,دختر جام كافی نبود و نیست هزاران هزار سال تا بازگو كند آن لحظه ی گریخته ی جاودانه را آن لحظه را كه تنتگ در آغوشم آمدی آن لحظه را كه تنگ در آغوشت آمدم در باغ شهر ما در نور بامداد زمستان شهر ما شهری كه زادگاه من و زادگاه توست شهری به روی خاك خاكی كه در میان كواكب ستاره ایست ,نادر نادرپور,باغ,دختر جام ای آنکه از دیار من آخر گریختی چون شد که از تو باز نیامد نشانه ای از بعد رفتنت نشناسم جز این دو حال رنج زمانه ای و گذشت زمانه ای در کوره راه زندگیم جای پای تست پایی که بی گمان نتوانم بدو رسید پایی که نقش هر قدمش نقش آرزوست کی می توانم اینکه به هر آرزو رسید افسوس ! ای که عشق من از خاطرت گریخت چون شد که یک نظر نفکندی به سوی من می خواستم که دوست بدارم ترا هنوز زیرا به غیر عشق نبود آرزوی من بیچاره من ، بلازده من ، بی پناه من کز ماجرای عشق توام جز بلا نماند از من گریختی و دلم سخت ناله کرد کان آشنا برفت و مرا آشنا نماند ,نادر نادرپور,بی پناه,دختر جام اگر روزی کسی از من بپرسد که دیگر قصدت از این زندگی چیست ؟ بدو گویم که چون می ترسم از مرگ مرا راهی به غیر از زندگی نیست من آن دم چشم بر دنیا گشودم که بار زندگی بر دوش من بود چو بی دلخواه خویشم آفریدند مرا کی چاره ای جز زیستن بود ؟ من اینجا میهمانی ناشناسم که با ناآشنایانم سخن نیست بهر کس روی کردم ، دیدم آوخ مرا از او خبر ،‌ او را ز من نیست حدیثم را کسی نشنید ، نشنید درونم را کسی نشناخت ،‌نشناخت بر این چنگی که نام زندگی داشت سرودم را کسی ننواخت ، ننواخت برونم کی خبر داد از درونم که آن خاموش و این آتشفشان بود نقابی داشتم بر چهره ، آرام که در پشتش چه طوفان ها نهان بود همه گفتند عیب از دیده ی تست جهان را به چه می بینی که زیباست ندانم راست است این گفته یا نه ولی دانم که عیب از هستی ماست چه سود از تابش این ماه و خورشید که چشمان مرا تابندگی نیست جهان را گر نظاط زندگی هست مرا دیگر نشاط زندگی نیست ,نادر نادرپور,بیگانه,دختر جام همچون ونوس کز صدفی سر برون کشید دامن کشان ز جام شرابم برآمدی یک لحظه چون حباب شراب آمدی به رقص و آنگاه کف زنان به لب ساغر آمدی آن شب ، اتاق من به مثل جام باده نور چراغ من به مثل رنگ باده داشت درهای بسته چون دو لب ناگشوده بود رخسار پرده آن همه چشم گشاده داشت من همچو موجی آمدم و خواندمت به رقص اما تو چون حباب ، سراپا شدی نگاه چشمان نیم خفته ی تو چون صدف شکفت اشکی در آن نشست ز اندیشه ی گناه گفتم : نگاه کن این در گشوده شد این در که پلک چشم تو باشد ، گشوده شد ............. حرفم ز بیم پرده دری ناتمام ماند می ماند و جام ماند در باز شد خموش و ، تو بی هیچ گفتگو آرام و پر غرور ، به سویش روان شدی چون یونسی که در دل ماهی فروخزید بار دگر ، به جام شرابم نهان شدی اینک تو رفته ای افسوس ، با تو رفت مرا آنچه مانده بود افسوس ، با تو رفت دیگر کسی نماند که اندوه عشق او دمساز من شود دیگر کسی نماند که یاد عزیز او در این سکوت سرد ، همآواز من شود افسوس ، با تو رفت افسوس ، با تو رفت مرا آنچه مانده بود ,نادر نادرپور,دختر جام,دختر جام دیگر در انتظار که باشم ؟ زیرا مرا هوای کسی نیست روزی گرم هزار هوس بود امروز ،‌ دیگرم هوسی نیست زندان من که زندگیم بود دیوارهای سخن وسیه داشت جان مرا به خیره تبه کرد عمر مرا به هرزه تبه داشت در من سرود گمشده ای بود کان را کسی نخواند و نپرداخت هرگز مرا چنان که منستم یک آفریده زین همه نشناخت بس درد داشتم که بگویم اما دلم نگفت و نهان کرد بیهوده بود هر چه سرودم با این سروده ها چه توان کرد ؟ دردا که کس نگفت و نپرسید کاخر چه بود و چیست گناهم گر سرنوشت من همه این بود نفرین به سرنوشت سیاهم ای مرگ ، ای سپیده دم دور براین شب ، سیاه فروتاب تنها در انتظار تو هستم بشتاب ، ای نیامده ، بشتاب ,نادر نادرپور,سفرکرده,دختر جام جهانا ! فسون تو ام بی اثر شد نگیرد مرا جذبه ی مهر و ماهت نه آن زعفرانی فروغ غروبت نه آن لعلگون پرتو صبحگاهت جهانا !‌ ملال از تو دارم ملالی که آغاز و پایان ندارد ملالی که سامان نگیرد ملالی که درمان ندارد تو زین پیش ، زیباتر از حال بودی دریغا که امروز ، دیگر نه آنی مرا پیر کردی و خود پیر گشتی جهانا ! تو قدر جوانی چه دانی ؟ مرا روزها مرد و امید ها مرد ترا آسمان ها نوید سفر داد همه گشتی و گشتی و باز گشتی سپس آسمانت فریبی دگر داد من اینک نه آنم که بودم تو اینک نه آنی که بودی تو با رنج خود ، کاستی از نشاطم بر اندوه بی انتهایم ،‌ بر عذابم فزودی جهانا !‌ ملال از تو دارم ملالی که پایان ندارد ملالی که سامان نگیرد ملالی که درمان ندارد ,نادر نادرپور,ملال,دختر جام مادر! گناه زندگیم را به من ببخش زیرا اگر گناه من این بود ، از تو بود هرگز نخواستم که ترا سرزنش کنم اما ترا به راستی از زادن چه سود ؟ در دل مگو که از تو و رنج تو آگهم هرگز مرا چنانکه خودستی گمان مدار هرگز فریب چهره ی آرام من مخور هرگز سر از سکوت مدامم گران مدار من آتشم که در دل خود سوزم ای دریغ من آتشم که در تو نگیرد شرار من دردم یکی نبود که زودش دوا کنی آن به که دل نبندی ازین پس به کار من مادر !‌ من آن امید ز کف رفته ی توام کز هر چه بگذری ، نتوانی بدو رسید زان پیشتر که مرگ تنم در رسد ز راه مرگ دلم ز مردن صد آرزو رسید هر شب که در به روی من آهسته واکنی در چشم خوابناک تو خوانم ملامتت گویی به من که باز چه دیر آمدی ، چه دیر بس کن خدای را که تبه شد سلامتت از بیم آنکه رنج ترا بیشتر کنم می خندمت به روی و نمی گویمت جواب مادر! چه سود ازین که بهم ریزم این سکوت ؟ مادر !‌ چه سود از این که براندازم این نقاب ؟ تا کی بدین امید که ره در دلم بری بندی نگاه خود به نگاه خموش من ؟ تا کی همین که حلقه ب در آشنا کنم آهنگ گامهای تو آید به گوش من ؟ مادر !‌ من آن امید ز کف رفته ی توام درد مرا مپرس و گناه مرا ببخش دانی ، خطای بخت من است آنچه می کنم پس این خطای بخت سیاه مرا ببخش مادر !‌ تو بی گناهی و من نیز بی گناه اما سزای هستی ما ، در کنار ماست از یکدگر رمیده و بیگانه مانده ایم وین درد ، درد زندگی و روزگار ماست ,نادر نادرپور,نامه,دختر جام شعریست در دلم شعری که لفظ نیست ، هوس نیست و ناله نیست شعری که آتش است شعری که می گدازد و می سوزدم مدام شعری که کینه است و خروش است و انتقام شعری که آشنا ننماید به هیچ گوش شعری که بستگی نپذیرد به هیچ نام شعریست در دلم شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود می خواهمش سرود و نمی خواهمش سرود شعری که چون نگاه ، نگنجد به قالبی شعری که چون سکوت ، فرومانده بر لبی شعری که شوق زندگی و بیم مردن است شعری که نعره است و نهیب است و شیون است شعری کهچون غرور ، بلند است و سرکش است شعری که آتش است شعریست در دلم شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود شعری از آنچه هست شعری از آنچه بود ,نادر نادرپور,ناگفته,دختر جام در خواب های تیره ی افیونی ام ، شبی او را شناختم او ، شعله ی پریده ی یک آفتاب بود چشمی به رنگ آبی سیر غروب داشت در چشم او هزار نوازش به خواب بود او را شناختم از نسل ماه بود اندامش از نوازش مهتابهای دور رنگی به رنگ صبح بلورین ، سپید داشت زلفش چو دود مشکی شب ها ، سیاه بود او را در آن نگاه نخستین شناختم اما نگاه منتظرم بی جواب ماند بر من نگاه کرد و نگاهش ز من گذشت این آخرین امید ، چه ناکامیاب ماند او را شناختم همزاد جاودانی من بود و ، نام او چون نام من به گوش خدا آشنا نبود می خواستم که بانگ برآرم : بمان بمان اما در آن سکوت خدایی ، صدا نبود ,نادر نادرپور,همزاد,دختر جام تهی کن جام را ای ساقی مست که امشب میل جام دیگرم نیست مرا از سوز ساز و خنده ی می چه حاصل ؟ زانکه شوری در سرم نیست خوش آن شب ها ، خوش آن شب های مستی که با او داشتم خوش داستان ها شرابم شعله می زد در دل جام در آن می سوخت عکس آسمان ها خوش آن شب ها که مست از دیدن او هوایی در دلم بیدار می شد لبش چون جام سرخ از بوسه ای چند لبالب می شد و سرشار می شد چو از گیسوی او می آمدم یاد سرودی تازه برمی خاست از چنگ به دستم تارهای موی او بود به چنگم ناله های این دل تنگ نگاه خنده آمیزش در آن چشم به لطف نوشخند صبح می ماند مرا گاهی به شوق از دست می برد مرا گاهی به ناز از خویش می راند سرودم بود و شور نغمه ام بود که چشمانش نوید زندگی داشت در آن شب های ژرف پر ستاره چو چشم بخت من تابندگی داشت کنون او رفت و شور نغمه ام رفت از آن آتش به جز خاکسترم نیست تهی کن جام را ای ساقی مست که دیگر ، میل جام دیگرم نیست ,نادر نادرپور,ياد,دختر جام گر بایدم گشود دری را وقت است و صبر بیشترم نیست خواهم رها کنم قفسم را بدبخت من که بال و پرم نیست دل زانچه هست و نیست بریدم تنها غم گریختنم هست خواهم سفر کنم به دیاری کانجا امید زیستنم هست تنها و بی پناه و سبکبار سرگشته در سیاهی شب ها گاهی به دل امید تکاپوی گاهی سرود تازه بلبل ها گویم منم رها شده از عشق گویم منم جدا شده از یار خواهم که از تو هم بگریزم ای شعر ، ای امید دل آزار بر چنگ من نمانده سرودی کز مرگ و غم نشانه ندارد چنگم شکسته به که همه عمر یک بانگ شادمانه ندارد زین پس به چنگی ار فکنم دست جز نغمه ی نشاط نسازم بیهوده نقد زندگیم را در پیشگاه نقد زندگیم را در پیشگاه مرگ نبازم دیگر بس است این همه ماندن بر لب ترانه ی سفرم هست خواهم رها کنم قفسم را خوشبخت من که بال و پرم هست ,نادر نادرپور,گریز,دختر جام وقتی که چون آتش جوان بودم خورشید سرخ صبحگاهان را بر قله ی البرز می دیدم که می خندید دیدار او در چشم من خوش بود وز خنده ی او شادمان بودم اما درین صبح غم آلود کهنسالی بی آنکه ابری در افق باشد چشم مرا راهی بدان خورشید خندان نیست وین قطره ی سردی که با باد زمستانی در می نوردد پشت دستم را اشک است و باران نیست زیرا من از اندیشه ی بیگانگی ، هر روز در سرزمین دیگران سر بر زمین دارم ور آستین چونان که می گویند جای گواه عاشقان راستین باشد من اشکی از عشق کهن در آستین دارم ناچار آماج نگاه من دستی است اشک آلوده بر زانوی تنهایی یا بر بلندای سر انگشتان خورشید کان مرده در آفاق ناخن ها آه ای خردمندان در فرصتی اندک ، میان زادن و مردن تقدیر من چون دیگران این بود فریاد وحشت در نخستین لحظه ی میلاد خندیدن خورشید بر گرییدن نوزاد جشن بهاران در خزان خاطر مادر شیرینی لبخند بعد از تلخی فریاد یک چند بر بازوی بیداری پدر خفتن یک چند خواب دایه را با گریه آشفتن آنگاه درتاب هراس انگیز گهواره باز آمدن از عالم رویا به بیداری هنگام آن رجعت چون عقربک های بزرگ و کوچک ساعت پل بستن از روی هزاران لحظه ی جاری امروز و فردا را به گامی تند پیمودن وز تندرستی رو نهادن سوی بیماری بازو به بازو عشق را نزد خرد بردن راهی عبث پیمودن از مستی به هوشیاری آنگاه در ظهر طلایی رنگ اندیشه ابر گمان را در زلال آسمان دیدن حیران شدن در کوچه های خاکی تردید تر گشتن از باران پرسشهای بی پاسخ دل را هراسان از عبور سالیان دیدن وز روبرو اندیشه ی تاریک پیری را چون گردبادی در دل صحرا پذیرفتن اما ز بیم مرگ ، خود را نوجوان دیدن یک لحظه از جنگ و گریز ابر با خورشید ناگه به یاد سرزمین دیگر افتادن در آسمان ذهن خود رنگین کمان دیدن زان پس کمان ماه را در سرخی مغرب چون ناخنی براق روییده بر انگشت خونین جهان دیدن یا در شبی دیگر قرص بزرگ ماه را نازکتر از گلبرگ گلبرگ نیلوفر گسترده بر آب زلال کهکشان دیدن آری ، چو گلبرگی که می افتد ز گلبن ها آه ای خردمندان اکنون مرا در قلب این اقلیم بی تاریخ با گردش ایام کاری نیست هر چند می دانم که بعد از تیره روزی ها چشمم هنوز آیینه دار ماه و خورشید است اما مرا با این دو سنگین دل قراری نیست تنها ، صدایی ناشناس از دور از ایستگاه خالی هجرت می خواندم در لحظه ی بدرود واگن ها ,نادر نادرپور, در قلب این اقلیم بی تاریخ,زمین و زمان در گرگ و میش صبح نا گه صدای کوفتن چکشی به سنگ یا : ضربه ای به در در زیر طاق منحنی خوابگاه من پیچید و محو شد پنداشتم که مشت گره خورده ی کسی بر سینه ی برهنه ی دیوار من نشست پنداشتم که کودک همسایه ناگهان سنگی به سوی پنجره ی من روانه ساخت برخاستم ز جای اما نگاه من که به دیدار کوچه رفت تنها درخت را با قامتی بلند در آن تیرگی شناخت وان وحشتی که در دل من خانه کرده بود پیوسته از درون بر سینه ی برهنه ی من مشت می نواخت ,نادر نادرپور, هراس,زمین و زمان شب شد و اشک خزان ، مردمک پنجره ها را شست وز پس پرده ی پنهان فراموشی مشعل یا تو در خانه ی تاریک ، چراغ افروخت ناگهان ، خاطر من چون افق آینه روشن شد ناگهان ، سینه ی من در تب دیدار بهاران سوخت یاد تو ، بوی چمن های پر از برف و شقایق را با مناجات خروسان سخرحیز ، نثارم کرد از نهانگاه دلم ، چشمه ی غم های جهان جوشید لقمه ی بغض فرو خورده ی من راه گلو بر بست گریه ی سرشارتر از ابر بهارم کرد یاد تو ، عکس در آیینه ی تنهایی من انداخت یاد تو ، پنجره ای را به شب غربت من بگشود نظر از پنجره بر بام شب افکندم قرص ماه از پس ابری که روان بود ، نمایان بود با خود اندیشه کنان گفتم آسمان ماه درخشان خزانی را همچو آیینه به دیوار افق کوبید قله ای کو ؟ که من از اوجش دست بگشایم و آن آینه برگیرم تا در او ،‌ لحظه ی پایان جوانی را چون شفق در گذر آب توانم دید این گمان بود که چون روزنه ای در دل تاریکی رهنمونم شد و از خانه برونم راند نردبانی که مرا تا به لب فلک می برد از بن کوچه ی خاموش به خویشم خواند تیره ی پشت برافراخته ی او را با قدم های عمودی ، همه پیمودم پای بر پله پنجاه و نهم سودم ناگهان ، کاه بر آن پله فروغ افشاند پله روشن شد و پیرامون او ، تاریک زیر لب ،‌ با دل خود گفتم آه !‌ من یک قدم دیگر از زمین دور شدم یک نفس دیگر به زمان نزدیک من ازین پله که پا بر کمرش دارم صورت کودکی و سیرت پیری را هر دو ، در آینه ی ماه توانم دید سهم جمشید اگر جام جهان بین بود من ، جهان را به از آن شاه توانم دید ناگهان معجزه ای شوم ، حقیقت یافت ماه ، پیش آمد و من چهره ی پیرم را در دل آینه اش دیدم وز دگرگونی آن چهره هراسیدم خواستم تا نظر از آینه بردارم دیدم افسوس که آن لحظه ی هول انگیز در پی خواب فریبنده ی سوداها لحظه ی باز رسیدن به حقایق بود بار دیگر به دلم گفتم تو ،‌ اگر ماه درخشان خزانی را به خطا آینه غیب نما خواند ی معنی غیب ندانستی ورنه این ماه که تصویر کهنسالی من در اوست بی گمان آینه ی دق بود ماه ، بر پله شصتم تافت پله روشن شد و پیرامون او تاریک باز من یک قدم دیگر از زمین دور شدم یک نفس دیگر به زمان نزدیک وز بلندای سحرگاهان شاید از روزنه ای پنهان در دل خانه ی متروک نظر کردم صبح آمد و یاد تو ، دگر باره در فراموشی ایام ، نهان می شد در غیاب من و تو ، ساعت دیواری با دو انگشت فسونکارش زخمه بر تار زمان می زد نغمه پرداز حیات گذران می شد عکس من ، در دل قاب غبار آلود به چراغی که تو افروخته بودی ، نگران می شد آری آن چهره که یک روز ، جوان می زیست پیر می گشت و جهان ، باز ، جوان می شد ,نادر نادرپور, پله ی شصتم,زمین و زمان در سرزمین ناشناسان ،‌ آن قدر ماندم کز من کسی با چهره ای دیگر پدید آمد پیرانه سر ددیم که سیمای جوانم را آیینه ، هرگز روبرو با من نخواهد کرد بیهوده کوشیدم که از آیینه بگریزم ما نگاه سرد او بر کوششم خندید وز دیدن آن خنده ی خاموش بی هنگام اشکی که در اعماق چشمان داشتم ، خشکید خویش گفتم کانچه پیری می کند با من دشمن ،‌ به نام جنگ ، با دشمن نخواهد کرد در بر جهان بستم وز پیش دانستم که در تنهایی غربت هم صحبتی غیر از جنون بر در نخواهد کوفت وز من ،‌ کسی جز بی کسی دیدن نخواهد کرد دیدم که از بام مه آلود سرای من آینده پیدا نیست وز گوشه ی ایوان من تا ساحل مغرب جز کوره ی سرخی که در او ، روز می سوزد چیزی هویدا نیست ور مرغ شب در خلوت ماه و سپیداران آماده ی خنیاگری باشد بر بام من ، اندیشه ی خواندن نخواهد کرد یدم که در این خاک بی باران گل های سرخ اشتیاق من نخواهد رست ویرانه ی ذهن مرا گلشن نخواهد کرد دیدم کزین زندان بی دیوار گلبانگ آزاد خروسان بر نخواهد خاست را بلوغ نور آبستن نخواهد کرد دیدم که در این خواب هول انگیز دیگر طلوع هیچ صبحی از بلندی ها آفاق تقدیر مرا روشن نخواهد کرد باغ قدیم کودکی :‌ دور است شهر شگفت نوجوانی در افق : پنهان اما قطار باد پیمایی که از اقطار نامعلوم می آید آواره ای را از دیار آشنایی ها با خویش می آرد به سوی این غریبستان من ، میهمان تازه را هشدار خواهم داد کز این سفر : آهنگ برگشتن نخواهد کرد وان دل که با او هست : در اقلیم بیگانه تسکین نخواهد یافت ، یا مسکین نخواهد کرد او نیز چون من ، در شب غربت تواند دید کان پرتو سوزان جادویی کز خاوران بر سرزمین مادری می تافت از باختر آغاز تابیدن نخواهد کرد ,نادر نادرپور,آن پرتو سوزان جادویی,زمین و زمان شاهنامه می گوید که روزی ابلیس در قالب رامشگری ناشناس به درگاه کاووس آمد و رخصت ورود خواست تا نغمه های تازه ای را که از سرزمین خویش آورده است ، به شاه ایران ارمغان کند . پس از آنکه چنین رخصتی یافت ،‌ سرودی به یاد مازندران خواند که سه بیت آن بسیار مشهور است که مازندرلن شهر ما یاد باد همیشه بر و بومش آباد باد که در بوستانش همیشه گل است به کوه اندرش لاله و سنبل است هوا خوشگوار و زمین پر نگار نه گرم و نه سرد و همیشه بهار و کاووس به شنیدن آن سرود ، عزم تسخیر مازندران کرد اما درراه به دست دیوان گرفتار آمد و ناگزیر رستم را از زابلستان به یاری طلبید و او ، پس از پشت سر نهادن هفتخوان ، به نجات کاووس توفیق یافت . این شعر ، روایتی امروزین از همان داستان است من ابلیس را نزد کاووس دیدم که مستانه برخاست با ارغنونش چنان رقص رقصان به میدان در آمد که پا کوفت بر سایه ی سرنگونش چنان کاخ شاهی پر از بانگ او شد ه در لرزه افتاد سقف و ستونش سرود نخستین آن ارغنون زن طنینی خوش انداخت در خاطر من که مازندران شهر ما یاد بادا همیشه بر و بومش آباد بادا گلستان او : در زمستان گل آرد بیابان او : سوسن و سنبل آرد هوا : ژاله باران ، زمین : لاله زاران نه گرم و نه سرد و همیشه بهاران چو پایان گرفت آن ترانه من از گردش چشم کاووس خواندم که راهی به مازندران می گشاید سپس دیدم او را که هنگام مستی در اندیشه ی فتح آن سرزمین ها به نطقی خیالی دهان می گشاید من اما بسی ناشکیباتر از او همان شب ، از آن مجلس خسروانه به دنبال ابلیس رفتم که شاید ز مازندران باز یابم نشانه ولی گم شدم در سیاهی که شب : تیره گون بود و ره : بیکرانه وز اعماق آن تیرگی ها ، چراغی مرا رهنمون شد به شهری یگانه به شهری که در صبح نمناک غربت چو رنگین کمان می درخشید نامش به شهری که خورشید مغرب نشین را گریزان تر از عمر ،‌دیدم به بامش به شهری که می آمد و دور می شد روان یا : دوان بر خطوطی موازی قطار شتابنده ی صبح و شامش من از هجر خورشید چندان نخفتم که بیماری آورد بیداری من چنان روزها را به شب ها رساندم که با غفلت آمیخت هشیاری من سفرنامه ی من چنین بود ، آری که از کاخ کاووس در اوج مستی به اقلیم نادیده ای دل سپردم که ابلیس مازندران خوانده بودش ولی ناگهان پا به شهری نهادم که تقدیر مانند گویی بلورین در آن تیرگی سوی من رانده بودش من از کشور خویش دل بر گرفتم ولی بهتر از او نجستم دیاری چنان ریشه در خاک او بسته بودم که بی او به سویم نیامد بهاری سرانجام رفتم به جایی که دیگر نیارستم از خود سخن گفت با کس چنان بامدادش دروغین برآمد که فریاد کردم : خدایا ، همین بس چنان ماه را در شبش مرده دیدم که گفتم طعامی است در خورد کرکس مرا باور آمد که از خانه ی خود به دلخواه ابلیس دورم ازین پس من امروز کاووس شوریده بختم که گم کرده ام راه مازندران را به رستم بگویید تا برگشاید طلسم فروبسته ی هفتخوان را ,نادر نادرپور,از اهرمن تا تهمتن,زمین و زمان شب در پس لبان درشت و سیاه خویش دندان فشرده بود بر الماس اختران الماس هر ستاره به یک ضربه می شکست وز هر کدام ، بانگ شکستن بلند بود در شب ، هزار زنجره فریاد می کشید ,نادر نادرپور,الماس و دندان,زمین و زمان ای آتشی که شعله کشان از درون شب برخاستی به رقص اما بدل به سنگ شدی در سحرگهان ی یادگار خشم فروخورده ی زمین در روزگار گسترش ظلم آسمان ای معنی غرور نقطه ی طلوع و غروب حماسه ها ای کوه پر شکوه اساطیر باستان ای خانه ی قباد ای آشیان سنگی سیمرغ سرنوشت ای سرزمین کودکی زال پهلوان ای قله ی شگرف گور بی نشانه ی جمشید تیره روز ای صخره ی عقوبت ضحاک تیره جان ای کوه ، ای تهمتن ، ای جنگجوی پیر ای آنکه خود به چاه برادر فرو شدی اما کلاه سروری خسروانه را در لحظه ی سقوط از تنگنای چاه رساندی به کهکشان ای قله ی سپید در آفاق کودکی چون کله قند سیمین در کاغذ کبود ای کوه نوظهور در اوهام شاعری چون میخ غول پیکر بر خیمه ی زمان من در شبی که زنجره ها نیز خفته اند تنهاترین صدای جهانم که هیچ گاه از هیچ سو ، به هیچ صدایی نمی رسم من در سکوت یخ زده ی این شب سیاه تنهاترین صدایم و تنهاترین کسم تنهاتر از خدا در کار آفرینش مستانه ی جهان تنهاتر از صدای دعای ستاره ها در امتداد دست درختان بی زبان تنهاتر از سرود سحرگاهی نسیم در شهر خفتگان هان ، ای ستیغ دور آیا بر آستان بهاری که می رسد تنهاترین صدای جهان را سکوت تو کان انعکاس تواند داد ؟ آیا صدای گمشده ی من نفس زنان راهی به ارتفاع تو خواهد برد ؟ آیا دهان سرد تو را ، لحن گرم من آتشفشان تازه تواند کرد ؟ آه ای خموش پاک ای چهره ی عبوس زمستانی ای شیر خشمگین آیا من از دریچه ی این غربت شگفت بار دگر برآمدن آفتاب را از گرده ی فراخ تو خواهم دید ؟ آیا تو را دوباره توانم دید ؟ ,نادر نادرپور,خطبه ی زمستانی,زمین و زمان من ،‌ خون روزهای جوانمرگ خویش را آسان تر از شراب کهنسال خانگی در کاسه ی بلور افق نوش می کنم وز مستی شگرف و سیاهش به ناگهان خود را و خواب را در خلوت شبانه ، فراموش می کنم اما اگر هنوز شیر غلیظ در بدن طفل خردسال ز مهر مادرانه بدل می شود به خون در جسم سالخورده ی من ، خون روزها در سیر باژگونه ، بدل می شود به شیر وان شیر نقره گون فکر مرا سپید تر از موی می کند وز پنجه های دست یا ، پنجه های پایم سر می کشد برون این خون و شیر ، روز من و ناخن مرا در ظلمت ضمیرم ترکیب کرده اند حس می کنم که خون شفق فام روزها همرنگ شیر گشته و از پنجه ها ی من لختی برون دویده و بر جای مانده است گویی که از هراس فرو ریختن به خاک یخ بسته در هوای زمستانی درون وقتی که شب نگاه مرا تیره می کند من خیره بر برهنگی سرخ آسمان از خون روز و ناخن خود یاد می کنم وز خشم تند قیچی در لحظه ی جنون ,نادر نادرپور,خون و ناخون,زمین و زمان آن آتش شبانه که ابلیس بر فروخت زان پیشتر که شعله فرستد به آسمان شهر فرشتگان زمین را فراگرفت ابلیس بار دیگر باغ بهشت را با آتش گناهش تسخیر کرده بود او ، در شبی سیاه ، به یک جنبش قلم بر نقشه ی طبیعی جغرافیای خاک اقلیم خشم و خون را تصویر کرده بود او ، در مسیر باد ، هزاران جرقه را از آسمان سرخ همراه دوده ایی چون برف قیرگون سوی زمین تیره سرازیر کرده بود او ، با جرقه های حری شبانه اش نسل ستاره را مانند پشه های درخشان فسفرین در آبگیر دریا ، تکثیر کرده بود در آن شب شگفت برگرد من ، گروه عظیم درخت ها از هول سوختن اندیشه ی فرار به سر داشتند و ، پای در انقیاد خاک وز باد آتشین که سر آسیمه می گذشت بر پیکر برهنه ی خود : لرزه ی هلاک من بیخبر ز خویش در آن ازدحام سبز از آتش درونی خود می گداختم زیرا که رنج ماندن و میل گریز را مانند هر درخت بیش از تمام آدمیان می شناختم در من حریقی خاطره ای شعله می کشید وز لابلای دود پریشان سالیان می دیدم آن گذشته ی آتش گرفته را می دیدم آن طلوع جنون را در آسمان وان خاکیان غافل در خواب رفته را در آن شب شگفت من از اشاره های درختان به پای خویش دریافتم که مشکلشان : ره سپردن است اما من از گریز ، گزیری نداشتم زیرا به یک نگاه دیدم که آشیانه ی من ، جای دشمن است وز خاک خود ، به کشور بیگانه آمدم آری ، شبی که هرم نفس های اهرمن شهر فرشتگان زمین را به شعله سوخت من در میان آتش پنهان خاطره وان دوزخی که در دل شب جلوه می فروخت بر جای مانده بودم و بی انکه بشنوم فریاد می زدم که : هلا ای درخت ها ای بستگان خاک آیا من از برابر این آتش بزرگ با پای چابکی که هنوزش نبسته اند دیگر کجا روم ؟ راهی به غیر ازین نشناسم که ناگهان همراه باد نیمه شبان از سر حریق چون دود ، پر گشایم و سوی فنا روم ,نادر نادرپور,درخت ها و من,زمین و زمان اگر سرچشمه های اشک عالم را به من بخشند و یا ابری به پهنای زمین در من فرود آید اگر آن اشک سیل آسا ره پنهانی دل را به سوی دیده بگشاید لهیب درد خاموش مرا تسکین نخواهد داد م تلخ مرا از خاطرم بیرون نخواهد برد مگر مرگ آید و راه فراموشیم بنماید من از داروی شور اشک در شب های بیداری چه امیدی به غیر از این توانم داشت که درد تازه ای بر دردهای من نیفزاید چنان گمگشته در خویشم ک هیچم رهنمایی نیست چنان برکنده از خاکم که از من ، نقش پایی نیست نسیمم از دیار خویشتن بویی نمی آرد در اقلیم غریبانم ، نسیم آشنایی نیست اگر بانگ خروسم در طلوع کودکی خوش بود شب عمر مرا از هیچ سو دیگر صدایی نیست چه غم مرا از هیچ سو دیگر صدایی نیست چه غم گر چلچراغ ماه ، بزمم را نیاراید شبی دارم که در آفاق تاریکش تمام روشنایی ها فرو مرده ست ختان را ، سکوت مرگ ، در خوابی گران برده ست من اما در میان خفتگان ، آن پیر بی خوابم که در دستش ، کتاب کهنه ی هستی ورق خورده ست و خوابی نیست تا این خسته را از خویش برباید کجایی ای دیار دور ، ای گهواره ی دیرین که از نو ، تن به آغوشت سپارم در دل شب ها به لالای نسیمت کودک آسا دیده بر بندم به فریاد خروست دیده بردارم ز کوکب ها سپس ، صبح تو را بینم که از بطن سحر زاید دیار دور من ای خاک بی همتای یزدانی خیالت در سر زردشت ومهرت در دل مانی ترا ویران نخواهد ساخت فرمان تبهکاران ترا در خود نخواهد سوخت آتش های شیطانی اگر من تلخ می گریم چه غم زیرا تو می خندی و گر من زود می میرم ، چه غم زیرا تو می مانی بمان !‌ تا دوست یا دشمن ، تو را همواره بستاید ,نادر نادرپور,زمزمه ای در شب,زمین و زمان جوی بزرگ دهکده ی زادگاه من کز کوچه های خاکی و خاموش می گذشت آبی به روشنایی باران داشت وز لابلای توده ی انبوه خار و سنگ خندان و نغمه خوان سیری بسان باد بهاران داشت در عمق آفتابی او : رنگ ریگ ها با طیف های نیلی و نارنجی و کبود نقشی به دلربایی فرش آفریده بود جوی بزرگ دهکده ی زادگاه من در نور نقره فام سحرگهان عکس کبوتران مهاجر را از پشت شاخ و برگ سپیداران بر سطح موجدار درخشانش مانند طرح پارچه جان می داد در روزهای تیره ی بی باران تصویر گیسوان دست حنا بسته ی چنار یا : عکس دام شیشه ای عنکبوت را با قطره های شبنم شفاف صبحدم بر بال های زبر و درخشنده ی مگس در لابلای سبزی انبوه شاخسار بر لوح پاک خویش نشان می داد وان جاری زلال در آغوش تنگ او همواره از دو سو با پونه های وحشی و با ریشه های پیر آمیزی مدام و ملایم داشت در حفره های خاک فرو می رفت در لایه های سنگ نهان می شد وانگه دوباره سوی زمین های دوردست آرام و بی شتاب روان می شد جوی بزرگ دهکده ی زادگاه من پنداشتی که جوی زمان بود کز لابلای خاطره های عزیز عمر با رنگ های نیلی و نارنجی و کبود سنگین تر و غلیظ تر از جوی انگبین در گلشن بهشت راهی به سوی وادی آینده می گشود اکنون همان زلال که آب است یا زمان در جوی های محکم سیمانی از سرزمین غربت ما : سالخوردگان چون برق می گریزد و چون باد می رود زیرا که راه او از لابلای توده ی سنگ و گیاه نیست میلش به هیچ خاطره در طول راه نیست او ،‌ پشت هیچ ریشه توقف نمی کند یا پیش هیچ پونه نمی ماند وز هیچ برگ مرده نمی ترسد اینجا : زمان و خاطره بیگانه از همند وز یکدگر بسان شب و روز می رمند آری، درین دیار در غربتی به وسعت اندوه و انتظار ما ،‌ با زمان به سوی فنا کوچ می کنیم بی هیچ اشتیاق بی هیچ یادگار ,نادر نادرپور,زمین و زمان,زمین و زمان در نخستین نیمه ی تاریک شب در شبی مانند من : اندوهگین آتشی از خانه ی زیرین دمید با هزاران شعله ی مرگ آفرین شعله ها از پله بالا آمدند گامشان چون گام دزدان : بی طنین در زدند و در گشودم ، وز هراس قطره های سردم آمد بر جبین دودم از یک سوی در چشمان نشست آتشم از سوی دیگر در کمین شعله ها با پرده رقصیدند و من در شگفتی ماندم از رقصی چنین ناگهان ، خود را ز قاب پنجره همچو عکسی درفکندم بر زمین از بلندا رو نهادم در نشیب وز حرارت ، با عرق گشتم عجین چو نظر کردم به سوی آسمان دوزخی دیدم در آن عرش برین آسمانی همچو بحر واژگون موج هایی جمله با آتش : قرین خانه ام را از پس دود و شرار زورقی پنداشتم : خاکسترین عمر من بود آنچه در زورق ،‌ هنوز شعله می زد چون امید واپسین ناگهان بغضی گلویم را فشرد پاک کردم اشک خود با آستین شعله ها مردند و در شب غرق شد خانه ی من : زورق بی سرنشین ,نادر نادرپور,زورق بی سرنشین,زمین و زمان آن قهوه های تلخ دهن سوز وان حلقه های دود پریشان بر پیشخوان کافه ی میعاد در شهر دوردست جوانی آن قلب کودکانه ی ساعت بر سینه ی برهنه ی دیوار وان ساعت تپنده ی پنهان درماورای پیرهن من هر یک ز شوق لحظه ی دیدار در اوج اضطراب نهانی آن بوسه ی درشت نخستین بر سرخی عطش زده ی لب با خنده ای به گسترش موج بر چهره ای به روشنی آب در لحظه ای که افتد و دانی آن بانگ گام های هماهنگ در کوچه های خاکی و خاموش وان گفتگوی زنجره با ماه از لابلای برگ درختان در جمله ای دراز و نفس گیر با لکنت شدید زبانی آن یادهای دور کهنسال آن پاره عکس های قدیمی همراه بادهای حوادث سوی دیار گمشده رفتند سوی کرانه ای که از آنجا هرگز نه هیچ گونه خبر هست هرگز نه هیچ گونه نشانی اکنون درین خیال شگفتم کز انهدام جیوه ی هستی آیینه ی زلال ضمیرم خالی ز نقش خاطره گردد چون آسمان نیلی مغرب از آفتاب زرد خزانی آنگاه من در آن شب نسیان نوزاد سالخورده قرنم کز بخت بد به خاطر من نیست جز یاد دلخراش تولد با گریه ای به دشت فریاد در بستر سکوت جهانی ,نادر نادرپور,سفری از انجام به آغاز,زمین و زمان تبعیدگاه من شهریست بر کرانه ی دریای باختر با کاج های کهنه و با کاخ های نو کز قامت خیالی غولان رساترند این شهر در نگاه حریص زمینیان جای فرشته هاست اما جهنمی است به زیبایی بهشت کز ابتدای خلقت موهوم کائنات ابلیس را به خلوت خود راه داده است وین آدمی وشان که در آن خانه کرده اند غافل ز سرنوشت نیاکان خویشتن در آرزوی میوه ی ممنوع دیگرند امروز شامگاه خورشید پیر در تب سوزنده ی جنون از قله ی عظیم ترین آسمان خراش خود را به روی صخره ی دریا فکند و کشت اما هنوز ، پنجره های بلند شهر مرگ سیاه او را باور نمی کنند گویی که همچنان در انتظار معجزه از سوی خاورند بعد از هلاک او در آسمان این شب غربت : ستاره نیست زیرا ستاره ها همه در دود گرم ابر گم گشته اند و برق لطیف نگاهشان در قطره های کوچک باران نهفته است وین قطره ها به پاکی چشم کبوترند من در شبی برهنه تر از مرمر سیاه بر فرش برگ های خزان راه ی روم اما نگاه من به عبور پرنده هاست وین اشک بی دریغ که از طاق آسمان در دیدگان خیره ی من چکه می کند مانند شیشه ایست که از ماورای آن سنگ و گیاه و جانور و آدمی : ترند من ، از نسیم سرد خزان ، بوی خاک را همچون شراب تلخ هر دم به یاد خانه ی ویران مادری می نوشم و گریستن آغاز می کنم وین بار چشم من از پشت اشک خویش نه از پشت اشک ابر می بیند آشکار که در هر دو سوی راه تصویرهای رنگی صد ها چراغ شهر بر آب های راکد باران : شناورند من در میان همهمه ی شاخه های خیس از کوچه های خالی این شهر پر درخت راهی به سوی خانه ی خود باز می کنم وز بانگ پای رهگذری ناشناخته آشفته می شوم زیرا کسی که در دل شب ، همره من است با من یگانه نیست هر چند گام های من و او : برابرند ناگاه ،‌ بر فراز درختان دوردست دود غلیظ ابر از حمله های باد ، پراکنده می شود شب نیز ناگهان سیمای ماه عشوه گر بی نقاب را با چهره ی مهاجم دزدی نقابدار رندانه در مقابل من جای می دهد من ، خیره بر طپانچه ی این مرد راهزن پی می برم که در دل شهر فرشتگان اهریمن و اهورا با هم برابرند ,نادر نادرپور,شب آمریکایی,زمین و زمان امشب ، گرسنگان زمین ، قرص ماه را از سفره ی سخاوت دریا ربوده اند اما ، نسیم مست در لحظه ی تکاندن این سفره ی فراخ تصویر تابناک هزاران ستاره را چون خرده های نان بر ماهیان خرد و کلان هدیه کرده است وینان نسیم را به کرامت ستوده اند امشب ، در امتداد افق ها و موج ها شهر ایستاده است و شب از روی دوش او لغزیده بر زمین وینک که پلک پنجره ها باز می شود گویی که گربه های سیاه از درون چاه چشمان کهربایی خود را گشوده اند امشب ، خدای خاک به تقلید کهکشان شهری پر از ستاره پدیدار کرده است وز معجزات اوست که صد آسمان خراش در تیرگی ، به سرعت فریاد رسته اند تا مژده آورند به شهر از طلوع ماه این یک ، بسان لانه ی زنبور انگبین آن یک به شکل جعبه ی شطرنج آبنوس وان دیگری به گونه ی یخچال خانگی در باز کرده اند بر آفاق شامگاه وز خانه های روشن و تاریک هر کدام چون دزد تازه کار با حیرت و هراس گذر می کند نگاه بیننده از دریچه ی این قلعه های شوم گر بنگرد به اوج احساس می کند که همان لحظه ، آسمان در می رباید از سر حیران او ، کلاه گر بنگرد به زیر پی می برد که پیکر ناچیز آدمی میخی است نیمه کوفته در پرتو چراغ بر سینه ی صلیب درخشان چار راه ور بنگرد به دور نخل بلند ساحل دریا ، به چشموی طفل برهنه ایست که در بستر حریر کابوس دیده است و به شب می برد پناه اینجا : غرور آدمی و قامت درخت در پیشگاه منزلت آسمان خراش رو می نهد از سر خجلت به کوتهی اینجا : صدای پای طلا می رود به عرش تا آفتاب را برهاند ز گمرهی اینجا در سرای دل از پشت بسته است وز رمز قفل او نتوان یافت آگهی اینجا : به جای نعره ی مستان کوچه گرد شیون توان شنید ز باد شبانگهی اینجا به رغم خلوت دریا و آسمان شهر از صدا : پر است ولی از سخن : تهی من ، در غیاب ماه ، برین ساحل غریب مستانه پا نهاده و هشیار مانده ام شادم که چون مناره ی دریا ، تمام شب فانوس سرخ (‌ یا : دل خون خویش ) را در چنگ خود فشرده و بیدار مانده ام ,نادر نادرپور,شب و شهر,زمین و زمان در بیابان فراخی که از آن می گذرم پای سنگین کسی در دل شب با من و سایه ی من همسفر است چون هراسان به عقب می نگرم هیچ کس نیست به جز باد و درخت که یکی مست ویکی بی خبر است خاطر آشفته ز خود می پرسم که اگر همره من شیطان نیست کیست پس این که نهان از نظر است ؟ پاسخی نیست ، بیابان خالی است کوه در پشت درختان ، تنهاست و آنچه من می شنوم بانگ سنگین قدم های کسی است که به من از همه نزدیکتر است چشم من دیگر بار در تکاپوی شناسای او نگهی سوی قفا می فکند ماه در قعر افق چون نقابی است که خورشید به صورت زده است تا مگر در دل شب ،‌ رهزنی آغاز کند من به خود می گویم این همان است که شب ها با من سوی پایان جهان ، رهسپر است آه ای سایه ی افتاده به خاک گر به هنگام درخشیدن صبح همچنان همقدم من باشی جای پاهای هزاران شب را با نقوش قدم صدها روز بر زمین خواهی دید وین اشارات تو را خواهد گفت کاین وجودی که ز بانگ قدمش می ترسی مرگ در قالب روزی دگر است ,نادر نادرپور,صدای پا,زمین و زمان در پس شیشیه ی باران زده ی خاطره های من حلقه ی آتش سوزانی است که شبی کودک همسایه در جلوخان سرای من زیر آن کهنه چنار افروخت او که از روز بیابان به شب دهکده بر می گشت عقربی را که به بازیچه شباهت داشت لحظه ای چند ، در آن حلقه ی نورانی رقص دشوار هلاک آموخت رقص ، در همهمه ی شعله ی تلود یافت عقرب از واهمه ی مردن بی هنگام آن قدر بی خبر از خویش میان عطش و آتش رفت و باز آمد و لغزید و فرو افتاد که توانایی خود را همه از کف داد وز سر خشم و پریشانی دم انباشته از زهر زلالش را بر وجود عبث خویش فرود آورد وز جهان ، چشم طمع بردوخت لاشه اش نیز در آن دایره ی سرخ درخشان سوخت آه ، ای عقربک ساعت که تو را بی خبر از کار جهان هر روز در پس شیشه ی شفاف قفس مانند در دل حلقه ی جادویی اعداد توانم دید هر چه سر بر در و دیوار زمان کوبی راه ازین دایره ی تنگ به بیرون نتوانی برد بهتر آن است که از وحشت بیداری دم انباشته از زهر ملالت را ناگهان بر تنه ی خویش فرود آری تا تو را خواب خدایانه فراگیرد وندر آن خفتن مستی بخش نیمروزان را چون نیمشبان بینی وانچه را لحظه شمارند ، تو نشماری آه ، ای عقرب جانباخته در دایره ی آتش آه ، ای عقربک ساعت دیواری کاش راه ابدیت را که کلافی است سر اندر گم روز و شب ،‌ بیهوده نسپاری ,نادر نادرپور,عقرب و عقربک,زمین و زمان اندیشه های آتشین من در خلوت آن صبح ابر آلود خواب مرا آویختند از دل بیداری من در فروغ لاجوردین سحرگاهان بر طاق رنگین عنکبوتی ساده را دیدم کز آسمان ، در ریسمان آویخت وز ریسمان ، سوی زمین آمد به دشواری من نیز کوشیدم که از اندوه بگریزم وز خویشتن بیرون روم ،‌ یا در خود آویزم اما ، به زودی گم شدم چون قطره ای ناچیز در آبشار گریه ی باران در آبشاری چون بلور بیکران :‌ جاری باران : فضا را از غمی خاکسترین انباشت باران : مرا در خود فروپیچید باران :‌ دلم را تیره کرد از آب سیه کاری دیدم که بغضی ناگهانی در گلوی من مانند چنگ گربه ای خاموش و خشماگین راه نفس را بست و با زخم جگر سوزش در من مبدل کرد زاری را به بیزاری دیدم که در زندان تاریک فراموشی در چاردیوار شب غربت چندان گرفتارم که بعد از چاره جویی ها راهی به آزادی ندارم زان گرفتاری دیدم که چون رقاصکی مسکین بر محور زنجیر پولادین در شادی و اندوه می رقصم با تیک تاک ساعت سنگین دیواری دیدم که خاکی مطمئن در زیر پایم نیست اما نگاهی منتظر بر آسمان دارم دیدم که همچون واژگون بختان حلق آویز بر قله ی بی رحم تنهایی مکان دارم وز ناامیدی می گریزم سوی ناچاری ناگاه ،‌ بانگ تیز ناقوس سحرگاهان چون سوزنی با رشته ی پنهان برج کلیسا را به اوج آسمان پیوست وز آسمان بیکران تا آستان من بانگش طنین افکند در آفاق زنگاری آنگاه ، من در گرگ و میش صبحدم دیدم کز مغز شب ، اندیشه ای روشن چون عنکبوتی آتشین ، از طاق بی خورشید در من فرود آمد به هوشیاری گفت ای دل اندوهگین ، ای دیده ی بیدار دیگر ، زمان آرمیدن نیست زیرا که بانگ ساعت شماطه ی تاریخ هر لحظه ، از آفاق ناپیدا در آسمان نیلی آینده می پیچید برخیز !‌ تا این ضربه ها را نیک بشماری ,نادر نادرپور,عنکبوت و اندیشه,زمین و زمان بانگاهان تاریک زمستانی در آن میخانه ی کوچک کنار سرزمین باختر ،‌ برساحل دریا صدای دوردست گریه ی باران و بانگ خنده ی گیتار در غوغای میخانه و دودی تلخ و عطر آگین و مغز چلچراغ سقف در سرسام مستانه و سرمای فلز پیشخوان در دست میخواران و بادی شوخ در آغوش گرم پرده ی مخمل و رقص خوابناک پرده درچشان بیداران و جادوی حضور دختری تنها میان جمع مستان پریشانگو و لب های تر او در تب و تاب سخن گفتن و من ، در اشتیاق گفتگو با او و او ، نزدیک با آن جمع بیگانه ولی دور از نگاه مهربان من و در پایان ،‌ گریز ناگهان او از آن مجلس و نام نازنین او : جوانی بر زبان من ,نادر نادرپور,عکس فوری,زمین و زمان در بامدادانی که بوی خردسالی داشت قتی که خورشید جوان از کوه می آمد من ، کودکی بودم که با اندیشه ای بیدار می دیدمش در روستایی خشتی و خاکی وقتی که او ، کاشانه ها را نور می بخشید من هم ،‌ شتابان در مسیر او با مشتی از گل ، خانه ای بنیاد می کردم چرکین تر و ناچیز تر از لانه ی مرغان اما بسان نغمه ی آنان : پر از پاکی وقتی که او گرمای ظهرش را بر خانه ی طفلانه ی نوساز من می ریخت تا بام و دیوار ترش را خشک گرداند من پیغمبر از نیشخند او ن خانه را نزد حریفان کاخ می خواندم وز جایگاهی برتر از عرش خداوندی خود را فزون می دیدم از معمار افلاکی آنگاه با چشمی که مشتاق تماشا بود آنقدر بر معماری خود خیره می ماندم تا عابری با گام مستانه پامال می کردمش به بیباکی اندوه ویران گشتنش همواره با من بود اما جوانی چون به جنگ کودکی برخاست من ، بازی طفلانه ی خود را رها کردم یکباره ، از آن خانه های کوچک و کوتاه دل کندم و ، با خشتهای خام اندیشه کاخی گران در گوشه ی ذهنم بنا کردم معماری ام را ماندنی پنداشتم ، لیکن در این گمان ، از فرط خود بینی ، خطا کردم زیرا که آن کاخ بلند استوار من چون خانه ی خردی که از خشت ورق سازند با سرعت ناگفتنی از هم فرو پاشید گویی که تقدیر از نخستین روز با آنچه من می ساختم ، بیهوده دمشن بود مروز در صبح کهنسالی دیدم که زیر آسمان تیره ی مغرب خشم زمین جوشید و طغیان کرد طوفان بی رحمی که از دیدار اقیانوس بر می گشت در راه خود : آب و درخت و روشنایی را با خاک یکسان کرد آهنگ دور حمله اش بر ساحل نزدیک دریا و گیسوی درازش را پریشان کرد تنها در آن هنگامه ، من بودم که دانستم کز او مرا اندک هراسی در سرا پا نیست زیرا که در اقلیم ویران وجود من جایی که آبادش توانم گفت ، پیدا نیست آن خانه های کوچک طفلانه در هم ریخت وان کاخ پندار جوانی از میان برخاست من رفته و آینده را یک سر تهی دیدم نک برون را چون درون ویرانه می بینم هر چند می دانم که هنگام تماشا نیست با خویش می گویم که ای آواره تر از باد ای آنکه از ویران شدن ، دیگر نمی ترسی ای کاش ، خاک غربتت جای نشستن بود ,نادر نادرپور,كاخ كاغذین,زمین و زمان كسی هست پنهان و پوشیده در من كه هر بامدادان و هر شامگاهان به نفرین من می گشاید زبان را مرا قاتل روز و شب می شمارد وزین رو پس از مرگ خونین آن دو به من با سر انگشت تهدید و تهمت نشان می دهد سرخی آسمان را سرانجام در گوش من می خروشد كه ای ناجوانمرد حكم از كه داری ؟ كه در خاك و خون می كشی این و آن را من از تهمتش غم ندارم ، ولی او درون مرا زین سخن می خراشد كه ای پیر ، ای پیر خاكسترین مو به یاد آور امروز ، در خاك مغرب خردی خویش در خاوران را تو بودی كه از كودكی تا كهولت به قتل شب و روز ،‌ بستی میان را تو از نسل اعراب صحرانشینی كه در اوج تاریكی جاهلیت به خون می سرشتند ریگ روان را تن دختران را از آغوش مادر ه گور فنا می سپردند یكسر كه تا آن شكمباره ی بی ترحم فروبندد از فرط لذت دهان را ن از خشم بر می فروزم كه : بس كن من از مرز و بومی كلام آفرینم كه لحن مسیحایی شاعرانش تن مرده را روح می بخشد از نو جوان می كند پیر افسرده جان را صدا ،‌ پاسخم می دهد با درشتی كه : گر این چنین است ، ای مرد غافل چرا سال ها زنده در گور كردی شب و روز را ، این دو طفل زمان را ؟ ور از جاهلیت نشانی نبودت چرا ، چون بیابان نوردان وحشی به خاك سیه كوفتی روزها را به خون سحر غسل دادی شبان را ؟ چرا در دل شوره زاران غربت پیاپی به گور بطالت سپردی پس از كشتن نوبهاران خزان را ؟ من این گفته ها را جوابی نگویم مگر آنكه یك روز در پیش داور ز دل بر زبان آوردم داستان را بدو گویم : آری كسی هست در من كه از وحشت تلخ در خاك خفتن طلب می كنی هستی جاودان را ولی چون بدین آرزو ره ندارد به جای یقین می نشاند گمان را مرا قاتلی سنگدل می شمارد كه جان شب و روز را می ستانم تو گویی كه در پشت این كینه جویی نهان می كند وحشتی بیكران را خدایا !‌ اگر نیكخواه منستی مرا از كمند كلاهش رها كن سپس ، ایمن از طعنه ی او به من بازگردان امید و امان را وگر رفته را زنده در گور كردم به حالم ببخشای ، اما ازین پس به من روح عیسای مریم عطا كن كه عمری دگرباره بخشم جهان را ,نادر نادرپور,كسی هست در من,زمین و زمان شب ،‌ در سکوت سبز درختان نشسته بود اما هنوز ،‌ باد لحنی پر از خروش و خشونت داشت با شاخه ها مشاجره می کرد با کوه ، آمرانه سخن می گفت وز اوج صخره ها بی اعتنا به قهقهه ی کودکان موج سیلی به گوش ساحل خاموش می نواخت وز لحظه ی نخست در گفتگوی دائم خود با پرندگان لفظ تو را به لفظ شما چیره کرده بود گویی که جز تو واژه ی دیگر نمی شناخت اما همین که همهمه ی او فرو نشست دریا چنان برهنه در آغوش خاک خفت کز خود خبر نیافت مگر در سحرگهان آری تمام شب دریای عاشق از تب شوریدگی گداخت وان گاه زیر چشم هوسناک آسمان خود را برهنه کرد تن را در آفتاب طلایی برشته ساخت ,نادر نادرپور,كشف حجاب,زمین و زمان من در غروب سرد جهان ایستاده ام خورشید سرخ شامگهان سایه ی مرا از زیر پای ظهر به تدریج و احتیاط بیرون کشیده است و به من باز داده است وین سایه ی دراز ، همان آفریده نیست کز بامداد ، همسفرم بوده تا غروب وز کودکی به پیری من ره گشاده است آن سایه را درخشش صبح آفریده بود وین سایه را فروغ شبانگاه زاده است روزی که ناگهان از چارچوب پنجره ی روشن بلوغ آینده را طلایی و تابنده یافتم آن سایه نیز همره نور آفریده شد من ، پا به پای او آماده ی صعود بدان قله ی بلند ازمنزلی به منزل دیگر شتافتم گویی که من : سوارم و عالم : پیاده است اما ، ظهور ظهر رؤیای صبحگاهی آینده ی مرا چون عکس نور دیده سراپا سیاه کرد هر سایه را که نقش زمین شد ، تباه کرد تنها و ناگهان آن سایه ای که در پی من ره سپرده بود وز هرم نیمروزی خورشید مرده بود جانی دوباره یافت وینک در آفتاب گریزان عمر من رو بر گذشته پشت بر آینده پا به گل در انتظار مقدم شب ایستاده است ,نادر نادرپور,مردی با دو سایه,زمین و زمان بر پرده های رنگی بهزاد نامدار من ، نقش سالخورده ی خیام شاعرم من ، در میان بزم دستی به جام باده و دستی به زلف یار آواز را به زمزه آغاز می کنم تا ماه نو ، سرود خوش آرد به خاطرم می خوانم ،‌ و صدای من از ژرفنای دل هرگز به گوش مطرب و ساقی نمی رسد زیرا که این دو تن چیزی به جز نقوش فریبنده نیستند من نیز در نگاه کسان ، نقش دیگرم من تکیه کرده ام به درختی که هیچ گاه از پشت او ، تصور دیدار آفتاب در آستان صبح میسر نبوده است من خیره مانده ام به هلالی که در سخن ابروی یار بوده و چوگان شهریار اما ، به چشم دل در خرمن غروب چمنزار عمر من چیزی به غیر داس در گرو نبوده است من ، در میان بزم چشم به چهره ای است که نقش جمال او از معجزات خامه ی صورتگر است و بس جامی که آفرین خود را خریده است تصویر ماهرانه ای از ساغر است و بس هرگز من آن کسی که تو بینی ، نبوده ام تصویر من ، نشانه ی تقدیر دیگر است آیا خدا ، دوباره مرا آفریده است ؟ یا عمر دیگر از پس مردن میسر است ؟ عمر نخست من که در اندیشه ها گذشت بر پرده ی نگارگران ، آشکار نیست تصویر من که آینه ی عمر دوم است چیزی به جز تصور صورت نگار نیست در این جهان کوچک رنگین و کاغذین من ، نقش سالخورده ی خیام شاعرم آتش گرفته است افق در قفای من وز سالیان سوخته دودی است در سرم پیرانه سر ،‌ به یاد جوانی ، میان بزم با چنگ زهره ، زمزمه آغاز می کنم اما گشوده نیست زبان سخنورم وین آرزو مراست که بعد از هزار سال نقاش روزگار به رغم گذشته ها آینده ای به کام دل من رقم زند لیکن هراسناک از آنم که آسمان آیینه ای شکسته نهد در برابرم ,نادر نادرپور,مینیاتور,زمین و زمان چندان فرو بارید برف جامد ایام کز حجم سردش : موی من رنگ زمستان یافت اکنون نمی دانم که باران کدامین روز این رنگ برفین را تواند شست شب ، دیدگانم را چنان از تیرگی انباشت کاین چشمه های روشن از بنیاد خشکیدند اکنون نمی دانم که چون خورشید برخیزد تصویر او را در کدامین چشمه باید جست بار گران روزها چندان به دوشم ماند کز بردباری قامتم خم شد اگنون کسی در گوش من ، خصمانه می گوید این پشته پنهان که بر دوس گمان داری بار گناه تست من خوب می دانم که در اوج کهنسالی چشمان تاریک مرا از صبح آیینه دیگر امید روشنایی نیست اما هنوز ای بخت آیا ، میان خرمن موی سپید من تار سیاهی در شب پیری تواند رست ؟ ,نادر نادرپور,نجوایی در حضور آیینه,زمین و زمان این که نقاب مرا نهاده به صورت کیست ؟ که نتوان شناخت سیرت او را بر تن من حاکم است و حلق نداند راز حضور مرا و غیبت او را جان و تن من ، طعام روز و شب اوست ضعف من است این که زاده قوت او را جسم مرا چون جذام کهنه جویده ست چاره نجویده کسی جراحت او را باده ی خون منش کشانده به مستی ذلت من آفریده لذت او را دشمن من ، جاگزیده در بدن من نفرت من ،‌ بیش کرده نخوت او را بر سر آن است کز تنم بکند پوست تا بستایم همیشه ، قدرت او را وای که چون از درون من بدر آید آینه حس می کند کراهت او را جمجمه ای با دو چشمخانه ی خالی است وین همه زشتی ، قزوده هیبت او را اسکلتی پیر ، زاده می شود از من منتظرم ساعت ولادت او را ,نادر نادرپور,نقابدار عریان,زمین و زمان در زیر طاق نیلی آن آسمان دور در شهر یادهای پراکنده ی قدیم روزی که از دریچه ی تنگ اطاق درس پل زد به سوی پنجره ی روبرو نسیم استاد پیر هندسه ، بر تخته سیاه خطی سفید را از نقطه ای به نقطه ی دیگر دواند و گفت کوته ترین رهی که میان دو نقطه هست چونان پل نسیم ، میان دو پنجره خطی است مستقیم امروز من به تجربه دانسته ام که : نه راه دراز زندگی ناتمام من آن خط مستقیم میان دو نقطه نیست این راه خوفناک از نقطه ی ولادت تا نقطه ی هلاک چون آذرخش در شب تاریک آسمان خطی است منکسر که ندانم کدام دست ترسیم کرده با سر ناخن ، به روی خاک ,نادر نادرپور,نقطه و خط,زمین و زمان باران بامداد کهنسالی از موی من ، سیاهی شب را زدوده است اما به طعنه ، دست نمی شوید ازس رم یرا هنوز یاد سحرگاه کودکی همچون غبار می گذرد از برابرم چشمی که دوربین درونم بود آماده ی گرفتن تصویر تازه نیست را نوار خام خیالم به ناگهان ز آفتاب پیری من ،‌ نور دیده است وان نور بر نوار دزدانه ، سایه های سیاه آفریده است آیا شنیده ای که به یکباره ، روشنی ذاتی دگر پذیرد و تاریکی آورد ؟ آری ، نگاه کن روز جهان ، شبی است که در ظلمتش هنوز این چرخ راهزن دندان تابناک مرا از دهان من چونان که از دهان سخنساز رودکی چالاک و ماهرانه به تاراج می برد وانگه لبان من خونین و تلخ ، چون لثه ی خالی انار در آرزوی جستن در دانه های خویش لبخند می فروشد و اندوه می خورد اکنون ، درین اتاق که ایوان کوچکش راهی به باغ خاطره می جوید دور از غبار سبز درختان نشسته ام اینجا ، سپهر تیره ی غربت را چون سایه ی غروب به سر دارم زاغی که بر فراز سرم بال می زند اندیشه ی سیاه کهنسالی است بادی که از کرانه ی اقیانوس بر گونه های این شب نمناک می وزد گویی که سر گذشت جهان است دانم که قصد باد ، رسیدن نیست زیرا به سوی هیچ روان است ما درین سکوت شبانگاهی من ، همچنان به زمزمه ای گوش می کنم کز ژرفنای آینه ، هشدار می دهد ما سالخوردگان سفر کرده در رهگذار باد ، کم از برگیم ما : زنده نیستیم ، خداوندا ما : زنده ماندگان پس از مرگیم ,نادر نادرپور,نگاهی در شامگاه,زمین و زمان در نیمه های شب که نگین درشت ماه از پنجه ی درخت رها گشت و ناگهان همچون حباب در دل آب روان شکست خواب زلال من چونان یخی بلورین در آبگیر چشم با اولین تلنگر نور از میان شکست آنگاه قلب پیر من از هول صبحگاه با ضربه های دمبدم بی شمار خویش بر طبل زنگیان جوان چیرگی گرفت گویی که زنگ ساعت پنهان کائنات خاموشی درون مرا جاودان شکست من ، کودکانه چشم بر آیینه دوختم وز نو رسیده ای که در آن قاب خانه کرد پرسیدم این هراس دگرگون کننده چیست ؟ او ، دم فرو کشید و من از بی جوابی اش دریافتم که واقف راز نهفته نیست اما در آن سکوت دیدم به چشم خویش که صورتگر زمان از چهره ام در آینه تصویر تازه ساخت وز علم غیب خویش مدد جست و چون خدا چشمی بدو سپرد که آینده را شناخت آن چشم تازه دید که آینده رهزن است وز ابتدای خلقت آفاق و آفتاب بر کاروان آدمیان بسته راه را وان دست استخوانی چنگالگونه اش تا کشته های پیر و جوان را درو کند از شب ربوده داس درخشان ماه را آن چشم تازه دید که : راز هراس من در هستی من است ورمن گذشته را به خطا دوست خوانده ام این کیفرم بس است که آینده دشمن است ,نادر نادرپور,نگین و داس,زمین و زمان مردی که راز آفرینش را در تیشه ی خارا شکاف خود نهان می دید مردی که داوود پیمبر را پس از مردن در مرمری بیجان حیاتی جاودان بخشید می گفت : ای یاران تندیس ها در سنگ پنهانند من ، لایه های زائد بی شکل مرمر را با ضربه های تیشه ام ،‌ از گرد هر تندیس بر خاک می ریزم که تا او را عیان سازم آری ، من تندیسگر جانانه می کوشم تا پرده از آن پیکر پنهان براندازم زیرا که در چشمت خیال من تندیس ها از پشت مرمر ها نمایانند اکنون که من الفاظ آن پیر توان را در خاطر خود باز می یابم پیکر تراش دیگری را نیز می بینم کز آسمان با ضربه های تیشه ی جادو ذرات اندام مرا بر خاک می ریزد تا آن هیولای کریه استخوانی را از ژرفنای من برون آرد وان را بسان شاهکاری کوچک و گمنان در گوشه ای از کارگاه خویش بگذارد چهره پرداز هراس انگیز مانند آن پیکر تراش پیر ، می گوید ای آدمیزادان !‌ شما را در تن خاکی دشمن به جای دوست ، پنهان است من ،‌ لایه های زاید اندامتان را دور می ریزم ا دشمن پنهان ، عیان گردد او ، از نخستین لحظه ی هستی همزاد انسان است ,نادر نادرپور,همزاد پنهان,زمین و زمان ز چشم تنگ هواپیما در آن غروب هراس آور زمستانی ونیز را دیدم که همچو نقش نگونسار آسمان بر آب جهان تازه ی دیگر بود ونیز چون خزه ای سبز در مسیر نسیم به رقص دایره مانن موج می پیوست و از نسیم رهاتر بود نه ریشه داشت که پیوند با زمین گیرد نه پایه داشت که از موج در امان باشد ولی به شکل هزاران حباب نورانی میان همهمه ی موج ها شناور بود و من که از در پنهانی تخیل خویش در آن غروب هراس آور زمستانی به سوی غربت امروز خود شتافته ام ونیز را همه جا در خیال می بینم و نیز در شب پیری به خویش می نگرم اگر ز نیش نگاه ستارگان ، شبها ونیز را سر خفتن نیست منم که چشم به چشم ستاره می دوزم و تا سپیده برآید : ستاره می دوزم و تا سپیده برآید : ستاره می شمردم منم که در دل دریای بی کران چون او جزیره های پراکنده ی پریشانم وزین قلمرو تاریک در نمی گذرم منم که تیره تر از آسمان طوفانی به یاد خاک دل افروز آفتابی خویش در آستان سحر : دل به گریه می سپردم ,نادر نادرپور,ونیز .... ونیز,زمین و زمان ای آفریده ای که تن مر مرین تو آن گونه روشن است که آب از فروغ ماه وان پرنیان سرخ تو بر قامت بلند چون شعله های بعثت صبح است بر درخت ای نورسیده ای که خداوند کائنات مهر تو را به خاطر من راه داده است تا خوش کند خیال مرا در بلای سخت ای آنکه از کرانه ی آرام چشم تو در سرزمین غربت اندوهناک من بر من دوباره می نگرد آفتاب بخت ای معنی دمیدن خورشید در غبار وقتی که پا به ساحت این خانه می نهی حس می کنم که بوی تو ، بوی شکفتن است موی تو نیز ، وصلت صبح است و آبشار حس می کنم که آینه زیبایی ترا در ذهن بی قرار فراموشکار خویش هر لحظه می ستاید و تصویر می کند وان صورت شگفت ، دل دیده ی مرا مانند ذهن آیینه تسخیر می کند من با چنین غرور هم از تو شادمانم و هم از تو شرمسار وقتی که در مقابل من ایستاده ای بر تکدرخت قامت عشق آفرین تو می بینم آن دو میوه ی آدم فریب را وز جلوه ی بهشتی خود خیره می کنند آن هر دو سیب من بی نصیب را چون دست من به دست تو پیوند می خورد گویی پلی میان زمین است و آفتاب صبح مرا طلوع تو آغاز می کند بیم مرا امید تو می آورد جواب مهر من از نگاه تو افزوده می شود مانند طعم خاطره از مستی شراب وان دم که پشت بر من و آیینه می کنی غم می خورم که موسم طبع جوان گذشت وینک تو نیز می گذری با چنین شتاب وز دور ، چشم آینه و دیدگان من بر قامت رسای تو ، رقصی نهفته را دنبال می کنند چو موجی روان بر آب وان پیکر سپید از ماورای جامه ی ابریشمین تو پیداست همچو شعله ی باریک در حباب آه ای بلند نغز من ، دل به بازگشت بزرگ تو بسته ام اما تو در حصار بلورین انتظار در جستجوی فرصت بهتر نشسته ای گویی که پیش ازین هرگز در آرزوی فرار از چنین حصار با من سخن نگفته و پیمان نبسته ای اما من از معاشقه ی ماه با درخت حس می کنم که نوبت دیدار می رسد وز هر کرانه می شکفد نوشخند تو حس می کنم که آینه ژرف آسمان از پرتو نگاه تو سرشار می شود چونان که چشم من از جلوه ی برهنگی دلپسند تو حس می کنم که در تب مستانه ی گناه من لب نهاده ام به لب آزمند تو وز بخت خوش ،‌ به گردن من حلقه بسته اند بازوی پر نوازش و موی بلند تو ,نادر نادرپور,يکي ميان زمين و آفتاب,زمین و زمان سیمرغ قله های کبودم که آفتاب هر بامداد ، بوسه نشاند به بال من سر پیش من به خاک نهد کوهسار پیر وز آسمان فرو نیاید خیال من چون چتر بال ها بگشایم فراز کوه گویی درختی از دل سنگ آورم برون در سینه ی پرنده ی رنگین کوهسار منقار تیز خویش فرو کنم به خون در آسمان پاک ، نبیند کسی مرا جز ریزتر ز خال سپید ستاره ای آن گونه می پرم که به چشم ستاره ها گویی ز کوه می گسلد سنگپاره ای مغرورتر ز فله ی در ابر خفته ام از پشت من نمی گذرد سیل بادها نقش خجسته ایست به چشمان آسمان سیمای من در آینه ی بامدادها چون از فراز کوه نظر می کنم به خاک بال از هراس من نگشاید پرنده ای اشک آورم به چشم تماشاگر حسود تا شور کینه را ننشاند به خنده ا ی اما درون سینه ی من بیم خفته ایست کز اوج قله های غرور آردم به زیر یک روز ، روح کوه که دلبسته ی من است فریاد می زند که : مرو !‌ تیر ، تیر ، تیر ,نادر نادرپور, بیم سیمرغ,سرمه ی خورشید عقاب پیر نگون بخت آفتابم من که شعله های شفق سوخت شاهبالم را درین کویر بلا کیست تا تواند راند ز گرد لاشه ی من ، کرکس خیالم را چنان به حسرت پرواز خو گرفته دلم که سرنوشت خود از خاکیان جدا بینم چنان به شوق پریدن ز خود رها شده ام که عکس خویش در آیینه ی هوا بینم من استخوانم ، من پاره استخوانی سرد که دستی از بدن گرم شب بریده مرا من آسمان شبم در حباب سربی ابر که جلوه ای ندهد پرتو سپیده مرا دلم پر است ولی دیده ام ز اشک تهیدست چه آفتی است غمین بودن و نگرییدن چه آفتی است که چون شاخه ی خزان دیده در آفتاب ، ز سرمای خویش لرزیدن تبی نماند که در من عطش برانگیزد عرق نشست بر آن تن که همچو آتش بود چه شد که شعله ی سوزان به دست باد سپرد شبی که در نفسش گرمی نوازش بود کنون به خویش نظر می کنم چو ماه در آب تنم ز روشنی سرد خویش می لرزد جهنمی که درو سوختم ، فروزان باد که شعله اش به نسیم بهشت می ارزد شکسته بال عقابم تپیده در شن گرم نگاه تشنه ی من در پی سرابی نیست دلم به پرتو عمناک ماه خرسند است که در غبار افق ، برق آفتابی نیست ,نادر نادرپور, تب و عطش,سرمه ی خورشید من آن سنگ مغرور ساحل نشینم که می ران از خویشتن موج ها را خموشم ، ولی در کف آماده دارم کلاف پریشان صد ها صدا را چنان سهمناکم که از هیبت من نیایند سگماهیان در پناهم چنان تیز چشمم که زاغان وحشی حذر می کنند از گزند نگاهم چنان تند خشمم که هنگام بازی نریزند مرغابیان سایه بر من مبادا که خواب من آشفته گردد لهیب غضب برکشد شعله در من نپوشاندم جامه پرداز دریا از آن پیرهن های نرم حریرش از آن مخمل خواب و بیدار سبزش از آن اطلس روشنایی پذیرش صدف ها و کف ها و شن های ساحل به مرداب رو می نهند از هراسم من آن سنگم آن سنگ ، آن سنگ تنها که هم‌ آشنایم ، که هم ناشناسم غبار مرا گرچه دریا بشوید ولی زنگ غم دارد آیینه ی من مرا سنگ خوانند و دریا نداند که چون شیشه ، قلبی است در سینه ی من ,نادر نادرپور, شیشه و سنگ,سرمه ی خورشید کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود زنبورهای نور ز گردش گریخته در پشت سبزه های لگدکوب آسمان گلبرگ های سرخ شقف ، تازه ریخته کف بین پیر باد درآمد ز راه دور پیچیده شال زرد خزان را به گردنش آن روز ، میهمان درختان کوچه بود تا بشنود راز خود از فال روشنش در هر قدم که رفت ، درختی سلام گفت هر شاخه ، دست خویش به سویش دراز کرد او دست های یک یکشان را کنار زد چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه شب را ز لابلای درختان صدا زدند از بیم آن صد ، به زمین ریخت برگ ها گویی هزار چلچله را در هوا زدند شب همچو آبی از سر این برگ ها گذشت هر برگ ، همچو پنجه ی دستی بریده بود هر چند نقشی از کف این دست ها نخواند کف بین باد ، طالع هر برگ ، دیده بود ,نادر نادرپور, فالگیر,سرمه ی خورشید باد صبح از بستر نرم چمن برخاست کوه ، پیشانی به تاج آفتاب آراست جیوه ی آب روان در جوی می لغزید پلک من چون پره های بینی غنچه از هجوم عطر های تازه می لرزید عطر تند سنجد کوهی عطر ترد شبدر وحشی عطر خاک آلود ترخان ها عطر باران بیابان ها پوپکی از راه دور آمد بر لب آب روان بنشست خواست تا گرد سفر از پر بیفشاند خواست تا لبخند اندام جوانش را در نگاه آب بنشاند خم شد و تصویر او در آب جو افتاد شانه اش از سر رو افتاد قطره ای در چشم او پاشید سر به سوی آسمان برداشت شانه اش را دید همچو تاجی برق می زد بر سر خورشید دخترم از خواب نوشین سحر برخاست جامه بر اندام خویش آراست خواست تا گرد شب از پیکر بیفشاند خواست تا لبخند اندام جوانش را بر لب آینه بنشاند رفت و از بالای رف آیینه را برداشت گیسوان خود پریشان دید شانه را برداشت برقی از آیینه در چشمان او تابید دیده بر هم زد بر سر گیسو به جای شانه تاجی دید تاج زرینی که می تابید بر پیشانی خورشید پوپکی از راه دور آمد خواست تا تصویر خود را در دل آب روان بیند شانه اش از سر فرولغزید تاجش از تارک فروافتاد دخترم از خواب خوش برخاست خواست تا با شانه گیسو را بیاراید آفتابش تاج بر سر زد آسمانش نام پوپک داد ,نادر نادرپور, نامگذاری,سرمه ی خورشید شب ها که پر پر می زند شمع با کوله بار اشک های مرده ی خویش تنها در آن سوی اتاقم شب های پاییزی که پیش از مردن ماه آتش به سردی می گراید در اجاقم خاموش ، پشت شیشه ی در می نشینم شمع غمی گل می کند در سینه ی من آن قدر زاری می کنم تا جیوه ی اشک هر شیشیه ی در را کند آیینه ی من آنگه درین آیینه های کوچک دق سیمای دردآلود خود را می شناسم سیمای من ، سیمای آن شمع غریب است کز اشک ، باری می کشد بر گرده ی خویش من نیز چون او در سراشیب زوالم با کوله بار روزهای مرده ی خویش در زیر این بار اندام خون آلود خود را می شناسم اندام من ، اندام شمعی واژگون است کز جنگ با شب ، پای تا سر غرق خون است هر چند نور صبح را می بیند از دور هر چند می داند که این نور از مرگ با او دورتر نیست اما درین غم نیز می سوزد که افسوس زان آتش دیرین که در او شعله می زد دیگر خبر نیست دیگر اثر نیست شبها که پرپر می زند شمع در زیر بار اشک های مرده ی خویش درش یشه ی در ، نقش خود را می شناسم پیری که باری می کشد بر گرده ی خویش در زیر این بار دیگر نه آن هستم که بودم خالی است از آن آتش دیرین ، وجودم پیچیده در چشم فضا ، دود کبودم افسوس ، افسوس دیگر نه آن هستم که بودم ,نادر نادرپور,آیینه ی دق,سرمه ی خورشید دیگر نه آتشی است ، نه داغی ، نه سوزشی فریاد من درون دلم خاک می شود دیگر زمان به گریه ی من خنده می زند اشکم به یک اشاره ی او پاک می شود پیری رسیده است و درختان خمیده اند مرغابیان شاد به ماتم نشسته اند آبادی از جهان خدا رخت بسته است ویرانه ها به ماتم عالم نشسته اند من بر بهار مرده ی خود گریه می کنم اما کسی به گریه ی من دل نمی دهد جز بوته های هرزه و گل های بی نشاط این دانه های ریخته حاصل نمی دهد دیگر سبوی باده ی لذت تهی شده دیگر زمان خنده ی مستی گذشته است زان پس که شادی از دل من پر کشیده است اندوه ، سوی لانه ی خود باز گشته است بگذار تا چو ابر بگریم به سوگ خویش بگذار تا غبار غمی در هوا کنم بگذار تا چو شبنمی از گل فرو چکم خورشید را به حسرت خود آشنا کنم ,نادر نادرپور,ابر,سرمه ی خورشید تو ای رامین تو ای دیرینه دلدارم چو می خواهم که نامت را نهانی بر زبان آرم صدا در سینه ام چون آه می لرزد چو می خواهم که نامت را به لوح نامه بنگارم قلم در دست من بیگاه می لرزد نمی دانم چه باید گفت نمی دانم چه باید کرد به یاد آور سخنهای مرا در نامه ی پیشین سخن هایی که بر می خاست چون آه از دلی غمگین چنین گفتم در آن نامه اگر چرخ فلک باشد حریرم ستاره سر به سر باشد دبیرم هوا باشد دوات و شب سیاهی حرف نامه : برگ و ریگ و ماهی نویسند این دبیران تا به محشر امید و آرزوی من به دلبر به جان من که ننویسند نیمی مرا در هجر ننمابد بیمی من آن شب کاین سخن ها بر قلم راندم ندانستم کزین افسانه پردازی چه می خواهم ولی امروز می دانم نه می خواهم حریر آسمان ، طومار من گردد نه می خواهم ستاره ترجمان عشق افسونکار من گردد دوات شب نمی آید به کار من نه برگ و ریگ و ماهی غمگسار من حریر گونه ام را نامه خواهم کرد سر مژگان خود را خامه خواهم کرد حروف از اشک خواهم ساخت مگر اینسان توانم نامه ای اندوهگین پرداخت ,نادر نادرپور,از ویس به رامین,سرمه ی خورشید از شوق این امید نهان زنده ام هنوز امید یا خیال ؟ کدام است این ، کدام بس شب درین امید ، رسیانیده ام به روز بس روز از این خیال ، بدل کرده ام به شام آیا شود که روزی از آن روزهای گرم از آفتاب ، پاره سنگی جدا شود ؟ وان سنگ ، چون جزیره ی آتش گرفته ای سوی دیار دوزخی ما رها شود ما را بدل به توده ی خاکستری کند خاکستری که خفته در او ، برق انتقام ؟ از شوق این امید نهان زنده ام هنوز امید یا خیال ؟ کدام است این کدام ما مرده ایم ،مرده ی در خون تپیده ایم ما کودکان زود به پیری رسیده ایم ما سایه های کهنه و پوسیده ی شبیم ما صبح کاذبیم دروغین سپیده ایم ناپختگان کوره ی آشوب و آتشیم قربانیان حادصه های ندیده ایم بس شب درین خیال ، رسانده ایم به روز بس روز ازین ملال ، بدل کرده ام به شام آیا شود که روزی از آن روزهای سرد دریا چو جام ژرف برآید ز جای خویش؟ در موج های وحشی او غوطه ور شویم وز سینه برکشیم سرود فنای خویش آنگه چنان ز بیم فنا دست و پا زنیم تا بگسلیم بند اسارت ز پای خویش از شوق این امید نهان زنده ام هنوز امید یا خیال ؟ کدام است این ، کدام ؟ اینجا دوراهه ایست به سوی حیات و مرگ این یک به ننگ می رسد آن دیگری به نام ,نادر نادرپور,امید یا خیال,سرمه ی خورشید در آن شهر تاریک از یاد رفته که ویران شد از فتنه ی روزگاران شبی بر ستون بسته ای دید سعدی که نامش نپرسید از رهگذاران چو ماری که بر دوش ضحاک خفته گره خورده زنجیر بر بازوانش عطش ، آتش افشانده در تار و پودش غضب ، لرزه افکنده در زانوانش گذر کرد و از او نپرسید سعدی که ای مرد برگشته ایام چونی ؟ ندانست کاین بر ستون بسته هر شب چو فرهاد نالیده در بیستونی ندانست سعدی که این مرد تنها ز روز ازل بر ستون بسته بوده ندانست کز روزگاران پیشین همه شب پریشان و دلخسته بوده بسا کس که از گردش آسمان درین خاکدان زاده و درگذشت ولی این نگون بخت ، بر جای مانده چو سنگی که سیلابش از سر گشذته شگفتا !‌ که این مرد شوریده خاطر ز فریاد خود بافت ، زنجیر خود را نه تقدیر او بند بر پای او زد که در دست خود داشت تقدیر خود را من آن بر ستون بسته ی شوربختم که بازیچه ی دست بیداد خویشم مگر شعر ،‌ زنجیر فریاد من شد که خودش بر ستون بست فریاد خویشم ,نادر نادرپور,بر ستون بسته,سرمه ی خورشید كوبیده برف زیر لگدهایش بوی بنفش های بهاران را در زیر برف ، خاك تب آلوده در دل نهفته حسرت باران را در گوش كرده پنبه ی برف امشب شهری كه جاودانه پر از حرف است چشمان پاك جوی پر از آب است مژگان سبز كاج پر از برف است گاهی غبار برف فرو ریزد چون اشك من ز شاخه ی مژگان ها بر خشكسال سینه ی من بارد این اشك گرم چون نم باران ها من در كنار آینه می گریم چشم درشت آینه بیدار است از پشت اشك ، عكس تو می لرزد در قاب كهنه ای كه به دیوار است لب های سرد آینه می بوسد خال سیاه زیر لبانت را من در زلال آینه می بینم بغضی كه بسته راه دهانت را نور نگاه گرم تو می تابد از چشم روشنی زده ی تصویر می خواهمش ز قاب برون آرم دیر است ، ای امید گریزان ، دیر دیگر دهان آینه بلعیده ست نقش ترا چو آب گوارایی اما دلم چو كودك بی مادر فریاد می كند كه تو اینجایی گویی صدای پای تو نزدیك است پیموده سنگفرش خیابان را آورده باد تازه نفس از دور بوی بنفشه های بیابان را ,نادر نادرپور,برف,سرمه ی خورشید هر صبح ، چون زبان تر و خشک برگ ها از نیش ناگهانی زنبور آفتاب آماس می کند تهران چو کرم پیر در پیله ای تنیده ز ابریشم غبار دار می شود دردی نهفته در دلش احساس می کند هر ظهر ، چون زبان تب آلود برگ ها طعم شراب تلخ و گس آفتاب را احساس می کند من همچو کرم پیر در پیله ای تنیده ز ابریشم خیال از هوش می روم شعری نگفته در دلم آماس می کند ,نادر نادرپور,تهران و من,سرمه ی خورشید برقی دمید و تیشه ی خونین خویش را بر فرق شب نواخت طاق بلند شیشه ای آسمان شکست وز آن شکاف ، کوکب تنهای بخت من چون شبنمی چکید و به خاک سیه نشست آن مرد بی ستاره شدم کز گناه بخت دل در هر آنچه بست ، امدیش ثمر نداشت آن مرد بی ستاره شدم کز غم غروب رو در شبی نهاد که هرگز سحر نداشت ماندم به انتظار که معمار آسمان شاید ز نو مرمت طاق کهن کند چون اختران سوخته را بشمرد شبی یادی هم از ستاره ی خاموش من کند اما زمان پیری او در رسیده بود دیگر توان ساختن آسمان نداشت بازوی زورمند وی از کار مانده بود در چشم پیر خویش ، فروغ جوان نداشت نومید از آنچه عاقبتم حاصلی نداد اکنون بر آستان شما رو نهاده ام ای مرمرین ستون ها ، ای گردبادها شمع بلند قامت پیچان خویش را در زیر طاق پر ترک آسمان زنید زیرا هنوز چشم بلادیدگان خاک در جستجوی بخت ، به سوی ستاره هاست بر این گروه ، چشم حقارت میفکنید گر خاک شد ستاره ی اقبال من ، چه باک در آسمان پاک ، هزاران ستاره اند وانان که بر ستاره ی خود دل نهاده اند در زیر آسمان خدا ، بی شماره اند ,نادر نادرپور,تیشه ی برق,سرمه ی خورشید تو آن دره ی سبز بی آفتابی که مه بر سر افشاندت نو بهاران تو فریاد مرغابی جفت جویی که پر می گشاید به دنبال یاران تو ابری ، تو آن ابر اندوهگینی که اشکی به رخساره ی کوه پاشی تو خورشید بیمار پیش از غروبی که بر خاطرم گرد اندوه پاشی تو پیشانی کوهساران صبحی که تاجی است از خنده ی ‌آفتابت تو گهواره ی شاخساران مستی که هر دم نسیمی دهد پیچ و تابت ترا از جهانی دگر می شناسم ترا شیر داد از ازل دایه ی من درین تیره شب ها که فردا ندارد تو فانوسی و عشق تو ، سایه ی من خدا این دو دل را به تیغی دو سر دوخت ازین یک ، رهایی نداد آن دگر را طلسم است و ، با اشک نتوان زدودن ازین تیغه ی سرد ، خون جگر را ,نادر نادرپور,تیغ دو سر,سرمه ی خورشید گونه ی شب شسته بود از گریه ی مهتاب بسترم بی موج ، چون مرداب می رمید از دیدگانم خواب می گشودم پلک های بسته را از خشم می شمردم تیرهای سقف را با چشم بار اول طاق می شد بار دوم جفت خواب ، گویی چون پرستوها در میان تیرها می خفت ناگهان گهواره ی بی جنبش شب را دست گرم نغمه ای جنباند این زن همسایه ی ما بود کر کنار بستر طفلش لای لایی آشنا می خواند آنچه او می خواند ، آواز دل من بود در نهادم ، آتش اندوه روشن بود کاشکی من نیز طفلی داشتم چون او در کنارش تا سحر بیدار می ماندم کاشکی در خلوت شب های مهتابی بر سر بالین او آواز می خواندم کمکم از افسون آن آواز چشم طفلم جرعه ای از خواب می نوشید وز شکاف پلک های من جویبار اشک می جوشید کودکم در خواب می خندید از تبسم های او مهتا می خندید بوسه ها از گونه هایش می ربودم من زیر لب ، گریان و خندان می سرودم من چون هوا را بازی دست تو بشکافد خیره در رگ های آبی رنگ بازوی تو میگردم ناگهان در چون دهانی گرم وا می شد مادرش از دور با من هم صدا می شد از تنت چون بوی شیر تازه برخیزد مست از بوی تو می گردم بسترم بیگانه بود از خواب چینی شب می درخشید از لعاب نیلی مهتاب مادری گهواره می جنباند لای لایی آشنا می خواند ماه در آیینه ی چشم تو می سوزد همچو شمعی شعله ور درش یشه ی فانوس ناله ای از سینه ام برخاست کودک من نیستی ، افسوس ,نادر نادرپور,حسرت,سرمه ی خورشید شب است و هیچ کسم راه صبح ننماید خدای را ز که گیرم چنین سراغی را ؟ ستارگان همه فانوس های خاموشند به نورشان نتوان یافت راه باغی را کجاست آنکه سر از خانه ای برون آرد به راه من فکند پرتو چراغی را ؟ جهان ز خنده ی شیرین آفتاب تهی است چه حاجت است به نور آشیان زاغی را من از سپیده دمان غیر ازین ندارم چشم که از افق شنوم ناله ی کلاغی را ,نادر نادرپور,داغ صبح,سرمه ی خورشید با ماهی سرخ رنگ لب هایش در آب پریده رنگ سیمایش آهسته و بی صدا شنا کردم از طارمی سیاه و مژگانش ره سوی در دو چشم او بردم آن را به هزار حیله وا کردم در نقب گلوی تشنه اش جستم سرداب سیاه سینه ی او را دل را ، دل خفته را ، صدا کردم دل ماهی آبهای گلگون بود سرداب سیاه سینه ، پرخون بود وان نقب که ره به سینه ی او داشت چون راه نهان گنج قارون بود پس ، س یل سرشک را رها کردم ,نادر نادرپور,در پایان,سرمه ی خورشید ای دختر شیرین من ، آسوده خفتی دیشب که بی خوابی نصیب مادرت بود تا صبحگاهان دیده از هم وانکردی زیرا حریر سینه ی او بسترت بود در لانه ی چشم تو چون تخم کبوتر می خفت خندان مردمک های کبودت آه ای طلسم جاودان کبریایی با من چه ها می کرد جادوی وجودت بر پنجه های کوچک بی ناخن تو هر بوسه ی من ، قطره ی سیماب می شد لبخند تو در خواب ناز بیگناهی می ماند چندان بر لبت تا آب می شد بوی تنت کز بوی ماهی خام تر بود چون مستی افیون ،مرا دیوانه می کرد احساس می کردم که کس جز من پدر نیست وین حس ، مرا از دیگران بیگانه می کرد پیش از تو بس اندیشه در سر پروراندم از آن میان ، اندیشه ی آزاد بودن اندیشه ی بی جفت و بی پیوند ماندن در گوشه ی تنهایی خود ، شاد بودن اما تو همچون زنبقی در من شکفتی از عطر شیرینت مرا سرشار کردی اندیشه های تیره را از من گرفتی در من امید خفته را بیدار کردی در پیش این اعجاز ، سر بر خاک سودم آن شب که درد زادنت بیداد می کرد هر چند جز یک دل ، از آن مادرت نیست آن شب ، درون او ، دو دل فریاد می کرد ,نادر نادرپور,زنبق,سرمه ی خورشید بهار امسال ، خاموش است نه شمع غنچه ای در شمعدان شاخه ها دارد نه آتشبازی سرخ و بنفش ارغوان ها را بهار امسال ، بغضی در گلو دارد فروغ خنده از سیمای او دور است عروس آفتابش زنده در گور است مگر سیلاب اشکش پاک گرداند ز لوح سینه ی او حسرت رنگین کمان ها را ,نادر نادرپور,زنده در گور,سرمه ی خورشید تصویر ها در آینه ها نعره می کشند ما را از چارچوب طلایی رها کنید ما در جهان خویشتن آزاد بوده ایم دیوارهای کور کهن ناله می کنند ما را چرا به خاک اسارت نشانده اید ؟ ما خشت ها به خامی خود شاد بوده ایم تک تک ستارگان ، همه با چشم های در دامان باد را به تضرع گرفته اند کای باد !‌ ما ز روز ازل این نبوده ایم ما اشک هایی از پی فریاد بوده ایم غافل ، که باد نیز عنان شکیب خویش دیریست کز نهیب غم از دست داده است گوید که ما به گوش جهان ، باد بوده ایم من باد نیستم اما همیشه تشنه ی فریاد بوده ام دیوار نیستم اما اسیر پنجهی بیداد بوده ام نقشی درون آینه ی سرد نیستم زیرا هر آنچه هستم بی درد نیستم اینان به ناله ، آتش درد نهفته را خاموش می کنند و فراموش می کنند اما من آن ستاره ی دورم که آبها خونابه های چشم مرا نوش می کنند ,نادر نادرپور,ستاره ی دور,سرمه ی خورشید من مرغ کور جنگل شب بودم باد غریب ، محرم رازم بود چون بار شب به روی پرم می ریخت تنها به خواب مرگ ، نیازم بود هرگز ز لابلای هزاران برگ بر من نمی شکفت گل خورشید هرگز گلابدان بلور ماه بر من گلاب نور نمی پاشید من مرغ کور جنگل شب بودم برق ستارگان شب از من دور در چشم من که پرده ی ظلمت داشت فانوس دست رهگذران ، بی نور من مرغ کور جنگل شب بودم در قلب من همیشه زمستان بود رنگ خزان و سایه ی تابستان در پیش چشم من همه یکسان بود می سوختم چو هیزم تر در خویش دودم به چشم بی هنرم می رفت چون آتش غروب فرو می مرد تنها ، سرم به زیر پرم می رفت یک شب که باد ، سم به زمین می کوفت و ز یال او شراره فرو می ریخت یک شب که از خروش هزاران رعد گویی که سنگپاره فرو می ریخت از لابلای توده ی تاریکی دستی درون لانه ی من لغزید وز لرزه ای که در تن من افتاد بنیاد آشیانه ی من لرزید یک دم ، فشار گرم سرانگشتش چون شعله ، بال های مرا سوزاند تا پنجه اش به روی تنم لغزید قلب من از تلاش تپیدن ماند غافل که در سپیده دم این دست خورشید بود و گرمی آتش بود با سرمه ای دو چشم مرا وا کرد این دست را خیال نوازش بود زان پس . شبان تیره ی بی مهتاب منقار غم به خاک نمالیدم چون نور آرزو به دلم تابید در آرزوی صبح ، ننالیدم این دست گرم ، دست تو بود ای عشق دست تو بود و آتش جاویدت من مرغ کور جنگل شب بودم بینا شدم به سرمه ی خورشدت ,نادر نادرپور,سرمه ی خورشید,سرمه ی خورشید شمشیر تیز باد چون سینه ی برآمده ی آب را شکافت از آن شکاف ، ماهی خونین آفتاب چون قلب گرم دریا بر ساحل اوفتاد دریای پیر ، کف به لب آورد و ناله کرد شب ، ناله را شنید و به بالین او شتافت ,نادر نادرپور,شامگاه,سرمه ی خورشید تا جرعه ای ز خون دلم نوش می کنی مستانه ، عهد خویش فراموش می کنی آن شمع مهر را که به جان برفروختم از باد قهر ، یکسره خاموش می کنی هر دم مرا به بوی دلاویز موی خویش از دست می ربایی و مدهوش می کنی ترسم که همچو طبع تو سوداییم کند این طره ای که زیب بر و دوش می کنی راز نهان عشق خود از چشم من بخوان تا چندش از زبان کسان گوش می کنی گر یک نظر به جوش درون من افکنی کی اعتنا به خون سیاووش می کنی ای ماه !‌ رخ مپوش که چون شب ، دل مرا در سوگ هجر خویش ، سیه پوش می کنی ما را که بر وصال تو دیگر امید نیست کی با خیال خویش همآغوش می کنی گفتار نغز سایه ی ما گرچه نادر است اما به از دری است که در گوش می کنی ,نادر نادرپور,شمع مهر,سرمه ی خورشید ای بی ستاره مرد در دست های خالی و خشکت نگاه کن اینجا کویر گمشده ی بی نشانه ایست زهدان خاک او تهی از هر جوانه ایست یک مو درین کویر به جای علف نرست یک قطره ی عرق خبر از چشمه ای نداد وین مار پیچ پیچ که جز زهر غم نریخت خط حیات توست که افسوس بر تو باد ای بی ستاره مرد در آسمان بخت سیاهت نگاه کن روزی اگر بهار دلت بی شکوفه بود اکنون غروب زندگیت بی ستاره باد ای بی ستاره مرد افسوس بر تو باد ,نادر نادرپور,فال,سرمه ی خورشید فانوس زرد صبح در زیر طاق مرمری آسمان شکفت اکلیل نور او چو به شاخ برهنه ریخت مرغی که خفته بود پرید از کنار جفت تسبیح شب که مهره ی صد ها ستاره داشت در زیر پنجه های تر صبحدم گسست هر مهره اش پرنده شد و بال بر کشید دنیا پر از ترانه شد و خاموشی شکست اما چه شد که پرتو فانوس شعر من دیگر به طاق مرمری خاطرم نتافت ؟ اما چه شد که شاخه ی زرد خیال من از نور ارغوانی او ، بهره ای نیافت ؟ اما چه شد که صبح برآمد ولی هنوز بر بال مرغ من ندرخشیده نور روز ؟ فانوس زرد صبح در زیر طاق مرمری آسمان شکفت اما چه روی داد که فانوس شعر من چون مرغ نیمه جان ، نفسی بر کشید و خفت ,نادر نادرپور,فانوس,سرمه ی خورشید مهتاب رو به ساحل مغرب نهاده بود در خلوت اتاق به جز من کسی نبود قلب سیاه ساعت شماطه می تپید شب می گذشت و لحظه ی میعاد می رسید ناگه صدای دور سگی در فضا شکست ازپ شت قاب پنجره ، برق تلنگری بر شیشه ی کبود ترک خورده نقش بست ساعت ز کار خویش فرو ماند و گوش داد آونگ او چو مردمک چشم مردگان از گردش ایستاد در پشت من ، دهان دری نیمه باز شد نوری سفید ، همچو غبار گچ از هوا در خوابگاه ریخت آنگه صدای لغزش پایی به روی فرش تار سکوت را چو نخی بی صدا گسیخت من میهمان هر شبه ام را شناختم اما هنوز طاقت برگشتنم نبود قلبم درون سینه ی تاریک می تپید نور از شکاف پنجره چون موم می چکید ناگه دو دست سوخته ی استخوان نما از پشت ، بر خمیدگی شانه ام نشست برگشتم از هراس این روح ناشناس روحی که چون شمایل شوم مقدسان در زیر روشنایی ماه ایستاده بود صورت نداشت ، لیک لبی چون شکاف زخم تا زیر گوش های درازش کشیده داشت خندید و بیم خنده ی او در دلم نشست فریاد من چو زوزه ی سگ در گلو شکست ,نادر نادرپور,كابوس,سرمه ی خورشید آسمان بی ماه بود آن شب بغض باران در گلویش بود ناودان با خویش نجوا داشت کوچه گرم از گفتگویش بود باد در شهر تهی می ریخت بوی شب های بیابان را تک چراغی خال می کوبید گونه ی خیس خیابان را من تهی بودم ، تهی از خویش من پر از اندوه او بودم با خیال دور و نزدیکش همچنان در گفتگو بودم دیدم از حسرت فرولغزید اشک بر سیمای غمناکش روزهای رفته را دیدم در فضای چشم نمناکش کوچه ی میعاد ما ، هر شب چون رگی از خون ما پر بود خنده ها طعمی گوارا داشت بوسه ها گرم و نفس بر بود بوی باران خورده ی دیوار پلک سنگین مرا می بست عطر زلفش در هوا می گشت تا به بوی خاک می پیوست ناگه از فرورفتن فرو می ماند تن چو پیچک بر تنم می دوخت تا از آن مستی به هوش آیم بوسه لب های مرا می سوخت راستی ای مونس دیرین یاد از آن شب ها که می دانی کوچه های پیج پیج شهر روزهای سرد بارانی آسمان ، امشب ندارد ماه بغض باران در گلوی اوست ناودان با خویش در نجواست کوچه گرم از گفتگوی اوست ,نادر نادرپور,كوچه میعاد,سرمه ی خورشید عاقبت از سرزمین گمشده ی خویش آمدی ای کوله بار شوق تو بر دوش شسته ز فیروزه های چشم تو ، خورشید رنگ هزاران غمی که گشته فراموش آمدی از ره بدین امید که دستی باز کند ناگهان به خنده دری را گوش تو کز سردی زمانه فسرده ست بشنود آوای گرم منتظری را پای نهادی به روشنایی درگاه سایه ی تو همچو قیر گرم به در ریخت نعره زنان کوفتی شقیقه ی در را لیک ترا خاک انتظار به سر ریخت نوری از آن سوی شیشه ها نتراوید پنجره ها کورتر ز شب پره ها بود باد ، دهان از سرود خویش تهی کرد آنچه در این سرزمین نبود ، صدا بود پیر شدی ناگه از گشفتی این درد خرد شدی ناگه از گرانی این بار موی تو در یک نفس چو برف فرو ریخت تکیه زدی از هراس خویش به دیوار آمده بودی بدین امید که بر تو باز کند هر دری به خنده دهان را آمده بودی که جام گوش تو نوشد جرعه ی گرم صدای منتظران را لیک نیاسوده بازگشتی ازین راه برق امیدی به خاطرت ندرخشید کام ترا آسمان تیره ی این شهر جرعه ای از جام آفتاب نبخشید ببینمت ای سالخورده مرد مسافر می روی و کوله بار درد تو بر دوش در بن فیروزه های چشم تو ، خورشید با شفق لعلگون خود شده خاموش ,نادر نادرپور,مسافر,سرمه ی خورشید هوا بارانی و من مست و او مست شراب سرخ شیرین در سبو مست همه چشم سیاهش سر به سر ناز همه زلف درازش مو به مو مست ,نادر نادرپور,مستی,سرمه ی خورشید شب چون گلی سیاه ، پر افشانده در فضا باران ریز ریز عطر اقاقیا بر بازوان چرب خیابان روبرو خال چراغ ها ساق سپید و لخت زنان ، چون گلوی قو در پیش چشم من در پیش پای من خمیازه های من ,نادر نادرپور,میدان,سرمه ی خورشید بر شیشه ، عنکبوت درشت شکستگی تاری تنیده بود الماس چشم های تو بر شیشه خط کشید وان شیشه در سکوت درختان شکست و ریخت چشم تو مانده و ماه وین هر دو دوختند به چشمان من نگاه ,نادر نادرپور,نگاه,سرمه ی خورشید ای آفریدگار دیگر به سرد مهری خاکسترم مبین امشب ، صفای آبم و گرمای آتشم امشب ، به روی تست دو چشم نیاز من امشب ، به سوی تست دو دست نیایشم امشب ، ستاره ها همه در من چکیده اند سرب مذاب ، پر شده در کاسه ی سرم هر قطره ای ز خون تنم شعله می کشد من آتش روانم ، من آتش ترم امشب ، به پارسایی خود دل نهاده ام ای آفتاب وسوسه ، در من غروب کن آن رودخانه ام که تهی مانده ام ز آب آه ای شب بزرگ ، تو در من رسوب کن زین پیش اگر به کفر گشودم زبان خویش زین پس برآن سرم که بشویم لب از گناه ای آفریدگار در چاه شب ، به سوی تو امید بسته ام تا بشنوی صدای مرا از درون چاه هر چند پیش چشم تو کوچک ترم ز مور بر من بزرگواری پیغمبران ببخش جز غم ،‌ هر آنچه را که به من وام داده ای بستان و بیشتر کن و بر دیگران ببخش نام تو بر نگین دلم نقش بسته است این خاتم وجود من ارزانی تو باد دانم اگر چه پیشکشی سخت بی بهاست شعرم به پاس لطف تو ، قربانی تو باد ,نادر نادرپور,نیایش,سرمه ی خورشید دریا به روی سینه ی ساحل خزیده مست در بازوان فشرده تنی کامیاب را بر ماسه های نرم طلایی چکیده ماه پر کرده جای پای تر آفتاب را در کلبه ای که بر سر انبوه ماسه ها می لرزد از هراس فرو ریختن هنوز مردی به یاد زورق خویش است و در خیال با ماهیان به کار در آویختن هنوز او می رود که زیر بخار سیاه شب آنجا که چشم کس نشناسد کرانه را تور درشت خویش سراسر بگسترد تا برکشد ز موج ، شکار شبانه را بدرود می کند نفسی چند با زنش زن ، گرم گرم بر دل خود می فشاردش این شیر دل زنی است که او در شب دراز تنها درون کلبه ی خود می گذاردش اشک از شکاف دیده ی زن جوش می زند مرد از هجوم گریه به شب می برد پناه بازوی زن به بازوی در تکیه می کند مرد از درون کلبه قدم می نهد به راه دنبال مرد ، سایه ی درهم شکسته اش بر ماسه های سوخته چون لکه ی تری است اما زنش ز سایه ی او برگرفته چشم زیرا کسی که می رسد از راه ، دیگری است شب می رسد به نیمه و رو می کند به صبح در کلبه جز صدای نفس های شاد نیست زورق نشین هنوز در آغوش آب هاست بیمش ز نعره های خروشان باد نیست لختی دگر سپیده دمیده ست و از نسیم دریا شنیده بوی خوش آفتاب را مردی درون کلبه ی صیاد ، خفته مست در بازوان فشرده زنی کامیاب را ,نادر نادرپور,نیشخند,سرمه ی خورشید چون پوپکی که می رمد از زردی غروب تا از دیار شب بگریزد به شهر روز خورشید هم گریخته است از دیار شب اما پرش به خون شفق می خورد هنوز من نیز پوپکم من نیز از غروب غم بی امید خویش خواهم که رو کنم به تو ، ای صبح دلفروز اما شب است و دفتر زرکوب آسمان با آن خطوط میخی و ریز ستاره ها از هم گشوده است و ورق می خورد هنوز من پوپکم ، گریخته از سرنوشت خویش خونین شده ست کاکلم از پنجه ی عقاب این پنجه ، تاج بخت من از سر ربوده است رنگین شده ست بال من از خون آفتاب در چشم من ، غبار شب و دانه های شن پرکرده جای خواب فراموش گشته را من پوپکم ، گریخته از سرزمین خویش در پشت سر گذاشته یاد گذشته را اکنون شکسته بال تر از مرغ آفتاب از بیم شب به سوی تو پرواز می کنم ای آنکه در نگاه تو خورشید خفته است پرواز را به نام تو آغاز می کنم ,نادر نادرپور,پوپک,سرمه ی خورشید من بی خبر به راه سفر پا گذاشتم آگاهی از نیاز عزیزان نداشتم در کوره راه های تهی می شتافتم چون سوسمار مست به دنبال آفتاب در زیر پنجه های ترم ، ریگ های خشک فریاد می زدند که ما تشنه ایم ، آب شرمنده می گذشتم و آبی نداشتم در زیر روشنایی لیمویی غروب از خواب نیمروزی ، بیدار می شدم از گوشوار نقره ای ماه می پرید برق ستاره ای مرغابیان وحشی فریاد می زدند پس آن ستاره کو ؟ من جز نگاه خویش جوابی نداشتم در شهر ناشناخته ای پرسه می زدم دیوارهای شهر مرا می شناختند اما ز آشنایی خود دم نمی زدند گوی نقاب ترس به رخساره داشتند من جز سکوت خویش ، نقابی نداشتم ای ریگ های تشنه ی خورشید سوخته این بار اگر به سوی شما رخت برکشم از چشمه های آب روان مژده می دهم ای کاروان وحشی مرغابیان شب این بار اگر نگاه به سوی شما کنم از کوکب سپیده دمان مژده می دهم ای قامت خمیده ی دیوارهای شهر این بار اگر به خلوت راز شما رسم از روزگار امن و امان مژده می دهم من با امید مهر شما زنده ام هنوز پیوند آشنایی ما ناگسسته باد گر فارغ از خیال شما زندگی کنم چشمم بر آفتاب و بر آفاق ، بسته باد ,نادر نادرپور,پیوند,سرمه ی خورشید ای پیکره هایی که نهان در دل سنگید افسوس که سرپنجه ی خاراشکنی نیست نقشی اگر از تیشه ی فرهاد به جا ماند جز تیشه ی نفرین شده ی گورکنی نیست هر پیکره ، چون نطفه ی نوری است که خورشید با تابش خود در رحم سنگ نهاده ست هر تیشه که دندان فشرد بر جگر کوه ره سوی جگر گوشه ی خورشید گشاده ست کس نیست که با پنجه ی سودازده ی خویش از سنگ برون آورد این پیکره ها را خاراشکنی نیست ولی گورکنی هست تا در شکم خاک نهد پیکر ما را دنیای تب آلوده کویری است که در او هر گام که بیراهه نهی ، دام هلاک است هر خار که می روید ازین کهنه نمکزار گیسوی سواران فرورفته به خاک است آن کیست که پهنای بیابان بشکافد در خلوت این گمشدگان راه بجوید آن کیست که چون تیشه زند بر جگر کوه اندام تراشیده ای از سنگ بروید من کوهم و من سینه ی سوزان کویرم از هم بشکافید دلم را و سرم را تا در دل من صد هوس گمشده بینید وندر سر من ، پیکره های هنرم را ,نادر نادرپور,پیکره ها,سرمه ی خورشید ابر گریان غروبم که به خونابه ی اشک می کشم در دل خود ، آتش اندوهی را سینه ی تنگ من از بار غمی سنگین است پاره ابرم که نهان ساخته ام کوهی را آسمان گریه ی مستانه کند بر سر خاک بینوا من که درین گریهی من ، مستی نیست همچو مه ، کاهش من از غم بی فردایی است همچو نی ، وحشتم از باد تهیدستی نیست آسمان ، بستری افکنده ز خاکستر ابر آتش ماه درین بستر سرد افتاده ست دل خونین مرا بستر غم خوابگه است خال سرخی است که بر گونه ی زرد افتاده ست در دل این شب تاریک ، تو فانوس منی گرد تو ، خرمن باران زده ی هاله ی تست آبی و ناله ی تو یخ زده در سینه ی سنگ چشمه ی خشک دلم منتظر ناله ی تست ای که در خلوت من بوی تو پیچیده هنوز یاد شیرین تو تا مرگ همآغوشم باد ابر تاریکم و از گریه ی اندوه پرم حسرت دیدن خورشید فراموشم باد ,نادر نادرپور,گریه,سرمه ی خورشید این ترک نیست به رخساره ی ما آینه گفت چین پیری است تو گفتی که به سیمای شماست بغض او پر شد و در چشم زلالش ترکید از غم توست شیاری که به پیشانی ماست روز گرداندی و ، اندوه تو بر گونه چکید چشم گریان تو بر چهره ی دیوار افتاد پاره سنگی چو دل از سینه ی او بیرون جست پیش پای تو فرود آمد و از کار افتاد آه دیوار تو گفتی چه شد آن سایه ی من که شبی ماه به رخسار تو رقصانیدش ؟ نیست افسوس سر از شرم به پایین انداخت خنده ی بی سبب ماه نخنداندیش روز گرداندی و تصویر تو در آب نشست بر که جان !‌ کیست ؟، تو پرسیدی و او هیچ نگفت می شناسی تو مرا ؟ باز تو پرسیدی و ماه رفت و ابر آمد و تصویر تو را پاک نهفت اشک گرم تو فرود آمد و بر گونه چکید اشک گرمی که درو شادی و غم پنهان بود آب و آینه و دیوار تو را می جستند دل من نیز به سودای تو سرگردان بود همه را دیدی و نام منت از خاطر رفت همه را خواندی و تصویر من از دل راندی پاریا بودم و چون سوختم از آتش قهر مشت خاکسترم از خشم بر آب افشاندی ؟ چون گل ماه که پرپر کندش پنجه ی موج غنچه ی یاد تو پرپر شد و بر خاک نشست دل من ، آینه ای بود و پاز نقش تو بود دیگر آن آینه کز نقش تو پر بود ، شکست ,نادر نادرپور,گل ماه,سرمه ی خورشید يک شب ز تخت عرش فرو مي کشم ترا ابليس ، اي کشنده ي پنهاني خدا گر در گمان خلق ، تو ابليس نيستي من دانم اي خداي پليدان ، تو کيستي از دودمان پاک خدايان پيشتر يک تن هنوز در حرم عرش زنده بود يک تن که چشم در پي آزار ما نداشا ميلي به سوي فتنه و مرگ و بلا نداشت پاکيزه تر ز اشک زلال ستاره بود بخشنده تر ز ابر سپيد بهاره بود بر بندگان خويش ، ستم ها روا نداشت يک شب تو ، اي کس که جز ابليس نيستي دزدانه سوي خوابگه او شتافتي او را درون بستر خود خفته يافتي با تيز ، سينه ي گرمش شکافتي آنگاه خود به تخت نشستي ، خدا شدي وز راه و رسم مردمي او جدا شدي هشدار ، اي کسي که جز ابليس نيستي خلق جهان هنوز نداند که کيستي هر چند تکيه بر سر جاي خدا زدي در گوش خلق ، بانگ خوش آشنا زدي يک شب ز تخت عرش فرو کشم ترا ابليس ، اي کشنده ي پنهاني خدا ,نادر نادرپور,گوماتای آسمان,سرمه ی خورشید دلم سیاه نبود ولی درخت که سر سبزی اش درخشان بود ز پشت پنجره با سرزنش به من نگریست من از برهنگی آن نگاه لرزیدم سپیده پاکترین گریه را به من بخشید ,نادر نادرپور, بامدادی - 2,شام بازپسین گرچه نرگس نیستم تا در زلال برکه ی ساکن یا در آب چشمه ی جاری عکس خود را بینم و مبهوت بنشینم لیک خود را بیش ازو بازیچه ی آیینه می بینم صبح امروز این حقیقت را مسلم یافتم ، آری خیره در تصویر خود بودم فکر من می گفت کاین آیینه ،‌ نقاشی است بد فرجام در هنر یکتا ولی ناکام مهر گمنامی به نامش خورده از بی مهری ایام انتقامش را ز ما خواهد گرفت آرام با قلم موی زمان ، تصویر ما را آنچنان تغییر خواهد داد کز جوانی هر چه در یاد است ،‌ ویران گردد از بنیاد با چنین اندیشه ، چینی بر جبین خویش افزودم آه ، شاید در ضمیر صاف آیینه نرگسی بودم که نقش خویش را بر آب می بیند یا کهنسالی که تمثال عزیز نوجوانی را واژگون در قاب می بیند ناگهان در برکه ی شفاف آیینه چشمه ای آشوبگر جوشید عکس من صد پاره شد ، هر پاره را موجی فرو پوشید چشم من ، گویی که این هنگامه را در خواب می بیند لحظه ای دیگر پاره های عکس من ظاهر شد از اطراف آیینه جمع شد ، تصویر دیگر شد چشم ،‌ گویی چشم پیشین بود گونه ، گویی گونه ی دیرین لیک در ترکیب ،‌ با تصویر اول نابرابر شد هر چه در بیگانگی کوشید با من از او آشناتر شد من در آن تصویر ، سیمایی نجیب و نازنین دیدم آه ، سیمایی که موهوم است اما جز حقیقت نیست در دل چشمش ، هزاران چشم شوخ شرمگین دیدم آه، چشمانی که در ابعاد تنگ هیچ صورت نیست من در آن تصویر ، مهر و کینه را با هم قرین دیدم گرچه این اضداد را هرگز به صورت ، هیچ وحدت نیست من در آن آیینه ی روشن صبحگاهان این چنین دیدم لیکن اکنون ، شامگاهان است برکه ی آیینه ، همچون صبح رخشان است هیچ آشوبی در اعماقش نمی روید من اگر گامی گذارم پیش عکس رخسارم در آفاق زلالش باز خواهد تافت لیک با من ، آن ضمیر خفته ی بیدار می گوید گرچه نرگس نیستی ، اما غریقی در وجود خویش چشمه ای باید که در آیینه یا در سینه ات جوشد چشمه ای باید که موجش عکس رویت را فرو پوشد تا به جای خویش آن سیمای پاک پرتو افشان را توانی یافت ,نادر نادرپور, تصویر دیگر,شام بازپسین شبانگهان که شفق ، موج آتشینش را به صخره های زمین کوبد از کرانه ی روز به جای آن که دل از آفتاب برگیرم گمان برم که طلوعش میسر است هنوز اگر رها کند این باور شگفت مرا اگر تهی شوم از این امید بی فرجام چنان به سوی افق می گریزم از دل شهر که آفتاب بسوزاندم در آتش خویش مرا خیالی از اینگونه در سر است هنوز ازین خیال ، چه سود ؟ من آن اسیر سیه روزگار امیدم من آن مریض شفاناپذیر ایمانم وگرنه ، آه چرا در شبی چنین تاریک مرا به رجعت خورشید ،‌ باور است هنوز ؟ ,نادر نادرپور, در نومیدی,شام بازپسین ای سرخ پوست !‌ در شب قطبی چگونه ای ؟ آیا سکوت این شب ظلمانی چشم تو را به خواب گران برده ست ؟ یا سردی سیاه فراموشی سودای روزهای سپید گذشته را در ذهن هوشیار تو افسرده ست ؟ آیا دگر به یاد نداری آن ظهرهای روشن مرداد ماه را وقتی که از دهان درخشان سرخ تو برق بنفش قهقهه ای می تافت بر روکش طلایی دندانت ؟ وقتی که آسمان و زمین می سوخت از آتش تنفس پنهانت ؟ ای سرخپوست ! در شب قطبی ، کدام دست خون تو را به صخره ی یخ پاشید ؟ ای خفته در حصار شب دشمن هرگز به روز حشر نیازت نیست بیدار شو به بانگ دعای من با آن کلاه پوستی پردار بار دگر ، قیام کن ای خورشید ,نادر نادرپور, دعایی در طلوع,شام بازپسین شب ها که روی بالکن کوچک سپیدم می غلتم در چشم آسمان چه سیاه است گاهی ، ستارگان پراکنده این پشه های فسفری شب نیش بلند و نازکشان را در ریشه های چشمم می کارند وز زهر نیش این پشگان در من اندیشه های سرخ ورم کرده چون دانه های آبله می خارند حس می کنم که بالکن کوچک بر هیچ پایه تکیه ندارد چون زورقی بر آب ، روان است دستم ز نرده های فلزیش سرمای نیستی را می نوشد آنگه ، شقیقه ام را بر نرده می نهم حس می کنم که زورق من ، زان پس بر موج های خواب ، روان است در خواب ، نرده ، لوله ی سرد طپانچه است این لوله ،‌ چشم دارد چشمی به رنگ سرب در چشم لوله می نگرم حیران می کوشم تا دست دیگرم را دستی که از طپانچه ، گرانبار نیست سوی سپهر تیره برآرم زانجا ، ستاره ای را بردارم وان را بسان مردمکی زنده در چشم خشک لوله گذارم اما نمی توانم ناگاه دستی که از طپانچه گرانبار است گوی ستاره ای را در زیر انحنای سرانگشتش احساس می کند وان گوی ،‌ با اشاره ی انگشت از جای خویش ، لختی می جنبد تیر شهابی از افق مویم در آسمان خالی ، پرواز می کند من در میان ظلمت ،‌ خاموش می شوم اما هنوز ، بالکن کوچک با نرده های سرد فلزینش چون زورقی بر آب ، روان است ,نادر نادرپور, شهابی در تاریکی,شام بازپسین باران ، گذشته است خورشید ، پای سوخته اش را در آب های ساکن می شوید پاییز ، برگ ها را چون شعله های سرخ در زیر چکمه هایش خاموش می کند در آن اتاق کوچک ، در انتهای باغ ساق بلند تو در پشت روشنایی آتش ، برهنه است ,نادر نادرپور, پیش از غروب,شام بازپسین آه ای انیس روزگاران قدیم من ای یاد تو در تیره بختی های ندیم من آیا خبر داری ازین رنج عظیم من پیرنه سر ،‌ دل را جوان دیدن عقل کهن را در مصافش ناتوان دیدن آه ای خداوند ، ای خداوند کریم من بر من ببخشای این چنین را آنچنان دیدن در من ، کسی چون مست ، چون میخواره می گرید بیچاره می گرید دلم ،‌ بیچاره می گرید می پرسی آیا از چه خاموشم ؟ ای دوست ! گر دیگر سخن بر لب نمی رانم هرگز نشد گفتن فراموشم در خواب و بیداری در گفتنم ، آری در گفتن و گرییدنم با خویش سرگرم اندیشیدنم با خویش در من کسی پیوسته می اندیشد و همواره می گرید بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید اندیشه ام را عشله ای می سوزد از بنیاد در من ، کسی دیوانه آسا می کشد فریاد ای آسمان خردسالی ، ای بلند ای خوب خوب چون شد که در آفاق تو ، جز آتش و آشوب چیزی نماند از آن همه خورشید و ماه ای داد در من ، کسی چون ابرهای تیره ی آواره می گرید بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید روح خزان در من فرود آمد با گیسوانی از نژاد ابر و خاکستر با دیدگانی چون غروب مهر ماهان ، تر با قامتی چون گردباد آلوده ی بس گرد با پنجه ای چون واپسین برگ چناران ، زرد این اوست در من ،‌ این که با پیراهن صد پاره می گرید بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید با من بگو ، ای نازنین مو سپید من آیا خزان عمر ، کوتاه است ؟ ای یاد تو زیباتر از بیم و امید من آیا بهاری تازه در راه است ؟ ای مادر ، ای در خواب های غربتم بیدار آیا تواند بود ما را وعده ی دیدار ؟ در من ، کسی چون کودک بی خواب در گهواره می گرید بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید گهواره ، ای گهواره ، ای گهواره ی ایام ای خامی آغاز تو و ، ای پختگی انجام من کودکم یا پیر ؟ آیا پخته ام یا خام ؟ آخر بگو با من آیا به قدر شیر مادر بایدم خون جگر خوردن ؟ در من ، کسی چون شمع در هنگامه ی مردن یکباره می افرزود ویکباره می گرید بیچاره می گرید دلم ، بیچاره می گرید ,نادر نادرپور,آهنگ خزانی,شام بازپسین لب هایش آشیانه ی آتش بود با شعله های بوسه و دندان رقصی درون جامه ، نهان داشت چشمی به سوی آینه ، خندان هر ناز او ،‌ نیاز نمایش بود صبح از شکاف پیرهنش می تافت شب ، غرق در سجود و ستایش بود او ، زیر لب ،‌ از آینه می پرسید آیا من آن کسم که تو می خواهی ؟ آیینه ، آشیانه ی آتش بود ,نادر نادرپور,آیینه,شام بازپسین اسبی در آفتاب دلم شیهه می کشد اسبی که یال او الیاف کهربایی نور است در طلوع نعلش ،‌ هلال سیمین در آتش شفق بانگش ندای زندگی و نعره ی هلاک از پشت ، دختری است فروهشته گیسوان رویش به سوی آینه ی گرد آفتاب پشتش به سوی من نزد من از برهنگی خویش ، شرمناک خورشید بر برهنگی دخترانه اش می تابد آنچنان که چراغی در آبگیر یا آنچنان که نوری در برگ های تاک سم می زند به خاک صد ها نشان مادگی از ضربه ی سمش چون دانه های گندم ،‌ از خاک می دمد در گندمش ، دو پاره ی خاک و بهشت پاک در جستجوی دانه ی شیرین گندمش چون خوشه ای جدا شدم از ساقه ی دمش افتادم از بهشت دل آسودگی به خاک اکنون ، بهشت خود را از دست داده ام با او ،‌ دو باره از شکم خاک زاده ام این اسب بی عنان زینی به پشت دارد از چرم آسمان چرمی که من بریده و بر او نهاده ام او ،‌ رو به آفتاب سحر شیهه می کشد من ، چون سکوت ، در دل شب ایستاده ام ,نادر نادرپور,از بهشت ، با حوا,شام بازپسین تو وقتی که دور از منستی خیال تو از خلوت من ازین شامگاه زمستانی غربت من مرا می برد تا دیاری که در آن طلوعی طلایی است آری طنین قدم های تو در دل شب تپش های قلبی است در آستان تولد عبور درختی ز مرز شکفتن تو چون در شب تیره ، رخ می نمایی دری بر من از روشنی می گشایی تو چون می نشینی مرا می ربایی تو وقتی که پیش منستی چراغی پس چهره داری چراغی که خط های پنهانی گونه ات را چو رگ های برگی جوان ،‌ می نماید تو وقتی که پیش منستی فروغی در اعماق شب می درخشد نسیمی در اقصای شب می سراید تو وقتی که پیش منستی زمین ، زیر پایم نمی لرزد آری زمین ، استوار است و آفاق ،‌ روشن تو وقتی که پیش منستی بهار است و ، خورشید و ، آیینه و ، من تو چون جامه برگیری از پیکر خود سراپای آیینه ، چشمی است حیران که در او ،‌ تو چون مردمک ، بی قراری فراموش بادا ترا عزم رفتن اگر چند ، چون روی برتابی از خلوت من صدای تو می آید از دوردستان در آغوش شب ،‌ پیکر آبشاری تو وقتی که دور از منستی خیال تو از شامگاه زمستانی غربت من مرا می برد تا دیاری که در آن طلوعی طلایی است ،‌آری تو ،‌ روح بهاری ,نادر نادرپور,از دور و از نزدیک و از دور,شام بازپسین این همایون مرغ زیبای اساطیری استخوانخواری که اکنون آدمیخوار است طعمه هایش را که ما بودیم یک یک از زمین برچید ناگهان برخاست یونسی گشتم که رفتم در دل ماهی گم شدم در قعر دریای شگرف آسمان با او یا سلیمانی شدم بر گرده ی آن دیو درگاهی پرکشیدم از کران تا بیکران با او در دل آفاق آرام شبانگاهی از شکاف دیده ی این مرغ یا ماهی آسمان تیره را در لابلای کهکشان روشنش دیدم آب بود آیا که زیر کاه پنهان بود یا میان ریگ ها ،‌ رودی پریشان بود ؟ رود گفتم ، رودکی آمد به یاد من در شب تاریخ ( یا تاریک ) او را بر فراز توسنش دیدم کز دل جیحون گذر می کرد و این ابیات را می خواند آب جیحون با همه پهناش خنگ ما را تا میان آید ریگ آموی و درشتی هاش زیر پایم پرنیان آید خویش را با او در ترازوی دقیق عدل سنجیدم هر دو از سویی به دیگر سو ،‌روان بودیم مرکب او ،‌ یال سیمین داشت مرکب من ، بال پولادین زیر پای مرکب او ، آب جیحون بود زیر بال مرکب من ،‌ آبی گردون زیر پای مرکب او ، ریگ آموی و درشتی ها زیر بال مرکب من ، رنگ دریاها و کشتی ها مرکب او را کف امواج خشم آلود تا میان می آمد و ، زود از میان می رفت مرکب من ،‌ در کف سیمابگون ابر غوطه ها می خورد و ،‌ بیرون می شد و تا بیکران می رفت من نمی خواندم و لیکن رودکی می خواند آب جیحون با همه پهناش خنگ ما را تا میان آید ریگ آموی و درشتی هاش زیر پایم پرنیان آید رودکی می رفت و این ابیات را می خواند رودکی ده گام صد ساله از من و از مرکب من پیشتر می راند رودکی می تاخت با اسب سپید سیمگون یالش من به دنبالش هر دو ،‌ از خود بیخبر بودیم ما دو مجنون همسفر بودیم ,نادر نادرپور,اسب ،‌هواپیما ،‌رودکی و من,شام بازپسین در آبی خجول آسمان پرنده ای صفیر زد کجاست ، پس کجاست صبح ؟ جواب دادمش به روی بال های تو پرید و صبح در نگاه من نشست ,نادر نادرپور,بامدادی - 1,شام بازپسین ای آفریدگار با من بگو که زیر رواق بلند تو آیا کسی هنوز یک سینه آفتاب و یا یک ستاره دل در خود سراغ دارد ؟ با من بگو که این شب تسخیر ناپذیر آیا چراغ دارد ؟ آیا هنوز رأفت در خود گریستن با مرد مانده است ؟ با من بگو که چیزی جز درد مانده است ؟ با من بگو که گوی بلورین چرخ تو آیا به قدر مردمک چشم های ما با گریه آشناست ؟ آیا همیشه از تو مدد خواستن رواست ؟ ای آفریدگار من آرزوی یک تن دارم تا مشعلی برآورد از دل یا آفتابی از جگر خویش وان را چراغ این شب بی روشنی کند من آرزوی یک تن دارم تا گریه را رها کند از بند گرید بدین امید که باران اشک او آفاق را چو بیشه پر از رستنی کند من آرزوی یک تن دارم تا چشمش از زلال غم آلود آسمان چیزی به غیر اشک بجوید چیزی شبیه گوهر شادی چیزی شبیه سرمه ی بینایی وین خاک بی تماشا را دیدنی کند ای آفریدگار با من بگو که این کس را آفریده ای ؟ پاسخ نمی رسد ای بنده ی صبور با من بگو که حرفی ازین کس شنیده ای ؟ پاسخ نمی رسد در آسمان ، صدای الهی نیست در خاکدان ، به غیر سیاهی نیست ,نادر نادرپور,بی هیچ پاسخی,شام بازپسین مشتی شکوفه را بر آب ریختم یک آسمان ستاره پدید آمد پس ، زورقی به کوچکی دست از کاغذی به نازکی برگ ساختم وز موم ناخدایی کوچکتر از خدا بر آن گماشتم او زورق مرا با خود به دور برد تا آن شکوفه ها تا آن ستاره ها تا آن جزیره های پر از عطر و نور برد نزدیک هر کدام ، زمانی درنگ کرد گفتی که با یکایک آن جمع ، آشناست آنگاه بادی از افق باختر وزید زورق ، حباب وار ، نگونسار شد بر آب وان ناخدا ، عنان به کف موج ها سپرد اکنون ، جهان کوچک من خالی از خداست ,نادر نادرپور,توفان نوح,شام بازپسین زمین ، زمین تر است امشب هوا ، هوای زمستانی دلی به ظلمت شب دارم غمی به وسعت ویرانی کسم به در نزند انگشت جز این درخت پریشان حال که سرنوشت مرا دارد شب برهنگی اش در پیش خزان پیری اش از دنبال کسم به شیشه نکوبد مشت به غیر ماه سراسیمه که در شکوه تمامیت شکسته می شود از نیمه به بانگ پای که دارم گوش میان مستی و هشیاری؟ که در رواق سرم پیچید صدای ساعت دیواری چراغ را نتوانم کشت که صبح پنجره ، روشن نیست به هیچ سو نتوانم رفت اگرچه جای نشستن نیست چنان در آینه تنهایم که غیر خویش نمی بینم به جستجوی که برخیزم ؟ در انتظار که بنشینم ؟ ز صبح پنجره نومید خوشم به باد که خواهد خواند تو ، گرد خانه تکانی ها در آستانه ی نوروزی ترا از آینه خواهم راند ,نادر نادرپور,خانه تکانی,شام بازپسین با خویش می ستیزم کای سالخورده مرد پس کی ز خواب خردی بیدار می شوی ؟ آیا ندیده ای که زمین ، زیر پای تو سرسختی کهن را از دست داده است ؟ آیا ندیده ای که دهان دریچه ات از بیم ، در برابر ظلمت گشاده است ؟ آیا ندیده ای که درختان و آب ها در هر شکاف ساقه و در هر شیار موج از چین گونه های تو تقلید کرده اند ؟ زاغان شام ، سهم تو را ز فروغ روز دزدیده اند و پشت به خورشید کرده اند ؟ پس کی ز خواب خردی بیدار می شوی ؟ آن کس که در من است آن کودکی که کارش پیوسته خفتن است می گوید : ای رفیق ما باد کاشتیم ما را به خود گذار که توفان درو کنیم ,نادر نادرپور,خرمن,شام بازپسین آه ای زلال گرم ای روح آفتاب ای جوهر تجلی الماس و آینه ای آهن گداخته ، ای آتش مذاب از دگمه های مخملی سینه های نرم رفتار کودکانه ی خود را مکن دریغ بگذار تا دهان تر شیرخوار تو زان دگمه ها بنوشند شیر بلوغ را آنگاه ، با لبان کف آلوده بستر از سینه های شسته ، لعاب فروغ را بگذار تا خشونت دیوانه وار تو چنگ افکند به منحنی لخت شانه ها باشد که نیش ناخن تیزت به جا نهد بر شانه های سرخ تر از مس ، نشانه ها بگذار تا در افکند از لرزه مورمور سر پنجه ات به طاسک لغزان گوشتین بگذار تا نوازش انگشت های تو جاری شود ز ساق فروهشته برزمین بگذار تا رسوخ کند موج های تو در لانه ای که پونه در او هست و مار نیست وانگه بر آن دو قرص بلورین فروتند ابریشمی که هیچ در او پود و تار نیست بگذار تا که شیطنت کودکانه ات چندان شود که دست به زلف زنان زند هر طره را به گرد گلویی در افکند تنگ آنچنان کشد که نفس نیز بشکند تا سر فرو برند پری پیکران در آب تا لاشه های خیس بگندد در آفتاب آه ای زلال گرم ای آتش مذاب ,نادر نادرپور,خطبه ای برای آب,شام بازپسین شگفتا ! نخستین شب فروردین بزاد از پسین روز اسفندماه حریق شفق ، قفس سال را ز نو ،‌ زاد در خرمن شامگاه ازین شب که بوی زمستان در اوست نیاید بهاران نو ، باورم الا ای درختان تاریک شب من از روح باران پریشانترم شما لرزه های تن خویش را فرو می تکانید در هم هنوز من اما ، ز سوز زمستان دل نیفشرده ام دیده بر هم هنوز الا ای درختان تاریک شب شما در نخستین دم کائنات زمین را به زیر قدم داشتید زمینی چو پایان شرطنج ، مات شما چون سپاهی به هنگام فتح به هر گام ، بیرق برافراشتید ولی چون به گوش آمد آوای ایست همه ، پای خود در زمین کاشتید چو در پیش تقدیر زانو زدید شما را جهان دست یاری گرفت شما چاره را در سکون یافتید مرا دل ، ره بیقراری گرفت شما را سکون گر دل آسوده کرد مرا بی قراری ، مرادی نداد زمین چون مرا مست خورشید دید به نامردی ام بند برپا نهاد هم اکنون شما در پسین روز سال من اندر نخستین شب فروردین درختیم ،‌ اما ، یکی بی بهار یکی ، گل برآورده از آستین بگویید تا صبح اردیبهشت برآید ز آفاق تاریک من مگر برکشد غنچه ی آفتاب سر از شاخساران باریک من ,نادر نادرپور,خطبه ی نوروزی,شام بازپسین ای چهره ی تو کودکی من آیا به یاد داری ؟ در قاب کهنه ای که به دیوار خانه بود نیزار ساحلی با آن پرنده هایش چون نقطه ، روی نی خطی در انتهای افق بود من در شب بلند خیالم با زورقی که در دل آن قاب از سینه ی بر آمده ی آب می گذشت پاروزنان به ساحل ، نزدیک می شدم آنگه ، تو می رسیدی در هاله ی طلوع آغوش می گشودی ،‌آسانتر از درخت من در تو می غنودم ، چون موج بر زمین اکنون که می نشینی ، در قاب چشم تو نیزار کودکی با آن ستاره هایش چون نقطه های شب خطی در انتهای زمان است وین زورق نشسته به گل ،‌ دیگر چیزی به جز درنگ نمی داند دست کسش بر آب نمی راند وقتی که می روی در قاب کوچکی که به دیوار خانه است عکس تو ، خنده بر لب می ماند وین کودکی که دیگر ، کودک نیست اندوهگین به یاد تو می خواند ای چهره ی تو کودکی من گهواره ی عزیز تنت را با لای لای ساعت بیدار سینه ات در خلوت تمامی شب ها به من سپار آه ای ز روزهای سفر کرده یادگار ,نادر نادرپور,خطی در انتهای افق,شام بازپسین شب ، چون زنی که پنجره ها را یکان یکان می بندد و چراغ اتاقش را خاموش می کند یک یک ستاره ها را خاموش کردو خفت سرخی در آسمان سپید سحرگهان گل های ارغوان را بر آبشار شیر تصویر کرد بادی ، کتاب سبز درختان را تفسیر کرد آنگاه ، در حریر چمن ، آتشی شکفت آتش نبود بر آب سبز دریا ،‌ قایق بود خورشید واژگون حقایق بود یا انفجار عقده ی تاریکی در آفتاب سرخ شقایق بود ,نادر نادرپور,خورشید واژگون,شام بازپسین شب از گریه ی ابر ، مست است و ماه فروبرده سر در گریبان خویش به کردار شب ، باغ چشمان او ندارد چراغی در ایوان خویش در باغ سبزی است مژگان او کزان جز به سرگشتگی راه نیست درین باغ ، شب بی چراغ است و ، کس از اعماق تاریکش آگاه نیست به خود گویم : ای مرد شوریده بخت نظر چند دوزی بر آفاق باغ ؟ نمی یابی آن را که دلخواه توست چه می جویی از این شب بی چراغ ؟ بهل تا بگرید دل تنگ ابر بر این باغ غمناک بی روشنی که تقدیر او نیست جز آنچه هست در بسته و نرده ی آهنی ,نادر نادرپور,در باغ سبز,شام بازپسین این باد این پنجه ی جادو این دست شیطانی که از آفاق هول انگیز می آید با آن سرانگشتان نرم ناپایدارش اوراق زرین درختان را تواند کند اوراق زرینی که روزی بر درختان زمردگون آیات سبز آشنایی بود در چشم سعدی دفتری از معرفت های خدایی بود اما چه کس با من تواند گفت کاین دست بی بازو دستی که در نور چراغ از گوشه های میز می آید دستی که با رگ های آماسیده ی بیدار بیمارش با آن سر انگشتان زرد از دود سیگارش اوراق تقویم مرا بر می کند ، از کیست این دست بی بازو که حس رأفتی در پنجه هایش نیست اوراق تقویم مرا چون کور با انگشت می خواند آنگاه ،‌ برگ خوانده را چون باد از تقویم می راند ای دیر یا ای زود روزی که این سرپنجه ی بیداد اوراق تقویم مرا پایان تواند داد آیا کدامین روز خواهد بود ؟ آیا کدامین روز خواهد بود ؟ ,نادر نادرپور,در نور چراغ,شام بازپسین شب ها که بر حریق افق باد می وزد خاموش می نشینم چونبرف زیر ماه در من ،‌ پرندگان سیه ، بال می زنند بر بالشان ، ترشحی از خون شامگاه خواب سپید من در زیر بال های شب آغاز می شود از خواب من ، دری به جنون باز می شود آنجا زنی برهنه تر از مرگ ، گاهگاه در کوچه های حادثه فریاد می کشد من همچنان خموشم ، چون برف ، زیر ماه ,نادر نادرپور,دری به جنون,شام بازپسین دلی به ظلمت شب دارم غمی به وسعت شهر در آن ،‌ هزار چراغ از هزار خانه ی دور فروغ فسفری یادهای گمشده را به عابران خیابان عشق می بخشند و عابران ،‌ همه در زیر چشم پنجره ها به حسرت از شب تاریک خویش می گذرند ,نادر نادرپور,دورنمای شهر,شام بازپسین می گفتم : ای درخت می گفت : جان من می گفتم : آشیان بهاری ؟ می گفت : اگر بیاید ، آری می گفتم : از بهار چه خواهی ؟ می گفت : از بهار ، جوانی می گفتم : از نسیم ؟ نمی گفت آه ای نسیم !‌ رازی در این نگفتن است ‌آیا درخت را چه هراسی است از گفتن نیاز نهانش ؟ آیا تویی که با همه نرمی قفلی نهاده ای به دهانش ؟ شاید که او امید دویدن را بیم درنگ و شوق رسیدن را پر سوی آفتاب کشیدن را لب ناگشوده از تو طلب دارد آیا تو ، راز او را نشنیدی ای نسیم یا با سکوت ،‌ پاسخ او دادی ؟ یا با زبان برگ سخن گفتی ؟ آه این زبان مشترک توست با درخت آیا به او نگفتی : ای دوست من می روم ، تو رفتن نتوانی منن می رسم ، تو بر جا می مانی این نابرابری چه عجب دارد ؟ بی رحمی ای نسیم من با درخت ، همدم و همدردم هم سبزم ای برادر ، هم زردم من نیز ، آرزوی پریدن را پرسوی آفتاب کشیدن را همچون درخت ، از تو طلب کردم اما اگر درخخت ، کلامش را زیر زبان برگ ، نهفته ست من با زبان سرخم فریاد می کشم بی رحمی ای نسیم آیا زبان سرخ ، سر سبز را هنوز بر باد می دهد ؟ از این خطر ، چه باک ؟ این حرف را درخت به من یاد می دهد پس بشنو ای نسیم ما هر دو را به سوی بهاران بر تا آفتاب رابشناسیم ، ای نسیم ,نادر نادرپور,رازی میان ما,شام بازپسین به چشم سبز تو نازم که موج خواب در اوست چو برگ تازه که سرمستی لعاب در اوست ز پشت پلک تو تصویر مردمک پیداست خوش این حباب ،‌ که نقش چراغ خواب در اوست زبان تست که چون جان ،‌رسیده بر لب من به کام باد !‌ کهش یرینی شراب در اوست مرا به موی پریشان خویش پنهان کن که روزگار ،‌ سیاه است و انقلاب در اوست مراد من ز چه پرسی به عشوه های کلام سوال چشم تو گویاست ،‌ چون جواب در اوست تنم به سوختن خویش در تو خرسند است ترا درنگ چه سودی دهد ؟ شتاب در اوست تنت برهنگی ماه را به یاد آرد که چشمه سار درخشان ماهتاب در اوست فروغ آتش خونت ز پوست می تابد سپیده بین که شکرخند آفتاب در اوست هزار بوسه نهم بر متیبه ی بدنت که نکته های دل انگیز صد کتاب در اوست بدین سپاس که آغوش روشنت دریاست پناه ده صدفی را که شوق آب در اوست ز گیر و دار جهان در تن تو روی ‌آرم که یک تن است و جهانی ز پیچ و تاب در اوست ,نادر نادرپور,رندانه,شام بازپسین در جگرم چون دهان ماهی زخمی است زخم گشفتی که کس نیافته نامش یا لب سرخ گشوده ای که هویداست چون لثه ی خالی انار کلامش زخم شگفتی که گر زبان بگشاید در سخنش راز معجزات مسیح است واژه ی گنگن از کرامتش همه گویاست لفظ غریب از لبش همیشه فصیح است تیغه ای از آهن گداخته در اوست چرخ زنان ، خون فشاند از دهن او خشم و خروشی نگفتنی است سکوتش زمزمه ای ناشنیدنی ، سخن او اوست دهانی که گرچه حنجره اش نیست می کوشد تا همیشه نغمه بخواند دردش ، چون گریه ، در گلو فکند چنگ تا مگر اعماق سینه را بدراند اوست دهانی که با خشونت دندان گونه ی بیرنگ ماه را بخراشد مردم چشمی که تیشه ی نظر او پیکره های ندیدنی بتراشد اوست که چون بیند آفتاب خزان را در وسط آسمان به جلوه نمایی ترسد کاین کاغذ کبود بسوزد در پس آن ذره بین دوره طلایی چشم است این یا دهان ؟ درست ندانم دانم کز خون من پر است پیامش در جگرم ،‌ چون دهان ماهی زخمی است زخم شگفتی که کس نیافته نامش این دهن سرخ ، این بردیگی زخم می خندد بر حیات برزخی من در بن دندان او ، به تردی انگور می ترکد لحظه های دوزخی من ,نادر نادرپور,زخم نهان,شام بازپسین طیاره ی طلایی خورشید چرخی زد و نشست من با شفق پیاده شدم در فرودگاه آنگه ، درخت های جوان در دو سوی راه صف ساختند و پاشنه بر هم نواختند ما ، در میان هلهله ، تا شهر آمدیم مهمانسرای شهر پس از هرگز در انتظار آمدن ما بود ایوان او ، بلندترین جا بود ما ،‌رو به سوی شهر ، در ایوان قدم زدیم چون شب فرا رسید ، شفق ، شب به خیر گفت آنگاه ، در من آن شبح مست خوابگرد چون روح شب شکفت با پای او ، قدم به خیابان گذاشتم از عابری شتابان ، پرسیدم آقا !‌ چه ساعتی است ؟ او در جواب گفت از ظهر ، یک دقیقه گذشته ست آغاز شام بود گفتم : کدام ظهر ظهری که زندگی را تقسیم می کند ؟ بر چهره های رهگذران دوختم نگاه اینان ، معشاران کهن بودند همسایگان خانه ی من بودند در شهر دوردست جوانی شهری چنان که افتد و دانی اما به چشم حیرت خود دیدم کز پشت پوست ، خامه ی صورتگزمان سیمای پیرشان را ترسیم می کند مستی که عینکش را بر سر نهاده بود در کوچه ی کتابفروشان نام کتاب ها را می خواند و می گذشت عینک ، خطوط ذهنی او را برجسته می نمود من دیدم آنچه در سر او نقش بسته بود تقویم پاره پاره ی ایام فرجام روز و فاجعه ی شام سودای سرنوشت و سرانجام در پرتو چراغ ، زن پیر روسپی چون شیشه ی شرابش ، در هم شکسته بود بر من نگاه کرد در پشت چشم او دوشیزه ای جوان به تماشا نشسته بود مردی که کودکی را بر سینه می فشرد می آمد و تمام اندام فربهش در سایه ی حقیرش می گنجید وان سایه ی حقیر طفلی صغیر بود که از خواب جسته بود در شهر دوردست جوانی با جامه دان خاطره ها گشتم چون شب ز نیمه نیز فراتر رفت با آن شبح به خانه قدم هشتم در آستان خانه ، شبح ، شب به خیر گفت فردا سپیده دم طیاره ی طلایی خورشید آماده ی صعود و سفر بود من آمدم ز شهر به سوی فرودگاه اما ، درخت های جوان ،‌ در دو سوی راه پایی نکوفتند و سرودی نساختند زیرا که در کنار من این بار بیگانه ای به نام سحر بود وانان ،‌ مرا رفیق شفق می شناختند ,نادر نادرپور,سفرنامه,شام بازپسین ای شما ، پرندگان دور سالیان سبز سالیان کودکی سالیان سبزی ضمیر و سبزی زمین روزگار خردسالی من و جهان سالیان خاکبازی من و نسیم تیله بازی من و ستارگان تاب خوردن من و درخت با طناب و نور ای پرندگان جاودانه در عبور سالیان سبز ، سالیان کودکی سالیان قصه های ناشنیده ای که دایه گفت قصه های دیو قصه های حور سالیان شیر و خط و سالیان طاق و جفت سالیان گوجه های کال و تخمه های شور سالیان خشم و سالیان مهر سالیان ابر و سالیان آفتاب سالیان گل میان دفتر سفید پر میان صفحه ی کتاب سالیان همزبانی قلم با مداد سوسمار اصل سالیان جامه های کازرونی چهار فصل چهره های ساده ی عروسکی سالیان سبز سالیان کودکی سالیان رفتن علی کنار حوض طوطی رضا آش ، سرد شد سار از درخت پر کشید سالیان فتح رستم و شکست اشکبوس جنگ موش و گربه ی عبید بوی جوی مولیان رودکی سالیان صبح خیزی بزرگمهر کامرانی برادران برمکی سالیان سبز سالیان کودکی سالیان باغ بی درخت مدرسه ترکه های تازه ی انار دست های کوچک کبود سالیان خنده و سلام و بازی و سرود سالیان آن کلاس درس آن دژ گشاده بر طلایه ی افق آن در گشوده بر سپیده ی بهشت سالیان آن یگانه تخته ی سیاه با گچ سفید سرنوشت سالیان خامی خیال سالیان پاکی سرشت ای شمار پرندگان دور سالیان بی نشان کودکی سالیان مهربانی خدا من کجا ، شما کجا ؟ من دگر نه آن کسم که پیش چشم اوستاد بر جبین تخته ی سیاه ، داغ واژه ی سفید می نهاد حالیا ، منم که در حضور سرنوشت با سر سفید ، شرمم آید از سیاهی سرشت می هراسم از سوال و می گریزم از نگاه با لب خموش ، می رسم به انتهای راه آری ای پرندگان سالیان دور ای ستارگان آسمان صبحگاه بنگرید ‌ این منم بر ضمیر لوحه ای سفید نقش نقطه ای سیاه ,نادر نادرپور,سفید و سیاه,شام بازپسین ساق بلند تو تصویر روزهای بلورین است در چشمه سار کودکی من وقتی که از بلندی می آمدم به زیر وقتی که پای سوخته ام را در آب های روشن می شستم گام تو ، گام آمدن صبح است با کفش های نقره ای نوروز در کوچه باغ های بهاران دست تو ،‌ دست دایه ی بخت است بر گاهوار زندگی من وقتی که در نشاط جهان ، تاب میخورد چشم تو ، مژده ای است از آینده چشم تو ،‌ لانه ای است برای ستاره ها چشم تو ،‌ پاسخی است به لبخند سرنوشت آه ای همیشه دورتر از خورشید در من طلوع کن در من چنان بتاب که آیینه ام کنی در من چنان بتاب که آب روان شوم تا ناگهان تو دست بلورین خویش را در جستجوی پاره سنگی به شکل دل از آستین برآری و در سینه ام کنی ,نادر نادرپور,سنگی به شکل دل,شام بازپسین در ژرفنای آینه ،‌ مردی است مردی که با تخیل خورشید گونه اش دریا و آسمان را تصویر می کند او ،‌ صبح را به سرخی آتش بر می کشد ز خرمن پر دود آسمان با این چراغ ، شب را تسخیر می کند او ، آفریدگار بهار است اندیشه های سبز جوان را از خاک مغزهای نیالوده تا داربست روشن آفاق می برد وان را چو آفتاب ، سرازیر می کند او ،‌ شیره ی حیات گیاهان را در گردش نهفته ی پیچاپیچ از پشت مویرگ ها می بیند در جزر و مد موجش تأثیر می کند او ،‌ نبض بیقرار جهان را چون مهره های کوچک تسبیح در دست کبریایی خود دارد هر جنبش رگش را تفسیر می کند او ، داستان خون شدن لعل را در تخمدان آهکی سنگ یا سرنوشت عشق صدف را از ابتدای نطفگی شن تا لحظه ی تولد مروارید تقریر می کند او ، کیمیای مهر بشر را بر لوحه ی فلزی تقدیر می زند تقدیر می درخشد و تغییر می کند در ژرفنای آینه ،‌ مردی است مردی که گرچه چشم جهان بینش همتای دیدگان خداوند است خط شکستگی را بر لوح آینه هرگز نخوانده است او ، جاودانگی را تعبیر می کند ,نادر نادرپور,شاعر,شام بازپسین باد از کرانه های شب ناشناخته بوی تن برشته ی مردان را بر سفره ی گشاده ی ما می ریخت ما ،‌ جام های خود را بر هم نواختیم اما ، سبوی ایمان درما شکسته بود ما ، هیچ یک به چهره ی هم ننگریستیم ما ، لقمه های خونین در کام داشتیم هر لقمه ، بغض گریه ی ما بود کز ضربه های خنده ی بیگاه می شکست ما ، در طنین خنده ی خود می گریستیم ما ،‌در شبی که بوسه خیانت بود سیمای مهربان و سرسبز دوست را در هاله ی سپید نبوت با آن زبان سرخ تر از شعله سوختیم ما ، عشق را به بوسه ی نفرت فروختیم ما ، یار را که نعره ی حق می زد در پای داردوزخی دشمن با سنگ بی تمیزی آزردیم ما ،‌ بایزید را به یزیدی گماشتیم ما ، پارساتر از همه ناپاکان ناخن به خون دوست فروبردیم ما ، کرسی بلند تفکر را مانند نه سپهر معلق در زیر پای لنگ تملق گذاشتیم ما ، برج ها ز جمجمه ها برفراشتیم ما ،‌ فتحنامه ها به کفن ها نگاشتیم ما ،‌ کوردیدگان در جستجوی جوهر دانایی انگشت های کورتر از دل را بر واژه ها و خط ها لغزاندیم چندان که نام هفت خطان زمانه را برجسته تر ز خال بتان خواندیم ما ،‌ خشت ها بر آب زدیم آری ما ، سنگ ها به آینه افکندیم ما ، گور دختران فضیلت را مانند تازیان بیابانگرد در شوره زار جهل و جنون کندیم ما ، لاشه های خود را بر دوش داشتیم ما ،‌دانه های اشک و عرق را در کشتزار خوف و خجالت می کاشتیم و می درویدیم ما ، روح را به خدمت تن می گماشتیم ما ،‌ در قمارخانه ی تاریخ میراث نسل های کهن را چون ننگ و نام ،‌ باخته بودیم ما ،‌ لذت اسیر شدن را در دام اقتضای زمانه چون طعم می ، شناخته بودیم در آسمان ، طلایه ی صبحی عیان نبود زخم عمیق خنجر خورشید چون یادگار کهنه ای از سالیان دور دل های سرد ما را می سوزاند باران ،‌ گیاه عافیت ما را با ریزش مدامش می پوساند ما ، ریزه خوار خوان زمین بودیم ما ، پاره های پیکر یاران را در کاسه های خون زده بودیم ما ،‌ در شب سیاه یهودایی مهمان شام بازپسین بودیم ,نادر نادرپور,شام بازپسین,شام بازپسین آتش در آب های روان بر فروخت ماه برخاست باد و آتش تندش فرونشست اما ، در آب ساکن زیر درخت ها عکسی فکنده بود که پیوسته می گسست باران ، به گریه بار سفر بسته بود و ، شب در بستر گشوده ی او خفته بود مست تا برتن برهنه ی او خیره ننگرد دست درخت راه نظر بر ستاره بست دست درخت را در دست خود فشردم ، رگ های او شکست مهتاب ، عمر شب را در شیشه کرده بود چون شیشه بر زمین زده شد ، آفتاب رست ,نادر نادرپور,شب,شام بازپسین اندیشه و تیشه ام مهیا بود چون لوح و قلم ، کنار یکدیگر وان سنگ سپید ، روبروی من تا پیکری از دلش برآرد سر آن لحظه ی پاک آفریدن بود آن لحظه ی تالی خدا بودن با هستی کائنات پیوستن از عالم خاکیان جدا بودن چون تیشه ی من به فرق سنگ آمد از دست کسی دو ضربه بر در خورد بلیس نباشد این که می آید ؟ این گفتم و خنده بر لبم پژمرد اندیشه کنان به سوی در رفتم گفتم : تو که ای ، فرشته ای یا شیطان ؟ من خالق آدمی دگر هستم سرخم کن و مزد طاعتت بستان در چون دهنم گشوده ماند از بهت او آمده بود و شمع در دستش دل گفت : فرشته است و شیطان نیست در از پی او دوید و ،‌ او بستش بر توده ی سنگ تکیه زد خندان گفتا چه درین جماد می جویی ؟ گفتم : آدم به خنده گفت : اینک حواست برابرت ، چه می گویی ؟ فریاد زدم که : پس ، بهشت اینجاست نالیدکه : از بهشت بیزارم برگیر مرا و بر زمین افکن تا دل به گناه عشق بسپارم آنگاه ، تن از حریر ،‌ عریان کرد گفتا که : مرا بیافرین از تو آن حرمت زاهدانه را بشکن وین خواهش عاشقانه را بشنو شمعی که به کف گرفته بود افسرد من تیشه ز دست خود رها کردم آنگاه تن برهنه ی او را با خون و خیالم آشنا کردم از کالبدش ، گلی فراهم شد آغشته به مهر ، چون دل آدم از حد جمال محض ، لختی بیش وز حد کمال عشق ، چیزی کم چون پیکر تازه اش پدید آمد دیدم که به هر چه هست می ارزد چون دست به گوی سینه اش بردم دیدم که ز فرط لطف می لرزد سر در بر او به سجده خم کردم هنگام نماز صبحگاهی بود او شمع به شام تیره ام آورد بخشایش روشن الهی بود ,نادر نادرپور,شبی در کارگاه تندیسگر,شام بازپسین شهر از فراز بام هویداست پاییز ، برگ های درختان را با دست های لرزان اوراق کرده است چشمش هنوز در پی هر برگ می دود باران ، نوار پهن خیابان را چون کفش عابرانش ، براق کرده است وز هر دو سوی ، حاشیه ی این نوار را دندان برگ های خزان خورده می جود انواع سوسک های فلزین ، بر این نوار همواره از دو سوی روانند این رهروان زنده ی بی جان با چشم های گرد درخشان با شاخ های نازک نورانی بی اعتنا به آدمیانند من ، از فراز چتر درختان همراه این نوار نگاهم را تا دور می فرستم آنجا که خانه های پراکنده مانند جعبه های پر کبریت در پنجه ی حریق خزانند آنجا که نورهای پس پرده سیگارهای شامگهانند آنجا که روشنایی چشمک زن چراغ سر فصل رفتن است و سر آغاز آگهی آنجا که عمر آدمی و قامت درخت در پیشگاه منزلت آسمانخراش رو می نهند از سر خجلت به کوتهی آنگه ، من از فراز درختان دور دست بار دگر به سوی خود آرم نگاه را در آستان ، نظاره کنم شامگاه را بینم که زیر بارش ابر سیاه مست شهر از صدا پر است ولی از سخن ، تهی بانگ اذان به گنبد افلاک می خورد اما ، کلام حق در انزوای خانه ی من ، ‌خاک می خورد ,نادر نادرپور,شهر رمضان,شام بازپسین تمام شب را ، در کوچه باغ ها گشتم صدای پای درختان بود که با چکیدن باران به گوش می آمد صدای پای درختان عاشقی که هنوز ز باغ های خزان دیده کوچ می کردند کلاف ابر ،‌ پریشان بود و من ،‌ کلاف سر اندر گم جهان بودم چو باد ، سر به درختان کوچه کوبیدم و خسته ، در پس دیوار خانه ای ماندم دریچه ، مردمک روشن چراغش را به زیر پلک حریرین پرده ای پوشاند و من ، دو مردمکم را به اشک پوشاندم صدای مستی در کوچه باغ ها پیچید بر آن سرم که سرم را از جای برگیرم چو جام شیشه بکوبم بر اینشب سنگی کجاست سینه پر آفتاب دیواری که تا بر آن بنویسم خطی به دلتنگی کلاف ابر در اندیشه ی گسستن بود و آسمان خزان ،‌ بی دریغ می بارید به بام خانه ی ویرانه ای که در من بود ,نادر نادرپور,صدایی در شب,شام بازپسین آه ای بلیغ سبز ای سهل ممتنع ای سوره ی نگاشته بر پرنیان شب ای آیه ی نوشته به لوح سحرگهان ای چامه ی سروده به مدح چهار فصل ای دفتر گشوده بر اوصاف آسمان ای بر حروف موج تو ، هر مرغ نقطه ای ای از پیام ابر تو ،‌ هر قطره ، آیتی ای از غم غیاب و حدیث حضور تو هر لحظه بر صحیفه ی ساحل ، حکایتی ای سبز ،‌ ای فصیح ای مطلع بلند تغزل ای معنی عمیق حماسه ای زادگاه واژه ی خورشید ای تکیه گاه قافیه ی ماه ای آیت رسایی و شیوایی بیان ای بحر با دو معنی و یک صورت ای محمل تبانی الفاظ ای مجلس سماع معانی ای مفصل گسستن و پیوستن کلام ای معنی شکستن اوزان ای جمله ی دراز درخشان گنجیده در میان هلالین شرق و غرب ای حرف ربط جنگل با کوه و کهکشان ای شهر واژگونه ی آفاق با آن کتیبه های نگونسار با آن کتیبه های پر از شوکت و شکست پوشیده از خطوط و نقوش ستارگان ای آسمان سبز معلق ای هم تو طاق بستان ، هم باغ باستان ای شعر ،‌ ای عصاره ی جوشان سیال تر ز شیره ی جادویی حیات در ریشه ی درخت در من ، طنین بانگ ترت را فرو فکن ای شیر ،‌ ای نجیب خروشان افشانده یال در وزش بادهای سخت جسم مرا فروکش ، روح مرابنوش نای مرا به دندان بخراش و برخروش زنجیر انقیاد مرا از زمین بکن وین زورق وجود هراسنده ی مرا بر صخره ی طلایی خورشید درشکن ای پستی ، ای بلندی ،‌ ای خوف ،‌ ای خطر ای سبز ،‌ ای خزر ,نادر نادرپور,عریضه,شام بازپسین شیر دریا خفته در آغوش نیزاران هنوز بیشه بیدار است از بانگ سپیداران هنوز دست شب ،‌ نارنج سرخ آسمان را چیده است خون او جاری است از دندان کهساران هنوز با طلوع هر چراغی روز پرپر می شود آسمان گلگونتر ست از چشم تبداران هنوز باد ،‌ سر بر میله های سرد باران می زند مانده در زندان او همچون تبهکاران هنوز موج ،‌ گویی خواب دریا را پریشان می کند شیر خواب آلود می غرد به نیزاران هنوز آه ،‌امشب در من از دریا پریشانتر ،‌ کسی است کز خیالش می پریشد خاطر یاران هنوز حسرت تلخی است در کامش که از می خوشترست مستی اش خوابی است دور از چشم بیداران هنوز گریه ی ی مستانه اش در بزم هشیاران چرا ؟ نم نم باران خوش است آخر به میخواران هنوز آه این مردی که در من می خروشد کیست ، کیست ؟ رسته از بندی ، در انبوه گرفتاران هنوز پرده را پس می زنم ، مرغابیان پر می زنند گوشه ای از آسمان ، آبی است در باران هنوز ,نادر نادرپور,غروبی در شمال,شام بازپسین شبی که زلزله تاریخ را مسخر کرد ستون معرفت قوم بر زمین غلتید و طاق رفعت اندیشه اش فرود آمد و گاو ، بال در آورد و بر کتیبه نشست و نقش آدمیان پایمال حیوان شد و خط میخی بر جای نعل حیوان رست شبی که زلزله از کوچه های عقل گذشت چراغ سرخ خطر راه را بر اونگرفت و او به وسعت ویرانی آنچنان افزود که کس شنانی از آبادی نخست نجست شبی که زلزله در کاخ داد خانه گرفت ز جام عدل چنان مست شد فرشته ی کور که زخمی از سر شمشیر بر تر ازو زد و کفه های هماهنگ ، زیر و بالا رفت به سنگ پستی ، سنجیده شد بلندی طبع که دست سنگ قوی بود و پای شاهین سست شبی که زلزله در چهره ها شیار افکند بر استقامت آیینه ها شکست آورد و نقش هیچ تنابنده ای چنان نشکست که با شکستگی ارزد به صد هزار درست شبی که زلزله در پوستین خلق افتاد گرسنه چشمی جان بیشتر شد از غم نان و آبروی غنی را سرشک حاجت شست شبی که زلزله آمد ، چه فتنه ها برخاست نماز شام غریبان به گریه انجامید و آنکه نامش بر خاتم نبوت بود چو ماه کنعان در چاه نابکاران رفت و ماه نخشب بر ماه راستین خندید و دزد و چوپان ،‌ در گرگ و میش صبحدمان به حکم پیشه ی نو ، جامه ها بدل کردند و از دروغ ، سیه رو نگشت صبح نخست ,نادر نادرپور,فتنه ای در شام,شام بازپسین برف خیال تو در دست های دوستی من بیش از دمی نماند ای روح برفپوش زمستان پنداشتم که پیک بهاری پیراهنت به پاکی صبح شکوفه هاست پنداشتم که می رسی از راه فرخنده تر ز معنی الهام در لفظ زندگانی من ، خانه می کنی پنداشتم که رجعت سالی از بعد چهار فصل با بعثت خجسته ی خورشید در شام جاهلیت یلدا اما ،‌تو فصل پنجم عمر دوباره ای ای روح سردمهر زمستان دیگر از آن طلوع طلایی چه مانده است جز این غروب زرد ؟ روز خوشی که دیدم آیا به خواب بود ؟ شب با هزار چشم خندد به من که : خواب خوشی بود روز تو روزی که شمع مرده در آن ،‌ آفتاب بود ,نادر نادرپور,فصل پنجم,شام بازپسین يخ در بلور ليوان سنگي بر آينه اين سنگ ، از لهيب عطش آب مي شود رنگش به چشم من رنگ لعاب کاشي و مهتاب مي شود مي نوشم آب را در من بدل به وسوسه ي خواب مي شود خوابي سياه و سنگين ، خوابي به رنگ سنگ سنگي بر آينه ,نادر نادرپور,مستی,شام بازپسین تردید نیست : آینه بیدار است آیینه ای که ساعت شماطه ی مرا با ضربه های زنگش تحقیر می کند با هر تکان عقربه ، خطی در آینه رقص دقیقه ها را تصویر می کند طیفی ز نقش های پیاپی بین دو قطب نیمرخ و رخ گشاده است عکس مرا در آینه تکثیر می کند من در نگاه روشن آیینه خود را چنانکه هستم می بینم پوشیده و برهنه و خام و گداخته پوشیده چون امید سحر در شب جهان عریانتر از تولد خورشید خام آنچنان که خالق در خلقت درخت کامل بسان صنعت هر چه ساخته آیینه این دو گانگی ناگریز را با حیرت نگاهش تفسیر می کند اندیشه می کنم که چه خواهد شد گر ناگهان در آینه این تصویر ثابت تر از فسیل شود در دل زمین آه این خیال شوم ، مرا پیر می کند ,نادر نادرپور,مکث عکس,شام بازپسین آه ای میانه بالا ،‌ آه ای گشاده موی ای نازنین آینه در چشم ای سبزی تمام جهان در نگاه تو ای آفتاب سرزده از بام باختر ای مشرق جوانی من جایگاه تو در سرزمین ظلمت ، آیا چگونه ای ؟ آه ای سپید بازو ، آه ای برهنه تن ای بر سحرگهان تنت دست مهر من اکنون در آن دیار ، خدا را چگونه ای ؟ خرم ، شبان دور که در پرتو چراغ من می نوشم آنچه تو می خواندی من می شنیدم آنچه تو می گفتی تا شاید از کلام تو یابم نمونه ای فواره ی ظریف حیاطت گشوده بود نجوای نقره فامش می ریخت در سکوت تنها طنین بال مگس اوج می گرفت چون باد پنجه می زد بر تار عنکبوت تا می دمید روشنی نیلگونه ای کاغذ به روی کاغذ ،‌ روز از قفای روز در دفتر سپید تو پوسید و زرد شد چندین بهار آمد و چندین خزان گذشت تا هر سخن پرنده ی آفاقگرد شد ای بانوی کلام وقتی که دست من به هواخواهی دو لفظ سرگشته در میان دو معنی بود او را به لطف بوسه ی خود می نواختی ای خامش سخنگو ،‌ ای شوخ شرمگین ای دوست ، ای معلم ، ای ترجمان بخت ای سرخی خجالت بر گونه ی افق هنگام عشق بازی خورشید با درخت در آن غروبگاه بهاری وقتی که آفتاب تن تو از شامگاه بستر من می کشید رخت دیدم که همچو قلب زمین می گداختی ای از نژاد آهو ای از تبار ماه آن لحظه های گمشده ی دور یاد باد آه ای چراغ سرخ شقایق به دست تو پیوستنت به قافله ی نور یاد باد گویند : آسمان همه جا آبی است اما نگاه تو آن سبزی تمام بهاران چگونه است ؟ آیا هنوز در همه عالم نمونه است ؟ امروز شامگاه که بارانی از درون تصویر دلفریب ترا می شست از پرده ی تصور تاریکم می دیدم ای کسی که ز من دوری من با تو همچو آینه ،‌ نزدیکم ,نادر نادرپور,نامه ای به دوردست,شام بازپسین او ،‌ پاره ای ز پیکر عریان خاک بود خاک سپید نرم با آن دو تپه ای که در آغوش آفتاب می سوخت گرم گرم با آن دو رودخانه ی بازو جاری به سوی دره ی آزرم آن دره ای که سبزه ی نمناک انتهاش از چشمه ای به سرخی لبخند رسته بود من ، در غروب دره ی تنگش گریستم ,نادر نادرپور,نقشه ی طبیعی,شام بازپسین از آسمان آبی چتری نساختم تا در شب زمین از ازدحام باران ، بیرون کشد مرا روحم همیشه چون تن کودک برهنه است سهمی که از تولد بردم ، برهنگی است وین مرده ریگ عشق مجنون صفت به خلوت هامون کشد مرا از بیم نیستی سخن آغاز می کنم کاهم که در برابر آتش نشسته ام خاکم که گردباد به گردون کشد مرا ای رهروی که سر به گریبان کشیده ای ای رهرو غریب فریاد من برنده تر از نیزه در هواست هشدار تا ز پرده ی گوش تو نگذرد بگذار تا بیفتد و در خون کشد مرا ,نادر نادرپور,نیزه ای در هوا,شام بازپسین سفر ، کنایه ای از مرگ است همین که بال هواپیما ترا ز خاک به سوی پرنده ها راند دلت به مرغ گرفتار در قفس ماند تو در هواپیما میان عالم پیدا و عالم پنهان نه در کمند زمینی ،‌ نه در کمان زمان ز هست و نیست رهایی ، چگونه می دانی که کیستی و کجایی ؟ تو در هواپیما میان نقطه ی آغاز و نقطه ی پایان ز رفت و آمد این گاهواره در تابی دل تو بیدار است ولی تو در خوابی سفر ،‌ چکامه ی شیوایی است تو آن علامت اعجابی که گاه با همه خردی نشان تحسین است تو از ازل به ابد می روی ، سخن این است ,نادر نادرپور,پرواز,شام بازپسین تو از دیده رفتی و ، از دل نرفتی وفای تو نارم ، خداوندگارا چه غم گر غروری پلنگانه داری ؟ سرت از چنین باده خوش باد ، یارا چو دیدی که من خانه در ماه دارم پلنگ غرورت خروشید در تو برافراشت قامت که بر ماه تازد درافتاد و خشم تو جوشید در تو من آن شب چرا دل به شیطان سردم ؟ چرا کار روشن ضمیران نکردم ؟ چو دیدم که بالاتر از خود نخواهی چرا خانه ی ماه ، ویران نکردم ؟ من آن شب چه نامهربان با تو بودم پشیمانی ام را نمی دانی امشب تو ای رفته از چشم و ای مانده در دل بر آفاق جان جکم می رانی امشب من امشب چه مستانه می نالم از تو تو در من ، چه جانانه می خوانی امشب ,نادر نادرپور,پلنگ و ماه,شام بازپسین باری به دوش داشتی از دور دست ها باری پر از غرور و درستی باری که دسترنج کمال و کلام بود تصویری می کشیدی بر پرده ی سپید تصویری از همیشه و هرگز تصویر ناتمام تو ،‌ نقش تمام بود افسانه می سرودی با لفظ ناشناس لفظی نقابدار معانی بدرود در کلام تو ، عین سلام بود در لحظه ی هجوم جوانی زخمی به سینه یافتی از هجر آفتاب زخمی که لطمه هاش پس از التیام بود شب را همیشه دشمن خود می شناختی اما ، به نیروز میانسالی مغز تو را ستاره مسخر کرد این انتقام شب بود ، این انتقام بود آه ای برادر ، ای به سفر رفته گویی ترا ز بندر پنهان صدا زدند شاید که گمرهان شب دریا حاجت به نور سرخ چراغ تو داشتند آری ، چراغ قلب تو یاقوت فام بود ,نادر نادرپور,چراغی در شب دریا,شام بازپسین آن شب ، زمین سوخته می نوشید آب از گلوی تشنه ی نودانها وز کوچه ها به گوش نمی آمد جز هایهای زاری بارانها بر لوح آسمان مسین می ریخت طرح کلاغ پر زده ای از بام پلک ستاره ها همه بر هم بود چشم سیاه پنجره ها ، آرام من در اتاق کوچک او بودم بر گردنم حمایل بازویش در هر نفس ، مشام مرا می سوخت عطر بهار تازه ی گیسویش آن شب ، دلی گرفته تر از شب داشت چشمش در آرزوی چراغی بود آن شب ، نسیم بی سر و سامان را گویی ز عشق رفته ، سراغی بود بر شیشه های پنجره می لغزید رگبار قطره های گل اندوده بر شیشه های دیده ی او می ریخت باران اشک های غم آلوده می خواند و می گریست به دلتنگی وز آنچه کرده بود ، پشیمان بود از نیش یادها جگرش می سوخت وین درد را نه چاره ، نه درمان بود س امشب دلم گرفته تر از ابر است چشمم در آرزوی چراغی نیست دانم که در چنین شب نافرجام کس را از آنکه رفته ، سراغی نیست در این اتاق کوچک دربسته می افشرم به سینه خیالش را بیهوده در دلی که پشیمان است می پروردم امید وصالش را امشب ، زمین سوخته می نوشد آب از گلوی تشنه ی نودانها وز کوچه ها به گوش نمی آید جز هایهای زاری بارانها ,نادر نادرپور, باران,شعر انگور پیکر تراش پیرم و با تیشه ی خیال یک شب ترا ز مرمر شعر آفریده ام تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم ناز هزار چشم سیه را خریده ام بر قامتت که وسوسه ی شستشو در اوست پاشیده ام شراب کف آلود ماه را تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم دزدیده ام ز چشم حسودان ، نگاه را تا پیچ و تاب قد ترا دلنشین کنم دست از سر نیاز بهر سو گشوده ام از هر زنی ، تراش تنی وام کرده ام از هر قدی ‚ کرشمه ی رقصی ربوده ام اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای مست از می غروری و دور از غم منی گویی دل از کسی که ترا ساخت ، کنده ای هشدار !‌ زانکه در پس این پرده ی نیاز آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند ببینند سایه ها که ترا هم شکسته ام ,نادر نادرپور, بت تراش,شعر انگور آزرده از آنم که مرا زندگی آموخت آزرده تر از آنکه مرا توش و توان داد سوداگر پیری که فرشونده ی هستی است کالای بدش را به من ، افسوس ، گران داد گفتم که زبان درکشم و دیده ببندم دیدم که دریغا !‌ نه مرا تاب درنگ است وه کز پی آن سوز نهان در رگ و خونم خشمی است که دیوانه تر از خشم پلنگ است خشمی است که در خنده ی من ، در سخن من چون آتش سوزنده ی خورشید هویداست خشمی است که چون کیسه ی زهر از بن هر موی می جوشد و می ریزد و سرچشمه اش آنجاست من بندی این طبع برآشفته ی خویشم طبیعی که در او زندگی از مرگ جدا نیست هم درغم مرگ است و هم آسوده دل از مرگ هم رسته ز خویش است و هم از خویش رها نیست با من چه نشینی که من از خود به هراسم با من چه ستیزی که من از خود به فغانم یک روز گرم نرمتر از موم گرفتی امروز نه آنم ، نه همانم ، نه چنانم یک روز اگر چنگ دلم ناله ی خوش داشت امروز به ناخن مخراشش که خموش است یک روز اگر نغمه گر شادی من بود امروز پر از لرزه ی خشم است و خروش است گر زانکه درین خاک بمانم همه ی عمر یا رخت اقامت ببرم از وطن خویش تقدیر من اینست که آرام نگیرم جز در بن تابوت خود و در کفن خویش ,نادر نادرپور, تقدیر,شعر انگور من او را دیده بودم نگاهی مهربان داشت غمی در دیدگانش موج می زد که از بخت پریشانش نشان داشت نمی دانم چرا هر صبح ، هر صبح که چشمانم به بیرون خیره می شد میان مردمش می دیدم و باز غمی تاریک بر من چیره می شد شبی در کوچه ای دور از آن شب ها که نور آبی ماه زمین و آسمان را رنگ می کرد از آن مهتاب شب های بهاری که عطر گل فضا را تنگ می کرد در آنجا ، در خم آن کوچه ی دور نگاهم با نگاهش آشنا شد به یک دم آنچه در دل بود ، گفتیم سپس چشمان ما از هم جدا شد از آن شب ، دیگرش هرگز ندیدم تو پنداری که خوابی دلنشین بود به من گفتند او رفت نپرسیدم چرا رفت ولی در آن شب بدرود ، دیدم که چشمانش هنوز اندوهگین بود ,نادر نادرپور, دیدار,شعر انگور ابلیس ، ای خدای بدی ها !‌ تو شاعری من بارها به شاعریت رشک برده ام شاعر تویی که این همه شعر آفریده ای غافل منم که این همه افسوس خورده ام عشق و قمار شعر خدا نیست ، شعر تست هرگز کسی به شعر تو بی اعتنا نماند غیر از خدا که هیچ یک از این دو را نخواست در عشق و در قمار کسی پارسا نماند زن شعر تست با همه مردم فریبی اش زن شعر تست با همه شور آفریدنش آواز و می که زاده ی طبع خدا نبود این خوردنش حرام شد ، آن یک شنیدنش در بوسه و نگاه تو شادی نهفته ای در مستی و گناه تو لذت نهاده ا ی بر هر که در بهشت خدایی طمع نبست دروازه ی بهشت زمین را گشاده ا ی اما اگر تو شعر فراوان سروده ای شعر خدا یکی است ، ولی شاهکار اوست شعر خدا غم است ، غم دلنشین و بس آری ، غمی که معجزه ی آشکار اوست دانم چه شعرها که تو گفتی و او نگفت یا از تو بیش گفت و نهان کردم نام را اما اگر خدا و ترا پیش هم نهند آیا تو خود کدام پسندی ، کدام را ؟ ,نادر نادرپور, شعر خدا,شعر انگور ای آشنای من برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد تا پر کنیم جام تهی از شراب را وز خوشه های روشن انگورهای سبز در خم بیفشریم می آفتاب را برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد تا چون شکوفه های پرافشان سیب ها گلبرگ لب به بوسه ی خورشید واکنیم وانگه چو باد صبح در عطر پونه های بهاری شنا کنیم برخیز و بازگرد با عطر صبحگاهی نارنج های سرخ از دور ، از دهانه ی دهلیز تاک ها چون باد خوش ، غبار برانگیز و بازگرد یک صبح خنده رو وقتی که با بهار گل افشان فرارسی در بازکن ، به کلبه ی خاموش من بیا بگذار تا نسیم که در جستجوی تست از هر که در ره است ، بپرسد نشانه هات آنگاه ، با هزار هوس با هزار ناز برچین دو زلف خویش آغاز رقص کن بگذار تا بخنده فرود آید آفتاب بر صبح شانه هات ای آشنای من برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد تا چون به شوق دیدن من بال و پر زنند بر شاخه ی لبان تو ، مرغان بوسه ها لب بر لبم نهی تا با نشاط خویش مرا آشنا کنی تا با امید خویش مرا آشتی دهی ,نادر نادرپور,آشتی,شعر انگور گهواره ی دو چشم سیاه تو آرامگاه کودکی من بود گویی مرا چو در دل شب زادند در من چراغ عشق تو روشن بود چون زلف دایه بر رخ من می ریخت از آن ، نسیم موی تو می آمد برق نگاه من چو بر او می تافت از سوی او به سوی تو می آمد شب ها چو قصه های کهن می گفت در گوش من صدای تو می پیچید چون تار مویی از سر خود می کند گویی که تار موی ترا می چید در بوسه های وحشی شیرنیش طعمی ز بوسه های تو پنهان داشت در گریه های گرم گوارایش اشکی چو آب چشم تو سوزان داشت جفت منی که بسته به من بودی وز من ترا ندیده جدا کردند آنگه چو گریه های مرا دیدند نام ترا دوباره صدا کردند چون غیر او نبود ترا نامی عمری تلاش در پی او کردم بی آنکه هرگزت بتوانم یافت با خواب و با خیال تو خو کردم در هر رخی که رنگ جمالی داشت سیمای آشنای ترا دیدم در هر دلی که چشمه ی عشقی بود تصویر دلربای ترا دیدم اما اگر تو زاده شدی با من پیش من چگونه سفر کردی ؟ چون چشم من همیشه ترا می جست از چشم من چگونه حذر کردی ؟ امروز ، آفتاب امید من در نیمروز زندگی خویش است حیران به راه رفته فرو مانده اندیشه می کند که چه در پیش است آه ای کسی که دل به تو می بندم آیا تو نیز شاخه ی بی برگی ؟ آیا تو ای امید جوان مانده همزاد جاودانه ی من ، مرگی؟ ,نادر نادرپور,از گهواره تا گور,شعر انگور بوته ی خشکیده ام ز بوسه ی خورشید غنچه ی مرگم که عطر زندگیم نیست بنده ی پیرم که از نهیب حوادث راه رهایی ز دام بندگیم نیست تار پر از ناله ام به زخمه مکوبم رنجه مدارم ازین شکنجه ، خدا را برده ی پیرم که برده ام همه بر دوش ناله کنان ، تخته سنگ های بلا را ناله ی من رخنه کند به دل سنگ ناخن من لطمه کی زند به تن کوه چنگ تهی مانده ام که زخمه ی تقدیر پر کندم از هزار نغمه ی اندوه اشک فریبم ، نه اشم شادی و ماتم اشک گناهم ، نه اشکی پاکی و پرهیز ای غم شیرین ! مرا به خویش میالای ای دل غمگین !‌ مرا به خویش میاویز قطب زمینم که آفتاب نبینم شام خزانم که جز ملال ندانم باد سیاهم که چون ز راه درآیم غیر غبارت به دیدگان نشانم بار خدایا !‌ نشاط زندگیم نیست گرچه دلم بارها ز مرگ هراسید ای همه مردم !‌ مرا چنانکه منستم باز ببینید و باز هم نشناسید ,نادر نادرپور,برده,شعر انگور دلت آن روز از من ناگهان رنجید نشان رنجش از چشمت هویدا بود بلور آسمان گرد ملالی داشت ملالش در صفای آب پیدا بود تو می رفتی و خورشید شبانگاهی به دنبال تو عالم را رها می کرد تو می رفتی و خوناب سرشک من شفق را با غم من آشنا می کرد دل من در پی ات چون سایه ای گمراه تن از دیوانگی در خاک می مالید علف ها همچو رگ های دل تنگم به زیر پای تو از درد می نالید لبم از شوری تند عرق می سوخت نم اشکم چو آب از سنگ می جوشید وجودم بی تو از خود رویگردان بود به جان قتل خویش می کوشید میان بوته های کنگر وحشی نشستم تا بجویم جای پایت را به باد بی غم صحرا سپردم گوش که شاید بشنوم از او صدایت را چو از این جستجو درمانده تر گشتم برآوردم ز دل فریاد : شهلا کو ؟ صفیرم در فضای بیکران گم شد طنین آن جوابم داد : شهلا کو ؟ ,نادر نادرپور,بی جواب,شعر انگور ز بیم مردن دل گریه می کنم شب و روز مگو چرا ، که ز مرگ تنم هراسی نیست دلی که زنده به دیدار ناشناسان بود به مرگ رو نهد اکنون که ناشناسی نیست گذشتم از دل خود تا شناختم همه را ولی چه سود که از تازگی نشانه نماند شناختن ،‌ همه را کهنه کردن است ، دریغ برای زیستن دل ، گر بهانه نماند به هر چه می نگرم کهنه است و فرسوده به هر که می نگرم دیده و شناخته است دلم که در همه جا تازه جویی اش هوس است درین قمار کهن ، هر چه بوده ، باخته است اگر به صحبت بیگانه ای طمع بندد به یک دو روز سرانجامش آشنا بیند ز نقش کهنه اگر لوح خود فرو شوید به جای تازه همان نقش دیرپا بیند جهان به دیده ی او کهنه تر ز تقدیر است جهان تازه و تقدیر تازه می خواهد هزار کهنه به یک تازه بر نمی گیرد از آنچه می طلبد ذره ای نمی کاهد طلسم بخت بدش ، میل تازه جویی اوست ازین طلسم ، نجاتش نمی دهد ایام خدای را چه کند با غم رهایی خویش ؟ که آفتاب امدیش رسیده بر لب بام جهان کهنه بسی رنگ تازه می ریزد ولی هنوز دلم خواستار ، تازه تر است بگو بمیر کزین ره مگر به کام رسی که مرگ تازه طلب نیز با تو همسفر است ,نادر نادرپور,تازه طلب,شعر انگور در قلب گرمسیر نیمروز خوش از آرزوهای آخر اسفند ماه بود خورشید خنده روی ، پس از گریه های ابر بر شاخه ها غبار طلایی فشانده بود باد تر بهار بوی غبار خشک بیابان تشنه داشت بازوی شاخه ها چون بازوان لخت سیاهان زورمند در روشنی به روغن باران سرشته بود چابک تر از نسیم ، دو گنجشک خردسال از لانه پر زدند هرگز خبر ز لطف بهاران نداشتند زیرا که نوبهار نخستین عمرشان از راه دوردست سفر تازه می رسید در چشمشان بهار و جهان ، هر دو تازه بود بر شاخه ی درخت نشستند و آفتاب بر بالشان چکید خون بهار در رگ مویین برگ ها پر شور می دوید در زیر پای نازک و حساس جوجه ها نبض جوان شاخه ی تبدار می تپید ناگاه ، زیر پنجه ی ‌آنان ، جوانه ای چون کورکی درشت به بازوی شاخسار جوشید و پخته گشت و سر از پوست برکشید از لرزه ای که در تن آن شاخه اوفتاد گنجشک های خرد چون خفته ای که زلزله آواره اش کند ترسان گریختند وز بیم آنکه بر تن هر یک زیان رسد از هم گسیختند اما دوباره سایه بر ‌آن شاخه ریختند زیرا همان دمی که کف پای هر دو را نیش جوانه سوخت در قلب هر دو ، عشق نخستین ، جوانه زد اندام هر دو را تب گرمی فراگرفت هر لحظه از حرارت تب ، تشنه تر شدند در جستجوی قطره ی آبی شتافتند اما نیافتند زیرا که اشک ابر به پایان رسیده بود زیرا که آفتاب ، زمین را مکیده بود بر غده ی برآمده ی شاخه ای کهن یک قطره برق زد منقار جوجه ها به تکان آمد از نشاط رفتند تا که قطره ی شیرین آب را در چینه دان تشنه ی خود جابه جا کنند اما هنوز کام و دهان تر نساخته آن قطره از میان دو منقارشان چکید وان جوجه های خرد دنبال قطره ای که فرو ریخت پر زدند تا بالشان به خاک و به خاشاک ، سوده شد اما دگر چه سود که آن قطره ی زلال چون گوهری به دست بلورین آفتاب در دم ربوده شد در نیمروزهای تب آلوده ی بهار وقتی که آفتاب پاشد به شانه های تر شاخه ها غبار جز در لهیب تشنگی خود ندیده اند در جستجوی قطره ی آبی ز لانه ها پر می زنند و روی به هر سوی می کنند اما همیشه تشنه تر از آنچه بوده اند همراه شب ، به لانه خود ، روی می کنند ,نادر نادرپور,تشنگی,شعر انگور دلی که قدر عزیزان آشنا دانست چگونه صحبت بیگانگان روا دانست میان این همه با چون تویی کنار آمد چرا که جز به تو پرداختن خطا دانست به شام زلف تو پیوست صبح طالع خویش که تار موی ترا رشته ی وفا دانست دل از امید وصال فرشته رویان شست که عشق روی ترا آیت خدا دانست ز جام عشق تو چون باده ی نگاه کشید سبوی میکده را خالی از صفا دانست طمع ز قصه ی جام جهان نما ببرید که چشم مست ترا جام جان نما دانست بنفشه موی منا ! سر ز من متاب و مرو که قدر مشک پراکنده را صبا دانست هر آنکه ملک جهان را به بوسه ای نفروخت حدیث آدم و فردوس را کجا دانست فدای نرگس شهلای نیم مست تو باد هر آنچه عقل تهیدست ، پر بها دانست ,نادر نادرپور,جام جهان نما,شعر انگور پای به زنجیر بسته زخمی پیرم کاین همه درد مرا امید دوا نیست مرهم زخمم که چون شکاف درخت است جز مس جوشان آفتاب خدا نیست نشتر خونریز خارهای پر از زهر می ترکاند حباب زخم تنم را خاک به خون تشنه از دهانه ی این زخم می مکد آهسته شیره ی بدنم را کرکس پیری که آفتابش خوانند بیضه ی چشم مرا شکسته به منقار پنجه فروبرده ام به سینه ی هر سنگ ناخن تیزم شکسته در تن هر خار مانده به کتفم نشانی از خط زنجیر چون به شن تر ، شیاری از تن ماری تا به زمین پاشد آسمان نمک نور برکشد از رخم شانه هام ، دماری من مگر آن دزد آتشم که سرانجام خشم خدایان مرا به شعله ی خود سوخت بر سر این صخره ی شکسته ی تقدیر چارستونم به چارمیخ بلا دوخت بر دل من آرزوی مرگ ، حرام است گرچه به جز مرگ ، چاره ی دگرم نیست بر سرم ای سرنوشت !‌ کرکس پیری است طعمه ی او غیر پاره ی جگرم نیست موم تنم در آفتاب بسوزان مغز سرم را به کرکسان هوا ده آب دو چشم مرا بر آتش دل ریز خاک وجود مرا به باده فنا ده ,نادر نادرپور,دزد آتش,شعر انگور در دل ظلمت شب ، دیوی است که به من بسته نگاهش را بینم از چاک لب سرخش برق دندان سیاهش را دهنش برکه ی بدبویی است که در او خون و لجن مرده ست چشم قی کرده ی او گویی از غضب ، کف به لب آورده ست بدنش از خزه پوشیده همچو سنگی به لب مرداب پنجه اش چون تنه ی خرچنگ خفته در روشنی مهتاب نفسش چون نفس افعی می زند شعله به موی من ناگهان می ترکد از خشم می دود خیره به سوی من می فشارد کمرم را چون تن خرگوش استخوان های مرا می شکند خاموش می مکد خون گلوی من می دواند نفس شومش در تنم تشنگی تب را ناله ی گرم گلوگیرم می شکافد جگر شب را زیر چنگال سیاه او می روم نعره زنان از هوش لحظه ای بعد ، جهان خالی است آسمان ها همگی خاموش ماه ، بالای سرم مرده ست ابر پیچیده بر او کرباس سینه ام از تپش افتاده ست خالی از واهمه و وسواس نم نمک می چکد از روزن در گلویم نمک مهتاب آن طرف ، در قفس ساعت می دود عقربه ی شب تاب ,نادر نادرپور,دیو,شعر انگور چه می گویید ؟ کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟ کجا شهد است ؟ این اشک اشک باغبان پیر رنجور است که شب ها راه پیموده همه شب تا سحر بیدار بوده تاک ها را آب داده پشت را چون چفته های مو دو تا کرده دل هر دانه را از اشک چشمان نور خشیده تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده چه می گویید ؟ کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟ کجا شهد است ؟ این خون است خون باغبان پیر رنجور است چنین آسان مگیریدش چنین آسان منوشیدش شما هم ای خریداران شعر من اگر در دانه های نازک لفظم و یاد ر خوشه های روشن شعرم شراب و شهد می بینید ، غیر از اشک و خونم نیست کجا شهد است ؟ این اشک است ، این خون است شرابش از کجا خوانید ؟ این مستی نه آن مستی است شما از خون من مستید از خونی که می نوشید از خون دلم مستید مرا هر لفظ ، فریادی است کز دل می کشم بیرون مرا هر شعر دریایی است دریایی است لبریز از شراب خون کجا شهد است این اشکی که در هر دانه ی لفظ است ؟ کجا شهد است این خونی که در هر خوشه ی شعر است ؟ چنین آسان میفشارید بر هر دانه ی لبها را و بر خوشه دندان را ؟ مرا این کاسه ی خون است مرا این ساغر اشک است چنین آسان مگیریدش چنین آسان منوشیدش ,نادر نادرپور,شعر انگور,شعر انگور ای شعر !ای طلسم سیاهی که سرنوشت عمر مرا به رشته ی جادویی تو بست گفتم ترا رها کنم و زندگی کنم اما چه توبه ها که درین آرزو شکست گویی مرا برای تو زادند و آسمان دیگر ترا نخواست که از من جدا کند دیگر غمش نبود که چون ناله برکشم گوش گران به ناله ی من آشنا کند سوگند من به ترک تو بشکست بارها اما طلسم طالع من ناشکسته ماند ای شعر ، ای طلسم کهن ، ای طلسم شوم پای من ای دریغ ، به دام تو بسته ماند اکنون درین نشیب بلاخیز عمر من کز زندگی به جانب مرگم کشیده است دیگر مرا امید رها کردن تو نیست زیرا که هر چه بود به پایان رسیده است تنها تویی که در خم این راه پر هراس خواهم ترا به ناله ی خویش آشنا کنم دیگر تو آن طلسم نئی ، سای ی منی آخر چگونه سایه ی خود را راها کنم ,نادر نادرپور,طلسم,شعر انگور چرا ز کوزه ی ماه امشب نمی برون نتراویدست ؟ چرا نگاه خدا ، دیگر درین خرابه نکاویدست ؟ ستارگان طلایی خشم چرا به باد فنا رفتند ؟ پرندگان طلایی بال چرا به کام بلا رفتند ؟ چرا درین شب بی فرجام ز هیچ سو نوزد بادی ؟ چرا به گوش نیاویزد طنین وحشی فریادی ؟ چرا به خاک نریزد نرم غبار سربی بارانی ؟ چرا ز خواب نخیزد باز زمین به نعره ی طوفانی ؟ زمین و من ، دو تب آلودیم پر از تشنج هذیان ها نهفته در دل ما خاموش لهیب آتش عصیان خا زمین و من ، دو غضبناکیم لب از خروش فروبسته ز گیر و دار عبث ، رنجور ز پیچ و تاب عبث ، خسته تو ای شب ، ای شب بی فریاد تویی که از من و او دوری تو از فشار غضب لالی تو از هجوم حسد کوری تو ای شب ، ای شب بی فریاد تویی که تیره چو کابوسی برو که در تو نمی بینم فروغ شعله ی فانوسی من از تو پیرترم ، ای شب من از تو کورترم ، ای ماه چرا چراغ نمی گیرید مرا به پیچ و خم این راه ؟ ,نادر نادرپور,فریاد,شعر انگور ای که با مردن من زنده شدی چه ازین زنده شدن حاصل تست ؟ کینه ی تلخ مرا کم مشمار که به خونخواهی من قاتل تست تا به دندان بکند ریشه ی تو می تپد در رگ من ، کینه ی من گور عشق من اگر سینه ی تست گور عشق تو شود سینه ی من تب تندی که مرا تشنه گداخت عشق من بود و مرا دشمن بود در تو بیمایه اگر درنگرفت چه کنم ، قلب تو از آهن بود کاش از سینه ی خود می کندم این نهالی که به خون پروردم کاش چون مکر ترا می دیدم از تو و عشق تو بس می کردم دل تو مرده صفت خاموش است دل من پر تپش از سوداهاست چه توان کرد که خشکی ، خشکی است چه توان گفت که دریا ، دریاست هان مپندار ، مپندار ای زن که چنین زود دل از من کندی تو به هر کجا که روی ، تنهایی تو به هر جا که روی ، پابندی من ترا باز به خود خواهم خواند من ترا از تو رها خواهم کرد تا کنارم بنشینی همه عمر بندت از بند جدا خواهم کرد ,نادر نادرپور,كینه ها,شعر انگور 1 زمین به ناخن باران ها تن پر آبله می خارید به آسمان نظر افکندم هنوز یکسره می بارید شب از سپیده نهان می داشت تلاش لحظه ی آخر را ز پشت شاخه ی مو دیدم کبوتران مسافر را هنوز از نم پرهاشان حریر نرم هوا تر بود هزار قطره به خاک افتاد هزار چشم کبوتر بود 2 نسیم ظهر خزان ، آرام چو بال مرغ صدا می کرد هوا ، سرود کلاغان را به بام شهر ، رها می کرد به زیر ابر مسین ، خورشید سر از ملال ، به بالین داشت ز نور مفرغی اش ، آفاق لعاب ظرف سفالین داشت چو قارچ های سفید از جوی حباب ها همه پیدا شد چو قارچ های س یه در کوی هزار چتر سیه وا شد 3 غروب ، گرد بلا پاشید به شاخه ها تب مرگ افتاد به زیر هر قدم باران هزار لاشه ی برگ افتاد افق در آن شب ابر آلود به رنگ تفته ی آهن بود ستاره ها همگی خاموش دریچه ها همه روشن بود به کوچه ها نظر افکندم هنوز کفش کسی جز من به خاک ، سینه نمی مالید نسیم کولی سرگردان کنار کالبد هر برگ غریب و غمزده می نالید ,نادر نادرپور,پاییز,شعر انگور عاقبت روزی ترا ، ای کودک شیرین تنگ در آغوش می گیرم اشک شوق از دیده می بارم با نگاه و خنده و بوسه در بهار چشم هایت دانه می کارم نیمه شب گهواره جنبان تو می گردم لای لایی گوی بالین تو می مانم دست را بر گونه ی گرم تو می سایم اشک را از گوشه ی چشم تو می رانم گاه در چشمان گریان تو می بینم آسمان را ، ابر را ، شب را و باران را گاه در لبخند جان بخش تو می یابم گرمی خورشید خندان بهاران را چون هوا را بازی دست تو بشکافد خیره در رگ های آبی رنگ بازوی تو می گردم از تنت چون بوی شیر تازه برخیزد مست از بوی تو می گردم ماه در آیینه ی چشم تو می سوزد همچو شمعی شعله ور در شیشه ی فانوس رنگ ها در گوی چشمت نقش می بندد صبحگاهان ، چون پر طاووس قلب گرم و کوچکت چون سینه ی گنجشک می تپد در زیر دست مهربان من چون نوازش می کنم ، می جوشد از شادی در سرانگشتان من ، خون جوان من زین نوازش ها تنت سیراب می گردد چشم هشیار تو مست خواب می گردد سایه ی مژگان تو بر گونه می ریزد مادرت بی تاب می گردد زلف انبوهش ترا بر سینه می ریزد مادرت چون من بسی بیدار خواهد ماند بارها در گوش تو افسانه خواهد خواند گاه در آغوش او بی تاب خواهی شد گاه از لای لای او در خواب خواهی شد روزها و هفته ها و سال ها چون او بر کنار از درد خواهی ماند تا ز دردش با خبر گردی روزها وهفته ها و سالها چون من بی غم فرزند خواهی بود تا تو هم روزی پدر گردی ,نادر نادرپور,پدر,شعر انگور او بود ، او که زندگیم را تباه کرد او بود کانچه بود به باد فنا سپرد او بود کانچه در دل من خانه کرده بود از من ربود و برد و ندانم کجا سپرد او بود ، او که زندگیم را به خون کشید وانگه بر آنچه کرد ، نگه کرد و خنده کرد چون ‌آفتاب صبح که بر مرگ تیرگی خندید و شمع سوخته را سرفکنده کرد گفتم که شور عشق وی از سر بدر کنم اما خدا نخواست ، دریغا !‌ خدا نخواست وان شیوه های نغز که عقلم به کار بست بر عشق من فزود و ز اندوه من نکاست دیدم که سرنوشت سیاهم جز این نبود آری ، جز این نبود که پابند او شوم چونناله ای که بفشردش پنجه ی سکوت از لب برون نیامده در دل فروشوم اکنون من و خیال من و انتظار من وین شام تیره دل که در او یک ستاره نیست گر بایدم گریختن از چنگ این خیال جز مرگ چاره سوز مرا راه چاره نیست ,نادر نادرپور,چاره,شعر انگور بی تو ، ای که در دل منی هنوز داستان عشق من به ماجرا کشید بی تو لحظه ها گذشت و روزها گذشت بی تو کار خنده ها به گریه ها کشید بی تو ، این دلی که با دل تو می تپید وه که ناله کرد و ناله کرد و ناله کرد بی تو ، بی تو دست سرنوشت کور من اشک و خون به جای باده در پیاله کرد عمر من شبی سیاه و بی ستاره بود دیدگان تو ، ستارگان او شدند لحظه ای ز بام ابرها برآمدند لحظه ای به کام ابرها فروشدند در فروغ این ستارگان بی دوام روزگار شادی و غمم فرا رسید آن ، به جز دمی نماند و این همیشه ماند این ، همیشه ماند و آن به انتها رسید آسمان حسود بود و چشو بخت من چون ستارگان چشم تو دمید و مرد بی تو ، از لبان من ترانه ها گریخت بی تو ، در نگاه من شراره ها فسرد آری ای که در منی و با منی مدام وه که دیگر امید دیدن تو نیست تو گلی ، گل بهار جاودان من زین سبب مرا هوای چیدن تو نیست ,نادر نادرپور,چشم بخت,شعر انگور هنوز آن روز ، برق خنده ی خورشید به بام خانه های دور ، پیدا بود درون کلبه ی من شمعدان می سوخت نسیم مست با او در مدارا بود هوا در زردی خورشید ، می پاشید گلاب ابر بر گلها و گلدان ها دمادم طرح وشکلی تازه می بخشید غبار شیشه را انگشت باران ها صدای گنگ سازی در فضا می ریخت تپش های دل درد آشنایی را نسیم از کوچه ی خاموش می آورد هنوز آهنگ دورادور پایی را من آن شب چشم در راه کسی بودم که می پنداشتم دیگر نمی آید صدای آشنایی در دلم می گفت که او بر عهد خود هرگز نمی پاید دلم همراه شمع نیمه جان می سوخت غمی در سنه ام فریاد بر می داشت طنین آتشنیش در دلم می ریخت هزاران نیش سوزن در تنم می کاشت شب بی ماه در گل دست و پا می زد زمین و آسمان در خواب راحت بود دلم در سینه چون طبل تهی می کوفت همآواز دل بی تاب ساعت بود به سوی گنجه ی چوبین خود رفتم که بی او پر کنم جام شرابم را تنم از خواب خوش بیزار و دل ، بیدار به ساغر ریختم داروی خوابم را لبم را با شراب تلخ آلودم دلم خندید و چشمم روشنایی یافت در آن مستی نمی دانم چه پیش آمد که یادش با من از نو آشنایی یافت هنوز آغوش گلدان بلور من پر از گل های عطر آگین شب بو بود صدای خنده ای از پلکان برخاست خدایا ! این صدای خنده ی او بود ,نادر نادرپور,چشم در راه,شعر انگور در صبح آفتابی آفاق غواص لجه های زمان بودم می رفتم از کرانه به اعماق تا گوهر جوانی جاوید آب را برگیرم و به آدمیان ارمغان کنم باشد که زخمشان نزند چشم آسان دیگر نبیند آینه جز چهره ی جوان شب با ستارگان کبودش فرا رسید دریا مرا به کام فراخش فروکشید در آب همنشین پریماهیان شدم اسرار نوجوانی جاوید آب را پیرانه سر شناختم و ، نوجوان شدم رفتم به خواب راحت اعماق غافل ز صبح کوه و شب کهکشان شدم در صبح آفتابی آفاق غواص لجه های زمان بودم صیاد جثه های ظریف زنان شدم آه ای چراغ روشن ساحل ، مرا بخوان ,نادر نادرپور, از اعماق,صبح دروغین آه ! مار شانه ی ضحاک اگر مغز جوان می خواست مغز پیر من خواستار فکر بیمار است تشنه ی اوهام و اسرار است او جهان را سخت می کاود تا در آن ، فکری به پهنای زمان یابد ذره ها را می شکافد دل تا در آنان ، رازی از منظومه های کهکشان یابد واژه ها را می دراند پوست تا در آن ها ، جوهر اندیشه های جاودان یابد از بدن های صدفگون ، در لذت می کشد بیرون تا در آخر ، گوهری والاتر از کون و مکان یابد کی برین سودای شومش چیره خواهد شد فراموشی ؟ کی فراموشی تواند راند او را سوی خاموشی ؟ مغز من ، ظالم تر از ضحاک و زهر آگین تر از مار است آدمیکش نیست اما زندگیخوار است طعمه هایش : لحظه های جاری بی بازگشت من او ، بسان عقربک بر صفحه ی ساعت روز و شب ، هشیار و بیدار است او حکومت می کند بر سرنوشت و سرگذشت من از چنین خودکامه ی بیدادگر ، فریاد نفرت و نفرین برین بیداد تا مگر این مغز ضحاکانه را چون پتک بر سندان خود کوبی رایت عصیان برافراز ای اجل ای کاوه ی حداد ,نادر نادرپور, بیمار بیدار,صبح دروغین آن شب که صبح روشن اندامت از آسمان آینه بر من طلوع کرد شمع بلند قامت خلوتسرای من از خجلت برهنگی خویش می گریست من در کنار او از پرتو طلوع تو بی خواب می شدم سر در میان موی تو می بردم بر سینه ی بلند تو می خفتم تا با تو در برهنه ترین لحظه های خویش محرم تر از تمامی آیینه ها شوم میل هزار سال تو را دوست داشتن در من نهفته بود من از تب طلایی چشمانت آهنگ تند نبض تو را می شناختم قلب شتابناک جهان در تو می تپید من ، طعم تشنگی را در بوسه های تو هر بار می چشیدم وسیراب می شدم در آن شب سیاه زمستانی بازوی آتشین توگرمای روز را بر پشتم از دو سوی گره می زد دست تو ، آفتاب بهاران بود بر پشت سرد من من از لهیب دست تو بی تاب می شدم وقتی که صبح پنجه به در کوبید انگشت های نرم تو چابک تر از نسیم نازک ترین حریر نوازش را بر پیکر برهنه ی من می بافت روح تو در تمام تن من از رشته های موی تا ریشه های دل جریان داشت من ، شمع واژگون سحر بودم من در تو می چکیدم ، من آب می شدم ای مهربان دور اکنون که بر دو سوی جهان ایستاده ایم آیا تو را به خواب توانم دید ؟ یا در پگاه روشن بیداری چون سایه در کنار تو خواهم خفت ؟ آیا دوباره ، نام عزیزت را در اوج لحظه های شگفت یگانگی نجوا کنان به گوش تو خواهم گفت ؟ ای کاش در سیاهی آن شب که با تو رفت از بوی گیسوان تو می مردم کاش آن شب از کرانه ی آغوشت یکسر به بیکرانی پرتاب می شدم ,نادر نادرپور, عاشقانه,صبح دروغین ای شب ای شب برفی ، ای شب زمستانی گریه در گلو دارم ، چون هوای بارانی بازوان من سست است ، زانوان من سنگین بارپیری است این بار ، چون برم به آسانی پیش ازین بر آن بودم ، کز سفر نپرهیزم بعد ازین نخواهم کرد با خطر گرانجانی چون چهل فراز آمد ، بر ستیغ جان بودم در نشیب پنجاهم ، اینک ای تن فانی هر چه دل جوانی کرد ، کودکانه خندیدم پیری آمد و آورد گریه ی پشیمانی در جمال تن کشتم ، تا کمان جان یابم حاصلم چه بود ای دل ، غیر ازین پریشانی دوست در میانسالی ، صبح معرفت را دید من چرا نبردم ره ، جز به شام نادانی نور معنویت را ، در دل آرزو کردم برف خجلتم بنشست ، بر دو سوی پیشانی روشنی مرا نشناخت ، رو به ظلمت آوردم کی توانمت دیدن ، ای چراغ یزدانی پوزش گناهان را ، غیر ازین نیارم گفت وای ازین مسلمانی ، وای ازین مسلمانی ,نادر نادرپور, غزل 1,صبح دروغین باز آمدم به شهر شگفتی که آسمان چون سقف کهنه بر سر او چکه می کند شهری که رودخانه ی آیینه وار او تا پاسخی به دشمنی آسمان دهد تصویر ابرها را صد تکه می کند شهری که در حراج بزرگ غریزه ها زن رابه چند سکه ناچیز می خرد آنگاه نقش چهره ی او را فرشته وار زینت فزای نیمرخ سکه می کند شهری که از فراز چو در او نظر کنی مرداب راکدی است که بعد از سقوط سنگ امواج او چو دایره هایی مکرر است شهری که خواب نیمه شبانش به ناگهان از لرزه های دم به دم آشفته می شود گویی : قطار زلزله اش را یگانه راه در زیر بستر است شهری که سنگفرش کهنسال وچه هاش از آبروی ریخته ی سائلان روز وز بوسه های گمشده ی عاشقان شب یا از رسوب مستی میخوارگان تر است شهری کهفضله های سگان گرانبهاش بازیچه های پنجه ی پاک کبوتر است آری ، به شهر غربت خود بازگشته ام شهر قدیم عشق شهر چراغ های زر اندود خاطره در کوچه های تیره ی تنهایی شهر غروب های غم انگیز نیلگون شهر سپیده های گناه آلود شهر شراب سرخ در آغاز صبحگاه شهر گذشته ها شهر عظیم حافظه ی تاریخ شهر کتیبه های گرانسنگ یادگار شهر چهار فصل شهر خزان و کودکی و پیری و بهار شهر هزار پل پل های سست قوس قزح بر فراز ابر پل های طاق نصرت ، در زیر کهکشان شهر درخت های بلند همیشه سبز میعادگاه پیکره ها و پرندگان شهری که گاهگاه در آیینه های او خورشید ، تخم مرغ درشت شکسته ای است بر سینی فلزی چرکین آسمان شهری که برج قامت او ، پای خویش را بر پشت پیر می نهد و بر سر جوان اما ، نگاه صاعقه وارش را همراه واژه های سبکبال می کند تا بگذرند از شب تاریک بیکران شهری که نوجوانی من در خزان او چون برگ مرده یکسره بر باد رفته است شهری که نوجوانی او در خیال من چون خواب های کودکی از یاد رفته است این شهر سالخورد مانند من ز بیم ملامتگران خویش ویرانه های باطن خود را نهفته است ما هر دو کاخ های نگون بخت سلطنت آیینه دار مشعل سوزان حادثات در بامداد مستی تاریخیم در ما ، خیال و خاطره ، آتش گرفته است ,نادر نادرپور, پاریس و تائیس,صبح دروغین وقتی که شب قندیل های کهنه را در آسمان افروخت ما ساکنان کاخ سلطانی شهر گناه آلوده را از دور می دیدیم فانوس ها در کوچه های تنگ و تاریکش با شعله های شیطنت می سوخت ابلیس ، در کاشانه های دور و نزدیکش شب زنده داران را گناهی تازه می آموخت ما ساکنان کاخ سلطانی شهر گناه آلوده را از درون با دیده ای مغرور می دیدیم تالار ما دریای شادی های جوشان بود از موج خواهش ها ، خروشان بود تن های عریان ، ماهیان سیمگون بودند چشمان ما ، آیینه داران جنون بودند ما ، از ورای پرده ی مستی آن ماهیان زنده را در تور می دیدیم ما ، ناشناسی را که با فانوس جادویی پنداری از آفاق سحر آمیز می آمد چون سایه ای در کوچه های دور بر سنیه ی دیوارهای کور می دیدیم فریاد او در شهر می پیچید ای تیره بختان ای سیهکاران شهر شما در شعله های صبحدم نابود خواهد شد ایگمرهان ای زشت کرداران راه رهایی بر شما مسدود خواهد شد ما ، از درون کاخ سلطانی او را که با جمعیتی پنهان سخن می گفت در حلقه ای از نور می دیدیم چندان که گفتارش به پایان رفت در پرتو فانوس خود ، تنها به راه افتاد اما طنین گرم آن گفتار در شهر خاموش سیاه افتاد مستان هراسیدند و هشیاران سفر کردند بیم عقوبت با غم غربت مقابل شد آنگاه خورشید از کران آسمان برخاست انوار گوگردین او بر شهر نازل شد شهر گناه آلود مستان از میان برخاست آثار او از لوحه ی ایام زایل شد اما ز هشیاران غمناک سفرکرده در دشت پهناور ، نشانی دهشت آور ماند تقدیر ، اینان را که از آتش حذر کردند رفتند و گریان بر قفای خود نظر کردند در اوج گرما منجمد گرداند اندامشان تندیس کامل شد ما ، از حریم کاخ سلطانی فرجام هشیاران و مستان هر دو را دیدیم چون خویش را ایمن گمانکردیم از ایمنی بر خویش بالیدیم تالار ما ، دریای شادی های جوشان بود ما ، چون سبکباران ساحل ها فارغ ز بیم موج ، نوشیدیم و رقصیدیم آنگه به پاس مقدم خورشید عالمسوز در خانه ی خود آتش افکندیم و خندیدیم ما ساکنان کاخ سلطنتی شب زنده داران سدوم بودیم ما در طلوع خشم سوزان خداوندی ویرانی موعود را دیدیم اما هنوز از کوری باطن در ظلمت اندیشه های خویش گم بودیم ما ، تیره اندیشان روشن بین ، در آن شب ننگین آتش سوزی تاریخ نظارگان شعله در آفاق رم بودیم ,نادر نادرپور,از رم تا سدوم,صبح دروغین آنکه در صبح نگاهت می توان دیدن همچشمی خورشید و باران را مهر تو چون پیروز گردد بر ملال تو خورشید ، از هم می درد ابر بهاران را ای آنکه در صبح نگاهت می توان دیدن همچشمی خورشید و باران را مهر تو چون پیروز گردد بر ملال تو خورشید از هم می درد ابر بهاران را ای آسمان چشم تو آیینه دار من گر بازتاب خنده در اشک زلال تو آفاق چشمت را پر از رنگین کمان سازد کی می تواند تا پس از باران ، جوان سازد روح مرا ، این باغ پیر روزگاران را ؟ جوشیدنت با من جوشیدن نور است و خاکستر خاکستری خاموش در باران خاکستری بیجان ، که روحآتشین او زین خاکدان رست و به خورشید جهان پیوست خاکستری کز او امید روشنایی نیست او را دگر با هیچ نوری آشنایی نیست وز آن سپیدی گر نشان در این سیاهی هست برفی است فانی ، شام تار کوهساران را ای پرتو تابیده از خورشید ای خفته در آغوش خاکستر ای پیکرت محترم تر از هر پیرهن با من وقتی که آیات سیاه گیسوان تو بر سنیه ی من نقش می بندد وقتی که تن را بر صلیب بازوان تو می کوبم و تقدیر می خندد حسی مرا دور از تو سوی خویش می خواند حسی که دشمن می شمارد دوستداران را این حس پنهان را نخواهم گفت زیرا زبان گفتنم لال است الفاظ رنگینم که از خون غضب خالی است چون جلد ماران ، خوش خط و خال است اما تو را از این چه باک ای دوست ناگفته ام را در نگاهم باز می یابی زان پس به موران می سپاری جلد ماران را آری ، اگر ای مهربان ! از روزن چشمم راهی به سوی آسمان بینی وز لابلای پرده ی مژگان آفاق اندوه مرا تا بیکران بینی ناچار در پایان آن دیدار فکر بلندم را مسیحاوار خونین و خندان ، بر صلیب کهکشان بینی آنگاه تمثیل شهادت را چون آفتابی در میان بینی رنج شهادت ، رنج مردن نیست آزار تنها بودن است ای دوست از غربت این خاک تا خلوت افلاک ، ره پیمودن است ای دوست افتاده می بینی درین وادی سواران را آه ای که در آفاق چشمت باز می بینم هنگامه ی خورشید و باران را گر خنده ی مهر تو در اشک ملال تو صد طاق نصرت بهتر از رنگین کمان سازد تا باز گرداند به سوی من بهاران را از آسمان کی می تواند برزمین آورد اندیشه ی من ، این مسیح روزگاران را ,نادر نادرپور,بر صلیبی دوگانه,صبح دروغین ای بلند اقبال فردوسی سرشت عالم از طبع تو خرم چون بهشت ای پس از شهنامه پرداز کهن کس نکشته همچو تو تخم سخن ای که بردی رنجها در سال سی تا سخن نو آوری در پارسی ای که با نظم دری کاخی بلند سختی ، از باد و باران بی گزند ای که پیوستی به هم ، چون مولوی خوی درویشی و لفظ خسروی ای که با سحر سخن ، کردی پدید بر مسافر گلشن راز جدید ای به اسرار خودی پرداخته ای رموز بی خودی را ساخته ای خدایی کرده در لفظ دری در پیام مشرقت پیغمبری ای که گفتی با جوانان عجم کای خمار آلودگان جام جم راستی جان من و جان شما لاله ام من در گلستان شما آری ای اقبال معنی آفرین سر بر آر از خواب سنگین و ببین کاندر اینجا ، در دل اقلیم تو مجلسی کردند در تکریم تو هر که آورد از تو ذکری در میان انگلیسی دان شد و اردو زبان لفظ زیبای تو را یکسو نهاد حرمت شعر دری بر باد داد گر تو تجلیلی چنین می خواستی از چهقدر پارسی را کاستی یا به اردو می نوشتی نامه ها یا به لفظ انگلیسی چامه ها لیک می دانم که ای مرد شگفت این گنه را بر تو نتوانم گرفت گر دگر بار از بهشت آیی فرود کی به جز شعر دری خواهی سرود کاشکی نام آوران انجمن در کتابت خوانده بودند این سخن گرچه هندی در عذوبت شکر است طرز گفتار دری شیرین تر است ,نادر نادرپور,به : محمد اقبال,صبح دروغین شلاق سرخ صاعقه بر پشت آسمان پیچید چون علامت وارونه ی سوال فریاد آسمان بهسوالش جواب گفت شلاق ، خون روشن باران را از آسمان زخمی بر مغز من چکاند گویی که موج مورچه های درشت و سرد از موی من روان شد و بر روی سینه خفت سیمای آب ، آبله گون گشت از حباب گلمیخ قارچ های سیاه از زمین شکفت بوی خفیف لاشه ی ماه آمد باد شدید ساحل مرداب این باد ، بوی تجزیه ی ماه را شنفت خوابی شگفت در تن من راه بر گشود خوابی به جای خون خوابی که هر یقین مرا در گمان نهفت از خود برون دویدم ، چون شاخه از درخت در خود فرو نشستم ، چون برکه در سکون دل ، با چنین دوگانگی آشکار ، جفت در گوش من: نسیم همان ناله ی مگس در چشم من : هلال ، همان نعل واژگون زین نعل : بخت و نام فرومایگان ، بلند وز آن مگس : تولد آلودگی ، فزون راهی میان جنگل و مرداب یافتم از خود سوال کردم و ماندم به جای خویش آیا کدام یک؟ مرداب پشت سبز را در پیش رو نهم یا جنگل جوان را از پیش دیدگان برگیرم و قرار دهم در قفای خویش ؟ جنگل : پر از قیام درختان خشمگین در خشم هر کدام : کنایاتی از کلام این یک : سخنوری همه بی مایه در سخن وان یک : پیمبری همه بیگانه از پیام مرداب : ذهن خفته ی آفاق آیینه دار غافل خورشید صبحگاه مرداب : جای مردن ماهی طومار سرگذشت شب و درگذشت ماه حیران ، میان جنگل و مرداب ماندم به جای و تکیه زدم بر دو پای خویش آیا کدام یک ؟ مرداب پشت سر را در پیش رو نهم یا جنگل جوان را از پیش دیدگان برگیرم و قرار دهم در قفای خویش ؟ شلاق سرخ صاعقه بر پشت آسمان پیچید چون علامت وارونه ی سوال وز پرسش نهانم ، طرحی عیان کشید گم شد فغان فاخته ای در خروش رعد خون گلوی زخمی او بر زمین چکید گفتم به خود که : آه ! در آشوب خشم و خون از نای مرغ حق ، چه نوایی توان شنید ؟ ,نادر نادرپور,تردیدی در طوفان,صبح دروغین گرییدنی بیگاه در یک شب مستی ، خرابم کرد من ، خانه ای ویرانه بودم در پس دیوار سیل آمد و غلتان بر آبم کرد بویی که بعد از گریه ی رگبار چون آه بر می خیزد از اعماق ویرانه بوی غبار آلوده ی ایام آن مهربان تلخ ، آن محرم تر از مستی آن بوی غمناک غریبانه در عین بیداری به خوابم کرد خواب شگفتی بود خورشید را دیدم که در باران تولد یافت باران به پهنای افق ، رنگین کمانی ساخت رنگین کمان بر خرمن گل ها فرود آمد من با گل و خورشید و باران آشنا گشتم دیوار شفافی که گرداگرد من رویید آیینه دار آفتابم کرد از بخت خوش ، این بار گلخانه ای بودم نمایان از پس دیوار عطر هزاران گل ، شناور در گلابم کرد در پشت هر گل صورتی دیدم از روزگاران سبکبالی این لاله ی سرخ جوانی بود آن ، لادن زرد میانسالی زیبایی گل ها ، خجل از انتخابم کرد اوج شکفتن بود گنجینه ای بودم پر از گل های عطر آگین گلخانه ای گسترده در آفاق رنگین کمان بر آستانم سر فرود آورد خورشید با لبخند خود شاعر خطابم کرد بر خویش لرزیدم این خواب تعبیری دگرگون داشت از پیش می دیدم که در هنگام بیداری ویرانه ای خواهم شدن بی بهره از خورشید گسترده در باران ویرانه ای بیگانه از گل ، آشنا با گل آکنده از موران و از ماران این پیش بینی غوطه ور در اضطرابم کرد آنگاه بیداری شتابان حلقه بر در کوفت مستی به سوی هوشیاری رفت وان خواب جادویی ، جوابم کرد این بار ، من بیغوله ای بودم بی سقف و بی دیوار سیل آمد و پنهان در آبم کرد گرییدنی مستانه ، دیگر بار در صبح هوشیاری ، خرابم کرد ,نادر نادرپور,تعبیر,صبح دروغین تو مثل تنگ شرابی ، که ما پیچ بلور به لطف شیشه گر از لحظه گداختگی چو موج زلف بر اندام نازکش جاری است تو مثل تنگ شرابی ، که در تلالو صبح ز تنگنای گلو تا نشیب سینه ی او پر از حرارت مستی و نور هشیاری است تو مثل تنگ شرابی ، تو مثل شعر منی چگونه نازکی ات را ندیده انگارم ؟ چگونه گاه نیندیشم از شکستن تو ؟ چو بشکنی ، عطشم را به خاک می فکنی تو همزبان گل و همنشین آینه ای طلوع دم به دمت از میان این دو خوش است تو ، آفتاب در آفاق چشمه و چمنی لبت ، دهان گل سرخ در سپیده دم است که از نسیم کلامی ، گشوده می ماند تو بر زبان گل و باد ، بهترین سخنی آیا بلور بلند مرا شراب کن و در گلوی خویش بریز مرا به سینه ی شفاف خویش راه بده مرا حرارت گلخانه ی زمستان بخش مرا بنوش سراپا ، مرا بنوش تمام وگرنه بازپسین مجموعه را به مستان بخش تو مثل تنگ شرابی ، تو زرد می شکنی ,نادر نادرپور,تنگ شراب و شعر من,صبح دروغین سیه مستی که خمخانه ی تاریخ می آمد قبایی ژنده بر تن داشت نگاه او ، گواه بی گناهی بود ولی از رنگ می ، خونی به دامن داشت من او را زیر فانوسی کهن دیدم که در پایان شب ، آغاز خواندن کرد چنان در خلوت فیروزه ون ، آواز او پیچید که در آن کوچه ی خاموش ، از هر سو دری وا شد سری از سینه ی هر در ، هویدا شد صدا ، مستانه در آفاق پهناور فروپیچید بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه که از پای خمت به حوض کوثر اندازیم شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم نسیم عطر گردان را شکر در مجمراندازیم یکی از عقل می لافد ، کیی طامات می بافد بیان کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم شب از هول سحر جان داد سرود مست را بانگ عزای صبح ، پایان داد اذان آواز را برچید قباپوش پریشان حال را دیدم که از خواندن دهان بر بست و من ، مست سرود او لبانم را به اشک و خنده آلودم زمانی پا به پایش راه پیمودم سپس در گوش او با شیطنت گفتم : نمی دانی کلاغان خبرچین مژده آوردند که در قلب دیار کافران ، انبوه دینداران هزاران شیشه ی می را به حوضی سرنگون کردند پس آن شعری که می خواندی دگرگون شد ، چه می خوانی ؟ بیا تا این سرود تازه را با هم بیآغازیم بهشت عدل اگر خواهی ، برو بیرون ز میخانه که از پشت درت یکسر به پیش داور اندازیم نسیم عطر گردان را به بوی زهد بفروشیم شراب ارغوانی را به حوض کوثر اندازیم سیه مستی ه از خمخانه ی تاریخ می آمد به آغوش زمان برگشت و من با گریه خندیدم من آن شب ، حافظ جاوید را در خواب خوش دیدم ,نادر نادرپور,خوابی به بیداری,صبح دروغین 1 مرد می گفت که : خورشید از آن زاویه خواهد تافت نقطه ای را به سرانگشت نشان می داد ما ، بدان سو نظر افکندیم نقطه ای سرخ ، در اقصای مه آلوده ی شب می سوخت مرد ، می گفت که : خورشید، ازین پس نه همان بادیه پیمای کهنسال است که همه روزه فلق را به شفق می دوخت بل جوانی است سهی قد و میان باریک گندمی موی و طلایی چشم که حریری به صفای نمک و نور به تن داد نیمتاجی زده بر گیسو ، چون شانه ی پوپک ها چکمه ای کرده به پا ، سرخ تر از پنجه ی اردک ها اسب می راند و ، از راه نمی ماند تا شما را به تماشای جهان خواند همه ، خورشید جوان را به گمان دیدم شوق دیدار چنان بود که گرییدیم 2 گرچه دیدیم که شب ، یکسره تاریک است مرد ، می گفت که : آن معجزه نزدیک است پس ، دگر باره به سویی که نشان داد ، نظر کردیم ناگهان برق در آن نقطه ی موعود ، حریق افروخت گوشه ای از شب تاریک در آن آتش خونین سوخت پیری از شعله برون آمد از کلاهی که شباهت بر عرقچین لئیمان کلیمی داشت مویی افشانده بر اطراف سرش چون کاه در قبایی که تعلق به غلامان قدیمی داشت پیکر فربه او ، کوتاه دیده ی سرخ برافروخته اش گریان پای لنگش چو همان بادیه پیمای کهن ، عریان پنجه ی سوخته اش غرقه به خون آمد در افق ، یک دم ، چون صبح نخستین ماند پس از آن ، روی عزیمت به قفا گرداند همه ، خورشید دروغین را در نیمه شبان دیدیم شدت گریه چنان بود که خندیدم ,نادر نادرپور,خورشید نیمه شب,صبح دروغین خورشید عالمتاب من ، آیینه ی بخت بلند من امید عمرم ، دخترم ، دیر آشنای دلپسند من گاهی که می آید به دیدارم چشم مرا در تیره روزی نور می بخشد من ، چون جوانان باز می یابم در ضعف پیری ، قوت بینایی خود را دیدار کوتاه است در لحظه ی بدرود ، خورشید جوان من با بوسه ای پر مهر می بندد دهان من آنگاه در حالی میان شرم و شیدایی پای عزیمت می نهد بر آستان من اما چو در چشم من اندوه می بیند نزدیک می آید سیگاری آتش می زند با ناشکیبایی وان را به جای بوسه ای دیگر در واپسین دم می نشاند بر لبان من من ، از ورای شعله ی کبریت می بینم در عمق چشمانش ، غم تنهایی خود را ,نادر نادرپور,در بازتاب شعله ی کبریت,صبح دروغین از کوچه های خاطره ی من امشب ، صدای پای تو می آید آه ای عزیز دور آیا به شهر غربت من پا نهاده ای ؟ اینجا پرندگان سحر در من میل گذشتن از سر عالم را بیدار می کنند اما ، شبانگهان دیوارها اسارت پنهانی مرا تکرار می کنند اینجا ، مرا چگونه توانی یافت ؟ من ، از میان مردم بیگانه کس را به غیر خویش نمی بینم تصویر من در آینه ، زندانی است من ، خیره در مقابل آن تصویر می ایستم که با همه نشینم اینجا ،مرا در آینه خواهی دید آیینه ای شگفت که همتای ساعت است آیینه ای که عقربه های نهان او در چارچوب سود و زیان کار می کنند آیینه ای که ثانیه ها و دقیقه ها در ذهن بی ترحم سوداگرانه اش تصویر تابناک مرا تار می کنند اینجا ، زمان طلاست هر لحظه اش به قیمت اکسیر و کیمیاست اما ، ضمیر من تقویم بی تفاوت شب ها و روزهاست اینجا ، غروب ، رنگ جنون دارد باران ، صدای گریه ی تنهایی است چشم ستارگان همه نابیناست اینجا ، من از دریچه فراتر نمی روم دیوار روبرو سر حد ناگشوده ی دیدار است اینجا ، چراغ خانه ی همسایه چشم مرا به خویش نمی خواند بیگانگی گزیده ترین یار است اینجا درین دیار درها ، همیشه سوی درون باز می شود در سرزمین غربت اندوهگین من در زیر آسمان مه آلود باختر شب در دل من است صبح از شقیقه های من آغاز می شود اینجا چو من ، غریب غمینی نیست در وهم شب ، چراغ یقینی نیست تنها صدای یک دل سرگردان با بانگ پای رهگذری حیران در کوچههای خاطره می پیچد آه ای عزیز دور آیا تو در پناه کدامین در یا در پس کدام درخت ایستاده ای ؟ آیا به شهر غربت من پا نهاده ای ؟ ,نادر نادرپور,در زیر آسمان باختر,صبح دروغین داغ کدام گریه در آن سوی این گره نای مرا ز حسرت فریاد ، سوخته ؟ آیا مسیح دل آن نای خوشنوای شبانی را دارایی زمان جوانی را پیرانه سر ، به نقد خموشی فروخته ؟ در پشت این گره که به همچشمی صلیب گلمیخ دگمه ها را بر سینه دوخته دل این مسیح پاک تا آسمان پریده و برگشته سوی خاک خاکی پر از گناه ، ولی همچنان نجیب ,نادر نادرپور,در پشت گره کراوات,صبح دروغین از ترکش جوزا به حکم آسمان تیری فرو افتاد تیری که چون بشکست نیمش بر بهاران خورد نیمش به تابستان من در میان این دو فصل نیمه جان زادم تقویم می داند که در آن نیمه ی خرداد چون ساعت تقدیر زنگ نیمه شب را زد ناگاه طوفانی پدید آمد در غرش تندر فروپیچید فریادم آری ، بدین سان ، نیم قرنی پیش ازین دوران بر صفحه ی قرآن تبرک یافت میلادم تکرار لفظ نیمه را در طالعم بنگر تا نیک دریابی که من هم نیمی از خویشم در جستجوی نیمه ای دیگر اما غم آنم نیمه خواهد داد بر بادم من ، نیمه ای دارم که با من نیست آن نیمه ، آیا در کدامین قرن یا درکدامین فصل یا در کدامین شب ، کدامین روز خواهد زیست ؟ تقویم می داند که من فرزند خردادم خرداد را با برف نسبت نیست چونان که شب را با سحرگاهان اما بیاض موی من در محضر آیینه می گوید در نیمه ی خرداد ماهان نیمه شب هر سال حتی به هنگامی که رنگ آسمان آبی است برفی هراس انگیز می بارد موی سپید من نمی داند کاین برف بی هنگام شاید از شبی دیگر از آسمان و کوکبی دیگر از نیمه ی پنهان من پیغام می آرد پیغام او ، پاکی است یا پیری ؟ این را ، به خاموشی من از آیینه می پرسم او با نگاه خیره اش رندانه می کوشد تا پرسش چشم مرا بیهوده انگارد اما ، دل بیدار من در سینه می گوید این نکته از من پرس پیغام آن نادیده هم پیری است هم پاکی در پیری اش اوج خردمندی است در پاکی اش پهنای افلاکی پیغام او ، الهام خلاق خداوندی است در بهترین اندیشه ی خاکی او از تو پنهان است لیکن شوق دیدار تو را دارد ای واقف اسرار ناپیدا ! بگو با من کان نیمه ی پنهان آیا تواند شد زمانی روبرو با من ؟ آیا پس از برفی که مویم را ز تاریکی تواند شست آیا در انواری که بعد از برف خواهد تافت من نیمه ی خود را توانم یافت ؟ آیا توانم یافت ؟ ,نادر نادرپور,دو پیکر,صبح دروغین برف و شکوفه ، در ابدیت ، برادرند روح سپید صبح سر آغاز در این دو جسم پاک ، نهان است اما ، زمان هر دو ، یکی نیست این ، از حضور آن یک ، چون دور مانده است هرگز شکایتی ز غیابش نمی کند آری ، شکوفه ، برف بهاران است بر گیسوان سبز درختان برفی که آفتاب در او خیره می شود اما ز فرط حیرت ، آبش نمی کند باری ، اگر شکوفه همان برف است برف آن شکوفه ای است که از حسرت بهار در باغ بی فروغ زمستان دمیده است آنجا که کس به دیدن رنگ سپید او یک بار هم ، شکوفه خطابش نمی کند برف و شکوفه ، آیت توحیدند این هر دو را ، ز آفت بیگانگی چه باک ؟ توحید ، در نبرد زمستان و نوبهار حس برادرانه ی برف و شکوفه است حس وجود همنفسی پنهان در انزوای باطنی ماست حسی که مرگ نیز خرابش نمی کند آه ای برادران توحید ، از دوگانگی آغاز می شود آری ، دوگانگی یعنی به غیر خویش کسی ا شناختن خود را ز هر که جز او ، بیگانه ساختن آنگه به او رسیدن ، در جاودانگی ,نادر نادرپور,دو، یعنی = یک,صبح دروغین آه ای طلوع روشن غمگین آیا تو بامداد بلوغی ؟ آن بامداد دور ، که نور طلایی اش در موزه ی تصور من می تافت تا چهره ها و پیکره ها را عیان کند تا در تن مجسمه های خیال من جانی بیافریند و خونی روان کند ؟ آن بامداد دور که در روشنایی اش لب بر جبین آینه ها می گذاشتم تا بوسه در بخار نفس آشیان کند وان جفت ناشناس از آن سوی عکس من با پاسخی ؟ لبان مرا مهربان کند ؟ آن بامداد دور ، که برگ درخت را در چشم من به دست بدل می کرد تا دست را به قوت جادو زبان کند پس ، بر زبان برگ ، پیام نسیم را گویا تر از بشارت پیغمبران کند ؟ آه ای طلوع روشن غمگین ای صبح دوردست که از نو دمیده ا ی اکنون تو از دریچه ی چشمانم بر موزه ای که سوخته می تابی بر موزه ای که پیکره هایش گداخته دود از پس حریق ، در او خانه ساخته اکنون تویی و آینه ای خالی آینه ای که ریختگی های جویه اش چشمان پیر بر شب کوری گشوده است نقش لبان جفت من و بوسه ی مرا آسان تر از بخار نفس ها ، زدوده است اکنون به برگ ریخته می تابی برگی که همزبان نسیم و پرنده نیست برگی که همچو دست فرورفته در گل است این دست را به مهر فشردن ، چه مشکل است ای آفتاب روشن غمگین ویرانه ها هنوز به نور تو تشنه اند در بسته دار بر شب فرجام ناپذیر بعد از چنان طلوع ، غروبت حرام باد صبحی اگر نماند ، به شب نیز گو بمیر ,نادر نادرپور,دودی پس از حریق,صبح دروغین 1 آنکوهپایه ای که خداوند شامگاه مشتی ستاره در چمنش می کاشت تا صبحدم چراغ فراوان درو کند در سرزمین خاطر من پیداست من در کنار پنجره ای رو به آسمان می ایستم ، چنان که افق در برابرم آیینه ای فراخ تر از دریاست در این زلال روشن بی پایان با سالهای گمشده دیدار می کنم ایام کودکی را در سالخوردگی تکرار می کنم 2 من ، کودکی در آینه می بینم کز خوابگاه کوچک خود ، هر روز بر یال کوه ، پنجه ی سرخ طلوع را در گرگ و میش صبحدمان می دید آنگاه ، گیسوان سیاهش را با شانه ای طلایی می آراست آن کودکی که در تب خورشید لاله را سوزان تر از تنور گمان می کرد می خواست تا خمیر خیالش را در کام آن تنور دراندازد وزنان خود طعام به پروانگان دهد زنبورهای سبز عسل در نگاه او گل های بالدار جهان بودند می خواست تا تمامی گل های باغ را ماند آن گروه سبکبال جان دهد خورشید ظهر را با ذره بین به روی ملخ خیره کرده بود تا بال این پرنده ی خاکی را نقشی ز خال شاهپرک ارمغان دهد از آب کشتزار جویی به سوی طاسک لغزان گشوده بود تا جرعه ای به مورچگان جوان دهد بار شکوفه را برف بهار تازه نفس می دید می رفت تا درخت سراپا سفید را پیش از فرو چکیدن باران تکان دهد با بیدها ، همیشه تفاهم داشت دست لطیفشان را در دست می گرفت تا گرمی محبت خود را نشان دهد اما همیشه تشنه تر از خورشید دندان به برگ شسته شمشاد می فشرد تا از لعاب سبزدرخشانش چون زرده و سفیده ی نرگس ها یا سرخی تمشک وز تلخی حقیقت و شیرینی خیال صد گونه طعم و رنگ به ذهن و زبان دهد 3 من ، کودکی در آینه می بینم کز راه دور، سایه کورش را با خود به سوی چشمه ی ده می برد تا آن برهنه پای پریشان را پیش از غروب ، غوطه در آب روان دهد آنگه به پیشواز شفق می رفت وز پشت بام خانه ی خود ، شب را در پشه بند کاهکشان می یافت عکس ستارگان را ، در آبگیر باغ دندان شیرخوار زمین می دید آوای غوک و زنجره را ، در سکوت شب گفت و شنود جن و پری می خواند اشباح دوردست درختان را ارواح ناشناخته می پنداشت 4 آن کوهپایه ای که خداوند شامگاه مشتی ستاره در چمنش می کاشت تا صبحدم چراغ فراوان درو کند از سرزمین غربت من دور است آه ای ستارگان تر باران امشب ، به یاد خاطره ها و چراغ ها از آسمان به چهره ی من ریزید زیرا که چشم گریه ی من ، کور است ,نادر نادرپور,دورنما,صبح دروغین من ، خواب های کودکی ام را با گریه های پیری تعبیر می کنم چون عکس برگ های بهاری در آب های راکد پاییز آه ای درخت ها در زیر شاخه های شما خوش فراغتی است دست خنک به گونه فشردن باران عاشقانه ی شب را با اشک خود ، مکیدن و خوردن گهگاه ، قطره های زلالش را چون مهره های جامد تسبیح یا روزهای مرده ی دیرین در لابلای پنجه ، شمردن با قطره های روشن باران ، رها شدن در جویبار تیره ی ایام رفتن به سوی صبح تولد رفتن به سوی جنگل سر سبز کودکی آنجا که قارچ های سبکبال در زیر چتر کاج کهنسال از شادی ولادت خود ، طبل می زدند آویزه های یاس با خوشه های تازه ی انگور در نازکی ، مقابله می کردند زاغ سیاهپوش تصویر باژگونه ی غاز سپید بود در دوربین آب آنجا ، گل انار شیپور سرخ می زد در گوش آفتاب آه ای درخت ها ای کاهش همنژاد شما بودم تا با شما به جنگل می رفتم اینجا ، سقوط قطره ی باران در آبگیر گویی مصاف آینه و سنگ است آه ای درخت ها در سرزمین خاطر من ، جنگ است جنگی که بامداد تولد را در سرخی غروبش تفسیر می کند جنگی که خواب کودکی ام را با گریه های پیری تعبیر می کند چون عکس برگ های بهاری در آب های راکد پاییز آه ای درخت ها در زیر شاخه های شما ، خودش فراغتی است دست خنک به گونه فشردن باران غمگنانه ی شب را با زهر اشک ، خوردن و مردن ,نادر نادرپور,زمزمه ای در باران,صبح دروغین وقتی که در تاریکی مغرب ، چراغ خانه های دور لرزانتر از زنبورهای کوچک نوزاد در لابلای شاخساران لانه می سازد وقتی که برزین درختان می نشیند ماه در کوچه های شامگاهان اسب می تازد مت در پس این پرده ی نازک تنهاترین مردم در خانه ای خاموش تر از خلوت اشباح غمگین تر از آواز میخواران شبگردم آه ای خداوندان تنهایی آه ای خداوندان من همنشین وحشت و همخانه ی دردم تنهاترین مردم این پرده ی نازک که مهتاب زمستانی از تار و پودش می تراود در اتاق من آیینه جادوست بر او ، فروغ سرخ آتشدان دیواری از روبرو ، آنگونه می تابد که پنداری تصویر خورشید سحر در اوست ازین طلوع تازه ، در آفاق آیینه اندیشه های من ، یکایک ، رنگ می گیرند در طیف رنگارنگشان ، ایام می زانید ، و می میرند این با لبی خندان و آن ، با دیده ای گریان من گویی از تاثیر این اوهام بی پایان هم مست و هم هشیار هم گرم و هم سردم من ، با دلی بیدار با دیدگانی خیره چون کوران خوابی هراس انگیز می بینم خوابی که الفاظ مرا تاب بیانش نیست هرچند ، چون لب می گشایم از پی گفتار گویاترین مردم آری ، درین خواب هراس انگیز من ، سرخی صبح ولادت را در سرخی شام کهولت باز می یابم از خویش می پرسم که آیا این ، کدامین است رنگین شقایق های خوشبختی در سرزمین خردسالی ها ؟ یا لاله های حسرت پیری در آستان پایمالی ها ؟ مستم که در خواب این دو را دمساز می یابم گر هوشیاری ، پادزهر مستی من بود این خواب را باورنمی کردم آه ای خداوندان ، دانایی آه ای خداوندان من آنچنان مستم که در چشم خردمندان رسواترین مردم از ماورای پرده ی نازک شب را پر از مهتاب می بینم خونی که در پای درخت کوچه می خندد می گویدم : ای مرد ! این سرخی ، نه آن سرخی است برگرد ، از پندار خود برگرد گر در سحرگاه جوانی ، خون خشک ماکیانان را بعد از قدوم میهمان بر خا می دیدی در شام پیری ، خون جوشان جوانان را پیش از هجوم دشمنان بر خاک می بینی گر بر سر بام گلیم کودکی ، تیر ملایک را تا سینه ی شیطان شب دنبال می کردی اکنون ، هزاران تیر را در سینه های پاک می بینی ای مرد ! این شب ها ، نه آن شب هاست برگرد ، از پندار خود برگرد من ، از صدای سرخ خون ، در این شب مستی خاموش و خشمآگین ، به سوی هوشیاری باز می گردم با خویش می کویم که در مستان بصیرت نیست اما مرا این بس که در اقلیم تاریکی بیناترین مردم شهر گران ، چون آبگیری بیکران خفته ست چشمان من از ماوران پرده ی مهتاب می بیند در او ، شناور ماهیان روشنایی را چشمک زنان سبز و سیمین و طلایی را آفاق از نوری شفق مانند ، رنگین است از خویش می پرسم این سرخی از صبح است یا از شام ؟ این خون آتشفام ته مانده ی کفر است یا سرمایه ی دین است ؟ همراه پرسش ، در پی پاسخ نمی گردم دانم که تنها چاره ام این است من با همه نادانی ام ، ای دوست داناترین مردم من با همه نادانی ام، داناترین مردم ,نادر نادرپور,شبی با خویش,صبح دروغین امشب ، زمین ، تمام گناهان خویش را بدرود گفته است زهد سپید برف کفر زمینیان را در خود نهفته است این سیمگون نقاب بر چهره ی سیاه طبیعت زیباترین دروغ جهان است امشب ، درخت پیر اندیشه می کند که جوان است اما پس از تولد خورشید اندیشه های برفی او آب می شود آیا کدام چشم رخساره ی حقیقت پنهان را مانند آفتاب تواند دید ؟ شاید که چشمی از پس گرییدن پاسخ بدین سوال تواند داد ای پیر ، ای درخت باران چه گریه ای است گرییدنی به وسعت اندوه آسمان بر غفلت زمین گرییدنی که صبح دروغین برف را در شام نوجوانی ناپایدار تو تاریک می کند اما تو را به روشنی دور کودکی نزدیک می کند گرییدنی که دیده ی پیران را چون چشم کودکانه ی خورشید بینایی زلال تواند داد آه ای خروس منتظر صبح آتش ، درون پنبه نمی میرد اما نگاه کن خورشید در سپیدی آفاق مرده است افسون برف ، چشم درختان ساده را در خواب کرده است وین روستاییان صبور پیاده را در روزگار پیری ، با مرکب خیال تا شهر نوجوانی موهوم برده است اما ، دل زمین در آرزوی گریه ی باران است در شب حقیقتی است که پنهان است آه ای غم سیاه تر از ابر امشب ، مرا گریستنی بی امان ببخش ای اشک مهربان چشم مرا نگاهی چون کودکان ببخش ,نادر نادرپور,صبح دروغین,صبح دروغین در سرزمین من بعد از طلوع خون ، خبر از آفتاب نیست مهتاب سرخی از افق مشرق بر چهره های سوخته می تابد وز آفتاب گمشده تقلید می کند اما هنوز ، در پس آن قله ی سپید خورشید در شمایل سیمرغ زنده است یک روز ، ناگهان می بینمش که سایه فکندست بر سرم اکنون درین دیار مسیحایی بر آستان غربت خود ایستاده ام شب ، بر فراز برج کلیساها تک تک ستارگان را مصلوب کرده است اما ، فروغی از افق مغرب بر آسمان یخ زده می تازد وز دور خاوران را تهدید می کند دانم که این طلوع شفق مانند از آفتاب گمشده ی من نیست من شاهد برآمدن آفتاب شب در سرزمین دیگر و آفاق دیگرم گویی به ابتدای جهان باز گشته ام وز آن دوگانه ا=آتش آغاز مائنات در این طلوع تازه یکی جلوه کرده است اما کدام یک ؟ آن شعله ای که کیفر دزدیدنش هنوز منقار کرکسان و جگرگاه دزد را فرسوده می کند ؟ آن شعله ی شگفت کز قله ی بلند خدایان ربوده شد تا چون چراغ معجزه ای در شب سیاه فرزند خاک را برساند به صبح پاک ؟ یا ، آتشی که مایه ی فخر فرشته بود اما گواه خواری انسان گشت ؟ آن آتش غرور که شیطان را در سجده گاه ، دشمن آدم کرد تا روزی از بهشت ، دراندازدش به خاک ؟ آیا ، از آن دو نور نخستین ، کدام را در این غروب عمر ، توانم دید آن نور رأفتی که فروتافت بر زمین تا ما به یاری اش سفر آسمان کنیم ؟ یا برق کینه ای که ز پهنای آسمان ما را به تنگنای زمین افکند تا چون درخت ، ریشه درین خاکدان کنیم ؟ پاسخ برای پرسش من نیست وین آفتاب تازه در آفاق باختر تنها تصوری است ز خورشید خاورم آه ای دیار دور ای سرزمین کودکی من خورشید سرد مغرب بر من حرام باد تا آفتاب تست در آفاق باورم ای خاک یادگار ای لوح جاودانه ی ایام ای پاک ، ای زلال تر از آب و آینه من ، نقش خویش را همه جا در تو دیده ام تا چشم برتو دارم ، در خویش ننگرم ای کاخ زرنگار ای بام لاجوردی تاریخ فانوس یاد توست که در خواب های من زیر رواق غربت ، همواره روشن است برق خیال توست که گاهگریستن در بامداد ابری من پرتو افکن است اینجا ، همیشه ، روشنی توست رهبرم ای زاگاه مهر ای جلوه گاه آتش زردشت شب گرچه در مقابل منایستاده است چشمانم از بلندی طالع به سوی توست وز پشت قله های مه آلوده ی زمین در آسمان صبح تو پیداست اخترم ای ملک بی غروب ای مرز و بوم پیر جوانبختی ای آشیان کهنه ی سیمرغ یک روز ، ناگهان چون چشم من ز پنجره افتد به آسمان می بینم آفتاب تو را در برابرم ,نادر نادرپور,طلوعی از مغرب,صبح دروغین تو از کرانه ی خورشید می رسی ای دوست پیام دوستی ات در نگاه روشن توست بیا به سوی درختان نماز بگزاریم که آرزوی سحرگاهشان دمیدن توست به پاس آمدنت نامی از دمیدن رفت به من بگو که دمیدن چگونه آمدنی است مگر نه اینکه زمین از شکوفه ها خالی است پس آن چه نام دمیدن گرفت ، دم زدنی است بیا به ساحل خاموش این کویر فراخ نگاه کن که در اینجا عقابها خوارند به من بگو که چرا بادها نمی جنبند به من بگو که چرا ابرها نمی بارند ؟ ,نادر نادرپور,عقاب ها در کویر,صبح دروغین كهن دیارا ، دیار یارا ! دل از تو كندم ، ولی ندانم كه گر گریزم ، كجا گریزم ، وگر بمانم ، كجا بمانم نه پای رفتن ، نه تاب ماندن ، چگونه گویم ، درخت خشكم عجب نباشد ، اگر تبرزن ، طمع ببندد در استخوانم درین جهنم ، گل بهشتی ، چگونه روید ، چگونه بوید ؟ من ای بهاران ! از ابر نیسان چه بهره گیرم كه خود خزانم به حكم یزدان ، شكوه پیری ، مرا نشاید ، مرا نزیبد چرا كه پنهان ، به حرف شیطان ، سپرده ام دل كه نوجوانم صدای حق را ، سكوت باطل ، در آن دل شب ، چنان فرو كشت كه تا قیامت ، درین مصیبت ، گلو فشارد ، غم نهانم كبوتران را ، به گاه رفتن ، سر نشستن ، به بام من نیست كه تا پیامی ، به خط جانان ، ز پای آنان ، فروستانم سفینه ی دل ، نشسته در گل ، چراغ ساحل ، نمی درخشد درین سیاهی ، سپیده ای كو ؟ كه چشم حسرت ، در او نشانم الا خدایا ، گره گشایا ! یه چاره جویی ، مرا مدد كن بود كه بر خود ، دری گشایم ، غم درون را برون كشانم چنان سراپا ، شب سیه را ، به چنگ و دندان ، در آورم پوست كه صبح عریان ، به خون نشیند ، بر آستانم ، در آسمانم كهن دیارا ، دیار یارا ، به عزم رفتن ، دل از تو كندم ولی جز اینجا وطن گزیدن ، نمی توانم ، نمی توانم ,نادر نادرپور,غزل 2,صبح دروغین آسمان تا دشمنان شب را از بن برافکند روز و مرا به جرم دلیرانه زیستن در دادگاه بلخش ، محکوم می کند آنگاه ، ما دو تن را در نور شامگاه با هم ، به سوی جوخه ی اعدام می برند میدان تیر ، نام شفق دارد آنجا فرشتگان عدالت به رسم خویش چشمان پیر ما را در واپسین نگاه با دستمال خاطره می بندند ما ، در گشاده داشتن این دریچه ها اصرار می کنیم خورشید ، با تپانچه ی سرخش یک یک ، شماره ها را فریاد می زند دو ، سه ، چهار ، پنج ما تکیه بر شهامت دیوار می کنیم فریاد هفتمین فرمان آتش است روز پریده رنگ ، فرو می تپد به خون من از میان آتش و خون می دوم برون خورشید هم که تیرش بر سنگ خورده است چون من ، مشوش است ما هر دو بعد ازین در انتظار کیفر خود ایستاده ایم ما روبروی هم ناچار چون دو آینه رفتار می کنیم فردا ، شبانگهان خورشید را ز محکمه ی بلخ آسمان یکسر به سوی جوخه ی اعدام می برند او ، تکیه بر قساوت دیوار می کند شب ، با تپانچه اش یک یک ، شماره ها را تکرار می کند ,نادر نادرپور,كیفر,صبح دروغین برهنگی چه سیاه است سیاه گفتم ؟ آری نگاه کن در شب تو گویی آن زیبای زیرک زنگی است که تور نازک مهتاب هم حجابش نیست همیشه ، آینه را پیش آفتاب نهند نه دربرابر شب که چشم آینه را تاب بازتابش نیست شب آه برهنه ی بی پرواست که گر تو آینه را بشکنی ، برهنگی اش به پشت آینه خواهد تاخت درین فزون طلبی ، بیم آفتابش نیست برهنه بودن ، دشوار است چرا که سرما ، تنپوش گرم می طلبد شب برهنه ، نه یکباره ایمن از سماست ولی ز پوشش بیزار است شب آه برهنه ی بی همتاست که زمهریر جهان ، مایه ی عذابش نیست برهنه بودن ، سوزان است برهنه بودن ، آن شهوت فروزان است که با فشار بلوغ از درون برآرد سر بسان سیل ، که آرامشی در آبش نیست تو ، ای شهامت پوشیده در تخیل من تو ای غرور توانای آفریننده تن از برهنگی و سادگی دریغ مدار برهنه بودن چون ساده بودن آسان نیست به شعله ها بنگر تا نترسی از دشوار حجاب های پیازین ز گرد خود برگیر به این حقیقت سوزان ژرف ،دل بسپار که تا برهنه نباشی ، خدا نخواهی بود خدای پنهان از روح شب برهنه تر است بسان آن زن زیبای زیرک زنگی که تور نازک مهتاب هم حجابش نیست ,نادر نادرپور,مدح برهنگی,صبح دروغین ای چشم ناشناس تصویر من در آینه ی روشن بلوغ مویی به رتگ نیمه شبان داشت اما ، ز پشت ظلمت آن موی خورشید بامدادی اندیشه می دمید امروز تصویر من در آینه ی پیری مویی به رنگ صبحدمان دارد اما طلوع صادق اندیشه در پشت این پگاه دروغین نیست شب در ضمیر من جریان دارد گویی حیات من در ذهن بی تفاوت آیینه راه دراز پرخطری بود از روز دور تا شب نزدیک از صبح نوجوانی روشن تا شامگاه پیری تاریک ای چشم ناشناس تصویر من در آینه ی فردا طفل دوباره ای است که میلاد تازه اش در دومین سپیده ی پنجاه سالگی است این پیر خردسال مویی به رنگ شیر و شکر دارد وز مادری به تلخی شب زاده می شود آنگه برای زیستنی ناگوارتر در غربت سیاه خود آماده می شود دیدار ناگهانی این سالخورده طفل بر گور وگاهواره مبارک باد آه ای شب شگفت میلاد این ستاره مبارک باد ,نادر نادرپور,میلاد ستاره,صبح دروغین آن روز تالار موزه از همه کس پر بود از پیر تا جوان دیوار ها ، طبیعت بی جان را یا چهره های آدمیان را در قاب های یکسان ، بر سینه داشتند بیننده ، در مقابل تصویر آدمی آیینه ای فراخور خود می یافت بر می گرفت دیده ز دیدار دیگران اما نگاه من بیگانه مانده بود در انبوه حاضران ناگه تو آمدی در ازدحام آن همه صورت تنها تو زنده بودی و لبخند می زدی تنها تو دست گرم صمیمانه داشتی من ، نام دلپسند تو را می شناختم نام تو ، راز چیرگی حق بود بر ادعای مصلحت باطل اما تو از ملامتیان بودی بدنامی اطاعت شیطان را در کوی خود فروشان ، فریاد می زدی من ، همت بلند تو را می شناختم دست مرا فشردی و گفتی خوشوقتم ای رفیق این گفته در سکوت درون من تکرار گشت وسوی تو باز آمد دست تو را به دست گرفتم از موزه ی طبیعت بی جان در آمدیم در موزه ی بزرگ خیابان تصویرهای پیر و جوان دیدیم اما میان آن همه تصویر تنها تو زنده بودی و عاشق تنها تو نوشخند صمیمانه داشتی خورشید شامگاه زمستان فرونشست با هم به سوی میکده رفتیم ترسای میفروش ما را به جام معجزه مهمان کرد مستی ، مرا بسان تو ، ای دوست با هر قدم به سوی عطش برد بعد از عطش ، به جانب آتش زان پس به سوی دود دودی که پختگان را ، رندانه، خام کرد دودی که خواب را بر دیدگان مست حریفان ، حرام کرد ما ، از حریم آتش و خاکستر شب را به پیشواز سحر بردیم خورشید ، نان سفره ی ما شد لحن کلام ما به عسل آمیخت صبحانه ای به شادی دل خوردیم آنگاه چشم پنجره ها را سرود ما برکوچه ها گشود الفاظ ما میان دهان های ناشناس پل های تازه بست در گوش ما ، طنین هزار آفرین نشست ما ، از غرور ، سر به فلک برافراختیم وز اشتیاق دیدن تصویر خویشتن دل را به چاپلوسی آیینه باختیم آیینه تا صداقت خود را نشان دهد در پیش روی آینه ای دیگر ایستاد تصویر ما ازین یک ، در آن یک اوفتاد چندان که هر دو را تکرار یا تراکم تصویرها شکست ما را ز هم گسست آنسان که از خلال خطوط شکستگی گاهی که چشم ما به هم افتاد در خود گریستیم و گذشتیم اکنون هزار سال از داستان دوستی ما گذشته است آیین روزگار دگرگونی گشته است آه ای رفیق عهد جوانی آیا تو هم ندای عزیمت را در دل شنیده ای ؟ ابر گناه برف ندامت نشانده است بر گیسوان ما این طفل گورزاد که پیری است نام او گریان نشسته بر لحد زانوان ما امروز ، شهر ما نه همان شهر است تقدیر ما نه آنچه گمان کردیم ما سیلی حقیقت پنهان را هرگز به روی خویش نیاوردیم ما ، کام را به گفتن حلوا فریفتیم ما ، در خرابه ای که به جز آفتاب و فقر گنجینه ای نداشت در جستجوی گنج سخن بودیم دوران ما ، طلوع تغزل را در غیبت حماسه خبر می داد نا رایت بلند تخیل را بر بام این سرای تهی برافراشتیم پیشینیان ما از یادرفتگان خدا بودند ما ، جان و تن به خدمت شیطان گماشتیم ما در بهشت آدمو حوا ماه برهنه را که شکافی به سینه داشت پیش از نزول باران ، در چشمه ی بلوغ شلاق می زدیم پروانگان شوخ جوان را در دفتری سپید تر از بستر زفاف سنجاق می زدیم ما عطر عشق را در لابلای حافظه و جامه داشتیم قاب طریف عکس من و تو آیینه های کیف زنان بود اما هنوز ، آینه های بزرگ شهر تصویر فقر و فاجعه را باز می نمود ما، از غزل به مرثیه پیوستیم اما ، صفیر تیر از ناله های شعر ، رساتر بود ما در میان معرکه دانستیم کز واژه ، کار ویژه نمی آید وین حربه را توان تهاجم نیست تیر گلو شکاف که برهان قاطع است هرگز نیازمند تکلم نیست اما چگونه این سخن بی نقاب را با چند چهرگان به میان می گذاشتیم ؟ ناچار لب ز گفتن حق بستیم اما زبان به ناحق نگشودیم ما ، کودکان زیرک این قرن ، ای رفیق از نسل ابلهان کهن بودیم نسلی که در سپیده دمی غمگین دیوانه وار ، کاکل خورشید را گرفت تا برکشد ز تیرگی چاه خاوران اما صدای گریه ی او در سپیده ماند نسلی که غول بادیه پیما را در آسیای کهنه ی بادی دید تا نیزه را به سینه ی وی کوبید نفرین باد ، نیزه ی او را فرو شکست چنگال غول ،پیکر او را به خون کشاند نسلی که اسب فربه چوبین را چون مهره ای به عرصه ی شطرنج خود نهاد وان اسب بی سوار گروی پیاده زاد یک یک ، پیادگان را در خانه ها نشاند نسلی که خود به چشمه ی آب بقا رسید اما ، به سود همسفرانش از آن گذشت تنها ، حدیث تشنگی اش را به ما رساند نسلی که در مقابله با خصم هوشیار مستانه گرز خود را بر پای اسب کوفت دشمن رسید و کاسه ی سر را ازو گرفت آنگاه طعم باده ی خون را بدو چشاند نسلی که از پدر نامی شنیده بود و نشانی نمی شناخت در روز جنگ ، دشمن او جز پدر نبود هنگام مرگ ، نوجه بر او جز پدر نخواند ما هم به سهم خویش افسانه ای بر این همه افزدویم ما ، بردگان فقر و اسیران آفتاب از فخر شعر ، سر به فلک سویدم ما ، بازماندگان مشاهیر باستان از نسل ابلهان از نسل شاعران یا نسل عاشقان کهن بودیم اکنون چراغ عشق درین خانه مرده است باید که پیه سوز عبادت را در خلوت خیال برافروزیم آیینه های تجربه زنگار خورده است باید که راه و رسم معیشت را از کودکان خویش بیاموزیم ما ، نان بهنرخ خون جگر خوردیم زیرا که نرخ روز ندانستیم شعر از شعور رو به شعار آورد ما فهم این سخن نتوانستیم ما خفتگان بی خبر دوشین امروز را ندیده رها کردیم در انتظار دیدن فرداییم درهای چاره بردل ما بسته است مصداق رانده از همه سو ماییم آه ای رفیق روز جوانبختی بگذار تا دوباره در آیینه بنگریم شاید که عکس روز جوانی را در قاب کهنه اش بشناسیم بگذار تا به خویش بپیوندیم شاید که از حضور حریفان ناشناس در انزوای خود نهراسیم اکنون دوباره موزه ی تاریخ این دیار از پرده های پیر و نقوش جوان پر است ای مونس عزیز قدیم من در ازدحام این همه تصویر یا در میان این همه تزویر آیا مرا تو باز توانی دید ؟ یا من تو را دوباره توانم یافت ؟ ,نادر نادرپور,نامه ای به : نصرت رحمانی,صبح دروغین طنین گام تو در شب طنین گام تو در لحظه های آمدن تو صدای جوشش خون است در سکوت رگ من صدای رویش برگ است از درخت تن تو آیا همیشه عزیز ، ای همیشه از همه بهتر تو از کدام تباری ؟ اگر ز نسل شبم من ، تو از سلاله ی صبحی وگر ز پشت خزانم ، تو از نژاد بهاری چه می شد اربه تو پیوند می زدم شب خود را که تا سپیده ی من بردمد ز پیرهن تو چه می شد ار به بهار تو می رسید خزانم که تا درخت گل من بروید از چمن تو آیا نشاط زمین در شب تولد باران آیا چراغ گل زرد در طلوع بهاران شنیدنی است ز لب های سرخ گل ، سخن تو طنین گام تو هر شب به گوش می رسد از آستان آمدن تو خوشا گذار تو بر من خوشا گشودن دل بر صدای در زدن تو خوشا طلوع تو در من خوشا دمیدن خورشید عشق از بدن تو ,نادر نادرپور,نوید,صبح دروغین گاوی فربه بر چمنی بیکرانه چون ابدیت زیر سپهری ، به دوردستی فردا چشم چپش ، سرخ تر ز خون دل لعل چشم دگر سبزتر ز خلوت بودا بر سرش آن سان که بر دو گرده ی ضحاک شاخه ای از کاج و شاخ دیگری از عاج بر کمرش محملی مزین با تاج بر شکمش ، جای جای ، دگمه ی پستان پستان ها ، سر به هم فشرده ، پر از شیر شیرش جاری به سوی پهنه ی دریا یک پایش در حصار چنبره ی مار پای دگر از هچوم مورچه ، بیمار عکسش در موج رودخانه ی ناپاک زخمی چرکین ، دمیده از جگر خاک ,نادر نادرپور,هند,صبح دروغین حس می کنم که میورگان شقیقه ام نقاله های درد جهانند حس می کنم که اینان مرگ مذاب را تا مغز من ، به سرعت خون پیش رانده اند حس می کنم که اینان سرب سکوت را چون داغ در دو لاله ی گوشم نشانده اند حس می کنم که برسر من، تارهای موی مانند نیش سوزن ، سوزانند چشمان من درست نمی بیند حس می کنم که جیوه ی بینایی از پشت این دو آینه می ریزد حس می کنم که ضربه ی منقاری از درون تخم کبود چشم مرا می پراکند در پای پلکم آبله روییده از عرق لب های من برندگی سرد آب را در گرمی بخار ، فراموش کرده است دستم به سوی هیچ کسی نیست یک پنجه ام به سختی نفرین بر بسته راه تنگ دهانم را سرچشمه ی دعا را مخدوش کرده است وان دیگری چو بغض گلوگیر در من ، طنین طبل تنفس را خاموش کرده است در من، صدای زلزله می آید در من صدای کشمکش گندم با اره های پای ملخ ها در من ، صدای سایش دندانه های چرخ در من صدای صاعقه ی سرخ انفجار در من هراس قطع زبان است در لحظه ی فشردن دندان در من، بزاق تلخ تهوع در لحظه ی تولد فریاد پایم در امتداد تنم نیست نور چراغ سایه گیجم را پیچانده بر ستون حس می کنم که چیزی در من گسسته است حس می کنم که سنگی از آن سوی آسمان عکس مرا در آینه ی شب شکسته است دستم غبار پنجره را پاک می کند پیشانی ترم را بر شیشه می نهم در شب ستاره ای است که تنها نشسته است آه ای ستاره ، ای مگس نور دیوار شب ، میان من و توست اما تو از بلندی شفاف آسمان بر من نگاه کن من دیگر آنچنان که تویی زنده نیستم من لحظه های مرگ مداوم را از ابتدای این شب بی پایان بانبض کند ساعت آغاز کرده ام من ، درد را به جای نفس از گلوی خویش چون ریسمان ناله ی چرخ از درون چاه بیرون کشیده ام من ضربه های طبل تنفس را در پنجه های بغض گلوگیر تشنگی از تارهای حنجره ی خود شنیده ام من تلخی بزاق ملخ را با طعم خون گندم ، بر سرخی زبان در لحظه ی فشردن دندان چشیده ام من ، از زمان رحلت خونین آفتاب همچو دری به سوی فنا بازگشته ام اینجا ، ز خشم زلزله ، زخم شکستگی چون عنکبوت صاعقه بر شیشه ی من است در پرده ی سکوت مرگ از درون مغزم فریاد می کشد چنگال آتشینش در ریشه ی من است زهدان ذهن من گوری برای کودک اندیشه ی من است ,نادر نادرپور,چاردرد,صبح دروغین وقتی که من ، جوان جوان بودم شب ها ستارگان در جام لاجوردی براق آسمان چون تکه های کوچک یخ آب می شدند من ، با لبی به تشنگی خاک می خواستم که توبه ی پرهیز خویش را مردانه ، در برابر آن جام بشکنم می خواستم که در وزش بادهای گرم هر قطره ی درشت عرق را کز پشت جام یخ زده می افتاد بر گونه های شعله ور خویش حس می کنم می خواستم که جام شب پر ستاره را با هر دو دست بر لب سوزان خود نهم در یک نفس تهی کنم و بر زمین زنم این تشنگی ، گرسنگی از پی داشت آن حرص وحشیانه که دندان طفل را در نان گرم تازه فرو می برد در من ، خمیر خام تخیل را بر آتش بلوغ جهان می پخت من ، قرص ماه را که در امواج می شکست با انگم زلال که از شاخه می چکید چون نان و انگبین ، به دهان می گذاشتم من ، در کنار سفره ی رنگین چشمهها مهمان ماهیان شبانگاه می شدم من ، برف کوه را با لاجورد شب مستانه می چشیدم و از طعم آسمان آگاه می شدم بوی درخت در شب کوهستان عطر عفاف تازه عروسان را در حجله ی تصور من می ریخت من با نسیم در پی آن بوی آشنا همراه می شدم من ، عشق آتشین شقایق را در چشم دخترانه ی شبنم خورشید وار ، تجربه می کردم من ، لذت مکیدن سرخی را از سینه ی برآمده ی قله سپید در کام آفتاب جوان می شناختم من ، در تراش ساق سپیداران وقتی که گام بر لب جو می گذاشتند پای پریده رنگ زنان را در پیشگاه آینه می دیدم آن پا برهنگان چشمان آب و آینه را می فریفتند وین هر دو را به خدمت خود می گماشتند من نیز ، در میان علف های شرمگین مفتون آن نظاره ی دلخواه می شدم من ، راز کامجویی باران را در پشت برگ کهنه ی انجیر چون عاشقان روز ازل می شناختم آن برگ آشیانه ی ماران را از چشم آفتاب ، نهان می داشت اما ، من از لهیب درون می گداختم وقتی که آب از حرکت می ماند من ، در رسوب جوی تهی چنگ می زدم تا آن گل خنک را در پنجه بفشرم وان را به شکل آدم خاکی در آورم گویی ، من وخدای بنی آدم سازندگان پیکره ها بودیم من هم بسان او بازیچه های خود را بر سنگ می زدم من ، هرکسی که بودم : ابلیس یا خدا دیوانه ی جمال جهان بودم دلداده ی تمامی آفاق مشتاق عشقبازی باخاک و باد و آب آه ای چراغ دور ای ماه مهربان جوانی بار دگر به خانه ی تاریک من بتاب ,نادر نادرپور,چراغ دور,صبح دروغین نوروز هفت ماهه ی امسال در خون صبحگاه تولد یافت نامش بهار سرخ نهادند با این بهار سرخ گلی سهمگین شکفت آری گلی بزرگتر از گنبد قدش ز گردباد رساتر هر برگ او به وسعت محراب هر غنچه اش به هیبت گلدسته هر بلبلش به لحن مؤذن با هر نسیم تازه ، دعاگو هر روز رو بخ جانب این گل خورشید بی خدا ، به نماز ایستاده است ,نادر نادرپور,گل و بلبل,صبح دروغین تو ، ای چشم سیه !‌ با شعله ی خویش شبانگاهان ، دلم را روشنی بخش بسوزانم درین تاریکی مرگ ز چنگال گناهم ایمنی بخش خدا را ، آسمانا ! در فروبند ز شیون های خاموشم مپرهیز به چاه اخترانم سرنگون ساز ز دار کهکشان هایم بیاویز خدا را ، آسمانا ! پرده بفکن مرا از چشم اخترها نهان کن تنم در کوره ی خورشید بگداز مرا پاکیزه دل ، پاکیزه جان کن خدا را ، ماهتابا !‌ چهره بفروز مرا درچشمه ی خود شستشو ده به اشک نامرادی آشنا ساز ز اشک پارسایی آبرو ده بکوب ای دست مرگ ، ای پنجه ی مرگ به تندی بردرم ، تا درگشایم تو مرغان قفس را پر گشودی من این مرغ قفس را پر گشایم به تندی حلقه بر در زن ، مگو کیست که در زندان هستی چون منی هست به گوشم در دل شبهای خاموش صدای خنده ی اهریمنی هست شبم تاریک شد تاریکتر شد نمی تابد ز روزن آفتابی نمی تابد درین بیغوله ی مرگ شبانگاهان ، فروغ ماهتابی خدایانند و اخترها و شب ها گواه گریه های شامگاهم نمی دانند این بیگانه مردم که در خود ، اشک ها دارد نگاهم مرا ، ای سوز تب ! در بستر خویش بسوزان ، شعله ور کن روشنی بخش مرا زین لرزش گرم تب آلود خدا را ، لذتی اهریمنی بخش مرا ، ای دست خون آشام تقدیر گریبان گیر و در ظلمت رها کن مرا بر یال استرها فروبند مرا از بال اخترها جدا کن مرا در زیر دندانهای مریخ به نرمی خرد کن ، کم کم فرو ریز مرا در آسیای کهنه ی چرخ غباری ساز و در کام سبو ریز بکوب ای دست مرگ امشب درم را که از من کس نمی گیرد سراغی شب تاریک من بی روشنی ماند تو ، ای چشم سیه !‌ بر کن چراغی ,نادر نادرپور,از درون شب,چشم ها و دست ها زانجا که بوسه های تو آن شب شکفت و ریخت امروز ، شاخه های کهن سر کشیده اند نقش ترا که پرتو ماه آفریده بود خورشید ها ربوده و در برکشیده اند شب در رسید و ، شعله ی گوگردی شفق بر گور بوسه ها ی تو افروخت آتشی خورشید تشنه خواست که نو شد به یاد روز آن بوسه را که ریخته از کام مهوشی ماندم بر آن مزار و ، شب از دور پر گشود تک تک برآمد از دل ظلمت ، ستاره ها خواندم ز دیدگان غم آلود اختران از آخرین غروب نگاهت اشاره ها چون برگ مرده ای که درافتد به پای باد یاد تو با نسیم سبکخیز شب گریخت وان خنده ای که بر لب تو نقش بسته بود پژمرد و ، در سیاهی شب چون شکوفه ریخت دیدم که در نگاه تو جوشید موج اشک گلبرگ بوسه های تو شد طعمه ی نسیم دیدم ترا که رفتی و آمد مرا به گوش آوای پای رهگذری در سکوت و بیم بی آنکه بر تو راه ببندد ، نگاه من ای آشنا ! گریختی از من ، گریختی چون سایه ای که پرتو ماه آفریندش پیوند خود ز ظلمت شب ها گسیختی اینجا مزار گمشده ی بوسه های تست و آن دورتر ، خیال تو بنشسته بی گناه من مانده ام هنوز در ین دشت بی کران تا از چراغ چشم تو گیرم سراغ راه ,نادر نادرپور,بر گور بوسه ها,چشم ها و دست ها شب ، در آفاق تاریک مغرب خیمه اش را شتابان برافراشت آسمان ها همه قیرگون بود برف ، در تیرگی دانه می کاشت من ، هراسان در آن راه باریک با غریو درختان تنها می دویدم چو مرغان وحشی بر سر بوته ها و گون ها گاهی آهنگ پای سواری می رسید از افق های خاموش بادی آشفته می آمد از دور تا مگر گیرد او را در آغوش من زمانی نمی ماندم از راه گویی از چابکی می پریدم بوته ها ، سایه ها ، کوهساران می دویدند و من می دویدم در دل تیرگی کلبه ای بود دود آن رفته بر آسمان ها پای تنها چراغی که می سوخت در دلش ، راز گویان شبا ن ها لختی از شیشه دیدم درون را خواستم حلقه بر در بکوبم ناگهان تک چراغی که می سوخت مرد و تاریکتر شد غروبم لحظه ای ایستادم به تردید گفتم این خانه ی مردگان است گویی آن دم کسی در دلم گفت فکر شب کن که ره بیکران است در زدم - در گشودند و ناگاه دشنه ای در سیاهی درخشید شیون ناشناسی که جان داد کلبه را وحشتی تازه بخشید کورمالان قدم پس نهادم چشم من با سیاهی نمی ساخت تا به خود آمدم ضربتی چند در دل کلبه از پایم انداخت خود ندانم کی از خواب جستم لیک ، دانم که صبحی سیه بود در کنارم سری نو بریده غرق خون بود و چشمش به ره بود ,نادر نادرپور,برف و خون,چشم ها و دست ها شب ها گریختند و ، تو چون بادهای سرد همراه با سیاهی شب ها گریختی در راه خود ، ز شاخه ی زرد حیات من عشق مرا چو برگ خزان دیده ریختی من چون غباری از دل شب های بی امید برخاستم که خوش بنشینم به دامنت آواره بخت من !‌ که تو چون نوعروس باد رفتی ، چنانکه کس نشد آگه ز رفتنت شب ها گریختند و ، تو چون یادهای دور هر لحظه از گذشته ی من دورتر شدی با آنچه رفته بود و نیامد دوباره باز در سرزمین خاطر من ، همسفر شدی تنها ، درین غروب غم انگیز زندگی افتاده ام چو سایه ی گمگشتگان به راه لرزم چو شاخ و برگ نهالان نیمه جان در زیر تازیانه ی باران شامگاه بس روزها که شعله ی نارنجی شفق سوزاندم در آتش رنگین خویشتن چون در رسد کبوتر ماه از فراز کوه گنجاندم به سایه ی غمگین خویشتن از تک درخت زندگی بی امید من مرغان روزها همه یک یک پریده اند شب ها چو توده های کلاغان شامگاه از دور ، از دیار افق ها ، رسیده اند ,نادر نادرپور,تک درخت,چشم ها و دست ها بر کشتزارهای خزان دیده ی افق هان ، ای خدا !‌ شبان سیه را فرو فرست تا از مزار گمشدگانت خبر دهند مرغان باد را همه شب سو به سو فرست اینک ، غروب روز نبرد است و ، ای دریغ کز آن سپاهیان دلاور نشانه نیست آنان به زیر خاک سیه خفته اند و ، مرگ جز پاسبان این افق بیکرانه نیست این ابرها که می گذرند از کنار کوه وان تک درخت پیر که می لرزد از هراس گریند ، چون تنوره کشد سرخی شفق بر گور بی نشان شهیدان ناشناس تا بذر کشتگان زمین بارور شود تا خوشه های تلخ بروید ز سینه ها باید ز چشم هرزه ی این ابرهای سرخ باران خون ببارد و باران کینه ها این ماهتاب ها که درخشیده بی امید بر سنگهای تشنه و بر خاک های سرد وین بادهای تر ، که بر افشانده ریگ ها بر گور خفتگان بلا دیده ی نبرد این اشک ها که دیده ی مادر فشانده گرم بیهوده بر مزار جگر گوشه ها ی خویش فردا ، گواه جنبش خشمند و انتقام خشمی که زود می درود خوشه های خویش آنان که بذر آدمیان را فشانده اند بر داس خشمگین اجل بوسه می نهند وان خوشه های تلخ که از کینه ها دمید می پژمرد ، چو مژده ی آینده می دهند هان ، ای خدا ! شبان سیه را فرو فرست تا ننگ وحشیان زمین را نهان کنند بر دشت ها ، سیاهی شب را بگستران تا کشتگان به گنهش سایبان کنند این گورهای نو که دهان باز کرده اند تا لقمه های گمشده را در گلو برند فردا ، به جانیان و خسان روی می کنند تا طعمه های تازه ی خود را فرو برند ,نادر نادرپور,خوشه های تلخ,چشم ها و دست ها در مرگ عاشقانه ی نیلوفران صبح در رقص صوفیانه ی اشباح و سایه ها در گریه های سرخ شفق بر غروب زرد در کوهپایه ها در زیر لاجورد غم انگیز آسمان در چهره ی زمان در چشمه سار گرم و کف آلود آفتاب در قطره های آب در سایه های بیشه ی انبوه دوردست در آبشار مست در آفتاب گرم و گدازان ریگزار در پرده ی غبار در گیسوان نرم و پریشان بادها در بامدادها در سرزمین گمشده ای بی نشان و نام در مرز و بوم دور و پریوار یادها درنوشخند روز در زهرخند جام در خالهای سرخ و کبود ستارگان در موج پرنیان در چهره ی سراب در اشک ها که می چکد از چشم آسمان در خنجر شهاب در خط سبز موج در دیده ی حباب در عطر زلف او در حلقه های مو در بوسه ای که می شکند بر لبان من در خنده ای که می شکفد بر لبان او در هرچه هست و نیست در هر چه بود و هست در شعله ی شراب در گریه های مست در هر کجا که می گذرد سایه ی حیات سرمست و پر نشاط آن پیک ناشناخته می خواندم به گوش خاموش و پر خروش کانجا که مرد می سترد نام سرنوشت و آنجا که کار می شکند پشت بندگی رو کن به سوی عشق رو کن به سوی چهره ی خندان زندگی ,نادر نادرپور,در هرچه هست و نیست,چشم ها و دست ها در آسمان آبی این چشم ناشناس چون آسمان خاطره ی من ستاره ایست دیدم ترا که جلوه کنان در نگاه او با من چنانکه بود ، هنوزت اشاره ایست می بینمت هنوز درین چشم ناشناس این چشم ناشناس که رفت از برابرم گویی تویی که باز چو خورشید شامگاه می تابی از دریچه ی روزن به خاطرم آهنگی از نگاه تو می آیدم به گوش چون موج های خاطره ، غمگین و دلنواز می سوزدم به مستی و می تابدم ز شوق می خواندم به گرمی و می راندم به ناز در ماهتاب خاطره می بینمت هنوز با آن شکنج زلف که افشانده ای به دوش گاهی به ناز می گذری از برابرم تا از درون سینه برانگیزی ام خروش می بینمت که گام فرا می نهی به پیش در جامه ای سپید که پوشانده پیکرت پیراهنی که دوخته ای از حریر ابر چون آبشار نور ، فروریزد از برت یک لحظه ، باز می شنوم نغمه ای ز دور آغشته با غبار زراندوز خاطرات دل می نهم به ناله ی پنهانی نسیم تا بشنوم ترانه ی گمگشته ی حیات می آیدم به گوش ، صدایی شکسته وار کز آن شراب خاطره در جام من بریز زان باده ی نگاه که در جام چشم تست چون ساقیان میکده در کام من بریز بیچاره من ، که باز به دامان آرزو سر می نهم که بشنوم آهنگ دیگرت غافل که آن نوای فریبنده ، دیرگاه افسرده در سیاهی چشم فسونگرت اما هنوز ، در دل این چشم ناشناس گویی خیال تست که می آیدم به چشم می بینمت هنوز ، که می خوانیم به ناز می بینمت هنوز ، که می رانی ام به خشم من مانده بر دریچه ی این چشم ناشناس چون دزد آشنا که بکاود ز روزنی شاید چو نور ماه ، درآیم به خوابگاه بینم که در سیاهی شب ، خیره بر منی ,نادر نادرپور,در چشم دیگری,چشم ها و دست ها توده های سیاه درختان ساکن اندر خموشی چو کوهند شب به خوابست و در آسمان ها اختران ، روشن و با شکوهند باد گرمی چو لرزان نفس ها می خورد بر لب و گونه هایم می کشد نور رؤیایی ماه سایه ای نیمرنگ از قفایم ای شبی کافریدی خدایان بر لبان کبودم چه نرمی ای شبی کز تو مهتاب ها زاد در خم گیسوانم چه گرمی در من امشب نفوذ تو چون بود کز بهار تو آبستنم من زاید از من گلان شکفته زانکه گر گل نیم ، گلشنم من باد گرمی که می آید از دور از من خسته ، سوزان نفس هاست بوی عطری که پر کرده صحرا آرزوها و زیبا هوس هاست اختران در دو چشم منستند چون درخشد فروغ نگاهم بانگ تو ناله ی گنگ دریاست یا که خاموشی شامگاهم در نمی یابم این نغمه ی تو گرچه تأثیر آن کرده مستم سر چو در پایم اندازد آرام آب چشمان بشوید دو دستم ,نادر نادرپور,درود بر شب,چشم ها و دست ها آن در گشوده شد آن در که بسته بود ، زمانی گشوده شد اما کسی نبود اما در انتظار من آنجا کسی نبود شب سخت تیره بود و سیاهی زبان نداشت شب تیره بود و روشنی آسمان نداشت چشمک نمی زد از دل ظلمت ستاره ای با من نداشت چشم خدایان اشاره ای آن در که بسته بود دگر باره بسته شد وین در گشوده شد این در که پلک چشم تو باشد ، گشوده شد در آسمان چشم تو . شب نیلگونه بود دانم چگونه بود و ندانم چگونه بود شب در فضای چشم تو صدها ستاره داشت با هر نگاه خویش ، هزاران اشاره داشت چشمت خموش بود ، ولی بی زبان نبود وان خواهش نگاه تو از من نهان نبود این در که پلک چشم تو باشد ، گشوده شد این در که بسته بود ، از این پس گشوده شد ,نادر نادرپور,دو در,چشم ها و دست ها شبح ، کم کم ، قدم ‌آهسته تر کرد نگاهش لای تاریکی درخشید صدای غرش بادی که برخاست شبح را اضطرابی تازه بخشید درختان ، سینه ها بر هم فشردند نفس ها منجمد شد در گلوها گهی می تافت چشم یک ستاره گهی می بست چشم از جستجو ها نسیم سرد و حزن آلود پاییز فرو می رفت در برگ درختان درخت از درد می نالید و می خواند به گوشم داستان تیره بختان شب مهتابرو ، خاموش و محزون مکان در کوچه ی مهتابرو داشت نم مهتاب ، با تاریکی خشک نمی جوشید و با او گفتگو داشت فروغ ماه ، از لای درختان زمین و سایه ها را خال می کوفت چو بر دیوارهای کوچه می تافت سیاهی می زدود و سایه می روفت هوا از بسکه روشن بود و شفاف نمی آسود ماه از رهنوردی نمایان بود پرواز فرشته در اعماق سپهر لاجوردی صدایی از بهم ساییدن بال به گوشم می رسید از آسمان ها نسیم دلکشی از جنبش پر به بازی بود و با تن ها و جان ها هزاران تن از اشباح خیالی در آن تاریکی شب می دویدند خروس نیمه شب کز دور می خواند صدایش را هراسان می شنیدند به بام خانه ای در پیچ کوچه شباهنگ پریشان می سرایید چراغی در اتاق خانه می سوخت ولی کم کم به خاموشی گرایید شبح ، نزدیکتر آمد ، به در زد صدای در ، طنین در خانه انداخت به آهنگ صدا بیدار شد ماه نگاهی خیره بر دیوانه انداخت هیاهو در سکوت خانه گم شد ولی از آن ، صدایی بر نیامد کسی از پشت در ، چیزی نپرسید سری هم از میانش درنیامد شبح ، لختی توقف کرد و آنگاه به در ، یکبار دیگر سخت تر زد صدای پایی از دهلیز برخاست کسی از پشت در ، دستی به در زد شبح ، با چابکی از کوچه بگریخت سپس در پیچ تاریکش نهان شد سری از لای در ، در کوچه خم گشت نگاهش در سیاهی ها روان شد صدای کیست ؟ رعب انگیز و سنگین کسی را در سیاهی جستجو کرد چو باد شوخ و بازیگوش خندید صدای بدگمان ، دنبال او کرد درون کوچه ی خاموش ، تنها نسیم مهر ، برگ از شاخه می چید چو مرد درگشا ، در را فروبست صدای خنده ای در کوچه پیچید ,نادر نادرپور,دیوانه,چشم ها و دست ها دیگر نمانده هیچ به جز وحشت سکوت دیگر نمانده هیچ به جز آرزوی مرگ خشم است و انتقام فرومانده در نگاه جسم است و جان کوفته در جستجوی مرگ تنها شدم ، گریختم از خود ، گریختم تا شاید این گریختنم زندگی دهد تنها شدم که مرگ اگر همتی کند شاید مرا رهایی ازین بندگی دهد تنها شدم که هیچ نپرسم نشان کس تنها شدم که هیچ نگیرم سراغ خویش دردا که این عجوزه ی جادوگر حیات بار دگر فریفت مرا با چراغ خویش اینک شب است و مرگ فراراه من هنوز آنگونه مانده است که نتوانمش شناخت اینک منم گریخته از بند زندگی با زندگی چگونه توانم دوباره ساخت ؟ ,نادر نادرپور,دیگر نمانده هیچ,چشم ها و دست ها سوت ترن به گوش رسد نیمه های شب آهسته از کرانه ی دریای بیکران باد خنک ز مزرعه ها آورد به گوش در های و هوی بیشه ، سرود دروگران خواند نسیم نیمه شبان در خرابه ها در نقش کاهنان شب اوراد ساحران بر جاده ها فکنده چو غولان رهنشین مهتاب ، سایه های چناران و عرعران باد آورد ز ساحل دریا ، خفیف و محو آواز موج ها و شبانان و عابران جنگل در آشیانه ی شب ، خفته بی صدا با وهم شب ، ترانه ی غوکان دوردست گیرد درین سکوت غم آلوده ، توأمی چون رشته ی طناب سپیدی است راه ده در نور مه ، کنار چمن های شبنمی چشمک زنان ز پشت درختان ، ستاره ها چون چشم دیوهای هراسان ز آدمی آید صدای دور نیی ، گرم و سوزناک همراه باد نیمه شبی ، با ملایمی خیزد فروغ قرمزی از آتش شبان در سایه های کوه ، به محوی و مبهمی در هم دود چو دود شب تیره ، سایه ها از دورها ، صدای سگان خرابه گرد بر هم زند سکوت بیابان سهمناک پیچد در‌ آن خموشی شب ، اضطراب و وهم بر هم خورد ز باد خنک ، شاخه های تاک سو سو کند چراغی از آن دور ، روی کوه آید صدای دمبدم جغدی از مغاک در آب برکه ، تند شود قطعه قطعه ماه وان قطعه های شسته به هم یابد اصطکاک بر روی برکه ، سایه ی نرم درخت ها گسترده پرده های سیه رنگ و چاک چاک گاهی در آب گل شده ، برگی کند شنا آهسته ایستادم و کردم نظر ز دور بر جاده ی کبود که در بیشه می خیزد وانگه به دور خویش نگه کردم از هراس شب بود و ماه و باد خفیفی که می وزید گویی فروغ ماه چو از بیشه می گذشت می کرد بر شمار پریزادگان مزید در پیش دیده ، منظره ی دخمه های مرگ دل را ز قصه های پر از غصه ام گزید غم بود و نور آبی مهتاب نیمه شب وان بقعه ها که در دل ظلمت مکان گزید وان مرغ شب که سر زد ازو ناله ی فنا اینجا سکوت و خاطره ها خفته بود و باد در دود شب توهم و رؤیا دمیده بود کم کم ذهن ز خنده تهی کرده بود ماه غمگین ، در آسمان کبود آرمیده بود اندام بیشه در شمد نرم ماهتاب چون زخمیان پیر ، به بستر لمیده بود در پای چشمه ای که مه آید در آن به رقص از خستگی ، چنار نحیفی خمیده بود من بودم و سکوت شب و سیل خاطرات گویی ز دل نشاط حیاتم رمیده بود چون مردگان بیخبر از عالم بقا ناگه صدای همهمه ی باد نیمه شب پیچید در خموشی خلوتگه خدای گفتی به یک نهیب سواران خشمگین کندند مرکبان خود از ضربه ها ز جای یا در فروغ ماه پریزادگان مست در خلوت و سکوت ، همه دف زدند و نای یا رهزنان بیشه نشین ، های و هو کنان مهمیز ها زدند بر اسبان بادپای یا راهبان پیر چو گرم دعا شدند آوازشان به گریه در آمیخت هایهای ناگه درین خیال ، شدم خیره بر قفا از آخرین مزار ، صدایی خفیف و خشک آمد به گوش و معجزه ای قبر را گشاد اندام خالی شبحی ، لاغر و مخوف تا نیمه شد عیان و در آن دخمه ایستاد پیراهنش سپید چو مهتاب نیمه شب در تیرگی به موج زدن در مسیر باد در نور ماه ، سایه ی او ، پیش پای او طرح ز هم گسیخته ای بر زمین نهاد در استخوان دست چپش ، دسته ی تبر در استخوان دست دگر ، از نی اش مداد گفتی سرود مرگ در آن نی گرفته جای یک لحظه ایستاد و سپس بازوان گشود زد با تبر به روی لحد چند ضربتی وانگه تبر نهاد و دگر باره ایستاد نی را به لب گذاشت همان دم به سرعتی لختی در آن دمید و سپس از دهان گرفت در دشت بیکرانه برانگیخت وحشتی از هر لحد که چون در نقبی گشوده شد برخاست مرده ای و به پا شد قیامتی آن نی نواز ، نغمه ی شوق آوری نواخت وندر پی اش به رقص درآمد جماعتی رقصی که خیره کرد مرا چشم اعتنا گفتی درآمدند سپیدارهای پیر وز جنب و جوش باد خفیفی به ناله اند یا جست و خیز پر هیجان فرشته هاست کز یک نژاد واحد و از یک سلاله اند یا رقص بومیان برهمن بود که شب در رهگذار باد ، پریشان کلاله اند یا بزم مخفیانه ی پیران کاهن است کانجا به پیچ و تاب ز دور پیاله اند یا رقص صوفیانه ی اشباح و سایه هاست آن دم که در طلسم تماشای هاله اند یا شور محشری است درین تیرگی به پا من بی خبر ز خویشتن و بی خبر ز صبح بر رقص مرده بود همانگونه ام نگاه غافل که کوکب سحری چون نگین اشک زد حلقه در سپیدی چشم شب سیاه کمکم ترانه رفت به پایان و آن شبح نی را ز لب گرفت و دمی خیره شد به راه وانگه تبر به دست ، همان ضربه ها نواخت شد رقص شب تمام و هیاهوی آن تباه انبوه مردگان همه خفتند در مزار بر رویشان فتاد لحد ها و نور ماه شب ماند و آن سیاهی کمرنگ و آن فضا یک لحظه ماند آن شبح نی نواز و باز او نیز در مزار خود آهسته جا گرفت سنگ لحد به سینه اش افتاد بی درنگ زان پس سکوت محض ، فضا را فراگرفت گویی نه مرده بود ، نه غوغای مرده ها شب بود و وهم باطل شب در تو پا گرفت مهتاب محو و بی رمق صبح ، ناگزیر رخت از زمین کشید و گریز از فضا گرفت وان اختری که چشم به راه سپیده بود کم کم نظر ز منظره ی خاک وا گرفت دیگر مرا نماند گواهی به مدعا در این میان ، سیاهی تاریک رهروی با سوسوی چراغی از آن دور دیده شد چون گردباد کوچکی از راه دررسید کم کم صدای پای خفیفش شنیده شد پیری خمیده بود و چراغی به دست داشت نور چراغ ، چیره به نور سپیده شد آمد کنار قبری زانو زد و نشست آهی کشید و پرده ی صبرش دریده شد آغاز گریه کرد و چنان شد که از نخست گویی برای آه و فغان آفریده شد من خیره ماندم از اثر این دو ماجرا ده ، همچو خفته ای که ز خواب سحر پرد چشمی گشود و خورد به ‌آهستگی تکان شب مرده بود و نور سپید ستاره ها هی رفته رفته کم شد و روشن شد آسمان از قلب ده ، صدای بلند اذان صبح پیچید در سکوت افق با طنین آن گنجشک ها ترانه سرودند با نسیم در شاخ و برگ کهنه چناران سخت جان آمیخت بانگ زنجره ها و کلاغ ها از دور ، با صدای خروسان صبح خوان آورد باد مست سحر ، بوی آشنا نور لطیف صبحگهان سایه زد به کوه دنبال آن غبار کمی در فضا دمید پیر از کنار گور به پا خاست با چراغ باد سحر چراغ ورا کشت و ‌آرمید داد آسمان ز پنجره ی قرمز افق شادی کنان ز جنبش خورشید خود امید گلرنگ شد فروغ مه آلود بامداد نور پریده رنگ سحر از فضا رمید پیر شکسته پشت روان شد به سوی ده بر روی چوبدستی باریک خود خمید در گرد جاده ، سایه اش افتاد با عصا ,نادر نادرپور,رقص اموات,چشم ها و دست ها آهنگران پیر ، همه پتک ها به دست با چهره های سوخته ، در نور آفتاب چون اختران سرخ ، به تاریکی غروب چشمان پر از نوید فرح بخش انقلاب پتک گران به دست و دهان ها پر از خروش فریادشان گسسته در آفاق شامگاه روییده در دیار افق خوشه های خشم افسرده بر لبان شفق ، بوسه های ماه پنداشتی غریو خدایان آسمان پیچیده در کرانه ی خاموش زندگی بگرفته از فروغ شفق ، رنگ انتقام آن گونه های سوخته از شرم بندگی پنداشتی که خشم فروخورده ی قرون جوشیده از خرابه ی فرتوت روزها پنداشتی که شیون قربانیان جنگ آتش فکنده در دل آتش فروزها از سینه ها رسیده به لب ها سرود خشم افکنده در حریم دل آسودگان هراس گفتی بر آستانه ی این شامگاه تلخ در هم خزیده سایه ی مردان ناشناس در چشمشان طلیعه ی طوفانی شفق آرد خبر ز خنده ی خونین صبحگاه فریادشان گسیخته در آسمان شهر خشم سیاهشان همه جوشیده در نگاه در هم شکسته است تو گویی سکوت مرگ در رستخیز این شب تاریک واپسین برقی دمیده از دل آفاق دوردست تا سایه ی کبود شب افتاده بر زمین خواند به پاس روز ظفر ، باد شامگاه شکرانه ی گسستن زنجیر بندگی آهنگران پیر ، همه پتک ها به دست در چشمشان طلیعه ی خورشید زندگی ,نادر نادرپور,سرود خشم,چشم ها و دست ها شب ها ، به کنج خلوت من می گفت افسانه های روز جدایی را با خنده های تلخ ، نهان می داشت در چشم خویش ، راز خدایی را آن آتشی که شعله به جان می زد دیگر نمی شکفت به چشمانش وز گریه های تلخ پشیمانی اشکی نمی نشست به دامانش شوقی که جاودانه مرا می سوخت دیگر نمی گداخت نگاهش را وان قطره های اشک شبانگاهی از دل نمی زدود گناهش را چشمی که با نگاه سخن می گفت افسانه های روز جدایی داشت چون غنچه ی کبود سحرگاهی از خواب ناز ، دیده گشایی داشت در چشم او که آینه ی دل بود دیدم که عشق گمشده پیدا نیست دیدم که در نگاه گنهکارش روز و شبان رفته ، هویدا نیست دیدم که با نگاه ،‌ مرا می راند بی آنکه با امید فراخواند دیدم که با سکوت سخن می گفت بی آنکه با نگاه سخن راند می خواستم به دامنش آویزم تا بشکنم سکوت غم افزا را چندان کشم به ظلمت شب ها دست تا واکنم دریچه ی فردا را می خواستم به گریه فرو خوانم در گوش او حدیث پریشانی می خواستم به مویه فرو ریزم در پای او سرشک پشیمانی می خواستم چو ابر سیه دامن از چشم ها ستاره فروبارم وان اختران گرم فروزان را در آسمان دامن او بارم می خواستم به تیرگی شب ها شمعی ز چشم روشن او گیرم می خواستم ز وحشت تنهایی چون شعله ای به دامن او گیرم می خواستم به گونه ی من لغزد اشکی ز دیدگان پشیمانش می خواستم به شانه ی من ریزد انبوه گیسوان پریشانش چندان فسانه های عبث خواندم تا خاطرات گمشده باز آرم وان عشق دلفریب خدایی را چونان که رفته بود ، فراز آرم چشمم چه اشک ها که به دامن ریخت تا با نگاه دوست ، سخن گوید وز دل ، غبار تیره ی حرمان را با قطره های اشک فرو شوید اما نگاه غمزده اش می گفت بنگر که آنچه رفت ، هویدا نیست بر گور خاطرات فرومرده نوری ز شمع سوخته پیدا نیست اینک ، درون محبس شب ها ، من سر می کنم حدیث جدایی را تا کی به شامگاه گرفتاری جویم فروغ صبح رهایی را سر می نهم به دامن تنهایی تا در نگاه چشم وی آویزم وز آتشی که روشنی دل بود بار دگر ، شراره برانگیزم شاید که یار گمشده باز آید وان ماجرای رفته ز سر گیرد تا ناله های وحشت و نومیدی در سینه ام طنین دگر گیرد ,نادر نادرپور,سرگذشت,چشم ها و دست ها شب بیماری ام تا صبح پایید سحرگاهم ربود از دست ، خوابی همه شب سر به سر بیدار بودم به امیدی که خیزد آفتابی چراغم خفت ، شمع بسترم خفت نتابیدم به بالین پرتو ماه تو گویی ماه - مرغ آسمان - مرد چو لب بستند مرغان شبانگاه شمردم نرم نرمک لحظه ها را نه آغازی در آن دیدم نه انجام فرورفتم سپس نومید و خاموش در آن تاریکی نیلوفری فام شمردم اختران آسمان را که شاید برهم افتد دیده ی من ولی دردا که یاد دیده ی او نرفت از خاطر شوریده ی من ز بستر جستم و افروختم شمع کز آن بیگانه جویم آشنایی ولی شمع خیالم زودتر تافت دلم تاریک شد زان روشنایی به رقص سایه روشن دوختم چشم که از غم وارهانم خویشتن را ولی شمع از نسیم نیمه شب مرد نهاد از دست کار سوختن را چو پر شد جام چشمم از می خواب صدای ساعت بیدار برخاست به زنگش گوش دادم لحظه ای چند شمردم ضربه ها را تا فروکاست نمی دانم ، خدایا !‌ صبح چون شد ولی دانم که مرغ صبح نالید تنم زین سخت جانی در عجب ماند به خود بالید و بر من نیز بالید همه شب سر به سر بیدار بودم سحرگاهم ربود از دست ، خوابی شب بیماری ام تا صبح پایید به امیدی که خیزد آفتابی ,نادر نادرپور,شب بیمار,چشم ها و دست ها چراغ خرمنی از دور پیداست شب مهتاب ، در آن سوی جاده صدای پر طنین سم اسبی شود هر لحظه در صحرا زیاده درختانند با بادی به نجوا سر از مستی به گوش هم نهاده کنار جاده ها مسکن گزیده سیاهیشان چو دزدان پیاده غریو دوردست آبشاری چو بانگ مست خیزد بی اراده سگان نر برآرند از جگر بانگ به پاسخگویی سگ های ماده نمای قریه در تاریکی شب چو کندوییست بر پهلو فتاده به طاق کلبه هایش پرتو ماه تو گویی طاقه ی دیبا گشاده به چشم آید رخ دهقان پیری که زیر نور فانوس ایستاده نمایان کرده نور صورتی رنگ خطوطی را در آن سیمای ساده خطوطی را که جای پای غم هاست غم شبها و اشک صبحدم هاست چو برخیزند مرغان بیابان ز روی سیم ها در رهگذرها درخشد سیم ها در نور مهتاب چنان برق مجسم در نظر ها صدای محو آوازی از آن دور نهد تا لحظه ای از خود اثرها طنین افکن شود در شام خاموش ز سیاحی غریب آرد خبرها دمد پاتی کنان دهقان فرتوت غباری تیره در کوه وکمرها غباری چون بخار گرم آهک و یا دودی که خیزد از شررها جدا سازد نسیمی گندم از کاه براند کاه و بردارد ثمرها نهد در یک طرف تلی ز گندم دهد رجحانش از زردی به زرها برآید چون غبار از ریزش کاه صدایی نرمتر از بانگ پرها برد بادی در آن خاموشی شب ز خرمن ها ، سرود برزگرها بهم ریزد سکوت شب سرانجام ز آهنگی نشاط انگیز و آرام صفیر داس دهقانان شبخیز هیاهو می کند در کشتزاران ز رقص خوشه موج افتد به خرمن چنان کز بادها در چشمه ساران به گندم زار ها تابیده مهتاب چو بارانی که بارد در بهاران سرود چند دهقان دروگر درآمیزد به بانگ جویباران طنین مبهم زنگ شترها به گوش آید هماهنگ قطاران سواد قلعه ای ویران غمگین به دل جا داده راز روزگاران ز هم پاشیده چون دودی غم آلود سیاهی های موهوم چناران رسد عطر خیال انگیز صحرا به کنه خاطرات رهگذاران مکان گیرد در آن گنجینه ی راز چو در گنج نهان ، انبوه ماران به گوش آید هنوز از خرمنی دور صدای گفتگوی آبیاران زند چشمک دو اختر بر سر کوه در اعماق سیاهی های انبوه ,نادر نادرپور,شب در کشتزاران,چشم ها و دست ها به جز پهنه هایی پر از دود و آتش به جز سیل کشتار و بیماری و خون به جز ناله هایی پر از خشم و نفرت به جز دوزخی واژگون و دگرگون به جز تندبادی که آهسته خواند سرود غم خویش در گوش هامون به جز انتقامی چنین تلخ و نارس بگو با من ای دل ، چه ماندست با کس ؟ شما ای امیران ، شما ای بزرگان شما ای همه سرنشینان والا شما ای همه کاخداران بی غم شما ای همه جنگجویان دانا چه نازید بر داستانهای تاریخ ؟ چه بالید بر زورمندان فردا ؟ بمیرید ، زیرا به مردن سزایید بمیرید ، زیرا که آفت شمایید از آن بیم دارم که آتش فشان ها گشایند روزی دهان های خونین از آن بیم دارم که دریای وحشی دگرگونه سازد یکباره آیین همه خانه ها ، شهرها ، کوهساران فرو ریزد و سوزد از شعله ی کین ز هم بگسلد آسمان های آبی فرود آید این گنبد ماهتابی شگفتا !‌ درین شامگاهان وحشت خدایان گشودند بر من دری را از آن در ، نگه کردم آهسته در شب به هر گوشه دیدم تن بی سری را شما ای همه سرزمین های گیتی رهایی چه بخشید بد گوهری را ؟ ببندید ، چونان که دانید ، راهش جهان را مبرا کنید از گناهش زمین می گدازد ز خشمی نهایی ز خشمی چو تاریکی شامگاهان خوش آن لحظه ی تلخ و ‌آن روز شیرین که کیفر دهد خشم او بر گناهان به تنگ ‌آمدم زین همه کینه توزی خوشا زیستن در میان سیاهان که در خاک و خون غوطه ور شد طبیعت تمدن گر اینست ، کو بربریت ؟ ,نادر نادرپور,طغیان,چشم ها و دست ها ساعتی از نیمه شب گذشت و سیاهی چهره بر آن میله های پنجره مالید باد شب از زیر طاق سبز درختان سینه کشان در رسید و غمزده نالید سایه ی کمرنگی از سپیدی مهتاب روشنی افکند بر قیافه ی محبوس چین و شکن های چهره اش همه جان یافت چون رگه ی سنگ زیر پرتو فانوس در پی هم ضربه های ساعت زندان زنجرگان را ز خواب ناز برانگیخت چشمه ی آوازشان ز حنجره جوشید نغمه ی آنها به بانگ باد درآمیخت در دل زندان سرد ، وحشت و سرما چرخ زنان در سکوت و واهمه می گشت ظلمت شب با درنگ دوزخی خویش همهمه می کشت و بین همهمه می گشت در دل دیوار نم کشیده ی زندان جانوران را هزار گونه صدا بود وز بن سوراخ های گمشده ی سقف غلغله ای پخش در سکوت فضا بود رشته طنابی ز نور غمزده ی ماه روزنه را می گشود و سر زده می تافت در بن سرداب می گرفت به میخی ماه ، بدیناسان کلاف واشده می بافت چهره ی محبوس زیر پرتو مهتاب آبله گون و پریده رنگ و کسل بود عرصه ی پیشانی اش فشرده و کوتاه چین جبینش نشان عقده ی دل بود در گره ی ابروان پهن و سیاهش راز نهانش نهفته بود و هویدا اشک فرو می چکیدش از بن مژگان آه برون می دویدش از دل شیدا قطره ی اشکی چو خشک و یخ زده می شد بر رخش آهسته می گشود نواری بر مس سیمای او که رنگ شفق داشت زنگ غم اکنون فشانده بود غباری شانه ی یخ کرده و کرخ شده ی او خم شده بود از فشار پنجه ی سرما از تن او رفته بود طاقت فریاد در دل او مانده بود حسرت گرما همچو درختی که از نسیم بلرزد خسته و خاموش بود و در هیجان بود پیکر بیمار او ، نحیف و خمیده از پس پیراهنی دریده عیان بود موی پریشان او ز شیطنت باد یک نفس آرامش و قرار نمی دید از وزش باد شب که قهقهه می زد پیکر زارش به جز فشار نمی دید با همه اندیشه ها و با همه غم ها خواب به چشمان او چکید و فرورفت ز هر جگر سوز یأس در دل او ماند مرغ سبک بال هوش از سر او رفت باد ، دگرباره ناله کرد و سرانجام از تب و تاب اوفتاد و همهمه کم شد دیده ی محبوس ناگهان به هم آمد بی حرکت در کنار پنجره خم شد ,نادر نادرپور,محبوس,چشم ها و دست ها شب ها ، در آبگینه ی مرداب های سبز آنجا که نیزه های جگن رفته تا به ماه آنجا که ماهیان درخشان لعلگون چشمان گشوده اند به تاریکی سیاه آنجا که عطر وحشی گل های آبزی پیچید در مشام خدایان تیرگی آنجا که شهد روشن مهتاب آسمان بر زهر شام تیره گرفتست چیرگی آنجا که ماه می شکند در دهان موج چون قرص آتشی که در آب افکند شرار آنجا که خفته اند بر اطراف آبگیر مرغابیان پیر ، در اندیشه ی فرار آنجا که نوشخند پراکنده ی نسیم چین افکند به چهره ی مرداب آشنا آنجا که از تپیدن امواج بیشمار گاهی در آب گل شده ، برگی کند شنا آنجا که پشگان درشت بلند پای مستانه می دوند بر امواج پر غرور آنجا که ناله های غریبانه ی وزغ پیچیده در سکوت چمنزارهای دور آنجا که پای رهگذری رانده از حیات لغزیده بر کرانه ی نمناک آبگیر آنجا که مژده آورد از مرگ او هنوز آوای نرم خم شدن ساقه های پیر آنجا در آن سکوت غم انگیز لایزال آنجا که مرگ طعنه زند : کاین مزار تست بانگی نهیب می زندم از درون دل کاین سرنوشت تست که در انتظار تست ,نادر نادرپور,مرداب,چشم ها و دست ها شب ، باد پر شکسته می رفت و ناله می کرد مستانه در سیاهی هر سو کشاله می کرد در گوشه های تاریک در سایه های نمناک می سود پنجه بر سنگ می کوفت سینه بر خاک می برد شاخه ها را بازیکنان به هر سو می راند سایه ها را چون گله های آهو خاموش بود صحرا مهتاب روشنی بخش می کرد نور خود را بر سینه ی زمین پخش از لای شاخساران سر می کشید و می دید تاریکی زمین را در زیر سایه ی بید اسرار نیمه شب را می جست و خنده می کرد برگی ز شاخه می جست بادش پرنده می کرد تنها با شاخ فندق می خواند سهره ی پیر می بافت نغمه اش را چون دانه های زنجیر در زیر آسمان کوه سرد و سیاه و سنگین پر کرده بود دامن از سایه های رنگین اندام آهنینش در روشنایی ماه چون قلعه های جادو می بست بر نظر راه دامان موجدارش از دور دیده می شد تا گوشه های صحرا با شب کشیده می شد بالایش آسمان ها با اختران در هم چون کشت نو دمیده با قطره های شبنم مرغان نیمه وحشی بر شاخه ی درختان آهسته می نشستند غمگین چو تیره بختان گاهی پیاده می گشت لی لی کنان نسیمی صحرای بیکرانه پر می شد از شمیمی خم می شد از نهیبش هر لظحه شاخ و برگی می زد نسیم خاموش شیون ز بیم مرگی دنبال باد ولگرد بازیکنان نگاهم می رفت و شمع مهتاب تنها چراغ راهم ناگه به لرزه آمد انگشت شاخساری مرغی تپید و افتاد در موجی از غباری بر خاک نرم و نمناک غلتید و پرپری زد بادی که ناله می کرد آهنگ دیگری زد یک لحظه ایستادم خاموش و سرفکنده تا دیده بر نگیرم از جنبش پرنده چشمم چو آشنا شد با سایه و سیاهی دیدم پرنده بر خاک جان می کند چو ماهی برگی سپس عقب رفت تابید نور مهتاب گویی که مرغ خفته زد غوطه در دل آب آنگاه چشم من دید گنجشکی آرمیده در تیرگی خزیده از روشنی رمیده از حلقه های یاران رخت سفر گرفته در زیر بارش ماه سر زیر پر گرفته آن روز شامگاهان او بود و همسفرها کانگونه می گشودند مستانه بال و پرها از روی کوهساران چون برق می پریدند ابر سیاه شب را با سینه می دریدند گویی به یادشان بود آن همرهان هشیار از دره های خاموش افسانه های بسیار ناگه پرید و برخاست سنگی ز یک فلاخن از ضربتش زیان دید بال پرنده ی من افتاد چون ستاره در پنجه ی درختی بر شاخه ای برهنه مسکن گرفت لختی چون طاقتش ز کف رفت زان شاخه سرنگون شد در پیش پایم افتاد غلتید و غرق خون شد اینک پرنده ی من دیگر نفس نمی زد قلب تپنده ی او با صد هوس نمی زد اشک ستاره و ماه با اشک من درآمیخت چون قطره های شبنم بر بال او فروریخت ,نادر نادرپور,مرگ پرنده,چشم ها و دست ها گر از دیار خدایان آسمان بودم ز تنگنای شبم لحظه ای رهایی بود ملال تلخ سفر می نشاندم از می عشق اگر نگاه ترا با من آشنایی بود چه شام ها که سر آمد چه روزها که گذشت بدین امید که از عشق بهره ای گیرم درین خیال خطا لحظه ها به غفلت رفت که بوسه ای ز لبی یا ز چهره ای گیرم چه شام ها که دل افسرده از تباهی عمر به یاد عشق تو بگریختم ز صحبت خویش به یاد آن همه شبها که رفت و بازنگشت چراغ عشق برافروختم به خلوت خویش چه شام ها که هماهنگ با نشستن روز نگاه دور ترا نیز آرزو کردم در آن غروب گوارا که رنگ مستی داشت ز خویش رفتم و با خویش گفتگو کردم در آن دو اشک که بر دامنم چکید وگذشت نگاه کردم و دیدم غم گذشته ی خویش به یک نظاره در آن قطره ها روان دیدم امید رفته و اندوه بازگشته ی خویش به یاد آن همه شب ها و روزها که گریخت مرا به دفتر دل ، نقش یادگاری ماند امید گمشده چون کاروان رسید و گذشت ز کاروان گریزان او ، غباری ماند چو روز شب که دو اسبان کاروان بودند تو نیز ، قافله سالار کاروان بودی چراغ عمر تو ، هر جا که هست ، روشن باد اگرچه عمر مرا ، شمع نیمه جان بودی ستارگان همه دانند و آسمان ها نیز که هر چه بود ، مرا آرزوی فردا بود دریغ و درد ، کزین پیشتر ندانستم کز آن سیاه شبم ، سرنوشت ، پیدا بود ,نادر نادرپور,ملال تلخ,چشم ها و دست ها زین محبسی که زندگی اش خوانند هرگز مرا توان رهایی نیست دل بر امید مرگ چه می بندم دیگر مرا ز مرگ ، جدایی نیست مرگ است ، مرگ تیره ی جانسوز است این زندگی که می گذرد آرام این شام ها که می کشدم تا صبح وین بام ها که می کشدم تا شام مرگ است ، مرگ تیره ی جانسوز است این لحظه های مستی و هشیاری این شام ها که می گذرد در خواب و آن روز ها که رفت به بیداری تا چند ، ای امید عبث ، تا چند دل برگذشت روز و شبان بستن ؟ با این دو دزد حیله گر هستی پیمان مهر بستن و بگسستن ؟ تا کی برآید از دل تاریکی چشمان روشنی زده ی خورشید ؟ تا کی به بزم شامگهان خندد این ماه ، جام گمشده ی جمشید ؟ دندان کینه جوی خدایانست چشمان وحشیانه ی اخترها خندد چو دست مرگ فروپیچد طومار عمر بهمن و آذرها دانم شبی به گردن من لغزد این دست کینه پرور خون آشام دانم شبی به غارت من خیزد آن دیدگان وحشی بی آرام تا کی درون محبس تنهایی عمری به انتظار فرو مانم تا کی از آنچه هست سخن گویم ؟ تا کی از آنچه نیست سخن رانم ؟ جانم ز تاب آتش غم ها سوخت ای سینه ی گداخته ، فریادی ای ناله های وحشی مرگ آلود آخر فرا رسید به امدادی سوز تب است و واهمه ی بیمار مرگ است و راه گمشدگان درپیش اشک شب است و آه سحرگاهان وین لحظه های تیرگی و تشویش در حیرتم که چیست سرانجامم زیرا از آنچه هست ، حذر دارم زین مرگ جاودانه گریزانم در دل ، امید مرگ دگر دارم اینک تو ، ای امید عبث !‌ بازآی وینک تو ، ای سکوت گران ! بگریز ای ماه آرزو که فرو خفتی بار دگر ، کرشمه کنان برخیز جانم به لب رسید و تنم فرسود ای آسمان !‌ دریچه ی شب واکن ای چشم سرنوشت ، هویدا شو او را که در منست هویدا کن ,نادر نادرپور,ناله ای در سکوت,چشم ها و دست ها چو باز آید شبانگاهان آبی من و این بام سبز آسمان ها من و این کوهساران مه آلود من و این ابرها ، این سایبان ها دوم در بیشه زاران چون مه سبز وزم در کوهساران چون دم باد بلغزم در نشیب دره ی ژرف به بوی صبح چون خورشید مرداد به رقص آرم چو موجی خرمن زرد چو بادی خوشه ها گیرم در آغوش روم پای تهی در کشتزاران بنوشم عطر جنگل های خاموش سرایم با غریو آبشاران شبانگاهان ، سرودی آسمانی نهم دل بر طنین نغمه ی خویش چو لغزد در سکوت جاودانی شوم مهتاب و پر گیرم شبانگاه بر آن دریای ژرف آسمان رنگ بر آن امواج خشم آلود ساحل که سر کوبند چون دیوانه بر سنگ شوم عطری گریزان و سبکروح در آمیزم به باد شامگاهی بپیچم در مشام اختر و ماه بگنجم در جهان مرغ و ماهی شوم در جام ظلمت ، باده ی صبح بتابم گونه ی شب زنده داران چو برگ مرده ای ، افتان و خیزان به رقص آیم کنار جویباران جهان ماندست و این زیبا هوسها که هر دم می کشانندم به دنبال چنانم در دل انگیزند غوغا که با مهتاب ها گیرم پر و بال ازین پس ، این من و این شادی عمر من و این دشت ها ، این بوستان ها چو بازآید شبانگاهان‌ آبی من و این بام سبز آسمان ها ,نادر نادرپور,هوس ها,چشم ها و دست ها گویی سکوت قرن ها بود در دخمه های تیره اش ، در آسمانش در ابرهایش ، در شبان سهمگینش در بادهایش ، در فضای بیکرانش چون نعره بر می داشت باد سرد مغرب گویی که بر می خاست بانگ ارغنون ها آنجا که می افتاد روزی قهرمانی امروز ، می افتد به خاموشی ستون ها آنجا که روزی بال و پر می زد عقابی امروز ، شبکوریست جنبان در سکوتش آنجا که زلف دختران در پیچ و خم بود امروز ، لرزد تار و پود عنکبوتش آن دخمه ها ، آن سایه ها ، آن آسمان ها وان رازداران شگرف خلوت او آن خنده های باد در بیغوله ی شب وان غول ها در تیرگی هم صحبت او آن سقف ها ، آن پیشخوان ها ، آن ستون ها آن طاق های ریخته در ظلمت شام آن برق چشم گربه های سهمگین روی وان نور اخترها در آفاق شبه فام آن کوره راه بیکرانه راهی که می لغزد به جنگل های خاموش راهی که می پیچد چو ماری بر تن شب راهی که می گیرد افق ها را در آغوش آن شعله های آتش دزدان دریا بر ریگ ها ، بر ریگ های خشک ساحل در لابلای تکدرختان زمین گیر در سایه های قلعه های تیره گون دل اینها همه ، می خواندم چون قاصد مرگ بار دگر با خنده ی پر مایه ی خویش من کیستم ؟ بیگانه ای گم کرده مقصود یا رهروی نا آشنا با سایه ی خویش ,نادر نادرپور,ویرانه ی قرون,چشم ها و دست ها بر گور روزهای سیه ، بوته های عشق پژمرد و غنچه های امید گذشته مرد در حیرتم هنوز که آیا چگونه بود آن روزها که مرد و ترا جاودانه برد خوابی گذر نکرد ، دریغا ، گذر نکرد در چشم من ، شبان سیه ، بی خیال تو ای آنکه دل به رنج غریبی سپرده ای گریم به حال خویش و نگریم به حال تو یاد آرمت هنوز ، هنوز ای امید دور ای آنکه در زوال تو بینم زوال خویش چون بنگرم هنوز در انبوه روزها یادآورم ورود ترا در خیال خویش گویی در آن غروب بهاری گشوده شد درهای تنگ معبد تاریک خاطرات همراه با بخور خوش و زخمه های چنگ در دل طنین فکند مرا ضربه های پات با من چنان به مهر درآمیختی که بخت چون در تو بنگریست ، لب از شکوه ها بدوخت وان قطره ی نگاه تو چون در دلم چکید چون اشک گرم شمع ، مرا زندگی بسوخت اینک ، تو نیز رفتی و بر گور روزها شمعی ز یاد روشن خود برفروختی ای آفتاب عمر ! درین وادی غروب هر سو مرا کشاندی و لب تشنه سوختی بازآ که بی فروغ تو ، این روزهای تار بر من چنان گذشت که بگذشت شام من ای دیو شب ! فرشته ی خورشید را بکش تا صبحدم دوباره نیاید به بام من ,نادر نادرپور,ياد دوست,چشم ها و دست ها هان ، ای ونیز من ای دختر خیال چون از حریر نازک مهتاب های دور پیراهن سپید عروسان به بر کنی چون آسمان به سر نهدت نیمتاج ماه وز غرفه ی کبود افق سر به در کنی مانی به انتظار که از بام آسمان پاشند بر تو پولک و نقل ستاره ها آنگه ، من از دیار خود آیم به دیدنت تا صبح را سلام دهیم از مناره ها پندارم ای ونیز که می بینمت هنوز از روی بام های سفالین سرخ فام یاد آورم که در تو بگذشتست چون نسیم آن روزهای گمشده ی بی نشان و نام بر قبه های آبی و بر بام های سرخ بر آبهای روشن دریای نیلگون بر آن جزیره های تک افتاده ی کبود بر یادگارهای پراکنده ی قرون بر برج های زنگ که از آهن است و سنگ بر زنگ ها که می شکند دنگ دنگ دنگ بر خنده های ریز و درخشان موج ها بر چتر آفتابی خورشید رنگ رنگ بر هر چه در فضای تو می آیدم به یاد بینم نشانه هایی از آن روزهای دور آن روزهای ساخته از نور و از بلور اینک ، در آرزوی تو ، ای شهر نوعروس آن روزها که در پی شب ها گریختند آنها که چون شکوفه ی گیلاس های سرخ در دامن نسیم گریزنده ریختند یک یک فرا رسند ، نواخوان و پایکوب با تاج شهریاری خورشید بی غروب ,نادر نادرپور,ياد ونيز,چشم ها و دست ها نیمه شبانست و باد سردی از آن دور سر کند افسانه های دیو و پری را در دل خاموش شب به یاد من آرد بهت و سکوت جهان بی خبری را نیمه شب آنگه که دختران پریزاد آب ، ز سرچشمه های گمشده آرند زیر نگاه ستارگان فروزان بر لب هم ، بوسه های عاطفه بارند نیمه شب آنگه که اشک ماه و ستاره روی گیاهان نو دمیده نشیند در دل آن قطره ها ز روشنی ماه برق لطیفی چو برق دیده نشیند نیمه شب آنگه که روی برکه ی خاموش باد برقصاند اختران افق را رهرو گمراه شب دوباره بجوید دورنمای مسافران طرق را نیمه شب آنگه که باد ساحل دریا زمزمه ی آب را به گوش رساند قایق درمانده ای ز واهمه ی موج دامن بادی به سوی خویش کشاند نیمه شب آنگه که روی تپه ی‌ آرام پرتو فانوس شبروی بدرخشد بانگ دلاویز رهروان خوش آواز ظلمت شب را نشاط گمشده بخشد نیمه شب ‌آنگه که ساکنان بیابان جانورانند و بوته ها و گونها زمزمه ها بشنود چو در وزش آید باد خبرچین شب میان جگن ها نیمه شب آنگه که دست کودک شبگرد آتشی از برگ و بوته ها بفروزد منتظر رقص شعله ها بنشیند دیده به بازیگران معرکه دوزد نیمه شب آنگه که سایه افکن صحرا لکه ی خارست و بوته های تمشک است بر رخ عاشق ز گریه های شبانه قطره ی خونست و دانه های سرشک است نیمه شب ‌آنگه که چاه تشنه ی کاریز نوش کند جرعه ای ز آب گوارا سنگ عطش کرده ای درون وی افتد تا بچشد قطره ای ز رخنه ی خارا نیمه شب آنگه که چکه می کند از سقف در دل غاری کهن ز روزنه ای آب باد رساند صدای دمبدمش را با نفس شب به گوش دختر مهتاب نیمه شب آنگه که ماهیان درخشان در دل آرام برکه غوطه ورستند آن همه اختر چو فلس ریخته از ماه در کف جوشان چشمه جلوه گرستند نیمه شب آنگه که بر کرانه ی استخر دسته ی مرغابیان به گرد هم ‌آیند زمزمه ای دلنشین کنند و به نجوا عقده ی دل با اشاره ها بگشایند نیمه شب آنگه که در خموشی دره زمزمه ی زنگ های قافله پیچد باد ، زند تازیانه ها به درختان در دل جنگل ، صدای غلغله پیچد نیمه شب آنگه که در سپیدی مهتاب جلوه فروشد چراغ بادی خرمن گسترد امواج کاه و گندم افشان بر سر پاتیگران مزرعه ، دامن نیمه شب ‌آنگه که در کشاکش امواج بانگ غریقان دست و پازده خیزد پیرزن راهبی ز غرفه درآید رهزن شب از صدای پا بگریزد نیمه شب آنگه که ورد هر شبه را ، جغد سر کند از تکدرخت دامنه ی کوه زنده شود در سکوت قلعه ی خاموش خاطره هایی ز مرگ و وحشت و اندوه نیمه شب آنگه که از شکاف دریچه رشته ی نوری فتد به کلبه ی دهقان رخنه ی در راه به کنج کلبه کند وصل میله ی باریکی از بلور درخشان نیمه شب آنگه که قرص منحنی ماه از پس دندانه های کوه برآید بانگ خروسان شب ز دهکده ی دور همره بادی به گوش رهگذر آید نیمه شب آنگه که بر کناره ی چشمه سایه دواند تمشک و ناله کند آب نور بتابد ز لای برگ درختان در دل امواج آب و چشمه ی مهتاب نیمه شب آنگه که دختران دهاتی کوزه به دوش از درون دهکده آیند بر لب سرچشمه آتشی بفروزند رقص کنان ، گیسوان خود بگشایند نیمه شب آنگه که سایه های درختان چتر زند بر فراز واحه ی اموات از سر گلدسته های مسجد موهوم بشنود آواره ای صدای مناجات نیمه شب آنگه که گردباد شبانه چرخ زند در سکوت دره ی خاموش سر دهد آهنگ نی ، جوانک چوپان تا کند اندیشه های تلخ ، فراموش نیمه شب ‌آن لحظه های خوش که نهفتست در دل آرام خود ، ودیعه ی رازی زنده کند از گذشته های فرحناک در سرم اندیشه های دور و درازی آه چه شب ها ، که زنگ برج کلیسا کوفته می شد به دست صومعه بانان دستخوش ازدحام خاطره ها ، من گوش فرا داده بر سرود شبانان آه چه شب ها که پیر مرد مؤذن بانگ اذان می زد از فراز مناره خیره بر او ، دیدگان مضطرب من خیره به من ، دیدگان ماه و ستاره آه چه شب ها که باد همهمه انگیز قهقهه می زد به بیکرانی صحرا آتش غم ها به حال شعله زدن بود شعله اش از ماورای سینه هویدا آه چه شب ها که پشت پنجره ی ذهن نور ضعیف چراغ خاطره می تافت حافظه ی من چو عنکبوت کهنسال پرده ای از خاطرات گمشده می یافت آه چه شب ها که در شکنجه ی حرمان پنجه به دل می زد اشتیاق نهانی در دلم از حسرت گذشته به پا بود آتش جاوید روزگار جوانی آه چه شب ها که امتداد نگاهم دایره می زد در آسمان شبانگاه عاقبت این چشم انتظار کشیده غرقه به خون می شد از درازی آن راه آه چه شب ها که کارگاه وجودم سربه سر آکنده می شد از غم انبوه جغد حزین می سرود نوحه ی ماتم نای شبان می نواخت نغمه ی اندوه آه چه شب ها که با ترانه ی ساعت رقص زمان بود و لحظه ها و دقایق تک تک آن می گسیخت در شب تاریک رشته ی باریک خاطرات و علایق آه چه شب ها که چشم شوق و امیدم دوخته می شد به روشنایی آفاق فال نکو می زد از سپیدی گردون دیده ی شب زنده دار وخاطر مشتاق آه چه شب ها که می گذشت خیالم بر در بیغوله های واهمه انگیز روح مجانین و سایه های خیالی با من بیچاره ، کینه جوی و گلاویز آه چه شب ها که رفت در غم و حسرت تا من از آن نکته ای به حوصله جستم سایه ی برگم که چون ز جا کندم باد در پی بازآمدن به جای نخستم ,نادر نادرپور,يادبودها,چشم ها و دست ها چشمه در تاریکی شب ، برق می زد باد ، رقصان با سرود اهرمن ها سایه های خفته چون دزدان رهزن تک درختان ، چون نگهبانان تنها ماه ، گاهی ناهویدا ، گاه پیدا خنده ی تلخ و غم انگیز نسیمی نقش می شد بر لب موج گریزان دست و پا می زد که بگریزد درختی باد می آمد به قصد برگ ریزان برق شلاقش به تاریکی هویدا روح ناپیدای شب در بیشه زاران گاه پاورچین و گاهی پر هیاهو سایه ها را می دوانید از پی هم بیشه در هم می کشید از خشم ، ابرو برق می زد دیدگان اهرمن ها خاربن ها ، خیره بر تاریکی شب با هزاران چشم مرموز و خیالی شب پریشان از غم تنهایی خود ناله می زد در نیستان های خالی تا نسیمی سر کند آهسته آوا باد عابر ، در سیاهیی سوت می زد نغمه ها در سوت او در هم فشرده همچو دزدان با علامت ها سخنگو رهروان را با سرانگشتان شمرده عابران از وحشت دزدان ، به نجوا چشمه می خندید و ذرات ستاره در دهانش همچو پولک های ماهی یا چو دندان ها ز مروارید غلتان با شکرخند نسیم شامگاهی در سیاهی می درخشید آشکارا جام ماه از شهد شیری رنگ مملو نور آن چون خنده های نیکبختان می چکید از کام شهد آلود ظلمت چشمه سار تشنه در پای درختان می گرفت از دست شب جامی گوارا طبل کوبان ، زنگیان آدمی کش با هزاران چشم سرخ شعله افکن نقطه ها می ساختند از روشنایی در فضا چون برق مشعل های روشن یا چو آتشپاره در دود صحرا تکدرختی می سرود از شادمانی زیر لب ، افسانه های عاشقانه در میان حلقه ی تنگ چناران باد می زد بر درختان تازیانه چشمه گریان می شد از هول تماشا در مسیر باد خواب آلوده ی شب برگ ها پر می زدند از شاخساران چون وزغ ها بر زمین افتان و خیزان سایه ها بازیکنان در جویباران بیشه از باد شبانگاهان به غوغا گاه کف می زد به تنهایی درختی باد می آمد به قصد گوشمالش چون زنی بر شانه ها می ریخت گیسو چشمه ساران خیره بر نقش جمالش ماه چون آوارگان خاموش و تنها پنجه های تکدرختان ، باز می شد با هیاهویی خیال انگیز و مبهم می گذشت از شاخساران با تأنی رشته های سیم ، چون برق مجسم دود شب از شاخه ها می رفت بالا برق چشم ماه نو ، چون بندبازان بر فراز سیم ها جولان گرفته یا نگاهی از تنی در هم شکسته پر زده ، بر سیم نازک جان گرفته در افق سوسوکنان چشمان فردا چون نگهبانان دهشتناک ظلمت در کنار چشمه ی وحشی ، چناران گاه می آمد صدای باد رهزن می دوید آن سو ، نگاه پاسداران باد می افتاد و می ماند از تقلا جاده در خاموشی شب دور می شد چشمه در تاریکی شب برق می زد ماه با دندان موجی خرد می شد باد شیون ها ز بیم غرق می زد می نهاد آهسته در هنگامه ها ، پا در افق ، چون پنبه ها بر صورت شب ابرها آغشته شد با روشنایی در فضا ، چون برج خاموشی شناور پر ز وحشت ، پر ز اسرار خدایی آسمان با چهره ی غمگین دریا ,نادر نادرپور,پرده ی ناتمام,چشم ها و دست ها شب در رسید و ، وحشت آن چشم بی نگاه چون لرزه های مرگ ، تنم را فراگرفت در ژرفنای خاطر من ، جستجوکنان دستی فروخزید و مرا آشنا گرفت در پنجه های وحشی او ماندم از خروش فریاد من ز وحشت او در گلو شکست چشم ستاره ای بدرخشید و ، نور ماه چون تیر در سیاهی چشمم فرو نشست یک لحظه ، آسمان و درختان و ابرها در هم شدند و محو شدند و نهان شدند یک لحظه ، آن دو چشم گنهکار دوزخی از پشت پرده های سیاهی عیان شدند چون پرده ای که رنگ بر آن می دود به خشم گیتی پر از غبار شد و تیرگی گرفت یک لحظه ، هر چه بود خموشی گزید و مرد گفتی هراس مرگ بر او چیرگی گرفت تنها دو چشم سرخ ، دو چشمی که می گداخت نزدیک شد ، گداخته شد ، شعله برکشید اول ، دونقظه بود که درتیرگی شکفت وانگه ، دو نور سرخ از آن هر دو سر کشید گفتی ز چشم مرگ ، زمان ، قطره قطره ریخت در قطره های دمبدمش ، زندگی فسرد در نور آن دو چشم که لرزید و خیره ماند باز آن دو دست سرد ، گریبان من فشرد در پنجه های وحشی او ماندم از خروش فریاد من ز وحشت او در گلو شکست چشم ستاره ای بدرخشید و ، نور ماه چون تیر ، در سیاهی چشمم فرو نشست نالیدم از هراس و ، در آفاق بی فنا گم شد صدای زیر وبم ناله های من ظلمت فرا رسید و نسیم از نفس فتاد بشکست در گلوی خموشی ، صدای من ,نادر نادرپور,چشم ها و دست ها,چشم ها و دست ها چون آخرین ستاره ی گمراه آسمان غلتیده ام به دامن بخت سیاه خویش از دیدگان کور شب افتاده ام چو اشک گم کرده ام درین شب تاریک ، راه خویش گاهی چو قطره ای که ز ابری فروچکد لغزیده ام ز دیده ی بی آرزوی بخت گویی سرشک ماهم و می افتمش ز چشم چون مرغکان گمشده نالند بر درخت تا آخرین پرنده ی شب دم فرو کشد بر می کشم به خواهش دل ، ناله های خویش من کیستم ؟ پرنده ی شب های بی امید سر داده در سکوت درختان ، صدای خویش گاهی صدای ریزش دل های عاشقم وقتی که با خیال کسی گفتگو کنند وقتی که خنده های خوش از گوشه های لب تک بوسه ها ی گمشده را آرزو کنند گاهی چو ناله ای که ز دردی خبر دهد پا می نهم به خلوت شب های آشنا گویی لهیب گریه ی باران مغربم کاتش زنم به خرمن آفاق بی فنا گاهی سرشک حسرت اویم که بی دریغ می ریزم از دو گوشه ی چشم سیاه او چون اشک شمع سوخته ، می افتمش به پای آزرده از ملامت تلخ نگاه او چون آخرین ستاره ی گمراه آسمان غلتیده ام به دامن بخت سیاه خویش از دیدگان کور شب افتاده ام چو اشک گم کرده ام درین شب تاریک ، راه خویش ,نادر نادرپور,گمراه,چشم ها و دست ها ای کولی کبود نگاه ستاره چشم ای با غم غریبی من آشنا هنوز ای نغمه ساز عشق که با پنجه ی امید بر می کشی ز چنگ دلم ناله ها هنوز من بار دیگر از پس دیوار سال ها سوی تو آمدم سوی تو آمدم که به یاد تو آورم آن نغمه را که موج زند در فضا هنوز همچون صدای ناله ینی از ره دراز یاد تو شاد می کندم در شب نیاز هر چند نغمه ای نسرودی ز دیرباز در گوش من طنین فکند آن صدا هنوز در خواب های تیره ی اندوهگین خویش یک شب ترا چو مستی افیون شناختم تا در نگین مردمک چشم خود نهم نقشی از آن خیال گریزنده ساختم نقش تو ماند و ، نام تو در خاطرم نشست اما تو همچو خواب ز چشمم گریختی چون سایه ای که پر تو ماه آفریندش پیوند خود ز ظلمت شب های گسیختی ای کولی کبود در نگاه ستاره چشم ای در غروب چشم تو خورشیدها به خواب ای گیسوان تو مانند یال اسب ، پر از برق آفتاب آیا شود که یک شب آری ، نه بیشتر آغوش آشتی بگشایی برای من ؟ ای کولی کبود نگاه ستاره چشم ای در غم غریبی من ، آشنای من ,نادر نادرپور, از پس دیوار سال ها,گیاه و سنگ نه ، آتش دل آسوده ی من ، لانه پاک کبوتر بود که چتر شاخساران بر فرازش سایه گستر بود شبی فریاد خشم آلوده ی طوفان گریزان کرد از وحشت ، کبوتر بچگانش را از آن پس ، لانه ویران شد بهار از او گریزان شد دهان شبنم آلودش پر از خاک بیابان شد پر از خاکی که می پوشاند شب ها آسمانش را تهی شد سینه اش مانند دام خالی صیاد هم از آوا ، هم از فریاد نه فریادی که گاه از خشم ، بفشارد گلویش را نه آوایی که گاه از شوق ، بگشاید دهانش را تو از راه آمدی ، با بال های آفتابی رنگ فضای تیره اش را بار دیگر روشنی دادی ز شر فتنه های آسمانش ایمنی دادی به همراه خود آوردی بهار جاودانش را از این پس دیگرم دل ،‌ آشیان بی کبوتر نیست نگاه او به دنبال کبوترهایدیگر نیست تو از راه آمدی، ای مرغ صحراهای تنهایی پس از چندین شکیبایی درنگت جاودانی باد در ویرانسرای من بمان دیگر ، بمان دیگر برای من بمان ، تا لانه ی دل بازگوید داستانش را بمان ، تا شوق دیدار تو بگشاید زبانش را نه شکوفه ، نه پرنده ای بینوا درخت کز یاد آسمان و زمین هر دو رفته ای آیا در انتظار بهاری مگر هنوز ؟ مرغان برگ های تو ،‌ یک یک پریده اند آیا خبر ز خویش نداری مگر هنوز ؟ این عنکبوت زرد که خورشید نام اوست دیگر میان زاویه ی برگ های تو تاری ز روزهای طلایی نمی تند دیگر نیگن ماه بر انگشت شاخه هات سوسو نمی کند چشمک نمی زند دیگر درون جامه ی سبزی که داشتی آن آشیان کوچک گنجشک های باغ چون دل نمی تپد آن روز ، آشیانه ی آنان دل تو بود آیا بر او چه رفت که دیگر نمی تپد ؟ این دل ، نشان هستی بی حاصل تو بود مرغان برگ های تو در آتش خزان یکباره سوختند و به پای تو ریختند گنجشک های در به در از آشیان خویش همراه باد و برگ ، به صحرا گریختند اما تو ایدرخت ، تو ای بینوا درخت چون مرده ی برهنه ی پوسیده استنخوان بر گور بی نشانه ی خویش ایستاده ای بنگر که هر چه داشتی از دست داده ای بنشین که بعد ازین دیگر به خنده لب نگشاید شکوفه ای زیرا به روی هیچ لبی ، جای خنده نیست بنشین که بعد ازین دیگر ز لانه پر نگشاید پرنده ای زیرا که در حباب فلزین آسمان دیگر هوا نمانده و دیگر پرنده نیست ای بینوا درخت آیا خبر ز خویش نداری هنوز هم ؟ از یاد آسمان و زمین هر دو رفته ا ی آیا در انتظار بهاری هنوز هم ؟ ,نادر نادرپور, بازگشت,گیاه و سنگ نه ، آتش از خاک آسمان مه آلود رویید واژگونه درختی با شاخه های نقره ای برق با برگ های سبز ستاره با میوه ی طلایی خورشید از قاب تنگ پمجره ، سنگ نگاه من چون مرغ ، پر کشید بر شاخ آن درخت کهن خورد برگ ستاره ها به زمین ریخت در گل نشست میوه ی خورشید در کوچه ، راه می روم اینک خورشید در نشیب غروب است و ، چتر ابر همچون درخت بر سر من سایه افکن است چتری که دسته اش چون شاخه های صیقلی برق آسمان همرنگ آهن است چتری که گنبدش چون طیف هفتگانه ی خورشید ، روشن است این چتر و آن درخت در اندیشه ی من است ,نادر نادرپور, درختی در اندیشه ی من,گیاه و سنگ نه ، آتش شب ، با درخت ها سخن از آفتاب رفت گفتند : آفتاب در پشت چتر بسته ی ما آرمیده است در پشت چتر بسته ی آنان ستاره بود گفتم : شما چگونه هنوز آفتاب را فریادشان صدای مرا در گلو برید ما آفتاب را ز تو بهتر شناختیم آه ای درخت های بلند ای درخت ها از پشت چترهای شما سر زد آفتاب اما ، نگاه من در چشم آن ستاره ی شبخیز مانده است در گوش من کلام شما زنگ می زند ما ، آفتاب را ز تو بهتر شناختیم حق با شماست ، دولت بیدار با شماست ,نادر نادرپور, دولت بیدار,گیاه و سنگ نه ، آتش ای گل خوشبوی من ! دیدی چه خوش رفتی ز دست ؟ دیدی آن یادی که با من زاده شد ، بی من گریخت ؟ دیدی آن تیری که من پر دادمش ، بر سنگ خورد ؟ دیدی آن جامی که من پر کردمش ، بر خاک ریخت ؟ لاله ی لبخند من پرپر شد و بر باد رفت شعله ی امید من خاکستر نسیان گرفت مشت می کوبد به دل اندوه بی پایان من یاد باد آن شب که چون بازآمدی ؟ پایان گرفت امشب آن آیینه ام بر سنگ حسرت کوفته غیر تصویر تو در هر پاره ام تصویر نیست عکس غمناک تو در جام شرب افتاده است پیش چشمانم جز این آیینه دلگیر نیست آسمان ، تار است و در من گریه های زار زار بی تو تنهایم ، ولی تنها نمی خواهم ترا ای امید دل ، شبت آبستن خورشید باد من چو خود ، زندانی شب ها نمی خواهم ترا شاد باشی هر کجا هستی ، که دور از چشم تو نقش دلبند ترا در اشک می جویم هنوز چشم غمگین ترا در خواب می بوسم مدام عطر گیسوی ترا از باد می بویم هنوز ,نادر نادرپور,آیینه ای بر سنگ,گیاه و سنگ نه ، آتش از آغاز آنچه کردم ، بی ثمر بود همه سودم درین سودا ضرر بود چه حاصل بردم از این بازی بخت که انجامش از آغازش بتر بود نه هرگز تن به راحت آشنا شد نه هرگز دل ز شادی با خبر بود بد و خوب آنچه گفتم ، بی اثر ماند شب و روز آنچه کردم بی ثمر بود بهار زندگی زودم خزان گشت که عمرم چون نسیمی تیزپر بود به هر در ، حلقه ای کوبید و کوچید مرا قسمت گدایی دربه در بود گمان را از یقین برتر شمردم که چشم و گوش عقلم کور و کر بود به کار دیگران خندیدم از کبر ز بس اندیشه ی بکرم به سر بود به شعر آویختم ، چون برگ در باد ندانستم که باد آشوبگر بود بنای هستی ام را واژگون کرد که اینم گوشمالی مختصر بود حریفان ، خانه ها بنیاد کردند مرا خشت قناعت زیر سر بود رفیقان نعره ی مستی کشیدند مرا فریاد خونین از جگر بود به بیدردان سپردم خوشدلی را که نوش دیگرانم نیشتر بود بسا شب ها که از آشفته حالی چو سر بر آسمان کردم ، سحر بود بسا ایام کز شوریده بختی دل غمگینم از شب تیره تر بود بهشت شادخواران ، جای من نیست مرا از آتش دوزخ گذر بود گرم برگشت ممکن بود ازین راه و یا در طالعم راهی دگر بود بدینسانش نمی پیمودم ای مرد که در این راه پیمودن ، خطر بود برین عمر به باطل رفته ، نفرین خدایا ! بس کن این بیداد ، آمین ,نادر نادرپور,از بهشت تا دوزخ,گیاه و سنگ نه ، آتش مانند کرم کوچک ابریشم از افق بر خاک می خزید قطار مسافری صحرا ، چو برگ توت از سبزی و تری از دور ، کودکان گریزان تپه ها دنبال هم به سوی افق می شتافتند هر یک نشانده مشعلی از اختران شب بر چوبدست تیز درختان دوردست شب را به نور مشعل خود می شکافتند توپ سفید ماه ، میان دو دست کوه سرگشته مانده بود کم کم قطار سینه کشان و نفس زنان خود را به انتهای بیابان رسانده بود ,نادر نادرپور,از دریچه ی قطار,گیاه و سنگ نه ، آتش زیر خورشید سحرگاهان پاییزی ای بهار رفته از خاطر ! من آن مرداب خاموشم آب بی لبخند حزن آلوده ی افتاده از جوشم در دل من ، برگ های مرده ی ایام می پوسند هیچ کس در ماتم اینان نمی گرید باد هم اینجا می نالد عشق من این دختر کولی در میان بیشه های ساحل مرداب خوابیده ست در فضای سرد خوابش ، برگ های سبز زرد می گردند و می افتند و می پوسند هیچ کس اینجا نمی گرید باد هم اینجا نمی نالد زیر باران شبانگاهان پاییزی در دل مرداب خاموش غریب من آفتاب روزهای دور می میرد آه ، ای چشم عزیز آشنای من همچنان فانوس دریای خیالم باش ,نادر نادرپور,از مرداب تا دریا,گیاه و سنگ نه ، آتش شفق تنوره کشید و دست وحشی باد دریچه ها را مانند سنج بر هم کوفت و من ، نگاه به سوی درخت ها کردم در استخوان های لخت سینه شان ، خورشید بزرگ و خونین می کوفت ، می تپید هنوز و این تپیدن ، در ذزه های ریز هوا و در میان رگ سرخ سیم های مسین و در تنفس و در نبض و در شقیقه ی من طنین طبل سیاهان داشت دیدم میان خورشید این قلب آتشین و بزرگ درخت ها و قلب کوچک و گرم من ارتباطی هست دیدم میان نبض من و ذره های ریز هوا و سیم ها که ریل صداها و نورها هستند و تیک تاک ساعت دیواری پیوند ناشناخته ای هست دیدم از آفتاب ، جدا نیستم از آب و از درخت و زمین هم از پشت پنجره ، مردی گذشت پاهای او با قلب و نبض من سفر آغاز کرده بود او ، در قلب من تنفس می کرد او ، با نبض من قدم برمی داشت اما ، دلش همراه و همصدای دل خورشید در استخوان سینه ی لخت درخت ها می کوفت ، می تپید غروب ، سایه دواند نگاهم از صف دور درخت ها برگشت و سوی آینه آمد صدای قلب من آیینه را ز هم ترکاند ,نادر نادرپور,از من تا خورشید,گیاه و سنگ نه ، آتش لحظه ای چند به خورشید نگه کردم پس از آن دیده را بستم زیر پلک من نقطه ای گرد و سیاه چرخ زد ، چرخ زد و چرخ زد و دایره شد مثل سنگی که در آب اندازی و ازو دایره ها برخیزد و ازو دایره ها بگریزد نقطه ای گرد وسیاه چرخ زد ، چرخ زد و چرخ زد و دایره شد چشم واکردم و خورشید شدم ,نادر نادرپور,از نقطه تا دایره,گیاه و سنگ نه ، آتش مرد نقال آن شب از رستم سخن آغاز کرد وز نخستین جنگ او با دشمنش ، افراسیاب وصف رستم گفت و وصف قامت رعنای او کز بلندی بوسه می زد بر جبین آفتاب گفت : چون این پهلوان بر سنگ ره پا می نهاد سنگ ، در هم می شکست از گام پولادین او چون شباهنگام ،‌ خواب راحتش در می ربود ناله می کرد از سر سنگین او ، بالین او گفت : چون یک روز ، خشم آورد تیپا زد به کوه کوه از جا کنده شد ، لغزید و در صحرا نشست گردی از لغزیدنش برخاست چون دود از حریق پهلوان خندید و خوفش در دل خارا نشست گفت : چندان عرصه را بر شاه ترکان تنگ کرد تا سرانجام از فراز مرکبش پایین کشید پنجه در بند کمر زد تا ز جا برگیردش بند نتوانست بار آن تن سنگین کشید شاه درغلتید و ، ترکان بر سرش گرد آمدند تاج او در دست رستم ماند و ، خود بیرون شتافت عرصه ی کین را ز بیم جان شیرین ترک گفت اسب را زین کرد و سوی ساحل جیحون شتافت رو به دربار پشنگ آورد و نالیدن گرفت کای پدر !‌ این کیست ، این مردی که رستم نام اوست من جوانش خوانده بودم ، دیگرا جویای نام بی خبر بودم که از پولاد و سنگ اندام اوست ای پدر ! هر چند در جنگاوری شیر نرم در کف او پشه ام ، این آفت از جان تو دور سام اگر مانند رستم قوت سرپنجه داشت هیچ کاری برنمی آند ز فرزندان تور چون مرا افکند و گرز آهنین را برگرفت سر فرو بردند در پشت سپر ، تورانیان سر فرو بردند تا از روی آنان نگذرد نعل اسب رستم و فر درفش کاویان ناگهان نقال از داستانسرایی بازماند غرش خمیازه ای را از لبانش دور کرد گفت : رستم آن قدر کوتاه شد تا بنده شد گرز او را هم خدا در دست من وافور کرد ,نادر نادرپور,اول و آخر این کهنه کتاب,گیاه و سنگ نه ، آتش چراغ شب تار من بودی ای زن دریغا که دیگر چراغی ندارم مرا یاد تو تندباد بلا شد که جز وحشت از او ، سراغی ندارم مرا سوختی ، سوختی با نگاهی نگاهت چو خون شعله زد در تن من چنان آتش افروختی در نهادم که خاکستری ماند از خرمن من ز چشم تو ام سر کشید آفتابی کزان پاک تر ، آفتابی ندیدم رخ از من بپوشید و بر او نگیرم که جز بخت خویشش حجابی ندیدم مرا سایه ی شوم نفرینی از پی روان است چون گربه ای در غروبی نه از او توانم گذشتن به گامی نه او را ز خود دور کردن به چوبی جهالن با تو آغاز شد ، نازنینا به هجر تو دانم که فرجام گیرد مرا زیستن بی تو نامی ندارد مگر مرگ من ، زندگی نام گیرد عزیزا !‌ من آن استخوانی درختم که با آخرین برگ خود شاد بودم مرا آخرین برگ هستی تو بودی دریغا که من غافل از باد بودم ,نادر نادرپور,برگ و باد,گیاه و سنگ نه ، آتش نی های خوابناک ،‌ به خمیازه ی نسیم از یکدیگر به نرمی مژگان جدا شدند چشم به خواب رفته ی مرداب از آن میان در آفتاب صبح ، چو آیینه برق زد آنگه ، نیی بلندتر از مار هفت بند بیمارتر ز چهره ی مهتاب صبحگاه در تخم چشم خیره ی مرداب ، سبز شد چون نیزه ی شکسته رها شد به سوی ماه شش بند او چو سینه ی غوکان سپید بود بر گرد بند هفتم او ، طرقه ای سیاه آن طوقه را ز رنگ شب انگاشت آفتاب کوشید تا به دست بلورین بشویدش اما هر آنچه کرد اما هر آنچه پیکر نی را به نور شست زهر سیاه ، در تن وی بیشتر دوید هنگام ظهر : تا به کمرگاه نی رسید در آستان شب به گلوی سپید وی نی ، رنگ شب گرفت شب نیز رنگ نی چون باد رهگذر خبر از مرگ روز داد خورشید خشمگین از شستشوی پیکر نی ناامید شد با پنجه های خونین ، آهنگ راه کرد مهتاب از فراز درختان نگاه کرد با آفتاب گفت نفرین به شب که هستی نی را تباه کرد شب در جواب گفت این زهر من نبود که در خون نی دوید پوسیده بود ، نی پوسیده بود و در تن خود خون مرده داشت این خون مرده بود که وی را سیاه کرد ,نادر نادرپور,بشنو از نی,گیاه و سنگ نه ، آتش بعد از هر سال یک روز صبح ، لحظه ی زادن فرا رسید فریاد دردناک زمین در گلو شکست زهدان او چو حلقه ی چاهی دهان گشود من همچو کودک از تن گرمش جدا شدم آنگاه ، شور آتش دردش فرو نشست برخاستم ز خاک در حلقه ی طلایی چشم ، نگاه صبح تابید همچو پرتو خورشید در نگین اکنون نسیم در دل من بال می زند اکنون درون سینه ی من می تپد زمین اکنون بهار در دل من لانه کرده است من رویش سپید هزاران جوانه را بر شاخه های لخت من بازی کبود هزاران ستاره را در چشمه های دور من جنبش شبانه ی هر ابر پاره را در آسمان ژرف من گردش عصاره ی گرم حیات را در ساقه ی گیاه تر ، احساس می کنم من نبض بی صدای جماد و نبات را در مغز و پوستم در خون و گوشتم چو ضربه های قلب خود احساس می کنم پای مرا چو ریشه ی بی آب نخل پیر در ژرفنای خاک ،‌ به زنجیر بسته اند اما هنوز ، دست من از لابلای ابر مانند مشت بسته ی گلدسته های شهر سوی ستاره هاست در پنجه های سوخته اش مشعل دعاست با من دعا کنید ای شاخه های خشک ای دست های سرد نوازش نیافته ای چشمه های دور ای دیدگان کور ای در شما ستاره ی شادی نتافته یار شما منم من با ستاره ها من با پرنده ها من با شکوفه های سحر ،‌ زاده می شوم من با نسیم هر نفس آشنا ، چو موج از نو برای زیستن آماده می شوم چون مشت خشمگین و گره خورده ی درخت خورشید را میان دو دستم گرفته ام خورشید در من است در من ، اجاق معجزه ی روز ، روشن است ,نادر نادرپور,بعد از هر سال,گیاه و سنگ نه ، آتش سپیداران خاک آلود بی خم کردن اندام پا در جوی می شویند و خورشید هوسران ، از میان شاخساران ساق مرمرفامشان را گرم می بوسد و انبوه عظیم ریشه ها از حسرت سوزان خود در خاک می پوسد و باد از باغ ها می آورد بوی بهاران را هلا ، ای باد آرام سحرگاهی کنون وقت است تا از برگ های حسرت دیرین بپیرایی چمنزار فراخ و دلگشای یادگاران را کنون هنگام آن است ای ترنج قرمز خورشید که عکس خویش در آیینه های آب بنمایی و برق زندگی بخشی نگاه چشمه ساران را ,نادر نادرپور,بهار نزدیک,گیاه و سنگ نه ، آتش در گلو می شکنم از سر خشم هر نفس ، خنجر فریادی را سر خونین جدا از تن من در رگ و ریشه نهان کرده هنوز کینه ی کهنه ی جلادی را بی سر از راه سفر آمده ام سر من در شب تاریک زمین همچنان چشم به راه سحر است جاده ،‌ خالی است ولی می شنوی ؟ آه ! با من ،‌ با من پای سنگین کسی همسفر است ای در بسته ی گمگشته کلید گوش بر روزنه ات دوخته ام تا مگر راه به سوی تو برم مشعل از چشم خود افروخته ام جامه دان سفر دور به دست در تب تند عطش سوخته ام ای دربسته ! جواب تو کجاست ؟ راستی ، ای دم طوفانی صبح آفتاب تو کجاست ؟ ,نادر نادرپور,جاده خالی است,گیاه و سنگ نه ، آتش در نور پیه سوز سفالین آسمان در بستری که وصله ی صد رنگ خورده است تهران روسپی مست و برهنه ، پشت به بالین فشرده است بر بسته دیدگان که مبادا سحرگهان خورشید سرخپوست به پیکان بدوزدش اما ، دو ران فربه خود برگشوده است البرز ، در سیاهی شب می سپوزدش ,نادر نادرپور,جغرافیا,گیاه و سنگ نه ، آتش مرغی هنوز در قفس صبح می پرد مرغ ستاره ای شب در درون پوسته اش می خزد چو مار من چون مسافری که فرومانده در غبار نور سپیده در قدح سبز آسمان شیر بریده ایست پر از لخته های خون مرغی ز لای پنجره ی خوابگاه من سر می کند برون مار سیاه ، پوسته اش را دریده است مرغ سپید ، از قفس خود پریده است در من غبار حادثه ای موج می زند مرغی نشسته غمگین ، در موج این غبار ماری خزیده سنگین ، در راه انتظار ,نادر نادرپور,حادثه,گیاه و سنگ نه ، آتش ز پناهگاه جنگل های خاموش خزان دیده به سویت باز خواهم گشت ، ای خورشید ،‌ ای خورشید ترا با دست ، سوی خویش خواهم خواند ترا با چشم ، سوی خویش خواهم خواند تو را فریاد خواهم کرد ،‌ ای خورشید ، ای خورشید من اکنون قطره های ریز باران را که همچون بال زنبوران خواب آلود می ریزد به روی غنچه ی چشمان خود احساس خواهم کرد من اکنون برگ ها را چون ملخ ها از زمین پرواز خواهم داد من اسفنج کبود ابرها را لمس خواهم کرد وزان آبی به روی آتش پاییز خواهم ریخت سپس آهنگ دیدار تو خواهم کرد ، ای خورشید ، ای خورشید من اکنون کوله باری سهمگین بر دوش خود دارم عجائب کوله باری تلخ و شیرین را بهم کرده عجائب کوله باری هدیه ی روزان بیماری در او گنج نوازش ها در او رنج نیایش ها در او فریادهای مستی و هستی در او اندوه ایام تهیدستی من اکنون کوله بار بسته ام را پیش چشمت باز خواهم کرد ای خورشید ، ای خورشید من از خمیازه های دره ها و خواب خندق ها من از آشوب دریاها و از تشویش زورقها سخن آغاز خواهم کرد من از تاریکی شب ها و از تنهایی پل ها من از نجوای زنبوران و از بی تابی گل ها سخن آغاز خواهم کرد من از سوسوی فانوسی که پشت شیشه می سوزد من از برقی که کوه و آسمان را با نخی باریک میدوزد من از بیلی که بر دوش نحیف آبیاران است من از گیلاسبن های گل آورده که در صبح بهاران پایکوب باد و باران است ترا آگاه خواهم کرد ، ای خورشید ، ای خورشید من اکنون در خزانی بی بهار آواز می خوانم من اکنون در شب تنهایی خود پیش می رانم شب بی ماه در من لانه می سازد عصایم در گل نرم بیابان ریشه می بندد درختی در کنار راه می روید درختی درکنارم راه می پوید عصای کوری اش در دست و بار پیری اش بر دوش عصای کوری ام در مشت و بار پیری ام بر پشت به رفتن ، هر دو می کوشیم من و او هر دو خاموشیم من و او هر دو از خاک بیابان آب می نوشیم من از این همسفر روزی ترا آگاه خواهم کرد ، ای خورشید ، ای خورشید افق خالی است ، اما من پر از ابرم پر از غبار افشان بی باران درون چشمه ، نقش خویش را بر آب می بینم کنار چشمه ، آب زندگی را خواب می بینم ازین خوابی که می نوشد وجودم را شبی بیدار خواهم شد شتاب آلوده ، در گودال دستم آب خواهم خورد هجوم ماهیان تشنه را از یاد خواهم برد نهالی تازه در من ریشه خواهد کرد و بازوی بلند شاخسارش را به دور گردن من حلقه خواهد کرد ، ای خورشید ، ای خورشید ترا گم کرده بودم من ترا در خواب های کودکی گم کرده بودم من ترا بار دگر جستم درون آخرین فریادهای ناهشیواری ترا در خود رها کردم ترا از نو صدا کردم ترا جستم میان مرزهای خواب و بیداری وزین پس با تو خواهم زیست ، ای خورشید ، ای خورشید من اکنون در غروب انتظارم راه می پویم ترا همچون حریفی در کران این شب تاریک می جویم و در پایان این شب زنده داری ها و در آن سوی این چشمانتظاری ها ترا بار دگر در خویش خواهم دید ، ای خورشید ، ای خورشید در آن شب در شب دیدار غباری نرم تر از آنچه در شبهای طوفانی ز روی کشتزاران سپید پنبه بر می خاست میان تپه های ماهتابی خیمه خواهد زد و من در پشت آن خیمه بسان شعله ای در خرمن پنبه به رقصی آتشین آغاز خواهم کرد ، ای خورشید ، ای خورشید و در پایان آن شب آن شب دیدار ز پناهگاه جنگل های خاموش خزان دیده به سویت باز خواهم گشت ترا با چشم ، سوی خویش خواهم خواند ترا با دست ، سوی خویش خواهم خواند ترا آواز خواهم داد ترا فریاد خواهم کرد ، ای خورشید ، ای خورشید ,نادر نادرپور,حماسه ای در غروب,گیاه و سنگ نه ، آتش روزی اگر فرمان مرگ آید که ای مرذ از این همه عضوی که اکنون در تن توست یک عضو رابگزین و باقی را رها کن می پرسم از تو از بین اعضایی که داری آیا کدامین عضو را برمی گیزینی آیا کدامین را به خدمت می گماری ؟ از بین مغز و قلب و گوش و دیده و دست آیا به دنبال کدامینت نظر هست ؟ آیا تو مغز خسته را برمی گیزینی ؟ مغزی که کارش جز خیال بی ثمر نیست آیا تو چشم بی زبان را می پسندی ؟ چشمی که در فریاد خاموشش اثر نیست آیا تو قلب شرمگین را دوست داری؟ قلبی که جز عاشق شدن هیچش هنر نیست آیا تو گوش بینوا را می پذیری ؟ گوشی که گر از یاوه ها و برنتابد رندانه در تحسین او گویند : کر نیست زنهار ،‌ زنهار زینان مباد هیچ یک را برگزینی زیرا که از اینان نصیبت جز ضرر نیست زیرا که در اینان هنر نیست اما اگر از من بپرسی من دست را بر می گزینم دستی که از هر گونه بند آزاد باشد دستی که انگشتانش از پولاد باشد دستی که گاهی سخت بفشارد گلو را دستی که با خون پاس دارد آبرو را دستی که آتش ذر سیاهی برفروزد دستی که پیش زورگویان مشت گردد مشتی که لب ها را به دندان ها بدوزد مشتی که همچون پتک آهنگر بکوبد سندان سرد آسمان را مشتی که در هم بشکند با ضربه ی خویش آیینه ی جادوگران را آری ، اگر از من بپرسی من مشت را بر می گزینم شاید که فریادی برآید از گلویی با مشت خشم آلود من پیوند گیرد آنگاه ، لبخندی صفای اشک یابد آنگاه ، اشکی پرتو لبخند گیرد در انتظار آنچنان روز بگذار تاپ یمان ببندیم بگذار تا با هم بگرییم بگذار تا با هم بخندیم اشک تو با لبخند من همداستان باد مشت تو چون فریاد من بر آسمان باد ,نادر نادرپور,در انتظار آن چنان روز,گیاه و سنگ نه ، آتش خواب می بینم همه شب ، اسب رهوار مرادم را یالش از نور سحرگاهان ، طلایی رنگ خواب می بینم که برزین بلند او راه می پیمایم از فرسنگ تا فرسنگ رو به سوی قله های دور می آرم قله های دور ، پنهان در غبار خنده ی خورشید می روم آن سان که نعل اسب من از سینه ی هر سنگ لاله ی برقی برویاند می روم آن سال که گرمای نفس های تب آلودش پرده ی ابریشمین آبشاران را بسوزاند می روم آنجا که چون چشمم به طاق آسمان افتد بشکفد در باغ چشمم سوسن خورشید همچو عکس بیشه ها در چشم آهوها می روم آنجا که چون اسبم دو چشم از خواب بگشاید نقش بندد در نگین مردمک هایش سایه ی پرواز خاموش پرستوها عاقبت زین می کنم روزی به بیداری اسب رهوار مرادم را رو به سوی قله های دور می آرم قله های دور ، پنهان در غبار خنده ی خورشید می روم آنجا که باغ آفرینش را بهاری هست می روم آنجا که دل ها را شکوه انتظاری هست ,نادر نادرپور,در غبار خنده ی خورشید,گیاه و سنگ نه ، آتش خورشید ، پشت پنجره ی من چتر سیاه ابری بر سر کشیده بود در زیر سیل باران ، خاموش می گریست من ، در فروغ شامگهان ، طرح کوچه را می دیدم و به آینه پیوند می زدم در پیچ کوچه ، نارونی پیر تنها نشسته بود درکنده اش نسیم ، نفس می زد باران ، وجود خالی خشک درخت را می دید و با نسیم ، همآغوش می گریست خورشید ، پشت پنجره ی من چتر سیاه ابری بر سر کشیده بود در زیر سیل باران ،‌ خاموش می گریست من ، در کنار پنجره لبخند می زدم ,نادر نادرپور,در کنار پنجره,گیاه و سنگ نه ، آتش گفتند : از درخت سخن گفتن در روزگار آتش و آهن ، جنایتی است اما من از درخت سخن گفتم زیرا که هر درخت به چشم من آیتی است از معجزه ی که آدمی اش نام کرده اند گفتند : آنکه خنده به لب دارد نشنیده ب یگمان خبر هولناک را من خنده ای شگفت به لب دارم زیرا کبوتران من از آستان صبح پایان آن خبر را اعلام کرده اند ,نادر نادرپور,درخت و کبوتر,گیاه و سنگ نه ، آتش گنجه ی من ، بوی قرآن می دهد بوی قرآن و گلاب و آسمان بوی شهوت های تند و بوی اشک بوی روزان و شبان بی نشان بوی قرآنی که شب ها ، مادرم زیر بالین سپیدش می نهاد بوی یخدانی که خواهش های من چشم بر جای کلیدش می نهاد بوی آن یک شیشه ی سبز گلاب که من او را زرد می پنداشتم عطر او را در شب گرم بهار مایه ی سردرد می پنداشتم بوی برف بامداد کودکی بوی بسترها و بوی لاجورد بوی گیسوی سپید دایه ام بوی مطبخ ، بوی کلفت ، بوی مرد بوی صبح آسمان دهکده با ملخ ها و کبوترهای او بوی شیر تازه و بوی علف بوی سنجدها و دخترهای او بوی هرم آفتاب و بوی س نگ بوی رگبار غروب و بوی گل بوی چای عصر و بوی زعفران بوی نان شیرمال و بوی هل بوی گلپر در شب خاموش کوه بوی باران در شب تاریک باغ بوی گردوهای تر زیر درخت بوی بال پشه ها گرد چراغ بوی شبهایی که در پای تنور نور قرمز ، سایه ها را می نهفت سینه ی مریم تکان می خورد و ، ماه چون گلی با عطر شهوت می شکفت بوی آن پیراهن چیت بنفش که شبی بر پیکر مریم درید او ، برهنه ، در کنار من غنود صبح ، یک پیراهن دیگر خرید اشکم امشب سخت می خندد به من چون ز بوی گنجخ جویم راز او رهگذر از دور می خواند هنوز در هوا پر می زند آواز او آه ، این آواز با من آشناست این صدای روزهای بی نشان گنجه ی من بوی قرآن می دهد بوی قرآن و گلاب و آسمان ,نادر نادرپور,دری بدان سو,گیاه و سنگ نه ، آتش من ، از تو بهاران من، از تو با درختان من ، از تو با نسیم سخن گفتم من ، از تو دور بودم من ، بی تو کور بودم من ، چون تو ، راز شیفتگی را در تنگنای سینه نهفتم رازی که خواندنش نتوانستی رازی که گفتنش نتوانستم وز بیم آنکه در کف نامحرم اوفتد بس شب که تا سپیده نخفتم امروز ، چون دو آینه ی روبروی هم برق نگاه خود را در هم فکنده ایم تا بوته ی گناه نروید ز باغ دل بنیاد هر هوس را از سینه کنده ایم ,نادر نادرپور,دو آیینه,گیاه و سنگ نه ، آتش همیشه با منی ای نیمه ی جدا از من بریده باد زبانم ، چه ناروا گفتم تو نیمه نیستی ای جان ، تمام من هستی اگر به قهر بگیرد ترا خدا از من چگونه بی تو توانم زیست ؟ چگونه بی تو توانم ماند ؟ چگونه بی تو سخن بر زبان توانم راند ؟ همیشه در من بودی ، همیشه می خواندی صدای گرم تو در استخوان من می گشت همیشه با من بودی ، همیشه دور از من همیشه نام خوشت بر زبان من می گشت غروبگاهان ، در کوچه های خلوت شهر که بوی پیچک ، هذیان عاشقی می گفت تو در کنار من آهسته راه می رفتی و در کرانه ی چشمان کهربایی تو بهار ، در چمن سبز باغ ها می خفت شبی که باران در کوچه ها فرو می ریخت تو می رسیدی و ، باران موی تو بر دوش ز موی خیس تو ، عطری غریب بر می خاست من از تنفس عطر غریب او ، مدهوش در آن خیابان ، شب های سبز فروردین صدای پای تو و پای من طنین می بست نسیم ، بوسه ی ما را به آسمان می برد و سایه های من و تو ز روشنایی ماه چه نقش ها که در آیینه ی زمین می بست چه نیمه شب ها کز پشت شیشه های کبود ستاره ها را با هم شماره می کردیم و چون زبان من و تو ز گفتگو می ماند نگاه می کردیم و اشاره می کردیم دو روز یا ده سال ؟ نمی توانم ، هرگز نمی توانم گفت ازین خوشم که فروبست ریشه در دل ما گلی که از پس ده سال یا دوروز شکفت ز من مپرس که آیا زمان چگونه گذشت که من حساب شب و روز را نمی دانم من از تو ، یک تپش دل جدا نمی مانم من از تو ، روی نخواهم تافت من از تو ،‌ دل نتوانم کند تو نیز دانم کز من نمی بری پیوند همیشه با منی ای نیمه ی جدا از من مباد آنکه بگیرد ترا خدا از من ,نادر نادرپور,دو روز یا ده سال ؟,گیاه و سنگ نه ، آتش در جام های کوچک هر برگ ، ابر صبح اشکی فشانده است لغزان تر از نسیم شیرین تر از شراب در جام های کوچک چشمان او ، هنوز اشکی پدید نیست جز اشک آفتاب در پشت شیشه ها ، نفسی گرم پیچانه دود صبح خزان را انگشت نرم باران بر پرده ی بخار افکنده طرح گنگی ، از یادهای دور چون نور آفتاب که تابیده در بلور خورشید تشنه لب نوشیده جام گوچک هر برگ سبز را من ، تشنه ام هنوز از جام چشم او یک جرعه آب نیز ننوشیده ام هنوز باران صبح ، ک.زه ی بی آب خاک را پر کرده از شراب در جام های کوچک چشمان او ، هنوز چون آب می درخشد رؤیای آفتاب ,نادر نادرپور,رؤیا,گیاه و سنگ نه ، آتش فواره ی کشیده ی اندامش در باغ چشم من تا آسمان پرید فواره ی کشیده ی اندامش با شاخه های نازک پاها و دست ها ابریشم هوا را تا آسمان درید در موی او که گرد پریشان آب بود خورشید ، سبز و قرمز ، رنگین کمان نهاد فواره ی کشیده ی اندامش از غرور تا شب ، به روی یک پا ، چون مرغ ، ایستاد توپ بزرگ خورشید از بام آسمان در کوچه پرت شد باغ خیال من تهی از آفتاب گشن قرقاولان ز شاخه پریدند مرغابیان ز برکه رمیدند برج کبوترم به نسیمی خراب گشت با مشعل گداخته ، پاییز در رسید گوگرد برگ ها باروت شاخه ها از شعله های مشعل او سوخت ناگهان چون چوب بست آتشبازی ، درخت ها در نور کهربایی خورشید ، شعله زد رنگ طلا گرفت خمپاره های گل به هوا رفت و بازگشت باد از میان اسکلت شاخه ها گذشت اما ، بهار را نفس او بار دگر به باغ من آورد بار دگر به دیدن خورشید ، شاخه ها آغوش مادرانه گشودند شیر شکوفه جوش زد از سینه هایشان زنجیر بغض زنجره ها در گلو گسست پر شد فضای خالی باغ از صدایشان فواره ی کشیده ی اندامش در من گشوده شد در من پرش گرفت نیروی ناشناخته ای ، چون تب شراب با مستی گداخته اش در سرم دوید رگ های من گشوده شد و ، او چو خون پاک در پیکرم دوید فواره ی کشیده ی اندامش در باغ چشم من رقصید و چون کلاف ، گره شد به دست باد در موی او که گرد پریشان آب بود خورشید ، سبز و قرمز ، رنگین کمان نهاد ,نادر نادرپور,رؤیایی در آفتاب,گیاه و سنگ نه ، آتش رم : شهر روزهای تهی ، شهر خواب ها شهر درخت ها شهر زنان فربه و رگبارهای سخت رم : نوترین و کهنه ترین پایتخت ها در آسمان آبی او ، رشته های سیم چون تار عنکبوت در کوچه های روشن او نیمه های شب تنهایی و سکوت گاهی ، صدای بوسه ی از لب چکیده ای در برگ های زرد گاهی ، چراغ پنجره ی نیم بسته ای بالای یک عمارت ، در آسمان سرد رم : شهر آفتاب شهر کتیبه ها و بناها و زنگ ها رم : شهر بی نقاب شهر خرابه ها و چمن ها و سنگ ها ,نادر نادرپور,رم ( طرح ),گیاه و سنگ نه ، آتش آه ای عزیز بی خبر از من امشب ، دل گرفته ی دریا با یادگارهای کبودش در زیر گوش پنجره ام می تپد هنوز دریای مو سپید به سر می زند هنوز مشت هزار ماتم از یاد رفته را مهتاب می نویسد بر ماسه های سرد شرح هزار شادی بر باد رفته را چشم حباب ها همه از گریه ی فراق آماس می کند تیغ بنفش ماه این چشم های گریان را از جای می کند در من ، مدام باران می بارد زنجیرهای نازک از هم گسسته اش از لابلای جنگل مژگانم در آسمان آینه ، پیداست از دور ، باد سرکش دریا خاکستر ملایم نسیان را آسانتر از سفیدی کف ها از روی آتش دل من می پراکند یاد ترا و عشق مرا زنده می کند ,نادر نادرپور,ساحل یادگار,گیاه و سنگ نه ، آتش ناخن کبود برق روی شیشه ی شکسته ی افق کشیده شد چندشی درخت های لخت را فراگرفت خال سرخی از نگاه برق روی گونه ی سپید سیب ها چکید گونه ی سپیدشان تلألو طلا گرفت ای فروترین و برترین فروغ ای طلیعه ی بهشتی و جهنمی پس چه وقت خال سرخ می نهی بر دل سیاه آدمی ؟ سیب ها رسیده اند قلب ها هنوز ، نه ای فروترین و برترین فروغ پس چه وقت پس چه وقت پس چه وقت می دمی ؟ ,نادر نادرپور,سیب ها و قلب ها,گیاه و سنگ نه ، آتش هر روز ، ‌نیمروز بر پای خود سوارم و از کوچه های شهر رو می نهم چو باد به سوی سرای خویش در زیر پای من سیگارهای له شده ی نیمسوخته خاموش می شوند با دود و با غبار همآغوش می شوند هر روز ، شاتمگاه با گاری شکسته ی خورشید می روم از کوچه های عمر به سوی سرای مرگ در زیر چرخ گاری خورشید ، روزها این روزهای له شده ی نیمسوخته خاموش می شوند با دود و با غبار همآغوش می شوند ,نادر نادرپور,سیگارها,گیاه و سنگ نه ، آتش باد مست این شاعر شوریده ی ولگرد پرسه می زد در خیابان های بی عابر واژه هایش را میان برگ های ره نشین می جست واژه ها را از زمین می جست توده ی الفاظ رنگین را به هم می زد گاه ،‌ این یک را گزین می کرد گاه آن یک را قلم می زد اندک اندک ، شعر شیوایی رقم می زد شهر ، ساکت بود و باغ آسمان ، خاموش حوری خورشید سیر از لذت آغوش تن در استخر بلورین افق می شست گاه ،‌ سر از آب مینایی بدر می کرد شهر را از برق شادی شعله ور می کرد گاه ، عریان ، پای بیرون می نهاد از آب حوله ی ابر سپید از پیکر پاکش عطر گرمی می ربود و در هوا می ریخت عطر او با بوی برگ خیس پوسیده با گل دیوار باران خورده ، می آمیخت شهر ، ساکت بود و باغ آسمان ، خاموش آفتاب اشفانده زلف شسته را بر دوش باد مست ، این شاعر شوریده ی رسوا پرسه می زد در خیابان های پر غوغا واژه هایش را میان برگ های نیمه جان می جست در غم گنگ خزان می جست من ، کنارش راه می رفتم واژه هایم را میان چهره های زنده می جستم سر به سوی آسمان پاک می کردم پیکر خورشید را در آب می دیدم چشم می بستم آفتاب تازه ای را خواب می دیدم شعر من با آفتاب تازه می آمیخت سحر این پیوند برگ ها را روح می بخشید لفظ ها را سادگی می داد واژه ها را مژده ی آزادگی می داد من، برای باد ، شعری تازه می خواندم او ، برای شهر ، شعر تازه ای می خواند شعر او تر بود اما.... راستی .... اما این سخن را مایه ای از خود ستایی نیست شعرم از شعرش روانتر بود ,نادر نادرپور,شعر من و شعر باد,گیاه و سنگ نه ، آتش بمان مادر ، بمان در خانه ی خاموش خود ، مادر که باران بلا می بارد از خورشید در ماتمسرای خویش را بر هیچکس مگشا که مهمانی به غیر از مرگ بر در نخواهی دید زمین گرم است از باران خون ، امروز ولی دل ها درون سینه ها سرد است مبند امروز چشم منتظر بر حلقه ی این در که قلب آهنین حلقه هم آکنده از درد است نگاه خیره را از سنگفرش کوچه ها بردار که در زیر فشار گام ها نابود خواهد شد متابان برق چشمت را به دیوار خیابان ها که همچون شعله ای در زیر باران ، دود خواهد شد تلنگر می زند بر شیشه ها سر پنجه ی باران نسیم سرد می خندد به غوغای خیابان ها دهان کوچه پر خون می شود از مشت خمپاره فشارد درد می دوزد لبانش را به دندان ها زمین گرم است از باران خون ، امروز زمین ازش اشک خون آلوده ی خورشید ، سیراب است ببین آن گوش از بن کنده را در موج خون ، مادر که همچون لاله از لالای نرم جوی در خواب است ببین آن چشم را چون جوجه ای در خاک و خون خفته که روزی استخوان کاسه ی سر آشیانش بود ببین آن مشت را ، آن دست دورافتاده از تن را که روزی چون گره می شد ، حریف دشمنانش بود ببین آن مغز خون آلوده را ، آن پاره ی دل را که در زیر قدم ها می تپد بی هیچ فریادی سکوتی تلخ در رگ های سردش زهر می ریزد بدو با طعنه می گوید که بعد از مرگ ، آزادی بمان مادر !‌ بمان درخانه ی خاموش خویش امروز که باران بلا می بارد از خورشید دو چشم منتظر را تا به کی بر آستان خانه می دوزی ؟ که دیگر سایه ی فرزند را بر در نخواهی دید ,نادر نادرپور,شهادت,گیاه و سنگ نه ، آتش كوه ، زانو زده چون اسب زمین خورده به راه سینه انباشته از شیهه ی خاموش هلاك مغز خورشید پریشان شده بر تیزی سنگ چون سواری كه به یك تیر ، درافتاده به خاك ناخن از درد فروبرده درون شن گرم لب تاول زده اش سوخته از داغ عطش خونش آمیخته با روشنی بازپسین چشمش از حسرت آبی كه نیابد همه عمر می دود همچو سگی هار ، به دنبال سراب بیم دارد كه چو لب تر كند از چشمه ی دور آتش سرخ زبانش فكند شعله در آب آسمان ، كاسه ی براق لعاب اندودی است كه ازو قطره ی آبی نتراویده برون تشنگی در رحم روسپی پیر زمین نطفه ای كاشته از شهوت سوزان جنون كوره راهی كه خط انداخته بر پشت كویر جلد ماری است كه خالی شده از خنجر خویش گردبادی كه برانگیخته گرد از تن راه غول مستی است كه برخاسته از بستر خویش گون از زور عطش پنجه فروبرده به خاك تا مگر درد جگر سوز خود آرام كند زخم چركین ترك های زمین منتظر است تا مگر مرهمی از ظلمت شب وام كند چشمه ای نیست كه در بستر خشكیده ی جوی سینه مالان بخزد چون تن لغزنده ی مار كوه و خورشید ، سراسیمه به هم می نگرند اسب ، جان می سپرد تشنه ، در آغوش سوار ,نادر نادرپور,شیهه ی خاموش,گیاه و سنگ نه ، آتش باران شامگاه ، چو دیواری از بلور گلخانه ی شفق را در برگرفته بود خورشید ، همچو نرگس بیمار آسمان در پشت آن حصار بلورین شکفته بود خاکستر غروب خزان ، می نهفت گرم در دل ، جرقه های هزاران ستاره را س بر سینه ی برهنه ی خود می فشرد ماه پنهان ز چشم روز ، شب شیرخواره را باران اشک من گلخانه ی خیال خزان ، دیده ی مرا در بر گرفته بود چو دیواری از بلور خورشید چشم های تو در اشک من شکفت چون نرگس طلایی گلخانه های دور ,نادر نادرپور,طلوعی در غروب,گیاه و سنگ نه ، آتش سایه ی یک قلب بالدار در شب مهتابی بهار زمین را فراگرفت تیرگی افتاد روی موی درختان تیرگی افتاد روی چشم دریچه تیرگی افتاد روی سینه ی دیوار سستی خوابی که از آن سایه ی بزرگ تراوید روی جماد اوفتاد روی نبات اوفتاد روی همه آدمیان اوفتاد گفتند :‌ این ، بی گمان خسوف بزرگی است باید مس کوفت باید با طشت مس به بام برآمد وحشت آن قلب بالدار در شب مهتابی بی بهار جهان را گرفته بود هیچکسی سر به سوی ماه نگرداند جز یک کودک کودکی از خواب خوش هراسان جسته دید یک مگس سبز روی ماه نشسته ,نادر نادرپور,قلب بالدار,گیاه و سنگ نه ، آتش امید زیستنم ، دیدن دوباره ی توست قراربخش دلم ، تاب گاهواره ی توست تو ، ای شکوفه ی ایام آرزومندی بمان که دیده ی من روشن از نظاره ی توست نگاه پاک توام صبح آفتابی بود کنون چراغ شبم پر ستاره ی توست به یک اشاره ، مرا رخصت پریدن بخش مه مرغ وحشی دل ،‌ رام یک اشاره ی توست به پاره کردن اوراق هر کتاب مکوش دلم کتاب پریشان پاره پاره ی توست شبی نماند که بی گریه ام به سر نرسید زلال اشک پدر ، برق گوشواره ی توست دلم چو موج ، به سر می دود ز بیم زوال کرانه ای که پناهش دهد ، کناره ی توست خجسته پوپک من ای یگانه کودک من امید زیستنم ، دیدن دوباره ی توست ,نادر نادرپور,كتاب پریشان,گیاه و سنگ نه ، آتش چشم هایش : چشم های گربه ای در آفتاب صبح پنجه های بسته اش : انجیرهای کوچک شیرین آه رگ هایش در لعاب پوستی شفاف تر از نور عنکبوتی کهربایی رنگ در حباب حبه ی انگور ,نادر نادرپور,كودك,گیاه و سنگ نه ، آتش ما ، سرخوشان روی زمینیم گنج آوران خاک نشینیم هر چند سایه ایم ، بلندیم خورشید زرد بازپسینیم گویی به آب و آینه مانیم سر تا به پای ، جام و جبینیم آنجا اگر صفایی ، آنیم اینجا اگر وفایی ، اینیم شور شکوفه های شبابیم شرم بنفشه های حزینیم دست گناه صبر ، لعل امیدیم در ابر وهم ، برق یینیم یاقوت خون چشیده ی عشقیم بر خاتم زمانه ، نگینیم طومار سرگذشت زمانیم طوفان انتقام زمینیم پولاد آبداده ی هندیم دیبای کاردیده ی چینیم مردیم و روز رزم ، چنانیم رندیم و گاه بزم ، چنینیم بر روی ما ، نقاب ریا نیست گفتیم و ، هر چه هست همینیم ,نادر نادرپور,لعل های امید,گیاه و سنگ نه ، آتش ازقصه گوی پیر در روزگار کودکی خود شنیده ام کانجا که مار هست ، نشانی ز گنج هست زیرا که مار خفته ،نگهبان گنج هاست گویی تو نیز در پس این جامه ی حریر گنجی نهفته ای زیرا که بر دو قله ی لغزان سینه ات نقش دو مار خفته ی درهم خزیده را ترسیم کرده ای جانا ! بگو به من آیا ز دستبرد کسان بیم کرده ای ؟ ,نادر نادرپور,مار و گنج,گیاه و سنگ نه ، آتش 1 زمین ، ترحم باران را در چشمه های کوچک ، از یاد برده است و باد چراغ قرمز نارنج های وحشی را در کوچه های جنگل ، خاموش کرده است از دور ، تپه های پریشان ، بیرحمی نهفته ی ایام را فریاد می زند و سوسمارهای طلایی در حفره های تنگ همچون زبان گوشتی خاک حرف از سیاه بختی با باد می زنند زاغان در انتظار زمستان بر شاخه های خشک برف قلیل قله ی البرز را با چشم می جوند در لای بوته های گون ، عنکبوت ها بی بهره از لعاب تنیدن سر گشته می دوند زخم درخت های کهن ، آشیانه ی گنجشک های شوخ جوان است در پشتواره های حقیر مسافران خون و غرور ، قائل نان است 2 در شهر درها و طاق ها مانند قد مردان کوتاه است از پشت هیچ پنجره ، دیگر یک قامت کشیده یا یک سر بلند ، نمایان نیست داغ نیاز ، پینه ی مهر نماز را از جبهه ی گشاده ی زاهد زدوده است بر شیشه ها ، تلنگر وحشت رؤیای کودکان را آشفته می کند و گاهگاه ، باران نقش و نگار بی رمق خون را از زیر ناودان ها ، می شوید مردان ، دل های مرده شان را در شیشه های کوچک الکل نهاده اند و دختران ، صفای عطوفت را در جعبه های پودر دیگر ، کسی رفیق کسی نیست این یک ، زبان آن یک را از یاد برده است انبوه واژه های مهاجر بی رخصت عبور از درزها به مطبعه ها روی می کنند و بغض این لقمه ی درشت گلوگیر چاه گرسنگی را پر کرده ست و نان خشک را با آب چشم ، تر کرده ست نیروی کودکی در کوچه های تنگ شرارت از صبح تا غروب ، دویده بر بام ، در کمین کبوتر نشستهاست چشم چراغ ها را با سنگ بسته است خورشید و ماه بادکنک های سرخ و زرد در آسمان خالی ، پرواز می کنند و روزها و شب ها این سکه های قلب در دستهای چرکین ، ساییده می شوند دیگر ، صدای خنده ی گل ها الهام بخش پنجره ها نیست آواز ،‌ کار حنجره ها نیست سیگار در میان دو انگشت از دیرباز ، جای قلم را گرفته است و دود اعتیاد دل ها و خانه ها را تاریککرده است شوهر پنهان ز چشم زن در آرزوی بردن بازی تک خال قلب خود را می بازد و ، زن نقاش خانگی پیوسته . نقش خود را در قاب آینه تکرار می کند گل های کاغذی و میوه های ساختگی را در ظرف ها و گلدان ها جای می دهد او ، عاشق طبیعت بی جان است 3 در شهر و در بیابان فرمانروای مطلق ، شیطان است در زیر آفتاب صدایی نیست غیر از صدای ، زنجره هایی که باد را با آن زبان الکن دشنام می دهند در سینه ها ، صدای رسایی نیست غیر از صدای رهگذرانی که گاه گاه تصنیف کهنه ای را در کوچه های شهر با این دو بیت ناقص ، آغاز می کنند آه ای امید غایب آیا زمیان آمدنت نیست ؟ سنگ بزرگ عصیان دردست های توست آیا علامت زدنت نیست ؟ ,نادر نادرپور,مرثیه ای برای بیابان و برای شهر,گیاه و سنگ نه ، آتش به روی شاخساران ، میوه ی گنجشک ها رویید شفق در آب باران ریخت خون روشنایی را نسیم ناشناس از سرزمین های غریب آمد که شاید بشنود از خاک ،‌ بوی آشنایی را به ناخن می خراشید آسمان را پنجه ی خورشید سر انگشتان خون آلوده را در خاک می مالید غروب از خشم ، در گوش درختان ناسزا می گفت دلم از خوف شب ، چون گربه ای در چاه می نالید گروه زاغ ها چون پاره ای از پیکر شب بود افق از لابلای برگ ها ، چون نقشه ی قال من آن شب ، تازه از دیدار خود باز می گشتم چو قاب کهنه ای بودم ز عکس خویشتن خالی صدایی از پی ام برخاست در خاموشی جنگل چو برگشتم ، خودم را در قفای خویشتن دیدم نگین مردمک بیرون پرید از حلقه ی چشمم ز نابینایی اندوهگین خویش ترسیدم سرم مانند مرغی پر کشید از شاخه ی گردن رگ خشکی پس از پرواز او ، بر جای او رویید تنم چون استخوان مردگان از گوشت خالی شد نسیم آن استخوان را ، چون سگی بی اشتها ، بویید کنار جاده ی جنگل که همچون چجوی ، جاری بود درختی گشتم و یکباره از رفتن فروماندم درختان در پی ام ، چون رهروان خسته ،‌ صف بستند سپس در من سر به سوی آن صف انبوه گرداندم خودم رادر ستون نازکی از روشنی دیدم که از من دور شد ،‌ در بیشه ی تاریک پنهان شد به دل گفتم که او را با دویدن ها به چنگ آرم ولی آیا درختی می تواند باز انسان شد ؟ نگاهم رفت و ، نومید از میان برگ ها برگشت از آن پس بارور شد شاخه های انتظار من از آن پس همجنان در انتظار خویشتن ماندم که شاید بگذرد یکبار دیگر از کنار من هم اکنون شامگاهانست و رنگ آسمان ، خونین افق از لابلای برگ ها ، چون نقشه ی قالی من اینجا در میان بیشه ی انبوه ، تنهایم چو قاب کهنه ای هستم ز عکس خویشتن خالی به روی شاخساران ، میوه ی گنجشک ها رسته زمین با آب باران شسته خون روشنایی را من اکنون گوش بر نجوای باد رهگذر دارم که شاید بشنوم از او ، پیام آشنایی را ,نادر نادرپور,مردی در انتظار خویش,گیاه و سنگ نه ، آتش برف آمد و بزم روز را آراست شب را ز فروغ شیرفام آکند اما ، چه درخت های سرکش را کز بار غرور خود به خاک افکند زیبایی سرد ، وه چه بیرحم است ,نادر نادرپور,منظره,گیاه و سنگ نه ، آتش ز لابلای ستون ها ، سپیده بر می خاست و من در آینه ، خود را نگاه می کردم بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود سرم چو حبه ی انگور زیر پا مانده به سطح صاف بدل گشته بود و حجم نداشت و در دو گوشه ی ان صورت مقوایی دو چشم بود که از پشت مردمک هایش زلال منجمد آسمان هویدا بود ز پشت شیشه ، افق را نگاه می کردم سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد و آسمان سحرگاهان بسان مخمل فرسوده ، نخ نما شده بود ستاره ها ، همه در خواب می درخشیدند و من ، به بانگ خروسان ، نماز می خواندم حضور قلب من از من رمیده بود و ، نماز به بازی عبث لفظ ها بدل شده بود و لفظ ها همگی از خلوص ، خالی بود نماز ، پایان یافت و من در آینه ، تصویر خویش را دیدم حصار هستی ام از هول نیستی پر بود هوار حسرت ایام ، بر سرم می ریخت و من ، چو برج خراب از هراس ریزش خویش به زیر سایه ی نسیان پناه می بردم وزان دریچه که از عالم غریبی من رهی به سوی افق های آشنایی داشت بدان دیار مه آلوده راه می بردم بدان دیار مه آلوده که آفتاب در آن نور لاجوردی داشت و برگ و ساقه ی گل ها به رنگ باران بود پناه می بردم در آن دیار مه آلوده ، روز جان می داد و من ، نگاه به سیمای ماه می کردم و بازگشت هزاران غم گریخته را چو گله های گریزان سارهای سیاه ز لابلای ستون ها نگاه می کردم در آن دیار مه الوده روز جان می داد و شب چو کودکی از بطن روشنی می زاد من از سپیده به سوی غروب می راندم و با صدای مؤذن ، نماز می خواندم حضور قلب من از من رمیده بود و ، نماز به بازی عبث لفظ ها بدل شده بود و لفظ ها همگی از خلوص خالی بود نماز ، دیر نپایید و نیمه کاره رها شد و من در آینه ، تصویر خویش را دیدم بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود و برق ناخوش چشمم ز تب خبر می داد سکوت آینه ، سنگین بود و من ، به خواب فرورفتم وقاب آینه از عکس من تهی گردید نسیم ، پنجره را بست و بانگی از دل آیینه تهی برخاست که ای بی خواب فرورفته نقاب مندرس خویش را ز چهره برانداز و آن نماز رها کرده را دوباره بیاغاز دهان پنجره ، از مژده ی سحر پر بود سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد من از غروب به سوی سپیده می راندم و با صدای خروسان ، نماز می خواندم ,نادر نادرپور,نقاب و نماز,گیاه و سنگ نه ، آتش ای بینوا درخت کز یاد آسمان و زمین هر دو رفته ای آیا در انتظار بهاری مگر هنوز ؟ مرغان برگ های تو ،‌ یک یک پریده اند آیا خبر ز خویش نداری مگر هنوز ؟ این عنکبوت زرد که خورشید نام اوست دیگر میان زاویه ی برگ های تو تاری ز روزهای طلایی نمی تند دیگر نیگن ماه بر انگشت شاخه هات سوسو نمی کند چشمک نمی زند دیگر درون جامه ی سبزی که داشتی آن آشیان کوچک گنجشک های باغ چون دل نمی تپد آن روز ، آشیانه ی آنان دل تو بود آیا بر او چه رفت که دیگر نمی تپد ؟ این دل ، نشان هستی بی حاصل تو بود مرغان برگ های تو در آتش خزان یکباره سوختند و به پای تو ریختند گنجشک های در به در از آشیان خویش همراه باد و برگ ، به صحرا گریختند اما تو ایدرخت ، تو ای بینوا درخت چون مرده ی برهنه ی پوسیده استنخوان بر گور بی نشانه ی خویش ایستاده ای بنگر که هر چه داشتی از دست داده ای بنشین که بعد ازین دیگر به خنده لب نگشاید شکوفه ای زیرا به روی هیچ لبی ، جای خنده نیست بنشین که بعد ازین دیگر ز لانه پر نگشاید پرنده ای زیرا که در حباب فلزین آسمان دیگر هوا نمانده و دیگر پرنده نیست ای بینوا درخت آیا خبر ز خویش نداری هنوز هم ؟ از یاد آسمان و زمین هر دو رفته ا ی آیا در انتظار بهاری هنوز هم ؟ ,نادر نادرپور,نه شکوفه ، نه پرنده,گیاه و سنگ نه ، آتش باران دوباره کوفتن آغاز کرده بود بر شیشه های پنجره ی کوچک اتاق خاکستر سپید هزاران خیال دور دامن گشوده بود به ویرانه ی اجاق من آمدم به سوی تو ، بی هیچ آرزوی بی هیچ اشتیاق زاغان ، درون کوچه ی تاریک آسمان پر می زدند مست این ، نعره می کشید که دست سیاه شب خورشید را ربود آن ، نعره میکشید که مشت درشت کوه خورشید را شکست پوشیده بود چشمه ی ماه از غبار ابر شب ، کور بود و پنجره کور و ستاره کور می سوخت در اجاق فرزوان چشم تو رؤیای روزهای خوش و قصه های دور برخاستی که حلقه کنی دست خویش را بر گرد گردنم اما دلم به گفتن حرفی رضا نداد تا پرسم : این تویی و ، تو گویی که : این منم یک لحظه بی اشاره و یک لحظه بی سخن با هم گریستیم یک لحظه در کنار هم و بی خبر ز هم ماندیم و زیستیم باران گریه کوفتن آغاز کرده بود بر شیشه های پنجره ی دیدگان تو چون بغض در گلوی شب بی صدا شکست آمیخت سرگذشت من و داستان تو ما چون دو برگ همزاد از شاخ یک درخت بر خاک ریختیم با هم به سرزمین بهاران گریختیم اما چو باد حیله گر از راه دررسید ما را فریب داد و به دنبال خود کشاند آنگه ز یاد برد و به خاک سیه نشاند باران دوباره کفتن آغاز کرده بود بر شیشه های پنجره ی کوچک اتاق خاکستر سپید هزاران خیال دور دامن گشوده بود به ویرانه ی اجاق بیرون پنجره دور از اتاق من دور از اجاق من چون کرکسی گرسنه در آفاق لعلگون پر می گشود ابر در چشم آفتاب منقار تیز خویش به خون شسته بود ابر از لاشه های سوخته ی برگ های پیر دل کنده بود و چشم فروبسته بود ابر پر می گشود ابر ,نادر نادرپور,يک لحظه زيستن,گیاه و سنگ نه ، آتش تو هر غروب ، نظر می کنی به خانه ی من دریغ ! پنجره خاموش و خانه تاریک است هنوز یاد مرا پشت شیشه می بینی که از تو دور ، ولی با دل تو نزدیک است هنوز ، پرده تکان می خورد ز بازی باد ولی دریغ که در پشت پرده نیست کسی در آن اجاق کهن ، آتش نمی سوزد در آن اتاق تهی ، پر نمی زند مگسی هنوز بر سر رف ، برگ های خشکیده نشان آن همه گل های رفته بر باد است هنوز روی زمین ، پاره عکس های قدیم گواه آن همه ایام رفته از یاد است درخت پیچک ایوان ما ، رمیده ز ما گشوده سوی درختان دوردست آغوش ستاره ها ، همه درذ قاب شیشه محبوسند قناریان ، همه در گوشه ی قفس خاموش درون خانه ی ما ، گرمی نفس ها نیست درون خانه ی ما ، سردی جدایی هاست درون خانه ی ما ، جشن دوستی ها نیست درون خانه ی ما ، مرگ آشنایی هاست چه شد ، چگونه شد ، ای بی نشان کبوتر بخت که خواب ما به سبکبالی سپیده گذشت جهان کر است و من آن گنگ خوابدیده هنوز چه ها که در دل این گنگ خوابدیده گذشت به گوش میشنوم هر شب از هجوم خیال صدای گرم ترا در سکوت خانه هنوز برای کودک گریان ترانه می خواندی مرا ز خواب برانگیزد آن ترانه هنوز تو هر غروب ، نظر می کنی به خانه ی من دریغ ! پنجره ، خاموش و خانه تاریک است خیال کیست در آن سوی شیشه های کبود که از تو دور ، ولی با دل تو نزدیک است من از دریچه ، ترا در خیال می بینم که خیره می نگری ماه شامگاهی را سپس به اشک جگر سوز خویش ، می شویی ز چشم کودکم اندوه بی پناهی را ,نادر نادرپور,پنجره ی خاموش,گیاه و سنگ نه ، آتش تو آن پرنده ی رنگین آسمان بودی که از دیار غریب آمدی به لانه ی من چو موج باد که در پرده ی حریر افتد طنین بال تو پیچید در ترانه ی من پرت ز نور گریزان صبح ،‌گلگون بود تنت حرارت خورشید و بوی باران داشت نسیم بال تو عطر گل ارمغانم کرد که ره چو باد به گنجینه ی بهاران داشت چو از تو مژده ی دیدار آفتاب شنید دلم تپید و به خود وعده ی رهایی داد چراغی از پس نیزار آسمان تابید که آشیان مرا رنگ روشنایی داد ترا شناختم ای مرغ بیشه های غریب ولی چه سود ، که چون پرتوی گذر کردی چه شد که دیر درین اشیان نپاییدی چه شد که زود ازین آسمان سفر کردی به گاه رفتنت ، ای میهمان بی غم من خموش ماندم و منقار زیر پر بودم چو تاج کاج ، طلایی شد از طلایه ی صبح پناه سوی درختان دورتر بردم غم گریز تو نازم ، که همچو شعله ی پاک مرا در آتش سوزنده ، زیستن آموخت ملال دوریت ای پر کشیده از دل من به من طریقه ی تنها گریستن آموخت ,نادر نادرپور,چراغی از پس نیزار,گیاه و سنگ نه ، آتش از آسمان ، ستاره ی اشکی نمی چکد زین غم ، نهال های جوان پای در گلند بار غم بزرگ جهان بر دل من است اما کبوتران مسافر سبکدلند هر شاخه ،‌ پنجه ای است که از آستین خاک سر بر زده ست و حاصل او میوه ی غمی است هر برگ ، چون زبان عطش کرده ی درخت در آرزوی قطره ی نایاب شبنمی است ین چشمه ای که در دل من جوش می زند گم باد و نیست باد که خون است و آب نیست گر آب بود ، خود رگ خود می گسیختم تا تشنه را نوید دهد کاین سراب نیست افسوس !‌ خون گرم ، عطش رانمی کشد افسوس !‌ چشمه نیز نمی جوشد از سراب من تشنه ام ، زمین و زمان نیز تشنه اند اما درین کویر ، چه بینی جز آفتاب ؟ ,نادر نادرپور,چشمه,گیاه و سنگ نه ، آتش كمان سرخ شفق ، ناوك كلاغان را به بازوان كبود درختها انداخت و زخم ملتهب لانه ها ، دهان وا كرد كسی ز شهر خبر آورد كه خانه ها همه تاریكتر ز تابوت است هوا ، هنوز پر از بوی خون و باروت است تفنگداران، فانوس های روشن را به دود و شعله بدل می كنند و می خندند و هیچ مستی ، در كوچه ها نمی نالد و هیچ بادی ، در برگ ها نمی خواند كسی ز شهر خبر آورد كه عشق ها همه بیمارند تمام پنجره ها چشم های تبدارند كه رقص چلچله ها را در آسمان بهار به خواب می بینند و رقص آدمیان را فراز چوبه ی دار به یاد می آرند و دارها همگی بار آدمی دارند كسی ز شهر خبر آورد كه قتل عام گل قالی به چكمه های گل آلود ، رنگ خون داده ست و دیگر آینه ، نیروی تند حافظه را به بی حواسی پیری سپرده است و ماه ، از سر دیوارهای خشتی شهر نگاه می كند آیینه های خالی را و پیش می آید تا گونه های خیسش را به شیشه های كبود دریچه چسباند چراغ می گوید كه در سیاهی دهلیز انتظار ، كسی نیست صدای زمزمه ی دوردست اشباح است كه از درون شبستان به گوش می آید و شب ، ز باغ خبر می دهد كه زرگر ابر نمی تراشد دیگر نگین شبنم را كه تا سپیده دمان در عروسی گل ها به روی پنجه ی لرزان برگ بنشاند و باد می گوید كه هیچ برگی بر شاخه ها نمی ماند درخت ، جاذبه ی رقص را نمی داند برهنه بر لب جوی ایستاده و دست را به دعا سوی آسمان كرده ست مگر پشیز مسین ستاره ای را ، باز ازین توانگر بی آبروی ، بستاند زمین ، سراسر، تاریك است و هیچ نوری ، بازی نمی كند در آب كه انعكاسش بر طاق آسمان افتد تو ، جامه دان سفر بربند و رو به ساحل دیگر كن مگر كه در شب بی حاصل غریبی ها غم تو و دانه ی اشكی به خاك بفشاند ,نادر نادرپور,چکامه ی کوچ,گیاه و سنگ نه ، آتش گل و بوته های آتش ، همه رنگ خون گرفته شب پر ستاره ی من ، عطش جنون گرفته بگذار تا ببرم رگ دردمند خود را که در او بهار مرده ست و ، خزان سکوت گرفته تن من درخت تر بود و پر از شکوفه ی خون تب تند عشق سوزاند و تکاند برگ و بارش عطشی شکفت در او که مکید سبزی اش را ز شرار بادها سوخت شکوفه ی بهارش چه کنم ، بهار مرده ست و دمیده سوز سرما گل یخ ، چو شبنم صبح ، چکیده بر تن من تو بیا تو ، ای که چون جام شراب می درخشی تو بسوز ، ‌ای تب ظهر بهار !‌ خرمن من ,نادر نادرپور,گل یخ,گیاه و سنگ نه ، آتش فانوس ماه صبح ، درآویخت از درخت ناگاه ، باد سخت فانوس را شکست قلب زمین تپید نبض زمین گسست پشت زمین شکست و ترک خورد و قرص ماه چون قطره ای بزرگ از تنگنای قطره چکان بلور صبح در آن ترک چکید لب های داغدار زمین ، قطره را مکید بالای بان من ابر سیه چو پیله ی ابریشمین گسیخت صدها هزار بال سپید از درون او بر خاک تیره ریخت نور سپیده چون نمک آبهای شور ماسید بر کرانه ی دریای آسمان خواب سپید برف پلک شکوفه ها همه را بست ناگهان اکنون ، زمین ترست مژگان کاج های تر از لابلای برف مانند شاخ شب پرگان از میان بال سر می کشد برون پر می زنند در پس دیوار کور ابر پروانه های وحشت و تاریکی و جنون در من ، سپیده نیست در من ، شکوفه نیست در من ، سپیده ها همه از یاد رفته اند در من ، شکوفه ها همه بر باد رفته اند در من ،‌ شب است و ابر در من ، گل است و خون در من ، هزار خار چو مژگان تیز کاج از لابلای برف گل آلود سالیان سر می کشد برون پر می زنند در پس دیوار پلک من پروانه های وحشت و تاریکی و جنون در کارگاه باغ از روی دار قالی هر کاج ، برف صبح صد رشته ی گسیخته ی پاره پاره را تا پنجه ی نسیم ،‌ گره در گره زند نخ در نخ افکند آن فرش نیمه بافته ی نیمه کاره را اما کجاست مرگ که مانند دار کاج داری بپا کند وز ریسمان دار در بین آسمان و زمینم رها کند تا دستهای باد درتیرگی تکان دهد این گاهواره را ,نادر نادرپور,گهواره ای در تیرگی,گیاه و سنگ نه ، آتش با شکوه شوربختی ام با سرشت خاک و طبیعت درختی ام در کویر خشک غربت زمینیان از سلاله ی نجیب آفتاب ، زاده ام با سکون سنگ و با تلاش باد با شتاب آتش و شکیب آب ، زاده ام زیر گنبد طلایی غروب دست ها به سوی آسمان گشاده ام در جلال شامگاهی کویر آخرین مسافر پیاده ام ریشه ی من درخت این درخت پیر این کبیر سالخورده ی کویر از عصاره های رایگان پر است از عصاره های هر گیاه زنده ، هر گیاه مرده ، هر گیاه نیمه جان پر است ریشه ی من درخت این درخت پیر این دلیر سرکش کناره گیر از جوانی جوانه ها از طراوت ترانه ها از رسوب رودخانه ها از زلال نیلگون آسمان ، پر است میوه های تازه ام ، پرندگان کوچکند قطره های شبنمم ، ستارگان روشنند این پرندگان روز این ستارگان شب چون سر از شکاف سینه ی فراخ من برآورند ارمغان دوستی ، مرا نغمه های نوتر و اشاره های خوشتر آورند باد ، همچو مادری که از میان گیسوی سیاه دخترش تار چندگانه ی سپید را جدا کند برگ های زرد را از میان برگ های سبز من تکانده است آسمان ، فراز شاخسار من نرمتر ز سینه ی کبوتران مخمل کبود گسترانده است گرچه سخت تر ز صخره ای گران در مسیر گردباد سالیان مانده ام هنوز و ، ایستاده ام هنوز دستها به سوی آسمان گشاده ام هنوز لیکن آهن و گیاه و سنگ نیستم بی خبر ز نام و ننگ نیستم آتشم که شعله می کشم عاری از شتاب و عاجز از درنگ نیستم سال ها گذشته است وچشم انتظار من همچنان به سوی آسمان گشاده است آسمان ، مرا به معجزه ی بزرگ وعده داده است روزی از کنار من ، مسافری گذشت رفت و برنگشت آسمان ، مرا به بازگشت او نوید داده است نقش بسته این نوید خوش به لوح خاطرم روز و شب در انتظار بازگشت آن مسافرم ,نادر نادرپور,گیاه و سنگ نه ، آنش,گیاه و سنگ نه ، آتش با افسونی از آتش و آب آمدی تا باورت کنم آسمان سیل آسا فرو ریخت که خاک تفته به گل نشست و زمین لرزید بدانسان که آدمیان خواب مرگ را به سختی آزمودند و من که بیدار مانده بودم آیه های مقدس را نخواندم فریاد خوان واژگانی که امروز در گلوگاه توست کلیدهای دوزخند و رنگ تزویر نشانی از مرده ریگ من اینک گورستانی به وسعت سرنوشت با مردگانی به شمار زندگان تا پایان زمان افسانه فریب مرا مکرر می خوانند ,پیمان آزاد, افسون,سروده های دیروز باران نفرت درنگ ناپذیر می بارد و بذر وحشت در بطن خاک میگذارد در زمین سنگ پا بر آسمان می گذارم فریب زمان را نمی خورم و انسان را با اسطوره هایش رها می کنم تا ، از خشونت دستمایه ای برای تجاوز تدارک کند چراغ را باید کشت خورشید برای روشنایی بس است بر پایم از عادت فکر ترس زنجیری نهاده اند به ضخامت تاریخ خانه ی من در جنگل وحوش است پگاه با آوای وحش بیدار می شوم گوشم به صدای جغد به زوزه ی شغال به نعره ی دیو به غار غار کلاغان است زمزمه ی جویبار و نجوای رود و آواز پرندگان مهاجر را نمی شنود به وحوش جنگل دل داده ام که از عشق سخن نمی گویند و خود سراپا عشقند به وحوش جنگل دل داده ام که غریزه ی عشق را آخرین حرف زمین می شمارند به وحوش جنگل دل داده ام ,پیمان آزاد, دستمایه تجاوز,سروده های دیروز پناه جستن در غاری به غایت دور و زیستن در مغاکی سخت متروک و زندگی را به معنای خود بازگرداندن آرزویی است که چون ماری لغزان از ژرفای ذهن عاصی من بیرون می خزد بر چهره حجابی از زیرکی کشیدن و از اندوخته ها غروری نامطمئن ذخیره دیدن و روز را با مسماری از هول به شب دوختن و به انتظار دقیقه ی هجرت زندگی را از معنای خود زدودن حکمی است ناگزیر که به آن گردن نهاده ام ,پیمان آزاد, دقیقه هجرت,سروده های دیروز منتظر می مانم تا حرفهای مرا دیگران بگویند دستهایم با طناب بیهودگی بسته است و ذهنم مصلوب داریست که پیش از ظهورم برپاست گریزان از جبری که با تازیانه خشونت بر پشتم جاریست در معمای راههای پیچ در پیچ می مانم زبانم بریده ی جغرافیای جهالت و لبانم دوخته ی سوزن باورهای دیرین در گ.رستانی که من زنده ام سکوت را حرمتی است که بودن ، با نبودن برابر است ,پیمان آزاد, ذهن مصلوب,سروده های دیروز در مکانی به وسعت کف دست و در زمانی به وسعت دو لحظه شماری چند از خوشباوران تاریخ گرد آمده اند تا سرود انقلاب خلق را تندر آسا سر دهند و بشارت دگرگونی را به عروسان حجله نشین ابلاغ کنند دیدشان به کوتاهی صحنه ایست که می نگرند و ایمانشان به ظرافت بلوریست که به انتظار تلنگری نشسته است و خیالشان تیزرو عقابی است که گستردگی دریاها را می پیماید افسوس به بازی زندگی خو کرده اند تا خورشید را به خاک بسپرند و بیفسرند ,پیمان آزاد, عقاب خیال,سروده های دیروز هیأت تو به گونه ایست که نمی دانم فرشته ای یا شیطان ؟ به مواخذه در من می نگری که چرا به گونه ی دیگری ؟ فریاد خوان محک همه پلیدیهایی از دوزخ می آیی تو را با زیبایی چه کار ! به مرگت ناخرسندم به روشنیت دلبسته ام که روزی زندان خودباختگی را واگذاری و عاشقانه دل به انسان سپاری ,پیمان آزاد, فرشته یا شیطان,سروده های دیروز چه بسیارند فرو خفتگان در مرزهای کهن با سحرهای آهنگین با جزمهای پولادین در حصارهای ظلمت با دیوارهای کاغذین و باروهایی چنان سنگین که قرنها را مجالی است اندک تا دریچه ای به سوی نور باز کنی ,پیمان آزاد, فروخفتگان,سروده های دیروز بیایید یکدیگر را خراب کنیم تا مساوی بشویم در مرداب درون جز کرم نمی پروریم و در میدان ذهن جز دار نداریم در قلبها صاعقه می گذاریم در هوا سم پاشیده ایم و بر زمین نیزه خانه را به گورستان بدل کرده ایم و روشوخانه را به مرده شور خانه اجساد را از سقف می آویزیم و در حیاط ، گودالی که لاشه ها را در آن می ریزیم دیوارهایمان همه شکسته و اتاقهایمان همه زخمی اند صدای ناله اشان را می شنویم طبل جهنمی مرگ را در خانه ما بی درنگ می نوازند در سفره خنجر کاشته ایم و بر آن کباب انسان گذاشته ایم با این همه مهمان می خوانیم و بر سفره اش می نشانیم ,پیمان آزاد, مرداب درون,سروده های دیروز از هجوم باد هرزه نمی هراسم که هر روز به آماجی می وزد به ایلغار چشم تو که باز گونه تخم وحشت می ریزد آشنایم آزادی واژه ایست که در زبان ما مفهوم واحدی ندارد در برابر سیلی که می آید ایستادگی بی معناست که قهرمانی افسانه ی دروغینی است که هر کس سیمای خویش را در آن می خواند ,پیمان آزاد, مفهوم آزادی,سروده های دیروز نه تک درختی می توانم بود در خشکی کویر و نه پرنده ی تنهایی در تنگی قفسی و نه ترانه ی کوچکی در خالی فضایی من درختی هستم که به عشق جنگلی روییده ام پرنده ای هستم که به شوق پرواز آمده ام ترانه ای هستم که به شور شنیدن زاده ام در این برهوت در سرزمینی که با داغ هزار شعله ی زخم مرا می سوزانند به سرودی دل خوش می کنم که گوشهای غریب تو را بنوازد ,پیمان آزاد, می دانم,سروده های دیروز سرزمینی سترون و انتظار بلوغ بی گذشت فصول در پاییزی ماندگار زنجیری از زمین برپا بندی از آسمان بر دست هراسی از گرداب در برابر تصویری از مرداب دوردست ,پیمان آزاد, پاییز ماندگار,سروده های دیروز چشمانمان به کوری حقیقت و گوشمان کر بسان طبیعت و چه ابلهانه خود را باور داریم بی خبر از چهار گوشه ی زمین با خوابی سنگین تشنه ی گفتنیم به وقت شنیدن حقیقت گریز چونان که از خود و زندگی ستیز همچون با دیگران در حرکت مداوم و یا در سکون محض بی آنکه جهان را بیندیشیم عروسکها را دل خوش کرده ایم کلمه را خواندن را و باوراندن را در دور دستها نه که در نظر گاهمان انسانی قربانی می شود در مسلخ رندان نه که در زندان به تجاوزی مهیب و ما زندگی را در کلمات خشک و کلیشه های تکرار تعریف می کنیم گوشمان رعد و برق رنج آدمی را نمی شنود و چشممان از دید تنگمان فراتر نمی رود و چه گستاخانه دعوی پیامبری داریم ، نه ، که خدایی و خصم بدسگال اندیشه ی حقیر خود را چه بی رحمانه کافرترین موجود زمین می شماریم آفریقا را رها کنید به هارلم نشتابید درست پشت گوشتان را بنگرید تجاوز انسان را به انسان در پنهان هراسناک زندگی در خلوت عصب کش حیات به حکم غریزه ای که افسارش را به تازیانه ای بدل کرده ایم علیه آدمی تا دمی خشونت زهرناک خود را قطره قطره بریزیم و بعد شعارهایمان را به دیوار بکوبیم که به استبداد باور داریم و حکومت را انحصار کرگران و زحمتکشان می شماریم اینچنین گریزان از حقیقت جهان ذهنمان را به مشتی کلمه روزان و شبان مهمان می کنیم که خوراک جاودانه ی ماست در دامان عادت و در اسارت فکر به حقیقت کر بمانیم و فقط کتاب آسمانی خود را بخوانیم و به آواز جانفرسای همراهانمان گوش فرا دهیم و انسان را با اندوه و رنجش تنها بگذاریم که ما سخت ترین گمراهان زمینیم ,پیمان آزاد, کلیشیه های تکرار,سروده های دیروز به کودکی زیسته ام در حلقه ی قومی که خواب پدران خویش را با دفتر اسطوره های جادو تعبیر می کردند و هوشیاری کهکشانی بود ناپیدا و زمان در حسرت دیروز و افسانه ی فردا می سوخت به کودکی زیسته ام در تب سوزنده ی دستی از آفتاب با پروانه های نازک آرزو که نوازش بادی حتی بستر مرگشان بود به کودکی زیسته ام در بندی از زمین که روزنه ی کوچکی از نگاه و دریچه ی خردی از ماه پیوندی بود با جهان با هوایی دیرنده از باورهایی در آن به کودکی زیسته ام با تو که امروز آیینه ی شکسته ای از غبار و میراث گسسته ای از پندار تا دیگر بار رهایی را بیازمایم بیازمایم ,پیمان آزاد, کهکشان ناپیدا,سروده های دیروز چشمم را آزاد می کنم تا ببیند گوشم را تا بشنود ذهنم را تا بفهمد و قلبم را تا دوست بدارد ,پیمان آزاد,آزادی,سروده های دیروز چهره آسمان ترسخورده پاییزیست و نگاه مرده ایست در واپسین دم احتضار و هر دو در طلب بارانی سیل وار معجزه ای را چشم به راهند و ذهن شوره زاریست که هر چه در آن می کارد باری ندارد دشمنی ، جریان تگرگیست که مرگ آور ، بر او می بارد و درنگ ناپذیر او را می آزارد فکر ، چونان جاری سهمگین آبشاری چشمه وجود او را آرام نمی گذارد اسیری است که او را هر لحظه در بندی به زنجیر می کشند و اگر چه می خواهد او را نمی کشند ,پیمان آزاد,اسیر,سروده های دیروز اکسیر زندگی است شعر تابندگی است شعر با شعر می توان از غم گسست و رست به اندوه دل نبست با شعر می توان عشقی دوگانه داشت در دل امید کاشت در سر نوای هزاران ترانه داشت با شعر می توان سرسبز بود آواز کرد ز بیهودگی گذشت پرواز کرد با شعر می توان در فصل سرد بود سرشار درد بود اما بهار را گرمی خورشید را شناخت دل را قوی نمود به افسردگی نباخت با شعر می توان معشوق را ندید از یاد او برفت از عشق او برید با شعر می توان عمر دوباره کرد پژمردگی گذاشت در فصل برف و سوز شب را غرق ستاره کرد با شعر می توان خوشبخت بود و شاد از هر چه نفرت است دل را تهی نمود آن را به عشق داد ,پیمان آزاد,اکسیر زندگی,سروده های دیروز برپا ایستاده ام تا پگاه را ببینم با عینک گمانم و تاریکی را به روشنایی مبدل کنم بامداد کوچکم و بیداری را در شب آغاز کنم با صدای ز نگ ساعتم و شب را در بیداری به روزی درخشان برگردانم با مهتابی اتاقم و تا زندگی را باور کنم در حضور مداومش برپا ایستاده ام تا هوا باقی است تا عشق باقی است تا آزادی باقی است و از پا نمی نشینم تا روشنایی را ببینم تا سرود خوش آهنگ عشق را بشنوم تا حقیقت این گوهر یگانه را بیابم برپا ایستاده ام تا گمانداران حقیقت را بگویم شما که چون کودکان دبستانی شادی می کنید آیا مفهوم ستاره را می دانید آیا گستردگی آسمان را می شنوید آیا حرارت خورشید را می خوانید برپا ایستاده ام تا آرزومندان حقیقت را بگویم چرا دل به وهم پندار سپرده اید و بر دانایی و بیداری مرده اید آنگاه که با خود خلوت می کنید و حقیقت را در دستهای بزرگ خود محبوس می پندارید نمی بینید که دستهای شما باز است و چون فکر من خالی است و ذهن شما بازار پر رونقی است که هر لحظه دل به کالایی می دهید و جاذبه اشان را نمی رهید و اگر چه دلدادگی را بارها آزموده اید و به سواسش کشانده اید گمراهی را دل نمی نهید بر جای مانده ام تا بگویم ذهن سرطانی غده ایست بدخیم که شما را قربانی خواهد کرد در برابر فکری که باور ندارید در مصاف آیینی که باطل می شمارید و در دفاع از حرمتی که جان برسر آن می گذارید هنگامی که گلها را به دار می آویزند و پرندگان را از قفس به مسلخ می برند تا سخن از بیداری نشنوند هنگامی که روزنه های کوچک سقف را می گیرند تا کمانه های نور را نبینند زندگی را چه می دانید گوییا آنچنان به تاریکی خو گرفته اید که روشنایی را ناقوس مرگ می پندارید و از آمدن آن بیم دارید زندگی سرودی نیست که تکرارش کنم زندگی شاعری نیست که با اندیشه و آیینم به دارش بیاویزم و با نگاهش بستیزم زندگی شعر من است از معنا می کاهمش تا بمانم با ترس و گمان نمی خواهمش همانگونه که هست قرنها پاس می دارمش و بکر نگهمیدارمش و با کمانه ی نور به یاد می آرمش و به جهان می سپارمش من فرزند تسلیمم خشونت را غریزه نمی دانم و زندگی را آن طور می شناسم که هست ,پیمان آزاد,برپا ایستاده ام,سروده های دیروز بی درنگ باز می گردم به سرزمینی که با من آشناست آسمانش را می شناسم و پرندگانش را تا پوشش دلتنگی را بردارم و دلمردگی دیرپای سالیان غربت را بر زمینش بگذارم تا نرمی نگاههای عاشقانه را دیگر بار به خاطر بسپارم بی درنگ باز می گردم بهخ سرزمینی که با شبش آشنایم و با ستارگانش که شب را همیشه روشن نگه می دارند و مرا تنها نمی گذارند بی درنگ باز می گردم به سرزمینی که به وسعت یادهای من است تا با پرندگانش پرواز کنم تا به گیاهانش برویم تا با گلهایش بشکفم تا با خورشیدش بدرخشم تا با نسیمش بوزم تا همراه بارانش ببارم و اینسان دل به پوچی نسپارم بی درنگ باز می گردم به ریشه ام به خویش به حقیقت که سالها به گورشان سپرده ام و مدفنشان را از یاد برده ام بی درنگ باز میگردم تا چشمهایم می بیند تا گوشهایم می شنود تا پاهایم می رود تا زبانم به کلامی پاک باز می شود و می توانم پیامم را در گسترده ی باد پرواز دهم که زندگی لحظه ایست بین دوستی و دشمنی بی درنگ باز می گردم به سرزمینی که با تاریخش جغرافیایش زیسته ام و در ناکامیهایش گریسته ام بی درنگ باز میگردم ,پیمان آزاد,بی درنگ باز می گردم,سروده های دیروز دست بسته به مسلخ می روید و سرشکسته باز می گردید جراحت تحقیر بر گامهایتان زنجیر خستگی بر پاهایتان تازیانه باد پاداش بیداری تا بهنگامتان شب گهواره ی خواب است آنکه در ظلمت آب را می جوید خضر نیست تشنه ایست که در جستجوی سراب است ,پیمان آزاد,تازیانه باد,سروده های دیروز يابان در تنهايي خود غرق است و نگاه منتظرش بر رهگذريست که ناداني به او جرأت داده است تا بر سنگفرش صبورانه قدم بگذارد خانه در تنهايي خود غرق است و حضور ره نوردي را مي نگرد که گامهايش لحظه اي سکوت سنگين خانه را شکسته است آسمان در تنهايي خود غرق است و گذار پرنده اي را مي خواهد که بال افشان آغوش فروبسته او را بگشايد و من در تنهايي خودم غرقم و به روزي مي انديشم که ديگر نباشم ,پیمان آزاد,تنهایی,سروده های دیروز به تکرار زیستن و تا نهایت خواستن افسردن و تا نهایت شدن سر خوردن و هنوز راه به جایی نبردن ,پیمان آزاد,تکرار,سروده های دیروز در سکوت و خلوت سحر پنجره ای به روی پرنده باز می شود و افق از بدایت تا نهایت پرنده را به پرواز می خواند آسمان و درخت بر او آغوش می گشایند و باد در گوشش عاشقانه آهنگ رهایی زمزمه می کند پرنده در حسرت پرواز و پرواز در حسرت پرنده ای کاش پرنده در زندان عادت زبان طبیعت را از یاد نبرده باشد ,پیمان آزاد,زبان طبیعت,سروده های دیروز زیستن در لجن و گریستن در باران بازی خوردن و از دق مردن بودن و با افیون خیال غنودن گفتن همان و خفتن برخاستن و از خود کاستن زندانی در محبس نادانی پوسیدن و زمین جهل را بوسیدن دندان به هم سودن و فرسودن به هم تاختن و تابوت ساختن از ستاره شنیدن و جز سیاهی ندیدن کوشیدن و لباس عزا پوشیدن و سرانجام رفتن و درد را نهفتن ,پیمان آزاد,زندگی ما,سروده های دیروز از محاصره ی نادانی با ناتوانی راهی م یجویم و می گریزم به سنگر خویش که نااستوار و لرزان است پناهنده نمی شوم در جنگ غالیم یا مغلوب چه فرق می کند نمی خواهم از پیروزی تاجی زرین بر سر بگذارم به تار مویی چند که خاکستر نشین زمانه است قناعت دارم رسولان پیشین آنچه گفتنی است گفته اند رسالتی ندارم که انسان را از انسان جدا کنم من بهشستشوی کلام آمده ام آمده ام تا کتاب را که فاصله گذار آدمی است بردارم آمده ام تا رسولان شعبده را بگویم چه نشسته اید که سحر شما انسان را گرگ انسان کرده است انسان از کتاب خلع خواهم کرد تا سلاحی برنده برای کشتن آدمی نباشد ,پیمان آزاد,سحر,سروده های دیروز تولد شعر من در اختیار من نیست درونم با نگاهی منقلب می شود تا پیامی در گوشم واژه های خود را آهنگین بنوازد و زبان اشاره ای در چشمانم می نشیند تا دستم نقشی را رنگین نقاشی کند سپیدی کاغذ همیشه منتظر من است تولد شعر من در اختیار من نیست واژه ها سیل وار می آیند چون پژواکی می وزند و چون توفان سهمناکی می غرند و گاهی چون برف بر کاغذ من می نشینند و هرگز آب نمی شوند تولد شعر من در اختیار من نیست ,پیمان آزاد,سپیدی کاغذ,سروده های دیروز شدن تندیس جهان است و بودن واژه ایست بسنده برای زیستن شدن آغاز گرانسریست مرزی میان خاک و دوزخ به شدن بر می خیزیم پیش از آنکه خواب را به انتها برده باشیم تا کورسوی چراغی از نو ما را به سرایی دیگر بفریبد یک نگاه ، در خماری می مانیم ,پیمان آزاد,شدن,سروده های دیروز می گریزم از تو که چشمانت به شعبده ای بسته است و زبانت بیگانه ایست مردم ستیز گوشهایت به زمزمه روسپیان و منظرت میعادگاه چرک و خون با دستانی آلوده و ذهنی که پیوندش را با جهان گسسته است به سراغ طعمه هر ویرانه ای را سر می کشی ,پیمان آزاد,طعمه,سروده های دیروز در نگاه آرامت نهیب سردیست و در کلام شیرینت زهریست با عسل که مرا به نوشیدنش هر لحظه می خوانی با تبسمی که عاریه ایست دلفریب وشیطانی هماره بازو به روی من می گشایی چونان امواجی ملتهب که زیر آسمان مسین به نوازشی ابدی مرا انتظار می کشند با زمزمه نوازشگری لقمه در کاسه ام می گذاری تا حلقه در گوشم کنی چونان برده ای که نوید آزادی در پرده پرده جانش مرثیه ایست خوابناک ساده از من می گذری با دستانی در پشت با هزار چشم و هزار گوش و خنجری در مشت در کسوت راهبان خطوط مهربان صورتت از نور ، طاق نصرتی می سازد و کلام موزونت در باد آهنگ هزیمت می نوازد و من هرگز نمی اندیشم که دامی در برابر من گسترده ای با هزار رنگ و به کشتنم برخاسته ای با صلیب نیرنگ ,پیمان آزاد,عاریه شیطانی,سروده های دیروز به اجبار زیستن و هر زمان تابوت خود را بر شانه دیدن و آن به آن گداری متروک را اندیشیدن تکرار را دوست می داری و خود را چه مصیبت وار می آزاری محکومیت ابدی از آن تو نیست درهای زندان باز است و تو چون پرنده ای هستی که غریزه آزادی را از یاد برده است چرا اندیشه می کنی ؟ پرواز کن در برابر تو افق سحرگاهی با تبسمی گوارا آغوش گشوده است رهایی را که جدایی است و سراسر زندگی آن را زیسته ای یکبار به راستی بیازمای ,پیمان آزاد,غریزه آزادی,سروده های دیروز از آسمان می آیم پیام آور خوبیهایم واژه گذار مهربانیها بیایید پیامم را بشنوید که جان شما عطشناک واژه ی رهایی است اگر چه دریچه های ذهن شما بسته است و روح شما به غایت خسته است پنبه از گوشه بردارید و عینک ر از دیدگان برگیرید عریان شوید ، عریان که جهان دیگر فریبگاه پوشیدگیها نیست و بدانید که پاکی کلام بی واژه ایست با سکوت به هم بنگریم که زبان از یاد رفته ماست و دست از همهمه برداریم که فسون کهنه ی شماست ,پیمان آزاد,فسون کهنه,سروده های دیروز زندگی نقش های مرده ایست در پیشانی زمان فریاد تو را می شنوم که باران را می ستایی در باد گنج را باخته ام خانه ی من باغی است سوخته که حاصلش بی برگی است بر می گردم با سلامی دوباره و نظر گاهم کشتارگاهی است که انسان را سلاخی می کنند با نگههای مشکوک و آهنگهای سوگوار و سرودهای بی پایان فتح و صف طویلی از گوسفندان که در مسلخ به شکلی ناگزیر آویزانند و من قربانی همیشه ی تاریخ جسد خود را می نگرم افسرده و پریده رنگ با تو همراهم و هر دو راهی را می پیماییم که سرانجامی ندارد ,پیمان آزاد,قربانی,سروده های دیروز صفیر گلوله آوای حنجره ایست گوش از پرده ی دلفروز طبیعت بریده با تفنگ مشق می کنیم و با فشنگ واژه های خشونت را به دیوارهای متروک شهر می نویسیم کلام کهنه ی ما آتشفشان خونست از دهلیز رگهامان اضطرتب نان با ماست و اسارت زبان و با افسوس زنده ایم ,پیمان آزاد,كلام كهنه,سروده های دیروز با صدای ناله اش از دور با دو چشم کور باد می آید سنگها را سخت می ساید تن بهر خاکی می آلاید می زند بر هر دری انگشت برگهای زنده را هر آن می گرداند اندر دست و می چرخاند اندر مشت خشم تو از کیست اینهمه غوغا برای چیست ؟ از چه می بالی به خود یا از چه می نالی ؟ لانه ی موری به هم خورده است بچه ی پروانه ای در راه تو مرده است دشمنیهایت برای چیست ؟ بی قراریها برای کیست ؟ باد بازیگوش خاموش است چون یادیست کز خاطر فراموش است به خود می خواند از هر گوشه با رازی اسیری را و اندر پیش می گیرد هراسان هر مسیری را چه ناآرام می کوبی ؟ چرا اینسان می آشوبی ؟ پیامی هست در نجوای امروزت نجوای بد آموزت ؟ نمی بینید چشمم را که هم بیدار و هم باز است ؟ نمی بینی افق در پیش من گسترده ، دلباز است ؟ نمی بینی مرا هر لحظه آغاز است ؟ برای من به خود بالیدن از هستی و یا رنج تهی دستی چه ناساز است ؟ دل باد از هوا خالی است برای باد دشمن بودن و دلبستگی سهل است ، پوشالی است من از زیبایی و زشتی چه می دانم نه در خشکی نه در دریا ، نمی مانم مرا با خشم یا نفرین مرا با روزگار تلخ یا شیرین مرا با سفره ی بیرنگ یا رنگین نه کاری هست نه بر دوشم ز اوقات و ز اوصاف گذشته رنج هستی خواب و سرمستی نه آثاری نه باری هست و بهر بودنم ، آسودنم هر دم شعاری هست فضای ذهن من پاک است از امروز و از فردا و از دیروز و از هر روز برای من هدف پوچ است حیات باد در کوچ است ,پیمان آزاد,كوچ باد,سروده های دیروز به آبیاری جنگل می روم که خشکی ره آورد توست و رویش دستانم یادگاری است از عطوفت باران در بهاران اندیشه مکن که جهان بی آنکه بیندیشی به سامان است در باغچه غنچه های نو رسیده به تشنگی دهان می گشاید و من به فرمانی ، ناخواسته مقراض بر گلویشان می گذارم آسودگی در کنار تو که جهان را به پنداری موهوم می خوانی و با آهنگی ناموزون می نوازی حکایت توفان و دریاست بگذریم که شعر گریزی است برای بودن و تو نیز برای ماندن دستاویزی می جویی که از آهن و آتش ساخته ای ,پیمان آزاد,ماندن,سروده های دیروز از هراس زاده ایم و با خشونت زیسته ایم از زبان بتها اسطوره وار فرمان ساخته ایم و بر ذهن رنجور خویش زالو صفت چنگ انداخته ایم به فرداها امیدی نیست که امروز فردایی است در گذرگاه بردگان ایستاده ایم که تماشا تقدیر ماست ,پیمان آزاد,هراس,سروده های دیروز نگاهت پرنده معصومی است در جستجوی دانه و قلبت در آرزوی آشیانه ای پر می کشد افق پرده ایست دود آگند و جهان ظلمتی است که تو را در حسرت فرداها می گذارد نمی گویم از رفتن بازمان نمی خواهم سکونی را به تو بیاموزم که خود از یاد برده ام زندگی آموختنی نیست زندگی تصویر پرنده ایست که در هوای مه آلود پرواز می کند و در آرزوی نوشیدن جرعه ایست که طبیعت پس از قرنها از او دریغ کرده است ,پیمان آزاد,پرده دود آگند ,سروده های دیروز انسان را به نظمی نو فراخواندم با شمشیر و فرمان و آنگاه پیامم را بر شانه های باروت نشاندم و به سرزمینهای دور شلیک کردم به جز گلوله پاسخی نبود قرنها گذشت هنوز صدای انفجار به گوش می رسد ,پیمان آزاد,پیام,سروده های دیروز از پیدایش نخستین تا دم واپسین دشنه ای در آستین باید د اشت حساب سود و زیان بر سرم سنگین است تا کی این اوراق مشوش را حمل خواهم کرد ؟ آزمونهای زمانه مرا فریفته است مشامم با آن همه تیزی رایحه تجربه را نمی شنود به رقیب من بگویید میدان خالی است و از فتح دروازه های افتخار را در برابرش بگشایید انسان مصیبت به تسخیر کدام قلعه می روی ؟ به تصرف کدام گنج می شتابی ؟ پریشانیت از چیست ؟ که همچون جن زدگان آسیمه سری و لذت را از هر دری سراغ می بری ؟ پیامی نداریم که به تو بسپارم گوشهایت را کر می خواهم و چشمانت را کور تا از هر تصویر به واژه ای نیاویزی و از هر واژه انگاره ای نریزی پتک سالیان بر سر تو چون آواری همیشگی فرود می آید خواب سنگین تو را حتی نخراشیده است آسمان با آن همه ستاره از آن منست و در خلوتی که همه بالندگی است به تنهایی رو می کنم تا در مسیر هجوم نیزه ای را میهمان نباشم و صفحه سپید ذهن را با مضراب شما نخراشم ,پیمان آزاد,پیام,سروده های دیروز می آییم و می رویم چون گداز شهابی بر آسمان و هم چون برف سنگینی بر زمین چون موج شتابنده ای بر دریا و بسان تنوره ی گردبادی در هوا و چون کاروان خسته ای در صحرا و از خود در پناه شبی پر ستاره تنها مشتی خاکستر به جا می گذاریم تا کاروان هایی که از قفا می آیند از هجرت ما بی خبر نمانند ,پیمان آزاد,گذار,سروده های دیروز با رنگ سرخ می افکنم طرحی از آبی را از رنگ زرد برای قلبم بستری می سازم و خاهم پوشانید رنگ سبز را در پیراهنی سیاه تا به سوگواری هر چیز سبز ،‌ تا به سوگواری هر خواب سبز بنشیند ,ساناز کریمی, از رنگ ها,و اینک رگبار ... من به دور امروز خود مرز کشیده ام و چشمان تیره ام نگهبان آن خواهند بود مسافران خسته ی سالیان گذشته به روز من راه نخواهند یافت زیرا در جیبهای خسته شان خفتن بر دسترنج مرا پنهان کرده اند ,ساناز کریمی, امروز من,و اینک رگبار ... رنگ سفید برای تو رنگ سیاه از آن من تو می گفتی رقص باران بر گونه های تو چتری با من تو می گفتی آرامشی به وسعت ترانه ها با تو اندوهی به وسعت دنیا با من تو می گفتی و دانستم من که خواهم مرد ,ساناز کریمی, خاکسپاری,و اینک رگبار ... ترانه ای سفید در راهست دریغا که سرخی غروب خون آلودش می کند خوشا خلوت تو که در آن نه گرگ و میشی ست تا چشم گرگها را باز کند نه صبح صادقی که دقایقی بعد به کذب آن رسیم و نه خستگی نور و آفتاب تا پذیرای شب شویم خوشا خلوتت که تنها صدا است و ترانه در شبی که هیچ کس را بدان راه نیست ,ساناز کریمی, خلوت سفید,و اینک رگبار ... امشب در امتداد پیله تنهایی من کسی خواب پروانه شدن می بیند و بازوان شکسته پناه خواهد شد شبی را که باردار روز خواهد بود و دست خسته سفر در این شب وحشت تمام بامداد و نغمه گنجشک ها را برای او که زاده تبسم درد است به آیه هستی به ارمغان آورد ,ساناز کریمی, در امتداد پیله تنهایی,و اینک رگبار ... در سفر ساقه های نارس اندیشه ام به سر و تکامل توقف خواهم کرد زمستان کوچ خواهد داد رمه ی سردش را به سمت ساقه ی من و باد خورشید لبانم را خواهد دزدید دفن خواهد شد زیر کوه برفی کوله بار سفرم فانوس راهم را خواهد آویخت گورکن به کلنگ مزدش صبح ناگاه آسمانی مه آلود و غمین بر تنم خواهد لرزید مردی گریه اش را به درون نفسم خواهد ریخت از شکوفه ، گیلاس بارور خواهم شد و سفر را تا رسیدن به کمال یک سرو راه خواهم برد ,ساناز کریمی, در سفر,و اینک رگبار ... من چراغ ها را بوسیدم و به آینه های زنگار گرفته سپردم من ترانه ها را سرودم و به قدیسانی که رسالتشان بشارتی تشویش زا بود سپردم چرا که ترانه ها خود بزرگترین بشارتند من بیکرانی بستر شب را بوییدم زیرا در پس آن دو چشم ملول می تپید من ثانیه های مضطرب را در گلبوته های نرم یک قصه خوابانیدم زیرا هیچ چیز به اندازه ی آنها شایسته ی چنین اعجازی نبود ,ساناز کریمی, رسالت,و اینک رگبار ... در این ساحل شب من از اعتماد دستان خورشید به مرداب می ترسم در این بستر خفته ی نور من از باوری که شکفته ز رگهای سرداب می می لرزم در این تیرگیهای سبز ، در این پایکوبی ابلیس من از ساغر مستی تو که مضراب شوری ست بر مغز ابلیس می هراسم ,ساناز کریمی, رقص شب,و اینک رگبار ... بر فراز آسمان تنهاییم کسی پرواز کرد در بلندای ناتوانی ام عقابی دلتنگی ام را برد در ذهن مهتاب شبگردی فانوس نگاهم را ذخیره کرد در برگریزان باغچه ی باورم باغبانی رویید در همدلی ام با همفکران گورستان تعبیری لطیف از زندگان زاده شد و در واپسین نفسهای زندان دیروز مرا در روزنه های فردا متولد کرد ,ساناز کریمی, روزنه ای دیگر,و اینک رگبار ... دوستت می داشتم تیک تاک ،‌ تیک تاک ساعت دیواری جریمه های کتاب و فروش خیس در حیاط تیک تاک سنگ سخت جیم بر دوش قلم اشک حسرت عروسک که فراموش شده بود تیک تاک ، تیک تاک می ترسم در هر تیک رگی مضطرب تپش قلب ملول در هر تاک و دست ها دیگرنبودند بعد از عروسک ها هرگز نبودند تیک تاک ، ساعت دیواری و دبستان و زنگ تفریح پاک کن را به هما دادم و کمی بعد ساعت دیوار ی و دستها که پاک شدند و پاک شدند و پاها که بی حس شده اند تیک تاک ، تیک تاک کوچه ی پشت دروغ لی لی پاها سنگ را به خانه ی سه زدم سه خانه بالا رفتم سنگ را برداشتم هما خندید ،‌ رویا هم و من سه ساله شدم و خنده ها با کلاغ آتشی کردم و خنده ام طویل شد تیک تاک ، تیک تاک ساعت دیواری من نمی خندم دیگر نمی خندم دیگر نمی خندم من و محو شد آخرین خنده ی من در زمانی که هنوز ساعت دیواری یک تیک هم نگفته بود با تو بودم و تو می خندیدی و نمی دانم چرا فکر می کردم باید خندید در زمانیکه لبانم را نخندیده بودم هنوز حکم قتلش داده شد و نه اندوه روبرو و نه اشک پشت سر با تو بودم و لبانم را کشت و لبانم را بست تیک تاک ،‌ تیک تاک ساعت دیواری ,ساناز کریمی, ساعت دیواری,و اینک رگبار ... برترین سنگ تراش زیباترین سنگ زمینه آسمانی ست آبی با لعابی تاریک و خطاط از نوادگان میر عماد ف- ص متولد آسمانی که زیر آب رفت ,ساناز کریمی, سنگ قبر,و اینک رگبار ... پیش از آنکه خستگی همنفسان پاینده در جنون را ترک گویم بنفشه هایت را در اسفندماه روح خموده ام برویان ای عبور دوباره پیش از آنکه مرثیه ی نفسهای سرد را ترک گویم کوچ مرا به دست شبانان رنگ بسپار تصویر توده ی مردان و زنان مه آلود را از خطوط مشوش چهره ام پاک کن ,ساناز کریمی, شبان رنگ,و اینک رگبار ... ترانه را در سکوتم بشنو نور را در سیاهی ام ببین فانوس را در سرمای حضورم لمس کن رود را بر خشکی کویر تجسم کن آغاز را در ختم روانم جستجو کن و رویا را در بیداری ام بیفشان ,ساناز کریمی, عاشقانه 2,و اینک رگبار ... در امتداد غروب چشمهایم طلوعی دوباره اش در بستر شکسته ی بازوانم پروازی باش بر اصوات مرده ی لبانم قناری ها و جیرجیرک ها را و سهره ها را رها کن با گامهایت بر سنگفرش سینه ام رقصی پر شکوه را آغاز کن و مرداب دلتنگی ام را پر کن از شکوفه ها ییکه میوه خواهند داد ,ساناز کریمی, عاشقانه 4,و اینک رگبار ... در کوچه باغ روحت خزیده ام کویر بیدار است در بیشه ی سبز خزان تپیده ام حافظه در خاک است در همکلاسی شب و مهتاب چکیده ام ماه در قفس است در انس لطیف خرد و مستی جا می دویده ام شراب در بند است ,ساناز کریمی, عاشقانه 6,و اینک رگبار ... بر زخم ملتهب گونه های من پرواز تو در سرداب های دیروز است در تمنای شعر من پرواز تو در بامداد فصل رهایی نهفته است در جام خسته ی حضور دیروقت من تندیسی از ساحل دریا بر چشم هامون است و اینک ای خاموش در فراسوی سپردن زخمهای امروز به مرهم فردا فانوس نویدی باش ,ساناز کریمی, فانوس,و اینک رگبار ... من هر چه را سپیده در آسمان مانده است خواهم گذاشت بر کبود ‌آسمان تو چرا که وقت گریه نیست چرا که از پس هرقطره این روح ابریت ماران که زهرشان از چشمه چشمان صاف تو بس خوشگوارتر است گفتار کبک رنگ کز رقص غصه ات بر دامن بهار خوش نقش تر نشست و چشمان گرگ ها کز هر کرانه ات بربره های کوچک خفته به سینه ات این را بدان من هر چه را نفس ، من هر چه را که نبض من هر که را که شور ،‌ من هر چه را که نور بر نبض کند تو در زشتی زمان بر یاس قلب تو در شور مغز مرگ بر تاری دلت در نور اهرمن خواهم برفراشت و خواهم برفراشت ,ساناز کریمی, من هر چه را سپیده,و اینک رگبار ... دست درخت برای رقص به سوی شاخه های خشک گیسوان من نمی آید گویی چنگ می زند مرا همریشگان من همریشگان سبز با باد ، باد سخت کو ریشه مرا از خاک قلب دوست ز جا برفکند همدوش می شوند ,ساناز کریمی, همریشگان سبز,و اینک رگبار ... و اینک رگبار و نگاه من بی فاصله ای با رگبار و دگردیسی تفسیرش در هر نفس ذهن من خوب یا بد نمی دانم رگبار بر بهار پنجشنبه اول سال خواهد بارید و یا شاید واپسین دقیقه ی سال را که باردار سرخی انار است به رگبار بندند و آنگاه من با دستانی خالی از انار به هنگام دادن خون به تاریخ فردای کشورم که زیر کلاهی سنگین سرخرگ شرافتش به خونریزی افتاده است زرد خواهم شد و زرد خواهم شد شاید نگاه من به گلخانه هایی باز شود و شهردار در سال آینده برای زیباسازی منو اکسید کربن از آن دیدن کند و یا در دست نگاه من اسلحه باشد و فریاد آتش و شلیک گلوله و سرانجام مرگ تمامی خاکها ، گلدانها و بنفشه ها و پاهای من که در جویبار شهر شنا خواهد کرد و چوبدستی من اگر به رگبار بسته شود و گوشهایش را کرمها در تاریکی پنهان یک اعتماد بجوند اینک رگبار اخبار علمی و فرهنگی و رود شاعره اب جوان را به شب شعر از چاه راه های شهر که اداره ی گاز یا شاید آب و فاضلاب آنها را پر نکرده اند گرامی خواهد داشت و شاید هم در آگهی ترحیم فلان روزنامه ی فرهنگی تجار به مجلس ختم شعر شاعره ای جوان دعوت شوید و اینک رگبار ,ساناز کریمی, و اینک رگبار,و اینک رگبار ... من پیش از شلیک تهدیدی باورم را بر زمین نهادم و استواری ام را در پشت سرم من بی هیچ مقاومتی غرامت لاشخورهای گرسنه را پرداختم و باورم را بر سفره ی آنان نشاندیم و جنگ پایان یافت ,ساناز کریمی,آتش بس,و اینک رگبار ... آتشی خاموش در ذهن باد است من به فراز چشمان پدران رفتم درسیاهی مردمکشان عکس نوری نبود آتشها خامشو شده اند و آتشدانها آتشی خاموش در ذهن جهان است من به ریشه های سیاه سفر کردم سیاه بود و آتش س یاه بود و روشن و انسانها که از سیاهی اش نشئه می شدند آتشی خاموش در ذهن باد است ,ساناز کریمی,آتشگاه,و اینک رگبار ... اکنون که روح من در درک تشنگی به سر می برد ابرها در اصالت فردی شان به سر می برند ای کاش در میانه ی صحرای هستی ام قطره ای می بارید اکنون که گوش من در انفجار موشک و تانک و سلاح های هسته ای در خون افتاده است ای کاش در میانه ی این خون عصر ما سازی م یخزید تا زخمه های زخم های این شکسته را در خود می نشاند اکنون که چشم من در ذهن خسته ام آزادی روانپریش می هنم را در روسپیان و سرنگ و هرویین به تصویر می کشید ای کاش این روانپریشان آزاد نابیناییشان را به چشمانم می بخشیدند ,ساناز کریمی,آزادی,و اینک رگبار ... دیر سالی با تنپوشی از باور پدران مرا بر لب درگاهت می دیدی ای مرتد فکور درب خانه ات را باز بگذار عنکبوت به در تنپوشم تار تنیده است ,ساناز کریمی,ارتداد,و اینک رگبار ... من با آسمانی سرشار از ستارگان رهیاب اندیشه ام را بر ضریح امامزادگان آسمانی اجداد ملولم بستم من درختم غنچه های باغبانان همسالم برای دشت های لخت گذشته ها سینه زدم من دریای بیکرانی از حرف های ناگفته خود را به سقاخانه ی متولیان فصول کتابی سرد سپردم اکنون در بامداد وجدان زمینی ام دلتنگی های پدرانم را از آیات فردای پسرانم خواهد زدود ,ساناز کریمی,اعتراف نامه,و اینک رگبار ... بر بستر سالی که گرم است از سوختن عاطفه ها با کودکی ام همخوابه شدم و بارور شدم از افسانه ی باورها ای قابله ی امید از رحم یأس افسانه ی باورم را از رحم خارها متولد کن ,ساناز کریمی,افسانه باورها,و اینک رگبار ... خطوط زندگی بر صورتم خطوط مرگ بر دستم شب از خطوط باران شکسته بود ابرها شاکی نمی سازند رودها بی موج و انسان بی سایه خوابها هستند ابرها هستند رودها هستند و من هستم رویا را به رگبار بسته اند و نا در زیر این همه تگرگ تنها بقا یافتیم ,ساناز کریمی,بقا,و اینک رگبار ... و چشمانت تاریک و چشمانم روشن ده ستاره و بیست ماه بدر در شب جاودانه ات و روزی بی طلوع در نگاه من دستانت را نمی گیرم دنیا پر از سنگ است راهها هم مزاحمند ای همقدم با گامهایمان به لمس حضور ماه و آیینه نمی رسیم چشمانم روشن و چشمانت تاریک چشمانم را خواهم بست چونان کودکی ام که آفتاب بود و زندگی روشن و پدر که در حجم وسیع نور محو شد و من چشمانم را بستم چرا که می دانستم برای به یاد آوردن چشم را باید بست و چشمانت روشن و چشمانم تاریک روز را به تو می بخشم تا شبم را پر ستاره کنی ,ساناز کریمی,تاریک ، روشن,و اینک رگبار ... در گامهای خفته ام برزخ تردید فصلی از سرگردانی گشوده شد در حصرت کودکانه ام بر رویش افق های گرم یورش همسرایان باد در ذهنم نازل شد به سستی روحم در وادی زندگان اصالت آسیمه سر سکوت خاموشان اعطا شد و در ناسپاسی آغازین قلبم در سمت کبوتران کفتارهای خزان ابدی احیا شدند ,ساناز کریمی,تاوان,و اینک رگبار ... ای نقاشان مضطرب بر سنگفرش تاریخ مرا در آزادی لگدکوب تاریخ مرا بر پرده ی سووشن نقالان مرا بر تعزیه ی سایه ها در سوگ آفتاب تصویر سازید و آنگاه در چشمان من مسیح را به صلیب کشید و در لرزش سینه ام رقص مغولان را بر اجساد و جام شوکران را در سستی لبانم و آنگاه در تسلیم ذهنم به بن بست های تاریک سقوط سروهای سبز را به تصویر کشید ,ساناز کریمی,تصویرگران تاریخ,و اینک رگبار ... و هنگامیکه پیمانه ی شراب من به پایان می رسد نو چنان پر شور ،‌ تو چنین پر شتاب بشارتت را در انتهای هستی من آغاز می کنی و سفر می کنی در سالها و ماههای دیروز فشرده ی رگهای من و همسفر دیوارهای آن روز من می شوی تا ویرانه های امروزم را دریابی تو از بیم کرکسان به دور من مرز می کشی و مرز می کشی چرا که می دانی آباد خواهم شد و اینک ای منجی شوره زار بشارت ها سطح جسم و روحم را به تو می سپارم تا مرا از خود سرشار کنی ,ساناز کریمی,تولد یک منجی,و اینک رگبار ... درچرخش دیوانه وار پروانه هایم سلاحم را برداشتم و همدوش دلیران میادین دایره وار ویران گر همرزم محافظان کالبد جسمانی ام شدم در انتهای نیستی سوزان پروانه هایم مسان دلاوران میادین ویران ساز در آغوش محافظان کالبد جسمانی ام خلع سلاح شدم ,ساناز کریمی,خلع سلاح,و اینک رگبار ... در آستانه ی بشارت نه تکفیرشان کردم و نه نفرینشان تنها خندیدم نه بر معجزه شان بر دستهایمان نه بر قیامتشان بر عدالتمان نه بر تبذیرشان بر حقارتمان در آستانه ی آیات رسولان مبشر تنها گریستم بر دستهایمان که به راستی می توانست حقیقت را مأمنی باشد و تنها گریستم بر عدالتمان که تبعیدش کردیم به بایگانی اساطیر و سرانجام رسولان فقیر با آیت کوچکشان بر حقارتمان نازل شدند ,ساناز کریمی,در آستانه ی بشارت,و اینک رگبار ... دریای ذهنم طوفانی شد و قایق اراده ام به گل نشست نهنگ تردیدم ماهیان کوچم یقینم را بلعید و در ژرفای امواج وحشت غرق شدم ,ساناز کریمی,در امواج وحشت,و اینک رگبار ... چه دل انگیز شبی چه دل آرام شعری چه دلشده شوری در آن زمان که یاد پرده از پنجره ها می درد چه رقص دل افروزی د نفس باد بر عریانی پنجره هاست دریغ شعر گر در این شب پوشیده با همخوابه اش باشد و شب زنده داران چه دل انگیزتر نمازی که نیتش عشقبازی باران است و آینه و هر رکوعش تمنای بوسه واژه از لبان من است که در هر سجود با من همخوابه می شود ,ساناز کریمی,دلاویز شعر,و اینک رگبار ... من از طنین صدای باد می لرزم و باد به دور تنهایی انگشتان من زوزه می کشد من از آواز گامهای رذالت در سیاهی می ترسم و باد فانوس مرا برده است من از میزگرد هستی شناسان در سوی بن بست این کوچه ها می هراسم و باد به دور روزنه های هستی من دیوار کشیده است ,ساناز کریمی,دلتنگی,و اینک رگبار ... و من امروز چنان شفافم که در برابر باد که در برابر خار بی هیچ پوششی ، برهنه ایستاده ام و امروز تنهایی من آنچنان مضطریست که در آن باد گرده قارچهای سمی را با خود آورده است و چنان سردم من که اگر مردی نفسش را به درونم ریزد از زمستان بارور خواهم شد ,ساناز کریمی,زمستان,و اینک رگبار ... مردی در میان کتابها و روزنامه ها زنی را از جنس فیلمهایش بوسید یأسی بر چشمان امیدوار رحمی بارید و نطفه ی رنج من شکل گرفت در نخستین غروب که آسمان را خون آلود کرد از حسرت عشقی ناگفته زاده شدم و هرگز سخن از عشق در میان نیامد و زن در زهن مرد توقیف شد آنچنانکه عدالت در ذهن جامعه سفر به راه افتاد آینه ای در دستم بود چراغی در اندیشه ام زمین پر از گامهای سیاه بود و کفشهای من تنها ضربان سرما را می تپیدند ناگاه نشست مردی در آینه ام نشسته بود مردی روبروی من و در خلأ خود بود ستارگان درخشانند مرد ستاره نبود کوهها استوارند مرد باوری استوار نبود نشسته بود مردی روبروی من و من دوستش می داشتم سیاه بود و تلخ بود همخوابه شد نگاه تلخ مرد با شکسته های آینه ام و کابوس زاده شد دقایق من در نحوست صبحی کاذب هدر رفتند و از هر کنار به پای پوش قاعده های من خاری فرو رفت من مست کردم و در هر مستی ام تو را می دیدم مانند شهرم که غذا را و تو را که می دیدم که بزرگ می شوی ، که بزرگتر می شوی و می افتی و بلند می شوی و رشد می کنی و رشد می کنی و خودم را که فرو می ریزم و فرو می ریزم و آب می شوم و آب می شوم در یأسی که تو در آن ،‌ در دردی که شعر من در آن متولد می شوی و بزرگ می شوی و بزرگتر می شوی و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم با روزنه ای کوچک ، با دریچه ای کم سو که عشق را رهنمون می کرد به سردی انگشتانم و سردی نگاهم که هیچ نمی دید جز کویر ،‌ جز کویر ،‌ جز کویر و سردی لبانم که دیر گاهی نخوانده بود ترانه ای ترانه های دلتنگی ترانه های تنهایی و ترانه های همزاد خود را ترک گفتم تا ترانه ای دیگر بسرایم ترانهای خاکستری رنگ تا ریشه های سیاه تو را بسوزاند و من گم شدم در ترانه ات که اگر می نواختی هر زخمه اش رهاییت بود و اگر می نواختی هر زخمه اش پیوندی داشت با ریشه های من و من پر از بغض بودم و اشک پدر نبود و او تنها در کتابهایش بود و جز انسانهای مرکبی هیچ چیز را نمی دید و نمی دید و نمی دید و مادر در بایگانی فیلمخانه ی توقیف شده ی ذهن پدر بود و برای مادر من نبودم جز دروغ یک مرد و نبودم جز حماقتی آشکار و من پر از بغض بودم و اشک و شهر تاریک بود و شهر همیشه تاریک بود و مردی که روبروی من نشسته بود سیاه بود و تلخ بود و من دوستش می داشتم نه برای آفتاب و نه به خاطر شب به شکل پدر بود و من به خاطر شعر دوستش می داشتم و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم و شهر پر از زخم بود و من پر از بغض بودم و اشک و گونه ی خیس آسمان مرد آمده بود و من به شک رسیدم و مادر در ذهن پدر توقیف بود آنچنانکه آزادی در ذهن شهر و شهر در شک بود مرد صدا کرد مرا آنچنانکه عدالت شهر را و من گوش نکردم و شهر پر از ناله بود باید به سکوت عادت می کردم بی گاهان تو آمدی و من گرمایت را احساس نکردم و شهر بیمار بود تو به من لبخند زدی تا دگر بار باوری استوار یسازم و من باور را به خاک سپردم آنچنان که شهر آزادی شهیدش را و من می دانستم معجزات تو برای من عمری کوتاه دارند و سرانجام در دورها ، در دوردست ها در سرزمینی که دور از میلاد هر ذهن روشن است و دور از ترانه های رهاییست کسی را قربانی کردند و صدایش را هیچ کس نشنید کسی را قربانی کردند و هیچ نشانه ای در میان نبود نه سرخی خون شفق و نه سرخی خون فلق چرا که در چنین سرزمینی شاعران را بی هیچ نشانه ای مصلوب می کنند کسی را قربانی کردند و دریغ از یک پرنده و قربانی پرواز در آسمانی بی پرنده و قربانی نگاه در زمین نابینایان تاریک دل و مرگ مرگ دشوار نبود وسیع بود مثال خورشید که بر زمین و می نواخت مرگ مثال باران که بر کویر و مرگ لالایی می گفت همتای مادربزرگ که لالاییش که تنها نجوای مه گرفته ی لالاییش در پشت پرچین خاطرات باور هر چیز خوب را ، هر چیز پاک را در من زنده نگاه می داشت ,ساناز کریمی,زندگی من,و اینک رگبار ... در دورها ، در دوردست ها زنی را دیدم با ماهیانش و نه چشمه ای و نه رودخانه ای در دورها ،‌ در دوردست ها زمان متوقف شده بود و من نگاه منتظری رادیدم با ماهیانش در دورها ،‌در دوردست ها باوری گرم را دیدم که سرابی را ستایش می کرد و سرابی که ماهیانش رازنده نگاه می داشت ,ساناز کریمی,سراب,و اینک رگبار ... سلام ای پدر دوزخ در دهلیز این شب دیرپای سلام ای نوزاد مستمر در نبض مرداب سلام ای مرد تنها که سرگردان مرد بودنت را در ژرفای باتلاقی از سبزینه ها نهادی و تنهاییت همکلام هذیان تنوری شدند که می سوزاند هییت انسانی ات را و بدرود ای کمانهای رنگین که در بارش یک تفکر پدید آمدید و بدرود ای وقف نورانی ذهن به خاک نهالهای فرزانگی ,ساناز کریمی,سلام بر دوزخ,و اینک رگبار ... من خانه را تاریک می کنم و هر چه پنجره است با پرده ای سیاه می پوشانم از چراغها بیزارم و از ستارگان و مروارید و شهر پر از چراغ است و من بارها تور نگاهم را به افق های دور انداختم و هیچ صید نشد نه ستاره ای و نه مروارید و مردی که نادرم را کشت و من خون را در چشمانش می دیدم و مار را بر شانه هایش در دستش چراغ بود و خواهرم که تنها یک بار از خیابان عبور کرد و زیر چرخهای سنگین اعتماد له شد چراغ سبز چهار راه را دیده بود از چراغ ها بیزارم و شهر پر از چراغ است و حتی تمام کسانیکه در قطب جنوب راه را گم کردند ستارگان را دیگر ندیدند و خوب یادم هست مردی که دوستش می داشتم با گردنبند مروارید من خود را حلق آویز کرد و شهر پر از گفتار است شاید آخرین شعری که در رقص روسپیان محله و زهرخند مردها سرودم خود بوی مرگ می دادم کفتارها در چشم من چراغ می اندازند و من بر چشمانم پارچه ای سیاه خواهم بست تا هیچ چیز را نبینم نه شکنجه را و نه چراغها را تنها صدایشان را خواهم شنید و هر چه را که بشنوم لب باز نخواهم کرد چرا که دهانم بوی مرگ می دهد و هرگز نمی خواهم خوراک مغز امشب کفتارها باشم ,ساناز کریمی,سوگنامه,و اینک رگبار ... ما خسته بودیم و گرسنه و راهبان برایمان دعا می کردند ناتوان بودیم ما در شام آخر به صومعه رفتیم از کتب مقدس برهنه شان کردیم و در دستشان اسلحه نهادیم ناتوان بودیم و گرسنه دعا سیرمان نمی کرد ,ساناز کریمی,شام آخر,و اینک رگبار ... شعر من در کوچه ای از شهر ساکن است دیگران دشنامش دادند ، من سلامش کردم دیگران نفرینش کردند ،من دعایش دادم شعر من از کوچه ای در شهر آمده است من لحظه هایم را گریستم تو در آن آب تنی کردی تو دردها را خندیدی من در قهقهه ات بلعیده شدم شعر من در کوچه ای از شهر پرسه می زند من گامهایت را بر سنگفرش کوچه خون گریستم و سرودم تو را در قطره های خون شعر من شاعرش را یاد ندارد و من در مستی شبانه ام به سلامتیت شراب می نوشم ذهنت را خسته مکن مرا به یاد نخواهی آورد و هیچ شاعری شعرش را از یاد نخواهد برد شعر من در خشم خود بر لحظه های من مشت می زند و ارمغان من برای تو تنها بخشش است شعر من در کوچه ای از شهر فراموش شده است و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم شعر من در کوچه ای از شهر ساکن است ,ساناز کریمی,شعر من,و اینک رگبار ... ای مؤمنان ایات خیانت مخفیگاه نمور مرا به واژگان نشان دهید ای منجیان رخوت که در هیأت واژگان در آمدید در یورش خود مغلوبم سازید چرا که در اسارتگاهتان شفا خواهیم یافت ,ساناز کریمی,شفاخانه,و اینک رگبار ... صدایشان زیباتر است لبها سرایندگان دروغ که در تنهایی یک آسمان رویاهای ابرگونه می سازند دستها لمس شان گرم است خوابهایمان را سوزانده اند چشمانت را بسته نگاه دار چهره ها رویاهایت را خواهد درید ,ساناز کریمی,صدایشان زیباتر است,و اینک رگبار ... نهالی در ذهنم داسی در دستم شوری در سینه ام سکوتی بر لبانم نوری در یأسم غمی بر چشمم آفتابی در اندیشه ام رگباری بر زبانم چگونه با درون همسفرت کنم ,ساناز کریمی,عاشقانه 1,و اینک رگبار ... تو در پس روزهای ابری نهفته ای و من بی قرار بارشم ای ابرها در امتداد انتظارم با یکدگر بر خورد کنید تو در پشت برهنگی اندام بید نشسته ای و من بی تاب تنپوشی از سبزینه ها هستم ای بیدها عریانی تان را با شکوفه های استقامت من بپوشانید تو درکنار کودکی غنچه آرمیده ای و من کهولت شاخه ها بسر می برم ای لحظه های ناب ، غنچه های گمگشته را در شاخسار خمیده ام پیدا کنید ,ساناز کریمی,عاشقانه 3,و اینک رگبار ... با کوچه های تعبیر بیگانه ام در رخوتم حرکت کن پیش از آنکه کوچه نشین تعابیر خواب شوم با تفسیر سایه ها غریبه ام بر آینه چنان شفاف بتاب تا به تفسیر هاله ماه نیازی نباشد از دواری طبیعت هراسانم رویشت را بر جسم عقیم من چنان تشریح کن که از باران بی نیاز شود ,ساناز کریمی,عاشقانه 5,و اینک رگبار ... عبور را نشان خواهمت داد کوره راه ها و راه ها را می توانی بی آنکه بلغزی و در این همه فریاد گم شوی چونان خواب کوتاه و لطیف عبور کنی و تو شب را نشان خواهی داد از تاریکی می هراسم و از چراغهایی که از هر سوی این خانه نمایان می شوند شبت را نشان بده شبی که تاری است اما ستارگانش ستاره اند بگذار پیش از آنکه در همهمه فریادها گم شوم شبم را پیدا کنم ,ساناز کریمی,عبور,و اینک رگبار ... بر خاک سرد خفته بودم با بانگ امیدت چه بی تابانه از خاک بر شدم نزدیک ها امیدی بر نمی داد چه عاشقانه به دورها نگریستم و دورها چه بی صبرانه از پس نگاه منتظرانه ام محو می شدند و هنوز از باور عاشقانه ام تهی نشدم که غریبانه از خاک پر شدم ,ساناز کریمی,غریبانه,و اینک رگبار ... سال خون خون جنون جنون رویا رویای مرگ دوازده فنجان خون که به سمت کاردهای جراحان قلب برگردانده شده بود دوزاده مرگ چرا که دیگر کاردها هم نمی توانند قلب را زنده به گور بنشانند سالی که ما رویاهایمان را در خون نشاندیم و آنگاه در بستری از جنون با مرگ همخوابه شدیم ,ساناز کریمی,قرمز,و اینک رگبار ... پشت هنگامه ی سکوتت دژخیمان نابودی ات را به چرا بردند غنچه ها بسته ماندن را احرام بستند اموات راهزن فردای روحت را به یغما بردند تاریخ خستگی بازیگران ادوارش را به تو نوشانید شریان مستمر خزان در تو دوام پیدا کرد و سرانجام اندیشه ات در دادگاه تفتیش عقاید اراده ی نابینایت اعدام شد ,ساناز کریمی,مرگ شور,و اینک رگبار ... دیروز ،‌ امروز ،‌ فردا و همیشه من برای تو یک شماره ام چنانچه تو نیز همچنین که دیگران تو را صدا کردم و تو در صف مقدم شماره ها ایستاده بودی تو را صدا کردم و چه بیهوده فریادی چرا که تو چه فرامرز باشی چه منوچهر و چه نامی دیگر هرگز نخواهی شنید من تو را با درخت خانه مان پیوند زدم و همانسال اداره ی ثبت احوال درخت را قطع کرد و کمی بعد کارتهای ملی و پدر و مادر و من که شماره هایمان را حفظ می کردیم تا زمانی که اداره ی آمار از مره های شطرنج آمار گرفت از قلم نیفتیم و من هرگز گران نیستم چرا که می دانم هر گاه شهر پر از شماره شود و بری تنفس شماره های جدید و حتی مادربزرگگ گازوییل نباشد نهادهای دلسوز ما را در بیمارستان ها و در تیمارستان ها و یا در زندانها و مراکز بازپروری جای خواهند داد و ما هر شب فیلم عشق کافی نیست را خواهیم دید و آن قدر از غشق سرشار می شویم که حتی فقر و گرسنگی شماره های شهر را از یاد خواهیم برد و هر گاه زندانها و تیمارستانها پر شود ما شماره های عاشق را برای کمک به همسایگان عزیز خواهند فرستاد و تو شماره ی 1328 نمی دانم وقتی نامه را می خوانی در بیمارستانم یا تیمارستانی در زندانم و یا در بازپروری هستی اما بدان که هر کجا که باشم و هر کجا باشی شماره ی 6929 در سرزمینی که انسانها فقط شماره هستند او هنوز دوست می داشت ,ساناز کریمی,نامه ای به شماره ی 1328,و اینک رگبار ... دیشب باد در را به روی اندیشه ام کوبید و من توضیحی نخواستم امروز آزادی را به رگبار بستند و من از ندامت انسانی بی تفاوت آکنده شدم ,ساناز کریمی,ندامت,و اینک رگبار ... و آنگاه که تو را از پستان شب باز گرفتم تمام سینه ی من سرشار از سموم ابتذال شد زیرا نه شیر آفتاب و نه مکیدن پستان نور تو را از پرسه زدن در مرداب باز نمی داشت ,ساناز کریمی,نفرت,و اینک رگبار ... مهتاب بر شب سوگوار قصه های شما باد ای همسالان من که بسان من آویخته اید زنجیرهای استواریتان را به سالهای یورش ناکسان نامور وزش باد بر زورق به گل نشسته ی شما باد ای همدوشان باد که چنان من مأنوستان کردند به استیلای آشفتگی تبسم بر لبان شکسته ی شما باد ای همرزمان اشک که همتای من وارث دلتنگی های اجدادتان شدید ,ساناز کریمی,همرزمان اشک,و اینک رگبار ... هلال فرصت من در سیاهی مطلق اسیر فاصله است و شبنمی که خفته است بر تن سکوت تو و شبنمی که خفته است بر تابوت لبان من چشم نمناک آسمان اندک من است هلال فرصت من در سیاهی مطلق پگاه یک غزل است و این غزل تنها هوای فاصله است ,ساناز کریمی,هوای فاصله,و اینک رگبار ... در قصیده ای بخوابانیدم برهنه چنانچه عشق را در رحم و رو به آینه ها و رو به مسخ قبله ها و بپوشانید قصیده ام را با کاشی سبز چرا که برهنه وار بی هیچ قبله ای سبز خواهم شد و آنگاه خورشید بر من نماز خواهد برد ,ساناز کریمی,وصیتنامه,و اینک رگبار ... من در پایان زندگی رنگها پیکره سازم سازنده ی پیکره هایی که آرمیده اند بر بستر ابدی آرامشی از هیچ سازنده ی پیکره هایی که در تنهایی مطلق کوچه ها و جاده ها تندیسی شده اند من در بدرود جاوید خوابها یک پیکره سازم و پیکره های من آرام ، استوار در هوشیاری تلخی که عاری ست از انتظار هر صدای پا و عاری ست از شور بوییدن یک لبخند تا ابدیت پا برجا می مانند ,ساناز کریمی,پیکره ساز,و اینک رگبار ... پرده کناری ایستاده است و سرخی آسمان دی ماه نوید برف می دهد و هراسی نامعلوم چیزی شبیه حس مرگ دلم را می انبارد تقویم را بر می دارم و تاریخ تولد لاله صحرایی را به خاطر می سپارم ,ناهید عباسی, آسمان دی ماه,در فصلهای سفر خاطره اش همراه باد صبا می آ’د تا در حافظه ی آینه بر گیسوان جوانی ام شکوفه ی نارنج بنشاند و من همراه یاد شرقی او شرح یغمای دلم را به گوش باد زمزمه خواهم کرد ,ناهید عباسی, باد صبا,در فصلهای سفر پرواز پرندگان در آبی آسمان هر کجا چشمانم را کودکانه به دنبال می کشد و روحم را در خواهش گنگ پریدن خوابهای شبانه ام را تفسیر می کند کسی چه می داند شاید دستهایم تقدیر بالهای پرواز است که هنوز چیزی از اوج به خاطر دارد ,ناهید عباسی, بالهای پرواز,در فصلهای سفر گیرم که چیزی نمانده به آخر خط که خطی نیست جز باور گیجی از یک ادامه ی ناپیدا و نشاندن عکسی بر طاقچه های ابدیت حال که مرگ ناخواسته هر روز قدمی به سوی ما می آید باید که خواسته قدمی به سوی دانایی رفت و معجزه را تفسیر کرد در هوش نگاهی که با قطره ای آب به بیکرانه ی دریا می رسد و از سنگریزه ای بر بلندای کوهی به معراج می رود ,ناهید عباسی, تفسیر معجزه,در فصلهای سفر همیشه باد با حضوری نرم میان ما ایستاده بود و حال از جمع ما تو رفته ای و باد همچنان می وزد بر خاطرات بی زوال ,ناهید عباسی, جمع ما,در فصلهای سفر باز است در تمنای نسیم پنجره ای و به گوش می رسد آواز خوش زنجره ای که حضور کوچک خود را به جهان می بخشد ,ناهید عباسی, حضور,در فصلهای سفر من از میان واژه های زلال دوستی رابرگزیده ام آنجا که برف های تنهایی آب می شوند در صدای تابستانی یک دوست ,ناهید عباسی, دوست,در فصلهای سفر تبسمی بر لب و نیمه دلی آفتابی اما در دوردست های روح بارانی بی امان می بارد و هراسی به اندازه ی ابدیت فاصله ی این دوگانگی را رنگ خاکستر می زند ,ناهید عباسی, دوگانگی,در فصلهای سفر معصومانه در باور رستگاری نماز صبر می خوانم بر سجاده ی روزها و تمنای آفتابگردان را می بافم بر گیسوی بلند شبها خواب دیده ام مسیح دیگری در راه است تا کوله بار آدمیان را از آلاله ها و عدالت پر کند ,ناهید عباسی, رستگاری,در فصلهای سفر خاطرات کودکی روزنه های سبز رجعتند در رها شدگی لحظه های پر هوس وقتی که جوی آب وسوسه ات می کند به کندن جوراب یا که خاک می خواندت به بازی ,ناهید عباسی, روزنه ها,در فصلهای سفر شبی سرمه ای ماهی نقره ای و زنی تنها نشسته بر پله خیال روزهای رفته را غمگنانه زیبا زمزمه می کند و در سوگواری فاصله ها گیسوان پریشان خویش را از نوازش مهتاب پر می کند ,ناهید عباسی, روزهای رفته,در فصلهای سفر باد در نی لبک پاییز روزهای آخر آذر را با حزن زردی می دمد و آینه های کهنسال که شاهدان ایامند در سکوت سرد خویش درختان برهنه از برگ را به تن پوش سفید برف وعده می دهند ,ناهید عباسی, شاهدان ایام,در فصلهای سفر در پناه صخره ی عادت روز را به شب می رسانیم و باید های بیهوده را با نبایدهای پوسدیه پیوند می زنیم تا امروز همان باشیم که دیروز بوده ایم بیا تا خانه ی خود را از علف های هرز عادت پاک کنیم و در زیبایی بال پروانه ای نگاه کودکی خود را جستجو کنیم ,ناهید عباسی, عادت,در فصلهای سفر امروز وقتی باران موسیقی خود را به پایان برد درون ناودان حیاط من چنان لبریز شدم که روحم رنگین کمان بست میان خلوت اتاق ,ناهید عباسی, لبریز,در فصلهای سفر مرگ نزدیک است خویش هر خویشتن است رویای پروازی شبانه مرحله ای از سفر است دانه طی راهش گل می شود هر بودنی در مسیر خود دگرگون می شود کرم ابریشم پروانه صفت درک جهان خواهد کرد پروازی تا ته بودن خود خواهد کرد عشق و شوری از مرگ می شکفد چون شراره های آتش از باد آنجا که می تپد دل عاشق در خوف از دست دادن یار مرگ ضرورتی است که باید آن را فهمید راهی است که باید آن را رفت صبور بودن بر درد فراق باور عاشقانه است بر گردش گردونه که در پس هر پرده ای نشسته است صد پرده یاد کنیم از یاری در دیاری که دور نیست فاصله چندان نیست دوست سفر کرده در جاییست که یانجا نیست رنگ خاطره ها از یاد نخواهد رفت که هیچ یادی از یاد نخواهد رفت هم در ذهن زمین ثبت است هم در یاد زمان سرمای اولین برف اولین زمستان با غم از مرگ حرف نباید زد که حرف آخر را مرگ نخواهد زد ,ناهید عباسی, مرگ,در فصلهای سفر دستت را دراز کن فاصله را بردار و با من همقدم شو در جستجوی ناکجا آباد که ما نه اسکندر وار به ظلمات خواهیم رفت و نه خضر گونه آب حیات خواهیم یافت تنها در قداست رنج قرابت انسانی خود را بر کتیبه ی ایام خواهیم نوشت ,ناهید عباسی, ناکجا آباد,در فصلهای سفر هجوم سهم یک احساس از رقص پرده ای در انفعال آینه با هیاهوی باد میرساند دل را به وقوف ترد رابطه ها و رقم می خورد خاطره ی مکرری در ذهن روشن آینه و شعور ازلی باد ,ناهید عباسی, وقوف,در فصلهای سفر به مارای خود پرتاب شدن احساس مقدسی است که روح می نشیند پای پنجره ی خلقت و عاشقانه می نگرد بارش باران را بر ریشه ی درخت تا در اجبار سبز حیات بر تنه اش قارچها بی ریشه برویند ,ناهید عباسی, پنجره ی خلقت,در فصلهای سفر زندگی را می خواهیم و همواره فراموشی آن را پی دستاویزیم افتاده ایم در دام پندارها گمگشته ی هزار توی باورها فوران زدن خالی شدن از نو زاده شدن باز هم متولد خواهم شد در کمین لحظه ای هستم ,ناهید عباسی, کمین,در فصلهای سفر چشمانت را پر از بهانه ی زیستن خواهم کرد با شکوفه های تک درخت خانه ام در هر بهار و برایت خواهم گفت که یقین راه درازی است و گاه به کوتاهی یک آه ,ناهید عباسی, یقین,در فصلهای سفر دستت سایبان چشمم شد در این کویر سوزان زمانیکه چشمهایم عاشقانه ترکهای زمین را می نگرد و با این نظم که تکرار پیوستگی است یگانه می شود ,ناهید عباسی, یگانه,در فصلهای سفر و زندگی ادامه می یابد در حنجره ی مردی که عشق را فریاد می کند در کوه تنهایی و دست زنی که چراغ یادی را می برد به تالار آینه ها تا بیاویزد چلچراغی ,ناهید عباسی,ادامه,در فصلهای سفر دشتی فراخ آسمانی پر ستاره و سوسوی احساسی ازلی بسان درخشش چشمان گرگی گرسنه می کشاند مرا به سوی باور شفاف معجزه آنجا که حقانیت رسولی در پناه تارهای تنیده بر غاری روح را بر فراز پلی از اشراق پرواز می دهد ,ناهید عباسی,اشراق,در فصلهای سفر كدام راه است كه پای خسته را نشناسد كدام كوچه خالی از خاطره است و كدام دل هرگز نتپیده به شوق دیدار بیا تا برایت بگویم از سختی انتظار كه چگونه در دیده های بارانی رنگ هذیان به خود می گیرد ,ناهید عباسی,انتظار,در فصلهای سفر دیروزها را باد برده است و فرداها آمیزه ای است از امید و تصور مبهم یک خوشبختی کاش در این دایره ابر بطالت نقطه ی روشن اکنون را پنهان نکند ,ناهید عباسی,اکنون,در فصلهای سفر دستهایم را از اشک برکه ای ساخته ام و در آینه اش چشمانم را آماده ی تسلیم دیدم بی باوری مرگ بود که جای خود را به باور فراق می داد در حزن تفته ی غروب تابستان و زندگی به خاطر چشمانی عزیزتر از زندگی ادامه می یافت ,ناهید عباسی,با ور فراق,در فصلهای سفر و ما جوانی را بدرقه کردیم در شتاب بی صدای زندگی و در نیمه راههای زیادی ماندیم با دلتنگی های نفس گیر اما وقتی در شهاب یادی ظلمت شبهای بی ستاره می شکند و با تکرار حرفی نبض دیرینه ی عشق تندتر می زند به گلگشت خاطرات چهار فصل می رویم ,ناهید عباسی,بدرقه,در فصلهای سفر نیمه نانی را با هم دو نیمه کردیم بی آنکه سخن از برادری گفته باشیم تا تعبیر رقص گندمزار باشد در فضیلت خوابها و نگاه خود را پرواز دادیم به دنبال هر پرنده ای تا در مسیر آن زندگی را سرابی نبینیم ,ناهید عباسی,برادری,در فصلهای سفر عکس ماه افتاده در برکه عکس دو کودک نیز ماه مال آنهاست شاید که در خیال ,ناهید عباسی,برکه,در فصلهای سفر جوانترین خاطره ام ساعتی پیش بود که دستش را در بشارت دیدار در فردایی نامعلوم تکان داد و رفت سنگی فرو افتاد در گرداب خاطره ها ,ناهید عباسی,بشارت,در فصلهای سفر آمد با شاخه ای در دست از باغ اساطیر و گونه ای تر از مفهوم خلقت و برایم تقویمی آورد که در آن هزاران شمع با هزاران رنگ وحدت نورانی خود را خواب دیده بودند در انتظار روز بلوغ بشر ,ناهید عباسی,بلوغ بشر,در فصلهای سفر به وعده ی دیداری غبار غم از آینه ی دل پاک می شود و چشمه ای اشک از چشمان یخ بسته به سوی تجربه ای دیگر سرازیر می شود ,ناهید عباسی,تجربه ای دیگر,در فصلهای سفر كرانه ی دركت بیكرانه می شود در التهاب لحظه ای كه راز بی قفل تضاد گشوده می شود و تو از ضرورت ظلمت می رسی به فهم نور و از ناخوشیها به شكر عافیت ,ناهید عباسی,تضاد,در فصلهای سفر پر بود شب از صدای شباویز و می چکید از هر روزنی ترانه ی تقدیر و من بی خبر از فردا نیم دانستم که چشمانم خاک تازه ی گوری را خواهد شست و دلم در صراحت مرگ عزیزی همچون شقایقی خواهد شد ,ناهید عباسی,تقدیر,در فصلهای سفر بر روی درختی کندم نشان عشق شیرابه ای آمد برون نشان جان عشق شرمنده به راه خود رفتم ,ناهید عباسی,جان عاشق,در فصلهای سفر در جستجوی فصل چهارمی به نام کمالیم در مسیر زندگی تا بیهوده نباشد کودکی جوانی پیری همچون سالی با چهار فصل خویش ,ناهید عباسی,جستجو,در فصلهای سفر خشاخش برگهای زرد صدای پاییز بود و آغاز بستن پنجره ها کوچه تنها می شد با سوتهای بی وقت عشق و تدارکی ازلی در کار بود تا حادثه ی عشق در برخوردی ساده میان بادهای گیج پاییزی چشمان ما را تر کند ,ناهید عباسی,حادثه ی عشق,در فصلهای سفر نمی گویم حالا چرا بهارهای باقی را به دیدارم بیا تا بباری چون ابر بر ریشه ی انتظار من تا برویم چون گیاه در جنگل نگاه تو ,ناهید عباسی,حالا چرا,در فصلهای سفر از شراره ی نگاهت دانستم که هرم کلامت را از کویر وام گرفته ای و دیدم تن سوخته از آفتاب در انتظار مهتاب نشسته ای تا شاید حدیث شور ممنوعی را به گوش محرم شب نجوا کنی ,ناهید عباسی,حدیث,در فصلهای سفر یک شبی از آن شبهای تنهایی با سری پر از افکار سودایی رفتم به خواب دیدم معبدی نور باران تک درختی در میانش سر به سوی آسمان بسان هیبت البرز شکوه بی مثالی داشت وقاری بی نهایت سبز یقین کردم ازلی درخت دانش است سر کشیده از معبد عشق رنگ حسادت نداشت ذات خساست نداشت مفهوم تکامل بود و تعبیر نجابت از پس حریر خواب دانشی فرزانه دیدم چنبره در درون هر خزه هر حشره حرمتی دیدم در نیش مار کرامتی در میوه ی کاج به دل گفت میوه هایش به سبد دست به دست خواهد رفت و نسیم نفسش شهر به شهر با شوق بی انتها چون زائری برهنه پا کردم بسویش دستی دراز اما اشارتی بود و گذشت نشئه یی بود و پرید ,ناهید عباسی,حریر خواب,در فصلهای سفر چه شاعرنه است وقتی شمع به پایان خود می رسد بی حضور گل و پروانه و شاعرانه تر چشمی که می گرید بر یقینی ملتهب از حریق ریزه باورها ,ناهید عباسی,حریق,در فصلهای سفر پاها و پله ها در قرابتی روزمره رقم می زنند حکایت سالیان را و لبها به تکرار نجوا می کنند قداست یادها را و من در خانه ای که خشت به خشت از خاطره است با نگاهی پلک به پلک میراث عشق فواره ی سالخورده ی حوض را می نگرم که برای اطلسی های جوان با صدای نرم آب زندگی را می سراید ,ناهید عباسی,حکایت سالیان,در فصلهای سفر حیف نیست توت تابستان رویا شود در انقراض این درخت حیف نیست ماهی دریا را باور کند در تنگ بلور حیف نیست بسته شود پر پروازی در کنج قفس و اگر نیست چرا اینچنین ناشادیم این چنین دلتنگیم ,ناهید عباسی,حیف,در فصلهای سفر در خیال اتفاق می افتد ناممکن های خوشرنگ محال های دلاویز رسیدن به عشقی که قلب سی سالگی تو را ربود و شنیدن نجواهایی که در باد گم شد ما همه دلبسته نه زندانی خاطرات خویشیم ,ناهید عباسی,خاطرات,در فصلهای سفر در رهگذر چهل زمستان عمر فقط یک خاطره ی برفی ذهنم را هرچند به تلخی روشن می کند و آن روزی بود که قدم هایم را بر روی برف های بکر تا کنار گور یک دوست شماره می کردم ,ناهید عباسی,خاطره ی برفی,در فصلهای سفر مهر او زمزمه جویبار بود درروزهای مکرر خالی حال من مانده ام و خروش یک اقیانوس ,ناهید عباسی,خروش,در فصلهای سفر وقتی دی و بهمن به پایان می رسد و اسفند به نیمه آغاز می شود خواب هر ساله ای که لانه های زیر برف در انتظار بازگشت چلچله ها می بینند ,ناهید عباسی,خواب هر ساله,در فصلهای سفر چه تند می تازد آنکه بر توسن خودباوری به قضاوت برخاسته است چه بیرحمانه می زند تازیانه های داوری با غروری سرشار از گناهان ناکرده و چه آسان م یبرد از یاد که آب هیچ سرچشمه ای آلوده به گل نیست ,ناهید عباسی,داوری,در فصلهای سفر چه بسیار که در یک قدمی همه چیز خراب می شود و تحقق آرزویی یکسر سراب چه بسیار نهال شوقی به یک صاعقه خاکستر می شود و امید ثمری نقش بر آب اما زندگی این عریان ترین همواره دستان ما را می طلبد تا در تابش نور به ردیف شمعدانی ها پرده را کنار زنیم و برای چینه ی منتظر کبوتران دانه بپاشیم ,ناهید عباسی,در یک قدمی,در فصلهای سفر وقتی یکشنبه ای از یکشنبه ها و شاید دو شنبه ای از دوشمبه ها مرگ سراغ مرا بگیرد چیزی فراتر از عشق آری عشق این کهنه کلام دلاویز چشمانم را با خواب رازقی ها پیوند خواهد زد و پیچک واهمه سالیان را به مهر خواهد گسست ,ناهید عباسی,دلاویز,در فصلهای سفر تنگ غروب است و دلتنگی بسان حزن گویای حیاط مدرسه ای تعطیل روح را به سوی غربت مجهولی می خواند و هزاران کلام ناگفته در هجوم یادها به یک آه ... بدل می شود تا شمع گونه از فراز خویش فرود آید ,ناهید عباسی,دلتنگی,در فصلهای سفر پیوسته تردیدی می گذاردت بر سر دوراهی کجا باید رفت ؟ به کدام سمت یا کدامین سو اما راه دریا می شناسد رود ,ناهید عباسی,دو راهی,در فصلهای سفر زندگی یافتن رابطه هاست و رسیدن به شعوری یکدست تا نیاز نارنج سرخی سیب تا بوییدن گل خراش خار تا که دستچین نشود فهمیدن تا که زندان نشود باورها ,ناهید عباسی,رابطه ها,در فصلهای سفر باید راه را به شاهراه تبدیل کرد و مهربانی را به رسالتی روزمره تا پناه عابرانی باشد که در نجابت یک چرا سرگردانند باید در بیکرانگی وجود لذت تر شدن از شبنمی را یافت و آن وقت در زلال نگاهی عمری به تماشای دوستی نشست ,ناهید عباسی,رسالت,در فصلهای سفر کوک می شود رویای تار در عطش زخمه ی دستی و من خوب می دانم در هوای چه کسی کوک کنم تارم را ,ناهید عباسی,زخمه,در فصلهای سفر ترانه ام را به خاطر بسپار که ایهام خوشی است از ایهام زمزمه های پاییزی تا بعد از من بخوانی آن را در راههایی که با هم از آنها عبور نخواهیم کرد ,ناهید عباسی,زمزمه های پاییزی,در فصلهای سفر دلم از مهر او تار عشق می بافد از شوق دیدارش شعر خواهم آویخت مهربانترین نگاهش را بر دیوار دل گرمترین کلامش را بر گوش جان تا در زمستان فاصله کور نماند اجاق خاطره ,ناهید عباسی,زمستان فاصله,در فصلهای سفر صبوری شب به پایان می رسد در طلوع خورشید تا پر شود پیاله ی نرگس از صبح و دل من از زندگی ,ناهید عباسی,زندگی,در فصلهای سفر خورشید از پس ابرها سبد خالی آفتابگردان را می نگرد که در انتظار فردا دل به رویای آفتاب سپرده است ,ناهید عباسی,سبد آفتابگردان,در فصلهای سفر غافلگیر عشق سر به هوا می شود با نگاهی به بی قراری دریا و من‌آن روز دیدم که چگونه قلب دخترک لیلی می تپید در میان گیسوان بید مجنون ,ناهید عباسی,سر به هوا,در فصلهای سفر هر کجا اراده ی سترگ تند باد حادثه را می گیرد به هیچ و سری را سودای عشق را می آزماید تا دم تیغ من صدای تیر آرش را به شب می شنوم که می رود بر بال باد تا سراپرده ی نور ولی همواره در طنین ندایی دیرینیه می پرسم از خویش آیا قرابتی هست ما را با قاصدک که چون او شناوریم در مسیر سرنوشت ,ناهید عباسی,سرنوشت,در فصلهای سفر نمی توان به جایی گریخت حقیقت زیر چتر عادت پنهان است حال که نه فرار دردی را دوا می کند و نه قرار باید بر مدار صبر سماعی مردانه کرد ,ناهید عباسی,سماع,در فصلهای سفر افسوسی نیست که چرا ستاره یخوشبختی از دور سوسویی زد در ناپایداری یک شب کوتاه که من خاطره اش را چون فانوس خیالی بر سقف شبهای دگر آویخته ام ,ناهید عباسی,سوسو,در فصلهای سفر روح شاعر جهان را زیر و رو می کند درون بوته ای خار یا که گلی و می جوید شور خود را درون ریگزار یا چمنی و در خلوت بی چرای خویش می گردد پی تغافل پرنده ها تا بسراید لحظه های تغزل را بر صمیمیت شاخه های کاج ,ناهید عباسی,شاعر,در فصلهای سفر شاید روزی سرخی شقایق فرداها شویم یا نقش و نگار پر پروانه ی دوران ها شاید قاصدکی رقصان شویم بازیچه ی دست کودکان کودکهای خود شویم شاید نمی دانم قلبم گواهی می دهد گردونه می گردد ,ناهید عباسی,شاید,در فصلهای سفر تلاطم واژه ها موج در موج شعر می شود در ساحل خیال زمانیکه شاعر آرام دریا را می نگرد ,ناهید عباسی,شعر,در فصلهای سفر هر بار که رازی گره در گره در شعور منور شب به ناگاه گشوده شود در تولد بودا گونه ای خواهی آموخت تا روزهای سترون را بر هوش شبهای بلند وصله زنی ,ناهید عباسی,شعور شب,در فصلهای سفر خوشه های خاطره معلق بر دیوار عمر مرا به کوچه های کودکی می خوانند تا از ردیف اقاقی ها عبوری دوباره کنم ,ناهید عباسی,عبور,در فصلهای سفر به ناگهان می آید عشق را می گویم بسان بهمنی غلتان و صاعقه ای رخشان می آید با هزاران لهجه تا هم آواز قناری شود و در آینه ای به وسعت ملکوت سیمای ازلی خود را بنگرد ,ناهید عباسی,عشق,در فصلهای سفر روز به پایان می رود با دغدغه های بی نام در نارنجی هر غروب و باز سفره ی ماه تکه ای نان و امید و لحافی بر سر تا فردای دگر ,ناهید عباسی,غروب,در فصلهای سفر وقتی که واژه فقط واژه است باید پی چیزی فراتر بود در توضیح حیات آنجا که نابینایی آهسته می پرسد زیبایی چیست ؟ ,ناهید عباسی,فراتر,در فصلهای سفر آنجا که زنگهای خوشبختی خاموش می شود در واژگونی بخت بر آنم تا به رقص برخیزم بر ویرانه های خیال و کودکانه گوش به زنگوله ی فرداها بسپارم ,ناهید عباسی,فرداها,در فصلهای سفر زمان را کاسه ای نیست تا که لبریز شود فضیلتی رونده دارد بسان آب و صراحت مکرری بسان سال اما لحظه هایی به وسعت نامریی یک خاطره باز می گرداند آب را به سرچشمه و می برد دل را به کهن سردابه ها تا نوازش دهد خاطرات بودنی قدیم را ,ناهید عباسی,لحظه ها,در فصلهای سفر به یاد می آورم لحظه های فراز را که صدای او اعتبارم می بخشید و لحظه های نشیب را که اعتمادم به یاد می آوریم افرای افراشته ای را به یاد می آورم مادرم را ,ناهید عباسی,مادر,در فصلهای سفر کاش می دانستی ما را مجال آن نیست که روزهای رفته را از سر گیریم و لحظه های بی بازگشت را تمنا کنیم کاش می دانستی فردا چه اندازه دیر است برای زیستن و چه اندازه زود برای مردن و همیشه واژه ای است پر فریب کاش می دانستی یک آلاله را فرصت یک ستاره نیست و به ناگاه بسته خواهد شد پنجره های دیدار در اجبار تقدیر کاش می دانستی ,ناهید عباسی,مجال,در فصلهای سفر صبر کن اندکی مانده تا خورشید بر آید نرم رقص نیلوفران را در نوازش ترد نسیم بنگر ترنم جویبار را در متن جاری یک حس بشنو آنگاه از سبوی یاد یاران جرعه ای آب بنوش بعد با خود بگو صبح یعنی که شب گذشت و برو ,ناهید عباسی,مسافر,در فصلهای سفر كاش همیشه آب اولین درس دبستان باشد تاكودكان در كرامت یك قطره ی باران مسیر حیات را تا شعور آسمان بپیمایند ,ناهید عباسی,مسیر حیات,در فصلهای سفر چشمان شاعر همیشه پی قرینه ای می گردد تا با نگاه استعاره نارنج را چراغی ببیند نشسته بر شب درخت چون ترنجی بافته در اندیشه ی فرش ,ناهید عباسی,نارنج وترنج,در فصلهای سفر کدام ستاره گواه آغاز تو بود که جراحت بال پرستو در اعتماد دستهایت التیام می یافت و درخت ترس تبر را از یاد می برد چه خوب بودی ای نازنین وقتی کنار دلتنگی ام می نشستی چونان کبوتری بر شاخه های خالی پاییز و تمام نیاز مرا به عشق با صلابتی شاعرانه عاشقانه آواز می دادی آه چه خوب بودی ای نازنین ,ناهید عباسی,نازنین,در فصلهای سفر سه تار آویخته بر دیوار بی قرار نغمه های نانواخته است تا همصدای باد باشد آنگاه که زمزمه های حزیم عاشقی را با خود به هر سو می برد ,ناهید عباسی,نانواخته,در فصلهای سفر در لحظه های گمگشتگی ناگاه نشانه ای بر دری گذرگاهی نگاهی می رساندم به مکرر از یاد رفته ای چیزی آشنا پشت هر در می خواندم به تماشای دوباره ای و همواره در تلاطم حضوری متروکه های روحم به شبگردی پس کوچه های راز می رود ,ناهید عباسی,ناگاه,در فصلهای سفر پسرک با دستانی نحیف جهان را نقاشی می کند بر صفحه ای کوچک و آن را با گلی می گذارد کنار عکس پدر که در متن جنگ بر پایان خویش مردانه خم شده بود ,ناهید عباسی,نقاشی,در فصلهای سفر بناها معمار خاطراتند درها ، پنجره ها بسته ، باز نیمه باز عکس های جوانی آویخته بر دیوارها پله ها این پیچ های پر راز طرح یک خانه ی متروکه و پرت نقش یک بام بلند میزند رنگ خیال لحظه ها را هر دم ,ناهید عباسی,نقش ها,در فصلهای سفر قناری نیزار در انتظار شکفتن نیلوفر همواره آینه ی مرداب را می نگرد و نیلوفر در خواب خیس خویش بوسه های گرم آفتاب را به یاد می آورد ,ناهید عباسی,نیلوفر,در فصلهای سفر تو بلور موقتی مانده در نیمه راه می شکنی می رسی ,ناهید عباسی,نیمه راه,در فصلهای سفر مست از کهن باده ی رنج سجده کردم درد انسان را در پای هبوط آنجا که سقوط از بام بلند باورها بلور یقین را در تقدس شک می شکند و خواب خوش را در هجوم تردید ,ناهید عباسی,هبوط,در فصلهای سفر در پایان همه با هم برابرند مو رنگ دیگری نمی شناسد به جز سپیدی گرچه سیاه بود یا سرخ و بور پایان که نه همیشه دری باز می شود حالا به هر کجا ,ناهید عباسی,هر کجا,در فصلهای سفر در سپیده دمی نه چندان دور به دیدارت خواهم آمد با سبدهای معرفت بر دوش شاخه های یاسمن در دست و هزاران گفتنی بر لب اما از پیش می دانم لبریزترین نگاهها در سخاوت سکوت گرهبند همدلی ما خواهد بود ,ناهید عباسی,همدلی,در فصلهای سفر شبهای دراز زمستان را طاقت می آورم و در تنهایی بی ترانه ی خویش به جای گریه و بهانه به قندیل های خاطره دل خوش می کنم اما بهار که از راه می رسد پای هر درخت پر شکوفه ای در باور فاصله ها ابر بغضم همنوای باران می شود ,ناهید عباسی,همنوای باران,در فصلهای سفر ای مهربان بیا به سراغ دانستن روان شویم به رفتار رود و بگذریم از آبادی های بی نام و دور و بریزیم از آبشارهای بلند نور تا اگر فردا وقترفتن بود قدحی آب باشیم در لب تشنگی کودکان خیره در سراب ,ناهید عباسی,وقت رفتن,در فصلهای سفر چه خوب بود تابستانهای کودکی وقتی کرم های ابریشم را به مهمانی برگ های توت می بردیم و در ولنگاری روزهای بلندش هر روز کمی قد می کشیدیم یادش به خیر پاهای خاکی و پاشویه های حوض یادش به خیر حرفهای همسایه و آفتاب و فراقت ,ناهید عباسی,يادش به خير,در فصلهای سفر در تنهایی شبهای دراز در میان خیمه های خوشرنگ خیال گشتم پی راز قصه ها تا رسیدم به مردان ماهیگیر قرون که با تنهایی و فقر فزون اسطوره ی پری دریایی ر ساخته اند ,ناهید عباسی,پری دریایی,در فصلهای سفر نقش ماه که پیچ و تاب می خورد بر پهنه ی دریا چرخه ی سیال خیال را به نسیم می سپارم و ترانه ی خزه آلودم را با ته نشین یادی برای خواب مرغان دریایی زمزمه می کنم ,ناهید عباسی,چرخه ی خیال,در فصلهای سفر با مداد سبز نوشتم بهار و عشق با قرمز تابستان و تپش با زرد پاییز و خاطره با انگشت بر بخار پشت شیشه نوشتم زمستان و انتظار بهار ,ناهید عباسی,چهار فصل,در فصلهای سفر هنر گدازه ی آتشفشاناست در لحظه ی سرشاری روح وقتی که چشمانت قرابت خطوط سنگ را عاشقانه می خواند و پیوندی ازلی را با یک دانه برنج با یک گل یاس جشن می گیرد ,ناهید عباسی,گدازه,در فصلهای سفر دانسته هایم سیاره ی کوچکی است که بر مدار منظم رابطه ها عاشقانه می چرخد و روحم در گزش شیرین فهمیدن بر ندانستن هایم نماز می برد ,ناهید عباسی,گزش,در فصلهای سفر كاش زمین ساخته می شد با سفالینه های دیگری منو تو و دیگری با زایشی دوباره آسایشی دوباره می یافتیم ,پروانه فتاحی طاری, آسایش دوباره,تولد جز برای یکی حتی اگر تمام وجودت چوتکه های ابر ذره ذره آب شود و چون کوه فرو ریزد خود را به اندازه ی سر سوزنی برای کسی حقیر مکن ,پروانه فتاحی طاری, جز برای یکی,تولد دیروز با ماه و ستاره پیمان بستم و زیر شاخه ی نور نشستم امروز با آب و خاک و هوا و فردا با تجسمی از گل در تلألؤ نور و سنگ دوباره خواهم رست ,پروانه فتاحی طاری, دوباره رستن,تولد در لحظه های رویش سبز عشق را هستی را و بودن را زمزمه کردم ,پروانه فتاحی طاری, رویش سبز,تولد با ذره ای خوبی و ذره ای بدی و سرشتی پاک و مشتی گل و نور با رویشی از غرور و حوضچه ای از سبزینه های خیال به دنیا آمدم ,پروانه فتاحی طاری, سبزینه های خیال,تولد من از تبلور شبنم می آیم در سکوت دریا می خوانم سرود ماندن را و در هم می شکنم هبوط آدم را من از واژه ی غریب غربت نگاه آِنای خود را می دزدم و غریبان زمان را به قصد آشنایی با فردا می پذیرم و گل واژه های صفا را از سرند دوستی با دو دست لغزان همچون گهواره ی کودکان به لرزه می گیرم و باب سرودن را می گشایم من در نیایش صبحگاهی سلام عشق را پاسخ می دهم و می خوانم سرود ماندن را در اذان صبح درود ستاره را با سحر حس می کنم و سلام سحر را همچون گوشواری بر گوش خورشید می بینم من از باد نمی گریزم و از توفان نمی هراسم مگر نه این که هر دو مظهر طبیعت اند ... ؟ باران ، شستشو گر آلام من است و طراوت بعد از آن در کوهستان سرود زندگی ام پس می خوانم سرود ماندن را من از نسیم حظ می برم و بر کجاوه ی صبا می نشینم من در غروب به دنیا آمدم و در فلق بار سفر خواهم بست ,پروانه فتاحی طاری, سرود زندگی,تولد می آیی با خواهش این و آن در پوشش آرزوهای دیگران می روی با هزار آرزوی گران برای خود نه برای دیگران ,پروانه فتاحی طاری,تولد,تولد آن سوی سد زمان نگاهی است که مرا می خواند رد نتوان شد از آن نگاه برای همیشه همان جا می ماند ,پروانه فتاحی طاری,جاودانگی,تولد سپیده دمید پنجره ای رو به آسمان باز شد شاخه های نور از زمین رویید چشمه جوشید آهو بچه ای رقصید غنچه خندید و گل باز شد درختی شکوفه هایش را دید خرگوشی سر از خواب برداشت زاغچه ای از روی دیوار اولین بار پرید کوه ، هاله ی خورشید را دید رود ، زمزمه ی صبح را شنید ماهی رود با شور و شوق نغمه ی هستی را سرود ,پروانه فتاحی طاری,زمزمه ی صبح,تولد به نوزادی که تازه از خواب تولد برهاسته بنگر بنگر به نگاه پاک و غریبش و صدایی که با ملائک هم نواست و تپش قلبش چون تیک تاک ساعتی که تازه کوک شده تازه برای دنیایی که با همه کس حتی ، زمان غریبه است ,پروانه فتاحی طاری,غریبه ی زمان,تولد سفالینه هایم و تمام طرح های ذهنی ام شکلی می گیرند در بعد وجودم و در کوره ی درونم می سوزند و می سازند و ذره دره حیات می گیرند در تمام لحظه های من و اوج می گیرم چون آن دمی که از دم دیگری متولد شدم ,پروانه فتاحی طاری,كوره ی درون,تولد می دانم می آیی به سرعت نور چون رود ، زلال و پر غرور می دانم همین حالا نیز یا هر زمان که بخوانند تو را چاره ساز نیازمندانی از راه دور می سازی برای آنان پل های عبور با دریچه های امید و سرور می دانم می آیی ,پروانه فتاحی طاری,می دانم می آیی,تولد در بارش خیال و در تبسم نسیم تو را در فراسوی آسمان ها و بالاتر از نور خورشید و ماه دیدم و تو در عطشناکی کویر نگاه مرا سبز کردی اما در بارش خیال گاهی از زردی گل یخ سردم می شود ,پروانه فتاحی طاری, بارش خیال,خواب و بیداری در شنزارهای خیال به تبسم ذهن رسیدم با ناباوری بهت به نگاه سبز چمن خیره شدم ,پروانه فتاحی طاری, تبسم ذهن,خواب و بیداری شبی خواب دیدم دست هایی چون فرشتگان اما آدمیزادگان آسمان را چراغانی می کنند و کودکان روی زمین برای آنان دست افشانی می کنند خواب دیدم آن شب چه شبی بود شبی سخت و عجیب پاره های ظلمت ذره ذره می پوسید شاخه های نور بود که از زمین می رویید ,پروانه فتاحی طاری, دستهای فرشتگان,خواب و بیداری من جانماز کودکی را دیدم که شاخه شاخه نور بود گلبرگ های آن ذره ذره مظهر حضور بود همان روز کودکی دیگر از لب باغچه گل بر می داشت و در درون بافته های ذهنش می کاشت و چه صمیمی لبخند عشق می زد بدون آنکه نگاهش کنم نگاهم می کرد ,پروانه فتاحی طاری, شاخه های نور,خواب و بیداری شبی خواب دیدم کنار دریا با مرواریدها خانه ای ساخته ام مرواریدهای ریز و درشت دست مهربانی جدا می کرد ازهم هزاران مروارید بوی نم می آمد و صدفی که هنوز تشنه ی قطره آبی بود آرام ، آرام پلک زدم سقف آبی آسمان وصله ی خوابم شد و دگرگونی آن خواب قشنگ قطره های باران بود که از سقف اتاقم میچکید ,پروانه فتاحی طاری,خواب مروارید ها,خواب و بیداری رویش گل یخ را در صورت بی جان گلدان تماشا کردم و سردی آن را در درونم احساس کردم ,پروانه فتاحی طاری,رویش گل یخ,خواب و بیداری انگار صورتک خیال من امشب می خندد شاید می گرید تا به حال دیده ای کسی را که نمی دانی می خندد یا می گرید صورتک خیال من امشب مانند دلقکی خندان جوان است تو می فهمی؟ تو می دانی ؟ ,پروانه فتاحی طاری,صورتک خیال,خواب و بیداری کاش می شد ظرفیت ها را قالب گرفت کاش می شد در باریکه های سیال ذهن تصویری از فرداهای دور برداشت تا با آن ، لحظه های زیبا کاشت کاش می شد هر روزی را که بد بود ، برداشت جای آن روز ، روز دیگری کاشت کاش می شد کاش می شد با تمام باورها با زورقی به سوی دریاها رفت و از آنجا تا فروغ بی نشانه تا رؤیاها تا اساطیر با پای برهنه تنها رفت ,پروانه فتاحی طاری,کاش می شد,خواب و بیداری گل های خیالم پژمرده می شوند چون گل های زینتی و می روند تا کنار طاقچه جایی بگیرند تنگ ماهی توی طاقچه می شکند ماهی ها به خیال خود رهسپار دریا می شوند ,پروانه فتاحی طاری,گل های خیال,خواب و بیداری ای کبوتر چاهی به کدامین راهی راه ، مسدود است و تو در اشتباهی آب در چاه حیات خشکیده است صیاد تازه نفس با قفس از راه رسیده است از نو پرواز کن آسمانی دیگر و اقیانوسی بجوی ,پروانه فتاحی طاری, از نو پرواز کن,مگر چه کرده ام به تو سنگ و صدف کنار هم مرجان ، خزه ها تابش خورشید رو به سوی دریا هاله می سازد نور بر صدف جان می گیرد گل مروارید در باغ صدف سنگ ، رنگ چهره می بازد ذرات وجودش از سوزش عشق ، به دور مروارید پروانه وار می رقصد شمع گونه می سوزد آری ، زیباتر از مروارید چه می توان دید ؟ ,پروانه فتاحی طاری, سنگ عاشق,مگر چه کرده ام به تو من در رقص خیال شادم چون تو در خیال من فاتح لحظه های غریبانه ی منی و گاه چون اسب رم کرده ای خواهش در دست های تمنای منی ,پروانه فتاحی طاری, فاتح,مگر چه کرده ام به تو ای عزیز من بزرگ بزرگ ترین من بعد از خدا می دانم زندگی زیباست زندگی زیباست زیباتر از تابش نور ماه و ستاره هاست زندگی همپایه ی لطف خورشید است زندگی جوشش عشق است حتی تا لحظات واپسین گفتی فردا می روی ؟ شاید بروی ولی هرگز ، هرگز از قلب من بیرون نمی روی از من بزرگ کوچک بشنو هر چند تازه از راه رسیده ای اما برای من انگار بوده ای انگار بوده ای برای من همیشه عزیزی ، عزیزترین ,پروانه فتاحی طاری,بزرگ و کوچک,مگر چه کرده ام به تو می بینم که تکیده شده ای و رخت سفر به تن داری چگونه می شود تحمل کرد یار سفر نا کرده رادر حال سفر ؟ می دانم ، تو عزیزی و بزرگ چون حضیض گل سرخ که فرو افتاده به خاک با دلی راحت و پاک می نهی سر بر بستر خاک و اکنون گل سجاده ات از بهر عادت چه زیبا می سازد هر روز بر تو نماز ,پروانه فتاحی طاری,حضیض گل سرخ,مگر چه کرده ام به تو زنجیره های وفا حلقه در حلقه گرد هم چون گردنبندی از صفا می نشیند روی گردن دختر دریا دختر دریا می خندد چون گل خندان و در میان خنده ها می ریزد از برق نگاهش رشته رشته مروارید می سازد خانه ای آن سوی دریا بامش صدف های دریا در و دیوار و پنجره اش ، دانه های مروارید ,پروانه فتاحی طاری,دختر دریا,مگر چه کرده ام به تو دورتر دورتر از همیشه با فاصله های نامنظم مشبک ابر همچون گربه های وحشی در هجوم لحظه های بارش و بارانی که می بارد از نگاهم بر بستر شب و سرد می گردد وجودم از لحظه های گرم ,پروانه فتاحی طاری,دورتر از همیشه,مگر چه کرده ام به تو وقتی که خوابم گوشه ای از خوابم آبی گوشه ای سبز گوشه ای سرخابی درخواب و بیداری رنگ های شادی می کاری در لحظه های هوشیاری از کردار نیک پندار نیک گفتار نیک سرشاری ,پروانه فتاحی طاری,رنگ های شادی,مگر چه کرده ام به تو سلام با نگاهی خالص از صمیمیت و وفا باز هم سلام دنیایی دور از رنگ و ریا و جلوه های صفا موج می زند در بین بچه های ما هر چند که به جبر و اختیار دور بوده اند سالها ز ما جشن و شادی نور امید پر می کشد از درون صحبت های ما در این میان چه زیباست میهمانی ، به خاطر تمام مهربانی های خدا ,پروانه فتاحی طاری,سلام,مگر چه کرده ام به تو فریادم در سنیه گمگشته و نگاهم در تبسم یک لبخند خشک مات آشنای آیین و غریبه کیش دیر صبحی است که دلم تنگ است و روحم در اندیشه ی عروج بی پایان چون شمع می سوزد و در پیچ و خم شطرنج زندگی گاه کیشم و گاه مات ,پروانه فتاحی طاری,شطرنج,مگر چه کرده ام به تو در سکوت آبی آسمان و در واپسین لحظه های غروب می رسم به باغ خیال می چینم دسته دسته گل های شعر و شور در این میان ساناز دختر تقی صحبت از دم غنیمت است و تنهایی و بعد از آن کتی با شیطنتی زاییده ی زمان گفت : هورا هورا ظهور خوبی ها دیوار تنهایی مرا در باغچه ی خیال و ایوان واقعی حیات می شکند ,پروانه فتاحی طاری,ظهور خوبی ها,مگر چه کرده ام به تو احساس تهی شدن موجی است که وجودم را فرا گرفته دلی که در آن عشق تو مأوا گرفته عشق تو و دیدار تو روح تو و عصیان تو عصیان تو که در عصیان من فریادمی کشد مرا تا قعر اقیانوس های درون می برد و من به اندازه ی جاده پر از تنهایی فریاد درون را تا نهانخانه ی قلبم فرو می کشم ,پروانه فتاحی طاری,عصیان,مگر چه کرده ام به تو فردا چگونه است ؟ فردا را کسی ندیده است نگاهم چشم انتظار فرداست لب هایم عشق را واگویه می کنند و انتظار را در متن چشمانت غریب است اگر بگویم قریبم و دردریای چشمانت اسیرم سهل است که بگویم فردا چگونه است جوابی هست فردا زورق وارونه ای است که به اعماق دریاها می رود و من در دنیایی پر از امید با ماهی ها عهد می بندم که زورقم به آنها لطمه ای نزند و دل آسمانی خود را به ماهی ها هدیه می دهم و مهرم را به تو می سپارم ,پروانه فتاحی طاری,فردا چگونه است ؟,مگر چه کرده ام به تو بگو بگو، بگو به من مگر چه دیده ای ز من بگو به من تو خوب من چرا ، چرا ، مگر چه کرده ام به تو ببین که گلشن وجود من چگونه تشنه ی بهار توست ؟ مگر امید من رسیدن وصال توست بگو بگو ، قسم به جان تو به رویش ستاره ها به ماه ، کهکشان و راه آن قسم به شب ، به روز به ظلمت شبانه ام به کلبه ی خرابه ام قسم به روح پاک خود که چون نسیمی از سحر به روح پر شرر زند مرا نمی رسد خبر ز فطرت درون تو بگو ، بگو ، مگر چه کرده ام به تو؟ ,پروانه فتاحی طاری,مگر چه کرده ام به تو,مگر چه کرده ام به تو من در هاله ای از تردید به تو دل می بندم و در میان مه غلیظی تارهای شک را می تنم و چون موهای دختر روستایی با روبانی قرمز ، آنها را می بافم عنکبوتی در این میان به تارهای تنیده ی من می خندد و رشته رشته تارهایش را به دور خود می تند ,پروانه فتاحی طاری,هاله ای از تردید,مگر چه کرده ام به تو تو مرا با برگ کاغذی پر از پروانه به شهر پروانه ها بردی و خبر از قاصدک باغ دادی که باغ هم پر از پروانه است و دلم نیز پر از آواز پرواز پروانه ها تو مرا ب یک برگ پر از پروانه به اوج صداقت ها و صمیمیت ها بردی و در این اندیشه وقتی که بزرگ شدی گاهی خلوص کودکی اتفاق می افتد و همیشه پیش از آ“که فکر کنی ، اتفاق می افتد تو مرا با یک جهان پر از رؤیاهای صادقانه آشنا کردی و مرا در پرواز لطیف پروانه ها و آن همه خوبی اسیر ,پروانه فتاحی طاری,پروانه های کاغذی,مگر چه کرده ام به تو با توام با تو که احساس بزرگ شدن می کنی از بدی آدم ها سخن می گویی با توام با تو که احساس می کنی فقط خودت هستی و دیگر نیاز مند کسی نیستی با تو ام با تو که در دنیایی از نیاز ، می گویی بی نیازم تو که روح خود را در تلاطم نیازها گم کرده ای من آن روح را عزیز می دارم که پیش چشم من پیداست و به آن پیدای نهان می گویم تو بزرگی ، اما هنوز در کودکی های خود اسیر و هرگز نمی توانی بگویی خود را یافته ام چرا که من نیز هنوز برای مادربزرگت کوچکم هنوز کوچک تر از آنم که بگویم بزرگ شده ام دخترم ، کودکم تو هنوز برای من همان مرمی هستی که با کشیدن یک صفحه نقاشی پر از رخ و نیم رخ به من می گفتی چشمانشان را باز کن چرا خوابیده اند ؟ تو خود نمی دانی هنوز همان کودکی که در رؤیاهای کودکانه ات همه خوابند ,پروانه فتاحی طاری,پیدای نهان,مگر چه کرده ام به تو عشق به شکل پرواز پرنده س عشق ،‌ خواب یه آهوی رمنده س من ، زائری تشنه ، زیر باران عشق ،‌ چشمه آبی اما کشنده س من ، می میرم از این آب مسموم اما اونکه مرده از عشق ، تا قیامت ،‌ هر لحظه زنده س من ، می میرم از این آب مسموم مرگ عاشق عین بودن ،‌اوج پرواز یه پرنده س تو که معنای عشقی به من معنا بده ای یار دروغ این صدا را به گور قصه ها بسپار صدا کن اسممو از عمق شب از نقب دیوار برای زنده بودن ، دلیل آخرینم باش منم من بذر فریاد ، خاک خوب سرزمینم باش طلوع صادق عصیان من ، بیداری ام باش عشق ،‌ گذشتن از مرز وجوده مرگ ، آغاز راه قصه بوده من ،‌ راهی شدم نگو که زوده اون کسی که سر سپرده مثل ما عاشق نبوده ن راهی شدم نگو که زوده اما اونکه عاشقونه جون سپرده هرگز نمرده ,اردلان سرفراز, آی عشق,از ریشه تا همیشه آدم خیلی حقیره بازیچه ی تقدیره پل بین دو مرگه مرگی که ناگزیره حتی خود تولد آغاز راه مرگه حدیث عمر و آدم حدیث باد و برگه آغاز یک سفر بود وقتی نفس کشیدیم با هر نفس هزار بار به سوی مرگ دویدیم تو این قمار کوتاه نبرده هستی باختیم تا خنده رو ببینیم از گریه آینه ساختیم آدم خیلی حقیره بازیچه ی تقدیره پل بین دو مرگه مرگی که ناگزیره فرصت همین امروزه برای عاشق بودن فردا می پرسیم از هم غریبه ای یا دشمن ای آشنای امروز عشق منو باور کن فردا غریبه هستی امروز و با من سر کن تولد هر قصه یک جاده ی کوتاهه اول و آهر مرگه بودن میون راهه اگر چه عاجزانه تسلیم سرنوشتیم با هم بیا بمیریم شاید یک روز برگشتیم آدم خیلی حقیره بازیچه ی تقدیره گل بین دو مرگه مرگی که ناگزیره ,اردلان سرفراز, تقدیر,از ریشه تا همیشه به دادم برس ای اشک دلم خیلی گرفته نگو از دوری کی نپرس از چی گرفته منو دریغ یک خوب به ویرونی کشونده عزیزمه تا وقتی نفس تو سینه مونده تو این تنهایی تلخ من و یک عالمه یاد نشسته روبرویم کسی که رفته بر باد کسی ک ه عاشقانه به عشقش پشت پا زد برای بودن من به خود رنگ فنا زد چه دردیه خدایا نخواستن اما رفتن برای اون که سایه س همیشه رو سر من کسی که وقت رفتن دوباره عاشقم کرد منو آباد کرد و خودش ویرون شد از درد بدادم برس ای اشک دلم خیلی گرفته نگو از دوری کی نپرس از چی گرفته به آتش تن زد و رفت تا من اینجا نسوزم با رفتنش نرفته تو خونمه هنوزم هنوز سالار خونه س پناه منه دستاش سرم رو شونه هاشه رو گونمه نفس هاش به دادم برس ای اشم ,اردلان سرفراز, دریغ,از ریشه تا همیشه بوی موهات زیر بارون بوی گندم زار نمناک بوی سبزه زار خیس بوی خیس تن خاک جاده های مهربونی رگای آبی دستات غم بارون غروب ته چشمات تو صدات قلب تو شهر گل یاس دست تو بازار خوبی اشک تو بارون روی مرمر دیوار خوبی ای گل آلوده گل من ای تن آلوده ی دل پاک دل تو قبله ی این دل تن تو ارزونی خاک تن تو ارزونی خاک بوی موهات زیر بارون بوی گندم زار نمناک بوی شوره زار خیس بوی خیس تن خاک یاد بارون و تن تو یاد بارون و تن خاک بوی گل تو شوره زار بوی خیس تن خاک همیشه صدای بارون صدای پای تو بوده همدم تنهایی هام قصه های تو بوده وقتی که بارون می باره تو رو یاد من می آره یاد گلبرگ های خیس روی خاک شوره زار ای گل آلوده گل من ای تن آلوده تن پاک دل تو قبله ی این دل تو تو ارزونی خاک تن تو ارزونی خاک تن تو ارزونی خاک تن تو ارزونی خاک تن تو ارزونی خاک ,اردلان سرفراز, صدای بارون,از ریشه تا همیشه اگه یه نامه باشم پر از پیامای خوب کاشکی جوابم تو باشی اگه یه عابر باشم اسیر طوفان شن کاشکی سرابم تو باشی پر از گناهم اگر رها شده بی خبر کاشکی گناهم تو باشی اگر تمام تنم دو چشم خسته باشه کاشکی نگاهم تو باشی تو در من تب خوندنی تب تند و فریاد تو اصلا تمام منی ، یه سایه ی همسفر ، یه همزاد تولد یک صدا یه فریاد سکوت من شیشه ای صدای تو موندنی در من ، طلوع صدایی تو مثل گل ساده ای نجیب و آزاده ای اسمت ، صدای رهایی صدای من رفتنی صدای ما موندنی مثل صدای همیشه تو مثل گل ساده ای نجیب و آزاده ای حرفی ، برای همیشه ,اردلان سرفراز, عاشقانه,از ریشه تا همیشه تو شنیدنی مث شعر خواستنی مث یه رویا مثل یه قصه ی تازه گفتنی برای دنیا تو تقدس طلوعی لحظه ی مقدس اوج لحظه ی طلوع نوری از میون افق و موج ولی من غروب دشتم شعر تلخ سرنوشتم تو به پاکی عقیقی مثل دریاها عمیقی مثل گریه مرهم درد مثل تنهایی رفیقی تو مقدس و عزیزی تو به پاکی عقیقی تو شریک همه ی عمر من رفیق نارفیقی تو عقیق پاک و روشن تن من حلقه ی آهن من یه انگشتر پوسیده از آهن تو قشنگ ترین عقیق رو زمینی تو می خوای نگین این شکسته باشی واسه من شکسته این همنشینی تو عقیقی تو قشنگ ترین نگینی از یه دنیا واسه من ، تو آخرینی تو غنیمتی مث نفس کشیدن نفس عزیز و خوب واپسینی تو عقیق پاک و روشن تن من حلقه ی آهن نفسای آخرینی تو برام عزیزترینی برو تا رنگ غروبو توی چشم من نیبینی به تن پوسیده ی من هیچ نگینی جا نداره تن آلوده به زنگار قیمت طلا نداره آخر قصه همین جاس قصه کسی که تنهاس ,اردلان سرفراز, عقیق,از ریشه تا همیشه تو از شهر غریب بی نشونی اومدی تو با اسب سفید مهربونی اومدی تو از دشت های دور وجاده های پر غبار برای هم صدایی هم زبونی اومدی تو از راه می رسی ،‌ پر از گرد و غبار تمومه انتظار ، می آید همرات بهار چه خوبه دیدنت ، چه خوبه موندنت چه خوبه پاک کنم ، غبار رو از تنت غریب آشنا ، دوست دارم بیا منو همرات ببر ، به شهر قصه ها بیگر دست منو ، تو او دستا چه خوبه سقفمون یکی باشه با هم بمونم منتظر تا برگردی پیشم تو زندونم با تو ، من آزادام ,اردلان سرفراز, غریب آشنا,از ریشه تا همیشه می بینم صورتمو تو آینه با لبی خسته می پرسم از خودم این غریبه کیه از من چی می خواد ؟ اون به من یا من به اون خیره شدم باورم نمی شه هر چی می بینم چشامو یه لحظه رو هم می ذارم به خودم می گم که این صورتکه می تونم از صورتم ورش دارم می کشم دستمو روی صورتم هر چی باید بدونم دستم میگه منو توی آینه نشون می ده می گه این تویی نه هیچ کس دیگه جای پاهای تموم قصه ها رنگ غربت تو تموم لحظه ها مونده روی صورتت تا بدونی حالا امروز چی ازت مونده به جا ؟ آینه می گه تو همونی که یه روز می خواستی خورشید و با دست بگیری ولی امروز شهر شب خونه ات شده داری بی صدا تو قلبت می میری می شکنم آینه رو تا دوباره نخواد از گذشته ها حرف بزنه آینه می شکنه هزار تیکه می شه اما باز تو هر تیکش عکس منه عکسعا با دهن کجی به هم می گن چشم امید و ببر از آسمون روزا با هم دیگه فرقی ندارن بوی کهنگی می دن تمومشون ,اردلان سرفراز, مسخ - آینه ها,از ریشه تا همیشه من و تو با همیم اما دلامون خیلی دوره همیشه بین ما دیوار صد رنگ غروره نداریم هیچ کدوم حرفی که باز هم تازه باشه چراغ خنده هامون خیلی وقته سوت و کوره من و تو من و تو من و تو هم صدای بی صداییم ، با هم و از هم جداییم خسته از این قصه هاییم ، هم صدای بی صداییم نشستیم خیلی شب ها قصه گفتیم از قدیما یه عغمره وعده ها افتاده از امشب به فردا تمام وعده ها رو دادیم و حرفا رو گفتیم دیگه هیچی نمی مونه برای گفتن ما من و تو من و تو من و تو هم صدای بی صداییم ، با هم و از هم جداییم خسته از این قصه هاییم ، هم صدای بی صداییم گل های سرخمون پوسیده موندن توی باغچه دیگه افتاده از کار ساعت پیر رو طاقچه گل های قالی رنگ زرد پاییزی گرفتن اون هام خسته شدن از حرف هر روز تو و من من و تو ، من و تو ، من و تو ، من و تو ,اردلان سرفراز, من و تو,از ریشه تا همیشه ای نازینین ، ای نازینین در آینه ما را ببین از شرم این صد چهره ها در آینه افتاده چین از تندباد حادثه گفتی که جان در برده ایم اما چه جان در بردنی دیریست که در خود مردهایم ای نازنین ، ای نازنین در آینه ما را ببین از شرم این صد چهره ها در آینه افتاده چین این جا به جز درد و دروغ هم خانه ای باما نبود در غربت من مثل من هر گز کسی تنها نبود عشق و شعور و اعتقاد کالای بازار کساد سوداگران در شکل دوست بر نارفیقان شرم باد هجرت سرایی بود و بس خوابی که تعبیری نداشت هر کس که روزی بار بود اینجا مرا تنها گذاشت اینجا مرا تنها گذاشت ای نازنین ، ای نازنین من با تو گریه کرده ام در سوگ همراهان خویش آنان که عاشق مانده اند در خانه بر پیمان خویش ای مثل من در خوداسیر لیلای من با من بمیر تنها به یمن مرگ ما این قصه می ماند به جا هجرت سرابی بود و بس خوابی که تعبیری نداشت هر کس که روزی یار بو اینجا مرا تنها گذاشت اینجا مرا تنها گذاشت ای مثل من در خود اسیر لیلای من با من بمیر تنها به یمن مرگ ما این قصه می ماند به جا ای نازنین ،‌ ای نازنین ,اردلان سرفراز, نازنین,از ریشه تا همیشه به من اونکه بدی آموخت تو بودی تو بودی ،‌ تو بودی منو آتیش زد و خود سوخت تو بودی تو بودی ،‌ تو بودی اون که با تیر به زهر آلوده ی عشق دل و دیده به هم دوخت تو بودی اون که با شعبده بازی به نیرنگ لب فریاد منو دوخت تو بودی به من اونکه بدی آموخت تو بودی تو بودی تو بودی منو آتیش زده و خود سوخت تو بودی آخر این قصه ی ما از خود ما از ابتدا پیدا بود نیرنگ بود ریا بود دشمن ما از خود ما هر لحظه بین ما بود از ما بود ،‌ با ما بود تو منو به بازی تلخی کشوندی که ندونسته به انتها رسوندی من به خواب تو ، تو جادو شده ی خواب دشمن ما رو سر سفره نشوندی اون که دل به قصه ها باخت تو بودی تو بودی ، تو بودی خنمونو روی آب ساخت تو بودی تو بودی ،‌ تو بودی آخر این قصه ی ما ، از خود ما از ابتدا پیدا بود نیرنگ بود ، رویا بود دشمن ما از خود ما هر لحظه بین ما بود تو بودی ،‌ تو بودی ,اردلان سرفراز, نیرنگ,از ریشه تا همیشه عشق لالایی بارون تو شباس نم نم بارون پشت شیشه هاس لحظه ی شبنم و برگ گل یاس لحظه ی رهایی پرنده هاس تو خود عشقی که همزاد منی تو سکوت منو فریاد می زنی تو خود عشقی که شوق موندنی غم تلخ و گنگ شعرای منی وقتی دنیا درد بی حرفی داره تویی که فریاد دردای منی تو خود عشقی که همزاد منی تو سکوت منو فریاد می زنی دستای تو خورشید و نشون می دن چشمای بستمو بیدار می کنن صدای بال پرنده رو لبات تو گوشام دوباره تکرار می کنن زندگی وقتی که بیزاری باشه روز و شب هاش همه تکراری باشه شاید عشق برای بعضی عاشقا لحظه ی بزرگ بیداری باشه عشق لالایی بارون تو شباس نم نم بارون پشت شیشه هاس لحظه ی عزیز با تو بودنه آخرین پناه موندن منه تو خود عشقی که همزاد منی تو سکوت منو فریاد می زنی ,اردلان سرفراز, همزاد,از ریشه تا همیشه گل ناز پرپر من آخرین همسفر من جای لب های قشنگت مونده روی دفتر من ای که شعر تلخ اشکات قصه ی غربت من بود عینهو نفس کشیدن دیدنت عادت من بود گل ناز پرپر ای همدرد به نبودنت باید عادت کرد گل ناز پرپرم ای هم درد به نبودنت باید عادت کرد تو یه حرف تازه بودی واسه من قصه ی دو نیمه و یکی شدن تو به عشق یه معنی تازه دادی تپش یه قلب و گرمای د و تن گل ناز پرپرم ای همدرد به نبودنت باید عادت کرد به نبودنت باید عادت کرد میون دفتر شعرام به تن سفید هر برگ با همون خط قشنگت تو نوشتی یا تو یا مرگ ای رفیق نیمه راهم می دونم که تو نمردی ولی وقتی رفتی انگار پیش چشمام جون سپردی گل ناز پرپرم ای هم درد به نبودنت باید عادت کرد گل ناز پرپرم ای هم درد به نبودنت باید عادت کرد ,اردلان سرفراز, گل ناز پرپر من,از ریشه تا همیشه از اون روزا که قلبا نزدیک تر از امروز بود آواز همشهری هام صمیمی و دلسوز بود از اون روزا که رستم هنوز برام رستم بود دستای اون گم شده اندازه ی دستم بود از اون روزا که شب هاش می شد ستاره شمرد اسم گلای باغو تا امروز یه عمره که می گردم دنبال اون کسی که تو اون روزا گم کردم از اون روزا که عکس ها زیر غبار نبودن گنجشک های تو ایوون فکر قرار نبودن از اون روزای معصوم روزای خوب بازی روزای آبی عشق روزای بی نیازی از اون روزا تا امروز یه عمره که می گردم دنبال اون کسی که تو اون روزا گم کردم تموم لحظآها رو به انتظار شمردم فقط واسه یه لحظه س که تا امروز نمردم برای اون لحظه که تموم بشه جستجوم گم کردمو ببینم تو آینه روبروم از اون روزا تا امروز یه عمره که می گردم از اون روزا تا امروز یه عمره که می گردم دنبال اون کسی که تو او روزا گم کردم دنبال اون کسی که تو اون روزا گم کردم ,اردلان سرفراز, گمشده,از ریشه تا همیشه آبی ، آبی ،‌ مهتابی آبی تر از هر آب ی از چشمای تو می گم این آیه های آبی دریاهای بی تابی آبی ، آبی ، مهتابی آبی تر از هر آبی از چشمای تو می گم این آیه های آبی دریاهای بی تابی آبی یعنی دل من دریایی که اسیره این چهره ی تقدیره که رنگ از تو می گیره وقتی که خیره می شم به عمق حوض کاشی حس می کنم تو هستم حتی اگه نباشی من رنگ گنبدا رو چشمای تو می بینم سجده ام به جانب توست اینه معنای دینم آبی ، ‌آبی مهتاب ی آبی تر از هر آبی از چشمای تو می گم این آیه های آبی دریاهای بی تابی دلخسته ام از این جا از آدمای دنیا همین امروز و فردا دل می زنم به دریا رنگ تو رو می پوشم از عمق آبی عشق چشم تو رو می نوشتم آبی ، آبی ،‌ مهتابی آبی تر از هر آبی از چشمای تو می گم این آیه های آبی دریاهای بی تابی ,اردلان سرفراز,آبی,از ریشه تا همیشه اگه آخرین مسافر اگه آخرین سوارم اگه آخرین سوار جاده های انتظارم اگه در حال فرارم اگه باخته در قمارم اگه موجی بی قرارم اگه ساحلی ندارم هنوزم من آخرین تیر توی ترکش بهارم منتظر باید بمونم زنده ام از انتظارم انتظار فقط اینه که به جای قهر و کینه من صدای عشق باشم از مدینه تا مدینه آخرین صدای عاشق شرح ماجرای عاشق منم و صدای خستم نی بینوای عاشق جاده ام تا ابدیت به تنم غبار غربت کولبار من روایت از نیستان شکایت اگه دل سنگ زمین بود حرف من کی دلنشین بود عشق به من گفت که بخونم که صدای آخرین بود عشق به من گفت که بخونم منتظر باید بمونم حرفشو به گوش دنیا به همه جا برسونم اگه آخرین سمافر اگه آخرین سوارم اگه آخرین سوار جاده های انتظارم میدونم صدام غمینه حنجره ام زخمی ترینه اما از دولت عشقه که صدام به دل می شینه انتظارم فقط اینه که به جای قهر و کینه من صدای عشق باشم از مدینه تا مدینه ,اردلان سرفراز,آخرین سوار,از ریشه تا همیشه خیلی وقته از چشام ، بی تو بارون می باره دل نا اکید من، تو رو آرزو داره دل ناامید من ،‌ تو رو آرزو داره ای همیشگی ترین ، آه ای دورترین سوختن کار من است ، نگرانم منشین راست می گفتی تو ، دیگر اکنون دیر است دوستی و دوری ، آخرین تقدیر است راست می گفتی تو ، باید از عشق برید از چنین پایانی به سر آغاز رسید شکستی و شکستم ، گسستی و گسستم چه بودی و چه بودم ، چه هستی و هستم تو رها از من باش ،‌ ای برایم همه کس زیر آوار قفس ، مانده ام من ز نفس تو و خورشید بلند ، من و شب های قفس بعد از این با خود باش ، یاد تو ما را بس شکستی و شکستم ، گسستی و گسستم چه بودی و چه بودم ، چه هستی و هستم ,اردلان سرفراز,آرزو,از ریشه تا همیشه دلم تنگ است دلم می سوزد از باغی که می سوزد نه دیداری نه بیداری نه دستی از سر یاری مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری تمام عمر بستیم و شکستیم به جز بار پشیمانی نبستیم جوانی را سفر کردیم تا مرگ نفهمیدیم به دنبال چه هستیم عجب آشفته بازاریست دنیا عجب بیهوده تکراریست دنیا میان آنچه باید باشد و نیست عجب فرسوده دیواریست دنیا چه رنجی از محبت ها کشیدیم برهنه پا به تیغستان دویدیم نگاهی آشنا در این همه چشم ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم سبک باران ساحل ها ندیدند به دوسش خستگان باریست دنیا مرا درموج حسرت ها رها کرد عجب یار وفاداریست دنیا عجب خواب پریشانی ست دنیا عجب آشفته بازاریست دنیا عجب بیهوده تکراریست دنیا میان آنچه باید باشد و نیست عجب فرسوده دیواریست دنیا ,اردلان سرفراز,آشفته بازار,از ریشه تا همیشه آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا من از عالم و آدم گله دارم گله دارم آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا گله دارم گله دارم من از دست خدا هم گله دارم گله دارم شما که حرمت عشقو شکستین کمر به کشتن عاطفه بستین شما که روی دل قیمت گذاشتین که حرمت عشقو نگه نداشتیم آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا گله دارم ، گله دارم من از دست خدا هم گله دارم گله دارم فریاد من شکایت به روح بی قراره روحی که خسته از همه زخمی روزگاره گلایه ی من از شما حکایت خودم نیست برای من که از شما سوختم و گم شدم نیست اگه عشقی نباشه آدمی نیست اگه آدم نباشه زندگی نیست نپرس از من چه آمد بر سر عشق خواب من به جز شرمندگی نیست آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا من از عالم و آدم گله دارم گله دارم آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا گله دارم گله دارم من از دست خدا هم گله دارم گله دارم ,اردلان سرفراز,آهای مردم دنیا,از ریشه تا همیشه باز شب بر آسمان آوار شد بین ما هر پنجره دیوار شد آنکه اول نوشدارو می نمود بر لب ما ،‌ زهر نیش مار شد عیب از ما بود از یاران نبود تا که یاری یار شد بیزار شد یاوری ها بار منت شد بدوش دست ها آغوش نه افسار شد عاقبت با حیله ی سوداگران عشق هم کالای هر بازار شد آب یکجا مانده ام ، دریا کجاست مردم از بس زندگی تکرار شد ,اردلان سرفراز,آوار,از ریشه تا همیشه رو می کنم به آینه رو به خودم داد می زنم ببین چه قدر حقیر شده اوج بلند بودنم رو می کنم به آینه من جای آینه می شکنم رو به خودم داد می زنم این آینه س یا که منم من و ما کم شده ایم خسته از هم شده ایم بنده ی خاک ، خاک ناپاک خالی از معنای آدم شده ایم رو می کنم به آینه رو به خودم داد می زنم ببین چه قدر حقیر شده اوج بلند بودنم دنیا همون بوده و هست حقارت از ما و منه وگرنه پیش کائنات زمین مثل یه ارزنه زمین بزرگو باز نیست دنیای رمز و راز نیست به هر طرف رو می کنم راه رهایی باز نیست من و ما کم شده ایم خسته از هم شده ایم بنده ی خاک ، خاک ناپاک خالی از معنای آدم شده ایم دنیا کوچک تر از اونه که ما تصور می کنیم فقط با یک عکس بزرگ چشمامونو پر می کنیم به روز ما چی اومده من و تو خیلی کم شدیم پاییز چه قدر سنگینی داشت که مثل ساقه خم شدیم من و ما کم شده ایم خسته از هم شده ایم بنده ی خاک ، خاک ناپاک خالی از معنای آدم شده ایم رو می کنم به آینه رو به خودم داد می زنم ببین چه قدر حقیر شده اوج بلند بودنم رو می کنم به آینه من جای آینه می شکنم رو به خودم داد می زنم این آینه س یا که منم رو می کنم به آینه ,اردلان سرفراز,آینه,از ریشه تا همیشه غریب و گنگ و بی فریاد ، اجاقی سرد و خاموشم نفس هام سرد و یخ بسته ، زمستون تو آغوشم یه روز تو سینه ی سردم ، هزاران شعله برپا بود تنم فانوس شب سوز شبای سرد یلدا بود یه شب بادی غریب اومد تا صبح بارون به من بارید منو خاموش می کرد بارون می برد خاکسترامو باد چشام در انتظار اشک لبام در حسرت فریاد حالا خالی تر از خالی اجاقی سرد و خاموشم نفس هام سرد و یخ بسته زمستونه تو آغوشم اجاقی خالی و خاموش مث یه قلب بی خونه یک با دست آفتابیش تو رگ هام خون می جوشونه می دونم شعله ور می شم می سوزونم زمستونو می گیرم با سر انگشتم همه نبضای لرزونو می دونم شعله ور میشم می سوزونم زمستونو می گیرم با سر انگشتم همه نبضای لرزونو ,اردلان سرفراز,اجاق,از ریشه تا همیشه این همه شهر عاشقونه هق هق گریه شبونه این همه قصه از یک اسمه اسمی که مثل یک طلسمه یک اسمه طلسمه یاد تو یاد تو روزهای رفته اسم تو اسم تو اسم هر روز هفته است شیشه ی عمر من افسون این یه اسمه زندگیم بسته ی جادوی این طلسمه دنیای من طلسمه یک اسمه یک اسمه سب های چوبی تکیده بادبادک های پر کشیده این همه خاطره طلسمه یاد یک عمره و ی ه اسمه طلمسه ، یک اسمه اسم تو اسم دریا ، کبوتر بوی تو بوی گل گل های سرخ پرپر اسم تو ،‌ رو تن هرسنگ و هر درخته گفتنش ، خواستنش مثل عشق تو سخته کی گفته این یک اسمه ... طلسمه ... طلسمه ,اردلان سرفراز,اسم تو,از ریشه تا همیشه اون که هر چی ابر دنیاس ، خونه داره تو چشاش اون که ناچاره بخنده ، اما گریه س خنده هاش اون که تو شهرش غریبه ،‌ با یه عالم آشنا هیچ کدوم باور نکردن ، غربت تلخ صداش اون منم ،‌ اون منم ، اون منم بغضمو تو گلوم می شکنم دیروز من ، مثل امروز ، مثل فرداس هر روز دستام ،‌سرد و تنهاس دیروز ، امروز ، فردا خیلی سخته ،‌ این تنهایی ، بی فردایی تنها موندن ، تنها خوندن تنها ،‌ تنها ، تنها اون که خیلی قصه داره ، رو لبای بی صداش مونده فریادش تو سینه ،‌در نمی آد از لباش قد یه دنیا کتابه ، با یه عالم گفتنی هر کدوم از غصه هاشون ، هر کدوم از قصه هاش اون منم ، اون منم ، اون منم بغضمو تو گلوم می شکنم ,اردلان سرفراز,اون منم ,از ریشه تا همیشه ای آنکه به جز تو هوایی به سرم نیست جز یاد عزیزت کسی در نظرم نیست جز یاد عزیزت کسی همسفرم نیست مرا یاد دگر نیست قدر تو و احساس تو رو کسی نفهمید دلت از همه رنجید از عالم و آدم همه جا رنگ و ریا دید دلت از همه رنجید من مثل تو از دست همه رنج کشیدم به جز غصه ندیدم یک جرعه وفا از لب دریا طلبیدم لب تشنه دویدم ای تو نایاب گوهر ناب ناز مخمل ترمه ی خواب ای تو همدل ، ای تو همدرد عاقبت عشق از تو گل کرد عاشقم من ،‌ عاشق تو ای تو تنها خوب دنیا با تو دارم گفتنی ها ای آنکه به جز تو هوایی به سرم نیست کسی در نظرم نیست جز یاد عزیزت کسی همسفرم نیست مرا یاد دگر نیست ای وفادار ، نازنین یار ای نشسته بر دلت خار ای بریده از من و ما از گذشته مانده تنها عاشقم من ، عاشق تو ای تو تنها خوب دنیا با تو دارم گفتنی ها ای آنکه به جز تو ,اردلان سرفراز,ای آنکه,از ریشه تا همیشه بگو ای یار ، بگو ای وفادار بگو از سر بلند عشق بر سر دار بگو بگو ای یار ، بگو ای وفادار بگو از سر بلند عشق بر سر دار بگو بگو از خونه بگو از گل پونه بگو از شب شبزده ها که نمی مونه بگو بگو از محبوبه ا نسترن های بنفش سفره های بی ریا ر.ی سبزه زار فرش بگو ای یار بگو که دلم تنگ شده رو زمین جا ندارم آسمون سنگ شده بگو از شب کوچه ها پرسه های بی هدف کوچه باغ انتظار بوی بارون و علف بگو از کلاغ پیر که به خونه نرسید از بهار قصه ها که سر شاخه تکید بگو از خونه بگو از گل پونه بگو از شب شب زده ها که نمی مونه بگو بگو از محبوبه ها نسترن های بنفش سفره های بی ریا ری سبزه زار فرش بگو ای یار بگو که دلم تنگ شده رو زمین جا ندارم آسمون سنگ شده ,اردلان سرفراز,ای یار بگو,از ریشه تا همیشه من از صدای گریه ی تو به غربت بارون رسیدم تو چشات باغ بارون زده دیدم چشم تو همرنگ یه باغه تو غربت غروب پاییز مثل من ، از یه درد کهنه لبریز با تو بوی کاهگل و خاک عطر کوچه باغ نمناک زنده می شه با تو بوی خاک و بارون عطر لاله و گلابدون زنده می شه تو مثل شهر کوچک من هنوز برام خاطره سازی هنوزم قبله ی معصوم نمازی تو مثل یاد بازی من تو کوچه های پیر و خاکی هنوزم برای من عزیز و پاکی ,اردلان سرفراز,باغ بارون زده,از ریشه تا همیشه ای آمده با عشر ای رفته با گریه ای خط دلتنگی از بغض تا گریه با من صبورانه سر کردی و ساختی اما چه بی حاصل دردامو نشناختی تا زندگی بوده قصه همین بوده پشت سر خورشید شب در کمین بوده ما هر دو بازیچه در بازی نیرنگ قربانی یک بت سر تا به پا از سنگ تو بت پرست اما من بت شکن بودم باید که بت می مرد جایی که من بودم بتخانه شد ما محراب عشق من باید که بت می مرد جایی که من بودم بتخانه شد اما محراب عشق من فرمان بت این بود جاییکه من بودم قربانی بت شد ایمان و پیوندم من هم ز جای خویش بتخانه شد خالی با خود تو را هم برد آن پوچ پوشالی اکنون نه بت مانده نه تو نه فردایی این بت شکن ، مانده با زخم تنهایی ,اردلان سرفراز,بت شکن,از ریشه تا همیشه هنوز ای یار تنهایم به دیدار تو می آیم باز می آیم اگر که فرصتی باشد مجال صحبتی باشد حرف خواهم زد برای ددین تو از حادثه ها گذشتم کفر اگر نباشد این من از خدا گذشته ام من از خدا گذشته ام برای دیدن تو از حادثه ها گذشتم کفر اگر نباشد این من از خدا گذشته ام من از خدا گذشته ام عذاب این دریده ها مرا شکسته بی صدا دستی بکش به زخم من که از شفا گذشته ام که از شفا گذشته ام باورم کن باورم کن من که با تو صادقم اگه خستم ، یا شکستم هرچه هستم ، عاشقم هر چه هستم ، عاشقم برای دیدن تو از حادثه ها گذشتم کفر اگر نباشد این من از خدا گذشته ام من از خدا گشذته ام منو بشناس و باور کن که خسته ام ، خیلی خسته ام اما هستم تهی ماند و نشد آلوده دستم من به دنیا دل نبستم باورم کن ، باورم کن من که با تو صادقم اگه خستم ، یا شکستم هر چه هستم ، عاشقم هر چه هستم ، عاشقم هر چه بلا کشیده ام من از وفا کشیدم چه از وفاداری این اهل وفا گشته ام من از وفا گذشته ام برای دیدن تو از حادثه ها گذشتم کفر اگر نباشد این من از خدا گذشته ام کفر اگر نباشد این من از خدا گذشته ام ,اردلان سرفراز,برای دیدن تو از حادثه ها گذشتم,از ریشه تا همیشه با دریغی سنگین شعر آمیخته با حسرت یک خاطره را قصه حادثه ی برج و کبوتر را یک بار دیگر می خوانم ای پرنده ی مهاجر ای مسافر ای مسافر من ، ای رفته به معراج تو به اندازه ی قدرت پریدن تو به اندازه ی دل بریدن از خاک عزیزی زیر این گنبد نیلی ،‌ زیر این چرخ کبود توی یک صحرای دور ،‌ یه برج پیر و کهنه بود یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد از افق ، کبوتری تا برج کهنه پر گشود خسته و گمشده از اون ور صحرا می اومد باد پراشو می شکست بارون بهش سیلی می زد برج تنها سرپناه خستگی شد مهربونیش مرهم شکستگی شد اما این حادثه ی برج و کبوتر قصه ی فاجعه ی دلبستگی شد آخر این قصه رو ... تو می دونی .... تو می دونستی من نمی تونم برم .... تو می تونی .... تو می تونستی باد و بارون که تموم شد ، اون پرنده پر کشید التماس و اشتیاقو تو چشم برج ندید عمر بارون عمر خوشبختی برج کهنه بود بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده رو ندید ای پرنده ی من ای مسافر من من همون پوسیده ی تنها نشینم هجرت تو هر چه بود معراج تو بود اما من اسیر مرداب زمینم راز پرواز و فقط تو می دونی ... تو می دونستی نمی تونم بپرم .... تو می تونی .... تو می تونستی ,اردلان سرفراز,برج,از ریشه تا همیشه تو که دستت به نوشتن آشناست دلت از جنس دل خسته ی ماست دل دریا رو نوشتی ، همه دنیا رو نوشتی ، دل ما رو بنویس تو که دستت به نوشتن آشناست دلت از جنس دل خسته ی ماست دل دریا رو نوشتی ،‌ همه دنیا رو نوشتی ،‌ دل ما رو بنویس بنویس هر چه که ما رو به سر اومد بد قصه ها گذشت و بدتر اومد بگو از ما که به زندگی دچاریم لحظه ها رو می کشیم نمی شماریم بنویس از ما که در حال فراریم توی این پاییز بد فکر بهاریم دل دریا رو نوشتی ،‌همه دنیا رونوشتی ،‌ دل ما رو بنویس دست من خسته شد از بس که نوشتم پای من آبله زد بس که دویدم تو اگر رسیده ای ما رو خبر کن چرا اونجا که تویی من نرسیدم تو که از شکنجه زار شب گذشتی از غبار بی سوارشب گذشتی تو که عشقو با نگاه تازه دیدی س بادبان به سینه ی دریا کشیدی دل دریا رو نوشتی ، همه دنیا رو نوشتی ،‌ دل ما رو بنویس بنویس از ما که عشقو نشناختیم حرف خالی زدیم و قافیه باختیم بگو از ما که تو خونمون غریبیم لحظه لحظه در فراز و فریبیم بگو از ما ,اردلان سرفراز,بنویس,از ریشه تا همیشه به بچه های تو و من وقتی یه روز بزرگ شدن فردا که می خوان بدونن کجا به دنیا اومدن بگو جوابمون چیه حرف حسابمون چیه تکلیف اون خونه ای که شده خرابمون چیه ؟ تکلیف اون خونه ای که شده خرابمون چیه ؟ گناه هر چی که گذشت به گردن ما بود و هست از ما اگر بتی شکست بت های تازه جاش نشست هیچ کس به جز خود ما از خود ما فریب نخورد هیچ کس به غیر از خود ما ما را به بیراهه نبرد به بچه های تو و من وقتی یه روز بزرگ شدن فردا که می خوان بدونن کجا به نیا اومدن بگو جوابمون چیه حرف حسابمون چیه تکلیف اون خونه ای که شده خرابمون چیه ؟ تکلیف اون خونه ای که شده خرابمون چیه ؟ گناه هر چی که گذشت به گردن ما بود و هست ازما اگر بتی شکست بت های تازه جاش نشست هیچ کس به جز خود ما از خود ما فریب نخورد هیچ کس به غیر از خود ما ما را به بی راهه نبرد به بچه هامون چی بگیم بگیم که بی هویتیم گدای حق خودمون پشت درای غربتیم گدای حق خودمون پشت درای غربتیم به بچه هامون چی بگیم که از کدوم ولایتیم گدای حق خودمون پشت درای غربتیم گدای حق خودمون پشت درای غربتیم ,اردلان سرفراز,به بچه هامون چی بگیم,از ریشه تا همیشه ای قبله ی من ، خاک در خانه ی تو بی منت می ،‌ مستم ز پیمانه ی تو ای قبله ی من خاک در خانه ی تو در دام تو ام ،‌ بی زحمت دانه ی تو من خسته و بیمارم درمان منی شور شعر و آوازی ، در جان منی ای تو هوای هر نفس عشق به تو می ورزم و بس دل کنده ام از همه کس پناه من تویی و بس تا در دل تو زنده ام از عالمی دلکنده ام از خود رها گشتن خوش است در تو فنا گشتن خوش است ای قبله ی من ، خاک در خانه ی تو در دام تو ام ،‌ بی زحمت دانه ی تو تویی تویی ،‌ بهانه ام شاعر هر ترانه ام شعله ی شوریدگی ام تویی تویی زبانه ام تو زخمه ی ساز منی صدای آواز منی رمز من و راز منی نقطه ی آغاز منی بر جان من آتش بزن ای عشق من ای عشق من باید تو باشی آتشم تا تن در این آتش کشم من تو شوم در قصه ها تا من بسوزانم مرا بی مرگی از تو مردن است این معنی عشق من است ای قبله ی من ، خاک در خانه ی تو در دام تو ام ، بی زحمت دانه ی تو تویی تویی ، بهانه ام شاعر هر ترانه ام شعله ی شوریدگی ام تویی تویی زبانه ام تو زخمه ی ساز منی صدای آواز منی رمز من و راز منی نقطه ی آغاز منی ای تو هوای هر نفس عشق به تو می ورزم و بس دل کنده ام از همه کس پناه من تویی و بس تا در دل تو زنده ام از عالمی دل کنده ام از خود رها گشتن خوش است در تو فنا گشتن خوش است ای قبله ی من ، خاک در خانه ی تو در دام تو ام ، بی زحمت دانه ی تو ای قبله ی من ،‌ خاک در خانه ی تو در دام تو ام ،‌ بی زحمت دانه ی تو ,اردلان سرفراز,بهانه,از ریشه تا همیشه توی بهت چشم من درد ناباوریه فصل سرد عشق ما رنگ خاکستریه دردی که من می کشم اگه کوه هم می کشید ذره ذره می تکید قطره قطره می چکید می تونست با دست تو بهت من ویرون بشه فصل زرد قصه هام ظهر تابستون بشه قصه یقین عشق توی دفترم بودی توی آیینه ی شعر شکل باورم بودی من از خوش باوریهام به ویرونی رسیدم تو را یک لحظه نزدیک یه لحظه دور می دیدم از تب ناباوری گر گرفته تن من سهم من از تو اینه چکه چکه آب شدن دروغ آخرینی که من از تو شنیدم خودت بودی که از تو به ویرونی رسیدم از تب ناباوری گر گرفته تن من سهم من از تو اینه چکه چکه آب شدن از تب ناباوری گر گرفته تن من سهم من از تو اینه چکه چکه آب شدن ,اردلان سرفراز,بهت,از ریشه تا همیشه بیا بنویسیم روی خاک رو درخت ، رو پر پرنده ، رو ابرا بیا بنویسیم روی برگ ، روی آب ، توی دفتر موج ، رو دریا بیا بنویسیم که خدا ،‌ قلب آینه س مث شور فریاد نفس ، تو حصار سینه س با همیشه موندن وقتی که هیچی موندنی نیست اوج هر صدای عاشقه که شکستنی نیست با صدام میام همه جا تو رو می نویسم روی آینه ی گریه هام ، گونه های خیسم ای که معنی اسم تو آسمون پاکه ریشه ی صدای نبض عشق زیر پوست خاکه بیا بنویسیم روی خاک ، رو درخت ،‌ رو پر پرنده ، رو ابرا بیا بنویسیم روی برگ ، روی آب ، توی دفتر موج ، رو دریا توی خواب خاک ، ریشه ها ،‌ موسم شکفتن هم صدای من ، می خونن ،‌ وقت از تو گفتن چشم بستمو ،‌ تو بیا به سپیده وا کن با ترانه ی نفسات باغچه رو صدا کن با صدام میام همه جا تو رو می نویسم روی آینه ی گریه هام ، گونه های خیسم ای که معنی اسم تو آسمون پاکه ریشه ی صدا نبض عشق ، زیر پوست خاکه بیا بنویسیم روی خاک ،‌ رو درخت ، رو پر پرنده ،‌ رو ابرا بیا بنویسیم روی برگ ، روی ؛آب ، توی دفتر موج ، رو دریا با ترانه ی نفسات ،‌ من ترانه می گم اسم تو مث یه غزل عاشقانه می گم بیا که دیگه وقتشه وقت برگشتنه بوی پیرهنت که بیاد ، لحظه ی دیدنه با صدام میام همه جا ،‌ تو رو می نویسم روی آینه ی گریه هام ، گونه های خیسم ای که معنی اسم تو آسمون پاکه ریشه ی صدا نبض عشق ،‌ زیر پوست خاکه بیا بنویسیم روی خاک ، رو درخت ، رو پر پرنده ، رو ابرا بیا بنویسیم روی برگ ،‌ روی آب ، توی دفتر موج ، رو دریا ,اردلان سرفراز,بیا بنویسیم,از ریشه تا همیشه شاعر هنوز از درد غربت می نویسد از لحظه های تلخ هجرت می نویسد در خانه اما دست خون آلود جلاد برچهره ی خورشید طلمت می نویسد روی دخیل بسته بر بازوی گل ها اوراد جادوی جهالت می نویسد آن لکه را خوشباورانه ، قطره دیدیم گفتیم دریا را به جرأت می نویسد ناگفته می ماند ولی معنای انسان تاریخ را وقتی وقاحت می نویسد دنیای ما درد است و این دنیای بی درد غم های کوچک را مصیبت می نویسد بر شیشه های شب زده باران غربت اندوه ما را بی نهایت می نویسد در فصل زرد عشق پاییز غزل هاست دستم فقط از روی عادت می نویسد ,اردلان سرفراز,تاریخ,از ریشه تا همیشه میان دایره ی حیرت که هر چه می بینم به هر رگم همه چون نشتریست از نفرت و گرد سفره ی ظلمت به سور گند حقارت حضور این همه مردار خوار اشارتیست مرا و دعوتی به سر سفره ی تعلق و تن چو نیمه جان خست بپرسم کی ؟ کجاست آنکه بگوید من چو با دلم صدا بزنم دوست بگویدم که : منم من لب گشوده ی هر زخم پیر پرسش را شفای دست جوابی همیشگی باشد به مرهمی که همه اوست کجاست آن یگانه ی نایاب عزیز گمشده در چاه جاه ظلمت خواب جواهری که در این گنداب فتاده است و نیفتاده از اوج گوهر ناب خویش چنان تمامی ما در عمق که روح و جسممان همه فرسود اگر چه مانده لیک نیالود کجاست آنکه نفس هایش مرا جواب نفس باشد خموشیش به هزاران هزار حسرت پاسخ خواب باشد و بس باشد کجاست آنکه اسارت او حضور حضرت آزادیست خراب و خورد اگر چون ماست لیک ذات آبادیست کجاست ؟ کیست ؟ ,اردلان سرفراز,ترانه ی آخر,از ریشه تا همیشه در من هزار حرف نگفته هزار درد نهفته هزاران هزار دریا هر لحظه در تپیدن و طغیانند در من هزار آهوی تشنه در خشکسال دشت پریشانند در من پرندگان مهاجر ترانه های سفر را در باغ های سوخته می خوانند با من که در بهار خزانم قصه های فراوانی ست با من که زخم های فراوانی بر گرده ام به طعنه دهان باز کرده اند هر قصه یک ترانه هر ترانه خاطره ای دیگر هر عشق یک ترانه ی بیدار است در خامشی حضورم ، حرف مرا بفهم یا برای عشق ، زبانی تازه پیدا کن تا درد مشترک زبان مشترکمان باشد حرف مرا بفهم و مرابشنو این من نه ،‌ آن من دیگر آنکس که پنجره ی چشم های من او را کهنه ترین قاب است از پشت پنجره ی زندان حرف مرا بفهم که فریاد تمامی زندانیان در تمامی اعصار است در گیر و دار قتل عام کبوترها در سوگ شاخه های تکه تکه ی زیتون وقتی که از دل جوان ترین جوانه های عاشق باغ ماه بر مسلخ همیشگی انسان در لحظه ی شکفتن فریاد باران سرخی از ستاره سرازیر است آن سان که هر ستاره دلیل شرمساری خورشید های بسیاری از برآمدنشان است تو گریه می کنی از عمق آشنای جنگل چشمانت از عمق جنگلی که در آن پاییز ، در غروب به بغض نشسته باران بی دریغ اشک تو می بارد تا عطر خیس جنگل پاییز در من هوای گریه برانگیزد آنگاه از چشم ذهن من شعری بسان گریه فرو ریزد من شعر می نویسم تو با ترانه های عاشق من ، عاشق تو با ترانه های تشنه ی من دریا بر پنج خط ساز سفر ،‌ زخمه می شوی تو گریه می کنی تو لحظه های شعر مرا ،‌ در خویش تجربه کرده یعنی مرا در بدترین و بهترین دقایق بودن تکرار می کنی یا با ترانآهای من بر لب به رویا رویی جلادان به مسلخ خویش می شتابی یعنی که با منی دیروز امروز تا هنوز و همیشه آیا زبان متشرک این نیست ؟ آن زبان تازه که می گفتم ؟ آیا زبان مشترک این نیست ؟ ,اردلان سرفراز,ترانه ی آغاز,از ریشه تا همیشه خدا گریه ی ی مسافر رو ندید دل نبست به هیچ کس و دل نبرید آدم رو برای دوری از دیار جاده رو برای غربت آفرید جاده اسم منو فریاد می زنه میگه امروز روز دل بریدنه کوله باری که پر از خاطره هاس روی شونه های لرزون منه از تموم آدمای خوب و بد از تموم قصه های خوب و بد چی برام مونده به جز یه خاطره نقش گنگی تو غبار پنجره جاده آغوششو وا کرده رام منتظر مونده که من باهاش بیام قصه ی تلخ خداحافظی رو می خونم با اینکه بسته هست لبام پشت سر گذاشتن خاطره ها همه ی عشق ها و دلبستگی ها خیلی سخته ولی چاره ندارم جاده فریاد می زنه بیا پشت سر گذاشتن خاطره ها همه ی عشق ها و دل بستگی ها خیلی سخته ولی چاره ندارم جاده فریاد می زنه بیا ,اردلان سرفراز,جاده,از ریشه تا همیشه من تو را می بینم استخوانی و پوست به گدایی رفته ای بر در دشمن و دوست من تو را می بینم تشنه لب در باران آنکه نان می دهدت نان تو در کف اوست خاک تو سفره ی تو سفره تو از کیست سفره ی دنیا پر سفره ی تو خالیست همه جا منتظرند همه کس می پرسد ناجی شرق کجاست آنکه جنس خود ماست ناجی شرق تویی ناجی شرق منم من که با دیدن تو همه جا می شکنم از چه رو خاک زمین شده تقسیم چنین یک جهان صدها دست مرزها ،‌مرز شکست تو جهان سوم او جهانی دیگر سهم او هر چه که هست سهم تو خون جگر سهم از ما بهتران ثروت و امن و امان سهم پا برهنه ها فقر و زندان و بلا در میان سه جهان مرز و دیوار از کیست سفره ی دنیا پر سفره تو خالیست درمیان سه جهان مرز و دیوار از اوست دشمن دوست نما رفته در قالب دوست ,اردلان سرفراز,جهان سوم,از ریشه تا همیشه گفتم که چرا دورتر از خواب و سرابی ... خواب و سرابی گفتی که منم از با تو ولیکن تو نقابی ... اما نقابی فریاد کشیدم تو کجایی ، تو کجایی گفتی که طلب کن مرا تا که بیابی چون همسفر عشق شدی ، مرد سفر باش ، مرد سفر باش هم منتظر حادثه ، هم فکر خطر باش ، فکر خطر باش هر منزل این راه بیابان هلاک است هر چشمه سرابی ست که بر سینه ی خاک است در سایه ی هر سنگ اگر گل به زمین است نقش تن ماتری ست که در خواب کمین است در هر قدمت خار ،‌ هر شاخه سر دار در هر نفس آزار هر ثانیه صد بار چون همسفر عشق شدی ، مرد سفر باش مرد سفر باش هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش ،‌ فکر خطر باش گفتم که عطش می کشدم در تب صحرا گفتی که مجوی آب و عطش باش سراپا گفتم که نشانم بده گر چشمه ای آنجاست گفتی چو شدی تشنه ترین ،‌ قلب تو دریاست گفتم که در این راه ،‌ کو نقطه ی آغاز فتی که تویی تو ، خود پاسخ این راز ,اردلان سرفراز,حادثه,از ریشه تا همیشه بیا ببین که مرگ هم حریف ما نمی شود ببین که قامت من از حادثه تا نمی شود تو نیستی خدای من ، من و تو هر دو بنده ایم فریب سروری مخور ، بنده ، خدا نمی شود هزار تیر حادثه کمین گرفته در کمان ولی اگر نخواهد او یکی رها نمی شود وعده ی خوشبختی و من ، به خواب مانده تا ابد گناه زنده بودنم که بی جزا نمی شود همیشه مرگ قصه ها مرثیه ساز نیست ، نیست زوال آن همه صدا که بی صدا نمی شود ,اردلان سرفراز,حادثه,از ریشه تا همیشه تو حیبرانی در این هنگامه من هم از تو حیران تر تو در آغاز آبادی منم هر لحظه ویران تر در این بن بست ظلمانی رهایی را چه می دانی فراز از خود به سوی هم و یا از هم گریزان تر اگر از راه برگردیم سراپا حسرت و دردیم اگر از راه برگردیم سراپا حسرت و دردیم گذشتن مرگ ماندن درد کدامین است آسان تر کدامین پیک را گویم که من هم از تو می جویم کدامین پیک را گویم که من هم ازتو می جویم نشانت را و ماندم بی خبر هر آن پریشانتذ در این تنهایی ممتد فقط دست تو بر در زد ندیدم از تو ای دیر آمده ناخوانده مهمانتر در این تنهایی مطلق فقط دست تو بر در زد ندیدم از تو ای دیر آمده ناخوانده مهمان تر ,اردلان سرفراز,حیرت,از ریشه تا همیشه ای زمین خشک و تشنه ای که در تو ریشه دارم ای همه دار و ندارم از غم تو سوگوارم نخل تنها و صبورم با تو اما ماندگارم انتظار و تشنگی را با نفس هام می شمارم یه روز اینجا باغی بود شب اگه بود چراغی بود اما همین که شب شکست جاش یه شب تازه نشست عطش که بود صبری که بود هیچ که نبود ، ابری که بود باد غریبی که وزید سینه ی ابرا رو درید باد که اومد بری نموند یاس که اومد ، صبری نموند هر چه درخت بود توی باغ با دل خون ، لب های داغ از خونه شون دل بریدن از آب و از گل بریدن حالا اینجا منم و من با تو ای خاک ، خاک خسته با تو هستم که وجودم ذره ذره به تو بسته مثل ماهی که وجودش بسته به هوای دریا واسه من دریا تو هستی خشکیه تمام دنیا من با تو هستم تا ابد سر می کنم با خوب و بد ثروت من این زمینه هر چی که دارم همینه پاییز باغمو دیدم از غم ،‌ نه سرما تکیدم من عاشق این زیمنم موندم بهار و ببینم من زندگی رو اینجا شناختم هر چی که داشتم همینجا ساختم همینجا باختم حتی تو این روزای سخت آغاز باغ یعنی درخت اگه موندن خیلی سخته هر چی که باشه یه شروعه یک قدم رو به شکفتن یه پنجره رو به طلوعه ,اردلان سرفراز,خاک خسته,از ریشه تا همیشه وقتی گوشش شنوا نیست حرف تازه ای ندارم سر عاشقی نمونده که به صحرا بگذارم که به صحرابگذارم شور شاعرانه ای نیست غزل و ترانه ای نیست به لب آینه حتی حرف عاشقانه ای نیست هر کسی می پرسد ازمن در چه حالی در چه کاری تو که اهل روزگاری خبر تازه چه داری می بینن اما می پرسن چه سوال خنده داری وقتی گوش شنوا نیست حرف تازه ای ندارم سر عاشقی نمونده که به صحرا بگذارم که به صحرا بگذارم چی بگم وقتی که هیچکس منو از من نمی فهمه حرفای نگفتنی رو جز به گفتن نمی فهمه غم آدم دیدنی نیست قصه ی شنیدنی نیست بعضی حرفا رو باید دید بعضی حرفا گفتنی نیست وقتی گوش شنوا نیست شوق گفتن نمی مونه وقتی جاده رو به هیچه پای رفتن نمی مونه خبر تازه چه دارم خبر تازه چه داری تو چرا باید بپرسی تو که اهل روزگاری می بینی اما می پرسی چه سوال خنده داری وقتی گوش شنوا نیست حرف تازه ای ندارم سر عاشقی نمونده که به صحرا بگذرم ,اردلان سرفراز,خبر تازه,از ریشه تا همیشه محبس خویشتن منم ، از این حصار خسته ام من همه تن انا اللحقم ،‌ کجاست دار ، خسته ام در همه جای این زمین ، همنفسم کسی نبود زمین دیار غربت است ،‌ از این دیار خسته ام کشیده سرنوشت من به دفترم خط عذاب از آن خطی که او نوشت به یادگار خسته ام در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام هم از خزان تکیده ام ، هم از بهار خسته ام به گرد خویش گشته ام ، سوار این چرخ و فلک بس است تکرار ملال ،‌ ز روزگار خسته ام دلم نمی تپد چرا ، به شوق این همه صدا من از عذاب کوه بغض ، به کوله بار خسته ام همیشه من دویده ام ، به سوی مسلخ غبار از آنکه گم نمی شوم در این غبار ، خسته ام به من تمام می شود سلسله ای رو به زوال من از تبار حسرتم که از تبار خسته ام قمار بی برنده ایست ، بازی تلخ زندگی چه برده و چه باخته ،‌ از این قمار خسته ام گذشته از جاده ی ما ، تهی ترین غبار ها از این غبار بی سوار ،‌ از انتظار خسته ام همیشه یاور است یار ،‌ ولی نه آنکه یار ماست از آنکه یار شد مرا دیدن یار ، خسته ام ,اردلان سرفراز,خسته ام,از ریشه تا همیشه من هنوز خواب می بینم که دوره دوره ی وفاست که اعتبار عشق به جاست دنیا به کام آدماست من هنوز خواب می بینم من هنوزم خواب می بینم من هنوز خواب می بینم که این خودش غنیمته برایدیگرون یه خواب برای من حقیقته سوته دلام ، یکی یکی تموم شدن سوته دلی نمونده غیر از خود من کسی که عشق ئ غم و فریاد بزنه حقیقت آدمو فریاد بزنه هنوز تو قصه های من رنگ و ریا جا نداره دروغ نمی گن آدما دشمنی معنی نداره هنوز تو قصه های من هیچ کسی تنها نمی شه کسی به جرم عاشقی گریه سراپا نمیشه هنوز تو قصه های من هیچ کسی اعدام نمی شه دستی که دونه می پاشه آلوده ی دام نمی شه هنوز تو دنیای من هر آدمی یه عالمه گل رو نمی فروشند به هم گل مثل قلب آدمه من هنوزم خواب می بینم من هنوزم خواب می بینم من هنوزم خواب می بینم اما برای کی بگم ؟ وقتی که باور ندارن به این جماعت چی بگم ؟ ,اردلان سرفراز,خواب,از ریشه تا همیشه بی تو خودمو تک و تنها می بینم هر جا که پا می ذارم تو رو اونجا می بینم یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود قصه ی غربت تو قد صد تا قصه بود یاد تو هر جا که هستم با منه داره عمر منو آتیش می زنه یاد تو هر جا که هستم با منه داره عمر منو آتیش می زنه تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد گونه های خیسمو دستای تو پاک می کرد حالا اون دستا کجاست اون دو تا دستای خوب چرا بی صدا شده لب قصه های خوب من که یاور ندارم اون همه خاطره مرد عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد آسمون سنگی شده خدا انگار خوابیده انگار از اون بالاها گریه ها مو ندیده یاد تو هر جا که هستم با منه داره عمر منو آتیش می زنه یاد تو هر جا که هستم با منه داره عمر منو آتیش می زنه ,اردلان سرفراز,دستای تو,از ریشه تا همیشه من خراب دل خویشم نه خراب کس دیگر این منم اینکه گشوده ست به من ، تیغه ی خنجر دشمنم نیست منم ، اینکه تبر می زند از خشم تا که از ریشه بیفتم ، به یکی ضربه ی دیگر این همان لحظه ی تلخ است که به صحرا بزند عقل عشق چون جغد کشد پر روی ویرانه ی باور ناجوانمردترین همسفری ای من عاشق هیچ راه سفری را نرساندیم به آخر هر مصیبت که شد آغاز تو مرا بردی از آن راه تو به هر در زدی انگشت و گذشتم من از آن در آه ای دشمن من ، خسته از این جنگ و گریزم سوختم ، آب شدم ، از من ویران شده بگذر ,اردلان سرفراز,دشمن,از ریشه تا همیشه تو ای بال و پر من رفیق سفر من می میرم اگه سایت نباشه رو سر من تویی خود خود عشق که بی تو نفسم نیست کجا تو خونه داری که هر جا می رسم نیست اهل کدوم دیاری کجا تو خونه داری که قبله گاهم اونجاست هر جا که پا می ذاری اهل کدوم دیاری گل کدوم بهاری که حتی فصل پاییز باغ ترانه داری آی دلبرم آی دلبر ای از همه عزیز تر ای تو مرا همه کس داشتن تو مرا بس تو دوره ی شبابم تو اومدی به خوابم گفتی نیاز من باش ترانه ساز من باش یه روزی راستی راستی همون شدم که خواستی شدی تو سرنوشتم برای تو نوشتم خسته ی دین و دنیا ملحد و بت پرستم تویی تو مذهب من من تو رو می پرستم آی دلبرم آی دلبر ای از همه عزیز تر ای تو مرا همه کس داشتن تو مرا بس با همه ی وجودم برای تو سرودم در طلب تو هستم در طلب تو بودم صدامو از تو دارم شعرامو از تو دارم اما تو رو ندارم وای به روزگارم تو ای بال و پر من رفیق سفر من می میرم اگه سایت نباشه رو سر من ,اردلان سرفراز,دلبر,از ریشه تا همیشه تو نیستی و صدای تو هوای خوب خونه ست صدای پای عطر گل صدای عشق دیوونه ست تو از من دور و من دلتنگ تو آبادی و من ویرون همیشه قصه این بوده یکی خندون یکی گریون همیشه قصه این بوده تو یک لحظه تو یک دیدار یک زخم از زهر یک لبخند تمام عمر فقط یک بار پس از اون زخم پروردن پس از اون عادت و تکرار ولی نصف یه روح اینور یه نیمه اونور دیوار خودت نیستی صدات مونده فقط از تو همین مونده نفس های عزیز من صدای پای شب بوهاست صدای باد و بوی نخل هوای شرجی دریاست سکوت اینجا صدای تو هوا اینجا هوای تو پر از تکرار این حرفم دلم تنگه برای تو همیشه قصه این بوده یا مرگ قصه یا آدم همیشه عشق یعنی ابر غروب و غربت بارون تو در من جوشش شعری صدای این لب ویرون خودت نیستی ,اردلان سرفراز,دلتنگی,از ریشه تا همیشه دلسوخته تر از همه ی سوختگانم از جمع پراکنده ی رندان جهانم در صحنه ی بازیگری کهنه ی دنیا عشق است قمار من و بازیگر آنم با آنکه همه باخته در بازی عشقند بازنده ترین است در این جمع نشانم ای عشق از تو زهر است به جامم دل سوخت ،‌ تن سوخت ، ماندم من و نامم دلسوخته تر از همه ی سوختگانم از جمع پراکنده ی رندان جهانم عمری ست که می بازم و یک برد ندارم اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم ای دوست مزن زخم زبان جای نصیحت بگذار ببارد به سرم سنگ مصیبت من زنده از این جرمم و حاضر به مجازات مرگ است مرا گر بزنم حرف ندامت باید که ببازم با درد بسازم در مذهب رندان این است نمازم عمری ست که می بازم و یک برد ندارم اما چه کنم ، عاشق این کهنه قمارم من در به در عشقم و رسوای جهانم چون سایه به دنبال سر عشق روانم او کهنه حریف من و من کهنه حریفش سرگرم قماریم من و او ،‌ بر سر جانم باید که ببازم ، با درد بسازم در مذهب رندان ، این است نمازم عمری ست که می بازم و یک برد ندارم اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم ,اردلان سرفراز,دلسوخته,از ریشه تا همیشه شدیم از یاد یکدیگر فراموش دو راهی بین ما بگشوده آغوش از آن عشقی که در ما شعله می زد به جا مانده اجاقی سرد و خاموش میان من و تو دوراهی نشسته صدایی نمانده به لب های بسته به لب های خموش این دوراهی نشسته قصه ی غمگین رفتن همیشه راه ما با هم یکی بود ولی راهت جدا شد دیگر از من اگر در چشم هم اشکی ببینیم توان رفتن از ما می گریزد برو بگذار ایندیوار کهنه به نام عشق ما در هم بریزد میان من و تو دوراهی نشسته صدایی نمانده به لب های بسته ,اردلان سرفراز,دو راهی,از ریشه تا همیشه توی یک دیوار سنگی دو تا پنجره اسیرن دو تا خسته دو تا تنها یکیشون تو یکیشون من دیوار از سنگ سیاهه سنگ سرد و سخت خارا زده قفل بی صدایی به لبای خسته ی ما نمی تونیم که بجنبیم زیر سنگینی دیوار همه ی عشق من و تو قصه هست قصه ی دیدار ، آه همیشه فاصله بوده بین دستای من و تو با همین تلخی گذشته شب و روزهای من و تو راه دوری بین ما نیست اما باز اینم زیاده تنها پیوند من و تو دست مهربون باده ما باید اسیر بمونیم زنده هستیم تا اسیریم واسه ما رهایی مرگه تا رها بشیم می میریم ، آه کاشکی این دیوار خراب شه من و تو با هم بمیریم توی یم دنیای دیگه دستای همو بگیریم شاید اونجا توی دلها درد بیزاری نباشه میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه ,اردلان سرفراز,دو پنجره ,از ریشه تا همیشه حس همیشه داشتنت نه عشق و دلبستگیه نه قصه ی گسستنه نه حرف پیوستگیه عادت و عشق وعاطفه هر چه لغت تو عالمه برای حس من و تو یک اسم گنگ و مبهمه تو این روزای بی کسی اگر به دادم نرسی یه روز میای که دیر شده نمونده از من نفسی خواستن تو برای من فراتر از روح و تنه راز همیشگی شدن همیشه از تو گفتنه اگر تو مهلتم بدی مهلت مرگو نمی خوام با تو به قصه می رسم همراه لحظه ها می آم عادت و عشق و عاطفه هر چه لغت تو عالمه برای حس من و تو یک اسم گنگ و مبهمه تو این روزای بی کسی اگر به دادم نرسی یه روز می آی که دیر شده نمونده از من نفسی همیشه عاجزه کلام از گفتن معنی ناب هیچ عاشقی عاشقی رئ یاد نگرفته از کتاب عادت و عشق و عاطفه ,اردلان سرفراز,راز همیشگی شدن,از ریشه تا همیشه دل بریدم از تمام زندگی در تو گم گشتم به نام زندگی با تو بودن شد برایم هر نفس معنی ناب کلام زندگی موج خواهش های تو اما کشید عاقبت ما را به کام زندگی به نام زندگانی حرامم شد جوانی به نام زندگانی حرامم شد جوانی نوشدارویم بمال ، تلخی نکن تا ننوشم زهر جام زندگی معنی هر دل بریدن مرگ بود تو نبودی التیام زندگی با تلود رنج ما آغاز شد رنج افتادن به دام زندگی با تو بودن شد برایم هر نفس معنی ناب کلام زندگی موج خواهش های تو اما کشید عاقبت ما را به کام زندگی کند شد شمشیر جانم کهنه شد بس که ماندم در نیام زندگی ,اردلان سرفراز,زندگی,از ریشه تا همیشه سلام من به تو یار قدیمی منم همون هوادار قدیمی هنوز همون خراباتی و مستم ولی بی تو سبوی می شکستم همه نشسته ایم ساقی کجایی گرفتار شبیم ساقی کجایی اگه سبوی می شکست عمر تو باقی که اعتبار می تویی تو ساقی اگه میکده امروز شده خونه ی تزویر آی شده خونه ی تزویر تو محراب دل ما ، تویی تو مرشد و پیر همه به جرم مستی سر دار ملامت می میریم ومی جوییم سر ساقی سلامت یک روزی گله کردم من از عالم مستی تو هم به دل گرفتی دل ما رو شکستی من از مستی نوشتم ولی قلب تو رنجید تو قهر کردی و قهرت مصیبت شد و بارید پشیمونم و خستم اگه عهدی شکستم آخه مست تو هستم اگه مجرم و مستم ,اردلان سرفراز,ساقی,از ریشه تا همیشه سال سقوط سال فرار سال گریز و انتظار فصل شکستن فلز سال سیاه دو هزار سال سقوط عاطفه تا بی نهایت زیر صفر نهایت معراج ذهن اندیشه ی تفسیر صفر تو ذهن ماشین های سرد معنای عشق و احتیاج روی نوار حافظه یعنی یه درد بی علاج سال به بن بست رسیدن پنجه به دیوار کشیدن از معنویت گم شدن تن به غریزه بخشیدن قبیله یعنی یه نفر همخونی معنی نداره همبستگی خوابیه که تعبیر فردا نداره سال سقوط سال فرار سال گریز و انتظار پاییز تلخ و بی بهار سال سیاه دو هزار سالی که خون تو رگ ها نیست قلب فلزی تو سینه ست وقتی که تصویر زمان شکستگی یه آینده ست قبیله یعنی یه نفر همخونی معنی نداره همبستگی خوابیه که تعبیر فردا نداره تو اون روزایی که می آد کسی به فکر کسی نیست هر کی به فکر خودشه به فکر فریادرسی نیست همه به هم بی اعتنا حتی به مرگ همدیگه کسی اگه کمک بخواد کی می دونه اون چی می گه توی کتابای لغت سفیده برگ ها همیشه نه دشمتی نه دوستی هیچی نوشته نمی شه این ناگزیره واسه ما سیر صعودی تا سقوط همیشه قصه ی صدا تمومه با حرف سکوت وقتی که آیینه ی عشق سیاه بشه زیر غبار وقت طلوع فاجعه س می رسه سال دو هزار ,اردلان سرفراز,سال 2000,از ریشه تا همیشه تو آسمون زندگیم ، ستاره بوده بی شمار اما شبای بی کسیم یکی نمونده موندگار یکی نمونده از هزار ستاره های گمشده ، هر شب من هزار هزار اما همیشگی تویی ، ستاره ی دنباله دار یکی نمونده از هزار ای آخرین ، تنهاترین ،‌آوره ی عاشق هر شب عمرم همراه با من ، ستاره ای عاشق اما همیشگی تویی ، ستاره ی دنباله دار یکی نمونده از هزار ای تو ، آشنای ناشناسم ای مرهم دست تو لباسم دیوار شبم شکسته از تو از ظلمت شب نمی هراسم انگار ک زاده شده با من عشقی که من از تو می شناسم انگار که زاده شده با من عشقی که من از تو می شناسم ای آخرین تنهاتریم آواره ی عاشق هر شب عمرم همراه با من ، ستاره ی عاشق تو بودی و هستی هنوز سهم من از این روزگار با شب من فقط تویی ستاره ی دنباله دار با شب من فقط تویی ,اردلان سرفراز,ستاره ی دنباله دار,از ریشه تا همیشه خانه ی روشن ،‌ خداحافظ سرزمین من ،‌ خداحافظ روزای خوبت بگو کجا رفت تو قصه ها رفت ، یا از این جا رفت انگار که اینجا هیچی زندیه نیست گریه فراوون ،‌ وقت خنده نیست گونه ها خیسه ،‌ دل ها پاییزه بارون قحطی از ابر می ریزه همه عزادارا سر به گریبون مردا سر دار زنا تو زندون انگار که شبه ،‌ هر روز هفته از هر خونه ای عزیزی رفته همه با هم قهر ، همه از هم دور روزا مثل شب ،‌ شب ها سوت و کور نه تو آسمون ، نه رو زمینیم انگار که خوابیم ، کابوس می بینیم از زمین دوریم ، از زمان جدا حتی نمی آییم به یاد خدا روزای روشن ، خداحافظ سرزمین من ، خداحافظ نوبت میگیریم ، گیج و بی هدف واسه مردنم ، باید رفت تو صف روزها و شب ها این جور می گذرن هر جا که می خوان ما رو می برن آخه تا به کی آروم بشینیم حسرت بکشیم ، گریه ببینیم ای زن تنها ، مرد آواره وطن دل تو است ، شد صد پاره پاشو ، کاری کن ، فکر چاره باش فکر این دل پاره پاره باش ,اردلان سرفراز,سرزمین من - روزهای روشن,از ریشه تا همیشه رفتن و رفتن و رفتن دل به تنهایی سپردن رفتن اما نرسیدن لب دریا تشنه مردن رفتن و رفتن و رفتن حرفیه که ناتمومه بغض یک گریه ی تلخه که یه عمره تو گلومه واسه من سفر همیشه یه کبوتر سفیده که روی سینه ی سفیدش قطره قطره خون چکیده گفتنی ها رو باید گفت می گم این حرفو با فریاد مث ابرای مهاجر نمی شم همسفر باد به سفر من دیگه تن در نمیدم گریه از درد سفر سر نمی دم به سفر من دیگه تن در نمیدم گریه از درد سفر سر نمی دم گم شدن مثل یه سایه میون غبار کینه لب بسته پای خسته قصه ی سفر همینه ,اردلان سرفراز,سفر,از ریشه تا همیشه توی این دنیای بی حاصل بودن با همه شکستگی های دل من با همه تلخی قصه ی تو و ممن من که حیفم میاد از گلایه کردن ارزش گلایه ی من بیش از این هاست نه برای اون کسی که اهل سوداست کسی که لحظه به لحظه رنگ دنیاست من ساده به خیالم از خود ماست سهم من از تو چه بوده غیر آزار تویی که دنیا برات شده یه بازار من تو رو به چشم یاری دیده بودم تو مرا اما به چشم یه خریدار ارزش گلایه ی من بیش از این هاست نه برای اون کسی که اهل سوداست تو رو باید می شناختم که هزار تا چهره داشتی روی احساس و دل من داشتی قیمت می گذاشتی تو نتونستی بفهمی که وفا خریدنی نیست چینی شکسته ی دل ، دیگه پیوند شدنی نیست سهم من از تو چه بوده غیر آزار تویی که دنیا برات شده یه بازار من تو را به چشم یاری دیده بودم تو مرا به چشم یه خریدار توی این دنیای بی حاصل بودن با همه شکستگی های دل من با همه تلخی قصه ی تو و من من که حیفم میاد از گلایه کردن ,اردلان سرفراز,سهم من,از ریشه تا همیشه وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد تا وقتی که در وا میشه لحظه ی دیدن می رسه هر چی که جاده س رو زمین به سینه ی من می رسه ، آه ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام می رسم به هر چی می خوام می رسم وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم گل های خواب آلوده رو واسه کی بیدار بکنم واسه کبوترای عشق دست کی دونه بپاشیم مگه تن من می تونه بدون تو زنده باشه ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام می رسم به هر چی می خوام می رسم عزیز ترین سوغاتیه غبار پیراهن تو عمر دوباه ی منه دیدن و بوییدن تو نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس می خوام عمر دوباره ی منی تو رو واسه نفس می خوام ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام می رسم به هر چی می خوام می رسم وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد تا وقتی که در وا میشه لحظه ی دیدن می رسه هر چی که جاده س رو زمین به سینه ی من می رسه ، آه ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام می رسم ,اردلان سرفراز,سوغات,از ریشه تا همیشه سر بر روی شانه های مهربانت می گذارم عقده ی دل می گشاید گریه ی بی اختیارم از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارمن شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم بی تو بودن را برای تو بودن دوست دارم دوست دارم خالی از خودخواهی من ،‌ برتر از آلایش تن من تو را و.الاتر از تن ،‌ برتر از من دوست دارم شانآهایت را برای گریه کردن دوست دارم بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم عشق صدها چهره دارد ،‌ دست تو آیینه دارش عشق را در چهره ی آیینه دیدن دوست دارم در خموشی چشم ما را قصه ها گفتگوهاست من تو را در جذبه ی محراب دیدن دوست دارم شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم چله را در مقدم عشقت شکستن ، دوست دارم بغض سرگردان ابرم ، قله ی آرامشم تو شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم عمق چشمان تو این دریای شفاف غزل را بی نیاز از این زبان لال گفتن دوست دارم ,اردلان سرفراز,شانه هایت,از ریشه تا همیشه دلم مثل دلت خونه ، شقایق چشام دریای بارونه ، شقایق مث مردن می مونه دل بریدن ولی دل بستن آسونه شقایق شقایق درد من ، یکی دو تا نیست آخه درد من از بیگانه ها نیست کسی خشکیده خون من رو دستاش که حتی یک نفس از من جدا نیست شقایق آی شقایق ، گل همیشه عاشق شقایق اینجا من خیلی غریبم آخه اینجا کسی عاشق نمی شه عزای عشق غصه ش جنس کوهه دل ویرون من از جنس شیشه شقایق آخرین عاشق تو بودی تو مردی و پس از تو عاشقی مرد تو رو آخر سراب و عشق و حسرت ته گلخونه های بی کسی برد شقایق وای شقایق ،‌ گل همیشه عاشق دویدیم ،‌ دویدیم و دویدیم به شب های پر از قصه رسیدیم گره زد ر نوشامو تقدیر ولی ما عاقبت از هم بریدیم شقایق جای تو دشت خدا بود نه تو گلدون ، نه توی قصه ها بود حالا از تو قفط این مونده باقی که سالار تموم عاشقایی شقایق ای شقایق ، گل همیشه عاشق شقایق وای شقایق ،‌ گل همیشه عاشق ,اردلان سرفراز,شقایق,از ریشه تا همیشه این روزا که شهر عشق خالی ترین شهر خداس خنجر نامردمی حتی تو دست سایه هاس وقتی که عاطفه رو می شه به آسونی خرید معنی کلام عشق خالی تر از باد هواس اما من که آخرین عاشق دنیام ماهی مونده به خاک و اهل دریام از همه دنیا برام یه چشمه مونده چشمه ای به قیمت همه نفس هام از همینه که همه عمرمو مدیون تو ام تویی که عزیزتر از عمر دوباره ای برام بی نیازی به تن قلندرم تنها لباسه اما دستام به ضریح تو دخیل التماسه خسته و زخمی دست آدمک های بدم پشت پا به رسم بی بنیاد این دنیا زدم من برای گم شدن از خود و غرق تو شدن راه دور عشقمو پیمودم این جا اومدم بی نیازی به تن قلندرم تنها لباسه اما دستام به ضریح تو دخیل التماسه خسته و زخمی دست آدمک های بدم پشت پا به رسم بی بنیاد این دنیا زدم من برای گم شدن از خود و غرق تو شدن راه دور عشقمو پیمودم این جا اومدم بی نیازی به تن قلندرم تنها لباسه اما دستام به ضریح تو دخیل التماسه ,اردلان سرفراز,شکایت ,از ریشه تا همیشه بشنو همسفر من ، از این قصه ی تلخ ، راه دشوار ای تو یک چراغ این شب تار اینکه گذشتن از کنار قصه ها نیست اینکه یه تصویر از سکوت آدما نیست ما بی تفاوت به تماشا ننشستیم ما خود دردیم ، این نگاهی گذرا نیست سفر چه تلخه در امتداد اندوه حس کردن مرگ لحظه ی ویرانی کوه همپای هر بغض شکستن و چکیدن از درد غربت بی صدا فریاد کشیدن بشنو همسفر من ، با هم رهسپار راه دردیم با هم لحظه ها را گریه کردیم ما در صدای بی صدای گریه سوختیم ما از عبور تلخ لحظه قصه ساختیم از مخمل درد به تن عشق جامه دوختیم تا عجز خود را با هم و بی هم شناختیم تنهایی رفتیم به عجز خود رسیدیم با هم دوباره زهر تنهایی چشیدیم شاید در این راه اگر با هم بمانیم وقت رسیدن شعر خوشبختی بخوانیم ,اردلان سرفراز,طلاق,از ریشه تا همیشه می شد از بودن تو عالمی ترانه ساخت کهنآها رو تازه کرد از تو یک بهانه ساخت با تو می شد که صدام همه جا رو پر کنه تا قیامت اسم ما همه جا رو پر کنه اما خیلی دیر دونستم تو فقط عروسکی کور و کر بازیچه ی باد مثل یک بادبادکی دل سپردن به عروسک منو گم کرد تو خودم تو رو خیلی دیر شناختم وقتی که تمو شدم نه یک دست رفیق دستام نه شریک غم بودی واسه حس کردن دردام خیلی خیلی کم بودی توی شهر بی کسی هام تو رو از دور می دیدم با رسیدن به تو افسوس به تباهی رسیدم شهر بی عابر و خالی شهر تنهایی من بود لحظه ی شناختن تو لحظه ی تموم شدن بود مگه می شه از عروسک شعر عاشقونه ساخت عاشق چیزی که نیست شد روی دریا خونه ساخت ,اردلان سرفراز,عروسک - مترسک,از ریشه تا همیشه میام از شهر عشق و کوله بار من غزل پر از تکرار اسم خوب و دلچسب عسل کسی که طعم اسمش طعم عاشق بودنه طلوع تازه ی خواستن تو رگ های منه میام از شهر عشق و کوله بار من غزل پر از تکرار اسم خوب و دلچسب عسل عسل مثل گله ، گل بارون زده به شکل ناب عشق که از خواب اومده سکوت لحظه هاش هیاهوی غمه به گلبرگ صداش هجوم شبنمه نیاز من به او ،‌ ورای خواستنه نیاز جویبار ، به جاری بودنه کسی که طعم اسمش طعم عاشق بودنه تمام لحظآها مثل خود من با منه تویی که از تمام عاشقا عاشق تری منو تا غربت پاییز چشات می بری کسی که عمق چشماش جای امن بودنه تویی که با تو بودن بهترین شعر منه تو مثل خواب گل ،‌ لطیف و ساده ای مثل من عاشقی به خاک افتاده ای یه جنگل رمز و راز یه دریا ساده ای اسیر عاطفه ،‌ ولی آزاده ای نیاز من به تو ورای خواستنه نیاز جویبار به جای بودنه نیاز من به تو ، ورای خواستنه نیاز جویبار به جاری بودنه ,اردلان سرفراز,عسل,از ریشه تا همیشه عشق من ، منو صدا کن منو از خودم رها کم تو اجاق مرده ی دل آتشی تازه به پا کن تو منو از نو بنا کن عشق من منو صدا کم قصمو بی انتها کن روبروت آینه بذار ابدیتی بنا کن عشق من ، منو صدا کن قصه ی نگفته ام من تو بیا روایتم کن از عذابم راحتم کن ای صدای تو نهایت راهی نهایتم کن عشق من ، منو صدا کن تو منواز نو بنا کن رهسپار قصه ها کن تو به خاسکتر نگاه کن آتشی تازه به پا کن ای بهار انتظارم من زمین بی بهارم شوره زار انتظارم چهره ی شکسته دارم جسم و جانی خسته دارم به در ویرانه ی دل بغض قفل بسته دارم عشق من ،‌ منو صدا کن منو از خودم رها کن تو اجاق مرده ی دل آتشی تازه به پا کن تو منو از نو بنا کن عشق من ،‌ منو صدا کن قصمو بی انتها کن روبروت آینه بگذار ابدیتی بنا کن عشق من ،‌منو صدا کن ,اردلان سرفراز,عشق من,از ریشه تا همیشه وقتی خورشید میره تا چشماشو رو هم بذاره رنگ خورشید غروب چشماتو یادم میاره همیشه غروب برام عزیز و دوست داشتنیه واسه اینکه رنگ خوب چشمای تو رو داره غروبا قشنگن ،‌ با چشات یه رنگن قشنگ ترین غروبو تو چشای تو می بینم تموم عالمو پر از صدای تو می بینم تو چه پاکی ، تو چه خوبی تو شکوه یه غروبی مث دریای پر آواز جنوبی تو برام دیدنی هستی مث دریای جنوب که پر از رازی و آوازی و قصه های خوب دیدنت برای من همیشه تازگی داره مث جنگل مث ساحل ، مث دریا تو غروب ,اردلان سرفراز,غروبا قشنگن,از ریشه تا همیشه انگار با من از همه کس آشناتری از هر صدای خوب برایم صداتری آیینه ای به پاکی سر چشمه ی یقین با اینکه روبروی منی و مکدری تو عطر هر سیده و نجوای هر نسیم تو انتهای هر ره و آن سوی هر دری لالای پر نوازش باران نم نمی خاک مرا به خواب گل سرخ می بری انگار با من از همه کس ‌آشناتری از هر صدا خوب برایم صداتری درهای ناگشوده ی معنای هر غروب مفهوم سر به مهر طلوع مکرری هم روح لحظه های شکوفایی و طلوع هم روح لحظه های گل یاس پرپری از تو اگر که بگذرم ، از خود گذشته ام هرگز گمان نمی برم از من ،‌ تو بگذری انگار با من از همه کس آشناتری از هر صدای خوب برایم صداتری من غرقه ی تمای غرقاب های مرگ تو لحظه ی عزیز رسیدن به بندری من چیره می شوم به هراس غریب مرگ از تو مراست وعده ی میلاد دیگری از تو اگر که بگذرم از خود گذشته ام هرگز گمان نمی برم از من تو بگذری انگار با من از همه کس آشناتری از هر صدای خوب برایم صداتری ,اردلان سرفراز,غزل,از ریشه تا همیشه روزی دل من که تهی بود و غریب از شهر سکوت به دیار تو رسید در شهر صدا که پر از زمزمه بود تنها دل من قصه ی مهر تو شنید چشم تو مرا به شب خاطره برد در سینه دلم از تو و یاد تو تپید در سینه ی سردم ، این شهر سکوت دیوار سکوت به صدای تو شکست شد شهر هیاهو ، این سینه ی من فریاد دلم به لبانم بنشست خورشید منی ،‌ منم آن بوته ی دشت من زنده ام از نور تو ای چشمه ی نور دریای منی ، منم آن قایق خرد با خود تو مرا می بری تا ساحل دور اکنون تو مرا همه شوری و صدا اکنون تو مرا همه نوری و امید در باغ دلم بنشین بار دگر ای پیکر تو ، چو گل یاس سپید ,اردلان سرفراز,قصه ی شهر سکوت,از ریشه تا همیشه دربدر همیشگی ،‌ کولی صد ساله منم خاک تمام جاده هاس ، جامه ی کهنه ی تنم هزار راه رفتم ، هزار زخم خوردم تا تو مرا زنده کنی ، هزار بار کرده ام شب از سرم گذشته بود در شب من شعله زدی برای تطهیر تنم صاعقه وار آمده ای قلندرم ، قلندرم گمشده ی دربدرم فروتر از خاک زمین از آسمان فراترم قلندرانه سوختم ، لب از گلایه دوختم برهنگی خریدم و خرقه ی تن فروختم هوا شدی نفس شدم تیشه زدی ، ریشه شدم آب شدی ، عطش شدم سنگ زدی شیشه شدم قلندرم قلندرم تهی ز قهر و کین شدم برهنه چون زمین شدم مرا تو خواستی این چنین ببین که این چنین شدم سپرده ام تن به زمین خون به رگ زمان شدم سایه صفت در پی تو راهی لامکان شدم هیچ شدم تا که شوم سایه ی تو وقت سفر مرا به خویشتن بخوان به باغ آیینه ببر قلندرم قلندرم ,اردلان سرفراز,قلندر,از ریشه تا همیشه شب من پنجره ای بی فردا روز من ، قصه ی تنهایی ها ماهی ام ، ماهی دور از دریا هیچ کس با دل آواره ی من لحظه ای همدم و همراه نبود هیچ شهری به من سرگردان در دروازه ی خود را نگشود کولی ام ، خسته و سرگردانم ابر دلتنگ پر از بارانم کولی ام ، خسته و سرگردانم ابر دلتنگ پر از بارانم پای من خسته از این رفتن بود قصه ام قصه ی دل کندن بود دل به هر کس که سپردم دیدم راهش افسوس جدا از من بود صخره ویران نشود از باران گریه هم عقده ی ما را نگشود آخر قصه ی من مثل همه گم شدن در نفس باد نبود روح آواره ی من بعد از من کولی در به در صحراهاست می رود بی خبر از آخر راه همچنان مثل همیشه تنهاست کولی ام خسته و سرگردانم ابر دلتنگ پر از بارانم کولی ام خسته و سرگردانم ابر دلتنگ پر از بارانم ,اردلان سرفراز,كولی ,از ریشه تا همیشه تو اون کوه بلندی که سر تا پا غروره کشیده سر به خورشید غریب و بی عبوره تو تنها تکیه گاهی برای خستگی هام تو می دونی چی می گم تو گوش می دی به حرفام به چشم من به چشم من تو اون کوهی پر غروری ، بی نیازی ، با شکوهی طعم بارون ، بوی دریا ،‌ رنگ کوهی تو همون اوج غریب قله هایی تو دلت فریاد اما بی صدایی تو مثل قله های مه گرفته منم اون ابر دل تنگ زمستون دلم می خواد بذارم سر رو شونه ات ببارم نم نم دلگیر بارون تو اون کوه بلندی که سر تا پا غروره کشیده سر به خورشید غریب و بی عبوره تو تنها تکیه گاهی برای خستگی هام تو می دونی چی می گم تو گوش می دی به حرفام ,اردلان سرفراز,كوه,از ریشه تا همیشه من کویرم ای خدا با حسرت یه قطره آب یه عمره که دریا رو از دو می بینم تو سراب بهار برام یه اسمه یه اسم کهنه تو کتاب حرف من با آسمون چرا می مونه بی جواب خدایا... خدایا کویرم ... کویرم بگو ابر بباره می خوام جون بگیرم اگه بارون بباره اگه بارون بباره آروم آروم و نم نم رو لب خشک و تشنم گیسوی سبز جنگل تنمو می پوشونه پرنده رو درختام می سازه آشیونه خدایا ... خدایا خدایا ... خدایا ,اردلان سرفراز,كویر ,از ریشه تا همیشه پشت دیوار دلم یه صدای پا می آد یه صدای آشنا از تو کوچه ها می آد یه صدای پا می آد یه صدای پا می آد نفسم راهشو گم کرده تو سینه چشم من یه سایه رو دیوار می بینه صدای تیک تیک قلبم نمی ذاره صدای پاها تو گوشام بشینه اونجا کیه کیه پشت دیوار کیه سایه شو من می بینم شاید خواب می بینم برگشته پیش من امید آخرینم یه روزی پیدا بشه قفل زندون دلم با کلیدش وا بشه همه خوبی ها رو همراش بیاره دست خوبشو تو دستام بذاره ,اردلان سرفراز,كیه كیه,از ریشه تا همیشه از من اگر حرفی به غیر از ما شنیدی مرداب را با لهجه ی دریا شنیدی من در ترانه حاضرم ، هر جا و هر گاه افتادن زنجیر را از پا شنیدی آواز عشقی را که می گویند کفر است هر روز از گلدسته ی فردا شنیدی رگبار پاییزی صدای مرگ گل نیست گلبانگ رستاخیز گل ها را شنیدی عطر دریغ خاک و خانه در همانجاست ظعر مرا هر گوشه ی دنیا شنیدی آیینه داری خصلت دریادلان است مگر از آینه آیا شنیدی ؟ نامحرمی با عشق اگر آنجا بگویی رازی که از همسفره ی اینجا شنیدی ,اردلان سرفراز,لهجه ی دریا,از ریشه تا همیشه امروز که محتاج تو ام جای توخالی است فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست بر من نفسی نیست ، نفسی نیست در خانه کسی نیست نکن امروز را فردا بیا با ما که فردایی نمی ماند که از تقدیر و فال ما در این دنیا کسی چیزی نمی داند تا آینه رفتم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست من در پی خویشم به تو بر می خورم اما در تو شده ام گم که به من دسترسی نیست نکن امروز را فردا دلم افتاده زیر پا بیا ای نازنین ای یار دلم را از زمین بردار در این دنیای وانفسا تویی تنها منم تنها نکن امروز را فردا ، بیا با ما ،‌ بیا تا ما امروز که محتاج توام جای تو خالی ست فردا که میایی به سراغم نفسی نیست در این دنیای ناهموار که می بارد به سر آوار به حال خود مرا مگذار رهایم کن از این تکرار س آن کهنه درختم که تنم غرقه ی برف است حیثیت این باغ منم خار و خسی نیست ,اردلان سرفراز,محتاج,از ریشه تا همیشه میون یه دشت لخت زیر خورشید کویر مونده یک مرداب پیر توی دست خاک اسیر منم اون مرداب پیر از همه دنیا جدام داغ خورشید به تنم زنجیر زمین به پام ... آه من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم آرزو داشتم برم تا به دریا برسم شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم ... آه اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر اما از بخت سیاه راهم افتاد به کویر چشم من به اونجا بود پشت اون کوه بلند اما دست سرنوشت سر رام یه چاله کنده ... آه توی چاله افتادم خاک منو زندونی کرد آسمون هم نبارید اونم سرگرونی کرد حالا یک مرداب شدم یه اسیر نیمه جون یه طرف می رم تو خاک یه طرف به آسمون خورشید از اون بالاها زمینم از این پایین هی بخارم می کنن زندگیم شده همین با چشام مردنمو دارم اینجا می بینم سرنوشتم همینه من اسیر زمینم هیچی باقی نیست ازم قطره های آخره خاک تشنه همینم داره همراش می بره خشک می شم تموم می شم فردا که خورشید می آد شن جامو پر می کنه که می آره دست باد ، آه ,اردلان سرفراز,مرداب,از ریشه تا همیشه زخمی تر از همیشه از درد دل سپردن سر خورده بودم از عشق در انتظار مردن با قامتی شکسته از کوله بار غربت در جستجوی مرهم راهی شدم زیارت رفتم برای گریه رفتم برای فریاد مرهم مراد من بود کعبه تو رو به من داد ای از خدا رسیده ای که تمام عشقی در جسم خالی من روح کلام عشقی ای که همه شفایی در عین بی ریایی پیش تو مثل کاهم تو مثل کهربایی هر ذره از دلم را با حوصله زدی بند این چینی شکسته از تو گرفته پیوند ای تکیه گاه گریه ای هم صدای فریاد ای اسم تازه ی من کعبه تو رو به من داد من زورقی شکسته م اما هنوز طلایی توفان حریف من نیست وقتی تو ناخدایی والاتر از شفایی از هر چه بد رهایی ای شکل تازه ی عشق تو هدیه ی خدایی با تو نفس کشیدن یعنی غزل شنیدن رفتن به اوج قصه بی بال و پر پریدن ای اسم تازه ی من کعبه تو رو به من داد ای تکیه گاه گریه ای هم صدای فریاد ای اسم تازه ی من کعبه تو رو به من داد ,اردلان سرفراز,مرهم,از ریشه تا همیشه مستی ام درد منو دیگه دوا نمی کنه غم با من زاده شده منو ها نمی کنه منو رها نمی کنه منو رها نمی کنه شل که از راه می رسه غربت هم باهاش میاد توی کوچه های شهر باز صدای پاش میاد من غمای کهنمو ور می دارم که توی میخونه ها جا بذارم می بینم یکی میاد از میخونه زیر لب مستونه آواز می خونه مستی ام درد منو دیگه دوا نمی کنه غم با من زاده شده منو رها نمی کنه منو رها نمی کنه منو رها نمی کنه گرمی مستی میاد توی رگ های تنم می بینم دلم می خواد با یکی حرف بزنم کی میاد به جرفای من گوش بده آخه من غریبه هستم با همه یکی آشنا میاد به چشم من ولی از بخت بدم اونم غمه مستی ام درد منو دیگه دوا نمی کنه غم با من زاده شده منو رها نمی کنه خسته از هر چی که بود خسته از هر چی که هست راه می افتم که برم مثل هر شب مست مست باز دلم مثل همیشه خالیه باز دلم گریه ی تنهایی می خواد بر می گردم تا ببینم کسی نیست می بینم غم داره دنبالم میاد مستی ام درد منو دیگه دوا نمی کنه غم با من زاده شده منو رها نمی کنه منو رها نمی کنه منو رها نمی کنه منو رها نمی کنه منو رها نمی کنه ,اردلان سرفراز,مستی,از ریشه تا همیشه در کوچه ای که جز تو آواز عابری نیست در دفتری که جز تو شعری و شاعری نیست در کوچه باد هرزه است شعری اگر نوشه شبگرد مثل خفاش من ، کور و لال بودم میلاد را ندیده رو به زوال بودم از تو دوباره خورشید در ذهن من درخشید در تنی به جای خونم شعر و ترانه جوشید شاعر تو بودی ای دوست گقتی و من نوشتم دست تو رهبرم بود نه خط سرنوشتم میلادم از تو بوده پیش از تو من نبودم در من نگفته گم شد شعری اگر سرودم یک لحظه سال ها شد تا عشق را شناختم گفتی که دردکش باش گفتی بساز ، ساختم گفتی که در جوانی باید که پیر باشی در عین بنده بودن بر خود امیر باشی اکنون که خود فراموش سر تا به پا تو هستم آزارم از تعلق بی باده مست مستم آیا گشوده ای در بر این همیشه محتاج ؟ آیا رسیده وقت پرواز من به معراج ؟ ,اردلان سرفراز,معراج,از ریشه تا همیشه به دنبال تو ام منزل به منزل پریشان می روم ساحل به ساحل به خوابت دیده ام رویا به رویا به یادت بوده ام فردا به فردا پس از تو روح سرگردان موجم هنوزم تشنه ام دریا به دریا تو را تنهای تنها می شناسم تو را هر جای دنیا می شناسم به دنبال توام منزل به منزل پریشان می روم ساحل به ساحل به خوابت دیده ام رویا به رویا به یادت بوده ام فردا به فردا در به در ، در به در تو بی تو و همسفر تو هر چه گفتم تا به امروز از تصدق سر تو از همین روز تا به فردا حتی تا آخر دنیا هر چه هستم یا که باشم از توام تنهای تنها خاکم و خاک در تو سایه ی پشت سر تو همه ی زندگی من یک غزل از دفتر تو به دنبال توام منزل به منزل پریشان می روم ساحل به ساحل ,اردلان سرفراز,منزل به منزل,از ریشه تا همیشه با یاد عزیزانم این قوم پریشانم با زخم تن و جانم می آیم و گریانم از خانه ی ویرانم باحسرت پنهانم می آیم و می دانم من یک شبه مهمانم گه یوسف تبعیدی در حسرت کنعانم گه هم نفس یعقوب آن پیر پریشانم تا مرهم پیراهن بر زخم دو چشمانم در دایره ی حسرت می چرخم و می خوانم من یک شبه مهمانم من یک شبه مهمانم ای هر نفست خورشید در ظلمت این تبعید ای مرهم تو امید بر زخم تن و جانم ای دست تو آسایش ای پاسخ هر خواهش تو ساحل آرامش من موج پریشانم آهنگ سفر کردم رو سوی تو آوردم اما دل من آنجاست در جمع عزیزانم آهنگ سفر کردم رو سوی تو آوردم اما دل من آنجاست در جمع عزیزانم بر من تو ببخش ای یار ای بخشش تو بسیار شاید دگری دیدار هرگز نشود تکرار بر من تو ببخش ای یار ای ببخش تو بسیار شاید دگری دیدار هرگز نشود تکرار آهنگ سفر کردم رو سوی تو آوردم اما دل من آن جاست در جمع عزیزانم آهنگ سفر کردم رو سوی تو آوردم اما دل من آنجاست در جمع عزیزانم ,اردلان سرفراز,مهمان یکشبه,از ریشه تا همیشه همه ی ما وارثیم وارث عذاب عشق سهم اونکس بیشتره که میشه خراب عشق سوختن و فریاد زدن اینه رمز و راز عشق وقت از خود مردنه لحظه ی آغاز عشق واسه این صدای نی موندنی ترین شده که به لطف زخم عشق حنجره ش خونین شده سهم من گلوی زخمی منه یه صدا واسه همیشه موندنه کوله بار سهم من رو شونمه کوله باری که پر از شکستنه گرمی می عشقو تکرار می کنه ناله ی می عشقو فریاد می زنه گرمی مستی و ضجه های نی جوهر تمام شعرای منه قیمتی ترین عذابه درد عشق غم ناب و شعر نابه درد عشق نطفه ی تمام عاشقانه ها جوشش روح شرابه درد عشق ذات هر قطره ی قیمتی اشک سهم این دل خرابه درد عشق زندگی کتاب شعر لحظه هاست بهترین فصل کتابه درد عشق ,اردلان سرفراز,میراث,از ریشه تا همیشه من تشنه ترین ، تنهاترین نخل جنوبم مثل وطنم سوخته تنم اهل جنوبم تن پوش تن زخمی من مرهم صبره خوشبختی برام دیدن یک لکه ی ابره من تشنه ترین تنهاترین نخل جنوبم مثل وطنم سوخته تنم اهل جنوبم من اهل کویرم از نسل کویرم یک عمره گول ابرای بی بارونو خوردم دندان به لب تشنه و پوسیده فشردم من نخل تبر خورده ی بیداد کویرم تنهام ولی با این همه فریاد کویرم نخلستون سرسبزی می شه روزی اینجا پیغام منو پرنده ها میدن به ابرا من اهل کیورم از نسل کویرم با لب های خشک زخم تبر اینجا می مونم هر لحظه تو خاک تشنه ریشه می نشونم با سوز عطش تشنگی و داغی می سازم از جنگل خورشید و عطش باغی می سازم تنهام نذارید من دیگه از تنهایی سیرم من منتظر دیدن باغی تو کویرم ,اردلان سرفراز,نخل,از ریشه تا همیشه خدایم ، خدایم آه ای خدایم صدایت می زنم بشنو صدایم شکنجه گاه این دنیاست جایم به جرم زندگی این شد سزایم آه ای خدایم بشنو صدایم مرا بگذار با این ماجرایم نمی پرسم چرا این شد سزایم آه ای خدایم بشنو صدایم گلویم مانده از فریاد و فریاد ندارد کس غم مگ صدا را به بغض در نفس پیچیده سوگند به گل های به خون غلتیده سوگند به مادر سوگوار جاودانه که داغ نوجوانان دیده سوگند خدایا حادثه در انتظار است به هر سو باد وحشی در گذر است به فکر قتل عام لاله ها باش که خواب گل به گل کابوس خار است خدایم ای پناه لحظه هایم صدایت می زنک با گریه هایم صدایت می زنم بشنو صدایم الهی در شب فقرم بسوزان ولی محتاج نامردان نگردان عطا کن دست بخشش همتم را خجل از روی محتاجان نگردان الی کیفرم را می پذیرم که از تو ذات خود را پس بگیرم کمک تا که با ناحق نسازم برای عشق و آزادی بمیرم خدایم ای پناه لحظه هایم صدایت می زنم با گریه هایم صدایت می زنم بشنو صدایم ,اردلان سرفراز,نیایش,از ریشه تا همیشه نیمه ی گمشده ی من چه کسی می تونه باشه مث روح تشنه ی من عاشق و دیوونه باشه کسی که هر کلامش طلوعی تازه باشه غم و تنهایی ما به یک اندازه باشه اون کسی که خواستن او با همه فرق داشته باشه هر چی که از او بوخنم شعر تکراری نباشه کسی که برای خوندن نشسته تو سینه ی من نفس هاش هوای عشقه سکوتش صدای عشقه اون که از نهایت عشق منو با اسمم بخونه من جزیی از وجودش یا خود خودش بدونه اون که گم شده از آغاز تا که من تنها بمونم جاده ی جستجوهامو تا قیامت بکشونم کسی که همیشه عاشق مث من دیونه باشه تو دنیا اگه نباشه تو آینه می تونه باشه کسی که هر کلامش طلوعی تازه باشه غم و تنهایی ما به یک اندازه باشه اون که از نهایت عشق منو با اسمم بخونه من جزیی از وجودش با خود خودش بدونه اون که گم شده از آغاز تا که من تنها بمونمم جاده ی جستجوهامو تا قیامت بکشونم کسی که همیشه عاشق مث من دیونه باشه تو دنیا اگه نباشه تو آینه می تونه باشه کسی که هر کلامش طلوعی تازه باشه غم و تنهایی ما به یک اندازه باشه ,اردلان سرفراز,نیمه ی گمشده ی من,از ریشه تا همیشه اگر چه جای دل دریای خون در سینه دارم ولی در عشق تو دریایی از دل کم میارم اگرچه روبرویی مثل آینه با من ولی چشام بسم نیست برای سیر دیدن نه یک دل نه هزار دل همه دل های عالم همه دل ها رو می خوام که عاشق تو باشم تویی عاشق تر از عشق تویی شعر مجسم تو باغ قصه از تو سحر گل کرده شبنیم تو چشمات خواب مخمل شراب ناب شیراز هزار میخونه آواز هزار و یک شب راز می خوام تو رو ببینم نه یک بار نه صد بار به تعداد نفس هام برای دیدن تو ، نه یک چشم ،‌ نه صد چشم همه چشما رو می خوام تو رو باید مث گل نوازش کرد و بویید با هر چه چشم تو دنیاس فقط باید تو رو دید تو رو باید مث ماه رو قله ها نگاه کرد با هر چی لب تو دنیاس تو رو باید صدا کرد می خوام تو رو ببینم نه یک بار نه صد بار به نعداد نفس هام برای دیدن تو، نه یک چشم ،‌ نه صد چشم همه چشما رو می خوام ,اردلان سرفراز,هزار و یک شب,از ریشه تا همیشه اگه هم صدا بودی اگه هم صدام بودی هیچ کی حریفم نمی شد کوه اگه رو شونه هام بود کمرم خم نمی شد تو اگه خواسته بودی ،‌ آخ تو اگه خواسته بودی تو اگه مونده بودی موندنی ترین بودم ، عمر صدام کم نمی شد اگه هم صدا بودی ، اگه هم صدام بودی هیچ کی حریفم نمی شد کوه اگه رو شونه هام بود ، کمرم خم نمی شد اگه زخمی می شدم به دست تو مرهم بود زخم قیمتی من محتاج مرهم نمی شد اگه بارون عزیز با تو بودن می گرفت گل سرخ قصه مون تشنه ، شبنم نمی شد تو اگه خواسته بودی ,اردلان سرفراز,هم صدا,از ریشه تا همیشه ای همه شعر و حکایت ای بزرگ ای بی نهایت ای همه دار و ندارم اعتبارم ای ولایت گریه هام تو ،‌ خنده هام تو گفتنم تو ، خواستنم تو وقت زادن ، پیرهنم تو وقت مردن ، کفنم تو پیش تو دریا حقیره حتی این دنیا حقیره کی می تونه از تو باشه اما دور از تو بمیره من عاشق کی می تونم لایق خاک تو باشم من که می میرم اگه که یه روزی از تو جدا شم لایق عشق تو یک روز تو کمون گذاشت جونش اما باز پیش تو کم بود عشق آرش با کمونش ای همشه شعر و حکایت ای بزرگ ای بی نهایت ای همه دار و ندارم اعتبارم ای ولایت گریه هام تو ، خنده هام تو گفتنم تو،‌ خواستنم تو وقت زادن ، پیرهنم تو وقت مردن ، کفنم تو اگه تو بخواهی از من جرات و نفس می گیرم از صدام یه تیر می سازم یه کمون به دست می گیرم حتی با دست بریده از صدام یه تیر می سازم اگه تو بخواهی از من حتی جونمو می بازم ,اردلان سرفراز,ولایت,از ریشه تا همیشه و بزرگترین سوالی که تا امروز بی جوابه نه تو بیداری نه تو خوابی نه تو قصه و کتابه برای دونستن تو همه ی دنیا رو گشتم از میون آتش و باد خشکی و دریا گذشتم آسمون شولای خواب فرش من خاک زمین بود مرهم زخم های پاهام هفتا کفش آهنین بود تو رو پرسیدم و خواستم از همه عالم و آدم بی جواب اومدم اما حالا از خودت می پرسم تو رو باید از کدوم شهر از کدوم ستاره پرسید از کدوم فال و کدوم شعر پرسید و دوباره پرسید تو رو باید از کدوم گل از کدوم گل خونه بویید تو رو باید با کدوم اسب از کدوم قبیله دزدید غایب همیشه حاضر تو رو باید از چی پرسید از ته دره ی ظلمت یا نوک قله ی خورشید اون ور این جا و اون جا اون ور امروز و فردا عمق روح آبی آب ته ذهن سبز صحرا مث زندگی مث عشق تو همیشه جاری هستی تو صراحت طلوعو نفس هر بیداری هستی مث خورشید مث دریا روشنی و با صراحت تو صمیمیت آبی واسه شستن جراحت غایب همیشه حاضر تو رو باید از چی پرسید از ته دره ی ظلمت یا نوک قله ی خورشید تو رو از صدای قلبم لحظه به لحظه شنیدم تو رو حس کردم تو نبضم من تو رو نفس کشیدم مث حس کردن گرما یا حضور یه صدایی به تو اما نرسیدم ندونستم تو کجایی تو رو باید از کی پرسید تو رو باید با چی سنجید تو رو حس می کنم اما کاشکی چشمام تو رو می دید غایب همیشه حاضر تو رو باید از چی پرسید از ته دره ی ظلمت یا نوک قله ی خورشید ,اردلان سرفراز,پرسش,از ریشه تا همیشه توی یک جنگل تن خیس کبود یه پرنده آشیونه ساخته بود خون داغ عشق خورشید تو پرش جنگل بزرگ خورشید رو سرش تو هوای آفتابی روی درختا می پرید تنشو به جنگل روشن ورشید می کشید تا یه روزی ابرای سنگین اومدن دنیای قشنگشو بهم زدن هر چه صبر کرد آسمون آبی نشد ابرا موندن هوا آفتابی نشد بسکه خورشیدشو تو زندون سرد ابرا دید یه دفعه دیوونه شد از توی جنگل پر کشید زندگیشو توی جنگل جا گذاشت رفت و رفت ابرها رو زیر پا گذاشت رفت و عاقبت به خورشیدش رسید اما خورشید به تنش آتش کشید اگه خورشید یکی تو آسمونه مرغ عاشق رو زمین فراوونه روزی یکی به بالا چشم می دوزه میره با اینکه می دونه می سوزه من همون پرنده بودم که یه روز خورشید و دید اسم من یه قصه شد این قصه رو دنیا شنید ,اردلان سرفراز,پرنده,از ریشه تا همیشه می خونم به هوای تو پریچه چه قدر خالیه جای تو پریچه دلم کرده هوایت وای پریچه دلم تنگه برایت تو رو می طلبم به لحظه تویی تاب و تبم لحظه به لحظه چشات شهر منه که شهر قصه س برای هر شبم لحظه به لحظه تو از هزار و یک شبی پریچه به جز تو زندگی هیچه پریچه یه دنیا همه هیچه ، وای پریچه دنیا بی تو هیچه من از نگاه تو شبو شناختم غزل دیدن و عاشقانه ساختم تو هر بیت غزل قصه ی چشمات دلم قافیه شد ، قافیه باختم شب چشم تو قیمتی ترینه به انگشتر عمر من نگینه همه دنیای من فقط همینه همین شرقی ترین شب زمینه تو از هزار و یک شبی پریچه به جز تو زندگی هیچه پریچه یه دنیا همه هیچه وای پریچه دنیا بی تو هیچه تو معجون گل و مخمل و نوری پریواره ی قصه های دوری تموم قصه ها بی تو می میرن که تو حوصله ی سنگ صبوری تو رو می طلبم لحظه به لحظه تویی تاب و تبم لحظه به لحظه چشات شهر منه که شهر قصه س برای هر شبم لحظه به لحظه تو از هزار و یک شبی پریچه به جز تو زندگی هیچه پریچه یه دنیا همه هیچه ، وای پریچه دنیا بی تو هیچه ,اردلان سرفراز,پریچه,از ریشه تا همیشه هم پیاله ی ما باش هم پیاله ی ما باش ما که رفتیم بر بادیم زیر گنبد اینچرخ از تعلق آزادیم بی نیاز و تنها باش تشنه باش و دریا باش فارغ از من و ما باش هم پیاله ی ما باش هم پیاله ی ما باش در مرام ما رندان حرص مال دنیا نیست گوش ما بدهکار قیل و قال دنیا نیست بر بساط این دنیا پشت پا بزن چون ما تشنه باش و دریا باش هم پیاله ی ما باش بزن بزن به سنگ می آینه های کور و کر بمان به نام عاشقی رفیق خانه و سفر رفیق هم پیاله باش که می نبوده بی اثر هم پیاله ی ما باش هم پیاله ی ما باش ما که رفتیم بر باد زیر گنبد این چرخ از تعلق آزادیم هم پیاله ی ما باش هم پیاله ی ما باش بی نیاز و تنهاباش تشنه باش و دریا باش بی نیاز و تنها باش تشنه باش و دریا باش فارغ از من و ما باش هم پیاله ی ما باش هم پیاله ی ما باش در مرام ما رندان حرص مال دنیا نیست گوش ما بدهکار نیست قیل و قال دنیا نیست بر بساط این دنیا پشت پا بزن چون ما تشنه باش و دریا باش هم پیاله ی ما باش بزن بزن به سنگ می آینه های کور و کر بمان به نام عاشقی رفیق خانه و سفر رفیق هم پیاله باش که می نبوده بی اثر هم پیاله ی ما باش هم پیاله ی ما باش ما که رفتیم بر بادیم زیر گنبد این چرخ از تعلق آزادیم هم پیاله ی ما باش هم پیاله ی ما باش ,اردلان سرفراز,پیاله,از ریشه تا همیشه چشم من بیا منو یاری بکن گونه هام خشکیده شد ، کاری بکن غیر گریه مگه کاری می شه کرد کاری از ما نمی آد ، زاری بکن اون که رفته ، دیگه هیچ وقت نمی آد تا قیامت دل من گریه می خواد هر چی دریا و زمین داره خدا با تموم ابرای آسمونا کاشکی می داد همه رو به چشم من تا چشام به حال من گریه کنن اون که رفته ، دیگه هیچ وقت نمی آد تا قیامت ،‌ دل من گریه می خواد قصه ی گذشته های خوب من خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن حالا باید سر رو زانوم بذارم تا قیامت اشک حسرت ببارم دل هیچ کی مثل من غم نداره مثل من غربت و ماتم نداره حالا که گریه دوای دردمه چرا چشمم اشکشو کم می آره خورشید روشن ما رو دزدیدن زیر اون ابرای سنگین کشیدن همه جا رنگ سیاه ماتمه فرصت موندنمون خیلی کمه اون که رفته ،‌ دیگه هیچ وقت نمی آد تا قیامت دل من گریه می خواد سرنوشت چشاش کوره نمی بینه زخم خنجرش می مونه تو سینه لب بسته سینه ی غرق به خون قصه ی موندن آدم ها اینه اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی آد تا قیامت ، دل من گریه می خواد ,اردلان سرفراز,چشم من,از ریشه تا همیشه گرفتارم گرفتارم به دست من گفتارم در این دنیای عاشق کش به جرم تن گفتارم من از انسان سخن گفتم من از عاشق شدن گفتم به من رندانه خندیدند مرا هرگز نفهمیدند گرفتارم گرفتارم به دست من گرفتارم در این دنیای عاشق کش به جرم تن گرفتارم منم از دودمان عاشقان تنها به جا مانده دلم در آرزوی کوچ و تن بین شما مانده به من آموخت این فریادهای تلخ بی پاسخ که هر چه در پی آنم فقط در قصه ها مانده من از انسان سخن گفتم من از عاشق شدن گفتم به من رندانه خندیدند مرا هرگز نفهمیدند گرفتارم گرفتارم به دست من گرفتارم در این دنیای وانفسا میان جمعم و تنها کنون بگذار که با تنهایی خود همنشین باشم رها از قید این آلودگی های زمین باشم به جرم عاشقی رویای ام خوانند باکم نیست به ذات خود خیانت کرده ام گر غیر ازاین باشم من از انسان سخن گفتم من از عاشق شدن گفتم به من رندانه خندیدند مرا هرگز نفهمیدند گرفتارم گرفتارم به دست من گرفتارم در این دنیای وانفسا میان جمعم و تنها ,اردلان سرفراز,گرفتار,از ریشه تا همیشه کلافه سرنوشت من سردر گم همیشه طلسم کور این گره یه لحظه وا نمیشه طناب سرنوشت من تنها پل عبوره اما به بیراهه میره با گره ای که کوره دیروز مسیر قصآهام یه جاده بود به خورشید امروز به بیراهه شده به شوره زار تردید از بود و نبودم دل کندم و بریدم تا نیمه جون و خسته به این گره رسیدم به من کمک کن ای عشق این گره رو وا کنم به قیمت صقوطم راهمو پیدا کنم کلافه سرنوشت من سر در گم همیشه طلسم کور این گره یه لحظه وا نمیشه طناب سرنوشت من تنها پل عبوره اما به بیراهه میره با گره ای که کوره نه پشت سر راهی دارم نه راهی پیش رومه این جا نه آغازه بران نه راه من تمومه ببین که جون ندادم همیشه در تلاشم نذار تو این بیراهه هستی مو من ببازم به من کمک کن ای عشق این گره رو وا کنم به قیمت سقوطم راهمو پیدا کنم ,اردلان سرفراز,گره کور,از ریشه تا همیشه درختانی را از خواب بیرون می آورم درختانی را در آگاهی کامل از روز در چشمان تو گم می کنم تو که با همه ی فقر و سفره بی نان در کنارم نشسته ای لبخند برلب داری در چهر جهت اصلی چهار گل رازقی کاشته ای عطر رازقی ما را درخشان مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد همه چیز را دیده ایم تجربه های سنگین ما ما را پاداش می دهد که آرام گریه کنیم مردم گریز نشانی خانه خویش را گم کرده ایم لطف بنفشه را می دانیم اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم ما نمی دانیم شاید در کنار بنفشه دشنه ای را به خاک سپرد باشند باید گریست باید خاموش و تار به پایان هفته خیره شد شاید باران ما من و تو چتر را در یک روز بارانی در یک مغازه که به تماشای گلهای مصنوعی رفته بودیم گم کردیم ,احمدرضا احمدی, بیست و دو,یادگاری این تازه نیست قدیمی است دو نفر همه نیستند همیشه نیستند خویش اند و حس و حدسشان برای حادثه نزدیک حدس دور دارند برادر نیستند که من بودم تو نبودی یا نمی دانم شاید جوان بودم شما جوان بودید تو پیر بودی کبوتران را دانه ندادم یک تکه آسمان را خوب حفظ کردیم که وقتی تو نبودی بتوانیم از حفظ بخوانیم این برای آن روزها کافی بود ,احمدرضا احمدی, سه,یادگاری پنهان نمی کنم خانم ها آقایان من نیز می دانم که میوه در سوگواری طعم ندارد حرف اگر بزنیم حرف آوازهایی ست که زیر باران هم می توان خواند ,احمدرضا احمدی, شانزده,یادگاری این که ما تا سپیده سخن از گل های بنفشه بگوییم شب های رفته را بیاد بیآوریم آرام و با پچ پچ برای یک دیگر از طعم کهن مرگ بگوییم همه ی هفته در خانه را ببندیم برای یک دیگر اعتراف کنیم که در جوانی کسی را دوست داشته ایم که اکنون سوار بر درشکه ای مندرس در برف مانده است نه باید دیگر همین امروز در چاه آب خیره شد درشکه ی مانده در برف را باید فراموش کنیم هفته ها راه است تا به درشکه ی مانده در برف برسیم ماه ها راه است تا به گلهای بنفشه برسیم گلهای بنفشه را در شبهای رفته بشناسیم ما نخواهیم توانست با هم مانده ی عمر را در میان کشتزاران برویم اما من تنها گاهی چنان آغشته از روز می شوم که تک و تنها در میان کشتزاران می دوم و در آستانه ی زمستان سخن از گرما می گویم من چندان هم برای نشستن در کنار گلهای بنفشه بیگانه و پیر نیستم هفته ها از آن روزی گذشته است که درشکه ی مندرس در برف مانده بود مسافران که از آن راه آمده اند می گویند برف آب شده است هفته ها است در آن خانه ای که صحبت از مرگ می گفتیم آن خانه در زیر آوار گلهای اقاقیا گم شده است مرا می بخشید که باز هم سخن از گلهای بنفشه گفتم گاهی تکرار روزهای گذشته برای من تسلی است مرا می بخشید ,احمدرضا احمدی, شش,یادگاری حاشا و ابدا که مرا دلگیری از آسمان نیست این سرشت ابر است که ببارد اگر نبارد مرا راستی ادامه ی عمر چگونه است ابر نمی بارد عمر ادامه دارد و مرا غزلی به یاد مانده است که برای تو بخوانم ایستاده بودم که بهار شد و غزل را بیاد آوردم خواندم تو مرده بودی حاشا و ابدا که نه تو را بیاد دارم غزل را بیاد دارم ابیاتش شباهت به قصیده دارد ,احمدرضا احمدی, نه,یادگاری شتاب مکن که ابر بر خانه ات ببارد و عشق در تکه ای نان گم شود هرگز نتوان آدمی را به خانه آورد آدمی در سقوط کلمات سقوط می کند و هنگام که از زمین برخیزد کلمات نارس را به عابران تعارف می کند آدمی را توانایی عشق نیست در عشق می شکند و می میرد ,احمدرضا احمدی, هشت,یادگاری در این ایوان که اکنون ایستاده ام سال تحویل می شود در آن غروب ماه اسفند از همه ی یاران شاعرم در این ایوان یاد کرده ام مادرم در این ایوان در روزی بارانی سفره را پهن کرده بود برای فهرست عمر من ناتمام گریه کرده بود همه ی عمر در پی فرصتی بود که برای من در این ایوان از یک صبح تا یک شب گریه کند شفای من سالهای پیش در یک غروب پاییزی در خیابانی که سرانجام دانستم انتها ندارد گم شد مادرم در ایوان وقوع خوشبختی را برای ما دو تن من و مادرم حدس زده بود صدای برگ ها را شنیده بودیم آمیخته به ابر بودم زبانم لکنت داشت قدر و منزلت اندوه را می دانستم پس هنگامی که گریه هم بر من عارض شد قدر گریه را هم دانستم همسایه ها به من گفتند : اندوه به تو لطف داشته است که در ماه اسفند به سراغ تو آمده است ,احمدرضا احمدی, پانزده,یادگاری من بسیار گریسته ام هنگام که آسمان ابری است مرا نیت آن است که از خانه بدون چتر بیرون باشم من بسیار زیسته ام اما اکنون مراد من است که از این پنجره برای باری جهان را آغشته به شکوفه های گیلاس بی هراس بی محابا ببینم ,احمدرضا احمدی, پنج,یادگاری فرصتی بخواهید تا گیسوان خود را در آفتاب کنار رودخانه شانه بزنید فرصتی بخواهید که مخفی ترین نام خود را که خون شما را صورتی می کند از رود بزرگ بپرسید به نام آن اسب به نام آن بیابان شما فرصت دارید تا چیدن گندم ها تا زرد شدن کامل گندم ها عاشق شوید فقط روزهای کودکی رابرای یکدیگر نگویید گندم ها زرد شدند گندم ها چیده شدند نان گرم آماده است ولی شما کنار بوته های زرد ذرت باشید آب را در کوزه بریزید کوزه را کنار تنها بوته ی گل سرخ بگذارید ما شما را هنوز به خاطر آن گل سرخ دوست داریم ,احمدرضا احمدی,بیست,یادگاری هنگام روز کجا می روی در خانه بمان غمگینم گیلاس ها بر درختان نشسته اند پرنده از تنهایی پر نمی زند هراس دارد من همواره در روز زخم قلبم را به تو نشان می دهم در خانه بمان آوازها از خانه دور است یک ستاره هنوز در آسمان مانده است شب می شود گلهای سرخ در شب در باغچه دیده نمی شوند در باغچه یادبود تو است کنار این بوته های گل سرخ می خواستی بمیری مردی به تو بانگ زدیم تو را صدا کردیم تو مرده بودی یار من لحظه ای در بهشت دوام آور شب تمام می شود کلید خانه را گم کرده بودیم در کوچه ماندیم در کنار خانه علف ها روییده بود اما چه سود سایه نداشتند زاده شدم که لباس نو بپوشم جمعه ها تعطیل باشد در تابستان آب سرد بنوشم عشق را باور کنم کلمات مرا به ستوه نمی آورد انگشتانم در میان برگهای درختان تسلیم روز می شوم لباسها بر تنم کهنه است من در تابستان آب گرم می نوشم هنوز تشنه ام ,احمدرضا احمدی,بیست و یک,یادگاری از دور حرکت می کنیم تا به نزدیک تو برسیم تو اگر مانده باشی تو اگر در خانه باشی من فقط به خانه تو آمدم تا بگویم آواز را شنیدم تمام راه از تو می خواستم مرا باور کنی که ساده هستم تو رفته بودی اکنون گفتم که تو هستی تو اگر نبودی نمی دانستم که می توانم باران را در غیبت تو دوست بدارم ,احمدرضا احمدی,ده,یادگاری حقیقت دارد تو را دوست دارم در این باران می خواستم تو در انتهای خیابان نشسته باشی من عبور کنم سلام کنم لبخند تو را در باران می خواستم می خواهم تمام لغاتی را که می دانم برای تو به دریا بریزم دوباره متولد شوم دنیا را ببینم رنگ کاج را ندانم نامم را فراموش کنم دوباره در آینه نگاه کنم ندانم پیراهن دارم کلمات دیروز را امروز نگویم خانه را برای تو آماتده کنم برای تو یک چمدان بخرم تو معنی سفر را از من بپرسی لغات تازه را از دریا صید کنم لغات را شستشو دهم آنقدر بمیرم تا زنده شوم ,احمدرضا احمدی,دو,یادگاری روزی آمده بودی که من تمام نشانی ها را نوشتم با خط بد نوشتم و تو تمام خانه ها را گم کردی بمن نگفتی همسایه ها گفتند دیر آمدی پنجره بوی رطوبت داشت به من نگفتی که بیرون از خانه باران است ,احمدرضا احمدی,دوازده,یادگاری با لبخند نشانی خانه ی تو را می خواستم همسایه ها می گفتند سالها پیش به دریا رفت کسی دیگر از او خبر نداد به خانه ی تو نزدیک می شوم تو را صدا می کنم در خانه را می زنم باران می بارد هنوز باران می بارد ,احمدرضا احمدی,سیزده,یادگاری چه سرگردان است این عشق که باید نشانی اش را از کوچه های بن بست گرفت چه حدیثی است عشق که نمی پوسد و افسرده نیست حتی آن هنگام که از آسمان به خانه آوار شود ,احمدرضا احمدی,نوزده,یادگاری هر دارو که علاج بود در خانه داشتم اما تنم در باد به تماشای غزلهای آخر می رفت امروز را بی تو خفتم فردا که خاک را به باد بسپارند تو را یافته ام مگر تو نسیم ابر بودی که تو را در باران گم کردم ؟ ,احمدرضا احمدی,هجده,یادگاری راستی چگونه باید تمام این عقوبت را به کسی دیگر نسبت داد و خود آرام از این خانه به کوچه رفت صدا کرد گفت : آیا شما می دانستید من اگر سکوت را بشکنم جبران لحظه هایی را گفته ام که هیچ یک از شما در آن حضور نداشتید اگر همه ی شما حضور داشتید تحمل من کم بود مجبور بودم همه ی شما را فقط با نام کوچکتان صدا کنم ,احمدرضا احمدی,هفت,یادگاری دست تو چه قدر تاخیر دارد وقتی که چای گرم می شود و تو چای سرد را تعارف می کنی دو سه ماه دیگر این اطلسی که تو کاشته ای گل می دهد من به ساعت نگاه می کنم تو می میری شمع روشن را به اتاق آوردند اطلسی گل داده است قطار در سپیده دم کنار اطلسی منتظر تو در باد ایستاده است گل اطلسی بر سینه تو بود وقتی تو را برای دفن می بردند هنگام که تو مرده بودی آدم به گل خفته بود هنگام که تو مرده بودی یاران به عشق و عطر مانده بودند همه ی ما را دعوت کردند تا در آن عکس یادگاری باشیم عکاس سراغ تو را گرفت من بودم تو نبودی تو مرده بودی عکاس از همه ی ما بدون تو عکس یادگاری گرفت عکس را چاپ کردند آوردند در همه ی عکس فقط یک شاخه اطلسی و دو دست از جوانی تو در شهرستان دیده می شد ما همه در عکس سیاه بودیم ,احمدرضا احمدی,هفده,یادگاری من همیشه با سه واژه زندگی کرده ام راه ها رفته ام بازی ها کرده ام درخت پرنده ‌آسمان من همیشه در آرزوی واژه های دیگر بودم به مادرم می گفتم از بازار واژه بخرید مگر سبدتان جا ندارد می گفت با همین سه واژه زندگی کن با هم صحبت کنید با هم فال بگیرید کمداشتن واژه فقر نیست من می دانستم که فقر مدادرنگی نداشتن بیشتر از فقر کم واژگی ست وقتی با درخت بودم پرنده می گفت درخت را باید با رنگ سبز نوشت تا من آرزوی پرواز کنم من درخت را فقط با مداد زرد می توانستم بنویسم تنها مدادی که داشتم و پرنده در زردی واژه ی درخت را پاییزی می دید و قهر می کرد صبح امروز به مادرم گفتم برای احمدرضا مداد رنگی بخرید مادرم خندید : درد شما را واژه دوا میکند ,احمدرضا احمدی,يازده,یادگاری در کمین اندوه هستم بانو مرا دریاب به خانه ببر گلی را فراموش کرده ام که بر چهره اممی تابید زخم های من دهان گشوده اند همه ی روزگار پر.ازم اندوه بود بانو مرا قطره قطره دریاب در این خانه جای سخن نیست زبا بستم عمری گذشت مرا از این خانه به باغ ببر سرنوشت من به بدگمانی به خوناب دل خاموشی لب اشک های من بسته بر صورت من است هیچکس یورش دل را در خانه ندید بانو من به خانه آمدم و دیدم که عشق چگونه فرو می ریزد و قلب در اوج رها می شود و بر کف باغچه می ریزد بانو مرا دریاب ما شب چراغ نبودیم ما در شب باختیم ,احمدرضا احمدی,يک,یادگاری زمانی با تکه ای نان سیر می شدم و با لبخندی به خانه می رفتم اتوبوس های انبوه از مسافر را دوست داشتم انتظار نداشتم کسی به من در آفتاب صدندلی تعارف کند در انتظار گل سرخی بودم ,احمدرضا احمدی,چهار,یادگاری اتاق فرسوده است آینده کدر شد صورت من کو ؟ من با این صورت عاشق شدم امتحان دادم قبول شدم ساز شنیدم دشنام دادم دشنام شنیدم گرسنه شدم باران خوردم سیر شدم رنگ شناختم رنگ باختم سفید شدم خوابیدم بیدارشدم مادرم را صدا کردم تو را صدا کردم جواب دادم خواب رفتم عینک زدم سفر رفتم غم داشتم ماندم آمدم در آینه نگاه کردم سفر رفتم گلدان را آب دادم ماهی را نان دادم می دانستم صورت من صورت توست سه دقیقه مانده به ساعت چهار آینه کدر شد هراس ندارم آهسته در باز شد زنی در آستانه ی در نشست آینه کدورت داشت به صورتم نگاه کرد می خواست خودش را در آینه ببیند مرا باور کرد مرا صدا کرد می خواستم از دور کسی مرا ببیند تا برای دیگران بگوید تا کدر شدن آینه من لبخند داشتم زن ساکت زن صبور با سکوت ابریشمی از طلوع صبح از فنجان قهوه برمیخاست آماده بودم در صبح برای ریختن باران در لیوان گریه کنم از شما هراس ندارم که به من تو بگویید فقط صورتم را به دیگران بگویید که لبخند داشت لبم سفیدی بود باغ ندارم خانه ندارم رویا ندارم خواب دارم عشق دارم نان دارم اطلسی دارم حافظه دارم خستگی دارم سردی دارم گرمی دارم مادر دارم قلب دارم دوست دارم یک چمدان دارم یک سفر دارم یک پاییز دارم یک شوخی دارم لباسهای من کهنه نیست ولی در چمدان بسته نمی شود یک تکه قالی دارم آسمان نیست ابری است آبی است فرهنگ لغت دارم دوازده جلد است مولف مرده است یک پرتقال دارم برای تو عینک دارم شیشه ندارد نه سفید نه سیاه برای چهارفصل است یک لیوان از باران دارم ناتمام است شکسته است یک جفت جوراب آبی دارم دریا را دوست دارم کار نمی کند سه دقیقه مانده به چهار را نشان می دهد اگر آینه را بشکند اگر گل نیلوفر دهد اگر میوه دهد اگر حرمت مادرم را با چادر سیاه بداند اگر شمعدانی در آینه کوچک تر شود من کوچک می شدم ,احمدرضا احمدی,چهارده,یادگاری وقتی صبح از خونه میری هوای زندگی از خونه می ره لحظه هات طولانی میشن چشمای ساعت ها رو خواب می گیره من می مونم و یه برزخ میون انتظار تلخ خونه تلخی این لحظه ها رو اگه ندونی عکست خوب می دونه چه عذابی داره بی تو تن سنگفرشا رو شستن واسه گم کردن لحظه دل به آشپزخونه بستن باغچه رو آب پاشی کردن خونه رو جارو کشیدن میون آینه ی ظرفا طرح تنهایی رو دیدن شب که بر می گردی خونه دوباره خونه زندگی می گیره پیش بیداری ساعت هوای بی رمق از خونه می ره با رگ بی رنگ خونه تو باشی ، زندگی نبض همیشه ست زندگی ، تو خونه ، بی تو یه ماهی توی بن بست یه شیشه ست ,ایرج جنتی عطایی, آشپزخونه,زمزمه های یک شب سی ساله در این حریم شبانه ی ستم گرفته در این شب خوف و خاسکتر که غم گرفته رفیق روزان روشن رهایی من ستاره ها را صدا بزن ، دلم گرفته قامت یاران از تبرداران اگر شکسته جنگل جاری رو به بیداری به گل نشسته رو به بیداری جنگل جاری جوانه بسته ستاره سوسو نمی زند اگر چه بر من رفیق روزان بی کسی ای سر به دامن در یان سکوت سترون سنگر به سنگر چراغ خورشید واره ی چشم تو روشن ,ایرج جنتی عطایی, جنگل جاری,زمزمه های یک شب سی ساله كدوم شاعر ، كدوم عاشق ، كدوم مرذ تو رو دید و به یاد من نیفتاد به یاد هق هق بی وقفه ی من توی آغوش معصومانه ی باد تو اسمت معنی ایثار آبه برای خاك داغ خستگی ها تو معنای پناه آخرینی واسه این زخمی دلبستگی ها نجیب و با شكوه و حیرت آور تو خاتون تمام قصه هایی تو بانوی ترانه هامی اما مثل شكستن من بی صدایی تو باور می كنی اندوه ماه رو تو می فهمی سكوت بیشه ها رو هجوم تند رگبار تگرگی كه می شناسی غرور شیشه ها رو تو معصومی مثل تنهایی من شریك غصه های شبنم و نور تو تنهایی مثل معصومی من رفیق قله های پاك و مغرور ببین ، من آخرین برگ درختم درخت زخمی از تیغ زمستون منو راحت كن از تنهایی من منو پاكیزه كن با غسل بارون تو تنها حادثه ، تنها امیدی برای قلب من ، این قلب مسموم ردای روشن آمرزشی تو برای این تن محكوم محكوم نجیب و با شكوه و حیرت آور تو خاتون تمام قصه هایی تو بانوی ترانه هامی ، اما مثل شكستن من بی صدایی ,ایرج جنتی عطایی, خاتون,زمزمه های یک شب سی ساله خوابم یا بیدارم تو با منی با من نزدیک تر از پیرهن باور کنم یا نه ، هرم نفس هاتو ایثار تن سوز نجیب دستاتو خوابم یا بیدارم ؟ لمس تنت خواب نیست این روشنی از توست بگو از آفتاب نیست بگو که بیدارم بگو که رؤیا نیست بگو که بعد از این جدایی با ما نیست اگه این فقط یه خوابه تا ابد بذار بخوابم بذار آفتاب شم و تو خواب از تو چشم تو بتابم بذار اون پرنده باشم که با تن زخمی اسیره عاشق مرگه که شاید توی دست تو بمیره خوابم یا بیدارم ای اومده از خواب آغوشتو وا کن قلب منو دریاب برای خواب من ای بهترین تعبیر با من مدارا کن ای عشق دامنگیر من بی تو اندوه سرد زمستونم پرنده ای زخمی ، اسیر بارونم ای مثل من عاشق همتای محبوب بمون بمون با من ای بهترین ، ای خوب ,ایرج جنتی عطایی, خوابم یا بیدارم,زمزمه های یک شب سی ساله كمكم كن ، كمكم كن نذار اینجا بمونم تا بپوسم كمكم كن ، كمكم كن نذار اینجا لب مرگ رو ببوسم كمكم كن ، كمكم كن عشق نفرینی بی پروایی می خواد ماهی چشمه ی كهنه هوای تازه ی دریایی می خواد دل من دریاییه چشمه زندونه برام چكه چكه های آب مرثیه خونه برام تو رگام به جای خون شعر سرخ رفتنه تن به موندن نمی دم موندنم مرگ منه عاشقم ، مثل مسافر عاشقم عاشق رسیدن به انتا عاشق بوی غریبانه ی كوچ تو سپیده ی غریب جاده ها من پر از وسوسه های رفتنم رفتن و رسیدن و تازه شدن توی یك سپیده ی طوسی سرد مسخیك عشق پر آوازه شدن كمكم كن ، كمكم كن نذار این گمشده از پا در بیاد كمكم كن ، كمكم كن خرمن رخوت من شعله می خواد كمكم كن ، كمكم كن من و تو باید به فردا برسیم چشمه كوچیكه برامون ما باید بریم به دریا برسیم دل ما دریاییه چشمه زندونمونه چكه چكه های آب مرثیه خونمونه تو رگ بودن ما شعر سرخ رفتنه كمكم كن كه دیگه وقت راهی شدنه كمكم كن ,ایرج جنتی عطایی, دریایی,زمزمه های یک شب سی ساله برای ضیافت عشق اگه شب ، شب غزل نیست اگه نور ، آینه به آینه اگه گل ، بغل بغل نیست برای گلدون دستات یه سبد رازقی دارم بهترین قلبو تو دنیا برای عاشقی دارم از تو تا ویروونی من از تو ما مرز شکستن فاصله ، واکردن در فاجعه ، صدای بستن ترسم از بی رحمی شب نیست ترسم از دلتنگی فرداست ترسم از شب مرگی آواز ترسم از تدفین قمری هاست سهمی از رجعت انسان سهمی از خداشدن باش سهمی از معجزه ی عشق سهمی از معراج من باش ,ایرج جنتی عطایی, رازقی,زمزمه های یک شب سی ساله تن تو کو ؟ تن صمیمی تو کو ؟ ای که تکیه گاه من نبود عطوفت تن تکیده ی تو کو ؟ تنی که جون پناه من نبود سبد سبد گلای تازه ی تنت برای باغ دست من نبود افسته ی ظهور دست های تو جز قصه ی شکست من نبود صندوقچه ی عزیز خاطراتمو ببین ، ببین که موریانه خورد ببین ، ببین که بی کبوار صدای تو گلای رازقیمو باد برد درخت تن سپرده دست بادم و پر از جوانه ی شکستنم ببین چه سوگوار و سرد و بی رمق در آستانه ی شکستنم رفتن تو افول خاکستری ستاره ی دل بستن من بود شعر نجیب اسم تو غزل نبود حماسه ی شکستن من بود مفسر محبت ، ای رسول عشق بگو ، بگو که معبدت کجاست مهاجر همیشه با سفر رفیق بگو ، بگو که مقصدت کجاست آه ای مسافر تمام جاده ها چرا شبانه کوچ می کنی دلم گرفت از این سفر ، دلم گرفت چه غمگنانه کوچ می کنی تن تو کو ؟ ,ایرج جنتی عطایی, سبد,زمزمه های یک شب سی ساله ما به هم محتاجیم مثل دیوونه به خواب مثل گندم به زمین مثل شوره زار به آب ما به هم محتاجیم مثل ما به آدما مثل ماهیا به آب مثل آدم به هوا دستامون از هم اگه دور بمونه شب شیشه ای دیگه نمی شکنه از تو این شیشه ای همیشگی خورشید مثوایی سر می زنه به عزای دوری دستای ما کوچه ها ، ساکت و بی صدا می شن بوی رخوت همه جا رو می گیره همه ی درها ، به غربت وا میشن جاده هامون ، که به خورشید می رسن مثل تاریکی ، بی انتها می شن ما به هم محتاجیم ,ایرج جنتی عطایی, شب شیشه ای,زمزمه های یک شب سی ساله تو شکوه دمیدم نوری که نشسته به سینه ی آب تو صدای شکفتن روزی که رسیده ز قله ی خواب تو گذشتی از توفان ها تو گذشتی از باران ها از بی کران ها تو رسیدی از آن سوی دریا گل و عشق و ترانه رسید گل یخ از نسیم تو پژمرد دل غنچه به سینه تپید تو بمان تو بمان تو بمان ای همیشه بهار ای شکوه سبزه زار ,ایرج جنتی عطایی, شکوه سبزه زار,زمزمه های یک شب سی ساله ای بزرگ موندنی ای طلایه دار روز سایه گستر رو سر از گذشته تا هنوز ای صدات صدای نور تو شب پوسیدنی ای سخاوت غمت بهترین بوسیدنی واسه این شرقی تن داده به باد تو گوارایی حس وطن تو شقاوت شب قرن یخی تو شکوفایی تاریخ منی اگه شعرم زمزمه توی بازار صداست تپش قلبم اگه پچ پچ شاپرکاست تو رو فریاد می زنم ای که معجزه گری ای که این شب زده رو به سپیده می بری واسه این شرقی تن داده به باد تو گوارایی حس وطنی تو شقاوت شب قرن یخی تو شکوفایی تاریخ منی ای تو یاور بزرگ همه قلبای شکسته ای تو مرهم عزیز هر چی دست پینه بسته رو کدوم قله نشستی تو که دنیا زیر پاته غصه ی دستای خالی لرزش پاک صداته توی قرن دود و آهن تو رسول گل و نوری تو عطوفت مسلم تو حقیقت غروری تو مفسر محبت تو طلایه دار صبحی فاتح تاریخی من تو خود سردار صبحی اسم تو ، اسم شب من به شکوه اسم اعظم متبرک و عزیزی مثل سجده گاه آدم ,ایرج جنتی عطایی, طلایه دار,زمزمه های یک شب سی ساله ضیافت های عاشق را خوشا بخشش ، خوشا ایثار خوشا پیدا شدن در عشق برای گم شدن در یار چه دریایی میان ماست خوشا دیدار ما در خواب چه امیدی به این ساحل خوشا فریاد زیر آب خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن خوشا مردن خوشا از عاشقی مردن اگر خوابم اگر بیدار اگر مستم اگر هوشیار مرا یارای بودن نیست تو یاری کن مرا ای یار تو ای خاتون خواب من من تن خسته را دریاب مرا هم خانه کن ، تا صبح نوازش کن مرا ، تا خواب همیشه خوابتو ددین دلیل بودن من بود چراغ راه بیداری اگر بود از تو روشن بود نه از دور و نه از نزدیک تو از خواب آمدی ای عشق خوشا خودسوزی عاشق مرا آتش زدی ای عشق ,ایرج جنتی عطایی, فریاد زیر آب,زمزمه های یک شب سی ساله برای من که در بندم چه اندوه آوری ای تن فراز وحشت داری فرود خنجر ای تن غم آزادگی دارم به تن دلبستگی تا کی ؟ به من بخشیده دلتنگی شکستن های پی در پی در این غوغای مردم کش در این شهر به خون خفتن خوشا در چنگ شب مردن ولی از مرگ شب گفتن چرا تن زنده و عاشق کنار مرگ فرسودن چرا دلتنگ آزادی گرفتار قفس بودن قفس بشکن که بیزارم از آب و دانه در زندان خوشا پرواز ما حتی به باغ خشک بی باران در آوار شب و دشنه چکد از قلب من خوناب که می بینم من عاشق چه ماری خفته در محراب خوشا از بند تن رستن پی آزادی انسان نمی ترسم من از ایثار که اینک سر ، که اینک جان اگر پیرم ، اگر برنا اگر برنای دل پیرم به راه خیل جان بر کف که می میرند ، می میرم اگر سر خورده از خویشم من مغرور دشمن شاد برای فتح شهر خون تو را کم دارم ای فریاد ,ایرج جنتی عطایی, مار در محراب,زمزمه های یک شب سی ساله توی گسترده ی رؤیا ای سوار اسب ابلق راهی کدوم مسیری توی تاریکی مطلق ای به رؤیا سر سپرده با توام ای همه خوبی راهی کدوم دیاری آخه با این اسب چوبی با توام ای که تو فکرت با هر عشق و با هر اسمی رهسپار فتح قلب ماه پیشونی طلسمی توی خورجین قشنگت عکس ماه پیشونی داری واسه پیدا کردن جاش دنیا رو نشونی داری ماه پیشونی تو قصه فکر بیداری تو خوابه خورشید هفت آسمون نیست عکس خورشید توی آبه از خواب قصه بلند شو اسب چوبیتو رها کن ماه پیشونی مال قصه ست مرد من منو صدا کن اگه از افسانه دورم اگه ماه پیشونی نیستم اگه با زمین غریبه اگه آسمونی نیستم می تونم یه سایه باشم برای یه خواب شیرین می تونم نوشدارو باشم برای یه لحظه تسکین ماه پیشونی اگه قلبش قلب یه کفتر تنهاست اگه قامت بلندش قامت جدایی ماست من حقیقی تر از اندوه رعشه ی تلخ صداتم ماه پیشونی نیستم اما آشنا با غصه هاتم ,ایرج جنتی عطایی, ماه پیشونی,زمزمه های یک شب سی ساله شب آشیان زده چکاوک شکسته پر رسیده ام به ناکجا مرا به خانه ام ببر کسی به یاد عشق نیست کسی به فکر ما شدن از آن تبار خود شکن تو مانده و بغض من از این چراغ مردگی از این بر آب سوختن از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن چگونه گریه سر کنم که یار غمگسار نیست مرا به خانه ام ببر که شهر ، شهر یار نیست مرا به خانه ام ببر ستاره دلنواز نیست سکوت نعره می زند که شب ، ترانه ساز نیست مرا به خانه ام ببر که عشق در میانه نیست مرا به خانه ام ببر اگر چه خانه ، خانه نیست ,ایرج جنتی عطایی, مرا به خانه ام ببر,زمزمه های یک شب سی ساله با من اگه زخم تمام خنجرهاست با من اگر درد تمامی دنیاست عشق کوچک من ای ماهی خسته قلبم اگه قلبی به وسعت دریاست واسه پرپر زدنم گریه نکن واسه ویرون شدنم گریه نکن واسه من گریه نکن سهم عاشق گم شدن تو شعر یه آوازه مرگ عاشق سفری به شکل یه پروازه قصه ی بودن من حدیث برگی در باد طعم تنهایی من به تلخی یه فریاد اگه با من غربت همه غمزده هاست اگه هر شکستنم یه شکست بی صداست واسه پرپر زدنم گریه نکن واسه ویرون شدنم گریه نکن واسه من گریه نکن اگه با من تنت رو تو قاب سنگی دیدی بعد من شعر منو به آینه ها یاد می دی اگه با من سکوت یه تک درخت تنهاست بعد من خاطره هام ترانه ی عاشق هاست رفتنم مرثیه ی قدیمی رفتن نیست رفتنم موندنمه ، حکایت مردن نیست واسه من گریه نکن ,ایرج جنتی عطایی, واسه من گریه نکن,زمزمه های یک شب سی ساله برای خواب معصومانه ی عشق کمک کن بستری از گل بسازیم برای کوچ شب هنگام وحشت کمک کن با تن هم پل بسازیم کمک کن سایه بونی از ترانه برای خواب ابریشم بسازیم کمک کن با کلام عاشقانه برای زخم شب مرهم بسازیم بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره ی شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن تو رو می شناسم ای شبگرد عاشق تو با اسم شب من آشنایی از اندوه تو و چشم تو پیداست که از ایل و تبار عاشقایی تو رو می شناسم ای سر در گریبون غریبگی نکن با هق هق من تن شکسته تو بسپار به دست نوازش های دست عاشق من به دنبال کدوم حرف و کلامی ؟ سکوتت گفتن تمام حرفاست تو رو از تپش قلبت شناختم تو قلبت ، قلب عاشق های دنیاست تو با تن پوشی از گلبرگ و بوسه منو به جشن نور و آینه بردی چرا از سایه های شب بترسم تو خورشید رو به دست من سپردی کمک کن جاده های مه گرفته من مسافرو از تو نگیرن کمک کن تا کبوترهای خسته رو یخ بستگی شاخه نمیرن کمک کن از مسافرهای عاشق سراغ مهربونی رو بگیریم کمک کن تا برای هم بمونیم کمک کن تا برای هم بمیریم بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره ی شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن ,ایرج جنتی عطایی, پل,زمزمه های یک شب سی ساله گل بارون زده ی من گل یاس نازنینم می شکنم ، پژمرده می شم نذار اشکاتو ببینم تا همیشه تو رو داشتن داشتن تمام دنیاست از تو و اسم تو گفتن بهترین همه حرفاست با تو ، با تو اگه باشم وحشت از مردن ندارم لحظه هام پر می شن از تو وقت غم خوردن ندارم س ای غزلواره ی دلتنگ که همه تنت کلامه هنوزم با گل گونه ت شرم اولین سلامه ای تو جاری توی شعرم مثل عشق و خون و حسرت دفتر شعر من از تو سبد خاطره هامه ای گل شکسته ساقه ، گل پرپر که به یاد هجرت پرنده هایی توی یأس مبهم چشمات می بینم که به فکر یه سفر به انتهایی سر به زیر دل شکسته ، نازنینم اگه ساده ست واسه تو گذشتن از من مرثیه سر کن برای رفتن من آخه مرگ واسه من از تو گذشتن گل بارون زده ی من اگه دلتنگم و خسته اگه کوچیدن توفان ساقه ی منم شکسته می تونم خستگیاتو از تن پاکت بگیرم می تونم برای خوبیت واسه سادگیت بمیرم با تو ، با تو اگه باشم وحشت از مردن ندارم لحظه هام پر می شن از تو وقت غم خوردن ندام ,ایرج جنتی عطایی, گل بارون زده,زمزمه های یک شب سی ساله دیدی ای غمگین تر از من بعد از آن دیر آشنایی آمدی خواندی برایم قصه ی تلخ جدایی مانده ام سر در گریبان بی تو در شب های غمگین بی تو باشد همدم من یاد پیمان های دیرین آن گل سرخی که دادی در سکوت خانه پژمرد آتش عشق و محبت در خزان سینه افسرد اکنون نشسته در نگاهم تصویر پر غرور چشمت یک دم نمی رود از یادم چشمه های پر نور چشمت آن گل سرخی که دادی در سکوت خانه پژمرد ,ایرج جنتی عطایی, گل سرخ,زمزمه های یک شب سی ساله مثل اسم خودم اینو می دونم می دونم که یک نفر یه روز میاد می دونم که وقتی از راه برسه هر چی که خوبه واسه منم می خواد درا رو وا می کنم پنجره ها رو می شکنم مژده ی دیدنشو تو کوچه ها جار می زنم وقتی از راه برسه با بوسه ای قفل این غمستون رو وا می کنه منو به یه شهر دیگه می بره با هوای تازه آشنا می کنه توی این خونه ی دربسته توی این صندوق سربسته همه آرزوام گور می شه میون دیوارای سنگی میون این همه دلتنگی شوق زندگی ازم دور می شه یک نفر داره میاد دیوارا رو ورداره یک نفر داره میاد زندگی رو میاره تو اونی ، اون یک نفر ای هم شب تن خسته می تونی کلید باشی واسه درای بسته یک نفر یه روز میاد ,ایرج جنتی عطایی, یک نفر یه روز میاد,زمزمه های یک شب سی ساله بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را و عاشقانه گذر کردم از حیاط های ازدحام و انزوا از حیاط های کودکان هدر و زنان پا به زا استواران لغوه کبوتربازان زمینگیر و پیرزنان لاجورد و گرد آجر از حیاط های رخت و رخت و رخت از حیاط های خوض های غسل و وضو از حیاط های زن پدر و نشانده هوو ، پدر خوانده از حیاط های قرض و قسط و مساعده روضه ، نذر ، دخیل از حیاط های رادوی ، تپاز راشد و مهوش از حیاط های گلپا و یاحقی از حیاط های اسمیرنوف شلاق نعره های پدر و هق هق مادر از حیاط های امید های مبهم و رؤیا بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را و عاشقانه گذر کردم از کوچه های پرسه پس لیس از کوچه های چولی کولی و ساک ساک از کوچه های نسق حیدر حیدری و قرق از کوچه های هیئت ، کتل ، زنجیر از کوچه های تاج ، پرسپولیس بهمنش و قلیچ از کوچه های نگاه های خواستار و سلام خای سرخ آبی از کوچه های دیدار های پنهان سایه های مشکوک نفس بریدگی از کوچه های مشیری ، فروغ از کوچه های خاطرات مکتوب و بلوغ بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را و عاشقانه گذر کردم از شهر های انتقال مهاجرت تبعید از شهرهای گنبد باغ ملی بازار از شهرهای هل ، گلاب ، فرش چای از شهرهای دوچرخه ، ترن ، هواپیما قاطر از شهرهای پاسبان ، دژبان، ژاندارم از شهرهای پایگاه ، پادگان ، پاسگاه از شهرهای زرد زخم ، صرع خوره از شهرهای فقر ، مرگ و نفرین مادران از شهرهای ژنرال ها حکومت نظامی و انتخابات از شهرهای رود ، کوه ، دشت از شهرهای هدایت ، جلال ، ساعدی ، صمد از شهرهای وداع های معطر و اشک بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را و عاشقانه گذر کردم از خیابان های پلاکارد و گاردن پارتی ساندویچ ، آبجو ، زر از خیابان های بخت آزمایی فال ، تصنیف از خیابان های کیهان ، اطلاعات از خیابان های قصیر ، گاو ، و مغول ها از خیابان های منفردزاده ، داریوش وثوقی ، گوگوش از خیابان های مشاعره ، جدول ، صف از خیابان های تعزیه ، غزل ، سرود از خیابان های راهپیمانیی اعلامیه قطعنامه قیام از خیابان های مجاهد ، چریک ، پیش مرگ از خیابان های طویل بی برگشت و بغض بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را و عاشقانه گذر کردم از اتاق های آخرین تردید ، اولین بوسه از اتاق های رنگی پوستر پله ، تختی، کلی و تیم ملی فوتبال از اتاق های نقشه ، مینیاتور و خط نستعلیق از اتاق های جنگ شکر ، پاشنه آهنین ، مادر از اتاق های بحث ، انشعاب ، انگ از اتاق های مصدق ، مائو استالین ، و علی از اتاق های ختفا ، گریم لو رفتن از اتا های تفتیش ، دستبند ، بی سیم از اتاق های کابل ، قپان ، بازجو و تردید از اتاق های سرد تو در تو و هق هق بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را و عاشقانه گذر کردن از سلول های ترس های بسیار و امید های اندک از سلول های خود آموز و دیکشنری از سلول های یقلاوی سه سیگار روزانه و شبان مقطع کابوس از سلول های دغدغه ، دوار ، درد از سلول های زخم ، عفونت ، ورم از سلول های شمارش آجر ، قدم ، میله از سلول های حیاط ، هواخوری ، رمز و حسرت یک آغوش از سلول های چه گوارا شریعتی و خوجه از سلول های فریب دادن زندانبان فریب دادن خویش از سلول های فراموش کردن به خاطر آوردن از سلول های اشک های یاغی و غضب های رام و امید بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را و عاشقانه گذر کردم از سال های ناست ، خضاب ، ادکلن و فرخزاد از سال های کنکوذ ، کار و اجباری از سال های بن بست ، جمعه ، کمکم کن ، شب از سالهای شاملو ، اخوان ، نیما از سالهای سارتر ، فلینی ، برشت ، جشن هنر از سالهای اعتصاب ، گاز اشک آور ، دود ، لاستیک از سالهای نعش ، اوین ، چیتگر از سالهای پویان ، رضایی ، خسرو و کرامت از سالهای جهل ، توطئه ، فریب از سال های قتل عام انقلاب از سالهای سایه روشن سیال و شک بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را و عاشقانه گذر کردن تا با دهان کوچک تو بخوانم آواز سرزمین صبورم را در جشن زاد روز کودک آینده بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را و عاشقانه گذر کردم ,ایرج جنتی عطایی,آواز های سرزمین صبوری,زمزمه های یک شب سی ساله یاور از ره رسیده با من از ایران بگو از فلات غوطه در خون بسیاران بگو باد شبگرد سخن چین ، پشت گوش پرده هاست تا جهان آگه شود ، بی پرده از یاران بگو شب سیاهی می زند بر خانه های سوکوار از چراغ روشن اشک سیه پوشان بگو پرسه ی یأس است در آواز این پیتارگان از زمین ، از زندگی ، از عشق ، از ایمان بگو سوختم ، آتش گرفتم از رفیق نارفیق از غریبه ، آشنا ، یاران هم پیمان بگو ضجه ی نام آواران زخمی به خاموشی نزد از خروش نعره ی انبوه گمنامان بگو قصه های قهرمانان قهر ویرانگر نداشت از غم و خشم جهان ساز تهی دستان بگو با زمستانی که می تازد به قتل عام باغ از گل خشمی که می روید در این گلدان بگو ,ایرج جنتی عطایی,با من از ایران بگو,زمزمه های یک شب سی ساله با توام ، با تو که دستت دست دنیا ساز رنجه با توام با تو که بغضت معنی آواز رنجه اگه یخ باد ستمگر پی قتل عام برگه اگه این باغ برهنه باغ تاراج تگرگه اگه بی پناهی گل رنگ بی پناهی ماست دستتو بذار تو دستم وقت پیوند درختاست رو تن سخت درختا بنویس و دوباره بنویس که شکست یک شقایق مرگ باغ ، مرگ باهار نیست ,ایرج جنتی عطایی,باغ برهنه,زمزمه های یک شب سی ساله باور کن ، صدامو باور کن صدایی که تلخ و خسته ست باور کن ، قلبمو باور کن قلبی که کوهه اما شکسته ست باور کن ، دستامو باور کن که ساقه ی نوازشه باور کن ، چشم منو باور کن که یک قصیده خواهشه وسوسه ی عاشق شدن ، التهاب لحظه هامه حسرت فریاد کردن ، اسم کسی با صدامه اسم تو ، هر اسمی که هست مثل غزل ، چه عاشقانه ست پر وسوسه ، مثل سفر مثل غربت ، صادقانه ست باور کن ، اسممو باور کن من فصل بارون برگم مطرود باغ و گل و شبنم درختم خشکی تو دست تگرگم باور کن ، همیشه باور کن که من به عشق صادقم باور کن ، حرف منو باور کن که من همیشه عاشقم ,ایرج جنتی عطایی,باور کن,زمزمه های یک شب سی ساله برادر جان نمی دونی چه دلتنگم نمی دونی برادرجان چه غمگینم نمی دونی برادرجان گرفتار کدوم طلسم و نفرینم نمی دونی چه سخته در به در بودن مثل توفان همیشه در سفر بودن برادر جان نمی دونی چه تلخه وارث درد پدر بودن دلم تنگه برادر جان ، برادر جان دلم تنگه دلم تنگه از این روزای بی امید از این شبگردی های خسته و مأیوس از این تکرار بیهوده دلم تنگه همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس دلم خوش نیست غمگینم ، برادرجان از این تکرار بی رؤیا و بی لبخند چه تنهایی غمگینی که غیر از من همه خوشبخت و عاشق ، عاشق و خرسند به فردا دلخوشم ، شاید که با فردا طلوع خوب خوشبختی من باشه شب رو با رنج تنهایی من سر کن شاید فردا روز عاشق شدن باشه ,ایرج جنتی عطایی,برادرجان,زمزمه های یک شب سی ساله میون این همه کوچه که به هم پیوسته کوچه ی قدیمی ما کوچه ی بن بسته دیوار کاهگلی یه باغ خشک که پر از شعرای یادگاریه بین ما مونده و اون رود بزرگ که همیشه مثل بودن جاریه صدای رود بزرگ همیشه تو گوش ماست ای صدا لالایی خواب خوب بچه هاست کوچه اما هر چی هست کوچه ی خاطره هاست اگه تشنه ست ، اگه خشک مال ماست ، کوچه ی ماست توی این کوچه به دنیا اومدیم توی این کوچه داریم پا می گیریم یه روز هم مثل پدربزرگ باید تو همین کوچه ی بن بست بمیریم اما ماعاشق رودیم ، مگه نه ؟ نمی تونیم پشت دیوار بمونیم ما یه عمر تشنه بودیم ، مگهنه ؟ نباید آیه ی حسرت بخونیم دست خسته مو بگیر تا دیوار گلی رو خراب کنیم یه روزی هر روزی باشه دیر و زود می رسیم با هم به اون رود بزرک تنای تشنه مو نو می زنیم به پاکی زلال رود ,ایرج جنتی عطایی,بن بست,زمزمه های یک شب سی ساله دنیای به این بزرگی واسه من وقتی نیستی مثل زندون می مونه وقتی نیستی گلا ماتم می گیرن بهارم مثل زمستون می مونه وقتی نیستی من هوای موندم نیست دیگه اینجا بی تو جای موندنم نیست وقتی رفتی آینه چین خورد و شکست باغبون درهای گلخونه رو بست عروس سفید پوشت تا دم مرگ لباس سیاه به تن کرد و نشت وقتی نیستی من هوای موندنم نیست دیگه اینجا بی تو جای موندنم نیست تو می خواستی دیوارا رو ورداری جای هر دیوار یه باغچه بکاری تو می خواستی پرده رو پس بزنی پشت هر پنجره خورشید بذاری وقتی نیستی کی به ما نشون بده عکس خورشید توی آب چه رنگیه کی می خواد به ما بگه بدون عشق اینجا پر از آدمای سنگیه وقتی نیستی من هوای موندنم نیست ,ایرج جنتی عطایی,بهارم مثل زمستون می مونه,زمزمه های یک شب سی ساله وطن پرنده ی پر در خون وطن شکفته گل در خون وطن فلات شهید و شمع وطن پا تا به سر خون وطن ترانه ی زندانی وطن قصیده ی ویرانی ستاره ها اعدامیان ظلمت به خاک اگر چه می ریزند سحر دوباره بر می خیزند بخوان که دوباره بخواند این عشیره ی زندانی گل سرود شکستن را بگو که به خون بسراید این قبیله ی قربانی حرف آخر رستن را با دژخیمان اگر شکنجه اگر بند است و شلاق و خنجر اگر مسلسل و انگشتر با ما تبار فدایی با ما غرور رهایی به نام آهن و گندم اینک ترانه ی آزادی اینک سرودن مردن امروز ما ، امروز فریاد فردای ما ، روز بزرگ میعاد بگو که دوباره می خوانم با تمامی یارانم گل سرود شکستن را بگو ، بگو که به خون می سرایم دوباره با دل و جانم حرف آخر رستن را بگو به ایران بگو به ایران ,ایرج جنتی عطایی,بگو به ایران,زمزمه های یک شب سی ساله اسم تو قشنگ ترین قصه برای گفتنه اسم تو قشنگ ترین قصه واسه شنفتنه غنچه ی نجیب اسم تو روی باغ لبم بهترین غنچه ی لذت برای شکفتنه لحظه ی طلایی نوازش گیسوی تو مثل ناز دست روی خواب چمن کشیدنه داغی وسوسوه ی گرفتن دستای تو کوره ی بزرگ خورشید و توی خواب دیدنه تو چی هستی ؟ تو چی هستی که تماشا کردنت مثل پر به آسمون گشودنه تو کی هستی ؟ تو کی هستی که تمام لحظه ها بی تو بودن ، مثل با تو بودنه زیر نور خیس بارون ، مخمل سبز چشات جنگل جادویی در به دری های منه گیسوی بلند تو ، که شعری از رهاییه زنجیر سیاه موندن برای پای منه صدای هق هق من میون تاریکی شب صدای شکستنه ، صدای سرد مردنه صدای دور شدن پای من از کوچه ی تو آخرین حرف منه صدای جون سپردنه ,ایرج جنتی عطایی,تو چی هستی ؟,زمزمه های یک شب سی ساله بین این همه غریبه تو به آشنا می مونی حرفای تلخی که دارم من نگفته ، تو می دونی من پر از حرفای تازه عاشق گفتن و گفتن تو با درد من غریبه اما تشنه ی شنفتن صدای ترد شکستن مثل گریه با صدامه تلخی هق هق گریه طعم سرد خنده هامه گرمی دست نوازشگر تو مرهم زخمای کهنه ی منه تپش چشمه ی خون تو رگ من تشنه ی همیشه با تو بودنه ململ ابری دستات پر رحمت مثل بارون ساکت نجیب چشمات پر غربت بیابون واسه اینتن برهنه ناز دست تو لباسه حس گرم با تو بودن مثل رؤیا ناشناسه مثل حس کردن و دیدن عاشق منظره هایی دشمن ساده و پاک پرده ی پنجره هایی ,ایرج جنتی عطایی,تپش,زمزمه های یک شب سی ساله شب آغاز هجرت تو شب از خود گذشتنم بود شب بی رحم رفتن تو شب از پا نشستنم بود شب بی تو ، شب بی من شب دل مرده های تنها بود شب رفتن ، شب مردن شب دل کندن من از ما بود واسه جشن دلتنگی ما گل گریه ، سبد سبد بود با طلوع عشق من و تو هم زمین ، هم ستاره بد بود از هجرت تو شکنجه دیدم کوچ تو اوج ریاضتم بود چه مؤمنانه از خود گذشتم کوچ من از من ، نهایتم بود به دادم برس ، به دادم برس تو ای ناجی تبار من به دادم برس ، به دادم برس تو ای قلب سوگوار من سهم من جز شکستن من تو هجوم شب زمین نیست با پر و بال خاکی من شوق پرواز آخرین نیست بی تو باید دوباره برگشت به شب بی پناهی سنگر وحشت من از من مرهم زخم پیر من کو ؟ واسه پیدا شدن تو آینه جاده ی سبز گم شدن کو ؟ بی تو باید دوباره گم شد تو غبار تباهی با من نیاز خاک زمین بود تو پل به فتح ستاره بستی اگر شکستم ، از تو شکستم اگر شکستی ، از خود شکستی به دادم برس ، به دادم برس تو ای ناجی تبار من به دادم برس ، به دادم برس تو ای قلب سوگوار من ,ایرج جنتی عطایی,جشن دلتنگی,زمزمه های یک شب سی ساله پشت سر ، پشت سر پشت سر جهنمه روبرو ، روبرو قتلگاه آدمه روح جنگل سیاه با دست شاخه هاش داره روحمو از من میگیره تا یه لحظه می مونم جغدا تو گوش هم می گن پلنگ زخمی می میره راه رفتن دیگه میسن حجله ی پوسیدن من جنگل پیره قلب ماه سر به زیر به دار شاخه ها اسیر غروبشو من می بینم ترس رفتن تو تنم وحشت موندن تو دلم خواب برگشتن می ینم هر قدم به هر قدم لحظه به لحظه سایه ی دشمن می بینم پشت سر ، پشت سر پشت سر جهنمه روبرو ، روبرو قتلگاه آدمه ,ایرج جنتی عطایی,جنگل,زمزمه های یک شب سی ساله شعر من از عذاب تو ، گزند تازیانه شد ضجه ی مغرور تنم ، ترنم ترانه شد حماسه ی زوال من ، در شب تلخ گم شدن ضیافت خواب تو را ، قصه ی عاشقانه شد برای رند در به در ، این من عاشق سفر وای که بی کرانی حصار تو کرانه شد وای که در عزی عشق ، کشته شد آشنای عشق وای که نعره های عشق ، زمزمه ی شبانه شد ای تکیه گاه تو تنم ، سنگر قلب تو منم وای که نیزه ی تو را ، سینه ی من نشانه شد درخت پیر تن من ، دوباره سبز می شود که زخم هر شکست من ، حضور یک جوانه شد وای که در حضور شب ، در بزم سوت و کور شب شب کور وحشت تو را ، قلب من آشیانه شد وای که آبروی تو ، مرد انالحق گوی تو بر آستان کوی تو ، جان داد و جاودانه شد من همه زاری منم ، زخمی زخمه ی تنم برای های های من ، زخمه ی تو بهانه شد درخت پیر تن من ، دوباره سبز می شود هر چه تبر زدی مرا ، زخم نشد ، جوانه شد ,ایرج جنتی عطایی,جوانه,زمزمه های یک شب سی ساله خانه سرخ و کوچه سرخ است و خیابان سرخ است باری از خون ، پهنه ی برزن و میدان سرخ است ده به ده ، پرچم خشم است که بر می خیزد مزرعه زرد و چپر سبز و بیابان سرخ است تا گل خونی فریاد در این باغستان ساقه از ضربه ی شلاق زمستان سرخ است وحشتی نیست از انبوه مسلسل داران تا در این دشت ، غرور کینه داران سرخ است روسیاه است اگر این شب مردم کش بد تا دم صبح وطن ، سینه ی یاران سرخ است با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است ,ایرج جنتی عطایی,خانه سرخ است,زمزمه های یک شب سی ساله نعره کن ای سرزمین جان سپردن نعره کن نعره کن ای خاک خسته ، خاک مردن نعره کن شب هق هق شب پرپر زدن چلچله هاست از غزل گریه پرم خانه ی عم غصه کجاست ؟ این همه جوخه ، این همه دار این همه مرگ این همه عاشق خفته در خون این همه زندان ، این همه درد این همه اشک نعره هایت کو خاک گلگون ؟ خاک گل مردگی و قحطی و آفت زدگی وطن تعزیه در مرگ و مصیبت زدگی شب یاران ، شب زندان شب ویرانی ما شب اعدام رفیقان گل و نور و صدا ,ایرج جنتی عطایی,خاک خسته,زمزمه های یک شب سی ساله روح بزرگوار من دلگیرم از حجاب تو شکل کدوم حقیقته چهره ی بی نقاب تو وقتی تن حقیرمو به مسلخ تو می برم مغلوب قلب من نشو ستیزه کن با پیکرم اسم منو از من بگیر تشنه ی معنی منم سنگینه بار تن برام ببین چه خسته می شکنم به انتظار فصل تو تمام فصل ها گذشت چه یأس بی نهایتی ندیم من بود فصل بد خاکستری تسلیم و بی صدا گذشت چه قلب بی سخاوتی حریم من بود دژخیم بی رحم تنم به فکر تاراج منه روح بزرگوار من لحظه ی معراج منه فکر نجات من نباش مرگ منو ترانه کن هر شعرمو به پیکرم رشته ی تازیانه کن روح بزرگوار من دلگیرم از حجاب تو شکل کدوم حقیقته چهره ی بی نقاب تو وقتی تن حقیرمو به مسلخ تو می برم مغلوب قلب من نشو ستیزه کن با پیکرم ,ایرج جنتی عطایی,خاکستری,زمزمه های یک شب سی ساله ببین ای بانوی شرقی ای مثل گریه صمیمی همه هر چی دارم اینجاست تو این خورجین قدیمی خورجینی که حتی تو خواب از تنم جدا نمی شه مثل اسم و سرنوشتم دنبالم بوده همیشه بانوی شرقی من ای غنی تر از شقایق مال تو ، ارزونی تو خورجین قلب این عاشق توی این خورجین کهنه شعر عاشقانه دارم برای تو و به اسمت یه کتاب ترانه دارم یه بغل گل دارم اما گل شرم و گل خواهش قلبی از عاطفه سرشار قلبی تشنه ی نوازش این بوی غریب شب نیست بوی آشنای عشقه تپش قلب زمین نیست این صدا ، صدای عشقه اسم تو داغی شرمه اوی قلب سرد خورجین خواستن تو یه ستاره ست پشت این ابرای سنگین خورجینم اگه قدیمی اگه بی رنگه و پاره برای تو اگه حتی ارزش بردن نداره واسه من بود و نبوده هر چی که دارم همینه خورجینی که قلب این عاشق ترین مرد زمینه ,ایرج جنتی عطایی,خورجین,زمزمه های یک شب سی ساله خورشید خانوم آفتاب کن شبو اسیر خواب کن مجمر نور رو وردار یخ زمینو آب کن گلای باغچه خوابن قناری های عاشق بال صداشون بسته فواره های خاکی تن نمی دن به پرواز شمع و گل و پروانه جا نمی شن تو آواز مرواری های نور رو بپاش تو دامن خواب ما رو ببر به جشن گندم و نور و آفتاب سوار اسب نور شو زمینو اندازه کن دستمال آبی وردار قلبامونو تازه کن خورشید تن طلایی زمین برات هلا که نگو : طلا که پاکه چه منتش به خاکه زمین که عاشق توست خیفه تو شب بمیره حیفه سراغتو از ستاره ها بگیره خورشید خانوم آفتاب کن ,ایرج جنتی عطایی,خورشید خانوم,زمزمه های یک شب سی ساله خونه این خونه ی ویرون واسه من هزار تا خاطره داره خونه این خونه ی تاریک چه روزایی رو به یادم میاره اون روزا یادم نمیره دیوار خونه پر از پنجره بود تا افق همسایه ی ما دریا بود ، ستاره بود ، منظره بود خونه ، خونه جای بازی برای آفتاب و آب بود پر نور واسه بیداری پر سایه واسه خواب بود پدرم می گفت : قدیما کینه هامون رو دور انداخته بودیم توی برف و باد و بارون خونه رو با قلبامون ساخته بودیم خونه عشق مادرم بود که تو باغچه ش گل اطلسی می کاشت خونه روح پدرم بود چیزی رو همپای خونه دوست نداشت سیل غارتگر اومد از تو رودخونه گذشت پلا رو شکست و برد زد و از خونه گذشت دست غارتگر سیل خونه رو ویرونه کرد پدر پیرمو کشت مادر و دیوونه کرد حالا من مونده م و این ویرونه ها پر خشم و کینه ی دیوونه ها من زخمی ، من خسته ، من پاک می نویسم آخرین حرفو رو خاک کی میاد دست توی دستم بذاره تا بسازیم خونه مون رو دوباره ,ایرج جنتی عطایی,خونه,زمزمه های یک شب سی ساله دادا جان نیستی که من به قفس ایوون بودم دادا جان نیستی که من به کبوتر دون بدم نیستی تا به شوق تو ، سله ها رو بشکنم به کبوتر مژده ی فتح آسون بدم دادا جان کبوارا بی تو دارن مرگ پرواز رو به ماتم می شینن دادا جان کبوترا دارن با من مرگ رو با چشمای بسته می بینن دادا جان برای دلتنگی من بخون از شعرایی که خوندنیه از همون شعرا که مثل عشقمون ساده و صمیمی و موندنیه درد تو درد منه ، دردمو فریاد بزن واسه بیداری عشق ، عاشقی رو داد بزن تو می توی حرفامو به همه بگی ، بگو نه خدایا ، حرفی رو که دلت می خواد بزن دادا جان تو مثل من خسته تنی خسته تن ، اما همیشه با شکوه نفست تازه تر از گریه ی ابر بغضت اما بغض تاریخی کوه دادا جان بخون از اون خوندنیا از اونا ، که درد رو از یاد می بره دادا جان بخون که بی صدای تو کفترای شعرمو باد می بره اگه خط پیکر من و تو جداییه شعرمو بخون که این خود آشناییه خوندنت رنگ سحر ، مثل شبگیر اذون ای صدات بوسیدنی ، ماتمت کجاییه ؟ ,ایرج جنتی عطایی,دادا جان,زمزمه های یک شب سی ساله ای ابر مرد مشرقی ای خوب ای نگهبان قدسی خورشید روشنایی آتش زرتشت یادگار صداقت جمشید ناجی سربلندی انسان ای تو پیغمبر ، ای اهورایی ای برای تو این هیولاها همه کوکی همه مقوایی با کتاب ترانه های من نه قصیده ، غزل لباس توست مرد اسطوره ای شعر من مخمل قلب من لباس توست با کتاب پدربزرگ من قصه ی رویش تباهی هاست قصه ی امتداد شب تا شب قصه ی ممتد سیاهی هاست دفتر کهنه ی پدر اما پر سوال و گلایه و تردید حرف اگر هست ، حرف تنهایی حرف آیا و و حشت و تردید با پدر ، آرزوی باغی بود روی خاکی که شکل مردن داشت بس که تن تشنه بود خاک من پدرم شوق جان سپردن داشت با من اما سبد سبد میوه از درخت غرور باغستان کوزه کوزه زلال نور و عشق برای قلب تشنه ی انسان مشرقی مرد پاسدار شرق معنی جاودانه ی اعجاز خاک اگر خنده کرد و گندم داد از تو بود ای بزرگ باران ساز ای رسول برگ رستاخیز دست حق بهترین سلاح توست فاتح پاک در زمان جاری رخش تاریخ ذوالجناح توست ,ایرج جنتی عطایی,رسول رستاخیز,زمزمه های یک شب سی ساله چراغ نفتی مسجد در آن دور فرو مرد و سیاهی خیره سر شد تنم از ترس گنگی لرزه برداشت به دستم چوبدستم داغ تر شد تمام کلبه ها خاموش و بی آواز تمام کوچه ها برفی و تنگ و تار کسی آواز خود سر داد درد آلود به ناگاه از سکوت پشت چشمه سار مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید به تماشای زمستان چه کسی می آید ؟ صدای گشنگی با زوزه های گرگ برای گله هامان زنگ وحشت داشت در آغل به باد هرزه تن می داد به دشت شب هراسی تخم غم می کاشت زمستان بود و مرتع خشک و بی حاصل حیاط خانه غمگین و برف آلود من از پشت چپرها خسته برگشته پدر بالای کرسی گرم حافظ بود مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید به تماشای زمستان چه کسی می آید ؟ به یاد مادرم بودم که می نالید در آن شب ، از هجوم گرگ و می مرد تن سرخ برادر را در کنارش گرسنه گرگ ترس آورده می خورد صدای نعره ی همسایه و گرگ میان زوزه های باد می پیچید صدا کردم که : می آیم به همراهی پر از خشم و غرور و کینه و امید به تماشای بهاران چه کسی می آید ؟ مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید ,ایرج جنتی عطایی,روستایی,زمزمه های یک شب سی ساله تو ، یه سایه بودی هم قد خواب نیم روز من تو، یه سایه بودی تو ظهر داغ تن سوز من تو هرم داغ بی رحم آفتاب تو سایه بودی ، یه سایه ی ناب من مسافر تن تشنه ی خواب حریص فتح یک جرعه ی آب پای پر تاول من ، تو بهت راه تن گرمازدمو نمی کشید بی رمق بودم و گیج و تب زده جلو پامو دیگه چشمام نمی دید تا تو جلوه کردی ای سایه ی خوب مهربون با یه بغل سبزه و آب باورم نمی شد این معجزه بود به گمانم تو سرابی ، یه سراب من گنگ و خسته لب تشنه و داغ تو سایه ی سبز میراث یک باغ تو مرهم این زخم عمیقی لبریز ایثار ، پاک و شفیقی رخت خستگیمو از تنم بگیر با تنت برهنگیمو بپوشون منو تا مهمونی عشق ببر کتاب دربه دریمو بسوزون بذار این سایه همیشگی باشه سایه ای که جای خوب موندنه سایه باش و سایه بون تا بدونم سایه ای رو سر بودن منه ,ایرج جنتی عطایی,سایه,زمزمه های یک شب سی ساله از عذاب جاده خسته نرسیده و رسیده آهی از سر رسیدن نکشیده و کشیده غم سرگردونی هامو با تو صادقانه گفتم اسمی که اسم شبم بود با تو عاشقانه گفتم با تنم دردی اگه بود بی رمق بود اگه پاهام تازه تازه با تو گفتم اگه کهنه بود دردام من سرگردون ساده تو رو صادق می دونستم این برام شکسته اما تو رو عاشق می دونستم تو تمام طول جاده که افق برابرم بود شوق تو راه توشه ی من اسم تو هم سفرم بود من دل شیشه ای هر جا هر شکستن که شکستم زیر کوهبار غصه هر نشستن که نشستم عشق تو از خاطرم برد که نحیفم و پیاده تو رو فریاد زدم و باز خون شدم تو رگ جاده نیزه ی نم باد شرجی وسط دشت تابستون تازیانه های رگبار توی چله ی زمستون نتونستن ، نتوستن کینه ی منو بگیرن از من خسته ی خسته شوق رفتنو بگیرن حالا که رسیدم اینجا پر قصه برا گفتن پر نیاز تو برای آه کشیدن و شنفتن تو رو با خودم غریبه از غمم جدا می بینم خودمو پر از ترانه تو رو بی صدا می بینم کی صدایتو داد به مهتاب ؟ مهتابو کی برد از اینجا ؟ اسمتو کی داد به خورشید ؟ خورشید و کی داد به ابرا ؟ با من رهیده از خود یک ترانه هم صدا شو با من از زنجیر این شب هم صدا شو و رها شو ,ایرج جنتی عطایی,سرگردون,زمزمه های یک شب سی ساله تو فکر یک سقفم یک سقف بی روزن یک سقف پا برجا محکم تر از آهن سقفی که تن پوش هراس ما باشه تو سردی شبها لباس ما باشه سقفی اندازه ی قلب من و تو واسه لمس تپش دلواپسی برای شرم لطیف آینه ها واسه پیچیدن بوی اطلسی زیر این سقف با تو از گل از شب و ستاره می گم از تو و از خواستن تو میگم و دوباره می گم زندگیمو زیر این سقف با تو اندازه می گیرم گم می شم تو معنی تو معنی تازه می گیرم سقفمون ، افسوس و افسوس تن ابر آسمونه یه افق ، یه بی نهایت کمترین فاصلمونه تو فکر یه سقفم یک سقف رؤیایی سقفی برای ما حتی مقوایی تو فکر یک سقفم یک سقف بی روزن سقفی برای عشق برای تو با من زیر این سقف اگه باشه می پیچه عطر تن تو لختی پنجره هاشو می پوشونه پیرهن تو زیر این سقف خوبه عطر خود فراموشی بپاشیم آخر قصه بخوابیم ، اول ترانه پاشیم تو فکر یک سقفم ,ایرج جنتی عطایی,سقف,زمزمه های یک شب سی ساله عروسک قصه ی من گهواره ی خوابت کجاست ؟ قصر قشنگ کاغذی پولک آفتابت کجاست ؟ بال و پر نقره ای کفتر عشقمو کی بست ؟ آینه ی طوطی منو سنگ کدوم کینه شکست ؟ عروسک قصه ی من زخم شکسته با تنت بمیرم ای شکسته دل چه بی صداست شکستنت صدای عشق من و تو که تلخ و گریه آوره تو این سکوت قصه ای شاید صدای آخره بعد از من و تو عاشقی شاید به قصه ها بره شاید با مرگ من و تو عاشقی از دنیا بره عروسک قصه ی من سوختن من ساختنمه تو این قمار بی غرور بردن من ، باختنمه عروسک قصه ی من شکستنت فال منه این سایه ی همیشگی مرگه که دنبال منه جفتای عاشقو ببین از پل آبی می گذرن عروسک قلبشونو به جشن بوسه می برن اما برای من و تو اون لحظه ی آبی کجاست ؟ عروسک قصه ی من پس شب آفتابی کجاست ؟ ,ایرج جنتی عطایی,شب آفتابی,زمزمه های یک شب سی ساله ببین ، ببین ، این گریه ی یه مرده مردی که گریه هاش ظهور درده ببین ، ببین ، این آخرین صدای این بی صدا شبخون کوچه گرده قلب پاییزی من باغ دلواپسیه خوندنم ترانه نیست هق هق بی کسیه شب من با هجرت تو شب معراج عذابه تو نباشی موندن من مثل پرواز تو خوابه مرگ غرورمو ببین زوال غمگین شعر و شکوفه و نوره زوال قلبمو ببین تنها تو می بینی چشم شب و زمین کوره تو نباشی کی با اشکم فال خوب و بد بگیره کی منو از سایه های این شب ممتد بگیره بی تو با این در به در هق هق شب گریه هاست مرد غمگین صدا بی تو مرد بی صداست ,ایرج جنتی عطایی,شبخون,زمزمه های یک شب سی ساله ای شرقی غمگین ، وقتی آفتاب تو رو دید تو شهر بارونی بوی عطر تو پیچید شب راهشو گم کرد ، تو گیسوی تو گم شد آفتاب آزادی از تو چشم تو خندید ای شرقی غمگین تو مثل کوه نوری نذار خورشیدمون بمیره تو مثل روز پاکی مثل دریا مغروری نذار خاموشی جون بگیره ای شرقی غمگین بازم خورشید دراومد کبوتر آفتاب روی بوم تو پر زد بازار چشم تو پر از بوی بهاره بوی گل گندم تو رو به یاد میاره ای شرقی غمگین ، زمستون پیش رومه با من اگه باشی ، گل و بارون کدومه آواز دست ما می پیچه تو زمستون ترس از زمستون نیست که آفتابش رو بومه ,ایرج جنتی عطایی,شرقی غمگین,زمزمه های یک شب سی ساله صدایم کن ای صدای تو شیشه ی شب را سنگ ویرانی صدایم کن ای صدای تو پرده ی شب را چنگ ویرانی خوشا با صدای تو از خود گذشتن صدایم کن صدای تو خنجر صدای تو سنگر از این دام وحشت رهایم کن بخوان آواز همیشه سبز رها شدن از شب بسته که تا شکوفد گل های سرخ ترانه بر هر لب بسته به جشن طلوع گل و نور و گندم صدایم کن در این فصل گلگون در این باغ پرپر برای شکفتن رهایم کن ببین شب خون به شهر گلگون چگونه دشنه می بارد بخواند تا بخوانم سرود شکفتن که شام خون ، سحر دارد صدایم کن ای صدای تو بانگ بیداری در دیار ما صدایم کن ای صدای تو شعر سرخ خشم تبار ما خوشا با صدای تو از خود گذشتن صدایم کن صدایم کن ,ایرج جنتی عطایی,صدایم کن,زمزمه های یک شب سی ساله تو غربتی که سرده تمام روز و شبهاش غریبه از من و ما عشق من عاشقم باش عشق من عاشقم باش که تن به شب نبازم با غربت من بساز تا با خودم بسازم عشق من عاشقم باش تو خواب عاشقا رو تعبیر تازه کردی کهنه حدیث عشق رو تفسیر تازه کردی گفتی که از تو گفتن یعنی نفس کشیدن از خود گذشتن من یعنی به تو رسیدن قلبمو عادت بده به عاشقانه مردن از عشق زنده بودن از عشق جون سپردن عشق من عاشقم باش وقتی که هق هق عشق ضجه ی احتیاجه سر جنون سلامت که بهترین علاجه عشق من عاشقم باش اگر چه مهلتی نیست برای با تو بودن اگر چه فرصتی نیست عشق من عاشقم باش نذار بیفتم از پا بمون با من که بی تو نمی پرسم به فردا عشق من عاشقم باش ,ایرج جنتی عطایی,عشق من ، عاشقم باش,زمزمه های یک شب سی ساله بخواب ای مهربان ای یار بخواب ای کشته ی بیدار بخواب ای خفته ی گلگون بخواب ای غوطه ور در خون سکوت سرخ خاک تو صدای نینوا دارد در این دم کرده گورستان تگرگ مرگ می بارد به سوک تو در این مقتل کدامین مویه و شیون سکوت یأس در خانه هجوم مرگ در برزن تمام سینه ها عریان تمام چهره ها خونین تمام دست ها خالی تمام چشم ها غمگین به خاک مسلخ افتادند در این صحرای خونباران برادرها جدا از هم پدرها بی پسرهاشان تو ای تن خفته ی گمنام بخواب اکنون که بسیاری لا لا لا لا ، لا لا لا لا بخواب آری که بیداری در این ویرانه خاک تو که شد یک باره چون صحرا به یادت باغ می سازند برادرهای فرداها به سوگ تو در این مقتل کدامین مویه و شیون سکوت خشم در خانه هجوم مرگ در برزن ,ایرج جنتی عطایی,فاجعه,زمزمه های یک شب سی ساله به خاطر آور ، که آن شب به برم گفتی که : بی تو ، ز دنیا بگذرم کنون جدایی نشسته بین ما پیوند یاری ، شکسته بین ما گریه می کنم با خیال تو به نیمه شب ها رفته ای و من بی تو مانده ام غمگین و تنها بی تو خسته ام دل شکسته ام اسیر دردم از کنار من می روی ولی بگو چه کردم رفته ای و من آرزوی کس به سر ندارم قصه ی وفا با دلم مگو باور ندارم ,ایرج جنتی عطایی,قصه ی وفا,زمزمه های یک شب سی ساله تو کدوم کوهی که خورشید از تو چشم تو می تابه چشمه چشمه ابر ایثار روی سینه ی تو خوابه تو کدوم خلیج سبزی که عمیق ، اما زلاله مثل آینه پاک و روشن مهربون مثل خیاله کاش از اول می دونستم که تو صندوقچه ی قلبت مرهمی داری برای زخم این همیشه خسته کاش از اول می دونستم که تو دستای نجیبت کلیدی داری برای درای همیشه بسته تو به قصه ها می مونی ساده اما حیرت آور شوق تکرار تو دارم وقتی می رسم به آخر تو پلی ، پل رسیدن روی گردابه ی تردید منو رد می کنی از رود منو می بری به خورشید من از اونور شکستن گنگ و بی رمق گذشتم تن به رؤیاها سپرده رفتم ، از شفق گذشتم رفتم و رفتم و رفتم سایه مو بردم و بردم خسته بودم و شکسته خودم رو به شب سپردم من رو از شبم جدا کن نمی خوام تو شب بمیرم دوست دارم که پیش چشمات بوسه از خورشید بگیرم دوست دارم که نوشدارو واسه این شکسته باشی تا دم مردن پناه این غریب خسته باشی ,ایرج جنتی عطایی,كاش از اول می دونستم,زمزمه های یک شب سی ساله سقف ما هر دو یه سقف دیوارمون یه دیوار آسمون ، یه آسمون بهارامون ، یه بهار اما قلبمون دو تا دستامون از هم جدا گریه هامون تو گلو خنده هامون بی صدا نتونستم ، نتونستم تو رو بشناسم هنوز تو مثل گنگی رمز توی یک کتیبه ای که همیشه با منی اما برام غریبه ای هنوز هم ما می تونیم خورشید و از پشت ابر صدا کنیم نمی تونیم ؟ می تونیم می تونیم بهارو با زمین سوخته آشنا کنیم نمی تونیم ، می تونیم هم شب و هم گریه ایم درد تو ، درد منه بگو هم غصه ، بگو دیگه وقت گفتنه بغض ما نمی تونه این سکوتو بشکنه مردم از دست سکوت یکی فریاد بزنه ,ایرج جنتی عطایی,كتیبه,زمزمه های یک شب سی ساله تنها تر از انسان ، در لحظه ی مرگ ساده تر از شبنم رو سفره ی برگ مطرود هم قبیله ، محکوم خویشم غریبه ای طعمه ی این کندوی نیسم نفرینی آسمون ، مغضوب خاکم بیگانه با نور و هوا ، هوای پاکم تن خسته از تقویم ، از شب شمردن با مرگ ساعت ها ، بی وقفه مردن هم غربت بغض شب ، مرگ چراغم تو قرق زمستونی ، اندوه با غم ای دست تو حادثه تو بهت تکرار پا بسته ی این مردابم ، بیا سراغم تولدم زادن کدوم افوله که بودنم حریص مرگ فصوله خسته از بار این بودنم ، نفس حبابم بی تفاوت مثل برکه ، بی التهابم تشنه ی تشنه تشنه ام ، خود کویرم با من مرگ سنگ و انسان ، تاریخ پیرم من ساقه ی نورم ، میراث مهتاب تسلیم تاریکی ، تو جنگل خواب ای ساقه ی عطوفت ، ای مرگ غمگین برهنه کن منو از این لباس نفرین ای اسم تو جواب همه سوالا از پشت این کندوی شب منو صدا کن ، صدا ,ایرج جنتی عطایی,كندو,زمزمه های یک شب سی ساله گیس سفید ، ابرو سفید مادربزرگ سیابخت رو سفید مادربزرگ بی صدا نا امید گوشه گیر قصه گوی دیگه لب بسته ی پیر قصه های تو هنوزم یادمه قصه ی ساده ی نارنج و ترنج قصه ی خارکن و دیو و پیرزن قصه ی سیمرغ و اژدها و گنج تو تموم قصه هات حرف من اومده بود روز لوح هر طلسم اسم من حک شده بود وقتی از دختر چین حرف می زدی خودمو تو رؤیا سردار می دیدم خودمو با دختر خاقان چین سوار یه اسب بالدار می دیدم شیشه ی عمر دیو رو ، تو رؤیاهام به خود شاه پریون می دادم آدمای شهر سنگستون اگه جون می خواستن بهشون جون می دادم رو سفید ، مادربزرگ مو سفید ، مادربزرگ قصه ها دود شدن حرفا نابود شدن دیگه نه چشمه ی آب نه دیگه شهر باهار دیگه نه تیغ طلا نه دیگه اسب و سوار این منم ، مادربزرگ مرد بندی طلسم شاعری بدون حرف عاشقی بدون اسم چیزی که مادربزرگ حالا باید بشکنه نه دیگه طلسم دیو شیشه ی عمر منه گیس سفید ، ابرو سفیر سیابخت رو سفید ، مادربزرگ ,ایرج جنتی عطایی,مادربزرگ,زمزمه های یک شب سی ساله بگو ای مرد من ، ای از تبار هر چه عاشق بگو ای در تو جاری خون روشن شقایق بگو ای سوخته ، ای بی رمق ، ای کوه خسته بگو ای با تو داغ عاشقای دل شکسته بگو ، با من بگو از درد و داغت بذار کرهم بذارم روی زخمات بذار بارون اشک من بشوره غبار غصه ها رو از سراپات بذار سر روی سینه م گریه سر کن از او شب گریه های تلخ هق هق بذار باور کنم یه تکیه گاهم برای غربت یه مر عاشق رها از خستگی های همیشه ، باورم کن بذار تا خالی سینه م برات آغوش باشه برهنه از لباس غصه های دور و دیرین بذار تا بوسه های من برات تن پوش باشه تو با شعر اومدی ، عاشق تر از عشق چراغی با تو بود از جنس خورشید کدوم توفان چراغو زد روی سنگ کتاب شعر و از دست تو دزدید کدوم شب ، از کدوم صحرای قطبی غریبانه توی این خونه اومد شبیخون کدوم رگبار وحشی شب مقدس ما رو به هم زد بگو ای مرد من ، ای مرد عاشق کدوم چله ازین کوچه گذر کرد هنوز باغچه برامون گل نداده کدوم پاییز ، زمستونو خبر کرد بذار سر روی سینه م گریه سر کن از اون شب گریه های تلخ هق هق بذار باور کنم یه تکیه گاهم برای غربت یه مرد عاشق ,ایرج جنتی عطایی,مرد من,زمزمه های یک شب سی ساله من از سفر میام با اسب خستگی از فتح یک سراب با سایه بونی از گرمای آفتاب با زخم خار و شن سوغات کوره راه با گلسنگی به دوش از دشت بی گیاه یه کوزه آب سرد یه سفره نون می خوام کو ؟ بسترم کجاست ؟ من از سفر میام ببین که رخت من غبار جاده هاست ببین که دست من برای من عصاست تن خسته و غریب تنها و در به در با حسرت پناه با وحشت سفر یه سقف مهربون یه سایه خواب می خوام نوازشم بکن من از سفر میام با من چه دردها از این سفر به جاست غصه بغل بغل با من چه گریه هاست من از سفر میان تا با تو سر کنم تو جاده های عشق با تو سفر کنم س با کوله باری از حرفای گفتنی حرفای تلخ تلخ اما شنفتی یه سوسوی چراغ یه تکیه گاه می خوام در بر بگیر منو س من از سفر میام ,ایرج جنتی عطایی,من از سفر میام,زمزمه های یک شب سی ساله مولای سبز پوش ای اعتبار عشق شاعر تر از بهار ، ای تک سوار عشق در اشکریز باغ ، وقتی که گل شکست وقتی که آفتاب در من به شب نشست نام عزیز تو فریاد باغ بود یاد تو در کوسف ، تنها چراغ بود شب بی دریغ بود ، من تلخ و نا امید تو می رسیدی و خورشید می رسید وقتی پرنده ها دلتنگ می شدند ، دلتنگ می شدی وقتی شکوفه ها بی رنگ می شدند ، بی رنگ می شدی وقتی که عاشقی از عشق می سرود ، لبخند می شدی وقتی ترانه ای از کوچه می گذشت ، خرسند می شدی اعجاز تو به من جانی دوباره داد مولای سبز پوش یادت به خیر باد من مثل یک درخت ، تنها و سوگوار در فصل برف و یخ ، مأیوس از بهار تو آمدی و باز ، پیدا شد آفتاب شولای برفی ام ، شد قطره قطره آب ای قصه گوی عشق ای یار ، ای عزیز ای آبروی عشق اعجاز تو به من نامی دوباره داد مولای سبز پوش ، یادت به خیر باد مولای عاطفه هم قلب تو اگر عاشق نبوده ام جز با تو این چنین با قلب خویش هم ، صادق نبوده ام من مثل یک درخت گل پوش می شوم در بطن هر بهار تا یک درخت سبز از تو به یادگار باشد در این دیار مولای سبز پوش ، یادت به خیر باد ,ایرج جنتی عطایی,مولای سبز پوش,زمزمه های یک شب سی ساله زندگی با آدماش برای من یه قصه بود توی این قصه کسی با کسی آشنا نبود همه خنجر توی دست و خنده روی لبشون توی شب صدایی جز گریه ی بی صدا نبود نمی خوام مثل همه گریه کنم دیگهگریه دل رو دوا نمی کنه قصه های پشت این پنجره ها غم رو از دلم جدا نمی کنه قصه ی ماتم من هر چی که بود هر چی که هست قصه ی ماتم قلب خسته ی یه آدمه وقت خوابه دیگه دیره نمی خوام قصه بگم از غم و غصه برات هر چی بگم بازم کمه نمی خوام مثل همه گریه کنم دیگه گریه دل رو دوا نمی کنه قصه های پشت این پنجره ها غم رو از دلم جدا نمی کنه ,ایرج جنتی عطایی,نمی خوام مثل همه گریه کنم,زمزمه های یک شب سی ساله هم خونه ی من ای خدا از من دیگه خسته شده کتاب عشق ما دیگه خونده شده ،‌ بسته شده خونه دیگه جای غمه اون داره از من دور می شه این خونه ی قشنگ ما داره برامون گور می شه اون دست گرم و مهربون با دست من قهره دیگه چشمای غمگینش با من قصه ی شادی نمی گه هم خونه ی من با دلم خیال سازش نداره دستای کوچیکش دیگه میل نوازش نداره شبا وقتی میرم خونه بوسه به موهاش می زنم سرش به کار خودشه انگار نه انگار که منم روزا وقتی میام بیرون اون خودشو به خواب زده خب ، مثل روزگار شده یه روز خوبه ،‌یه روز بده ای دل من ، ای دیوونه بذار برم از این خونه ,ایرج جنتی عطایی,هم خونه,زمزمه های یک شب سی ساله تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته نبودنت فاجعه ، بودنت امنیته تو از کدوم سرزمین ، تو از کدوم هوایی که از قبیله ی من ، یه آسمون جدایی اهل هر جا که باشی قاصد شکفتنی توی بهت و دغدغه ناجی قلب منی پاکی آبی یا ابر نه خدا یا شبنمی قد آغوش منی نه زیادی نه کمی منو با خودت ببر من حریص رفتنم عاشق فتح افق دشمن برگشتنم ای بوی تو گرفته تن پوش کهنه ی من چه خوبه با تو رفتن ، رفتن ، همیشه رفتن چه خوبه مثل سایه هم سفر تو بودن هم قدم جاده ها ، تن به سفر سپردن چی می شد شعر سفر بیت آخرین نداشت عمر کوچ من و تو دم واپسین نداشت س آخر شعر سفر آخر عمر منه لحظه ی مردن من لحظه ی رسیدنه منو با خودت ببر ,ایرج جنتی عطایی,هم سفر,زمزمه های یک شب سی ساله بیا لب واکنیم هم غصه ی من بیا بیدار کنیم خوابیده ها رو بیا آشتی بدیم با قصه هامون تمام دستای از هم جدا رو بیا گلخونه کن ویرونه ها رو که قمری جای زاغا رو بگیره نمی خوام گلدون مادربزرگم رو طاقچه از بوی غربت بمیره قفلای خونی صندوقچه ی ما هزارون ساله گم کرده کلیده بیا با قلبامون رستم بسازیم که اون که دشمنه ، دیو سفیده بیا قفل و کلید رو مهربون کن که سخته سوت و کور خونه هامون بیا با دستای هم پل ببندیم که رد شه قاصد از رودخونه هامون اگه شب مثل زندون تنگ و تاره کلید صبحمون تو دستای ماست اگه امشب ، شب مرگ ستاره ست چراغ راهمون خورشید فرداست ,ایرج جنتی عطایی,هم غصه,زمزمه های یک شب سی ساله صدای تو بیداری ریشه ، آواز سبز برگه صدای تو پر وسوسه مثل شبخونی تگرگه صدای تو آهنگ شکستن بغض یه دنیا حرفه تصویری از آواز صریح قندیل و نور و برفه هیشکی مثل تو نبود هیشکی مثل تو منو باور نکرد هیشکی با من مثل تو توی نقب شب من سفر نکرد هشکی مثل تو نبود ساده مثل بوی پاک اطلسی یا بلوغ یه صدا میون دغدغه ی دلواپسی تو غرورت مثل کوه مهربونیت مثل بارون ، مثل آب مثل یه جزیره ، دور مثل یه دریا ، پر از وخشت خواب هیشکی نثل تو نرفت هیشکی مال تو نموند شعرهای تنهاییمو هشکی مثل تو نخوند همه حرفام مال تو همه شعرهام مال تو دنیای من شعرمه همه دنیام مال تو ,ایرج جنتی عطایی,هیشکی مثل تو نبود,زمزمه های یک شب سی ساله وقتشه ، وقتشه رفتن ، وقتشه وقتشه ، از تو گذشتن وقتشه مهلت تولد دوباره نیست مردن دوباره ی من وقتشه دیگه دیره واسه گفتن این کلام آخرینه فرصت ضجه نمونده لحظه های واپسینه دیگه با عاطفه دشمن واسه دلتنگی رفیقم توی شط سرخ نفرت بی صداترین غریقم من عروسک کدوم بازی وحشت من عروس قحطی کدوم تبارم که مثل تولد فاجعه سردم که مثل حادثه آرامش ندارم سرد و ساده و شکسته آینه ی قدیمی ام من با چراغ و گل غریبه با غبار صمیمی ام من می مونم زیر هجوم سنگی آوار کینه واسه بازیچه بودن آخرین بازی همینه ,ایرج جنتی عطایی,وقتشه ، وقتشه رفتن ، وقتشه,زمزمه های یک شب سی ساله تو شب گم می شدم هم خونه خواب گل می دید همسایه از خوشه ی خواب سبد سبد خنده می چید وقتی تو شب گم می شدم ستاره شب شکن نبود میون این شب زده ها هیشکی به فکر من نبود آواز خون کوچه ها شعراشو از یاد برده بود چراغا خوابیده بودن شعله شونو باد برده بود آخ اگه شب شیشه ای بود پل به ستاره می زدم شکست آینه ی شبو نیزه ی خورشید می شدم آخ اگه مرگ امون می داد دوباره باغ می شدم تو رگ یخ بسته ی شب نبض چراغ می شدم آخ که تو اقیانوس شب سوختنمو کسی ندید تو برزخ بیداد شب هیشکی به دادم نرسید تو اوج ویرون شدنم تو شب دم کرده ی درد کسی دعا نخوند برام هیشکی برام گریه نکرد وقتی تو شب گم می شدم دلم می خواست شعله بشم رو سایه های یخزده دست نوازش بکشم دلم می خواست آشتی بدم تگرگو با اقاقیا خورشید مهربونی رو مهمون کنم به خونه ها آخ اگه مرگ امون می داد دوباره باغ می شدم تو رگ یخ بسته ی شب نبض چراغ می شدم ,ایرج جنتی عطایی,وقتی تو شب گم می شدم,زمزمه های یک شب سی ساله ای به داد من رسیده تو روزای خود شکستن ای چراغ مهربونی تو شبای وحشت من ای تبلور حقیقت توی لحظه های تردید تو منو از شب گرفتی تو منو دادی به خورشید اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی برای من که غریبم تو رفیقی جون پناهی ناجی عاطفه ی من شعرم از تو جون گرفته رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم قدر اون لحظه نداره که منو دادی نشونم وقتی شب ، شب سفر بود توی کوچه های وحشت وقت هر سایه کسی بود واسه بردنم به ظلمت وقتی هر ثانیه ی شب تپش هراس من بود وقتی زخم خنجر دوست بهترین لباس من بود تو با دست مهربونی به تنم مرهم کشیدی برام از روشنی گفتی پرده ی شبو دریدی یاور همیشه مؤمن تو برو سفر سلامت غم من نخور که دوری برای من شده عادت ای طلوع اولین دوست ای رفیق آخر من به سلامت ، سفرت خوش ای یگانه یاور من مقصدت هر جا که باشه هر جای دنیا که باشی اونور مرز شقایق پشت لحظه ها که باشی خاطرت باشه که قلبت سپر بلای من بود تنها دست تو رفیق دست بی ریای من بود ,ایرج جنتی عطایی,ياور هميشه مؤمن,زمزمه های یک شب سی ساله نگو از گل ، نگو از یخ که در پاییزم نگاهم کن ، نگاهم کن چه دردانگیزم با من نه گل ، نه آواز نه آسمان ، نه پرواز گل مرده ی آوار برگم پاییزی ام ، هم فصل مرگم اگر در شب ، اگر در باد اگر در اشک می رویم کدامین گل به کدامین باغ ؟ من از پاییز می گویم اگر ماهم ، اگر خورشید اگر هم بغض باران همه عشقم همه بخشش از اینجا تا بهاران ,ایرج جنتی عطایی,پاییزی,زمزمه های یک شب سی ساله ای پرنده ی مهاجر ای پر از شهوت رفتن فاصله قد یه دنیاست بین دنیای تو با من تو رفیق شاپرک ها من تو فکر گله مونم تو پی عطر گل سرخ من به فکر بوی نونم دنیای تو بی نهایت همه جاش مهمونی نور دنیای من یه کف دست روی سقف سرد یک گور من دارم تو نقب شب جون می کنم تو داری از پریا قصه می گی من توی پیله ی وحشت می پوسم واسه م از پرنده ها قصه می گی کوچه پسکوچه ی خاکی در و دیوار شکسته آدمای روستایی با پاهای پینه بسته پیش تو ، یه عکس تازه ست واسه آلبوم قدیمی یا شنیدن یه قصه ست توی یه ده صمیمی واسه من اما عذابه مثل حس کردن وحشت مثل درگیری خورشید با طلسم دیو ظلمت من دارم تو نقب شب جون می کنم تو داری از پریا قصه می گی ,ایرج جنتی عطایی,پرنده ی مهاجر,زمزمه های یک شب سی ساله قلب تو ، قلب پرنده پوستت اما ، پوست شیر زندنون تنو رها کن ای پرنده پر بگیر اونور جنگل تن سبز پشت دشت سر به دامن اونور روزای تاریک پشت نیم شبای روشن برای باور بودن جایی شاید باشه شاید برای لمس تن عشق کسی باید باشه باید که سر خستگی هاتو به روی سینه بگیره برای دلواپسی هات واسه سادگیت بمیره حرف تنهایی ، قدیمی اما تلخ و سینه سوزه اولین و آخرین حرف حرف هر روز و هنوزه تنهایی شاید یه راهه راهیه تا بی نهایت قصه ی همیشه تکرار هجرت و هجرت و هجرت اما تو این راه ، که همراه جز هجوم خار و خس نیست کسی شاید باشه شاید کسی که دستاش قفس نیست قلب تو قلب پرنده پوستت اما پوست شیر زندون تنو رها کن ای پرنده پر بگیر ,ایرج جنتی عطایی,پوست شیر,زمزمه های یک شب سی ساله گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم حتی اگر به دیده رویا ببینیم من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست بر این گمان مباش که زیبا ببینم شاعر شنیدنی ست ولی میل توست آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم این واژه ها صراحت تنهایی من اند با این همه مخواه که تنها ببینیم مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی بی خویش در سماع غزل ها ببینیم یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم در خود که ناگزیری دریا ببینیم شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست اما تو با چراغ بیا تا ببینیم ,محمد علی بهمنی, شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست ,غزل ناگهان دیدم که دورافتاده ام از همرهانم مانده با چشمان من دودی بجای دودمانم ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی گرچه ویران خاکش اما آشنا با خشت جانم ها ... شناسم این همان شهر است شهر کودکی ها خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان ز آسمان می پرسم آخر من کجای این جهانم ؟ سوز سردی می کشد شلاق و می چرخاند و من درد را حس می کنم در بند بند استخوانم می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم مشت خاکی روی زخم خونفشانم می فشانم خیره بر خاکم که می بینم زکرت زخمهایم می شکوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم می زنم لبخند و برمیخیزم از خاک و بدینسان می شود آغاز فصل دیگری از داستانم ,محمد علی بهمنی,آن بهاری باغها و این بیابانی زمستان,غزل با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من می خواستم که گم بشوم در حصار تو احساس می کنم که جدایم نموده اند همچون شهاب سوخته ای از مدار تو آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام خالی تر از همیشه و در انتظار تو این سوت آخر است و غریبانه می رود تنهاترین مسافر تو از دیار تو هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تر هشدار می دهد به خزانم بهار تو اما در این زمانه عسرت مس مرا ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم نفرین به روزگار من و روزگار تو,محمد علی بهمنی,از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم ,غزل در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود خسته مباشی پاسخی پژواک سان از سنگ ها آمد این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود بنشین !‌ نشستم گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بغضی با دستهایی آشنا در من بکار قفل بستن بود او خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود ,محمد علی بهمنی,اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود,غزل از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب پشت ستون سایه ها روی درخت شب می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب می دانم اری نیستی اما نمی دانم بیهوده می گردم بدنبالت ‚ چرا امشب ؟ هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف ایکاش می دیدم به چشمانم خطا امشب هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز حتی ز برگی هم نمی اید صدا امشب امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب گشتم تمام کوچه ها را ‚ یک نفس هم نیست شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب طاقت نمی آرم ‚ تو که می دانی از دیشب باید چه رنجی برده باشم ‚ بی تو ‚ تا امشب ای ماجرای شعر و شبهای جنون من آخر چگونه سرکنم بی ماجرا امشب ,محمد علی بهمنی,امشب ز پشت ابرها بیرون نیامده ماه,غزل من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شمرده بودم یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم,محمد علی بهمنی,او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم,غزل من با غزلی قانعم و با غزلی شاد تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد ویرانه نشینم من و بیت غزلم را هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد من حسرت پرواز ندارم به دل آری در من قفسی هست که می خواهدم آزاد ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را کش مردم آزاده بگویند مریزاد من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد ؟ می خواهم از این پس همه از عشق بگویم یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد مگذار که دندانزده ی غم شود ای دوست این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد ,محمد علی بهمنی,این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد ,غزل پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان باز هم گوش سپردم به صدای غمشان هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت دیدنی داشت ولی سوختن با همشان گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان زخم ها خیره تر از چشم تو را می جستند تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان این غزلها همه جانپاره ی دنیای منند لیک با این همه از بهر تو می خواهمشان گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند بی صدا باد دگر زمزمه ی مبهمشان فکر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان ,محمد علی بهمنی,این غزلها همه جانپاره ی دنیای منند,غزل این شفق است یا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو من به کجا رسیده ام ؟ جان دقایقم بگو ایینه در جواب من باز سکوت می کند باز مرا چه می شود ؟ ای تو حقایقم بگو جان همه شوق گشته ام طعنه ی ناشنیده را در همه حال خوب من با تو موافقم بگو پاک کن از حافظه ات شور غزلهای مرا شاعر مرده ام بخووان گور علایقم بگو با من کور و کر ولی واژه به تصویر مکش منظره های عقل را با من سابقم بگو من که هر آنچه داشتیم اول ره گذاشتم حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو یا به زوال می روم یا به کمال می رسم یکسره کن کار مرا بگو که عاشقم بگو ,محمد علی بهمنی,اینه در جواب من باز سکوت می کند ,غزل با همه ی بی سر و سامانی ام باز به دنبال پریشانی ام طاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنی ام آمده ام بلکه نگاهم کنی عاشق آن لحظه ی توفانی ام دلخوش گرمای کسی نیستم آماده ام تا تو بسوزانی ام آمده ام با عطش سالها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانی ام خوبترین حادثه می دانمت خوبترین حادثه می دانی ام حرف بزن ابر مرا باز کن دیرزمانی است که بارانی ام حرف بزن حرف بزن سالهاست تشنه ی یک صحبت طولانی ام ها... به کجا می کشی ام خوب من؟ ها... نکشانی به پشیمانی ام,محمد علی بهمنی,بارانی,غزل بهار بهار صدا همون صدا بود صدای شاخه ها و ریشه ها بود بهار بهار چه اسم آشنایی ؟ صدات میاد ... اما خودت کجایی وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟ تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟ بهار اومد لباس نو تنم کرد تازه تر از فصل شکفتنم کرد بهار اومد با یه بغل جوونه عید آورد از تو کوچه تو خونه حیاط ما یه غربیل باغچه ما یه گلدون خونه ما همیشه منتظر یه مهمون بهار اومد لباس نو تنم کرد تازه تر از فصل شکفتنم کرد بهار بهار یه مهمون قدیمی یه آشنای ساده و صمیمی یه آشنا که مثل قصه ها بود خواب و خیال همه بچه ها بود آخ ... که چه زود قلک عیدیامون وقتی شکست باهاش شکست دلامون بهار اومد برفارو نقطه چین کرد خنده به دلمردگی زمین کرد چقد دلم فصل بهار و دوست داشت واشدن پنجره ها رو دوست داشت بهار اومد پنجره ها رو وا کرد من و با حسی دیگه آشنا کرد یه حرف یه حرف ‚ حرفای من کتاب شد حیف که همش سوال بی جواب شد دروغ نگم ‚ هنوز دلم جوون بود که صبح تا شب دنبال آب و نون بود ,محمد علی بهمنی,بهار بهار,غزل تکیه بر جنگل پشت سر روبروی دریا هستم آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم حال دریا آرام و آبی است حال جنگل سبز سبز است من که رنگم را باران شسته است در چه حالی ایا هستم ؟ کوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز حیف انسانم و می دانم تا همیشه تنها هستم وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز من ولی در کار جان شستن از غبار فردا هستم صفحه ای ماسه بر می دارم با مداد انگشتانم می نویسم من آن دستی که رفت از دست شما هستم مرغ و ماهی با هم می خندند من به چشمانم می گویم زندگی را میبینی بگذار این چنین باشم تا هستم ,محمد علی بهمنی,حیف انسانم ومی دانم تا همیشه تنها هستم ,غزل از زندگی از این همه تکرار خسته ام از های و هوی کوچه و بازار خسته ام دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام بیزارم از خموشی تقویم روی میز وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام از او که گفت یار تو هستم ولی نبود از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید از حال من مپرس که بسیار خسته ام ,محمد علی بهمنی,خسته,غزل زمانه وار اگر می پسندیم کر و لال به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست که دوست جان کلام من است در همه حال قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت به واژه ها که مرا برده اند زیر سوال تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم بشوق توست که تکرار می شود هر سال ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی که تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز نهایتی ست که آسان نمی دهم به زوال خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی بگو رسیده بیفتم به دامنت ‚ یا کال ؟ اگر چه نیستم آری بلور بارفتن مرا ولی مشکن گاه قیمتی ست سفال بیا عبور کن از این پل تماشایی ببین چگونه گذر کرده ام ز هر چه محال ببین بجز تو که پامال دره ات شده ام کدام قله نشین را نکرده ام پامال تو کیستی ؟ که سفرکردن از هوایت را نمی توانم حتی به بالهای خیال ,محمد علی بهمنی,خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی,غزل اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است کسری من نه اینکه مرا شعر تازه نیست من از تو می نویسم و این کیمیا کم است دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست با او چه خوب می شود از حال خویش گفت دریا که از اهالی این روزگارنیست امشب ولی هوای جنون موج میزند دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست ,محمد علی بهمنی,خون هر آن غزل که نگفتم بپای تست,غزل در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست من در تو گشتم گم مرا در خود صدا می زن تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن از من من این برشانه ها بار گران ای دوست نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست انسان که می خواهد دلت با من بگو آری من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست ,محمد علی بهمنی,در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من ,غزل اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم کسی که حرف دلش را نگفت من بودم دلم برای خودم تنگ می شود آری همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم نشد جواب بگیرم سلام هایم را هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟ اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم ,محمد علی بهمنی,دلم برای خودم تنگ می شود,غزل ساده بگم دهاتی ام اهل همین نزدیکیا همسایه روشنی و هم خونه تاریکیا ساده بگم ساده بگم بوی علف میده تنم هنوز همون دهاتیم با همه شهری شدنم باغ غریب ده من گلهای زینتی نداشت اسب نجیب ده من نعلای قیمتی نداشت اما همون چهار تا دیوار با بوی خوب کاگلش اما همون چن تا خونه با مردم ساده دلش برای من که عکسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم برای من که شهریم از اون هوا دل بریدم دنیاییه که دیدنش اگرچه مثل قدیما راه درازی نداره اما می دونم که دیگه دنیای خوب سادگی به من نیازی نداره ,محمد علی بهمنی,دهاتی,غزل تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت که در این وصف زبان دگری گویا نیست بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما غزل توست که در قولی از آن ما نیست تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست شب که آرام تر از پلک تو را می بندم در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست این که پیوست به هر رود که دریا باشد از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست ,محمد علی بهمنی,شب که آرام تر از پلک تو را می بندم ,غزل ا غروب این دل گرفته مرا می رساند به دامن دریا می روم گوش می دهم به سکوت چه شگفت است این همیشه صدا لحظه هایی که در فلق گم شدم با شفق باز می شود پیدا چه غروری چه سرشکن سنگی موجکوب است یا خیال شما دل خورشید هم به حالم سوخت سرخ تر از همیشه گفت : بیا می شد اینجا نباشم اینک ‚ آه بی تو موجم نمی برد زینجا راستی گر شبی نباشم من چه غریب است ساحل تنها من و این مرغهای سرگردان پرسه ها می زنیم تا فردا تازه شعری سروده ام از تو غزلی چون خود شما زیبا تو که گوشت بر این دقایق نیست باز هم ذوق گوش ماهی ها ,محمد علی بهمنی,غزلی چون خود شما زیبا,غزل خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها تپش تبزده نبض مرا می فهمید آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد مثل خورشید که خود را به دل من بخشید ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید منکه حتی پی پژواک خودم می گردم آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید ,محمد علی بهمنی,ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم,غزل تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست ایینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست ,محمد علی بهمنی,من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم,غزل تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم با خزانت نیز خواهم ساخت خاک بی خزانم گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم زیر سقف آشناییهات می خواهم بمانم بی گمان زیباست ازادی ولی من چون قناری دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش شعرهایم را به ابی های دنیا می رسانم گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی من اما جذبه ای دارم که دنیا را بدینجا می کشانم نیستی شاعر که تا معنای حافظ رابدانی ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم عقل یا احساس حق با چیست ؟ پیش از رفتن ای خوب کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم,محمد علی بهمنی,نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی,غزل قطره قطره اگر چه آب شدیم ابر بودیم و آفتاب شدیم ساخت ما را همو که می پنداشت به یکی جرعه اش خراب شدیم هی مترسک کلاه را بردار ما کلاغان دگر عقاب شدیم ما از آن سودن و نیاسودن سنگ زیرین آسیاب شدیم گوش کن ما خروش و خشم تو را همچنان کوه بازتاب شدیم اینک این تو که چهره می پوشی اینک این ما که بی نقاب شدیم ما که ای زندگی به خاموشی هر سوال تو را جواب شدیم دیگر از جان ما چه می خواهی ؟ ما که با مرگ بی حساب شدیم ,محمد علی بهمنی,هی مترسک کلاه را بردار,غزل تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟ که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب ,محمد علی بهمنی,کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟,غزل می پرسد از من کیستی ؟ می گویمش اما نمی داند این چهره ی گم گشته در ایینه خود را نمی داند می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد ایینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند می گویمش ‚ می گویمش ‚ چیزی از این ویران نخواهی یافت کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند می گویمش ‚ آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند ,محمد علی بهمنی,گفتگو,غزل امسال پاییز یکسره سهم شما بهار ما را در این زمانه چه کاریست با بهار از پشت شیشه های کدر مات مانده ام کاین باغ رنگ کار خزان است یا بهار حتی تراز حافظه گل گرفته اند ای مثل من غریب در این روزها بهارا دیشب هوایی تو شدم باز این غزل صادق ترین گواه دل تنگ ما بهار گلهای بی شمیم به وجدم نمی کشند رقصی در این میانه بماناد تابهار ,محمد علی بهمنی,گلهای بی شمیم به وجدم نمی کشند,غزل آشتی افتاده بر جانم نمی دانم از کجا ، از کی مرا این گونه می بینی ولی آتش کند غوغا ندانستم ، که این آتش کند عمرم فنا یکجا ,صمد نارونی, فنا,ترنم دانه شب تاریک و سخت بی نوایی نوای نی رسد از نی نوایی حزین گشته به این ملکان نوا را شکسته بال و پر مرغ هما را شکسته بال و دلها پر ز فریاد دل خونش کند پرواز را یاد نی و بال شکسته چاره سازند گرش فریادها را وصله سازند نی بشکسته را بتوان قلم ساخت قلم گر راست گوید ، کی بود باخت ,صمد نارونی, قلم گر راست گوید,ترنم دانه تا باد هست خواهم لرزید و تا عشق هست خواهم ورزید تا نگاه هست خواهم دید تا پگاه هست خواهم رویید تا راز است ، خواهم جست تا ریا هست خواهم شست تا هستی است ،‌خواهم زیست و تا مرگ هست ، خواهم گریست ,صمد نارونی,...,ترنم دانه ای آنکه پس از من به سر کار آیی و از سر شوق دگر ، بر سر گرداب آیی تا توانایی من در جان بود شوق خدمت به سرم درمان بود چون نبودش نیازش به غنی ترک این ملک نمودم به خفا چو نباشی تو ز حرغم نگران ما بقی گوش کن ، از رمز بقای دگران ,صمد نارونی,استعفا,ترنم دانه دانه ای می کاری از بهر ثمر آرزویت باشد از آن یک گوهر گر گوهر آید نصیبت در مراد خواستت افزون شود از روزگار گفتمت یکباره با تو این سخن تا گرفتارت نسازد اهرمن گوهر ذاتت بود در اصل خویش سیقلش می باید این گوهر ز خویش ,صمد نارونی,اصل,ترنم دانه به این دیار عرق جبین به انحصار نیست گل لاله ونسترن به این بهار نیست چون بنگری به جانب خویش در فراغ بهار اشک چشم آشیانه ها روان ، و دیده خمار نیست به این دیار غم انگیز وغبار آلود دیده ها به در ، در انتظار یار نیست یا رب چه کرده ام من اسیر گناه ناکرده به جهنم و راه فرار نیست ,صمد نارونی,به این دیار,ترنم دانه راه نبود ، جز آنچه در پیش است جستجو کن هر آنچه در خویش است ,صمد نارونی,در پیش,ترنم دانه هر کسی را به دل راه نده عدل وانصاف به باد نده گل خشکیده به امید رویش آب مده آه مکش ، به هر دیده ، نگاه مده نارون ، سایه را تو باش یاور و راه نده ، نگاه نده ، پگاه نده ,صمد نارونی,راه,ترنم دانه تو چون رود روانی تو چون باو وزانی تو چون ابر بهاران بباری هر دم و آن تو خود ذات وجودی به از گیتی ، تو بودی تو چون نور امیدی توجان بر شب دمیدی تو خود اندیشه بودی جهان را ، ریشه بودی ,صمد نارونی,ریشه,ترنم دانه دل من باز هوای دگری می طلبد و اندر آن گرمی گفتار دگر می طلبد اگر از گفته او ، باز بیابم جانی من ندانم که ، چه ماند ز نیازم باقی ,صمد نارونی,ز نیازم باقی است,ترنم دانه شور عشق و شور عشق و شور عشق کی زبان الکنم قادر به وصف کار عشق ,صمد نارونی,شور عشق,ترنم دانه مست هستی بوده ام من تابناک مستی ام از خاک بوده نی ز تاک ,صمد نارونی,مستی,ترنم دانه به ردر که زدم حلقه آویز ندیدم بهجز از هجر و جدایی و گریز بکن این حرف بگوش ات آویز که کنی باد گران ، کنه دلت مهرآمیز ,صمد نارونی,مهربانی,ترنم دانه نگاهم با نگاهت آشنا شد درون دل چه طوفانها به پا شد تو پنداری که از زنجیره غم دل در بند از غمها رها شد ,صمد نارونی,پندار,ترنم دانه شور هیجان نشاط باور عشق نیز، با وجود تو بود توفان آمد همه گریختند تنها اندک نشاطی ماند آن هم ، اگر تو بمانی ,صمد نارونی, آن هم,فاصله حرف اول را می زند هر شعر اتفاقی است در خلا اینجا که منم می بویمش می جویمش هر شعر اتفاقی است در خلا ,صمد نارونی, اتفاق,فاصله حرف اول را می زند به عمق دریا ، به وسعت صحرا بلندی کوههای راستینی و ایستایی را در تو می بینم گام های استوار را در تو می جویم من تو را می شناسم ، از دور دست رویا عشق پناه گرفته در وجودت آسان می کند ، شناخت دریا را مهر درمان ناپذیرت آسان می کند شناخت صحرا را صداقت و ایمانت آسان می کند باور کوهها را من تو را می شناسم ,صمد نارونی, از دوردست رویاها,فاصله حرف اول را می زند چشمانت را بستی گوش هایت کر نما زبانت ساز خود مشامت در مسیر باد دستانت را باز کردی که داشته باشی لعنت بر این اعتیاد ,صمد نارونی, اعتیاد,فاصله حرف اول را می زند رفته ام از یاد گفته ام با باد رمز زیستن را راز بودن را ,صمد نارونی, باد,فاصله حرف اول را می زند وقتی با منی ،‌ خود را احساس می کنم وقتی برای تو تلاش می کنم هستم وقتی به یاد توام هستم برای همین است که دوستت دارم با تو هستم ,صمد نارونی, بودن,فاصله حرف اول را می زند چیستم من ؟ کیستم من ؟ من کجایم ؟ تو بگو راز حیات تو بگو رمز کلام نیستم ،‌زیستم من تو بگو هر چه که هست چیستم ، کیستم من ؟ تو بگو راز بیان را ,صمد نارونی, تو بگو,فاصله حرف اول را می زند موسیقی بود قهوه بود سیگار بود آفتاب دلچسبی هم بود فقط تو بودی ,صمد نارونی, جدایی,فاصله حرف اول را می زند تو گویی حرف ناگفته ای مانده در کیر و دار بودن و نبودن تو گویی گل نشکفته ای مانده در هزاران شب تردید تا ابد غم من در سینه به تکاپو مانده ,صمد نارونی, در سینه,فاصله حرف اول را می زند در دور گرد احساس و اندیشه به کدامین جهت در شتابی بیا که سکوت و تکرار را بشکنیم و دوباره را در مدار نو آغاز کنیم چرخه اجباری رها کرده چرخشی دیگر آغاز کنیم ,صمد نارونی, در مدار نو,فاصله حرف اول را می زند کنار خواهم گذاشت تمامشان را چو دریای آزاد چو آهو ، کنار صحرا کنار خواهم گذاشت ترس را ، آرزو را و با باد خواهم رفت به ساحل دریا بیا تو هم بیا ,صمد نارونی, دعوت,فاصله حرف اول را می زند گرفتی رویای کودکی را گرفتی نشاط جوانی را ربودی ، شور آشنایی را گرفتی عشق نهانی را در کمینی که بگیری زندگانی را ,صمد نارونی, زمان,فاصله حرف اول را می زند افق مرا می خواند من می خواندم هیبت هستی را اگر چه شعرم کلمه ای بیش نبود زندگی را عبور از وهم وحیرت می خواستم به سادگی نه نمی توانستم بیان کنم یقینا ، ساده نبود عبور من ,صمد نارونی, عبور,فاصله حرف اول را می زند بسط رویا بسط تفکر عمق نگاه ناگهان اتفاق افتاده بود و تحمل را ناپایدار می نمود هویت بافتش درشت تر شده بود ,صمد نارونی, هویت,فاصله حرف اول را می زند كاش من هم در كوچه و بازار روان بودم و روزنه نگاهم مانند همه ،‌ در پی رزق روزانه ام بود بیا با سكوت آشتی كنیم و لرزان بیندیشیم به فردای خویش و ندای وهم و عدم را ،‌ در سرودی نو بخوانیم و عبور كنیم از من و ما و در نگاهی نو در آمیزیم و از كوه بیاموزیم ایستاده لرزیدن را از دریا ،‌تلاطم را و از سحر ،‌ سكوت را و از خود بپرسیم ,صمد نارونی, پرسش,فاصله حرف اول را می زند در بی کران آسمان ، زیر یک بام زیر برف و باران در نقطه ای مبهم از هستی در پی یک پناه از هراس باد و بوران نظر گاه ژرفی است از ورای پنجره ها نگاهمان در هم آلوده پگاهمان در پی دانه ,صمد نارونی, پی دانه,فاصله حرف اول را می زند كه گفته بود ،‌ اسیر زمین باشم گرفتار و بی یقین نشكفته ، زار و حزین باشم ستاره من كه گفته بود غمین باشم ,صمد نارونی, که گفته بود,فاصله حرف اول را می زند با ، آوایی گوناگون با ندای نالان زمزمه کنان مرا همچنان با خود می برد ,صمد نارونی,انگیزه,فاصله حرف اول را می زند برف سنگین بود راه ها بسته شدند دانه ها ، ناپیدا پرندگان ، خسته شدند جامه سفید پوشیدم دانه ها در کف خشک ایوان ریختم ,صمد نارونی,با دانه ها,فاصله حرف اول را می زند درها در زمانی که باید باز می شدند باز شدند اگر چه ، من ،‌ می خواستم ولی به حساب خود نمی گذاردم او را فراموش نکردم اگر درها باز نمی شدند نیز فرقی نمی کرد او باز با من بود ,صمد نارونی,با من,فاصله حرف اول را می زند شاید آمدی که تصویر کنی ، مرگ روز را یا آنکه نبرد سخت ، ظلمت و نور را شاید که نظاره گر باشی مرگ شقایق بهدامان کوه را شاید که در راه بی انتها آمدی جستجو کنی ،‌ گمگشته ذات خویش را شاید آمدی که در سیاهی سکوت ره بگشایی و قصه فراموش کنی ,صمد نارونی,جستجو,فاصله حرف اول را می زند من تو را می خوانم من تو را می نالم من تو را می بینم من تو را می چینم من ،‌ به تو می بالم ز نگاهم پیداست من تو را می جویم ,صمد نارونی,خواستن,فاصله حرف اول را می زند راه می رفت و می خندید نزدیکش شدم پرسیدم بالاخره چه باید کرد خندید و براهش ادامه داد ,صمد نارونی,در راه,فاصله حرف اول را می زند این منم که در وجود خود تو را می بینم تو هم می بینی و در دالان شب ، گهی کنار من می نشینی آرزو ،‌ گم کرده در خیال تو تکیه گاهی نیست در مدار روشنایی و از تو می پرسم کدامین ره به رویای تو می پیوندد و از نگاه تو می یابم رنگ بی تو ،‌ در شب سرودن را ,صمد نارونی,در شب سرودن,فاصله حرف اول را می زند وضع بهتر شده بود دریچه های آرزو را کمی باز کردم دریایی متلاطم بود پایانی نداشت و هر دریچه دریچه دیگری را باز کرد بهتر آن دیدم که دریچه ها را ببندم ,صمد نارونی,دریچه ها,فاصله حرف اول را می زند درسهایم را دوباره خواهم خواند و مشقهایم را ،‌ دوباره خواهم نوشت شاید اشتباهی شده است و من دوباره آغاز خواهم کرد و از حالا تااکنون فاصله زیادی است این مسافت را ، هرگز نتوانستم طی کنم شبی سخت بود شب رفتن و حبابی را می ماند زندگی و خالی شدن از هیجان و نشاط تجربه تلخی بود و گلایه ای نیست وقتی که انتظاری در میان نباشد در ترانه و شعر فریاد می زنم هر بار احساس مشترکی ، ما را نجات خواهد داد و این بیت را خوب فهمیدم حقیقت تلخ این است فاصله حرف اول را می زند بازار چه شیرین بود ،‌ برای سوداگران دوباره را ،‌ دوباره آغاز می کنم در س هایم ، مشق هایم ، دردهایم و رقابت درسی بود با نمره ای به مفهوم فقر و رقابت پوسته زمین را مانند خوره ای ، خواهد برد شاید روزی بیاید که خود را تحمل کنم و آن روز تو را خواهم باخت عشق نیز قیمتی دارد خواهم پرداخت خواهم باخت خواهم ساخت و خواهم نواخت رفتنت ای گل ، نگاه تلخی را می ماند نیامدنت راه حل قطعی برای دنیا بود و باور نمی کنم کسی صلاح را به طور قطع بداند ما زندگی را به محصول باختیم و راه انتخابی معقول بود ,صمد نارونی,دوباره,فاصله حرف اول را می زند برای همه می خواهم خانه ، خانه ، چه راحت است چه کوچک و بزرگ چه زشت وزیبا چه دور چه نزدیک برای همه می خواهم تنهاییم را در آن پنهان خواهم کرد تنها در تنهاییم بمان ,صمد نارونی,راحتی,فاصله حرف اول را می زند ستاره ای تو را خواهد چید مانند گل نسترن شاید شعر گره ای از تو بازگشاید ,صمد نارونی,ستاره ای,فاصله حرف اول را می زند با پوششی از ریا به سراغ من نیا به زلالی آب زلال قسم ملامت صداقت را ، به جان خریده ام ,صمد نارونی,سراغ,فاصله حرف اول را می زند رودخانه جنگل و دریا را ، به زمین سپردم و زمین را به آسمان و خورشید باید بروم سیاهی ، بهترین بستر نور بود ,صمد نارونی,سپردن,فاصله حرف اول را می زند عبوری نا مطمئن بود به تو پیوستن برق چشمانت را در ورای انتظار خواهم دید تو را جستجو می کنم گر چه نیست نشانی و از خود می پرسم کیست که این چنین رویای مرا رنگین کرده است طنین صوت ذره ذره می شکافد وهم را عبوری نامطمئن بود به تو پیوستن ,صمد نارونی,عبوری نا مطمئن,فاصله حرف اول را می زند كاش نیامده بودم كاش نبوییده بودم عطر گل یاس را تو باش جاودان غوطه ور در زمان ,صمد نارونی,فانی,فاصله حرف اول را می زند زنی با چتر می گذشت نگاهش کردم گریه کرده بود باران می بارید ,صمد نارونی,گریستن,فاصله حرف اول را می زند من گلدان بی رنگ گل میخک و رویای ممتد تق تق در زمان دوباره آغاز می شود ,صمد نارونی,گلدان بی رنگ,فاصله حرف اول را می زند خون فروردین به صحرا جوش زد شاخه ها بشکفت در دامان باغ . چشم جانم باز شد با اشتیاق تا ببیند فصل گلخندان باغ . چشم جانم باز شد ، هنگامه ایست عاشقان گل ز افسوون خیال سوی صحرا می شتابند از نهفت تارها گردند از بند ملال شاخه ی گیلاس ، هم رقص نسیم جلوه ها دارد در آغوش بهار آن چنان کز جنبش جادوفریب زنده می دارد به خاطر یاد یار شد بهار و لطف گلبوس نسیم غنچه های خفته را بیدار کرد . دیدن دامان گلپیرای دشت خون شادی در رگ بیمار کرد ، سال ها رفته است و با طبع حزین در نهفت خاطرم ، لب بسته ام . خنده شور و نشاط گرم را بر لب ناگفته ها ، بشکسته ام نوبهارا ! با نسیم زندگی غنچه ی طبع مرا هم باز کن . با من دلبسته در تار سکوت داستانی از بهاران ساز کن . گفته بسیار دارم ای نسیم لحظه ای دامن بیفشان بر سرم ، گرچه می ترسم سبک خیزم ز جای زانکه از بس سوختم خاکسترم . گر زبان لال من گویا شود قصه ی ناگفته را خواهم سرود آنچنان گویم که دردم تا ابد اشک ریزد بر سر بود و نبود . ,فرخ تمیمی, با نسیم بهار,آغوش هوا سردست و دریا سخت توفانی نه بوی نوبهار آید . نه گلبانگ هزار آید . بخور سربی مه ، روی پل ، آرام خوابیده است نفس بر شیشه های پنجره چون دود ماسیده است همان بهتر که ای دریا دل همراز به کنج خلوت میخانه ی مخروبه بگریزیم، صفا جوییم و گل گوییم . ز دل زنگار غم ، شوییم . و قندیل می ، اندر آسمان ساحل آویزیم . بیا همگام ، همآواز من آتشپای آتشگونه می هستم . من آن مستم .... من آن مستم . ,فرخ تمیمی,آتش پا,آغوش چه شام ها که گذشت و چه روزها که پرید خیال روی تو ماندست و مرد ناکامی . شکست جام نیازم به کف ، کجا رفتی ؟ که سالهاست به جامم نمی زنی جامی . از آن دمی که تو با خشم از برم رفتی تن زنی هوس انگیز بستر من شد ولی چه فایده مردم به گوش هم خواندند ، که با تمام غرورش اسیر یک زن شد . همیشه بازوی من همچون بازوان سحر در انتظار تن گرم آفتابی هست . دریغ و درد بر این انتظار نارس تلخ نشان چشمه ی تو ، جلوه سرابی هست . سرود من همه خشکیده روی لب هایم ولی بلور نگاه تو پاز می خندد . بیا که صاعقه درد پیکرم را سوخت برو که برق تو چشم شکیب می بندد . بر وی دشت هوس ها هر آنچه می گردم به غیر بوته شهوت گلی نمی یابم . تویی گلی که خبر نیستم ز احوالت . منم که جز به سر بوته ها نمی تابم . ,فرخ تمیمی,آفتاب,آغوش نفهمیدم که آن زن ، چرا ننشسته بگیخت . چرا آواز غم را به چنگ شعرم آویخت . نفهمیدم چه کردیم کجا بودیم ، کی دید . شبانگه بود یا روز چه ها گفتم ، چه پرسید. نفهمیدم که نامش چرا در خاطرم نیست .... چرا سوزد لبانم . چرا ؟ از چیست ؟ از چیست ؟ ,فرخ تمیمی,بی نشان,آغوش برگرد ای زنی که نمی یابمت دگر برگرد تا که لب به لبت آشنا شود ، برگرد تا که آتش افسرده ی دلم جان گیرد و جهنم خورشید ها شود . ما هر دو آفریده یک درد زنده ایم ، تو آن زنی که نام تو هر کس شنیده است ، تو آن زنی که از لب هر مرد هرزه گرد بس بوسه های تند به رویت چکیده است ، تو آتشی که در تن هر کس فتاده ای تو آن زنی که در بر هر مست خفته ای تو آن زنی که سنگ خطاهای تیره ای تو شاخسار شهوت بیگاه رسته ای تو آن زنی که قصه عشق و شراب را در گوش هر اسیر جوانی سروده ای . تو آن زنی که هر که تو را بیشتر خرید هر چند هرزه بود ، کنارش غنوده ای . من سایه شکسته دیوار هستی ام . من رود پر خروش هوسهای روشنم . من کوهسار ننگم و ابر شراب عشق یکبار هم نشسته گناهی ز دامنم . من دوزخ فسانه ی پرهیزکاریم . من آن کسم که شعر مرا هر که خواند و دید . نفرین نمود و گفت که کفرست و شعر نیست و آن گاه از برابر این دوزخی رمید . من رانده ام ز گوشه ی شهر خموش نام . تو خوانده ای به کشور رسوایی سیاه . ما هر دو آفریده یک درد زنده ایم ، برگرد و زندگانی خود را مکن تباه . ,فرخ تمیمی,تصویر,آغوش خزد لرزان ، درون بستر من ز شرمی خفته می گوید که : - بفشار چنان بفشار بر خود پیکرم را که بشکوفد هوس های گنه بار به دندان گیر و شادی بخش و می نوش ز خون این لبان بوسه گیرم . ببین از گونه سرخم بریزد ، شرار خواهش آرای ضمیرم . درنگی کن در آغوشم که امشب فروزانست بزم عشق دیرین نمی خوابیم و می نوشیم تا صبح ز جام بوسه ها ، بس راز شیرین چنان گنجد در آغوشم که هر دم بیندیشم که او غرقست در من و یا در حلقه ی بازو ، اثیریست به جای پیکر عریان یک زن . اتاقی هست و ما و خلوت و می صدای بوسه ها ، آهنگ دل ها. نمی رقصد بدین آهنگ تبدار به جز رقاصه ی مست تمنا .... چو بشکوفد گل زرین خورشید مرا خواند بدان چشم فسونگر گشاید بازوان گوید که - : باز آ گنه شیرین بود ... یک بار دیگر ! ,فرخ تمیمی,تمنای گناه,آغوش هرگز نخوانده ام ، شعری ز شاهنامه ی فردوسی بزرگ گویاتر از حماسه ی خشم نگاه او کز پشت میله های گران ، قفل های سرد خواند ترانه ها ، از صبح زندگی . از شام بندگی . هرگز ندیده ام ، گلبرگ لاله های لب چشمه سارها قرمز شود چو خون شهیدان ... ماه . هرگز به گوش خویش ، نشنیده ام که رعد خروشان به کوهسار باشد رسا ، چو بانگ دلاویز این شعار پیروز .... هرگز نچیده ام ، از بوستان چهره ی معشوق ، بوسه ای شیرین تر از دو بوسه ی گرمی که پارسال در گیر و دارمرگ بچیدم ز گونه ای ، از گونه ی رفیق عزیزم که تیر خورد ! ,فرخ تمیمی,حماسه,آغوش در گشودم ، در گشودم بی قرار پرده های سرخ را بالا زدم . عکس زیبایت نهادم روی میز بوسه ب آن صورت زیبا زدم . مریمی روی بخاری بود و من دسته ای دیگر نهادم پیش آن . زانکه می دانستم ای مریم سرشت شاخ مریم را به جان خواهی به جان . ساغر لبریز هم لب تشنه بود تا بلغزد روی مرجان لبت تا تهی گردد درون کام تو شورت افزون سازد و تاب وتبت . شعر « شبها» روی لب پرپر زنان بی قرار پرده ی گوش تو بود شعر « شبها » قصه ای از قصه هاست زانکه راز درد ما را می سرود بوی آغوشت شناور در فضا مژده می دادم که می آیی به ناز دیده بر در دوختم ، اما دریغ چشم بازم ماند و آن شام دراز . روز و شبها رفت و چشم باز در سرزنش بارست و گوید یار کو ؟ یا فرازم کن که آسایم ز رنج یا بگو باز آید آن افسانه گو . ,فرخ تمیمی,در باز,آغوش هم رقص دود بود ، وقتی میان حلقه بازو، گرفتمش . من نیز شعله وار همراه با ترانه ی : « دانوب » پر شکوه ، سوی دیار عشق و هوس می شتافتم . اینک گریخته است . اینک منم چو دود او نیز شعله وار : در بوته های خشک نیازم ، نشسته است . ,فرخ تمیمی,دود,آغوش دریا نهیب می زند و صخره های آب کوبد به کوه کشتی گم کرده اختری دندان نموده همچو نهنگان طعمه جوی تا در کشد به کام سیه ، خسته پیکری . ساحل نشسته در دل خاکستر افق با سایه شکسته یک برج دیده بان . آبست و آب و آب و جهانی ز موج مست گردیده خیره بر تن کشتی بی سکان . گم گشته در سیاهی شب ، کشتی حیات نی آن ستاره تا بنماید نشانه ای . کشتی نشستگان همه در جنبش و تلاش تا کشتی شکسته رسد بر کرانه ای . من چون دکل دویده به صحرای آسمان بی اعتنا به مرگ اسیران خشم آب مغرور از اینکه دست خدایان روز ها شوید تنم به سوده ی اکلیل آفتاب. بر فرق من نشسته یکی پرچم سیاه کاو را نشانه ایست ز پیروزی شکست خواند مرا به وادی آسودگان مرگ گوید به خنده : اینست دنیا و هر چه هست من در جهان خوابم و پرسم ز خویشتن آیا حقیقت است و یا جلوه خیال . آیا رسم دوباره به دیدار بندری یا می دوم به وادی گمگشته ی زوال دریا نهیب می زند و موج می جهد کولاک وحشت است و امید گریز نیست . باید گرفت دامن تقدیر و سرنوشت زیرا مجال ماندن و برگ ستیز نیست . همچون ستون مانده به چنگال زلزله ریزد دکل به سینه ی گرداب تیرگی . جز پرچمی سیاه که غلتد به کام موج چیزی نمانده از هوس تلخ زندگی ! ,فرخ تمیمی,دکل شکسته,آغوش اگر زبان نگاهی نیاز دل می گفت درون خلوت شبها فغان نمی کردم . به شعر سست سرانجام درد و رنجم را برای خنده ی مردم ، بیان نمی کردم . چه شام ها که چو کابوس مرگ وحشتزای گلوی زندگیم را فشرده ام در چنگ . ز بیم آنکه به دامان گلنگار حیات ازین تلاش نشیند غبار تیره ننگ. بهر دری که زدم دست یأس بازش کرد مگر به پهنه ی ما یکدر امید نبود . چنان زمانه برایم شکست می بارد که معتقد شده ام بخت من سپید نبود ! زبان لال چرا می گشایم از سر درد کسی ز سوز سخن های من نمی موید . دریغ و درد که از تنگنای ظلمت شام لبی به ناله ی من پاسخی نمی گوید . ازین پس ار بسرایم ترانه ی وحشت بگوش بسته دیوار مرگ خواهم خواند . ولیک تا نگشاید در رهایی را در این دیار : - دیار شکنجه - خواهم ماند . ,فرخ تمیمی,دیوار مرگ,آغوش گفتم به طعنه - : بی خبر از ما گریختی حالا که آمدی چه ره آورد این رهی است . هرگز گمان مدارکه رفتی زخاطرم با آنکه مدتی ز رفیقان گسیختی . نجوا کنان سرود : ره آورد آن سفر ؟ بازو گشود ، کاین من و این ارمغان من گر بی خبر ز شهر رفیقان گریختم حالا که آمدم ز سر رفته ، در گذر . ,فرخ تمیمی,ره آورد,آغوش روزی ز چنگ هر غزل نغزم عشق و نشاط و خنده فرو می ریخت در نغمه اش فسانه همی رقصید . بر زخمه اش ترانه همی آویخت . هرگز نشد که از صدف بحری دری گران به ساحل غم غلتد . یا گرد شاخسار غزلهایم . نیلوفر شکست والم پیچد . امروز دیگرم نه نشاطی هست نی شور زن پرستی و می خواری چنگم گسسته مانده و می گرید ، بر سرنوشت شوم سیه کاری امروزم از نوازش هر تاری ریزد ترانه های غم و حرمان ، آهنگ یک ترانه تکراری : - مردم از این شکنجه بی پایان دیگر دلم گرفته ازین آهنگ تا کی در ابتذال سیه ، مانم ؟ تا کی به چنگ وحشت نومیدی در گوش چنگ قصه ی غم خوانم ؟ هان ! مردمی که چشم شما لغزد روی سواد شعر غم انگیزم توفان شوید تا چو پر کاهی در گرد باد مرگ در آویزم . هان ! مردمی که گوش شما باز است تا بشنود ترانه پیروزی بندی زنید شعر مرا بر دست تا بر کنید ریشه ی کین توزی . هان ! دوستان ز راه وفا داری شعر مرا به خاک سیه ریزید . با شاعری که شعله ی نومیدیست دریا شوید و یکسره بستیزید . ,فرخ تمیمی,زنجیری برای دست شعرم,آغوش من شیفته ی سرود بارانم ، این نغمه ی جانفریب دریا راز . افسوس که شیشه ی اتاقم ، دوش در گوش دلم نریخت آن آواز ، مهتاب ولی به لطف و زیبایی می خواند ترانه های لالایی . من شیفته ی سرود مهتابم ، این نغمه شام های تنهایی ,فرخ تمیمی,سرود باران,آغوش بیا ساقی ترسا شرابی ده ، لبم از تشنگی سوخت شراب کهنه ی سرداب جلفا ، درون جام ناقوس کلیسا . بیا ساقی ترسا چو افیونی به اعصابم در آمیز . بیا رقصی بکن ، شوری برانگیز . گنه کارم ، گناهی کن ، مپرهیز . بیا ساقی ترسا کنون ناقوس گوید ماجرا ها ز عمر کوته باغ جوانی ز باد برگ افشان خزانی . بیا ساقی ترسا ببین « هانی*» بگوید با اشاره : شراب تلخ ما ، اندیشه سوزست بیا می نوش ، می . دنیا دو روزست . بیا ساقی ترسا به خون خوشه ی انگور ، سوگند ز غم مردم ، بیا بشتاب . بشتاب ، ازین وحشت مرا دریاب . دریاب بیا ساقی ترسا در میخانه بگشا تا بنوشم شراب کهنه ی سرداب جلفا درون جام ناقوس کلیسا . ,فرخ تمیمی,شراب جلفا,آغوش دیشب که جز بخور گلی رنگ یک چراغ پهلوی تختخواب تو ، بیگانه ای نبود بر آشیان چشم سیاه تو ، مرغ خواب بنشسته بود و نغمه لالای می سرود . پروانه های بوسه ی آتش پرست من گم شد به بوستان لب و گونه های تو چشمم دوید در پی آن بوسه ها ولی گم شد میان همهمه بوسه های تو من در خیال اینکه کجا رفت بوسه ها دیدم نگاه شوق تو بر سینه ات دوید . ناچار بوسه های جنون از لبم گریخت در آبشار سینه ی مهتابیت خزید . تا پرتو چراغ نخدد به عشق ما دست تو آن حصاری شب را خموش کرد . آنگاه چشمه سار لبی ماند و تشنه ای کاو تا سپیده ، بوسه از آن چشمه نوش کرد ,فرخ تمیمی,عطش,آغوش چون علف هرزه ای که بار و برش نیست ریشه دوانیده ام به دشت هوس ها . تشنگیم تافته چو کوره ی خورشید گرچه کنارم بودکرانه ی دریا . حسرت اینم کشد که فصل بهاران از سر دریا بخور ابر نخیزد . وز نفس سرد کوهسار گرانخواب بر لب صحرای خشک ، ژاله نریزد . هرگزم از شاخسار سبز درختی بستر آرام و سایه گیر نبوده است . مرغ نشاطی درون پهنه ی گوشم قصه نگفته ست و رازدل نسروده است . توده ی خاکستری که ماند کنارم قصه ی یک کاروان گمشده گوید . دیده سنگ اجاق دود گرفته خیره شده تا نشان رفته بجوید . گویدم اینها ، که روزگار گدشته دست کسی آتشی کنار من افروخت . بر من دلبسته در سکوت جنونم شعله نشان داد و راه سوختن آموخت . سوختنم هست و راز این عطش سرخ رفته به دهلیزهای عمر سیاهم . تا کیم از دور کاروان انیران راه ببند به شعله های نگاهم . تا کیم این دیدگان خون شده از خشم سایه سر گشتگان راه ببند . دست مرادی ز لطف پنجه گشاید وین علف هرزه را ز ریشه بچیند . ,فرخ تمیمی,علف هرزه,آغوش از درم آمد مست و هراسان ریخته بر دوش زلف پریشان . - دیر شده ؟ نه کولی زیبا . خلوت کام است باز آ ، باز آ . پرده بیاویخت شمع فرو کشت جامه برون کرد ........... ,فرخ تمیمی,كولی رام,آغوش كیجا با این همه لطفی كه داری نمی خواهی شبی با ما سر آری ؟ نمی دانی كه در این قلب خونبار نمانده طاقت صبر و قراری . كیجا این گیسوان دسته دسته مرا آشفته و دیوانه كرده ست . همین سنجوق و پولك های رخشان مرا با خویشتن بیگانه كرده ست . كیجا شهر شما شهر عجیبی است كسی با ما نیامیزد كه : یارم . تو كه از پنجره بوسه پرانی نمی خواهی دمی باشی كنارم ؟ كیجا این دامن پر چین و پرچین چو افشان می شود بر روی قالی بدان نقش و نگار بته جقه دلم را می كند حالی به حالی . كیجا اندوه غربت درد تلخی است نمی دانی كه من با من به قهر است به كام مرد تنها در غریبی شراب كهنه را طعمی چو زهر است . كیجا هرگز نباید موج دریا ببیند شهد در كام من و تو ؟ نباید ماسه های شور و نمناك بگیرد طرح اندام من و تو ؟ كیجا با ما به از این باش زین پس كه ما در شهر خود دلدار داریم . ولی اینجا در این شهر مه آلود امیدی زان لب خونبار داریم . ,فرخ تمیمی,كیجا,آغوش سالی گذشته است زان ماجری که عشق من و او از آن شکفت زان شام ها که شعر فریبای من شنید . در آن شب امید . چشمان او به سبزی مرداب سبز بود . در گوش من ترانه نیزار می سرود آغوش مهر او گرمای بیکرانه ظهر کویر داشت . زان ماجرای تلخ سالی گذشته است با آنکه داستان من و او کهن شده است . با آنکه دوستدار شکارم ، ولی هنوز هرگاه بر کرانه مرداب می رسم ، با تیر سینه سوز مرغابیان وحشی آن را نمی زنم . ........................ در آن شب امید چشمان او به سبزی مرداب سبز بود ! ,فرخ تمیمی,مرداب چشم او,آغوش خنده ای ، خنده ی گل مهتاب . شعله ای ، شعله ی دل خورشید . بوسه ای ، بوسه ی سحرگاهان . تغمه ای ، نغمه ی لب امید . غنچه ای ، غنچه ی بهار حیات . عشوه ای ، عشوه ی نگاه نیاز . مژده ای ، مژدهی شکست فنا . چشمه ای ، چشمه ی نهفته راز . ناله ام ، ناله ی نی آلام . لاله ام . لاله ی دل خونبار . هاله ام ، هاله ی گناه سیاه . واله ام ، واله ی وفای نگار . ژاله ام ، ژاله ی مه رؤیا . باده ام ، باده ای ز ساغر ننگ . بیش از اینم بتر ، که می بینی ، شهره ام . شهره ام : به ننگ به رنگ . ,فرخ تمیمی,من و تو,آغوش من کیستم ؟ ترانه لبهای آرزو همچون صدف ، نشسته به دریای آرزو تلخ آب مرگ می خورم و دم نمی زنم اندر هوای جرعه ی صهبای آرزو مستان به خواب ناز رفته اند و من بیدارم از شراره ی مینای آرزو شبها به یاد روی تو صد بوسه می زنم بر روی ماهتاب شب آرای آرزو جز در سرای درد که دیگر حکایتی است چشم منست و جلوه دنیای آرزو در گلشن حیات که روییده خار غم ماییم و ما و سایه طوبای آرزو پنداشتم که خواهش دل را کرانه ایست اما کرانه کو و تمنای آرزو امروز خون دل خورم و زنده ام که باز دل بسته ام به وعده فردای آرزو . ,فرخ تمیمی,مینای آرزو,آغوش دیشب به یاد آن شب عشق افروز حسرت ، درون مجمر دل می سوخت حرمان ، به زیر دخمه ی پندارم شمع هوس ، به یاد تو می افروخت یاد آمدم چو بوسه ی آتشگیر می تافت از لبان تو ، لرزیدم . یا چون به روی دو سنگ پستانم دندان زدی بگرد تو پیچیدم . در زیر آبشار بلند ماه گیسوی من به روی تو می خوابید . وز کهکشان دیده ی شتابت راز نگاه شیفته ، می تابید . « میگون » خموش بود و سکوتی سرد خوابیده بود در دل صحراها بر گوش آن سکوت نمی آویخت جز نغمه ی تپیدن قلب ما . پاینده باد لذت آن لحظه ، کز جذبه اش دو دیده چو آتش بود . هوشم رمید و روی تو غلتیدم . سر تا به پام لرزش و خواهش بود . یاد آوری که پیکر عریانم رنگین ز خون سبز چمن گردید ؟ دست تو بهر شستن رنگ آن چون مه ، بروی قامت من لغزید ؟ آشفته بود زلفم و می گفتم خواننده راز شام هوس رانی . خواننده و از ملامت همسالان گیرد دلم غبار پشیمانی . خندیدی و به طعنه نگه کردی یعنی که دختران همه می دانند . « سرمگو » ز شیوه ی ما پیداست راز درون ز حال برون خوانند . « فرخ» سه ماه می گذرد زانشب دردا ، کنون ز شهر شما دورم . دورم ولی هنوز تو را جویم دانی که از فریب و ریا دورم . باور بکن مصاحب و همرازم جز خاطرات عشق تو ، یاری نیست . جانم ازین شکنجه ی تنهایی بر لب رسید و راه فراری نیست . گاهی به خویش گفته ام ای غافل با انتحار می رهی از این دام . اما دوباره یاد تو می گوید ، آید زمان عشق و وصال و کام . « شیراز « با تمام دل افروزیش در چشم من ستاره خاموشی است . بیگانه ام ز مردم و حیرانم ، کاین سر نوشت عشق و همآغوشی است . منظورم از نوشتن این نامه بشکستن صراحی دردم بود . دردی که سرنوشت پریشانی دیریست تا به ساعر جان فزود . چرخیده شب ز نیمه و ناچارم کوته کنم حدیث دل ناشاد . پایان نامه عهد قدیم ماست : «نوشین » شراب ساغر « فرخ » باد ! ,فرخ تمیمی,نامه سرخ,آغوش تشنه ام چون کویر تبداری که زبان می کشد به سینه ی آب . نه امیدی که چشمه ای یابم نه فریبی که ره برم به سراب . در دلم سنگ تیره گون خطا . در گلو عقده های پوزش لال . در سرم خاطرات بی سامان . بر لبم قصه های عشقی کال دست یک زن که صورتش محو است در بخور کبود اوهامم، فلس خورشید های سوزان را می فشاند به دوزخ کامم چشم من بسته با طلسم شکیب زانکه شبکور شهر خورشیدم . دیگرم دخمه ایست بستر خواب چون شبی پیش یار خوابیدم . زیر آن دخمه پشت یک در کور دیر گاهیست کز نهیب هراس می شکم ناله باز کن در را با توام ای که می سپاری پاس . لیکن از گوشه های دخمه ی ژرف خسته آهنگ و آشنا به هراس ، پاسخ آید که - : باز کن در را با تو ام ای که می سپاری پاس . ,فرخ تمیمی,نفرین شده,آغوش خندید و روی سینه ی سوزان من فشرد آن غنچه های سر زده از شاخه ی بلور . غرق غرور گشتم و گفتی نشسته ام بر بال های موج خروشنده ی سرور . ما هر دو از نیاز جوانی در التهاب درمان خود نهفته به پازهر بوسه ها . سوزانده در شرار عطش توبه ی کهن افشانده در کویر هوس دانه ی حیا . - مه خفته روی بام شب و تا سپیده دم بسیار مانده ، خسته شدی . لحظه ای بخواب . - بیدار مانده ام که بر این غنچه های سنگ امواج بوسه هدیه کنی چون کف شراب . چون کودکی که طاقت او را ربوده تب پیچنده بود و از بدنش شعله می جهید اما ز سکر بوسه و تخدیر چشم و دست کم کم به خواب رفت و در آغوشم آرمید . وقتی که روز تشنه درون اتاق ما اشباح تیره را به فروغ سحر شکست او دیدگان سرزنش آمیز خود گشود شرمنده وار و غمزده پهلوی من نشست . یک لحظه در خموشی خود بود و ناگهان آیینه ای برابر چهرم گرفت و گفت : حک است بر کتیبه ی پیشانی تو : ننگ خود را بکش که ننگی و نتوانیش نهفت. گویی که بیم سرزنشت نیست . ای عجب شستی به آب خیره سری آبروی خویش . سرخاب هرزگی زده ای روی گونه ام اینست هنر که شهره ی رذلی به کوی خویش. آیینه را گرفتم و افکندم و شکست گفتم که بگذر از سر جادوی ننگ و نام کاین داستان کهنه که رنگ فنا گرفت دامی است در گذرگه مستی و عشق و کام . پرهیز اگر به دیده ی شوخ تو جلوه داشت دیشب اسیر دام هوس ها نمی شدی . وز گیر و دار وسوسه نفس طعمه جوی راه گریز جسته و رسوا نمی شدی . ,فرخ تمیمی,ننگ,آغوش گفته بودی با زن همسایه ات داستان شاعری و دختری ، شاعری دلداده ،پژمان و هموش دختری ، افسانه ای ، افسونگری : -« سالها زین پیش او را دیده ام همچنان با دیدگان پر غرور همچنان لب بسته و مات و ملول دوستی بگسسته از عیش و سرور شعر جادویش به هر دفتر که بود بارها با شوق و رغبت خوانده ام چو شنیدم از لبانش ناله ای روی آن اشک غمی افشانده ام در دل شعرش چو می بینم تپش قلب خاموشم ز شادی می تپد شعر او چون لذت شام زفاف دامنم در بحر مستی می کشد . دختری طناز باید آنکه او عاشقی را این چنین رسوا کند آتشی افروزد و در سینه اش شاعری بنشیند و غوغا کند وه چه مواجست آن گیسوی بور که به شعرش خوانده : زلف آفتاب . بی گمان مستی به مردان می دهد آن دو چشم همچو دریای شراب لیکن او را الفتی با شعر نیست از چه رو با آشنا نا آشناست . عاشق خود را نمی خواند به مهر با خدای خویشتن بی اعتناست آرزو دارم که بینم روی تو، دختر سنگین دل شاعر پسند تا بدانم با چه افسون و طلسم پای مردی را فرو بستی به بند . کاش بهر گیسوان بور من یک غزل می ساخت این افسانه گو تا به جانش می پذیرفتم به جان دل همی انداختم در پای او .» چون زن همسایه این گفت ، ای دریغ گریه ها کردم چو باران زار زار وای بر بخت گناه آلوده ام وای بر این تشنه سوز بی قرار . من ز سوز عشق تو شاعر شدم این همه شعر و غزل بهر تو بود تو نمی دانی هنوز این ماجرا آه می میرم . حیاتم را چه سود . ,فرخ تمیمی,نهفته,آغوش ای عطر بهار زندگانی . ای ماه شکفته ی دل افروز . ای پیک دیار عشق و مستی . ای جام شراب خنده آموز . یک لحظه به پیچ در مشامم . یک شب بنشین بر آسمانم . یک بار بزن در نیازم . یک جرعه بریز بر زبانم . ,فرخ تمیمی,نیاز,آغوش لغزنده چون اثیر . رخشنده چون شهاب . رقصنده چون فریب . گیرنده چون شراب . پوینده چون امید . گوینده چون نگاه ، پاینده چون خیال . سوزنده چون گناه ، فرخنده چون شباب . دلزنده چون بهار ... اینست آنچه من ، خوانم به نام : « یار » ,فرخ تمیمی,يار,آغوش نه . امشب این خیال از سر به در کن که بعد ا هفته ها امید دیدار بیایی لیک تا صبحم نمانی دمی باشی و بگریزی پری وار . خودت گفتی که یک شب پیشت آیم . از امشب فرصتی دلخواه تر نیست . ببین شعری برایت ساختم دوش بیا نزدیکتر تشویشت از چیست ؟ برون کن جامه عریان و هوسناک برقص و در سرم یادی بفروز دوبازو حلقه کن بر گردن من مرا در کوره ی مهرت ، همی سوز . چرا ترسی زن همسایه بیند که سر بر سینه ی من می گذاری ؟ زنست و فاش سازد از حسادت هزاران قصه زین شب زنده داری ؟ نمی دانی که شب از نیمه چرخید به هر در رو کنی کس نیست بیدار و گر بیرون روی افتان و خیزان تو را با گزمه ها افتد سر و کار ! اگر از پچ پچ زنها هراسی چرا آواز شعرم را شنیدی ؟ چرا هر جا نشستی لب گشودی که یک معشوق شاعر بر گزیدی ؟ بگفتی : نامزد ، او مهربانست اگر پرسید دیشب با که بودی ؟ بگویم سر گذشت عشق پاکم بسازم بهر عشق او سرودی . در آن گویم اثیر گویسوانت چو موی آفتاب زرنگارست . نفس های ترا نوشم که عطرش چو بوی خنده ی صبح بهارست . تو شعر خامشی ، الهام بخشی من از عشق تو گشتم نغمه پرداز ... چو شعر خویش را خوانم به گوشش مرا می بخشد و می بوسدم باز . چه می فهمد که دیشب با تو بودم . چه می فهمد دل هر جایی من درون سینه دیشب تا سحرگاه تپید از عشق آتش ریز یک زن ! ,فرخ تمیمی,يک شب,آغوش هفته ها پیچیده در این راهرو بانگ پای نازنینی دل ربا قلب خاموشم ،شده لبریز شوق از صدای گرم آن مهر آشنا . چون گذارد پا به روی پله ها با خود اندیشم به قلبم می نهد او خیالست و خیال روی او بر من دلداده مستی می دهد . شاهد شوریدگی های منست پله ها ، این پله های بی زبان . سالها نقش است بر رخسارشان جای پای آشنایی مهربان . تا صدایی می رسد گویم به خویش : « می شناسماین صدای پای اوست » چون فرو ریزد دلم را بی گمان « طرز ره پیمودن زیبای اوست » بعد از آن چندان نمی پاید که او می زند بر شیشه با انگشت ناز نرم و لرزان پا گذارد در اتاق پرده آویزان کند . در را فراز . ............... ای دریغ آن روزگاران رفت و من مانده ام در چاه تنهایی ، اسیر . هرگزم یاری نمی گوید که : مرد بس کن و دامان ماتم را ، مگیر . شب ، همه شب اشک چشمان نیاز می چکد بر دامن اندیشه ام . غم مخور ، غم تا که شاید زودتر بر کنم از ملک هستی ریشه ام . گر چه هرشب زیر سقف راهرو بانگ پایی می رود آسیمه سر پله ها تپ تپ کنان با ناله ای می دهد از رفت و آمد ها خبر . لیک می دانم که آن جانانه نیست . می شناسم کی صدای پای اوست رفتن او پر جلال است و غرور این نه ره پیمودن زیبای اوست بسته ی چنگال مرگ آمد اتاق راهرو بی انتها ، تاریک و مات پله ها یخ کرده با روی عبوس مانده مأیوس از نوازشهای پات . ,فرخ تمیمی,پله,آغوش امشبم ای دختر شاعر پسند رمز عشق و عاشقی آموختی . شمع عشقم را که در دل مرده بود با دم گرم فسون افروختی روزگاری بود کز بیم فریب دل نمی بستم به عشق دختران خواهشم در سینه می جوشید و باز می هراسیدم از این افسونگران سالها رخسار یک بازیچه را اندر آغوش زنان پرداختم. هر کجا سوداگری می یافتم ، ساعتی با عشق او می ساختم . عشق بازاریم از شهر فریب همسفر گردید و راه آورد بود . بستر زنهای هر جایی ، مرا خوش پناهی از خیال درد بود . بسکه یاد بی نشان این و آن در نهفت خاطرم آویخته ست عشق پاک و شیوه ی دلدادگی از دل کولی وشم بگریخته ست . امشب از نو عشق بی سامان من دلبری دید و سر و سامان گرفت ، دست تو ، زین ورطه بالایم کشید سالهای هرزگی پایان گرفت . وه ! چه می سوطم از این عشق بزرگ موی خود پیش آر تا بویم به راز . دست من بفشار در دست سپید ، آتشم زن ، آتشی دارم نیاز ! ,فرخ تمیمی,پنجره,آغوش نشستم سالها بر ساحل عشق درخشانت و مروارید شعرم را ، فرو آویختم بر گردن همرنگ مهتابت . ولی دیشب که بازوی کسی بر گردنت پیچید ز هم بگسست گردن بند احساسم و مروارید ها در کام موج حسرتم ، غلتید ! ,فرخ تمیمی,گردن بند,آغوش در شهر ، دلبری که بخندد به ناز نیست عشقی که آتشم بزند بر نیاز نیست برق صفا نمانده به چشمان دلبران دیدار هست و دیده ی عاشق نواز نیست ساقی مریز باده که می دانم این شراب مرد افکن و تب آور و مینا گداز نیست رازیست بر لبم که نخواهم سرودنش مردیم از این که محرم دانای راز نیست مردم اگر چه قصه ی ما ساز کرده اند ما را زبان مردم افسانه ساز نیست آن گل به طعنه گفت که در بزم درد ما روی نگار و جام می و اشک ساز نیست ای تازه گل مناز به گلزار حسن خویش ناز این همه به چهره ی گلهای ناز نیست سوزم چو لاله در دل صحرای زندگی نازم به بخت ژاله که عمرش دراز نیست ,فرخ تمیمی,گل ناز,آغوش با دست ها اشارت باد است و بید ها وقتی که باد ، حادثه ی دشت تفته را در گوش بید گفت لرزید بید . فانوس مرده بر خیمه های سوخته ، باری یاد آفرین سوگ شهید قبیله بود . ,فرخ تمیمی, بید و باد,از سرزمین آینه و سنگ سر می خورند بر ، آیینه واریخ زنگی ، سپید ، زرد ، پیر ، جوان ، زن ، مرد ، سر می خورند و قهقهه شان می شود بلند تا نوک کوه آهن و سیمان . در پشت شیشه های نخستین اشکوب سی دختر جوان سیگار زیر لب با دقتی شگفتی آور دنبال می کنند ارقام سبز را بر چار گوش صفحه ی « ویدئو » آ .... آ .... آه سهم « کمل » بیچاره هفت در صد ارزان شد آخر این حرف گشگ نیست که می گویند سیگار ، عامل سرطان پدر سگ است ! سود « بویینگ » ، اما برای هر سهم یک « سنت » و نیم اضافه شده ، آخ جون همه « پوسی » چه سود کلانی برد « فاکسی » ، سگش ، چه ارث تمیزی .... آن گوشه ، دست دخترکی شیطان از دست پیر مرد رها شد و پیر ، اه . چه زمینی خورد گومب گومب گومب . دخترنشست و قهقهه سر داد . از هر طرف صدای قهقهه برخاست . اما چه عالمی ست آن پیر مرد آن ور هفتاد وهفت را . با این ماه هفت و هفت . نیویورک- 7 فوریه 1976 ,فرخ تمیمی, سرسرک,از سرزمین آینه و سنگ سر شانه های خسته و افسرده ام ، گرمی گرفت از شنل زرد آفتاب در صبح سرد دی ,فرخ تمیمی, شنل آفتاب,از سرزمین آینه و سنگ به سر انگشت تو می اندیشم ، وقتی باغ ها را به تماشای شکوه آتش ، می خواند و سرانگشت تو ابهام اشارت را می شکوفاند آن دم که ، به سنگ حشمت خواندن و گفتن می آموزد. چشم من می شنود غنچه هایی که بر این پرده ، شکوفایی را ، می خواند می توانی تو و من می دانم با سرانگشت ظریف آنچه در من جاری است : - خون آهنگین را - بنوازی با عشق . می توانی و من می دانم می توانی که به من دوستی دستت را هدیه کنی. ,فرخ تمیمی, هدیه,از سرزمین آینه و سنگ پنج بوسه ، برای پنج سر انگشت تو . می میرم این درنگ را از انگشتانت بوسه ی سرخ ، فرو می چکد و تو ، چون موسی ، از دریا خواهی گذشت نهی پای و برهنه بازو . تدبیر می جویم و این کلاف بر دیوار اتاقم تندیسی از « مبادا » ست . تو را می جویم ، چونین معجزه ی دستانت به بارگاهت که مرا بارده که هیچ چیز ، چیزی به زیبایی تو نیست و زیبایی تو ، هیچ چیز را نمی ماند مرا بخوان به تبرک معجزه ات . ,فرخ تمیمی, و این کلاف,از سرزمین آینه و سنگ پرنده ماند و سلطنت پر پرنده دید ، هر پنج چون پنجه ی بریده در جام است اما نشستن بر آن رها شدن از وادی سر انجام است . و هر هفت سی مرغ را به وادی هفتم : - فنا - گذر داده است . پس از پنج تا هفت در هفت سی مرغ ؟ سیمرغ ؟ پرنده ماند و وادی حیرت . ,فرخ تمیمی, پرواز 3,از سرزمین آینه و سنگ پرنده ، چندان به اوج رفت که پنداشت در چاه آسمان پرواز می کند . پرنده در نی نی دو چشم عقابی نخجیر شد . خواب پرنده : - قله ی پرواز - در پنجه های مرگ تعبیر شد . ,فرخ تمیمی, پرواز 5,از سرزمین آینه و سنگ پشت به خنکای ریگزار آسمان مرا می نگرد و منقار ، در هوای پلکم که نمی جنبد . به تفأل می اندیشم تیز پران ، ابرها را ، اگر به مشرق برانند ، کدام دست نوازش کدام آتش پا کرا به جمله ی بی تاب ماندگان راند ؟ ,فرخ تمیمی, پندار,از سرزمین آینه و سنگ خاموش نشسته ای آغاز کن که کوه من پژواک کلام تو را باز می آفریند : عشق ... عشق ... عشق و چون لب بگشایی مرمر از طنین کلامت می ترکد . بگشای دو رود بلند بازو را که چون بگشایی جزیره ، آهنگ فرود خواهد کرد و من پایابی خواهم شد برای او که می طلبد . هشیار نیستم هشیار نیستم که این فرود به فراز طلب می کشاندم بگشای دو رود بلند بازو را بگشای که در کوشش بی درنگ تو کشش بی رنگی منست . ,فرخ تمیمی,1,از سرزمین آینه و سنگ عشق ... عشق ... عشق این پژواک کلام فدسی توست و این جذبه وه ، که دو کوه را پیوند می زند وصل ، این سرزمین ایمان در این آدینه همگان به سوی قبله عشق نماز می گذارند سر عشق تو گشوده باد بر ما ، برما که سر به سجده ی طاعت عشق نهاده ایم ، و مهر مهر تو را بر پیشانی نقش می زنیم . ای مهر خاکین مرا به سرزمینی رهنمون باش که از خون عشق گلگون باشد . آه ، ای لاله ها سوگند که در رگ ناهوشیارم همه رنگ و بوی شماست . ,فرخ تمیمی,2,از سرزمین آینه و سنگ من بودم و تو بودی من کوهی و تو کوهی و بین من و تو ، تراوای هوا از آن پس وقت جذبه و برکت من فرود آمدم و تو فرود آمدی و من و تو در هم تراویدیم. دیگر نه کوه ، نه من ، نه تو که درخت « ما » مناجات این وادیست . ,فرخ تمیمی,5,از سرزمین آینه و سنگ فنای من هستی دوباره ست و زندگی من دوپاره ست : آن دم که آمدم و نبودم و آنگاه که می روم و هستم . پس من در تو زاده می شوم ای هسته ی هستی. و تو را چون غباری ، می تکانم ای نیسته ی نیستی . وقتست که خاک ، هسته را برباید و ابر پلک بگشاید . ,فرخ تمیمی,7,از سرزمین آینه و سنگ توست » « فرهنگ » شش ماه دیگر می شود چهار ساله و حالا کو تا بداند دنیا تو دست کیست . چند شب پیش او مثل همیشه متکلم وحده بود ، رو به منکرد و گفت : « بابا ، خورشید تو دست توست » و بامزه این که اصرار داشت تا مشتم را پیشش باز کنم که خورشید را ببیند ... بگذریم ... شعر زیر برداشتی از حرف اوست : « فرهنگ » ناز من پنداشتی خورشید : این چشمه ی شکفتن و رستن این آیت شکوه اهورا در پنجه های بسته من خانه کرده است در دید کودکانه معصومت « بابا » بزرگترین مرد عالم است و دست او رستنگه شکوفه ی خورشید .... افسوس من با تو کی توانم گویم ز ماجرا ، گویم که درد چیست ! نامرد کیست ! ترسم که این تصور زیبای کودکیت : - خورشید دست من - از سر برون کنی زیرا اگر که پنجه گشایم در دشت دست من جاپای شب سیاه و سمج شوره بسته است . خرداد 1351 ,فرخ تمیمی,« خورشید در دست,از سرزمین آینه و سنگ زنهار ، پیراهن بلند بپوش نه باغ های یاس نسوزند از هرم آفتاب . ,فرخ تمیمی,احساس,از سرزمین آینه و سنگ فرا خواندی م از حصار سال ها و اما پاسخ من در اکنون بود طنین کلامت ، حفارت قلم را باز گفت گاه که پیوند بد آغاز را گواه بود مرا تاب زشتی شهر تا شان تو نیست که پستی در پوستشان بیدار .... چون چشم گشودی حصاری برتو بافت ، دستی که گهواره ات را باید می جنباند ننگشان که قلب را به سکه ی قلب فروختند . می بینم در آبگینه ی دستم . صدای زنجیر کتفت را من « نیل » که چون بخوانم ، خونبار می خوانم و « دیوار ندبه » پژواک آن را باز می آورد . ای « اورشلیم » یتیم بازویم را سخت بگیر که از خاک بر خیزی بر این باور ، استوارم که از سختان می توان گذشت و اعتماد چشمان تو ، زاد سفری که در پیش ... ,فرخ تمیمی,از حصار سال ها,از سرزمین آینه و سنگ او ، هر چه بود با عطش خویش گام مرا تا انتهای خاطره ی سنگ : - جمع بزرگ هسته و گردش - می برد . و در بعد منظومه های ذهنم با هسته ، ذره ، گردش ، پیوند می خورد . و من تا خویش را در آینه ی سنگ با فرصتی به پهنه ی یک فصل ، بنگرم او : - سیال آن عطش - در زیر پوستم مد مدید شد . از ارتفاع شیری شبگیر رفتم ، تا دره های شام و درعبور ، زاویه ی باز و روز و شب پشت حصار هستی خمیازه های ممتد خورشید را ، اندازه می گرفت . همواره گام من با شیب تند شب ، زاویه ای قائم می سازد و ذهن را ، در جست و جوی هستی تا انتهای خاطره ی سنگ ، می برد . تا مرگ تا کمال رهایی باید گذشت از سرزمین آینه و سنگ . ,فرخ تمیمی,از سرزمین آینه و سنگ,از سرزمین آینه و سنگ بر دست ها به جای انگشت روییده تیغ های بلند تیز وقتی که دست کسی را در دست مهربان خویش فشارم خط های دست من از خون جوبار می شود و چکه ها بر آستان در طرح زنی است که چشمانش روییده جای چشمه ی پستانش . ,فرخ تمیمی,بر آستان ....,از سرزمین آینه و سنگ دو بدر ماه درخشید از شرق . از شمال . و زهره همراه ماه مشرق . آیا کدام ماه ؟ پس پنجره ی مشرق را بستم . اینک اتاق و بوی باکره ی ماه آشنا . ,فرخ تمیمی,بوی ماه,از سرزمین آینه و سنگ پویند را ، ز خاک : این مبدأ طلوع وین مقصد غروب گسستم . با چار پیچ و چار مهره سقف شگفت را بر شانه ی ستبر دیوار افراشتم . و دست بر دست کوفتم از پیرهن غبار تکاندم . آ ... ها .... اینک اتاق بر پایه ایستاده ، سبک بار . اینک من آواره تر ز باد بی مولد و وطن هر جا که خواستم با چار پیچ و چار مهره سقف شگفت را بر پای می کنم . من خانه ام به دوش آواره تر ز باد .... ,فرخ تمیمی,خانه به دوش,از سرزمین آینه و سنگ تا بیدارتر شوم بنشین و بنشان کبوتران دستت را بر زخم شانه هام . اگر استواری بر این باور که نان از سنگ نمی روید * و صلیب سکوی آسمان هاست پس ، پیشانی بلندت را تا روشنی گیرد از این اخگر بسپار به صلیب خاکستر . در اینمثلث به یقین گام بسپار گونه ی چپت را پیش آر تعمید کن به شرف کلام همچون ، وجدان بیدار خفته در نیام ، که عشق به انسان پاداش آنان که از مرگ نمی هراسند و تنها به مرگ می اندیشند . ,فرخ تمیمی,خاکستر,از سرزمین آینه و سنگ ... اما اغمای خواب گونه ی آن قوم باستان با لای لای هر ورق تاریخ چندان عمیق گشت که شاعر ، مأیوس و خشمناک فریاد جاودانه ی شعرش را در گوش کوه ریخت . ,فرخ تمیمی,خواب,از سرزمین آینه و سنگ اگر من نبودم به کدام آه ، خم می شدی ؟ و اگر تو نبودی کدام نوازش ، سر انگشتانم را اشارت می آموخت ؟ نظاره کن شعر گیاه را سبزینه ، هستی است . مرا به خورشید چشمانت متصاعد شو در آوند هات که در ارتفاع چیزی تشنه است . ,فرخ تمیمی,در ارتفاع,از سرزمین آینه و سنگ به انقطاع راه می بری ای سیم ماهی و به هنگام خطی که تا جهان می شکافد. هان ! دریای نقره در کدام مرجان ، پنهانی می مانی گاه که وال ها در ژرفایند و زوبین ها آب سپار . در استوای آب می مانم و گوش ها ، تشنه ی ترنم . کدام رود ، به کدام دریا خطی که تا جهان می شکافد می فریبد ؟ ,فرخ تمیمی,در استوای آب,از سرزمین آینه و سنگ در خواب سنگی رها شد از دستم سرب هوای دودی مسموم را شکافت و بالا بالاتر ، شمشیر یک شهاب مسافر شکسته شد . شنگرف نور فرو ریخت . در جمع کورها پیغمبران با هاله ی بنفش ظاهر شدند و ادعای نبوت چندان که .... ,فرخ تمیمی,در جمع کورها,از سرزمین آینه و سنگ و خون و خون آبی شب های هیچ - تاب گل می کند بر شیشه ی کبود عینک . بر گرد میز من هستم و زنم و « ناتاشای » بختگو . انگشت های فرز « ناتاشا » رو می کند برای من و او پنجاه و دو عدد و تصویر با رنگ گونه گون دهلوی پیک ، هان ، یک عشق پوچ ! پوچ تر از دست باخته بر گرد میز روز و شبان عمر .... شش های زرد گونه ی جنگل از دود ، دود ، د...و ... د یکسره می نالد و دارکوب مرگ * بر پوکی ی عمیق جنگل می بالد می بالد و به پوکان می کوبد . بر کشته های سوخته از باد های سرخ دردا ! اگر نگرید نازای این بلند ! خنجر بیاورید ، خنجر ! کاین زخم کهنه را از قلب های خسته ببرم تا بارور شود تیر بلند قهقهه در چله ی کمان .. آیا بهار خوب کدامین سال گل می کند بر کنده های سوخته از شعله تبر ؟ ,فرخ تمیمی,دهلوی پیک,از سرزمین آینه و سنگ خورشید ، در اعتدال ربیعی است . امروز ، روز اول سال مار ، سال زهر ، سال دندان و سال نیش ...... ,فرخ تمیمی,سالنما,از سرزمین آینه و سنگ هژده ستاره طالع در برج جدی پایان سیه فام شب انتظارهاست وقتی که می خندی . ,فرخ تمیمی,سعد,از سرزمین آینه و سنگ شب از مسیر هر شبه اش با شتاب رفت تا ، زان پیشتر که خون سیاهش بر آستان صبح بریزد از جوی ماهتاب یک جرعه ی زلال بنوشد ,فرخ تمیمی,شب,از سرزمین آینه و سنگ نفخه ای اگر بدمد در شیپوری سخت رسا که استخوانم بر استخوان بایستد به مدد مفصل ها از شرم نگاه تو وام می گیرم به شفاعت عشقی که در چشم شهر تاشان تو ، به گناه آلوده بود . شفیع من کوهی است که بر عدالت خود می ایستد میان جماعتی که دست بوسی را خمیده زاده اند . ,فرخ تمیمی,شفاعت,از سرزمین آینه و سنگ تو را می خوانم تو را شکوه مشرق که خون آبی تو در رگم تراویده ست که هرم دم زدنت درون پوست سردم روان تازه دمیده ست . چه مادرانه نوازشگری و می دانم که زخم خنجر بد ها را به التیام نشستی . صبور سال بد من من از حقارت دشمن به درد آمده ام درین قبیله ی وحشی ، پلنگ محتشم من به روی روبهکان هیچ پنجه نگشوده ست . صبور سال بد من تو خوب می دانی ... ,فرخ تمیمی,صبور سال بد من,از سرزمین آینه و سنگ هر واژه ، یک پرنده ی آزادست . اما به یاد ندارم کی ، کی ، کجا آویخته به شاخه ی فکرم آوار یک قفس را ، با گربه های مست . ,فرخ تمیمی,طرح,از سرزمین آینه و سنگ شبگیر وقتی که سرریز می شود ، از جام خوش تراش بنات النعش شیپوری بنفش ، می خواند در گوش نیم - بسته ی مرداب . در گوش باز شاعر شب زنده دار تور بزرگ صید اما ، خالی ست از واژه های یک غزل ناب . ,فرخ تمیمی,طرح,از سرزمین آینه و سنگ وقتی که پوستت : - ابریشم سپید تراوا - نیلوفرینهمی شود از نیش بوسه ها احساس می کنم ، بازارگان عطر و پرند و نورم در جاده های خرم ابریشم . ,فرخ تمیمی,عاشقانه,از سرزمین آینه و سنگ وقتی که لاک پشت از لاک تنگ با مارها به صحبت یاری نشسته ، گرم من در سکوت دست بلند یاوری ام را واپس کشیده ام . من با دانش صبور گیاهی فرمان باد را بر هر چه باد ، باد آویز کرده ام بر گوشهای تیز و به ظاهر بلند خویش . پروا نمی کنم با دست های کوته ناباوری ، کنون من آتش سعایت دشمن را پرواز می دهم . اینک نان و شراب را با عدل خویش تقسیم می کند . ,فرخ تمیمی,عدل جهل,از سرزمین آینه و سنگ تیراژه ی خمیده ی کافور بر پرده ی تصور و تصویر و عطسه ی کبود بر پله های عمر . در شیهه ی کشیده ی « بهزاد » بالید بذر سیاوشان . از اشک سرخ بود که پیچید بوی بخار زنده ی آهک در بینی ی گرسنه ی گورستان این مویه ها اگر بگذارد خواهی شنید . شیر بریده را در جام خوش - تراش بنات النعش . ,فرخ تمیمی,كبود وار,از سرزمین آینه و سنگ وقتی که بیدار - خوابی چیزی می شوی آن حال « آن » نیست آن وقت من ، این نیستم تو ، آن نیستی هان .... ای خدای کوه فرهاد ، فریاد . ما را مبر ز یاد در وقت وقت ها وقتی که او بیدار - خواب چیزی است . ,فرخ تمیمی,لحظه,از سرزمین آینه و سنگ پنداشتم وقتی که دست من با خط سرنوشت غریبش در دست های توست ، چیزی ، نهایت شعرم قلبم را ، که هرگز زبان من ممکن نشد که با تو بگوید با لرزه ای ، موجی ، در دست های خوب تو خواهد ریخت . من شرمسار بودم و هستم من شرمسار از این همه کوتاهیم من شرمسار از آن همه خوبیهات . دستم در اوج شرمساری می لرزد می لرزد . ,فرخ تمیمی,لحظه,از سرزمین آینه و سنگ پس ، در آستان چل . ماندیم ماندیم و تجربه کردیم بر پله ی چهل ، عشق سرشار از شکوه غریبی است . در مرز چل است دل ، بی رقیب می ماند و روزی هزار بار نام تو را می خواند و عقل را هرگز مجال یک لحشه جلوه نیست . اینجا کلام عشق ، دور از فریب زیباتریت شعر جهانست رود بلند شعر حافظ زندست دردست دردست باید کشید باید کشید . در مرز چل ، من با عشق درد پرور خو کردم چله نشین شوکت دردم بی داغ بوسه های تو ، سردم تا هر کجا و هر چه می آیم ، مردم . در مرز چل مرزی نمانده هیچ من پاک باختم با من بیا که پاک ببازی . اینجا حرف برنده نیست . هر کس که پاک باخت تاج غرور عشق است و جوهر شعرست . اینجا کلام عشق دردست دردست باید کشید باید کشید . ,فرخ تمیمی,مرز چل,از سرزمین آینه و سنگ با آبشار می آیی و ، در ساکن نمی پایی . ای ارتفاع سبز ای منطق وسیع این مسافر لغزنده را درنگی در خون ، نیست بر بستر رودش فرو ریزد این لغزنده را که چون گرد ارتفاع برخیزد هر فلس ، شتاب ذره دارد و من ، در کف دستم ، خواهم شمرد : شتاب های فلسی را ,فرخ تمیمی,منظره,از سرزمین آینه و سنگ دیر آمدی اگر در شعرم اما هنوز آنجا می نشانمت که باید که من تو را می شنیدم رسا باد ! آوای آشنات که کلام تو ، تکرار ما بود . من که با نسیمی برخاستم در تو آویختم ترد نازکم ، و با تو می رویم و خون تو را می گویم . باورم هست که سرنوشتی مقدرست و گریزی نیست اگرچه درها فراز . بیاد دار که شبگیر می خواندت زان پیش که خون شب بر در گاه باشد دست بر گوش بگذار که مهتاب می دمد هنوز . ,فرخ تمیمی,مهتاب می دمد هنوز ....,از سرزمین آینه و سنگ بازیگران ، بازی را چندان به جد نگرفتند تا آن فریب هر شبه ، باری یک لحظه در نقاب بماند . درد این نبود که باید تا آخر نمایش بنشینم و در اوج هوشیاری بنشینم و ، با چشم های باز ، ببینم . درد این که من ، با اولین اشارت فهمیدم میزان به عدل نمی سنجد و داور ... با چشم های بسته .... و آن سر ، که می رود سر مرد ستمبرست . و عدل مفهوم باستانی « زنجیر » و آن « خر » ست . ,فرخ تمیمی,نمایش,از سرزمین آینه و سنگ از دورها می آیی و پایت خسته طشت گلاب ، کنار تخت ........... که طرح پای مرطوب تو بر قالی طرح سعادت است : - سعادت تقویم نعل ها - .............. که من از سندل تو بوی آشتی می شنوم گیسوی تو گیسوی تو می بویمش تا نفس دارم از مزرع فلفل یا دارچین فلفل یا دارچین و از کدام مدار گرمسیری جدا شده ای ؟ تا می روی پنجره ها را فراز می کنم که عطر تنت را به گلدان شبهنگام ، همه آب می دهم . ,فرخ تمیمی,ياد,از سرزمین آینه و سنگ میدان تهی است و قهرمانان خسته اند مردان خوب بر اسبهای خوب ازین پهنه رفته اند . ,فرخ تمیمی,ياد,از سرزمین آینه و سنگ دستی فضای سبز پریدن را در پنجه اش فشرد و جوهر پرش در استوانه ی سقوط ، فرو ریخت . خون پرنده ، آیینه شد . و آیینه در بازتاب واژه ی پرواز تا دره های حنجره ی خونبار جاری است . اینک پرنده ، اینک پر و آیینه شکسته ی پرواز وقتی که میله های قفس را از بر می خواند .... ,فرخ تمیمی,پرواز 1,از سرزمین آینه و سنگ چیزی پر پریدن را می برد در باد ، شاید خنجر می روید و خنجر ، با واژه ی پریدن از خون می گوید . منقار این کبوتر شاید پیامی دارد منقار از شاخه های زیتون می گوید از خون می گوید . ,فرخ تمیمی,پرواز 2,از سرزمین آینه و سنگ جنگل ، شوق پرنده را ، پرواز داد و طوطیان حیرت را از همرهان آینه ، با واژه های راز آواز داد . آواز ، در لابلای شاخه ی شب ، آویخت ، و برگ ها از لرزش شبانه ، فرو ریخت ... آنگاه منقار سرخ ماند و سرسبز ,فرخ تمیمی,پرواز 4,از سرزمین آینه و سنگ دشت بزرگ ، خورشید از مشرق بلند تو می تابد و گونه هات چون قله های برفی مغرور زرین صبح را به جلوه ی تابش می خواند و موج موج زنبور های زرد : - این اچتماع کوشش و تدبیر - پرواز عاشقانه خود را تا دره های مشرق آغاز می کنند . ای حشمت طلایی کندو با خانه های شش پر زر بفت در مجمع الجزایر شیرینی عسل ، با رهنورد دشت با تک سوار عاشق بی تاب اینک اشارتی ... صبح طلا شکفاه دلاویز تا امتداد « تبت » : - بام رفیع خاک - تا جذبه های رفعت « کاتماندو » تا سرزمین آیه و ایمان تا بی گزند معبد « دالایی لاما » ی پیر که قصه ی نبوت می گوید هر چند این قصه را نهایت خود بی نهایتی است . رؤیای من ره می برد تا مرزهای پاک تبسم - رنگین کمان نقره و مرجان - ای کعبه ی اطاعت از مهر مهر پیشانی مرا نقشی بزن نقشی یاد آور غرور و اطاعت و نکهت نهفته به شبگیر دشت را در زیر پوشت در کوچه های تب زده ی خون نازل کن . بام رفیع : پیشانی شکفته ی بانوی محتشم تا کعبه اطاعت زایر با پای پر توان خواهد راند و خواهد خواند پیشانی شکفته .... ,فرخ تمیمی,پیشانی شکفته ی ...,از سرزمین آینه و سنگ دنگ . دنگ . خرگوش تیر خورده ، از لای تاک ها بر برف می خزد . دنیای زندگی « شاید » آن سوی تپه هاست . حتی دم قشنگ خرگوش از خون گرم معجزه ، خالی است . رحم شکارچی ، مانده است گرم خواب . گلدان خاطرش سرشار از تنفس گل های سرخ برف . ,فرخ تمیمی, آن سوی تپه ها,خسته از بیرنگی تکرار شعری بر تو خواندم نوازشی از دستانت جاری شد دستانت جاری شد . من نوید نوازشم و سینه ی تو از عطر شعری لبریز . ,فرخ تمیمی, ترانه 1,خسته از بیرنگی تکرار انگشتان کشیده ی تو : - این معلمان مهر آموز - تولدی را در من آغاز می کنند من ابدیت را زمزمه می کنم و بر کوهی بلند می خوانم : « ای معلمان ، برمن کتابی را بگشایید که از ابدیت عشق سخن می گوید و در کوهها اشتیاق پاسخ را ببار می نشاند . » ,فرخ تمیمی, ترانه 2,خسته از بیرنگی تکرار چون زاده شدیم تراوایی بین ما بود سالها دم زدیم ، بی آنکه زیسته باشیم . پس ، عشق ما را زاد . چون زاده شدیم تراوایی بین ما نبود . ,فرخ تمیمی, ترانه 3,خسته از بیرنگی تکرار ای پرواز واژه ها آیه های نگاهت را بر من جاری کن من به انتظار شست و شوی ، بر کران رود نشسته ام . سراینده آیه ها مغرورست و من شنونده یی با غرور سراینده . ,فرخ تمیمی, ترانه 4,خسته از بیرنگی تکرار اندوهناک ، از رهگذری رسیدیم . سفری در پیش بود . دردی به ما رسید که نخواندیمش و با ما شکوهی بیگانه ماند ، که می خواندمان چرا که فاصله ی دو روح، فاصله ی دو تن بود! ,فرخ تمیمی, ترانه 6,خسته از بیرنگی تکرار ای دست ای مخمل نسیم ای بازگشته از سفر بیکرانگی : - از سرزمین پاک گیاهان مهرزی - ایکاش گرده های محبت را در ذهن سبز گونه ی من ، بارور کنی . ایکاش ، می گشودیم آرام ایکاش جکله های تنم را آهنگ عاشقانه می دادی آنگاه آن عاشقانه را از بر می خواندی ایکاش با من می ماندی روزی هزار بار من را به نام می خواندی ایکاش ... ,فرخ تمیمی, عاشقانه,خسته از بیرنگی تکرار بر کاغذ بلند خیابان هر مرد جمله ایست زن جمله یی است « نیز » بر کاغذ بلند خیابان . در شهر ما، یک آبجو یک قهوه یک سلام - چون واژه های ربط - دنیای جمله های پیشین را پیوند می زند . آوند های آجری جوی از کوچه های تنگ گل آلود « آمیب های خواب رضایت را » در خانه های مردم بیمار می برد . لیوان من ، لیوان تو ، لیوان او ، سرشار - چون همیشه - ز آمیب های خواب ... در کافه ، ما به یاد کسی باده می زنیم : دنگ . دنگ . نوش . نوش . نوش. در نیمه های شب بر کاغذ بلند خیابان یک جمله نقش بست . تیر بلند برق که بیدار مانده است با واژه ی پلید طناب ربط مفهوم جمله را با روزهای خالی پیوند می زند . ,فرخ تمیمی,... خواب,خسته از بیرنگی تکرار در بیگزند این شب آرام انسان ، غریو دوستیش را ، پر می گشاید در کاخ روزها در کاخ روزها کز دود شمع های گچین یأس خورشید های زنده ، نفس می برید سرد . دیگر ملال زمزمه ی شک که یکزمان چون موم ، نوش کندوان را در برگرفته بود بر خاک می چکد . دیگر طلای روشن زنبورهای مهر در خوابگاه مخمل زرد سرود ها چون روزمیدمد . در بیگزند این شب آرام اینک مداری دیگر آغاز گشته است . ,فرخ تمیمی,بر مداری دیگر,خسته از بیرنگی تکرار در ما روز آغاز شد . محراب مر خواند و به ستایش ایستادم زمین پر از دوستی است و کشتزاران شاداب باران برکت . دیشب درختان زیباترین شعرشان را سرودند . برویم و « قصیده ی درخت » را تمام کنیم . ,فرخ تمیمی,ترانه 5,خسته از بیرنگی تکرار یک لحظه چون گیاه رؤیا ، رویید تصویر : یک کلاس و معلم در صاف شیشه های پنجره ی من من، این رویش را در آینه دیدم . در صاف شیشه های پنجره ، نومید مردی بر تخته ی سیاه نویسد کوشد تا حل کند معادله یی را . آیا « ایگرگ » در این معادله چندست ؟ تا کی بر تخته سیاه ، معلم کوشد تا حل کند معادله اش را ایگرگ ، ایگرگ ، ناگه غریوی برخاست . ط ایگرگ اینجا برابر صفرست » در باغ ناشکفته ی ذهنم روباه خستگی است که خواند شاید یک آسپیرین ، شاید روباه را ز باغ براند . اینک مجهول این معادله ، صفرست . دیگر در آن کلاس کسی نیست . باید آن صفر را در آینه ها دید . ,فرخ تمیمی,در آینه ها,خسته از بیرنگی تکرار پیوند ها، آرامش نباتی خود را گم کرده اند . آوندها ، در ذهن بی طراوتشان در انتظار جاری سبزینه مانده اند . دردا چه خشکسال سیاهی . گنجشک ها ، کوچیده اند از قفس باغ ، یک لحظه گوش کن : چتر بنفش بال ملخ ها تفسیر آیه های گرسنه است : - یاد آور ترحم سیلوها . دردا چه خشکسال سیاهی روباه ها روباه های بی گنه زیرک الماس های خوشه ی انگور را بر تاک های خالی ، تصویر می کنند . ,فرخ تمیمی,دردا,خسته از بیرنگی تکرار كبود گرد شب ، از آسمان فرو می ریخت غمین ، چو خنده ی پژمرده بر لبان مسیح ز باغ عدن كه روییده سوی خاور، سبز دو خط نور درخشید چون دو بازوی پاك دو خط نور كه گفتی در انتظار تجلای پیكری بودند . نسیم پر بركت از شمال باغ وزید زنی شكفت ، دو بازوی او دو خط نور به باغ خاور اندیشه ، سفر پیدایش ز واژه های درخشنده ، خط هستی یافت . ( و روح پاك خداوند بر آبهای جهان وجود ، لغزان بود ) ,فرخ تمیمی,سفر پیدایش,خسته از بیرنگی تکرار شیر یا خط ؟ شیر . شیر یا خط ؟ خط . سکه ، موج دود را بشکست و بالا رفت در مدار لحظه ها چرخید بیکران لحظه ها برجی شد و تک سکه ، نا آرام شیب تند برج را لغزید و روی پیشخوان غلتید دنگ ..... د ..... دنگ ...... دنگ شیر اگر آید پیامی می رسد رنگین شیر اگر آید ، خدایا ..... باز نکرار نوازش های مهر آگین مست های « بار » را تاب درنگی نیست : در هم « هان شیر » ، « هان خط » اوج می گیرد . خامش « جوک باکس » را ، آن سکه در هم ریخت . یک تویست تند . می شود رقصید خسته از برنامه ی میز و مداد و کار ، خسته از بیرنگی تکرار می شود باز آبجو نوشید . شیر یا خط ؟ شیر؟ سکه موج دود را بشکست و بالا رفت در مدار لحظه ها چرخید ................... موش یک وسواس در من می شود بیدار خش خش سرپنجه اش بر چ.ب ذهنم تلخ یک تکرار : « کاش برج لحظه ها در خویش بلعد سکه ات را . مرد هر دو روی سکه ها ، خط است » کاشکی ..... ایکاش.... ,فرخ تمیمی,شیر یا خط,خسته از بیرنگی تکرار آشنایی ها ، خواب رنگین فراموشی است : سرخ و زرد و سبز ... بی نم یک قطره باران ، ابرهای سرخ سر زمین خاطرم را ، سایه می ریزد با سترون ها ، درنگ مرگ رنگ های آشنای خواب : سرخ و زرد و سبز ... ,فرخ تمیمی,طرح 23,خسته از بیرنگی تکرار در شبی ، سرشار اندوه نگاه او آنچه در اندیشه ام رویید : خط بی پایان گیسویش . طرح تابستان بی اندوه بازویش . ,فرخ تمیمی,عاشقانه,خسته از بیرنگی تکرار من ، جوهر کبود نفرت را س در پنجه ام فشردم و هرگز منتظر نماندم که جوهر همچون کلاغچه فریاد بر کشد و شکست تیره ی پشتش روباه های زیرک ذهنم را از خواب نیمروز برانگیزد . از میله های خسته ی انگشتانم جوهر چکید : چک ... چک ... چک و تمام خشک کن های اداره خیسید از مکیدن آن جاری کبود ، و منشی من که تنبل و زشت است پلک سفید چشمش را با آن کبود کرد . افسوس مرز نفرت من آشکار نیست من بارها با تیرهای چوبی انصاف و یاری معشوقه ام : میم . کاف . ژ مرز کویر نفرت را محدود کرده ام اما همیشه دستی چوب نشان و یاری او را ربوده است . شاید اتاق یخ زده ی قلبی در انتظار معجزه ی گرم چوبهاست . افسوس مرز نفرت من آشکار نیست . انبوه کار و زمزمه کولر و بوی خشک کن خیس نیروی جست و جو را در من شکسته است . ,فرخ تمیمی,نفرت,خسته از بیرنگی تکرار بیدار مانده در نفس آبی پگاه گلدسته های شهر : - این شاعران شعر نیایش - رنگین کاشیان معتاد در دودناک شعر نیایش، نشسته گرم . در زیر پای خویشتن احساس می کنم سیاره ی زمین را با جاودانگیش با انس رنگ های غریبش با بیکرانگیش. این آشیان در هم موج و صدا و نور این لانه ی عظیم ترین سکوت ها در مرز کائنات - که انسانش - تنها نشسته می گرید . تنها نشسته می گرید . من فکر می کنم با این ستاره پرتو اندیشه گر نبود ؟ ,فرخ تمیمی,پرسش,خسته از بیرنگی تکرار من شب را به تیغ صبح بریدم و روز را در قابی از طلا آویختم به روزن تقویم زندگی . ,فرخ تمیمی, تقویم زندگی,دیدار سخت رهایی زمن نهان گرانبار اندوه این جدایی را آیا کدام تیغ دو نیمه تواند کرد که درین راه من گرانبار شایسته و تو سبکبار بایسته . هان ای نیام بیدار کدامین تیغ برین آخته شفاعت من کن که تمامی این اندوه حصه ی من باد! ,فرخ تمیمی, عاشقانه 7,دیدار در استوای خون « لوتر کینک » خورشید ایستاد . روز بزرگ تاریخ آغاز می شود . او بکر وسیع قاره ی افریقاست . او مفهوم قهرمانی انسان قرن ماست . و پرچم صداقت خورشید بر نیزه های خشم سیاهان میلاد یک سیاه زبر مرد را تعبیر می کند . ,فرخ تمیمی, مرگ و میلاد,دیدار او بر آن کرانه بود بانگم پلی شد و تا او رفت او بر این کرانه بود . آب گلین بر پایه های سنگی پل شعر می نوشت : « این قصه را نهایت خود بی نهایتی است آیا دو امتداد موازی حتی در خوابهای هند سگی می رسد به هم ؟» تنها نه او که صدها هزارها بر لب سوال در جست و جوی پاسخ « آیا؟ » از پل گذشته اند . شعر روان رود راز آشنای پاسخ « آیا ؟ » ست اما با عابران پل ره - بارهای کهنه و سنگین ادعاست . شعر روان رود . بر خیل عابران نگشوده است یک گوشه از نهفته ی « آیا ؟ » تاریخ مرگ پل بر پایه های سنگی حک است . رود بزرگ آن را سروده است . تاریخ مرگ پل شاید نهایتی است بر مرزهای هندسه بی نهایتی . ,فرخ تمیمی, پل,دیدار آواز عاشقانه تاکان شب را به همسرایی می خواند شب تازه خفته بود رود بلند بانگ شغالان با تاک ها به زمزمه برخاست . ,فرخ تمیمی,آواز تاک,دیدار بازوی تو دو خط موازیست کاو در امتداد صفحه ی دریا تا دوردست سبز زمان بودنی که خواهد بود و هستی ای که خواهد زیست را رهایی آموخت . دریا ، به استغاثه ی ساحل جواب گفت و همخوابی نجیب بدنهای لخت را به شن ها نوید داد . رفتار خون در رهگذار وسعت دریا یادآور تلاش غم انگیز کوسه هاست . آیا کدام کوسه ، خیابان سرخ را بر ماده اش بشارت می گوید ؟ و کدامین ساحل بژ گونه ی نهفته ی ذهنش را از وحشت عظیم کولاک می شوید؟ شبها نیروی سبز جاذبه ی ماه مد عظیم دریا را آغاز می کند و دریا در بی نهایت خواب سبزش آن دو خط موازی را پیوند می زند و آن گاه برج بلند و محتشم مد سبز را بر نقطه ی تقاطع بر پای می کند . ای ارتفاع سبز ای منطق وسیع ریاضی با حشمت بلیغ اعداد تفسیر کن تفسیر کن مرا : -جان مرا - جانی که در شکوه دگردیسی قشر سیاه گونه ی تنگش را به دریاهای دور افکند . ,فرخ تمیمی,ارتفاع سبز,دیدار ف. ر . ی و تو و تو که بی گواه قلم همسر منی دست مرا تا مرزهای عصمت خود ، بار می دهی . کاپ « چین چیلا *» - یاد آور تجارت جان ها و پوست ها - در اوج حشمتش در مرزهای شانه تو ، ره نمی برد . آغاز ره کجاست ؟ گویا برای ما سفری نیست . و ناگزیر هر فاصله در راستای محور « او ایکس » با هم برابرست . و شبروان در ارتفاع نفرت ما گام می زنند . دیدم دیدم که شاعران دروغین با رهزنان نور به بازار می خزند هشیار هشیار تر خورشید های قلب دهلیز های قلب شما را گرمی نمی دهد . و حسرت جاری شدن در انجماد خون شما موج می زند . در روزگار ما باید از قامت خدا تندیس دیگری بتراشیم و شلاق رعد را چندی ازوبوان ستانیم . او در انتخاب مبدأ تاریخ شک داشت و دنیای من وسیع واژه « آری » بود . .... پس شک از میان گریخت و ظهر دوشنبه مبدا تاریخ عشق شد و « آری » در رشد خویش ما را به کیز چوبی « رنگین کمان » نشاند . و مبدا تاریخ با ما ناهار خورد و با ما تا باغ های سبز کرج آمد . بیهوده از تو با تو سرودم و اشتیاق تند بدن های لخت را در پای تو به زمزمه افشاندم . روناس ناخنت در بازوان من سفری بود و پوست در ژرفنای خود با واژه های زنده نیلوفر یاد شکوهمند سفر را نوشته بود . تا نقطه ی عزیمت موعود هژده رباط نور دمیدست و اینک آیات با شکوه سفر پیش چشم توست اقراء باسم : ف. ر . ی ,فرخ تمیمی,اقراء باسم :,دیدار سیاره ی زمین پیوند می خورد با ماه مریخ با زهره مشتری و دست بلند و محتشم انسان یک روز خواهد رسید تا کهکشان دور تا عمق کائنات تا انفجار نور دست بلند و محتشم انسان اما کوتاه می شود هنگام دستگیری دست برادری ! ,فرخ تمیمی,انسان,دیدار 3 ذهن تو ذهن تو از کلاله ی ابریشم با من حکایت مشک و عبیر کرد و نعل های کاروان مارکوپولو - که شکل هندسی با سعادتی دارد - دار حکایتی از کوبلای خان تاتار و ذهن خسته و آشفته ی مرا گویی که مشک تاتار آرد به ارمغان . ,فرخ تمیمی,با کاروان ابریشم,دیدار من از ژرفنای نیلی اندوه تا ارتفاع دوستی دوست با گام اشتیاق دویدم . تا بر چشمه های پاک رسیدم من آن جاری زلال خنک را بر سنگ های تشنه گشودم . من از خیمه نهفته ی لیلا در شعر های ناب نظامی بر روشنان دیده مجنون - این عاشق بزرگ صداقت - تصویری از شکوه کشیدم . من از خوشه های نارس گندم در غنچه وار ناف قشنگت شیری معطر دوشیدم و در لذت شبانه نوشیدم . پس نام تو را بانوی من : بکارت پا یا شش سال عاشقانه پوشیدم . ,فرخ تمیمی,بانوی من,دیدار اگر بر آتش تیزی و تند می رانی به آن که سوخته از درد سینه سوز نظر کن . به سردناکی خاکستر کبود بیندیش که ارتفاع زبان های سرخ بودن را به خاک تیره نشاند . زمانه کشمکش رفتن است و پیوستن من این سروده ی خوش را به جان پذیرایم : رها شو از سلاله ی دریا . به رود بیندیش. ,فرخ تمیمی,به رود بیندیش,دیدار من در کولبار زندگی تلخ از رودها ، پیام پیوستن و ز بادها ، پیام بگسستن آوردم ارمغان در بی کران حشمت پندار در قله ی رفیع قلبم یک عمر تنها نشستن با خویش آنجا در خون در آتش آموختم راز بزرگ بودن را آموختم چگونه بودن را آموختم چگونه بمیرم . آموختم با دست خویشتن بنویسم تاریخ مرگ زندگیم را . افسوس ای مخاطب دیرین در تنگ این قفس بیدار نیستی قلب تو در مشت های بسته بیگانه می تپد بیدار نیستی که بگویم : باید کجا چگونه بمیری . ,فرخ تمیمی,تاریخ مرگ,دیدار زندانی جوان از مائده های جیره ی نانش بانگ قناریان خمیرین را پرواز می دهد رؤیای گربه ها دنیای زرد بال قناریهاست . ای شاخه صبور گلابی یکدم رها بکن سنگین این قفس را -با گربه های مست - زنجیر زندگی سیاره ی زمین را چون واژه ی خدا آویخته به گردن « دالایی لاما *» ی پیر . هان دستهای خسته ی بودا زنجیر واژه را بگسل . تا هول مرگ و ترس سقوط سیاره ی زمین را در کام خود کشد . پیچیده در اتاق آواز خاک . آواز باد . آواز آب و بانگ قناریان دلشاد. توپ زمین در پیش چشم گربه ی من چرخ می خورد . ,فرخ تمیمی,توپ زمین,دیدار من دست های بدرقه را دیدم : بیمار گونه بود . وقتی که دست من انگشت های سرد و بلندش را که از تبار آن نی نالان نشانه داشت غم جاودانه داشت در پنجه می فشرد پشت قلم شکست و درد چون قطره ی سیاه مرکب بر قلب های کاغذی ما دو تن چکید . من دست های بدرقه را دیدم : بیمار گونه بود . نا آشنا به عشق و سخاوت : دست زمانه بود . تاریخ قلب کاغذی ما را با ، نی نوشته اند و بند بند نی از مثنوی ناله ما شکوه می کند . خط های دست تو : - این جاده های در هم و پر پیچ - در چشمم آشناست باور کن ای رفیق خط های دست تو از خط دست های خودم آشناترست ... آه .... دانستم ... ای رفیق .... ما را هزار سال ازین پیش تواما در گور کرده اند وین دوستی مردگی قرن های قرن . ما دست های بدرقه را دیدیم : بیمار گونه بود . دست زمانه بود . دست هزاره بود . ,فرخ تمیمی,دست های بدرقه,دیدار تو از شکوه خیمه لیلا می آیی تا در حریق واحه ی عاشق گامی به درد بسپاری . بر خارها رطوبت پای برهنه اند از برکه های بادیه پیغام می برد . زنگ کدام قافله در بانگ پای توست کاین بی شکیب درد سیاه را همچون حضور دوست در استخوان خسته ی خود ، بار می دهد . تکرار کن تکرار کن مرا تا شعر من رها شود از تنگنای نای . آوای تو بشارت آزادیست . و لالایی بلند مژگانت پلک مرا تا بی گزند رخوت شبگیر می برد . تا فصل بزرگ دیدن و ماندن از مشرق حضور تو برتابد تکرار می کنم : نام تو را . تو از شکوه خیمه لیلا می آیی. بانوی من شکوه غریب شکفته باد . ,فرخ تمیمی,دیدار,دیدار در استخوان جمجمه ی دوست شمعی نشاندم فانوس شب - درخش و تسلیت یار رفته را بر زندگان خاک سرودم . پنداشتم در بی شکیب تسلیت تلخ مردگان آرامش یقین خداییست پنداشتم آنان که مرده اند از درد زندگان خاک فرو مردند ... ای دوست ای شقیق اما به من بگو اینجا که زنده است ؟ که مرده است ؟ در روزگار یاس رسولان بی کتاب آیا کدام آیه منزل با تو سروده پوچ ؟ و میله های کدامین شریعت موعود اندیشه ی بلند تو را می کشد به بند ؟ اینجا کبوتران یکشنبه دعا اینجا کبوتران قدیس پاپ ها بر شاخسار دست « یهودا » پرواز جوجه ها را آغاز می کنند و زندگان مسخ پ رواز را به چشم تماشا نشسته اند . و « گیل گمش » بر اسب « دن کیشوت » از سنگلاخ مبهم تاریخ می رسد شمشیر تیزبادش در کف آماده ی مصاف با پره های چوبی باد آس روستاست . با ناخنی که خون تو رامی برد به خاک در پوک این مغاک چه می جویی ؟ بیهودگی ست در نفس باد های سرخ پوسیدگی ست در قفس خاک های زرد . در نبض خاک ریشه ی گندم نمی تپد . و افسون لاک پشت در نور شمع - کز پوک آهیانه فرو می چکد به خاک - دیواری از شقاوت خونین رویانده بر گذرگه روح مار . اینک صلای سلطنت جاودان مرگ این باور یقین عقاب پیر . ,فرخ تمیمی,رسولان بی کتاب,دیدار 1 و دست های نور خداوند وقتی که از کرانه ی رستاخیز هول کبود گونه ی پل را - پل صراط - از خلقت « من » و « تو » باز می گیرد دستان بی شکیب منتظر « آدم » با چشم باز از رویش گیاه انجیر « حوا» این واژه ی فریب را می جوید . ,فرخ تمیمی,روح رستخیز,دیدار سگ های چشم تو ای تازیان فرز شکاری پر می دهند کبک نگاهم را . از جنگل تمشک مژگان . آه ای شکارچی در فرصت طلایی شبگیر تیر خلاص .... تیر .... ,فرخ تمیمی,سگ های چشم تو,دیدار منقار نیمه باز ماهیخوار وقتی که برکه را از « صاد » صید سرخ خبر داد خط گریز ، سکه ی سیمین ماه را در ژرف آب برد . ,فرخ تمیمی,صید سرخ,دیدار 2 خون خون خون آنجا که فرش مخمل خونین بر ارتفاع سبز ستون ماه گسترده می شود آ’ا کدام سنگ با ناخن بلند خارایش ظهر عظیم را بر نیمروز تب زده حک کرده است ؟ ,فرخ تمیمی,ظهر عظیم,دیدار بخوان به نام عشق از گفته ها تنها کلام توست که می ماند . ازین پنجره شامگاه را پیشباز می کنم . می گفتی : « لالایی بلند مژگانت را دوباره خواهم شنید » آغاز کن که شبی به بلندی انتظار یافته ام ,فرخ تمیمی,عاشقانه 1,دیدار تا این عقیق انگشت مرا شاید نام تو را نشاندم بر آن می بینمت با خدنگ قامت و کلام پر بار در هفت شهر شب همه شب هفت بار مهر مهر تو را به تماشا می نشینم مرا به چنین روزی بار دادی هان ! درنگم چیست که تکیه بر این خاتم دارم . ,فرخ تمیمی,عاشقانه 2,دیدار سلام ای مه سپید چه زود می گذری . من از کویری می آیم که به هنگام مهرگان خواب باران می بیند و گیاهی در آن می روید که در وهم از تیره ی گیاهان آبزی است . سلام ای مه سپید آوند این نبات تشنه ، تو را می خواند . ,فرخ تمیمی,عاشقانه 3,دیدار تا تو را تکرار کنم من ادامه می یابم از نسل من فرزندی به جای خواهد ماند همنام تو . در کوچه ها اگر سیمای مرا دیدی به نوازش درنگی کن همنام تو قسم به نام تو که نوازش تو را بر خاکم خواهد نشاند . ,فرخ تمیمی,عاشقانه 4,دیدار شب اگر درون من سقوط کند و شط خونم سیاهی پذیرد بادبان به سوی تو خواهم گشود ای سپیده ی شبگیر من هنوز نه چندان مغرورم که لنگر بر نگیرم و درین تیرگی بمیرم . من آن ستاره ای رامی جویم که به قطب دوستم رهنمون شود . نه آنکه سر سیر و سفرم هست که حدیث زندگی تلخم را مرورمی کنم زنجیری گردنم را می فشرد بی که بدانم به کجا پیوسته و هر لحظه کوتاهتر و کوتاهتر می شود . من هنوز نه چندان مغرورم که لنگر بر نگیرم و درین تیرگی بمیرم. ,فرخ تمیمی,عاشقانه 5,دیدار من همان عاشق دیرینم و عصر های دیدار همانگونه دلپذیر و خاکسترین . اگر هوای دوباره آمدنت هست دامن بلند بپوش و سندل به پای کن . که در گذرگه متروک تمشک های وحشی گسترانیده اند . از بانگ سگ ها آشفته مشو . دیریست که بوی تو را می جویند این وفاداران حضور دوست را بر من مژده می دهند . ,فرخ تمیمی,عاشقانه 6,دیدار چه خوبی ای زرد پی « آشیل » که مرا بهقله ی رفیع دوست رهنمون شدی چه رحمت باز یافته ای . چون از معبر باریک می گذشتم دریافتم که من نخستین مردی نیستم که برین شکوه ره می یابم اما چون به سختان باز پس می نگرم و معبد را ، فراز آشیانه عقاب می بینم . بر آستان معبد سجده می کنم . که : من نخستین مردی نیستم که برین شکوه ره می یابم . خدایا ، اما فرجامین زایر معبدم بشناس . ,فرخ تمیمی,عاشقانه 8,دیدار « در انتهای راه ، رهایی است » این جمله را صدای « نئاند رتال » که انتها را نایافتنی می یافت در غارها گشود و رها کرد . در ابتدای راه ، رهایی را از یادمان به سخره ستردند ما را به غرفه های تهی بردند . در غرفه ها تابوت های کاج فراوانست تابوت ها تاریخ سرگذشت انسانست . همواره مرگ دیواره ی ستون زهدان را زیباترین قلمرو تاریخ خوانده است . و موریانه از بوی صمغ کاج گریزانست . اما دریغ تابوت کاج گرانست . از سرد سیر بندر « آرخانگل » تا نقطه ی عزیمت موعود شش هفته و نود دقیقه راهست . ما از بوی شور دریا بیماریم . زیباست بر عرشه بلند کشتی حمام آفتاب. دریانورد خسته به من گفت : - شکر خدا توفان نشسته بود و سکانبان از وحشت سیاه کولاک ، رسته بود الوارهای کاج به ساحل رسید خوب .... و گرنه « شایلاک » - آن جهود رباخوار - تیغ بلندش را نوید خون داده است . هان ای زوال روم فاحشه ایست پست و قصیر گوساله ایست داغ خورده به مسلخ . در انتهای راه ، رهایی است من خسته ام... ما خسته ایم ... دریا دریا دردا که دیگر دریا آن بیکران پاک خدایی نیست . دیدم درین سفر آوخ چه دردناک خون می جهید از قله ی سپید « مو بی دیک » زوبین « آرتمیس » در قله ی نهنگ دریا نشسته گرم و « ملویل ظ مبهوت آن حماسه که خاموش می شود . « در انتهای راه ، رهایی است » در باغ « جتسیمانی » مهمان آن حواری نومیدم شب را به خفتنی که غنیمت شمرده ایم با هفت « لیبریوم » در بسته ایم بر بانگ ابرصان نومید اورشلیم . دریا نور پیر سکان آن سفینه رها کرد و فریادی چون رعد در گوش جاشوان نشست : - لنگر بیفکنید و باد را از سینه ی شراع بگیرید . ...... و خسته ...... خسته ...... خسته .......... در خویش می سراید غمناک - این واپسین سفینه ی من بود وین واپسین گذرگه دریاها دریا دریا دردا که دیگر دریا آن بی کران پاک خدایی نیست. آه ای عظیم خسته نئاندرتال ما را به یاد دار وقتی به سوی ساحل موعود می روی ما بر موج های خون شده می راندیم و سلطه ی شقاوت خونین را بر آب های حادثه می خواندیم . ما را به یاد دار یاد عزیز تو بر انتهای راه رهایی بشارت است . ط در انتهای راه ، رهایی است » تا انتهای راه شش هفته و نود دقیقه راهست . شش هفته و نود ....... ,فرخ تمیمی,عزیمت موعود,دیدار تصویر بادهای غبارین استوا در انتظار مرد مسافر جوانه زد و مرد مسافر با تیغ بازوان بلندش عرض هوای ساکن سربی را در امتداد محور « او ایکس » پاره کرد و محور « او ایکس » طول عزیمتی است برون از خویش و ایکس پایان روزهای مکرر . ,فرخ تمیمی,عزیمتی برون از خویش,دیدار محو این شبگونه ، خواهم بود محو این شبگونه ی خوشتاب عطر انگیز بی تو ، ای شب ، ای شب خوشرنگ آهنین چون توانم صبح کردن ، چون ؟ بی تو کی خواهد شدن شبگیر این بلند شبرخ شبتاب این شب بشکفته در مهتاب . ,فرخ تمیمی,غزل شین,دیدار زن جاودانه زیست . و انسان در حشمت بلوغ یک قطره شد و طرح تولدی بر جاده ریخت . مرد عاشقانه مرد . زبایست زیباست اندام زن با انحنای حاملگی جاودانگی و هر نفس چون بر تارهای حنجره آویخت پندار انسان را تعبیر کرد و واژه ها متولد شد . در ابتدا کلمه بود ، گویند ... و این راز پیوند جاودانه ی انسان و واژه هاست . من دیده ام که حنجره ی انسان با معجزه آشناست آن دم که انسان فریاد می کشد و در بشارت فریاد بانگ رهایی است یک معجزه ست و معجزه اثبات بودنست . در پشت در از ره رسیده ایست که فریاد می کشد . این فریاد آشناست . دیوارها ضیافت درها را با اشتیاق گرم به پاسخ شتافتند . دیوارها سرشار از فصاحت اعداد . ,فرخ تمیمی,كلمات,دیدار وقتی که باد از دور سوی مشرق دیدار می دمید من بادبان دست بزرگم را سوی مدار قلب تو افراشتم بلند و ماه در مد شامگاهی خود ، سبز می وزید. ,فرخ تمیمی,مدار قلب تو,دیدار هرگز ، پروا ندارم اینکه بگویم : من کشته ام . من کشته ام . هان بنگرید خون می چکد از پنجه های تشنه به خون من . من کشته ام او را او را که سال هاست معمار این بلند غمن انگیز لال بود معمار این جدایی بیمار این بین ما نشسته : دیوار . ,فرخ تمیمی,معمار این جدایی,دیدار در کاوش عظیم نهایت ، ماندیم ماندیم و تجربه کردیم . در ارتفاع هسته آغاز را به شک نسپردیم . آغاز آن نهایت در بعد هسته گردش بودن داشت . و تو و تو در هاله ی شکسته چشمانت در انحنای خط کبودی نابودی غم آور یک مرد را - هم او که رفت - فریاد می زدی و باد و باد ارواح سبز محتشمی را با نفرتی بزرگ در آِیان پلک کبودت کاشت و آشیانه روح پرندگان مسلول شهر شد و آن پرنده جفت تو شد - هم او که رفت - و تو و تو با میله های یک قفس بی در در چشم نیم خفته ی باد پیامبر بس چشمه ها گشودی و در خود گریستی . ما از شعر وال ها بی بهره مانده ایم غواص ها بیگانه با گرامر آنها با پنجه های وحشی خون آلود کشتار شاعران دریا را فریاد می زنند . افسوس از دو پیپ سیگار باروت هر صیقلی زنگار بسته سخت و روزگار بیمار جاودانه نسیانست . ای جست و جوی هستی ....... ای هستی ....... ای هست ....... ای هست در انجماد سبز گیاهی یک لحظه کشف کن - او را که .....- او ..... نیست می شود او ....... ای جست و جوی نیستی ....... ای نیستی ........ ای نیست ........ ای نیسته در کاوش عظیم نهایت با من به تجربه برخیز. ,فرخ تمیمی,هسته,دیدار تا بادها با پرده های ساکن باد آس روستا از آشتی سخن بسراید دستان چوب پنبه ای من در خواب های زرد گندمگون نان : - تکرار واژه ی برکت - را از بر کرد . و بر صف بلند منتظران شادمانه خواند . ,فرخ تمیمی,واژه برکت,دیدار هنگام آن رسیده که تقویم باد سرد در وازه های ساکت بهمن را از لحظه های یاس تهی دارد و همراه جیوه ی متحرک در لوله های تنگ حرارت سنج سوی بهار سبز بشتابد . آوندها - این کوچه های سبز - از خواب های قطبی بیدار گشته اند و پیغام دوستانه ی ژرفای خاک را تا انتهای مویرگ برگ می برند . ای سبز جاودانه ای کلروفیل پیغام خاک را با شاخه های منتظر دست من بگو تا بارور شود . تا آفتاب را دعوت کنم به خانه ی قلبم و با سخاوتی که از پدرم ارث برده ام زنبیل های سرشار از سیب نور را بخشم به خیل گرسنگان شهر : - این شبزیان تنبل بیمار - آنان که بی خبر ز کسان باد کاشتند توفان درو کنند و توفان نظم و شکوه گردش باد آس قریه را در هم شکسته است . و دشتبان پیر در باورش که این همه آسیب تأثیر کوچ کردن ایمانست بر کاغذ گشوده ی خاک زرد تکرار واژه های گاو آهن است و خیش و قوس های شاخ بلند گاو افراشته است پس طاق های نصرت درموکب بهار . ,فرخ تمیمی,پیغام خاک,دیدار شب گربه ی منست که خمیازه می کشد و چون بر دامن سپید زنم خواب می رود شیر سحر بر شیشه های پنجره تبخیر می شود . ,فرخ تمیمی,گربه شب,دیدار عصر غم انگیزیست . یک عصر پاییزیست . من هستم و تقویم روی میز و نازی - گربه ی زردم - پایان شعر دیشبم را زیر لب آهسته می خوانم : « هر لحظه می میرم هزاران بار مرگی که یکبارم رهاند ، آه، این هم امیدیست » نیلوفرین دودی ز پیپم در فضای تنگ می میرد . در خاطرم طرح سوالی رنگ می گیرد : - در پایان شعرم گر نه این بود . - آغاز شعرم گر سرودی از حکایتهای نغز و دلنشین بود ؟ گویی طنین خنده ام در گوشهای خوابناک گربه می ریزد . او ، بیمناک از خواب می خیزد . عصر غم انگیزیست . یک عصر پاییزیست . منهستم و تقویم روی میز و نازی - گربه ی زردم - بر می گشایم برگی از تقویم در زیر شعرم می نویسم : یکشنبه شب بیست و یک آذر ,فرخ تمیمی, شعر یکشنبه,سرزمین پاک از قلب من که دشت بزرگیست ، - دشتی برای زیستن باغ های مهر - غم ، با تمام تیرگیش کوچ می کند . در نور پاک صبح اندام من ، ز خواب گران می شود تهی . در دستهای من گویی توان گمشده یی ، یافت می شود . از قلب من که دشت بزرگیست ، - دشتی برای زیستن باغ های مهر - اینک گیاه دوستی جاودانه ای سر می شکد ز نور توان بخش آفتاب . آوند این گیاه پر از خون آشتی است . من این گیاه را تا بارور شود ، با نو گیاه دوستی دستهای تو ، پیوند می زنم . ,فرخ تمیمی, پیوند,سرزمین پاک آن شب از شبهای گرم تیر بود سرب مه ، در کام جنگل می چکید سایه من ، روی دیوار اتاق سایه اندام او را می مکید . دختران زیر سفالین بام ها داستان عشق ما ، می بافتند . با نگاه آتشین بی قرار ره درین خلوتسرا ، می یافتند . ,فرخ تمیمی, یک سایه,سرزمین پاک از همه سبزی که در من زیست ، از همه سرخی که در او زیست ، در شبی : - پرخنده . - پرفریاد . - بی تشویش . سرخ ها و سلز ها ، آمیزه ای خواهد شد و جاوید خواهد زیست . رنگ ها رنگین این شب را ، در نهفت باور خود ، نطفه می بندند ! ,فرخ تمیمی,... و سرخ ها,سرزمین پاک هر نفس از رفته ها ، یادیست . با همه خاموش بودن ها بر لب هر جمله ی ناگفته ، فریادیست . دشت دستم مانده و ، رد سوار یاد با غبار آن شتابان ، آشنا هر خط این هموار . تا کران دشت : - تا آنجا که شنزار نگاهم با افق پیوند می بندد - آٍمان سربی اندوه و تنهاییست . بند تردیدی سواران را ز رفتن باز می دارد . من ز عصیانی - که در رگهای دستم می جهد - پرسم : - با سواری ، سینه ی او تشنه ی فریاد . با سواری ، پای او آزاد در کدامین صبح آیا بشکنی دیوار این خاموش ؟ ,فرخ تمیمی,..............,سرزمین پاک آن زمان ، از شاخسار ترد سیب نو بهار مهر و شادی می دمید . از زمین زنده ، آوند گیاه خون گرم زندگانی می مکید . شوق پنهانی به دل می آفرید باد نمناک بیابان های دور ، ذره هایش در مشامم می نشست بوی زن می داد و بوی خون شور . طعم سوزان سحرگاه سپید درد را می کشت و شادی می فزود . نور نیروبخش خورشید بلند خواب را از پلک چشمان می ربود . روز بود و روز بود و روز بود . خستگی در دستهایم مرده بود . تیرگی در کوچه ها جان می سپرد روز ، شبها را به یغما برده بود . هر نگاهی خوشه یی از نور بود . هر تنی ، سرشار خون زیستن . چون خلیجی پیش می رفت آن زمان ! هر هوس در پهنه ی احساس من . دستها با دوستی پیوند داشت . عشق بود و شادی و مهر وصفا . هستی ما ، گرم کار زندگی جوش خون در دستها ، در گام ها . این زمان ، از راه می آید بهار ، خسته گام و نیمرنگ و ناشناس . من ندانم باز هم باید گشود دستها را از پی حمد و سپاس ؟ ,فرخ تمیمی,آن بهار و این بهار,سرزمین پاک در را به روی غیر فرو بستیم مهتاب را به خلوت خود خواندیم یک سینه حرف بود به لبهامان از هر دری هزار سخن راندیم . می رفت ، تا حکایت دلهامان افسون دست و خواهش تن هامان ره گم کند به سینه و بر تابد نور سحر ز روزن فردامان . تن را به کار خویش رها کردیم خورشید را ز خلوت خود راندیم یک سینه حرف بود بهر عضوی از هر دری هزار سخن راندیم . ,فرخ تمیمی,از هر دری هزار,سرزمین پاک ای آنکه یک شب بی خبر رفتی ای آنکه تاک آشنایی را ، از خوشه ی انگور مستی ما ، تهی کردی . شوق پنهانی به دل می آفرید باد نمناک بیابان های دور ، ذره هایش در مشامم می نشست بوی زن می داد و بوی خون شور . طعم سوزان سحرگاه سپید درد را می کشت و شادی می فزود . نور نیروبخش خورشید بلند خواب را از پلک چشمان می ربود . روز بود و روز بود و روز بود . خستگی در دستهایم مرده بود . تیرگی در کوچه ها جان می سپرد روز ، شبها را به یغما برده بود . ,فرخ تمیمی,برای گربه ام,سرزمین پاک درفضای نیمروز شهر ، جز دو خط روشن ممتد هر خط دیگر ، سواد نقطه ی گنگی است . در فضای نیمروز شهر ، جز زنی با بازوان روشن ممتد هیچکس روییدن خورشید را از خاور قلبش نخواهد دید . ای شما ، - تندیس خوبیها ! و پاکیها ! - ای شما ، - الگوی پرهیزی که مرز باور من نیست - در کدامین صبح آیا رویش خورشید را در قلب خود دیدید ؟ ,فرخ تمیمی,تندیس ، الگو,سرزمین پاک يکروز ، ما از هم جدا خواهيم شد غمناک . يک روز، من در شهر احساس تو خواهم مرد . يک روز ، آن روزيکه نامش واپسين ديدار ما باشد . تو ، بر صليب شعر من ، مصلوب خواهي شد . آن روز ما از هم گريزانيم . آن روز ما - هر يک درون خويشتن - يک نيمه انسانيم . آن روز چشم عاشقان در ماتم عشقي که مي ميرد ، خاموش ، گريانست . آن روز قلب باغ ها در سوگ گلبرگي که مي افتد ، بي تاب ، لرزانست. ,فرخ تمیمی,در واپسین دیدار,سرزمین پاک ما ، دو دیواریم . ما ، دو دیوار بلند کوچه ای تنگیم . دست معماری که شاید نام آن تقدیر - یا هر چیز دیگر بود - خشت روزان جوانی را روی هم می چید و می خندید . قلب های نوجوان ما در گل هر خشت می نالید . ما ، دو دیواریم . سال های سال روزها ، شبها رهگذرهای شتابان را به کار خویش می بینم ، رهگذرهایی که سر در گوش هم دارند . رهگذرهایی که تنهایند و تنهایند . ما ، دو دیواریم و در ما پلک هر در ، بسته ی جاوید تا نسیم گفتگویی از نهفت کوچه می خیزد پلک درها ، با خیال دست پنهان نوازشگر نرم می لرزد دست پنهان نوازشگر ، ولی افسوس پلک درها را به رؤیای گشایش گرم می دارد . لحظه ها و پلک ها چون سرب . ما ، دو دیواریم . ما کنار خویش و دور از خویش می میریم . ما اسیر پنجه ی معمار تقدیریم . ,فرخ تمیمی,درها و دیوارها,سرزمین پاک ای سرزمین پاک با اولین شکوفه ی هر سال ، در دشت چشم های تو ، بیدار می شود باغ پر از شکوفه ی اندیشه های من . در دشت چشم های تو - این دشت های سبز - هر باغ شعر من پیغام بخش جلوه ی روزان بهتریست . هر غنچه ، هر شکوفه ، هر ساقه ی جوان ، دنیای دیگریست . ای سرزمین پاک من با پرندگان خوش آوای باغ شعر در دشت چشم های تو ، سرشار هستی ام . من با امید روشن این باغ پر سرود در خویش زنده ام . دشت جوان چشم تو ، سبز و شکفته باد . ,فرخ تمیمی,سرزمین پاک,سرزمین پاک آسمان شهر ما ، از صبح می بارید . خیابان ، زیر نور نقره صدها چراغ ، آن شب تن بیمار را با روغن باران ، جلا می داد . در آن خلوت ، صدای پای ما بود و صفیر باد . و تنها چتر سرخ او ، دم بدرود لب ما را به کار بوسه با هم دید . ,فرخ تمیمی,شب وداع,سرزمین پاک شب ، کنار شعله ی سبز بخاری رفته ام در خویش باغ سبز شعله ها ، شعر دلاویزیست . در من ، امشب چشمه ی احساس می جوشد ، گریه خواهدشد ؟ بوسه خواهد شد ؟ یا گلی بر گور یاران صفا اندیش ؟ قطره های سبز باران ، قصه می گوید زردی غم را از شیار شیشه های مات ، می شوید . دست من روی بخاری ، گرمی گمگشته یی را باز می جوید . در نگاهم جنگل اندیشه های سبز می روید . در اتاق خواب می خواند زنی پرشور : « کوچه ها سبز و اتاقم سبز » « شعله ی گرم چراغم سبز » « ............... باغم سبز » پرده های سبز توری می تپد آرام از شکاف پرده می روید : بازوان صبح مرمرفام . لذتی ، چون لذت آدینه شبهایی که کوکش نیست . می دود در دیدگان فسفرین ساعت بی تاب . او ، تهی از کام . چانه اش را می گذارد بر سرم ، سنگین ابر مویش می دود بر شانه ام ، لرزان . می گشاید عقده ی دیرین پشت دستم می شکوفد دانه ی باران . دیده در آیینه می بندیم جاده ی مومین و باریک نگاه ما از دم گرم بخاری ، آب می گردد چکه هایش فسفر شبتاب می گردد . در اتاق گرم ، سوزد شبچراغ سبز بر لب آیینه ماسیده ست : ,فرخ تمیمی,شعر سبز,سرزمین پاک سکوت آشنایی در اتاق ما ، شناور بود ، چو ، مه ، در بامداد دره های جنگل گرگان . سرم ، چون قایق تن بسته اندر ماسه های گرم . فرو افتاد روی دامن خاکستری رنگش . لب فنجان بخار قهوه می ماسید به روی گردنم ابریشم گیسویش می لرزید . ,فرخ تمیمی,طرح,سرزمین پاک صبح یکشنبه . گرمی مرداد . دودی از کومه . عطری از جنگل. بژ ساحل . کبود تند آب . خط اندام ها ، رها از خواب . ,فرخ تمیمی,طرح 22,سرزمین پاک نقش اندامش میان آب رنگ خواب آشنایی در نگاهم ریخت . ساق پایش همچو ماهی ، نرم زیر دستم آمد و بگریخت . آن قدر در گوش او خواندم تا تهی شد خاطرم از شعر شورانگیز ، شوری بازوی او ماند و لبان من گرمی مرداد ماند و سردی پرهیز . چون دو روح تشنه ، گرم عشق با غم هستی در افتادیم . شام ، از ره می رسید و ما ماسه های خیس را از تن تکان دادیم . ,فرخ تمیمی,قصه ساحل,سرزمین پاک اما هرگز صلیب قلب بزرگت را در سینه ی بلورین ، تنها نیافتی . اما یک دم در آبگینه ی دستت نگاه من پیداست ، تصویر یک صلیب در پشت یک حصار بلورین . بنگر ، مسیح - فرزند نا امید خدا - را مصلوب یک امید دروغین : - جاوید زیستن - اما یک دم در آبگینه ی دنیا نگاه کن پیداست ، اندام زرد آدمیان ، بر صلیب ها آنان صلیب های امید دروغ را با میخ آرزوی خود ، بر پای داشتند . اما در شانه های خویشتن ، احساس می کنند ، رود خروشناک تپش های مرگ را . اما یک دم در آبگینه ی دستت نگاه کن پیداست ، تصویر یک صلیب در پشت یک حصار بلورین ، شاید مصیح - فرزند نا امید خدا - را مصلوب یک امید دروغین نیافتی . اما مسیح - سرگشته ی امید دروغین - از آسمان به سوی زمین باز گشته است ! اما در باغ جتسه مانی در پهنه ی زمین مردم درنگ تلخ شب انتظار را در نبض خواب خویش فراموش کرده اند ، دیگر امید معجزه یی نیست . اما صلیب قلب بزرگ ما با زخم میخ ها در پشت یک حصار بلورین ، در انتظار ... ,فرخ تمیمی,مرثیه,سرزمین پاک گویم ، او را به خود فشارم ، بی تاب . گویم ، لب بر لبش گذارم ، پر شور . ترسم ، از دست من ، چو دود گریزد . ترسم ، دندان او ، چو برف شود آب . ,فرخ تمیمی,وسوسه,سرزمین پاک يکروز ، آخر ماهي افسانه ي دريا بر ساحل خاموش ، مي يابم تو را تنها . بر خود فشارم پيکرت را تنگ تنگ تنگ بر سينه ي زيتونيت آرام ، فلس نگاه تشنه ي مشتاق مي ريزم . جامي ز سرب بوسه هاي داغ مي ريزم . خواهي که بگريزي . خواهي که در امواج بي آرام ، آويزي اما ز تاب بوسه ها ، بي تاب خواهي شد . در پنجه ي من آب خواهي شد . ,فرخ تمیمی,پیش بینی,سرزمین پاک سیاره ی سرشک ، نمی دانم روی کدام دایره در رویاست برفی که می نشیند انسان انبوه می شود می آیم از نگاه تو برگی به تن کنم داغی : که تا دریچه گشایم فریاد را به رنگ سفر دور می زند شاید دمیده ببر و استخوان مرده ندارد سر قرار ناهید یخ زده ست دریاچه ای که کتف نو رسیده به نخ می کشد هنوز باید که پاک می بریدم از اول از خاطرم زمان ماهی که پاره می کند پلاس روشن تاریکی می بینمش که هیچ نمی روید آشکار عمرم شکسته است جا به جا نمی شود این اوراق رخ در رخ تمام آینه ها می بارد و هنوز تو در راهی ,محمد بیابانی, داغی دوباره تا نفس نرگس,تا عمق زنبقی از دریا نهان خرمنم این هاله است خار غریزه می کند از سینه ار افق به باله ماهی مریم ملاح مرده مائده ی دریاست وال همیشه در گذر از جلگه ها و من تا چند از نگاه تو می چیند نمدانه های نور ظلمت گلایل نیلی ست در مذ مرگ و ذائقه ی خرچنگ طرح لب است شهیر این کبک کشته که می ترکد مادام در نفس هر باد مگر نسیم سحر را شراع باله بیاراست گربه ماهی مرگ که از دو سوی زمان موج چراغ سایه به کف پابرهنه می لغزد بر ابرود نگاه تو کودک مرجان کلاه پاره به سر سر نهاده بر آرنج هنوز ماسه ی تلواسه پس زند آرام زمان که راست که می غلتد هزار پای شهاب از نشیب مرزنگوش کمانه می کند اوراق استخوان و صدف نگاره های سیه پوش به پای خاطره ها و حصار می شویند هزار پیرهن مانده در تخیل جهان اگر در اشک تو مد می شد شاید غزالی از آزرم ردایی از کفنم می برید تا خورشید سری که ساقه بر آفاق می کند ترسیم ماه تصویر مرده ای بی دست می برد تیره تیره تا تالاب خاک را آه اختر کنده ست بذر کوکب کلاهی از مهتاب دائم بنفش خاطره قداره می کشد تا مرگ برگی شود قویی سپید نه در مرام سیل نمی گنجد نخل چکیده ی بی نخ سرشت دیدم : که چشم تو را آب می ربود آن ثعلب کبود رقص تنهایی ست بر دیوار آبشار عقرب و افیون سایه ها تابوت سرگردان اشک می ریزد کنار بوته ی اشک کهن انسان کوکوی بی زمینه ی کابوس ماه ملخ نما غول و هلالو آینه تو در تو عطر عیان کیست گرداب پیچ گردن لنگرگاه ؟ خون من آه این چال خیس خیره آخرین شقیاق خودروست ,محمد بیابانی,تا عمق زنبقی از دریا,تا عمق زنبقی از دریا مهی عیان و حادثه ای مواج حتی : برابرم آینه بود چله ی قرقاول با ورد می شکست آن سوتر عصر عارفانه مبراست پستوی خانه از نیای زمان خالی صیدش قرار تازه ماهی من بی تاب گل ها برای بعدشما حجله بسته اند پرسش برابرم مگر این بار زندگی کفشی که پارگیش پای مرا به کوچه های کودکی ام باز می کند باغ نهان نخستین را گل ها به خواب می دمم آهسته تر بخواب من : در میان آسمان و عروسان خطی چراغ می کشم از رودخانه که تا حال از کاسه ام تهی ست خطی چراغ می کشم رواق رازیانه چه کوتاه ست اطرافمان که سیاه می زند قبیله دره چه طولانی پس آسمان خراش خاطرات تا توره ای رمیده که در کوزه کشتی او مرده ایستاده موریانه هنوز آن جاست ماهی من بی تاب بی تنور شما لیس می زند آن زن با سایه روی کاسه ی مهتاب سلطان پیر جامه تویی معنای گریه اگر گمراه تاریکی از عشیره ی تاریکی صیدش قرار پاره ماهی من بی تاب ,محمد بیابانی,تشتی لبالب تصویر,تا عمق زنبقی از دریا به هر طرف نو زد آفاق زان پس خامش ستاده بود و به دار سپیده ی بی اورنگ گردن نهاده بود خونابه : پرده بر مژه ی مفتول ابر سکوت مهاجم با خرمن خزنده ی پرها ریخته رویای سبز درخت و زمین بی کهکشان پرت شباهنگ مهتاب آبگون بر دامن دوباره ی توفان آه بنفشه برلب مجنون بید بن ناگه تو را پروانه های منتظر دستان بر قاب طبل سوخته ی موعود رد قبیله ها و قافله ی اسپند پرپر زدند و فتادند ما را ولی هنوز زخم زبان زنجره و زنجیر بار گران خفت خواب دوباره پاره تخته ی تابوت بود اما پرندگان طرفه تبار زمزمه شبگیر خوانده اند زین مایه بی گمان بر ذهن آسمان بذر ستاره ها و صاعقه ها را فشانده اند ,محمد بیابانی,پروانه های پرپر دستان,تا عمق زنبقی از دریا هوای همسفر انگار در کوچ خارک این گلبرگ گامی پر از نگین گمشده ی دریاست پروای دیگرم این است حتی : ستاره روی قتل تو لب تر نکرده بود شاید کبوتری که یاد تو می پیچد آتشم کو زورقی که در این پایاب لختی از آسمان نبریده ست انون جهان که می تراشدم آسایش توفان تیره گی ست ساری که سوی تو سر بر می گرداند شبتاب ها جز این که مرا باید برای چندمین عقوبت ارغوان با تو گلاویز از سر گذشته باشند تاوان سال و صورت دنیا آن دست هاست تا شب چنان بتابد از بنفشه که گورستان می پایدم سکوت ,محمد بیابانی,گامی پر از نگین گمشده ی دریا,تا عمق زنبقی از دریا مرا عبور شب این منشور چاهی درون مردمک دیده می کنم ورودی که لا به لا غریبه ی کولی هاست چرخیدن زمین به گرد تو چرخیدن من است ارثی که گردباد به من داد ارثی که باید از اول گم می کنم تو را کاش آن دو لحظه پیش و پس نمی شد از اول در می زنند صد ها صدا قرار هر چه دریچه ست می شوید همچنان و پری یاغی ست من : مرگ را نه چاله پذیرفتم تا ماهیان گردن فراکشند تا آفتاب تر از تأخیر پیدا نمی کنم چگونه در آن باران دریا با خواب های تو درگیر شد لبریز هر چه بخواهی هر چند هر چه بخواهی ستاره نیست نخل ولی پر از جوانه می گذرم ماه همواره سایه بان مرقد ما نیست ,محمد بیابانی, تا آفتاب تر از تأخیر,تانیشخند شیری شبتاب اسیر حس گذر طاووس بر دوش می بردم گریه شایدنریزم از سر گلبرگ تا در کجای پلک این بار خسته ام او در کجا ضیافت اگر خواب پایین دره جرس نیست لختی که تکیه داده ام به هر چه که در باد ,محمد بیابانی, تا در کجای پلک خود از خواب,تانیشخند شیری شبتاب محاق چشم سحر مخمور تا با گذشته ای این دخمه بگذرم دنیا کنار دست پیر می شود تاریک می پراکندم جیغی زنانه رو به نیمه ی آذرماه زنگ همیشه رها دریاست خاموش می شود جاری ست اضطراب می ترکم شبتاب انسان چه ساده می رود از دست وقتی که درد لخته لخته می تراشد از غرور آب می شود احساس می بینی آسمان چگونه می شکافد و می سوزد با آن مزار که ناپیداست وقتی که از کنار زمین دور میشد او توفان تمام سادگی ما را از ریشه می شکست باید میان مهربانی و ماهیخوار خطی کشیده باشد آدمی از آن سر فریاد دلشوره را برای چه پس برگ می خورم باید میان مهربانی و ماهیخوار آن ستاره ی آبی او او جام و جمجمه جاری ست اضطراب شبنم سه موج مانده با سپیده چه می بارد آیا کبوتری که به قربانگاه آن روز قطره قطره ی آزادی نوک می زد آشکار عمر شکسته ی من بود ؟ عمری که در میان پر شکستن و پرواز خاموش می شود ؟ پنهان که می وزم از دجله ی نگاه تو تا جالیز چادر زده ست باد باد است و رنگ مرده گرفته ست نیزار بس که خون مکیده از جگر مرداب بر شاخه ی شکسته خاطره ننویس تعبیر خواب آن گل زرد می زند زنها باد و بالشم این طاووس ترس از شیار گونه ی خود پاک می کند سوگند را به سفره رها کردند ,محمد بیابانی, تا نیشخند شیری شبتاب,تانیشخند شیری شبتاب پرند حسرتم اینک جوی این گونه بی خیال بر باد کنده ایم رمز درخت و نام خیابان چتری که بسته می شود یا خانه ای که سر برم احساس تا او فراز لک لک اگر آبم آشناست راهی که روشنی ش پر از برگ فاصله ست ,محمد بیابانی, رمز درخت و نام خیابان,تانیشخند شیری شبتاب مگر مغاک زمین دریاست که را اگر که سوزن اگر سنگ بر ارغوان شکند اشک مهی که دوک تو می رشت پری نبود که فردای کوچه ی ما را نگین آتش کرد قیام دسته گلی که روی نام تو پژمرد درون عاطفه طی می کند تو را و تاب می دهم آتش و راه کهنه می خزدم در باد کدام خانه که یک نخ از آسمان کافی ست نگاه کشته اگر گلوی خشک مرا تر نمی کرد دریا ,محمد بیابانی,كه را اگر كه سوزن اگر سنگ,تانیشخند شیری شبتاب سفرسرای تو در باران پ ،‌یک با آخرین پرنده برگ می زندم توفان ز، دو این بوم بی هواست بر اعتماد آن که می درخشد از گناه پ، یک پس ابرها که چشم من از تاب رفته اند بال عقاب به تالاب ؟ ز، دو سارشکسته می تپد آواره ام به ساق الف ، سه همواره از پیاله ی من آب خورده است با اولین برهنه که می تابم آشکار ز ، دو اغواگرست کودکان نیمه خورده با حضور وسوه حتی اگر عروس پ ، یک با یاس یخ زده جاری ست آن صدا الف ، سه مار است تا دیار چشم من اکنون پ ،‌یک پس با جوانه ناخن امواج با من چرا غروب می رود هر بار ماهور دیگری ست ؟ الف ، سه تردید : آشیانه ی تاریکی پ، یک اوزان آتش ام گرفته همان بانوست لب پر که می زند نهفته در ردایی از پر مرغان دستانی از نیام زمین می زند برون می بینی آسمان چگونه مرا دوره می کند تصویر مه گرفته با جنازه ی او شاید شب است کوچه می کند ‌آن سو باد یا در میان دامناله های تیره در عذابم و می بارد برفی : که خواب خدایان را بیدار می کند بی انتهاست قویی که نام تو را بال می زند قویی که سایه ی سنگینش داغی ست بر جبین جاری اروند پ، یک پنهانم از کویر بی راهه ای که می جود اندیشه ی مرا صدایی ست در به در نه درد بی گلوی سیاووش نه پاره خند پهلوی سهراب تابوت هیچ یک از یک سنگین تر نیست ,محمد بیابانی, تا آخرین پرنده ی منقار,دستی پر از بریده ی مهتاب عیانم نمی وزد این جا بحر سر مشق تازه ای ست می خواهی از هزاره ی تاریک بگذرم ویرانه ی لبی که پیرتر از دنیا یک شب دهان گشود رویا اگر به سر آید می بارد آبراه سرمشق تازه ای ست دستی اگر ولی سالی که دستچین اقاقی ست تنها پری بر آتش و سیمرغ آیینه ی تو را ,محمد بیابانی, نام گل این دوباره ی سرمشق,دستی پر از بریده ی مهتاب دهان دهکده ام صحراست می تابدم فانوس عارفانه جنون آبشار اوست پروانه ی پریدن چندین سال در شرق آبراه شمالی از پیکری به پیکر دیگر مهتاب در شناست در او قرار ندارد خاک با عطر بیکرانه ی زیتون گاهی که بی پلنگ دره های فلسطین آرام می شوند در او قرار خاک و خاطر من افسوس سال هزار و سیصد و هفتاد و چندم است عمرم جلو زده ست از من انگار دامنی از اتراق خوابی که لخته لخته می برد افسون از آستین شیطان پروانه ی پریدن چندین سال در غرب بال های خامش آن گنجشک پاییز دست جهان را بریده اند موجی نمی خورد تحمل خاکستر می تابدم فانوس عارفانه از پیکری به پیکر دیگر ,محمد بیابانی, همدست خون وهمسفر رویا,دستی پر از بریده ی مهتاب نهان این شب اگر باد این وقت روز چه می بارد باید تعادل خود را از دست داده باشد توفان این وقت روز که شب هم با گورهای کهنه نمی ماند کو تا سحر که باد تازیانه نباشد پشتم چه تیر می کشد اکنون می خواهم از کنار زمین سیر بگذرم دستی میان آمدنت تا من شمشیر می شود چشمی که آسمان مرا با استخوان رودخانه نشینان بر خاک می کشد باغ است این کفن داغ است ودر سراب هویداست دودی که بر فراز عفت واخلاق می وزد خشکیدن چراغ چه خاموش است باید تهی شده باشد آن گوش های پاره از صدای سحرگاه تابوتی از تو چه می سازد ذات سحر که گفته سپید است هرگز به دست داده که گورستان از چشم های تشنه ننوشد آب ؟ این عطر آشنا حتی مخاط گرگ بیابان را آزار می دهد باید کسی گذشته باشد از این جا دستم به حرف های گنگ خیابان نمی رسد چشمم به گریه های آن پس دیوار باید از آن طرف که می گذرد او من هم گذشته باشم می بینم این وطن که باز نمی گردد چشمانی از دریچه سرک می کشد با آیه ای که قطره قطره تو را آب می کند آن قدر مانده روز که برگی هم در دخمه بشکند می بینی آفتاب نیمی از استخوان تو رالمس می کند یک روز باز شانه های تو بودم حالا تو بال ناتوانی من باش موش هزاره هم اکنون باید جویده باشد احساس آدمی شاید جوانه هم زده باشد س برفی که با گلوی شما آب می شود دنیا به فکر هیچ گلی نیست تا او به شکل تو باشد از برف هم که می گذرد باز آشناست این عنکبوت تیره که می بافد دائم کلاف خویش از برف هم که می گذرد تاریکی جهان تو را جیغ می کشد آن زن که تکیه داده بر اکنون سرد است و باز مسلسل ها سرگرم قطع حوصله ی عشق پشتم چه تیر می کشد آن روز دارد بخار می شود این دست دارد بخار می شود و دریا باز همچنان به جوی شفق جاری ست دنیا چه قدر بی تو غریب است این بوریای موریانه خورده که هر بار بر پیکری دریده می شود و باز انسان درون جمجمه می پوسد وقتی دروغ سخنگوست سرد است و گرد مرده می پراکند این ابر ,محمد بیابانی,با بوریای گرد مرده بر این پیکر,دستی پر از بریده ی مهتاب عمرم مشابه اگر دشت درنای آبگیر ساکتن اکنون دو آینه ست خاموش خاری نمی تکاندم از مهتاب آن زن که روی پرسه ی خود پهن کرده بال باید چگونه پیکری فراز می شدم از آتش خونم سحر نمی کند هنوز و می جود کناره ی تاریکی یا سایه ی شماست که بر دیوار آوار آرزوی مرا طبل می زند آن سو تر نشسته بود دست پر پر خود را بر خنچه می کشید دو کوگ مهربونم از کفم ره زبنوم لال جوتن از کفم ره شاید نظیر نیمه ی آوای آن کلاغ در خواب کنده باشم هم تراز اشک شام هشتم آبان ماه ست گردم قیام بختک و پندار آشوب سال های برنیامده پهلوی دیگرم عمری طواف داده اند و من اینک شبگیر با حواس پاره ی باران ها حتی به یاد خویشتن هرگز نمی رسم چشمم قدم نمی زد آسمان و خاطره هر بار دروازه ای گشاده رو به روی پنج پیکر طولانی دستی پر از بریده ی مهتاب ,محمد بیابانی,دستی پر از بریده ی مهتاب,دستی پر از بریده ی مهتاب هنوز شور جهان ابری ست حصار کیست میان این غرور آن خانه ای که پیدا نیست پرنده : مهربان نمی گذرد در کاج کجای رسم شب این بار میان این غرور آن خانه ای که پیدا نیست درنگ صبرم اگر کوتاه ,محمد بیابانی,كجای این غرور وخانه كه پیدا نیست,دستی پر از بریده ی مهتاب و جانب عطر شفق 1 جهان که جعد کلالی نیست سپیده سر برگرداند جلالی می ریزد بنفشه پا بردارد شبم پر از دانه ست نه سالگی ام به خانه می آید شنیدم بهمنی گردان می سازن برای سربازا زندان می سازن و قهوه خانه تهی قرار جعفر آهنگر خون سیامک گندم رست 2 نگاه کهنه اقدسیه بر آتش داد نهان فتنه تو را گمان نمی برم چراغ فاصله عباسی ست خون سیامک گندم رست 3 سرگردانی پری که باغچه می کارد میان پنجره و پاییز و روزبه عاشقانه اگر کوتاه مرام ساحل اگر پرده می کشد سینه خون سیامک گندم رست 4 آزادی غایب بود شمال از من باران تر و مرتضی / جلوترم از مرگ پیاده می شود غروب لشکر زرهی با او میان شانه ها و شترخان هنوز ناپیداست خیال آن گل اگر چرخ می خورم تاریک خون سیامک گندم رست 5 دهان چه تلخ می گذرد و باد پر از صداست آب های غروب میان لاله زار و قد تو تنها قیام مردم نیست و مار می رقصد خون سیامک گندم رست 6 زمان اجازه ی رفتن بود کسوف شبنم و خورشید درک شوم حقیقت و ابتدای تهی خون سیامک گندم رست 7 ابرهای در میانه سالی دود ارابه های مرده کلاف سر در پا پرده نمی گرداند قهوه خانه دور می زند سحاب و اکبر گلپایگانی و پیر می پرد بهار و آتش بی منقار خون سیامک گندم رست 8 پیاده می ترکد دیدار دانه ای از ریگ پیچ و تاب کبوتر کنار چوبه ی تاریک و عشق با تو به میدان و آفتاب میان دست تو تأخیر می کند غرور زورخانه مهیا ست خون سیامک گندم رست 9 ساه بمانی سال سر به راه قدم بر می دارد آب سر بهراه قدم برمی دارد باد سر به راه قدم بر می دارد او و آب به لانه می بندد کبک انجیر خون سیامک گندم رست 10 ولی سالخورده ی دف زن گرگم به هوا سیرم و شب بالا اسا چپرنگ پیرم و شب بالا امان نبرا سیرم و شب بالا کرمج زیر پا پیرم و شب بالا والبی سلام وسلام و علیک و علیک بر جمالش خون سیامک گندم رست ,محمد بیابانی,سی تبسم,سی تیر ، سی سبد ، سی وقفه ، سی تبسم به حیرت از تو اگر 1 ولی : سالخورده ی دف زن سایه ی تسخیری اصل چهار غله و جنجال واسطه خون بود نه سالگی ام به خانه می آمد و خرما بسته بندی شیرینی داشت خون سیامک گندم رست 2 برهنه می گذرم و باغچه طی می کند تو را و خنده ی ستاره اگر دیوار جذام حجله روی هیولای زیر هشت ضرابخانه پر از سکه ست و اسطبل شاهی اسب می طلبد خون سیامک گندم رست 3 نمی رمانمت ای توفان هلال ضربی سیالسنگ که پشت کرده / میهنم / از دست می شود نمی تابد از من به قطره ای که حشمتیه کاسه گردان بود و کاسه سرم ارزان که سالهای بی تو مرا دنبال دو سوم دریا بودم حشم دو پرچم گل ها خون سیامک گندم رست 4 تو از کجای گریه نمایانی که از میان دایره سر می روم و از دهان گور زبان گرگ های خانه زاد روسپی هانه های پیر تر از کشمیر مخ های بی شعبان و تازیانه ، موجه عمر در حمام زرهی درشکه ها تاریک و لابه های کهن خون سیامک گندم رست 5 پاک می شود خاطرم در بادهای غیر موسمی نه سالگی ام به خانه می آید از جان خود گذشتم با خون خود نوشتم یا مرگ یا مصدق گریه فاسد بود زمین مجاور ماهی ها و سینا ساحل خون سیامک گندم رست 6 ترس سایه ی شرم آگینی داشت در چارباغ مدرسه/ خالی نمی دویدم دست نه سالگی ام نمی کشیدم صدای قامت شاملو دیار کسرایی و چشم خالی اسفندیار خون سیامک گندم رست 7 سرک می کشی کسوف بیستم مرداد بیست و پنجم مرداد بیست و هشتم مرداد و سرچشمه تهی ست تیر از واله خون می چیند بازار در گذر سر می رود پلاک چندم او و باد می بالد خون سیامک گندم رست 8 که باز سر نرود احساس سپیده از سر میدان تیر و تازیانه از تنوره ی نیلوفر بهار گریه کنی درخت سینه داده به گنجشک خون سیامک گندم رست 9 سپید نپوشی عروس ارزنة الروم قرار آسمان و حنجره ی کور بسته های اسکلت بر آب چه آفتی که نرفته ست خون سیامک گندم رست 10 چه خسته می کشی سپیده ی عمویی کامیاب مرور قافله در باد در باد درخت خانی آباد در باد غروب عشرت آباد در باد نگاه وکیلی توفان می کرد نمک بر زخم مپاش کلاغ کافه نادری سابق نامه به مقصد نمی کشد خون سیامک گندم رست ,محمد بیابانی,سی تیر,سی تیر ، سی سبد ، سی وقفه ، سی تبسم حنای این طبق نالان صدای کیست درخت بی پایان بیماری کاخ شاهی بار عام می دهد سگ هار کوچه می خواهد ستاره ای نیست کلوخی بر می دارم خون سیامک گندم رست ,محمد بیابانی,سی سبد,سی تیر ، سی سبد ، سی وقفه ، سی تبسم طنین کاهن اگر اما 1 سراب با ملکی همراه هراس با فلک الافلاک لشکر زرهی و کدتای کبیسه به سالگرد تماشای آب در پاییز و جامه از تن دنیا ربود مرزنگوش خون سیامک گندم رست 2 دروغ در مولن روژ لباس رنگی می پوشد کرشمه در مولن روژ لباس رنگی می پوشد فراق در مولن روز لباس رنگی می پوشد کمرنگیری شرار بیست و هشتم مرداد کریم پور شیرازی سیاوش آتش هاست و او در آینه ها تنها خون سیامک گندم رست 3 بغل وا می کنی کمیته پا می گیرد شکنجه سر بر می دارد در اخم کوهستان و نام آدم ها خون سیامک گندم رست 4 پر از ارامنه درد - آوا تبار تزریقی و ابرهای یکسره در پاییز چنین که پیر می پرد از دیوار عبور خواب تو کش می دهد و یال اسب به مجرا خون سیامک گندم رست 5 نه این که دامن او خاموش و ابر،‌پرپرزن سحر کپک زده ی وهم توپخانه خیره به دنیا نگاره ها خالی و دام پاره خیس گذر تاریک خون سیامک گندم رست 6 هنوز هشتی سبز آباد نگاه لیل پر از شاخه خواب قنسول از دریچه گذر می کند و سمت دیگر من افراست صدای دور علف چشم دیگری ست دست تازیانه در میانه ی میدان عبور خنده با انوشه به لبخند می رسد خون سیامک گندم رست 7 میان کوچه خبر گام می زنم از حوض سلطان بالا می کشی از شهربانی غروب و چکمه ی دژبان خیال زیبایی هنوز آن بالاست و کاروان ان رگ سیال خون سیامک گندم رست 8 کلاه پاره به سر اندوه و عشق پیر صفرخان کرانه ها خالی دوباره آن طرفم جان پونه حلق آویز هراس شاعرانه پرم دریاست خون سیامک گندم رست 9 نمی شوم از دیدار درنگ می گذرد صدای پای کلاغ و من سرم از دنبال عشق لانه ی ماهیخوار خون سیامک گندم رست 10 حضور خاطره افشار طوس ناپیدا و جاده کفترک از شیب شهرضا جاری نگاه مزرعه از لای جامه خونین بود و فاطمی پنهان خون سیامک گندم رست ,محمد بیابانی,سی وقفه,سی تیر ، سی سبد ، سی وقفه ، سی تبسم عبور عادتم اینک کوه پیداست سیب و ساعتی که ر آن دانوش قویی زبانه می کشد از مد ماهتاب یا قامتی که سادگی ام دریاب اسبی گران تر از سپیده با ناژادی فردا پشت کرده به من تاب می خورد یک چشم فاصله استخر فرصت است خونی که تازه می چکدد از ماجرای صبح این رودخانه عبوری ست ناگزیر کز چاربند موج پرهیب بی حواس داغ های تو می لغزد آشکار از بال بوم کرکسی آراستند شبپره وار خاکستر آفتاب گلستان کردند براستخوان و عصب خاک جامه ای جاوید دیدم دوباره تو را برد پیراهنی که آشاین تنت بود اکنون کبوتری ست بر بام های مه گرفته به پرواز سرشار قامت آن ناشناس با دو رشته جعد حنایی مادر هنوز دانوش گهواره را نبریده است روی بخار می خزداین رودخانه در شفق خیس خیزران در چیتگر همیشه درختی هست با خال ها و پوکه های خالی خواهان چیست دانوش ساری که دور می برد این گونه آسمان ,محمد بیابانی, روی بخار در شفق خیس خیزران,سی پاره ی برهنگی دانوش تبار قافله کوتاه ست صداست رهگذر انگار بوته های گون شکیب دره می خزدم شبتاب و غار پر از خیال جهان مادری ست رقص شکار به سایه روشن سوم عزاست شقایق دگر است این رهاترم در باد نه کوه می شکند سایه زیر چشم شما نه کوچه می رسد از انتهای بال کلاغ دو بنز تیره شبانگاه و آن که خیره به دیوارها و آینه هاست و پشت ماسه نشسته است شقایق دگر است این عبور عادت ما دوره می کند مهتاب گمان نمی برم نشانه ای که نشیند به روی کاج و کلاغ از تو برده باشد نام و آن که خیره به دیوارها و آینه هاست و پشت ماشه نشسته است هنوز این سر دنیا درون دام سفر می کنند ماهی ها و مادری که نمی داند فراز ماسه چه گورستانی میان فاختگان و صدای من تنهاست ,محمد بیابانی, و آن که خیره به دیوارها و آینه هاست,سی پاره ی برهنگی دانوش اسیرم هر چه که در ذهن دیدی ، زمین مجال سپیدی نیست یا کوکبی خمیده بر ورم ماهور هر سو که پلک می کشدم کومه تهی ست استاده در بلم از پهنه ی ردای بلندش بر آب میچکد آن صخره ی شکسته که مأوای ماهیان از گوشه ی جنوبی آن می خورد خراش کوتاه ست حوصله ی هستی پیدای بادبانش اگر آسمان تهی پارو که پا نهاد به گل از هر چه درد و دمانه رو گردان لنگر کشید باد ترسی تپنده می خزد اکنون در خون و راه که گم می شود مدام در زیر پای موج خم می شود زمان و بر سفال کهنه تو را نقش می زند ایران همیشه رازیانه ی رویاست هفتاد گور بعد ماه وطن نددیه از فراز فاصله یا کمتر گور تو را که زورق خردی ست با هفت شاخه قوس و قزح می دهد عبور ,محمد بیابانی,تا چند سایه فاصله یا کمتر,سی پاره ی برهنگی دانوش مرا عبیر عبارت میزان همین مجسمه ی سنگی ست منقار در سوال خامشی عمر ارواح بی درخت دخیل راه ست پروانه ای که فرش کرده اند و باورم این هنگام در خاطرات کهنه شناور نیست . پایان آخرم از اول این لوح چندم ماهی هاست ماهی که آشتی ست آشیانه اگر در چاه می خنددم سکوت درک تو ناپیداست با من چراغ می وزد جوانی ات آوار شبنم است سوگند بر جداره ی فروردین چشمی به روی چشم می پرد اما خواب زمین برای دایره ها کوتاه ست منقار در سوال فصل سوم مرداد تعمید بارقه با مهمیز هر شب بر اقتضای هر چه تباهی ست پره های بینی آن برج می لرزد آشکار تحلیل می رود مخاط خاطره در شلاق رد صدای گرگ حافظه ی دریاست پای حصار چندم دنیا در خواب هم بخار می شود و خاک : پلکی نمی زند تشتی لبالب از خیال تو تصویر مبهمی باغی پر از برهنگی دانوش بدر تمام آشیانه ی کوکوست ماهی که آشتی ست آشیانه اگر در چاه ,محمد بیابانی,سی پاره ی برهنگی دانوش,سی پاره ی برهنگی دانوش رها نمی پردم شیون دریا سیاره ی سرشک است و از دریچه نمی شوید انتظار میعاد با گل آتشبرگ گهواره ای که نام تو می ریسد احساس می زنم جوانه با غرور باد راهی ام اینک باد میعاد با گل آتشبرگ پروانه ای که نام تو می ریسد گرد سرت سپیده های باختران می بارد عطر و ایل آتشی که پلنگ ایستاده است میعاد با گل آتشبرگ فواره ای که نام تو می ریسد تاریکی و ترانه سمت دیگر انسان پیرامنت بتفشه کوچه گرفته است این آسمان پاره از نفس گنجشک میعاد با گل آتشبرگ سیاره ای که نام تو می ریسد می شد جهان کبواری ترانه سازد از سر سوسن گذشته است پیش از نمای قافله در مهتاب میعاد با گل آتشبرگ پیراهنی که نام تو می ریسد دریاست سیاره ی سرشک پیر از دهان ببر می گذرد میعاد با گل آتشبرگ چشمان خسته ای که نام تو می ریسد ,محمد بیابانی,پیش از نمای قافله در مهتاب,سی پاره ی برهنگی دانوش اگر که خاکم اگر باد نمی گذارندم از جان خود برآرم چشم جهان مگر چند است که او هنوز مرا می جود و هر طرف که رهی چرخ می دهد فانوس اریب فاصله اسکندری ست گذار این همه تردید چگونه می شود به پسینگاه نشست و صاعقه ها را چو ریگ در ته یک چشمه ی حقیر افکند هنوز پیکرم آوار آن حصار تهی ست رسالتی که درفش است و با لعاب دروغ دهان موجز ما را تهی ست ریشه فرا گرد اعتمادکهن به جز جرقه ای از شمشیر و قاقمی از خون نمی توانم دید جهان مگر چند است که او هنوز تو را می جود مرا این نیز نمی گذارندم از جان خود برآرم چشم برهنه بگذرم از توتیای توفانی و داغ را به ابایی درون خزم تا ماه ,محمد بیابانی,گذار اینهمه تردید,سی پاره ی برهنگی دانوش عزای طلسم اینک حال می دانم عطر ایل گرفته است از چادری به چادر دیگر رویای او ولی هر چیز در خیال سفر تنهاست پیراهنی که با حضور ماه و راهبه گم می کند تو را دریای زورقم اما دوباره باد سرگرم جمع کردن اشباح ست راهی نمی رهد در آینه از سر گرفته ایم حمام خون شمای تو در اغماء ست فرصت نمی تراشدم دستی که تا گلوی تو حمام دیگری سیبی نچیده ام ما پیش از آن که رود ماهی صحرا باشد از رو به روی جهان سایه کنده ایم پس می توانی : از نگاه خویش فروکاهی لختی شلال خیابان آن چکمه های تیره بیاویزی گرد سرم اگر به عمق افق تار می زند بعد از همیشه مرگ تو می آیی راهی نمی رهد این دوره بیهوده اکنون دو کاسه تا رهایی مهتاب پیش روست تا لانه ای که در مسیر مار جوجه گرفته است تاوان خنده ی گندم گاهی این چار دره برابر نیست لنگر که می کشد حضور راهبه گودال دیگری گرد سرم به عمق افق تار می زند ,محمد بیابانی,گودال دیگری به عمق افق تا من,سی پاره ی برهنگی دانوش جبین فراز کبکبه یا ویران سرگرم آن شقایق دورم این چشمه از شنای که می روید عطر و آب تاوان آتشی که تاب می دهد انسان مهلت نمی دهند گاهی که نوبهار از کاسه ی گدای گذر نیز پرهیز می کند تاوان آتشی که تاب می دهد انسان پاییز نام دیگر دنیاست دریاچه ی مهاجرت قو پروا که می کند نشانه ی پرواز تاوان آتشی که تاب می دهد انسان اکنون چنان زلال می وزد از دریا کز چاربند حواصیل بال پریدن از تو بلند است تاوان ‌آتشی که تاب می دهد انسان ,محمد بیابانی, تاوان آتشی که تاب می دهد انسان,پری که تر نکرده لب از پرواز مرید خاطره ام کولاک هنوز هم سر سختی تویی لطافتی که دست نمی شوید برابرم با خاک نمی کند سفرم را روانه لالایی دوباره کودکی ام را زن نمی پوشد مگر در آ’نه نان نیست نمی کند سفرم را روانه لالایی گلیم اگر که پاره اگر بر آب کجا تکانمت ای دیدار ؟ نمی کند سفرم را روانه لالایی که باز کودکی ام کنار مزرعه پرهای باد می چیند که باز پیری ام آن جا نمی کند سفرم را روانه لالایی ,محمد بیابانی, گلیم اگر که پاره اگر بر آب,پری که تر نکرده لب از پرواز فتاده خیمه ی بی من ماه حتی هنوز پشت اقاقی ست با دامنی پر از پریده ی خاکستر بی وقفه بوریای سحر می زند بر آب جذر تو بر شقایق قربانگاه تا پیری ام نهاده در آن بالا مشتی پر رها شده بر گلسنگ تا دیده عطر نارس نیزار جذر تو بر شقایق قربانگاه دریا به رنگ چهره ی ما رد چهار شاخه بر آن دیوار مهتاب رابه نیم جو از من جلو زده ست نوباوه ای هنوز جذر تو بر شقایق قربانگاه ,محمد بیابانی,با دامنی پر از پریده ی خاکستر,پری که تر نکرده لب از پرواز هوای پشت سرم تنهاست غراب شکل تازه ی باران و کوچه در پرواز بدان که مرگ حامی چشمان دیگری ست که سمت سرنوشت جهان را غروب موجز گل ها جوانه بستم باز چراغ دیگرم آن گاه کبوتری که گلوی سپیده می چیند ترنج ایستاده بر آتش تویی غروب موجز گل ها جوانه بستم باز میان عطر و افق باز اگر سحر خالی ست حواس سیبم اگر کوتاه و سنگ و سال به هم می زنم غروب موجز گل ها جوانه بستم باز ,محمد بیابانی,غروب موجز گل ها,پری که تر نکرده لب از پرواز مریز باله به ره ای واال عبور از تو گذر می کند و خط خاک که با من برابر افتاده است و نبض این رگ نی وار مسافتی ست سکوت دستم اگر پلک می زند فریاد دو قطره صورت شب جهد من اگر جاری ست سفال می ترکم هر بار سکوت دستم اگر پلک می زند فریاد صدای ‌آخرم حلقوم دره می شکند و امتداد تو بی همراه ست سکوت دستم اگر پلک می زند فریاد ,محمد بیابانی,و نبض این رگ نی وار,پری که تر نکرده لب از پرواز و باز طاقت ره ، ساری ست به خنده های در آتش گرفته ام بنگر به دست بی سببم از زمین اگر خالی ست دو چشم سر بریده به دنبال و من در آینه او را بر آب می پاشم خروش یک قفس احساس پری که تر نکرده لب از پرواز و گریه چندی گاه ست و من در آینه او را بر آب می پاشم گیاه خون سیاوش روانه ی رستن صدف نشانه ی دیگر و چند قطره ی باد و من در آینه او را بر آب می پاشم سفر : هنوز تو را می برد و مرده : از سر گلهای تازه می گذرد و عشق : خانه اگر دور می شود با اوست و من در آینه او را بر آب می پاشم بگو : دوباره در این گاهواره حرفی هست و کوکبی تنهاست و موریانه در اندوه کوچه ها جاری ست و من در آینه او را بر آب می پاشم ,محمد بیابانی,پری که تر نکرده لب از پرواز,پری که تر نکرده لب از پرواز تبسم نخست این سپیده را چه کسی دزدیده ؟ آنک !‌همیشه ای دیگر بیدار باش دوباره ی دشنه سنگ سار فانوس آینه خاک تیره بامداد واپسین را آغوش گشوده است مرداد درد را چگونه تاب آریم ؟ تولد تگرگ و ترانه های ترس مدار نقطه چین تا نهایت دنیا تابستان بی خورشید مرداد سرد را چگونه تاب آوریم ؟ آخر او آبروی جهان بود تنها چراغ این خانه ی بی چراغ قاصد سلام و سرود تا گهواره ی چند هزاره ی دیگر نوسان بیداری یکی چو او باشد مرداد سکوت را چگونه تاب آوریم ؟ برای گفتن نه باید هزار بله گوی بی بته را حریف بود آموزگار بی ترکه ی ترانه ها خورشید را پیش چشم این اهالی نابینا گرفتی مگر که گرمایش عظمت نور را به ضمیرشان بنشاند دریغا دریغ که آنان حرارت حقیقت را شراره ی خوفناک دوزخی دور پنداشته بودند مرداد حماقت را چگونه تا آریم ؟ رسام خط سرنوشت نسلی بودی زاده شدم بیشه از آوار ناگاه ملخ می نالید پدران می گفتند در پس پشت پسته های نرسیدن باغی ست کآذین شاخ درختانش میوه های سرخ جاودانگی ست و آنجا سروری نیست کآدمی را به چیدن میوه های باغ کیفر دهد من از تمامی آن غم چاله ها گذشتم نه به آز بلعیدن میوه های باغ سودای جاودانگی که جاودانگی به هنگامی که هر ثانیه چون دشنه ای بی مرهم فرود می آید حماقتی ست دردآلود تمامی راه را درنوشتم به دیدن چهره ی خود در آینه ی چشمه ی باغ چهره ای که سایه ای عظیم را بر گرده ندارد و آندم که از مخاوت راه در می غلتیدم دست های بزرگ تو سرپناه من شد مرداد بی پناه را چگونه تاب آریم ؟ زوال دریچه ها را بنگر بنگر که بی تو چگونه به مسلخ صخره می کشانندمان با دو موج شاعران تملق را بنگر ستارگان یکایک شهاب می شوند و اینان هنوز سوگوار خون سیاوش اند مدح خال هندویش می کنند سر به سرودی نو یا لب فرو می بندند تا مبادا از ما بهتران به دمب قباشان خورد و یا به زبانی چرب چو سعدی ساز پند بازرگان کودک می کنند مرداد لال را چگونه تا آریم ؟ ساده نیست شبزیان را بر بام های عربده دیدن به خاطر نیک دارم که چه شب ها گریان و مظلومانه وار به در کوفتی قرصی نان طلب می کردند و پدران ما چه با سخاوت نان سفره را به قاتلان فرزندان خویش می دادند و مادرانمان از غصه می گریستند که چه مفلوک زادگانی به دنیا هست پدربزرگ شاهنامه می خواند مدح رستمی که پسرش را پاره ی تنش را ناجوانمردانه کشته بود و تو آن روزها از بیداد پنجه زار خزان بر گلوی شقایق ها می گریستی مرداد بغض را چگونه تاب آریم ؟ گریستن را گاهی توان آن نیست تا ترجمه ی اندوه آدمی باشد هزار دریا را به بدرقه ات گریستند این خلق ناسپاس که آینه ی خاموشی ایشان بودی تنها سروی که بار گران برف را سر خم نکرد در زمهریر دیر سال این گستره اما جذامیان آینه را دوست نمی دارند چرا که شوکران حقیقت خویش را در آن می نوشند هیچ دستی سپر بلای ت نبود در میانه ی آن همه سنگ انداز مرداد بیداد را چگونه تاب آریم ؟ قناری مغموم حنجره ات نرده های ناگزیر را باور نداشت این خلق در سوگ خویش می گریستند آری که سرگذشت ایشان همه در سکوتی بلند از سر گذشته بود مگر به دقایقی زودگذر که چوپان دروغگوی تازه ای را به بع بعی دیگر سپاس گفته بودند مرداد بی فریاد را چگونه تاب آریم ؟ ما شرمساران ابدی تاریخیم تو اما صدایی همیشه ای در دامنه ی زبان بریدگان کودکان هزار تقویم نیامده حسرت به خواب هایی می برند که تو در بیداری می دیدی طلیعه ی همیشه ی بامدادی کلامت به رنگ سپیده دمان است و عاشقان در سایه ی عظیم تو آفتاب می گیرند با من بگو مرداد بی بامداد را چگونه تاب آریم ؟ ,یغما گلروئی,مرثیه ی امرداد amordad,امرداد بازم دارم بچه میشم مثل قدیمای قدیم مثل همون روزی که ما به این محله اومدیم دوره ی هف سنگ سه قاپ دوره ی شوت یه ضرب و گل رقص عزیز تیله ها طلوع هف رنگ یه پل آخ ! اگه تو مونده بودی دنیا یه جور دیگه بود کوچه به اون قشنگی که همین ترانه میگه بود تنهاتر از همیشه ام به تو نمیشه راس نگفت نمیشه این حقیقت رو راحت و بی هراس نگفت تنها تر از همیشه ام از نفس افتاده ترین بچه ی بچه ام هنوز ساده ترین ساده ترین آخ ! اگه تو مونده بودی دنیا یه جور دیگه بود کوچه به اون قشنگی که همین ترانه میگه بود رفتی و بی تو کوچه اون کوچه ی آشنا نشد بی تو محلمون پر از صدای بچه ها نشد نها منم که کوچه رو مثل قدیما دوس دارم منم که چارشنبه سوری فشفشه بیرون میارم آخ ! اگه تو مونده بودی دنیا یه جور دیگه بود کوچه به اون قشنگی که همین ترانه میگه بود ,یغما گلروئی, به تو نمیشه راس نگفت,زندگی به شرط چاقو بوی کافور میده دستم ‚ چقدر از ترانه دورم می زنه نبض نفس هام ‚ اما من زنده بگورم وقت غیبت نگاهت ‚ زندگی آینه ی مرگه گل نیلوفر رویا زیر رگبار تگرگه با تو دریای غرورم ‚ اما بی تو دریا تشنه س بی تو سینه ی سکوتم تشنه ی تیغه ی دشنه س هم طلوع و هم غروبی بدی اما خیلی خوبی واسه این زانو شکسته یه طلسم نقره کوبی وقتی میرسم به آخر ‚ توی دالون یه بن بست دم آخر سقوطم اوج غیبت یه همدست باز میشه یه نردبومی کهمیاد از دل خورشید باز میشه صد تا گذرگاه ‚ توی آینه ی چشات دید بیا !‌خاتون قدیمی ! یه ترانه مهمونم کن یه حصیر کهنه ام من قالی سلیمونم کن هم طلوع . هم غروبی بدی اما خیلی خوبی واسه این زانو شکسته یه طلسم نقره کوبی ,یغما گلروئی, زنده بگور,زندگی به شرط چاقو لحظه های با تو بودن ‚ یادمه صحنه به صحنه رختی از ترانه دارم ‚‌ واسه این بغض برهنه فاصله چن تا قدم بود ‚ نه هزار سال نوری تو نخواستی که بمونی ‚ حالا نزدیکی و دوری دوری اما پش رومی ‚ ای دلیل خوب تکرار تویی عکس برگ آخر ‚ رو تن کبود دیوار ای نفس ساز همیشه با تو بی قفس ترینم بی تو حبسی سکوتم زیر خط نقطه چینم عطش ناب یه شعری ‚ تو تن حریض دفتر غزل زخمی حافظ ‚ سط سرخ حرف آخر یه طنین ناتمومی ‚ یه حضور ناسروده منم آوازه ی طعم ‚ بوسه های ناربوده چه پر آوازه سکوتت ‚ بعد ازاین همه ترانه خط سیر یه حریقی ‚ از جرقه تا زبانه ای نفس ساز همیشه با تو بی قفس ترینم بی تو حبسی سکوتم زیر خط نقطه چینم ,یغما گلروئی, زیر خط نقطه چین,زندگی به شرط چاقو نه اهل روزگارم نه همنشین سایه بزن به سیم آواز تا آخر گلایه رو سرزمین بی سر یه سرو سربلندم به شاخ و برگ سبز خودم دخیل می بندم ستون تخت جمشید برج غرور من نیست من با تو بهترینم ثانیه گور من نیست تو کی هستی که خیال داشتنت یه دم از خاطر من دور نمیشه ؟ رو به روی آینه چشمات رو نبند خورشید از نور خودش کور نمیشه ببین که داس وحشت حریف یاس من نیست سکوت این کرانه خلع لباس من نیست ببین کلید سرداب تو دست این اسیره برگ امان نمی خوام برای گریه دیره برهنه مثل دریاس صدای آبی من هزار تا عمر نوه عمر حبابی من تو کی هستی که خیال داشتنت یه دم از خاطر من دور نمیشه ؟ رو به روی آینه چشمات رو نبند خورشید از نور خودش کور نمیشه ,یغما گلروئی, صدای آبی من,زندگی به شرط چاقو عاشق تر از این بودم اگر لظحه ی پرواز در دست نجیب تو کلید قفسم بودئ عاشق تر از این بودم اگر عطر نفسهات در لحظه ی بی همنفسی ‚ همنفسم بود عاشق تر از این بودم اگر فاصله ها را این آینه ی شب زده رو تکرار نمی کرد عاشق تر از این بودم اگر هق هق ما را این سایه ی سرمازده انکار نمی کرد با تو بهترین بودم ‚ همسایه ی خورشیدی تو نقش تبسم را ‚ از آینه دزدیدی عاشق تر از این بودم اگر در شب وحشت مثل تپش زنجره نایاب نبودی عاشق تر از این بودم اگر وقت عبورم آنسوی سکوت پنجره خواب نبودی عاشق تر از این بودی اگر ثانیه ها را اندوه فراموشی من تار نمی کرد عاشق تر از این بودی اگر این دل ساده اسرار مرا پیش تو اقرار نمی کرد با تو بهترین بودم ‚ همسایه ی خورشیدی تو نقش تبسم را ‚ از آینه دزدیدی ,یغما گلروئی, عاشق تر,زندگی به شرط چاقو از تو خوندن واسه من تسکین تو یه همنفسی توی این تنهایی وقتی نیستی دل من غمگین منیه رودخونه ام تو مثه دریایی بی تو بازم از تو خوندم از تو همیشه تو صدای من رو توی شب شنیدی گفتم : توی دنیا هیشکی مثل تو نمیشه تو به حرفای من دوباره خندیدی تنها ! تنها !‌ بی تو تنها موندم بیا تا دوباره من و تو ما باشیم بی تو ! بی تو !‌ پر پروازم نیست من و تو مثه دو کبوتریم چرا تنها باشیم ؟ همزاد قصه های من ! با تو صد تا ترانه ام بی خورشید نگاه تو دل می میره برگرد از عمق فاصله ‚ پا روی جاده ها بذار سرمای دستم رو بگیر فردا دیره ,یغما گلروئی, همزاد,زندگی به شرط چاقو يه کلاغ رو نوک ديوار داره قارقار مي کنه با صداي قارقارش ده رو خبردار مي کنه ميگه : من رنگ شبم اما شب رو دوس ندارم اين صداي من که خورشيد رو بيدار مي کنه خروساي ده ما عمريه بي صدا شدن انگار از وحشت لحظه هاي ما جدا شدن دل من تنگه از اين نق زدناي کاغذي خروسا جاي خدا بنده ي کدخدا شدن مگه ميشه گندم تو خاک خشک تشنه کاشت ؟ مگهميشه اين کلاغ پر سياه رو دوس نداشت ؟ اي کلاغ ! بخون تا ما هم با تو هم صدا بشيم نميشه به جاي خورشيد سه تا نقطه چين گذاشت آي کلاغ ! بازم بخون از دل اين شباي تار بخون از کدخداي خروس کش طلايه دار هيچ کسي جاي خودش نيست توي اين بازار شام تو بخون ‚ جاي خروسا خورشيد رو بيرون بيار ميدونم گذشته هات يه ابر خاکستريه مي دونم به چشم شب قارقار تو سرسريه اما خورشيد که بياد چشما رو روشن مي کنه ده مال ما ميشه اين کدخداي آخريه مگه ميشه گندم تو خاک خشک تشنه کاشت ؟ مگه ميشه اين کلاغ پر سياه رو دوس نداشت ؟ آي کلاغ !‌ بخون تا ما هم با تو هم صدا بشيم نميشه به جاي خورشيد سه تا نقطه چين گذاشت ,یغما گلروئی, کلاغ,زندگی به شرط چاقو عشق اول ‚ وعده ی پنهونی اونور شمشاد اولین باری که چشمام توی چشمای تو افتاد کوچه های بی چراغ شبای همیشه روشن با سحر پرسه زدن تو کوچه های یوسف آباد دره گرگی سینما ‚‌ پارک شفق ‚ ایستگاه اول اسم کوچه هاش داره یادم میاد میدون کلانتری ‚ سر دوراهی ‚ پیچ آخر دل من باز اون خیابون رو می خواد اون خیابون ‚ اون خیابون همه ی دار و ندار این صداس این ترانه خون هنوزم عاشق پرسه زدن تو کوچه هاس دیگه هیچی نمی خوام جز یه گلو برای فریاد یه ترانه که برام پل بزنه تا یوسف آباد دیگه هیچی نمی خوام به جز صدای خیس بارون تا بازم با خاطراتم راه برم تو اون خیابون دره گرگی سینما ‚‌ پارک شفق ‚ ایستگاه اول اسم کوچه هاش داره یادم میاد میدون کلانتری ‚ سر دوراهی ‚ پیچ آخر دل من باز اون خیابون رو می خواد اون خیابون ‚ اون خیابون همه ی دار و ندار این صداس این ترانه خون هنوزم عاشق پرسه زدن تو کوچه هاس ,یغما گلروئی, کوچه های یوسف آباد,زندگی به شرط چاقو رفتنت تنها یه خوابه ! تو نرفتی ‚ عطرت اینجاس کنج نایاب نفسهات تنها جای امن دنیاس توی کوچه ی نگاهت چرخش هزار تا تیله س به غزل قسم که چشمات آبروی این قبیله س هم مثه ماه تمومی ‚ هم مثه هلال خنجر هم تب نگاه اول ‚ خم غم نگاه آخر نمی دونم تو چی هستی ‚ استوای عشق و تردید هم مثه سیاهی شب ‚‌ هم مثه ظهور خورشید لب تو ساکته ‚ اما چشم تو پر ازهیاهوس مثل اون وحشت وحشی ‚ که توی نگاه آهوس لا به لای هرم گیس ت عطر بکر گل یاسه ململ نازرک دستات واسه من تنها لباسه هم مثه ماه تمومی ‚ هم مثه هلال خنجر هم تب نگاه اول ‚ خم غم نگاه آخر نمی دونم تو چی هستی ‚ استوای عشق و تردید هم مثه سیاهی شب ‚‌ هم مثه ظهور خورشید ,یغما گلروئی,آبروی این قبیله,زندگی به شرط چاقو قصه تمومه عشق من! فاصله رو صدا بزن اینجوری خیلی بهتره ‚ هم واسه تو هم واسه من قصه تمومه ‚ عشق من !‌ باید من رو جا بذاری باید صدام رو تو شب ترانه تنها بذاری بدون تو سایه ی من تنها نشونی منه بغض ترانه ساز من کنار تو نمی شکنه دل سپردن رمز قفل این حصار تو به تو نیست با تو بودن بهترینه ! اما ختم جستجو نیست اونور دیوار شب باش ! تا من از تو ما بسازم انعکاس این ترانه ‚ آخرین آواز قو نیست باید بری تا بتونم این شب رو نقاشی کنم طعم گس نیشای این عقرب رو نقاشی کنم باید بری !‌دوس ندارم شب به تو چپ نگاه کنه دوس ندارم دستای شب ‚ صورتت رو سیاه کنه نه من من ‚ نه من تو ‚‌ تو این شبا ما نمیشه عشق عظیم ما دوتا ‚ زیر یه سقف جا نمیشه دل سپردن رمز قفل این حصار تو به تو نیست با تو بودن بهترینه ! اما ختم جستجو نیست اونور دیوار شب باش ! تا من از تو ما بسازم انعکاس این ترانه ‚ آخرین آواز قو نیست ,یغما گلروئی,آخرین آواز قو,زندگی به شرط چاقو گریه کردم ‚ گریه کردم اما دردم نگفتم تکیه دادم به غرورم ‚ تا دیگه از پا نیفتم چه ترانهبی اثر بود ‚ مثل مش زدن به دیوار اولین فصل شکستن ‚ آخرین خدانگهدار دس تکون دادن آخر توی اون کوچه ی خلوت بغض بی وقفه ی آواز ‚ واژه های بی مروت بوته ی یاس دیگه اون عطری که دوس داشتی نداد کوچه ی آشتی کنونم دلا رو آشتی نداد من به قله می رسیدم ‚ اگه همترانه بودی صد تا سد رو می شکستم ‚ اگه تو بهانه بودی با تو پیسوز ترانه یه چراغ شعله ور بود لحظه ها چه عاشقانه ‚ قاصدک چه خوش خبر بود کوچه ها بدون بن بست آسمون پر از ستاره شبا بی هراس خنجر ‚ واژه ها شعر دوباره بوته ی یاس دیگه اون عطری که دوس داشتی نداد کوچه ی آشتی کنونم دلا رو آشتی نداد ,یغما گلروئی,آخرین خدانگهدار,زندگی به شرط چاقو صدای جیغ در زندان شهر ‚ پشت هر آدمی رو می لرزونه پهلوون پنبه های نفس کش ‚ حتی از فکر نفس می ترسونه اما مرد تنهای قصه ی ما یه اسیر روز و شب شمرده نیست این دفه اون کسی که رها میشه ‚ توی آمبولانس حمل مرده نیست کت و شلوار سیاه مخملی ش نوی نو اما مال سی سال پیش موهاش پیرهنشم هر دو سفید صورتش شیش تیغه و بدون ریش تو چشاش سی تا زمستون سیاه تو دلش هزار تا زخم بی دوا صدای پاشنه ی کفشش رو زمین ‚ می پیچه توی سکوت کوچه ها پهلوونای شیشه یی !‌ دشنه تون رو غلاف کنین باید حسابتون رو با قیصر قصه صاف کنین زندونیای شهر درد !‌ دستای بسته تون رهاس نگاه کنین !‌ یکه بزن دوباره توی کوچه هاس اومده تا دوباره مثل قدیم تن نده به سایه های نارفیق تنها یادگار مردونگیاش ‚ اثر کهنه ی یک زخم عمیق می دونه توی یکی از خونه ها دختر قصه هنوز منتظره تا صدای پای اون رو بشنوه پا به پاش تا ته حادثه بره یه دونه دشنه ی زنجانی هنوز توی یک جیب کتش برق می زنه هنوزم هیشکی حریفش نمی شه هنوزم فکر قفس شکستنه قیصر خسته میره سمت جنوب سمت اون کوچه های همیشهخوب سایه ها پشت سرش قد می کشن توی نور قرمز تنگ غروب سایه های عربده زن !‌ قصیر قصه ها رهاس خدا بیامرزه تتون !‌ وقت شروع ماجراس زندونیای شهر درد !‌ قاصدکم خوش خبره نگاهکنین !‌ تو کوچه ها پاشنه کشون قصیره ,یغما گلروئی,آزادی,زندگی به شرط چاقو سیصد حریف سه نشد ! آش همون کاسه همون زندونا مدرسه نشد !‌ آش همون کاسه همون بغض زمستون نشکست ! آش همون کاسه همون بهار به اینجا پل نبست ! آش همون کاسه همون شب به ستاره نرسید ! آش همون کاسه همون سیاهی پاپس نکشید ! آش همون کاسه همون باغچه ی خونه های ما دوباره مسلخ گله باز تو مشام واژه ها بوی کباب بلبله دوباره قد کشدین ‚ تو شهر قصه سخته سایه ی تیشه بازم ‚ رو شونه ی درخته آهای ! آهای درختا ! تیشه ها ریشه دارن یه جای این جنایت ‚ دخل هم رو میارن شب به ستاره نرسید ! آش همون کاسه همون سیاهی پا پس نکشید ! آش همون کاسه همون باغچه ی خونه های ما دوباره مسلخ گله باز تو مشام واژه ها بوی کباب بلبله ,یغما گلروئی,آش همون ‚ کاسه همون,زندگی به شرط چاقو غروبا تو چشم مردم ‚ که دارن می رن به خونه یه ترانه هست که هیچوقت ‚ کسی اون رو نمی خونه غروبا تو دل مردم پر از حرف نگفته قصه ی این همه دیو و این همه زیبای خفته بگو به جز تو چه کسی رفیق بغض لحظه هاس ؟ میون این همه سکوت ‚ آوازه خون ما کجاس؟ چه بی حیا می چرخن ‚ عقربه های ساعت پشت چراغ قرمز‚ پیر می شن این جماعت غروبا تو راه خونه ‚ آدما رو خوب نگاه کن واسه دلتنگی این شهر ‚ یه ترانه دست و پا کن کی باید غزل بخونه ‚ توی بن بستای بسته ؟ کی باید آینه باشه ‚ واسه این دلای خسته ؟ بگو به جز تو چه کسی رفیق بغض لحظه هاس ؟ میون این همه سکوت ‚ آوازه خون ما کجاس؟ چه بی حیا می چرخن ‚ عقربه های ساعت پشت چراغ قرمز‚ پیر می شن این جماعت ,یغما گلروئی,آوازه خون ما کجاست ؟,زندگی به شرط چاقو ارکیده ی وحشی من از دل واژه قد بکش با تن من مقابل سیل شبانه سد بکش با اون نگاه شعله بار رو تن بایرم ببار حریم نور رو سر این شب نابلد بکش غنچه ی ارکیده ! گلبانوی خواب یک ترانه بر غروب من بتاب پیله ی دلواپسی رو پاره کن سر بزن تا این طلوع بی حجاب ارکیده ی وحشی من برس به داد این صدا تویی که سوسو می زنی تو شب این ترانه ها تویی که عطر مخملی ت قلبم رو جادو می کنه ببین !‌ کمین نشسته ام منتظر صدای پا غنچه ی ارکیده ! گلبانوی خواب یک ترانه بر غروب من بتاب پیله ی دلواپسی رو پاره کن سر بزن تا این طلوع بی حجاب منو ببین ! منو ببین ! تا قصه دیدنی بشه منو بخون تا شعر من شعر شندنی بشه تو مثل یک حادثه ای ‚ تو این ضیافت زلال بیا که این حادثه ام ‚ به جون خریدنی بشه غنچه ی ارکیده ! گلبانوی خواب یک ترانه بر غروب من بتاب پیله ی دلواپسی رو پاره کن سر بزن تا این طلوع بی حجاب ,یغما گلروئی,ارکیده ی وحشی من,زندگی به شرط چاقو كاش می شد یادم بره كوچه های آشتی كنون صدای قشنگ زنگ دوم نامه رسون ش می شد یادم بره اون همه لحظه های ناب اون تبسم صمیمی رو لب عكس تو قاب كاش می شد یادم بره جای تو اینجا خالیه نفست هم نفسم نیست ‚ بودنت خیالیه كاش می شد اما نمیشه ‚ تو همیشه با منی مثل یه زخم مقدس من رو آتیش می زنی اونور این استكان ‚ بازم كنارمی ‚ عزیز استكان بعدی رو با دستای خودت بریز بی تو دورم از خودم ‚ رو صورتم ماسك منه من من بی تو فقط گاهی به من سر می زنه گفتی : بر می گردم و چه دلنشین بود این دروغ رفتی و تنها شدم میون این شهر شلوغ بی تو تو سفره ی من چیك چیك استكان نموند بی تو هیچ رهگذری تو كوچه مون غزل نخوند خودت رو نشون بده تنها برای یك نفس پای این سفره بشین یه استكان همین و بس اونور این استكان ‚ بازم كنارمی ‚ عزیز استكان بعدی رو با دستای خودت بریز ,یغما گلروئی,استکان آخر چای ؟,زندگی به شرط چاقو غول قشنگ واژه ها ! پلکای آبیت رو کی بست ؟ سنگ کدوم سایه نشین ‚ شیشه ی عمرت رو شکست ؟ از کی بپرسم اسم او قاتل سرسپرده رو وقتی نشسته رو به روم این شب تیر کمون به دست اما تو زنده یی عزیز !‌ تو هر صدا تو هر نفس تو دل هر کبوتری ‚ وقت شکستن قفس پنجره های بسته مون وا میشه با ترانه ها برای بیداری ما یه شعر کوتاه تو بس رفتن تو اومدنه به شهر جاودانگی رمز طلوع تازه یی ‚ تو این ظلام خانگی اسم تو جرمه نازنین ! تو این شبای خط خطی صدای تو یهحادثه س یه اتفاق قیمتی شب داره پوس می ندازه باز ‚ اما ما گول نمی خوریم هنوز دارن زار می زنن او پریای پاپتی برای خندشون سایه م رو آتیش می زنم این قرق با مشعل سرخ ترانه می شکنم عکس تو رو قاب می گیرم رو آسمون قصه مون به شب بگو از این به بعد یاغی بی حیا منم رفتن تو اومدنه به شهر جاودانگی رمز طلوع تازه یی تو این ظلام خانگی ,یغما گلروئی,اسم تو جرمه,زندگی به شرط چاقو لحظه تلخه ‚ ساعتا کوک چشما زخمی ‚ کیفا ناکوک سایه ها رو تخت خورشید صورتا یه آینه مشکوک دلا بی دل ‚ دستا بی دست جاده ها کور کوچه بنبست توی این دخمه ی ابلیس باید از عطر تو شد مست مثل غنچه ی گل سرخی تو برف وقت ابراز علاقه مثه حرف وقت بارون مثه چتر و توی ظلمت یه چراغ پشت پلکان زمستون رمز بیداری باغ با تو روشن ‚‌ با تو نابم با تو هم اوج عقابم بی تو عکس آسمونم اسیر حصار قابم میشه با تو تا صدا رفت تا دل حاثه ها رفت میشه با عقیق عشقت به شکار اژدها رفت هم مثه دریا بزرگی هم مثه شبنم برگ هم مثه نم نم بارون هم جسارت تگرگ هم تبلور یه آواز ‚ همسکوت یه صدا تنها اما با همه درست مثه خود خدا ,یغما گلروئی,اسیر قاب,زندگی به شرط چاقو مثل گفتگوی دریا م با شن های خیس ساحل مثل یه عشق دوباره ‚ واسه دل داده ی بی دل مثل یه کشتی متروک که توی اسکله مونده مثل یه حرف نگفته ! مثل یه شعر نخونده مثل یه لحظه ی نایاب ! مثل یه حس غریبه مثل اون لحظه که آدم ‚ تشنه ی چیدن سیبه معنی نگاه تو تو هیچ لغت نامه ای نیست توی امتحان تو فقط ترانه میشه بیست مثل جاده ی بی مرز !‌ مثل خط یه تبسم مثل رقص خوشه های مست بی طاقت گندم مثل گل دادن دشنه روی خاک پاک پیرهن مثل صد تا کفش سربی ده هزار عصای آهن مثل افسانه ی فانوس قصه ی زیبای خفته وقتی شیر پشت میله یاد جنگلش میفته معنی نگاه تو تو هیچ لغت نامه ای نیست توی امتحان تو فقط ترانه میشه بیست ,یغما گلروئی,امتحان,زندگی به شرط چاقو قاب عکس لخت خالی روی دیوار میگه نیستی همنفس بودی یهروزی دیگه نیستی ! دیگه نیستی تو دیگه نیستی و چشمات دیگه جای گم شدن نیست بی تو تن پوش ترانه مرهم زخمای من نیست اگه می موندی کنارم پابه پای من می سوختی آینه ی خاطره ها رو به یه گریه می فروختی تو باید می رفتی ‚ بانو ! موندنت سقوط ما بود حالا دوری اماهستی ‚ این تمام ماجرا بود هنوزم وقتی شبام رو با ترانه می گذرونم بهترین ترانه هام رو تو دل خودم می خونم تو رو مثل یه ستاره اونور گریه می بینم همه گلایه هام رو تو یه لحظه پس می گیرم اگه موندی کنارم پا به پای من می سوختی آینه ی خاطره ها رو به یه گریه می فروختی تو باید می رفتی بانو !‌ موندنت سقوط ما بود حالا دوری اما هستی این تمام ماجرا بود هنوزم وقتی شبام رو با ترانه می گذروندم بهترین ترانه هام تو دل خودم می خونم تو رو مثل یه ستاره اونور گریه می بینم همه ی گلایه هام رو تو یه لحظه پس میگیرم اگه موندی کنارم پا به پای من می سوختی آینه ی خاطره ها رو به یه گریه می فروختی تو باید می رفتی بانو !‌ موندنت سقوط ما بود حالا دوری اما هستی این تمام ماجرا بود ,یغما گلروئی,اگه می موندی ‚ می سوختی,زندگی به شرط چاقو ایران! ایران! ایران! ایران! سرزمین بیداران !‌ غرقه در خون یاران ایران! ایران! ایران! ایران! سرزمین بیداران غرقه در خون یاران ایران! ایران! ایران! ایران!ایران! ایران! مهد دلیران !‌ مهد دلیران ایران! ایران! ایران! ایران!ایران! ایران! ای دیار بیداران غرقه در خون یاران ایران! ایران! ایران! ایران! تکرار زمستانها ایران! ایران! ایران! ایران!تکرار زمستانها ایران! ایران! ایران! ایران!تاریخ شب یلدا !‌ تاریخ شب یلدا ایران! ایران! ایران! ایران! تکرار زمستانها ! تاریخ شب یلدا ایران! ایران! ایران! ایران! سرزمین بیداران !‌ غرقه در خون یاران ایران! ایران! ایران! ایران! سرزمین بیداران غرقه در خون یاران ایران! ایران! ایران! ایران!ایران! ایران! مهد دلیران !‌ مهد دلیران ایران! ایران! ایران! ایران!ایران! ایران! ای دیار بیداران غرقه در خون یاران ایران! ایران! ایران! ایران! ای گستره پرپر !‌ ای گستره ی پرپر ایران! ایران! ایران! ای گستره پرپر از نیزه ی چنگیز‚ از خنجر اسکندر از نیزه ی چنگیز از خنجر اسکندر سردار تو بردار و گمنام نام آور ! گمنام نام آور ایرانم ! ایران !‌ گمنام تو نام آور یاران تو بیدار و سرسلسله ات بی سر یاران تو بیدار و سر سلسله ات بی سر ایران! ایران! ایران! ایران! سرزمین بیداران !‌ غرقه در خون یاران ایران! ایران! ایران! ایران! سرزمین بیداران غرقه در خون یاران ایران! ایران! ایران! ایران!ایران! ایران! مهد دلیران !‌ مهد دلیران ایران! ایران! ایران! ایران!ایران! ایران! ای دیار بیداران غرقه در خون یاران در بند زمستانی ! همرنگ بهارانی در بند زمستانی !‌ همرنگ بهارانی بعد از شب ویرانی ‚ همواره تو می مانی ! همواره تو می مانی همرنگ بهارانی ‚ هموارخ تو می مانی ! همواره تو می مانی ایران! ایران! ایران! ایران! سرزمین بیداران !‌ غرقه در خون یاران ایران! ایران! ایران! ایران! سرزمین بیداران غرقه در خون یاران ایران! ایران! ایران! ایران!ایران! ایران! مهد دلیران !‌ مهد دلیران ایران! ایران! ایران! ایران!ایران! ایران! ای دیار بیداران غرقه در خون یاران یاران دلیرت را بر بستر خون دیدی! بر بستر خون دیدی ایران ! ایران !‌ایران ! بر بستر خون دیدی از حادثه بگذشتی ! از حیله نترسیدی از حادثه بگذشتی ! از حیله نترسیدی دراین شب یلدایی ‚ بر قله خورشیدی! بر قله خورشیدی ایران !‌ایران ! ایران ! بر قله ی خورشیدی آرامش طوفانی ! تو وارث امیدی آرامش طوفانی !‌ تو وارث امیدی ایران! ایران! ایران! ایران! سرزمین بیداران !‌ غرقه در خون یاران ایران! ایران! ایران! ایران! سرزمین بیداران غرقه در خون یاران ایران! ایران! ایران! ایران!ایران! ایران! مهد دلیران !‌ مهد دلیران ایران! ایران! ایران! ایران!ایران! ایران! ای دیار بیداران غرقه در خون یاران ,یغما گلروئی,ایران ‚ ایران,زندگی به شرط چاقو يه عطش مونده به دريا يه قدم مونده به رويا يه نفس مونده به آواز يه غزل مونده به پرواز يه ترانه مونده تا يار يه طنين مونده به آوار يه ستاره مونده تا روز سه سفر مونده به ديروز بگو تا حضور بوسه چن تا لبريختگي مونده ؟ چن تا بغض تلخ نشکن ؟ چن تا آواز نخونده ؟ با تو ‚ تا تو مي رسم من بي حصار سرد پيرهن مي گذرم از اين گذرگاه واسه پيدا کردن ماه واسه کشف آخرين زخم تا پل معلق اخم سر مي رم تا لب بارون تا شب خيس خيابون بگو تاحضور بوسه چن تالبريختگي مونده ؟ چن تا بغض تلخ نشکن ؟ چن تا آواز مونده ؟ ,یغما گلروئی,با تو ‚ تا تو,زندگی به شرط چاقو چه سخته مرگ باغچه رو دیدن حرفی نزدن یه غول زشت زمهریر : یه گوله برفی نزدن چه سخته لال بی صدا از لب دشنه رد شدن عاشق دریا بودن اسیر دست سد شدن چه سخته قد کشیدن از عمق یه دره ی عمیق تو این زمستون بلند ‚‌ فکر شروع یه حریق خورشید گیس طلا !‌ بیا !‌ رو چشم ما قدم بذار جوانه های عاشق از دل خاک بیرون بیار خاطره های منجمد منتظر طلوعتن آخر خط رسیده ها منتظر شروعتن بیا تا این یخای بد ‚ آب بشن از حراتت بیا تا پشت زمهریر ‚ بشکنه پیش قدرتت بیا که باغچه عمری اسیر سرما و غمه بیا که مرگ غنچه ها تو باغچه مون دم به دمه بیا ! بیا ! که نور تو ‚ باغچه رو زنده می کنه بهار رو تو بازی سال ‚ بازم برنده می کنه خورشید گیس طلا !‌ بیا !‌ رو چشم ما قدم بذار جوانه های عاشق از دل خاک بیرون بیار خاطره های منجمد منتظر طلوعتن آخر خط رسیده ها منتظر شروعتن ,یغما گلروئی,بازی سال,زندگی به شرط چاقو آوازه خون ! برام بخون !‌ غم تو صدات زندونیه بخون که پشت واژه هات یه هق هق پنهونیه این شب کهنه همگذشت قصیه ی فردا رو بخون حرفای قیمتی بزن !شعر دل ما رو بخون بخون از این قناریا که طعمه ی قناره ان تاریخ تکراری بخون !‌ جمجمه ها مناره ان ترانه هات چه زخمیه آوازه خون ! آوازه خون حنجره ت رو جلا بده آینه باش ! برام بخون بخئت از این آینه ها که انعکاس سایه ان بخون از این حنجره ها که نق نق گلایه ان بخون تا ساز بی صدا صاحب یک صدا بشه بخون تا دروازه ی عشق ‚ رو به ترانه وا بشه بخون تا من سفر کنم به غربت صدای تو بخون تا خورشید خانوم رو قاب بگیرم برای تو ترانه هات چه زخمیه آوازه خون ! آوازه خون حنجره ت رو جلا بده آینه باش ! برام بخون ,یغما گلروئی,برام بخون,زندگی به شرط چاقو طلوع رو افسانه کنین ! شب دیگه بی نهایته نبد قصه سربی ‚ نماز ‚ نماز وحشته آی آدمای بی خیال !‌ نبض ترانه بی صداس تنها چراغ کوچه ها ! سوسوی سگار شماس چله ی مردن منه ! وقت نفس شمردنه سکوت رو واروونه کنین ‚ تا بغض کهنه بشکنه عمریه قصه نویس قصه ی ما گیجه دیو شب برنده س رستم مون افلیجه پری افسانه شکن ! قصه مون رو ورق بزن بیا تا اوج موج من !‌ برس به مفهوم شدن از این درازای نیمه باز یه راه آفتابی بساز تو برج عقرب هنوزم ‚ زندونی صدای ساز از این سکون بی ستون ‚ ما رو به دریا برسون نفس بگیر از این غروب ! هم پای زخمه ها بخون عمریه قصه نویس قصه ی ما گیجه دیو شب برنده س رستم مون افلیجه ,یغما گلروئی,برج عقرب,زندگی به شرط چاقو آی ! گل یخ !‌ آی !‌ گل یخ ! زمستونم بارش رو بست طلسم زمهریر شب تنها با دست تو شکست تو یاد دادی به این صدا که سر بده ترانه رو تویی که زنده می کنی شعرای عاشقانه رو از من و تو گذشت عزیز !‌ به شب بگو آفتابی شه ستاره رو سرم بریز ! به شب بگو آفتابی شه آی گل یخ ! با تو میشه دل به ترانه ها سپرد با تو میشه ستاره بود همیشگی شد و نمرد وقتی که تو کنارمی تازه من و من می بینم آفتاب و مهتاب نمی خوام ‚ این شب رو روشن می بینم از من و تو گذشت ‚ عزیز !‌ به شب بگو آفتابی شه ستاره رو سرم بریز !‌ به شب بگو آفتابی شه کلید نمی خوام گل یخ ! قفلا با بوسه وا میشن وقتی که تو پیش منی گمشده ها پیدا می شن قناری تو کنج قفس پرواز رو معنا می کنه برای دیوار که دست ‚ پنجره رو وا میکنه از من و تو گذشت ‚ عزیز !‌ به شب بگو آفتابی شه ستاره رو سرم بریز !‌ به شب بگو آفتابی شه ,یغما گلروئی,به شب بگو آفتابی شه,زندگی به شرط چاقو این تلفن خراب نیست ‚ تو معرفت نداری نامه ها بی جواب نیست ‚ تو معرفت نداری راه من و تو دور نیست ‚ تو از ترانه دوری کوچه ها بی عبور نیست ‚ تویی که سوت و کوری تو بی صداترینی ‚ من از ترانه لبریز تو به بهار زردی ‚ من گل سرخ پاییز سیبای باغمون رو دیوای قصه خوردن انگاری توی این شهر نامه رسونا مردن حتی خبر ندارم ‚ کجای این سکوتی شاپرک رهایی ‚ یا شام عنکبوتی حیف نگاه خیسم !‌ حیف همین ترانه حیف حروف پاک این همه عاشقانه تو بی صداترینی ‚ من از ترانه لبریز تو یه بهار زردی ‚ من گل سرخ پاییز سیبای باغمون رو دیوای قصه خوردن انگاری توی این شهر نامه رسونا مردن ,یغما گلروئی,بهار زرد,زندگی به شرط چاقو ای رفاقت قدیمی ! ای طنین ناسروده یه نفر نبض صدات رو از رگای ما ربوده یه نفر صدای پات رو واسه ما خاطره کرده بی حرارت نفسهات لحظه ها تلخه و سرده تو کی بودی که غروبت شب ممتد ترانه س؟ پلکای بسته ی چشمات ‚ واسه بیداری بهانه س رنگ صدات رنگ نگاه ما بود صدای تو پناه واژه ها بود رفتن تو یاد ما داد که همیشه موندگاری رو تن درخت قصه مثل خط یادگاری بین این حنجره سازا یه غریب سرشناسی واسه واژه های صامت یه صدایی یه لباسی معنی ناب رهایی! تو رو می سپاریم به دریا می دونیم که بر میگردی باز به وعده گاه رویا رنگ صدات رنگ نگاه ما بود صدای تو پناه واژه ها بود ,یغما گلروئی,بهانه بیداری,زندگی به شرط چاقو اینجا نمون که موندنت تیر خلاص این صداس اینجانمون که موندنت مرگ همه ترانه هاس اینجا نمون که با تو من می افتم از بام غزل برو ! همیشه با منی ای بی بی بی نام غزل نازک نام آور من ! با تو نمی رسم به من به اون من آینه دار به او من سایه شکن تو با اون چشمای آهو مثه قصه پر هیاهو اما من همیشه ماتم ‚ شاه بازنده ی شطرنج من پی نجات باغچه تو به فکر فتحدنیا من حریص بوی خاکم تو حریص نقشه ی گنج نار فراموش بکنم تلخی این زمانه رو نذار ببازم به دلم حیثیت ترانه رو نذار که جذبه ی چشات من رو بگیره از خودم من که از اولین نگاه ترانه ساز تو شدم برو! برو که بین ما فاصله معنا نداره شاید که رفتنت من رو برای من پس بیاره تو با اون چشمای آهو مثه قصه پر هیاهو اما من همیشه ماتم ‚ شاه بازنده ی شطرنج من پی نجات باغچه تو به فکر فتح دنیا من حریص بوی خاکم تو حریص نقشه ی گنج ,یغما گلروئی,بی بی بی نام غزل,زندگی به شرط چاقو منو محرم بدون بانو ! من از غسل غزل پاکم نگا کن تو شب وحشت ‚ چه بیدارم ‚ چه بی باکم منو محرم بدون بانو ! بیار اون لحظه ی ناب رو بخون با زخم این زخمه همون آواز نایاب رو زخمه بزن ! زخمه بزن ! وقا غزل شماریه قصه ی خواب آور شب تکراریه ! تکراریه بیا عروسک نباشیم تو خیمه شب بازی شب وقتی سحر سر برسه این شب که فراریه منو محرم بدون بانو! غزل فریاد رو کم داره ببین تو این قفس هر کس دلش بیداره برداره منو محرم بدون تا من بتارونم سیاهی رو بسوزونم بااین آواز همه غولای کاهی رو زخمه بزن ! زخمه بزن ! وقا غزل شماریه قصه ی خواب آور شب تکراریه ! تکراریه بیا عروسک نباشیم تو خیمه شب بازی شب وقتی سحر سر برسه این شب که فراریه ,یغما گلروئی,بیا عروسک نباشیم,زندگی به شرط چاقو میگه مرده نفس نمی کشه ؟ کی میگه نبض جسد نمی زنه ؟ چشمات رو به دم این آینه بدوز ببین این مرده چقدر شکل منه من که با هر نفسم ده تا دریچه وا می شد با صدای زمزمه م قله ها جابجا می شد حالا خیلی وقته مردم زیر ماسک زندگی آخ ! اگه دوباره چشمام از قفس رها می شد من مثه زلزله ام ‚ شبیه طوفان تبس دم عیسی رو نمی خوام ‚ تو غروب این قفس نفس منه که قبرستون رو زنده می کنه من خودم یه پا مسیحم اما بی تو ‚ بی نفس می دونم خوب می دونم ترانه عاشقانه نیست رنگ واژه های من به رنگ این زمانه نیست وقتی بین مرده ها زندگی رو صدا کنی دیگه هیشکی گوش به زنگ تپش ترانه نیست ها با تو میشه از رو سر تقویما پرید تنها با تو میشه از عمق گلایه قد کشید بی تو این حافظه ی گریه شمار رو نمی خوام بیا ! از تو میشه شعر ناب زندگی شنید من مثه زلزله ام ‚ شبیه طوفان تبس دم عیسی رو نمی خوام ‚ تو غروب این قفس نفس منه که قبرستون رو زنده می کنه من خودم یه پا مسیحم اما بی تو ‚ بی نفس ,یغما گلروئی,ترانه عاشقانه نیست,زندگی به شرط چاقو راه می رم تا نرسم ! با من بیا تشنه ی یه جرعه سم ! با من بیا واسه گم کردن نام با من بیا تا رسیدن به ظلام با من بیا با من بیا که دس به دس تا آخر دنیا بریم بیا از این دامنه ی سیاه بی رویا بریم واسه آخرین سفر با من بیا تا دم پیچ خطر ‚ با من بیا تا دمیدن غروب با منبیا تا یه انتحار خوب با من بیا با من بیا که دس به دس تا آخر دنیا بریم بیا از این دامنه ی سیاه بی رویا بریم ,یغما گلروئی,ترانه ی انتحار,زندگی به شرط چاقو يکي شبها راه ميفته واسه چيدن ستاره عينک دودي به شمش ‚ ماشينش نمره نداره يکي شبها راه ميفته توي کوچه هاي خلوت پشت عينک سياهش دو تا چشم بي مروت اون شناسنامه نداره ‚ هر دقيقه با يه اسمه برگه ي امان ظلمت واسه اون يه جور طلسمه دنبال رنگ سياهه ‚ روشني رو دوس نداره تکيه کلمش اينه که : ستاره بي ستاره آي ! آدما ! خبر ! خبر عقرب شب تو کوچه هاس دوباره تو اين شب تار نوبت يک کدوم ماس عقرب سياه وحشي ‚ فکر کشتن چراغه خيلي وقته توي اين شهر ‚ بازار حادثه داغه نيش اين عقرب وحشي ‚ زهر صد تا مار رو داره توي خواب راه ميره اما ‚‌ به خيالش که بيداره يکي اونو جادو کرده ‚ گفته روشني گناهه گفته با مردن خورشيد ‚ همه کارا رو به راهه عقرب ساده ي قصه ‚ تو تن خودش اسيره ميدونه آخر بازي خودشم بايد بميره آي ! آدما !‌ خبر ! خبر عقرب خودش رو نيش زده دستاي نامريي شب ديکته هاش رو آتيش زده ,یغما گلروئی,ترانه ی عقرب شب,زندگی به شرط چاقو ترانه یادم نمیاد ‚ تنها بدون دوست دارم بدون که با نبودنت ‚ قدم به قدم بد میارم طلسم خوشبختی من چشمای عاشق تو بود وقتی که بودی میشد از روزای آفتابی سرود با تو میشد به ما رسید میشد تو رو نفس کشید میشد طلوع ممتد رو تو آینه ی چشم تو دید ترانه یادم نمیاد ‚ اما هنوز کنارتم تو یار من نسیتی و من تا ته دنیا یارتم میشد با دست عاشقت یه سقف پر ستاره ساخت پیش حضور روشنت قافیه ساخت قافیه باخت با تو میشد به ما رسید میشد تو رو نفس کشید میشد طلوع ممتد رو تو آینه ی چشم تو دید ترانه یادم نمیاد ‚ اما چشات به یادمه خاطره ها رو رج زدن بودن من همین دمه ستاره نیس که بشمارم ‚ خودت باید بیای و بس با تو میشه ترانه خوند ‚ تا اوج آخرین نفس با تو میشد به ما رسید میشد تو رو نفس کشید میشد طلوع ممتد رو تو آینه ی چشم تو دید ,یغما گلروئی,ترانه یادم نمیاد,زندگی به شرط چاقو چه ضیافت غریبی من و گیتار و ترانه جای تو : یه جای خالی شعر من شعر شبانه هرم خورشیدی چشمات من رو آب کرد تموم کرد لحظه ی ناب پریدن با یه دیوار رو به روم کرد گوش بده !‌ ترانه هام ترجمه ی چشمای توست تو تموم قصه هام همیشه جای پای توست تو ضیافت سکوتم تو اگه قدم بذاری می بینی از تو شکستم اما تو خبر نداری بی تو از زمزمه دورم بی تو از ترانه عاری زخم تو : زخم همیشه اینه تنها یادگاری گوش بده !‌ ترانه هام ترجمه ی چشمای توست تو تموم قصه هام همیشه جای پای توست ,یغما گلروئی,ترجمه ی چشمای تو,زندگی به شرط چاقو یه نفر رو خط ماس ! انگاری لال ‚ نازنین مثل یه کرکس گشنه که نشسته به کمین بیا دوست دارم رو بذاریم برای بعد تادیگه ادا نشه مراد این چله نشین اینجا دوست دارم رو دوس ندارن تو قصه ها آخه بعضی از طلسما می شکنه با این صدا دیگه گوشی رو بذار ! صدات رو می شنوم هنوز من هنوزم با تو ام از این ور فاصله ها تلفن برای ما تنها یه یاد آوریه تا که یادمون نره زمستون آخریه من و تو به سیم و گوشی که نیازی نداریم هیچ علاقه ای به اینروده درازی نداریم گرگ گرگم به هوا هر جا میریم دنبال ماس اون نمی دونه که ما میلی به بازی نداریم وقتی تقویم تو نو شد دوباره کنارتم دیگه جمله ی آخر ترانه یارتم دوباره دوست دارم رو با تو فریاد می زنم تا رسیدن بهار بازم به انتظارتم تلفن برای ما تنها یه یادآوریه تا که یادمون نره زمستون آخریه ,یغما گلروئی,تلفن راه دور,زندگی به شرط چاقو زیر بارون راه نرفتی تابفهمی من چی میگم تو ندیدی اون نگاه رو تا بفهمی از کی میگم چشمای اون زیر بارون سر پناه امن من بود سایه بون دنج پلکاش جای خوب گم شدن بود تنها شب مونده و بارون همه ی سهم من این بود تو پرنده بودی من سرو ریشه هام توی زمین بود اگه اون رو دیده بودی با من این شعر رو می خوندی رو به شب دادمی کشیدی نازنین ! چرا نموندی ؟ حالا زیر چتر بارون بی تو خیس خیس خیسم زیر رگبار گلایه دارم از تو می نویسم تنها شب مونده و بارون همه ی سهم من این بود تو پرنده بودی من سرو ریشه هام توی زمین بود ,یغما گلروئی,تو پرنده بودی ‚ من سرو,زندگی به شرط چاقو همنفسم ! همقفسم ! خسته تر از ترانه ام لال و کمین نشسته ی یک غزل شبانه ام کوچه نشین و پرسه گرد تا تپش دشنه و درد در صف اجباری این حراج تازیانه ام می روم و نمی رسم به اوج سقف بی ستون تیشه به ریشه می زنم ‚ تا دل فواره ی خون تیشه ی فرهادی من !‌ دل دل آزادی من بگو به قله میرسم از این گذرگاه جنون ؟ به من بگو به باغ ما چگونه چیره شد خزان ؟ که این حریق بی حیا شرارهزد بخ جانمان تشنه تر از همیشه ام ! جام نهان نما کجاست ؟ هق هق بی دروغ من خنده ی بی ریا کجاست ؟ از پی کشف آینه واژه به واژه می روم با من خود غریبه ام آن من آشنا کجاست ؟ من که از این گریه پلی به سحر و جادو نزدم پیش حضور ممتد حادثه زانو نزدم در این ظلام تو به تو جرم مرا به من بگو من که تلنگری به این بغض غزلگو نزدم به من بگو به باغ ما چگونه چیره شد خزان ؟ که این حریق بی حیا شرارهزد به جانمان ,یغما گلروئی,جام نهان نما,زندگی به شرط چاقو زود زودی ! دیر دیرم من یه آواز اسیرم تو مثه ماه هلالی ! نازنین ! جای تو خالی ! زیر ضربه های رگبار تشنه ام ! تشنه ی دیدار من رو به خاطره نسپار نگو رویای محالی ! نازنین ! جای تو خالی ! خسیم از حضور بارون من رو از سرما نترسون توی چله ی زمستون لحظه ی تحویل سالی ! نازنین ! جای تو خالی ! بی تو گریون با تو شادم ای علاقه ی دمادم سیب جادویی آدم مجرمی اما زلالی ! نازنین ! جای تو خالی ! وقتی بودی زنده بودم دل از اینجا کنده بودم مثل یه پرنده بودم حالا تو شکسته بالی ‚ نازنین ! جای تو خالی ! مثه رقص برگ زردی به شهاب شب نوردی خواب دیدم که برمی گردی توی کنج خوش خیالی ‚ نازنین ! جای تو خالی ! ,یغما گلروئی,جای تو خالی,زندگی به شرط چاقو حریف طلسم خوابم ! من چه بی نفابم امشب دل بده به این ترانه ! حرف صد کتابم امشب وقتی دست بی دریغت ‚ توی قصه کیمیا شد گریه تنها سرپناه امن دلواپسیها شد وقتی شونه های آواز از حضور گریه لرزید تازه فهمیدم که عشقت به سقوطم نمی ارزد مثل افسانه ی طاووس ‚ سختی سفر باهاته عمری ترانه سازت پا به راه جاده هاته من ساده بی خایلم که سفر تنها علاجه ندونستم تو خیابون پر طاووسا حراجه می توسنتم از نگاهت برسم به اوج پرواز اما تو چشمات رو بستی تا بمیره نبض آواز نمی خواستی من بفهمم که شب تو بی چراغه نمی خواستی که بدونم جنگلت قد یه باغه نمی خواستی ‚ نمی خواستی ‚ اما این رسم صدا نیست غیبت چشمای نازت ‚ مرگ این ترانه ها نیست مثل افسانه ی طاووس ‚ سختی سفر باهاته عمری ترانه سازت پا به راه جاده هاته من ساده بی خایلم که سفر تنها علاجه ندونستم تو خیابون پر طاووسا حراجه ,یغما گلروئی,حراج,زندگی به شرط چاقو دیگه فرصتی نمونده نازنین !‌ نازت رو کم کن دارم از صدا میفتم کمکم کن ! کمکم کن یک ترانه پا به پا باش این صدای آخرینه بی تو رو به انقراضم حرف آخرم همینه نبض معیوب حضورت من رو آخر از پا انداخت بازی عشقت رو آخر دل ناباور من باخت وه چه بی حنجره ام من تشنه ی یه جرعه آواز مثل یه مرغ مهاجر وقتی تن میده به پرواز بی تو بی بهانه ام موندم واسه پرواز دوباره مرد غمگین سکوتم حرف تازه یی نداره نبض معیوب حضورت ‚ من و آخر از پا انداخت بازی عشقت رو آخر ‚ دل ناباور من باخت ,یغما گلروئی,حرف آخر,زندگی به شرط چاقو ای غزل دخت ترانه گیس طلا !‌ پنجه ی آفتاب من شب آبوده ترینم تن تاریکم رو دریاب من رو آشتی بده با نور توی این حادثه بازار پیرهن دریا تنم کن سربزن از سر دیوار سر خوش از عطر عبورت داغ داغم از حضورت بی بی هزار ستاره من رو پیدا کن تو نورت فصل گل دادن مهتاب رو تن برکه ی پیره پیش برق اون نگاهت حتی خورشیدم حقیره من رو گم نکن تو ظلمت سایه ها رو شعله ور کن واسه همخونی آواز حنجره ها رو خبر کن سر خوش از عطر عبورت داغ داغم از حضورت بی بی هزار ستاره من رو پیدا کن تو نورت ,یغما گلروئی,حنجره ها رو خبر کن,زندگی به شرط چاقو با توام !‌ آی !‌با تو ام !‌ تویی که بال شاپرک هیمه ی شعله ی تاریک شقاوت توئه با تو ام !‌ آی با تو ام ! تویی که تو فصل تگرگ کندن برگای باغ آینه عادت توئه حنجره پر خنجره اما هنوز ‚ میشه از نامردمی های تو خوند میشه این جغد سیاه وحشی رو از سر دیوار اینخونه پروند با توام ! آی !‌ با تو ام!‌ داس زبون نفهم ند تا کجای باغچه می خوای گل رو قصابی کنی ؟ چلوار سیاه ت رو نکش رو آسمون ما چرا می خوای سیاه و جانشین آبی کنی؟ حنجره پر خنجره اما هنوز ‚ میشه از نامردمی های تو خوند میشه این جغد سیاه وحشی رو از سر دیوار اینخونه پروند با تو ام !‌ آی !‌با تو ام !‌ تویی که از صدای من دل سنگی ت توی گور سینه تندتر می زنه خط قرمز رو نکش رو تن گریه های من شیشه ی عمر تو رو همین ترانه می شکنه حنجره پر خنجره اما هنوز ‚ میشه از نامردمی های تو خوند میشه این جغد سیاه وحشی رو از سر دیوار اینخونه پروند ,یغما گلروئی,حنجره پر خنجره,زندگی به شرط چاقو توی شهر بی ستاره ‚ رادیو حرفی نداره کوچه هاش توی زمستون یه آدم برفی نداره توی شهر بی ستاره ‚ آخر شاهنامه خوش نیست دروغاش لحظه به لحظه س ثانیه ش دقیقه کش نیست زمین دیگه جا نداره خبر چه زود کهنه می شه شاملو دیگه پا نداره خبر چه زود کهنه می شه خفاش شب رو دار زدن خبر چه زود کهنه می شه زمزمه رو هوار زدن خبر چه زود کهنه می شه یه مرد خسته بچه ش رو فروخته به هزار تومن چه زود فرامووش می کنیم این خبرا رو تو و من مدتیه قاصدکا جا می مونن پشت شیشه تو قارقار چهل کلاغ خبر چه زود کهنه میشه تو این شبای شیشه ای قحطی تیرکمون شده جعبه ی جادو واسه مون تنها خبر رسون شده ای شنوندگان کر !‌ گوش بکنین به این خر خوب می دونیم هیچ خبری به گوشتون نکرد اثر ستاد جمع آوری گدا تو رادیو می گه که بعد از این تو کوچه ها گدا نمی بینین دیگه گدا ها رو جمع می کنن مثل زباله از گذر گدایی پیدا نمیشه تو شهر آدمای کر گدایی پیدانمی شه خبر چه زود کهنه می شه چتر اوزون وا نمیشه خبر چه زود کهنه می شه خودکشی یه پیر مرد خبر چه زود کهنه می شه خزون گرم ‚ بهار سرد خبر چه زود کهنه می شه تو شهر تنها سجلد نشون آدمیته هر کی شناسنامه نداشت اسباب درد و زحمته گدا ها اسمی ندارن ‚ کنار گودن همیشه فرهاد یه عمر ساکته خبر چه زود کهنه می شه تو این شبای شیشه ای قحطی تیرکمون شده جعبه ی جادو واسه مون تنها خبر رسون شده ,یغما گلروئی,خبر,زندگی به شرط چاقو خسته ام از این من بی حنجره خسته ام از پلک منگ پنجره خسته ام از ظلمت این سایه سار خسته ام از این همه چشم انتظار ای طلوع ناب هر ویرانکده ای کلید قفل کور میکده خسته ام از این تبار شب زده خسته ام از مستی بی عربده با تو از تو قصه گفتم نازنین در شب قصه نخفتم نازنین با تو باید بگذرم از این سکوت من تو را از تو شنفتم نازنین ای طلوع ناب هر ویرانکده ای کلید قفل کور میکده خسته ام از این تبار شب زده خسته ام از مستی بی عربده باید از این آینه جاری شوم من نباید در تو تکراری شوم من به نه ! گفتن گذشتم از حصار آه !‌ اگر دربند این آری! شوم ای طلوع ناب هر ویرانکده ای کلید قفل کور میکده خسته ام از این تبار شب زده خسته ام از مستی بی عربده ,یغما گلروئی,خسته,زندگی به شرط چاقو نازینین ! نگام کن ! نگاه تو ممنوعه تو باید بخندی ‚ اینجا آه تو ممنوعه حرف دریا رو نزن برکه ی ما مردابه نرو سمت شهر رویا ‚ راه تو ممنوعه توی کوچه ها صدای پای تو ممنوعه هق هق ممتد گریه های تو ممنوعه نفسات رو می شمارن دقیقه های لعنتی این ترانه رو نخون ! صدای تو ممنوعه نازنین ! سکوت تو صدا تر از قریاده باخته هر کس که به قانون قفس تن داده بذار این نابلدا سکوت رو فریاد بزنن صدای قدیمی تو تا ابد آزاده نازنین !‌خیال پرواز تو قفس ممنوعه نگا کن !‌ تو شهر قصه ها نفس ممنوعه حتی پشت در بسته نمیشه ترانه خوند میر غضب داد می زنه : ترانه بس ! ممنوعه تو غروب حنجره ‚ طلوع تو ممنوعه شب می ترسه از صدات وقوع خطر ممنوعه سایه ها آخر خطن ‚ آخه خط خوندنت خط پایان شبه ‚ شروع تو ممنوعه نازنین ! سکوت تو صدا تر از قریاده باخته هر کس که به قانون قفس تن داده بذار این نابلدا سکوت رو فریاد بزنن صدای قدیمی تو تا ابد آزاده ,یغما گلروئی,خط پایان شب,زندگی به شرط چاقو روی شیش تا سیم گیتار دنبال صدات می گردم با تو می رم روی ابرا تک و تنها بر میگردم بازم این بالش نمناک تکیه گاه گریه هامه توی کوچه های رویا قدم تو پا به پامه خواب هف تا پادشاه رو دوس ندارم که ببینم آخه من دشمن کاخم ‚ آخرین چپر نشینم تو رو داشتن تو رو داشتن دیگه کیمیاس عزیز خلی وقته هق هق من بی تو بی صداس عزیز دوس دارم تو رو ببینم پای سفره ی ستاره سفره ای که جز نگاهت هیچی تو خودش نداره پای اون سفره ی خالی با تو سیر سیر سیرم می تونم دست هزار تا مرد غمگین رو بگیرم بگو این خواب همیشه چرا تعبیری نداره ؟ بگو چشمای تو تا کی من رو منتظرمی ذاره ؟ تورو داشتن تو رو داشتن دیگخ کیمیاس عزیز خیلی وقته هق هق من بی تو بی صداس عزیز ,یغما گلروئی,خواب همیشه,زندگی به شرط چاقو خورشید خانوم ! خورشید خانوم ! شب اومده خواستگاری ما رو فراموش نکنی ! رو عهدمون پا نذاری خورشید خانوم یه وقتنری کنیز دیو شب بشی ساده نشی گول نخوری همسر میر غضب بشی تو قصر دیو شب باید با بی چراغی سر کنی این همه عاشق باید دوباره در به در کنی ما عمریه خاطر خواه نور شماییم به خدا دنبال یه رشته از اون موی طلاییم به خدا خورشید خانوم ! خورشید خانوم خواستگارات قلابیه به فکر قیچی کردن اون موهای آفتابیه میگن شما منتظرین که شب ستاره دار بشه دل سیاهش مثه ما عاشق و بی قرار بشه خورشیدخانوم ! باور نکن این کلک دوباره رو ما خیلی وقته می شناسیم این شب بی ستاره رو حتی اگه بگین : بمیر !‌ شب جواب رد نمیده این شب تاریک کلک هفتاد و هفتا جون داره می میره اما دوباره تو قصه مون پا می ذاره خورشید خانوم طلوع کنین تا این شب اینجا نمونه خروس واسه طلوعتون دوباره آواز بخونه ,یغما گلروئی,خواستگاری,زندگی به شرط چاقو عکس خورشید ‚ خورشید ابروکمون رو یه کاشی چهارگوش سر طاق خونه مون هنوزم خوب یادمه دل دل اولین نگاه اولین خیز پلنگ برای دزدیدن ماه دستامون با هم یکی شد پشت شمشادای سبز گریه ها خاطره شد ‚ خنده هامون بدون مرز صدامون به هم رسید ‚ لحظه مون ترانه شد هر نگاه من تو یه شعر عاشقانه شد من می خوندم که تو خورشید طلاپوش منی تو می خوندی که تا ته دنیا تو آغوش منی من می خوندم تو می خوندی اما تاثیری نداشت واسه کت بستن شب زنجره زنجیری نداشت حالا گاهی می گذرم از دل اون کوچه ی خوب می بینم خورشید کاشی تن نداده به غروب می بینم که ابروهاش پل زده باز بالای طاق می بینم ترک نخورده تو هجوم اتفاق کاش من و تو هم یه نقطه توی نقاشی بودیم اما اینجوری نموند قصه ی عشق تو و من دلامون با هم یکی شد دستامون جدا شدن من می خوندم که تو خورشید طلاپوش منی تو می خوندی تا ته دنیا تو آغوش منی من می خوندم تو می خوندی اما تاثیری نداشت واسه کت بستن شب زنجره زنجیری نداشت ,یغما گلروئی,خورشید کاشی,زندگی به شرط چاقو خونه یعنی ‚ تیر آرش وقتی از فاصله رد شد خونه یعنی : چشم رستم وقتی گریه رو بلد شد خونه یعنی : زخم تیشه رد شدن از دل آتش خونه یعنی : مرگ سهراب سر بریدن سیاوش خونه رو خونی نمی خوام قلب من یه سرزمینه هر جا میرم اون باهامه معنی خونه همینه خونه یعنی : بغض حافظ غزلای نانوشته فرش زیبای گلستان پاره پاره ‚ رشته رشته خونه یعنی : اشک مادر خونه یعنی : داغ لاله خونه یعنی : خشم پنهان مرثیه های مچاله خونه رو خونی نمی خوام قلب من یه سرزمینه هر جا میرم اون باهامه معنی خونه همینه ,یغما گلروئی,خونه یعنی,زندگی به شرط چاقو من مثه یه تک درختم ‚ ته یک کوچه ی باریک تو یه گنجشک قشنگی! گاهی دوری گاهی نزدیک گاهی وقتا مهربونی ‚ می شینی رو شونه ی من گاهی نیستی که ببینی ‚ بغض بی بهونه ی من وقتی هستی از تو سیرم !‌ یه بهار بی زوالم گنجشک بازیگوش من بیشن رو شاخه ی دلم با تو درخت معجزه بی تو طلسم باطلم وقتی لای برگا نیستی ‚ بوی پاییز رو می گیرم بی تو زرد زرد زردم !‌ بی صدای تو می میرم اما وقتی که می خونی ‚ من میشم پر از جوانه یه ترانه ساز عاشق ‚ با هزار و یک ترانه تویی حرف اولین و آخرین شعر نگفته برگ آخر وجودم با پریدنت می افته گنجشک بازیگوش من بیشن رو شاخه ی دلم با تو درخت معجزه بی تو طلسم باطلم ,یغما گلروئی,درخت معجزه,زندگی به شرط چاقو گفتی باید بنویسم که شب قصه قشنگه رو سر ثانیه هامون یه حریر رنگ به رنگه گفتی باید بنویسم جاده ی ترانه بازه شب رو سیاه قصه از ستاره بی نیازه گفتی باید بنویسم اما سخته این نوشتن چه شبای رنگ به رنگی چه جماعت یه رنگی نه مسلسلی نه جنگی چه دروغای قشنگی من می خوام یه آینه باشم روبه روی این دقایق مثل یه بغض قدیمی واسه دلتنگی عاشق اما اینجا سنگ سایه می شکنه آینه ها رو تو یه لحظه برف وحشت می پوشونه جای پا رو اینجا باید بنویسی که چشای شب قشنگه اینجا جای آینه ها نیست اینجا وعده گاه سنگه چه شبای رنگ به رنگی چه جماعت یه رنگی نه مسلسلی نه جنگی چه دروغای قشنگی ,یغما گلروئی,دروغای قشنگ,زندگی به شرط چاقو بستر داغ ماسه بادبزن حصیری دریا پر از ستاره هزار تا راه شیری خزر دوباره داغه ‚ مثل تن تو بانو چن تا بهار گذشت از گم شدن تو بانو دریا رفیقمون بود ‚ تو او روزای روشن نه شب بود نه ظلمت ‚ دریا بود و تو و من دریا من رو صدا بزن تا گم بشم تو موج تو بذار از عمق گریه ها پل بزنم به اوج تو برای با تو بودن ‚ دل می زنم به دریا می رم تا عمق آبی ‚ آخر راه رویا تو آخرین ترانه ‚ منتظرت می مونم بازم مثه گذشته هم نفست می خونم دریا رفیقمون بود ‚ تو اون روزای روشن نه شب بود نه ظلمت ‚ دریا بود و تو و من دریا من رو صدا بزن تا گم بشم تو موج تو بذار از عمق گریه ها پل بزنم به اوج تو ,یغما گلروئی,دریا رفیقمون بود,زندگی به شرط چاقو رودخونه !‌ دریا رو دریاب بی تو تصویر کویره راه بیفت برو سراغش فردا دیره ! فردا دیره اگه دریا رو نبینی برهوت به جاش میشینه دریا عمری که می خواد خط آبیت رو ببینه رودخونه ! رودخونه ! کجایی ؟ کی میایی ؟ کی مایی ؟ دریا تو تنش اسیره تو رهایی !‌تو رهایی من همون دریای خسته م کی داره میشه یه مرداب بی تو خشک خشک خشکم رودخونه !گریه م رو دریاب رودخونه ! رودخونه ! کجایی ؟ کی میایی ؟ کی مایی ؟ دریا تو تنش اسیره تو رهایی !‌تو رهایی من همون دریای خسته م که داره میشه یه مرداب بی تو خشک خشک خشکم رودخونه ! گریه م رو دریاب بیا تا دستای آبیم دستای تو رو بگیره بیا تا موج ترانه از دوباره جون بگیره رودخونه ! رودخونه ! کجایی ؟ کی میایی ؟ کی مایی ؟ دریا تو تنش اسیره تو رهایی ! ‌تو رهایی ,یغما گلروئی,دریا رو دریاب,زندگی به شرط چاقو بازم تالار بی حرفی ! دوباره بغض بی صبری بازم حال هوای ما ‚ کمی تا قسمتی ابری بازم شب مرگی فانوس ! بازم خاموشی ناقوس گلوی مرغ حق بازم ‚ اسیر پنجه ی جادوس دوباره کوچه دلگیره !‌ بازم دریا زمین گیره دوباره چشمای شاعر ‚ اسیر قفل و زنجیره بال همه پروانه ها سوخته مهتاب خودش رو به شب فروخته اما هنوزم خاتون قصه چشماش رو به خط جاده دوخته شکوفا شو !‌ گل شب بو ! همه عطرا رو باطل کن بازم از دفتر خورشید ‚ یه شعر تازه نازل کن بگو از گریه ی تقویم ! از این اردوی بی تصمیم خلایق لایق مرداب ! مجالس مجلس ترحیم بگو از شعله ی تاریک ! از این دورازه ی باریک از اون فواره ی دور و از این قداره ی نزدیک بال همه پروانه ها سوخته مهتاب خودش رو به شب فروخته اما هنوزم خاتون قصه چشماش رو به خط جاده دوخته نازنین !‌ تو آینه دیدم ‚ که سوار قصه اینجاس روی جاده ی ترانه یه غبار تازه پیداس ,یغما گلروئی,دفتر خورشید,زندگی به شرط چاقو دلم می خواد بارون بیاد شیشه ی شب رو پاک کنه دیو سیاه غصه رو تو قطره هایش هلاک کنه دلم می خواد بارون بیاد ‚ ناودون رو نو نوار کنه کلاغ پیر خونه رو چلچله ی بهار کنه دلم می خواد بارون بیاد تا تو رو همراهش بیاره دستای نازنینت رو تو دستای من بذاره وقتی بارون می زنه دلم می خواد چتر تو واشه این کوچه بازم پر از صدای پای ما شه وقتی بارون می زنه دلم می خواد که سرپناهم سقف آبی روسری خیس تو باشه دلم میخواد با همدگیه برگای باغ رو بشماریم تو دل هر خط خبر چهل کلاغ رو بشماریم دلم می خواد که خطای صورت آینه کم بشه سر زدن ترانه ها دوباره دم به دم بشه دلم نمی خواد پل ما نامه ی پنهونی بشه می خوام هوای کوچه مون دوباره بارونی بشه وقتی بارون می زنه دلم میخواد چتر تو واشه این کوچه بازم پر از صدای پای ما شه وقتی بارون می زنه دلم می خواد که سرپناهم سقف آبی روسری خیس تو باشه ,یغما گلروئی,دلم می خواد بارون بیاد,زندگی به شرط چاقو پدربزرگ هف سالگیس یادش نیست تو زورخونه صدای فریادش نیست شیرین قصه دیگه تلخه تلخه این همه صخره یکی فرهادش نیست هیشکی نگاش رو به صداندوخته یه شب پره تو شعله ها نسوخته خفاشا دل سپرده ان به خورشید ترانه ساز تانه ش فروخته دنیای وارونه رو باش رودخونه ها تشنه شونه قوت پهلوونامون به تیزی دشنه شونه عصر فراموشی خاطراته ترانهخون ! معجزه تو صداته دنیای وارونه رو زیر و رو کن این دل ویرون شده پا به پاته ببین !‌ ببین !‌ ساعت قصه خوابه کلاغ رو قله س ته چاه عقابه برگ کتاب قصه مون سیاهه عمر غزل اندازه ی حبابه دنیای وارونه رو باش رودخونه ها تشنه شونه قوت پهلوونامون به تیزی دشنه شونه ,یغما گلروئی,دنیای وارونه,زندگی به شرط چاقو دفتر سفید کاهی ! جعبه ی مداد رنگی فصل ناب قد کشیدن ‚ توی اون خونه کلنگی پشه بند پر ستاره ‚ خوابا رویای دوباره ظهر تابستون تهران ‚ یه دوچرخه سه تفنگی کم امیر قصه بودم ‚ تو پریزاد ترانه اسب ما همون دوچرخه ‚ بوسه هامومن محرمانه ترک زین اون دوچرخه ‚ تو نشسته بودی ‚ اون روز تک چراغ کوچه مون رو تو شکسته بودی اون روز نفست پشت سرم بود ! دستای تو روی شونه م موهات رو با سنجاقای نقره بسته بودی اون روز کم امیر قصه بودم ‚ تو پریزاد ترانه اسب ما همون دوچرخه ‚ بوسه هامومن محرمانه بگو اون اسب قشنگ رو به کدوم گریه فروختیم ؟ تو حریق زشت تقویم ‚ از کدوم زبانه سوختیم ؟ اشتباه ما کجا بود ؟ ما کدون چاه رو ندیدیم ؟ به کدوم کرباس کهنه ‚ پولکای رنگی دوختیم ؟ کم امیر قصه بودم ‚ تو پریزاد ترانه اسب ما همون دوچرخه ‚ بوسه هامومن محرمانه ,یغما گلروئی,دوچرخه سه تفنگی,زندگی به شرط چاقو بیا همنفس برقصیم زیر چتر نور مهتاب نگو دیره نازنینم ! ما باید بپریم از خواب چه غزل بار سکوتت ‚ پری قشنگ آواز من رو راه بده به چشمات ‚ بذار از تو پر بشم باز تا رسیدن به غرورت ‚ چن تا قله مونده ؟ دختر داغ تو چن تا صدا رو مث من سوزونده ؟ دختر دوباره نقطه سر سطر دیکته ی من عطر توئه نقطه ی آخر نفس تازه سر سطر توئه نازنین !‌ ببین سکوتت ختم گفتگوی ما نیست چشمای تو قصه میگه که شب ما بی صدا نیست ببین از بغض شکسته آستین ترانه خیسه یه نفر پرنده رو با رنگ قرمز می نویسه بیا همنفس برقصیم تا شب از نفس بیفته بیا تا وابشه پلک چشمای زیبای خفته دوباره نقطه سر سطر دیکته ی من عطر توئه نقطه ی آخر نفس تازه سر سطر توئه ,یغما گلروئی,دیکته ی من,زندگی به شرط چاقو می تونی کوها رو جابه جا کنی می تونی قیامتی به پا کنی می تونی مشتای روزگارت پیش چشم کور دنیا واکنی می تونی چلچله باشی تو خزون می تونی پل بزنی به آسمون می تونی یه سقف رنگی بسازی واسه تنهایی هر ترانه خون اما باید یکی باشه که بفهمه لحظه هات رو یه نفر که تو سیاهی ‚ بشناسه صدای پات رو یه نفر که وقت گریه ‚ شونه ش رو گرو بذاره وقت سر رفتن آواز ‚ غزلای نو بیاره می تونی تو آینه سفر کنی می تونی سایه ت رو در به در کنی می تونی شبهای بی ستاره رو با طنین یه ترانه سر کنی می تونی تیله ی ماه رو بشکنی می تونی خورشید رو آتیش بزنی می تونی واکنی این دریچه رو با وجود صد تا قفل آهنی اما باید یکی باشه که بفهمه لحظه هات رو یه نفر که تو سیاهی بشناسه صدای پات رو یه نفر که وقت گریه ‚ شونه ش رو گرو بذاره وقت سر رفتن آواز غزلای نو بیاره می تونی دنیا رو زیر و رو کنی می تونی با رویا گفتگو کنی می تونی حنجره های خالی با هجوم واژه روبه رو کنی می ونی دل رو به دریا بزنی خودت تو سایه ها جا بزنی می تونی لحظه ی دلسپردگی غروبا رو رنگ فردا بزنی اما باید یکی باشه که بفهمه لحظه هات رو یه نفر که تو سیاهی بشناسه صدای پات رو یه نفر که وقت گریه ‚ شونه ش رو گرو بذاره وقت سر رفتن آواز ‚ غزلای نو بیاره ,یغما گلروئی,رنگ فردا,زندگی به شرط چاقو هفتم جمعه ی قبله ‚ دوباره دلم گرفته دوباره یه دست سنگی چشمام رو ازم گرفته رو به آیینه نشستم ‚ توی اتاق بن بست توی روسری مشکی ت ‚ هنوزم عطر تنت هست تنها یادگار همیشه یه بهانه واسه بودن یه دلیل ناب تازه ‚‌ واسه آفتابی سرودن گفته بودم !‌ اگه باشی نبض دنیا رو می گیرم گفته بودم ته قصه ‚ دست تو دست تو میمیرم اما تو اینجا نموندی ‚ هردقیقه ختم من شد هر ترانه یه بهانه واسه با تو ما شدن شد هفتم جمعه ی قبله ‚ روز تعطیلی آواز روز بی صدا شکستن واسه بغض این غزلسرا روز خودسوزی دریا !‌ روز دلگیر سرودن روز بارونی آینه ! روز بی تو با تو بودن روز زخمی ترانه !‌ روز خسته !‌ روز بی تاب روز دیدار دوباره ‚ با نگاه عکس تو قاب گفته بودم !‌ اگه باشی نبض دنیا رو می گیرم گفته بودم ته قصه ‚ دست تو دست تو میمیرم اما تو اینجا نموندی ‚ هردقیقه ختم من شد هر ترانه یه بهانه واسه با تو ما شدن شد ,یغما گلروئی,روز خودسوزی دریا,زندگی به شرط چاقو روشنک سیاپوش ! همدم ناشناسم از این شب هیولا با تو نمی هراسم روشنک سیاپوش !‌ با تو همیشه نابم با تو به من شبیهم این من بی نقابم روشنک سیاپوش !‌ شهرزاد قصهسازم بی تو چه بی پناهم ‚ با تو چه بی نیازم روشنک سیاپوش ! ای غزل معما چن تا ستاره کم بود تو شام آخر ما ؟ آخرین شب ! آخرین تب ! آخرین خنده ی بی لب آخرین هق هق کوتاه !‌ آخرین جام لبالب آخرین شمع ضیافت !‌ لحظه های بی شکایت خواب بی بختک آخر ‚ زنگ ناباور ساعت روشنک سیاپوش !‌ بی تو دووم ندارم ببین که بی حضورت خورشید رو کم میارم روشنک سیاپوش !‌ نرو به سمت دریا هنوز ترانه داریم برای فتح رویا روشنک سیاپوش !‌ خاتون تیره بختم تو این کویر تب دار ‚ من آخرین درختم دست غزل به همراهت روشنک سیاپوش حسرت ممتدم شد ‚ عطر نجیب آغوش پک طولانی سیگار !‌ حلقه ی معلق دار آخرین قرص مسکن !‌ لحظه ی ریزش آوار دشنه ی مقدر درد ! بغض بی وقفه یک مرد پله پله تا مصیبت ! بوسه بر پیشانی سرد ,یغما گلروئی,روشنک سیاپوش,زندگی به شرط چاقو تا اطلاع ثانوی ‚ نفس نکش آینه دار از اینجا تا آخر شب هزار تا نقطه چین بذار تااطلاع ثانوی ‚ چشمانون رو هم بذارین زخم دریده ی شب رو بدون مرهم بذارین تا اطلاع ثانوی ‚ ترانه لال و کر بشه قاصدک خبررسون ‚ دوباره بی خبر بشه تا اطلاع ثانوی ‚ هیچکسی آواز نخونه پرنده واسه جوجه هاش قصه ی پرواز نخونه صدای هزار تافریاد تو سکوت شهر جادوس شهر آبستن خلوت پا به ماهه یه هیاهوس ای صدای نو رسیده! شب پر کن از سپیده تو حراج شهر قصه ‚ زندگی به شرط چاقوس ای شب قداره به دست !‌ ای شبح بی همه چیز برای فتح آسمون ‚ خون ستاره رو نریز ساعت خواب بی خبر ! زنگ رهایی رو بزن بذار بازم طلوع کنه اون من آفتابی من باید بخونم اگه شب صدام روباور نداره وقتی یکی تو آینه اشکای من رو میشماره باید بخونم توی این قحطی شعر و حنجره وقتی تو آستین رفیق ‚ تیغه ی تیز خنجره صدای هزار تا فریاد تو سکوت شهر جادوس شهر آبستن خلوت پا به ماهه یه هیاهوس ای صدای نو رسیده! شب پر کن از سپیده تو حراج شهر قصه ‚ زندگی به شرط چاقوس ,یغما گلروئی,زندگی به شرط چاقو,زندگی به شرط چاقو ساده بودیم ‚ ساده بودیم ‚ مثل قلب عاشق مثل ساحل یه دریا چش براهه خط قایق ساد هبودیم ساده بودیم خونه مون جای صدا بود یه نمکدون شکسته ‚ میون سفره ی ما بود از عزیزترین عزیزا دم به دم دشنه می خوردیم وقت خواب جای ستاره ‚ زخمامون رو می شمردیم قصه ‚ قصه ی سفر بود روی تیغه ی یه دشنه زندگی فقط همین بود دریا دور و لبا تشنه ساده بودیم اما هیچکس حرفای ما رو نفهمید هیچ کسی پولک نور رو رو شبای ما نپاشید ساده بودیم که بفهمیم معنی حادثه ها رو بچشیم از این رفیقا ! طعم تلخ پشت پا رو هر چی بودیم هر چی هستیم ‚ هنوزم مثل قدیمیم اهل این حال و هواییم مهمون همین گلیمیم قصه ‚ قصه ی سفر بود روی تیغه ی یه دشنه زندگی فقط همین بود دریا دور و لبا تشنه ,یغما گلروئی,ساده بودیم,زندگی به شرط چاقو آتیش به جونم زدن این دریچه های نیمه باز خسته ام از ضجه ی این زنجره ی روده دراز تاکی حضور نقطه چین ؟ تا کی جوون مرگی ساز ؟ آی ! بوتیمار در به در !‌ خونه ت رو دریا نساز حلب آباد هنوزم آباده هنوزم هستی ما بر باده بطری جادو شکست اول شب دیو قصه ها بازم آزاده دوباره رو سینه ی سرو ‚ زخم بد خط و نشون دوباره قحطی نفس ‚ دوباره روزنامه کشون آبتنی کبوترا ‚ تو حوض سرخ خون شون مرد سپیده یک نفر ‚ دیو سیاه قشون ‚ قشون حلب آباد هنوزم آباده هنوزم هستی ما بر باده بطری جادو شکست اول شب دیو قصه ها بازم آزاده ساعت تحویل شبه !وقت چراغونی روز فتیله های شعله ور ‚ جرقه های سایه سوز وقت طلوع روشنی ‚ از ته قصه تا هنوز برای بانی غزل ‚ یه جامه ی تازه بدوز حلب آباد هنوزم آباده هنوزم هستی ما بر باده بطری جادو شکست اول شب دیو قصه ها بازم آزاده ,یغما گلروئی,ساعت تحویل شب,زندگی به شرط چاقو زیبای خفته ی غزل !‌ عزیز تن داده به خواب از این ظلام بی زوال ‚ بر سر واژه ها بتاب بزن به سیم عربده در این طلوع غمزده که مه لقای قصه ها به خواب مانیامده بی تو دوباره با توام ! همیشه دور و همنفس بیا به سمت این ساز سپید ‚ رنگ سر انگشت تو کو ؟ آینه تو نمی شود ‚ مشت تو کو ؟ مشت تو کو ؟ سرودهای ناسرود غزل ترانه ی تو بود چله نشین ترین منم به وعده های دیر و زود دوباره بی صدای پا بیا به جشن بوسه ها بزن ! بزن به ضرب ماه به رقص شهر من بیا من از تو سر نمیروم ‚ که سرزمین من تویی با تو به قله می رسم ‚ قله نشین منتویی بر تن این ساز سپید رنگ سر انگشت تو کو ؟ آینه نو نمی شود ‚ مشت تو کو ؟ مشت تو کو ؟ ,یغما گلروئی,سرود های ناسرود,زندگی به شرط چاقو من روکشتن ! من رو کشتن !‌ هیچکسی خبر نداره تنها تو قلعه ی وحشت چشم جادوگر بیداره من رو کشتن !‌ من رو کشتن ! برای نفرتم از مرگ توی شب ‚ دیده نمیشه جای خالی ستاره من روکشتن اما بازم میشه با تو جون بگیرم میشه آینه ی صدام رو به آسمون بگیرم میشه با اشارهی تو سر برم تا سر دیوار باز با سنگ انداز آواز ظلمت رو نشون بگیرم هیشکی حرفات رو نفهمید ‚ من من همه ی ترانه هات رو خط بزن نبض گریه های من رو هیچ کس نمی گیرد ؟ واسه برگشتن دستات چرا دیره ؟ چرا دیره ؟ بی تو از صدا نیفتاد ‚ این صدای بی ستاره این کبوتر تو قفس نیست ‚‌ تو تن خودش اسیره واسه بی تو از تو خوندن ‚ واسه وا دادن و موندن واسه زین کردن اسب و تا ته حادثه روندن تو رو کم داره نگاهم ! بی تو بسته مونده راهم چشم تو یه چلچراغه برای سایه سوزوندن هیشکی حرفات رو نفهمید ‚ من من همه ی ترانه هات رو خط بزن ,یغما گلروئی,سنگ انداز آواز,زندگی به شرط چاقو يه نفر بين دو آينه س که خودش رو دوس نداره دنبال يه اسم تازه س يه شکفتن دوباره يه نفر بين دو آينه س صورتش براش نقابه خنده هاش براش غريبه س غصه هاش صد تا کتابه نگاه کن ! طنين آينه نبض انعکاس من نيست پيرهن سرخ ترانه سپر هراس من نيست يه نفر بين دو آينه داره فرياد مي زنه ميگه جادوي شب رو کدوم ترانه ميشکنه ؟ من رو از پيله رها کن ! آينه شکستني نيست بگو به کوير سربي ‚ راه دريا بستني نيست نميشه جاده ي موج رو با ستون ماسه سد کرد بايد اين خاطره ها رو از پل ترانه رد کرد بايد از ستاره پرسيد رمز بيداري نور رو بايد از ترانه پر کرد ‚ کوچه هاي سوت و کور رو يه نفر بين دو آينه داره فرياد مي زنه ميگه جادوي شب رو کدوم ترانه ميشکنه ؟ ,یغما گلروئی,سپر هراس من,زندگی به شرط چاقو ونور سکه ی شب سیاهتر از اینورشیه میرسم آخر خط اما بازم اولشه شیر یا خط فایده نداره ‚‌ نقش بازنده منم باید این سکه ی رو سیاه رو بشکنم بیا تا بیفتن از سکه شبای رو سیاه بیا تا آشتی کنن پلنگا به هلال ماه چه ترانه خوش صداس وقتی تو هستی ‚ نازنین قد کشیدن من رو تو سایه ی تبر ببین باید از عطر ترانه پرو بشه شهر سرود نازنین !‌ حس ترانه سازم از عطر تو بود تو باید باشی تا من پل بزنم به کهکشون تو باید باشی تا ساکت نشه این ترانه خون نگو دیره ‚ خوب من !‌ فاصله مون یه دل دله با یه گوشه چشم تو طلسم دیوا باطله چه ترانه خوش صداس وقتی تو هستی نازنین قد کشیدن من رو تو سایه تبر ببین ,یغما گلروئی,سکه ی شب,زندگی به شرط چاقو شب شب شب !‌ شب شب شب !‌عربده های میر غضب خورشیدای تقلبی ! سنگای گور لب به لب شب شب شب !‌شب شب شب !‌زخم صدا غضب ! غضب ختم دوباره ی نفس !‌ وقت عرق کردن تب هفته ی تعطیلی من !‌ فصل عزا فصل کفن عصر جنون !‌ چشمه ی خون !‌ آینه ها شکن شکن وقت ظهور شعله ها تو خم و پیچ کوچه ها شب شب چارشنبه سوری هر شب ما! هر شب ما شعرای خط خورده ی من ! بهار بادبرده ی من بت بت فانوس صدا !‌ شاپرک مرده ی من دفتر شب ورق ! ورق ! طلوع من شفق ! شفق فشفشه بازی صدا !‌ ترقه ها ترق !‌ترق سایه ی کهنه پا بگور !‌ سدا گذرگاه عبور بازم آتیش بازی عشق ! دوباره بیداری نور وقت ظهور شعله ها تو خم و پیچ کوچه ها شب شب چارشنبه سوری هر شب ما! هر شب ما ,یغما گلروئی,شب چارشنبه سوری,زندگی به شرط چاقو سایه ‚ به سر سپردگان ‚ هدیه ‚ نقاب می دهد جامه ی این شب زدگان ‚ عطر گلاب می دهد چه سایه گاه ساکنی ! دختر خورشید کجاست ؟ پرسش ساده ی مرا ‚ دشنه جواب می دهد عزیز سر داده به دار ! در این حصار بی مدار خیال تو به شعر من ‚ واژه ی ناب می دهد ساعت خواب رفته را ‚تو زنده کن!‌ بیا ! بیا که بودنت به عقربه حس شتاب می دهد داغ گلوله را ببین بر تن نازنین ترین ببین که رقص مرگ را چه پیچ و تاب می دهد ببار بر کویر من ! بر این عطش زار سخن نهال تشنه ی مرا ‚ اشک تو آب می دهد ای از سپیده آمده ! در این حراج عربده خلوت تو به چشم من ‚ فرصت خواب می دهد همنفس ترانه شو !‌ شعله بکش ! زبانه شو عزیز دل !‌ سکوت تو مرا عذاب می دهد بگو که با منی هنوز ‚ در این شب ستاره سوز که بی تو صبحانه ی نور ‚ طعم سراب می دهد ,یغما گلروئی,صبحانه ی نور,زندگی به شرط چاقو مادربزرگ‚‌ یادش بخیر! تو باغچه مون برنو می کاشت هیچکدوم از بچه هاش رو پای کوها دوس نداشت از روزی که پدربزرگ ‚ یاغی شد زدش به کوه مادربزرگ خنده هاش رو اونور آینه جا گذاشت صفر خان ! برنو رو بردار ! هنوز شب گردنه بنده هنوز قداره ی سایه ‚ مسیر نور رو می بنده صفر خان ! برنو رو بردار ! فقط تو مرد بیداری تویی که از خم و پیچ تن کوها خبر داری صفرخان !‌ برنو رو بردار !‌ سوار اسب ابلق شو جدا از حیله ی قوم خبرچین دهن لق شو پیچ سیاه گردنه ‚ ممنتظر مرگ منه اما طنین این صدا ‚ طلسم راه رو می شکنه تو این چشای بی فروغ ‚ نشونی از جرقه نیس غلام سایه ها شدن ‚ قوم امان نامه نویس صفر خان !‌ بختک زنجیر ‚ هنوز رو گرده ها مونه دوباره برنو رو بردار تا گرگا رو بتازونه نذار این گردنه بندم مثه رستم مقدس شه نذار که لونه ی سیمرغ نصیب نسل کرکس شه جلودار رهایی شو ! تو این کوها تویی سردار شبو از قصه بیرون کن ! صفر خان برنو رو بردار پیچ سیاه گردنه ‚ ممنتظر مرگ منه اما طنین این صدا ‚ طلسم راه رو می شکنه تو این چشای بی فروغ ‚ نشونی از جرقه نیس غلام سایه ها شدن ‚ قوم امان نامه نویس ,یغما گلروئی,صفر خان,زندگی به شرط چاقو تو رو دیدم ! تو رو دیدم توی پسکوچه ی خواب من سوار اسب ابلق تو پریزاد کتاب خونه مون یه قصر مرمر وسطش حوض بلور غول شب اسیر بطری ته اقیانوس دور دنیا مفتم نمی ارزه بدون طلسم خواب کاش من و تو قصه بودیم توی برگای کتاب توی خواب نگاه تو چه مهربونه خوب من واسه این دلم می خواد تو خواب بمونه خوب من توی خوابم تو رو دارم این برای من بسه توی رویا نفس ت با نفسم همنفسه دنیا مفتم نمی ارزه بدون طلسم خواب کاش من و تو قصه بودیم توی برگای کتاب ,یغما گلروئی,طلسم خواب,زندگی به شرط چاقو روزگار هنوز غریبه نازنین خیلی مونده تا سقوط نقطه چین پرده ی سیاه شب رو پس بزن من و این طلوع ممنوع رو ببین روزگار هنوز غریبه ‚ نازنین خیلی راهه تا خروسخون زمین یه دونه کلاغ و این همه دروغ یه سراب و این همه چله نشین تو این شب شبپره سوز ستاره نایابه هنوز پهلوون قصه ی ما یه کرم شبتابه هنوز رو سر این ترانه ها سایه ی ساطور رو ببین گنجشکک اشی مشی اسیر قصابه هنوز نازنین !‌ بی تو تمومه کار من از ترانه به غزل پلی بزن بگو اون هق هق قیمتی کجاست ؟ کی میاد قاصدک قرق شکن ؟ نازنین ! شکسته حرمت عقیق تن نده به این سکوت نارفیق شب تو فکر پهلوون کاهیه قوطی کبریت توی فکر یه حریق تو این شب شبپره سوز ستاره نایابه هنوز پهلوون قصه ی ما یه کرم شبتابه هنوز رو سر اینترانه ها سایه ی ساطور رو ببین گنجشکک اشی مشی اسیر قصابه هنوز ,یغما گلروئی,طلوع ممنوع,زندگی به شرط چاقو سقف اتاق پایینمیاد یا من دارم بالا میرم ؟ یه عمر منتظر بودم حالا میرم ! حالا میرم میگن که پشت این نفس یه باغ سبز خوشگله قصه رو باور می کنم اگرچه خیلی مشکله دلم خوش که تو باغ نشستی پای یک درخت منتظر منی هنوز دختر ناز تیره بخت دلم خوش که لااقل تنهاییمون مال همه خنده هامون بغل بغل گریه هامون خیلی کمه خواب همیشگی من شروع بیداری تو بیا !‌ دلم خسته شد از خوابای تکراری تو با این خیالا تن میدم به این عروج لاعلاج اونجا ما فواره میشیم تو حوضی از بلور و عاج اما اگه چشمای تو منتظر مننباشه اگه دوباره سهم من گریه ی بی صدا باشه اون باغ سبز رو نمی خوام بی تو برام خیلی کمه بدون تو حتی بهشت برام مثه جهنمه اگه تو اونجا نباشی باز می رسم اول سطر اول سطر اسم تو ‚ دختر بابونه و عطر خواب همیشگی من شروع بیداری تو بیا !‌ دلم خسته شد از خوابای تکراری تو ,یغما گلروئی,عروج بی علاج,زندگی به شرط چاقو دگمه ی کتم مه افتاد ‚ تازه فهمیدم که نیستی تو از اولم نبودی ‚ ته قصه هم که نیستی دگمه ی کتم که افتاد ‚ جای خالی تو رویید نبض ناکوک ترانه ‚ عطر بی عطرت رو بویید مهربون نبودی اما تو رو مهربون نوشتم با غروب تو فرو ریخت قصر پوک سرنوشتم تو نبودی !‌ تو نبودی پا به پای تن خسته روبرو گردنه ی مرگ پشت سر پل شکسته تو چه کم بودی عزیزم !‌ سایه ی من از تو سر بود سایه بود اما همیش ‚ از سقوطم با خبر بود تو که با خبر نبودی من کجا زانو شکستم تو ندونستی که دل رو به کدوم حادثه بستم برو !‌ ای همیشه بی من !‌ من نمی شکنم دوباره بودن و نبودن تو واسه من فرقی نداره تو نبودی !‌ تو نبودی پا به پای تن خسته روبرو گردنه ی مرگ پشت سر پل شکسته ,یغما گلروئی,عطر بی عطر تو,زندگی به شرط چاقو تو کی هستی که نگاهت مثه قصه پر رازه ؟ تو کی هستی که تو این شب نفس ت غیر مجازه ؟ تو کی هستی که با اسم ت پشت سایه ها می لرزه ؟ تو کی هستی که حضورت ‚ واسه من تنها نیازه ؟ با منی مثل خود من ! مثل تن ! مثل یه پیرهن اما بین دستای ما فاصله دور و درازه بذار از تو گر بگیرم !‌ بذار آفتابی بمیرم آخه این کولی یه عمر واسه تو ترانه سازه با تو فردا رو می بینم ! سیب خورشید می چینم با تو من صد تا کتابم ‚ پرم از شعرای تازه چه نگاه بی نقابی !‌ چه ترانه های نابی انگاری تموم دنیا ‚ توی او چشمای تو نازه صد تا می خونه بسته ‚‌ پشت پلک تو نشسته چرا چشمات رو م یبندی ؟ بگو کی می خونه بازه دل بده به زخمه ی درد ! که صدام رو نقطه چین کرد انگاری تو ختم آواز ‚ صدای گریه ی سازه ,یغما گلروئی,غیر مجاز,زندگی به شرط چاقو مرا به نام صدا کن که از تو نام بگیرم که آخرین نفسم را من از تو وام بگیرم مرا به حادثه نسپار در این مدار شباشب که ماندگارترینم در این دمادم عقرب من به بیداری شب خندیدم راز هر آینه را پرسیدم با من از اوج صدا جاری باش من سحر خیز تر از خورشیدم مرا به نام صدا کن که در صدای تو باشم بیا به رسم نوازش که در هوای تو باشم مرا به نام صدا کن همیشه همدم همدست که بی دروغ ترینم در این قبیله ی بی مست من به بیداری شب خندیدم راز هر آینه را پرسیدم با من از اوج صدا جاری باش من سحر خیز تر از خورشیدم ,یغما گلروئی,قبیله ی بی مست,زندگی به شرط چاقو ننه خورشید یه پسر داشت ‚ کاکلش رنگ طلا بود چشماش از پولک آبی ‚ حنجره ش پر از صدا بود ننه شب یه دخترک داشت پوستش از حریر مهتاب تو چشاش صد تا ستاره گیسش از ابریشم ناب دنبال دختر شب بود ‚ پسر عاشق خورشید اما تو گردش تقویم ‚ اون رو یک لحظه نمی دید گاهی می زد زیر آواز وقتی تنها می موندش رو به تاریکی جاده با چشای باز می خوندش هر جای قصه که باشی ‚ دلم از تو دور نمیشه تنها جای امن دیدار وعده گاه گرگ و میشه دختر شب قصه هاش رو تو دل خودش می خونه تا سپیده گوش بهزنگ صدای پس می مونه ننه شب می گه صدای دخترش یه جرم زشته همیشه قصه ی نور رو دستای سایه نوشته اما عمر قفل و زنجیر ‚ از قدیما بی دوومه وقتی دخترک بخونه ‚ کار تاریکی تمومه صداش رو به گوش خورشید می رسونه ! می روسنه می خونه : مرد طلایی !‌ دلم از تو دور نمیشه همه ی عمر من و تو بعد از این تو گرگ و میشه ,یغما گلروئی,قصه ی عشق شب و روز,زندگی به شرط چاقو قصه نویس ! قصه نویس ! هق هق ما رو بنویس آیینه بین تویی ! بخون درد رو از این چشمای خیس بگو شنل قرمزی رو گرگه کجای قصه خورد ؟ بگو ! بگو حسن کچل کجای این ترانه مرد ؟ سیب طلا پیشکش تو ‚ باقی قصه رو بگو به شهر آفتاب می رسن ‚‌ گردنه های تو به تو ؟ قصه ی ما صدا نداشت اول و انتها نداشت آسمون سربی شب برای ستاره جا نداشت قصه نویس ! تو قصه مون برده ها کی رها می شن ؟ دروازه های مهر و موم کجای قصه وا میشن ؟ جونم به لب رسید از این قصه های سرد سیاه خسته شدم از این شب مداوم بدون ماه بگو کجای ماجرا غوله می افته از نفس ؟ ماهی کوچیک سیاه تا کی می مونه تو قفس؟ قصه ی ما هر چی که بود ترانه کم داشت نه سرود یه روز به دریا می رسه ماهی بی قرار رود ,یغما گلروئی,قصه ی ما,زندگی به شرط چاقو من دیگه برنمی گردم ‚ اشکات رو هذر نکن توی این لحظه ی آخر دل رو در به در نکن من باید برم ولی ‚ تو باید اینجا بمونی وقت دلتنگی بازم ترانه هام رو بخونی قد یه چش به هم زدن ‚ قول ای تو دووم نداشت دست تو حتی یه نهال ‚ تو گلدون دلم نکاشت من مثه آیینه ت شدم ‚ تا تو رو تکرار بکنم اما چشمای مات تو یه آینه رو به روم نذاشت من ساده فکر می کردم که همیشه با منی فکر می کردم که میای سایه ها رو پس می زنی اما تو به آینه و ترا پشت پا زدی اون ور حادثه ها ‚ تازه سراغم اومدی قد یه چش به هم زدن ‚ قول ای تو دووم نداشت دست تو حتی یه نهال ‚ تو گلدون دلم نکاشت من مثه آیینه ت شدم ‚ تا تو رو تکرار بکنم اما چشمای مات تو یه آینه رو به روم نذاشت ,یغما گلروئی,قول ای تو,زندگی به شرط چاقو توی کافه نادری کنج همون میز بلوط دو تا صندلی لهستانی هنوز منتظرن تا من و تو بشینیم گپ بزنیم مثل قدیم شب بشه مشتریا تا آخرین نفر برن ما همیشه اولین و آخرین بودیم عزیز هم تو تابستون داغ هم تو پاییزای سرد تابلوی بسته و باز پشت شیشه ی در بعد رفتن ما او کافه چی وارونه می کرد چشمک ستاره ها رو می شمردیم یادته ؟ واسه تنهایی شب غصه می خوردیم یادته ؟ من مثه سایه ی تو تو واسه من مثل نفس هردومون برای همدیگه می مردیم یادته ؟ دستامون تو دست هم گم می شدیم تو خواب شهر دل دیوونه ی من هی قدمات میشمرد کوچه ها رو رد می کردم تا خیابون بزرگ عطر ناب تو من رو تا آخر دنیا می برد حالا تو نیستی این کوچه صدام نمی زنه حالا تو نیستی بی تو دیگه کافه کافه نیست دیگه هیچ ستاره یی جرات چشمک نداره حتی جای تن تو رو تن این ملافه نیست چشمک ستاره ها رو می شمردیم یادته ؟ واسه تنهایی شب غصه می خوردیم یادته ؟ من مثله سایه ی تو تو واسه من مثل نفس هردومون برای همدیگه می مردیم یادته ؟ ,یغما گلروئی,كافه نادری,زندگی به شرط چاقو وقتی غزل سر می رسه حس می کنم کنارمی حس می کنم مثل قدیم ‚ عاشق بی قرارمی وقتی غزل سر می رسه ‚ حس می کنم تو با منی حس می کنم که اومدی طلسم من رو بشکنی اما تو اینجا نمیای قصه ی ما تموم شده تمام لحظه های تو به پای من حروم شده خوب می دونم خوب می دونم تو توی خوابم نمیای برای خوندن یه شعر از این کتابم نمیای وقتی که رفتی دل من ‚ اینجوری عاشقت نبود شعرای کال دفترم اون روزا لایقت نبود حالا که من برای تو سبد سبد گل می سازم برای برگشتن تو با واژه ها پلمی سازم اون دل نارفیق تو از دل من خسته شده خوب می دونم مدتی کتاب ما بسته شده خوب می دونم خوب می دونم تو توی خوابم نمیای برای خوندن یه شعر از این کتابم نمیای ,یغما گلروئی,كتاب ما بسته شده,زندگی به شرط چاقو آخرین عاشق چشمه ‚ آخرین یکه سوارم توی شب جای ستاره ‚ برق دشنه می شمارم فکر دزدیدن عطرت ‚ منو با جاده یکی کرد طعم دشنه رو چشیدم ‚ قطره قطره تا خود درد بودنت مثل ستاره س ‚ تو شب بدون فانوس پس پشت پلک چشمات ‚ غربت نگاه آهوس ماه پیشونی ! چشمه ی نور ‚ پشت همین کوه سیاس با تو به چشمه می رسه ‚ آخر قصه مال ماس ابرا که از هم بپاشن ‚ ما دوباره آبی میشیم به کوری چشمای شب ما داریم آفتابی میشیم آخرین عاشق چشمه ‚ مرد سرزمین بدوشم یکه تازم اما بازم واسه تو حلقه بگوشم واسه تو که با حضورت من رو یاد من آوردی انتظارم رو سوزوندی بغض بی وقفه م رو بردی برای عاشق خسته ‚ پیرهن تو جون پناهه من رو تو چشمه نگاه کن !پشت آینه ها سیاه ماه پیشونی ! چشمه ی نور ‚ پشت همین کوه سیاس با تو به چشمه می رسه ‚ آخر قصه مال ماس ابرا که از هم بپاشن ‚ ما دوباره آبی میشیم به کوری چشمای شب ما داریم آفتابی میشیم ,یغما گلروئی,ماه پیشونی,زندگی به شرط چاقو من رسیدم به رسیدن تو من رو چیدی و رفتی من بریدم !‌ من بریدم اماخندیدی و رفتی باز بخند به هق هق من خنده هات چقدر قشنگه چشمات از جنس بلوره دلت از مرمر و سنگه من فقط فکر رسیدن ! تو فقط به فکر چیدن داشتنت برام یه رویاس ‚ مثل رو دریا دویدن من یه عالمه ترانه تو یه حس شاعرانه با تو حق این صدا رو پس می گیرم از زمانه با تو می رسم ‚ ولی تو عاشق اون من کالی من رو با صدام نمی خوای عاشق اون من لالی من فقط فکر رسیدن ! تو فقط به فکر چیدن داشتنت برام یه رویاس ‚ مثل رو دریا دویدن ,یغما گلروئی,مثل رو دریا دویدن,زندگی به شرط چاقو مادربزرگ گیساش به رنگ برفه تو هر نگاه اون هزار نا حرفه مادربزرگ دلش شبیه دریاس توی چشاش صد تا ستاره پیداس مادربزرگ قصه ی تازه داره میگه شب آفتابی میشه دوباره تو با قصه های نابت من رو تا ترانه بردی تو صدات یه زخم کهنه س مثه لالایی کردی مادربزرگ! حاکم رو کله پا کن قهرمان قصه هات رو صدا کن آخر قصه های تو قشنگه رو شونه ی پهلووناش تفنگه بی بی موندگار قصه ی من قصه بگو از آسمون روشن تو با قصه های نابت من رو تا ترانه بردی تو صدات یه زخم کهنه س مثه لالایی کردی ,یغما گلروئی,مثل لالایی کردی kordi,زندگی به شرط چاقو از پا بیفتم تا ترانه بشکفه دل باید خون بشه تا یه عاشقانه بشکفه بین این همه تبرزن دوباره قد می کشم تا تو هرزخم تبر صد تا جوانه بشکفه نازنین !‌ بدون تو دنیارو باور ندارن با تو از رمز طلسم قصه سردرمیارم لحظه ی سقوط من دست تو مثل معجزه س شب می ترسه از خودش وقتی می گم : دوست دارم ابروهات کمون آرش تو چشات هزارتا خورشید من و دلواپسیام رو تنها چشمای تو فهمید واسه پیدا کردنت از پل گریه رد شدم لهجه ی روزای خاکستری رو بلد شدم بی تو هر جا که می رم سایه ها آفتابی میشن من مثه رودخونه ها اسیر دست سد شدم نازنین !‌ هر جا باشی قصه نویس تو منم با عقیق چشم تو طلسم دیو رو می شکنم یگو چن تا غزل پای تو قربونی کنم ؟ برای طلوع تو چن تا شب خط بزنم ؟ ابروهات کمون آرش تو چشات هزار تا خورشید من دلواپسیام رو تنها چشمای تو فهمید ,یغما گلروئی,مثل معجزه,زندگی به شرط چاقو نگا کن ! رو سیم گیتار تار تنیده عنکبوته اولین حرف ترانه ‚ آخرین حرف سکوته نگا کن ! ما رو نگا کن !‌ توی آینه ی ترانه که چه بی ستاره موندیم توی این فصل شبانه صورت ما رو نگا کن !‌ زیر ماسک بی صدایی بی بی روشن آواز ! تویی که صدای مایی تو هنوز مثل هنوزی هنوزم وارث روزی توی نایابی آواز تو صدای سایه سوزی نگا کن !‌ من رو نگا کن ! منکه لبریز حضورم توی این گود سیاهی مثل فواره ی نورم زیر این گنبد بی ساز ‚ تو ترانه رو بیاغاز با تو میشه بال و پر زد ‚ تا نوک قله آواز هنوزم میشه صدات رو سقف این حادثه ها کرد میشه با زمزمه ی تو صد تا کوه رو جابه جا کرد تو هنوز مثل هنوزی هنوزم وارث روزی توی نایابی آواز تو صدای سایه سوزی ,یغما گلروئی,مثل هنوز,زندگی به شرط چاقو دیگه شب بو ‚ بو نمیده ! رنگ این شبم پریده انگار از اونور ابرا داره می رسه سپیده ای خروس سر بریده خوش صدای پر حنایی ! پس چرا تو بی صدایی نکنه پنجه ی روباه سینه ی تو رو دریده؟ ای خروس سر بریده حنجره ت جنس طلا بود! به ترانه مبتلا بود کی با خنجر روی آواز ‚‌ خط سرخابی کشیده ؟ ای خروس سر بریده تو صدای آخرینی ! حالا نیستی که ببینی بی تو هیچکس توی این ده رنگ آفتاب رو ندیده ای خروس سر بریده بی تو خورشیدم نیومد ! این سیاهی سر نیومد انگاری دستای ظلمت ‚ سیبای طلا رو چیده ای خروس سر بریده فکر آخرین نبردی ! می دونم که بر میگردی از هراس خوندن تو دیو قصه ورپریده ای خروس سر بریده ,یغما گلروئی,مرثیه ی خروس,زندگی به شرط چاقو مرد غزل خون شب زده ام ‚ حنجره ام اسیره حرف از قدیمای قصه نزن ‚ دیه خیلی دیره همیشگی من !‌ ستاره ی روشن تو این کوچه امشب تو با من بمون صدای قدیمی !‌ همیشه صمیمی تو این کوچه امش تو با من بخون پهلوون قصه های موندگار توی این کوچه من رو تنها نذار بیا تا مثل قدیم ‚ با ترانه ها بریم تو سکوت کوچه ها دوباره دم بگیریم بیا که دلم برات تنگه هنوز تشنه ی صدای آهنگه هنوز ای همیشه موندنی ای همیشه خوندنی مرد مرد قصه ها ای صدای بی صدا دلت از بغض کدوم غصه شکست ؟ که شب کوچه نشین چشمات رو بست تو همیشه سرفرازی غم این ترانه سازی همیشه از تو می خونه این صدا تو سکوت کوچه باغ قصه ها قصه ی مرد بزرگی که سرش خم نشد پیش هجوم غصه ها ,یغما گلروئی,مرد قصه ها,زندگی به شرط چاقو دختر یاغی قصه ! مشت تو یعنی ترانه داره از نی نی چشمات ‚‌ شعله می کشه زبانه عکس تو ‚‌ تو قاب فریاد ‚ این ترانه رو به من داد دیگه با تو ام از اینجا تا فرود تازیانه با تو ام تا خود باور ‚ تا ستیغ آخر تا تلالو ستاره ‚ تا نبرد نابرابر تا شنیدن یه آواز‚‌ تا سکوت یه غزلساز تا سقوط از لب پرواز ‚‌ پشت سایه های بی سر دخترک ! تو این سکوت بی حصار ‚ به ترانه های من عادت کن وقتی قسمت نمیشن علاقه ها ‚ تو نگاهت رو با من قسمت کن دختر یاغی قصه !‌ مشت تو یعنی فریاد قد کشیدن یه سروی زیر چکمه های شن باد من خراب یه نگاهم ‚ یه شب بدون ماهم تو بیا که با حضورت ‚ هر خرابی میشه آباد بسه پشت پرده بودن ‚‌ بشکن این شیشه ی سرد رو پر کن از عطر شکوفه تن این باغچه ی زرد رو ای صدای سبز بیدار ! من رو به حادثه نسپار ببین از روزن دیوار ‚ این شهاب شب نورد رو دخترک ! تو این سکوت بی حصار ‚ به ترانه های من عادت کن وقتی قسمت نمیشن علاقه ها ‚ تو نگاهت رو با من قسمت کن ,یغما گلروئی,مشت تو یعنی ترانه,زندگی به شرط چاقو تاریخ رو که ورق زدم بغض هزارساله شکست از دل خاکستر من جرقه های تازه جست تاریخ رو که ورق زدم دیدم چه قدر شادی کمه دیدم بهشت سبز ما گاهی مثه جهنمه خط و نشون کوروش رو دیدم روی سینه ی سنگ مناره های جمجمه سلاخی تیمور لنگ سایه ی اسکندر و مرگ چنگیز و قوم سربدار دروازه های باز شهر ‚ قاصدک شترسوار تو مشقای تاریخ ما ‚ هیچ دهه ی نابی نبود تو تقویمای کهنه مون یه برگ آفتابی نبود آسمون قصه ی ما همیشه خاکستری بود حافظ خسته عشق رو تو سایه ی سرنیزه سرود گاهی ستاره ی غزل از قرق سایه گذشت اما با اون ستاره هم برگ سیاهی برنگشت شب دوباره به اسم روز ‚ رو بوم آسمون نشست همیشه یک نخورده مست ‚ آینه ی خورشید رو شکست همیشه اول طلوع ‚ خورشید قصه کشته شد تو این غروب کهنه سال ‚ تاریخ ما نوشته شد تو مشقای تاریخ ما ‚ هیچ دهه ی نابی نبود تو تقویمای کهنه مون یه برگ آفتابی نبود ,یغما گلروئی,مشق تاریخ,زندگی به شرط چاقو پسرک ! گریه نکن ! چوب فلم رو می شکنم من مثه معلم ت مشقات رو خط نمی زنم دفتر تازه بیار مشقای من جریمه نیس مشق شب رو پاره کن مشق طلوع رو بنویس رنگ روزگار نباش !‌ یه دس صدا داره هنوز بودنت تو دایره نقطه ی پرگار هنوز وقتی دریا میگه نه تو قطره باش بگو بله دسته ی تیغ تبر ‚ چوب درخت جنگله همه قصه ها دروغه دیگه چش براه نباش قصه رو خودت شروع کن این مداد رو بتراش بنویس جای کبوتر روی ابراس نه تو چاه بنویس تا بشکنه طلسم این تخته سیاه رنگ روزگار نباش ! یه دس صدا داره هنوز بودنت تو دایره نقطه ی پرگار هنوز وقتی دریا میگه نه ! تو قطره باش بگو بله دسته ی تیغ تبر چوب درخت جنگله هیچ کسی سرور مننیست این رو صد بار بنویس سایه ای رو سر من نیست اینرو صد بار بنویس من خودم یه پا سوارم این رو صد بار بنویس دل دل یه انفجارم این رو صد بار بنویس رنگ روزگار نباش !‌ یه دس صدا داره هنوز بودنت تو دایره نقطه ی پرگار هنوز وقتی دریا می گه نه تو قطره باش بگوو : بله دسته ی تیغ تبر‚ چوب درخت جنگله ,یغما گلروئی,مشقای من جریمه نیست,زندگی به شرط چاقو همیشه تا خونه تون هی قدمام رو می شمارم اما باز وقت رسیدن یه قدم کم میارم یکی هست که قبل من می رسه به دستای تو اون همونی که هیچوقت نمیگه : دوست دارم اون همونه که نگاهش یه شب بارونیه اون همونه که غزل تو حنجره ش زندونیه اون همونه که برات ترانه پیشکش می کنه اون همونه که صداش یه گریه ی پنهونیه اون منم !‌ تنهاترین ترانه خون آخرین قاصدک نامه رسون مقصد نامه ی پنهونی من من و تکیه گاه گریهات بدون اگه باشی می توینم تقویم رو وارونه کنیم شب و با ستاره ها دوباره همخونه کنیم بیا هفتا آسمون رو بشماریم بالا بریم موهای فرشته ها ی قصه رو شونه کنیم یکی هست که پا به پات تا آسمون بالا بیاد یکی هست که تو رو حتی بیشتر از خودت بخواد یکی هست که شونه ش رو بسپاره به هق هق تو وقتی بادبادک عشق رو می بره دستای باد اون منم !‌ تنهاترین ترانه خون آخرین قاصدک نامه رسون مقصد نامه ی پنهونی من من رو تکیه گاه گریه هات بدون ,یغما گلروئی,مقصد,زندگی به شرط چاقو من رو بشکن ! ‌من رو بشکن ! من از آینه سرشارم توی این قاب صد پاره ‚ بازم عکس تو رو دارم من رو بشکن !‌ من رو بشکن ! صدام از پا نمی افته بازم تن می زنم از شب ‚ توی هرشعر ناگفته من رو بشکن اگه شب از هجوم واژه غمگینه غریو انعکاسم من !‌ صدای آینه اینه دوباره من ! دوباره من ! ترانه ساز شب شکن خسته و لال و بی نفس ‚ تو این شب عربده زن دوباره پارک سوت کور دوباره خاطرات دور کنج همون نیمکت سبز ‚ بغض لگدکوب چمن ببین !‌ خورشید بیداری ‚ همین فانوس کم نور چراغ روشن شعرم ‚ چقدر از سایه ها دوره من رو بشکن !‌ من رو بشکن ! شکستن عادته اینجا غزلسازی چه دشواره چه مردن راحته اینجا برای خنجر کینه ‚ تو این ظلمت غلافی نیست واسه بیداری دریا یه موج مرده کافی نیست دوباره من ! دوباره من ! ترانه ساز شب شکن خسته و لال و بی نفس ‚ تو این شب عربده زن دوباره پارک سوت کور دوباره خاطرات دور کنج همون نیمکت سبز ‚ بغض لگدکوب چمن ,یغما گلروئی,من رو بشکن,زندگی به شرط چاقو این صدای خاکه ‚ روی موج خیس دریا زخم تاریخی کابوس ‚ بغض دلنشنین رویا این صدا صدای خاکه ‚ آخرین صدای بیدار خونه داره قصه میگه ‚ واسه این خیل عزادار من رو بشنو !‌ من رو بشنو !‌ من صدای آخرینم قصه ی هزار تا فرنم !‌ من زمینم !‌ من زمینم زخم ناباور ‚ جای پای لنگ تیمور مونده روی سینه ی من حفره های ممتد گور من رو آفتابی نگاه کن ! تا یه فصل تازه باشم هنوزم با یه اشاره ‚ میتونم پر از صدا شم سبز سبزم اگه نبضت نبض بیدار چمن شه من بهشتم اگه دستات مرهم زخمای من شه پیله ی کهنه رو بشکن !‌ تا رها شه شاپرک باز با لب بسته صدام کن ! دل بده به گریه ی ساز تن بی لباس من رو میشه با جوانه پر کرد میشه این خونه ی خوب و بازم از ترانه پر کرد زخم ناباور ‚ جای پای لنگ تیمور مونده روی سینه ی من حفره های ممتد گور من رو آفتابی نگاه کن ! تا یه فصل تازه باشم هنوزم با یه اشاره ‚ میتونم پر از صدا شم ,یغما گلروئی,من زمینم,زندگی به شرط چاقو بخت ما بختکیه ‚ تو شب اسیریم من و تو ترسیم از قفس ‚ همدل شیریم من و تو یه مداد رنگی بیار تا شب رو خط خطی کنیم مرگ رو باور نداریم ‚ خیلی دلیریم من و تو من و تو یا تو و من فرقی نداره ‚ دخترک ما دخل این شب رو میاره ‚ دخترک عمریه که پای این چوبه ی داریم من و تو همه خوابن هنوز خیلی بیداریم من و تو بگو هیشکی چشماش رو نبنده به گردنه ها هر کدوممون جای صد تا سواریم من و تو من و تو یا تو و من فرقی نداره ‚ دخترک ما دخل این شب رو میاره ‚ دخترک من وتو هر چی باشیم از این غزل دزدا سریم بدیم اما هنوزم از این سیاهی بهتریم بین این چهل کلاغ ‚ که سق سیاهن همشون تنها ما کبوتر نامه بر خوش خبریم من و تو یا تو و من فرقی نداره ‚ دخترک ما دخل این شب رو میاره ‚ دخترک ,یغما گلروئی,من و تو,زندگی به شرط چاقو منو بی صدا نبین ‚ صد تا ترانه با منه تو دل هر نفسم صد تا غزل جون می کنه می خوام از عطر تن تو نفسی تازه کنم به سکوت شب بگو موقع خود شکستنه پلکای سنگی من وا میشه رو به نور تو بازم آفتاب می گیرم تو سایه ی حضور تو توی چاردیوار گریه تو رو فریاد می زنم پشت این پنجره ام منتظر عبور تو حرفای روشن تو حرف حساب بود شاپرک چشمای عاشق من اون روزا خواب بود ‚ شاپرک آخرین فصق نفس ‚ فصل غروب بوسه ها فصل همدستی شاخه و طناب بود ‚ شاپرک اگه فکر کنی رسیدی تا ابد نمی رسی اگه خوب نباشی به معنی بد نمی رسی می شی مرداب اگه این برکه رو دریا نکنی اگه رودخونه نشی به حرف سد نمی رسی رو به آیینه دعا کن تا برمبه آسمون کاری کن ابری نشه حال و هوای قصه مون من رو با خودت ببر آخر این فاصله ها اونجا که خسته میشه کبوتر نامه روسن حرفای روشن تو حرف حساب بود شاپرک چشمای عاشق من اون روزا خواب بود ‚ شاپرک آخرین فصق نفس ‚ فصل غروب بوسه ها فصل همدستی شاخه و طناب بود ‚ شاپرک ,یغما گلروئی,منتظر عبور تو,زندگی به شرط چاقو نبض نفس ‚ نبض صدا نبض ترانه دستمه اما بدون بودنت ‚ هر نفسم شکستمه تو از کدومن طایفه یی که دریا خونبهای توست ؟ رو جاده های پیش روم همیشه جای پای توست نیستی ولی مثل چراغ راه رو نشون می دی به من برس به داد واژه ها فاصله ها رو خط بزن تو یه جون پناه سبزی توی این روزای زرد تن تو مهتابی میشه تو شب پیداتکرد خودت بگو !‌ خودت بگو ‚ بعد کدوم نفس میای ؟ کجای قصه با کلید سراغ این قفس میای ؟ چلچله ی کدم بهار پشت خزون رو می شکنه ؟ شاپرک شمع کدوم خاطره رو آتیش می زنه ؟ عزیز بی صدای من ! جواب این صدا چیه ؟ بند دهن بند سکوت ‚ تو دست پنهون کیه ؟ تو یه جون پناه سبزی توی این روزای زرد تن تو مهتابی میشه تو شب پیدات کرد ,یغما گلروئی,مهتابی,زندگی به شرط چاقو فال اون دختر کولی تو خیابون یادته ؟ گفت دل شیشه ییم رو می شکنی آسون ‚ یادته؟ تو می گفتی که دروغه !‌ ما همیشه با همیم لحظه ی تلخ جدایی دلامون ‚ یادته ؟ حالا هی نامه ها رو به قاصدک ها می سپارم می نویسم که هنوزمثل قدیم دوست دارم قاصدک ها توی دست باد میرن یه جای دور من تو هر ترانه یی اسمت رو صد بار میارم حالا که نامه ها رو گم می کنه نامه رسون نازنینم !‌ به خودت سلام ما رو برسون نگو یادت نمیاد اون همه حرفای قشنگ نگو تکرار نمیشن خاطره های رنگ به رنگ حالا من تو هر ترانه می شکنم هزار دفه حالا قصه مون شده افسانه ی ماه و پلنگ تو همیشه دور دوری ‚ من همیشه پا به پات چشم براه دیدنت ‚ منتظر زنگ صدات هر جای قصه که هستی این حقیقت رو بدون یه نفر تا ته دنیا نامه می فرسته برات حالا که نامه ها رو گم می کنه نامه رسون نازنینم !‌ به خودت سلام ما رو برسون ,یغما گلروئی,نامه,زندگی به شرط چاقو از قدیم گریه در قبیله ی ما می گفتند وقتی که باد قاصدک سیاهی را با خود بیاورد گوشه ای از آینه آسمان می شکند من همیشه از زنگهای ناغافل تلفن ترسیده ام در عبور این همه زمستان زمهریر حتی یک خبر از بیداری باغ تولد تابستان به من نرسید غزال پا در گریز گریه ها پر بامداد نخستین آخرین پر اما کلاغ سیاه شب از بام ما پر نمی زند ,یغما گلروئی, سه شنبه,هفته بی آهو چراغش در بی چراغی این خانه می سوخت و دلش از بی خیالی این جماعت تنها در این خانه گربه ها شاخ می زدند تنها در این خانه سکوت علامت بیداری ترانه بود وقتی درخت را به جرم جوانه قرنطینه می کردند و طبیبان بی شرم شوکران تشخیصشان گشودن رگها بود وقتی سلاخان حرفه یی شمع را در شقاوت میدان گردن می زدند تنها در پناه سایه ی او ایمن بودیم حالا مرا ببین که در این غروب ممتد مترسک باغستانی را مانم کارگرانش گرسنه کلاغ ها دیگر نمی آ’ند بر افسانه هی بذرپاشان حلقه زنانند حلقه زنان ,یغما گلروئی, پنجشنبه,هفته بی آهو تنها برای تو می نویسم بی بی باران سیاه پوس دل سفید دل سفید مو سیاه مو سیاه رو سفید رو سفید آسمان و آینه گفتی ناقدان نادان این کرانه در علت اعتمادت به دریا خیالبافی خواهند کرد حق با تو بود پیشگوی شریف گریه ها بسیاری در جواب به دریا زدنت جفنگ می بافند بگذار که این راز تنها سر به مهر صندوق بغض های من باشد می دانم که در پس کرباس سفید به کلمه ی تالمات روحی دلقکان می خندیدی حالا مرا ببین در هجوم همهمه ی اینهمه هوچی تمام حرفهاشان زیر خط کمربند است مدام برایم از صفوف چپ و راست این کرانه می گویند من اما دست چپ راستم را هم نمی شناسم تنها می دانم که به قول فروغ روشنی خواب است می دانم که ماست به حرف هیچ سایه ای سیاه نخواهد شد می دانم که زیر طاقهای پل های سنگی این شهر هنوز خوابگاه کودکان گرسنه می دانم که به دستبوس هیچ سروری نخواهم رفت می دانم که هنوز رهایی عریان رویا میسر نیست جناح من نگاه تو بود بی بی باران تو را او بامداد را تا طنین واپسین ترانه ی نانوشته به یاد خواهم داشت هراسم نیست از شب و بیدلی اهالی خنیا و خرناسه که آنچه می نویسم آنچه خوانده می شود را کودکان عاشق فردا با چشمهای بیدار و عادلشان قضاوت خواهند کرد پس یک دقیقه فریاد به پاس صبوری ستاره ها هزار ترانه صدا به احترام آن همه خاطره ی زخمی تو به من آموختی که در مرگ نور نباید سکوت کرد ,یغما گلروئی,جمعه,هفته بی آهو باد دلواپس آذرماه رابه یاد آر کوچه های عریض آشتی کنان همصدایی دف ها و دست ها را گفتم : آن چشم ها را از کدام آهوی رو به جاقو امانت گرفته یی ؟ گفتی : گواه گریه خدا داد است بعد از آن بود که معنی نمناکی آسمان را فهمیدم بعد از آن بود که ارتفاع علاقه ایمان آوردم بعد از آن بود که دستهای من موطن تمام ترانه های باران شد واپسین سط تمام نامه ها به هزار بوسه ی ساده می انجامید به دل دل دوباره ی دیدار به عبور سر نیزه ی نیاز از بناگوش گناه به نگاه رسواگر ماه از درز پرده ها به فاصله یی کوتاه و سوسوی سیگاری که فروغ زندگی می نالیدش چه قدر آرامش قبل بعد طوفان زیبا بود نه نیازی به رسیدن رویا نه میلی به خلاصی خواب تنها سرانگشت نوازش عطر آشنای علاقه و سکوت سکرآوری در حوالی خواب و بیداری کاش از آغوش آن همه آسودگی بیرون نمی آمدیم ,یغما گلروئی,دوشنبه,هفته بی آهو ناظم ما می گفت پیش بزرگترها فظولی موقوف و من فضول بودم نه دسعت به سینه ی سکوت نه سربراهمشق مسیر مدرسه تجدیدی هزار مرتبه نوشتن تکرار نخواهد شد تجدیدی دوستت دارم گوشه ی کتاب جبر تجدیدی مداوم ترکه و تنبیه تجدیدی برپا ناشنیده ی معلم تجدیدی برجا نماندن زنگ آخر تجدیدی دیوار کوتاه ته حیاط فراش فربه مدرسه به گرد گریز من هم نمی رسید بر نیمکت سبز همان پارک سوت و کور می نشستم جریمه های عاشقانه ی خود را رج می زدم آن زن ستاره دارد آن زن عشق دارد آن زن ترانه دارد سوالهای ساده قد می کشیدند چرا آن ماهی سیاه به دامنه ی دور دریا نرسید ؟ چرا پدربزرگ که با دعاهای مداوم من زنده نشد ؟ چرا کسی گوش آقای مدیر را نمی کشد وقتی داد می زند و حرفهای بد می گوید ؟ مگر خط کش برای خط کشی کردن دفاتر نیست ؟ پس چرا آقای ناظم راه استفاده از آن را نمی داند ؟ این خطوط خون مرده از کف دستهای من چه می خواهند ؟ دانستن مساحت مثلث به چه درد من می خورد ؟ و هیچکس از کسان من نمی دانست که با همین سوالهای ساده بی حصار راهی به سواحل ستاره باز خواهم کرد راهی به رهایی رویا و خانه ی شاعری بزرگ که رئ به آینه دعا می کرد ,یغما گلروئی,شنبه,هفته بی آهو در دیدار نخست آن همه خورشید دستادست تو بودم گفتی : سه قلب سر به زیر نشانی خانه ی اوست و باد بی قرار روسری سیاه تو را به نام من دزدید در زدیم صدای سرفه خبر از آمدنش می داد به نگاهی درد تمام ترکه ها را از خاطرم برد گفتم : آزادی ام ‚ آزادی ات ‚ آزادی مان صرف آرزو چه دشوار است پدر جوابش تلخ بود دردی هزار ساله جمجمه ی پدرانمان خشت مناره ی چنگیز است بهترین خاطراتمان از اسکندر به جا مانده در بهار بی بار و برگی زیسته ایم چگونه می خواهی چنارمان سبز باشد ؟ در پناه سه استکان حقیقت گریستیم پاسفت کرده بود ,یغما گلروئی,يکشنبه,هفته بی آهو يادت هست مي گفتي صداي من اين من در سوگ سلام ستاره نشسته به آواز غمگنانه ي قنات خشکيده مي ماند ؟ وقتي که اسبهاي عرق کرده ي باد يالايال مي تازند و چاه هاي تشنه عبورشان را هاي مي کشند در برهوت شنپوش تو اما صدايت گواه بيداري بود پس چرا به دخمه پريدي ؟ خش نوا مرغ بي بي بهشت بابونه خاتون نور در گرماگرم آن شوريده سري تن به باد سپردنت چه بود ؟ به خدا نوشتن از بادباک باد برده ي بوسه دشوار است ساده نيست سوگ شمار شهامت شن ها بودن وقتي دريا با جاروي بلند موجش مدام دامنه ها را درو مي کند بگو چه بگويم در تداوم تاراج اين همه تبردار ؟ بگو چه بگويم در خاموشي خورشيد ؟ ,یغما گلروئی,چهارشنبه,هفته بی آهو شاید که گفتنش گمان گزافی از بازگشت گریه های گهواره باشد اما می گویم اگر شبی از خیابان خیس خواب های من آمدی سیبی از سیب های سرخ باغ بالا می دزدیم می نشینیم کنار همان ساعت سبز خواب آلود و تا زنگ ناممکنش از عشق و آسمان و آینه می گوییم اگر روسری زردت از آنسوی ترانه طلوع کند دستادست رو به بی دامنه ی رؤیا می رویم با همین قالی رنگ و رو رفته ی اتاق شوخی نمی کنم این قالیچه یادگار سبزی از صداقت سلیمان است درپریدنش شک نکن عسلبانو ,یغما گلروئی, بیست و دو,گفتم بمان ! نماند... بیا واز خیر خواندن خواب و تعبیر ترانه ام بگذر تو که از بادیه ی بادها برنمی گردی دیگر چه کار بهکار عطر گلاب گریه های من داری ؟ بگذار شاعری در این سوی سیاهی مدام خواب تو را ببینید مگر چه می شود ؟ چه می شود که هی بگویم بیا و نیایی ؟ من به همکلامی با کاغذ و همین عکس سیاه و سفید قاب خاتم راضیم تو رضایت نمی دهی ؟ باور کن گریستن تقدیر تمام شاعران است کوچه را ببین هنوز آن غول زیبا در مهتابی خاموشی خود می گرید آنسو ترک زنی تنها در غربت آینه و این سو شاعری از اهالی آفتاب دیگر بهکجای ابرها بر می خورد که من هم بی امان برای تو ببارم ؟ می بخشی ! گلم همیشه می خواستم بی علامت سوال برایت بنویسم اما اضطراب تپش های ترانه که مهلت نمی دهد دیگر برو ! بانوجان دل نگران هم نباش شاخه ی شعر هیچ شاعری در شن باد بغض و شب بیداری ریشه نخشکانده است من هم پیش از پریدن پروانه ها نخواهم مرد قول می دهم فردا کنارهمین دفتر خیس منتظرت باشم در هر ساعت از سکوت ترانه که بیایی مرا خواهی دید قول می دهم ,یغما گلروئی, بیست و چهار,گفتم بمان ! نماند... حالا از تمامی قصه ، تنها قاب عکسی مانده ست که شباهتی عجیب به دختری از تبار ترانه دارد حالا باران که می آید خاک این دختر خالی هنوز بوی عشق و عود و عسل می دهد حالا مدام از پی نشانی تو فنجان های قهوه را دوره می کنم مدام این چشم بی قرار را با بغض و بهانه ی باران آشنا می کنم مدام این دل درمانده را با باور برودت عشق آشتی می دهم باید این ساده بداند بانوی برفی بیداری ها دیگر به خانه ی خواب و خاطره باز نخواهد گشت ,یغما گلروئی, ده,گفتم بمان ! نماند... پیاده آمده ام بی چارپا و چراغ بی آب و آینه بی نان و نوازشی حتی تنها کوله یی کهنه و کتابی کال و دلی که سوختن شمع نمی داند کوله بارم پر از گریه های فروغ است پر از دشتهای بی آهو پر از صدای سرایدار همسایه که سرفه های سرخ سل از گلوگاه هر ثانیه اش بالا می روند پر از نگاه کودکانی که شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم آنها را به خانه ی خواب نمی رساند می دانم کوله ام سنگین و دلم غمگین است اما تو دلواپس نباش ! بهار بانو نیامدم که بمانم تنها به اندازه ی نمباره یی کنارم باش تمام جاده های جهان را به جستجوی نگاه تو آمده ام پیاده باور نمی کنی ؟ پس این تو و این پینه های پای پیاده ی من حالا بگو در این تراکم تنهایی مهمان بی چراغ نمی خواهی ؟ ,یغما گلروئی, دو,گفتم بمان ! نماند... آخر این نشد این نشد که من در پس گلدان گریه ها هر شب نهال ناقص شعری را نشا کنم و تو آنسوی ترانه ها خواب لاله و افرا و ستاره ببینی دیگر کاری بهکار این خیابان بی نگاه و نشانه ندارم می خواهم بروم آن سوی ثانیه ها می خواهم بروم آن سوی ثانیه ها می خواهم به همان کوچه ی پاک پروانه برگردم باران که ببارد همان کوچه ی کوتاه بی کبوتر کفاف تکامل تمام ترانه ها را می دهد بی خبرنیستم ! گلم می دانم که دیگر از آن یادگاری رنگ و رو رفته خبری نیست می دانم که تنها خاطره ی خنجری در خیال درخت خیابان مانده ست اما نگاه کن ! زیباجان آن گل سرخ پر پر لای دفترم هنوز به سرخی همان پنجشنبه ی دور دیدار است نگاه کن ,یغما گلروئی, هجده,گفتم بمان ! نماند... مادربزرگ می گفت در عمق صندوق بی قفل خود نشان و نقشه ی دیار دوری را نهان کرده است که در آنجا بادی از بیشه ی بوسه ها نمی گذرد می گفت وقتی در آن دیار نام سار و صنوبر را فریاد می زنی کوه ها صدای تفنگ و تیشه را برنمی گردانند آنجا سف سبز سپیدارها بلند و حنجره ی خروسها پر از صدای فانوس و صبح و ستاره است حالا گاهی هوس می کنم سراغ صندوق بروم بازش کنم و نشان آن وادی دور را بیابم اما می ترسم ستاره جان می ترسم حکایت آن جزیره ی رؤیا تنهاخیال خامی در دایره ی بی مدار دریا باشد ,یغما گلروئی, هفت,گفتم بمان ! نماند... دیگر نه من نه این معانی معیوب دیگر نه من نه این شهادت اشک دیگر از تکرار ترانه خسته ام از این پنجره های بسته خسته ام! بانو خسته ام از ایندقایق بی لبخند باران ببارد یا نبارد من می روم با دست هایت چتری برای پروانه ها بسازم دیگر چه می شود که نام گل های باغچه را به خاطر نیاورم ؟ یا اصلا ندانم که کدام شاعر شبتاب قافیه ها را از قاب غمگین پنجره پر داد ؟ من که خوب می دانم بادبادک بی تاب تمام ترانه ها همیشه پر پشت بام خلوت خاطره های تو می افتد دیگر چه فرق می کند که بدانم باد از کدام طرف می وزد ,یغما گلروئی, پانزده,گفتم بمان ! نماند... بچه که بودم از جریمه های نانوشته که بگذریم سلمانی و ساعت و سیب سکه و سلام و سکوت و سبزی صدای بهار هفت سین سفره ی منبود بچه که بودم دلم برای آن کلاغ پیر می سوخت که آخر هیچ قصه یی به خانه نمی رسید بچه که بودم تنها ترس ساده ام این بود که سه شنبه شب آخر سال باران بیاید بچه که بودم آسمان آرزو آبی و کوچه ی کوتاه مان پر از عبور چتر و چلچراغ و چلچله بود ,یغما گلروئی, پنج,گفتم بمان ! نماند... شاعر که شدم نردبانی بلند بر می دارم پای پنجره ی پرسه های پسین پروانه می گذارم و به سکوت سلام آن روزها سرک می کشم شاعر که شدم می آیم کنار کوچه ی کبوترها تاریخ یادگاری دیوار را پررنگ می کنم و می روم شاعر که شدم مشق شبانه ی تمام کودکان جهان را می نویسم دیگر چه فرق می کند که معلمان چوب به دست به یکنواختی خطوط مشق های شبانه شک ببرند یا نبرند ؟ شاعر که شدم سیم های سه تارم را به سبزه های سبز سبزده گره می زنم و آرزو می کنم آهنگ پاک صدای تو را بشنوم شاید که شاعری تنها راه رسیدن به دیار رؤیا و کوچه های خیس کودکی باشد ,یغما گلروئی, چهار,گفتم بمان ! نماند... بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسم می ترسم از صدای این سکوت سکسکه ساز می انم ! عزیز می دانم که اهالی اینحدود حکایت مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند اما تو که می دانی زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست زندگی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم زندگی یعنی دام و دانه در دمانه ی دم جنبانک زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها زندگی تکرار تپش های ترانه است بیا و لحظه یی بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین باور کن هنوز هم می شود به پاکی قصه های مادربزرگ هجرت کرد دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را کرم های کوچک کابوس خورده اند تنها دستت را به من بده و بیا ,یغما گلروئی,بیست,گفتم بمان ! نماند... همیشه به انتهای گریه که می رسم صدای ساده ی فروغ از نهایت شب را می شنوم صدای غروب غزال ها را صدای بوق بوق نبودن تو را در تلفن آرام تر که شدم شعری از دفاتر دریا می خوانم و به انعکاس صدایم در آیینه اتاق خیره میشوم در برودت این همه حیرت کجا مانده یی آخر ؟ ,یغما گلروئی,بیست و پنج,گفتم بمان ! نماند... بگذار که همسایه های ساکت مان نام تو را ندانند همین زلال زرد روسری برای پچ پچ هزار ساله ی آنان کافی ست همان بهتر که نام تو در لابه لای ترانه نهان باشد همان بهتر که از میان واژه ها بدرخشی ! خورشیدک من مثل درخشش فانوس از فراسوی فاصله ها مثل درخشش ستاره از پس پرده ی پشه بند پشه بند تابستان کودکی آه ! همان بهتر که نام تو در لا به لای گریه ها نهان باشد ,یغما گلروئی,بیست و یک,گفتم بمان ! نماند... مرگ را به رودها سپردم اصلا شاعر بی مشاعر بهچه کار مرگ می آید ؟ او که نباشد چه کسی هر شب با یک بغل ترانه و دلی دیوانه به سراغ خاطرات پاک تو بیاید؟ می ترسیدم زبانم لال نگاهت در پس دروازه ی جدایی جا بماند اما انگار برف های فاصله از حرارت خرفم آب می شوند حالا فکر می کنم که می آیی می آیی و به ها گفتنم می خندی ! بانو ,یغما گلروئی,بیست وسه,گفتم بمان ! نماند... شب ها که در خیابان خلوت خواب پا به پای غرور و قافیه می روی مرگ با لباس چین دار بلندش پای پنجره ی اتاقم می آید سوت می زند و منتظر می ماند قوطی قرص های این قلب بی قرار که سبک تر شد مرگ هم بر می گردد می رود سراغ سرایدار پیر همسایه نه ! عزیز دلم تازگی بوف کور هدایت را نخوانده ام اینها که نوشتم حقیقت محض است باور نمی کنی ، یک شب به کوچه ی دلتنگ ما بکوچ کنار همان درخت که پر از خاطرات خط خورده است بایست و تماشا کن تا ببینی چکونه به دامن دریا و گریه می روم بس کن ای دل ساده صفحه صفحه برای که گریهمی کنی ؟ کتاب کبود گریه ها را آهسته ببند تا خواب بی خروس بانوی بهار را بر هم نزنی گوش کن! درمانده ی درد آلود از پس پرده های پنجره صدای سوت می آید ,یغما گلروئی,دوازده,گفتم بمان ! نماند... در دایره ی تاریک فنجان فال عکس فانوس ستاره و عطر اطلسی افتاده است شاید شروع نور نشانه یی از بازگشت نگاه گرم تو باشد باید به طراوت تقویم های کهنه سفر کنم تقویم ناب ترین ترانه ی نمناک تقویم سبزترین سلام اول صبح تقویم دور دیدار بوسه و دست شاید در ازدحام روزها یا در انتهای همان کوچه ی شاد شمشادها شاعری دلشکار را ببینم که شیرین ترین نام جهان را زیر لب تکرار می کند و تلخ می گرید ,یغما گلروئی,سه,گفتم بمان ! نماند... وصیتم این است این قلم خیس گریه را به کودکی در جنوب جستجو بسیار تا در دفتر مشق های نا تمامش بنویسد آن مرد سیب دارد آن مرد انار دارد آن مرد سبد ندارد یا هر پرنده یی را که از پهنای پنجره ی کلاسش گذشت نقاشی کند گوش کن صدای آن پری پریشان نی نواز را می شنوی که هنوز بعد از گذشت این همه روز خواب بلند دریا راآشفته می کند ؟ نمی خواهم جز او کسی برایم گریه کند راضی به غلتیدن قطره یی هم بر گل گونه هایت نیستم می خواهم در جنگلی از درختان کاج خاکم کنند تا عطر سوزنی کاجها همیشه با من باشد مثل نگاه تو که تا خاموشی واپسین فانوس افروخته ی دنیا همراهم است برای کفت هم همان ترمه ی تا خورده ی یادگاری خوب است تنها اگر به قبای قاصدکی بر نمی خورد تاری از طلای مویت را در دست من بگذار می خواهم وقتی به انتهای آسمان رفتم آن را به موهای بلند خورشید گره بزنم تا هر کس خورشید را نگاه کند خطوط پاک چهره ی تو را ببیند آن وقت همه خواهند دانست بانوی بهاری من که بوده است همین را می خواهم و دیگر هیچ ,یغما گلروئی,سیزده,گفتم بمان ! نماند... خوابم می آید خوابم می آید اما باید دوباره تمام کتاب کواکب را دوره کنم بی گلایه وگریه که نمی توان به دیدار دیار دور رؤیا رفت باید به رکعت سکوت و صدای کبوتر فرو شوم باید به پنجره ی باز و پرواز پوک پر بیندیشم به جریمه های نانوشته ی جمعه های کودکی به گلوی گرفته و گریه ی گیتار به طنین ترانه و طبل تندر باید به حقارت ابرها بیندیشم به بیم بارش باران به سرود ساکت اشک خوابم می آید اما باید به اندازه ی گریه یی کوتاه هم که شده به تو بیندیشم شاید نگاه گرم تو در لابه لای این همه رویا یا در خیال این همه خمیازه گم شده باشد چه کنم ؟ زیبا جان باید بیابمت به این گریه های گاله به گاه بالش و بستر خو کرده ام دیگر ,یغما گلروئی,شانزده,گفتم بمان ! نماند... تابستان انعکاس سرخ گیلاس و سبزی سایه بود انعکاس هفت سنگ و تب بعد از ظهر به کنار هر گلی که می رسیدم می خواستم تمام پروانه های جهان را خبر کنم بر شاخه ها می نشستم و سرود سبز سوت و سکوت را برای جوجه های کوچک گنجشک می خواندم تا مادر بزرگ بیاید و از بیم سقوط و سستی شاخه بگوید تابستان کودکی ام تنها با گیلاس سرخ باغ و مهر مادربزرگ معنا می گرفت وقتی که می خندید خیل خطوط خاطره ی آینه را پر می کرد دستانش به عطر حلوا و حنا و ریحان عادت کرده بود و موهای سفیدش را همیشه به رسم بهار های بی برگشت گذشته می بافت همیشه عکس ها ی کوچک کوچ را نگه می داشت عکس گیوه ، گندم ، گام عکس باغ ، برنو ، بهار و عکس رنگ و رو رفته ی پریروز پدر بزرگ را قصه هایی برایمان می گفت که آنها را از مادربزرگ کودکی خود شنیده بود حالا ، از انعکاس سرخ گیلاس ها خبری نیست شاخه ها توان وزن مرا ندارند و گنجشک های شوخ شاخه نشین به زبانی غریب سخن می گویند غریب ,یغما گلروئی,شش,گفتم بمان ! نماند... وقتی کبوتر واژه یی تور بی طناب ترانه می افتند بر می دارمش می بوسمش و رهایش می کنم همان بوسه برای تداوم ترانه ام کافی ست به زدودن اشکی از زوایای گریه ها رضایت نمی دهم نمی خواهم شعرم را به خط خوش بنویسم نمی خواهم از پی واژه ها تا پلکان کتاب و کوره راه لغت نامه ها سفر کنم تنها می خواهم دمی سر بر شانه یی بگذارم و به اندازه ی دوری دست مرداب و دامن درناها گریه کنم دیگر اینکه چرا شانه یی آشناتر از سپیدی کاغذ و قامت قلم نمی یابم جوابش در چشم های توست که شهد نام و شکوه شانه ات را از گریه های من دریغ می کنی حالا که کسی در حوالی خلوت خاموش ما نیست لحظه یی به دور از قافیه های غرور و گلایه به من بگو آیا تمام این ترانه های اشک آلود به تکرار آن روزهای زلال زنبق و رازقی نمی ارزند ؟ ,یغما گلروئی,نه,گفتم بمان ! نماند... دارم دعا می کنم دعا می کنم که کودکان تقویم های نیامده نام خفاش و خورشید را در کنار هم بنویسند دعا می کنم که صدای سرخ سسنگ انداز در چارچوب بال هیچ چکاوکی شنیده نشود دعا می کنم که هیچ دیواری چشم در راه پگاه پنجره نماند دعا می کنم که هیچ آسمانی از سقوط حواصیل ترانه نخواند دعا می کنم که مهربانی باد برگ برگ حکایت ما را به نشانی سبز ستاره ها برساند دعا می کنم که بیایی بیایی و بر خاک این بغض ناپایدار بذر بوسه و بهار و بادبادک بپاشی دارم دعا می کنم ,یغما گلروئی,نوزده,گفتم بمان ! نماند... به کجا می بری مرا ؟ به کجا م یبری مرا ؟ با توام آی خاتون خوب خواب وخاطره زلال زرد روسری چرا مدام در پس پرده ی گریه نهان می شوی ؟ استخاره می کنی ؟ به فال و فریب فراموشی دل خوش کرده ای یا از آوار آواز و توارد ترانه می ترسی ؟ به فکر خواب وخستگی چشمهای من نباش امشب هم میهمان همین دفتر و دیوان درد و دریایی یادت هست نوشته بودم در این حدود حکایت همیشه کسی خواب دختری از قبیله ی بوسه را می بیند ؟ باور کن ،هنوز دست به دامن گریه که می شوم تصویر لرزانی از ستاره و صدف در پس پرده ی دریا تکان می خورد نمی دانم چرا بارش این همه باران غبار غریب غروبهای بهار و بوسه را از شیشه های این همه پنجره پاک نمی کند تو چی ؟ طلا گیسو تو که آن سوی کتاب کوچه ها نشسته یی خبر از راز زیارت هر روز من با ساکنان این حوالی آشنای گلایه و گریه داری ؟ آه ! می دانم سکوت آینه ها همیشه جواب تمام سوال های بی جواب بغض و باران است ,یغما گلروئی,هشت,گفتم بمان ! نماند... التماست نمی کنم هرگز گمان نکن که این واژه را در وادی آوازهای من خواهی شنید تنها می نویسم بیا بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر نگاه کن ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود ساعتی پیش این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم حال هم به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی اما تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین بیا و امشب را بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش مگر چه می شود یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟ ها ؟ چه می شود ؟ ,یغما گلروئی,هفده,گفتم بمان ! نماند... نه اینکه بی تو نخندم نه اما به خدا تمام این خنده های خام بی خیال به یک تبسم کوتاه دیدار چهارشنبه ها نمی ارزند به تبسم ساعت نه صبح یا دقیقتر بگویم نه وبیست دقیقه ی صبح حالا اگر بانگ بیست و بهانه ی ساعت در ازدحام واژه و وزن موازی ترانه نمی گنجد گناهش به گردن تو که من و این دل درمانده را چشم در راه طنین تبسم می گذاشتی حالا هنوز نه صبح چهارشنبه ها که می شود کنار خیال خالی اتاقک تلفن می ایستم دل به دامنه ی رویا می دهم و تو را می بینم که با لباسی به رنگ بنفشه های بنفش به سمت پسکوچه های پرسه و پروانه می روی نه اینکه بی تو نخندم نه اما به نیامدن همیشه ی نگاهت قسم تمام خطوط این خنده های خواب آلود با رگبار گریه های شبانه از رخساره ی خسته و خیسم پاک می شوند ,یغما گلروئی,يازده,گفتم بمان ! نماند... شرمنده ام گفته بودم دست بر دیوار دور آن ور دریا می زنم و تا هزاره ی شمردن چشم می گذارم گفته بودم غبار قدیمی تقویم را ازش یشه های شعر وخاطره پاک نمی کنم گفته بودم صدای سرد سکوت این سالها را با سرود و سماع ستاره بر هم نمی زنم اما دوباره دل دل این دل درمانده تو را میهمان سایه گاه ساکت کتاب و کاغذ کرد هی همیشه همسفر حدود تنهایی بگذار که دفتر دریا هم گزینه یی از گریه های گاه به گاه من باشد ,یغما گلروئی,يک,گفتم بمان ! نماند... صدای گام های گریه می آید دوباره آمدی کنار پنجره ، شعری نوشتی و رفتی این بار صدای قدم های تو را از پس پرده گاه گناه وگریه شنیدم حالا به اولین ستاره که رسیدی بپرس کدام شاعر غزلپوش شبانه ، عشق را در برگ های ولنگار دفتری کهنه می نوشت اما تو که نشانی شاهراه ستاره را نمی دانی همیشه از سیب و ستاره و روشنی قصرهای کاغذی که می نوشتم می گفتی هزار پروانه هم که بر برگهای دفترت بچسبانی پینه ی پیر و یاس علیل باغچه ی ما گل نمی دهد هیچ وقت بهار طلایی روز و رویا را باور نکردی ! گل من هیچ وقت خدا ,یغما گلروئی,چهارده,گفتم بمان ! نماند... تو را ساختم با اون برفا ، آدم برفی تو اون شب اومدی دنیا ، آدم برفی شبی که عمرش از هر شب دراز تر بود به او شب ما می گیم ، یلدا ، آدم برفی یه جورایی من و تو عین هم هستیم توام تنها ، منم تنها ، آدم برفی من عاشق بودم و خواستم پناهم شی توام عاشق بودی اما ، آدم برفی همه انگار پی اونن که کم دارن تو بودی عاشق گرما ، آدم برفی منم از عشقم و اسمش واست گفتم نوشتم با دسام زیبا ، آدم برفی تو خندیدی و گفتی ، قلبت از یخ نیست تو عاشق بودی عین ما ، آدم برفی تو گفتی که براش می میری و مردی آره مردی همون فردا ، آدم برفی دیگه یخ سمبل قلبای سنگی نیست سفیدی داشتی و سرما ، آدم برفی تو آفتاب و می خواستی تا دراومد اون واسش مردی ، چه قدر زیبا ، آدم برفی نمی ساختم تو رو ای کاش واسه بازی تو یه پروانه ای حالا ، آدم برفی چه آروم آب شدی ، بی سر و صدا رفتی بدون پچ پچ و غوغا ، آدم برفی کسی راز تو رو هرگز نمی فهمه چه قدر عاشق ، چه قدر رسوا ، آدم برفی من اما با اجازت می نویسم که تو روحت رفته به دریا ، آدم برفی تو روحت هر سحر خورشید و می بینه می بینیش از همون بالا ، آدم برفی ببخشید که واسه بازی تو را ساختم قرار ما شب یلدا ، آدم برفی ,مریم حیدرزاده, آدم برفی,دیگه می ذارمت کنار دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی آی پونه ها ، اقاقیا ، شقایقای خسته کبوترا ، قناریا ، جغدای دل شکسته قصه ی کهنه ی شما آخر اونو نخوابوند ترس از لولو مرده دیگه پشت درای بسته دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی بارونای ریز و درشت و عاشق بهاری ماه لطیف و نقره ای ، عکسای یادگاری آسمون خم شده از غصه ی دور دریا شبای یلدای پر از هق هق و بی قراری دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی روز و شبای رد شده ، چه قدر ازش شنیدید چه لحظه هایی که اونو تو پیچ کوچه دیدید وقتی که چشماشو می بست ترنه ته می کشید چه قدر برای خواب اون بی موقع ته کشیدید دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی آدمگای آرزو ، ماهیای خاطره دیگه صدایی نمی یاد از شیشه ی پنجره دیگه کسی نیس که باش هزار و یک شب بگم رفت اونی که از اولم همش قرار بود بره دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی برف سفید پشت بوم بی چراغ خونه دو بیتیای بی پناه خیلی عاشقونه دیدید با چه یقینی دائم زیر لب می گفتم محاله اون تا آخرش کنار من بمونه دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی پروانه ها بسوزید و دور چراغ بگردید شما دیگه رو حرفتون باشید و برنگردید یه کار کنید تو قصه های بچه های فردا نگن شما با آبروی شمعا بازی کردید دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی تمام شبها شاهدم ، چیزی براش کم نبود قصه های تکراری تو هیچ جای حرفم نبود ستاره ها خوب می دونستن که براش می میرم اندازه ی من کسی عاشقش تو عالم نبود دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی از بس نوشتم آخرش آروم و بی خبر ، رفت نمی دونم همین جاهاس یا عاقبت سفر رفت یه چیزی رو خوب می دونم اینکه تمام شعرام پای چشای روشنش بی بدرقه ، هدر رفت دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی لالاییا مال اوناس که عاشقن ، دل دارن شب و می خوان ، با روزو با شلوغی مشکل دارن کسایی که هر چی که قلبشون بگه گوش می دن واسه شراب خاطره ، کوزه ای از گل دارن دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی دیگه شبای بارونی ، چشم من ابری تیره با عکس اون شاید یه ساعتی خوابم می بره منتظرهیچ کس نیستم تا یه روزی بیاد با دستاش آروم بزنه به شیشه ی پنجره دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی ته دلم همش می گم اگه بیاد محشره دلم با عشقش همه ی ناز اونو می خره من نگران چشمای روشنشم یه عالم یعنی شبا بی لالایی راحت خوابش می بره ؟ من حرفمو پس می گیرم باز می خونم لالایی اگه بیاد و نزنه ، باز ساز بی وفایی انقدر می خونم تا واسه همیشه یادش بره رها شدن ، کنار من نبودن و جدایی لالالالایی شبای ساکت و پر ستاره کاش کسی پیدا شه ازش برام خبر بیاره آرزومه یه شب بیاد و با نگاهش بگه کسی رو جز من توی این دنیای بد نداره ,مریم حیدرزاده, لالایی بی لالایی,دیگه می ذارمت کنار شاکی پرونده سلام ، درسته من متهمم حتی برای متهم شدن پیش تو هم کمم چه ذوقی کردم ، شنیدم گفتی شکایت می کنی اما دلم گرفت که گفتی ، منو اذیت می کنی من تو رو اذیت می کنیم ، منی که می میرم برات منی که تندی می شکنم زیر تولد نگات تو حکم من نوشته بود ، طبق مواد یک و بیست تو روزگار من و تو این کارا عاقلانه نیست معلومه عاقلانه نیست ، عاشق که عاقل نمی شه ولی با این جواب من که حکمی باطل نمی شه شاکی محترم ، گلم ، بگو که زندونیم کنن بگو پیش پای چشات ، یک شبه قربونیم کنن بگو به افتخار تو ، بیان منو دار بزنن علت دیوونگیمو ، تو کوچه ها جار بزنن بگو که از رو قصمون کلی لالایی بسازن عکسای زیبا رو ولی اینجا و اونجا ، نندازن آخه حسودی می کنم ، بفهمن این راز و همه فردا تقلب کنن از جنون این متهمه دوس ندارم زیبای من از هر کسی شاکی باشه متهم اون نباید تو کره ی خاکی باشه شاکی من ، قانون می گه : به هر کی رو کنه جنون چون قانونو نمی شناسه ، دیگه نه تنبیه و نه اون متهمت ، اما می خواس ، شامل این بندا نشه به خاطر همین داره ، بارای عقلو می کشه نشسته تنها ، این گوشه ، بدون حامی و وکیل کلی خوشش اومده از عشق تو وجرم و دلیل خوب می دونه اگه وکیل ببنده این پرونده رو می چینه از لبای تو گلای سرخ خنده رو درسته که عاشقتم ، اما مگه من دیوونم خنده رو از تو بگیرم ، که بی چشات نمی تونم خلاصه که شاکی ماه ، صاحب پرونده ی من خاطره ی گذشته هام ، مالک آینده ی من متهمت قصدی نداشت ، عاشقیشو به دل نگیر فقط اونو قبول بکن ، به چشم مجرمی اسیر اینجا وکیلی نمی یاد که بگه من جنون دارم چون اگه آزادم کنن ، باز سرتو درد می یارم شاکی نازنین من ، مزاحمت شدم ، ببخش مثل تمام لحظه ها ، بتاب و آروم بدرخش متهمت قول می ده که دیگه به تو نامه نده درسته دیوونس ولی موندن رو قول بده فک نکنی نامه ی من شده مثل دفاعیه شاکی گل ، نشون ندی این مدرک و به قاضیه نشون بدی اونم می گه به خاطر درد جنون متهمت گناه داره ، بگذر از اتهام اون ولی تو این کار و نکن ، می خوام اسیری بکشم تابلوی چشمای تو رو ناز و کویری بکشم فدای چشمات که تو نور ، هطار و صد رنگ می شه زرد پاییزی می پوشی ، چشات چه خوش رنگ می شه راحت شدی از دست من با شعر و عشق و التماس نمی گم اما ، نمی یام ، بیرون از این رخت و لباس به شاکی مثل گلم ، از منی که متهمم زیبا جون اشکال نداره ، امضا کنم که مریمم ؟ مریم دیوونه ی تو ، یازده آبان و یه روز جرم من افتخارمه ، به قاضیم می گم هنوز یادت باشه لحظه ی صدور حکم ، تو محکمه دلت نسوزه ، نگذری از تقصیر متهمه شاکی هیچ کس نشو ، فقط اینو ازت می خوام فدای شاکی گل و جرم جنون و اتهام الهی دروازه ی بخت ، به روت همیشه وا بشه دست به خاکستر بزنی ، الهی که طلا بشه متهم هر چی ردیف ، ردیف پنج و دو و سه نمی ذارم تو عاشقی ، کسی به گردم برسه ,مریم حیدرزاده, نامه ی یک متهم,دیگه می ذارمت کنار نمی ذارم تو رو از من بگیرن حتی تو عالم عکس و نقاشی روی پیشونی سر نوشتته تو باید فقط مال خودم باشی نمی ذارم که تو رو بدزدنت جای تو فقط روی چشمای منه توی فال من فقط اسم تو کسی که چشاش مث تو روشنه نمی ذارم اینهمه خاطرمون پنهونی کنج یه خورجین بمونه قسمت طالع تو سفر بشه واسه من یه درد سنگین بمونه نمی ذارم اونا که کم عاشقن من و از خیال تو جدام کنن نمی ذارم تو بری که آدما همشون با سرزنش ، نگام کنن نمی ذارم توی خلوتت کسی بیاد و با شادی با تو دس بده اون باید لذت این دس دادنو به من و خاطره ی تو پس بده نمی ذارم کسی جز خودم یه روز با تو و با رویاهات کنار بیاد تازه از تولد تو حق داره توی هر پس کوچه ای بهار بیاد نمی ذارم که نوازش کسی شب ناز مژه هاتو خواب کنه نمی ذارم خونه ی آرزمو کسی با اومدنش ، خراب کنه نمی ذارم یه غریبه با نگاش پادشاه دل بی ریات بشه من می خوام خودم پسرتشت کنم نمی ذارم که کسی خدات بشه نمی ذارم به بهونه ی کسی عشق و دنیای منو یادت بره تو یه عمره ، دیگه ، زیبای منی با یه دنیا اعتماد و خاطره نمی ذارم تو رو صیدت بکنن نمی ذارم که تو از پیشم بری ولی توی سرنوشتم ، می بینم تو نمی مونی پیشم ، مسافری نمی ذارم جای من کسی شبا بالای سرت لالایی بخونه نمی ذارم دلی که مال منه پیش بیگانه امانت بمونه ا ین نذاشتن چه قدر خوبه ، ئلی آخه من که اختیاری ندارم تصمیما رو همیشه تو می گیری من چه جوری می تونم که نذارم تازگی خیلی سفارش می کنی می گی کم کم دیگه وقت رفتنه زیبا جون تو می خوای از پیشم بری ؟ از تو ان قدر فقط سهم منه ؟ نمی خوای جواب بدی من می دونم داشتن زیبا یه کار ساده نیست مریمت شرایط و لیاقتش واسه ی یه مژتم آماده نیست ترس رفتنت دیوونم می کنه ولی این دیوونه که کاره ای نیست زیبا چش به رات می مونم همیشه تنها دل خوشیم اینه ، چاره ای نیست ,مریم حیدرزاده, نمی ذارم,دیگه می ذارمت کنار اونی که می خواستم عهدشو شکست و به پای عشق جدید نشست و چش روی آرزوم همیشه بست و پشت مه پنجرمون رها شد اونی که می خواستم مث اشک چکید و تو طول راه یهو یکی رو دید و صدای از ما بهتر و شنید و به خاطر هیچی ازم جدا شد اونی که می خواستم دل ما رو بردو تو راه که می رفت به یکی سپرد و تو خاطرش ، خاطره ی ما مرد و یکی دیگه تو رویاهاش خدا شد اونی که می خواستم دل ازم برید و بین گلا یه گل تازه چید و به اونی که دلش می خواس رسید و مثل تموم مردا بی وفا شد اونی که می خواستم زود ازم گذشت و یه روزی رفت و دیگه بر نگشت و منکر مجنون شد و کوه و دشت و منکر عشق و بودن با ما شد اونی که می خواستم زیر قولش زد و با یکی دیگه پیش من اومد و به خاطر اون به ما گفتش بد و عزیز تر از دیروز و از حالا شد اونی که می خواستم شدش از ما سرد و پیغام دادش که دیگه برنگرد و بد بودن ما رو بهونه کرد و غیبش زد و یک دفعه کیمیا شد اونی که می خواستم ما رو بد شناخت و هستی شو پیش یکی دیگه باخت و قصر من و با یکی دیگه ساخت و شکر خدا باز ولی پادشا شد اونی که می خواستم من و داد به باد و رفت پیش اون کس که دلش می خواد و زد زیر عشقش تا یادش نیاد و اسم منم جز آدم بدا شد اونی که می خواستم من و زد کنار و خزونشو یه جوری کرد بهار و قایم شدش تو یه عالم غبار و تقدیر ما مثل موهاش سیا شد اونی که می خواستم آخرش گم شد و بازیچه ی چشمای مردم شد و وارد عشق صد و چندم شد و توی خیال کس دیگه جا شد اونی که می خواستم ، ولی انگار مده مال همه یه جورایی گم شده کاش از میون غبارا بیاد و بهم بگه هر چی می گی بیخوده ,مریم حیدرزاده,اونی که می خواستم,دیگه می ذارمت کنار ندارم بشنومت از این و اون ببینم عکستو تو آلبوم عکس دیگرون نمی تونم ببینم با همه مربونیتو با منی که عمریه دیوونتم ، نامهربون با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟ دیگه طاقت ندارم تو رؤیای کسی باشی دنیای منی ، محاله دنیای کسی باشی عمریه داد می زنم زیبا فقط مال منه نمی تونم ببینم تو زیبای کسی باشی با همه می بنمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ؟ دیگه طاقت ندارم ، زیبا چه قدر سفر می ری ؟ به خدا رو کره زمین باشی هدر می ری می دونم ، توی قایم باشک تلخ روزگار یه روز از دست چشای این دیوونه در می ری با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم دیگه طاقت ندارم ، همه تو رو نشون می دن وقتی که می بینمت ، دستاشونو تکون می دن قیمت ناز نگات ، هر چی باشه من می خرم بقیه رد می شن و همه می گن گرون می دن با همه می بینمت ، با همه به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم دیگه طاقت ندارم ندارم ، توام من و دوس نداری خودتم از همه بیشتر من و تنها می ذری می دونی نه روزگار ، نه مردمش ، نه تو ، نه عشق قدیما به این می گفتن ، غریبی ، بدبیاری با همه می بینمت ، با همه به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم دیگه طاقت ندارم ، همه تو رو نشون می دن وقتی که می بینمت ، دستاشونو تکون می دن قیمت ناز نگات ، هر چی باشه من می خرم بقیه رد می شن و همه می گن گرون می دن با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم دیگه طاقت ندارم ، توام من و دوس نداری خودتم از همه بیشتر من و تنها می ذاری می دونی نه روزگار ، نه مردمش ، نه تو ، نه عشق یما به این می گفتن ، غریبی ، بدبیاری با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم دیگه طاقت ندارم بخونمت تو هر غزل گل ارکیده بیارن واسه تو بغل بغل تو که بهتر می دونی ، هیچ کس دیگه نمی گفت به چشای مثل ماه نازنین تو ، عسل با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم دیگه طاقت ندارم ، پروانه هات فراوونن اونا از دیوونگیم بی خبرن ، نمی دونن اما من یه روز میام انقده فریاد می زنم تا برن تمام عاشقایی که تو می دونن با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم دیگه طاقت ندارم ، بپیچه موجای صدات کسی عکسی داشته باشه از طلوع خنده هات نمی خوام حتی کسی یه شاخه گل بهت بده همه ی گلا رئ من یه روز می ریزم زیر پات با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم دیگه طاقت ندارم همه تو رو طلب کنن از آتیش عشق تو یا بسوزن یا تب کنن مگه من مرده باشم که بذارم چند تا دیگه روزشونو به هوای دیدن تو شب کنن با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم دیگه طاقت ندارم ببینمت با دیگری دسای کسی باشه تو اون دسای مرمری نمی تونم ببینم من دیوونت باشم و تو بی تفاوت از کنار یه دیوونه بگذری با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم دیگه طاقت ندارم دنیا برام جهنمه عکساتو همیشه می بینم توی دستای همه تو بیا و محض خاطر کسی که دوس داری بگو که عاشق تر از هر کسی که دیدی ، مریمه با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم دیگه طاقت ندارم ، به خیلیا نس می دی خیلی راحت با غریبه آشناها دس می دی می دونم اگه یه ذره دیگه ایراد بگیرم همه ی شعرا و نامه های من رو پس می دی با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم دیگه طاقت ندارم ، دلم برات تنگ شده غم تو رو شونه هام یه کوهی از سنگ شده تو صدات یه چیزیه خیلی من و می ترسونه حتی من بهم می گه مهر تو کمرنگ شده با همه می بینمت با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم دیگه طاقت ندارم ، تو نمی خوای ببینمت گل من فک می کنی می خوام بیام بچینمت دوس دارم یه وقت کوتاه بذاری برای من توی لحظه های فیروزه ای و ناب و کمت با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم دیگه طاقت ندارم ، دلم یه گوله آتیشه گل من تو هم که دائم می گی اینجور نمی شه حق داری ، من دیوونم تو که گناهی نداری نمی تونی بسوزی پای یه عاشق ، همیشه با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم دیگه هم تو کار داری ، هم ماجرا طولانیه هوای چشم منم ابریه و طوفانیه زیبا جون اگر یه وقت حرفی زدم به دل نگیر اوج دیوونگیا تو بیتای پایانیه با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم شنیدم امسال دیگه می خوای بیای تولدم کلی شرمنده ی این حرفایی که زدم ،، شدم با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق تو شدم چه بیای و چه نیای من همیشه شرمندتم همیشه مزاحم احم و نگاه و خندتم می دونی عاشقتم ، به این دلیله که همش نگران حالا و گذشته و آیندتم با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم زیبا جون اینو بذار تو برگه های چکنویس نمی گم نخون ، بخونو بعدشم روش بنویس اگه خوب نگاه کنی ، می بینی که مونده رو اون رد اشک دو تا چشم عاشق و ابری و خیس با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم زیبا جون من و ببخش ، عاشقتم اما بدم توی این دنیا ، فقط دیوونگی رو بلدم من می میرم واسه هر چی که بگی ، هر چی بخوای به دلت نگیر که این حرف و یه عالمه زدم با همه می بینمت ، با همه کس به جز خودم تقصیر من چیه که عاشق چشم تو شدم ,مریم حیدرزاده,با همه می بینمت ، با همه کس,دیگه می ذارمت کنار تازگیا سفر می ری جاهای پر خطر می ری بی سر صدا بدون من تا ساحل خزر می ری بی وفا انصافت کجاس رفتن و نازت مال ماس تازگیا امون می دی گل شدی ، دس تکون می دی یه جوری به غریبه ها اداهاتو نشون می دی بی وفا انصافت کجاس رفتن و نازت مال ماس تازگیا ، دوری چقدر ساکت و مغروری چقد چه کم باهام حرف می زنی راس راسی مجبوری چقدر بی وفا انصافت کجاس رفتن و نازت مال ماس تازگیا طلا شدی کم شدی ، کیمیا شدی دیگه صدام نمی کنی عین غریبه ها شدی بی وفا انصافت کجاس رفتن و نازت مال ماس تازگیا باهان بدی گفتی میام ، نیومدی نگفته بودی انقدر بازی با قلب و بلدی بی وفا انصافت کجاس رفتن و نازت مال ماس تازگیا سرده نگات دیگه نمی لرزه صدات برقی که دنبالش بودم رفته دیگه از تو چشات بی وفا انصافت کجاس رفتن و نازت مال ماس تازگیا را نمی یای سر قرارا نمی یای زمستونا نیومدی حالا بهارا نمی یای بی وفا انصافت کجاس رفتن و نازت مال ماس تازگیا کم شدی ، کم یه عالمه دوری ازم نمی شه پیدات بکنم حتی واسه دوست دارم بی وفا انصافت کجاس رفتن و نازت مال ماس تازگیا خیال کنم باید ازت سوال کنم خیال داشتن تو رو تو رویاهام محال کنم بی وفا انصافت کجاس رفتن و نازت مال ماس تازگیا ، کم می یارم به جای بارون ، می بارم یه جوری فرصت بده که بگم چه قدر دسوت دارم بی وفا انصافت کجاس رفتن و نازت مال ماس تازگیا چه ناز شدی عجیبی ، عین راز شدی شعر و ترانتم خوبه کلی ترانه ساز شدی بی وفا انصافت کجاس رفتن و نازت مال ماس تازگیا چه بی حواس عاشق داری از چپ و راس بی وفا انصافت کجاس رفتن و نازت مال ماس تازگیا خیلی زیاد همش تو رو یادم می یاد می ترسم از فکرای تو بلاهایی سرم بیاد بی وفا انصافت کجاس رفتن و نازت مال ماس تازگیا عجیب شدی تنها که نه ، غریب شدی به ما که می رسی یه کم نجیب بودی ، نجیب شدی بی وفا انصافت کجاس رفتن و نازت مال ماس تازگیا حرف شماس همش می گی دست خداس اما بذار بهت بگم حسابت از همه جداس بی وفا انصافت کجاس رفتن و نازت مال ماس تازگیا تو سال نو بدجور می میرم واسه تو چون می دونی دوست دارم ناز نکن از پیشم نرو بی وفا انصافت کجاس رفتن و نازت مال ماس نامه رسید به آخرا باید سپردت به خدا فقط یه قولی بده که دلت بمونه پیش ما بی وفا انصافت کجاس رفتن و نازت مال ماس امضای نامه اولی سرخه و خیلی مخملی با عطر کلی گل سرخ با چشم یه کم عسلی بی وفا انصافت کجاس رفتن و نازت مال ماس بمون که ثابت بکنی حسابت از همه جداس ,مریم حیدرزاده,بی وفا ، انصافت کجاس ؟,دیگه می ذارمت کنار زیبا تو که بار مژت یه دنیا رو مات می کنی یه دنیا رو قربونی چشمک چشمات می کنی تو که اگه کسی نخواد با تو مث آینه باشه با داغی لحنن نگات اون مجازات می کنی نبینمت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت به عشق تو سرش بالاس ، ترانه ی اردی بهشت زیبا اگه موج صدات ، بلرزه ، رنگ غم بشه از اون طراوت چشات اگه یه ذره کم بشه چیکار می تونم بکنم ، جز اینکه آرزو کنم تمام غصه های تو ، فقط مال خودم بشه نبینمت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت به عشق تو سرش بالاس ترانه ی اردی بهشت زیبا کی گفته تو نخوای ، تو کوچه ها بهار میاد وقتی بهاره که جهان با حرف تو کنار بیاد اگه یه غم به هم زده دنیای ارغوانیتو الهی که بره به جاش ، برای من هزار بیاد نبینمت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت به عشق تو سرش بالاس ترانه ی اردی بهشت زیبا شاید بگی حالا صحبت دیوونگی نیست اما می گم بی عشق تو اسم چیزی زندگی نیست دریای طوفان زرده تو ببینمو چیزی نگم خوب می دونیم من و تو که این رسم پروانگی نیست نبینمت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت به عشق تو سرش بالاس ترانه ی اردی بهشت زیبای من دنیای ما طلوع داره ، غروب داره نقشه ی سرنوشتمون ، شمال داره ، جنوب داره تو اونا که پشت نقاب ، از نسل دور آدمن هم آدمای بد داره ، هم آدمای خوب داره نبینمت یه وقت بشی تلسیم دست سرنوشت به عشق تو سرش بالاس ترانه ی اردی بهشت زیبا نگین عشق تو، صد تا طبق جواهره یه قایق بادی داره پر از نگاه و خاطره میون این شهر غریب ، با چهره های آشنا یکی می میره واسه تو که یه جورایی شاعره نبینمت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت به عشق تو سرش بالاست ترانه ی اردی بهشت زیبا با یک چکه غمت ، می ریزه هفت تا آسمون می شکنه از غصه ی تو ، یه بار دیگه رنگین کمون نمی دونم که خزون نشسته رو کدوم گلت می خوای بهم نگی ، نگو اما همینجوری نمون نبیمنت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت به عشق تو سرش بالاس ترانه ی اردی بهشت یه عمریه تو میدونا چشما به تو خیره می شه با رنگ روشن نگات ، روز همه تیره می شه قصه ی هر کس که به تو بد کنه و خوب نباشه حکایت مجرمی که دایم تو زنجیر ، می شه نبینمت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت به عشق تو سرش بالاس ترانه ی اردی بهشت زیبا جای تو ، آسمون بارید و کلی خالی شد ما هم از این غصه ی اون ، دلش گرفت ، هلالی شد دخترکی که زندگیش با رؤیای تو می گذره دچار کابوس بد و خط خطی و خیالی شد نبینمت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت به عشق تو سرش بالاس ترانه ی اردی بهشت زیبا به جون همه چیم ، آره جون خودت قسم بدون لبخند تو من به هیچ جایی نمی رسم به خاطر خود خودت ابرو یه کم کنار بزن بذار که ماه طلوع کنه از چش مثل هیچکسم نبینمت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت به عشق تو سرش بالاس ترانه ی اردی بهشت زیبا جونم خوشم باشی نمی شه باز از تو نوشت چه برسه به اینکه نه ، بگذریم از خیال زشت نبینمت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت به عشق تو سرش بالاس ترانه ی اردی بهشت ,مریم حیدرزاده,ترانه ی اردی بهشت,دیگه می ذارمت کنار ماه نمی دونست چه جوری بتابه از روی دست تو دید و بلد شد خورشید که دید نوری ازش نمی خوای رفت بالای قله و با تو بد شد دریا که دید موج موهات از اون نیست غرشی کرد و ته دل حسود شد آسمون از غم که تو رو زمینی تا همیشه رنگ چشاش کبود شد گل که دونست خزون واسه تو هیچه رنگش پرید و تو یه لحظه پژمرد درختی که تو از پیشش رد شدی انقده برگاش رو زمین ریخت که مرد بارون که دید پیشت زلالیش کمه بغضشو خورد و یه دفه بند اومد آسمونم به آدما دروغ گفت به جای بارون دیگه لبخند اومد نسیم که دید مثل تو مهربون نیست عاشقی رو گذاش کنار و باد شد تو دنیا هیچ کس مث تو نمی شد پس کم کمک آدم بد زیاد شد برفا دیدن هر چه قدم ریز باشن از شرم رنگ چش تو آب می شن یلدا ترین شبای سالم آسمون با یه اشاره ی نگات خواب می شن شب نتونست مثل تو روشن باشه خشم و غضب کرد و یهو سیا شد روزم پیش چشای تو کم آورد قایم شد و روشنی ، کیمیا شد فرشته ها وقتی تو رو شنیدن پشت نقاب چهره قایم شدن بغضیاشون راه زمین گرفتن ترسیدن و ، یواشی آدم شدن ستاره ها دیگه شبا تو خوابن یا گم شدن یا خیلی کم سو شدن سیاره های کهکشون شیری در نمی یان ، پیش تو ترسو شدن زمین فقط این وسطا یه جوری به این که تو زیر پاشی می نازه طفلکی مثل من داره تو رؤیاش با تو یه قصر آرزو می سازه خلاصه زیبا ، همه چی بهم ریخت با یه کم از اسم تو ، اسم زیبا یقین دارم نزدیکه اون روزی که با کشف تو به هم می ریزه دنیا با اسن تو عجیب دیوونه می شم به قبله ی چشمای نازت ، قسم دنبال اسمت انقدر می دوام یه روز ولی به ته خط می رسم عسل تو چشماته مراقبش باش از من دیوونه به یهفرشته زیبا اگه هر چی می گم همون شد یادت باشه اینا رو کی نوشته دیوونه ی چهار تا فصل و هر روز دیوونه ی عصر و شب و سپیده مریمی که تا اسمتو آوردن یه ذره رنگ چهرشم پریده یه عصر پاییزی سرد و دلگیر که همه جا سفیده ، غرق برفه فقط چهار تا نقطه چین می ذارم چون اسم ناز تو چهار تا حرفه ,مریم حیدرزاده,تقلب طبیعت,دیگه می ذارمت کنار مگه ازت چی کم دارم که روز و شب ناز می کنی فکر می کنی ازم سری ، بال داری ، پرواز می کنی ؟ ما رو بگو سپردیمش دل و چشامونو به کی اون که به زندگی می گه ، نمایش عروسکی دارم از تو می نویسم تو یه روز سرد برفی قلمم نمی نویسه ، می گه تو نداری حرفی برو دیگه نبینمت ، خاطر خواهیت دروغ بوده تو خلوتم با گریه هام ، چه قدر سرت شلوغ بوده روشنی چشات نداره مرزی تو خیلی بیشتر از اینا می ارزی ,مریم حیدرزاده,تک بیتی,دیگه می ذارمت کنار جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر شعرای عاشقانه پر قصیده پر ، ترانه پر اسم تو در میون باشه معجزه و بهانه پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر پروانه پر ، پرنده پر بازنده پر ، برنده پر چشمای خیس گریه پر لبای غرق خنده پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر آفتاب داغ ظهرا پر امضا و اسم و مهرا پر کسایی که دیوونتن اون عاشقای رسوا پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر مجنونای تو کوچه پر یاسای توی باغچه پر قابای غرق گرد و خاک تو گیر و دار طاقچه پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر دخترای دیوونه پر لاله و یاس و پونه پر هر کسی که عاشقته تو کوچه و تو خونه پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر هق هق و اشک و گریه پر شکایت و گلایه پر اسم تو رو صدا زدن تو آفتابو تو سایه پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر حادثه پر ، معجزه پر اون شاه ماهی قرمزه ، پر در بزرگ آهنی حصارای دروازه پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر هر کسی که می بینی پر دلای مثل چینی ، پر هر کسی که فقط یه بار کنار اون بشینی ، پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر رفتن تو خواب همه پر زیر لبا زمزمه ، پر وارد جایی که بشی شلوغی پر ، همهمه پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر ددین تو ، تو رؤیا پر دادن اسم و امضا پر باید همه یاد بگیرن ددین زیبا تنها پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر قصه ی کوه و تیشه پر بازی سنگ و شیشه پر دل بردن از زیبای ما از حالا تا همیشه پر راه و فریب و نقشه پر طرح گل بنفشه پر خیال اینکه روزی اون دل به کسی ببخشه ، پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر با عشق من زندگی پر جنون و دیوونگی پر بزرگه مثل آسمون نادونی پر ، بچگی پر جز تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر مسیر کهکشونا پر فراز آسمونا پر زیبا مث فرشته هاس شیداها پر ، حیرونا پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر این عاشقای تازه پر دوستای بی اجازه پر هر کی که با زیبای من نمی تونه بسازه پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر جنگل و دشت و دریا پر خواب و خیال و رؤیا ، پر زیبا ، فقط من بمونم بقیه ی آدما ، پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر چراغا پر ، فانوسا پر دریا و اقیانوسا ، پر حتی گلای خونگی گلدونا پر ، کاکتوسا پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر کوزههای سفالی پر جاهای تنگ و خالی پر عطر خوش خاطره ها تو بوته های شالی پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر زندگی وقتی خوابی ، پر رنگ سیاه و آبی پر هوا تنفس تو آفتابی پر ، مهتابی پر جز تو تموم دنیا پر هرکسی غیر زیبا پر رسیدن و پنجره پر یاد و غم و خاطره ، پر کنار تو نشستن و تولد منظره پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر خیال داشتن تو ، پر جنون خواستن تو ، پر فقط واسه خود خودم تنها گذاشتن تو ، پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر هفته و روز و فردا ، پر عید و بهار و یلدا ، پر هر کی دلش تو رو بخواد عاشق ، دیوونه ، شیدا ، پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر هوای دیدن تو ، پر درد نچیدن تو پر آرزوی دزدیدنت فکر رسیدن تو پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر حرفی که رو دیواره ، پر نامه ی اون آواره ، پر هر کسی که از عشق تو می خواد بشه بیچاره ، پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا ، پر جاده ی راه شیری ، پر برای تو اسیری ، پر اون کسی که خیال کنه از پیش من تو می ری ، پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر حرفای کهنه و نو پر هر عددی به جز دو ، پر خلاصه که برای من هر آدمی ، غیر تو ، پر جز تو تموم دنیا پر هر کسی غیر زیبا پر همه باید پر بزنن تا زیبا ، بال من بشه جواب هر مسئله و درد و سوال من بشه من نمی خواستم همه رو تو شعرا پر بردم ، ولی اینکارو باید بکنم تا زیبا مال من بشه جز تو تموم دنیاپر هر کسی غیر زیبا پر خدا کنه زیبا نگه خود توام با اونا پر ,مریم حیدرزاده,جز تو تموم دنیا پر,دیگه می ذارمت کنار هوایی که تو توش نفس می کشی عطر گلش به آسمون می رسه کسی که دیوونه ی چشمات می شه مثل من آخر به جنون می رسه جاده ای که تو توش قدم می ذاری تا کهکشون راه شیری مکی ره به هر کی مثل من نگا بندازی یه عمری قلبش به اسیری می ره اتاقی که خواباتو توش می بینی بدون اینکه بدونی بهشته زیبا نمی دونم چرا یه جوری اسم تو رو خدا با من نوشته شاخه گلی که تو می گیری دستت تو هیچ خزونی دیگه خم نمی شه زیبا بذار هر چی که خواستن ، بگن از عشق من به تو که کم نمی شه آب زلالی که ازش می نوشی حس می کنه زود رسیده به دریا قطره ی آبم دیگه خوب می فهمه دریا یعنی تو ، یعنی عشق زیبا سقفی که بالای سرت می شینه چه قد به بالا بودنش می نازه اون تنها سقفیه که توی دنیا بازی و آسمون بهش می بازه فقط یه خطش و برات نوشتم زیبای ماه من اینا بهانس اینا همه گذشتن از جنونه اینا همش رد شدن از ترانس به کل آدما حسودیم می شه شاید یه باز اسم تو رو بیارن به اونا که زیبا می خوام بدونی اندازه ی من تو رو دوس ندارن اونی که تو قاموس ناز چشمات دلت می خواهد بهش بگی دخالت یه جور جنونه که حالا پزشکا بهش می گن گذشتن از حسادت اینو نوشتم که بگو عزیزم همین حالا ، چه امروز و چه فردا بدون اعتنا به حرف مردم دیگه می خوام سر بذارم به صحرا برم یه جای دور خیلی نزدیک یه جایی پشت عقده های دنیا برم یه جا دنبال تو بگردم دنبال تو ، دنبال عطر زیبا انقد برم که مردم زمونه بدون حد و مرز و حرف و قانون به مریمی که عاشق زیبا شد بگن توی کتاب و قصه ، مجنون زیبا چرا من اینجوری نوشتم تو هم مث من داری می گی دوری ؟ می گی تحملش کنم تا آخر زیبا ولی نمی گی که چه جوری؟ زیبا می گی وصال تو عاشقی نیس یه روز صدا تو نشنوم می میرم اما نه ، هر چی تو بگی ، همیشه خیال بکن حرفمو پس می گیرم من می دونم یه روز گرم ابری از پیش من می ری واسه همیشه به قول تو این کار سرنوشته نه و ، نمی خوام سرش نمی شه مث نسیم اولای پاییز با طالعت می ری و من می مونم بی خبر از اون مقصد طلاییت مث دیوونه ها برات می خونم هر جا با هر کی توی دنیا ، بری دلم عجیب هواتو کرده ، زیبا اول اسم نازتم نمی دم به لشگر ستاره های دنیا تو گفتی عاشقی رسیدنی نیست درس مث رویای من که کاله مث صریحی تو ، یه مرزی داری شکستن ضریح تو محاله زیبا فقط یه چیز دیگه مونده اینکه می گم ، تمام آرزومه بگی می دونی من چه قد دیوونم فقط همینو بدونی ، تمومه تو مخمل صورتی خیالم سر تو هر لحظه سر پادشاس خیال چشمای قشنگ تو تخت عادت و این حرفا مال آدماس کسی که عاشق تو شد یه روزی همه می گفتن یه ذره آدمه حالا می گن مجنون عشق زیباست توی شناسنامه ، ولی مریمه زیبا ، نرو ، می ری ولی دیوونت یه روزی ثابت می کنه به دنیا که آدما واسه جواب گرفتن فقط باید برید سراغ زیبا دو دیقه بعد یه تماس کوتاه یک شب نرم و خنک و پاییزی زیبا جونم کاش که یکی می فهمید چه در دوست دارم چه قدر عزیزی ,مریم حیدرزاده,حال و هوای داشتنت,دیگه می ذارمت کنار یه روزی یه کف بین پیر نشست و فالمو گرفت ت و هر چی گفته بود ، فک و خیالمو گرفت بود و یه کم سیاه ، مهربونو ، خمیده پشت چه بوی اسپندی می داد ، چشاش نجیب بود و درشت بهم نگاهی کرد و گفت ، فالتو می خوای بگیرم ؟ گفتم بگیر ، بعدم بگو ، بگو چه وقتی می میرم ؟ گقت دخترم کف می بینم ، قهوه و فنجون ندارم نه بلدم ، نه دوس دارم اداشونو در بیارم گفتم بگو ، اینم دسام ، از روی چپ می گی یا راس خندید و گفت فرق نداره ، هر دستی که میل شماس تو زندگیت سختی دیدی ، فالت چرا پر از غمه ؟ م توی اسمت می بینم ، درس می گم نه ، مریمه ؟ یکی رو دوس داشتی که رفت ، مردا همه عین همن خوبم توشون پیدا می شه ، اما خوبا خیلی کمن بچه بودی چند تا خطر گذشته از بیخ سرت خیال داری سفر بری ، خیره الهی سفرت یکی دیگه تازگیا تو زندگیت پیدا شده زیاد بهش تکیه نکن ، دوست داره ولی بده دشمن چه قدر زیاد داری ، راستی مگه چه کاره ای ؟ فک نکنم دارا باشی ، نمی بینم ستاره ای دو سه تا لکه می بینم ، دلت شکسته از کسی یکی ته قلبته که ، می خوای بهش زود برسی خدا رو از یاد نبری ، آیندتم پاکه و نیم دو سه تا سد تو راهته ، دو تا بزرگ ، یکی کوچیک یکی تو قوم وخویشتون یه کم مریضه ، مگه نه ؟ همون که اسیرشی ؟ واست عزیزه مگه نه ؟ نگامو چیدم از نگاش ، با کلی غصه خندیدم اصلن چی گفت و از کی گفت ، فالم چی بود ، نفهمیدم آدمای فالای من ، مثل خودش غریب بودن یعنی که خطای دسم ، انقد کج و عجیب بودن ؟ خیلی خجالت کشیدم ، غم از نگاش چکه می کرد گفتم چرا فال می گیری تو این هوای خیلی سرد چیه ، فالت درس نبود می خوای که مزدمو ندی نه هر چی گفتی راس بودش ، تو راه حلم بلدی ؟ بغض گلوشو آخر سر تو شهر چشماش ترکید گفت دخترم باور نکن ، هیچکسی فردارو ندید من یه غریبم و اسیر ، تو شهرتون در بهدرم دروغ می گم تا شبمو یه جور به فردا ببرم منم یه بندم مث تو ، تقدیرامون دست خداس من کی باشم که بتونم ، بگم تو طالعت کجاس گذشتم و نذاشتم اون بیشتر از این بهم بگه اون ولی گفتش واسه فال نرو پیش کس دیگه دیدم اونو که دوباره به یه کسی دیگه رسید بازم همون کف بینیا ، دوباره بغضش ترکید دنیای بی وفای ما از این کسا زیاد داره از زمین و از آسمون ، غریب و کولی می باره از همه چی که بگذریم ، تمامشم دروغ نبود شاید به خاطر همین ، سرش زیاد شلوغ نبود سر اونا که راس می گن ، همیشه خیلی خلوته چه توی فال ، چه زندگی ، دنیا پر از خیانته کف بین پیر هر چی که گفت دلم یه گوشه ای نوشت تا ببینه حق با اونه یا بازیای سرنوشت همه شبیه همشدیم ، فالامونم عین همه اما فقط اون از کجا دونست که اسمم مریمه ؟ این که تموم شد و گذشت اما عجب کف بیمی بود ته دلش زلالتر از پیش گوییای چینی بود دسام براش فرقی نداشت ، اون با دلش فالمو گفت از بعضی حرفا بگذریم ، دروغ چرا ، راستشو گفت دل و ببین که همه جا یه جور به دردت می خوره یکی باهاش فال می گیره ، یکی پولاشو می شمره خلاصه که دلای پاک ، قسمت هر کس نمی شه دلای روشن و زلال مال غریباس همیشه اینم یه قصه ی عجیب ، فالی که چیزی نمی خواست کف بینی با یه قلب صاف ، نه دست چپ نه دست راست ,مریم حیدرزاده,حکایت کف بین پیر,دیگه می ذارمت کنار دست گذاشتم رو یکی که یک فشون خاطر خواشن همشون هنر دارن ، یا شاعرن یا نقاشن یا که پشت پنجرش با گریه گیتار می زنن یا که مجنون می شنو تو کوچه ها جار می زنن دست گذاشتم رو کسی که عاشقم نمی دونست سر بودم از خیلیا و لایقم نمی دونست دست گذاشتم رو کسی که مجنونا دیوونشن همه شاهزاده ها ، دربون دور خونشن دست گذاشتم رو کسی که رنگ چشماش روشنه شمشاد همسایمون پیش قدش یه سوزنه دست گذاشتم رو کسی که طعم چشماش عسله کمترین شعری که تو می شنوی از اون غزله دست گذلشتم رو کسی که ماه ازش طلب داره خورشید از شعله ی چشمای اونه که تب داره دست گذاشتم رو یکی که همه دور و برشن مردشن ، دیوونشن ، مجنونشن ، پرپرشن دست گذاشتم رو یکی که عاشقاش زیادین همه جورشو داره ، هم عجیبن ، هم عادین دست گذاشتم رو یکی که نه سفیده نه سیاه ظاهرش گندمیه ، به چشمم اما کیمیا دست گذاشتم رو یکی که داشتنش خوابه هنوز کمترین شاگرد چشماش خود مهتابه هنوز دست گذاشتم رو یکی که عادتش نساختنه سرنوشت هر کسی که می خواد اونو ، باختنه دست گذاشتم رو یکی که اون منو دوست نداره من تو پاییزم و اون اهل یه جا ، تو بهاره دست گذاشتم رو یکی که شعرمو گوش می کنه آخرین بیت و می خونه و فراموش می کنه دست گذاشتم رو یکی که کهکشون ، قایقشه انقدر دوسش دارن ، هر کی خوبه ، عاشقشه دست گذاشتن رو یکی که خندشم نفس داره تو تمام نقشه های خوب دنیا دس داره دست گذاشتم رو یکی که دست گذاشته رو همه ولی هر کسی رو که تو نشون بدی ، می گه کمه دست گذاشتم رو یکی ، ما رو چه به فرشته ها برو شاعر ، تو بمونو ، عشقو ، دست نوشته ها دست گذاشتی رو کسی که از تو خندش می گیره اینا رو دلم می گه ، می گه و بعدش می میره دست گذاشتن رو کسی آسونه اما ساده نیست توی اینجور بازیا ، خوب همیشه اراده نیست می نویسم که دیگه رو هیچکی دست نمی ذارم ولی نه دروغه من هنوز اونو دوستش دارم دست گذاشتم حالا رو قلبمو ، چشامو ، سرم تا مث تو قصه ها ، از یادم اونو ببرم ولی دست ، عاقلتر مونده روی همین یکی چرا من بذارمش رو سر و چشام ، الکی ,مریم حیدرزاده,دست گذاشتم رو یکی ...,دیگه می ذارمت کنار زیبا پشت سرمون حرفای رنگی می زنن دروغ و تهمتا رو به چه قشنگی می زنن زیبا انگار نمی خوان ما دو تا مال هم باشیم دوس دارن که غیر ممکن و محال هم باشیم نگا به خودت نکن ، خیلی از آدما بدن خیلیا پشت سر ما حرفای سیا زدن زیبا دنیا دشمنه ، درنده داره ، مار داره آخه تو این همه پس ، با من و تو چیکار داره هر کی از راه می رسه ، یه قصه ی تازه می گه اسممو زود می ذاره کنار یه اسم دیگه از بد اقبالی من توام به اون گوش می کنی بیشتر ازپ یش من و می رونی ، فراموش می کنی زیبا جون قهر تو هم مثل یه دنیا می مونه کی تو دنیا واسه مریم ، مث زیبا می مونه آدما دوس ندارن به قصه مون نگا کنن دوس دارن ما رو یه جور از همدیگه جدا کنن تو به جای اعتماد ، حق می دی به غریبه ها نمی گی اونا کجا و عشق مریمت کجا می خوای از پیشت برم ، خیلی روون بهم بگو مث سبزه های سیزده ، بسپرم به دست جو اما تو خودت بگو ، حرف میانتو نزن حق دیوونگی رو تو محکمت بده به من زیبا من اسمتو با دنیا عوض نمی کنم واسه خاطر نگات تا ته دنیا می شکنم وقتشه تا بیام و به عاشقی عمل کنم مشکل خیلیا رو با این بهونه حل کنم انقدر داد می زنم اسمتو با چشمای خیس که خودت بهم بگی کافیه مریم ، ننویس انقدر داد می زنم عشق تو رو تو کوه و دشت که بگن دختره از عشق تو رفت و برنگشت یا من و تنها می ذاری توی پرواز و سفر یا بهم می ریزی دنیامونو با حرف و با خبر دنیا انگار نمی خواد تو من و باور بکنی دلشون خنک می شه ، مریمو پر پر بکنی زیبا من یه عمره ، دیوونه ی حرفای تو ام عاشق امروز و قربونی فردای تو ام قصه ی من و تو رو یه روزی عبرت می کنن حرفی پشت ما بگن ؟ نه ، مگه جرأت می کنن تو قبول نمی کنی ، بذار زمان نشون می ده پاسخ سوالای سخت و همیشه اون می ده زیبا ثابت می کنم ، عاشقتم به هر کسی زوده اون روزی که تو به این حقیقیت برسی خط بزن خیلیا رو از تو کتاب زندگیت که حسودی می کنن به قصه ی دیوونگیت وقتی مردم واسه تو بهم نریزهخ عالمت سر بلندی ، که به خاطر تو مرده مریمت سالای زیادیه ، زیبا تو شعرای منه همه عالم می دونن که زیبا دنیای منه نمی خوام هوای چشمای تو خاکستری شه فکر تو به عشق سرخ مریمت ، سرسری شه دنیا رو بهم می ریزم تا بگم ، آی آدما که می خواین زیبا به جای تو به من بگه شما دوس دارم تمامتون رنگ خوشی رو نبینید جای گل همیشه خارای مصیبت بچینید نمی دم زیبا رو به اونا که دو به هم زنن چینی نازم عاشقی رو ساده می شکنن زیبا جون تحمل تو مث عمر گل کمه همه دور و برتن ، از چشپ و راس یه عالمه اما من مجنون تر از هر عاشق و هر دیوونم کاری می کنم خودت بهم بگی من می دونم توی آینه دلت از مریمت لک نباشه لا به لای عاشقیم ، زیبا یه وقت شک نباشه خیلی آدما می خوان ، با واسطه ، بی واسطه خط قرمز بکشن رو جاده ی این رابطه نذار زیبا ، بذا با هم تا خود خدا بریم جوری آروم که نفهمن من و تو کجا بریم دیوونت ، دختری از جنس روزای پاییزه که به عشقت می شینه اشک بلوری می ریزه تسممو صدا کن و همش نگو می خوام برم بگو مریم ، زیبا جون بگو ، عجیب منتظرم کاش اونا ه تو رو می خوان و با عشق من بدن کار دیگه می دونستن جای دو به هم زدن زیبا جون نمی شه این قصه رو اینجوری بگم لازمه بیام پیشت ، بی غصه ی دوری بگم مواظب باش چشای نازتو جادو نکنن حیله های تازه ای پیش نگات رو نکنن واسه مریم همیشه ، قشنگترین بهونه ای می درخشی تنها و کلی عزیز دردونه ای کسی که اگه یه روز مونده به کل زندگیش به همه می گه که زیباس علت دیوونگیش زیبا می پرستمت قد یه عالمه بهشت اخمو وا کن و بخون « گریه نکن که سرنوشت...ـ ,مریم حیدرزاده,دشمنای من و تو,دیگه می ذارمت کنار دیشب کلام نقره ی نازت عجیب بود با من که آشنای تو بودم ، غریب بود بود و میهمان و تو و ماه و آسمان زیبا خیال می کنم او یک رقیب بود ,مریم حیدرزاده,دوبیتی,دیگه می ذارمت کنار كاش كه عشق و عاشقی ، جوون و پیر سرش می شد اونی كه خیلی دوسش دارم ، اسیر سرش می شد كاش دلی كه نمی دونم چرا قسمتم شده آدم پر از حیا و سر به زیر سرش می شد اونی كه عاشقشم كاش كه بلا سرش می شد معنی واژه ی تلخ مبتلا سرش می شد اونی كه همش منه ، دوست نداره تا ما باشیم واژه ی رسمیو سنگین شما سرش می شد اونی كه عاشقشم كاش كمی شب سرش می شد عاشقی با احترام و با ادب سرش می شد عمریه تو حسرت گرمی دستاشمی سوزم اونی كه منو سوزونده كاش كه تب سرش می شد اونی كه عاشقشم كاش آرزو سرش می شد معنی جمله ی ناز تو بگو سرش می شد حرفامو كه می دونم ، بخوام ، نخوام گوش نمی ده لااقل كاش تو قصه ، گفتگو سرش می شد اونی كه عاشقشم كاش گل یاس سرش می شد صفری كه هدیه ی اونه تو كلاس سرش می شد كاش یه لحظه خودشو فقط به جای من می ذاشت شوق درد عاشقای بی حواس سرش می شد اونی كه عاشقشم ، كاش آسمون سرش می شد جز دو رنگی ، یه كم از رنگین كمون سرش می شد عمریه بهش می گم دیوونتم ، سكوتو هیچ نه كه عاشقم بشه ، كاش كه جنون سرش می شد اونی كه عاشقشم كاش كه وفا سرش می شد شمع و پروانه و فانوس و خدا سرش می شد نمی خوام تمام حرفا رو بفهمه لااقل كاش خود دوست دارم ، جدا جدا سرش می شد اونی كه عاشقشم كاش می میرم سرش می شد واس خاطر تو ماهو می گیرم سرش می شد یه جوری زمزمه می كنه كه از پیشش برم لااقل كاش نمی شه ، كاش نمی رم سرش می شد ایكاش اون فقط یه كم در به دری سرش می شد اینكه می میره دل از بی خبری سرش می شد كاش همه رنگایی كه خودش می خواد و نمی دید یه كمی رمگ من خاكستری سرش می شد اونی كه عاشقشم ، كاش كه سفر سرش می شد رفتن و هجرت و كوچ و بال و پر سرش می شد نه دوسم داره ، نه می گه دوستت نداشته باشمش كاش یه بار منم به همراهت ببر ، سرش می شد اونی كه عاشقشم كاش كه جواب سرش می شد میون هر كی كه داره ، انتخاب سرش می شد كاش جای خیلی چیزا كه بلده فقط یه كم عشق این عاشقو بی حد و حساب سرش می شد كاش یه كم... منو نگا كن ، تو وفا سرت می شد ؟ شمع و پروانه و فانوس و خدا سرت می شه ؟ من خودم یه وقتا دیدم نگران من می شی ترس وكهكشان و گیتار و دعا سرت می شه ؟ ببینم قایم نكن خیلی چیزا سرت می شه بدی و زشتی قلب آدما سرت می شه واسه ی همینه كه خوب داری بازی می كنی كه همین حرفایی كه زدم كجا سرت می شه تو تمام دردامو سرت می شه ، سرت می شه نه كه حالا ، از اون اول همیشه سرت می شه می دونی عاشقتم ، دلت برام شور می زنه ولی بیشتر از می خوامش ، نمی شه سرت میشه من می رم ، حرفای من یه روزی باورت می شه شعر من كلید قفل زرد دفترت می شه اما هر چی كه شدی ، رسیدی به هر جا بدون گفته بودم تو قد فرشته ها سرت می شه من كه هر چیزی نوشتم از تو باز سرم نشد اینكه شاید نباشم پیش تو باورم نشد فكرامو كرده بودم خواستم همین حالا برم نذارش پای دروغ ، آره نشد برم ، نشد ,مریم حیدرزاده,سرش می شه ، سرم نشد,دیگه می ذارمت کنار حس خشم تو میان دل من گم شده است باز زیبا ، نکند ، سوء تفاهم شده است باز زیبا ، نکند عاشقی مریم تو بازی و دستخوش تهمت مردم شده است باز زیبا ، نکند حرف جدیدی زده اند صحبت سیب و یا صحبت گندم شده است من دیوانه دلم تنگ تو بود و دیدم دل زیبای گلم ، قحط تبسم شده است جرم من چیست ، بگو ، معجزه ی ماه بهشت باز در ذهن قشنگت چه تجسم شده است قهر کردی گل من ، چشم ، ولی حق با توست هر زمان صحبتی از حق تقدم شده است آخر شعر بیا لطف کن و زیبا شو اسمت انگار میان غضبت گم شده است ,مریم حیدرزاده,سوء تفاهم,دیگه می ذارمت کنار همنفس گلم سلام ، دیگه یه گوله آتیشم مضحکه دوستم نداری ، دلم می خواد بیای پیشم عجیبه ، وقتی نمی خوای من یکی دوونه ترم منتظرم ناز کنی و فقط بشینم بخرم یکی می گفت ، که آدما ، بیشترشون اینجورین بر عکس آرزوهاشوم ، عاشق هم تو دورین ولی تو چی ، نه دوریو ، نه نزدیکی دلت می خواد اولش اینجور نبودی ، خوب یادمه ، یادت می یاد؟ باز که مث قبلیا شد ، باز که م یذارمش کنار چشات چه برقی می زنه ، تو قاب عکست ، رو دیوار راستی یه چیزی رو بگم ، پشت سرم حرف می زنن می گن که جادو کردنش ، دوستن اونا یا دشمنن ؟ همش می پرسن اون چی شد ؟ آره دیگه تو رو می گن یکی می گفت اینجور کسا ، فکر یه آدم دیگن چیکار کنم ، خودت بیا ، جواب حرفا رو بده به قول جویا هوا ، بهمنه ، نامساعده به تو نمی شه راس نگم ، از این خیالا ترسیدم از تو چه پنهون یه کمی پنهونی از تو رنجیدم به اونا چیزی نمی گم ، به هیچکی حرفی نزدم هر چیه من مال توام، این کارا رو خوب بلدم اما تا کی ؟ باید تا کی این نقشا رو بازی کنم؟ حالا که راضین همه ، باید تو رو راضی کنم ؟ راستی عجب دنیاییه ، کاراش غریب و وارونس دیوونه کم بود ، خودشم از همه بیشتر دیوونس ببین گلم ، بهشت من، طاقت شونه هام کمه عین یاس همسایمون ، شاخه ی آرزوم خمه زخم زبون آدما هر ثانیه زیادتره همش می گن کجاس ؟ چی شد ؟ تو رو نمی خواد ببره ؟ مادربزرگ می گفت برو طالعتو یه جا ببین منم آوردم عکستو ، گفتم تو فالم اینه ، این همه بهم می خندیدن ، تو هم بودی می خندیدی ؟ کاش خودتو به جای من می ذاشتی و می فهمیدی خب دیگه دردا خیلی شد ، به درد آوردم سر تو گفتم شاید دریابی این دیوونه ی پرپر تو یه سر بزن ، یه کار بکن ، اینجا یه کم آروم بشه منم اگه دوس نداری ، بگو بذار تموم بشه یه نامه ی تابستونی ، تو یک شب ابری تیر تکلیفمو روشن کن و حق دل من و بگیر دوست دارم تکراریه ، خیلی بهت نیاز دارم قلبمو با هر چی توشه ، واست ، تو نامت می ذارم اگه دوسم داشتی که هیچ ، فقط رو نامه دس بکش اگر نه ، راحت بگوو بدون من نفس بکش فقط حقیقتو بگو ، هر چی تو قلبت می گذره به حرف قلبت گوش بده ، اینجوری خیلی بهتره ,مریم حیدرزاده,طاقت ناتمام,دیگه می ذارمت کنار بذار یواش شروع کنم ، سلام گلم ، هم نفسم آرزوهام راضی شدن ، دیگه بهت نمی رسم گفتم چیا گفتی بهم ، گفتی که آینده داری دنیا همش عاشقی نیست ، گریه داری ، خنده داری گفتم که گفتی من باشم به لحظه هات نمی رسی به قول دل شاید دلت گرو باشه پیش کسی خلاصه گفتم که چشات قصد رسیدن نداره رؤیاها کاله و دسات خیال چیدن نداره گفتم که گفتی زندگی ت غصه داره ، سفر داره هم واسه من هم واسه تو با هم بودن خطر داره گفتم تو گفتی رؤیاها مال شبای شاعراس شهامتو کسی داره که شاعر مسافراس مسافرا اون آدمان که با حقیقت می مونن تلخیاشو خوب می چشن ، غصه هاشو خوب می دونن گفتم فقط می خوای واست یه حس محترم باشم عاشقیمو قایم کنم ، تو طالع تو کم باشم گفتم که گفتی ما دو تا بهدرد هم نمی خوریم ولی یه جا مثل همیم ، هر دومون از قصه پریم گفتیم تو گفتی می تونیم یادی کنیم از همدیگه اما کسی به اون یکی لیلی و مجنون نمی گه گفتم تو گفتی سهممون از زندگی جدا جداس حرف تو رو چشم منه ، اما اینام دست خداس هر چی که تو گفته بودی ، گفتم به دل بی کم و بیش حال خودم ؟ نه راه پس مونده برام نه راه پیش این حرفای خودت بوده ، از من دیوونه تر دیدی ؟ اصلا نگفتم اینا رو خودت دیدی یا شنیدی دلم که حرفاتو شنید ، اول که باورش نشد ولینه ، بهتره بگم ، نفهمیدش ، سرش نشد یه جوری مات و غمزده ، فقط به دورا خیره شد زنگ ازرخش نه ، نپرید ، شکست و مرد و تیره شد بلور رویا هام ولی چکید ، مث خواب تگرگ آرزوهام از هم پاشید ، رسید ته کوچه ی مرگ راستش ازم چیزی نموند ، به جز همین جسم ظریف خوب می دونی چی می کشه غریب تو خونه ی حریف نگی چرا نوشته هام لطیف و عاشقونه نیست رؤیا و آرزوم که هیچ ، حتی دل دیوونه نیست زیبا باید تنهایی من این نامه روسیا کنم رسم گذشتهها می گه باید به تو نگا کنم حرفاتو گفتم به خودت ، ببینی راستی تو زدی اصلا توی ذات تو هست ، یه همچی چیزی بلدی ؟ اگر تو بیداری بودی ، بشین میادش خبرم اگر نگفتی بنویس ، من می خوام از خواب بپرم دوست دارم چه توی خواب ، چه توی مرگ و بیداری فدای یک تار موهات ، که تو من و دوس نداری مواظب آدما باش ، زندگی گرگه زیبا جون خدای رویای منم ، هنوز بزرگه زیبا جون دوشنبه ی پر از غم یه ظهر گرم مردادی با اون چشای روشنت چه کاری دست من دادی ,مریم حیدرزاده,طعم تلخ واقعیت,دیگه می ذارمت کنار وطن ای خونه ی پر غصه ی اجدادی من اسم تو تنها دلیله واسه آزادی من عشق تو خون گرم و عاشقم ریشه داره خاک زرخیز تو مجنون و به یادم می یاره قهرمانات مث افسانه هامون جهانین مردم عاشق تو سمبل مهربانین زیر سایه بون امنت می شه تا ابد نشست پشت بیگانه رو با خنجر غیرتت ، شکست وطنم ، دیوونه ی مرزای زرخیز توام عاشق زمستونو ، بهار و پاییز توام جونمو می دم تا مرزای تو در امون باشه اوج پرچمت همیشه توی آسمون باشه تو مال حافظ و مولوی و نیمایی ، وطن خونه ی رستم و خاک ابن سیانیی ، وطن آرزومه تا ابد زنده و آباد باشی خونه ی نواده های پاک فرهاد باشی ما تو کوچه های سبز تو به دنیا اومدیم چه جوری واسه آب و خاک عاشقت ندیدم ؟ عشق تو مثل ضریح و گنبدا مقدسه واسه هر عاشق دور از تو یه دنیا نفسه همیشه مایه ی افتخار دنیایی ، وطن تو بلندی ، تو مث شبای یلدایی ، وطن جون من درسته که برای تو خیلی کمه ولی عشق دادنش می ارزه به یه عالمه تو رو با طلاترین خاک عوض نمی کنم با شکوه و عاشق و پاینده باشی ، وطنم ,مریم حیدرزاده,طلاترین خاک,دیگه می ذارمت کنار توی دنیایی که قلبا ، هر کدوم یه جا اسیرن کاش به فکر اونا باشیم که از این زمونه سیرن  اونا که تو عصر آهن ، تشنه ی یه جرعه یادن کاش که دست کم نگیریم ، اینجور آدما زیادن  نذاریم که تو چشاشون ، بشینه دونه ی اشکی اونا فانوسن و خاموش ، آره فانوسای مشکی  دنیاشون شاید یه شهره ، خالی از قهر و دو رنگی توی سینشون یه قلبه جای این دلای سنگی چهرشون شاید به ظاهر مث دیگران نباشه اما نور مهربونی ، توی شهرمون می پاشه غم چشماشون عجیبه ، توی خاطرا می مونه  ما ازش خبر نداریم ، چیزی رو که اون می دونه  توی این عصر پر از درد، خیلی آدما یه دنیان خیلیا تو جمع دنیا ، بی قرار و تک و تنهان  زیر سایه ی سلامت ، هواشونو داشته باشیم  توی جمع بی قرارا ، عطر خوشبختی بپاشیم به بهونه ی زمونه ، نذاریم که برن از یاد  بذاریم زنده بمونن ، مث عشق پاک فرهاد قصه ی فانوس مشکی ، صحبت دیروز و فرداس قصه شون مال حالا نیست ، از حالا تا ته دنیاس نمی گم با این ترانه ، گل کنه محبتامون  جایی رو باید بگیرن ، همیشه تو فرصتامون  این ترانه یه اشارس به دلای خواب و بیدار که به یاد اونا باشیم همه به امید دیدار غم تنهایی رو باید از نگاهشون بخونیم  خدا خیلی مهربونه ، اگه ما بنده ی اونیم     ,مریم حیدرزاده,فانوس مشکی,دیگه می ذارمت کنار يه جاي نقشه ي بزرگ دنيا يه کشور پر از بهشت و دريا يه سرزمين ، پر از رز و شقايق مهد يه عالم ، آدماي عاشق يه جا که خشکي و بلندي داره تو قدمتش حافظ و سعدي داره يه عالمه معدن احساس داره کوچه هاش عطر زنبق و ياس داره به قهرماناش هميشه مي باله دل کندن از خاک زرش محاله هر گوشه از او پر افتخاره چهار تا فصل عاشق ، بهاره خزر ، دنا ، زاگرس و اترک داره کلي چيزاي تازه و تک داره تو عاشقاش ليلي و مجنون داره کوير و درياچه و هامون داره کشور ما خونه ي ابن سيناس سال يه قهرماني مثل نيماس توي جنوب نخلاي خرما داره تو سنتاشم ، شب يلدا داره يه پهلووني مث رستم داره چشمه هايي به رنگ زمزم داره مردمي داره مث عطر شمالي فرقي نداره شرقي يا شمالي اونا براش با افتخار جون مي دن براي زنده موندنش ، خون مي دن مراقبن حتي يه ذره از خاک نيفته دست دشمناي ناپاک اين سرزمين هميشه پاک و زندس تو بازياي دنيامون ، برندس الهي که تا زنده ايم و آباد زنده بمونه سرزمين فرهاد اسم قشنگش هميشه تو نقشه به هر غريبه ، حس خوش مي بخشه ما به تموم داشته هاش مي نازيم هر چي نداره کم کمک مي سازيم تا که يه روز کسايي که تو دنيان بگن که بهترين جا ، يعني ايران ,مریم حیدرزاده,قصه ی یه جای نقشه,دیگه می ذارمت کنار گل سرخ قصمون با شبنم رو گوه هاش دوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاش خونه ی اون حالا تو یه گلدون سفالی بود جای یارش چه قدر تو این غریبی خالی بود یادش افتاد که یه روز یه باغبون دوبوته داشت یه بهار اون دو تا رو کنار هم تو باغچه کاشت با نوازشای خورشید طلا قد کشیدن قصشون شروع شد و همش به هم می خندیدن شبنمای اشکشون از سر شوق و ساده بود عکس دیوونگیشون تو قلب هم افتاده بود روزای غنچگیشون چه قدر قشنگ و خوش گذشت حیف لحظه هایی که چکید و مرد و برنگشت گلای قصه ی ما ، اهالی شهر ، بهار نبودن آشنا با بازی تلخ روزگار فک نمی کردن همیشه مال همن تا دم مرگ بمیرن ، با هم می میرن از غم باد و تگرگ یه روز اما یه غریبه اومد و آروم وترد یکی از عاشقای قصه ی ما رو چید و برد اون یکی قصه ی این رفتن و باور نمی کرد تا که بعدش چیده شد با دستای سرد یه مرد گلای قصه ی ما عاشقای رنگ حریر هر کدون یه جای دنیا بودن و هر دو اسیر هیچکی از عاقبت اون یکی با خبر نبود چی ممی شد اگه تو دنیا ، قصه ی سفر نبود قصه ی گلای ما حکایت عاشقیاس مال یاسا ، پونه ها ، اطلسیا ، رازقیاس که فقط تو کار دنیا ، دل سپردن بلدن بدون اینکه بدونن ، خیلیا خیلی بدن یکیشون حالا تو گلدون سفال ، خیلی عزیز اون یکی برده شده واسه عیادت مریض چه قدر به فکر هم ، اما چقد در به درن اونا دیگه تا ابد از حال هم ، بی خبرن روزگار تو دنیای ما قربونی زیاد داره این بلاها روسر خیلی کسا در می یاره بازیاش همیشه یک عالمه بازنده داره توی هر محکمه کلی برگ و پرونده داره این یه قانون شده که چه تو زمستون ، چه بهار نمی شه زخمی نشد از بازیای روزگار اگه دست روزگار گلای ما رو نمی چید حالا قصه با وصالشون به آخر می رسید ولی روزگار ما همیشه عادتش اینه خوبا رو کنار هم می یاره ، بعدم می چینه کاش دلایی که هنوزم می تپن واسه بهار در امون بمونن از بازیای تلخ روزگار ,مریم حیدرزاده,ماجرای دو تا گل سرخ,دیگه می ذارمت کنار وقتی که نگات می شینه روی دویار اتاقم عکس تو تو قاب چوبی دوباره میاد سراغم یاد اون روزا می افتم ، با تو بودن زیر بارون وقتی که شرمنده بودن ، پشیمون لیلی و مجنون یاد اون شبا می افتم ، لب اون چشمه ی جاری که گرفت از ما یه عکاس ، دو تا عکس یادگاری یکی شون سهم تو بود و یکی شونم مال من بود کجا فکرشو می کردیم ، آخرش جدا شدن بود زیر رعد و برق تقدیر ، من و تو با هم شکستیم توی رؤیاهامون اما ، هنوزم صاف و یه دستیم گل سرخی اینجا روی طاقچس ، خاطرش هست و خودش مرد توی میدون زمونه ، من و تو بازی رو باختیم تقصیر طالع ما بود ، سرنوشتو خوب شناختیم مث اون کلاغ قصه ، که نمی رسید به خونه دوس نداش که مال هم شیم دست بی رحم زمونه اسمش اینه که تو رفتی ، یادگاریت رو به رومه تو رو داشتن تا همیشه منتهای آرزومه بی گناهی ، اما کوچت ، چه آتیشی زد به ریشه م همیشه بهت می گفتم ، نباشی دیوونه می شم می دونی ما بی گناهیم ، جرممون فقط وفا بود هیچ دلی راضی نمی شه ، که بگه تقصیر ما بود مخمل خاطره ی تو ، تو صندوقچه ی چوبی خوابیده مثل یه قصه ، پر راز و پر خوبی تو رو می سپرم به دست صاحب پونه و خورشید اما افسوس و صد افسوس که تو رو به من نبخشد ,مریم حیدرزاده,مخمل خاطره ی تو,دیگه می ذارمت کنار یه باز بذار حرف بزنم ، دیگه نه حرف سفره نه حرف تیر تو قلب یه دیوونه ی در به دره نه صحت پرسیدن لحظه و روز و حالته نه قصه ی عاشقیه ، نه پاسخ سوالته نه اشکی ریختم لا به لاش ، نه پر شده از عطر یاس نه توش غرور پدیاا می شه ، نه اعتماد ، نه التماس این دفه حرف قصه نیست ، خاکستر حقیقته یادت میاد یکی می گفت حقیقتم مصیبته بذار بدون پرسش و ساده و بی مقدمه بریم سراغ حرفی که ، می ترسونه یه عالمه همیشه از نخواستنت ، تو رویاهام می ترسیدم بعد خودمو گول می زدم ، به ترسیدن می خندیدم ترسه ولی قایم می شد ، شب میومد مثل لولو واسه همین گاهی بهت ، فقط می گفتم تو بگو نگفتی و گذاشتمش پای غمای خستگی فهمیدم اشتباه بوده ، اینم یه جور دیوونگی خیال نکن این که می گم ، شکایته ، رنگ گله س قبول ندارم اخم تو مال نبود حوصله س دیگه مزاحم نیم شم ، خیالت آسوده باشه سهم من از آتیش بذار ، فقط یه کم دوده باشه مهم اینه که اسمت تمام دنیا بلدن فرقی نداره که با من چه قدر خون چه قدر بدن مهم اینه تا دینمو یه کم به عشق تو دادم طبق یه قانون از چشات مثل یه قطره افتادم قصه ی نا دو تا شاید ، به درد تاریخ می خوره کار من از جانب تو ، به درد توبیخ می خوره همونشم تو بنویس ، کلی جای سپاس داره با من که کاری نداری ، اونو می دی کی بیاره ؟ نه بگذریم ، انگار دلم بازم پرید اون شبکه برای تو تکراریه اما نگه می ترکه خوب می دونم تو این سالا تحملم کردی ، آره ؟ چشات روشن نشد بگن زیبا تو رو دوس نداره ؟ دل به دل کسی نده ، عاشقی دزده زیبا جون هر کار تو عاشقی کنی ، بدون مزده زیبا جون سخته مزاحمت نشم ، نمی دونم چیکار کنم نه ، نیم شم ، اما می خوام از خودمم فرار کنم دلم می خواد برم یه جا که دیگه زیبا نباشه تمام دنیا رو برم فک می کنم جا نباشه تو همه ی وجودمی ، هر جا برم می یای پیشم ولی بهت قول دادمو ، دیگه مزاحم نمی شم من نمی رم ، یادت باشه تو اونی هستی که می ره منم یه جور مزاحمم ، که کلی پیشت می میره مزاحمی که ردشو ، تمام آدما دارن نیازی نیس شمارشو به ذهن دستگا بسپارن مزاحم خیلی روزا ، چه تو طلوع ، چه تو غروب مزاحم روزای تلخ ، مزاحم روزای خوب نه اینکه بار آخره ، مزاحمت طولانی شد اخماتو وا کن تا برم ، باز که هوات طوفانی شد الان تمومش می کنم ، امون نمی دم تا بگی خوبیش اینه با هم می گیم ، مزاحم همیشگی حالا که دلت اومد ، نامه رو بردار پاره کن دیگه مزاحمت نشم ؟ دل می گه استخاره کن چشمای ناز و روشنت ، شاده که شر من کمه قند تو دلت آب می شه از نبودن این مریمه تازه همونم که می خوای ، بدون زنگ و صحبتی این خرین حرف منه ، دلم خوشه که راحتی مزاحم همیشگیت تاریخ مرداد می زنه اما زمان هیچه براش ، فقط داره داد می زنه داد می زنه آی آدما ، مسافرای زندگی از این به بعد به من بگید ، مزاحم همیشگی ,مریم حیدرزاده,مزاحم همیشگی,دیگه می ذارمت کنار سوختم و آب شدم به پات امروز و فردا نداره خوشت میاد ببینی ، نه ؟ کشتن تماشا نداره قهر می کنی ، ناز می کنی ناز می کشم ، آشتی کنی قصه که نیس ، حقیقته دروغ و دعوا نداره ضرب المثل دروغ می گه نه ... دل به دل را نداره عاشق و طردش می کنن تو هیچ دلی جا نداره دوره زمونه دوره ی حرفای عاشقانه نیست صحبت پول و شهرته ، صحبتی از ترانه نیست یه روز منو خواسته بودی ، یه روز خیلی خوب دور امروز چه راحت نمی خوای ، من بد شدم بهانه نیست ضرب المثل دروغ می گه نه ... دل به دل را نداره عاشق و طردش می کنن تو هیچ دلی جا نداره اگه بفهمن عاشقی ، همه بهت بد می کنن نسبت دیوونه می دن دست تو رو رد می کنن اگه بخوای بجنگی با دستای شوم سرنوشت با هر چی آدمک دارن ، راه تو رو سد می کنن ضرب المثل دروغ می گه نه ... دل به دل را نداره عاشق و طردش می کنن تو هیچ دلی جا نداره بفهمه عاشقش شدی هی با تو بازی می کنه دیوونه ، آزار اونم با تو رو راضی می کنه ؟ رفتی کجا در می زنی ،اون خود یه رات نمی ده غریبه جای اون باشه مهمون نوازی می کنه ضرب المثل دروغ می گه نه ... دل به دل را نداره عاشق و طردش می کنن تو هیچ دلی جا نداره کافیه چیزی بدونه ، کار تو دیگه مردنه دیگه وظیفت اسمشو ، با صدتا جون آوردنه یه بازی یک طرفس ، که آخرش مشخصه همیشه بازنده تویی ، سهم اونم که بردنه ضرب المثل دروغ می گه نه ... دل به دل را نداره عاشق و طردش می کنن تو هیچ دلی جا نداره اگه بگی دوسش داری ، اون تو رو یادش نمی یاد فرقی نداره که چه قدر چه کم بدونه ، چه زیاد باید هنرپیشه باشی تا نقشو خوب بازی کنی یعنی که وانمود کنی یه جور ازش بدت بیاد ضرب المثل دروغ می گه نه ... دل به دل را نداره عاشق و طردش می کنن تو هیچ دلی جا نداره عاشق دیگه تو عصر ما هیچ جایی حرمت نداره انگار کسی نمره ی خوب واسه شجاعت نداره شاید یه جوری شده که هیچ آدمی تو عصر ما برای انتخاب شدن ، اصلا لیاقت نداره ضرب المثل دروغ می گه نه ... دل به دل را نداره عاشق و طردش می کنن تو هیچ دلی جا نداره رنگ گل دسته گلا ، فقط رز زرده همین عاشق هر کس که بشی عاقبتش درده همین هر کی یه گمشده داره ، تمام دلخوشیش اینه اگر یه روز معجزه شه ، اگر که برگرده همین ضرب المثل دروغ می گه نه ... دل به دل را نداره عاشق و طردش می کنن تو هیچ دلی جا نداره زمونمون عوض شده ، دوره نفرینه و جنگ زیاد شدیم ، زیاد شده آدم بدرنگ و دو رنگ قلب کوچیک عاشقو با یه اشاره می شکنه اون کسی که دوسش داره ، با تیر کمون با چوب و سنگ ضرب المثل دروغ می گه نه ... دل به دل را نداره عاشق و طردش می کنن تو هیچ دلی جا نداره تا بدونه عاشقشی می ره و پیدا نمی شه می گی می خوام ببینمت می گه نه حالا نمی شه با هدیه ی تولدش می خوای یه جوری ببینیش می خوای یه جوری بفرست ببخشید اما نمی شه ضرب المثل دروغ می گه نه ... دل به دل را نداره عاشق و طردش می کنن تو هیچ دلی جا نداره اگر که حدسم بزنه نمی دونی چیکار کنی عاشقی خب ، مگه می شه از عاشقی فرار کنی ؟ فکر می کنی اون بدونه خیلی کارت راحت تره حتی تو رویاهات می خوای که اونو بی قرار کنی ضرب المثل دروغ می گه نه ... دل به دل را نداره عاشق و طردش می کنن تو هیچ دلی جا نداره هر جوری که بود چه خوب چه بد ، آروم شدی یه کم گذشت و دیدی که مردی دیگه ، حروم شدی یه روزی چش وا می کنی که خودتم نمی شناسی فقط تو آینه می بینی آخرشه ، تموم شدی ضرب المثل دروغ می گه نه ... دل به دل را نداره عاشق و طردش می کنن تو هیچ دلی جا نداره تو عاشق کسی می شی که عاشق غریبه هاس گریه و زاری می کنی می گی امیدت به خداس درسته اما اون که تو شبا براش زار می زنی راهش و کارش و دلش ، حسابی از شما جداس ضرب المثل دروغ می گه نه ... دل به دل را نداره عاشق و طردش می کنن تو هیچ دلی جا نداره خوش به حال معشوقایی که بویی از قدیم دارن تو اعتقادشون شگون ، برای یا کریم دارن معشوقای زمون ما چون عاشقو بسوزونن واسه دل اون طفلکی یه عالمه گریم دارن ضرب المثل دروغ می گه نه ... دل به دل را نداره عاشق و طردش می کنن تو هیچ دلی جا نداره ضرب المثل کاش راس بود و دلا به هم یه راهی داشت اون که واسه تو ماه شده ، ای کاش که روی ماهی داشت کاش عاشق بیچاره ای که بی دلیل اسیر می شه یه روز یه کاری کرده بود ، یه جرمی یه گناهی داشت ضرب المثل دروغ می گه نه ... دل به دل را نداره عاشق و طردش می کنن تو هیچ دلی جا نداره کاش واسه بیراهه ی دل ، یه جا یه راه چاره بود کاش که علاجش عین قبل ، دعا و استخاره بود کاش واسه هر عاشقی که شبا پی ستارشه تو دنیا محض دلخوشی ، یک شب پر ستاره بود ضرب المثل دروغ می گه نه ... دل به دل را نداره عاشق و طردش می کنن تو هیچ دلی جا نداره آی عاشقای بی گناه ، ما همه زرد و بی کسیم تنهاییم عین آسمون ، آواره ایم عین نسیم همه باید یاد بگیریم که مثل مجنون بزرگ عاشق هر کسی بشیم ، آخر بهش نمی رسیم ضرب المثل دروغ می گه نه ... دل به دل را نداره عاشق و طردش می کنن تو هیچ دلی جا نداره ,مریم حیدرزاده,نه... دل به دل را نداره,دیگه می ذارمت کنار يچکي از رفتن من غصه نخورد هيچکي با موندن من شاد نشد وقتيرفتم کسي قلبش نگرفت بغض هيچ آدمي فرياد نشد وقتي رفتم کسي گريش نگرفت اشکشو کسي نريخت پشت سرم راستي که بي کسي درد بديه منم انگار هميشه تو سفرم وقتي رفتم کسي غصش نگرفت وقتي رفتم کسي بدرقم نکرد دل من مي خواس تلافي بکنه پس چش هيچ کسي عاشقم نکرد وقتي رفتم ، نه که بارون نگرفت هوا صاف و خيليم آفتابي بود اگه شب مي رفتم و خورشيد نبود آسمون خوب مي دونم ، مهتابي بود چشمي با رفتن من خيره نموند به در و به آسمونو پنجره مي دونم ، خيليا گفتن چيزي نيس ماتم نداره ، بذار بره وقتي رفتم کسي اشکش نيومد نيمود هيچ جا صداي گريه اي توي اين دنياي بد ، هيچکي نداشت از سفر رفتن من ، گلايه اي هيچ کسي نگاش برام ابري نشد زلزله ، هيچ دلي رو تکون نداد راس راسي ، واسه کسي مهم نبود نه که فک کني بود و نشون نداد چهره ي هيچ کسي پژمرده نبود گلا اما همه پژمرده بودن کسايي که واسشون مهم بودم همه شايد يه جوري مرده بودن کي مي رم کجا مي رم ، ميام يا نه کسي لااقل اينو سوال نکرد انگاري مي خوام برم خريد کنم هيچ کسي چيزي نگفت ، حلال نکرد دم رفتن کسي حرفي نمي زد همه ساکت بودن و بي سر و صدا يه نگهبان که ما رو نگا مي کرد زير لب گفت ، به سلامتي کجا ؟ اشک و خندم دو تايي کنار هم با يه لحن مهربون جواب دادن انگاري يه عالمه کوهاي سخت از رو شهر شونه ي من ، افتادن اين سوال مهربونو ، بي ريا پرسش ساده ي يه غريبه بود کسي که اسم منم نمي دونست زير چشماش غمي بود ، داغ و کبود شعرمو بايد يه جور عوض کنم يا بذارمش همينجور بمونه ته قلبم مي خوام اين حقيقتو هر کسي دوس داره شعرو ، بخونه دم رفتن کسي گفت سفر به خير که واسم غريب و ناشناخته بود اما اون وقتي رسيد که قلب من همه ي آرزوهاشو باخته بود بهتره اهالي رويامونو بدون توقعي ، جواب کنيم نبايد حتي رو بهترين کسا توي بدترين جاها ، حساب کنيم ,مریم حیدرزاده,وقتی رفتم,دیگه می ذارمت کنار یه دل دارم خدا داره زمین داره ، هوا داره میون دریای غمش کشتی و نا خدا داره یه دل دارم ترزک داره ترس و یقین و شکداره رو بام برفیش ، همیشه یه دنیا بادبادک داره یه دل دارم وفا داره یه طاقی از طلا داره تو بهترین جاش یه دونه قصرو یه پادشا داره یه دل دارم نگین داره هوا داره ، زمین داره تو دریای پر از غمش قایق و سرنشین داره یه دل دارم غصه داره قفلای سربسته داره از اونا که میان می رن یه عالمه قصه داره یه دل دارم ، خیال داره عین پرنده ، بال داره زخمیه اما زخماشم تماشا داره ، فال داره یه دل دارم درد داره زمستون سرد داره رنگ بهار و ندیده خزونای زرد داره یه دل دارم شیشه داره تبر داره ، تیشه داره آرزوهایی که شاید یه روزی وا می شه داره یه دل دارم دعا داره خوبی داره ، خطا داره خودش می گه تو این زمون این دل کجا بها داره یه دل دارم صدا داره شادی ه نه ، بلا داره یه جاش کویری یه جاش ابر هر کدومو جدا داره یه دل دارم جنن داره سرخی رنگ خون داره عاشقه و خودش می گه هر چی داره از اون داره یه دل دارم دونه داره لاله داره پونه داره طفلکی فهمدیه که یه صاحب دیوونه داره یه دل دارم دیدن داره دیوونگیش چیدن داره جوریه حالش که فقط یه دنیا پرسیدن داره یه دل دارم دریا داره کویر داره ، صحرا داره دنیای ما ، هیچه پیشش واسه خودش دنیا داره یه دل دارم ، بارون داره لیلی اره ، مجنون داره ناخونده توش زیاد میاد اون همیشه مهمون داره یه دل دارم سفر داره خنده براش ضرر داره گوش ندادن به تپشش خیلی جاها خطر داره یه دل دارم ، اگر داره رو همه چی اثر داره خودم تعجب می کنم از همه چی خبر داره یه دل دارم حباب داره تشنه که می شم ، آب داره گاهی یه چیزایی می گه می گه بکن ، ثواب داره یه دل دارم پری داره ونوس و مشتری داره زیر پاهای اسم اون فراشای مرمری داره یه دل دارم اسیر داره کارش یه جایی گیر داره برای خاطرات من صندوقی از حریر داره یه دل دارم ماه داره بیراهه و راه داره اندازه ی ابرای سرد دردسر و آه داره یه دل دارم آتیش داره تو ابرا قوم و خویش داره نه راه پس مونده براش نه طفلی راه پیش داره یه دل دارم رقیب داره فراز داره ، نشیب داره با اینکه آدم نشده کلی درخت سیب داره یه دل دارم که غم داره یه عمره اونو کمداره وقتی که رفته ، وقتی نیست بی خود چرا بگم داره یه دل دارم فقط دله قایق عشقش تو گله غروبا بیشتر می گیره اما همیشه غافله یه دل دارم اما می گه غلط نوشتی ، ننویس تو خیلی وقته که دادیش اونن که حالا پیش تو نیس راس می گه ، عاشقم دیگه عاشق و کلی بی حواس اصن یادم نبود که دل پیش خودم نیست و کجاس خلاصه که اون لغتی که یکیه با دو تا حرف چیزیه که نداشتنش بیشتر واست می کنه صرف از ته دل ، نه ، نمی گم ولی اگر که دل نبود دروغ چرا ، تو دنیامون انقدر غم و مشکل نبود پیش روی دلم می گم توهین نباشه به دلا خوش به حال بی خیالا خوشا به حال عاقلا ,مریم حیدرزاده,يه دل دارم,دیگه می ذارمت کنار اونی که گفتم نرو گفت نمی شه دیروز دیگه رفت واسه ی همیشه وقتی می خواست بره من رو صدا کرد وایساد و تو چشمای من نگاه کرد گفت می دونی خودت واسم عزیزی این اشکا رم بهتره که نریزی باید برم سفر واسم بهتره ولی کسی کهمونده عاشقتره تقدیر ما از اولم همین بود یکی تو آسمون یکی زمین بود هرجا برم همیشه ایرونی ام غرق یه جور حس پریشونی ام خدا نخواست همیشه پیشم باشی ولی مهم اینه که مریم باشی تو تقدیر ما هر چی حیرونیه مال خطوط روی پیشونیه شاید اگه دائم بودی کنارم یه روز می دیدیم که دوست ندارم می خوام برم که تا ابد بمونم سخته برای هر دو مون می دونم گریه نکن گریه ها تو نگه دار لازم می شه گریه برای دیدار نذار پر گریه بشه خاطره هر کی اشک نریزه عاشقتره اون کسی که می خواد بشه ستاره هیچ چاره ای به جز سفر نداره بذار برم یه مدتی بمونم شاید که قدر اینجا رو بدونم اصلا شاید اونجا دووم نیارم یا ناتموم بمونه اونجا کارم دعا نکن اونجا بهم نسازه آدم که حرفش دو تا شد می بازه رفتن من شاید یه امتحانه واسه شناسایی این زمانه خودم می رم عکسام ولی تو قابه می شنوه حرف رو ولی بی جوابه بارون که بارید برو زیر بارون به یاد دیدارای انروزامون تو چمدونم پر عطر یاسه چشمام با چشمای تو در تماسه فکر نکنی دوری و اونجا نیستی قلب من اینجاست تو تنها نیستی رفتن من بازی سرنوشته همونی که رو پیشونیم نوشته یه کاری کن این رفتن موقت آدما رو نندازه توی زحمت نذار که نقطه ضعفت رو بدونن پشت سر من و تو چیز بخونن منتظر شعرا و نامه هاتم هر جا می ری بدون منم باهاتم غصه نخور زندگی رنگارنگه یه وقتایی دور شدنم قشنگه دیگه سفارش نکنم عزیزم نذار منم اینجوری اشک بریزم شاید یه روز به همدیگه رسیدیم همدیگه رو شاید یه جایی دیدیم شاید یه روز دیدی که توی جاده یه آشنا منتظرت وایساده شایدم این دیدار آخرینه اگر که باشی زندگی همینه مراقب گلدون اطلسی باش یه وقتایی منتظر کسی باش کسی که چشماش یه کمی روشنه شاید یه قدری ام شبیه منه کسی که چون می خواد بشه ستاره هیچ چاره ای به جز سفر نداره داغ دلت هر وقت که می شه تازه بهش بگو با روزگار بسازه دیگه باید برم که خیلی دیره فقط نذار خاطرمون بمیره اون رفت و از دور دساشو تکون داد خوبیاشو یه بار دیگه نشون داد همه می گن فقط یه روزه رفته انگار ولی گذشته صد تاهفته با این که قلبش بی ریا و پاکه چون فته دنیا پر گرد وخاکه ای کاش نمی رفت و سفر نمی کر یا لااقل من رو خبر نمی کرد اما نه خوب شد که من رو خبر کرد اشکام و دید و بعد از اون سفر کرد از وقتی رفت دسام به آسمونه شاید پشیمون بشه و نمونه خودش می گفت چون که بشه ستاره هیچ چاره ای به جز سفر نداره انقد می شینم که بشه ستاره بیاد به کشور خودش دوباره فهمیدم امروز سفر یه درده من چه کنم اگر که برنگرده پشت سرش آب می ریزم یه دریا شاید پشیمون شه نمونه اونجا الهی که بدون هیچ فرودی بشه ستاره و بیاد به زودی الهی که تموم چش به راها بیاد سفر کردشون از تو راها الهی که هیچ جا سفر نباشه هیچ چشمی منتظر به در نباشه ,مریم حیدرزاده, بدرقه,ماه تمام من نمی گم عوض شدی نه تو هنوزم مهربونی حدسش رو من زده بودم نمی خوای پیشم بمونی روزای اول این عشق اشتیاقت تازه تر بود حالا با صد التماسم واسه من شعر نمی خونی بعضی وقتا اگه حرف و خبری جایی نباشه نمی ری دیگه سراغ قصه های خودمونی گفتی تنها نامه ی من تو دس همه ست عزیزم نامتو من بفرستم حالا به کدوم نشونی بنویسم روی پاکت با یه تیکه یاد غربت برسه به یه ستاره به یه عشق آسمونی پشت پنجره نشستم واسه ی تو می نویسم که شاید رد شه از اینجا ایه ی محو جنونی یه روزی خوندم یه جایی از عزیز بی وفایی واسه ی دوام یک عشق عاشق و باید برونی بهترین جمله ی دنیا فکر کنم همینه زیبا عمری دنبال تو بودم اونی که می خوام همونی صبر و حوصله نداشتن عادت همه ست عزیزم تو که نیستی مثل اونها تو خود رنگین کمونی نه جواب نامت این نیس اون و بعدا می نویسم که سلام گلدونا رو به گلاشون برسونی گفتم این رو بنویسم که دوست دارم عزیزم بیشتر از تو می دونم که تو اینو نمی دونی ,مریم حیدرزاده, بیشتر از تو,ماه تمام من به عاشقی ام گرمی و تب داد شقایق آرامش مهتابی شب داد شقایق رسوا شدم آسوده شد او فکرش و من را یک عاشق دیوانه لقب داد شقایق ,مریم حیدرزاده, شقایق,ماه تمام من يه نفر بازمن کنار پنجره س يه نفر عجيب دلش شور مي زنه يکي ام با تيراي داغ نگاه دو تا چشم رو داره از دور مي زنه يه نفر داغ دلش تازه شده دلخوشيش يه عکس يادگاريه يکي با غم مي نويسه رو دلش اي خدا عجب چه روزگاريه يه نفر خيري نديده از حالا پس پناه مي بره به گذشتاه هاش يکي ام شاعره تا خسته مي شه زود مي ره راغ دست نوشته هاش يه نفر خط مي کشه رو آرزوش سند عشقش رو باطل مي کنه وقف تازه موندن دل مي کنه يکي هست که خواب به چشماش نمي ياد شايد علتش غم خستگيه علت بي خوابي يکي ديگه گم شدن تو دشت سرگشتگيه يکي از بس که نشسته پشت در پر غربت شده و بي حوصله س يکي ام داره به محبوبش مي گه چه قدر بين من و تو فاصله س يکي دائم گلدونا رو آب مي ده يکي چشم پر اشکش بهدره يکي داره خودش و گول مي زنه که مياد حتما بازم تو سفره يکي چشماش رو گذاشته روي هم يکي زلفاش و پريشون مي کنه يکي داره توي روياهاي دور شکل عشقش و آسون مي کنه يکي آروم با خودش حرف مي زنه دلت اومد من رو تنها بذاري ؟ دلت اومد چمدون دلم رو تو فرودگاه دلت جا بذاري ؟ يه نفر دستاشو برده آسمون از خدا چيزي تقاضا مي کنه يه نفر واسه کسي که نمي ياد در خونش رو داره وا مي کنه ,مریم حیدرزاده, قصه یه روزی,ماه تمام من عاشق و معشوقها ای کاش بهم انقد شک نداشتن سقف اعتمادامون کاش انقدر ترک نداشتن چی می شد دست من و تو همیشه تو دست هم بود از ما هرچی که می گفتن واسه ی عاشقی کم بود چی می شد بی التماسم تو می اومدی به خونه چی می شد دلت می دونست که باید پیشم بمونه چی می شد می سوخت دلامون واسه التماس سیبا چی میشد دنیا رو یک شب بسپاریم دست غریبا چی می شد من رو تو یک شب ببری به زیر بارون حتی به قیمت مرگ عزت و آبروهامون کاش برای کشتی عشق یکی از ما ناخدا بود که می رفتیم اونجا غیر ما فقط خدا بود چشمای ناز تو ای کاش یه ضریحی داشت طلایی انقد دورش می گشتم که نشه پیداش جدایی کاشکی یادمون نمی رفت عهدامون بدون علت واسه ی دفاع از خود دست نمی زدیم به تهمت کاشکی عهدامون نمی شکست با یه اتفاق ساده به دلیل اینکه آدم توی این دنیا زیاده کاش برای اون مهم بود چشام از خاطره خیسه گفته بودم که دل من برای اون می نویسه یادته واست نوشتم روی صفحه های رنگی حیفه که پیشم نمونن چشای به این قشنگی گفتی تنها راهه پرواز ولی آسمون چه دوره واسه تو کاری نداره که دسات مثل بلوره کی میگه سرمای بهمن واسه باریدن برفه ایراد از عشق من و توست که همش اسیر حرفه نگرانم واسه اون روز که بازم تازه شه داغم ونم یه روز نزدیک نمی یای دیگه سراغم من خودم دیدم ستاره نور نداره بی فروغه تو اصن دوسم نداشتی هر چی که گفتی دروغه هنوزم عاشقتم جون چشات جون دریا ولیکن یادت بمونه خوب من و گذاشتی تنها می خواد دعاهای ما واسه همدیگه بگیره یکی از ما با شهامت واسه اون یکی بمیره قدر بین دلا و حرفهای ما اختلافه این روزها درد غریبی می کنه ما رو کلافه چی میشه با هم بسازیم یه روزی یه شهر تازه بدون اینکه بگیریم از کسی حتی اجازه یادگاری بنویسیم کاش رو گلبرگای قرمز بنویسیم که عزیزم هر جا باشم بی تو هرگز کاش نشه زندگیامون یه روزی اسیر تکرار و یادت می یاد عزیزم گفتی به امید دیدار ؟ ,مریم حیدرزاده, چی می شد ؟,ماه تمام من دلم می خواد یه چیزی رو بدونی دیگه نه عاشقی نه مهربونی منم دیگه تصمیمم رو گرفتم اصلا نمی خوام که پیشم بمونی دیشب که داشتم فکرام و می کردم دیدم با تو تلف شده جوونی یه جا یه جمله ی قشنگی دیدم عاشقو باید از خودت برونی چه شعرایی من واسه تو نوشتم تو همه چیز بودی جز آسمونی یادت میاد منتم رو کشیدی ؟ تا که فقط بهت بدم نشونی ؟ یادت می اد روی درخت نوشتی تا عمر داری برای من می خونی ؟ یادت میاد حتی سلام من رو گفتی به هیچ کس نمی رسونی حالا بیار عکسامو تا تموم شه اگر که وقت داری اگه می تونی نگو خجالت می کشی می دونم تو خیلی وقته دیگه مال اونی خوش باشی هر جا که می ری الهی واست تلافی نکنه زمونی ,مریم حیدرزاده,آخرین نامه,ماه تمام من کوچه ای و من دوباره از تو خواهش می کنم تو می روی و رد پایت را نوازش می کنم گفتم شبی تکلیف چشمم را مشخص کن و تو گفتی صبوری کن که دارم آزمایش می کنم ,مریم حیدرزاده,آزمایش,ماه تمام من به من او گفت فردا می رود اینجا نمی ماند و پرسیدم دلم او گفت : نه تنها نمی ماند به او گفتم که چشمان تو جادو کرده این دل را و گفت این چشم ها که تا ابد زیبا نمی ماند به او گفتم دل دریایی ام قربانی چشمت ولی او گفت این دل دائما دریا نمی ماند به او گفتم که کم دارم تو را رویای کمرنگم و پاسخ داد او در عصر ما رویا نمی ماند به او گفتم که هر شب بی نگاه تو شب یلداست ولی گفت او کمی که بگذرد یلدا نمی ماند به او گفتم قبولم کن که رسوایت شوم او گفت کسی که عشق را شرطی کند رسوا نمی ماند و حق با اوست عاشق شو همین و هر چه باداباد چرا که در مسیر عاشقی اما نمی ماند خدایا خط بکش بر دفتر این زندگی اما به من مهلت بده تا بشنوم آنجا نمی ماند ,مریم حیدرزاده,آنجا نمی ماند,ماه تمام من او گفت خاطرت هست به تو نگاه کردم آن شب به خاطر تو کلی گناه کردم گفتم چطور زیبا چیزی شده مگر ؟ گفت قدری شبیه اویی من اشتباه کردم ,مریم حیدرزاده,اشتباه,ماه تمام من عزیزم سلام یه چیزی بیا بی وفا بشیم دوست دارم که ما یه جور از همدیگه جدا بشیم فکرشو کردم و گفتم واسه چی دیوونه شیم بهتره ما هم مث تموم عاقلا بشیم هدف من و تو از حرفهای زیبامون چیه کاشکی تصمیم بگیریم با یکی آشنا بشیم می دونی دیدم نمی شه من و تو با هم باشیم هر کدوم باید بریم دوباره مبتلا بشیم ما دو تا اسیر همدیگه شدیم یه جور بد کاش فراموش کنیم و از دست هم رها بشیم دور شدیم از حرفهای روزای آشنایی مون سخته اما بیا باز مث غریبه ها بشیم ستاره خواستم بچینیم دیگه دستم نرسید ما باید نزدیکتر از این ستاره ها بشیم یه چیزی مث یه شک من و رها نمی کنه بیا امشب و من و تو غرق دعا بشیم فکرش و کردی دیگه خدا ما رو دوست نداره بیا باز بنده های عزیز واسه خدا بشیم خواستم امتحان کنم تو رو ببینم چی می گی بیا به هر چی که بود تو شعر بی اعتنا بشیم ,مریم حیدرزاده,امتحان,ماه تمام من ای علت قشنگی رویا و خواب من تنها دلیل گل شدن اضطراب من ای راه حل ساده ی جبران تشنگی فواره ی نگاه قشنگ تو آب من رفتی چه قدر ساده دل آسمان شکست در عکس مهربان تو در کنج قاب من باران چه قدر حرف تو را گوش می کند می بارد آن قدر که نیایی به خواب من گرچه نگاه عاشق تو هیچ کم نکرد از اوج دل ندادن تو یا عذاب من اما دل شکسته ی من باز هم نوشت صد آفرین به چشم تو و انتخاب من ,مریم حیدرزاده,انتخاب من,ماه تمام من من منتظرت شدم ولی در نزدی بر زخم دلم گل معطر نزدی گفتی که اگر شود می آیم اما مرد این دل و آخرش به او سر نزدی ,مریم حیدرزاده,اگر شود,ماه تمام من باید به فکر غصه گل ها بود فکر غروب ساکت یک خورشید باید ز درد آینه ویران شد از غصه ی سپیده به خود لرزید باید به فکر کوچ پرستو بود در فکر یک کبوتر بی پرواز باید به جای یک دل تنها بود آرام و ارغوانی و بی آغاز باید به حرمت غم یک گلدان آشفته بود و خم شد و ویران شد وقتی دلی ز غربت غم تنهاست باید شکسته گشت و پریشان شد باید میان خاطره کودک چیزی شبیه لطف عروسک بود باید برای پنجره ای تنها یک سایبان ز ساقه ی پیچک بود باید برای تشنگی یک یاس زیباتر از تصور باران شد بابد برای تازه شدن گل داد تسکین روح خسته ی یاران شد باید فضای نیلی رویا را گاهی برای پونه مهیا کرد باید هوای سرخی رز را داشت از آسمان ستاره تمنا کرد باید ترانه های رهایی را در کوچه های عاطفه قسمت کرد باید فدای خنده ی یک گل شد در خوابهای آینه شرکت کرد باید به خاطر گل یخ پژمرد فکر پرنده های طلایی بود باید سکوت آینه را فهمید در انتظار صبح رهایی بود باید به فکر حسرت شبنم بود فکر سپیدی غزل یک یاس فکر پناه دادن یک لاله فکر غریب ماندن یک احساس باید میان خواب گلی گم شد آیینه بود و عاشق بارانی باید شبی ز روی صداقت رفت در کلبه ی نسیم به مهمانی باید برای پونه دعایی کرد زیر عبور تند زمان تنهاست باید شنید قصه ی دریا را تا دید او برای چه در غوغاست باید به فکر عمر شقایق بود فکر نیاز آبی نیلوفر فکر هجوم ممتد یک اندوه فک هوای ابری چشمی تر باید به فکر زردی دلها بود فکر حضور دائمی پاییز فکر غریب بودن شمتی برف باریدنی عجیب و کم و یکریز باید برای عاطفه فکری کرد پشت حصار فاصله ها مانده آیا کسی به تازگی از احساس شعری برای تازه شدن خوانده ؟ باید به فکر رسم نوازش بود آرام ومهربان و تماشایی باید برای عاطفه شعری ساخت با خانه های ‌آبی و رویایی باید فشرد دست محبت را آن گاه آسمانی و زیبا شد وشید شهد عشق ز یک چشمه با احترام دریا شد باید پناه و پر از احساس باید دلی به وسعت دریا داشت باید به اوج رفت و برای دل یک خانه هم همیشه همانجا داشت ,مریم حیدرزاده,باید,ماه تمام من اگه بری شعرای من دیگه مخاطب ندارن می خوای بری نگاه بکن ببین گلا تب ندارن ببین خدا رو خوش می یاد دنیا رو از هم بپاشی خدا رو خوش میاد که تو دیگه پیش من نباشی ببین خدا رو خوش میاد که عشق من بی خونه شه دیوونته دلم می خوای بیشتر از این دیوونه شه ببین خدا رو خوش میاد من بمونم بدون تو می خوام تمومش بکنم زندگی رو به جون تو ببین خدا رو خوش میاد اما گناه تو چیه چرا توی عاشقیا یکی همش ناراضیه بازم باید آب بریزم پش تو چون مسافری ما بدون منتظره اینجا همیشه شاعری ,مریم حیدرزاده,ببین خدا رو خوش می یاد,ماه تمام من دل من یه قفله اما دست تو مثل کلیده می خوام از تو بنویسم کاغذام همش سفیده یه سوال عاشقونه بگه هر کسی می دونه اونکه دادم دل و دستش چرا دل به من نمی ده ؟ چه قدر دعا کنم من خدا رو صدا کنم من دست من به آسمونه نیمه شب دم سپیده گفتم از عشق تومی خوام سر بذارم به بیابون گفت تو عاقل تر از اینی این کارا از تو بعیده التماس کردم که یک شب لااقل بیا تو خوابم گفت که هذیون رو تموم کن انگاری تبت شدیده گفتم آرزو دارم تو مال من بشی یه روزی گفت تو این دنیای بی رحم کی به آرزوش رسیده اونی رو که دوست نداری دنبالت میاد تا آخر اونی که دنبالشی تو چرا دائم ناپدیده تو از اون روزی که رفتی دل من دیوونه تر شد رنگ من که هیچی زیبا رنگ آسمون پریده سرنوشت گریه نداره خودت این رو گفتی اما تو دل من نمی دونم چرا باز یه کم امیده تو من رو گذاشتی رفتی اما می خوام بنویسم چه قدر واسم عزیزه اونکه از من دل بریده ,مریم حیدرزاده,برای مخاطبم,ماه تمام من آسمون آرزومون پره از ابرای تیره لالایی واست بخونم تا شاید خوابت بگیره اگه از خواب نپریدی توی خواب خدا رو دیدی یه جوری بپرس ازش که دلامون چرا اسیره باز که چشماتو نبستی ببینم باز که نشستی می دونم یه جوری هستی که دلت از همه سیره اما بهتره بدونی طبق اصل مهربونی دل واسه عاشق نبودن راه نداره ناگزیر چشمای تو شده خسته بغض ارزوت شکسته اما باز تو فکر اینی اگه من رو نپذیره بهتره بیدار نشینی اون و توی خواب ببینی واسه دیوونه بودن عزیزم همیشه دیره خوش به حال بعضی مردم که شدن تو زندگی گم التماس سرخ سیبا پیششون چقد حقیره نه به فکر عطر یاسن نه به فکر التماسن خنده داره واسشون که دل ما یه جایی گیره چی بگم شبم تموم شد ندیدم اون رو حروم شد کاش می دونست یکی اینجا بد جوری واسش می میره کاش که بود یه قطره بارون واسه نامه هامون به دل همیشه دریات از کسی که تو کویره ,مریم حیدرزاده,به دل همیشه دیارت,ماه تمام من برای چشم عاشق تو نامه پست می کنم میشه آن تبسمی که میل توست می کنم غم شکستن من وتو هم تمام می شود تو فکر راه را نکن خودم درست می کنم ,مریم حیدرزاده,تمام می شود,ماه تمام من نگات قشنگه ولیکن یه کم عجیب و مبهمه من از کجا شروع کنم دوست دارم یه عالمه من و گذاشتی و بازم یه بار دیگه رفتی سفر نمی دونم شاید سفر برای دردات مرهمه تا وقتی اینجا بمونی یه حالت عجیبیه من چه جوری واست بگم بارون قشنگ و نم نمه هوای رفتن که کنی واسه تو فرقی نداره اما به جون اون چشات مرگ گلای مریمه آخرشم دق می کنم تا من و دوست داشته باشی مردن که از عاشقیه یک دفه نیست که کم کمه من نمی دونم تو چرا اینجور نگاهم می کنی زیر نگاه نافذت نگاه عاشقم خمه می پرسم از چشمای تو ممکنه اینجا بمونی ؟ می خندی و جواب می دی رفتن من مسلمه برو به خاطر خودت اما به من قول بده هرجای دنیا که بری دیگه نشو مال همه رسمه که لحظه ی سفر یادگاری به هم می دن قشنگ ترین هدیه ی تو تو قلب من یه مشت غمه شاید این و بهم دادی که همیشه با من باشه حق با تو ا تو راست می گی غمت همیشه پیشمه دیدی گلا شب که میشه اشکاشونو رو می کنن یادت باشه چشم منم همیشه غرق شبنمه تو می ری و اسم من و از رو دلت خط می زنی اسم قشنگ تو ولی همیشه هرجا یادمه چشمای روشنت یه کم کاشکه هوای من رو داشت تنها توقعم فقط یه بار جواب ناممه ,مریم حیدرزاده,تنها توقع,ماه تمام من با هفت تا آسمون پر از گلای یاس و میخک با صد تا دریا پر عشق و اشتیاق و پولک یه قلب عاشق با یه حس بی قرار و کوچک فقط می خواد بهت بگه تولدت مبارک ,مریم حیدرزاده,تولدت مبارک,ماه تمام من سلام ای تنها بهونه واسه ی نفس کشیدن هنوزم پر می کشه دل برای به تو رسیدن واسه ی جواب نامت می دونم که خیلی دیره بذا به حساب غربت نکنه دلت بگیره عزیزم بگو ببینمکه چه رنگه روزگارت خیلی دوست دارم تو مهتاب بشینم یه شب کنارت سر تو مهربونی بذاری به روی شونم تو فقط واسم دعا کن آخه دنبال بهونم حالم رو اگه بپرسی خوبه تعریفی نداره چون بلاتکلیفه عاشق آخه تکلیفی نداره نکنه ازم برنجی تشنه ام تشنه ی بارون چه قدر از دریا ما دوریم بیگناهیم هر دو تامون بد جوری به هم می ریزه من و گاهی اتفاقی تو اگه نباشی از من نمی مونه چیزی باقی می دونی که دست من نیست بازیای سرنوشته رو قشنگا خط کشیده زشتا رو برام نوشته باز که ابری شد نگاهت بغضتم واسم عزیزه اما اشکات رو نگه دار نذار اینجوری بریزه من هنوز چیزی نگفتم که تو طاقتت تموم شد باقیش و بگم می بینی گریه هات کلی حروم شد حال من خیلی عجیبه دوست دارم پیشم بشینی من نگاهت بکنم تو تو چشام عشق رو ببینی یادته من و تو داشتیم ساده زندگی می کردیم از همین چشمه ی شفاف رفع تشنگی می کردیم یه دفه یه مهمون اومد عقلم رو یه جوری دزدید دل تو به روش نیاورد از همون دقیقه فهمید اولش فکر نمی کردم که دلم رو برده باشه یا دلم گول چشای روشنش رو خورده باشه اما نه گذشت و دیدم دل من دیوونه تر شد به تو گفتم و دلت از قصه ی من با خبر شد اولش گفتم یه حسه یا یه احترام ساده اما بعد دیدم که عشقه آخه اندازش زیاده تو بازم طاقت آوردی مث پونه ها تو پاییز سرنوشت تو سفیده ماجرای من غم انگیزه بد جوری دیوونتم من فکر نکن این اعترافه همیشه نبودن تو کرده این دل و کلافه می دونم فرقی نداره واست عاشق بودن من می دونم واست یکی شد بودن و نبودن من می دونم دوسم نداری مث روزای گذشته من خودم خوندم تو چشمات یه کسی این رو نوشته اما روح من یه دریاست پره از موج و تلاطم ساحلش تویی و موجاش خنجرای حرف مردم آخ چه لذتی داره ناز چشماتو کشیدن رفتن یه راه دشوار واسه هرگز نرسیدن من که آسمون نبودم اما عشق تو یه ماهه سرزنش نکن دلم رو به خدا اون بی گناهه تو که چشمای قشنگت خونه ی صد تا ستاره س تو که لبخند طلاییت واسه من عمر دوباره س بیا و مثل گذشته جز به من به همه شک کن من بدون تو می میرم بیا و بهم کمک کن ,مریم حیدرزاده,جواب نامت,ماه تمام من چشامو بستم و دارم تو رو بهتر می بینم اما چشم تو بازم من و نگا نمی کنه عمریه دارم صدات می کنم و جواب می دی عمریه چشات ولی من و صدا نمی کنه می دونم چرا من شدم به عشق تو اسیر چرا عشق من چشات رو مبتلا نمی کنه دل و پیچیدم لای یه برگ ناز گل سرخ چشات اما به دلم هم اعتنا نمی کنه جون من خیلی کمه اما فدات گرچه آدم جونش و برای هر کسی فدا نمی کنه غنچه ی آرزوهام می شکفه با خنده ی تو حتی خوشبختی من اخمات رو وا نمی کنه می دونم نمی شه سرنوشت ما یکی باشه تو می گی آدم عاقل که خطا نمی کنه نه دلت تنگه واسم نه حرفی داری بزنی آخه سنگم با شیشه اینجوری تا نمی کنه من می گم عاشقتم فقط به قیمت یه جون تو قبول نمی کنی دل اشتبا نمی کنه من می گم خدا کنه یه جوری مال من بشی نمی دونم چرا این کار و خدا نمی کنه ,مریم حیدرزاده,خدا نمی کنه,ماه تمام من دلی کنار پنجره نشسته زار می زند و خواب دیده ام شبی مرا کنار می زند غروب ها که می شود خیال چشمهای تو تو را دوباره در دل شکسته جار می زند یکی نگاه می کند یکی گناه می کند یکی سکوت می کند یکی هوار می زند و عشق درد مشترک میان ماست با همه کسی که شعر گفته یا کسی که تار می زند درست مثل بازی گذشته های شاعری که جای سنگ و گل به دوستش انار می زند خدا کند به وعده اش وفا کند که گفته بود شبی مرا به جرم عشق خویش دار می زند ,مریم حیدرزاده,خدا کند,ماه تمام من خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری صبح بلند شی و ببینی که دیگه دوسش نداری خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی بی وفا شه اون کسی که جونتو واسش گذاشتی خیلی سخته تو زمستون غم بشینه روی برفا می سوزونه گاهی قلب و زهر تلخ بعضی حرفا خیلی سخته اون کسی که اومد و کردت دیوونه هوساش وقتی تموم شد بگه پیشت نمی مونه خیلی سخته اگر عمر جادوی شعرت تموم شه نکنه چیزی که ریختی پای عشق اون حروم شه خیلی سخته اون که می گفت واسه چشات می میره بره و دیگه سراغی از تو ونگات نگیره خیلی سخته تا یه روزی حرفهای اون باورت شه نکنه یه روز ندامت راه تلخ آخرت شه خیلی سخته که عزیزی یه شب عازم سفر شه تازه فردای همون روز دوست عاشقش خبر شه خیلی سخته بی بهونه میوه های کال رو چیدن بخدا کم غصه ای نیست چن روزی تو رو ندیدن خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی وسط راه اما از عشق یه کمی ترسیده باشی خیلی سخته که بدونه واسه چیزی نگرانی از خودت می پرسی یعنی می شه اون بره زمانی؟ خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه بعد به اون بگی که چشمات نمی خواد اون رو ببینه خیلی سخته که ببینیش توی یک فصل طلایی کاش مجازات بدی داشت توی قانون بی وفایی خیلی سخته که ببینی کسی عاشقیش دروغه چقدر از گریه اون شب چشم تو سرش شلوغه خیلی سخته و قشنگه آشنایی زیر بارون اگه چتر نداشته باشی توی دستا هردوتاشون خیلی سخته تا همیشه پای وعده ها نشستن چقدر قشنگه اما واسهی کسی شکستن خیلی سخته واسه ی اون بشکنه یه روز غرورت اون نخواد ولی بمونه همیشه سنگ صبورت خیلی سخته بودن تو واسه ی اون بشه عادت دیگه بوسیدن دستات واسه اون نشه عبادت خیلی سخته چشمای تو واسه ی اون کسی خیسه که پیام داده یه عمر واسه تو نمی نویسه خیلی سخته که دل تو نکنه قصد تلافی تا که بین دو پرستو نباشه هیچ اختلافی خیلی سخته اونکه دیروز تو واسش یه رویا بودی از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی خیلی سخته بری یک شب واسه چیدن ستاره ولی تا رسیدی اونجا ببینی روز شد دوباره خیلی سخته که من و تو همیشه با هم بمونیم انقدر عاشق که ندونن دیوونه کدوممونیم ,مریم حیدرزاده,خیلی سخته,ماه تمام من چرا دنیا پره از حادثه های وارونه عاشق کسی می شی که عاشقی نمی دونه من به دنبال تو و تو دنبال کس دیگه هچکدوم از ما دو تا به اون یکی راست نمی گه من واسه ی چشمای نازنین تو یک دیوونم من دوست دارم ولی علتشو نمی دونم حالا که می خوای بری بذار نگاهت بکنم چون یه بار دیگه می خوام این دل و ساکت بکنم یه چیزی فقط بذار واسه روز تولدت هدیه م رو بیارم و بازم بدم دست خودت آدما فکر می کنن شاعرا خیلی غم دارن کاش فقط این بود اونا خیلی کسا رو کم دارن عاشق کسی می شن که عاشقاش فراوونه بین انتخاب عشقش عمریه که حیرونه اونی رو که دوست داری چرا تو رو دوست نداره شایدم دوست داره ولی به روش نمی یاره ولی نه اینا مال نداشتن لیاقته اگه حرفم می زنه با تو فقط یه عادته نکنه جمله هاش و پای محبت بذاری بهتره حرفاش رو به حساب عادت بذاری از خودش نمی شنوی اگه یه روز بخواد بره وقتی می پرسی ازش می گه آره مسافره ولی تو شب می شینی که باز اون رو دعا کنی یا واسه سلامت اون نذرها تو ادا کنی چه قدر بین دلا وحرفای ما فاصله س چشماتون می خنده اما دلامون بی حوصله س دوست داشتن هم یه جوری پنهون می کنیم نمی دونیم که داریم یه قلب رو ویرون می کنیم کاش بیایم آبروی مجنون و انقدر نبریم دیگه منت نذاریم وقتی که نازی می خریم عاشقی یعنی تحمل نه شکایت نه گله اگه حتی بینمون باشه یه دنیا فاصله مهم اینه که چقدر دوسش داری فقط همین اگه لازم باشه آبرو رو بنداز رو زمین برگا زرده روزای اول فصل پاییزه بذار اون بشکنه و دلت رو برگها نریزه ,مریم حیدرزاده,درد دل با دل,ماه تمام من به روی برگ زندگی دو خط زرد می کشم و چشم عاشق تو را که گریه کرد می کشم تو رفتی و بدون تو کسی نگفت با خودش که من بدون چشم تو چقدر درد می کشم ,مریم حیدرزاده,درد می کشم,ماه تمام من دیدی ‌آخرش من و گذاشت و رفت از زمین قلبم رو بر نداشت و رفت دیدی آخرش من و دیوونه کرد واسه رفتن همینو بهونه کرد دیدی اون وعده هایی که رنگی بود تمومش فقط واسه قشنگی بود دیدی اون که دلم و بهش دادم رفت و از چشمای نازش افتادم دیدی اونی که می گفت مال منه دم آخر نیومد سر بزنه دیدی خط زد اسمم و از دفترش رفت و افند نزدم دور سرش دیدی اون نخواست برم به بدرقش دیدی که باختم توی مسابقش دیدی مهربونیا رو زد کنار رفت و چشمام و گذاشت تو انتظار دیدی رفت گذاشت به پای سرنوشت گفت شاید ببینمت توی بهشت دیدی بی خبر گذاشت و رفت و سفر گفت بذار بمونه چشم اون به در دیدی افتاد اسم من سر زبون همشون گفتن به اون نامهربون دیدی که دعاها مستجاب نشد آخرم دلش واسم کباب نشد دیدی لااقل نزد به پنجره که بهم خبر بده می خواد بره دیدی رفت بدون هیچ سر و صدا ولی من سپردمش دست خدا دیدی بی خداحافظی روونه شد دیدی قولاش و گذاشت تو چمدون که دیگه نمونه از اونا نشون دیدی با دل این و در میون نذاشت رفت و از خاظره ها نشون نذاشت دیدی آخرش من رو نظر زدن تو سر این دل در به در زدن دیدی آخرش من و تنها گذاشت تشنه رو تو حسرت دریا گذاشت یعنی رفته اونجا آشیان کنه یا می خواسته من رو امتحان کنه دیدی حتی اون نگفت می ره کجا چه بده رسمای روزگار ما دیدی خواستمش ولی من و نخواست اینم از بازیای دنیای ماست حالا چند روزیه که بدون اون چشم من خیره شده به آسمون امون از عاشقیای چنروزه که فقط یکی تو شعرش می سوزه چه کنم خدا پشیمونش کنه یا که مثل من پریشونش کنه رفت و دیگه نمی یاد به شهر ما بهتره بسپرمش دست خدا ,مریم حیدرزاده,دیدی آخرش,ماه تمام من شنیده ام که گفته او مرا حلال می کند من و گذشتن از گناه او خیال می کند هزار بار گفته ام که عاشق تو نیستم دوباره از من رها شده سئوال می کند ,مریم حیدرزاده,سئوال,ماه تمام من ز دست تو رنجیدم و چیزی نگفتم با دیگرانت دیدم و چیزی نگفتم کلی سفارش کرده بودی من نفهمم این نکته را فهمیدم و چیزی نگفتم ,مریم حیدرزاده,سفارش,ماه تمام من شندیم می خوای بری باز من و تنها بذاری هرچی یاد و خاطره ست پشت دلت جا بذاری شنیدم گفتی نگاهش واسه چشمام عادیه هر چیزی حدی داره محبتاش زیادیه شنیدم یه مدتی می خوای ازم دوری کنی اینه رسمش که با این دیوونه اینجوری کنی شنیدم همین روزا بازم می خوای بری سفر بسلامت ! عزیزم اما همینجور بی خبر شندیم خسته شدی از بازیای سرنوشت نکنه اینبار دیگه بی من می خوای بری بهشت شنیدم گفتی که سرنوشتمون دست خداست اما تو خوب می دونی حسابت از همه جداست شنیدم گفتی باید برم سراغ زندگیم شنیدم گفتی با اینکه خیلی چیز یادم داده نمی دونم چی شده از چش من افتاده شایدم تموم این شنیدنیها شایعه ست از تو اما نمی پرسم گفته باشی فاجعه ست ,مریم حیدرزاده,شنیدم,ماه تمام من چه کنم خیال تو من و رها نمی کنه اما دلت به وعده هاش یه کم وفا نمی کنه من ندیدیم کسی رو که مثل تو موندگار باشه آدم خوش رو که تو دل اینجوری جا نمی کنه ,مریم حیدرزاده,شکایت,ماه تمام من غصه نخور مسافر اینجا ما هم غریبیم از دیدن نور ماه یه عمره بی نصیبیم فرقی نداره بی تو بهار مون با پاییز نمی بینی که شعرام همه شدن غم انگیز غصه نخور مسافر اونجا هوا که بد نیست اینجا ولی آسمون باریدنم بلد نیست غصه نخور مسافر فدای قلب تنگت فدای برق ناز اون چشمای قشنگت غصه نخور مسافر تلخه هوای دوری من که خودم می دونم که تو چقدر صبوری غصه نخور مسافر بازم می آی به زودی ما رو بگو چه کردیم از وقتی تو نبودی غصه نخور مسافر غصه اثر نداره ز دل تو می دونم هیچ کس خبر نداره غصه نخور مسافر رفتیم تو ماه اسفند بهار تو بر می گردی چیزی نمنونده بخند غصه نخور مسافر تولد دوباره غصه نخور مسافر غصه نخور ستاره غصه نخور مسافر غصه کار گلا نیس سفر یه امتحانه به جون تو بلا نیس غصه نخور مسافر تو خود آسمونی در آرزوی روزی که بیای و بمونی ,مریم حیدرزاده,غصه نخور مسافر,ماه تمام من دیگه شعرام واسه چشمای تو تازگی نداره دلم از دست همون چشم تو زندگی نداره تو می گی خسته می شی چشمام رو می کنی فراموش ولی من عاشقم عاشق که خستگی نداره می گی من دوست ندارم برو و صرف نظر کن دیوونم اینکه به احساس تو بستگی نداره تو می گی ساده بگیر زندگی رو من و رها کن عاشقی خط خطیه صافی و سادگی نداره تو می گی یه کم غرور داشته باش و منطقی تر شو کارم از غرور گذشته هر چی که بگی نداره من می گم دلم شکسته س تو می گی اونکه سپردیش دلی که سپرده شد دیگه شکستگی نداره می گم التماس چشمام کفی نیست واسه نگاهت می گی که عشق تو حالت همیشگی نداره تو می گی دیوونه ام تو راست می گی اما عزیزم غیر من هیچ کس این حسی که تو می گی نداره ,مریم حیدرزاده,غیر من,ماه تمام من برای عاشقی دیره ولی باز دست تقدریه تا دستامون نره بالا جایی بارون نمی گیره دلی که دادمش دستت دیگه از زندگی سیره نیومد وقتی ام اومد فقط گفت که داره می ره نگفتم من خداحافظ آخه قلبم هنوز گیره بدون این قلب دیوونه دیگه محتاج زنجیره بمون این زخم رو بدتر کن عجیب محتاج شمشیره بریزم اشکام رو شاید آخه این آخرین تیره نگی تو اونی که رفته وجودش غرق تقصیره فدای او که تو خوابم من رو تحویل نمی گیره ,مریم حیدرزاده,فدای اونکه,ماه تمام من رشته عشق من و تو کاش مثه یه بادبادک بود اون موقع عاشقیمونم تو تموم دنیا تک بود چی می شد که گلدونامون پر بود از گلای پونه به هوای چیدن اون نمی رفت کسی ز خونه چی میشه خواب من و تو به حقیقت بشه تعبیر چی میشه جدایی ها رو نذاریم به پای تقدیر نکنه خدا نکرده کسی از ما بی وفا شه بشینه دعا کنه کاش از اون یکی جدا شه نکنه دلا و حرف هامون فاصله باشه نکنه دلا همیشه سرد و بی حوصله باشه رسمه که چی بنویسن واسه آخرای نامه؟ راستی تو موافقی که من بازم بدم ادامه ؟ عزیزم یه چیز دیگه مهربونی ها چه ریزن اونا که دوست ندارن چهقدر واست عزیزن خوب دیگه سپردمت من بهدست خدای گلدون خوب مواظب خودت باش بخدا سرده زمستون کاشکی دنیا واسه یک شب واسه یک شب مال من بود نگاه کردنت به هر کسی به جز من قدغن بود ,مریم حیدرزاده,قدغن,ماه تمام من دل من روی زیمنه دل تو تو آسمونه انقدر دوست دارم من که فقط خدا می دونه بیا یه عهدی ببندیم ببینیم کدوم یک از ما تا ته جاده ی دنیا بر سر عهدش می مونه بعضی قلبا بی ستارن یه ستاره هم ندارن شایدم ستاره هاشون مث ما تو کهکشونه برجای غرور بلندن که دارن به ما می خندن کاش با هم بریم یه جا که بر خلاف شهرمونه یادمه پرسیدم از تو که می شه با هم بمونیم ؟ گفتی این که دست ما نیست بذارش پای زمونه چه بباری چه بتابی چه بخندی چه بخوابی عزیزم چه فرقی داره واسه اون که شد دیوونه نکنه بری یه روزی با یه قایق از کنارم واسه ی دلم نذاری نه اشاره نه نشونه می دونم یه جای این عشق خستگی کار می ده دستت مرغ عشقمون رو آخر می کنی بی آشیونه من نمی دونم چی میشه نمی شه بگذرم از تو شاید اون موقع ببارم تا شاید بیای به خونه خلاصه فقط می خواستم قصمون رو گفته باشم می دونم که آخر عشق با خدای مهربونه دل من فکراشو کرده که صبور و باوفا شه کاش دل تو هم صبور شه این روزا اگر بتونه دیگه حرفی نیست عزیزم بجز اشکی که می ریزیم کاش بپرسی راز عشق و از گلای ناز پونه ,مریم حیدرزاده,قصه مون,ماه تمام من کاش یکی پیدا شه خواب و گل تعبیر بکنه به کویر آب بده تا اونا رو سیر بکنه کاش یکی پیدا شه با ابرا صمیمی تر باشه نذاره بارون واسه باریدنش دیر بکنه کاش یکی پیدا شه که دلش مث آینه باشه لااقل دعا واسه بقیه تاثیر بکنه کاش یکی پیدا شه ‌آب بده به آدمای خوب نکنه خوشبختیا تو گلوشون گیر بکنه کاش یکی پیدا شه زندگی بده به کلبه ها خونه ی شادی ها رو یه جوری تعمیر بکنه کاش یکی پدیا شه که انقده مهربون باشه که از آدمای بی ستاره تقدیر بکنه کاش یکی پیدا شه دستا رو به همدیگه بده دلای گسسته رو بیاره زنجیر بکنه کاش یکی پیدا شه قانون سفر رو ببره نذاره دم ورودش کسی تاخیر بکنه کاش یکی پیدا شه مرهم بذاره رو زخم عشق پیش از این که عاشقی دلا رو دلگیر بکنه کاش همه پیدا بشیم به همدیگه کمک کنیم کسی تنهایی نمی تونه دی و تیر بکنه ,مریم حیدرزاده,كاش یكی پیدا بشه,ماه تمام من توی باغا گل سرخی توی آسمون ستاره جایی رو سراغ ندارم که نشون از تو نداره تاریخ تولد تو توی دفتر حسابم شب که چشمام و می بندم باز نمی ذاری بخوابم عکس تو جور عجیبی توی چشمام می درخشه دیوونم خدا می دونه کاش خودش من رو ببخشه توی تابستون نسیمی آفتابی توی زمستون تو همونی که گرونه نمی یاد به دستم آسون وقتی من تو آسمونم تو توی راه زمینی مشکل اینه چون عزیزی هر جا باشی نازنینی سفر دور و درازت بی خطر باشه الهی بی خبر من و گذاشتی ولی نه تو بیگناهی قیمت نگاه نازت خیلیه مث صداقت مث خوب بودن تو سختی واسه اثبات رفاقت توی خرداد گل یاسی توی آبان گل مریم چه شکنجه ی قشنگی می کشی من و تو کم کم چه تفاهمی تو عاقل دل من مات و دیوونه درمونم دست چشاته اینم آخرین بهونه دل تو یه وقتا سنگه یه روزم ممثل بلوری شبا گاهی قرص ماهی یه روزم یه تیکه نوری حوصله که داشته باشی دو سه جکله می گی گاهی اما میلت که نباشه نمی دی حتی نگاهی چون غروب خیلی قشنگه تو خود غروبی چی بگم قحطی واژه ست هر چی هست خیلی خوبی عکس نازت رو گذاشتم گوشه ی سفید دفتر تا دیگه هیچکی نبینه یکی کمتر باشه بهتره مث ‌آسمون عجیبی شبی آبی شبی قرمز ولی هر رنگی که باشی من و دوست نداری هرگز یه روزی می شی یه دریا فرداش اما مثل کوهی هر چی که دلت می خواد باش هر جا باشی با شکوهی پره از اسم قشنتگت صفحه صفحه ی کتابم به همون تعداد اسما تو ولی دادی عذابم لااقل خوب شد که لطفی کردی و واسم نوشتی معنی حرف تو این بود که مطیع سرنوشتی دلم و دادم به دست تو برای یادگاری قابلی نداره بردار می دونم دوسم نداری وقتی که بارون می گیره چشام از عشق تو خیسه دل برات به قول سهراب زیر بارون می نویسه تنها آرزوم همینه تا یادم نرفته راستی کاش یه روز بهم بگی که من همونم که می خواستی ,مریم حیدرزاده,مث فصلا,ماه تمام من تو هم ترک منم ترک اینم یه درد مشترک تو غصه دار من غصه دار پس واسه چی بیاد بهار تو بی چراغ من بی چراغ کی بگیرد از ما سراغ تو هم غریب منم غریب عشقا چی بود به جز فریب تو حادثه من حادثه پس کی به ابرا برسه تو بارونی من بارونی پس کجا رفت مهربونی من بی پناه تو بی پناه کافیه امشب نور ماه من بی وفا تو بی وفا چی کار کنه با ما خدا من بی فروغ تو بی فروغ بازم به هم بگیم دروغ ؟ من بی جواب تو بی جواب معنیش چیه ! این جز سراب من تشنگی تو تشنگی کاش که نمی گذشت بچگی منم گله تو هم گله آخر کی داره حوصله من انتظار تو انتظار من باریدم تو هم ببار من چشم خیس تو چشم خیس برام یه چیزی بنویس منم زلال تو هم زلال چی کم داریم ما دو تا بال من اولی تو اولی چقدر قشنگ و مخملی من در به در تو در به در می یای با هم بریم سفر ؟ من اعتماد تو اعتماد عشق و چرا دادیم به باد من دیوونه تو دیوونه پس کی می گه نمی مونه من ناامید تو ناامید از من و تو نبود بعید ؟ تو شبنمی من شبنمی ما مثل هم شدیم کمی تو بی صدا من بی صدا پس چی شد اون همه دعا تو پر غم من پر غم جون خودت خسته شدم تو بی گناه من بی گناه یعنی همش بود اشتباه ؟ تو خستگی من خستگی پس چیه معنیش زندگی ؟ تو پر درد من پر درد پاییز واسه چی می شه زرد ؟ من که رها تو که رها فقط بگو بریم کجا ؟ من که محال تو که محال چی بود دوست دارم خیال ؟ تو که بدی من که بدم ببخش نه بد حرفی زدم باشه بدم تو که گلی مهجزه ای تجملی من ک اسیر تو که اسیر کی کرده ما رو ناگزیر ؟ من سر حرف تو سر حرف تقصیر ماست غیبت برف ؟ من بی نشون تو بی نشون جایی داریم جز آسمون ؟ من پر راز تو پر راز اما نداریم اعتراض من پر شور تو پر نور چرا نریم یه جای دور من فاجعه تو فاجعه چیکار کنیم با شایعه من اتفاق تو اتفاق به جرم قدری اشتیاق تو عطر یاس من التماس راسته که دنیا دست ماس ؟ من اولین تو آخرین واسه تو بس نیس نازنین ؟ من عابرم تو شاعری نرو کجا می خوای بری ؟ من یه کتاب تو یه کتاب کاش نکشیم انقد عذاب من خاطره تو خاطره بمون تا یادمون نره منم که تو تو هم که من پس زیر وعده هات نزن من آرزو تو آرزو پس آرزو کن و بگو ,مریم حیدرزاده,من و تو,ماه تمام من نمی گم خطا نکردم من که ادعا نکردم همه گفتن بی وفایی من که اعتنا نکردم عازم سفر شدی تو من دلم می خواست بمونی واسه موندن تو اما بخدا دعا نکردم واسه تو کلی نوشتم که یه جوری مبتلا شی تقصیر منه که آخر تو رو مبتلا نکردم توی کوچه ی رفاقت یه سلام جواب ندادم تو دلم تویی اون و با کسی آشنا نکردم می دونم دوسم نداری حتی قد یه قناری اما عاشقم هنوزم بودن اشتباه نکردم ما جایی قرار نذاشتیم جز تو کوچه های رویا این دفعه تو اومدی من به قرار وفا نکردم زیر دین ناز چشمات یه عمریه دارم می سوزم تا خاکستری نشه دل دینمو ادا نکردم اومدن واسه نصیحت به بهانه ی یه صحبت عمرشون کلی تلف شد چون تو رو رها نکردم راه آسمون که بسته س گرچه قلبامون شکسته س تا بحال انقد خدا رو اینجوری صدا نکردم تو من و گذشاتی رفتی خواستی من دیوونه تر شم باورت نمی شه شاید آخه جون فدا نکردم نامه های عاشقونه با نشونه بی نشونه اما از کسای دیگه س پس اونا رو وا نکردم یادته عکست و دادی بذارم تو قاب قلبم بعد از اون روز دیگه هرگز به کسی نگا مکردم تو از اون روزی که رفتی نه تو رفتی که ببینی تا قیامت هم تو رو من از خودم جدا نکردم ,مریم حیدرزاده,من که ادعا نکردم,ماه تمام من شبی به دست من از شوق سیب دادی تو نگو ‚‌ که چشم و دلم را فریب دادی تو تو آشنای دل خسته ام نبودی حیف و درد را به دل این غریب دادی تو ,مریم حیدرزاده,هدیه,ماه تمام من كاش بیایم برای بی پناها سایبون باشیم با دلای شكسته كمی مهربون باشیم كاش بیایم به باغبونا كمی حرمت بذاریم احترام دلای شكسته رو نگه داریم كاش به مهربونترا دین مون وادا كنیم سهم خوشبختی مون رو وقف بزرگترا كنیم كاش یه كاری بكنیم كه خستگی ها در بشه مرهمی بشیم كه زخم آدما بهتر بشه كاش كه شاخه ی درخت زندگی رو نشكنیم هفته ای یه بار به باغبونامون سر بزنیم كاش كه پاك كنیم تمام اشكایی كه جاریه خوب نگه داریم چیزی كه واسه یادگاریه كاش دس پرنده های بی پناه و بگیریم توی آسمون بریم دامن ماه و بگیریم كاش با مهربونی مون غصه ها رو كم بكنیم رشته های عشق رو تا همیشه محكم بكنیم كاش بنشینیم پای صحبت اونا كه بی كسن اگه درد دل كنن به آرزشون می رسن كاش تو عصری كه همش سنگیه و آهنیه بگیم از چیزایی كه خوبه ولی رفتنیه كاش هنوز دیر نشده قدر هم و خوب بدونیم نكنه دیر بشه تا ابد پشیمون بمونیم كاش كه این یه جمله هیچ موقع ز یادمون نره آدمی چه بد باشه چه خوب باشه مسافره ,مریم حیدرزاده,هشدار سبز,ماه تمام من به چشمای خودت قسم دیگه بهت نمی رسم وصال تو خیالیه وای که دلم چه حالیه بازیای عروسکی آخ که چه حیف شد کودکی یه کم برس باز به خودت می خوام بیام تولدت اونوقتا اینجوری نبود راهت به این دوری نبود حالا که عاشقت شدم نیستی دیگه مال خودم پاییز چه فصل زردیه عاشقیم چه دردیه گم شده باز بادبادکم تو نمی یای به کمکم ؟ می خوام دستاتو بگیرم تو بمونی من بمیرم عاشقی ام نوبتیه آخ که چه بد عادتیه من نگرانم واسه تو قبله ی دیگران نشو اشکم به این زلالیه دل تو از من خالیه تو مه عشق تو گمم هلاک یه تبسم تو شدی مال دیگری چه جور دلت اومد بری قفلا که بی کلید شدن چشا به در سفید شدن چه امتحان خوبیه دوریت عجب غروبیه بارون شدیده نازنین از تو بعیده نازنین خاطره رو جا نذاری باز من و تنها نذاری اونوقتا مهمونت بودم دنیا رو مدیونت بودم اونقتا مجنونم بودی کلی پریشونم بودی قصه حالا عوض شده صحبت یه تولده قلبت رو دادی به کسی یه کم واسم دلواپسی می ترسی که من بشکنم پشت سرت حرف بزنم من منی که بوسیدمت تو اون غروب که دیدمت تو واسه من ناز می کنی ناز می کشم باز می کنی ؟ این رسمشه نیلوفرم من که ازت نمی گذرم ستارمون یادت می یاد دلواپسم خیلی زیاد فقط تماشا می کنی بعد عشق و حاشا می کنی می گی گذشت گذشته ها چه راحتن فشرته ها سر به سرم که نذاری بگو یه کم دوسم داری ؟ نمی مونی من می مونم میری یه روزی می دونم اولا مهربونترن اونایی که همسفرن اشک منم که جاریه نگه دار یادگاریه می سپرمت دست خدا یه کم دوستم داشتی بیا ,مریم حیدرزاده,واسه کسی که نمی یاد ؟,ماه تمام من روی عکسا گرد و خاکه بیشتر دلا هلاکه قحطی گلای پونه ست تقدیرا دست زمونه ست عهد و پیمونا شکسته رشته ی دلا گسسته تقویما رو ماه تیره زندونا پر اسیره آدما یا همه مردن یا که مات و دل سپردن عصر ما عصر فریبه عصر اسمای غریبه عصر پژمردن گلدون چترای سیاه تو بارون مرگ آواز قناری مرگ عکس یادگاری تا دلت بخواد شکایت غصه ها تا بینهایت دلای آدما تنگه غصه هم گاهی قشنگه چشما خونه ی سواله مهربون شدن محاله حک شده روی هر دیواری که چرا دوسم نداری خونه هامون پر نرده پشت هر پنجره پرده تا دلت بخواد مسافر تا بخوای عاشق و شاعر شبا سرد و بی عروسک دلای شکسته از شک زلفای خیبی پریشون خط زدن رو اسم مجنون شهری که سرش شلوغه وعده هاش همه دروغه چشمای خیره به جاده عشوه های نخریده آسمونا پر دوده قلب عاشقا کبوده گونه ی گلدونا زرده رفته و بر نمی گرده آدما بی سرگذشتن آهوا بدون دشتن دفترا بدون امضا ماهیان بدون دریا تشنه ها هلاک آبن همه حرفا بی جوابن نصف زندگی نگاهه بقیش همه گناهه خدا رو انگار گذاشتن رو زمن و بر نداشتن در و دیوارا سیاهه آدرسامون اشتباهه شب و روزا پر عادت وقت که شد شاید عبادت خدا مال غصه هاته وقتی غم داری خداته روی آینه ها غباره شیشه ی پنجره ی تاره بغضا بی صدا و کاله همه از فکر و خیاله قلک خوبیا خالی مهربونیا خیالی قفسا پر پرنده لبای بدون خنده نه شنیدنی نه گوشی نه گلی نه گلفروشی مرگ جشنای تولد مرگ اون دلی که گم شد خستگی بی اعتمادی شک و تردید زیادی امتحان مکرر لونه های بی کبوتر مشقامون بدون امضا اسممون همیشه رسوا نمره های عشقمون تک بامامون بدون لک لک همه غایب تو دفتر مث بالای کبوتر خونه ها بدون باغچه بدون حافظ و طاقچه نه برای عشق میلی نه کسی به فکر لیلی دیگه پشت در بسته کسی بیدار ننشسته نه کسی نه انتظاری نه صدای بی قراری واسه عاشقی که دیره لااقل دلت نگیره کاش تو قحطی شقایق باز بشیم سوار قایق بشینیم بریم تو دریا من و تو تنهای تنها ماهیا خیلی امینن نمی گن اگه ببینن انقدر می ریم که ساحل از من و تو بشه غافل قایق و با هم می رونیم می ریم اونجاها می مونیم جایی که نه آسمونش نه صدای مردمونش نه غمش نه جنب و جوشش نه صدای گلفروشش مث اینجا ‌آهنی نیست خوبه اما گفتنی نیست پس ببین یادت بمونه کسی ام اینو ندونه زنده بودیم اگه فردا وعده ی ما لب دریا صبح پاشو بدون ساعت که فراموش بشه عادت نره از یاد تو زیبا وعده ی ما لب دریا ,مریم حیدرزاده,وعده ی ما لب دریا,ماه تمام من وقتی رفت دلبسته ی چشمای همدیگه بودیم یه چیزی مثل اونی که مولوی می گه بودیم وقتی رفت حاشیه ی درختامون طلایی بود ماه تو آسمون بود و قحطی روشنایی بود وقتی رفت هر دوی ما بد جوری دیوونه بودیم از اونهایی که به یاد هر کی می مونه بودیم وقتی رفت یه تیکه از گنبد نیلی کنده شد سرنوشت بازم توی مسابقه برنده شد وقتی رفت به روش نیاورد اشک من داره میاد بست چشاش و گفت به من گریه نکن خیلی زیاد وقتی رفت هر دومون و گذاشت توی ناباوری من بهش گفتم حالا اینبار نمی شه که نری ؟ وقتی رفت یه عالمه سوالا بی جواب شدن ماهیا تو تنگنای بلورمون عذاب شدن وقتی رفت دو تا ستاره افتادن روی زمین من ازش پرسیدم آخرش چیه اون گفت همین وقتی رفت پاییز بود و خدا بود و طاق کبود من نبودم زیر طاق آسمون اونم نبود وقتی رفت غبار نشست رو رویاهای اطلسی دیگه هیچکسی نشد عاشق چشمای کسی وقتی می رفت درا به روی هر دوی ما بسته بود یه چیزی مثل یه دل تو این میون شکسته بود وقتی رفت دریا دیگه به ماهیا نگا نکرد ماه دیگه در نیومد ستاره ادعا نکرد وقتی رفت لونه ی هیچ پرنده ای چراغ نداشت واسه درد دل دلم هیچ کسی رو سراغ نداشت وقتی رفت فهمیدم این کارا همش کار دله خط زدم رو آرزوم گفتم نه دیگه باطله وقتی رفت اشکام رو ریختم تا پشیمونش کنم اما اون گفت نباید اینجوری حیرونش کنم وقتی رفت پرنده های کوچه بی دونه شدن عاقلا رفتنش رو دیدن و دیوونه شدن آخرین لحظه گذاشتم سرمو رو شونه هاش تا شاید یادش بره دلیلا و بهونه هاش اما ان تصمیم ارغوانیش رو گرفته بود پیش من بود ولی انگار که از اینجا رفته بود وقتی رفت یه قطره اشک از شهر چشماش جاری بود همونو ازش گرفتم آخه یادگاری بود وقتی رفت هیچی دیگه رفته و من بی خبرم نامش و نوشتم اما کجا باید ببرم بهتر اینه که بریزم اشکام و پشت سرش تا شاید نباشه واسه ی همیشه سفرش کاش بیاد مسافرش هر کی سفر کرده داره کاش بیاد و یه دل رو از دلهره در بیاره خداحافظ تمامی سفر کرده هامون کاش خدا بفرسته اونها رو دوباره برامون ,مریم حیدرزاده,وقتی رفت,ماه تمام من چشمان مرا به چشمهایش گره زد بر زندگیم رنگ غم و خاطره زد او رفت ولی نه طبق قانون وداع یکبار فقط به شیشه ی پنجره زد ,مریم حیدرزاده,يکبار فقط,ماه تمام من را همان نیلوفری که تو بچینی می کینم بسم نیستم چون نازنینی می کنم من می نشینم با تو و تنها صبوری می کنم یک روز عاشق می شوی من پیش بینی می کنم ,مریم حیدرزاده,پیش بینی,ماه تمام من اونی که گفته بود پیشم می مونه کسی که من دلم می خواد همونه اونی که تو پاییز واسم قسم خورد فقط با من همیشه مهربونه اون کسی که با ذوق و شوق به من گفت باید که وایساد جلوی زمونه اونی که گفت قسمت همش دروغه یه چیزیه درست مث بهونه اونی که ماجرای عاشقیشو گلدون اطلسی مونم می دونه اون کسی که می گفت ستاره هامون تو بهترین نقطه ی کهکشونه اون که می گفت توکل دوتامون به لطفای خدای آسمونه اون که می گفت دق می کنه اگر که پای کس دیگری در میونه اون که می گفت چاره فقط سکوته واسه جواب حرف عاشقونه نمی دونم چی شد که رفت و آخر پیغام فرستاد من می رم دیوونه ,مریم حیدرزاده,پیغام,ماه تمام من همیشه عکس نازت روبرویم نگاه تو دلیل جستجویم چرا باید تمام حرف ها را بدون تو به تصویرت بگویم ,مریم حیدرزاده,چرا باید؟,ماه تمام من دیگر مرا به معجزه دعوت نمی کنی با من ز درد حادثه صحبت نمی کنی دیریست پشت پنجره ماندم که رد شوی اما تو مدتی ست اجابت نمی کنی قدلی که داده ای به من از یاد برده ای گفتی ز باغ پنجره هجرت نمی کنی بیمار عشق توست پرستوی روح من از این مریض خسته عیادت نمی کنی باشد برو ولی همه جا غرق عطر توست گرچه تو هیچ خرج صداقت نمی کنی یکبار از مسیر نگاهم عبور کن آنقدر دور گشته که فرصت نمیکنی گل های باغ خاطره در حال مردنند به یاس های تشنه محبت نمی کنی رفتی بدون آنکه خداحافظی کنی دیگر به قاب پنجره دقت نمی کنی امروز سیب سرخ رفاقت دلش گرفت این سیب را برای چه قسمت نمی کنی یعنی من از مقابل چشم تو رفته ام این کلبه را دوباره مرمت نمی کنی زیبا قرارمان همه جا هر زمان که شد گرچه تو هیچ وقت رعایت نمی کنی ,مریم حیدرزاده,گلایه,ماه تمام من اگه تو از پیشم بری سر به بیابون می ذارم هر چی گل شقایقه رو خاک مجنون می ذارم اگه تو از پیشم بری من خودم و گم می کنم به عمر تو رو شرمنده حرفای مردم می کنم اگه تو از پیشم بری دل رو به دریا می زنم غرور خورشید و با برف آرزوها می شکنم اگه تو از پیشم بری کار من آوارگیه خلاصه شو واست بگم که آخر زندگیه اگه بری شکایت تو رو به دریا میکنم شقایقای عالم و من بی تو رسوا میکنم اگه تو از پیشم بری زندگی خاکستریه فرداش یکی خبر می ده دلت پیش دیگریه اگه تو از پیشم بری شمعدونیا دق میکنن شکایت چشم تو رو به مررغ عاشق میکنن اگه بری پرستوها از زندگیشون سیر میشن آهوا توی دام صیادای پیر اسیر می شن اگه بری دریا پر از اشک و نیاز ماهیاس شبای شهرمون مثه چشمای عاشقت سیاس اگه بری یه شب تو خواب دریا رو آتیش می زنم نردبون آسمون و با هر چی نوره می شکنم اگه بری پروانه ها شمعا رو خاموشن میکنن قنریای قفسی دل و فراموش میکنن اگه بری پلک گلا از غم عشق تو تره یکی مثه من دلش از چشمای تو بی خبره اگه تو از پیشم بری پنجرمون بسته میشه یه دل با صد تا آرزو از زندگی خسته میشه اگه بری مجنون دیگه از من و تو نمیگذره نرو بذار ببینمت باز از کنار پنجره اگه بری من می مونم با بازی های سرنوشت که من رو تو دوزخ گذاشت ترو فرستاد به بهشت اگه بری به آسمون شب شکایت میکنم یه شب می شینم با خدا تا صبح خلوت میکنم اگه بری پرنده ها بر نمی گردن به لونه بی تو کدوم پرنده ای راه خودش رو می دونه اگه تو از پشم بری تو ابرا غوغا میکنم برای مردن گلا بهونه پیدا میکنم اگه تو از پیشم بری یاسا ترک بر میدارن شبنما رو گل رز مگه حتی طاقت میارن اگه بری مردم منو به هم دیگه نشون می دن می پرسن از همدیگه که چی راجع من شنیدن اگه بری همه میگن عشق من و تو هوسه بمون با هم نشون بدیم که عشق ما مقدسه اگه بری می لرزه فرهاد و ستون بیستون به خاطر اونم شده تو تا ابد پیشم بمون اگه بری می گن دیدی این آخر و عاقبتش ما هیچ کدوم و نمی خوایم نه رنج و ئنه محبتش اگه بری نمی دونن شاید واست خوشبختیه نمی دونن لذتت بعضی خوشیا تو سختیه اگر چه وقتی تو بری دیگه من و نمی بینی اگه بخوای هم می باید تا فصل محشر بشینی اما تورو جوون خودت که از همه عزیزتری با یک نگاهت منو تا اوون ور دنیا می بری اگه میشه بری یه جا به آرزوهات برسی یا که دور از چشمای من قلب تو دادی به کسی برو منم با ید تو زندگی رو سر میکنم گاهی به اشتیاق تو قلبم و پر پر میکنم عیدا که شد عشق تو رو تو قلب هفت سین می چینم با اینکه رفتی باز تو رو کنار هفت سین می بینم غصه نخور دنیای ما سمبل بی وفاییه هر چی من و تو می کشیم تقصیر آشناییه راستی اگه بخوای بری این جوری طاقت می یارم خودم باید دست تو رو دست غربت بذارم اگه بری دنبال تو میام تا اوج آسمون اون وقت می بینم همه رو پس تو نرو پیشم بمون دلت می خواد اگه یه روز بدون من می رفتی یه جا دنبال مهربونیات آواره شم تو کوچه ها اگه بری یه وقت می آی می بینی مریم نداری اون وقت باید دسته گل و رو خاک مریم بذاری اگه بری بیدای مجنون و پریشون می کنم سقف دل و بر سر آرزوها ویرون میکنم اگه بری اینجا یه دل بمون که صاحب اون مریمه اگه بری دعای من بازم می یاد پشت سرت من به فدای تو و عشق تو و فکر سفرت ,مریم حیدرزاده,اگه تو از پیشم بری,مثل هیچ کس این روزا عادت همه رفتن ودل شکستنه درد تموم عاشقا پای کسی نشستنه این روزا مشق بچه ها یه صفحه آشفتگیه گردای رو آینه ها فقط غم زندگیه این روزا درد عاشقا فقط غم ندیدنه مشکل بی ستاره ها یه کم ستاره چیدنه این روزا کار گلدونا از شبنمی تر شدنه آرزوی شقایقا یه شب کبوتر شدنه این روا آسمونمون پر از شکسته بالیه جای نگاه عاشقت باز توی خونه خالیه این روزا کار آدما دلهای پاک رو بردنه بعدش اونو گرفتن و به دیگری سپردنه این روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه ساده ترین بهانشون از هم خبر نداشتنه این روزا سهم عاشقا غصه و بی وفاییه جرم تمومشون فقط لذت آشناییه این روزا توی هر قفس یکی دو تا قناریه شبها غم قناریها تو خواب خونه جاریه این روزا چشمای همه غرق نیاز شبنمه رو گونه هر عاشقی چند قطره بارون غمه این روزا ورد بچه ها بازی چرخ و فلکه قلبای مثل دریامون پر از خراش و ترکه این روزا عادت گلها مرگ و بهونه کردنه کار چشمای آدما دل رو دیونه کردنه این روزا کار رویامون از پونه خونه ساختنه نشونه پروانگی زندگی ها رو باختنه این روزا تنها چارمون شاید پرنده مردنه رو بام پاک آسمون ستاره رو شمردنه این روزا آدما دیگه تو قلب هم جا ندارن مردم دیگه تو دلهاشون یه قطره دریا ندارن این روزا فرش کوچه ها تو حسرت یه عابره هر جا یکی منتظر ورود یه مسافره این روزا هیچ مسافری بر نمی گرده به خونه چشای خسته تا ابد به در بسته می مونه این روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه خلاصه حرف همه پر زدن و نموندنه این روزا درد آدما فقط غم بی کسیه زندگیشون حاصلی از حسرت و دلواپسیه این روزا خوشبختی ما پشت مه نبودنه کار تموم شاعرا فقط غزل سرودنه این روزا درد آدما داشتن چتر تو بارونه چشمای خیس و ابریشون همپای رود کارونه این روزا دوستا هم دیگه با هم صداقت ندارن یه وقتا توی زندگی همدیگر و جا می ذارن جنس دلای آدما این روزا سخت و سنگیه فقط توی نقاشیا دنیا قشنگ و رنگیه این روزا جرم عاشقی شهر دل و فروختنه چاره فقط نشستن و به پای چشمی سوختنه اسم گلا رو این روزا دیگه کسی نمی دونه اما تو تا دلت بخواد اینجا غریب فراوونه این روزا فرصت دلا برای عاشقی کمه زخمای بی ستاره ها تشنه یاس مرهمه این روزا اشک مون فقط چاره ی بی قراریه تنها پناه آدما عکسای یادگاریه این روزا فصل غربت عشق و یبدهای مجنونه بغضای کال باغچه منتظر یه بارونه این روزا دوستای خوبم همدیگر رو گم میکنن دلای پاک و ساده رو فدای مردم میکنن این روزا آدما کمن پشت نقاب پنجره کمتر میبینی کسی رو که تا ابد منتظره مردم ما به همدیگه فقط زود عادت می کنن حقا که بی وفایی رو خوب هم رعایت میکنن درسته که اینجا همه پاییزا رو دوست ندارن پاییز که از راه میرسه پا روی برگاش می ذارن اما شاید تو زندگی یه بغض خیس و کال دارن چند تا غم و یه غصه و آرزوی محال دارن این روزا باید هممون برای هم سایه باشیم شبا یه کم دلواپس کودک همسایه باشیم اون وقت دوباره آدما دستاشون رو پل میکنن دردای ارغوانی رو با هم تحمل می کنن اگه به هم کمک کنیم زندگی دیدنی میشه بر سر پیمان می مونن دوستای خوب تا همیشه اما نه فکر که میکنم این کار یه کار ساده نیست انگار برای گل شدن هنوز هوا آماده نیست ,مریم حیدرزاده,این روزا,مثل هیچ کس آخر یه روز دق می کنم فقط به خاطر تو دنیا رو عاشق میکنم فقط به خاطر تو شب به بیابون می زنم فقط به خاطر تو رو دست مجنون می زنم فقط به خاطر تو عشقت رو پنهون می کنی فقط به خاطر من من دلم رو خون میکنم فقط به خاطر تو تو گفتی عاشقی بسه دنیا برام یه قفسه گفتی که عشق یه عادته دلم پر از شکایته گفتی می خوای بری سفر خیره شدن چشام به در من می شینم به پای تو فقط به خاطر تو من می شینم به پای تو فقط به خاطر تو به من تو گفتی دیوونه فقط به خاطر من حرفت به یادم می مونه فقط به خاطر تو از خوبیات کم میکنی قلبم رو پر پر می کنی گفتی که از سنگه دلت از من و دل تنگه دلت از خوبیات کم میکنی قلبم رو پر پر می کنی گفتی که از سنگه دلت از من و دل تنگه دلت ازم گرفتی فاصله فقط به خاطر من دست کشیدم از هر گله فقط به خاطر تو گفتی که از اینجا برو فقط به خاطر من می رم به احترام تو فقط به خاطر تو ,مریم حیدرزاده,به خاطر تو,مثل هیچ کس آخر یه روز دق میکنم فقط به خاطر تو دنیا رو عاشق میکنم فقط به خاطر تو شب به بیابون می زنم فقط به خاطر تو رو دست مجنون می زنم فقط به خاطر تو تو نمی خوای بیای پیشم فقط به خاطر من من ولی سرزنش می شم فقط به خاطر تو عشق تو پنهون میکنی فقط به خاطر من من دلم و خون می کنم فقط به خاطر تو از دور تماشا میکنی فقط به خاطر من من دل و رسوا میکنم فقط به خاطر تو از خوبیات کم میکنی فقط به خاطر من رشته رو محکم می کنم فقط به خاطر تو تو خودت رو گم میکنی فقط به خاطر من من خودم رو گم میکنم فقط به خاطر تو شعله رو خاموش میکنی فقط به خاطر من شب رو فراموش میکنم فقط به خاطر تو تو خنده هات غم میزنی فقط به خاطر من دنیا رو بر هم میزنم فقط به خاطر تو یه روز می شم بی آبرو فقط به خاطر تو قربونی یه جست و جو فقط به خاطر تو تو ام یه روز می ری سفر فقط به خاطر من خیره می شن چشام به در فقط به خاطر تو به من تو میگی دیوونه فقط به خاطر من جملت به یادم می مونه فقط به خاطر تو تو من و بیرون میکنی فقط به خاطر من قلبم رو ویرون میکنم فقط به خاطر تو میگی از سنگ دلت فقط به خاطر من یه عمره که تنگه دلم فقط به خاطر تو تو گفتی عاشقی بسه فقط به خاطر من دنیا واسم یه قفسه فقط به خاطر تو می ری سراغ زندگیت فقط به خاطر من من می سوزم تو تشنگیت فقط به خاطر تو تو میگی عشق یه عادته فقط به خاطر من دلم پر شکایته فقط به خاطر تو میگیری از من فاصله فقط به خاطر من دست میکشن از هر گله فقط به خاطر تو تومیگی از اینجا برو فقط به خاطر من رفتم به احترام تو فقط به خاطر تو رد میشی از مقابلم فقط به خاطر من مونده سر قرار دلم فقط به خاطر تو ناز میکنی برای من قفط به خاطر من من میشینم به پای تو فقط به خاطر تو نیستی کنار پنجره فقط به خاطر من دل نمی تونه بگذره فقط به خاطر تو تو من رو یادت نمیاد فقط به خاطر من دلم کسی رو نمی خواد فقط به خاطر تو می گذری از گذشته ها فقط به خاطر من می رم توی نوشته ها فقط به خاطر تو تو منو تنها می ذاری فقط به خاطر من من خودم رو جا میذارم فقط به خاطر تو دل رو گذاشتی بی جواب فقط به خاطر من یه عمر میکشم عذاب فقط به خاطر تو دلت شکسته می دونم فقط به خاطر من منم یه خسته می دونی فقط به خاطر تو آخر ازم جدا شدی فقط به خاطر من من مشغول دعا شدم فقط به خاطر تو ,مریم حیدرزاده,به خاطر من,مثل هیچ کس من میگم بهم نگاه کن تو میگی که جون فدا کن من میگم چشمات قشنگه تو میگی دنیا دو رنگه من میگم دلم اسیره تو میگی که خیلی دیره من میگم چشمات و واکن تو میگی من و رها کن من میگم قلبم رو نشکن تو میگی من می شکنم من ؟ من میگم دلم رو بردی تو میگی به من سپردی ؟ من میگم دلم شکسته است تو میگی خوب میشه خسته است من میگم بمون همیشه تو میگی ببین نمی شه من میگم تنهام می ذاری تو میگی طاقت نداری من میگم تنهایی سخته تو میگی این دست بخته من میگم خدا به همرات تو میگی چه تلخه حرفات من میگم که تا قیامت برو زیبا به سلامت من میگم خدا به همرات تو میگی چه تلخه حرفات من میگم که تا قیامت برو زیبا به سلامت ,مریم حیدرزاده,تا قیامت,مثل هیچ کس و حدس می زنم شبی مرا جواب میکنی و قصر کوچک دل مرا خراب میکنی سر قرار عاشقی همیشه دیر کرده ای ولی برای رفتنت عجب شتاب میکنی من از کنار پنجره تو را نگاه میکنم و تو به نامدیگری مرا خطاب می کنی چه ساده در ازای یک نگاه پاک و ماندنی هزار مرتبه مرا ز خجلت آب میکنی به خاطر تو من همیشه با همه غریبه ام تو کمتر از غریبه ای مرا حساب میکنی و کاش گفته بودی از همان نگاه اولت که بعد من دوباره دوست انتخاب می کنی,مریم حیدرزاده,حدس,مثل هیچ کس كاش در دهكده عشق فراوانی بود توی بازار صداقت كمی ارزانی یود كاش اگر گاه كمی لطف به هم میكردیم مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود كاش به حرمت دلهای مسافر هر شب روی شفاف تزین خاطره مهمانی بود كاش دریا كمی از درد خودش كم می كرد قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود كاش به تشنگی پونه كه پاسخ دادیم رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود مثل حافظ كه پر از معجزه و الهامست كاش رنگ شب ما هم كمی عرفانی بود چه قدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه كه بارانی بود كاش سهراب نمی رفت به این زودی ها دل پر از صحبت این شاعر كاشانی بود كاش دل ها پر افسانه ی نیما می شد و به یادش همه شب ماه چراغانی بود كاش اسم همه دختركان اینجا نام گلهای پر از شبنم ایرانی بود كاش چشمان پر از پرسش مردم كمتر غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود كاش دنیای دل ما شبی از این شبها غرق هر چیز كه می خواهی و می دانی بود دل اگر رفت شبی كاش دعایی بكنیم راز این شعر همین مصرع پایانی بود ,مریم حیدرزاده,خلوت یک شاعر,مثل هیچ کس دیشب دوباره دیدمت اما خیال بود تو در کنار من بشینی محال بود هر چه نگاه عاشق من بی نصیب بود چشمان مهربان تو پاک و زلال بود پاییز بود و کوچه ای و تک مسافری با تو چه قدر کوچه ما بی مثال بود نشنید لحن عاشق من را نگاه تو پرواز چشم های تو محتاج بال بود سیب درخت بی ثمر آرزوی من یک عمر مانده بود ولی کال کال بود گفتم کمی بمان به خدا دوست دارمت گفتی مجال نیست و لیکن مجال بود یک عمر هر چه سهم تو از من نگاه بود سهم من از عبور تو رنج و ملال بود چیزی شبیه جام بلور دلی غریب حالا شکست وای صدای وصال بود شب رفت و ماه گم شد و خوابم حرام شد اما نه با خیال تو بودم حلال بود ,مریم حیدرزاده,خیال,مثل هیچ کس حافظ کنار عکس تو من باز نیت میکنم انگار حافظ با من و من با تو صحبت میکنم وقت قرار ما گذشت و تو نمی دانم چرا دارم به این بد قولیت دیریست عادت میکنم چه ارتباط ساده ای بین من و تقدیر هست تقدیر و ویران میکند من هم مرمت می کنم در اشتباهی نازنین تو فکر کردی این چنین من دارم از چشمان زیبایت شکایت می کنم نه مهربان من بدان بی لطف چشم عاشقت هر جای دنیا که روم احساس غربت می کنم بر روی باغ شانه ات هر وقت اندوهی نشست در حمل بار غصه ات با شوق شرکت میکنم یک شادی کوچک اگر از روی بام دل گذشت هر چند اندک باشد آن را با تو قسمت میکنم خسته شدی از شعر من زیبا اگر بد شد ببخش دلتنگ و عاشق هستم اما رفع زحمت میکنم,مریم حیدرزاده,رفع زحمت,مثل هیچ کس می خوام یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه من باشم و تو باشی یک شب مهتابی باشه می خوام یه کاری بکنم شاید بگی دوسم داری می خوام یه حرفی بزنم که دیگه تنهام نذاری می خوام برات از آسمون یاسای خوشبو بچینم می خوام شبا عکس تو رو تو خواب گل ها ببینم می خوام که جادوت بکنم همیشه پیشم بمونی از تو کتاب زندگیم یه حرف رنگی بخونی امشب می خوام برای تو یه فال حافظ بگیرم اگر که خوب در نیومد به احترامت بمیرم امشب می خوام تا خود صبح فقط برات دعا کنم برای خوشبخت شدنت خدا خدا خدا کنم امشب می خوام رو آسمون عکس چشات رو بکشم اگه نگاهم نکنی ناز نگاتو بکشم می خوام تو رو قسم بدم به جون هر چی عاشقه به جون هر چی قلب صاف رنگ گل شقایقه یه وقتی که من نبودم بی خبر از اینجا نری بدون یه خداحافظی پر نزنی تنها نری یه موقعی فکر نکنی دلم واست تنگ نمیشه فکر نکنی اگه بری زندگی کمرنگ نمیشه اگه بری شبا چشام یه لحظه هم خواب ندارن آسمونای آرزو یه قطره مهتاب ندارن راستی دلت میآد بری بدون من بری سفر بعدش فراموشم کنی برات بشم یه رهگذر اصلا بگو که دوست داری اینجور دوست داشته باشم اسم تو رو مثل گلا تو گلدونا کاشته باشم حتی اگه دلت نخواد اسم تو تو قلب منه چهره تو یادم می آد وقتی که بارون می زنه ای کاش منم تو آسمون یه مرغ دریایی بودم شاید دوسم داشتی اگه آهوی صحرایی بودم ای کاش بدونی چشمات و به صد تا دنیا نمی دم یه موج گیسوی تو رو به صد تا دریا نمی دم به آرزوهام می رسم اگر که تو پیشم باشی اونوقت خوشبخت میشم مثل فرشته ها تو نقاشی تا وقتی اینجا بمونی بارون قشنگ و نم نمه هوای رفتن که کنی مرگ گلهای مریمه نگام کن و برام بگو بگوی می ری یا می مونی بگو دوسم داری یا نه مرگ گلهای شمعدونی نامه داره تموم میشه مثل تموم نامه ها اما تو مثل آسمون عاشقی و بی انتها ,مریم حیدرزاده,زیر درخت آرزو,مثل هیچ کس گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست فتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست,مریم حیدرزاده,فاصله,مثل هیچ کس مث اون موج صبوری که وفاداره به دریا تو مهی مثل حقیقت مهربونی مث رویا چه قدر تازه و پاکی مث یاسای تو باغچه مث اون دیوان حافظ که نشسته لب طاقچه تو مث اون گل سرخی که گذاشتم لای دفتر مث اون حرفی که ناگفته می مونه دم آخر تو مث بارون عشقی روی تنهایی شاعر تو همون آبی که رسمه بریزن پشت مسافر مث برق دو تا چشمی توی یک قاب شکسته مث پرواز واسه قلبی که یکی بالاشو بسته مث اون مهمون خوبی که میآد آخر هفته مث اون حرفی که از یاد دل و پنجره رفته مث پاییزی ولیکن پری از گل های پونه مث اون قولی که دادی گفتی یادش نمی مونه تو مث چشمه آبی واسه تشنه تو بیابون تو مث یه آشنا تو غربت واسه یه عاشق مجنون تو مث یه سرپناهی واسه عابر غریبه مث چشمای قشنگی که تو حسرت یه سیبه چشمه ی چشمای نازت مث اشک من زلاله مث زندگی رو ابرا بودنت با من محاله یک روزی بیا تو خوابم بشو شکل یک ستاره توی خواب دختری که هیچ کس و جز تو نداره تو یه عمر می درخشی تو یه قاب عکس خالی اما من چشمام رو دوختم به گلای سرخ قالی تو مث بادبادک من که یه روز رفت پیش ابرا بی خبر رفتی و خواستی بمونم تنهای تنها تو مث دفتر مشقم پر خطای عجیبی مث شاگردای اول کمی مغرور و نجیبی دل تو یه آسمونه دل تنگ من زمینی می دونم عوض نمی شی تو خودت گفتی همینی تو مث اون کسی هستی که میره واسه همیشه التماسش می کنی که بمون اون میگشه نمیشه مث یه تولدی تو مث تقدیر مث قسمت مث الماسی که هیچ کس واسه اون نذاشته قیمت مث نذر بچه هایی مث التماس گلدون مث ابتدای راهی مث آینه مث شمعدون مث قصه های زیبا پری از خوابای رنگی حیفه که پیشم نمونن چشای به این قشنگی پر نازی مث لیلی پر شعری مث نیما دیدن تو رنگ مهره رفتن تو رنگ یلدا بیا مثل اون کسی شو که یه شب قصد سفر کرد دید یارش داره میمیره موند ش و صرف نظر کرد,مریم حیدرزاده,مثل هیچ کس,مثل هیچ کس نام تو رو آورده ام دارم عبادت میکنم گرد نگاهت گشته ام دارم زیارت میکنم دستت به دست دیگری از این گذشته کار من اما نمی دانم چرا دارم حسادت میکنم گفتی دلم را بعد از این دست کس دیگر دهم شاید تو با خودئ گفته ای دارم اطاعت میکنم رفتم کنار پنجره دیدم تو را با بگذریم چیزی ندیدم این چنین دارم رعایت میکنم من عاشق چشم تو ام تو مبتلای دیگری دارم به تقدیر خودم چندیست عادت میکنم تو التماسیم می کنی جوری فراموشت کتم با التماس ولی تو را به خانه دعوت میکنم گفتی محبت کن برو باشد خداحافظ ولی رفتم که تو باور کنی دارم محبت میکنم,مریم حیدرزاده,محبت,مثل هیچ کس زندگی پر از سواله می دونم رسیدن به تو خیاله می دونم تو میگی یه روزی مال من میشی اما موندت محاله می دونم تو میگی شبا دعامون می کنی چشمه چات زلاله می دونم توی آسمون سرنوشت ما ماه کاملمهلاله می دونم تو میگی پرنده شیم بریم هوا غصه ما دو تا باله می دونم چشم من پر از غم نبودنت دل تو پر از ملاله می دونم طاقتم دیگه داره تموم میشه صبر تو رو به زواله می دونم آره می ری و نمی پرسی که این دل عاشق در چه حاله می دونم ,مریم حیدرزاده,می دونم,مثل هیچ کس سلام بهونه قشنگ من برای زندگی آره باز منم همون دیوونه ی همیشگی فدای مهربونیات چه مکنی با سرنوشت دلم برات تنگ شده بود این نامه رو واست نوشت حال من رو اگه بخوای رنگ گلای قالیه جای نگاهت بد جوری تو صحن چشمام خالیه ابرا همه پیش منن اینجا هوا پر از غمه از غصه هام هر چی بگم جون خودت بازم کمه دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون فریاد زدم یا تو بیا یا من و پیشت برسون فدای تو! نمی دونی بی تو چه دردی کشیدم حقیقت رو واست بگم به آخر خط رسیدم رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگی نمی دونی چه قدر دلم تنگه برای دیدنت برای مهربونیات نوازشات بوسیدنت به خاطرت مونده یکی همیشه چشم به راهته یه قلب تنها و کبود هلاک یه نگاهته من می دونم همین روزا عشق من از یادت میره بعدش خبر میدن بیا که داره دوستت میمیره روزات بلنده یا کوتاه دوست شدی اونجا با کسی بیشتر از این من و نذار تو غصه و دلواپسی یه وقت من و گم نکنی تو دود اون شهر غریب یه سرزمین غربته با صد نیرنگ و فریب فدای تو یه وقت شبا بی خوابی خستت نکنه غم غریبی عزیزم زرد و شکستت نکنه چادر شب لطیف تو از روت شبا پس نزنی تنگ بلور آب تو یه وقت ناغافل نشکنی اگه واست زحمتی نیست بر سر عهد مون بمون منم تو رو سپردم دست خدای مهربون راستی دیروز بارون اومد من و خیالت تر شدیم رفتیم تو قلب آسمون با ابرا همسفر شدیم از وقتی رفتی آسمونمون پر کبوتره زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بد تره غصه نخور تا تو بیای حال منم این جوریه سرفه های مکررم مال هوای دوریه گلدون شمعدونی مونم عجیب واست دلواپسه مثه یه بچه که بار اوله میره مدرسه تو از خودت برام بگو بدون من خوش میگذره ؟ دلت می خواد می اومدم یا تنها رفتی بهتره از وقتی رفتی تو چشام فقط شده کاسه خون همش یه چشمم به دره چشم دیگم به آسمون یادت می آد گریه هامو ریختم کنار پنجره داد کشیدم تو رو خدا نامه بده یادت نره یادت میآد خندیدی و گفتی حالا بذار برم تو رفتی و من تا حالا کنار در منتظرم امروز دیدم دیگه داری من رو فراموش می کنی فانوس آرزوهامونو داری خاموش میکنی گفتم واست نامه بدم نگی عجب چه بی وفاست با این که من خوب می دونم جواب نامه با خداست عکسای نازنین تو با چند تا گل کنارمه یه بغض کهنه چند روزه دائم در انتظارمه تنها دلیل زندگی با یه غمی دوست دارم داغ دلم تازه میشه اسمت و وقتی می آرم وقتی تو نیستی چه کنم با این دل بهونه گیر مگه نگفتم چشمات رو از چشم من هیچ وقت نگیر حرف منو به دل نگیر همش مال غریبیه تو رفتی و من غریب شدم چه دنیای عجیبیه زودتر بیا بدون تو اینجا واسم جهنمه دیوار خونمون پر از سایه ی غصه و غمه تحملی که تو دادی دیگه داره تموم میشه مگه نگفتی همه جا ماله منی تا همیشه دلم واست شور می زنه این دل و بی خبر نذار تو رو خدا با خوبیات رو هیچ دلی اثر نذار فکر نکنی از راه دور دارم سفارش میکنم به جون تو فقط دارم یه قدری خواهش میکنم اگه بخوام برات بگم شاید بشه صد تا کتاب که هر صفحه ش قصه چند تا درده و چند تا عذاب می گم شبا ستاره ها تا می تونن دعات کنن نورشونو بدرقه پاکی خنده هات کنن یه شب تو پاییز که غمت سر به سر دل می ذاره مریم همون کسی که بیشتر از همه دوست داره ,مریم حیدرزاده,نامه بی جواب,مثل هیچ کس می خوام یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه من باشم و تو باشی و یه شب مهتابی باشه امشب می خوام از آسمون یاسهای خوشبو بچینم امشب می خوام عکس تو رو تو خواب گل ها ببینم کاشکی بدونی چشمات رو به صد تا دنیا نمی دم یه موج گیسوی تو رو به صد تا دریا نمی دم کاش تو هوای عاشقی همیشه پیشم بمونی از تو کتاب زندگی حرفای رنگی بخونی حتی اگه دلت نخواد اسم تو ، تو قلب منه چهره تو یادم میاد وقتی که بارون می زنه امشب می خوام برای تو یه فال حافظ بگیرم اگر که خوب در نیومد به احترامت بمیرم امشب می خوام رو آسمون عکس چشات رو بکشم اگر نگاهم نکنی ناز نگات رو بکشم می خوام تو رو قسم بدم به جون هر چی عاشقه به جون هر چی قلب صاف رنگ گل شقایقه یه وقتی که من نبودم بی خبر از اینجا نری بدون یه خداحافظی پر نزنی تنها نری وقتی که اینجا بمونی بارون قشنگ و نم نمه هوای رفتن که کنی مرگ گلهای مریمه ,مریم حیدرزاده,هوای رفتن,مثل هیچ کس امشب تمام خویش را از غصه پرپر میکنم گلدان زرد یاد را با تو معطر میکنم تو رفته ای و رفتنت یک اتفاق ساده نیست ناچار این پرواز را این بار باور میکنم یک عهد بستم با خودم وقتی بیایی پیش من یه احترام رجعتت من ناز کمتر می کنم یک شب اگر گفتی برو دیگر ز دستت خسته ام آن شب برای خلوتت یک فکر دیگر میکنم صحن نگاهت را به روی اشتیاقم باز کن من هم ضریح عشق را غرق کبوتر میکنم شعریست باغ چشم تو غرق سکوت و آرزو یک روز من این شعر را تا آخر از بر میکنم گر چه شکستی عهد را مثل غرور ترد من اما چنان دیوانه ام که با غمت سر میکنم زیبا خدا پشت و پناه چشمهای عاشقت با اشک و تکرار و دعا راه تو را تر میکنم,مریم حیدرزاده,يک فکر ديگر,مثل هیچ کس من میگم بهم نگاه کن تو میگی که جون فدا کن من میگم چشات قشنگه تو میگی دنیا دو رنگه من میگم چه قدر تو ماهی تو میگی اول راهی من میگم بمون همیشه تو میگی ببین نمیشه من می گم خیلی غریبم تو میگی نده فریبم من میگم خوابت رو دیدم تو میگی دیگه بریدم من می گم هدف وصاله تو ولی میگی محاله من میگم یه عمره سوختم تو میگی قلبم رو دوختم من میگم چشمات و وا کن تو میگی من و رها کن من میگم خیلی دیوونم تو میگی آره می دونم من میگم دلم شکسته ست تو میگی خوب میشه خسته ست من میگم بشین کنارم تو میگی دوستت ندارم من میگم بهم نظر کن تو ولی میگی سفر کن من میگم واسم دعا کن تو میگی نذر رضا کن من میگم قلبم رو نشکن تو میگی من می شکنم من ؟ من میگم واست می میرم تو میگی نمی پذیرم من میگم شدم فراموش؟ تو میگی نه ، رفتم از هوش من میگم که رفتم از یاد ؟ تو میگی نه مرده فرهاد من میگم باز شدی حیروون ؟ تو میگی بیچاره مجنون من میگم ازم بریدی ؟ تو می پرسی نا امیدی ؟ من میگم واسم عزیزی تو میگی زبون میریزی؟ من میگم تو خیلی نازی تو میگی غرق نیازی من میگم دلم رو بردی تو میگی به من سپردی ؟ من میگم کردم تعجب تو میگی دیگه بگو خب من میگم تنهایی سخته تو میگی این دست بخته من میگم دل تو رفته تو میگی هفت روزه هفته من میگم راه تو دوره تو میگی چاره عبوره من میگم می خوام بشم گم تو میگی حرفای مردم ؟ من میگم نگذری ساده ؟ تو میگی آدم زیاده من میگم دل به تو بستن ؟ تو میگی اینقده هستن من میگم تنهام میذاری ؟ تو میگی طاقت نداری ؟ من میگم خدا به همرات تو میگی چه تلخه حرفات من میگم اهل بهشتی تو میگی چه سرنوشتی من میگم تو بی گناهی تو میگی چه اشتباهی من میگم که غرق دردم تو میگی می خوام بگردم من میگم چیزی می خواستی ؟ تو میگی تشنمه راستی من میگم از غم آبه تو میگی دلم کبابه من می گم برو کنارش تو میگی رفت پیش یارش من میگم با تو چیکار کرد ؟ تو میگی کشت و فرار کرد من میگم چیزی گذاشته ؟ تو میگی دو خط نوشته من میگم بختش سیاهه تو میگی اون بی گناهه من میگم رفته که حالا تو می گی مونده خیالا من میگم می آد یه روزی تو میگی داری می سوزی من میگم رنگت چه زرده تو می پرسی بر میگرده ؟ من میگم بیاد الهی تو میگی که خیلی ماهی من میگم ماهت سفر کرد تو میگی تو رو خبر کرد ؟ من میگم هر کی با ماهش تو میگی بار گناهش؟ من میگم تو بی وفایی تو میگی بریم یه جایی من میگم دلم اسیره تو میگی نه خیلی دیره من میگم خدا بزرگه تو میگی زندگی گرگه من میگم عاشق پرنده ست تو میگی معشوق برنده ست من میگم به روزها شک کن تو میگی بهم کمک کن من میگم خدانگهدار تو میگی تا چی بخواد یار من میگم که تا قیامت برو زیبا به سلامت پشت تو آب نمی ریزم که نروندت عزیزم ,مریم حیدرزاده,گفت و گو,مثل هیچ کس يک عمر تو را به هر کجايي بردم هر لحظه گذشت بي تو من نشمردم حالا تو بمان و قصه ات راحت باش از بس نرسيدم به تو آخر مردم ,مریم حیدرزاده, آخر مردم,يا تو يا هيچ کس می خوام برم کلاس خط یاد بگیرم با خط خوش نامه بدم واسه شما ،‌ تو رو خدا بیا بکش یه کاری کرد با دل من اون چشای پر جذبه که ساعت خونه م هنوز ، بعد یه عمری عقبه اون که نباید می شد انگار شده هر چی بگم نمی خوامش بیخوده همین که اسمت رو منه ،‌ کلی می بالم به خودم بذار همه گمان کنن من اول عاشقت شدم ,مریم حیدرزاده, تک بیتی,يا تو يا هيچ کس مثل اون وقتا هنوز دلم برات لک می زنه حسرت داشتن تو ،‌پیر شده ، عینک می زنه صورتم سرخ شده بود ،‌اما حالا کبود شده جدایی یه عمر داره توی اون چک می زنه اونی که من نمی خواستمش ولی منو می خواست منو می بینه یه وقت ، دوباره چشمک می زنه یادته مشروط دوست داشتن تو شدم یه عمر ؟ هنوزم کامپیوتر داره برام تک می زنه حالا که گذشت و رفتی و منم تموم شدم مث تو کی آدمو جای عروسک می زنه ؟ دیشب از خواب پریدم خوب شد ، آخه دیدم یکی داره به ماشین تو ، هی گل میخک می زنه تو که تنها نبودی ،‌یکی پیشت نشسته بود بگذریم این دل من همیشه با شک می زنه اونی که بهم می گفت دوست دارم دوسم نداشت دیده بودم واسه ی دختره سوتک می زنه باورت می شه هنوز عاشقتم اون روز خوب دل هنوز واست « تولدت مبارک » می زنه تو زیاد دوسم نداشتی ، خوب مقصر نبودی کی میاد امضا زیر قول یه کودک می زنه ؟ نه که بچه ها بدن ،‌ پاک و زلاله قلبشون ولی نبض عقلشون یه قدری کوچک می زنه فکر نکن فقط تویی رسمه یه وقتا حوصله میره آسمون ، خودش رو جای لک لک می زنه دختر همسایه مون ، نمی دونه دوس نداری داره دور قاب عکست گل و پولک می زنه نه که فکر کنی به تو نظر داره ، می کشمش مثلا داره رو زخمام گل پیچک می زنه کارش این نیس ، طفلکی شب تا سپیده می شینه گل و بوته و شکوفه روی قلک می زنه راستی من چرا تو نامم اینا رو به تو می گم نمی گم گوشای رؤیام دیگه سمعک می زنه جز واسه نوار تو که توش صدای نازته به نفس هام طعم عطر سیب قندک می زنه نامه مو جواب نده ،‌دوسم نداشته باش ولی نذا اصلا نزنه قلبی که اندک می زنه پیش هیچ کسی نرو ، حلقه دس کسی نکن چون گناهه ، من هنوز دلم برات لک می زنه ,مریم حیدرزاده, حسرت داشتن تو,يا تو يا هيچ کس چند تا غروب دیگه میای طلوع کنیم با همدیگه ؟ یه فال حافظ بگیرم تا ببینم اون چی می گه ؟ باید یه جوری خودمو واسه تو آماده کنم می خوام برم دو بسته شمع نذر امامزاده کنم چی کار کنم می خوام برم نماز حاجت بخونم یعنی تا اوضا جور بشه منتظر تو بمونم ؟ راستی یه ساله تو خونه زخم زبون زیاد شده اسمنتو دیگه نمی گم واژه ی اون زیاد شده همش می گن اون که می گفت دیوونته ، عاشقته بمیری ام سراعتو نمی گیره بگه چته تو می گی من چیکار کنم ، عجیب توی دوراهی ام نه توی خشکی ام نه آب ، درست مث یه ماهی ام یه ماهی خیلی کوچیک ، میون آزادی و تور که دلخوشیش بیخودیه ، مث یه آرزوی دور ببین روزا و لحظهها بدجوری اذیت می کنن آدما درباره ی تو یه جوری صحبت می کنن می گن که بعد این همه عاقل شم و رهات کنم می گن تو قلبمی ولی ، باید یه جور جدات کنم خب می دونی گوش نمی دم به پند و حرفای کسی ولی تو چی باید تا کی به داد دردم نرسی ؟ تحملم حدی داره ، اونم دیگه تموم شده عمرمو زندگیم چی حیفف ، چه قدر برات حروم شده دیشب نشستم تا سحر ، دیدم اونا بد نمی گن به جای صبر و طاقتم ، چه کار کردی واسه من ؟ نه رفتی و نه اومدی ، نه عشقی و نه دیدنی نه حتی از جانب تو ، حرف به هم رسیدنی اون دوره ها تموم شده ، دوره ی مثل گل یاس خودت عجب قد کشیدی ، منو شکستی ناسپاس چقدر بده اونکه اومد اول گل دادن من می خواد با یه تبر بشه باعث افتادن من تو همینو دلت می خواس ، حالا دیدی شکستنو ؟ چرا می خواستی بشکنی رؤیاهای ترد منو ؟ درسته دنیا بی وفاس ، اما بدون خدا داره کلی مجازات واسه ی آدم بی وفا داره اگر که راست گفته باشن آدمای دور و برم دلم می خواد برم یه جا ، لحظه ی مرگو بخرم شنیدن حرفای دیگه داره دیوونم می کنه آدم آخه برای کی ؟ انقد دل بسوزونه علتشو نفهمیدم می خواستی عاشقت بشم بعدش که مطمئن شدی هرگز دیگه نیای پیشم از همون اولم آره یه کم عجیب غریب بودی تو ماجرای تلخ من یه وسوسه یه سیب بودی تو اومدی دلم رو از راهی که داشت به در کنی بعدش بذاری بری و بدون اون سفر کنی من دیوونه رو بگو ، منتظر توأم هنوز حقمه که بهم بگن بازم بشین بازم بسوز رنگین کمون زیباس ولی تو حسرت یه رنگیه دلت رو بسپر دس کوه ، چون جنس اونم سنگیه من اینو اقرار می کنم تا خواستی آزارم دادی اما اینم بهت می گم از چشای من افتادی دیگه اگه خورجین تو پر از گل و نامه باشه اگه تو فکرت واسه بعد ،‌ هزارتا برنامه باشه اگه مث اون اولا خوب بشی و با حوصله نمی شنوی که من دیگه به پرسشت بگم بله تو این دو سال یا بد بودی یا خشن و مریض بودی تو اوج اذیتم ولی ، باز برام عزیز بودی اما حالا تصمیممو گرفتم و ، سخته برام نوشتنش سخته ، ولی دیگه شما رو نمی خوام خدا کمک می کنه که یه جور فراموشت کنم من قطره قطره آب می شم تا تو رو خاموشت کنم عکسا و یادگاریات نه اونا رو پس نمی دم دیگه برام تجربه شد دلو به هیچ کس نمی دم می شینم و با رؤیاهام یه وقتا خلوت می کنم دلم گرفت به عروسک ، گاهی محبت می کنم اون حرفامو گوش می کنه تو هر زمون و فرصتی بدون هیچ توقعی ، بدون هیچ خیانتی خب دیگه حرفی ندارم هیچی به جز خداحافظی اونم بذار پای یه جور ، رسم قدیم کاغذی کسی که تا قیامتم هرگز نمی بخشه تو رو انقد نشستی تا خودش آخر بهت بگه بذو بسیتم مرداد وسط تابستون یه سال گرم هیچی تو قلبت نداری ، حتی یه کم حیا و شرم ,مریم حیدرزاده, دلخوشیای بی خودی,يا تو يا هيچ کس چشم تو از کهکشان راه شیری هم سرست پیش چشمان تو یاس و ناز و مریم پر پر است من نمی دانم چه رازی بین عشق و اسم توست اسم تو از هر چه زیباتر دیده ام زیباتر است ,مریم حیدرزاده, زیباتر,يا تو يا هيچ کس این زندگی غمزده غیر از قفسی نیست تنها نفسی هست ولی هم نفسی نیست این قدر نپرسید کجا رفت و کی آمد اشعار پراکنده ی من مال کسی نیست ,مریم حیدرزاده, مال کسی نیست,يا تو يا هيچ کس من دیوونه رو باش که نفهمیدم تو بی رحمی تمام مشکلم اینه که حرفامو نمی فهمی منو باش که نفهمیدم تو بی ذوقی بی احساسی دروغ بود اینکه می گفتی تو هم محو گل یاسی من دیوونه رو باش که شکستم با شکست تو تو چه مردابی افتادم یه عمره با دو دست تو من دیوونه رو باش واسه تو گریه می کردم تو رو باش که نفهمیدی تو شعرم گم شده دردم من دیوونه رو باش که به پای چشم تو سوختم ولی بعد یه کم بازی تو با من بد شدی کم کم من دیوونه رو باش که واسه عهدت قسم خوردم باهات موندم ، باهات ساختم ، واست سوختم ،‌واست مردم من دیوونه رو باش که بهاخمای تو خندیدم همش یک گل تو باغچم بود اونم آخر واست چیدم من دیوونه رو باش که به خوبیم عادتت دادم شکستی قلبمو اما ندیدی رنگ فریادم من دیوونه رو باش که واست روزامو سوزوندم خوشی رو تو خودم کشتم ، ولی با چشم تو موندم من دیوونه رو باش که کشیدم ناز چشماتو چه قد تلخه بدون تو ، چه قدر سخته برام با تو من دیوونه رو باش که خیال کردم تو مجنونی تو حتی اسم مجنونم ، نه آوردی ،‌ نه می دونی من دیوونه رو باش که قد دنیا دوست دارم نه اما من دوست داشتم حالا که از تو بیزارم من دیوونه رو باش که واست خوندم چه قد ساده تو حرف عاشقونم رو شنیدی ، حاضر آماده من دیوونه رو باش که نشستم منتظر ،‌رسوا زدی تو زیر قولاتو ، گذاشتی باز منو تنها منو باش که نفهمیدم منو دیگه نمی خواستی چه قدر دیوونه ای راستی ،‌چه قد دیوونه ام راستی منو باش که با یه آهنگ می خواستم مهربونتر شم زدی تیر و توی ذوقم نداشتی حوصله بازم من دیوونه رو باش که تو رو عاشق حساب کردم چه قدر دیوونه تر چون باز ، تو رو اینجا خطاب کردم من دیوونه رو باش که ،‌درسته خیلی دیوونم جهنم می رم اما نه ، کنار تو نمی مونم اینم یه نامه ی ابری ، به امضای یه دیوونه فقط بیچاره اون کس که ، یه عمر با تو می مونه ,مریم حیدرزاده, من دیوونه رو باش که ...,يا تو يا هيچ کس يه نفر خوابش مياد و واسه ي خواب جا نداره يه نفر يه لقمه نون براي فردا نداره يه نفر مي شينه و اسکناساشو مي شمره مي خواد امتحان کنه که تا داره يا نداره يه نفر از بس بزرگه خونشون گم مي شه توش اون يکي اتاقشون واسه همه جا نداره بابا مي خواد واسه دخترش عروسک بخره انتخابم مي کنه ، پولشو اما نداره يکي دفترش پر از نقاشي و خط خطيه اون يکي مداد براي آب و بابا نداره يکي ويلاي کنار درياشون قصره ولي اون يکي حتي تو فکرش آب دريا نداره يکي بعد مدرسه توپ چهل تيکه مي خواد مامانش ميگه اينا گرونه اينجا نداره يه نفر تولدش مهمونيه ،‌همه ميان يکي تقويم واسه خط زدن رو روزا نداره يکي هر هفته يه روز پزشکشون مياد خونش يکي داره مي ميره ، خرج مداوا نداره يکي انشاشو مي ده توي خونه صحيح کنن يکي از بر شده درد و ، ديگه انشا نداره يه نفر مي ارزه امضاش به هزار تا عالمي يکي بعد عمري رنج و زحمت امضا نداره تو کلاس صحبت چيزي مي شه که همه دارن يکي مي پرسه آخه چرا مال ما نداره يکي دوس داره که کارتون ببينه اما کجا يکي انقد ديده که ميل تماشا نداره يکي از واحداي بالاي برجشون مي گه يکي اما خونشون اتاق بالا نداره يکي جاي خاله بازي کلاس شنا مي ره يکي چيزي واسه نقاشي ابرا نداره يکي پول نداره تا دو روز به شهرشون بره يکي طاقت واسه ي صدور ويزا نداره يکي فکر آخرين رژيماي غذاييه يکي از بس که نخورده شب و روز نا نداره يکي از بس شومينه گرمه مي افته از نفس يکي هم براي گرماي دساش ها نداره دخترک مي گه خدا چرا ما .... مادرش مي گه عوضش دخترکم ، او خونه ليلا نداره يه نفر تمام روزاش پر رنج و سختيه هيچ روزيش فرقي با روزاي مبادا نداره يکي آزمايش نوشتن واسش ،‌اما نمي ره مي گه نزديکياي ما آزمايشگا نداره بچه اي که تو چراغ قرمزا مي فروشه گل و مگه درس و مشق و شور و شوق و رؤيا نداره يه نفر تمام روزا و شباش طولانيه پس ديگه نيازي به شباي يلدا نداره ياد اون حقيقت کلاس اول افتادم دارا خيلي چيزا داره ولي سارا نداره راستي اسمو واسه لمس بهتر قصه مي گم مليکا چه چيزايي داره که رعنا نداره ؟ بعضي قلبا ولي دنيايي واسه خودش داره يه چيزايي داره توش که توي دنيا نداره هميشه تو دنيا کلي فرق بين آدما اين يه قانون شده و ديروز و حالا نداره خدا به هر کسي هر چيزي دلش مي خواد بده همه چي دست اونه ،‌ربطي به شعرا نداره آدما از يه جا اومدن ، همه مي رن يه جا اون جا فرقي ميون فقير و دارا نداره کاش يه روزي بشه که ديگه نشه جمله اي ساخت با نمي شه ، با نمي خوام ،‌با نشد ، با نداره ,مریم حیدرزاده, یک حقیقت تلخ,يا تو يا هيچ کس سرنوشت بدیه اول جاتو ازم گرفت صبح فردا شد دیدم رد پاتو ازم گرفت تا می خواستم به چشمای روشنت نگا کنم مال دیگری شدی و چشاتو ازم گرفت تو رو جادو کرد یکی با یه چیزی مثل طلسم اثرش زیاد بود و خنده هاتو ازم گرفت تو با من حرف می زدی نگات یه جای دیگه بود خدا لعنتش کنه ، اون ، نگاتو ازم گرفت لحظه هات یه وقتایی مال دوتامون می شدن اون حسود ، اون دو سه تا لحظه ها تو ازم گرفت خیلی وقته سختمه دیگه تنفس بکنم یه جور عجیبی انگار هواتو ازم گرفت خدا دوس نداشت بیام پیشت کنار تو باشم باورت نمی شه حس دعاتو ازم گرفت دست روزگار چه قدر با من و آرزوم بده لحن فیروزه ای مریماتو ازم گرفت سلامت ، خداحافظیت عزیزمای نقره ایت حرف آخر ، به امون خداتو ازم گرفت تو حواس واسم نذاشتی چه کنم از دست تو اشتباهم بهترین جمله هاتو ازم گرفت نمی خواد بپرسی چی ، خودم دارم بهت می گم تو یه خط خوردگی دنیا ،‌ صداتو ازم گرفت یه کم از برگشتن قشنگتو وقتی گذشت یکی اومد و یه ذره وفاتو ازم گرفت هفتم اردی بهشت نزدیکای تولدت جمعه که قد تموم زندگیم دلم گرفت ,مریم حیدرزاده,ازم گرفت,يا تو يا هيچ کس این سطر مختصر را گفتم که او بخواند هر چه به او نگفتم می خوام او بداند او اولش نمی خواست ترکم کند ولیکن فهمید راز من را ،‌ او رفت تا بماند ,مریم حیدرزاده,او رفت تا بماند,يا تو يا هيچ کس اگه تو مال من بودی ماه از چشات طلوع می کرد پرستو از رو دست تو نغمه هاشو شروع می کرد اگه تو مال من بودی کلاغ به خونش می رسید مجنون به داد اون دل زرد و دیوونش می رسید اگه تو مال من بودی همه خبردار می شدن ترانه های عاشقی رو سرم آوار می شدن اگه تو مال من بودی قدم رو پاییز میزدیم پاییز می فهمید که ماها زبونشو خوب بلدیم اگه تو مال من بودی انقد غریب نمی شدم من چی می خواستم از خدا دیگه اگه پیشت بودم اگه تو مال من بودی دور خوشی نرده نبود دل من اون آواره ای که شبا می گرده نبود اگه تو مال من بودی چشام به چشمات شک نداشت تنگ بلور آرزوم مثل حالا ترک نداشت اگه تو مال من بودی جهنمم بهشت می شد قصه ی عشق ما دو تا ، عبرت سرنوشت می شد اگه تو مال من بودی می بردمت یه جای دور یه جا که تو دیده نشی نباشه حتی کمی نور اگه تو مال من بودی ،‌ می ذاشتمت روی چشام بارون می خواستی می بارید ، ابر سفید گریه هام اگه تو مال من بودی برگا تو پاییز نمی ریخت شمعی که پروانه داره ، اشک غم انگیز نمی ریخت اگه تو مال من بودی قفس دیگه اسیر نداشت آدما دارا می شدن ، دنیا دیگه فقیر نداشت اگه تو مال من بودی خیال نمی کنم باشی پس می رم و می کشمت پیش خودم تو نقاشی ,مریم حیدرزاده,اگه تو مال من بودی,يا تو يا هيچ کس این حرف را به جان تو با ترس می زنم با عبرت و گرفتن صد درس می زنم تو که عاشق کسی شدی و من بی اطلاع از چشمهای خسته ی تو حدس می زنم ,مریم حیدرزاده,با ترس,يا تو يا هيچ کس بهونم ، چند تا سلام کنم جوابمو می دی ؟ ببینم یواشکی احوال ما رو پرسیدی ؟ نامه رو وقتی نوشتم خودمم می لرزیدم فدای چشات ،‌ تو که از خط من نلرزیدی بیقراری مث موهات تو دلم موج می زنه می دونم تو اینو از لرزش حرفا فهمیدی وسط نامه ببخش بد جوری بغضم ترکید نازنینم تو که از صدای اون نترسیدی من فدای رگه های ناز چشم روشنت چیه باز به لحن این دیوونگی ها خندیدی حق داری بخندی و راستی دستت درد نکنه سر زدی به یه دیوونه ی غریب تبعیدی راستی اون شب یادته کاشکه واست مرده بودم من می خواستم بمیرم پیش چشات ،‌ خودت دیدی ؟ چیه باز که با غضب داری نگاهم می کنی این دفه درباره ی من چه چیزایی شنیدی جوابی که داده بودم ،‌ به خودم ، دیشب رسید دوست ندارم بدونن جواب به نامه م نمی دی تو رو جون آسمون به غیرتت بر نخوره نکنه اینجا به بعد و نخونی ، چون رنجیدی رنگ خونه چشام از بس که تو رو ندیدمت مث تصویر غروب تو اوج برف و سفیدی یه روزایی دیدنت چاره ای داشت ،‌ دعا می خواس حالا نه دعا واسم فایده داره ، نه امیدی خورشید اونجاها حتما دیگه روزم می خوابه آخه تو به جای اون هم روز و هم شب تابیدی ببینم تعارف و یه دیقه گذاریم کنار اونجا چند تا دل بیچاره رو بردی ،‌ دزیدی ؟ آره بد سوالی بود تو اینو نشنیده بگیر مث نمره ی تک کارنامه ی یه تجدیدی تو که می دونی دلم گذشته کارش از اینا حتی بشنو اگه تو به یکی شون رسیدی می میره ،‌ اما واسه خوشیت دها ها می خونه راس بگو این جور دیوونه ای تو عمرت تو دیدی ؟ بگذریم خلی نوشتم ،‌ زحمتت نبود بخون معذرت می خوام که فرضا تو بهم جواب می دی ماهی که با این که اسفنده ،‌ ولی دود نمی شه همیشه معروفه به ماه عزیز خورشیدی از خودت مواظبت کن هر جوری که دوس داری مجنونت ، یا دوونت ، هر لقبی پسندیدی ,مریم حیدرزاده,بازم نامه,يا تو يا هيچ کس برای دیدن تو نقره ی ماهو چیدم تا آسمون هفتم به خاطرت دویدم برای دیدن تو. آسمونو شکافتم ستاره چشیدم تا طعمشو شناختم برا دیدین تو خارا رو سجده کردم به جای چشم ابرا سوختم و گریه کردم برای دیدن تو پاییز شدم شکستم برف زمستون شدم رو بامتون نشستم برای دیدن تو از دریاها گذشتم دور ضریح عکست شب تا سپیده گشتم برای دیدن تو شدم مث پنجره اشاره هات محاله از یاد چشمام بره برای دیدین تو سوار موجا شدم چون تو رو داشته باشم همیشه تنها شدم برای دیدن تو عمری مسافر شدن به اجترام اسمت رفتم و شاعر شدم برای دیدن تو خط کشیدم رو تقدیر نگات مث یه صیاد منو کشید به زنجیر برای دیدن تو سنگا رو شیدا کردم طلسما رو شکستم راها رو پیدا کردم برای دیدن تو ، تو جنگلا گم شدم بازیچه ی نگاه ساکت مردم شدم برای دیدن تو خیلی چیزا شنیدم خیلی کارا رو کردم اما تو رو ندیدم برای دیدن تو رفتم تو باغ شعرا سراغ فال حافظ ، دنبال شعر نیما برای دیدن تو چه دردایی کشیدم تبم رسید به خورشید ،‌ تموم شدم ، بریدم برای دیدن تو از خواب گل و پروندم چه شبها مثل مجنون تو دشت و صحرا موندم برای دیدن تو چه قصه ها که داشتم سر و رو شونه ی رنج چه روزا که گذاشتم برای دیدن تو قامت غصه خم شد انگار که قحطی اومد هر چی به جز تو کم شد برای دیدن تو نیاز نبود بگردم تو هر جا با من بودی پس تو رو پیدا کردم ,مریم حیدرزاده,برای دیدن تو,يا تو يا هيچ کس عصر اونروز زیر بارونو بهم برگردون بوسه ی رنگ تابستونو بهم برگردون تو زمستون دس قلبت منو آتیش می زد کرسی داغ زمستونو بهم برگردون توی تالار مه اون شب پاییزی نرم بازی لیلی و مجنونو بهم برگردون توی فال افتاده بود عاشقمی یادت میاد ؟ فال راست توی فنجونو بهم برگردون موهامو ریخته بودم دور نگاهت یادته ؟ عکسا و موی پریشونو بهم برگردون تو حیاط زیر درخت ، کنار حوض ماهیا خاطرات لب ایوونو بهم برگردون من می خوام با تو باشم فرقی نداره چه جوری تو بمون با این کارت ، جونو بهم برگردون با نگات باز بیا آتیش بسوزون توی دلم برق اون چشمای شیطونو بهم برگردون حرفای مثل عسل ، شعرای مثل مروارید دعاهای زیر ناودونو بهم برگردون می دونی ما تو خیال به خیلی جاها رسیدیم لااقل آیینه و شمعدونو بهم برگردون یادته اسم تو رو با خودن نوشتم رو دیوار نامه هامو نمی خوام خونو بهم برگردون دوتا گلدون یادته دادیم به هم تا ته عمر یه کم عادل باش و گلدونو بهم برگردون دلمو بردی کجا راس بگو من چش می ذارم برو خونه ، برو بیرونو بهم برگردون حرف و قولات چی می شه ؟ یعنی فراموشش کنم ؟ پس تو هم قولای پنهونو بهم برگردون دل من واسه خودش دار و درخت و گلی داشت تو سوزوندیش ، دل ویرونو بهم برگردون من می خوام برم به یه جزیره ، به یه جای دور اجازم دست تو ا ... اونو بهم برگردون ,مریم حیدرزاده,بهم برگردون,يا تو يا هيچ کس بچه بودم نه دیگه منتظر زنگ بودم نه دیگه واسه تو مثل تو دلتنگ بودم بچه بودم تو نبودی شبا زود خوابم می برد دل کوچیکم فقط غصه بازی رو می خورد بچه بودم چه قدر صاف و روون می خندیدم خوبیش این بود که ازت نمی خوامت نمی شنیدم بچه بودم همه ام مثل خودم بچه بودن نرم و ساده مث خاکای توی باغچه بودن بچه بودم خبر از تو خبر از دروغ نبود سر فکرای پریشون انقدر شلوغ نبود بچه بودم همه چی درست می شد ، سخت نبود هیچکی اندازه ی من اونروزا خوشبخت نبود بچه بودم دلمو هنوز کسی نبرده بود هنوزم خدا اونو دست خودم سپرده بود بچه بودم قدرمو زمونه بیشتر ی دونست کوچمون حالا منو از تو که بهتر می دونست بچه بودم کسی بیخود منو اذیت نمی کرد مث تو میون بازیا خیانت نمی کرد بچه بودم کسی مثل تو باهام بد نمی شد بی توجه از کنار رؤیاهام رد نمی شد بچه بودم نبود اون کسی که بهم راس نمی گفت مث تو هیچکی بهم هر چی دلش خواس نمی گفت بچه بودم عالمی بود آخه عاشق نبودم از دس چشمای تو ، تو حسرت دق نبودم بچه بودم بدون هیچ غصه ای رفتم شمال لب دریا خونه های ماسه های ، بوی بلال بچه بودم توی قایق بی تو خیلی خوش گذشت دنیا رو کاش می دادم سالای رفته بر می گشت بچه بودم خبر از خواهش و التماس نبود لا به لای دفترام ،‌ جز دو تا برگ یاس نبود بچه بودم عکس تو باعث دردسر نشد جز تو هیچکی باعث رفتن به سفر نشد بچه بودم انقدر از سادگیا دور نبودم واسه گوش دادن به تو ، انقدر مجبور نبودم بچه بودم کسی مثل تو منو رنج نداد برد و باخت تلخ ما مزه شطرنج نداد بچه بودم دلم از هیچکسی ناراضی نبود فکر و ذکرم پیش هیچ چیزی به جز بازی نبود بچه بودم آسمون یه عالمه ستاره داشت غصه مون هر چی که بود یه دنیا راه چاره داشت بچه بودم و قهر و آشتیم روی هم لحظه نبود اخم و دردم واسه حرفی که نمی ارزه نبود بچه بودم بیشتر از این زمونا در می زدن اونروزا بزرگترا بیشتر به هم سر می زدن بچه بودم قلبای تو دفترم حقیقی بود روی دفتر خاطراتم عکس جوجه تیغی بود بچه بودم چقدر شعرای خوب بلد بودم کندن اسما رو رو درخت و چوب بلد بودم بچه بودم چشم تو در به درم نکرده بود اونروزا فکر و خیالت ،‌ خبرم نکرده بود بچه بودم روزای هفته شبیه هم نبود حواسم پهلوی اینکه چی بهت بگم نبود بچه بودم شادی پر بود تو دل بادکنکم آخر اون روزا کسی بود که بیاد به کمکم بچه بودم غروبا بوی غریبی نمی داد کسی هدیه به کسی ساعت جیبی نمی داد بچه بودم اگه مثل حالا مجنون می شدم از بزرگ شدن واسه ابد پشیمون می شدم ,مریم حیدرزاده,بچه بودم,يا تو يا هيچ کس می خوام یکی رو بکشم ، چشاش مث شما باشه قاش چشم شما ، فقط باید خدا باشه من می دونم نمی دونید چقدر شما رو دوس دارم کم کمش فکر می کنم قد ستاره ها باشه من شنیدم می خواین از عشقتون دس بکشم واسه یه عاشق می تونه این بدترین بلا باشه من می دونم اونکه می خواین باید چیا داشته باشه چشاش باید سبز و موهاش رنگ خود طلا باشه اما می خوام واسه یه بار جای شما نظر بدم کاش به جای اینا یه کم عاشق و مبتلا باشه من همیشه تو رؤیاهام سوالی از شما دارم چرا می خواین دسای من از دساتون جدا باشه ؟ راستش می ترسم ولیکن ، شما کسی رو دوس دارین ؟ الهی که تصورم واسه آره ، خطا باشه الهی که یه روز بگید دوسم دارید حتی یه کم تنها تقاضام از خدا ،‌شاید همین دعا باشه انقد دلم می خواد یه بار بهم بگید کجا بودی ؟ بگم که جز پیش شما دل می تونه کجا باشه آخر یه شب جواب دادید به نامه های بارونیم مثل شما فقط می شه تو شهر قصه ها باشه شاهزاده ی رویاهای نقره ای و خیس شبام شما سفیدید ، همه ی دنیا باید سیا باشه کوه بلند بیستون ،‌ با هفت تا طاق آسمون باید پیش چشم شما بشکنه ، خم شه ، تا باشه صدای نازتون داره ، قلب منو می لرزونه مگه می شه این لرزیدن فقط مال صدا باشه ؟ یه جور تو قلبم اومدید که راه برگشت ندارید فکر می کنم این اومدن فقط کار خدا باشه یه عصر پاییز بذارید سر بذارم رو شونتون بذاید این دیوونتون مثل پرنده ها باشه دیگه گذشته از جنون ، رد شدم از دیوونگی یقین دارم که جام باید توی بیابونا باشه پشت در قلب شما ،‌ نشستم و در می زنم خدا کنه واسه من ، دیوونه اونجا باشه به چشمای دریاییتون ، یه کم دقیق نگا کنید شاید یه ماهی اونجاها تو عالم شنا باشه نگاتون آخر منو کشت به هر کی که دیدید بگید بذارید اسمم لااقل جز دیوونه ها باشه دیوونه ای که واستون عمرشو ، جونشو گذاشت تا که یه بار بهش بگید من می خوامت بیا باشه ,مریم حیدرزاده,بیا ، باشه,يا تو يا هيچ کس تو می خوایناز چشاتو بخرم قیمت عشقتو بالا ببرم تو می خوای یه روز بیای سراغ من تو میای پس زیر وعده هات نزن تو می خوای فردا رو با هم بسازیم تو می خوای یه باغچه مریم بسازیم تو می خوای ساز منو کوک کنی تو می خوای دنیا رو مشکوک کنی تومی خوای زیادی عاشقت بشم تو می خوای پاییز که شد بیای پیشم تو می خوای بریم پیش ستاره ها تو می خوای بهم بگی خیلی چیزا تو می خوای چشام تو رو نگهداره تو می خوای هر چی بگی بگم آره تو می خوای فانوس لحظه هام باشی تو می خوای تا آخرش باهام باشی تو می خوای شب تا سحر صدام کنی تو می خوای خوابم بودم نگام کنی تو می خوای عروس رؤیاهام کنی تو می خوای پری دریاهام کنی تو می خوای اسممو فریاد کنی اسمتو شبیه فرهاد کنی تو می خوای با همه کس قهر کنم خودمو شهره ی یک شهر کنم تو می خوای سفر نرم بدون تو تو می خوای همش بگم به جون تو تو می خوای شبا برام قصه بگی تو می خوای تموم شه فصل تشنگی تو می خوای با هم باشیم ، کنار هم پاییز و زمستون و بهار هم ,مریم حیدرزاده,تو می خوای,يا تو يا هيچ کس وقتی که چشات ابره ، پلکات چه مهی داره آفتاب به نگاه تو ،‌کلی بدهی داره ماه روزا میاد مکتب ،‌پیش مژه ی نازت بارون شده شاگرد ،‌شب تا سحر سازت پروانه میاد دورت ، تنها واسه ی مردن مردن پیش چشم تو ، یعنی همیشه بردن دریا شنیدم عصرا ،‌ موتو می زنه شونه راستی دیگه فهمیدم محض چی پریشونه پیش یه نگاه تو ، کوها همیشه موم ن بیچاره گلا پیشت یه عمره که محکومن کوها تو زمستونا از دوره که پر برفن پیش تو میان هیچن ، در حد دو تا حرفن رنگین کمونم سادس ، پهلوی تو بی رنگه چشمای تو که باشه ، جای آسمون تنگه با اسم تو سیمرغا ، پر می کشن و می رن با برق نگاه تو می سوزن و می میرن دربون دو چشماته ، هر چی نور و سیارس دفترچه ی ابرا از حرفای مژت پاره اس صحراها زیر دستت گرما رو می آموزن زیبا آتیشا از رو چشمای تو می سوزن قطبا زیر دست تو شیش ماه می بینن دوره تو قلب دائم شب ، دستات همیشه ظهره جنگل با اون ‌آوازش تو چشمای تو گم شد شمشاد اومد و پیشت خم شد قد گندم شد من هر چی بگم از تو ، با او جذبت دوره راس گفتی چه کاری بود ،‌ شاعر مگه مجبوره ؟ من متهمم باشه ، تو داوری و قاضی هم می تونی شاکی شی ، هم مهربون و راضی حرف حالا و فردا ،‌ مثل همیشس زیبا جز تو همه یعنی هیچ ، تو یعنی خود زیبا ,مریم حیدرزاده,تو یعنی خود زیبا,يا تو يا هيچ کس وقتی از تو دل بریدم جز خودت چیزی ندیدم پی هر کسی که رفتم آخرش به تو رسیدم حالا که رفتم و گشتم می بینم تکی تو دنیا نمی شه تو رو عوض کرد حتی با شبای رؤیا انگار آسمون نمی خواس ببینه ماها رو با هم یادته لحظه ی آخر زیر اون بارون نم نم گل سرختو گرفتی دادی دستم گل مریم حالا که رفتم و گشتم می بینم تکی تو دنیا نمی شه تو رو عوش کرد حتی با شبای رؤیا دس من نبود نه از تو بلکه از خودم گذشتم با یه خورجین پر غربت پی سرپناه می گشتم همه چیم ولی تو بودی جنگلم کوهم و دشتم عشقتو خواستم بذارم لای خاطرات دفتر اما یاد تو نمی گذاشت میومد دوباره از سر توی یک غروب جمعه اصل مطلبو نوشتم پی هیچ کس نمی گردم چون تویی اول و آخر حالا که رفتم و گشتم می بینم تکی تو دنیا نمی شه تو رو عوض کرد حتی با شبای رؤیا دریاها هنوز کبودن بعضیا هنوز حسودن هم واسه تو می نویسم هم اونایی که نبودن حالا که رفتم و گشتم می بینم تکی تو دنیا نمی شه تو رو عوض کرد حتی با شبای رؤیا اسمتو ، عشقتو رفته تو رگ و تو خون و ریشه یادته خواستی بمونم ناله کردم که نمی شه حالا عمریه اسیرم توی دام زرد غربت اما اسمشه که نیستی با منی همش همیشه حالا که رفتم و گشتم می بینم تکی تو دنیا نمی شه تو رو عوض کرد حتی با شبای رؤیا من که تقصیری نداشتم تلخه قانون جدایی من و تو سرش نمی شه می زنه چه تیشه هایی من که چشمام توی غربت هنوزم پیت می گرده ولی حق داری بگی که اینا حرفه ،‌ بی وفایی حالا که رفتم و گشتم می بینم تکی تو دنیا نمی شه تو رو عوض کرد حتی با شبای رؤیا جرم ما چی بود عزیزم که ما رو قربونی کردن خودشون رهان و آزاد ماها رو زندونی کردن دل سنگشون نمی خواس عاشق همدیگه باشیم تو رو اونجا ، منو اینجا ساکن بیرونی کردن حالا که رفتم و گشتم می بینم تکی تو دنیا نمی شه تو رو عوض کرد حتی با شبای رؤیا ,مریم حیدرزاده,حالا که رفتم و گشتم,يا تو يا هيچ کس نه زنگی ، نه حرفی ، نه یادگاری تو نکنه رفتی به خواستگاری خب ببینم کیه ؟ موهاش بلنده ؟ توی خیابون بی صدا می خنده ؟ چشاش چه جوره ؟ روشنه ؟ کشیدس یقین دارم که شبیه سپیدس دساش چی ؟ جنس دستاش از بلوره ؟ تو صورتش یه چیزی مثل نوره ؟ ابروش چی ؟ حتما ابرواش کمونه اخلاق و رفتارش چی ؟ مهربونه ؟ چه رنگیه ؟ گندمی یا سفیده ؟ چقدر دوس داری تبت شدیده ؟ کجا دیدیش ، تو محل کارت ؟ اون چی ، مثل نو شده بی قرارت ؟ راستی مژش چی ؟ خیلی بر می گرده ؟ همونه که تو رو دیوونه کرده ؟ راستی موهاش چه رنگیه ؟ طلایی ؟ یا رنگی مثل رنگ بی وفایی ؟ قدش به قدت می خوره عزیزم ؟ بردارم اسفند براتون بریزم ؟ خب عزیزم منو خبر می کردی با گریه هام گلویی تر می کردی ترسیدی من آه بکشم یا نفرین ؟ رد شه همون دقیقه مرغ آمین من تو رو نفرینت کنم ؟ نمیشه هنوز دوست دارم مث همیشه تازه اگه دعاها مستجاب بود قصه ی ما حالا توی کتاب بود خلاصه که یه جمله می نویسم با بارون پلکای سرخ و خیسم اگه دعاهای منو می خوندن به جای اون منو پیشت می شوندن تا وقتی که کلاغ نره به خونه این آرزو توی دلم می مونه ,مریم حیدرزاده,حدس تلخ خواستگاری,يا تو يا هيچ کس دیگه از دست تو و ترانه هات خسته شدم دیگه از شنیدن رنگ صدات خسته شدم چه جوری بگم هنوز خیلی دوست دارم ولی انگار از بیشتر از این بودن باهات خسته شدم منی که عمرم و زندگیم تو چشمای تو بود باورت نمی شه که از رنگ چشات خسته شدم انقدر نگام کردی که دیگه زد به سرم از اون آتیش خوابیده تو نگات خسته شدم تو به من می گی بی انصافم و حق داری بگی با کدوم بهونه بنویسم برات خسته شدم انقد آب و هوا واسم عروض کردی که من آخر از دست همون آب و هوات خسته شدم گفتم این کار و نکن کردی و رفتی و ببین دیدی آخر از تموم اون کارات خسته شدم حرفات انگار دیگه روی دل من نمی شینه انقدر عوض شدی که من به جات خسته شدم شب و روزات مث روز و شبای قدیم نبود از دس تفاوت روز و شبات خسته شدم دیگه فرقی نداره پیشت باشم یا نباشم تو یه بی تفاوتی ،‌ من از فضات خسته شدم دوس داری بری ، برو ، دلت می خواد باشی بمون من که از تمام حرف و تصمیمات خسته شدم انقدر صدام نکردی از خودم بدم میاد از این اسم مریم و نگفتنات خسته شدم یه روزی غریبه ای ، یه روز آشنا، من از بازی زشت غریب آشنات خسته شدم تو چی فکر کردی خیال کردی من عاشق می مونم من از این فکرای غرق ادعات خسته شدم واسه تو حتی دیگه شبا دعا نمی کنم راستشو بخوای دیگه من از دعات خسته شدم من شکایت تو رو به کی کنم ؟ برم کجا ؟ به جون خودت قسم نه ،‌ به خدات خسته شدم چه قدر ببخشمت من دیگه چیزی ندارم به خدا از دس این همه خطات خسته شدم روزی صد تا غم و غصه توی قلبم می ذاری منم آدمم از این درد و بلات خسته شدم انقدر واست می میرم واسه من تب می کنی ؟ حق دارم از این دل بی اعتنات خسته شدم تو خودت منو نخواستی ، من گناهی ندارم از دس اون چشای دور از وفات خسته شدم شعر و اینجوری نوشتم کسی با خبر نشه مثلا من از تو و خاطره هات خسته شدم کی می دونه تو پشیمون شدی و نوشتی که حتی از دیدن عکس و هدیه هات خسته شدم ای خدا ،‌ اینو فقط من و تو و اون می دونیم نشونم بده یه جور راه نجات ، خسته شدم ,مریم حیدرزاده,خسته شدم,يا تو يا هيچ کس چی می شه می نویسم آدما رو دوس ندارم خودمو ، اونا رو ، حتی شما رو دوس ندارم دیگه از دلم گذشته عاشق کسی بشم اون دوست دارمای بی هوارو دوس ندارم یادمه یه وقت جونم سر عاشقی می رفت دیگه حتی فکر اون لحظه ها رو دوس ندارم سر نوشت و سفر و خیانت و پشیمونی حق دارم بگم که هیچکدوما رو دوس ندارم نه غریبه لطفی کرد ،‌ نه آشنا خیری رسوند هیچ کدوم ، غریبه و آشنا رو دوس ندارم کفره اما می نویسم ، دعا فایده ای نداشت من دعا نمی کنم ، نه ،‌دعا رو دوس ندارم بچه بودیم چی می شد بچه می موندیم همیشه گرچه من خیلی بدم بچه ها رو دوس ندارم یه زمونی یه صدا وجودمو تکون می داد باورش سخته ولی اون صدا رو دوس ندارم التماس سرخ سیبا دیگه معنی نداره سیا مال عاشقاس ، من سیبا رو دوس ندارم دیگه دستی نمی خوام که کنج دستام بشینه همه چی سرده ، می لرزه ، گرما رو دوس ندارم چرا من دلواپس شمدونی باشم ، تو غروب ؟ دیگه نه گلا رو نه گلدونا رو دوس ندارم وفا حرفه ، مهربونی قحطیه ، عشقم بلاس دیگه بی وفام ،‌ عجب نیس ، وفا رو دوس ندارم صحبت چشمای روشنش یه عمری منو کشت ولی نه هرگز دیگه اون چشا رو دوس ندارم با خودم قرار گذاشتم سراغ دلم نرم با دلت بری خطاست ، من خطا رو دوس ندارم وقتی که عاشق بودم ،‌ بلا چه طعم خوشی داشت حالا که رها شدم ،‌ پس بلا رو دوس ندارم یعنی چی دوست دارم ، بی تو می میرم ، عزیزم نمی دونم چرا این جمله ها رو دوس ندارم باید آدم بشینه راس راسی زندگی کنه آدمای عاشق و مبتلا رو دوس ندارم خدا هر چی سر رام بود طعم خوشبختی نداشت نمی شه آخه بگم که خدا رو دوس ندارم ولی بنده هات نساختن با دلم تک تکشون اینکه جرمی نداره بنده ها رو دوس ندارم خورشید و ستاره رو ، مهتاب و آسمونا رو ساحل و موج بلند دریا رو دوس ندارم همه عمرم توی سوختن واسه پروانه گذشت ولی بی رحمم و حتی شمعا رو دوس ندارم می دوی می شکننت ، نمی خوانت ، نمی رسی من به کی بگم که این قانونا رو دوس ندارم زندگی رو شونه هام سنگینی می کنه عجیب پس گناه من چیه که دنیا رو دوس ندارم دو سه سالی بود به عشق رویاهام زنده بودم دیگه حتی رسیدن تو رؤیا رو دوس ندارم دلمو همه زدن یا بد می شن یا که بدن خودمم بدم ولیکن بدارو دوس ندارم به جای این همه حرفا چونکه باور بکنید بذارید بگم که دیگه ، زیبا رو دوس ندارم ,مریم حیدرزاده,دوس ندارم,يا تو يا هيچ کس شب شده ساکته دوباره خونه می گرده دل دنبال یک بهونه می گرده باز گنجه ی خاطراتو پی یه حرف ناب و عاشقونه عکس تو رو باز می ذاره روبروش که تا ته شب واسه تو بخونه دلم تو التهابه که چه جوری قدر چشای نازتو بدونه تو عصری که قحطی عطر یاسه اما به جاش دوست دارم گرونه کافیه اسمتو یه جا ببینم تا حس شعرم بزنه جونونه من نمی تونم بگم اندازه شو اینو فقط شاید خدا بدونه محاله که عشق ما رو ندونن برو سوال کن از گلای پونه اگه بخوان خیلی کم از تو بگن می گن همون که خیلی مهربونه ؟ بی خبری تو ولی از حال من میندازم اینو گردن زمونه چقدر حسودیم می شه وقتی همه بهم می گن دل تو پیش اونه ؟ من خودم باز می زنم به اون راه می گم بیارید واسه من نشونه اما تا کی فریب بدم دلم رو اون داره کلی آدرس و نشونه مهم ولی تویی که اسم نازت با من یه جایی پشت آسمونه اونا نمی دونن ستاره هامون دوتاس ولی توی یه کهکشونه اینو بخون تا دوباره بدونی دیوونتم ، دیوونتم ، دیوونه ,مریم حیدرزاده,دیوونتم ، دیوونتم ،‌ دیوونه,يا تو يا هيچ کس لالالا دونه های سرخ گیلاس چه چشمایی داری تو رنگ الماس لالالا عاشقونه زیر بارون به یاد زلفای بی تاب مجنون لالالا عاشقای خیس گریه دروغی خنده و راستی گلایه لالالا عاشقی از بی حواسی جای مهر و محبت و ناسپاسی لالالا رفتنای تا همیشه تموم شد قصه ی فرهاد و تیشه لالالا قصه ی درد کلاغه که عمرش رو گذاشت پای علاقه لالالا قایق و دریا و پارو یه تخت راحت از چوبای گردو لالالا فال قهوه توی فنجون همش می پرسم از برگشتن اون لالالا خوابای آروم و رنگی کنار بوته های توت فرنگی لالالا رؤیاهای پرتقالی هزار تا آرزو اما خیالی لالالا با تو بودن تا قیامت نگو نه خوندم از چشمات ندامت لالالا خواب من آشفته تر شد تو رفتی و دل من در به در شد لالالا خواب بدون تو حرومه دیگه کار من و قلبم تمومه دم آخر نوشتم به لالایی شاید پیغام بدی این بار کجایی لالالا بی وفا چشماتو تر کرد یه بار موند و هزار بارم سفر کرد لالالا موقع رفتن به من گفت واسه برگشتنش کلی خبر کرد لالالا خوش باشی رؤیای نازم دیگه نیستم واست شعری بسازم فدای اون چشمای بی وفات شم دیگه رفتم که راس راسی فدات شم لالالا شمع و شمعدون و شکایت می میرم واست تا بی نهایت ,مریم حیدرزاده,زمزمه ای پای گهواره,يا تو يا هيچ کس بازم یه سال دیگه شد ، سالی مث سالای پیش دوباره نسل آدما ،‌ با غم و غصه ، قوم و خویش سالی که توش کامپیوتر با آدما حرف می زنه جای ما بازی می کنه ، گلوله های برف می زنه سالی که باز شروع می شه با هدیه های ژانویه امید عاشقاس فقط ، چهاردهم ، تو فوریه یه سال مث سالای قبل ، غریب و بی طاقت و سرد یه کم خوشی ، یه کم بلا ، یه دنیا غصه ، کلی درد یه سالی که بهش می گن سال رواج گفتگو اول سال باز می کنن ، آدما کلی آرزو ظالما ، ظالمن هنوز ، عاشقا زرد و بی قرار تموم لحظه هاش می شن ، شبیه سال دو هزار ,مریم حیدرزاده,شبیه سال دو هزار,يا تو يا هيچ کس ز چشمت اگر چه که دورم هنوز پر از اوج و عشق و غرورم هنوز ااگر غصه بارید از ماه و سال به یاد گرشته صبورم هنوز شکستند اگر قاب یاد مرا دل شیشه دارم بلورم هنوز سفر چاره ی دردهایم نشد پر از فکر راه عبورم هنوز ستاره شدن کار سختی نبود گرشتم ولی غرق نورم هنوز پر از خاطرات قشنگ توام پر از یاد و شوق و مرورم هنوز ترا گم نکردم خودت گم شدی من شیفته با تو جورم هنوز اگر جنگ با زندگی ساده نیست در این عرصه مردی جسورم هنوز اگر کوک ماهور با ما نساخت پر از نغمه ی پاک و شورم هنوز قبول است عمر خوشی ها کم است ولی با توام پس صبورم هنوز ,مریم حیدرزاده,صبورم هنوز,يا تو يا هيچ کس سلام ای بی وفا ،‌ ای بی ترحم سلام ای خنجر حرفای مردم سلام ای آشنا با رنگ خونم سلام ای دشمن زیبای جونم بازم نامه می دم با سطر قرمز آخه این بار شده من با تو هرگز نمی خوام حالتو حتی بدونم تعجب می کنی آره همونم همونی که زمونی قلبشو باخت همون که از تو یک بت ،‌ یک خدا ساخت همونی که برات هر لحظه می مرد که ذکر نامتو بی جون نمی برد همونم که می گفتم نازنینم بمیرم اما اشکاتو نبینم همون که دست تو ،‌ مهر لباش بود اگه زانو نمی زد غم باهاش بود حالا آروم نشستم روی زانوم ولی دیگه گذشت اون حرفا ،‌ خانوم تعجب می کنی آره عجیبه می خوام دور شم ازت خیلی غریبه خیال کردی همیشه زیر پاتم ؟ با این نامردیت بازم باهاتم ؟ برات کافی نبود حتی جوونیم تموم شد آره گم شد مهربونیم دیگه هر چی کشیدم بسه دختر نمی بینیم همو این خوبه ،‌ بهتره دیگه بسه برام هر چی کشیدم فریبی بود که من از تو ندیدم دروغی هست نگفته مونده باشه ؟ کسی هست تو خیال تو نباشه ؟ عجب حتی دریغ از یک محبت دریغ از یک سر سوزن صداقت دریغ از یک نگاه عاشقونه دریغ از یک سلام بی بهونه نه نفرینت چرا ، این رسم ما نیست اگر چه این چیزا درد شما نیست گل بیتا چرا اخمات توهم شد؟ چیه توهین به ذات محترم شد ؟ دیگه کوتاه کنم با یک خداحافظ که عشق ما رسید به سد هرگز ,مریم حیدرزاده,من با تو هرگز,يا تو يا هيچ کس عطر زرد گل یاس رو نمی خوام نمره ی بیست کلاسو نمی خوام من فقط واسه چش تو جون می دم عاشقای بی حواسو نمی خوام من تو رو می خوام اونارو نمی خوام نفسم تویی هوارو نمی خوام عشق رو نقطه ی جوشو نمی خوام دوره گرد گل فروشو نمی خوام اونی که چشاش به رنگ عسله مجنون خونه به دوشو نمی خوام من تو رو می خوام اونارو نمی خوام نفسم تویی هوارو نمی خوام من کسی با قد رعنا نمی خوام چشای درشت و گیرا نمی خوام دوس دارم قایق سواری رو ، ولی جز تو از هیچ کسی دریا نمی خوام من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام نفسم تویی هوارو نمی خوام موهای خیلی پریشون نمی خوام آدم زیادی مجنون نمی خوام می دونی چشم منو گرفتی و جز تو هیچی از خدامون نمی خوام من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام نفسم تویی هوا رو نمی خوام چشم شرقی سیاهو نمی خوام صورتای مثل ماهو نمی خوام آخه وقتی تو تو فکر من باشی حق دارم بگم گناهو نمی خوام من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام نفسم تویی هوا رو نمی خوام حرفای نقره ای رنگ رو نمی خوام او دو تا چشم قشنگو نمی خوام حتی اون که بلده شکار کنه صاحب تیر و تفنگو نمی خوام من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام نفسم تویی هوا رو نمی خوام شعرای ساده و تازه نمی خوام اونکه می گه اهل سازه نمی خوام من دلم می خواد تو رو داشته باشم واسه ی اینم اجازه نمی خوام من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام نفسم تویی هوا رو نمی خوام سفر دور جهانو نمی خوام رنگای رنگین کمانو نمی خوام لحظه و ساعت عمر من تویی تو که نیستی من زمانو نمی خوام من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام نفسم تویی هوا رو نمی خوام فالای جور واجور رو نمی خوام نامه های راه دور و نمی خوام واسه چی برم ستاره بچینم ماه من تویی که نور و نمی خوام من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام نفسم تویی هوا رو نمی خوام آذر و خرداد و تیر نمی خوام آدمای سر به زیر نمی خوام من خودم تو چشم تو زندونیم حق دارم بگم ، اسیرو نمی خوام من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام نفسم تویی هوا رو نمی خوام حرف خیلی عاشقونه نمی خوام دل رسوا و دیوونه نمی خوام یا تو ، یا هیچکس دیگه به خدا خدا هم خودش می دونه ،‌نمی خوام خرداد و اردی بهشت و نمی خوام بی تو من این سرنوشتو نمی خوام یکی پرسید اگه آخرش نشه حتی این خیال زشتو نمی خوام من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام نفسم تویی هوا رو نمی خوام بی تو چیزی از این عالم نمی خوام تو فرشته ای من آدم نمی خوام می دونی خیلی زیادی واسه من همیشه عادتمه ،‌کم نمی خوام من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام نفسم تویی هوا رو نمی خوام من و باش شعر و نوشتم واسه کی تویی که گفتی شما رو نمی خوام ,مریم حیدرزاده,من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام,يا تو يا هيچ کس من نباشم کی تو رؤیا ، موهاتو ناز می کنه ؟ کی با بالای شکسته با تو پرواز می کنه ؟ راس بگو من که نباشم اخمای پیشونیتو کی میاد دونه دونه با حوصله باز می کنه ؟ من نباشم کی می شینه تا سحر بالای سرت ؟ کی میاد برداره اشکو از رو چشمای ترت ؟ من نباشم کی میاد موقع رفتن اشکاشو می کنه بدرقه ی راه بلند سفرت ؟ من نباشم کی گلای خواهشت رو آب میده ؟ کی به فریادت با حس عاشقی جواب می ده ؟ راس بگو به غیر من کدوم دیوونه ای میاد واسه هر اشاره کردنت دو تا کتاب می ده ؟ من نباشم کی میاد با خواهش و با التماس با یه عالم گل ارکیده و کلی گل یاس منت چشماتو می کشه فقط به این امید که بهش بگی برو ، شعرای تو پر از خطاس من نباشم کی میاد ناز نگاتو می خره ؟ کی میاد دنبال تو تو رو تا خورشید می بره ؟ من نباشم کی میگه همیشه حقا با توا ؟ واسه ی خاطر تو جون می ده پشت پنجره من نباشم کی می باره تو زمون تشنگیت ؟ کی می خواد تو رو مث من تو تموم زندگیت ؟ من نباشم کی با چشمای تو سازشش می شه ؟ با تموم مهربونی و غم و دیوونگیت من نباشم کی واسه خوابت لالایی می خونه ؟ تو تو هر هوایی باشی ،‌ باز تو دنیات می مونه ؟ من نباشم کی بهت می گه بازم عاشقتم ؟ اگه حتی دلمو بشکنه و برنجونه من نباشم کی تحمل می کنه کار تو رو ؟ با رقیب گشتنا و اذیت و آزار تو رو تو خودت داور میدون شو بگو من نباشم کیه که جواب نده تلخی رفتار تو رو ؟ من نباشم کی برات قصه می گه تا بخوابی ؟ کی میاد سراغ رؤیات تو شبای مهتابی ؟ من نباشم کی بیداره تا تو خوابت ببره ؟ کی قایم می شه لای ابرا که راحت بتابی ؟ من نباشم کی کلافت می کنه با سوالاش ؟ کی تو رو بهم می ریزه ، با بیان خیالاش ؟ ولی بی انصافیه ،اینم بگم ، من نباشم کی تو نامه جای اسمت ماهو می ذاره بالاش ؟ من نباشم کی تو هر چیزی بگی گوش می کنه ؟ کی به خاطر تو دنیا رو فراموش می کنه ؟ من نمی گم تو بگو که کی زمون قهر تو همه ی مردم دنیا رو سیاپوش می کنه ؟ من نباشم کی تو رؤیا درو روت وا می کنه ؟ هر چی که گم می کنی یه جوری پیدا می کنه واسه ی من افتخاره ، نگی منت می ذاره ولی که اندازه ی من ، زیبا ‌زیبا می کنه ؟ من نباشم کی به مرغ عشق تو دونه می ده ؟ کی به طاووس قشنگ آرزوت لونه می ده ؟ کی به اون سری که توش عشق یه آدم دیگس با نهایت جنون و عاشقی شونه می ده ؟ من نباشم کی واست حرفای رنگی می زنه ؟ دیگه کی حرف چش به اون قشنگی می زنه ؟ کی میاد به جای طرحای قدیمی و زیاد روی نامه طرح برگ توت فرنگی می زنه ؟ من نباشم کی میاد انقدر برات دعا کنه ؟ هر چی برگردونی رو تو ، باز تو رو صدا کنه کیه که بدونه دیشب با رقیبش بودی و انقد عاشقت باشه ، بازم بهت نگاه کنه ؟ من نباشم می دونم تو استراحت می کنی اولش ساده به این نبودن عادت می کنی اما وقتی فهمیدی راس راسی عاشقت بودم نمی گی اما یه کم ، احساس غربت می کنی من نباشم اگه حس کردی یه کم غریب شدی از یه عاشق یا یه شمع سوخته بی نصیب شدی بنویس رو کاغذ و بده دس باد بیاره بنویس فقط تویی ، چون دیگه بی رقیب شدی من میام گذشته رو می دم دس آب روون بعدشم با التماس بهت می گم دیگه بمون اگه پای کسی تو زندگی ما وا نشه می تونیم با هم بریم تا هفت تا شهر آسمون من نباشم یه روز امتحان کن و بگو چی شد اگه امتحان می کردی تو ، چه قد چیزا می شد بعد امتحان اگه یه وقت کسی بود مث من نشونم بده بگو شاگرد اولت کی شد ؟ من نباشم می دنم فکر می کنی خود خواهیه ولی این حقیقته ، قصه آب و ماهیه هیچ کسی نمی تونه انقد دوست داشته باشه عشق من یه عشق آسمونی و الهیه من نباشم ولی نه ،‌ باید خودت بگی بیا تو باید فرقی بذاری میون عاشقیا دیگه ما تو عصرمون لیلی و مجنون نداریم قلبامون سنگی شدن ،‌ رنگ دلامونم سیا من نباشم به خدا قدر تو رو نمی دونن دوس دارن باهات بسازن و لیکن نمی تونن من می رم تا که نباشم ولی یک چیزو بدون اونا هیچ کدومشون آخر باهات نمی مونن ,مریم حیدرزاده,من نباشم,يا تو يا هيچ کس زیبا من چیا بگم عاشقی باورت می شه ؟ تو که خیلی بهتر از ما این چیزا سرت می شه چشمای ناز تو که وا میشه ، آفتاب می زنه تازه وقتی تو بگی صورتشو آب می زنه من بگم دوست دارم با چه رقم یا عددی تو که بینهایتو قشنگ تر از من بلدی مژه هات شعر بلند ناتمومه به خدا عاشق کسی شدن جز تو حرومه به خدا با غمت هزار تا خنجر تو دلم فرو می ره ماه اگه برق چشاتو ببینه از رو می ره زیبا چشم تو اگه با رؤیاهام قهر کنه آسمون دلش می خواد شهر و پر از ابر کنه چه قدر اسمتو نوشتم روی هر صخره و سنگ چه قدر کشته منو اون دو تا چشمای قشنگ گفتی فاصلس میون من و رؤیاهام با تو باشه اما نمی دم هرگز به هیچکسی جاتو زیبا وقتی که خونت پیش مدیترانه بود دل من واسه سفر منتظر بهانه بود زیبا اسمت که میاد بدجوری دیوونه می شم ولی گفتی قصه شو که نمیشه بیای پیشم زیبا تو فرشته ای ، اهل یه جایی تو بهشت نمی شه هم عاشق تو بود و هم واست نوشت از حسودیم نمیشه بسپرمت دست خدا جام چه قدر مشخصه ، تو نقشه ی دیوونه ها زیبا آتیش می زنه دل منو اخمای تو نکنه اضافه شن با عشق من زخمای تو زیبا ناز کن که چشات ، ناز خریدنی داره اون چشات گلی ستاره های چیدنی داره مال هیچ کسی نشو چون اینجاها فرشته نیس عشقا و عاشقیا تلخه مث گذشته نیس گفتی فاصله س میون فکرمو ، حقیقت کاشکه داشتم یه ذره فقط یه کم لیاقت تشنه بودم واسه ی شنیدن یه دنیا حرف تو یه کم گفتی و بعدش دوباره سکوت و برف جای برفا روی کاغذ می شه نقطه چین گذاشت حرف تو بشه باید این قلمو زمین گذاشت عمریه موندم توی مصراع اول چشات فقط این فعلو بلد شدم که می میرم برات اگه بین همه تو دنیای ما جنگ بشه عشق من محاله به چشم تو کمرنگ بشه اگه باورت نشد بذار زمان نشون می ده جواب سوالای سختو همیشه اون می ده تو دوسم نداشته باش ، بازم قشنگه عالمت کسی که می دونه اما می نویسه مریمت زیبا کاری اگه کردم و تو رنجیدی ببخش دنیا باید بدونن فرشته ای ، پس بدرخش ,مریم حیدرزاده,منو ببخش,يا تو يا هيچ کس نمی خوام از آسمون چیزی برات بیارم عکستو رو قله ی هیمالیا بذارم نمی خوام از پشت ابر ماهو واست بچینم فقط تو خواب و رؤیا تو باشی در کنارم می خوام برات بمیرم شاید که باور کنی شاید با برق چشمات مرگو آسونتر کنی من نمی خوام تو ‹ویام سوار ابرا بشم تو آرزوی کالم باز با تو تنها بشم من نمی خوام که با شعر حرفمو گفته باشم توی خیالم واسه تو شب یلدا باشم می خوام برات بمیرم شاید که باور کنی شاید با برق چشمات مرگو آسونتر کنی من نمی خوام فکر کنی که عاشقیم یه حرفه یه کم اگه نباشی آب می شه ، مثل برفه دلم می خواد بدونی دلم مث یه دریاس به وسعت نگاهت ، عمیق و خیس و ژرفه می خوام برات بمیرم شاید که باور کنی شاید با برق چشمات مرگو آسونتر کنی من نمی خوام بگم که چشات خود ستارس چشات اگه نباشه ستاره بی اشارس من نمی خوام رو کاغذ فقط نوشته باشم دیدن روی ماهت تولد دوبارس می خوام برات بمیرم شاید که باور کنی شاید با برق چشمات مرگو آسونتر کنی من نمی خوام بگم که صد بار واسه تو مردم قد تموم دنیا عاشق و دلسپردم می خوام خودت حس کنی بدون طعم حرفت چه قدر تو قحطی نور ، لحظه ها رو شمردم می خوام برات بمیرم شاید که باور کنی شاید با برق چشمات مرگو آسونتر کنی من نمی خوام بهار شه ،‌من عاشق پاییزم پاییز می شه عاشق تر واسه تو اشک می ریزم من نمی خوام عاشقیم مثل بقیه باشه فقط بگم فدات شم ،‌فقط بگم عزیزم می خوام برات بمیرم شاید که باور کنی شاید با برق چشمات مرگو آسونتر کنی من نمی خوام با چشمام بهت بگم دیوونم من دوس دارم بگی که ، نگو ، خودم می دونم من نمی خوام آخر قصه مونو بدونی من نمی خوام زبونی بگم پیشت می مونم می خوام برات بمیرم شاید که باور کنی شاید با برق چشمات مرگو آسونتر کنی نمی خوام از اون بالا ماهو برات بدزدم یا که نشونت بدم عاشقیمو با غصم من نمی خوام که دنیا فقط تو رؤیا باشه از گلای ارکیده قصری برات بسازم می خوام برات بمیرم شاید که باور کنی شاید با برق چشمات مرگو آسونتر کنی من نمی خوام داشتنت ،‌واسه من آسون بشه نعمت با تو بودن ، اینجا فراوون بشه من نمی خوام با خودت ، بگی که نه محاله مریم عاشق من ، شبیه مجنون بشه می خوام برات بمیرم شاید که باور کنی شاید با برق چشمات ، مرگو آسونتر کنی من نمی خوام بگم که بباری بارون میاد به خاطر تو چشم گلای رز خون میاد من نمی خوام فکر کنی حرفای عاشقونم همین جور آسون می ره ، همین جور آسون میاد می خوام برات بمیرم شاید که باور کنی شاید با برق چشمات مرگو آسونتر کنی من نمی خوام که کوه و بشکافمش با تیشه پر سیاوشونو ببرمش با ریشه من نمی خوام تو نامه یه قولی داده باشم که می مونم کنارت حتی پس از همیشه می خوام برات بمیرم شاید که باور کنی شاید با برق چشمات مرگو آسونتر کنی نمی خوام این نوشته ، کارا رو بدتر کنه پلکاتو سنگین کنه ، اون چشاتو تر کنه من نمی خوام با حرفام یه وقت دلت بلرزه آتیش تصمیممو رنگ خاکستر کنه می خوام برات بمیرم شاید که باور کنی شاید با برق چشمات مرگو آسونتر کنی من نمی خوام بگی نه ، می خوام برات بمیرم برای اولین بار اجازه نگیرم من نمی خوام فکر کنی ، رها می شم با مردن مرگ منم می گه که صید توام اسیرم می خوام برات بمیرم شاید که باور کنی شاید با برق چشمات مرگو آسونتر کنی دیگه دارم می میرم ببین چشامو بستم به عشق مردن برات ، تو انتظار نشستم من نمی خوام که قلبی برای من بشکنه من نمی خوام بشکنی ، من واسه تو شکستم می خوام برات بمیرم شاید که باور کنی شاید با برق چشمات مرگو آسونتر کنی من واسه ی تو مردم ، این حرف آخرینه دوس ندارم به جز تو ، کسی اینو ببینه تو توی آسمون باش ، این جاها جای تو نیست تو قلب آسمونی ، اینجا زیر زمینه می خوام برات بمیرم شاید که باور کنی شاید با برق چشمات مرگو آسونتر کنی من نمی خوام گل برام بیاریی پرپر کنی این شعر آخریمو یه وقت از بر کنی بقیه روزای طلایی عمر تو یه وقت خدا نکرده با سرزنش سر کنی می خوام برات بمیرم شاید که باور کنی شاید با برق چشمات مرگو آسونتر کنی ,مریم حیدرزاده,می خوام برات بمیرم شاید که باور کنی,يا تو يا هيچ کس نرو زیبا رفتنت واسه دلم ضرر داره اونورا آدم بد فراوونه ،‌ خطر داره سایه روشن چشات داد می زنه می خوای بری شب ناز مژه هات علامت سفر داره نرو زیبا همیشه وحشت من از این بوده که یکی یه جایی به چشمای تو نظر داره تو مراقب تمام لحظه هامی ، می دونی نباشی هر کی تو دستاش ، دو سه تا تبر داره منم این دیارو ،‌ این آدما رو دوس ندارم ولی هر چی که باشه دنا داره ،‌ خزر داره نرو زیبا ، لااقل به خاطر درخترکی که یه دل از همه عاشقا دیوونه تر داره تو بمون حتی اگه مال کس دیگه بشی بودنت رو خط به خط زندگیم اثر داره نرو زیبا بسمه هر چی که پیشم نبودی به خدا این دخترک یه قلب در به در داره می ری اونجا چه کنی دل منو بسوزونی ؟ یگی مشکل توا ، عاشقی دردسر داره نرو زیبا به خدا از این دیوونه تر می شم واسه اون چشمای تو تفاوتی اگر داره تو فقط نمی دونی چه قدر دوست دارم همین خدا اما شاید از این عاشقی خبر داره نرو زیبا هستی مریم عاشقت اینه یه دل و یه زیبا و یه دنیا چشم تر داره تو نباشی می میرم ، اما چی گفتم مردنم واسه ی تو و خیالات فرقی ام مگر داره ؟ زندگی سازیه که ما همه کوکش می کنیم زیر داره ، بالا داره ، پایین داره ، زبر داره گاهی تلخه ، مث جام شوکرانه رفتنت گاهی ام مثل خیال موندنت شکر داره بال پرواز ندارم اما بری باهات میام دل واسه بودن با تو ، هزار تا بال و پر داره اینو گفتم که نری ، باز ولی با خودت بگی جایی نیس این دختره دس از سر ما برداره ,مریم حیدرزاده,نرو زیبا,يا تو يا هيچ کس انقدر دوست دارم که تو کتاب جا نمی شه پی چاره ام با حرفای الفبا نمی شه من که هیچ ، ساعتمم دیوونته دروغ که نیست تو از اون روزی که رفتی خوابیده ، پا نمی شه هی می گم کاشکه یه روز معجزه شه با همدیگه دو سه ساعتی بریم کنار دریا ، نمی شه آسمون دلش گرفته ، مث اخمای تو ا...ـ یه گره افتاده رو پیشونیشو ، وا نمیشه نامتم با هام لجه ، می خوام بذارمش کنار انقدر بد باهام ، هر چی کنم تا نمی شه مگه کم ناز چشاتو کشیدم دسته گلم ؟ که دیگه یه ذره خندتم مال ما نمیشه سرخیا مال تو ، هر چی زرده بفرس واسه من ماهی مثل تو که پنهون لای ابرا نمی شه دیدی خواستن میون من و تو رو ابری کنن ؟ تو نفگتی بهشون برید ،‌چه حرفا ، نمی شه ؟ مگه از من چی شنیدی که یهو دلت شکست دل عاشق بیشتر از یک دفه رسوا نمی شه چه شبایی که نشستم تا سحر به این امید که به هر کسی به جز من بگی نه ، یا نمی شه روزی که خواستی بیای پیشم مث دیوونه ها از همه می پرسیدم پس چرا فردا نمی شه اینه رسمش ؟ تا یه چیز شنیدی باورت بشه ؟ این جوری که قصه مون عبرت دنیا نمی شه یعنی حق با شعر یه شاعر اون روزاش که گفت ؟ برو مجنون واسه تو هیچ کسی لیلا نمی شه خوابتو دیدم و پرسیدم ازت کجا بودی ؟ گفتی طولانیه قصه ، توی رؤیا نمی شه یادته ؟ تماس گرفتم که ببینم چی شده ؟ گفتی بعدا ، جایی ام ،‌ صحبتش اینجا نمی شه دفترم عادتشه ، فقط تو روش خط بکشی خودتم خوب می دونی بدون امضا نمی شه تو رو باید تو تمام کتابا ، نه کمته حرف تو خلاصه نیس ، پس توی انشا نمی شه چشاتو نمی شه گفت چه رنگیه بس که گلی هیچ چشی ، چش نزنم ، انقد زیبا نمی شه راستی تو منو یادت رفته ،‌آره ؟ من همونم که بدون تو شباش به غیر یلدا نمی شه با خودت قرار گذاشتی دیگه اسممو نگی جمله هات تموم می شه ، با نمی خوام ، با نمی شه باشه هر چی تو بگی قبول ،‌ فقط اینو بدون حکم قتلمم بدی ،‌هیچی کسی زیبا نمی شه ,مریم حیدرزاده,هیچ کسی زیبا نمی شه,يا تو يا هيچ کس وقتی که عاشقم شدی پاییز بود و خنک بود تو آسمون آرزوت هزارتا بادبادک بود تنگ بلوری دلت درست مث دل من کلی لبش پریده بود همش پر ترک بود وقتی که عاشقم شدی چیزی ازم نخواستی توقعت فقط یه کم نوازش و کمک بود چه روزا که با هم دیگه مسابقه می ذاشتیم که رو گل کدوممون قایق شاپرک بود ؟ تقویم که از روزا گذشت دلم یه جوری لرزید راستش دلم خونه ی تردید و هراس و شک بود دیگه نه از تو خبی بود ،‌ نه از آرزوهات قحطی مژده و روزای خوش و قاصدک بود یادم میاد روزی رو که هوا گرفته بود و اشکای سرخ آسمون آروم و نم نمک بود تو در جواب پرسشم فقط همینو گفتی عاشقیمون یه بازی شاید ،‌ یه الک دولک بود نه باورم نمی شه که تو اینو گفته باشی کسی که تا دیروز برام تو کل دنیا تک بود قصه ی با تو بودن و می شه فقط یه جور گفت کسی که رو زخمای قلب من مث نمک بود ,مریم حیدرزاده,وقتی که عاشقم شدی,يا تو يا هيچ کس تو شب خیس مژه هام یه شب بیا قدم بزن با رقص تلخ اشک من ساز دوست دارم بزن اتاق آرزوهامو خیلی مرتب چیدمش بیا و با یه چشمکت ، اتاقمو بهم بزن سخته برات تنهاییاتو کوک کنی با عشق من چشمای نازتو ببند ،‌ برای من یه کم بزن می خواستم از نگات بگم ، دوباره لغزید قلمم قصه نویس رؤیاها بیا واسم قلم بزن بگو دوسم داری یا نه ؟ یه جور بهم نشون بده بقیه ی زندگیمو با این جواب رقم بزن به جای ابرا واسه تو شب تا سپیده باریدم به خاطر هر کی می خوای تو لااقل یه نم بزن اون عکسی که ازم دیدی توش یه چیزایی کم داره تو جای من رو گونه هام هاشور زرد غم بزن بگو تو زندگیت کیه رد نشو از سوال من زیر جواب نقره ایت چند تا برام قسم بزن مجنون چی رو بلد نبود که لیلی قسمتش نشد توام توی طالع من نقش بد ستم بزن عاشقی سخت و آسونه ، بستگی به دلت داره دوس داری بهتر بدونی یه سر به این دلم بزن پیش خودت نگو که عشق همیشه عشقای قدیم بیا یه بار از عشقای قشنگ حالا دم بزن نامه باید خودش بیاد تا بنویسیش واسه من تو خلوتت سری به این یه حس محترم بزن سخته ولی جور دیگه شعر و باید تموم کنم دلم که رفت چیزی اگه مونده بیا ازم بزن زخم تو ، زخمتو می خوام ، هر دو واسم مقدسه چه خنجرو ، چه عشقتو ، فقط واسه خودم بزن یه وقت اگه تنها شدی با عشق و ساز و زمزمه به خاطر من یه بارم ،‌من به تو می رسم بزن ,مریم حیدرزاده,يک فنجان تمنا,يا تو يا هيچ کس فکر می کنی چشات چیه ؟ دو تا بلای معمولی چه جوریه مگه صدات ؟ یه جور صدای معمولی فکر می کنی تو چی داری که امثال من ندارن ؟ فقط یه جور ناز و ادا و عشوه های معمولی وقتی ازت حرف می زنم دیگه نمی لرزه تنم تو هم یکی مثل همه ، تو آدمای معمولی اما نه طفلکی اونا ، از خیلی هاشون بدتری یه عاشق دمدمی و ، یه بی وفای معمولی اون قدیما یادم میاد فته بودم موهات طلاست نمی شیه زیرش بزنم ،‌ یه جور طلای معمولی بیا فقط یه بار ،‌ فقط یه بار کلاتو قاضی کن منم مث اونا بودم ؟ اون عاشقای معمولی ؟ هر چی بودم دلت رو زد شعرا و عاشقونه هام رفتی سراغ کسی با مو و چشای معمولی من نمی گم آدم باید عاشق چشم و ابرو شه دردیه که خوب نمی شه با یه دوای معمولی کاش ولی لایقت باشه اونکه شبات مال اونه فقط می خوام دعا کنم یه جور دعای معمولی تو که شبات روز شدن و روزمو رنگ شب زدی کاش لااقل بچه بودم با اون شبای معمولی کاش جای موندن توی عشق ،‌ تو مشق شب مونده بودم تو مشکل سفیدی اون کاغذای معمولی ما بدجوری بهم زدیم حسرت به دل موندم هنوز بیرون بریم با هم یه روز ، حتی یه جای معمولی راستش می خواستم اولاش نقشی واست بازیکنم نقش یه دختر خوش بی اعتنای معمولی دیدی نقاب من چه زود ، افتادو من همون شدم ؟ بازم همون دخترک بی ادعای معمولی راستی می گم شعرای اون از مال من قشنگتره ؟ چی داره که من ندارم ، یه جور ادای معمولی فکر می کنم که راه به راه ،‌بهت می گه دوست داره منو شکست نکردن ، همین کارای معمولی خوب می دونم من تو دلم برات می مردم ولیکن زیاد واست جالب نبود این گفتنای معمولی چه فایده هر چیزی که بود تموم شد و دیگه گذشت اینم یه نامه کمتر از نوشته های معمولی نمی دونم تو می خونیش یا که نگاش نمی کنی به خاطر تازگی ، اون وعده های معمولی همونا که اول می دن ،‌ به جز تو هیچکس به خدا یه حرف ساده ی دروغ ،‌یه بخدای معمولی اگه که خوندیشم بگو ، این مال یه غریبه بود یه لطف اگه داری بگو ، یه آشنای معمولی اما گه دیدی که نه زیادی اذیت می کنه بیا سراغ دختری با رویاهای معمولی منم می بخشمت آخه چاره ای جز این ندارم مث همیشه قهرا و باز آشتیای معمولی اگه نخواستی نامه رو ،‌تو رو خدا پس نفرست رو عادت همیشگیت ،‌با اون یه تای معمولی خواستم یه جور سادگیمو فقط بهت نشون بدم نامه تمیزه ولی با ، مداد سیای معمولی من خیلیم بد نبودم ، سعی می کنم بد نباشم خب بعضی وقتا بد می شم ، از اون بدای معمولی دیگه مزاحم نمی شم تو کاری با من نداری ؟ تکیه کلام خودته ، این جمله های معمولی فقط یه چیزی دوس دارم به یه سوال جواب بدی غیر از تموم پرسشا و ، سوالای معمولی پشت چراغ چشم تو گل بفروشم تو می خری ؟ بهم نگاه کن به چش یه جور گدای معمولی ,مریم حیدرزاده,گدای معمولی,يا تو يا هيچ کس میان آبشارخاطراتم کنار بوته های گل نمی نشینم همیشه آرزو کردم که رنگ نگاه بوته گل را ببینم همیشه آرزو کردم که روزی برای لحظه ای نقاش باشم همیشه آرزویم بوده رویا ولیکن یک زمان ایکاش باشم همیشه این سوالم بوده مادر که رنگ لاله ها یعنی چه رنگی همیشه گفته بودی باغ سبز ولی رنگ خدا یعنی چه رنگی نگاه مادرم چون یاس می شد به پرسشهای منلبخند می زد زمانی رنگ سرخ لاله ها را به دنیای دلم پیوند م یزد ولی من باز می پرسیدم از او که منظورت ز آبی چیست مادر هما رنگی که گفتی دنگ دریاست همان رنگی که گشته چشم از او تر ز اقیانوس بی طوفان چشمش صدای اشک ها را می شنیدم در آن هنگام در باغ تخیل رخ زیبای او را میکشیدم نگاهی سرخ اشکی آسمانی دوچشمانی به رنگ ارغوانی ولی من هر چه نقاشی کشیدم همه تصویری از رویای او بود و شاید چند خطی که نوشتم همه یک قطره از دریای او بود معلم آن زمان که عاشقانه کنار حرفهایت می نشینم همیشه آرزو کردم که روزی نگاه مهربانت را ببینم ببینم که کدامین دیدگانی مرا با حس دیدن آشنا کرد که دستان مرا تا اوج برد مرا از دور با چشمش صدا کرد ببینم که چه کس راگ شفق را به چشمان وجود من نشان داد ببینم که کدامین مهربانی غبار غم رویایم تکان داد اگر چه من نگاهت را ندیدم ولی زیباییت را میشناسیم صدای موج روحت را ستاره دل دریاییت را میشناسم ز تو آموختم نقاشی عشق ز تو احساس را ترسم کردم ز تب نور امید و موج دل را میان غنچه ها تقسیم کردم ولی من با مرور خاطراتم به اوج آرزوهایم رسیدم هم اینک لحظه ای نقاش هستم معلم را و مادر ا کشیدم ولی نقاش من کاغذی نیست برای رسم ابزاری ندارم کمی احساس را با جرعه ای عشق به روی برگ یاسی می گذارم دل نقاشیم تفسیر رویاست چرا تفسیر یک رویا نباشیم چرا رنگ غروبی سرخ باشیم چرا چون آبی دریا نباشیم اگر چه گشت شعرم بس مطول ولی نقاشیم را قاب کردم سحر شد خاطراتم نیز رفتند دوباره من زمان را خواب کردم ,مریم حیدرزاده,آرزوی نقاشی,پروانه ات خواهم ماند شد بهار و دل من اسیر شهر طوفانی انتظارست حرف قلب من این بوده و هست که بیایی بهارست قوی دل در لحظه ای را شمرده تا تو از شهر غربیت بیایی نبض آلاله ها را گرفتم تا که شاید بدانم کجایی شهر لب باغ دل مرز احساس حسرت لحظه ای با تو بودن با نگاهت سخن گفتن و بعد شعری از جنس دریا سرودن عکس رویاییت را نهادم توی یک قاب عکس طلایی با کمی لاله رویش نوشتم لعنت عشق بر تو جدایی می تپد قلب در شهر غوغا باز در آرزوی رسیدن باز هم حسرت روی یک شمع حسرت دسته ای پونه چیدن حسرت سرخ فردای غربت بی امان لحظه ها را شمردن آرزو کردنی بی سرانجام دل به امواج عشقی سپردن سال رفت و من و پونه و تو حبس در بندهای جدایی یک جهان حسرت مهربانی عالمی آرزوی رهایی من نگاه تو را اولین بار روی یک شعر نمناک دیدم قصه سبز زیباییت را از زبان غزل ها شنیدم باورم نیست آمد بهار و ماه چشم تو بر دل نتابید دل به یاد تو یک سال رنجید چشم در آرزویت نخوابید یادگار تو یک عشق پاک ست توی گلدانی از آرزویم خوب شد مانده این یادگاری تا که گه گاه آن را ببویم چشم تو نقطه عطف دلهاست دیدنت مرهم قلب عاشق گونه ات سرزمین تبسم خنده های تو رنگ شقایق تا بیایی به روی دل خود عکس یک یاس تنها کشیدم توی نقاشی چشمهایت انتظاری شکوفا کشیدم هیچ کس با دل من نیامد تا لب جاده های رهایی منتظر مانده ام روی یک پل تا که شاید از آن سو بیایی آسمان تا نگاهی به من کرد دیدگانش پر از اشک غم شد نقره هایش هم از غصه تب کرد یک گل از خنده زهره کم شد برکه اش که مرا دید و قلبش مثل یک نرگس منتطر شد قصه ام را به آلاله گفتم بر لبش حسرتی منتظر شد هرکسی که برایم دلش سوخت عاشقانه شکست و دعا کرد سنگ هم قصه ام را شنید و صادقانه خدا را صدا کرد باز هم تو در آنجایی و من منتظر مانده ام تا بیایی درس من و رمز زیبا شکفتن قلب من دفتر آشنایی گفته بودی اگر قاصدکها از سفرهای رویا بیایند گفته بودی اگر شاپرک ها شهریمان را گلستان نمایند گفته بودی اگر صد شکوفه در میان گلستان بروید گفته بودی اگر یک پرستو برگ آلاله ای را ببوید گفته بودی اگر توی قلبم باغی از یاس خوشبو بکارم گفته بودی اگر مثل باران روی دلهای عاشق ببارم باز می گردی و در کنارم قصه عشق را می نگاری پس چه شد نسترن ها شکفتند بازگرد ای نسیم بهاری ,مریم حیدرزاده,انتظار,پروانه ات خواهم ماند ای کاش من خورشید بودم روی علف ها می نشستم با مهربانی قفل غم را از روی در ها می شکستم ای کاش من آلاله بودم لاله ای خوش رنگ و زیبا آلاله ای که دوست دارد نجوای سرخ شاپرک را ای کاش من احساس بودم مفهوم سبز زنده بودن مضمون باران بهاری در دفتر سرخ سرودن ای کاش من لبخند بودم بر روی لبهای کویری ای کاش غم را می زدودم لز چشم نمناک اسیری ای کاش من پرواز بودم پرواز تا اوج رسیدن پرواز تا اعماق رویا نبض شقایق را شنیدن ای کاش من مهتاب بودم مهتاب با نوری طلایی همدرد با مرغان عاشق با بی دلان درد آشنایی ای کاش من آیینه بودم یا انعکاس نور بودم با نقره هایم گرد غم را از صفحه دل می زدودم ای کاش من یک قطره بودم یک قطره اشک پاک و جاری اشکی به روی گونه ای سرخ یا در دل چشم انتظاری ای کاش من یک یاس بودم تا بیکران می رسیدم دست پر از احساس خود را بر قلب باران میکشیدم ای کاش من یک قلب بودم شب تا سحرگاه می تپیدم آن قدر می رفتم فراتر تا آه شب را می شنیدم ای کاش من دیدار بودم آن شوق نیلی رنگ دیدن از خوشه های زرد خورشید گل دسته های یاد چیدن ای کاش با شعر رهایی در قلب ها غوغا نماییم و با ورود حضرت عشق این کلبه را دریا نماییم ,مریم حیدرزاده,ای کاش,پروانه ات خواهم ماند این روزا عادت همه رفتن ودل شکستنه درد تموم عاشقا پای کسی نشستنه این روزا مشق بچه ها یه صفحه آشفتگیه گردای رو آینه فقط غم زندگیه این روزا درد عاشقا فقط غم ندیدنه مشکل بی ساتاره ها یه کم ستاره چیدنه این زوطا کار گلدونا از شبنمی تر شدنه آرزوی شقایقا یه شب کبوتر شدنه این روا آسمونمون پر از شکسته بالیه جای نگاه عاشقت باز توی خونه خالیه این روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه ساده ترین بهانشون از هم خبر نداشتنه این روزا سهم عاشقا غصه و بی وفاییه جرم تمومشون فقط لذت آشناییه این روزا توی هر قفس تو خواب خونه جاریه این روزا چشمای همه غرق نیاز شبنمه رو گونه هر عاشقی چند قطره بارون غمه این روزا ورد بچه ها بازی چرخ و فلکه قلبای مثل دریامون پر از خراش و ترکه این روزا عادت گلا مرگ و بهونه کردنه کار چشمای آدما دل رو دیونه کردنه این روزا کار رویامون از پونه خونه ساختنه نشونه پروانگی زندگی ها رو باختنه این روزا تنها چارمون شاید پرنده مردنه رو بام پاک آسمون ستاره رو شمردنه این روزا آدما دیگه تو قلب هم جا ندارن مردم دیگه تو دلهاشون یه قطره دریا ندارن این روزا فرش کوچه ها تو حسرت یه عابره هر جایی منتظر ورود یه مسافره این روزا هیچ مسافری بر نمی گرده به خونه چشاتی خسته تا ابد به در بسته می مونه این روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه خلاصه حرف همه پر زدن و نمندنه این روزا درد آدما فقط غم بی کسیه زندگیشون حاصلی از حسرت و دلواپسیه این روزا خوشبختی ما پشت مه نبودنه کار تموم شاعرا فقط غزل سرودنه این روزا درد آدما داشتن چتر تو بارونه چشمای خیس و ابریشون همپای رود کارونه این روزا دوستا هم دیگه با م صداقت ندارن یه وقتا توی زندگی همدیگر و جا می ذارن جنس دلای آدما این روزا سخت و سنگیه فقط توی نقاشیا دنیا قشنگ و رنگیه این روزا جرم عاشقی شهر دل و فروختنه چاره فقط نشستن و به پای چشمی سوختنه اسم گلا رو این روزا دیگه کسی نمی دونه اما تا دلت بخواد اینجا غریب فراوونه این روزا فرصت دلا برای عاشقی کمه زخمای بی ستاره ها تشنه یاس مرهمه این روزا اشک مون فقط چاره بی قراریه تنها پناه آدما عکسای یادگاریه این روزا فصل غربت عشق و یبداری مجنونه بغضای کال باغچه منتظر یه بارونه این روزا دوستای خوبم همدیگر رو گم میکنن دلای پاک و ساده رو فدای مردم میکنن این روزا آما کمن پشت نقاب پنجره کمتر میبینی کسی رو که تا ابد منتظره مردم ما به همدیگه فقط زود عادت می کنن حقا که بی وفایی رو خوبم رعایت میکنن درسته که اینجا همه پاییزا رو دوست ندارن پاییز که از راه برسه پا روی برگاش می ذارن اما شاید تو زندگی یه بغض خیس و کال دارن چند تا غم و یه غصه و آرزوی محال دارن این روزا باید هممون برای هم سایه باشیم شبا به یاد هممون برای هم سایه باشیم شبا که دلواپس کودک همسایه باشیم اون وقت دوباره آدما دستاشون و پل میکنن دردای ارغوانی رو با هم تحمل می کنن اگه به هم کمک کنیم زندگی دیدنی میشه بر سر پیمان می مونن دوستای خوب تا همیشه اما نه فکر که مکنیم این کار یه کار ساده نیست انگار برای گل شدن هنوز هوا آماده نیست ,مریم حیدرزاده,این روزا,پروانه ات خواهم ماند هوا ترست به رنگ هوای چشمانت دوباره فال گرفتم برای چشمانت اگر چه کوچک و تنگ است حجم این دنیا قبول کن که بریزم به پای چشمانت بگو چه وقت دلم را ز یاد خواهی بر د اگر چه خوانده ام از جای جای چشمانت دلم مسافر تنهای شهر شب بو هاست که مانده در عطش کوچه های چشمانت تمام آینه ها نذر یاس لبخندت جنون آبی در یا فدای چشمانت چه می شود تو صدایم کنی به لهجه موج به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت تو هیچ وقت پس از صبر من نمی آیی در انتظار چه خالیست جای چشمانت به انتهای جنونم رسیده ام اکنون به انتهای خود و ابتدای چشمانت من و غروب و سکوت و شکستن و پاییز تو و نیامدن و عشوه های چشمانت خدا کند که بدانی چه قدر محتاج ست نگاه خسته من به دعای چشمانت ,مریم حیدرزاده,برای چشمانت,پروانه ات خواهم ماند برگرد بی تو بغض فضا وا نمی شود یک شاخه یاس عاطفه پیدا نمی شود در صفحه دلم تو نوشتی صبور باش قلبم غبار دارد و معنا نمی شود بی تو شکست و پنجره رو به آسمان غم در حریم آبی دل جا نمی شود دریای تو پناه نگاه شکسته است هر دل که مثل قلب تو دریا نمی شود می خواستم بچینم از آن سوی دل گلی اما بدون تو که گلی وا نمیشود دردیست انتظار که درمان آن تویی این درد تلخ بی تو مداوا نمی شود زیباترین گلی که پسندیده ام تویی گل مثل چشمهای تو زیبا نمی شود بی تو شکسته شد غزل آشناییم این رسم مهربانی دنیا نمی شود گفتی صبور باش و به آینده بنگر پروانه که صبور و شکیبا نمی شود شبنم گل نگاه مرا بار شسته است دل در کنار یاد تو تنها نمی شود گلدان یاس بی تو شکست و غریب شد گلدان بدون عشق شکوفا نمی شود باران کویر روح مرا می برد به اوج اما دلم بدون تو شیدا نمی شود رفتی و بی تو نام شکفتن غریب شد دیگر طلوع مهر هویدا نمی شود رویای من همیشه به یاد تو سبز بود رفتی و حرفی از غم رویا نمی شود رفتی و دل میان گلستان غریب ماند دیگر بهار محو تماشا نمی شود یک قاصدک کنار من آمد کمی نشست گفتم که صبح این شب یلدا نمی شود دل های منتظر همه تقدیم چشم تو امروز بی حضور تو فردا نمی شود ,مریم حیدرزاده,برگرد,پروانه ات خواهم ماند تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم تو دریای ترینی آبی و آرام و بی پایان و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف و من در آرزوی قطره های پاک بارانم نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر و من هم یککبوتر تشنه باران درمانم بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد و من خواب ترا می بینم و لبخند پنهانم تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم ,مریم حیدرزاده,بعد دیدار تو,پروانه ات خواهم ماند غم غروب نگاهت نشست بر روحم بمان ستاره که بی تو بهار می میرد میان دشت بنفشه کنار برکه عشق برای شهر دلم انتظار میمیرد دلم به وسعت آلاله های سرخ ست وجود آبی احساس پاک و بارانی ست چگونه بی تو بمانم بدان بهانه من دلم هنوز به دست تو زندانی ست بدان که قصه احساس قصه نیلی ست بیا و قصه او را دوباره باورکن بجای هجرت و اندوه و بی قراری و درد بیا و از سر لطف تو فکر دیگر کن پرنده از غم هجران تو چه باید کرد دلم برای نگاهت بهانه می گیرد دلم اگر بروی در خزان هجرانت چو یک کبوتر بی آب و دانه می میرد اگر چه قدر نگاه تو را ندانستمن ولی همیشه به یاد تو شعر می خوانم کنون گر تو کنارم نمانی و بروی میان هاله ای از انتظار می مانم به جان برگ گل یاس باغ دل سوگند قسم به عاطفه یک نگاه دریایی قسم به بارش شمع وجود یک انسان قسم به شهر پر از ساکنان رویایی قسم به واژه کمرنگ عشق در مهتاب قسم به ترجمه نیلی شکیبایی قسم به عاطفه نقره فام چشمانت قسم به هجی مفهوم یک شکوفایی بمان همیشه که بی تو شکوفه خواهد مرد دگر میان گلستان گلی نخواهد ماند بدون تو گل و گلدان غریب خواهد شد دگر میان چمن بلبلی نخواهد ماند شکسته می شود از دوریت بلور دلم بدون تو تپش قلب من چه بی معناست بدون تو دلم از تب همیشه خواهد سوخت بدون خنده تو قلب غنچه ها تنهاست مرور خاطره انتشار احساست دل مرا به تماشای عشق خواهد برد بمان همیشه که بی تو ترانه بودن میان قلب هزاران جوانه خواهد مرد صدای نبض بنفشه صدای خنده یاس میان باغ نگاهت چو برکه ای جاریست بدان اگر بروی کار باغ چشمانم همیشه شکوه و اشک و شکستن و زاریست میان شبنم اشکم بلوری از عشقست به یاد جاده سرسبز شهر چشمانت بمان همیشه دلم بی تو زرد خواهد شد تمام هستی این دل فدای مژگانت غم نبودن تو در کنار من سخت ست حضور آبیت اینجا چه قدر زیبا بود چگونه می شود اکنون میان غربت باغ بدون زمزمه آبی تو اینجا تنها بود چه لذتی ست درون نگاه پر نورت بیا و زخم عمیق مرا تو درمان کن ببین چه درد بزرگی ست غربت دو نگاه بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن بدون یاد تو قلبم کویر خواهد شد بمان همیشه که بی تو نسیم غمناکست تمام کلبه چشمم تمام شهر دلم ز قطره قطره باران اشک نمناکست ز سقف نیلی چشمم چکید قطره اشک ترا قسم به شقایق بمان ستاره من بچین ز باغ دلت دسته ای گل پونه بمان که نیست به جز این مرام چاره من بگو ستاره کنارم همیشه خواهی ماند بگو که قلب من از انتظار لبریز است بدون تو تپش قلب من چه بی معناست بیا که بی تو وجودم همیشه پاییز ست قسم به نغمه باران بمان بهانه من بدون تو تپش آفتاب کم رنگست به هر کجا که روی هر زمان و هر لحظه دلم همیشه برای نگاه تو تنگ ست ,مریم حیدرزاده,بمان بهانه من,پروانه ات خواهم ماند تو با یک جرعه از دریای یادت میان باغ قلبم جا گرفتی تو با یک انعکاس نقره ای رنگ تو چون یک هدیه فیروزه ای رنگ مرا بر قایق رویا نشاندی و با یک لطف یک لبخند ساده مرا به سرزمین عشق خواند ی تو دیار میان قلب ها را به رسم آسمانی ها شکستی چون حسی غریب و واژه های سرخ میان دفتر روحم نشستی تو دریای ترین ترسیم یک موج تو تنها جاده دل تا خدایی تو مثل شوق یک کودک لطیفی تو مثل عطر یک گلدان رهایی تو مثل نغمه موزون باران به روی اطلسی ها نازنینی و تا وقتی روحم مال اینجاست به روی صفحه دل می نشینی ,مریم حیدرزاده,به یادت,پروانه ات خواهم ماند گفتی که به احترام دل باران باش باران شدم و به روی گل باریدم گفتی که ببوس روی نیلوفر را از عشق تو گونه های او بوسیدم گفتی که ستاره شو دلی روشن کن من همچو گل ستاره ها تابیدم گفتی که برای باغ دل پیچک با ش بر یاسمن نگاه تو پیچیدم گفتی که برای لحظه ای دریا شو دریا شدم و ترا به ساحل دیدم گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش مجنون شدم و ز دوریت نالیدم گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز گل دادم و با ترنمت روییدم گفتی که بیا و از وفایت بگذر از لهجه بی وفاییت رنجیدم گفتم که بهانه ات برایم کافیست معنای لطیف عشق را فهمیدم ,مریم حیدرزاده,بهانه,پروانه ات خواهم ماند ه قدر فاصله اینجاست بین آدمها چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها کسی به حال شقایق دلش نمی سوزه و او هنوز شکوفاست بین آدمها کسی به خاطر پروانه ها نمی میرد تب غرور چه بالاست بین آدمها و از صدای شکستن کسی نمی شکند چه قدر سردی و غوغاست بین آدمها میدان کوچه دل ها فقط زمستانست هجوم ممتد سرماست بین آدمها ز مهربانی دل ها دگر سراغی نیست چه قدر قحطی رویاست بین آدمها کسی به نیست دل ها دعا نمی خواند غروب زمزمه پیداست بین آدمها و حال آینه را هیچ کسی نمی پرسد همیشه غرق مداراست بین آدمها غریب گشتن احساس درد سنگینی ست و زندگی چه غم افزاست بین آدمها مگر که کلبه دل ها چه قدر جا دارد چه قدر راز و معماست بین آدمها چه ماجرای عجیبی ست این تپیدن دل و اهل عشق چه رسواست بین آدمها چه می شود همه از جنس آسمان باشیم طلوع عشق چه زیباست بین آدمها میان این همه گلهای ساکن اینجا چه قدر پونه شکیباست بین آدمها تمام پنجره ها بی قرار بارانند چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها و کاش صبح ببینم که باز مثل قدیم نیاز و مهر و تمناست بین آدمها بهار کردن دل ها چه کار دشواریست و عمر شوق چه کوتاست بین آدمها میان تک تک لبخندها غمی سرخ ست و غم به وسعت یلداست بین آدمها به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو دلت به وسعت دریاست بین آدمها ,مریم حیدرزاده,بین آدم ها,پروانه ات خواهم ماند امشب هوای ساحل روحم چه بی ریاست رویای او غم از دل من پاک کرده است اندوه دوری از تپش یک نگاه ناز دل را به رسم عاطفه نمناک کرده است یادش به خیر دسته گلی از صداقتش در لابلای شهر وجودم نشسته بود دست مرا به رسم وفا سبز می فشرد دستش اگر چه از غم یک عمر خسته بود او رفت و کوچه های غریبانه زمان در یک سکوت خسته و معصوم مانده اند گل های سرخ عاطفه هم بی حضور او در گردباد حادثه مظلوم مانده اند از پشت آرزوی تمام بنفشه ها ناگاه یک فرشته به فریاد دل رسید دستان آسمانی خود را به رسم عشق بر گونه غریب گل اطلسی کشید احساس جز شکفته شدن آرزو نداشت یک بار دیگر از تپش عشق خیره ماند باران گرفت و نغمه موزون لطف او یک صفحه از کتاب صفا را دوباره خواند از آن زمان بهار دلم جور دیگریست یک جای آن حضور شکوفای انتظار جای دگر بلور شکیبای شبنم ست اما اگر بنفشه زیبای من نبود آیا کسی به کوچه احساس می رسید آیا صدای غربت این روح خسته را نیلوفری نجیب و صمیمانه می شنید باران لطیف و پر تپش و مهربان ببار زیبایی ات تداعی تصویر ماه اوست تنها عبور آبی تو در دل زمان گویای عشق پاک و دل بی گناه اوست ای آسمان آبی قلب بهاریت تا بیکران شهر صداقت پناه دل ای چتر غنچه های شکسته ز درد عشق ای چشم تو امید گل بی گناه دل رویای عاشقانه پیوند با دلت زیباترین تجسم پایان خستگی ست نبض لطیف عاطفه ات تا ابد رساست این اوج روشنایی دنیای زندگی ست باران مهربانی از دوردست عشق بر روح پاک یاس امیدم چکیده است فریاد انتظار مرا از گلوی عشق حتی افق به رسم تواضع شنیده است عطر عبور آبی ات از ک.چه باغ عشق گلبوته های یاد مرا ناز می کند نیلوفر غریب نگاهت از آسمان چشمان انتظار مرا باز میکند نقاشی نگاه صمیمانه ات هنوز مانده میان یاسمن آرزوی من چشمان تو خلاصه اوج پرنده هاست و قصه ایست از عطش جستجوی من تو رفتی و نگاه تو از شهر دل گذشت من در حریم عاطقه پروانه ام هنوز در باور حقیقت بی انتهای عشق مجنون ثفت به یاد تو دیوانهام هنوز ,مریم حیدرزاده,تا همیشه با تو,پروانه ات خواهم ماند در حادثه بهاری چشمانت در سایه ارغوانی مژگانت بگذار که جا بماند این روح غریب در بین اشاره های بی پایانت ,مریم حیدرزاده,تمنا,پروانه ات خواهم ماند تو در شکفتن گل های لاله پنهانی تو در تولد یک شاخه نور مهمانی تو در کویر دل من چه خوب می مان ی تو را قسم به تبسم به شهر ما برگرد در آن زمان که تو رفتی جوانه ها خشکید غزل ها بهانه خشکید شمیم عاطفه در روح خانه ها خشکید قسم به مردن روح جوانه ها برگرد تو در حکایت احساس روح پیوندی تو آیتی ز گل مهر یاس لبخندی تو ماجرای رسیدن به قلب الوندی تو را قسم به تکاپوی قله ها برگرد تو یک غزل تو رباعی تو شعر آزادی تو یک ترنم آبی ز باغ میلادی تو قصه یی ز هیاهوی عشق فرهادی تو را قسم به غریبان آشنا برگرد تو ای پرنده آبی به شهر ما برگرد مثال رفتنت آرام و بی صدا برگرد تو را قسم به تکاپوی قله ها برگرد قسم به مردن روح جوانه ها برگرد ,مریم حیدرزاده,تو را قسم,پروانه ات خواهم ماند تو از جنس احساس یک بوته نسرین تو با چکه های شفق آشنایی تو سر فصل لبخند هر برگ یاسی یر پژواک سرخ صدایی تو رنگین کمانی ز چشمان موجی تو رمز رسیدن به اوج خدایی تو در شهر رویاییم کلبه دل تو یک قصه از .اژه ابتدایی تو از آه یک ابر مرطوب و تنها تو بارانی از سرزمین وفایی ترا مثل چشمان خود می شناسم اگر چه ز مژگان چشمم جدایی تو یک جرعه از ژاله چشم یک گل تو تعبیری از وسعت انتهایی تو گیسوی زرین یک بید مجنون تو با راز قلب صدف آشنایی تو امضایی از بال سرخ پرستو تو یک ترجمه از کتاب صفایی تو با قایقی از بلور گل بخ رسیدی به شهری پر از روشنایی تو با درد سرخ شکستن همآوا تو صندوقچه امنی از رازهایی تو از مهربانی کتابی نوشتی که آغاز آن بودن شعر رهایی تو در شهر آیینه ها می نشینی تو بر زخم سرخ شقایق دوایی تو تکثیر یک آیه از قامت سبزه هایی تو موسیقی کوچ یک قوی تنها تو شعری به رنگ سحر می سرایی تو تکراری از آرزوهای موجی تو شهدی به شیرینی یک دعایی تو در جهان یک شمع سوزان نهانی تو چون پنجره شاهدی بی صدایی تو آموزگار دبستان عشقی تو دفترچه خاطرات صبایی تو در سوز سرخ مناجات بلبل تو در کوچه آبی قصه هایی تو در سرزمین افق ناپدیدی تو بر زخم آلاله دل شفایی ترا در این دل غزل هم نددیم بگو در کدامین دل و در کجایی ,مریم حیدرزاده,تو را میشناسم,پروانه ات خواهم ماند تو مثل خواب نسیمی به رنگ اشک شقایق تو مثل شبنم عشقی به روی پونه عاشق تو مثل دست سپیده پر از تولد نوری تو مثل نم باران لطیف و پاک و صبوری تو مثل مرهم یاسی برای قلب شکسته تو مثل سایبان امیدی برای یک دل خسته تو مثل غنچه لطیفی به رنگ حسرت شبنم تو مثل خنده یاسی و مثل غربت یک غم تو مثل جذبه عشقی در انتظار رسیدن در امتداد نوازش گلی ز عاطفه چیدن تو مثل نغمه موجی غریب و آبی و ساده شبیه شاخه گلی که افق به چلچله داده تو مثل چکه مهری ز سقف سبز صداقت تو مثل گریه شعری بروی صفحه غربت تو مثل لذت رویا تو مثل شوق نگاهی هزار مرتبه خورشید و صد افق پر ماهی تو مثل لطف بهاری پر از شکوفه خواندن تمام هستی من شد میان شعر تو ماندن تو مثل هر چه که هستی مرا به نام صدا کن برای این دل سرگشته وقت صبح دعا کن ,مریم حیدرزاده,تو مثل,پروانه ات خواهم ماند تو یعنی گونه های غنچه ای را به رسم مهربانی ناز کردن تو یعنی کوچه باغ آرزو را به روی گام یاسی باز کردن تو یعنی وسعت معصوم دل را به معنای شکفتن هدیه دادن تو یعنی بوته ای از رازقی را میان حجم گلدانی نهادن تو یعنی جستجوی آبی عشق تو یعنی فصل پاک پونه بودن تو یعنی قصه شوق کبوتر تو یعنی لذت سبز شکفتن تو یعنی با تواضع راز دل را به یک نیلوفر بی کینه گفتن تو یعنی وسعتی تا بی نهایت تو یعنی نغمه موزون باران تو یعنی تا ابد آیینه بودن برای خاطر دلهای یاران تو یعنی در حضور نیلی صبح گلی را به بهار دل سپردن تو یعنی ارغوانی گشتن و بعد هزاران دست تنها را فشردن تو یعنی مثل شبنم عاشقانه گلوی یاس ها را تازه کردن تو یعنی حجم رویای گلی را میان کهکشان اندازه کردن تو یعنی پونه را زیر باران میان کهکشان اندازه کردن تو یعنی بی ریا چون یاس بودن و یا به شهر شبنم ها رسیدن تو یعنی انتظار غنچه ها را میان شهر رویا خواب کردن تو یعنی غصه های زرد دل را به رنگ نقره مهتاب کردن تو یعنی در سحرگاهی طلایی به یک احساس تشنه آب دادن تو یعنی نسترن های وفا را به رسم مهربانی تاب دادن تو یعنی غربت یک اطلسی را ز شوق آرزو سرشار کردن تو یعنی با طلوع آبی مهر صبور و شوق آرزو سرشار کردن تو را آن قدر در دل می سرایم که دل یعنی ترا زیبا سرودن فدای تو شقایق احساس و رویای بی آغاز سرودن ,مریم حیدرزاده,تو یعنی,پروانه ات خواهم ماند لبخند زدی و آسمان آبی شد شبهای قشنگ مهر مهتابی شد پروانه پس از تولد زیبایت تا آخر عمر غرق بی تابی شد ,مریم حیدرزاده,تولد,پروانه ات خواهم ماند ای ماجرای آبی پرواز تا خدا ای انتهای مرز تمام گذشته ام ای بی ریاترین نفس پاک یاس ها با نام تو کتاب وفا را نوشته ام در زیر دانه های قشنگ تگرگ عشق من بودم و خیال تو و یک سبد بهار یک آٍمان شکوفه زیبا و پاک یاس از آن طلوع مانده برایم به یادگار ای مهربان ترین از تپش غنچه های ناز ای سرگذشت رویش رعنای عاطفه ای دست تو پناه هزاران گل سپید ای چشم تو حکایت دریای عاطفه بی تو شکست خاطره های بلوغ عشق بی تو غروب واژه رویا همیشگی ست بی نو ترانه های محبت غریبه اند چشم تو شهر آبی درمان تشنگی است بر گرد ک.چه دل آلاله ها هنوز در آرزوی لحظه دیدار مانده است چشمان صد هزار شقایق به یاد تو تا صبحگاه عاطفه بیدار مانده است برگرد ای تراوش شبنم ز برگ یاس برگرد و باز ترجمه کن انتظار را برگرد و داستان دلم را مرور کن تکرار کن برای غزل بهار را ,مریم حیدرزاده,تکرار بهار,پروانه ات خواهم ماند چه می شد گر دل آشفته من هر چشم تو عادت نمی کرد و ای کاش از نخست آن چشمهایت مرا آواره غربت نمی کرد چه زیبا بود اگر مرغ نگاهت میان راز چشمان تو می ماند تو می ماندی و او هم مثل یک کوچ ز باغ دیده ات هجرت نمی کرد تمام سایه روشن های احساس پر از آرامش مهتابیت بود و لیکن شاعر آینه ها هم به خوبی رک این وسعت نمی کرد زمانی که تو رفتی پاکی یاس خلوص سبز گلدان را رها کرد چه زیبا بود اگر از اولین گام نگاهم با دلت صحبت نمی کرد تو پیش از آنکه در دل پاگذاری تمام فال هایم رنگ غم داشت ولی تو آمدی و بعد از آن دل بدون چشم تو نیت نمی کرد هجوم لحظه های بی قراری مرا تا عمق یک پرواز می برد و جز با آسمان دیدگانت دلم با هیچ کس خلوت نمی کرد نگاهم مثل یک مرغ مهاجر به دنبال حضورت کوچ می کرد به غیر از انتظارت قلب من را این گونه بی طاقت نمی کرد تو می ماندی کنار لحظه هایم ولی این شادمانی زود می رفت و تا می خواست دل چیزی بگوید تو می رفتی و او فرصت نمی کرد دلم از پشت یک تنهایی زرد نگاهش را به چشمان تو می دوخت ولی قلب تو قدر یک گل سرخ مرا به کلبه اش دعوت نمی کرد و حالا انتهای کوچه شعر منم با انتظاری مبهم و زرد ولی ایکاش جادوی نگاهت غزل های مرا غارت نمی کرد ,مریم حیدرزاده,جادوی نگاهت,پروانه ات خواهم ماند بیا در کوچه باغ شهر احساس شکست لاله را جدی بگیریم اگر نیلوفری دیدیم زخمی برای قلب پر دردش بمیریم بیا در کوچه های تنگ غربت برای هر غریبی سایه باشیم بیا هر شب کنار نور یک شمع به فکر پیچک همسایه باشیم بیا ما نیز مثل روح باران به روی یک رز تنها بباریم بیا در باغ بی روح دلی سرد کمی رویا ی نیلوفر بککاریم بیا در یک شب آرام و مهتاب کمی هم صحبت یک یاس باشیم اگر صد بار قلبی را شکستیم بیا یک بار با احساس باشیم بیا به احترام قصه عشق به قدر شبنمی مجنون بمانیم بیا گه گاه از روی محبت کمی از درد لیلی بخوانیم بیا از جنگل سبز صداقت زمانی یک گل لادن بچینیم کنار پنجره تنها و بی تاب طلوع آرزوها را ببینیم بیا یک شب به این اندیشه باشیم چرا این آبی زیبا کبود است شبی که بینوا می سوخت از تب کنار او افق شاید نبوده ست بیا یک شب برای قلبهامان ز نور عاطفه قابی بسازیم برای آسمان این دل پاک بیا یک بار مهتابی بسازیم بیا تا رنگ اقیانوس آبیست برای موج ها دیوانه باشیم کنار هر دلی یک شمع سرخست بیا به حرمتش پروانه باشیم بیا با دستی از جنس سپیده زلال اشک از چشمی بشوییم بیا راز غم پروانه ها را به موج آبی دریا بگوییم بیا لای افق های طلایی بدنبال دل ماهی بگردیم بیا از قلبمان روزی بپرسیم که تا حالا در این دنیا چه کردیم بیا یک شب به این اندیشه باشیم به فکر درد دلهای شکسته به فکر سیل بی پیایان اشکی که روی چشم یک کودک نشسته به فکر سیل بی پایان اشکی که ر.ی چشم یک کودک نشسته به فکر اینکه باید تا سحرگاه برای پیوند یک شب دعا کند ز ژرفای نگاه یک گل سرخ زمانی مرغ آمین را صدا کرد به او یک قلب صاف و بی ریا داد که در آن موجی از آه و تمناست پر از احساس سرخ لاله بودن پر از اندوه دلهای شکیباست بیا در خلوت افسانه هامان برای یک کبوتر دانه باشیم اگر روزی پرستو بی پناهست برای بالهایش لانه باشیم بیا با یک نگاه آسمانی ز درد یک ستاره کم نماییم بیا روزی فضای شهرمان را پر از آرامش شبنم نماییم بیا با بر گ های گل سرخ به درد زنبقی مرهم گذاریم اگر دل را طلب کردند از تو مبادا که بگویی ما نداریم بیا در لحظه های بی قراری به یاد غصه مجنون بخوابیم بیا دلهای عاشق را بگردیم که شاید ردی از قلبش بیا بیم بیا در ساحل نمناک بودن برای لحظه ای یکرنگ باشیم بیا تا مثل شب بوهای عاشق شبی هم ما کمی دلتنگ باشیم کنار دفتر نقاشی دل گلی از انتظار سرخ رویید و باران قطره های آبیش را به روی حجم احساس پاشید اگر چه قصه دل ها درازست بیا به آرزو عادت نماییم بیا با آسمان پیمان ببندیم که تا او هست ما هم با وفاییم بیا در لحظه سرخ نیایش چو روح اشک پاک و ساده باشیم بیا هر وقت باران باز بارید برای گل شدن آماده باشیم ,مریم حیدرزاده,حرفها یک دل,پروانه ات خواهم ماند دیگر بس است پونه از سفر بیا بغض تمام پنجره ها در غمت شکست چشمم به حرمت غم تو تا سحر گریست در ساحل عبور تا صبحدم نشست در کوچه های حادثه تنها شدن بس ست دیگر برای عاطفه هم طاقتی نماند رفتی و آن قناری زیبا و مهربان یک نغمه هم برای دل عاشقان نخواند با دیدن طلوع دو روح همیشه سبز قلبم برای تازه شدن تنگ می شود تو رفته ای و نقره مهتاب آرزو از غصه غروب تو کمرنگ می شود یک شب به احترام دل عاشقم بیا مرد از غمت ستاره دل آسمان من هر شب کنار پنجره تنها نشسته ام شاید بگیری از دل رویا نشان من از آن زمان که رفته ای از کوچه باغ عشق در چشم یاس عاطفه باران گرفته است جرم تو بی گناهی و اندوه تو بزرگ صبر و قرار از دل یاران گرفته است رفتی و دل به یاد نگاه بهاریت در آرزوی یک تپش عاشقانه است امواج سرخ دیده دریایی دلم غرق نیاز و حسرت و اشک بهانه است روحم فدای خستگی چشم عاشقت جرم تو مهربان شدن و بی ریایی شدن تنها گناه آن دل دریایی تو بود یک روز محض خاطر گل ها فدا شدن اما بدان فرشته من در جهان عشق دست غریب لاله فشردن گناه نیست اینجا هنوز مثل نگاهتو هیچ کس تسکین درد یاسمن بی پناه نیست حس لطیف و آبی باران انتظار تنها بلوری از دل بی انتهای تست سوگند آسمانی دل های مهربان هر شب به احترام شکفتن برای تست دیگر بس است پونه من از سفر بیا پیوند عشق با این دل شیدا همیشگی ست دیدار با طراوت چشمانت ای بهار ,مریم حیدرزاده,حسرت سفر,پروانه ات خواهم ماند آن سوی افق پرنده ها بی تابند غرف دل بی ریای یک مهتابند نیلوفر باغ آرزویم آرام امواج قشنگ شهر دریا خوابند ,مریم حیدرزاده,خواب,پروانه ات خواهم ماند ای معلم دشت سرخ عاطفه با تو می شد غنچه ها را ناز کرد با تو می شد سبز همپای نسیم تا فراسوی افق پرواز کرد می توان با هر نگاه آبی ات عکس زیبای شقایق را کشید میتوان با هحی آرام تو شادمان تا شهر پیچک ها دوید با تبسم های گرمت می توان به تمام یاس ها لبخند زد با نسیم پاک یادت می توان عشق را با هر دلی پیوند زد در تپش های د ل هر غنچه ای هر زمان و هرکجا رویای تست مرهم زخم تمام یاس ها فطره های احساس از دریای تست در گلستان سپید مدرسه عطر جان بخش شقایق ها تویی در میان غنچه های باغ عشق رز تویی نرگس تویی مینا تویی ای که خورشید میان آسمان با امید چشم هایت زنده است ای که اقیانوس دانش از رخت وزنگاه آبی ات شرمنده ست ای معلم دشت سرخ عاطفه با تو می شد یک شقایق را سرود دوستت دارم از اعماق وجود بر تو صد ها شاخه گل صدها درود ,مریم حیدرزاده,دشت سرخ عاطفه,پروانه ات خواهم ماند من راز نگاهت را از آینه پرسیدم چشمان نجیبت را از دور پرستیدم باران شدم و چون اشک بر عشق تو باریدم من شمع وجودم را به مهر تو بخشیدم مثل گل نیلوفر چشم تو بهاری شد از پیش دلم آرام رفتی و نفهمیدم مرز دل و چشم تو از شهر افق پیداست من سرخی گل ها را در خنده تو دیدم در شهر اقاقی ها تو پاک ترین عشقی من راز شکفتن را از باغ دلت چیدم لبخند زدی آرام بر گونه غمناکم من با گل لبخندت بر حادثه خندیدم ای کاش دو چشم تو سر فصل افق ها بود آن وقت ترا هر صبح از پنجره می دیدم وقتی گل آرامش در باغ دلم رویید گلبرگ وجودم را بر عشق تو پیچیدم خورشید شدی و رفتی تا اوج شکوفایی من از عطش عشقت بر آینه تابیدم تا می روی از اینجا دل خسته و طوفانی ست رفتی و دگر باره از کوچ تو رنجیدم در جاده پیچک ها چشمم به گلی افتاد احساس شکفتن را از غنچه گل چیدم چشمان تو دریایی ست موجش گل تسکینم به حرمت چشمانت شب باز نخوابیدم تو باز نفهمیدی از عشق چه می گویم آرام گذشتی و من باز نرنجیدم از شعله عشق من خورشید هویدا شد از شوق تمنایت تا صبح درخشیدم گم شد گل اشک من در دشت نگاه تو آن وقت حضورت را در خاطره فهمیدم ای کاش گلی می شد لبخند پر از مهرت تا آن گل خوشبو را از خاطره می چیدم در جاده احساسم سرگشتگی ات پیچید آن وقت حضورت را در کوچه دل دیدم سرچشمه احساست پیوند دل و دریاست تنها من از آن احساس پر گشتم و نوشیدم ,مریم حیدرزاده,راز نگاه,پروانه ات خواهم ماند بیا با افق مهربانی کنیم غم پونه را آسمانی کنیم بیا تو ی نقاشی قلبمان رز عشق را ارغوانی کنیم ,مریم حیدرزاده,رز عشق,پروانه ات خواهم ماند ای کاش گل بودی و من از باغها می چمیدمت یا که طلوعی بودی و از پنجره می دیدمت ای کاش چشمانت ضریحی داشت چون رنگین کمان هر وقت باران می گرفت از دور می بوسیدمت ,مریم حیدرزاده,رنگین کمان,پروانه ات خواهم ماند در حیرتم ز ثانیه های بهار عمر در حسرت عبور شکیبای زندگی در انتظار طایفه سبز بودنم در انتظار رویش مینای زندگی در زندگی تمام غزل ها سراب بود شعری نماند در دل شیدای زندگی تو تا کنون تراوش یک اشک دیده ای که پر کند سراسر دریای زندگی شب تا سحر میان نقابی ز فاصله من بودم و تفکر فردای زندگی آن دور دست کوچه آلاله های سرخ یک کودک آمده به تماشا ی زندگی پس زندگی چه بود جز آهنگ یک نفس موسیقی تبسم و غوغای زندگی ای کاش می شد از گل آلاله کلبه ساخت در آن نشست و رفت به دنیای زندگی مفهوم زندگی نه به معنای بودنست در یک گل است لذت معنای زندگی یک جرعه عشق با کمی از شهد عاطفه اینست راز سبز مداوای زندگی گلدان لاله های شفق خشک شد ز غم در انتظار یاس شکوفای زندگی من ماندم و کبوتر و یک باغ آرزو در جستجوی لذت و گرمای زندگی یعنی کجاست آن سر دنیای آرزو کم کهن ز شرح حال دارزای زندگی ,مریم حیدرزاده,زندگی,پروانه ات خواهم ماند می خوام یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه من باشم و تو باشی یک شب مهتابی باشه می خوام یه کاری بکنم شاید بگی دوسم داری می خوام یه حرفی بزنم که دیگه تنهام نذاری می خوام برات از آسمون یاسای خوشبو بچینم می خوام شبا عکس تو رو تو خواب گل ها ببینم می خوام که جادوت بکنم همیشه پیشم بمونی از تو کتاب زندگیم یه حرف رنگی بخونی امشب می خوام برای تو یه فال حاقظ بگیرم اگر که خوب در نیومد به احترامت بمیرم امشب می خوام تا خود صبح فقط برات دعا کنم برای خوشبخت شدت خدا خدا خدا کنم امشب می خوام رو آسمون عکس چشات و بکشم اگه نگاهم نکنی ناز نگاتو بکشم می خوام تو رو قسم بدم به جون هر چی عاشقه به جون هر چی قلب صاف رنگ گل شقایقه یه وقتی که من نبودم بی خبر از اینجا نری بدون یه خداحافظی پر نزنی تنها نری به موقعی فکر نکنی دلم واست تنگ نمیشه فکر نکنی اگه بری زندگی کمرنگ نمیشه اگه بری شبا چشام یه لحظه هم خواب ندارن آسمونای آرزو یه قطره مهتاب ندارن راسیتی دلت میآد بری بدون من بری سفر بعدش فراموشم کنی برات بشم به رهگذر اصلا بگو که دوست داری اینجور دوست داشته باشم اسم تو رو مثل گلا تو گلدونا کاشته باشم حتی اگه دلت نخواد اسم تو تو قلب منه چهره تو یادم می آد وقتی که بارون می زنه ای کاش منم تو آسمون به مرغ دریایی بودم شاید دوسم داشتی اگه آهوی صحرایی بودم ای کاش بدونی چشمات و به ثد تا دنیا نمی دم یه موج گیسوی تو رو به صد تا دریا نمی دم به آرزوهام می رسم اگر که تو پیشم باشی اونوقت خوشبخت میشم مثل فرشته ها تو نقاشی تا وقتی اینجا بمونی بارون قشنگ و نم نمه هوای رفتن که کنی کرگ گلای مریمه نگام کن و برام بگو بگوی می ری یا می مونی بگو دوسم داری یا نه مرگ گلای شمعدونی نامه داره تموم میشه مثل تموم نامه ها اما تو مثل آسمون عاشقی و بی انتها ,مریم حیدرزاده,زیر درخت آرزو,پروانه ات خواهم ماند دریای دل آبی ست تویی فانوس زیبایش اگر آینه یک دنیاست تویی معنای دنیایش تو یعنی دسته گل را ز آن سوی افق چیدن تو یعنی پاکی باران تو یعنی لذت دیدت تو یعنی یک شقایق را به یک پروانه بخشیدن تو یعنی از سحر تا شب به زیبایی درخشیدن تو یعنی کبوتر را ز تنهایی رها کردن خدای آسمان ها را به آرامی صدا کردن تو یعنی مثل نیلوفر همیشه مهربان بودن تو یعنی باغی از مریم تو یعنی کهکشان بودن تو یعنی چتری از احساس برای قلب بارانی تو یعنی پیک آزادی برای روح زندانی تو یعنی دست یک گل را به دست اطلسی دادن تو یعنی در زمستان ها به فکر پونه افتادن تو یعنی رویح باران را متین و ساده بوسیدن و یا در پاسخ یک لطف به روی غنچه خندیدن اگر چه دوری از اینجا تو یعنی اوج زیبایی کنارم هستی و هر شب به خوایم باز می آیی اگر هرگز نمی خوابند دو چشم سرخ و نمناکم اگر در فکر چشمانت شکسته قلب غمناکم ولی یادم نخواهد رفت که یاد تو هنوز اینجاست میان سایه روشن ها دل شیدای من تنهاست نباید زود می رفتی و از دل کوچ می کردی افق ها منتظر ماندند که از این راه برگردی تگر یک آسمان دل را به قصد عشق بردارم میان عشق و زیبایی ترا من دوست می دارم چه زیبا می شود روزی به پایان آید این یلدا دل تو آسمان گردد و روح سبز من شیدا به یادت تا سحرگاهان نگاهم رسخ و بارانی ست تو تا از دور برگردی به هجران تو زندانی ست ,مریم حیدرزاده,زیر سایبان یاد,پروانه ات خواهم ماند ایکاش در چشم هایت تردید را دیده بودم یا از همان روز اول از عشق ترسیده بودم ایکاش آن شب که رفتم از آسمان گل بچینم جای گل رز برایت پروانگی چیده بودم گل را به دست تو دادم حتی نگاهم نکردی آن شب نمی دانی اما تا صبح لرزیده بودم آن شب تو با خود نگفتی که بر سرمن چه آمد با خود نگفتی ز دستت من باز رنجیده بودم انگار پی برده بودی دیوانه ات گشته ام من تو عاشق من نبودی و دیر فهمیده بودم از آن شب سرد پاییز که چشم من به تو افتاد گفتم ایکاش شب ها هر گر نخوابیده بودم از کوچه که می گذشتیم حتی نگاهم نکردی چشمت پی دیگری بود این را نفهمیده بودم آن شب من و اشک و مهتاب تا صبح با هم نشستیم ایکاش یک خواب بد بود چیزی من دیده بودم تو اهل آن دوردستی من یک اسیر زمینی عشق زمین و افق را ایکاش سنجیده بودم بی تو چه شبها که تا صبح در حسرت با تو بودن اندوه ویرانیت را تنها پرستیده بودم وقتی صدا کردی از دور با عشوه ای نادرت را آن لهجه نقره ای را ایکاش نشنیده بودم انگار تقصیر من بود حق با تو و آسمان است وقتی که تو می گذشتی از دور خندیده بودم اما به پروانه سوگند تنها گناهم همین ست جای تو بودم اگر من صد بار بخشیده بودم باید برایت دعا کرد آباد باشی و سرسبز ایکاش هرگز نبینی چیزی که من دیده بودم اندوه بی اعتنای چه یادگار عجیبی ست اما چه شب ها که آن را از عشق بوسیده بودم حالا بدان تو که رفتی در حسرت بازگشت یک آسمان اشک آن شب در کوچه پایشده بودم هر گز پشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز رفتی که شاید بدانم بیهوده رنجیده بودم حالا تو را به شقایق دیگر بیا کوچ کافیست جای تو بودم اگر من این بار بخشیده بودم ,مریم حیدرزاده,سرنوشت من و چشمهایت,پروانه ات خواهم ماند برای چندمین بار از تو گفتم که شهر عشق تو پایان ندارد به یادت هست زخمی بر دلم هست که جز لبخند تو درمان ندارد زلالی تو به رنگ اشک برکه تو با روح شقایق آشنایی تو در آیینه سرخ غزل ها همیشه ابتدا و انتهایی کنار پنجره تنهای تنها میان هاله ای از غم نشستم تو آرایشگر چشمان موجی و من زیباییت را می پرستم تو با بارانی از جنس نیازم مرا به ساحل ادراک خواندی و با زیباترین فانوس دریا مرا تا قعر دریا ها رساندی نوروز جشن میلاد سپیده به باران یک سبد لبخند دادی تو دست زرد یاس خسته ای را به چشم عاشقان پیوند دادی تمام سرزمین آرزو را به دنبال گلستان تو گشتم میان سقف گیتی را گشودم پی یک قطره باران تو گشتم میان کوچه باغ سبز یادت ترنم های سرخ آرزو بود و در ایوان چشمت یک پرستو همیشه با دلم در گفتگو بود قسم به آه نرم و خیس ساحل قسم به آرزوی پاک دریا قسم به ابتدای شعر پرواز قسم به انتهای باغ دنیا تو چون واژه نیلوفری رنگ میان دفتر دل ماندگاری اگر شهر نگاهت فرصتی داشت به یادم باش در هر روزگاری ,مریم حیدرزاده,سفر به رویا,پروانه ات خواهم ماند در حسرت چشم تو دل ماه شکست چشمان هزار غنچه در راه شکست تو رفتی و بعد تو دلم مثل بلور افتاد ز برج شوق و ناگاه شکست ,مریم حیدرزاده,سقوط,پروانه ات خواهم ماند شعر یعنی با افق یک دل شدن یا لباسی از شقایق دختن شعر یعنی با وجود خستگی بر سر پروانه دل سوختن شعر یعنی سری از اسرار عشق شعر یعنی یک ستاره داشتن شعر یعنی یک نگاه خسته را از کویر گونه ای برداشتن شعر یعنی داستانی نا تمام شعر یعنی جاده ای بی انتها شعر یعنی گفتن از احساس موج در کنار حسرت پروانه ها شعر یعنی آه سرخ لاله ها شعر یعنی حرف پنهان در نگاه شعر یعنی ترجمان یک نفس عمق سایه روشن دشت پگاه شعر یعنی یک زلال بی دریغ شعر یعنی راز قلب یک صدف شعر یعنی درد دلهای نسیم حرفی از تنهایی سبز علف شعر یعنی تاب خوردن روی موج در کنار برکه ساحل ساختن شعر یعنی هدیه اس از آسمان بهر یاسی بی نوا انداختن شعر یعنی فصلی از سال نگاه شعر یعنی عاشقانه زیستن شعر یعنی پولکی از عشق را روی دامان کویری ریختن شعر یعنی حس یک پرواز محض در میان آسمان پیدا شدن شعر یعنی در حصار زندگی غرث در گلواژه رویا شدن شعر یعنی قصه یک آرزو شعر یعنی ابتدای یک غروب شعر یعنی تکه ای از آسمان شعر یعنی وصف یک انسان خوب شعر یعنی قلعه ای از جنس عشق کم کنم از واژه و حرف و سخن شعر یعنی حرف قلبی سرخ و پاک نه عبوری ساده چون اشعار من ,مریم حیدرزاده,شعر یعنی,پروانه ات خواهم ماند بیا گل شدن را رعایت کنیم ز پروانه ماندن حمایت کنیم اگر باد غم شاخه ای را شکست ز دست هجومش شکایت کنیم ,مریم حیدرزاده,شکایت,پروانه ات خواهم ماند بیا مثل مرغان آشفته هجرت کنیم افق را به مهمانی پونه دعوت کنیم بیا مثل پروانه های غریب نیاز به مهتاب شبهای تنهایی عادت کنیم ,مریم حیدرزاده,عادت,پروانه ات خواهم ماند با تو غزل ستاره ها نورانی ست دل در قفس نگاه تو زندانی ست نگذر ز بهار کوچه باغ احساس چون بی تو تمام لحظه ها بارانی ست ,مریم حیدرزاده,عبور,پروانه ات خواهم ماند بر گل به اشتیاق تو شبنم گذاشتند در کوچه های عاشق دل غم گذاشتند تو مثل یاس پاک و سپید و مقدسی نام مرا به عشق تو مریم گذاشتند ,مریم حیدرزاده,عشق تو,پروانه ات خواهم ماند ای پناه قلبهای بی پناه ای امید آسمان های غریب ای به رنگ اشک های گرم شمع ای چنان لبخند میخک ها نجیب ای دوای درد دلهای اسیر ای نگاهت مرهم زخم بهار ای عبور تو غروب آرزو ای ز شبنم های رویا یادگار کوچه دل با تو زیبا میشود تو شفا بخش نگاه عاشقی مهربانی نازننی مثل عشق با تمام شاپرک ها صادق ی چشم هایت مثل رنگین کمان دست هایت باغ پاک نسترن قلب اقیانوسی از شوق و نگاه با دلت پروانه شد احساس من قلب من یک جاده تاریک بود با تو قلبم کلبه پیوند شد اشک هایم مثل نیلوفر شکفت حاصلش یک آسمان لبخند شد مرز ما گلدانی از احساس شد تو گلدان پیچکی از عاطفه تو شدی راز شکفتن من شدم برگ سبز و کوچکی از عاطفه ای تماشای تو یک حس لطیف بی تو فرش ک.چه های بارانی ست بی تو صد نیلوفر عاشق هنوز در حصار عاشقی زندانی ست قلب من تقدیم چشمان تو شد عشق یعنی تا ابد آبی شدن عشق یعنی لحظه ای بارانی و لحظه ای شفاف و مهتابی شدن عشق یعنی لذت یک آرزو عشق یعنی یک بلای ماندگار عشق یعنی هدیه ای از آسمان عشق یعنی یک صفای سازگار عشق یعنی با وجود زندگی دور از آداب مردم زیستن عشق یعنی لحظه ای خندیدن و سال ها اشک ندامت ریختن عشق یعنی زنگ تکرار نگاه عشق یعنی لحظه ای زیبا شدن عشق یعنی قطره بودن سوختن عشق یعنی راهی دریا شدن هر چه هست این عشق صد ها قلب صاف با حضورش ‌آبی و بی کینه است عشق یعنی سبز بودن تا ابد عشق رنگ نقره آینه است تو گل گلدان قلب من شدی عشق شد یک برگ از گلدان تو در بهار آرزوها می دهد میوه های عاطفه چشمان تو چشمهایم باز بارانی شدند قلبم اما گشت دریای ز عشق دل گذشت از کوچه های خاطره ر.ح شد مضمون و معنایی ز عشق باید از آرامش دل ها گذشت شادمان چون لحظه دیدار شد بهترین تسکین دل این جمله است باید از پیوند تو سرشار شد ,مریم حیدرزاده,عشق یعنی,پروانه ات خواهم ماند از اولین نگاه تو بودی در کنار من با قلب من همیشه کمی راه آمدی در راههای سخت عبورم ز زندگی تا ساحل امید تو همراه آمدی ای مهربانترین تپش قلب زندگی ای قصه صبوری گل های عاطفه ای امتداد آینه عشق تا ابد ای معنی تولد زیبای عاطفه زیباتر از تولد گلهای ارغوان آبی تر از شکفتن روح حقایقی دستان تست سایه صدها گل غریب تو شرح حال سوختن شمع عاشقی یادم نمی رود که چه کردی برای من گلدان آرزوی مرا آب داده ای در سایه روشنی که پر از عطر یاس بود من را به روی ثانیه ها تاب داده ای پرواز کن به کشور آینه های پاک شاید مرا ز برکه غم ها رها کنی شاید مرا و عاطفه را آشتی دهی دل را به نغمه های وفا آشنا کنی ای شعر بی مثال نگاه و طلوع و عشق رفتی و بی تو واژه احساس تیره شد رفتی و چشم های من از کشور افق سوی غروب سرخ و غریب تو خیره شد غربت حضور ساکت امواج اشک هاست رفتی و مانده خاطره هایت برای من یادش به خیر چشم تو و آسمان عشق با رفتنت شکست دل اشک های من روزی که چشم های تو از مرز دل گذشت گم شد میان کلبه رویا بهار من دل ها فدای چشم پر از هجرت تو شد پیوندهای آبی تو یادگار من گرچه گذشت سالی و دل ها ز غم شکست در دل غم است تا تو بیایی ستاره ام برگرد و عطر عاطفه را با خودت بیار در انتظار رویش عشقی دوباره ام ای اولین حکایت بی انتها ی عشق رفتی و بی تو نام نجابت غریب شد بی تو به وسعت عطش سرخ لاله ها دل مرد و سرزمین شکفتن عجیب شد رفتی و بی تو ترجمه تلخ زندگی در جای جای شهر وجودم سروده شد رفتی و بی تو دفتر کمرنگ یک غروب در کوچه های آبی چشمم گشوده شد پیش تو عشق هجی سبز بهار بود با رفتنت بلور غزلهای من شکست ای معنی طراوت باران عاطفه بی تو غمی غریب به شهر دلم نشست در پاسخ سوال سراسر نیاز من گفتی که چشم های مرا جا گذاشتی بعد از عبور ساده خود مهربان چه زود دل را میان حادثه تنها گذاشتی این بود پاسخ تپش قلب عاشقم این بود پاسخ غزل سرخ انتظار کردی دریغ از دل من یک نگاه را این بود رسم مهر و وفای تو ای بهار نورت چه شد ستاره من پرتوت کجاست باور نمی کنم که تو از یاد برده ای باور نمی کنم که پس از مدتی غروب دل را به شهر آبی دیگر سپرده ای رفتی و بغض کرد بدون تو شهر چشم بی تو غروب می کند از دیده ام بهار تا آن زمان که بگذری از کوچه دلم ما غرق حسرتیم و هیاهو و انتظار ,مریم حیدرزاده,عشقی دوباره,پروانه ات خواهم ماند تو همسفر طلایی خورشیدی یک باغ پر از ستاره اکیدی ای کاش در آن زمان که می رفتی زود از غربت انتظار می پرسیدی ,مریم حیدرزاده,غربت انتظار,پروانه ات خواهم ماند من از آن ابتدای آشنایی شدم جادوی موج چشم هایت تو رفتی و گذشتی مثل باران و من دستی تکان دادم برایت تو یادت نیست آنجا اولش بود همان جایی که با هم دست دادیم همان لحظه سپردم هستیم را به شهر بی قرار دست هایت تو رفتی باز هم مثل همیشه من و یاد تو با هم گریه کردیم تو ناچاری برای رفتن و من همیشه تشنه شهد صدایت شب و مهتاب و اشک و یاس و گلدان همه با هم سلامت می رسانند هوای آسمان دیده ابری ست هوای کوچه غرق رد پایت اگر می ماندی و تنها نبودم عروس آرزو خوشبخت میشد و فکرش را بکن چه لذتی داشت شکفتن روی باغ شانه هایت کتاب زندگی یک قصه دارد و تو آن ماجرای بی نظیری و حالا قصه من غصه تست وشاید غصه من ماجرایت سفر کردن به شهر دیدگانت به جان شمعدانی کار من نیست فقط لطفی کن و دل را بینداز به رسم یادگاری زیر پایت شبی پرسیده ام از خود هستیم چیست به جز اشک و نیاز و یاد و تقدیر و حالا با صداقت می نویسم همین هایی که من دارم فدایت دعایت می کنم خوشبخت باشی تو هم تنها برای خود دعا کن الهی گل کند در آسمانها خلوص غنچه سرخ دعایت ,مریم حیدرزاده,غنچه سرخ دعا,پروانه ات خواهم ماند صداقت یعنی از مرز افقها به قصد دیدن رویت گذشتن میان کوچه های سبز احساس به دنبال قدمه های تو گشتن نجابت یعنی از باغ نگاهت به رسم عاطفه یک پونه چیدن میان سایه روشن های احساس ترا از پشت یک آینه دیدن دو چشمت سرزمین آرزوها نگاهت داستان آشمنایی ست امان از آن زمان که قلب عاشق گرفتار خزان یک جدایی ست تو در آن سوی مر مرها ی احساس و من در جستجوی یک بهانه که شاید روزی از فصل سکفتن به تو گویم کلامی عاشقانه کنار سایبان دیدگانت همیشه آرزوها ارغوانیست بدان تا صبح پر نور شکفتن بیاد دیده تو آسمانی ست طلوع پاک دیدار تو یعنی برای لحظه ای چون یاس بودن زمستان غریبی را شکستن و چون آیینه با احساس بودن برای شهر بی باران دل ها تو یعنی لحظه ی باران گرفتن تو یعنی در دل پژمردگی ها بیاد یک فرشته جان گرفتن در آن آغاز بی پایان رویش که از باغ افق گل چیده بودی از آن لحظه که احساس دلم را به امواج نگاهت دیده بودی چه زیبا شبنمی از آرزو را بروی لادن روحم نشاند ی دلت مرز عبور از آسمان بود و من را به دل این مرز خواند ی و اینک من کنار دیدگانت وفا را مثل گل ها می شناسم اگر چشمان قلبم را ببندند ترت تنهای تنها می شناسم همیشه ساحل دلهای عاشق بیاد چشم دریا بی قرار است تو تا آن لحظه ای که می درخشی تمام سرزمین دل بهار ست سحر وقتی که می خواهد بیاید ترا باید از آن بالا ببیند و باید از گلستان نگاهت فقط یک شاخه نیلوفر بچیند سحر قدر ترا می داند و بس تو یعنی زیر باران تازه گشتن و یا به احترام یک شقایق ز مرز آسمان ها هم گذشتن تواضع یعنی از روی متانت برای دیدنت دیوانه بودن و تو یعنی دل صد نسترن را ز شهر سرخ تنهایی ربودن دلت تفسیر خوبی های ابی ست و قلبت قصه ایثار شبنم نگاهت آسمان آبی و صاف که می شوید ز چشم عنچه ها غم نگاهت تا افق بی کینه و پاک و چشمان تو دو ماه نجیب است فضای گرم دستان تو ای عشق پناه نسترن های غریب است تو یعنی یک نگاه مهربان را میان یاسها قسمت نمودن و شاید تو سر آغاز نگاهی نخستین واژه باغ سرودن تو یعنی مرهم زخم پرستو تو یعنی راز درمان شکستن تو یعنی تا سحر در انتظار عبور قاصدی زیبا نشستن تو یعنی نرگس باغ تجسم تو یعنی یک جهان بالا تر از نور تو یعنی یک فرشته مثل مهتاب که با لبخند می آید از آن دور سپردم به تو دریای دلم را تو ای افسانه ایثار خورشید دلم از روی عشقی آسمانی وجودش را به چشمان تو بخشید ,مریم حیدرزاده,قصه پونه عشق,پروانه ات خواهم ماند كاش می شد سرزمین عشق را در میان گامها تقسیم كرد كاش می شد با نگاه شاپرك عشق را بر آسمان تفهیم كرد كاش می شد با دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز كرد كاش می شد با پری از برگ یاس تا طلوع سرخ گل پرواز كرد كاش میشد با نسیمشامگاه برگ زرد یاس ها را رنگ كرد كاش می شد با خزان قلبها مثل دشمن عاشقانه جنگ كرد كاش میشد در سكوت دشت شب ناله غمگین باران را شنید بعد دست قطره هایش را گرفت تا بهار آرزو ها پر كشید كاش می شد مثل یك حس لطیف لا به لای آسمان پر نور شد كاش میشد چادر شب را كشید از نقاب شوم ظلمت دور شد كاش می شد از میان ژاله ها جرعه ای از مهربانی را چشید در جواب خوبها جان هدیه داد سختی و نامهربانی را ندید كاش میشد با محبت خانه ساخت یك اطاقش را به مروارید داد كاش می شد آسمان مهر را خانه كرد و به گل خورشید داد كاش میشد بر تمام مردمان پیشوند نام انسان را گذاشت كاش می شد كه دلی را شاد كرد بر لب خشكیده ای یك غنچه كاشت كاش میشد در ستاره غرق شد در نگاهش عاشقانه تاب خورد كاش می شد مثل قوهای سپید از لب دریای مهرش آب خورد كاش میشد جای اشعار بلند بیت ها راساده و زیبا كنم كاش می شد برگ برگ بیت را سرخ تر از واژه رویا كنم كاش میشد با كلامی سرخ و سبز یك دل غمدیده را تسكین دهم كاش میشد در طلوع باس ها به صنوبر یك سبد نسرین دهم كاش میشد با تمام حرف ها یك دریچه به صفا را وا كنم كاش میشد در نهایت راه عشق آن گل گم گشته را پیدا كنم ,مریم حیدرزاده,كاش می شد,پروانه ات خواهم ماند بعد تو تمام شاپرک ها رفتند از خواب نسیم قاصدک ها رفتند بعد تو تمام نغمه های ‌آبی از شهر قشنگ نی لبک ها رفتند ,مریم حیدرزاده,كوچ نا بهنگام,پروانه ات خواهم ماند به روی گونه تابیدی و رفتی مرا با عشق سنجیدی و رفتی تمام هستی ام نیلوفری بود تو هستی مرا چیدی و رفتی کنار اتظارت تا سحر گاه شبی همپای پیچک ها نشستم تو از راه آمدی با ناز و آن وقت تمنای مرا دیدی و رفتی شبی از عشق تو با پونه گفتم دل او هم برای قصه ام سوخت غم انگیزست توشیداییم را به چشم خویش فهمیدی و رفتی چه باید کرد این هم سرنوشتی ست ولی دل رابه چشمت هدیه کردم سر راهت که می رفتی تو آن را به یک پروانه بخشیدی و رفتی صدایت کردم از ژرفای یک یاس به لحن آب نمناک باران نمی دانم شنیدی برنگشتی و یا این بار نشنیدی و رفتی نسیم از جاده های دور آمد نگاهش کردم و چیزی به من نگفت توو هم در انتظار یک بهانه از این رفتار رنجیدی و رفتی عجب دریای غمناکی ست این عشق ببین با سرنوشت من چها کرد تو هم این رنجش خاکستری را میان یاد پیچیدی و رفتی تمام غصه هایم مقل باران فضای خاطرم را شستشو داد و تو به احترام این تلاطم فقط یک لحظه باریدی و رفت ی دلم پرسید از پروانه یک شب چرا عاشق شدی در عجیبی ست و یادم هست تو یک بار این را ز یک دیوانه پزسیدی و رفتی تو را به جان گل سوگند دادم فقط یک شب نیازم را ببینی ولی در پاسخ این خواهش من تو مثل غنچه خندید و رفتی دلم گلدان شب بو های رویا ست پر است از اطلسی های نگاهت تو مثل یک گل سرخ وفادار کنار خانه روییدی و رفتی تمام بغض هایم مثل یک رنج شکست و قصه ام در کوچه پیچید ولی تو از صدای این شکستن به جای غصه ترسیدی و رفتی غروب کوچه های بی قراری حضور روشنی را از تو می خواست تو یک آن آمدی این روشنی را بروی کوچه پاشیدی و رفتی کنار من نشتی تا سپیده ولی چشمان تو جای دگر بود و من می دانم آن شب تا سحرگاه نگارن را پرستیدی و رفتی نمی دانم چه می گویند گل ها خدا می داند و نیلوفر و عشق به من گفتند گل ها تا همیشه تو از این شهر کوچیدی و رفتی جنون در امتداد کوچه عشق مرا تا آسمان با خودش برد و تو در آخرین بن بست این راه مرا دیوانه نامیدی و رفتی شبی گفتی نداری دوست من را نمی دانی که من ن شب چه کردم خوشا بر حال آن چشمی که آن را به زیبایی پسندیدی و رفتی هوای آسمان دیده ابریست پر از تنهایی نمناک هجرت تو تا بیراهه های بی قراری دل من را کشانیدی و رفتی پریشان کردی و شیدا نمودی تمام جاده های شعر من را رها کردی شکستی خرد گشتم تو پایان مرا دیدی و رفتی ,مریم حیدرزاده,ماجرای یک عشق,پروانه ات خواهم ماند در مشرق عشق دشت خورشید تویی در باغ نگاه یاس امید تویی در بین هزار پونه آن کس که مرا چون روح نسیم زود فهمید تویی ,مریم حیدرزاده,مشرق عشق,پروانه ات خواهم ماند باز کردی کتاب محبت با تمام دلت روبرویم یاد دادی به من اولین بار هجی واژه ها را بگویم حاصل ضرب احساس در عشق معنی واژه آشنایی پایتخت گلستان احساس آسمانی شدن بی ریایی تخته سرخ رنگ کلاست قلب هر غنچه منتظر بود از دل دفتر چشمهایت عطر دریا شدن منتشر بود در میان کتاب نگاهت صفحه عاطفه می درخشید مرز ما مرمری از صفا بود عشق تو در دل مرز پیچید نم نم اشک هر غنچه سرخ با نگاه ترت پونه می شد قصه نیلی چشم هایت در دلم آسمان گونه می شد قلب پاکت چو امواج دریا با دلم پاک ویکرنگ میشد زنگ تفریح می رفتی و باز دل برای تو دلتنگ می شد یک قدم مانده به شهر گل ها هر چه غم داشتی می تکانی در کلاست همه سبز سبزند قلب تو ساده و ارغوانی روح هر تشنه ای عاشفانه از دل پاک تو آب می خورد قلب من هدیه ای بود ناچیز روی آرامشت تاب می خورد تو طلوع سحرگاه عشقی چشم های ترا می شناسم روح ترا پیوند دل هاست من صفای ترا می شناسم قلب تو راز پیوند دل هاست من صفای ترا می شناسم قلب تو پایتخت شکفتن دفترت وسعت آسمان هاست جوهر آبی خط پاکت عاشقانه ترین رنگ دریاست مثل دست صدف پاک و آبی ست شهر رویا یی چشم هایت کاش قلب پر از اشتیاقم می شد از عشق رزوی فدایت روح خود را سپردی به گل ها معنی پاک ایثار کردن رمز آرامش من درین ست قلب راز تو سرشار کردن ,مریم حیدرزاده,معنی پاک ایثار,پروانه ات خواهم ماند می توان در کوچه های زندگی پاسخ لبخند را با یاس داد می توان جای غروب عشق را به طوع ساده احساس داد می توان در خلوت شبهای راز فکر رسم آبی پرواز بود می توان با حرفی از جنس بلور شوق را به هر دلی دعوت نمود می توان در آرزوی کودکی با حضور یک عروسک سهم داشت می توان گاهی به رسم یاد بود در دلی یک شاخه نیلوفر گذاشت می توان از شهر شب بو ها گذشت عابر پس کوچه های نور بود می توان همسایه مهتاب شد فکر زخم غنچه ای رنجور بود می توان با لطف دست پنجره مهربان گنجشکها را دانه داد می توان وقتی خزان از ره رسید یک کبوتر را به کنجی لانه داد می توان در قلب های بی فروغ لحظه ای برقی زد و خورشید شد می توان در غربت داغ کویر آن ابری که می بارید شد ,مریم حیدرزاده,می توان,پروانه ات خواهم ماند می شود رنگ نگاه یاس را با نگاه آبیت پیوند داد شود در باغ همپای نسیم یه شقایق یک سبد لبخند داد می شود با بال سرخ عاطفه تا فراسوی افق پرواز کرد می شود با یاری حسی لطیف عشق را با یک تپش آغاز کرد می شود در بیکران آسمان شعر سرخ یک شقایق را سرود می شود در مرز یک آِفتگی جان فدای غنچه ای تنها نمود می شود در مرز یک آشفتگی جان فدای غنچه ای تنها نمود می شود با دستی از جنس بهار تک تک پروانه ها را تاب داد می شود با جرعه ای از اشک شوق باغ سرخ لاله ها را آب داد می شود با یک نگاه ماندگار از طلوع شهر رویا شعر گفت می شود گلهای دل را آب داد می شود تا آبی دریا شکفت می شود در جاده های آرزو مثل بید پاک و مجنون تاب خورد میشود قویی غریب و تشنه بود از لب دریاچه دل آب خورد میشود از شهر پاک پنجره سوی حسی ماندنی پرواز کرد می شود همبازی پروانه شد برگهای لادنی را ناز کرد می شود یک شاخه گل را هدیه داد می شود با خنده ای پایان گرفت می شود یک لکه ابر پاک بود می شود آبی شد و باران گرفت پس بیا دنیای پاک قلب را جایگاه رویش گل ها کنیم با نگاهی روح را رنگی زنیم با تبسم خانه را زیبا کنیم معنی این حرف ها یعنی بیا از تمام کینه ها عاری شویم زخم یک پروانه را درمان کنیم در کویر سینه ای جاری شویم ,مریم حیدرزاده,می شود,پروانه ات خواهم ماند بخواب ای دختر آرام مهتاب ببین گلهای میخک خسته هستند تمام اشک هایم تا بخوابی میان مخمل چشم شکستند بخواب ای پونه باغ شکفتن گل اندوه امشب زرد زردست هوا را زرد کرده عطر پاییز فضای پاک ایوان سرد سردست بخواب ای غنچه بی تاب احساس فضای شهر شب بو ها طلایی ست بهار سبز عاشقها خزانست خزان بی قراران بی وفایی ست بخواب ای مرغ نا آرام دریا گل آرامشم تنهای تنهاست اگر امشب ز بی تابی نخوابی دلم تا صبح در چنگال غم هاست بخواب ای شبنم نیلوفر دل دو چشمان تو رنگ موج دریاست میان کوچه های زندگانی گل شادی فقط در باغ رویاست بخواب ای هدیه ناز سپیده که دنیا یک گذرگاه عجیب است همیشه نغمه مرغان عاشق پر از یک حس نمناک و غریب است بخواب ای برگ تبدار شقایق بدان عاشق همیشه ارغوانی ست همین حالا کنار بستری سرد دلی در آرزوی مهربانی ست بخواب ای لذت سرشار پرواز فضای قلب شب بو ها بهاری است پرستو هم نمی ماند به بک شهر همیشه هجرتش از بی قراری است بخواب ای بوته ناز گل سرخ تمام شاخه ها از غم خمیدند تمام کودکان در خواب نوشین به اوج آرزوهاشان رسیدند بخواب ای یادگار شهر رویا که اشکم گونه ها را سرخ و تر کرد شبی مثل همین شب توی پایزز دلم به غربت یاسی سفر کرد بخواب ای راز سبز آرزویم علاج درد پیچک ها رهایی ست اگر دیدی گلی می لرزد از اشک بدان اندوهش از رنج جدایی است بخواب ای آشنا با خلوت شب دلم در آرزویش تنگ تنگ است نمی دانی که او وقتی بیاید بلور اشکهایم چه قشنگ است بخواب ای آفتاب بی غروبم شب تنهایی دل ها درازست دعایت می کنم هر شب همین وقت که درهای دعا تا صبح بازست ,مریم حیدرزاده,نغمه ای برا ی خواب,پروانه ات خواهم ماند شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ترا با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم پس ازیک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم نمی دانم که چرا رفتی نمی دانم چرا شاید خطا کردم و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی دانم کجا تا کی برای چه ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور نخواهی برد هنوز آشفته چشمان زیبای توام برگرد ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم و من در حالتی ما بین اشک و حسرتو تردید کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر نمی دانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم ,مریم حیدرزاده,و بعد از رفتنت,پروانه ات خواهم ماند بیا برای پرستو ز مهر دانه بپاشیم بیا پناه کبوتر طیبی چلچله باشیم بیا که درد عطش را ز چشم غنچه بشوییم برای موج پریشان ز عشق قصه بگوییم بیا که دعوت گل را به باغ دل بپذیریم بیا ز هجرت مرغان خسته در س بگیریم بیا ز دفتر پروانه شعر شمع بخوانیم بیا به خاطر گل ها همیشه تاتزه بمانیم بیا که کشتی دل را به موج مهر سپاریم بروی دفتر دل ها رز امید بکاریم بیا زلال بمانیم مثل برکه و باران و حرمتی بگذاریم به صداقت یاران بیا حوالی یک گل ز عشق خانه بسازیم برای غربت گنجشک آشیانه بسازیم بیا سپیده که آمد صدا کنیم خدا را و تا افق برسانیم دست سبز دعا را ,مریم حیدرزاده,يک تمناي بلند,پروانه ات خواهم ماند كاشكه یه روز با همدیگه سوار قایق می شدیم دور از نگاه ادما هر دومون عاشق می شدیم كاش آسمون با وسعتش تو دستامون جا می گرفت گلای سرخ دلمون كاش بوی دریا می گرفت كاش تو هوای عاشقی لیلی و مجنون می شدیم باد كه تو دریا می وزید ما هم پریشون می شدیم كاش كه یه ماهی قشنگ برای ما فال م یگرفت برامون از فرشته ها امانتی بال می گرفت با بال اون فرشته ها تو آسمون پر می زدیم به شهر بی ستاره ها به آرومی سر می زدیم شب كه می شد امانت فرشته ها رو می دادیم مامونو می بستیم و به یاد هم می افتادیم كاشكه تو دریای قشنگ خواب شقایق می دیدیم خواب دو تا مسافر و عشق و یه قاشق می دیدم كاشكه می شد نیمه شب با همدیگه دعا كنیم خدای آسمونا رو با یك زبون صدا كنیم بگیم خدای مهربون ما رو ز هم جدا نكن هرگز به عشق دیگری ما رو مبتلا نكن كاش مقصد قایق ما یه جای دور و ساده بود كه عكس ماه مهربون رو پنجره اش افتاده بود كاش اومجا هیچ كسی نبود یه وقتی با تو دوست بشه تو نازنین من بودی مثل حالا تا همیشه كاشكه به جز من هیچ كسی این قدر زیاد دوست نداشت یا كه دلت عشق منو اول عشقاش می گذاشت كاش به پرنده بودی و من واسه تودونه بودم شك ندارم اون موقع هم این جوری دیوونه بودم كاش تو ضریح عشق تو یه روز كبوتر می شدم یه بار نگاه می كردی و اون موقع پر پر می شدم كاش گره دستامونو این سرنوشت وا نمی كرد كاش هیچ كدوم از ما دو تا هیچ دوستی پیدا نمی كرد كاش كه می شد جدایی رو یه جایی پنهون بكنیم خارای زرد غصه رو از ریشه ویرون بكنیم كاش كه با هم یه جا بریم كه آدماش آبی باشن شباش مثه تو قصه ها زلال و مهتابی باشن كاشكه یه روز من و تو رو تو دریا تنها بذارن تو قایق آرزوها یه روز مارو جا بذارن اون وقت با لطف ماهیا دریا رو جارو بزنیم بسوی شهر آرزو بریم و پارو بزنیم بریم یه جا كه آدماش بر سر هم داد نزنن به خاطر یه بادبادك بچه ها فریاد نزنن بریم یه جا كه دلها رو با یك اشاره نشكنن بچه ها توی بازیشون به قمریا سنگ نزنن جایی كه ما باید بریم پشت در زندگیه عادت مردمش فقط عشقه و آشفتگیه چشمامونو می بندیم و با هم دیگه می ریم سفر یادت باشه اینجا هوا غرق یه دلواپسیه اما از اینجا كه بریم فقط گل اطلسیه ترو خدا منو بدون شریك شادی و غمت مثل همیشه عاشقت مثل گذشته مریمت ,مریم حیدرزاده,يک سبد آرزوي کال,پروانه ات خواهم ماند مهر آمد و دوباره گلستان سبز عشق با عطر یاد و خاطره هایش چعه دیدنی ست آهنگ پاک زمزمه غنچه های ناز از لابه لای وسعت سبزش شنیدنی ست مهر آمد و تبسمی از جنس نو بهار روی لبان پاک و لطیف بنفشه هاست گلبوته های شادی و شور و نشاط و عشق دسته گلی ست آبی و در دست بچه هاست مهر آمد و طلوع نجیب و بهاریش در جای جای دفتر دل سبز و ماندنی ست شعر بلند خاطره های بهار شوق در روزهای آبی و بی کینه خواندنی ست مهر آمد و نوید شکفتن و یک حضور دل ها همه به پاکی برگ شقایق ست می گفت باغبان که بدانید قدر آن چون بهترین و سبزترین دقایق ست در گلستان سبز پر از عطر یاس عشق آینه های عشق و صفا رو بروی ماست مهر آمد و درین تپش قلب زندگی پرواز تا شکفته شدن آرزوی ماست ,مریم حیدرزاده,پاییز و بچه ها,پروانه ات خواهم ماند كنار آشنایی تو آشیانه می كنم فضای آِیانه را پر از ترانه می كنم كسی سوال می كند به خاطر چه زنده ای و من برای زندگی ترا بهانه می كنم ,مریم حیدرزاده,پرسش,پروانه ات خواهم ماند آن روز در نگاه تو و خنده بهار می شد به منتهای شکفتن اشاره کرد می شد میان چشمک یاس و نسیم صبح ل را فدای چشم نجیب ستاره کرد هر صبح با صدای تو بیدار می شوم در قلب من همیشه می آید صدای تو هر چه نگاه عاطفه و اشک شبنم ست با قطره های ساکت باران فدای تو ای انتظار خسته گل های رازقی تو یادگار میخک و یاس و شقایق ی تو بردی از میان سکوتم دل مرا تو معنی سرودن پاک حقایقی تو جاده رسیدن قلبی به آسمان من بی تو ذره ذره بدان آب می شوم تا سرزمین سبز تجسم می آیم و در بین راه عاشق مهتاب می شوم تو با وفاترین افق دور مبهمی یادت کنار ساحل دل تاب می خورد هر قوی تشنه ای که ترک می خورد دلش از برکه لطیف دلت آب می خورد نقاشی تمام افقهای عالمی نقاشی ام بدون تو بی رنگ می شود در شعر من همیشه تو معنای بودنی قلب غزل برای تو دلتنگ می شود تو قصه مهاجرت غم ز شهر عشق تو ماندنی ترین گل خوشبوی میخکی تنها تو بال عاطفه را ناز ی کنی تو مهربان ترین گل زیبای پیچکی تب می کند بدون تو احساس پاک عشق جز تو چه کس نگاه مرا ناز میکند جز تو چه کس نگاه مرا ناز میکند جز تو چه کس کنار دلم می نشیند و روح مرا روانه پرواز میکند هر وقت شهر پنجره ها باز میشود من ابتدای نام ترا گوش می کنم وقتی به عشق می رسم از لذت نگاه غم را به حرمت تو فراموش میکنم آن لادنی که کاشته ای در دلم هنوز گاهی دلش برای دلت شور می زند پروانه ای ز باغ تبسم می آید و دل را به سوی شمع پر از نور می زند احساس من همیشه پر از قطره های عشق قلبم بدون نام تو دلگیر می شود هر صبح نغمه های من و قلب عاشقم بر برگ های عاطفه تکثیر می شود تو بهترین حکایت گل های نرگسی با چشم تو نگاه پر از یاس می شود در لا به لای عاطفه های نوازشت عطر نجیب خاطره احساس می شود تا آخرین نگاه به یاد توام بدان دل هر چه می کند همه آن برای تو قلب مرا که برده ای و رفته ام ز دست قلب تمام عشق پرستان فدای تو ,مریم حیدرزاده,پیمان سبز,پروانه ات خواهم ماند چرا بلبل همیشه نغمه خوان است چرا بر برگ شبنم می نشیند چرا آلاله های باغ سرخند چرا بر روی گل غم می نشیند چرا باران همیشه قطره قطره ست چرا در خانه ها دریا نداریم چرا در باغچه یا توی گلدان گلی یا برگی از رویا نداریم چرا پروانه ها معنای عشقند چرا جغدان همیشه اشکبارند چرا مردم همانند کبوتر درون خانه ها جغدی ندارند چرا در هر کتابی آسمان ها همیشه آبی و خوشرنگ هستند چرا هیچ آسمانی رنگ غم نیست چرا مردم خدا را می پرستند چرا ما عاشق باد صباییم چرا یک بار با طوفان نباشیم چرا در هر زمان در فکر دریا چرا یکبار با باران نباشیم چرا گلزار ها شاداب و سبزند چرا قلب بیابان لالهگون است چرا دستان برکه پاک و نیلی است چرا چشم شقایق رنگ خونست چرا لبهای مردم نیمه خشک است چرا لبخند در آن جا ندارد چرا توی قفس هامان قناری ست چرا هیچ آدمی درنا ندارد چرا بالا تر از احساس عشقست چرا تصویر از آینه پیداست چرا نیلوفران پیک بهارند چرا احساس در دل ها شکوفاست اگر چه این بیان آرزو بود ولی آخر چرا زیبا نباشیم چرا یک بار چون بال پرستو چرا یک بار چون دریا نباشیم ,مریم حیدرزاده,چرا,پروانه ات خواهم ماند كاش وقتی زندگی فرصت دهد گاهی از پروانه ها یادی كنیم كاش بخشی از زمان خویش را وقف قسمت كردن شادی كنیم كاش وقتی آسمان بارانی ست از زلال چشم هایش تر شویم وقت پاییز از هجوم دست باد كاش مثل پونه ها پر پر شویم كاش وقتی چشم هایی ابریند به خود آییم و سپس كاری كنیم از نگاه زرد گلدانهایمان كاش با رغبت پرستاری كنیم كاش دلتنگ شقایق ها شویم به نگاه سرخ شان عادت كنیم كاش شب وقتی كه تنها می شویم با خدای یاس ها خلوت كنیم كاش گاهی در مسیر زندگی باری از دوش نگاهی كم كنیم فاصله های میان خویش را با خطوط دوستی مبهم كنیم كاش با چشمانمان عهدی كنیم وقتی از اینجا به دریا می رویم جای بازی با صدای موج ها درد های آبیش را بشنویم كاش مثل آب مثل چشمه سار گونه نیلوفری را تر كنیم ما همه روزی از اینجا می رویم كاش این پرواز را باور كنیم كاش با حرفی كه چندان سبز نیست قلب های نقره ای را نشكنیم كاش هر شب با دو جرعه نور ماه چشم های خفته را رنگی زنیم كاش بین ساكنان شهر عشق رد پای خویش را پیدا كنیم كاش با الهام از وجدان خویش یك گره از كار دل ها واكنیم كاش رسم دوستی را ساده تر مهربان تر آسمانی تر كنیم كاش در نقاشی دیدارمان شوق ها را ارغوانی تر كنیم كاش اشكی قلب مان را بشكند با نگاه خسته ای ویران شویم كاش وقتی شاپرك ها تشنه اند ما به جای ابر ها گریان شویم كاش وقتی شاپرك ها تشنه اند ما به جای ابر ها گریان شویم كاش وقتی آرزویی می كنیم از دل شفاف مان هم رد شود مرغ امین هم از آنجا بگذرد حرفهای قلبمان را بشنود ,مریم حیدرزاده,چند تکه آرزو,پروانه ات خواهم ماند در بغض غریب آسمان یاد تو بود در دل غنچه مثل فریاد تو بود در جشن شکوفه های گیلاس نیاز حرف از گل بی خزان میلاد تو بود ,مریم حیدرزاده,گل بی خزان,پروانه ات خواهم ماند نه آواز آینه ی باد است نه سراسیمگی آتش بوران قلب پر تپش سکوت رنگ جا به جائی اشیا نمی درخشد صدای تحرک سبز نمی روید در آوای بیرون بسته است سکوت همه جا ترا نه می خوا ند بازوانش تا دورها گشوده است با تمام هیبتش با آرامشی بی ما نند روشن و پرحرارت و زیبا روی صندلیش مردی تنها نشسته و آرام آرام فکرمیکند دلش شاید پر از سخن است سرشار راز های مگو ,قاسم حسن نژاد,آرامش سکوت,آواز نغز آسمان سخن باد سرخ حقیقت را بر صندلی عمر می نشانم و با کلاغ عقاب یکسان می شوم او مرا به شهرهای عاشقانه ی دور می برد به اقالیم متفاوت فقر و درد ومحبت به باغ های متنوع انسان و سنگ و درخت به باغ های متنوع خاک و آب و آتش سخنش پر از سبزی و ترانه است سخن کلاغ را به درخت امید می سپارم و با گنجشک زندگی یک رنگ میگردم اومرا به پشت پنجره های آزادی می برد به سخن درخت گوش می دهم و سرانجام به خانه بر می گردم در می یابم سخن شیرین خانه هم دلپذیر است خود را به تمامی روان آبی درخانه پخش می کنم پشت پنجره های تماشای کلاغ و درخت و گنجشک می نشینم چای گرم حادثه را به آرامی نور ستاره می نوشم و به آرزوهای کوچک امید می بندم پروردگارا همه ی لطا فت نعمت دست توست مارا در خاک پاک لیاقت برویان زندگی افسانه نیست مرگ همواره برای روییدن است گواه ما کتاب صداقت توست ما به سمت گشایش پنجره ها گام استوار بر می داریم دستان مان را ستاره ی نیرو بخش در منفور شیطان را به اشاره ی عرفانت ببند لبخند پاک سلامتی در افکار سلول های مان بپاش ما یکسره به تو امیدواریم ,قاسم حسن نژاد,آروزهای کوچک,آواز نغز آسمان كلاغ لحظه های بكر با آوازغارغار؛ باغ ترانه ی سبز را در می نوردد تلفن با صدای گوشخراش در دل اتاق بوی آشنا می پراكند صندلی در آشیانه ی صبح خوابیده است دلها درتصرف شمیم پر طراوت آفتاب باغند اندیشه ها درتصرف سنگین و دردمند بیكاری بیاد شعارهای پر طمطراق آگهی های بازرگانی ! آگهی هایی برای بیدردان غافل از نور وآ ه از نهاد مستضعفین اینهمه راه بوی تند خستگی می دهد وآنهمه درد كه ـ آقتاب را لذیذ بر پشت شانه ها در سرما ی طاقت سوز نمی نشاند ,قاسم حسن نژاد,آشیانه ی صبح,آواز نغز آسمان باران چشمانم را در عقیده ی روزنامه ها می کارم و به خود می گویم : در انبوه گرم کلمات سیا سی می شوی ! پیر مرد فقیرسنگ شبنم هم همین عقیده را دارد زن رختشوی مرداد هم پسرک تابستان اما نه او در اندیشه ی کشف رنگین فام کلما ت می گردد من اما نمی گویم : کاشکی یک بچه ی خا م بودم زیرادر اندیشه رمز و راز اجتماع کلمه هایم رنگین و پر تلا لو ,قاسم حسن نژاد,اجتماع کلمات,آواز نغز آسمان روزبا اعصاب آبی آرامی آمد ساعت روی عقربه های یازده نفس می کشید خانم پرشورزمان بدون نامزدش آمد به همه شیرینی ملاطفت تعارف کرد روی صندلی آ فتابی درخشان نشست ؛؛؛؛؛ خانم ها برایش هدیه صداقت آوردند در او آ رامش یافتند تشعشعات دلشان در دل هدیه درخشید برگ های خنده او را بهاری کردند هوای همسرش متلاطم حضور دا شت اداره هم آنجا بود درسکوتی بیکارو بی عار روی همه صندلی ها نشسته بود نه شیرینی خورد و نه با کسی حرف زد ونه خندید مانند دو تا گنجشکی که از روی درختها پریدند و به نقطه ی نا معلومی رفتند ,قاسم حسن نژاد,اداره,آواز نغز آسمان ما آرام و بی سروصدا به افق سحر خیابان سرد و سنگین می ریزیم تا ایستگاه آشنای اتوبوس ؛ هوا در تنفس دودمان ابر رنج زندگی می کند از آنجا گل زمردین آفتاب از خواب خیا ل آبی بر می خیزد ازپشت ابرهای تنک دل تنگی ظاهر و پنهان می شود دلم لبریز از باریدن باران رحمت بی دریغ از آمدن برف شادمان امیدواری ما دیگرراه آسمان را در پیش نمی گیریم همه چیز در ایستکاه آرامش روز غوطه ور است مینی بوس سرویس از هجرت سبک دیر می شکفد چشم دلم یک مرتبه خالی می شود و آسمان به آرامی بر روی ابر دل می نشیند دست به خیابان تکرارهجران سرخ می برم از آنطرف همه چیز بر روی تپه های علفی چشمانم آوارمی شود و قلبم را در برابرابرها می گشایم می گشایم تا جانم آرام گیرد دفتر زندگی را کمی مخطط می کنم تا آ نطرف دشت خیال روشن رنگین کنار خانه ی سخاوت سراسر سبزدرخت توت و اداره ی بی قراربیکاری ناچار ,قاسم حسن نژاد,اداره بیکاری,آواز نغز آسمان ما را دست و پا بسته اند در فضای تنفس آزاد و در بند در خورشید آسان صبح و غروب در باد و باران بی مدعا هر کسی می داند که این راه ما نیست راهی که خود برنگزیده ایم گوئی بر چمن برفی مختنق می شویم و هیچ بر قرار میلمان نیست اتقا قی است که به زور می افتد بدون اینکه اشکی از چشمی فرو ریزد آ یا تنها افسردگی است که بر سر راه نشسته تا ما را با خود به درون زندان تک سلولی ببرد خدایا این یکی را دیگر مپذیر ,قاسم حسن نژاد,افسردگی,آواز نغز آسمان زندگی فصل گرم درختان تشنه تابستان است تابستان راه عریض عاطفه رنگین که ازکوههای شمالی سر چشمه می گیرد و در رود های روان بی قراری می ریزد زندگی پیوند روح آسما نی با تابستان است که دست در دست هم از خیابان بی باران می گذرند و مردمان دلخسته را نوید می دهند مردمانی که تما م امیدشان ابر های باران زاست ,قاسم حسن نژاد,امید مردم,آواز نغز آسمان مرتع شاداب دلم لبخند سبز زد اینک دراطاقی سرشا ر تنهائی خا ک بر موج نوری که می مرد قدم گذاشتم از راهی دورآ مده ام با ترانه ای به شادابی بهار و رنج جوان می دانی چگونه دلم یک مرتبه فروریخت ؟ و آفتا ب اندوه بر موج نگاهم چگونه سوار گشت ؟ اینک می دانم که ترا دوست دارم ویقین دارم که گل بزرگی در لابلای قلبم رویید ه است تو باید این را با تمام عشقت ایما ن بیاوری نگاه روزهمین را می گوید و شب که با انبوهی اززیبائی فرا می رسد همچنان می سراید دارم دو باره و دوباره قلبم را به امتحان می کشم و ایمان دارم که هنوز عشق در انتهای قلبم سرود می خواند ترانه های مرا دست کم نگیرای یا ر که جاودانه بر فرق زمان خواهد تا بید و داستان اندوه بیکرانم را در هر جائی خواهد کاشت من این را بی هیچگونه ادعائی بر زبان راندم و می دانم که تو نیزآ نرا با عشقی آ تشین پراکنده خواهی کرد روزی که شاید از من هیچ نشانی نماند و آ فتاب بی حضوریارت همچنان به عشق بازی با زمین زمان بگذراند دلت را به قلبم بسپار و برو ایمان دارم که همچنان شادابش نگاه دارم ایمان دارم ,قاسم حسن نژاد,ایمان دارم,آواز نغز آسمان اسطوره ی ترنم سبزشعر دیگری سرودم داستان فرازو نشیب عمرناپایدارغروب را دیدم می آمد با چشمانی خاکستری و زیبا بر نگاه رویائی مروارید قلبم می نشست وآرام از کنارصدف چشمانم به آنسوی پنجره آزادی می پرید هنوزمی دیدمش ودستانم را برای آوازطلائی نگاهش به اهتزاز در می آوردم وقتی که چشمانم را بر آوازخاک بستم اورا در فراخنای گودالی بسیاربزرگ یافتم ولی شادمان بود ومی آمد با کوله باری از ترنم شادی وکوله باری از نوردر انتهای نگاهش در انتهای نگاهش صبحی درخشان می درخشید ومن بدین گفته ایمان داشتم ایمان داشتم و یقین می کردم که می آید با کوله باری از درخت و سبزه وآسمان با کوله باری بوسعت دنیای زیبائی ,قاسم حسن نژاد,ایمان درخشان,آواز نغز آسمان ما با همیم در منطق خشک اداری راز های مان دور خانه هایمان دورتر تکرار کسل صبح را با هم قسمت می کنیم از احوال باد سبز عاطفه می پرسیم از سخن های شیرین لبخند فضا های بسته سراغ می گیریم روی دو میز شمشاد قصه گو می نشینیم روبروی هم با پنجره ی لطیف آسما ن نجوا می کنیم یکی به باغ آ رزو دخیل می بندد دیگری با خیابان جستجو گفتگو می کند ما با همیم ولی امادور دورتر از ستاره تا سنگ تاریک زمین دورتر از خط خا ک تا سفیرابر دور تر از نشیب دره تا فرازقله ما با همیم ولی اما از هم خیلی دور ,قاسم حسن نژاد,با هم اما دور,آواز نغز آسمان دو خیابان موازی درسراب یک نقطه می ریزند در دست کدامیک در حقیقت می درخشد؟ غواص سر درگم خود را به هر موجی می کوبد سرانجام ستاره ای می درخشد موج پر صلابت حقیقت در انحنای گرداب قامت ستبر درخت کاج اسطوره می رویاند هیچکس منکر باد دلیر جرات نیست ,قاسم حسن نژاد,باد دلیر جرات,آواز نغز آسمان برصندلی لطف سبزمی نشینم روبروی صبحی دلارام و شنگرفی بر یاد میز سبز بلورین خیره می نگرم در آفتاب روزی پرسکوت می آید آن فنجان ساده پر از چای آسمان می خواند در من مرغ درختی پر از نسیم شعر مرا قندان پر محبت ؛ لبریز شادمانی می سازد آری ؛ از دشتهای بردباری می آیم ازدشتهای عاشق باران باران روح افزا نه سیلی که می برد شعر مرا درعمق ترسناک مغاکی فسرده دل بر صندلی شنگرف شعر می نشینم آرام و بی ریا این در نها یت من سخن می گوید ,قاسم حسن نژاد,بردباری,آواز نغز آسمان بعد از ظهر ترانه زرد پاییز را می سرایم در اوج خلوت مهربان نگاه گرم آ فتا ب اندکی در عمق سبز تامل بیند یش و آنگاه در پرواز جستجو به سرسرای دلگشای قلبم فرود آی من نگاهم را به دوردستهای چشم انداز پروردگارمی دوزم و برایت یک گل نیلوفرشادمانی به ارمغان می آورم در نگاه پنجره ی من کبوتری وحشی جولان می دهد و درختان خشک بی برگ امیدوار تمنای باران را دارند باد به آ رامی برگهای زرد پاییزبومی را تکان می دهد و قلبم را در شعف ارغوانی به اهتزاز در می آورد من هنوز در تمنای آسمانی پرواز کبوترم ولبهای خشک خویش را به مهمانی باران مراودت دعوت می کنم بیا در نگاه بی دریغم زندگی را شستشو کن ای یاور شبهای بی کسی بیا با توسخنها ازعمق دل دارم ,قاسم حسن نژاد,بعد از ظهر,آواز نغز آسمان شعر من در عطش خشکسالی در انتظار رویید دل من صدای سوزش باد را می پیمود و آسمان بغض صبح را در ابرها می ریخت وقتیکه برگشتم باران می بارید در ایستگاه مهربان صف ؛ بی سر پناهی را درتجربه خیس و سرد لمس کردم ؛؛؛ اتوبوس صبح خیال جای امنی می گشود عطش زمین فرو نشستنی نبود ما راه مان را گرفتیم ودرمسیرسرخ رضا یت فرو رفتیم چه می توانستیم کرد؟ حسرت چتربی شک یک سر سوزن بیش نبود ؛؛؛؛ زیرا داستان تنها همین نبود در پشت کوهها و دره های عمیق همسایه پیر و جوان و کودک را می کشتند و من دلم در بی کسی و آ وارگی ؛ نی لبک انسان گریه را می نواخت ,قاسم حسن نژاد,به مناسبت بمباران افغانستان,آواز نغز آسمان امروز پنجره های سخاوت نجوا می کردند در برابرشکوفائی آنهمه آهن و آجر و سیمان روز اول دیدارپاک سرمه ای روز بروز تازگی علف ها و اتاق ها ما سراغ لحظات بکر بزرگراه را گرفتیم ترافیک سنگین خودرو ها در قلب خستگی می تپید و باد علف های کنارجاده را می رقصاند آسمان در قاب پنجره ها زندانی می شد تنها روکش رفتارها سخن می گفتند در آنسوی رفتارها حقایقی دیگر نهفته بود در پی آن همه بگو مگو تنها به دشت سبز مهربانی فکر می کردم در پی آ ن همه رفتارهای متفاوت و متنا قض ابرهای دلتنگی از کنارنگاه مان می گذشتند ابرهائی برنگ راهروی پشت ساختمان بلند ما اسیر دیوارهای تیره تو در توی فقربودیم تنها پنجره های گشوده ی دلها رنگ دیوارها را هاشور محبت می زدند و آفتاب ازپشت دیوارهای ضخیم رنج نوید یک روز زیبا را می داد روزی که از درون پنجره ها ی عبرت فوران می کرد و نوید یک عالم روشنائی بود دیدارشنزارها تا آبی بزرگراه یکپارچه زیبا بود و شبنم نگاه آسمان را در قلب جاده می کاشت ما تا آخرین ایستگاه خودروها ؛ بیقراری آبی را می جستیم واین می بایست رویه ی هر روز باشد نگاه همواره در شتاب امروز یکی از آن روزهای چشم انداز نوین خاک و آب بود یک روز پاییزی دلپذیر که ترانه های زرد رنگ نسیم را در گوشها زمزمه می کرد امروز باد ترانه ی نوی در آن طرف ساختمان می سرود امروز روز اول دیداری سترگ و بی آلایش بود خفته در چشمان بی حصار زندگی ,قاسم حسن نژاد,ترانه ی روز اول دیدار,آواز نغز آسمان اوخانه دل عرفان را پر از گلهای طبیعی و مصنوعی کرده است هر گوشه ی تنهائی دلکش سالن گلی می درخشد و عشق آرام آرام در قلب تمنا می نشیند گلهای طبیعی ؛ عشق زنده ی سر سبز او به زندگی است گلهای مصنوعی ؛ عشق آ تشین درونی اش را نوید می دهند وقتی که درافسون تابستانی چشمانش می نگرم طلوع آفتاب آرامش زرد را در نگاهش می بینم وقتی که در خانه جنگل انبوهش قدم می زنم صدای پای قلبش را می شنوم که بالای هر در و دیوارآ ویخته شده است و چهار فصل را به زیبائی آواز می خواند امروزپاییز شاداب نگاهش لبخندمی زند و مرا به مهمانی خورشت قارچ می برد همسرم هر صبح با ملاطفت بی دریغ آفتاب طلوع می کند هر صبح با خورشید عشقی نوو کوه وش و چشمانش را به سقف قلبم می آویزد مرا با خود به صحراهای پر گل می برد درخشش سخاوت خانه از هنردستان اوست که آ فتاب بلند رهائی را به مهمانی فرا می خواند لبخند شیرین حیاط خانه بوی عطر نگاهش را می دهد وخیابان روبرو مملو از رویش پاییزی است که او به خیا بان می بخشد لبریز و دل انگیز و رویائی ,قاسم حسن نژاد,حال و هوای دل منزل ..,آواز نغز آسمان دیگرباربود که از آن کوچه ی آشنای لبخند وزندگی می گذشتم بی خبرازتلخ کامی ایام کوچه فریادی غمناک در گلو داشت مرگ در چهره ی مجسم خویش ایستاده بود و هر دو را به دیارابدی برده بود مرا کوه نجیب خاطرات ستاره بر لب داشت تنها نیستی با آرامش پشت این حصار نشسته بود و انتظاری ابدی ! خاطراتی از ترانه ی روزهای رنگارنگ خاطراتی کمتر تلخ و بیشتر شیرین کتاب های نانوشته خاطرات همه چون ورق هائی باطل در مسیرباد ایام پراکنده بودند کوچه سراسر در اندوه غوطه می خورد اندوهی برنگ تابستان تمامی دیوارها انگار پر از صدای پای اعلامیه های داغدار بود هر وجب از کوچه را مرگ تسخیر کرده بود پیرمرد و پیر زن در قلب خاطرات افسانه می شدند با کوچه یکی شدم در درونم قطراتی از اشکی ارغوانی فرو ریخت با کوچه ؛ اندوه یکی شده بود در قلب پاییز آ سمانش ملول و حیران و شب هایش مملو از خاطراتی شیرین باید عبور کرد ,قاسم حسن نژاد,خاطره تلخ,آواز نغز آسمان صبح محبت بود وپنجره ی متین وآ فتا ب فروتن نور دوست ازلابلای پرده ی سخی کرکره روی دیوار امید می ریخت من بودم و نگاه لبخند یخچا ل وگوشی تلفن عشق خیابان حیرت سبز یک لحظه ی آسمانی آرام نمی گرفت دودی غلیظ دریاچه شهر را در هم می کوبید آسمان جان لبریز اندوه شیرین بود درک ترنم چشمانم اینک در اطاقی انتظار می کشیدند پشت میزی به وسعت کوهستان نشسته بودم و درخت تشنه نگاهم در آ وازنجیب بی قراری گنجشک پرسه می زد آ نگاه چند لبخند زرد شفاف ؛ سکوت خفته را شکست وعصاره ی نسیم جانم را در شعفی اندک جا به جا کرد خستگی مهتابی دیشب هنوز در خمیازه ی خیابانم غوطه می خورد دلم را به تمامی امیدواری سرمه ای ؛ به تو سپردم ودر نیلوفرلیوان قلبت ؛ ستاره ی آبی خنک ریختم باشد که قطار سریع السیرزندگی همواره بی جسارت پر فریب ادعا ؛قدم بر دارد و در اعتماد ملایم خنک چشمانم نما یان گردد درک کن برادرمن بی تفاخرادعا بگو که ما هردو به یک صفت روی صندلی درک نشسته ایم نه تو می توانی این وضعیت را بشکنی و کنار بگذاری نه من ما مجبوریم فقط حر فهای رنگارنگ بزنیم حقیقت برود ت درد خیلی بزرگتر از اینها ست ,قاسم حسن نژاد,خقیقت درد,آواز نغز آسمان خودکار دروازه ی قلبم را می خواهد بنویسد به رنگ آسمان من اما شب را نیزدوست دارم و سبزه های مراتع را دروازه های قلب من اما شیشه ای است و پنجره ها را می سراید خودکار با لا خره تصمیم می گیرد از هر پنجره کبوتری به رنگ آسمان به پروازدر آید من خودکار را هم دوست دارم ,قاسم حسن نژاد,خودکار,آواز نغز آسمان من همان مسیر ساده ای نیستم که به خاک و آب و آتش گفته بودم این را در مهتا ب چشمانم می توان شناخت آفتاب گرم و لذیذ بر سنگفرش دلم می تا بید باغ باران عرفان در سکوتی لطیف غوطه می خورد همه جا در انتظار سپید صدایی الهی است که از فراخنای مهربان روز بر می خیزد من اما داستان دلم را همچنان پهن کرده ام با همه ی فریب جانفرسایی که ازچشمان تو می درخشد درنگ کن ای گل آواز با عظمت خورشیدی بیا و مرا از حسرت روشنان وحی بیرون آور و جدایی نسیم رویایی دلم را ازباغ زمستان جویا شو همان لطف سبز آینده که جایی پرت افتاده است و آرام در کنارژرفش اندیشه اش نشسته درنگ کن تا هیبت لبخند دریا را برایت معنا کنم و چشمان مخفی باران قلبم را برای تو بشکوفانم این داستان دوستانه من همان نیست که گفته بودند ,قاسم حسن نژاد,داستان دوستان,آواز نغز آسمان يک ليوان شبنم جوان زندگي يک استکا ن ستاره ي چاي آ رامش مقداري نقل بيد مشک اروميه يک سيني کوچک گل گاوزبا ن اطمينان همسرم در باغ پاک کردن لوبيا هاي پلومنوربود چشمان رنگي تلويزيون ؛ در حوالي برنامه ي به خانه بر مي گرديم ؛ رقص عشق داشت بيرون هلهله آفتا ب مي آمد و چشمان درشت آبي مي درخشيد رنگ آ بي نگاهش را در قلب پاييز جستجومي کرد گستره ي نگاه پر از صداي سکوت بود بعد ازظهر ساعت پنج را مي نواخت ساعت ديواري قالي زندگي را عقربه مي گرداند زندگي با خاطره اي شيرين به رنگ زرد قهوه اي سپري مي شد تيغه ي منور هواپيما از درخت شکفته ي آسمان آبي مي گذشت خيابان را بچه ها ستاره باران بودند از خيابان تناوب که مي گذ شتم لبخند خورشيد پشت حصارها مي درخشيد امواج نور از پشت حصارها به افلاک مي رفت صداي حراج مرد ميوه فروش مي آمد دلم در حال و هواي گردش مي تپيد در باغ ها و بوستان ها در جنگل همواره زنده و همواره چشمانم مسيرهاي سبز را جستجومي کردند اما اينجا اثري از گستره ي نوردلگشاي سبز نبود تنها هيبت لطيف شنزارها ترانه مي خواندند و دلم غروبي سربي رنگ را نوازش مي نمود ,قاسم حسن نژاد,در خلوت آ رامش پاییزی,آواز نغز آسمان زیر رواق زرد سایه دل انگیز درختان شاداب کاج مرداد پارک لاله تابستان داغ را مزه مزه می کرد روی آسفالت ؛ انبوه برگهای زرد مچاله شده ی تابستان رویا کلاغها با دهان باز شدت گرما را مسکوت می کردند و کبوترها ی سراسیمه ی وحشی زندگی ؛؛؛؛؛؛؛ بعد از ظهر بود ـ رو ی هر صندلی ؛ وزش نسیم انسان سبز روبروی تراکم تنهائی مرد ؛ زیرسکوت ملایم بوته ؛ آوازکهنه ی استکان شیشه ای سالم کثیفی ؛ خودنمائی می کرد گل مرداد همه جا شکفته بود تنهائی مرد ؛ ساکت و صبور به آرامی بلند شد و با درختان خنک سکوت ؛ عاشقانه خدا حافظی کرد آیا کسی اورا دیده بود ؟ ـ تنفس بکر زیر پای درختان سر سبز در شهری که جای سوزن انداختن نبود ,قاسم حسن نژاد,درخت سبز مرداد,آواز نغز آسمان اداره در کامیون می درخشید وسایل پاییزراجمع و جور کردیم کامیون خوشحال ما را پذیرفت مستاجر جدید سبز شد ما به سمت آسمانی دیگر رهسپار شدیم گوشه ی دنج قلب خاکی که مایملک ما بود واین تغییربسیارخوشایندی بود در روابط عاطفی زندگی مان تغییری چون رویش روزی نو ؛ سالی نو؛ پروازی نو تعلق خاطری آبی رنگ تغییری چون صبحی نوین چون شامی نوین چونان هوا ؛ که رایگان تنفس می کنیم ,قاسم حسن نژاد,رایگان,آواز نغز آسمان انگشتم را بر کاغذ می گذارم و می نویسم: فقر چشمانم رابر سبزه می ریزم و می نویسم: رهائی قلبم را بر ستاره می کوبم و می نویسم: عشق اندیشه ام را بر چادرهوا می پاشم و می نویسم : عشق در فقر نیز رهائی است ,قاسم حسن نژاد,رهائی,آواز نغز آسمان روزنامه ها کبوتران باغند مردی که روزنامه می خواند پشت پنجره نشسته بود وتنهائی خیابا ن را جستجو می کرد کسی که از کنارقلبش عبور داشت به اونگاه کرد تا شاید تنهائی اش را پاره پاره کند مرد اما غرق خواندن بود روزنامه ها ناگهان در خیابان روییدند واز پنجره بسوی آسمان پروازکردند روزنامه ها سفیران خبرند باید به آنها ترانه آ موخت آیا او اینرا می دانست ؟ ,قاسم حسن نژاد,روزنامه ها,آواز نغز آسمان ستاره ی صبح از رویای درخشان خواب بر می خیزد در قلب دامن خیابان آزاد می ریزد در چشمانش عطر خورشید می پیچید و با آواز بی ریای کلاغ سوار اتوبوس باران می شود وراه تکرار خسته صبور را در پیش می گیرد راهی که به زندان ناچاری اداره ختم میشود ,قاسم حسن نژاد,زندان اداره,آواز نغز آسمان همان در و همان پنجره و همان اطاق زیر سقف هجران صدای تیک تاک ساعت دیواری در گوش نا چاری صدای عوعوی سگی گاهگاه در اداره تکرار زندگی به کسالت می گذرد در معنای اعتراض شعر زندگی را به ناچاری باید گذراند در کمند گیسوان دیوار شیشه ای در کلاس سکوت سرد وعمیق بیکاری آیا زندگی همین است که در زمان طی می شود ؟ غنچه های گرم هوای مرداد عرق مرگ از تن آدم در می آورد درختان در سکوت مرگ آوری ایستا ده اند آیا زندگی همین است که می گذرد؟ صبح نیز دست کمی از بعد از ظهر ندارد صبح نیز کلافه و خسته و در انزوا سپری می شود آیا زندگی همین است که می گذرد ؟ آری ؛ واین بسیار غم انگیز است ,قاسم حسن نژاد,زندگی عادت,آواز نغز آسمان پسرک نهال ترانه ی آفتاب بود شاداب و پر انرژی دلش در تداوم وزش های بازی می لغزد و روز را قلقلک می داد پدر و مادرش در تسبیح آرامش و سکوت بودند در بیرون را باز می کرد و مانند توپ خود را به بیرون پرتاب می نمود با سه چرخه اش این طرف و آن طرف می رفت آفتا ب بتدریج در زمرد زرد ؛ کاشی غروب را رنگ آمیزی می کرد ماه چون نان گرم تافتون در آسمان می خندید پسر بچه تا پاسی از شب می خواست با آسمان و زمین بازی کند درون چشمانش همه چیز زیبا بود حتی سکون و ایستائی شب را وماه را حیران کرده بود ستاره ها را ,قاسم حسن نژاد,زیبائی پسر بچه,آواز نغز آسمان سنگریزه های غم در عمق رغبت سرخ آب نگاهم ته نشین می شوند اما همچنان باد سردی می وزد و روحم را در بیدق بنفش تلاطم خویش غوطه ور می سازد کمند روشن سردی دراطراف آهنگ چشمانم می درخشد و گوهر جانم را در شعفی منجمد می درخشاند من آخرخواهم آمد با بادبانی سایه ی نسیم در دست و آفتابی دانش شعله ور در غم چنان که تو پذیرا باشی شاید روان مرا در گستره ی درختان شیرین باران ای لطف بیدریغ بهاردرآستانه ی روزی ساکت و ژرف چنانم بی پروا دیدی در خشم فقر که ناگزیر نتوانستم ترا با خود به اردوگاه دل ببرم اینکم همچنا ن سنگریزه های غم در لبخند متین سبزغوطه می خورند ومن در کاوش فضای آرام تو دست می برم تا شاید گلی خوشرنگ و با طراوت مرا به مهمانی جنگل ببرد من بیدق نگاهم را درعمق روح تو به اهتزازدرمی آورم چندانکه مرا به اصا لت فروتن دریا رهنمون باشی ,قاسم حسن نژاد,سنگریزه های غم,آواز نغز آسمان گزینه ی اشعار آن شاعرستاره و باران تا حوالی سبز خواب و گل سرخ و نامه های رویای آینه و آب و آسمان اینک در حصار گلبرگ تنهائی ترا نه ا ی برای دلم می سرایم هیچکس ترانه ی صداقت را نمی پرسد گوئی همه از قبیله ی سراسیمه طوفانند نه نسیم با اینهمه من با این شاعر تا انتهای قلب آینه همراهم و جستجوی خویش را تا گریستن پروانه پی می گیرم اینک در فضای بی رنگ تنهائی دست می برم و حضور آفتاب و درختان را ترانه می سازم باشد تادلی خوش و چشمانی عاشق چون شاعر قبیله ی دریا باشد تا انتهای عظیم گل شب در لاجورد قلب پر آواز ,قاسم حسن نژاد,شاعر آب و آینه,آواز نغز آسمان از پله های درنگ سبز قصد بالا آمدم لفظ آ سمانی بالابر روشن بود سکوت زرد صندلی ها و میزها دروازه ی نان گرم خورشید یک قطعه آ سمان آبی جان بخش پرواز مشکی پرستو های آسمانی دل عاشق تنها یکی بود که سلامم را در گلوی صبح ریخت بر صندلی هر روزدل تنگی نشستم از پله های سبزدوام قصد بگویم از قلب سرخ سکوت صخره و خاک تنها یکی همدم وفادار ساحت مقدس بهار بود در حا فظه ی جنجال رفت و آمد خود روها قلبم ولی آبی ؛ آبی عرفان بود چون آسمان تابناک صخره ی دانش موقر خورشید در وسعت رهایش پرواز با مهارت پرستوها ,قاسم حسن نژاد,صبح عاشقانه دانش,آواز نغز آسمان از کنار خارها ی افسانه ی زندگی عبور می کند با امیدی نا امید پی جوئی می نماید پس از چند پرسش غریب مسیر را می یابد بعد از ظهر سنگ خیا بان را می در خشاند با امیدی نا امید بطن تاریک مسیررا می یابد هدف در فرا سو تاریک و روشن است پس از چند پرسش و پاسخ سرانجام در می یا بد که باد نا امیدی پیروز شده است و این تمام حجم افسانه را فریاد می کند اما باز بایددر گوهر مصمم صبر تکاملی ریخت همه جا سبز و آبی است ,قاسم حسن نژاد,صبر تکاملی,آواز نغز آسمان بر صندلی داستا ن پرعبرت آفتاب صبح درختان لخت پاییز را نجوا می کنم و گنجشکان ؛ نهال های عاشق آفتاب را به شاخه های درختان سکوت زرد پیوند می زنند آسمان سرود آبی ش را ابری می خواند دلم سکه های لطیف شادی را مواج می کند در اتاق پر طمطراق از ما بهتران هنوزشبنمی گل نمی کند صدای ریزش افسوس آب از شوفاژ تراکم نگاه پی گیر مرا بر روی گستره خاکستری موکت می ریزد تلفن بی مدعا هر چند گاه یک باردر اتاقک زنگ می نشیند منشی آشنا گوشی را بر می دارد و هوای زلال کسی را در می گشاید آفتاب آرام آرام در موج در ختان زندگی خزان می شکفد و صبح فروتن بدین چهره عرفانی آغاز میشود باید در گلهای رنگین اندیشه به چهره ی عاشقانه دوست نشست صبح درخشنده ومصفا ! ,قاسم حسن نژاد,صندلی آفتاب صبح,آواز نغز آسمان در سکوتی روشن و حجیم و ارغوانی روبروی ساختمان های بلند نگاه و دورتر ابرهای کلاله ای قلب ملاطفت و زیبائی منشی غرق در فکری آبی و نا مفهوم خودروها اطاقک های رنگارنگ بی تفکر در حرکت کسی با دستمال خیس آفتابی موتور سیکلتش را تمیز می کند در قاب نگاه روشن بهار بکر رقص سکوت صندلی های منتظر عطسه ی سبز باد ازپشت پنجره ی ایام بر رخت آویز محبوس تنها کتی لبخند میزند بر میز رئیس دسته گل زیبائی می درخشد عاطفه ی سبز گل ؛ روز را مجذوب کرده است ما توانا ولی بی مصرف افتاده ایم و رنگ مقایسه با خاک مرده را نمی پذیریم ,قاسم حسن نژاد,عاطفه سبز,آواز نغز آسمان گربه زرد خال خالی مرداد پشت پنجره پرید سوسک سراسیمه شب به داخل اطا ق دوید گربه ی باد مرا بوئید شب به گربه نگاه می کرد واو را در آ غوش می گرفت سوسک شب را دوست داشت پیا له ی لبریزتاریکی در دست من بود باد شب را از خواب بیدارکرد سوسک و گربه شب را درک کردند شب عا رفانه همه را می دید گربه ی شب ترسید و رفت باد دیوانه وارخود را به هرطرف می کوبید باد و شب با هم برادر شدند دیگرنه گربه بود و نه سوسک سوسک کشته شده بود گربه فرارکرده بود شب با آرامش به باد می آموخت ماه از با لا ی شب همه را زیر نظر داشت وعلف آسمان را در چشما ن من می ریخت گل تصا ویربکروبشا ش می تا بید قلب مرا می خواست چشمان ستاره ,قاسم حسن نژاد,علف آسمان,آواز نغز آسمان پیر زن با ذهن مهربان گل از بازار دورنگی برمی گردد در باغ دستانش ترانه ی یراق های زرین در یک دستش زهر روشن بیماری سرطان خوش خیم یکریز از دیو گرما وخستگی می نالد در آوازخالی بطری کوچکش آب سرد می خواهد بچه شوهرروزگار بر سرو محبت می نشیند و داستان آب لیمو را در خنده آب سرد می ریزد در حجم کهنه ی اتاق به خوردن نهار می پردازد و کمی هم در سایه استراحت فرو می رود به بنگاه تاکسی تلفنی مظنون به اطمینان تکیه می کند اما شیشه ی اعتمادش می شکند و فریب سرحال و شادمان به پا یکوبی نعره می کشد ,قاسم حسن نژاد,فریب,آواز نغز آسمان رئیس از درآ هنی دیوارتا بستانی دور باغ پر سر و صدا می آمد کارش بظا هر خرمن بزرگی می نمود دستش خالی از شفافیت متوقع دانش نمی دانست به کدام وسعت جاری است دلش تنها کاغذ خالی بادبادک بود بر اند یشه اش مورچه ی صداقت ؛ سرمی خورد وازقامت کوتاهش بر خاک می افتاد زبانش استکان خالی پر طمطراق می نمود ودر هر دستش هوای خالی ؛ سنگینی می کرد این رسم روزگار امروز بود که در همه ی تاروپودعنکبوتی رسوخ داشت زیرا فریب شادمان و سرحال برصندلی مدیریت تکیه می زد ,قاسم حسن نژاد,قدرت تار عنکبوتی,آواز نغز آسمان ناگهان سپیدی ترانه ی نگاه در ستایش نگاه آسمان و آن درخت سبزعاقل و صبور شیشه های بارش شجاع قلب پر تپش در شمیم خواب گوشی دلربای تلفن ساعت دیواری در وفای مهربان پر ثمر میز و صندلی ساکت هوای آشنا خودکار و دفترخوش زبان در درون روزگار بی ریا غرق غرق در نگاه بی نگاه در نگاه شعر دل فریب قصه ها ای ترانه ای ترانه یک غروب جشن قلبها و چشم ها ,قاسم حسن نژاد,قصه ی شعر,آواز نغز آسمان دختر آمد به بلندای سرو و به چهره ی سبزه شاد و سرحال چون آهو مدیر در برگ های شکفته گفت : کبوترنامه ات در بستر ذهن گویا آبی است گل شادمانی اش در شکوفائی نشست خانمی دیگر فورا سایه خنک را روی دست قلبش ریخت وگفت : نامه مال توست ؛؛؛؛؛؛؛ اما وقتیکه همه با تعجب خاکستری خندیدند به روشنی معلوم شد ؛ نامه مال اونیست آنگاه ازجیب کتابش با ریشه ی تعجب نامه ای در آورد با درک راهنمائی مدیر گفت : از آ بشار کوچک پله ها پا یین برو درخواست سبزی بنویس ضمیمه ی نامه ات به معاون بسپا ر ؛؛؛؛؛؛ در او لبخندی ارغوانی به تعجب شکفت فکرش در گلبوته ی آینه طنزی انعکاس یافت ,قاسم حسن نژاد,لبخند ارغوانی,آواز نغز آسمان وقتیکه بی مها با پرده وقارسفید دلتنگی را از روی پنجره ی دلم بر می دارم روزی بسیار حجیم و آسمانی در قلب چشمان میشی ام می نشیند آسمان خدا در سکوت نمنا ک ضخیم ابر ترانه می خواند و آپارتمان دانش ؛ نزدیک گذرگا ههای نگاهم استوار ایستاده است سلام گرم من در گل سکوت آبی آرزو غو طه می خورد خانم آفتابی منزل مشغول سشتشوی استکان های عاطفه است و پسرم می گوید: با با بهار سبز؛ بها ر سبز و ماشین اسبا ب بازی اردیبهشت خود را در ذهن نگاهم می ریزد گوئی همه ی اموال جهان در دست اوست چمن پرگل قالی ماشینی و سنگ صیقلی شعری در چم و خم اردیبهشت زندگی دلتنگی می میرد و شادمانی آبی در انتهائی چشمان قلبم می روید به خاک نظر می دوزم و چراغ های روشن بهار مرا به مهمانی درخت می برند چه شکوهی دارد لبخند نسیم بهاری وقتیکه برگ های سخاوت بر شاخه ها یش فوران می کند اندوه از دل می زداید وتنفس عمیق ستاره را نوید می دهد ,قاسم حسن نژاد,لبخند نسیم,آواز نغز آسمان پسرم در امواج ستاره با پرده ی باد متحیرعاشق ؛ بازی می کند صبح دلکش در نگاهش به زیبائی پنجره می شکوفد وآسمان سخی در لطا فت چشمانش آوازآفتاب می خواند او در پی دو نفری است که قله صبح را با خود به آن طرف نهرآشنائی خدا می برند مادرش خانه ی آفتاب تشنه ی اندیشه را جارو می کند پاییز زیبا اندک اندک لبخند سبز می زند ؛؛؛؛؛ پسرم با دکمه های بادبان شعرصدیق بازی می کند ماشین اسبا ب بازیش را روی ورق های سفید صبح ترانه ی حرکت می خواند او هر لحظه ی خدا در ترنم نگاه دیگری زندگی می کند خوشا به حا لش که چیزی از فریب سیا ست نمی داند قلبش مالامال از عشق ناب خاک و شکوفه های آسمان است حتی نمی داند پاییز کی از راه می رسد حتی نمی داند که بزرگترها نیز بچه های دانا ی فریبند دیوار دلش بسیار کوتاه است و آواز پرنده را در عمق دلش می توان شنید ؛؛؛؛؛؛ پسرم با نگاه صادق صبح بازی می کند تمام وجودش در فکر پرواز است پرواز به آنسوی پنجره ی خورشید ؛ ماه ؛ آب ؛ ...... در حیاطی که محدوده ی آزادیش را تا آسمان وسعت می بخشد دوستانش در کویرصداقت ؛ گل هائی زیبا یند که با پنجره ی آسمانی خلوص بازی می کنند و باد را با لبخند شبنم به گردش می برند آ نها گل های چهارفصلند آنها لبخند شکفته ی پا ییزند ,قاسم حسن نژاد,لبخند پاییز,آواز نغز آسمان مانندسنگ شفا ف نشسته ام آرام و رام و با وقا ر بر دل سرخ صندلی آفتا ب تشنه او نیز همچنین سنگی که در سکوت سخن می گوید سکوت روشن بالکن تابستان سکوت آبی شعر زمان سکوت سبز درختان هجرت ودر سکوت سرشار کلمات سنگ و خاک و علف تپه ی باران شعر در علف ها دنبا ل کسی می گردد در سنگ و در خاک وهمه مرا در یک لحظه می زایند ,قاسم حسن نژاد,لحظه,آواز نغز آسمان آنطرف پنجره ی رئوف دست ها ی آ سمان در امید کاری سخت تفکر می کردند میله های درشت آهن قلب ؛ بهم پرچ می شدند و سازمان درخت پهناورساختمانی را نجوا می نمودند چند مرد جوان ماهرزمستان ؛ تیرها را به جرثقیل زندگی می سپردند اسکلت دریای آغوش سپید من گشوده می شد رایحه ی نیلوفرین اذان بعد از ظهر دل را درآرامشی آفتابی لبریزمی کرد نه بادی بود نه ابری چشمان عاشقم بر فراز تنفس لذیذ آبادی می گشتند زمین تشنه منتظر؛ براشک روان خورشید بوسه می زد و جانب باران را در عطشی اسطوره ای جستجومی کرد من می بایستی از جا نب ا فسانه ای آه ؛ بر می خواستم و نما ی لبخند بیرونی پنجره رادرجنگل بکرچشمانم روشن می کردم دستانم را برقلب رئوف پنجره ی عرفان کشیدم با تمام امید به باغ رنگارنگ آ رزوی روز ریختم چه آشنا بود بعد از ظهرمانوس و مهربان اسفند بعدازظهری که مرا به ملکوت می برد وازآ نسوی متبلوردستهایم ؛ تنها محبت گرم جان را بیان می کرد ,قاسم حسن نژاد,محبت گرم,آواز نغز آسمان با یورش وحشیانه و دیوانه وار آمد همه چیز را بهم ریخت انسان ها را از ریشه کند و پایما ل کرد و با خود برد درختها را خانه ها را مزارع و باغستانها را همه جا را عزا دار کرد همه ی روستاها را در ماتم و عزا ی عمیق فرو برد خاک مرگ بر همه جا پا شید دل انسان ها و پرندگان را خاکستر کرد اشک آ فتاب را بر همه جا جاری نمود دل باران را کشت این چه بلائی بود که خانما ن سوز و ویرانگر بر همه جا سایه افکند ؟ از چه کسی باید شکایت کرد ؟ این درد جانکاه خانمان بر انداز را به چه کسی باید گفت ؟ از چه کسی باید کمک خواست ؟ حیرانی و پریشانی همه جا را در خود می سوزد دشمن دردی که بچه و بزرگ نمی شناسد جنگل و مرتع نمی داند شهر و روستا برایش یکسان است همه چیز و همه جا را در هم کوبید تنها یک چیز برای او معنی دارد: مرگ ؛ تخریب ؛ ویرانی نام این هیولا ی ترسناک سیل است سیل است سیل او را با نعمت بزرگ باران نباید یکسان شمرد این نعمت نیست عذاب است عذاب عذابی الهی ـ بدون ذره ای سنگ تردید ,قاسم حسن نژاد,مرثیه,آواز نغز آسمان دل بی رحم سرما را مرور می کردیم در اندیشه ی پروازبهاری نورس در آپارتمان مرتفع باران وبادی که به آرامی ازکوی و کرانه عبور می کرد چای داغ قلب را زنده می کرد وپسرم در بازیگوشی روز غرق بود همسرم نگاه باران را در اندیشه ی زیبا جستجو می کرد من همچنان در فکرشعری بودم که خلق می شد آیا خدا نبود که در آوازخلق شعر می نشست بی تردید در باغ های کلما ت باید زیست در ابهام رنگارنگ پرنده ها و ابرها وبارانها تا خدا چه بخواهد ,قاسم حسن نژاد,مرور,آواز نغز آسمان ساکت و آرام در تراکم آبهای روزها نشسته ایم و در ناچاری افسوس و آه بهم نگاه می کنیم صندلی ها خسته شده اند روز که می گذرد تو گوئی در و دیوارگچی و شیشه ای ما خسته ایم چون به نا بختیاری ؛ درون بیماری مزمن بیکاری نشسته ایم واین ترانه ی خشکی بر لب های ماست در جوار همیشه ی اشیای غمناک که می آیند و می روند ,قاسم حسن نژاد,نابختیاری,آواز نغز آسمان نشستن در تنهائی عمیق روز روزی بارانی و سرشا رعرفان چه امروز باشد چه فردا همه ی روزها رنگینند امروز درخت اندیشه ام در پی آفتابی شادمان می گردد چه نگاه دلپذیری دارد روز بارانی پشت پنجره های دلم ابرهای سنگین در آوازند و نگاه عاشقم در جستجوی باغی آفتابی است گوش کن ای جاده ی پریشانی ! مرا با خود به گردشگاه بوستانی لبریزببر تا روح در اندیشه ی ژرف گرمی بایستد ومرا غرق در آواز ابرهای باران زا سازد من دیگرهمان نیستم که بودم گوئی لبخندی در نگاهم گشوده می شود روزها را در تفاوتی آشکارجستجو می کنم آیا به من ایثار را خواهی آموخت ؟ تجربه ای که در وجود قلبم در پی شکفتن می گردد و همه ی خستگی ام را در گوشه ی تنها ی اتاق مدفون می کند به به از این تنهائی پر ثمر و زندگی گذران در روزی بارانی دستم را در مرکب روز فرو می برم و می نویسم: ابر؛ باران ؛ آفتا ب و می نویسم : آسمان ؛ جاده ؛ درخت و همه را با هم به نگاه ابر باران زا پیوند می زنم ,قاسم حسن نژاد,نگاه ابر,آواز نغز آسمان دفترشمش طلای جاده ی چشم باز بود درختان متبلورنونها ل سرو در دو سوی جاده پذیرای درختان فرشتگان ابر ابرها مهمان آ سمان خفته دل ما چهار نفر بودیم بسرعت از جاده ی نگاه زنده چشم اندازمی گذشتیم از درون لحظه های سبزسالکان سرنوشت باد سریعترمی دوید حجم سبزی در چشمان منتظرما می نشست ما ترنم درختان بیگانه نبودیم خاکستر پیوند گرم و سرد ما در حلقه ی اداره می لغزید در حلقه های ناب صداقتی پر رنگ وقتی که به محبت تشنه خانه رسیدیم پیوند سرخ ستاره در دستان همسران سبزمی شد پسرها درخشش فروغ تابناک باران را تجربه می کردند مرا درحوالی پنجره ی چشمان آسمان آهنگی عاشقانه بود از پله های پاک شبنم بالا رفتیم یک روز را در موسیقی رنگین باد سپری کردیم برگی از درخت زندگی بر خاک افتاد دلمان کبوترلبخند را از قفس اندیشه پرواز داد فردا بدون نقطه ای خدشه در انتظار ما بود از پل های تیره شب عبور کردیم همگی در انتظارکلاغ های دلنشین زندگی ما چهار نفربودیم هم با هم هم دوراز هم این را تنها شعرنبود که می گفت بلکه حقیقت ژرف هم اذعان می کرد مرا در واقعیت سترگ خدا شستشو دهید ,قاسم حسن نژاد,واقعیت سترگ خدا,آواز نغز آسمان زوزه ی متفکرانه ی باد سبز در تاریکی پشت پنجره ی آواز زمان می در خشد و آسمان لبریز ستاره های عاشق است صدای آسمانی هوا پیما ورای تازیانه صدای باد ؛ دل بی انتهای فضا را می شکافد و من دستا ن خویش را با آب و صابون لبخند شعرمی شویم پشه ی سمج دانائی هر لحظه بر نقطه ای می نشیند صدای باد فروکش می کند تنها صدای سلحشور هوا پیما است که قلب سکوت را در صبحی دلارام می شکند پرده ی ارغوانی پندار را وقتی به یک سومی زنی – کودک بشاش سحر لبخند می زند و اسکلت یک ساختمان نیمه ساز تمام حجم متبلور نگاه ترا در بر می گیرد صبح پاورچین پاورچین از بطن آ هنگ ملکوتی سحر متولد می گردد ما منتظر دائم سرویس تکرار اداره ایم خواب را از گزارش عاطفه چشمانمان پاک می کنیم صدای تیک تاک ساعت دیواری تولد مجدد زوزه ی دوباره ی باد پشت پنجره ی صبح لامپ روشن شهریور قلب آرام قناعت و تنفس عمیق سحری در چشم انداز زرد می درخشد این تمامی درک یک زندگی سبز پروانه خاک است. ,قاسم حسن نژاد,پنجره پروانه صبح,آواز نغز آسمان پیر مرد قد کوتاه با عرقچین مشکی در قناعت اجباری صبح خورشید را هر روز در صف شیر یارانه ای تجربه می کند شاید از راهی دور می آید وقتیکه هنوز آفتاب لبخند دلیر خود را درچهره ی امیدوارآ سمان نگشوده است او از رگ دلالی کوچک ؛ خون می نوشد وقتی که شب نوبتش ؛ به صبح می نشیند با خوشحالی وصف ناپذیری بار درد آور انتظارش را بر زمین می نهد دست در جیب بی گناه پاکت شیر می برد و در مسیری گران تر گام فروش می گشاید ؛؛؛؛؛؛ پیرمرد شیر فروش با عرقچین مشکی با پشتی خمیده از روزگاری سخت در سایه سار تیره ی انتظاری هر روزه جهانش موجی کوچک ورنج آور در زمین پهناور فقر است موجی کوچک و رنج آور ,قاسم حسن نژاد,پیر مرد شیر فروش,آواز نغز آسمان لبخند آبی صبح بهاری در نگاه آ سمان می درخشید آوای مناجات دلنشین پرندگان خیا بان در آوای تمیز سحر و شب آرام ؛ آرام از زندگی رخت بر می بست ما بی وقفه ی ملال انتظار می کشیدیم مینی بوس دلپذیر شادمانی آمد همگی بزم دلاویز پرندگان را فراموش کردیم حبس اداره در مغز ما رژه می رفت از جاده ی خطرناک هر روز گذشتیم چشمان خویش را بر همه چیز بستیم تنها اداره بود و قهقهه شیطانی بیکاری و کوچه های تو در توی روز هر کدام بر روی یک صخره آ هنگ صندلی نشستیم او همچنان در تفکر باطل آنجا نشسته بود غرقه در پیله ی ریا ست با لبا س دلفریب شیطا ن ,قاسم حسن نژاد,پیله ریاست,آواز نغز آسمان چه می توان گفت از تنهائی در میان جمع درختی تنها در جنگل برگ سفیدی پراکنده در باد کبوتری خسته واشکی که در ظلمت فرو می ریزد سنگ را می شکافد وبر دریچه ی انتظار می نشیند تا شاید خورشید گذری داشته باشد اشک مهتاب در چشمانش غرش رود درنگاهش وآسمان پاک در قلبش چه می توان گفت از تنهائی در میان جمع ,قاسم حسن نژاد,چه می توان گفت,آواز نغز آسمان دانش عمیق رنج در جا نش فوران می کند گوئی در حوزه ی کاری آچار فرانسه است در خلوت مهربان چای دم می کشد کلام باران در تولد نظا فت میزها ـ صندلی ها و........... کبوترمسافر دل خسته ی نا مه های اداری است که در ورقه های توقع رئیس گم می شود برای خانم ها به شکل اجنا س کوپنی جلوه می کند درمغزش قلب ربوتی جستجومی کنند اما وزش اندوه را در تمام سلول هایش می توان شنید جانش اما در جوانب آگاهی باز می شود در حضور پنجره های لایق هوا باید در او امیدوار زیست ,قاسم حسن نژاد,کارگر آبدارچی,آواز نغز آسمان كتابی سبز با صداهای رنگارنگ در آن آواز قمری و صدای بلبل بر كشتزار خورشید روییده وعطر علف ماه می داد دلش پر ازانا رهای لذیذ ستاره بود و دستانش پر از طراوت لبریز نسیم می آمد ـ از گستره ی سرخ دریا و آسمان ورویای قلبهای پر تپش عاطفه را در آستین داشت ,قاسم حسن نژاد,کتاب شعر,آواز نغز آسمان لباس تنهائی برتنم سنگینی می کند آفتاب صبح بر گیسوی تابستانی درختان نور می پاشد در اتاق آن طرف تر عادت در استخر بساط چینی ؛ خانمها شنا می کنند توی توالت سوسکها دیشب خرابکاری کرده اند خانمی پشت رایانه خشم پنهان ترا می نویسد تمام صندلی های محض سکوت در آبهای بیکاری غمگینند و کسی از ورق دانائی نمی پرسد تا کی باید به پنجره های جهار فصل درختان اندیشید مرا شعر متفکر به دستان نیا زمند خیابانی می کشاند که تشنگی پا ها یش آرزومند رهائی است ,قاسم حسن نژاد,کلا س درس,آواز نغز آسمان باران می بارد ؛شر؛ شر در زمستان خلوت امروز قطره های نشسته بر پنجره ی چشمان متفکر می شکوفاند زیبائی نگاه را کبوتر پرواز دانا و اشک می ریزد آ سمان بر جان شهر دود پنجره ها را بگشائیم به مهمانی باران که برپوست نگاه می ریزد از جان بر خیز خود را در باران ریز زخم اندوه دیرین وخلوت ملال را شستشو ده در گل باران ,قاسم حسن نژاد,گل باران,آواز نغز آسمان برصندلی تفکرتنهای روزعاشق نشسته ترانه های عا رفانه آفتا ب را می خواند درصخره ها و دره های کوهستا ن دیوان شاعر چشمانش پر از صداقت پاکی ابر است ونورجهان شعر در اندیشه اش کهکشان می کارد دستانش را به نگهداری آسمان بهارعادت می دهد و قلبش را به موسیقی درختان باغ می سپارد دلش پروازفرشتگان نسیم را بر برگهای جنگل روز ترانه می خواند وشعرگل بوته اسطوره ی عاشق و شکوفاست که در گستره خاک پا ی درختان چنار زمانه می روید ,قاسم حسن نژاد,گل بوته ی شعر,آواز نغز آسمان پشت لبخند شفاف دیوارشیشه ای می ایستم و به رنگ آمیزی مرطوب برگهای درختان می نگرم حشره ی کوچک لحظه روی شیشه می پرد گنجشک های دانای تنهائی دو سه تائی از آسمان چشمانم رد می شوند قلب آفتابی آسمان ؛ ساکت و آرام به چشمان شعرم می نگرد نغمه ی آرام انسانی از ذهن آبی کوچه ی پشت درختان عبورمی کند آینه ی دل من با اینهمه تنها ست واز قلب درختم آه بر می آید به خود می گویم : این تابلو هم زیبا ست تو چه می خواهی؟ نمی دانم چه چیزی تراکم بکر تنهائی را از وجودم بیرون خواهد آورد مرا این همه حوادث نا خوشا یند متاثر کرده اند درختان ایستاده اند و روحم را شادمان رنگ آمیزی میکنند گنجشکهای عارف در آواز زندگی خویشند پنجره های باز روبرو درون قاب آفتاب شعرجا می گیرد گنجشکها ترانه ی آ ینه اند در نسیم بازوهای ترانه و هجرت ,قاسم حسن نژاد,گنجشکها,آواز نغز آسمان شب سرد عارف به تدریج رنگ و رو می گیرد لامپ های آشنای مهتابی محبت ؛ چیزی برای گفتن می یابند فنجان شیشه ای شکوفا با ته مانده چای در سکوتی مهتابی کنار اشیای دیگر هویت می یابد شعری شبانه به جای تمرین لطیف خوشنویسی روی مزرعه آواز کاغذ سبز می شود آشنای نگاه کاوشگر دریائی از پشت پنجره فصول در آنسوی حیاط سبز گویا پیرمردی تنهاست وقتی به درون عمق شب می نگرم‏‏، گلی خندان روشن می درخشد من همه ی لبخند تپنده شب را به او تقدیم می کنم وقتی لامپ دلیر آرامش می خوابد شب زایا به تمامی بیدار می شود و او در آب های اقیانوس شب محو می گردد ,قاسم حسن نژاد,آبهای شب,بر صندلی پاییز من جنگل لبریز دا نه های عاشق آبی شاد مانیم در عمق پرحسرت ترین فصل سال اندیشه ی گر گرفته خود را بتو نمایاندم تا از نگاه روشن گنجشک خلاقیت بپرواز درآئی اما اینک همچنان در رویای سمج خود می لولی و نمی گوئی این دست شکفته آفتاب که آمد بسوی تو از کدامین آستین مهربان لیاقت نورانی شده است؟ ,قاسم حسن نژاد,آستین لایق نورانی,بر صندلی پاییز آسمان صاف آبی دل روز را می ماند آفتاب گرم زمستان تابش چشمان تو را به یاد می آورد ما نمی خواهیم مثل موش ها باشیم در سوراخ تاریک بلغزیم دلم می خواهد پشت پنجره آفتاب دراز بکشم و گرمای خورشید را در سلول های جانم بریزم یک آسمان دل به من رای می دهند و موش ها اندکند امشب آواز شادی از طبقه بالا بلند خواهد شد و عروس ما به خانه ی بخت می رود ما همه خوشحالیم حصار جنوبی خانه خوشحال است باد و سایه ها و سنگ بزرگ کنار نهر خوشحالند امشب عروس ما به خانه بخت می رود دلم را پشت پنجره سفره می کنم تا اعماق گرمای آفتاب را درک کنم از زمستان تنها نامی برجای مانده است امروز آسمان صاف آبی- دل عروس را می ماند و درخت غایب ما را به نگاه خویش دعوت می کند ما نمی خواهیم در سایه های دور از آفتاب زندگی کنیم لبخند سایه های خورشید را می خواهیم همه ی موش ها ذر شوراخ ها خزیده بودند و او پرچم چشمانش را به طرف من تکان امشب ستاره ها خندانند ماشین شب- عروس ماه را به حجله می برد دل ها چون دل روشن روز منورند آسمان صاف آبی دل همسرم را نوید می دهد ,قاسم حسن نژاد,آسمان صاف آبی,بر صندلی پاییز سحر متبلور لبخند آبی خود را بر محوطه ی بی حصا ر شکفتن می ریزد هر دو با هم از خانه محبت ارغوانی خارج می شویم سوارتاکسی گرگ و میش سحر می گردیم سوار اتو بو س ساعت 6 بی تملق آبی می شویم خودمان را به تمامی امید نورسته براه می سپاریم بین راه طلوع آفتاب عرفان صحبتی کوتاه داریم دوباره در مسیر نگاه سبز لبخند پیاده می شویم سوار مینی بوس بی تفاوتی تیره سرویس می گردیم این باید اتفاق هر روزی باشد که می افتد اتفاقی تکراری وبی روح در آشیانه نگاه رودخانه پر عطوفت ما به زندان اداره می رسیم آفتاب تازه تیغه ها یش را در فضا می ریزد خیابان در تمامت بی دریغ جوان ما موج می زند خیابان روح بی تملق جاری زندگی است پیاده روها! دلمان را در شفاف حضور همه صبح عشق پهن می کنیم ودوباره در قلب منتظر نور می نشینیم تا شب فرا رسد وانتظار ما را پاس می دارد کلمات قلب پر تپش روزند که مارا از این طرف دیواربه آن طرف سوق می دهند شب دوباره خیابان وپیاده روواتوبوس تاریکی وآشنای همیشه ی شب – ماه ,قاسم حسن نژاد,آفتاب تازه,بر صندلی پاییز دانش هموار دستم را بر در امیدواری تکیه می دهم تا پنجره الفت را بشناسم موسیقی خیالم را در رهائی سرمه ای پنجره می ریزم تا با تابستان عرفان نمو یکی شوم تا بستان دلم پراز قصه وسخن رویائی است از پنجره ی سبز تیر تا دروازه ی زرد شهریور مردمانی بسیار متفات را دیده ام سخنانی بسیار متفاوت را شنیده ام اینک بر صندلی بعد از ظهر به دروازه ی خیا ل پای می نهم سخنا نی بسیار متفاوت از مردمان وروزنامه ها سخنانی بسیار متفاوت از کوچه ها و خیابان ها لباس ذهنم را در می آورم و بر رخت آویز گرما می آویزم درک زمردین چشمانم پر از صدای شنیدن رویش شجاع داستان انسان ایمان است داستان ها ئی بسیار متفاوت وجذاب دلم می کوید یکی را اکر میتوانی بکوی دیوار آسمانی پنجره ی خیال روبرو می شکند وآسمان بر من آوار آبی می شود سکوت مهربان دستم را از تکیه گاه خیا ل بر می دارم قلبم پر ازآواز باران می گردد و نیزارخیا بان و کو چه را به فراموشی می سپارم ,قاسم حسن نژاد,آواز باران,بر صندلی پاییز تنها گروه کوچکی از درختان آواز تناوری می خوانند در این منطقه از جنگل انبوه درختان را از ریشه می بر ند و آفتاب ا ندوهگین از این دیار سفر می گیرد سخنان پر طمطراق وعده های پر آب و تاب سر زنده گی را به بیابان خشک شده باز نمی آورد دم روباه از همه جهت عیان است جنگل سوخته را بپذیریم یا قسم مدعیان را گوئی همه جا مرگ – سکوت دلنشین را می آزارد اره های برقی پیمانکاران دل خونین مرا بر جای بکذارید تا در کویر تنهائی نی لبک عزا بنوازد ,قاسم حسن نژاد,آواز درختان,بر صندلی پاییز ای آواز پر نور جنگل های آسمانی شادی گذری بر این پریشان عاشق جهان عرضه دار شاید بهتر از تو – لبخند تابستان را می شناسد و گلیم باد قناعت را در فرا راه آسمان می گشاید من چشمانم با درخت تنوع بکر شعر پیوند خورده اند و آنگاه که می گویم مروارید جان ترا ندیده ام- ترا بخوبی می شنا سم که لبخند ترا در جنگلی انبوه دیده ام و در کرانه ها ی آسمان بدنبال ابری برای چشمان تو بوده ام ,قاسم حسن نژاد,ابر,بر صندلی پاییز انتظار مرا در خیابان لبخند سبز صبح کاشتند در صف لطیف تابستانی طویل منتظران قلبهایی طلائی که بی وقفه می تپیدند و آرزوی دل انگیز رهایی داشتند اندک اندک از نیش تند گذرگاه گذشتند و همه حجم قصه روز را بی اختیار خویش سپری کردند و کسی نگفت: از کجا آفتاب آمده ایید؟ تنها هویتمان صف کسالت انتظار بود که همه امید را به هم پیوند می داد ,قاسم حسن نژاد,انتظار,بر صندلی پاییز بردرخت چنار فنجان صبح- چای آفتاب ریختند و آنرا بر ساقه ی بلند و وسیع خو شبوی قلبی کا شتند روز آفتابی تمام توانش را گوارا کرد گلدان بی توقع باد از این دیارگذری نداشت شاخه ی جنگل انبوه مهربانی- چشمانش را برچای گوارای فنجان ریخت عقیده ی مستانه باران در سالهای خشکسا لی- اندوه پرواز را بیاموخت ما همه از دیوار ها ی کدورت کنده شدیم وبر بلور اب به استغاثه نشستیم همه چیز ازاین مسیر غمگین گذرکرد وتنها آ فتاب شادمان را در مسیرهای خویش جستجو نمود اندوه بزرگ بود-بزرگتراز که دماوند اندوه ستاره ای دور بود- بزرگتراز گل زرد زیبای خورشید و ما همچنان ایمان مقدس ایستاده بودیم در انتظاربزرگ شکفتن خندان یک خورشید بی رقیب.,قاسم حسن نژاد,اندوه,بر صندلی پاییز "با درخت ها صحبت کردم در دل آنها تشکر آب و خاک می جوشید ستاره را می شنا ختند باران شهاب در چشمان اندوه می درخشید مرا اقیا نوسی از کلمات پروردگار در خود شادمان می کرد بر روی صندلی عمر نشسته بودم لبریز از سخنان سکوت نمی دانم عقربه های باد چگونه مجذوبم کرده اند پیوند مرداد با باران دیشب را دیدی؟ و یادی از دوست در گلستان ذهنم رویید همه چیز پراکنده می وزد ترا آن گل های کهنه ی دیروز مجذوب کرده اند مرا به ماشین های رنگارنگ زندگی بیاویز بگو حلقه های پیراهن شادی در جهت مقدس بادند بیا دوباره از صمیمیت بیدریغ باد آفتابی سخن بگو مرا هنوز در عطر کلمات خاک جستجو کن ببین چگونه سیب در جوانی برای تو می میرد و آب همواره جوان, سرشار ایثاراست ",قاسم حسن نژاد,ایثار,بر صندلی پاییز باور درخت همواره با درد می گذرد روزی که دوستش دارم رنجی که بر لب نمی توان رویاند اینجا همواره زندان پر کینه روح است که اندیشه لطیف جسم را نیز در خردکن برقی خویش در هم می کوبد من همچنان لحظات باطل را مرور می کنم در اندوه جانکاهی که ناگاه می رویید و همه وجودم را به تیغ بازی له می کند دیگر چگونه در روح آن گل های زیبا شبنم خنده بنشانم در باور درخت برویم ای عذاب روح کاه جان گیر از پی چه کفران نعمتی با من عجین می شوی که در زمان و مکان آتش درد ترانه ام می گردی و جهان را با همه زیبایی و لذت جهنم می سازی در پی کدام کفران نعمتی‏‏، خدای را ,قاسم حسن نژاد,باور درخت,بر صندلی پاییز پنجره سبز آرزو هست روبروی گل های تپه وساختمان آسمان مقدس آبی هست روبروی ترانه ی لطیف ابرها مرا از حجم تیره مرارت یک روز میانسا ل خلا صی می بخشد ترانه های روح بخش علف وخاک زهرخند کسی که عقده های غرور پوچ را از نگذرانده است یک دنیا موسیقی زندگی گذرگاه لبخند سرخ سنگ وباد نشسته بر مهربانی زرد صندلی پاییز داستان کسی را می گوید که از پنجه های سبز معطر تپه صعود می کند یا ازفضا های دلگیر ساختمان رهائی می جوید مرتع سبز میزی است که دفترم را بر چشمانش می نهم تا اندوه روزگار آشفته را بسرایم کتا بی که با انگشتانش آسمان را می نمایاند نان و برکت جهانی آفتاب که همواره پشتیبان نگاه های جستجوست من آن را شعر می نامم تا براحتی همواره در خونم جاری باشد ,قاسم حسن نژاد,بر صندلی پاییز,بر صندلی پاییز نه صدای میدانی آرامش سرخ نه صدای فضا ی سبزی تسلا که بر نرمش آ ن دمی بیارامی همه جا خار و شنزار سکوت تنها صدای چند گوهر گنجشک و چند درنگ طلائی پرنده ی دیگر صدای ترانه آبی عبور یک هوا پیما ی گلبانگ سکوت لخت را می شکند خیابان غلیظ آفتاب با تیر های برق مبهوت تنها نماد شهری این دیار است ترانه شاد دل به لبخد آواز ملکوت پرنده می بندیم و پرچم شوق دیدار سبزه را چند کیلو متری آن طرف تر می یابیم اینجا همان غریو برهوت ترسناک دیروز بود که اینک به یمن رویش سریع آ پارتمان ها شهر شده است دلش پر ازتجربه رنگین شادیها و ناکامی هاست وآفتاب بلند لخت تر از همه جا در این مکان تشنه حاشیه می تابد مرا با خود در تجلی خیابان ها ی خالی از جمعیت هموار می کند به چند مجتمع تجاری شلوغ بعد از ظهر پاییز جاری می سازد وآنگاه با تاکسی قلب به آرا مش خانه بر می کرداند تفاخر دلت را در این مکان تنفس عمیق رهائی به تسلیم ابر تنهائی بسپار ودر تپه های خلوت خویش آواز بخوان مزرعه آواز پرنده ی تنها را جشن شیرین آواز گنجشکان بی نوا را آسایش سپید سکوت نعمت بزرگ این دیار است سکوتی شیرین در گستره های سبز سکوتی دلپذیر در رهائی عشق رمان دلارام سکوتی که از پنجره های بارانی پاییز به بیرون می تابد ,قاسم حسن نژاد,برهوت,بر صندلی پاییز برای مادرم تو از قبیله ی اندوهی- مادر من در بهاری که می آید وتو نیستی برایت ازکدام گلها ودرختان بگویم چشمه ها ی شاداب نگاه ترا دیگرتماشاگر نخواهم بود تو رفتی در شبی که آسمان بسان مرمر آبی میدرخشید و اشک متبلورستارگان بر امواج قلبم می ریخت درد بزرگ تنها شدن را با که در میان بگذارم درد بزرگ بی تو بودن را هنگامیکه از کنار رودخانه بهاروتابستان عبور می کنم محبت بی دریغ ترا بیاد می آورم و با خا طرات شاداب و عزیز تو به شهر کوچکمان می آیم برگور سرد تو در زمستانی سرد تکیه دادم و برا ی روح پر عطو فت بلندت فاتحه خواندم هنوز اندیشه من درگرو خاطرات بکر با تو بودن می درخشد ترا بسان ابرهای آبستن دوست دارم ترا بسان لا له های مذرعه ما این درد را بی تو به کجا ببرم در مغاک تیره خاک جای گرفتی و اصلا نپرسیدی پسرت-چکونه اندوه بزرگ را درقلب کوچک خویش پذیرا باشد مادرم- بی تو بهار آ مد گنجشکها در حیاط خانه ی ما جشن گرفته اند و روح تو درگوشه و کنار مزرعه ما در جستجوی سبزی و طراوت است مادرم- بی تو باران شاداب نمی بارد و دشت وسیع سبز مرا تسلی نمی بخشد ترا دوست می داشتم همانگونه که خاک را و آسمان را ترا دوست می داشتم که زندگی را ؛ آفتاب را ؛ چشمان سبز باران را ترادوست می داشتم که ستاره را ؛ چشمه های لبخند را؛ جنگل زمستان برف پوش را ترا دوست می داشتم به فوران آتشفشان محبتی که از تو می تابید مادرم؛هیچ چیز جای خالی ترا در ذهن و روحم پر نمی کند امواج متلاطم جای تو در این دنیا همواره خالی است بااشکی به درشتی ستاره های آسمان با اشکی به درشتی تگرگ با دستانی مملو از طلای خاطره وقلبی که ظلمت اندوه ترا تا ابد خواهد درخشاند مرا گریه کن آسمان ! مرا گریه کن خاک ! سمفونی درد ترا به همه ی گستره ها گفتم,قاسم حسن نژاد,بزای مادرم,بر صندلی پاییز به ریل های قطار می رسیم دو خط موازی در آینه سنگ آ سمان بعداز ظهر تا چشم کار می کند دو سرباز بالا می روند دو سرباز بطرف جنوب می دویدند در باغ جوان خنده جاده دو طرفه جاده نور افشان من با غضب دردروغ چشم هایش در تصویرمی نگرم به او می فهمانم که تو زمانی چون من گمنام می زیستی حالا در سنگ سخت فراموشی می روئی مینی بوس بسر عت در خط جاده صبر پیش می رود ما بطرف منزل تکرار در حرکتیم زندگی به عقب بر نمی گردد مانند نگاه ریل ها ی قطار در چشم اندازی دور دست مانند گندم هائی که سبز می شوند مانند خورشید که بطرف غروب پیش می رود لختی ایستادن و دنیا را در توقف نگریستن نگاه روز تغییر می کند بویژه در جاده ای که بسمت منزل مانوس منتهی می گردد روزی با شکوه- ساعات بعد از ظهرش را سپری می کند شعر نگاه متحرک روز در نگاه آفتاب است در تاریک روشن خورشید ,قاسم حسن نژاد,به طرف غروب,بر صندلی پاییز به ما خبر می دهند که دوباره با خورشید پیوند خوا هیم یافت دوباره با درخت وخیابان پنجره خواهیم داشت وبا فضای باز منکسر خواهیم شد درخت در خیابان بر ما لبخند خواد زد دوباره چشمان ساختمان های بلند را نظاره خواهیم کرد پرنده از افق دید ما پرواز خواهد کرد و باد مهمان چشمان پبجره ای خواهد شد ما روز را در چشمان خیابان سپری خواهیم کرد و د ل ها یمان با افق های آزاد ترانه خوا هند خواند به ما خبر می دهند که دل صندلی به تپش خوا هد افتاد و میزها لبخند خواهند زد ما آشیانه ی روز را آشیانه ی کبوتر خوا هیم دید و اشک گنجشک در قلب شادی خوا هد تپید به ما خبر می دهند دوباره به روز هر لحظه ایمان خوا هیم آورد و پنجره ها را در عمق قلب مان خواهیم کشت دیگر تنفس ما به لا مپ ها ی مهتا بی بسته نخوا هد بود و کلید شب در دست طبیعت خوا هد درخشید درخت و خیابان حق آ نهاست پرنده و آسمان نان روزانه ی قلبشان و پنجره مسیری است که آنها را با آزادی مرتبط می کند ما به صلح چون روز و شب ایمان داریم ,قاسم حسن نژاد,به ما خبر می دهند,بر صندلی پاییز بر رویاهای سبز صیقلی تو خاطره آهنگ قلب درختان مرا می بینی که ارام و بی ریا بر صندلی عمر روان تکیه داده ودست ستاره زنده جوان را میبوسد تا به اندازه یک لامپ کوچک لطیف نور برایم به ارمغان آورد و مهمان سرای منتظر چشمانم را همیشه روشن دارد تا شب ظلمانی میرا – تنها- عصای دستم باشد بر رویا های شکوفای سبز تو رویای آسمان ارغوانی روان مرا می بینی که روبروی جنگل محبت نشسته و دریا را در وجدان سبز منور خویش می جوید تا به اندازه ی یک رود کوچک تپنده مرا صدا بزند و نی لبک قلبم را سرشار از ترنم باران سازد تا خشکی کویر سوزان تنها- عصای دستم باشد این سان زندگی را آغاز می کنم,قاسم حسن نژاد,تداعی,بر صندلی پاییز دلم هوای جهان پاک آرامش ترا کرده است ای رود دریائی پر خروش طراوت ای جنگل سبز انبوه روح بخش ای هوای دلگشای پاک صداقت مرا ترا نه ی شکوه سبز پرنده ی جنگلیت کن تا از همه ی عاریت های صوری رهایی یابم و همه نشانه های بکر زنده یک زندگی ساده بی پیرایه را تجربه کنم مرا از دره های آواز شکوفای سرخ خاشع تمشک جنگلی عبور ده از کنار درختان مومن ازگیل کوهی تا ترانه ی نغز پر شکوه رودخانه را در فضای روحم پذیرا باشم و آشیانه ی آزاد قلبم را بر مخمل سبز نگاهت به تماشا گیرم مرا از ترانه ی سرخ موسیقی قلبت عبور ده دلم هوای ترا.........,قاسم حسن نژاد,ترانه قلبت,بر صندلی پاییز انگار دیروز بود انگار چند لحظه پیش بود آسمان بغض خود را نمی شکست چهارشنبه مرطوب می نمود با شوق سیب به دیدار تو آمدم البته این بعد ازشنیدن آوای پرنده ی صدای تو از آن سوی سیم بود با شوق درخت انگور در را گشودم میز تو با دیدن من لبخند زد تو زیبا از جایت بر خواستی مرا به خو شحا لی پذیرفتی برایم چای مهربانی ریختی آنگاه کنار پاییز نشستیم واز خانه واز شاعران وازخودت مانند باد از سخن گفتن گذشتی درختی دیگر با قامت دوست وارد شد گفتی کلمات را می شناسد و آنها را در خاک و آب وآفتاب به گندم شعر مبدل می کند صدای سخنش کبوتری آرام بود از رنج زندگی سخن گفت از کم رونقی بافت کلمات هنر سخن گفت هیچکس جز ما خبردار نشد از تشنگی نور در حوالی اندیشه با متن دلها گفتگو کردیم درختان بیرون خواب باران را می دیدند پشت سرما دیوار بود جلو شیشه ی آسمان ابری بود شاید می خواست باران بیاید در مراسمی بسیار ساده به سادگی خوردن انگور از تو و دوستت خدا فظی کردم بیرون کسی منتظرم نبود آسمان اما کاملا ابری بود ,قاسم حسن نژاد,تشنگی نور,بر صندلی پاییز گنجشک ها ی سر زنده سوال برای چه می خوانند؟ اینسان انبوه سبز مخملین لحظات خدا از ما می پرسند آیا هرگنجشک سوالی پاسخ دارد؟ خورشید تابان- گنجشک ها- سبزه ها، هماهنگی با آفتاب رازی در پی رازی شکوفه هایی که در تاریکی می شکفند و در روشنایی می خوابند شکوفه هایی که در روشنایی می شکفند و در تاریکی می خوابند بی خبر از ما شکوه شعر هم همین گونه است آواز نسیم شعر در صدای خروس سحری در آواز پیامبرانه زنبور تنها شعر است که می تواند خود را در آب هر چیزی شتشو دهد تنها لعبت طناز شعر مرا به اقیانوس رویای افسانه بیاویزید اگر چه به جاودانی شبنم انسان ایمان دارم همه ی هیبت درخت را نگاه کن!,قاسم حسن نژاد,تنها شعر,بر صندلی پاییز در جنبش تیره دو سوی جدول های خیابان نو اندیش زیر نور غریب لامپ های استقامت جیر جیرک هاحریر غروب مهر را عاشقانه می خوا نند آسمان جانم غرق در ستاره و شهود است من با سایه ام آرام آرام حرکت می کنم بچه ها گل کو چک بازی می کنند دیگرتاریکی است وسکوت جان دیگر سکوت است و تاریکی پرتپش وخیابانی که از شن زارقلبم عبور می کند دکل های برق در تاریکی محو می شوند اما در دورنما انوار انبوه می درخشد ما با جاده ی شمالی بیگانه ایم جیر جیر ک ها غروب مهر را عاشقانه می خوانند جیر جیرک ها و غروب مترنم در تلالو بی نهایت عرفان باید نقبی به جستجوی ماه گشود زندگی افسانه ای شیرین است ,قاسم حسن نژاد,جیر جیر ک ها,بر صندلی پاییز من می دانم ماه ترانه می خواند باد آواز ماه را در خیابان می پراکند و علف های راه زار زار می گریند خیابان غم ماه را در گوش کوچه پخش می کند و شن ها با آسمان عا شقانه آفتاب را می سرایند من می دانم آفتاب ترانه می خواند اندوه او از شرق طلوع میکند و در غرب غروب چه کسی می دا ند؟ شب ترانه می خواند در اندوه انبوه ستاره ها می گریند چه کسی می دا ند؟ روزکوه بسیار بزرگی است خوابیده در قلب آفتاب سراسر اندوه و درد من می دانم زمین ترانه می خواند رود و دریا سنگ ماه را که لبریز از اندوه است بر دوش می کشند و سراسر راه سرشار از خشم مقدس است چه کسی می داند؟ من با ابر کوچک خود در خیابانی عاشق آسمان را ترانه می خوانم و سنگ ا ندوه خود را در حلقه ها ی خو رشید می آویزم و شب راه با ماه می گریم چه کسی می دا ند؟ داستان ماه سراسر راه را در قلب آسمان و آفتاب تاریخ سر گذشت ا ندوه را می داند ,قاسم حسن نژاد,خشم زمین,بر صندلی پاییز در زندگی کوچک غوطه ورم مرا مجال ورود به یک فضای وسیع تری نیست خیابان بزرگم که همه از رویم رد می شوند بیا ببین چه کسانی از رویم می گذرند هریک سوزن کوچکی در قلبم فرو می برند هیچکس نمی گوید آیا دردش می گیرد؟ دستها در جیب خیابان بزرگی در زمستانم گر چه روزها در شلوغی زندگی کوچک غوطه ورم اما مرا مجال تنفس پرنده نیست مجال زندگی درخت چنار در همین پارک کوچک مرا توان دیدن آن همه درد نبود از باجه ی روز نامه فروشی می آیم یک دست در جیب دستی دیکر با کیف آسمان تیتر اکثر روزنامه ها را خوانده ام همه در زندگی کوچک زندگی می کنند از همین زند گی ها ی گوچک چه دردها که فوران نمی کند خیا بان بزرگ دردم با دردبزرگی در اندام ها ی درختی باد با خشم خو رشید از اداره می آیم از آنجا ئی که نسیم نمی وزد وآفتاب ممنوع است در زندگی کوچک غرق می شوم وآنچنان کور می گردم که دو قدم آن طرف تر را هم نمی بینم به خانه بر می گردم با نشا نی فقر اما یادم نمی رود که با همین نشانی خود را بصورت خیا بان بزرگی در آورده ام چگونه؟ با عشق به زندگی با عشق به رها ئی با امید به عدالت ,قاسم حسن نژاد,خیابان بزرک,بر صندلی پاییز برف باریده شاید آخرین برفی باشد بیرون جوگندمی شده مانند موهای من دل خیابان در سکوتی سرد می تپد تپه های شن با برف تنک پنجره ها ی دل خانه در سرما می لرزد ساعت دیواری عبور عمرمان را می نوازد به آرامی لبخند سرد سکوت آسمان یکپارچه ساز ابر می نوازد دلمان بروفق مراد نیست سرما قلب اندیشه را می آزارد پرواز پرنده ممنوع است ما زود در باره بهار صحبت می کنیم ,قاسم حسن نژاد,در باره بهار,بر صندلی پاییز درخت رویای شب شاخه زیبای لبخند پراکنده بود چراغ های بی تاب خیابان شبنم آواز سبز می خواندند از دانش باد خبری نبود داستان جام جم تلویز یون ابهت سکوت را در هم می شکست تنها ئی عمیق آبی از همه طرف ترا نه انسان می سرود مرا به باغ درنگ بهانه راهی نبود ماه کمانی ابرو در حجم آبی آسمان می درخشید آنها همه یک جا دریا می شدند و دوباره خون را در رگهای ساختمان جاری می کردند زندگی سبز بی قرار فوتبال تلویزیو ن را تسخیر کرده بود من هم مانند آنها در بزرگراه مشکی منتظرنشسته بودم نیاز پر تپش آب از شب و آفتاب بیشتر بود تمام آواز روز را دریکنواختی مکدر خانه سپری کردم تنهائی وجود تشنه دانش گاهگاهی چکه چکه می کرد ریشه های منور ترانه بیرون مانند هر روز می درخشید می دانم که قلب سبز امروز مانند آواز دیروز نبود و پاییز سکوت پرده ها ی کر کر ه اش را بالا می زد تا آفتاب لذیذ نیاز بر قلب خانه بتابد روبروی خانه آب اثری از درخت نبود تا نشانه ی پاییز را رنگ آمیزی کند چشمان من به دلاوری شنزار و تیرهای انبوه برق عادت کرده ا ند و خیابانی که سکو تش گاهگا هی شکسته می شود دل من لبریز سیطره ی تنهائی است اند یشه ام در حلقه آبی جستجوی درختان زرد پاییز می گردد روز های آخر تابستان مالوف می وزد تا سه طلوع دیگر همگی مهما ن پاییز محض خواهیم بود پنجره ی سخی دل را می گشایم باد خنک پاییزی می وزد پرده را به آهنگ زرد رقص وا می دارد بلند می شوم وخود را در چهارچوب پنجره قاب می گیرم علفهای هرزانتظار در باد می رقصند اثری از دوستم دریا ی بی ریا نیست تنها کوه است و دشت لم یزرع وساختمانها از خط عرفانی آسمان هواپیمائی عبور می کند در اتاق عادت آ ینه ای نیست تا چهره ی ملیح صبح را در آن بنگرم از خیابان کوتاه رنج - دلم عبور می کند چون هوش تشنه پنجره ای که در سکوت به بیرون نگاه می کند و حتی به آواز چیزی هم فکر نمی کند راستی اینهمه سال از عمر قلبم می گذرد؟ و هنوز می تواند اندوه بیشتری را در خود جای دهد آیا در این چهار دیواری پاییز دلخوشی دیگری غیراز نگاه پاییزی به علفهای هرز آنطرف نگاه هست؟ من مزرعه سبز دلم را برای ترانه آسمان گشوده ام ا ز درون همین پنجره ای که زندان نگاه من است ,قاسم حسن نژاد,درخت شب,بر صندلی پاییز روز بود درخت پرتقال در حیاط می درخشید ساعت- عمر را به ثانیه ها سپری می کرد بچه ها بی وقفه بازی می کردند روزی آفتابی بود ما نشسته بودیم و در فکر گذران عمر بودیم سکوت سا عت ها بود که مرده بود سر و صدا از هر طرفی ما را مهمانی کرده بود پر زن مدام مشغو ل کار بود آنها در ا ضطراب دیدن خا نه ی جدید بسر می بردند ما گرچه فقیر بودیم ولی همواره در فکرآ فتاب درخشان بیرون بودیم آنها آمدند پذ یرش خانه شفاف بود تبسم روز در همه جا عطرآ گین بود خانه چون دمیدن آ فتاب دل گشا ئی می کرد زمستان آمده بود با سر مای سوزان قناری های زندانی آواز عاشقا نه می خواندند شاید آواز آوارگی جهان را می سرودند ما ناگهان غرقاب شب می شدیم با دسته گلی از صمیمیت ,قاسم حسن نژاد,درخت پرتقال,بر صندلی پاییز قیچی من کو؟ قیچی من کو؟ تا شب را ببرم و با روشنائی لامپ پیراهن بدوزم قیچی من کو؟ تا خاطرات اندوهگین ترا ببرم و دور بریزم قیچی من کو؟ تا افسردگیم را ببرم و در پای خارها مدفون کنم تا شادابی را بر قلبت پرو نمایم و قسمتی از ماه را با ابر آسمان بدرون خانه مهمان نمایم قیچی من کو؟ تا آلودگی افکارت را از روی صندلی فکرت ببرم و در پای فاضلاب بکارم قیچی من کو؟ تا آفتاب نگاهت را با پیراهن شب در چشمان آسمان بدوزم - من به قیچی نگاه شبانه روز محتاجم خیاط لحظات رو یائی ,قاسم حسن نژاد,درچشمان آسمان,بر صندلی پاییز در خت صبح گل کرده است به سا عت مچی زمان می نگرم نبض باد می تپد زمین زیر پای ما – ما را از برابر آینه ی گرم خورشید می گذراند لحظه به لحظه پیر می شویم در این زمین پهناور- در این لحظه- هیچکس نمی داند کی هستیم و چه کار می کنیم همانگونه که بی توجه به گردش- زمین- زمان می گذرانیم دلشادم چون بهار در راه صبح باز با دریاچه ی سکوت با من روبروست پرده را کنار می زنم غنچه ها ی کار چون قطرات جوشان آب کتری شکفته می شوند لحظا تی دیگر چای زندگی آماده می گردد - بی خبر از هوای بیرون روی قلبم نشسته ام ترانه ی کوههای برفی آفتاب پوش را زمزمه می کنم وقتی به طول زمان بر می گردم آنها نیز جز نام ها چیزی نیستند ,قاسم حسن نژاد,دریا چه ی سکوت,بر صندلی پاییز برروی صندلی شعر بنشین بر روی سنگ بر روی قلب درخت کبوتر تو باید از حیثیت شعر دفاع کنی شعر دفاع از توزیع نان است سنگ زیر بنای عدالت باید بتوانی از تو لید نان دفاع کنی گامی بسوی پیشرفت آزادی بیان برادری است وظیفه ی دیگر ما دفاع از صلح است ما باید خود را در شکل فقیرترین قشر اجتماع ببینیم بقیه چیزها را بعدها می توان درک کرد اکنون شرایط آنگونه فراهم آمده است که تو بر صندلی تکیه بزنی پس بر روی یک سنگ هم می توانی آرزوی واقعی خود را بر زبان بیاوری حتی بر روی خاک خار دار باید همواره آماده باشی بر روی هوا قلب خود را به پرواز در آور و خشت شب را زیر سرت بالش کن بدان که در دربدری نیز عشق فروزنده است و در آوره گی در خت معرفت سرسبز در قلب جوانان قرار بگیر که آفتاب تنها سرمایه روز و شب ها تنها اندوخته ی شب شان است با این همه با وقار و امیدوار مبارزند و اندکی از سرمایه ی شان را به بطالت خرج نمی کنند بر روی صندلی شعر بنشین و سنگ آفتاب را آرزومند رهائی ساز ,قاسم حسن نژاد,دفاع از شعر,بر صندلی پاییز باران آسمانی طراوت که ایستاد، صدای مخملین سبز عوعوی سگان بلند شد صدای ملایم دلنشین روح بخش قورباغه و آواز بلند بلبل پیچیده در شبی خیس صدای هدهد آرامش در حجم وسیع سکوت روستای تازه شهر شده- ماه خرداد دیلمان راضی از دوش خنک حمام باران، بوی نمناک لطیف خاک پاک برگ های خیس و همان آوازها ی ملکوتی گفتگوی شعر شعله ور ، آشکارا یا پنهان حتی به اندازه ی گلی کوچک در کناره ی رودخانه یا برفراز تپه ی سبز یا نشسته بر شاخه ای روی آواز سبز بلبل، همین ,قاسم حسن نژاد,دیلمان,بر صندلی پاییز در نگاه پاک لطیف خیابان تاریخ رنج بر می خیزد هر صبح آ شیانه بر لا نه ی کبوتر با چشمان جنگل در جستجو ی آفتاب خو یش بر هر دری می کوبد وآنگاه با چمنزار سکوتی طلا ئی هر آواز دلیر غروب را در خانه جشن می گیرد تمامت حقیقت صادق قلبش در انتظار گسستن از تاریکی است وخاک پاک چشمانش همواره در کوچه راه می رود نگاهش مانوس چهره ی زیبای تنهائی است تا افکار خویشتن را در قلب خویش بیاموزد قلبی که رمز باد را می داند وآشیان آفتاب را ,قاسم حسن نژاد,سکوت آفتاب,بر صندلی پاییز درطراوت آ سمانی همین جا متولد می شویم درآواز لطیف خاکی همین جا نشو نما می کنیم درترا نه های سبز الفت همین جا بزرگ می شویم چند گاهی خود را دراندوه ناچار غربتی ناخواسته می بینیم درزندان دلتنگی وسیع همانجا می مانیم تا سکوت ابدی مرگ فا صله ها را از بین ببرد گاهی به خاک پاک همین جا بر می گردیم تا در سکوت ابدی مرگ زند گی کنیم ,قاسم حسن نژاد,سکوت ابدی مرگ,بر صندلی پاییز شب پنج شنبه برنگ سکوت است انتظارتلخ اطاق تنها ئی تیره سالن خلوت آشپزخانه ی سرد شب پنج شنبه تختخواب ملول است منتظرپروازی هستم که در شب را بکوبد و نارنگی مهربانی بیاورد شب پنج شنبه دیر سپری می شود کمی اندوهگین است کسی در کمد را باز نمی کند در آ شپزخانه سر و صدا راه نمی اندازد برق نگاهش را به ملا طفت نمی گشاید شب پنج شنبه برنگ نگاه غایب پسرم هست برنگ نگاه منتظرآبی همسرم شب پنج شنبه تا چند روز در ذهنم زندگی خوا هد کرد ,قاسم حسن نژاد,شب پنج شنبه,بر صندلی پاییز از آن طرف صدای خونین جنگ خواب جیرجیرک ها را می آ شوبد خیابان به لباس مشکی اش نظر ماندازد و غباری تیره سد راه آسمان و خورشید می گردد خون و آتش و غبار فریاد دردناک خاک ضجه های سنگ وگیاه وماه پرپر شدن شکوفه های گلرنگ راه هایی پر از خار خاشاک و نگاه سیاه ترس و اضطراب اما در این طرف انبوه صدا های درخشان صلح که رویای خواب ستاره ها را در بناگوش جیرجیرک ها می نوازد ستاره های درخشان نگاه آسمان وسیع در چشمان پر عطوفت دل درخشش نگاه آرام صبح در انتهای شبی آرامش بخش پرواز آبی خیابان های جان زیرسقف خورشید شیرین که به کارکردن شکوفه های سبز- امنیت می بخشد و خستگی را سرانجامی لذت بخش همه جا درخشش زیبای صلح و کسی کبوتر غمگین را بر سقف نگاهش جستجو نمی کند با آرامش خاطر می توانی- دلت را در دستت بگیری و شهر به شهر- کشور به کشور بگردانی و آواز زیبای صلح را در جنگل نگاه مردم- جستجو کنی در این سوی همه چیز دلپذیر است در آ نسوی ناگوار در این سوی نگاه عاشقانه ی زندگی در آنسوی نگاه خرد کننده ی مرگ و آنانی که زندگی را دوست می داشته اند تاکنون پیروز شده اند ما زمین را دوست داریم و در دل آسمان ها در جستجوی زندگی می گردیم ,قاسم حسن نژاد,صداهای درخشان,بر صندلی پاییز پشت پنجره حواس خزان - شب لحظه های آسمانی می خندد در این سوی سکوت سبز بالنده سیطره یکسره از آن باغ های رنگارنگ تلویزیون می درخشد آینه ی ساکت کنار در- آسمان چشمانم را بی مهابا می تا باند از طراوت نگاه باد زندگی خبری نیست پنجره دل شکفته امیدوار را می گشایم شب لبخند خاک را چو شیر تازه می نو شم همه ی این وسعت آسایش-ناشی از عبور لذیذ و درخشان صلح است از تابش آهنگ مهربان صلح است که کوچه و خیابان- شب و روز همواره دلپذیرند از روشنائی گستره وسیع سبز صلح است که همه جا می درخشد وآسمان وزمین در مسیررهائی وآرامشند اندیشه ی تابناک شب در پشت پنجره ی قلب ها عا شقانه می خندد سخاوت بی دریغ اتمهای صلح در همه جا شب را در رقصند و قله های آرا مش روز ها در همه سوی عارفانه پر می کشد به آب های روینده صلح در نگاه یک نیاز حیاتی ایمان بیاوریم ,قاسم حسن نژاد,صلح,بر صندلی پاییز ما به چشم ا نداز تپه و علف وخورشید عادت کرده ایم آنها ما را در چهار دیواری زندان عنکبوت می خواهند زندانی کنند ما کودکی مان را در فضا های باز دلپذیر شب کرده ایم همراه آ وای غوک ها و جیرجیرک ها در مراتع گاوها و اسب ها در طراوت بکر جنگل ها و کوه ها پاییز را با خود زیر درختان گردو و گلابی گردانده ایم اکنون تراکتور مزارع آسمان را شخم می زند ما به فضا هائی که عطر خورشید همه مشام ها را می نوازد، عادت داریم شب با اندوه ستارگان درخشان از کوچه پس کوچه های قلبمان سراغ خانه های گرم ملاطفت را می گیرد شما به عقرب میزها و صندلی ها خو کرده اید منافع شما در پیوند با کنفرانس ها و جلسه های آبکی بظاهر شسته و رفته است که هیچگاه نظر باد و ابر و باران را نمی پرسد نمی پرسید آنها چرا ساعت 4 صبح خواب آلوده و خسته سراغ بید مجنون را می گیرند همه ی هم و غمشان عبور از کرانه های سر زنده گی، شرافت مردانگی و گذشت است آنها شب ها همواره با مهتاب از پشت پنجره ها و گاهی با ماه لخت در آب ابرها نجوا کرده اند دیوار دلشان آنقدر کوتاهست که آنطرف صداقت و صمیمیت شان را با شفافیت می توان دید از دامن آنها آفتاب از کوههای بلند افق سر بلند می کند و همه را در آتش محبت خویش غرق می گرداند پیون آنها با دلبر کتاب چونان انس آنها با طبیعت زنده و زیباست باغهای ستاره را در می نوردند و شبانه روز در اختیار باورهای زنده و پویای آفتاب و ماهند سر از تراکم انبوه درد بر می دارند و مرگ را به مسخره می گیرند شما با میزها وصندلی ها یتان بازی کنید و در ورق پاره های مدرک ها یتان به دنبا ل کژدم بگردید غرور پوچ شما فضا های افسرده را لابلا ی گوشتان زنده می سازد نگاهتان در جستجوی فروغ بی همتای صبح نمی درخشد خیابان باد را ورق می زنند سرسخت و مقاوم چون صخره های کو هستان و بیابان ها ی لم یزرع شادمان چون بافه های نسیم دشت ها ی عطر اگین پیوندخورده با لبهای خیس شن و ماسه به هئیت انسانی شکفته در بهاری افسونگر و شیدا هم بدانگونه که ابرها در آینه ی عطش کویر می بارند نه عبوس و متکبر چون سگ های گورستان و سکوت فولادین شبی ظلمانی در پیچاپیچ راهی نا هموار نه بدانسان که سنگینی تپش پو سیدگی را در چارچوب قلبشان می توان شناخت هم بدانگونه که آب روان است و با سر زندگی مسیر درخت و گیاه را می شکوفاند یا لبریز نور که مسیر عبور ریشه های حیات را در پیچ و تاب خاک می شناسد بالنده و سرافراز چون وزش کلمات در دشت پر ثمر شعر قامت گرفته در قلب تپنده ی بشکوه مرمر نگاه کانی های طلا در دستان نامرئی فرشته صلح دل به استغنای دسترنج آشنای خویش دوخته و راه خیابان های نجیب زندگی را بخوبی می شناسد شما می خواستید که قامت ستبرشان را درهم بکوبید دل به استثمار وحشیانه ی آنها دوخته بودید غافل از آنکه همواره جوانه ها بر درخت تاریخ از قلب شاخه و برگ سر بر می افرازند و نگاه سربلندی و افتخار را در مسیر پر پیچ و خم حوادث به ارمغان می آورند خورشید همواره از افق طلوع می کند ابرها نمی توانند روشنایی را از روز بگیرند غروب دل انگیز و رویایی است شب شکوه آسمان را بر چشمان خویش حمل می کند فردا بی شک در چشم انداز رویاهای خورشید زندگی خواهیم کرد ,قاسم حسن نژاد,عطر خورشید,بر صندلی پاییز چشمانم بر روی کلمات نور می پاشند کلمات گلدان های گل های آپارتمانی جان هستند اکنون بعد از ظهر پنج شنبه ی شیرین مهربان است کلمات عطر پنج شنبه گرفته اند عطر عسل آفتاب من کلمات را روی دفتر آسمان نوشته ام آنها تنها رنگ سبز عدالت را می پرستند می گو یند:اگرعدالت سبز باشد امنیت و صلح زیبا روی نیز خواهد درخشید من کلمات را بر دفتر رنگین تلویزیون می نویسم چشمان اندیشه ی بارانی من تلویزیون را دوست دارند من پنج شنبه مهربان را با طرح عمیق ( دست دادن دوستانه) برنگ آتشفشان می بینم تا اینجا نگاه تخته ی سیاه جان را برطرح گیرای غروبی دل انگیز پیموده ام دست بر جیب غروب می بریم ستاره از جیب تمیز غروب طلوع می کند ستاره هائی با فکر شبنم با دستانی آفتابی ,قاسم حسن نژاد,عطر عسل,بر صندلی پاییز ایمان دارم به باد به درختانی که در رقصند غروب با چشمان گیرایش فرا می آید در کنار قلبم می نشیند وقصه میگوید پسرک باز یگوش گاه و بی گاه در چهارچوب نگاه خا کستریم می نشیند ومرااز تنهایی محض بیرون می آورد طرح سکوت با پروازکلاغ ترک بر می دارد وزندگی در همین چهارچوب با بیرون طرحی دلخواه رسم می کند تمام شکوه بیرون را شبی که به آرامی می آید- همه را در برمی گیرد من- اورا شب افسانه انسان می نامم لبخند تیره ,قاسم حسن نژاد,لبخند تیره,بر صندلی پاییز مدتها بودکه رود آسمانی شعر خشک شده بود نه پرنده را می دیدم نه دریا را دلم هوای باران را داشت و خشکسا لی مصیبت لاعلا جی بود امروزقطره ای دریا از ابر فرو ریخت نا گهان ماهی ای در آن دیدم کا ملا به شکل شعر بود پس آب عرفان داشت,قاسم حسن نژاد,ماهی,بر صندلی پاییز غروب سربی رنگ در خیابان خانه دراز کشیده به تماشای تلویزیون آوای ملکوتی قران و صدای تق تق تق از آ نطرف دیوار ناگهان آوای دلربای اذان قطرات نرم باران را در فضای منتظر دل می نشاند تو بر می خیزی پنجره هارا به محبت آسمان می گشائی توده های بزرگ ابردرحرکتند آسمان دلت ابری می شود وتو درختی پیدا نمی کنی که لحظه ای مانند کلاغ برشاخسارابردیده بچرخانی ماهی پارچه ای آشپزخانه ترا به دریا می برد سیمهای تیرهای برق قلبت کم کم در تاریکی محو می شود تنها تو می مانی وفضای بیکران تاریکی رشته کوههای شب و نوری بر فراز آن ,قاسم حسن نژاد,محبت آ سمان,بر صندلی پاییز شب پاورچین پاورچین می آید هلال ماه بر سر شهر نور می پاشد چهار دیواری دلش در آینه شعر می تپد در چهار دیواری اندیشه روی صندلی های مهربان دوستی نشسته ایم غنچه های دل نواز شعر روی صندلی های سبز محبت ◙◙◙ شاعر روی میز طلوع می کند میزی که چون زمستان می درخشد آنگاه اسامی پروانه ها را روی برگه ی سفید غروب می نویسد اتاق ساده و بی پیرایه درور از باد و دریا هر غنچه به اشاره ی لطیف شاعرانه در مطلع غزلی می شکفد آنگاه ترانه نقد به گرمی می روید اینجا اثری از بدجنسی ریا نیست خبری از خرید و فروش بازار نه کسی در پی سود است و نه در بیم شکست شب پشت پنجره به زیبایی می خندد بدون گفتار ساعت می توان آنرا اثبات کرد گل نوزادی شب پر از غزل ستاره است غنچه های غزل یکی بعد از دیگری در باغ ستاره می رویند شاعرانی نوشکفته و اندیشه ورز تشنه و عاشق محفل ادبی غروب شادمان سه شنبه ها محفلی شیرین و زیباست گرم و گیرا محفلی ساده و خودمانی زمستان آنرا در قلب خویش یادداشت می کند در قلب خنک دی ,قاسم حسن نژاد,محفل ادبی سه شنبه ها,بر صندلی پاییز با اینهمه- تصو یرهای کدر در شیشه ها ی آرزو بازگو می کند که نوری هست هر چند نازک و ضعیف و ما را امیدوار می سازد حتی در شب از بزرگراه ستاره راهی بگشاید اگرچه صدای تاریکی به ظلمت علف های سیاه ترس و زنجیرهای اضطراب را بر زمین جان به ریشه می نشاند و موریانه ها ی نا امیدی را در قامت ستبر امید جوانه می بندد. ,قاسم حسن نژاد,نور,بر صندلی پاییز از تپه های با ستانی ساکت شن و آ فتابی بلند عبور کردم از دره های عمیق وکم عمق روییده در کوه و جنگل ای نگاه فارغ از تپش ورو یش مومن متناوب بارقه نگاه پر فروغ ترا در جاده های پر ترافیک وجود روشن کنجکاوم جستجو کردم از ذل بلند آتش مقدس ازلی از آسمانی صاف وپر معنی زندگی همه ی آسمان را در روزی روشن و ملتهب کنکاش نمودم ستاره ای جز خورشید اندرز گو من نبود به کجا ره می سپاری ای همیشه در راه که نگاه آرام مرا با خود بدان سو می بری چگونه ترا از مسیر سنگ و خاک رهنمون گردم و جسم چشمانم را از مسیرعبورت منحرف گردانم دل پر مهر مرا جستجو می کنی ؟ بدانسان که کلا غهای در راه را ؟ بدانسان که بر تپه ای شا دمانی را ؟ ای اشک من در ماهتاب نگاهت ! قلبم را جستجو کن وراز شبانه روز را در عمق وجو دم من ایستادم و درخت با همه ی شکو هش از من عبور کرد مردمان از تمام تنم رد شدند ایستا دم و فقر با همه ی چهر ه های کریه اش مرا در آ غوش گرفت ترنم نگاه ترا معنی می کنم و در جستجوی نگاهی آرامش بخش همه ی توانم را براه می اندازم آخر چگونه با تو بی هیچگونه اندوه عمیق یکسان گردم وقتی که هنوز طفلی بر سر راه فقر در جستجوی شادمانی می گردد جهان را با من به درخت مورچه پیوند بزن او را که تمام سخاوتم را معنی می کند جلو خانه ی ما دشتی است پر ازتپه ها ی شن پر از دکل های بی حرکت برق و سگانی ولگرد در آ سمان روزی بی غرور چسان با تو یکسان گردم که هنوز پنجره ها در من می تپند ومرا با خود به جنگل های انبوه دیلمان می برند آنروزکه در زیر پلی با تو آشنا شدم-هرگز از خاطر نخواهم برد وقتی که از جاده ای کو هستانی در جنگلی انبوه عبور می کردم تو بودی و نگاه سرد تو کنا ر جویباری می درخشید و آهسنه آهسته با آب ره می سپرد سرودی غمناک بر لب داشت آشیانه ی مرا جستجو می کرد از گوشه ها ی قلبم اشکی عمیق جاری گشت و زمین را به سر سبزی فرستاد درفک کوه بلندی بود بر سیطره ی نگاه لا جوردی جاده با جنگل در همزیستی مسالمت آ میزی می درخشید من هنوز در جستجوی تو هستم ای ریشه کن کننده ی شبنم بهاری هر لحظه ای که می گذرد و دیگر بر نمی گردد یعنی نگاه مرگ را می جویم,قاسم حسن نژاد,نگاه مرگ,بر صندلی پاییز درخت زیبای ماه می درخشید دیگر غروب سرد مرده بود و شبی سرد متولد شده بود ما در سرما از کنار مغازه ها ی رنگارنگ گذشتیم بسادگی درختان قذم زدیم در شاخ و برگ خرید فقیرانه کارمندی در همه ی زیروبم قناعت نفس می کشید ستاره ها ی زیبا در قلب آسمان مرمرین چشمک می زدند و ما را به مهمانی نور و زیبائی فرا می خواندند ما فقیرانه شب را به خانه بردیم تاکسی- چشم لبخند در دل نداشت رود نگاهمان در فضای دلکشی شنا می کرد و ما در نور شیری رنگ ماه نور خدا را جستجو می کردیم دلمان چون ستاره ها لبریز آسمان بود لبریز نور ما تا آخرین ایستگاه تاکسی غرق صحبت کودکان بودیم و خیابان ها نگاه کنجکاو ما را جستجو می کردند ,قاسم حسن نژاد,نگاه کنجکاو,بر صندلی پاییز مردی عاشق - پنجره اش روبروی چشمان سبز باغ سکوت خنک صبح گویا در نشئه ی رنگین کمان حقیقت تنها ئی ست درختان انبوه خیال در بادی ملایم شناکنان او چشمانش را به روی پنجره حقیقت سبز نور بسته ولی نمی تواندآفتاب را کتمان کند هر وقت به پنجره کنجکاو آن سوی- نگاه می کنیم لبخند پرتپش اثری از او پیدا نیست تنها بادفراغت ظاهری است که با درختان نجوا می کند پنجره آفتاب درخشان نگاهش را بر همه ی ما گشوده نگاه کهنه و قدیمی اش را در انتظاری آبی وآسمانی همواره باید آغاز کرد نور لاله همین را می گوید باد آبستن و ستاره ,قاسم حسن نژاد,نگاه کهنه,بر صندلی پاییز همه ی شب در اداره ناگزیر آبان پشت میز تنفس آبی بعد از ظهر روبروی صداقت گل های قرمز و زرد ترانه ی مهربان جوان درخت توت دلگشا را می سرایم آسمان چشمان دلارام سبز؛ یکپارچه در بغض خاکستری ابر فرو رفته مرا نگاه دلگشای شعر جان به آرامی جذب می کند پشت پنجره سبز دلم‏‏، موزاییک های خیس خنده باران در عمق سکوت آبی آرام نشسته اند صدای لخت و نا موزون جابجایی تیرهای آهنی روزگار آرامش معطر گوش ها را درهم می شکند من به خوبی می فهمم قادر نخواهم بود همه درد دلم را با کلمات معصوم بیان کنم زمان به سرعت می گذرد و همه چیز رنگ عوض می کند جنگل آبی آسمان رنگ بغضش را تغییر می دهد همچنان که رنگ پشت پنجره قلبم را ,قاسم حسن نژاد,همه شب,بر صندلی پاییز پنج شنبه غروب درختان باران سر سبز می شدند آنها سه نفر بودند که از آپارتمان تمایل آبی خارج شد از خیابان آواز کوتاه خلوت گذ شتند چترهای مشکی عشق در دستانشان می درخشید بهانه ی باران نتوانست صدای نگاه مرا خاموش کند بر پله های دوستی جوان صدای پای کسی می آمد کسی که درطراوت غروب را محکم پشت سر خویش بست و با ترانه های باران خارج شد من بر خاستم نا قلمرو غروب را از پشت در پنجره شمالی و جنوبی در آهنگ شفاف قلب بیا فرینم بر خیابان جنوبی پیکانی سفید گل عبور بر سینه می زد پشت پنجره ی شمالی دروازه ی امنیت نا ا من باز بود و چاله های باران نفس می کشیدند ماشینی شفید جلو آپارتمان مو سیقی ملا یم توقف می نواخت باران همچنان می بارید گوئی بر زمستان بشاش قلبها بر چمنزار دستها - وناگهان کسی از پله ها بالا می آمد کسی که لباس ترانه های باران شب بر تن داشت ,قاسم حسن نژاد,و ناگهان,بر صندلی پاییز در برابر جام جهان نمای تلویزیون روحانی تابستان درچارچوب متغیر اتاق جهان متفکر بی الایش در برابر گلدان های کوچک وبزرگ مترنم تماشا وآن گل پیچک سبز رنگ عاشق همه ی غروب جان را جستجو می کنم وپنجره تشنه را بسوی آسمان و پنجره ی بسته ی همسا یه می گشایم سکوت باریک ارغوانی در کوچه سبز تمنا با سر و صدای بچه ها ترک بر میدارد وآسمان جهان؛ لبخند تیره اش را بسوی قلبم می گشاید کولر دستی باد خنک را در خیابان جانم به پرواز در می آورد بر گلزار قالی ماشینی مورچه وار ترانه می خوانم نسیم روح بخش اذان مغرب شمیم ملکوتی را در تمام فضا می پراکند و روداحساس تابان غروب تیر آرام آرام در شب محو می شود آیا در درد عشق هم می توان جهان را زیبا دید؟ یا درد عرفانی عشق سراسر زیبائی است؟ ,قاسم حسن نژاد,ياد داشت غروب,بر صندلی پاییز پنجره افسرده سگوت را باز کن تا صدای روح بخش گنخشکان بی ریا را بشنوم پنجره محبت را باز کن تا آسمان قلبم را نظاره کنم روبروی باغ مرده دیروز روبروی پنجره درختان خوابیده در زمستان چشم پنجره ستارگان را باز کن تا درخت آفتاب را در گوشه های چشمانم جستجو کنم پنجره ترنم را بگشای تا لبخند نسیم را در گذر آبی دستانم حس کنم پنجره آفتاب تنفس را بگشای تا سکوتی را که در قلب اتاق خسته می تپد و در آنجا د رکتار مهربان پرواز نور بنشانم مرا با پنجره شکفتن پیوندی دیرین بوده است در این شهری که آفتابش پشت پرده ضخیم دود می تابد و نور زندانی در دستان سال می درخشد پنجره را بگشای پنجره را ... ـ پنجره ای که مرا لحظاتی در تلالو آفتاب به میهمانی زمستانی تابستان نما سوق می دهد ,قاسم حسن نژاد,پنجره,بر صندلی پاییز ما را از اتاق بیرون کردند مانند کنه به میزها چسبیدند ما هوای آزاد را ترجیح دادیم می دانستیم که اتاق ها وفا ندارند میزها و صندلی ها عهد نمی شناسند تازه مانند گل های روی تپه مانند خورشید پیوند با خاک را آموختیم ما هوای آزاد را ترجیح دادیم مانند گنجشک ها و کلاغ ها یاد گرفتیم که بدون میز و صندلی زندگی کنیم بدون اتاق و ساختمان های پر طمطراق آموختیم رویش علف ها را روی تپه ما یاد گرفتیم به هوای آزاد عادت کنیم آموختیم در فضای بازتری پیوند قلب هایمان را استوار گردانیم بازی با پنجره های همیشه باز ارتباط با افق های وسیع چون باد ما یاد گرفتیم با وسعت دست هایمان اتاق محبت بنا سازیم در میزها و صندلی ها زندگی نکنیم ,قاسم حسن نژاد,پیو ند,بر صندلی پاییز كلام گرم زندگی تپه های سبز دور نما درخت كوچك آلبالو‏‏، غرق در آلبالوهای سبز ملاطفت درخت گلابی با شاخه های بریده بهار باغچه كوچك مادر با چند بوته گل گاوزبان كرت های سبزی خوردنی دو سه پروانه سفید پرواز كنان روی بوته های جوان سبز چند گلدان روی رف با گل های شاداب آفتاب گلدانی با گل های قرمز نگاه آواز ملایم باد دوشنبه سر و صدای مرغ كرچ با جوجه های زیبا قشقرق گنجشك ها درخت پیچده در آواز گنجشكان صدای گاه و بیگاه اردكی از پشت خانه دل درخت پر شكوه آفتاب صبحگاه با ریشه های شرقی زمردین تمام حیات را از خواب نوشین دی بیدار می كند آبادی كلام گرم زندگی را آرام آرام آغاز می كند ,قاسم حسن نژاد,کلام گرم زندگی,بر صندلی پاییز تپه های سبز دور نمای زندگی درخت دانای کوچک آلبالو‏‏، غرق در آلبالوهای سبز ملاطفت درخت گلابی مانوس با شاخه های بریده بهاررویان باغچه کوچک محبت بی دریغ مادر با چند بوته گل گاوزبان کرت های سبزی خوردنی دو سه پروانه سفید پرواز کنان روی بوته های جوان سبز چند گلدان روی رف با گل های شاداب آفتاب گلدانی با گل های قرمز نگاه آواز ملایم باد دوشنبه شجاع سر و صدای مرغ کرچ با جوجه های زیبای حضور قشقرق سبز دل انگیز گنجشک های سرمست درخت پیچیده در جهان آواز گنجشکان عاشق صدای گاه و بیگاه اردکی عارف از پشت خانه دل درخت پر شکوه آفتاب صبحگاه با ریشه های شرقی زمردین تمام حیات را از خواب نوشین دی بیدار می کند آبادی کلام گرم زندگی را آرام آرام آغاز می نماید باید بی ریا نشست و دید بی تعفن ترس و هوس کورنفس با لبخندی به وسعت سبزجهان ,قاسم حسن نژاد,کلام گرم زندگی,بر صندلی پاییز بر سکوت صندلی روز نشستن و شعرهای رویائی زمان درد را خواندن در این زمستان خوشایند لامپ ها ی مهتابی در این زیر زمین شعر تنهائی در سکوت را می خوانند قلم بر دست می گیری تا کلمات آبی بر کاغذ سفید نیمروز ترانه بخواند کلماتی که از اندیشه ی ارغوانی قلبم نشات می گیرند امروز روز هفتم بهمن است هیچ پرنده ای در این اطاق که جهان من است مرا به پرواز دعوت نمی کند فرصت طلا ئی در عقیده آ مو ختن سبز می شود آ نرا با طلا تعویض نمی کنم برای هنر بهائی نمی توان قا ئل شد ,قاسم حسن نژاد,کلمات آبی,بر صندلی پاییز دو شاخه گل زیبای مصنوعی آوردی در این زمستانی که گل سرما می خورد به رسم محبت شکفتی ترا ستایش می کنم که ساعت ها نشستی تا زیبائی اطاقمان را آراسته تر کنی نگو قدر زیبائی و محبت را نمی دانی من برای شناختن آنها رنج عظیمی کشیذه ام سرانجام عشق آمد و ترا برگزید و محبت بر در خانه ی تو زانو زد گلهای زیبائی تدارک دیده ای بر زیبائی قلب های مان می افزاید شاخه های عاشق دلم را درآ نها می بینی در زحمت ارجمند تو می ریزم وقتیکه بهار هم نزدیک می شود بهاری که از قلب گل های تو شکوفاست ,قاسم حسن نژاد,گل مصنوعی,بر صندلی پاییز به قصدی که رفتی باز نمی گردی گاهی به درهم ریزی همه چیز می ماند گوئی چشمان کودکانه ی باد برگهای زرد بهاری ؛ خسته آید خیابان چشمم با نگاه سراسیمه ی ابر و عابر تا که سر بر قفا می نشانی باد می ماند و رنج راهش باد میماندورنج زرد بهاری عکس طنازی باغ دلبر دیده بر راه می ماند و آه................. ,قاسم حسن نژاد,آ ه .......,دیلمان به دشتهای بکر زمان برویم به لطف باغستانهای دلاویز روز به دشتهای آواز آویشن و بابونه ی کوهستان به دشتهای همیشه عطر آگین زمان زمین پس آنگاه؛ در گلخانه می ریزم گلخانه بر دلم سنگینی می کند نمایشگاه نقا شی های آبرنگ طبیعت مرا می فریبد پس آنگاه؛از کوههای دل بالا می خزم درختان اندیشه را به تامل می نشینم برگهای سبزشان؛ابتدای طراوت یگانگی است در احساس گلهای عسل جاری می شوم تا درون آنها را به خواب گوارائی جان بگشایم در گوجه های سبز محبت به طراوت آغوش می گشا یم تا بلوغ میمون ترش لبیشان را زمزمه گر باشم و خیا رهای بلوغی که لباسهای مرا بر تن دارند در کهکشان طعم لذیذ میوه های رنکارنگ زمان شنا می کنم با آفتاب و آسمان و ابری که یاوران باستانی خاک و آبند به خلوت بی آلایش چشمه ساران نور و سردی ساکت فرحبخش زلالشان با تصویری بی غش از آسمان و ابر و ستاره با تصویری از میوه های رهگذر و درخت و آهو وقتی که بادها جشن وزش را ترانه می گیرند رقص شورانگیز علفها را بنگر موج در موج روح زمان را شاخه و برگهای فصول آهوی جان را در آسمان تدبیر جهان گنجشکان در شاخه و برگ درختان گوشم سرود طراوت هموارگی موسیقی جهان را می خوانند سفیر آب از شیار های جانمان به دریا می ریزد پس آنگاه؛ به شب پیوستن زلالی آسمان مهتابی بر پوست چشمان دل رقص جذاب آسمانی گل دلچسب درشت ماه پرواز قلب سپیده در جنگل چشمان آفتاب آواز ماندگاری ماهی موج نور در دل اقیانوس بی انتهای زمان و مکان نور ماهی های سرسوزنی شب نما در قلب چشمان لایتناهی سکوتی عظیم و دور سکوت اقیانوس در زوایای گل شکفته ی رنگین فام زمین کوچه باغهای شهر بزرگ شب بوستان های همیشه ی شبانه روز پس آنگاه ؛ به پرستوهای مهاجر زمان می پیوندم آی؛ دلمان دلم را به کجا می بری؟ چشم و روحم را؟ ستاره های جانم را ؟ نسیمی که می وزد عطر دلپذیر بهاری را در امواج بی مانند پرواز می گشا ید عطرپرندگان هزاران رنگ دلستان را سر زنده گی علف ها و گلها را آه؛ دلم درد می گیرد ما هنوز در دخمه ها و غارهای زمانه اسیریم اسیر مبادله ی انسان با پول اسیر مبادله ی انسان با کالا اسیر مبادله ی کالا با کالا اسیر مبادله ی کالا با پول اسیر مبادله ی پول با پول اسیر مبادله ی شرف و آزادی با تجملات ضروری زندگی کوچک هر چه شکفته تر می شویم هر چه گلهای نوتری در کاروان تکامل می شکفد راهی نوتر برای اسارت رقت بار انسان چشم میگشاید برده گی نوین وانسان با آن همه روشنائی کلید اسارتی دیگر را کشف می کند زمین همیشه عزادار است آفتاب برای عده ی کثیری ممنوع جهان همواره برای بیشماری روح افسرده ی مضظربی بوده است شکم باره گی گروهی برج عاج نشین چهره های خزان زده ی بیشماری را به مرگ خشکانده هنوز مزارع و باغستانها ومراتع جانمان در آتش سوزان اسارتند تیرگی گسلها ؛ همواره ماحصل قارچ کاخ نشین هاست به کور چشمی این همه یگانگی جهان در دل آن همه تجاوز ظلمانی می شکفد آزادگی های جهان در نظمی اسطوره ای رویای همه ی شهیدان تاریخ را در همه ی زوایا بهاری پر شکوه می سازد ,قاسم حسن نژاد,آزادگیهای جهان,دیلمان پیرمرد غروب با کلاه سفید کاموا بی اعتنا به رهگذران و ماشین های رنگارنگ دستی در جیب پیاده رو با پائی نیمه لنگ نی زرد پاییز را بر لب و ترانه ی دلتنگی غروب را در دل نمی داند شاید کسی ابر توجه اش را بر او می بارد غروب؛ ابتدای تولد شب ساعت ماه در گوشه ی هشت آسمان می خرامد گاری دستیش را ول می کند غرق پیاده رو چیزی زیر لب زمزمه می کند و شب را به آویز خاطره می آویزد ,قاسم حسن نژاد,آویز خاطره,دیلمان از پشت میله های پنجره ی پاییز آبی آسمان جاری میله ها زندان منند گاهی گوشه ای از ساختمان امروز منبع آبی از دیروز درخت بید عاشقی پشت حصار فردا شاخه های لخت چشم در رقص نجوا از باد صدای گنجشکی پشت سکوت را می شکند دلپذیر بر قصر درخت می نشیند ماهی زرین خورشید در اقیانوس آبی دل به لبخند من نگاه مکن چون می گذری دلکیر ,قاسم حسن نژاد,اقیا نوس دل,دیلمان زورق بر آب می اندازند با خوابهای طلائی بی خبر از مرگی دوردست و نابهنگام ؛ کسی اینجا در انتظار کسی ننشسته است ای چشمان منتظر باران؛ دریا ؛ آنسوی تر خواهیم رفت ؛ به کنه ژرفا کسی اینجا یارای کسی نخواهد بود ؛ اما باد به اتفاق از مسیر امیدواری است گویا همه چیز بسمت مراد شکل می گیرد گوئی کسی منتظر کسی بود ,قاسم حسن نژاد,امید,دیلمان باد می پیچد درون کومه های درد روزگاری زندگانی نور باران بود در دیار مرده ی امروز ؛ سبزه از اندوه می گرید کوچه ها مرده مانده از آن شورش امید تلی از خون گریه ی افسوس ,قاسم حسن نژاد,اندوه زمان(به مناسبت زلزله گیلان),دیلمان اگر سنگ شدی می توانی به هر دستی بچرخی به هر گوشه ای فرود آئی ؛ من درد را حس می کنم و اندیشه خونین را ؛ به سنگ پیوستن همیشه سنگین است ولی همواره ننگین نیست ؛ به مردابم ار خیال فکندن داری بر پایت فرود خواهم آمد واز پایت خواهم فکند ؛ ستاره نیستم از ستاره ام ؛ خاک نیستم از خاکم فراتر از ستاره و سنگم از خاکم ؛ قوی من از تلاطم امواج مگریز آب باش ؛ آب ؛ انسانم؛ از آبم؛ آب نیستم ؛ همواره به خورشید می ریزم همانگونه که خورشید در من ؛ سنگم گمان جنگم نیست ؛ به مرادبم ار خیال فکندن داری بر پایت فرود خواهم آمد ؛ گل شب بو ترانه ای بخوان پرپرت نخواهم کرد تو اندیشه ی منی راز ماه چه بود؟ ؛ سحر-تفنگی دیدم یا گلی؟ تفنگی انگار به خاکم خواهد نشاند ؛ کبوتر چاهی تردید مکن از فراسوی من بگریز تو قلب منی ترانه ی آرامشم رنگ زمانه چنین است ؛ کبوتر چاهی به ا نتظار منشین دانه اگر دام است به هوشیاری فرود آ ؛ کبوتر چاهی از عقاب بیاموز از چشمانش از اندیشه ی تیز پروازی و غرور طبیعی اش ؛ عقاب نیستم از عقابم عقاب نیستم از عقابم ,قاسم حسن نژاد,اگر سنگ شدی,دیلمان راه بیراه گرفتی در پیش کاروان را دیدی ؛ بار نورش را؛ راه پر نورش را در سفر همره ره گر بودی زودتر چشمه ی خورشید نمایان می شد راه دریاها هم ؛ که به بیراه خود سر کردی و در آن ره ماندی آه؛چه بیهوده رهی پیمودی ما گذشتیم زدریا هم؛ تا به صد اقیانوس ونگفتیم و نگوییم که ما قبله ی دلها هستیم ؛ راه مان پر نور است که بسوی گذری روشن تر رو به سوی سحریم وتکامل را در خیزش هر لحظه ی خود می نگریم ,قاسم حسن نژاد,با دوست,دیلمان با غنچه های صبح سفر آغاز می شود وقتی ز کوچه ها ؛ دل من مکند عبور بر سنگفرش راه نبض بهار متپد انگار پر سرود ؛ دستان مهربان سحر خیزی ؛ هر پگاه بر کوچه و خیابان الماس آفتاب؛ نگین می زند به دل ؛ در چشم من؛ توهیبت باران و شبنمی با دیگران چکار که محبوس روده اند ,قاسم حسن نژاد,با روفتگر,دیلمان چگونه آن تلاطم؛آن رقص وحشی بدوی را در کلمه جاری سازم در سکوتی ژرف؛ مبهوت می مانم در انتظار صاعقه های پی در پی تنها از انفجار هوشمند به شکوفائی بلوغ دلپذیر رویائی خواهیم رسید در شکوفائی ژرف؛فرصت دیداری ملکوتی خواهیم یافت کوله بار بر زمین می نهیم تا بیشتر همدیگر را دریابیم ؛ اینسان با بادهای بی نشان نجوا می کنند ستاره گان خوشه های انبوه و قلبهای پاره؛پاره ی امیدوار ,قاسم حسن نژاد,با کهکشان,دیلمان تیک تاک ساعت در غروب خورشید و طلوع ستاره ها سر و صدای بچه ها در کوچه های کودکی خیال ستاره ها خاطرات درخشنده ی آسمان خیالند هنگامیکه خاطرات؛ابرآسمان را در آغوشند کلمات خاموش در قرارکاه ظهور خویش ؛ معنی فوران می کنند ترانه های درختان در جنگل مزامیر رودها تا دریا سرود باد از کوهستان ابر مرا بادها با خود ترانه کرده اند بادهای کلمات ستاره و درخت و رود بادهای کلمات آفتاب و آسمان و باد باد های کلمات................ ,قاسم حسن نژاد,باد های کلمات,دیلمان سکوت صخره ها؛ آبستن طنین ضربه هاست ؛ به فراسوی پیوندها نقب می زنم و دختران شکیبای درد مرا به پیوند فراسوی ماسکها ریشه می دوانند ؛دستی با قلب ستاره دستانی با تموج نور همواره صخره وار بار امانتی به زمان هدیه می کنند ؛ ما در کجای این همه در راهیم؟ ,قاسم حسن نژاد,بار امانت,دیلمان سیب سرخ محبت و مرداب زهراگین درونش ؛ تداوم جاری توهم عبور مرداب وار حسد وسنگینی ملال آور زمان ؛ به عریانی درک نمی توانندش کرد در لطافت بلوغش در محبت متبلور شمیمش چنان که زمان را و زایش را باغهای ترانه و ستاره و امید را ,قاسم حسن نژاد,باغهای ترانه,دیلمان ازجنگل ستاره درختان سبز ابریشم تا ساحل نجیب دل عریانی ازصبح مه گرفته ی دریای عاشقان تا مشرق طلائی زیبای بی بدیل ؛ شب را ؛چو هر شبی دریا دوباره برده به ساحل نماز عشق جا پای این هزار دل اینک بر ماسه های بکر صبح می موجد ؛ تا پهن میشویم بر مشرق طلائی بندر به قصد عشق خورشید می رباید؛باد عقاب چشم گل می پراکند بر موجهای عاشق بی تاب آب لطف ؛ از دور دست چشم تا بی قرار موج در گرگ و میش صبح آهنگ دلگشای صخره های هرمز و قشم آوای کولیان غریب آب می زنند و باد سرد فریاد موج را در سینه های عاشق جان نور می کشد برماسه های بکر مد دلشادو گرم و عارف آرام می نشینیم یک چشم دل به موج چشمی دگر به قایق دریا دل نرم و لطیف می گذرد بر کران آب پروانه های جان ؛ بر ماسه های ذهن؛آیینه می نویسیم: بدرود روح پاک بدرود فلات موج بدرود دشت آزاد ,قاسم حسن نژاد,بر ساحل بندر عباس,دیلمان همه چیز را توصیف می کنند گویا از این همه گفتار سیل خواهد آمد در سکوتی وسیع می مانم؛ تنها با نگاه پرسان بی شک همه می دانند که ما از گلها و پرنده ها لذت می بریم از داستانهای راز آلود دلی دارم با دلبران آشنای صلح با کدام رازها آسمان و زمین را بگشاییم؟ مراکه بندهای آفتاب به گشودن آرزومندند پرنده و بهار و جنگل از دیر باز می شناسند ؛ دلم را می گشایم در حضور همه ی دریا ها و جلگه ها در حضور همه ی شما هر آنچه نهان بود چون رویش برگهای فروردین یا ریزش زرد پاییزی هر آنچه را که می شنا سید برفهای دلپذیر کوهها و خیابان ها مرا نیز خواهید شناخت دلبران گامهای آینده ؛ چه تفاوتی ذاردـ پرواز دلتنگی ها را پرسه زدن یا دوام اعتراض را پاییدن ؛ از همه ی کوهها و دشتها و جنگلها که گذشتیم از همه ی دریاها و اقیانوسها و ابرها و آسمانها آنگاه درمی یابیم ـ چگونه بوده ایم و در تلاطم این همه بند و بست به کدام وسعت باید بال بگشاییم؟ ؛ از همه ی دره ها و قله ها که گذشتیم پا به خیابانهای هموار خاطره و تجربه می نهیم دلاویز و اندیشه ورز ترانه های همه ی قرون را برای تمام رهگذران خواهیم خواند ؛ بدین سان برای شناسائی جوهر همدیگر بند پیوندها را در فراز و نشیب همدیگر باید جستجو کرد ,قاسم حسن نژاد,بر گام زمان,دیلمان دو بالش قرمز؛ دوتپه ی ستاره قندان سر بسته ی گل لبخند باید دانه؛ دانه به رازش بگشائی اینک سروصدای کسانی را که بار جمله از کوچه می برند به گوش جان گیر صدای نسیم حرکت دوچرخه ای در صداقت غروب کوچه و راز شکل گیری شعری شبانه آواهای الوان در گوش زمانی که تو باشی ,قاسم حسن نژاد,تا مل,دیلمان باران می بارد ؛ آه باران می بارد ؛ تخمی تشنه در خاک به هلهله بر می خیزد و لشکری از خوشه در ذهن زمان رژه میرود ؛ بر سمند امید باران می بارد؛آه باران می بارد ,قاسم حسن نژاد,تداوم,دیلمان وقتی از مرگ موقت دیشب به سمت زندگی روییدم یک دانه ی دیگر از انار عمرم ریخته بود بی تمایل قلبم همچنانکه دیگران جاری در لحظه های گذران گریزناپذیر بی آنکه همدیگر را دیده باشیم؛ همدیگر را بشناسیم در عواطف و آروزهای گوناگون در ذوستی و دشمنی های متفاوت در صداقت ها و نیرنگها حسادتها و گذشتها روزها و لحظات یکی بعد از دیگری می میرند ما بتدریج به مامن ابدی می ریزیم در انتهای هر لحظه در قضاوت همدیگر فرو میرویم تنها گاهی به حسرت انگشت به دندان میگزیم سنگ تامل بر زمین می افکنیم در آرزوی جبران خطاها بر دشت قلبمان؛ باران اندوه می باریم مرا در گرمای دلپذیر آفتاب باران به خاک بسپارید در نیزارهای پرنده و شبنم در لبخند پهناور سکوت رویائی کویر ,قاسم حسن نژاد,ترانه ی ابدی,دیلمان اندیشه ی لطیف من دیری؛ خونین ز خارهای غریبی است هم در چنین سرای پر از غم هر سوی دشنه های حسودان زخمی زنند روح دلم را ؛ لیک ازهمه کشنده تر دردی غول خیال سنگدلی هست که افسار کهنه بسته آهوی جانم ؛ برخویش بستام در شادی دیوار انزوا شده بر پا بربوستان روح جوانم پژمرده می شود گل جانم در غفلتی عمیق ز تردید لیک همچنان خوشم به خیالی ؛ همزاد من بوده تو گوئی دردی چنین کشنده و جانگیر یا سایه ای همیشه ام همراه ؛ آخر وفای من به خیالی تا کی کشاندم ره چاهی؟ ؛ پندی به گوش جان دل من از سو خته گان راه نرود هیچ دل همچنان اسیر فسون است ؛ زخم زبان هر کس و ناکس آتش کشیده کلبه ی دل را سوزانده ذره؛ذره ی جانم ؛ وقتی مرا اسیر به دامی دیدند مردومان سیه کار بسیار دامها بگشودند هرسوی در مسیر عبورم ؛ از دره های دام پریدم از چاه های کینه گذشتم افراختم بیدق این درد در پیشگاه مردم هرکوی ؛ پیچیدم همچو مار شب و روز زین درد تا- وفای دل من ماند به استواری الوند ؛ در کوی عشق او ؛ همه لحظه وحشی وبی قرار دویدم سرو محبتی بنشاندم از سیل اشک خویش سر راهش وحشی و بی قرار دویدم درجنگل محبت و پیمان ؛ او را همیشه نیش زبان بود اورا همیشه با من شیدا آتش زدن به بیشه ی جان بود؛ دل را اگر چه جای نمانده بی زخم دشنه زان گل زیبا اما هنوز این دل محزون امیدوار وصل بهار است ,قاسم حسن نژاد,تردید,دیلمان پنجره ها رابطه نیستند و دست تو در دستم ؛ گهکشانی در قلبم می تپد که سایه ها را می سوزاند ؛ در آن سوی زمین بر نیمکتی نشسته ای یا در همین حوالی ؛ قلب مهربانت از اعماق فاصله ها روشنم می کند دیشب می دانی به چه می اند یشیدم به ستا ره ها و انحنای روشن ماه از عبور مرگ آور فاصله ها هیچگاه بیمی نداشته ام قلبم در پیوند یگانگی خورشید است ؛ به لرزش دستهای تو می نگرم و دیگر رنجی نمی برم ؛ این حق توست که به روز هم اعتماد نکنی اما؛ خود را در برابر نور چگونه توجیه می کنی؟ ,قاسم حسن نژاد,توجیه,دیلمان برنگاه دریائی اش غبطه می خورند در تماشای بوته های عاشقانه تمشک جنگلی در پرواز پرنده ی آسمانی نگاهش به امید های دور وهر راهی که به ابدیت عشق می انجامد خورشید بارور را کورکورانه پاره پاره می کنند ,قاسم حسن نژاد,حسدکور,دیلمان دردی برنگ پاییز در کوچه های قلبم فریاد می کشد مشتی کبوتر وحشی بر بام آ بیم پیغام صبح را تکرار می کنند ؛ رازی به گوش ؛ آدم و عالم نهفته به ای وای؛ آنزمان دلم حلاج می شود ,قاسم حسن نژاد,حلاج,دیلمان باد می پیچد درون دره های چشم از ره دور آمده پیک سراسیمه با سخنهائی ز ناپیدای کوه و دره و دریا ؛ من دلم در قله ها مانده در کنار خانه ی خورشید ؛ سر پراکندم کنون بر کومه های دشت مهربانی در نسیمی بود کز کنار باغ می آمد ؛ زخم قلب از خفتن آن مهربانان؛ زخمها دارد خواب بی بر گشت زخم اندر زخم ؛ باغ را می ماند آن دستی که بذر نور می پاشد در درون خاک در دل صد پاره ی آن دیده گان زخم ؛ یادم از دریای نا پیدا کز آن هنگام قایقی راندم درون آبهای نیلگونش زنده می گردد ؛ باد می پیچد؛ درون قایق جانم از ره دور آمده این قاصد بیدار ؛ یاد می آرد مرا از جنگل انبوه یاد می آرد مرا از درد یاد می آرد مرا از زخمهای کوه ,قاسم حسن نژاد,خاطر ه ی درد(به مناسبت زلزله ی گیلان),دیلمان به برگهای ریخته ی درختمان اندیشه ای نیست به خورشید باروری آینده؛ دل بست ایم و خفاشان ساده دلی؛بسی سالها مدفون دشت سبزدلند ؛ تاکه سروی باشیم؛خاضع همیشه ی دل نور حیات بخش اندیشه ؛ همواره در رویش مان آب پاشید وآب خضر دل ما؛ همیشه همدم دریا گشت ؛ سفینه ی باورمان ریشه در سرو بلند نظری به کهکشانی می راند که انوار همت ایمان مان آنجا ست ,قاسم حسن نژاد,خانه ی همت ما,دیلمان در غربت غروب خزان لشکر سکوت خیمه به دره های غم الود می گشود با وهم می گذشت ؛ دل کودکی غریب ؛ اینک منم ؛ ز قصه آنروز در فسوس ؛ آنجا ز وهم دیو فسانه دلم تپید اینجا سرم فتاد ز دیوان روزگار ,قاسم حسن نژاد,خلوتی,دیلمان از دره های مرگ می آیم از غربت عاطفه و امید ؛ کوله باری از درد می آورم قلبی پاره پاره از اندوه ؛ چشمان ستاره های خاموش را به خاک سپردند و غریبانه بر تلی از گلهای پر پر شده باریدند ؛ از عزای آفتاب می آیم از دره های گریز و وحشت و مرگ از سرزمین درختستان زیتون ؛ با ترانه های شوریدگی و شیدائی ؛ قلبم را گم کرده ام قلبم را آی؛ سر خوشان بی خبر از آتش ؛ از دره های مرگبار سکوت می آیم از ویرانه های آرزو و سر زندگی از خرابه های پهناور امید و آرزو از زمینی که ضجه هایش؛ دل آسمان را می شکافد ,قاسم حسن نژاد,در سوک زلزله ی شمال,دیلمان بوی سرد پذیرش؛ در انتهای رجعت وقتیکه از خلاصی میمون عبور کرد یادآور ورود به ایوان مرگ نیست؟ دیوارهای تیره ی نا آشنا و نظم وحشی اشیا در بی محبتی خام فضا کشف ملا لت روح نیست؟ من با ستاره عهد قدیمی از پشت پنجره دارم اینجا؛ در انتهای هجرت ماه و ستاره دل تنگم وآسمان من با شبنم رهائی در پشت این حصار سیه خفته است یارب؛ بیاد دشت بهار آگین سبزینه های چشم دلم را لبریز از ترنم باران ساز تا از فراغ خورشید؛ بی جان و دل نمانم در گوشه ی خراب کبودم تخم تحمل امیدی است تا در سراپرده ی فرداها از پشت پنجره خورشید را دوباره گوشه ی چشمی بر روی فرش ساده بهار آرد ,قاسم حسن نژاد,در گوشه ی خراب کبود,دیلمان چرا درها را نگشاییم؟ حصار-کدورت تیره ی مرگ می پروراند دنیای ما همیشه در تلاش گلهای تاثیر و باران ستاره؛مستانه می رقصد ساعت جوان دلها را می خواهم تا هر لحظه ما را از غفلت بی بار سکوتی عظیم به هجوم سبزینه ها بکشاند دمی در تالار خود سیری کن پس آنگاه به آواز گنجشکان در آی به لحظات مسکینی که در آفتاب لمیده ای به شورش روشنا ئی روز بیاویز زهر خارهای بیشمار؛بر تن سرو رهائی تجربه ی تلخی بود به جانب باروری پرواز به شوریدگی جنگل راش و بلوط رفته ام شباهنگام بر فراز کوهها به جنگل مه گرفته ی دریاوش ریخته ام تن پوشی از یگانگی همواره خاری؛ در کور چشمی اوهام خلیده وتحرک لبریزی را بر کاوش دیدمان نشانده دریاب؛ لحظه های نابی را که از تو نربوده اند دریاب ,قاسم حسن نژاد,در یاب,دیلمان ایکاش زمانی می آمد که غمهای عمیق مان به آرامی ریزش برگهای پاییزی فرو می ریخت آرامشی طلائی در ما وسعت می یافت به توالی سکر آفرین فصول در تناسب بی رنج مرگ و زندگی همگام فصول آرامش بخش کاج و سرو ؛ تنها زیبائی بود که در دستانش طلوع آرام رامش را می افروخت یگانه نظمی که همواره خاطرات مسرت بخشی می پراکند قلب مادر نظم پرنده وار خورشید به آرامشگاه آب می رسید غم نان و پناهگاه وپوشاک به چهره ی بی نیازی ماه و خورشید و باد زمان در توافق یکرنگی خلاق ؛ فاصله ها دره های عمیقی است در قعر دره گرسنگان بیشماری با نان گرم خورشید سر به بالین شب می گذارند در اوج قله نان گرم زحمت گرسنگان را سگهای لوس نمی خورند فاصله ها دره های عمیقی است دره های عمیقی ؛ آه دره های عمیقی ,قاسم حسن نژاد,دره های عمیق,دیلمان به درک نسیم آمده ا یم در بستر ستاره و سبزه با اندیشه ی شکفته ی گلهای رنگ رنگ ؛ در پیچ و تاب باور بارییدن همواره روشن بودن درک بلند پایداری است ؛ آه؛ چه انتظار بیهوده ای به شکستن وسیع و سریع پیله ها داریم ,قاسم حسن نژاد,درک بودن,دیلمان می دانی چرا به انده دیگران خوش حا لند زیرا دستهایشان را برای رهائی عادت نداده اند ؛ دلمان درد می گیرد وقتی چشمی به غم می نشیند و اشکی از حسرت فرو می ریزد ؛ هرگز در اندوه خویش جهانی را به تیرگی نخو ا سته ایم و در شادمانیمان؛ دلی را به ماتم دعوت نکرده ایم ؛ در شب تان؛آروزی طلوع صبحی داریم و در غم خویش؛ دری به آسمان امیدواری می جوییم ؛ می دانیم؛ تشنگی تان؛ از بی آبی دشت نیست وخشکیدگی امیدتان را زمین ما نخواسته است ؛ دستانی به غارت ابرها عادت دارند و سرافرازی پوسیده ی شان در فرو پاشی دیگران می روید ؛ به باروری خاک مان ایمان داریم وآفتابی که همواره از آن خواهد رویید تا تداوم روشنائی را؛ در گستره ی زمان جاودانگی بخشد ؛ می دانیم روزی زمان ما را خواهد بلعید واز کا لبدمان؛ جز خاک و استخوان نشان نخواهد ماند ؛ در چشمک زیستن؛ چگونه به آفتاب ایمان نیاوریم؟ و زیبائی زیستن را؛ در پیله ی درد؛افسردگی بخشیم اگر به زیبائی زیستن ایمان داریم بایسته است؛ تا راهی به درون دلها و اندیشه ها بگشاییم و تداوم به زیستن را ؛ جاودانگی بخشیم ؛ بیرون دیوارمان جهانی می تابد که ما را به اندیشیدن دعوت می کند به باروری خاک و اندیشه و از ما می خواهد در خاک حیات بپاشیم تا آنرا به مهمانی زیبائی؛ زیبائی و رویش ببریم ؛ دستهای شما؛ فروغی از نور در باغچه خواهد افروخت و ما را دعوت خواهد کرد تاخورشیدی در هر باغ برویانیم و سعادت خاک مان را جاودانگی بخشیم ؛ ما به خاکمان ایمان داریم به خورشید نورو توانمان ؛ دیواری که جدائی را در همت مان می کارد تیره گی در برادریمان می افشاند ودر پایداری نا میمونش بیگانگی ها یمان را استواری می بخشد ؛ از فرو پاشی حصاری که ؛ جدائی می کارد و رهائی مان را غارت می کند آزادگی بشکوهمان خواهد رویید ؛ شما را و ما را دعوت می کنیم به رویش سترگ رها ئی بخش به سعادت فرداها به جاودانگی زیبائی به اسطوره ی آینده ای متکامل ,قاسم حسن نژاد,دعوت,دیلمان گفت: دوام سبز انتظار را می پائیدم منتظر لطا فت گلها و کوره ی مهربان خورشید منتظر باران طراوت صبحگا هی و اندیشه ی صداقت عریانی شبنم در مسیر لحطه های خندان کار مقداری ابر پراکنده ی کاغذ؛ بر دریاچه ی قهوه ای میزش؛می خندید با کلمات سبز عریان از حال و هوای گذر روزها پرسیدیم دستانمان زودتر از مو عد دفن انتظار لبخند بوسه را چشیدند خدا حافظی هم تر و تازه و پر عاطفه روئید من هنوز می گویم: قطرات دوستی هر جای جغرافیا که پاشید انشا الله معمار زبردست سازندگی باشد بعد می گویم: انشالله باد بادک شعار بترکد ؛ دلبر رنگین چهره ی سکوت! چادر جمله از سر بر گیر تا راز چشمانت در راز شعر غوطه خورد بیا در کنار چشمان چشمه ی گل ریزت بیارامم و دو لیوان شربت سرخ فام چای از لبان گل افشانت بنوشم تحمل دفایق را به شکیبائی گل آذین کن برادرم می آید ,قاسم حسن نژاد,دوستی,دیلمان از ره رسد دوباره امید باد و باران فریاد شادمانی سر می دهدبهاران این خا ک مرده خیزد با لاله های خونرنگ یاران همه گریزندبرطرف سبزه زاران هرسونوای مرغان زیباودلفریبا است باران عطروآهنگ دردشت و کوهساران ریزد سرود رودی در دل امید ماندن گه گاه براه بینم فریاد آبشاران درفک بلندو مغرورچون شیر جنگل سبز بس داستان سراید از گردی سواران ای دیلمان زیبا وی ما من دلیران یاد آور از شکوه بگذشه ات به یاران هر گوشه از سرایت خفته سترگ مردی رزمنده شهیدی از بهر مام ایران من می ستایمت تا در یادها بماند اینجا سرای پاکی است در دشت سبز ایمان درتو هزار سردار بی باک جان نهادند تا سرو قد بماند این خاک دشت پاکان ,قاسم حسن نژاد,دیلمان زیبا,دیلمان برگها می ریزند درختان سرسبز کاج فوران سبزند در فصل سکوت زرد باد بازیگوش در عزای پنجه های زرد؛ رقص مرگ می نوازد لا بلای شاخه های لخت پاییز آشیان کلاغان بر بستر یادگار ترانه ی ناگزیری می خواند بر بام چشم غمناک روح؛ کلاغان؛آواز فسردگی سر می دهند خلایق همچنان در چهار چوب های زندان خویش ؛ سمفونی مرگ در زندگی می نوازند بی لبخند پر چین و شکن اندوه بار پاییزی ؛ انبوه برگهای پنجه زرد؛ بدرقه ی راه قلبهای کوچک دانشند آب آرام قلب؛ برگها را با خود به فصل خاطره های مرگ می برد دیگر شب فرا رسیده است ,قاسم حسن نژاد,دیگر شب ....,دیلمان جویباری که روان بود ز تن داستان سفرش داد به سنگ بر دل صخره نوشت راه باید بگشود راه خود وآنکه می آید باز ؛ شاید اند ره خویش نور خواهم پاشید در دل خشک زمان چه توان گفت؛ شاید؛ چشمه ای خواهم شد در دل صخره ی خویش ؛ راه باید بگشود راه باید بگشود ,قاسم حسن نژاد,راه باید بگشود,دیلمان با چادر های گل گلی به درمانگاه رفع درد و کسالت می آیند وقتی بادی ناگوار در رگ و پی شان می پیچد در شاخ و برگ گلبوته هایشان ؛ دلهایشان آینه است آفتاب را پوشاکشان در ژرفش طبیعت؛ ساده برنگ عاطفه ی آفتابی در چشم آسمان دریائی اند دل باران در عاطفه و کارند آبدیده در فراز و نشیبهای درد جانشان تا انتهای صذقت نطفه دارد آنها مفهوم گامل آهن و پلاستیک و رایانه را بتدریج می فهمند درختان انبوه حیله های مصنوعی را هنوز برگهای طبیعی وفادار عاطفه اند بتدریج دورنگی های دهشت بار رایانه را نیز خواهند فهمید ,قاسم حسن نژاد,رایانه,دیلمان به رحم جانت رجوع کن کسی ترا نخواهد رهاند به کوهستانی که پای می نهی به عقاب اراده دخیل بند ؛ به رحم جانت رجوع کن فتادن در فرازو نشیب صخره ها رجعتی به ظلمتگاه مرگ است ؛ پنجه با صخره ها فکندن بارآور رهائی آن قله است ؛ یله در پناه خورشید صخره ها به امید توانی دوباره برای پروازی روانتر خوشایند رودخانه ی ره گشا مرا به روانی روحبخش فردا خواهد کشاند ؛ بدین گشایش؛ فراز و نشیب صخره های درد عطر دل انگیز پونه های وحشی را به ارمغان خواهد آوردرهائی قله آسا به فراسوی نگاه مان دشتهای بار آور سپیده را خواهد گشود ؛ با قلبی شکفته از رهائی اینک به آواز پرندگان؛دل می گشاییم به ساقه های سبز علفها به عطر جان بخش گلهای نسترن به شکفتگی آرامش بخش ستارگان شب ,قاسم حسن نژاد,رحم جان,دیلمان آنم به کام خویش گواراست در این عبور کز تیغ مهر خویش بدرم ز سنگ مکر راهی به باغ دل بنشانمش درونش تخم محبتی زآن روی که دست گیرد فردای مانده راهی ؛ آینه ای بسازم از شیشه تنم گیرم به راه خویش در آن هر آنچه دیدم نقبی زنم به فکر ؛ وآنگاه نمایمش؛ عریان به چشمها درون را به عبور راهی گشایمش به تفکر به هر کسی ؛ بنمایمش نمایان - چاهی - پرتگاهی - راهی بسوی فردا - دستی به باغ امید ؛ آن سان بر آرم از خویش ایمان رستنی کز شمع سبزه ام روشن شود جهان ؛ باید به خود گشود چنان قله ای بلند کز حاک دست گیرد تا کهکشان جاوید ؛ آنم به کام خوشتر جانی رهاندن از دام ,قاسم حسن نژاد,رسالت,دیلمان با کلاه کاموای قهوه ای سکوت اجبار ایستاده را بر در رستوران؛ یک شاخه ی سرمازده ی زمستان است مشتریان نازک نارنجی برگ بیدند می آیند و از طعام لذیذ گران بهره می گیرند و می روند به فنر کمر در برابر هر چوب خشک خم میشود با دستی اندوه بار بر داغ سینه در برابر سکه ها و اسکناس ها و آدمیان بی درد بادی نمی وزد؛ برفی نمی بارد بارانی در کار نیست نیش نا مرئی سرما در گرمای شیرین جان چنگ می اندازد آیا همانطور که از پشت پنجره ی التفات به ترانه های زندگیش گوش فرا می داریم از پشت پنجره های ناخوانا کسانی ما را ورانداز نمی کنند؟ نیازمندی داغ دردی بر پیشانی فقر است نیازمندی تنها لباس قامت آن التفات میانسال نیست ما در مقام رفع آن به چه پایه در رقصیم؟ فارغ از سقف دیدها و نظرها ,قاسم حسن نژاد,رفع نیازمندی,دیلمان غرقاب آفریده های خویشیم به رهائی خود پریدن پی افکن جهانی نو فرو ریزی حصارها و آرزوی تداوم متکامل آزادی آه سراسر راه همواره پر نشیب و فراز است تا بیکرانگی عشق و رهائی ,قاسم حسن نژاد,رهائی,دیلمان می خواهم نور باشم در صداقت روشن خو یش نه بذان سان که محبوس کنج خویش که خورشیدوار بر زمین خشک اندیشه ی تان بتابم آری بر زمین خشکتان که بر پای آورم رسا لت چگونه زیستن را در رهائی محض خویش که بر پای آورم رسالت اصیل رهائی را ازتاریکی قلبتان : نه بدان سان که بر لبانم جاری گردد امواجی دروغین که تهی بودن خویش را در خلوت خویش نیز نتوانم دید ؛ ما را و شما را همیشه مجالی هست تا باران اندیشه ی مان را بردشتها ی تشنه ببارانیم وجنکلی انبوه بیافرینیم تا در هوای فحبخشش دمی بیاساییم ؛ آه؛ از عزلت تیره ی خویش گریزانم ودر تجمع بیدردان هم آن سان که نه در آن هموار راهیست و نه در این پناه امنی کز هر دو بیراه زخمها دارم ؛ از عزلت تیره ی خویش بگریزید تا راهی بر فسرده گان بنمائید و چشمه ای در بیابان شان بگشایید کز مرگ حویش بدر آیند ؛ ترنمی بر لبانت جاری ساز تا مرا از فرو ماندگی اندهگنانه ام برهاند وسرود پرواز را در من بسرائید ؛ دری می جویم از زندان بسته ی تکرار پوسیده ی حروف تا رهائی آسمان تا وسعت انسان ؛ می آئی؛ به زیبائی آفتاب و آب بر زبان بی آنکه از خویشتن خویش بدرخشی تا خویش را و مرا رها سازی ,قاسم حسن نژاد,رهائی,دیلمان آه از کشیدگی رسوبات از بی همدلیهای کور خلایق کو؛ آنهمه رنگارنگی دلفریب نیرنگها؟ تنها گستردگی زخم بر جای ماند به یادگار محصول کج رفتاری لجوجانه ی روحتان خلایق هر چه را لایق ؛ چنان در پناه صخره ها و آفتاب سرد؛آرامش می یابم که در هیچ چشمی و سخنی و آغوشی نه ؛ یگانگی قلب ولکه های جادوی برف نشسته بر صخره ها کجایتان چنان یکرنگی تابید؟ که برما هر آنچه نبودیم وصله ی نام بستید وبرهر آنچه که بودیم بایسته بنابایسته بمب و لجن پاشیدید ؛ ترانه های مرا کوه هنوز میخواند وآفتاب لذت بخش سرمای زمستان بر دل صخره ها می نویسد کلاغ پاک بی ریا ! آی کلاغ دلگشای دامنه ها! تو هنوز همدمتر از همه ی تیغ فریبان گردن زن با ما ترانه می خوانی با ما از برودت گرم دامنه ها بگو مرز های دل رهیدگان به پهناوری آینده می تپد درختان لخت آروزمند ! یاوران دره و دشت ورودخانه ! ترانه های باد هم بر بلندای لطیف روحتان نمی گذرد بر کرانه های زمستان استوار و شادمانه خواهید درخشید همواره در مسیر عبور آبی آزادی چو از هیچ زخمی بر خود نلرزیده اید ؛ تا چشم برمیگردانی به پهناوری پر ابهت کوه میریزی آنگاه آفتاب بی پیرایه دلپذیر فرود می آید و برودت از سر انگشتان کو هستان به آرامی فرو می ریزد مرا به چنان ریزش بایسته ی عطوفت دعوت کن که بهار و طوفان می خواهند به چنان آرامش لطیفی در آغوش با صفای بی فریب کوهستان جان ؛ دلم؛یکباره در همه ی کوهستان می گسترد چشم که بر با ل پرنیان پرواز می گشا یم تنها؛ انبوه اندوه تیرگی غبار دود بر سقف شهر فراز می شود ؛ مرا در آغوش بگیرید علفهای خیس سکوت کوهستانی صخره های خاموش آبستن آواز جهان را دوباره معنا کنید پرواز را و خروش را مسیرهای جوشش و آرامش و امید را رنگارنگی و گسترش گسترده ی پرواز سکوت را مرا معنی کنید در این عبور بی همتای دل ربای آزادی ؛ دوباره در عسل تنهائی میریزم در یگانگی دل انگیز صخره و برف و آفتاب در همرنگی دره و درخت و کلاغ در رودخانه روان آفتاب گوئی هیچگاه نخواهم مرد ,قاسم حسن نژاد,روح آزاد,دیلمان ضدای آرام گفتگوی شیرین صبح صدای پای رهگذران بیداری صدای روشن تولد روزی دیگر پنجره را از آرامش دلاوز شب بیدار می کند روز دست و صورتش را در آب صبح می شوید دل؛ صبحانه ی ساده ی نان و پنیروچای شیرین را روی سفره ی تمایل اندک به تپش می اندازد شب با همه ی شکوهش در خاطره ی زمان فرو می رود ذهن زمان رود روز را جاری است کسی به شب نمی اندیشد صبح دامن خورشید را کشان؛ کشان به شهر می اورد زورق طلائی آسمان همه جا را تسخیر می کند نسیم صبحگاهی عطر گل صبح را در کوچه ها می چرخاند زندگی هلهله کنان آفتاب را به تلاش پی گیر می پیوندد قطارها قطار امید در چهره ها براه می افتد روز زیبا و دل انگیز است شب رویا رویای وزش تاریکی و شبنم ستاره ها رویای لامپهای روشن کوچه و خیابان هزار رنگ شب داستانی است که روز را به معنی می نشیند چندان که فریب صداقت را با آنکه شب فریب نیست ,قاسم حسن نژاد,روز و شب,دیلمان آهنگ سفر دارم زندان کوچه ها و خیابانهای شهر دود و مرارت و سنگینی بی عاطفه ی رابطه ها قلبم را به گریز نا گزیر می کشاند و چشمان تشنه را به سوی درختان انبوه سر سبز سوق می دهد ؛ بارم را خواهم بست به دیدار عطرآگین گلهای نسترن خواهم شتافت دشتهای آلاله ی کوهی مرا از تشنگی صمیمیت خوا هند رهاند ؛ به استقبال مراتع سبز بهار می روم به دیدار گله های آفتابی اسب ؛ دلم پر از درد و دود شده است ؛ در ذهن گندمزار عطر صداقت را تجربه خواهم کرد در بلندی تپه های آفتابی به دیدار روز خواهم رفت ؛ روزی بارم را خواهم بست از بی عاطفه گی کوچه های مرگ به آرامی عبور خواهم کرد همه ی آلودگیهای پر فراز و نشیب خیابانهای دود و درد را ترک خواهم کرد به دیدار شکوفه زاران رهائی به دیدار رودخانه های ستاره ی سبز صمیمیت ؛ از گنداب غرور کور به کوچه های سبزه و آفتاب و درخت سفر خواهم کرد ؛ دلم را آنجا خواهم گشود دلم را که از سرما منجمد شده است به آفتاب خواهم سپرد ؛ به دیدار تو آمده ام مرا ازخستگی اسارت رهائی بخش ؛ بند های پیوندهای درغین را از پایم بگسل عریانم کن تا از رهائی سرشار گردم ؛ به دیدار تو آمده ام ای دشت پر شقایق آزاده به جانم شراره یگانگی افکن چشمان عاشقم را از طراوت لبریز کن ؛ به دیدار تو آمده ام ای خاک کهن روستای من ,قاسم حسن نژاد,روستای من,دیلمان ما نیز بر آب می کوبیم آب در هاون تا حقیقت مان به شکوفائی ار بتابد داستان رهائی مان آغاز می گردد؛ ؛ برج عاجی در خیال می رقصد پا هایمان در زمین ریشه دارد و هر کسی واقعا بزبان نمی آید ؛ برج ریا ار نبود صداقت شاید به آب و هوا میتابید و خورشید از مغزمان به اندیشه ی سعادت می رسید کسی می گفت: حیات از هم می پاشید ؛ غارت حقیقت مان حیات را از هم می پاشد خورشید اگر به حقیفت اندیشه ی سعادت از مغز مان میتابید باغ همواره به ما میوه می داد ؛ واینهمه مگس نمی رویید ماسک ها ؛ غذای پلیدی هاست ؛ ترانه های من ؛ یقین طبیعت جان را می خواهد برای رویش آزادی ؛ پا ها یمان هنوز به تجاوز می اندیشد ودر اعماق روحمان همواره یوسفی زندانی است ,قاسم حسن نژاد,رویش آزادی,دیلمان شاید باز درها باز و ما بسته بودیم در آن سوی ؛ شکوفائی پرواز می کند گاهی بر تپه ی سبز جان تکیه باید کرد به تماشای آسمانی آفتاب گله به جولان دل ربای آسمانی وش ستاره گان و قطار پرواز هجرت مرغابیان اقیانوس ؛ با قلبی عریان؛ سوار باد صدیق عاشق؛ به شهر می آیم ؛ از کوچه های نور سراغ عاطفه را می گیرم دلی خونین و پر درد دارد ؛ در می یابم ؛ عمیقا ما باز و آنها بسته بودند آنهمه رنگ زیبا اسلحه ی فریب بود دل دردآلودم را به کهسار یگانگی با طبیعت می ریزم به ترانه های هدهد به پرواز پرستو هنوز هم ؛ زبان در کام بی ریای عشق ؛ شعله ی خورشید است زندانی در پشت میله های سست رایانه ,قاسم حسن نژاد,زبان در کام عشق,دیلمان هوای سنگین غم آلودی دارد بادی پریشانگر می آید دریای کولی می گرید ؛ چند کبوتر نو پرواز فارغ از طوفان ناملایمات بر خوان فقر می رقصند ؛ مادری بدین همه درد بر میخیزد تا به ناگزیری زیستن و پرواز دلبندان زخم درد بر بندد زخم کار بر درد ,قاسم حسن نژاد,زخم کار,دیلمان ترانه خوان دلم با هجوم باد و بهار نواخت بر رگ خواب و خواب آبی؛ آبی؛ به هیبت دریا کناره؛ روی دو دستان جاده های کبود نشسته بود به شمارش؛ به ظلمتی بی عمق ستاره ها همه زخمان قلب اقیانوس نگین دست دلم آفتاب پروانه ترانه خوان دلم بود آفتاب عقاب بیا به جاده به پایان راه آغازین ببین؛ کجا بنشسته است ؛ روح اقیانوس درنگ نه ؛ به شتابی درنگ گونه درنگ ترانه خوان دلم بود روح بی آغاز و باز آمد و فریاد خواب را بشکست سکوت خواب جهان را دو دست اقیانوس درخت را بنگر آه؛ درخت را بنگر بلور سبز بهار آمده به عمق نگاه ترانه را بنگر آه؛ ترانه را بنگر ترانه خواب و خواب آب و آب زخم دلم در کبود بی آغاز و نطفه بست جهان در دو چشم اقیانوس درون خواب چه خواب؛ سپید بود سپید تا به عمق بیداری ؛ جهان ترانه بخوان روح جاری بی عمق جهان ترانه بخوان زخمهای جان مرا به آب و خواب وستاره به جاده ها بسپار به باد و ظلمت و دریا؛ درخت و پروانه به آفتاب و بهار و سکوت و اقیانوس به هر چه نام ندارد به روح بی پایان ؛ جهان ترانه بخوان زخمهای جان مرا جهان ترانه بخوان زخمهای جان مرا ,قاسم حسن نژاد,زخمهای جان مرا,دیلمان راه من از روزنه ای هم خواهد گذشت کمند تلا لوئی در انتهای نگاهم ؛ خانه ی دل است ؛ اینک گوشه ای از سحر را می خواهم ورنگ همه ی کدورتها را در باران خواهم شست ؛ در کنار من دمی بیا سای تا از نگاه لبریزت به معنای بهار و باران دست یابم ؛ شکوه خاک و رویش پاکیها آسمان بلند و ستاره های دلم رقیب عزلت بی درد صد هزاران سنگ ؛ کمی ز سبزی انبوه عشق صحبت کن دلم به وسعت یک آسمان سخن دارد ,قاسم حسن نژاد,سبزی انبوه عشق,دیلمان هنوز سرشار بارانم هنوز از تشنگی باغ لبریزم ترنم های من فریاد مرغان سبک بال است و اشک گریه های دور من از قصه ی غمگین جانسوزی است ؛ درون قلب های تیره تیغی بود اشک من وآن شمع فروزان هم ز عشقی آفتابی مژده می آورد ؛ و اینک من همان دشتم همان آبستن لبریز زیبائی و روئیدن همان فریادگر امیدوار زایش فردا ؛ چه مارانی که با من قصد جان کردند حقیقت تیغ برانی است و هر تیری که می آید ز هر دردی چه خواهد کرد با فولاد قلب نور ؛ و می آیم بسان شبنم هر صبح؛هر لحظه چه بارانی درون ابر جانم نطفه می بندد و از هر قطره ی باران چه ایثاری که می جوشد ؛ چسان آن خود فرو رفته تهی از قطره ای باران توان جستجوی گوهری دارد؟ کمند عقل من در هیبت یک عشق می آید و می دانم که تا در عشق جان دارم جهان را می شود در خویش معنی کرد ؛ شبی از دوست پرسیدم چسان آمد به قصد دیدن خورشید ترنم بر لبانش بوسه ای انداخت بی حرفی؛ ز چشمانش سخن آورد که با یک قله ای از نور سفر کردم به خلوتگاه درویشان ؛ ترا من می شناسم ای نسیم هر گذرگاهان چه زیبا بود ترا هر کوچه می فهمید ؛ بیاد من ز هر لحظه فراز قله ای جو شد وآنجائی که می مانم ترا ای عشق می خوانم ؛ هر آن کوئی که بی بهره ز خورشید است نمی داند که باران چیست چه می گوید درخت نور چه می خواهد شمیم عشق جاویدان ,قاسم حسن نژاد,سرود طراوت,دیلمان در تو می اندیشم اعتمادم را لرزان در تو می آویزم می نشینم با تو وتواز نور سخن می گوئی از روز؛زدرخت ؛خاک ؛ نسیم من؛پرستووار در وجودت؛کوچ می کیرم اوج وز اوج تا فرود تو نشینم به سفر ؛ تو به من می گوئی: مهربانی در من کهکشانی است عظیم باغ از رویش خویش به من می آموزد وتواز معرفت گل سخن می گوئی یا ز بخشش از آب هم ز ایثارنور ؛ من ترا می کاوم از درون تو سخن می جویم راه بیراه تو می پویم کشتی فکرمن در چشم تو آهنگ سفر می گیرد غم تو می پرسم شادیت می جویم انعطاف سفرت می بینم ؛ تا حقیقت به چه چشمی به تو رخ بگشاید در تو بی وقفه سفر می گیرم نقطه ی عطف تو ومن همه را می سنجم وجهانی که تو می خواهی ساخت وجهانی که ترا می سازد ؛ همه را بایدجست وتوهم در من جوی ؛ امتحان من وتو تاریخی است چو حقیقت به عدالت بگشاید به تو رخ سرو اطمینان را در تو خواهم رویاند یا ز تو می گیرم ؛ اعتمادم چو شکستی به تو می خواهم گفت: پرده را نه به کناری و ؛ز خورشید بگو ؛ اعتمادم چو شکفتی غزل نورم را تو بیاویز به دل تا به همراهی هم سفری آغازیم سفری سوی درختان کما ل ,قاسم حسن نژاد,سفر بدرون,دیلمان با آب می آیم بسان باد می جویم در گستره ی دشتهای سبز می خوابم انکار رو یش؛ خاری عمیق در قلب هاست به وسعت تمامی ظلمت ؛ من می شناسم تمامی کوها و دشتها را تمامی انسانها و جوهر تمامی رویش ها را ؛ در چشمهای من نظری افکن تا وسعت درد را پذیرا گردی و قله های آرامش سر سبزی تمام بهاران را ؛ در عمق دید من نظری افکن آنگاه که بر می خیزم وقتی که آتشی در چارچوب هر گذری پیداست با آب می آیم تا مرحمی به درد تو باشم؛ یار ای یار ؛ با ما بگو تا نقطه ی تلا قی شادابی تا رویش دوباره زیبائی با ما بگو سکوت تو دریا ها ست ,قاسم حسن نژاد,سکوت دریائی,دیلمان پرواز پرندگان رنگین با ل هوا نگاهی عمیق و زلال تماشا گری اندیشناک پژوهشگری کنجکاو شاعر ؛ آوازهای دل انگیز حیات بخش مرغان رنگارنگ فصول به زلالی از اعماق وجود در افقی سرشار از جریان تابناک موسیقی از گوش جان شاعر ؛ غرق در اعماق وجود جاری در فضای لایتناهی سفر به بیکرانه های نا شناخته عبور از نور؛ نور؛نور غرق در شگفتی عمیق پروازی همیشه شاعر ؛ علف های هرز و سمج دردهای آشکار و نهان از انبوه رنگین رفتارها؛ پندارها ؛ کردارها به صیقل صدیق اندیشه و ریشه ی سیاه انگلی شان در هر عبور شاعر ؛ زیبا ئی گلها ی رنگارنگ باغستان های دل در نهایت پاکی درعمق خلوص به حریر اندیشه شتاب دیوانه وار به مهمانی شقایق ها ؛ نسترنها ؛ بنفشه ها ؛......... عبور از تپه های پروانه و ماهی شاعر ؛ آبشار طراوت گلها و سبزه ها ی مخملین جلگه ها ؛ دشتها ؛ جنگلها؛کوهستان ها ریزش خاطرات آبی چشمه ها ؛رودها ؛ دریاهاو اقیانوسها جریان آینه سان نور درآفتاب و ستاره صبور شکوفای همیشه استوار دلربای ستارگان رزمنده ی صادق پروازهای رنگا رنگ جان افروز گیسوان معطر بهاران چشمه های صدیق عطوفت کوهساران زندگی با لبخندآفرینش مهربان آب آوازهای پر بار دشت ها ی تابستان خاطرات زرد برگ های پای درختان خزان در سرانشیب جنگل چشمان عادل عمر عکاس تاملات پر شکوه مناظر پر برف زمستان پرواز پر اشتیاق همیشه رهائی بخش شاعر ؛ جنگل های بکر انبوه انسانهای کوچک وبزرگ اندیشه آهوان زیبای محبت صید تیزتکان گریزپای زمین افروز درحضور ظهور در بزرگ راه های نظم رهائی بخش فرهنگ شاعر ؛ پرواز عقابان شنگرف صبح گاهان لطیف دلارام عبوراز سیاهی های مه آلود دره های پایانی شبانگاه استقبال بی درنگ شهر رنگین روز شهر همیشه تلاش و خلاقیت شاعر ؛ شنا سائی دیو بدشگون کینه ها شناخت ریشه های سیاه نحس شان در برهنگی فریب تسخیرشبانگا هان ظلمانی درد و رنج روزهای روشن همیشه لبریز نور ایمانی رهائی بخش شاعر ؛ نسیم دلکش رهائی باغهای سر سبز امید اقیانوسهای عظیم رهروان رهائی روح بی آلایش اسطوره نوازش دلپذ یر ناب آرامش آبی شاعر ؛ قله های سر بفلک کشیده ی معرفت آسمانهای بیکران عشق وعرفان بهشت انسانیت در افقی نورانی وزلال شاعر ؛ اندیشه های خلاق جاویدان جادوی ابدی عشقی همه جهانی ابدیت سیا ل روانبخش بی مدعا اندیشه های گلگون فروزنده ی زیبای عدالت عطردل انگیز همیشه جاری حیات امیدواری اسطوره های زاینده ی آینده در چشمان تابناک زمان شاعر ؛ اگر کبوتر بودم یا عقاب به همه ی خانه ها سر می زدم اگر باران بودم یا برف برهمه ی کویرها می باریدم اگرخورشید بودم یا ماه به همه ی دخمه ها می تابیدم اگر امید بودم یا عشق در همه ی جان ها می روئیدم اگر محبت بودم یا خلوص در همه ی قلبها می جوشیدم ؛ به انتظار رویش سبزینه هی انبوه همیشه ی حقیقت رویش آب؛نور؛عشق؛شعر و انسان به انتظار رویش تابناک همیشه سرافراز عدالت ریشه های رویاهایم را همواره آبیاری خواهم کرد خود را از بند کلمات رهائی خواهم بخشید شاعر خواهم شد انسانی که تنها قادر است زندگی را در سادگی نفس بکشد و به آن عاشق باشد ,قاسم حسن نژاد,شاعر,دیلمان دارم لبریز می شوم از شقایق های شب عارف چه کسی از کوچه های معطر رعایت می گذرد؟ شما همه در مزرعه ی چشمانم ستاره بکارید ستاره های پر خوشه ی گندم از عطر گلهای باغستان های دستانم صدها جشن آسمانی بر پا کنید ترا می شناسم ای بارانها ی شبنم و سپیده برطاق ابروی خیال جوانی چه تصویرها ی رنگارنگی که نگذشت هنوز به دیروز می اندیشم به سوسکهای تنبل بی عاری ناگهان دوباره گوئی دستانی مرا از خام زدگی به راههای روشن آینده می کشاند نگاه کن؛جهان چگونه راه تغییر را می جوید و انسانهائی که در انبوه رفتار ها غرقه اند همواره به تفسیر منجمد لب باز می کنند ما را به تو بس ای شب خیال انگیز عارف ای شب لبخند الماس ,قاسم حسن نژاد,شب عارف,دیلمان هجوم سبزینه از فراز تا فرود چادر آبی ؛ بر بام وسعت سبز شیارهائی بر انقطاع سطوح سبز و عبور بی وقفه ی آبها ؛ زیبائی چیست؟آه زیبائی چیست؟ ؛ تراکم بکر آزادی طبیعت؟ یا نظم زائیده ی ذهن ,قاسم حسن نژاد,شبانه ی جنگل,دیلمان توپ بلند ماه بر چادر نیلی پهناور چشمان عارفانه ی دریائی با قله هی نور تا دورهای جنگل بیداری ؛ با قلب من چه رفت؟ که اینگونه پاره پاره سخن دارد: دریا گشوده از غم بارانم هر کوی هر کمر ,قاسم حسن نژاد,شوریدگی,دیلمان سوار بر هواپیمای کهر ابر در آسمان شهر مانور می دهد خوشه ای چند ا ز ذخیره ی ستاره برمی چیند تا بر پنجره های ابر بکوبد ؛ شیاری بر پوست خاطره ی سبز کودکی در رنگارنگی بکر تنفس مارا به کوهستان شادمان کذشته می کشاند ؛ پرستوی عاشق نسیم ز هجرت ستاره می آید عطر گیسوی دشت پیام روح افزای بهار را بر شانه های مشام می ریزد ؛ لحظه ای چند به خاک که روزی ما رادر برخواهدگرفت گوش می دهم ترانه ای می خواند تاریخ پر فراز و نشیب درد را خون و تزویرو تجاوز آزادگی و شرف و سعادت ,قاسم حسن نژاد,صبحگاه,دیلمان از تپش اسطوره ها گلی بچینم و در امن ترین باغ قلبم بکارم ؛ دشتی پر از شقایق همواره انعکاس عبور گلی است؛ که در تار و پود جانم ریشه می سازد به تمام جهان خواهم گفت مرکز زمان ؛ قلب رویشگر ستاره ای است که ناباورانه خواهد رویید و خاک را در تداوم رهائی جاودانگی خواهد بخشید ؛ به تمام جهان خواهم گفت پژواک ستیز؛هیچگاه آب و آفتاب را از خاک نخواهد انداخت ؛ پس اینک؛ یگانگی قلوب عریان صدای اسطوره ای شقایقی را خواهد شنید که در گسترش زدودن پلید ی هاست ,قاسم حسن نژاد,صدای شقایق,دیلمان پروانه ی سپید نگاهم هر لحظه بر کلاله ی گلهای آسمان چرخی زد و به روی زمین بستری گشود ؛ صبح آمد و شمیم گل خورشید بربالهای قلبم آینه ها نشاند ,قاسم حسن نژاد,طرح,دیلمان دیگر از کوچه های عطر اقاقیا نمی گذرد به خانه ی آرامش ارغوانی نمی روید از ترانه های آبی خیابان؛ ترانه ی عبور نور نمی گیرد گوئی هرگز سبز شادمانی را نروییده بود آن شقایق پر پر شده ی نسیم برگ زرد ستاره ی پاییزآن پیله ی باران به اشاره ی گوشه ی چشم آفتاب با خنده ی دریائی کوذکی بر سقف رفیع منشور سیال زمان با تقلای جادوئی جوانه ی خندان از دل سنگ سفینه ی نوری که از قلب باران به لبخند ناشکفته ها می روید پرواز رویائی پرندگان باران خورده ی فصول شکفته ی فردا بی تردید آب؛ آنکه از آبراه ی مسیر نمی پروازد در دشت ستارگان؛ سبز می شود ,قاسم حسن نژاد,عبور,دیلمان وقتی که صبح از کوچه باغ پاییز ؛ اندوه می گذشت چیزی به جز ناله ی انبوه درد زرد ؛ جان را نمی گداخت در بهت غمگنانه؛دل باغ می فسرد با برگهای ریخته ؛ آهنگ می نواخت آوخ؛ عبور آنهمه زخم بر دل نسیم پاییز؛ پاره ؛ پاره از این شهر می گذشت ,قاسم حسن نژاد,عبور پاییز,دیلمان انباشته از گستاخی سنگند که راه تمشک جنگلی می جویند ؛ سراسر آبشار و تمشکیم آری و پنجه های رود ؛ متانت باران و شبنمیم ترانه های بلبل و نی زار ؛ وقتی به دریا می ریزیم پرواز قو ها بر فرازمان حضور بی قیل و قال ماهیان در خونمان ؛ سراسر ستیز و افتادگی همواره بی قرار و پرآتش ؛ عشق را این گونه مرگی نیست ,قاسم حسن نژاد,عشق را مرگی نیست,دیلمان مرا می رویانی از دل سنگلاخها و برودت قلبم آرامشی وسیع می یابد اقیانوسی از شعف در نا امیدی چشم می گشاید ترا در تمام درختان و کتابها می جویم در تمام گلها و ستاره ها ؛ دوباره بر می خیزم وریشه می دوانم در تار و پود خاک چشمان آسمانی باران در ریشه ها عطوفت می پاشد و امیدواری در فصلهای نیامده می رقصد؛ ؛ رگ زمان از دره های پر شکوفه ی سیب عرفان می گذرد پرندگان رنج راه را به بادهای آبی می سپارند و آفتاب بر رگ باغ شور زندگی می پاشد ؛ دوباره جاری می شوم از کوه ها و دره ها آوازهای ازغوانی باد و باران در همه جا طنین می افکند همه چیز از نو آغاز میشود ,قاسم حسن نژاد,عشق زندگی,دیلمان جیرجیرک غروب دلگیر را ترانه می خواند ماه نو فراز میشود دریای چشمانم در کبودی غروب موج میزند جیرجیرک ؛ آی علف های دشتها را رها کرده ای به دود شهر آمده ای؟ پای علفهای طراوت چه عاشقانه می خواندی لحظات تقدیر مراو ترا دوباره به سکوتستان دلگشای دشتستان عاطفه ها بر گرد تا قلب عاشقت پاره پاره نگردد گمانم ز بیراه ها به اسارت افتاده ای از بانوی سکوت هم در این ذغالستان اسارت خبری نیست باز گرد ؛ باز گرد؛ تا قلبت پاره پاره نگردد داغستان دلم را ؛ تو نیز بی قرار می خوانی ؛ شبانه ,قاسم حسن نژاد,غم جیر جیرک,دیلمان می خواهم دوباره سرودی بخوانم ترانه ی سنگریزه و باد و جهان را سرودی فراکیر چون روشنائی خورشید چک چک ریزش آب در کاسه ی دستشوئی فرار اندیشه ی منجمد به بیرون فضای آرام و بیکران ؛ صدائی ریزش لوله های آلودگی جریان مسموم محلولها دندان قروچه ی سلولهای مغز ؛ کارگر آزمایشگاه؛ خلاصه ی شستشوی لوله و نظافت آزمایشگاه کار روزانه ی بخور و نمیر چیزی نمی تواند بر اندیشه بیفزاید نا چاری زنده ماندن ؛ گل حسن یوسف در گلدان از عطش می سوزد آبرا در دریچه ی دهانش می ریزم ؛ دلم آب طراوتش را می جوید و هوای گل بابونه را بر تپه های خلوص کوهستان لاک پشت های لحظه به آرامی میگذرند اعتراف سنگین ناچاری؛ غمگین و ساکت بر روی صندلی دل می نشیند با من می گوید:ترانه ی سنگریزه و باد و جهان را بخوان ,قاسم حسن نژاد,لاک پشت های لحظه,دیلمان دری باز مرا به مهمانی آسمان می برد حضور گرگ و میش غروب به تیک تاک ساعت شماطه دار می شکند آوای حراج مرد طا لبی فروش می آید ؛ گور من بی حضور تصویر آسمان در اعماق چشمانم بی صدای بال پرواز پرنده ای ؛ به چه می اندیشم؟ در کسا لت آور ترین لحظه ای که حضور تو بدان ستاره می بارد ؛ به راهیا بی دری؛از بطالت عبور نا گزیر بی برگشتم به تلنگری که فاصله را می میراند ؛ حضور تو معنای بودن است حتی در بی ستاره ترین شب ,قاسم حسن نژاد,معنای بودن,دیلمان زلف شبتاب بستان دیده های بلورین فواره ای چند مهربان ایستاده بدرگاه آن عقاب غروب دل انگیز می سراید ترانه بدلخواه ماهرو ؛ ماهرو ؛ ماهرو ماه رود خشک خیابان دلگیر مشت هر لحظه بر پشت بی دل کف برآورده برلب شب من ؛ هرچه تنهائی کوه و دره سر بهم کرده در روزن دل می توانی جهانی بسازی از گذرگاه مردم هرچه می بینم از دور و نزدیک روح تفسیر باد است و حروف اشاره آنچه می ماند در شهر اندیشه روز آسمانی سکوت است و دریای بی لب درپی د ست مهرآوری؛ پای امروز؛گامهای صداقت بره کاشت آنچه برگشت از داستان گل ظهر میوهای کال بر بام خانه است ,قاسم حسن نژاد,میوه ای کال,دیلمان از جهان ترانه و حیات می آیم با بال قلب نور ؛ به سراسر شب می اندیشم به امیدواری ستارگان به روز ایمان دارم ؛ تا دریاها ترانه وزندگی؛ بر قلب باغ ستاره می کارم ؛ رهزنان شب در خفیگاه همواره در نبردند در گریز از نور همه از هیبت نور همه از فرو ریزی پرده های شب ,قاسم حسن نژاد,هیبت نور,دیلمان راه باریک سراشیبی تابستان سلام گرم دخترک خورشید قلوه سنگها و سنگهای ریز و درشت آینه ی رودخانه ماسه های نرم بستر چند دم جنبانک بازیگوش بد بدو- بد بدو- بد بدو آواز کندمگون دلنواز بلدرچین نسیم خنکی از گوش داس تابستان می گدرد مرداد است موسم دروی ستاره های گندم ,قاسم حسن نژاد,يک روز مرداد,دیلمان راه؛ راه؛راه کوه؛کوه؛کوه دل ریز می کند دل هر دره بر اوج می نشیند؛ امواج دلفریب نگاه در مسیر کوه ؛ آن تک درخت عریان اندوه دیدگاه جدائی بر آورد ما چند در کنار هم هم دور ؛دور؛دور آنسان که آن درخت ؛ لبریز می شود دل خونینم از شمیم گویا بهار می رسد از پشت چشم دشت آه؛آن پرنده؛آنهمه در و در گذار دل میبرد بناگاه تا خواب پشت قله اتوبوس خانه در راه؛دل می دواند تیره کوه محو می شود راه محو می شود دل غرق می شود جز تیره؛تیره؛ تیره مرغی نمی پرد ما باز می شویم آغاز میشوم دریای تیره راه ؛ ماهی ستاره ها ؛ آوای آسمانی شب میزنند به چشم دل کوه می شود اندوه می شود باراه می دود از کوره راه شب در خواب راه؛ خلوت بی انتهای چشم ؛ دلهای یک نگاه؛ لبریز نور شب دل را به رای روشن هم؛پرواز می دهند ,قاسم حسن نژاد,پرواز شبانه ی دلها,دیلمان پنجره ها همواره بازند گلهای نسترن پرچین چشم هوشم نا باورند اینهمه با آنهمه شمیم ؛ از پیکرم چگونه غم کوهکن گذشت بی شک به اعتقاد سحر؛ خم نگشت سرو ؛ ما باز گشوده سفره بر آهنگ طرح دوست پنجره ها همواره رهگشایند همواره رهنما ,قاسم حسن نژاد,پنجره ها,دیلمان شهر بزرگ در آرا مش مکدر غباردود پرستوی دل ؛ به هر گوشه ای پر می کشد به مرگ؛ خیالی نقب می زنم اثری از پاورچین محسوسش نمی بینم دلم را گشایم باغی پراز انجیر و به دریائی از تفاهم و یکرنگی ؛ دستانت را بگشای بگشای ای آفتاب لبریز مهربان به نیازمندی گندم زاران و شا لیزاران به مراتع سبز یگانگی تنوع ؛ به سفر نسیمی بر می خیزم در شبنمی شناکنان به آواز گنجشکان پر می کشم زندگی خنده ی بلند رهائی است رهائی همه ی تنوع حیات وآرامش لطیف لذت بخش بامدادان آنگاه که از شعله های سوزانی رهائی می یابی ؛ به کجای بیاویزم؟ یکرنگی شاداب جان را ا ز پس عبوری دردآلود به کجای بیاویزم؟ چشمان آسمانی قلبم را چشمان آسمانی شبانه روز ,قاسم حسن نژاد,چشمان آ سمانی قلبم,دیلمان دو هوا پیمای بادپیما بود چشمان بهاریش رنگی بر آسمان بگسترد و روی پوشاند با درنگی به افتادن شهاب آیا قصه ی ما همواره این چنین نبست؟ ؛ مرا به گورستان نبرید طنین صدای پای چشمان عارفش بود ما هیچگاه ـ حتی درنگی در نگاهش نریختیم ؛ اکنون همه چیز پایان یافته است ناقوسها خاموش صدای اذان محو و آن دو دلاور در سکوت خشم خواهند پوسید ,قاسم حسن نژاد,چشمان او,دیلمان كاشكی یك چشمه بودم ؛آه بال بگشوده به پای كوه یا نشسته پای افرائی آرمیده در دل یك جنگل انبوه ؛ آب جوشانم چنان آینه ای بر هر كه می تابید گاه خورشیدی درون سینه ام ؛ آهنگ باران را به لب می خواند كاه ماه دل فروز شامگاهان گیسوان نقره فام خویش را در چشم پاكم شستشو می داد گه هزاران اختر در اوجهای دور در درون قلب من؛چشمك زنان؛هر شب طلوع خویش را آواز می دادند آهوان جنگل انبوه تیز ودردانه رمیده پای تشنگی را در كنارم دفن می كردند خلوتی با من نسیم صبحگاهان؛از سحر می گفت می كشانیدم دل بیتاب هر جنبنده ای را از فروغ آفتاب خویش سویم پیش می سرودم لحظه های ماندن امید را در پیچ وتاب راه تا دریا ؛ دردل هر صخره ای فریاد می كردم راه می رفتم دور می گشتم زخلوتگاه امن خویش پای كوه یا ز آرامشگهم در جنگلی انبوه در خروش رود هر دم ضربه های پای باران خواب آبم را بهم می ریخت ناگهان چشمم به دریا ها سفر می كرد با وقاری ماندنی پای از سفر بگرفته لبریزاز شراب روح بخش فتح پاره های چشمه های همچو خود پیروز را دیدار می كردم ؛ شهر دریا؛ جایگاه اتحاد صد هزاران چشمه شهری پر ز عطر یادهای خوب و شیرین است یاد صدها جویبار ره گشوده از دل طوفان جنگ وفتح وز دل هر ذره ای از آب می جوشد خروش موج رنگین فام یاد خاك و سنگ و نور و سبزینه آب پاكم؛هر دمی؛خواند سرودی خوش: چون به دریا آمدم از دشت وز كوهسار من در آنجا خویش را گم كردم از دیروز نام من ؛ اینك همان دریاست به چه زیبا؛ لطف حركت میكند رنگین مرا هر دم گاه از خود گاه از خورشید دی مرا بوده چشمه نام زیبائی وآنگهم خواندند جوی بی قرار دشت باز رفتم پیش؛ تا شدم رودی خروشان در عبور خویش اینكم دریا ست نام پر غرور من همت خورشید فردا نام باران را درون چشم من ریزد یا مرا فردای دیگر برف شنگرفی فراز كوه خواهی دید هر زمان رنگی و آهنگی آب پاكم؛هر عبوری می زنم چنگی دل خوشم زین موج رنگارنگ هر چه باشم؛هر كجا باشد مرا منزل جوهرجانم فروزاند درخت مرده را در خاك می كند سیراب جان تشنه ی هر رهگذاری را در این معبر باز می گردم شبی در دامن آن كوه در دل آن خاك می خوابم پر از رویا روزی بی شك ؛باز پر گشایم از درون خاك تا افلاك كی؟ نمی دانم- لیك می دانم كه می مانم ,قاسم حسن نژاد,چشمه و آب,دیلمان چندین بار آینه ی دور و برش را در زلال چشمانش ور انداز کرد سرش را به طرف بالا نگرفت تا پنجره ی مواظب را ببیند بیلش را روی استخوان کار تکیه داد به آرامی کودکانه آینه ی کوچک صداقت را از جیبش در آورد چهره ی بی دروغ را در آینه ی ساختمان چشمانش دید به دنبال چه می گشت؟ ,قاسم حسن نژاد,کارگر ساختمانی,دیلمان از این همه علف هرز کدام ناله برآرم کدام درد بگویم ؛ به حکم وهم حجیمی فتاد شبنم عمرم کدام قصه بسازم شکایت از که بر آرم ؛ هجوم سنگ ز یکسو هجوم دشنه ز یک رو هجوم کور حسادت ز هرکرانه و هرکو ؛ کدام سوی پناهی است کدام راه ؛ رهائی ؛ چه تیره حمله ی نا مردمی ؛ به ماه بر آمد رگ ستاره چه خون داد بر آشیانه ی ظلمت ؛ چگونه خم نشدی سرو؟ گمان ز ریشه ی کوهی گمان ز قلب زمانی ؛ سحر فراز تو ؛ بانوی کهکشان به هلهله آمد چه پیشواز شگرفی بسوزد آنکه ندارد بدل کرشمه ی نوری ؛ ترانه ها بدلم هست زرجعت قلل درد ترانه ها همه اندوه ؛ رها رها زتو جوشید که خط قدرت انگیزش همیشه ی خاکی بسوزد آنکه ندارد به دل کرشمه ی نوری ؛ کنون توان فرایند آسمان و زمینی جهالت شب دم کرده دیده فرو بست و آسمان؛ به کف بینش تو روح رامش دشت است ؛ هزار دانه فرو ریز که آفتاب برآرد هزارقطره فرو پاش که جام جم بسر آرد ,قاسم حسن نژاد,کر شمه ی نور,دیلمان می توانی بود فارغ از امواج درد بی شماری چشم می توان رقصید با رویا تمام عمر می توان بی درد خندان بود در درون جنگل اندوه ؛ من نه آنم کز برونم دیدنی باشم یک نگاه ؛ گویای موجی از درونم می تواند بود لیک دریا را ز موجی کی توان دریافت ؛ مست باید ؛ راه مستان را بیاراید درد باید؛زخم دردی را نماید باز ؛ وقتی ازکوچه گذر کردم زان کتاب باز گوشه ای از زخم پیدا بود هم در آن عریان چشمه ای از نور می جو شید گوشه ای مرداب خود بودند همچنان در خواب پوسیدن گوشه ای بیدار می گشتند از فروپاشی مرداب درون خویش ؛ بیشماری راه دریا را گرفته پیش از فروغ آن شده مدهوش گر چه موجی زان خروشان می توان بودن لیک بر آنم آن زمان شاید بخود بالید خواب غفلت را ربود از چشم هر مرداب ره گشودش سوی بیداری بردش از اندوه پوسیدن به روییدن در رگش پاشید زیبائی بستان را ؛ روح ماندن را درو خشکاند زخم هر مرداب؛ طوفان خطر در خویش خوابانده گر گشاید سر زخم خواهد کرد فردا راه دریا را ؛ من به هر زخمی که در هر کوچه ای دیدم راه مردابی هویدا بود گرچه دریا سخت پیدا بود. ,قاسم حسن نژاد,کشتن مرداب,دیلمان عکس پری چهره ات را در آینه ی بزرگ سپیده دیده ای ؟ در چشمان آسمانی آب و جهان خورشید ؛ نجواهای شبانه با ستاره ی ستاره گانت چگونه گذشت؟ از رهگذران آینه و شبنم و بهار چگونه گذشتی؟ ؛ گل بابونه! قلب بی قرار رامشگر رویائی دشت پلنگ سپید که سر زد دستانت را در شبنم نور شستشو ده سفری طولانی از جانت عبور خواهد کرد ترا به ستاره های دشت خواهم سپرد به ابر های نجیب زندگی بخش عطر روح بخشت را پیام رهائی جهان می سازم ؛ گل بابونه! ترانه ی ترکیبت همواره بر دامنه های باد و آسمان و ستاره ی خاطره خواهد درخشید راستی از آنهمه طوفان چگونه گذشتی؟ راه آسمان چگونه ات زیبنده کرد؟ ترانه ی درخشش ات ترانه ی رهائی آفتاب است ؛ گل زیبای دامنه ها! بر تو غبطه نمی خورم که به نور وآب و خاک در دل جهان را به ستایشت می خوانم رنگین سرگران بخرام راز خود با هر نا اهلی در میان منه ؛ بر تارک بلندرهائی طنین آسمانی پیامی می درخشد: نعره های خوفناک هیچ گمراهی بال پرنده ای گلبرگ گلی را نتواند شکست تو نیز بر قلب زمین و زمان درخشیده ای گل زیبا ی یقین بابونه! بابونه! ,قاسم حسن نژاد,گل با بو نه,دیلمان همیشه جاری در فراخنای ساختن به روشنای تما می شهر پس ؛ کدام شاخه به جانب دلیری تمایل یافت؟ کدام؟ رو پوش را به رخت آویز نگاهتان لبخند زدم رسم جدائی را تا معیار آزادی متبلور شدم اینک که چشم بر می گردانم لرزه بر تاروپودم می افتد آنان لجو جانه بر آفتاب گلوله می باریدند ؛ مرا به اندامهای آب و آینه بپیوندید تا جهان جان بی قرار؛ رهیاب دلیری باشد اینهمه کمند را به ابریشم های سپید آزادی پرواز دهید جشن دامگستری کور هنوز؛ انرژی عظیمی را به زباله می ریزد گل من! به دریغ بدین دام افتاده ای نعره بر آور شتاب کن تا از تو خاکستری بر جای نمانده ,قاسم حسن نژاد,گل من,دیلمان اینهمه راه آمده ام که ترا ببرم؛ آشتی منور سبز دلگشا نگو تا غروب زندگی دیروز کجابودی رفته بودم آب و آینه و باران بیاورم رفته بودم دشت کبوتر آسمان بچینم اینجا پیرمردی است که عاشق دکتر علی شریعتی است ولی طرفدار جدی میز محبت نیست کمی ؛ چه عرض کنم شاید خیلی عصبی است صبح باران آمده بود نمی دانم خیابان خیس را با خود به اداره بردی یا نه دیدی ایستگاه چه خبر بود دیدی سرما بگوئی نگوئی سوزشش را بر عمق پوست می گذاشت آن پیر زن را دیدی که گدائی می کرد اینهمه راه آمده ام که زندگی را شادمان باران و بوسه باران قناعت ببینم نگو چرا دیر به ساحت صندلی اداره وارد شدی راه دور بود جاده شلوغ و کسی هم از آفتاب سراغی نگرفت تا گرمی دستان آینه را بدو بنما یانم لبخند تو پیام شیرین انگور آشتی است بیا تا پرتقا لهای زمستان را در دستان تکیده و زحمتکش به تماشا بنشینم بیا تا لیمو های شیرین باران را بر بام همه خانه ها شکفته ببینم بیا میزها و صندلی ها را در کشتزار ها بکاریم ؛؛؛؛ اینهمه راه آمده ام تا بتو بگویم آسمان وسعتش خیلی زیاد است ما خیلی کوچکیم و آفتاب چند روز دیگر از زیر ابرملا لت بیرون خواهد آمد ؛؛؛؛ اینهمه راه آمده ام تا بگویم بالاخره رو سیاهی به ذغال می ماند ما از پیچ و تاب جاده گذشتیم و به شهر هزاران رنگ رسیدیم اینجا قلب باران تپش داشت و آرزوی گردو رسیده بود موج ناب دریا در چشمان عاشق ماهی سبز بود و کسی بر روی کسی پا نمی گذاشت ,قاسم حسن نژاد,آشتی,راز خدا انگار امروزبود مرگ لحظه ها را بخاطر نمی آورم لحظه های درخشان زندگی را تا اداره- تا خانه در اندیشه ی آفتاب پرسه زدم وقتیکه از هم دوریم انگار فرسنکها راه جدایمان کرده است گر چه تو پشت دیواری از ساعت ها – دقیقه ها- ثانیه ها نشسته ای از خیابان می گذرم وترا فراموش می کنم گوئی با دیدن باران چترم را در خانه بی شک اگر مرگ اجازه دهد باز هم همدیگر را خوا هیم دید چون رویت درختی سبز دربهاری نو بیا همدیگر را فراموش نکنیم چون خورشیدی که روز را ,قاسم حسن نژاد,آشنائی,راز خدا جسارتی می طلبید سرخ که بر مرض عادت فایق آید بیرون باران بود و چندی تگرگ ماشین قلمی بود در خیابان بارانی که شهامت را برگستره ی راه می نوشت او تنها بود برگ زرد چناری همراه برگی خیس در باران پاییزی نور مخفی می شد ومی درخشید از خیابانها پیچاپیچ بعد از ظهر گذشت روزی سرشار از غرور نجیب عشق که مانند ستاره ای بر دفتر زندگی حک می شد درخشان مانند برف اردبیل ؛ او تنها بود و همه ی کوله بارش بر شانه ی ساکت دل نشسته بود تا آنجا سکوت عاشقانه دل نوازی می کرد ساعتی بعد در مقصد شهامت کوله بار بر زمین نهاد امید جنگلی بود سبز و انبوه که از هر طرف آهنگ می نواخت نوای دل نواز نی نیز همراه بود (بشنو از نی چون حکایت می کند از جدا ییها شکایت می کند) دل دریاییش عاشق باران بود و این دنباله ی عشقی بود که به آفتاب داشت برگ زردی همراه بود او تنها بود سکوت در عمق قلبش بینا بود ؛ جسارتی می طلبید سبز برای تمامی لحظاتی که در پی هم می درخشیدند امید جنگلی بود سبز و انبوه و عشق آفتاب باران ,قاسم حسن نژاد,آفتاب باران,راز خدا ما سه نفر بودیم خیابان همان خیابان آسمان همان آسمان که در دام باد نامردی افتادیم هر کدام به جانبی پرت می شدیم و دوباره خود را جمع و جور می کردیم بسیاری از تاکسی ها هم ساز نا موافق می زدند بلاخره یکی مردد شد و ایستاد آن نیز بر وفق مراد در مسیر دلنشین قدم بر داشت ما با خیابانی دیگر نرد دوستی ریختیم او همچنان می رفت بی آنکه دمی در رنج ما تاملی کند ما مسیر پرپیچ و خم رنج را تجربه می کردیم اما چشمان ما جانب رویش خورشید را جستجو می کرد ما با باد دوست شدیم یاران در منزل؛ داغ انتظاری قرمز را می پیمودند بدیهی بود که او در مظلومیت آبی ما می لرزید فردا که آفتاب دوباره بر آید وخیابان در نور ما بدرخشد بیابان در بیابان سخن خواهدبود علف به علف ترانه باغها و شنزار وسیع بادرد ما آهنگ خواهند نواخت بی گمان جاده هماهنگ با آسمان آواز همان خیابان را زمزمه خواهد کرد خیابان همان خیابان آسمان همان آسمان ,قاسم حسن نژاد,آواز خیابان رنج,راز خدا وقتی در خانه ی تمایل خوشگوار زرد وارد می شوم غافلگیری تیره ای در همه جا پخش می شود همسرم کجا رفته؟ آشپزخانه رنگ کسل کننده ی کدورت دارد سالن کز کرده و در کوشه ای غمگین نشسته اطاقها حال و حوصله صحبت کردن ندارند ساعت دیواری علاقه ای به سلام نشان نمی دهد دیوارها خسته اند پنجره ها بطرز عجیبی دلگیر و در خود رفته اند تابلو ها نقش رویائی زیبای خود را مخفی کرده اند پشتی ها دل و دماغ احوالپرسی ندارند و عجیبتر از همه گلها- گلها رقص شاداب خود را از دست داده اند پرده ها نگاه تیره ی روز به پنجره اند و هیچ چیز نقش ملالت خود را پنهان نمی کند من می مانم و یک کوله بار غم در نقشی که بر در و دیوار می پاشد اشک شب را ببین ,قاسم حسن نژاد,اشک شب,راز خدا امروز. پنجشنبه. هوا آفتابی بود تا دیر وقت در خوابی ارغوانی بودم از مرگ موقت دیشب رهایی یافتم از پله های پاییز پایین رفتم خیابان خلوت در خنده ی روز غرق بود چند متر آنطرفتر؛ مرگ به پایکوبی مشغول بود حجله ی پسرک در چشم آفتاب می سوخت هوا در مسیر سرما گل افشانی می کرد خو رشید در مسیر دلپذیری می تابید نانوایی سرشار از عطر گندم بود ماه رمضانی دیگر متولد میشد عطردلاویز روزه در گوشه و کنارآواز می خواند سی عدد نان گرم حیات نان ها چون برگ گل نازک و کم جان بودند ساعت یک بعد از ظهر بچه ها باد بادک بازی می کردند پسر کوچکم شیفته بادبادکها باد در مسیر ناموافق می وزید وقتیکه نان ها را دیدم بیاد گندمزارمان افتادم بیاد پدرم بیاد بلدرچین بیادچشمه ی ستاره بیاد دو درختی که نماد سایه در تابستان گرم بودند سیب آفتاب پشت پنجره می درخشید پاییز با خارهای شنزار آهنگ می نواخت فاطمه آشپز خانه را به نظافت دعوت می کرد وسوسه هایش گل کرده بود من چشم آفتاب پاییزی را روی گلهای قالی ماشینی می دیدم امروز پنج شنبه شانزدهم آبان بود امنیت عاشقانه ویلون می نواخت زندگی در مسیری عارفانه می نشست چشمان کبوتران روز و پرواز چتر نگاه شان ,قاسم حسن نژاد,امنیت عاشقانه,راز خدا دل آسمان غمگین است دل من را می ماند از بی خوابی دیشب مردی که با چتر از خیابان عبور کرد ابری غمگین است که از آسمان می بارد دل باران با چشمان خمارم در نجواست مردی که حصار می چیند باران را سرودی می داند در اندوه سیگارش بر لب کارگران ناچارند وقتیکه با ا ندوه باران در کارند ؛ قلبم را سرودی می سازم در گذرگاه باران آجرهای نگاهم ردیف به ردیف بالا می آیند باران به برف تبدیل می شود و من اندوه را در نگاه کارگران می بارم ؛ آسمان غمهای خویش را سرودی می سازد برف می بارد آه؛ برف می بارد و همه جا با اندوهانم در کار است ,قاسم حسن نژاد,اندوهان برف,راز خدا سکوت تلخ آدا مس همه دهان هاست تنها صدای حرکت مداد بر روی گاغذ بگوش می رسد و گاه گاه صدای پرسشی صدای پاسخی ما همواره در گلهای آرامش لحظات را سپری می کنیم زندگی با حرکت مورچه ثانیه ها در روز مخفی می شود در باز می گردد همه در انتظار آبی بسر می بریم آیا او انتظار ما را در هم خواهد شکست؟ گاهی انتظار هم چون لبخندی شیرین است در باز است برای همه بویزه آفتاب و درخت و خیابان ما در بازیم بویزه برای گنجشک و پنجره و هوای آزاد چهار دیواری بسته ی ما برای انسان؛ انسان ؛ انسان ,قاسم حسن نژاد,انسان,راز خدا مانند باد سرد سوزناک غربی عبوس با کلمات اتو کرده عاشق کاغذبازی بسیار سرد سلام می کند وانسان با او احساس راحتی نمیکند یک روز چنان سرد عشق را معنی کرد که انگار پشت پنجره ی دلش یخبندان است حیات خلوت دلگیر را می ماند دشت خار زار سرد و سنگین قدم بر می دارد گوئی کلاغ های مانده در برف نابغه ی دوران است! بهمین جهت چند شغل برای او اختصاص داده اند وآفتاب گوئی از کوچه ها ی او گذرنکرده است در دل درخت زندگی نمی کند باد را نمی فهمد گویا از غرورش آسمان را نمی پذیرد ودر قلب باغ زندگی نمی کند آسمان تقوا را درک نمیکند فقط در محدوده تنگ خود زندگی میکند بادکنک را می ماند ,قاسم حسن نژاد,بادکنک,راز خدا زیر نور سرد لامپهای مهتابی تجربه ی وجود تاریکی را تجربه کردم تاریکی از خورشید تاریکی از گلهای زیبا فقط کمد ها بودند و اسبابهای خشک و بی روح سلام گرم منور صبح تنها مامن دوستانه را رو شن می کرد من باید دنبال ترجمه های دیروز آ فتاب می رفتم در ضمن سری هم به آلاله های ذهنم می زدم اواخر بهار دیار ما بسیار دل انگیز است کنار تصویرشادمان باران هم نشستن حال و هوائی دارد همه ی روزهاآثار بی بدیل ورقه های تاریخ تجربه بود تجربه ی عبور از باغ گلهای گلدان صبح تجربه ی عبور از آ تشفشان آبی آسمان تجربه ی عبور از بزرگ راههای فضای دلربای درختان تجربه ی عبور از چشمها ی ارغوانی زندگی تجربه ای لطیف و دل انگیز به لطافت جوشش آب از زمین ,قاسم حسن نژاد,تجربه,راز خدا ترنم صبح است نه دلنشین ولی قابل تحمل در اطاق دفینه که زندگی آ زمایشگاه موج بر می دارد نشسته ایم همه چیزها ئی که دوروبرمان زندگی میکنند بی روحند مسیر تماشا همواره اندوهگین سپری می گردد آنها دوباره پوشه ها را بر می دارند پوشه های قرمز پوشه های آبی ونوشتن تکمیلی را آغاز می کنند مانند کندن علف های یک مزرعه یا دروی سنتی گندم سرها پایین و چشمها اسیر حرکت خطوطند تلفن در این لحظات کاغذی چیزی برای گفتن ندارد رایانه سکوت ؛ در خاموشی رنج است تنها صدای هواکش در آواز صبحگاهی آزمایشگاه پرنده می گردد دوباره اندوه ترانه ی مشکی می خواند هیچکس سر جای خویش کار نمی کند مانند گنجشک که ادای بلبل را در می آورد ,قاسم حسن نژاد,ترانه مشکی اندوه,راز خدا شاید برای چندمین بار در ترانه ی گفتار زنده می شوم تنهائی بلورین من برنگ زرد کهربائی است برنگ زرد خوش نمای جذاب که حقیقت سبز عدالت را از روی آن میتوان درک کرد اشخاصی که در قضیه کار با منند رو پوشهای پاکی استقامت سپید بر تن دارند هنوز نمی توان به کشتی درک نشست قلبهایشان تا کجا برنگ عدالت؛ سپید است آیا با رنگ تنهائی سخی من هماهنگند من امروز در اینترنت شعر جستجو بودم صبح تا ساعت نه برنگ شعر بنفش ادامه داشت شعر قلب مرا در اوراق شاد بایگانی می کند و برنگ ارغوانی درمی آورد صورتم را که کاویدم قدری از بلورتنهایم برروی میز ریخت برنگ زرد کمرنگ ترانه می خواند و بیادم آورد که باید پاییز باشد ما هنوز در قطار حقو ق ها یمان ننشسته ایم واین بر رنگ تنهائی من تاثیر دارد تنهائی مرا پر رنگتر می کند نمیدانم به جیبهای خالی ام چه بگویم در این پاییز و برفی که بر دامنه ها نشسته است در دل انگیزی آفتاب در سرمای پاییزی راستی ما فقیریم؟ اگر تا سه روز دیگر در فیش ها ی مخفی حقوق ننشینم براستی فقیر می شوم رنگ فقر مرا خاکستری کنید آنگاه تنهائی من با اضطراب مشکی تیره ملون خواهد شد وافسردگی سیاه دوباره بسراغ من خواهد آمد راستی اگر در پنجره لیست کمک شیرین اضافه کار قرار نگیرم آسمان چه رنگی خواهد شد؟ باد به چه رنگی خواهد وزید؟ آفتاب لذیذ خواهد بود؟ دستان من در چه جهتی پرواز خواهند کرد؟ همسرم و پسرم مانند همیشه با من در باران مهربانی خواهند نشست؟ تنهائی من بی تردید برنگ بغض افسردگی در خواهد آمد که دامنه ها ی کوه را از برف آب خواهد کرد آه موهای سفید اینها را دیو اضطراب که از کوچه های چهل و دو سالگی عبور می کند به خوبی می داند اما بازخدا کریم است تابلوی زندگی این را میگوید آفتاب ابرهای باران زا و درختان خدا هم می داند که چهره ی سیاه فقر لکه ننگی بردامن زمین است زور مداران چهره ی لحظات را تلخ و تیره کرده اند ریسمان نامرئی تجاوز آنها اضطراب را چون غرشی شوم و مهیب بردلها می نشاند آنها خود ننگ تاریخند تنهائی خود را در قلب درخت می کارم با پرنده به پرواز در آیم وبا برفهای دامنه ی کوه ترانه ی اندوه می خوانم عمق تنهائی ما شاید بلبل می خواند با دستانی به گشادگی آسمان به پهناوری رشته کوه های البرز به درختی که در عمق خاک ریشه دارد و برگهای خود را برای من پیراهن می سازد به چشمان عاشق مورچه که در نتگنای دوری از آشیانه آواز میخواند به افسوس بچه ای که نمیتواند در خلوت اسباب بازی بنشیند من تنها ئی خود را تقسیم کرده ام و از هر گوشه ی آن آهنگی می نوازم من تنهائی خود را تقسیم کرده ام ,قاسم حسن نژاد,تنهائی,راز خدا خانه ی ما در انتهای خیابان زمستان قرار دارد همسرم در پشت گلهای کلمات پارچه ای ترانه خیاطی می بافد صدای قاطع قیچی ؛ سخاوت روز را می برد و پیش می رود حصار جلوئی محوطه رشد میکند گارگر؛ در آواز ملاط غرق می شود استاد در آجر های زندگی؛ امنیت در جان ها می ریزد نمکی با صدای بلند تقا ضا ی نان خشک می کند زندگی تعویض نان خشک با نمک است ؛؛؛؛ امروز روز سوم بهمن است ما دو نفریم آسمان یکپارچه در ملاط ابر ستاره می افشاند از برف و باران عادت سپید خبری نیست تلویزیون در باره ی تز یینات درون خانه ریسمان صحبت می بافت گوینده رنگ لیمو ئی ملایم را رنگ خوش نما می خواند همسرم در اوهام تیره ی نا رضایتی قدم میزند روز با ابهت تمام در پشت پرده با آرامش نشسته است زندگی بطرز ظریفی تکراری نیست اینرا تلویزیون تکرار میکند دستان کارگر نشان می دهد وهمسرم بنمایش می گذارد زندگی بطرز ظریفی تکراری نیست بویژه اگر در جوهر استطاعت مالی طلوع کند ستاره های رنگارنگ روی ملحفه ی تختخواب در دریای احساس غوطه ورند وقتیکه پرده را به یکسو میزنم هنوز همان کارگر در تنهائی شن و ماسه و سیمان رنج می پراکند و نگاهش با آسمان قهر است استاد همچنان مشغول چیدن گلهای آجر در آشیانه ذهن است دشت شن زار در سکوتی عمیق با سرما کنار می آید عطسه های روز در گوش دکلهاو تیرهای برق می پیچد زندگی بطرز ظریفی تکراری نیست کبوتر سیب شیرین ساعت دوازده نیز اینرا تکرار میکند ,قاسم حسن نژاد,تنوع,راز خدا سرما در عصبانیت ما عشقبازی می کند رادیا تورهای سرد پره های دردند تمام زوایای خانه جایگاه سرما ست پنجره ها آزادی نمی تابانند ودر بزحمت بر روی مهمان گشوده می شود ما قالی ها را خوش رنگ نمی بینیم تابلوهای دیوار خانه ی دل ؛ دلگیرند پشت دیوار سرما بیداد می کند و آ سمان مامن خوش رویا نیست خیا بان ها دست های یخزده ی زمین اند وصحرای شنزار محل عبور کلاغ های آزادی نیست مرد با شال و کلاه آجر ها را در فرغون می چیند نمی تواند با سرما کنار بیا ید زندگی یخ زده است و سرما از زوایا ی تار و پود آن عبور می کند ما هر چه کوتاهتر آمدیم سرما پر روتر به میدان آمد خوشا به حال آنها ئیکه پنجرها یشان نگا ههای گرم آزادی است خوشا به حال آنهائیکه آسمان ابری شان رویا ی زیبا ی تماشا ست خلوت سرد سوزان ما قبرستان آشنا ئی است کلاغها! کلاغها هم دیگر از این مسیر عبور نمی کنند آفتاب تنک نیز دل را به شادلبی نمی نوازد روابط سرد و سنگین بازار می ماند سوزنده برای خیل عظیم مصرف کنندگان گرم و لذیذ برای گروه اندک واسطه ها و کار فرمایان ؛؛؛؛ سرما در عصبانیت ما عشقبازی می کند پنجره ها دیگر سمبل رهائی نیستند در بندرت بر روی شادابی گشوده می شود پشت دیوار سرما بیداد می کند وکسی از مسیر رویای ما عبور نمی کند رویا ها ی یخ زده دل ما گرم نیست جانمان در اندیشه ی رهائی دست و پا می زند و آسمان؛ رویای گرم تا بستان را در چشمان خشکمان آواز نمی خواند دلمان یخ زده است مانند روابط رویاها یمان با یکدیگر ؛؛؛ دلمان یخ زده است مانند دستان سرد زمخت آن کارگر ناچار ساختمانی سرما در عصبانیت ما عشقبازی می کند سرما در عصبانیت ما عشقبازی می کند و ما در حصار سوزانی اسیریم ,قاسم حسن نژاد,حصار سوزان زمستان,راز خدا امروز ؛ عطر خلوتی دوباره را ؛ جوانه می زند چون نگاه بی دریغ اطاق بر میزها و صندلی ها ی خالی ما آسمان را از یاد می بریم وباد سرد و سوزان زمستانی را هوا کش ؛ سکوت شیرین را می شکند من همواره سعی می کنم نقش خویش را در شعر بزدایم اما امروز اصرار دارد مرا وارد معرکه کند حسادت اگر نبود ؛ زندگی زیبا تر میدرخشید برنگ احسا س آرامشی که هنر به انسان می بخشد بچشمان همین خیابانی که به آرامی در قلب باد می درخشد حضور شادمان سکوت ! ,قاسم حسن نژاد,حضور شادمان سکوت,راز خدا ما پنج نفر بودیم درون ا ضطراب سیا ه سراسیمه گی ریختیم سرویس از تونل دیر رد شد دل سرما بشدت می تپید خانم زمستان با چادر سفید از خیابان رد شد ترافیک قله ی مکا فات بود زندگی حرکت مورچه وار در ترافیک است آفتاب در دایره ی قشنگ نارنجی در سرما می درخشید ما در حوالی کج و معوج سرد دیر رسیدیم مستخدم در ترانه زندگی عادی می رقصید راستی زندگی از کجا شروع شد؟ از هنگامیکه از خواب بیدار شدیم؟ یااز هنگامیکه آفتاب طلوع کرد؟ یقین می گوید: خواب مرگ است ,قاسم حسن نژاد,خواب,راز خدا دورتر از من قدم بر می داشت در مغازه چنان محو رنگ و نور بود که یادش رفت بعد از خدا حافظی با من بیاید از مهد عصبانی آمد ستاره ای بااو در آویخته بود اصلا خبر نداشت عمر چگونه می گذرد مرگ چیست زندگی چیست فقط در لحظه زندگی می کرد آروزهای بسیار کوچک و رنگارنگ و جمعه ی لذیذ برای او جمعه ای تکراری ومتروک برای من دلخوشی من تنها دو تابلوئی هستند که بر دیوار آویزانند آروزهایم کوچک و لطیف وقلبم شاعر شاعر خیابان خلوت شاعر دل مشغولی های روزمره شاعرعبور تکراری از خیابان زندگی شاعر جمعه های ملول ,قاسم حسن نژاد,خیابان زندگی,راز خدا ما در انتظارخاکستری باران بودیم غافل از اینکه آفتاب در انتظار پنجره ها و خیابان است آسمان در انتظار نگاه آفتابی قالی ما تنگنای خورشید را در پشت ابرها پذیرفتیم روشنایی روز همواره ازخضوع آفتاب است دستانم را از درون پنجره عبور می دهم گیسوان طلایی آفتاب از میان ابرها می درخشد بسیاری از بچه ها ی خیابان در انتظارند درختان سیراب از آب علف های خیس نگاه روز نگاه نمناک سراب جاده آشیانه ی کلاغ دروزش باد درخت مجروح بی شک ما نیز در انتظارآبی خورشیدیم همانطور که در انتظاروزش فصول کتاب باران همگی در انتظار همه چیز ,قاسم حسن نژاد,در انتظار همه چیز,راز خدا رسم لحظات عمر را درتاریکی می نو شم ودر روشنایی ادامه می دهم تا دوباره تاریکی زنده شود و در پایان آنها یک نقطه می گذارم پایان تاریکی یک نقطه روشن وشروع کاری نو پایان روشنایی یک نقطه ی تاریک وشروع کاری نو زندگی تکرار نمی شود ما تکرار نمی شویم پایان کار همواره مرگ است پایان مرگ همواره زندگی مرگ و زندگی تکرار نمی شود زمین تکرا ر نمی شود آفتاب تکرار نمی شود دریا – وهمه چیز این راز خداست ,قاسم حسن نژاد,راز خدا,راز خدا باران مرا زندانی می خواهد؟ با اینکه چتری در بغل دارم صدای دلنواز کلاغ هم تسلائی است در آنجا رنگ خیس آبی لازم آمد دل به دریا سپردم آسمان آواز مرا می خوا ند نان دو باره گرم و لذیذ روییدن آغازید و دستان مرا در آغوش گرفت با هم در فاصله ی بدون باران با ابر های انبوه از خیا بان زندگی گذ شتیم هنگامیکه به خانه رسیدم نه از آواز کلاغ اثری بود و نه ازباران آفتاب پشت ابر ها ترانه ی مرا می خواند باران مرا زندانی نمی خواهد نه کلاغ نه ابر نه آفتاب آینه ی بزرگ رنگارنگ روز هم وقتیکه دل از زندان گریزان است دیوارها و پنجره ها چه نجوا می کنند؟ ,قاسم حسن نژاد,رهائی,راز خدا خورشید؛پنجره؛ پرده هاوخیابان سکوت چون هلوی رسیده کنارخیابان نشسته است پرده جلوه گری میکند و پنجره آسمان ابری کدر را در عمق چشمان می نشاند دیگر ازترانه ی متعفن مگسها خبری نیست بوی زمستان می آید عطر ماهی؛ درخت مشامم را نوازش میکند تلویزیون عطر بعد از ظهر را می پراکند آفتاب همه چیز را در سیطره ی خود گرفته حیاط خلوت ودو پسر که با هم می خندند زندگی؛ آپارتمان نشینی است که گاهگاهی چون لاک پشت سر از لاک خود در می آورد و دوباره به آن بر می گردد آینه دیوار را امتداد می دهد همچون پنجره که روز را ممتدمی کند بر می خیزم ودر آفتاب شنا می کنم روز چون گل مصنوعی کنار من نشسته است ما نهار خاطره ی باران میخوریم زندگی شعرست که درآفتاب خاموش ادامه دارد ,قاسم حسن نژاد,زندگی,راز خدا سحری ملکوت انگور می درخشید پلو خورشت کرفس انگورها درشت و مقدس بودند پرده به کناری خزید و آسمان در نظا ره نشست منتظران خورشید آفتابی شدند منتظران درختان نور اذان صبح از ترانه ی سرد باد خبری نبود تابلوی جدید دیروز نشانی از بهشت داشت ماه لبخند مخفی می نواخت ستاره بی شک در آسمان صاف یا پشت ابرها ثابت قدم بود محمد رضا ستاره ی خانه ی ما بود ما منتظرچشمان احداث حصار در باران خیال می لغزیدیم همه میدانستند که صبح خواهد آمد خورشید عالمتاب طلوع خواهد کرد چای با خرما درک تحمل بی خوابی تلویزیون آهنگ شعر بر لب داشت لباس ترانه ی خیال پوشیدیم و در انتظار آبی روز بر اریکه ی اندوه نشستیم اداره در ترانه ی زرد هدف بود هنوز نمی دانستیم آسمان صاف میگرید یا ابری سالروز حقیقی اندوه می شکفت روز ضربت خوردن امام عصاره عدل و داد روز جنگل اندوه یاور یتیمان و فقیران ,قاسم حسن نژاد,سالروز اندوه,راز خدا نگفتمت- فاصله ی دوستی را تا قله های ادب رعا یت کن تا بدین مصیبت نو ظهور گرفتار نشوی اینک خود خواسته ا ی ابری شود دلت بی حاصل پس رنج راه را نیز تحمل کن از خیابان نز دیک خانه ات گذر کن و به قسمت آ سمان خویش و درک لذیذ آفتاب قانع باش پس به پنجره ای که روبروی چشمانت آواز می خواند؛ بسنده کن نگفتمت: به وسعت نگاهت عاشق باش حلا که می خواهی آسمان را در وسعت یک قله پذیرا باشی رنج راه را بر خود هموارکن نگفتمت: دل به دیدارسبز دوستی مانوس کن تا باغبان ترا محرم در ختان خویش بپذیرد اینک نگاه بی ترحم باد حاصل لختی دشت است دیوار را بخاطر بسپار تا سدی در مسیر ویرانی باشد من پنجره را در وسعت نگاهم نپذیرفته ام اما راهی برای رهائی از زندان نیز می دانم هر گاه دلم بگیرد بانگ نگاه روز را در حیاط دلم جستجو می کنم پارچه فروش سیار نیز همین عقیده را دارد زنان خریدار و بچه ی بازیگوش خیابان آینه نگاه روز نیز همین عقیده را دارد سایه های چشمان آفتاب هم ,قاسم حسن نژاد,سایه چشمان آفتاب,راز خدا پرده ی درخشان آبی آسمان نقطه های نورانی ستاره ماه تمام درخشنده چونان گوی بزرگ لبخند عو عوی سگی در دوردست شبی مهتابی در قلب رهایی ما پشت بام ترانه ی ماهواره ی امنیت می خواندیم چهار نفر بودیم فضای باز، تنفس سردی را در سلولهای درخت ریه می ریخت قلب ها یمان چون آسمان نورانی بود دستهای مهتابی درخشان ما را ه ستاره ها را بروشنی می دیدیم بادی چشم وزش نداشت دلها با افق های باز ارتباط داشت همه می دانستند، که جنگ افروزان نتوانستند آسمان و ماه و ستاره را تیره کنند ما با افق ها ی نجات بخش صلح زندگی می کردیم درخت صلح شاخه و برگ در آسمان داشت نور درخشانش در چشمها مانند گل ماه می درخشید قلب تپنده ,قاسم حسن نژاد,ستاره ی صلح,راز خدا مهربان آمد چون ستاره دل آویز و آسمان و خیابان را برایمان معنی کرد از قامت کوتاه پله ها هراسی نداشت ما همه ترانه مقدمش را گرامی داشتیم احوا لپرسی بسیار گرم و آبی رنگ بود تنها چند دقیقه درخشید و آفتاب و ابر را برایمان معنی کرد و رفت دلش به گمانم از صداقت لبریز بود چشمانش رودخانه مشرف به دریا را تداعی می کرد اصلا ننشست سرگرم و شادمان و پر لبخند می نمود تا آستانه در؛ در آهنگ بدرقه اش شتا فتیم اصلا از اندوه سخن نراند به آرامی آب به زونکن ها نگاه کرد و گفت : مزاحم روشنائی وقت شما نمی شوم امیدوارم درتعریف از ایشان در علفهای چا پلوسانه ننشینم ,قاسم حسن نژاد,سرود دوست,راز خدا در شب آرام صحرا بود زنگ در برنگ دوست بصدا در آمد مرا نمی شناخت صدایش مانند عسل بود همسایه را می شناخت همسایه اهل پاییز بود اصلا به آسمان پرستاره توجه نکردیم جستجو در تاریکی آبگرم از سقف چشمان پارکینگ چکه می کرد جیرجیرگ ها خبر نداشتند ولی پاییز با خبر بود شیر فلکه ی آب گرم شوفاژ مریض بود هیچ پرنده ای در دل تاریکی پر نمی زد خیابان،خواب سکوت دریا را می دید من فهمیدم که عطر اقاقیای دوست ما را مست کرده است من فهمیدم ستاره هم لبخند می زد عطر ستاره،عطر دوست را داشت ما کمی سراسیمه می نمودیم فلکه های آب گرم موتور خانه در سرما بسته شد تا شاید آب بند بیاید در آنجا خواب دریا چه زنده می شد پنجره را گشودم در صدای آبی تشکرایستادم از ماه اثری نبود پشت درهای انتظار نشستیم تا آفتابی دیگر بر ما بتابد ودر گرمای محبت دوستی دیگر،ستاره را درک کنیم محبت با چشمان نارنجی همه جا طنازی می کرد ,قاسم حسن نژاد,سقف چشمان محبت,راز خدا ما دراین لحظه جانب شب را می گیریم بی تردید حقیقت همین است روز را با تانی ورق به ورق خواندیم از روز بی مهابا حمایت کردیم آفتاب را خالصانه ستودیم ازخیابان خلوت با سکوت زرد گذشتیم آسفالت در قلب چشمان ما درخشید بوی لذیذ نان گرم را شادمانه نوشیدیم در مسیر چهار راه طعم انتظار را چشیدیم خاطرات تلخ و شیرین آسمان را پی گیری نمودیم اینک سیطره از آن شب میدرخشد ما در این لحظه شب را می نوشیم همه ی ما را شب فرا گرفته اندوه و شادی ما شبانه است ما به شب آغشته ایم شب و حقیقت بی تردید حقیقت شب در سلولهای ما جاری است ستاره در تنگنای شب می درخشد ,قاسم حسن نژاد,شبانه,راز خدا من جرات کردم و نوشتم: آفتاب آفتاب قلب مرا به باران معرفی کرد من جرات کردم و نوشتم: آسمان آسمان،آفتاب را در قلب دریا ریخت من جرات کردم و نوشتم :درخت درخت پنجره را در چشمان آزادی آبی کرد من جرات کردم و نوشتم:پرنده پرنده ستاره ی شادی را در چشم رهایی رویاند من جرات کردم ونوشتم:کتاب کتاب پروانه ها را بپرواز در آورد من جرات کردم و نوشتم:پرواز پرواز نام آبادی را روشن کرد من جرات کردم و نوشتم:خیا بان خیابان تا انتهای روح من آزادی را آواز خواند اینک بعد از ظهر است بچه ها در بازی زرد غرقند روز بر در و دیوار می نویسد: شعر من اما حرکت سا یه های درخت را بر نقش های قالی می نوشم ودریا را در جرات دستانم می رویانم دو سوم پاییز مرده است اینرا از رسیدن خرمالو ها می توان به برگهای مجاله شده ی زرد چنار پیوند زد من جرات میکنم و می نویسم:پاییز پاییز باد سرد را با برگهای زرد بوزیدن تفکر وا می دارد من اطاق گرم آفتاب را بر ساقه ی سبزگل میریزم آسمان سراسیمه به خلوت دلم می نشیند بچه ها در سایه های نور ترانه می خوانند من کتاب باران را ورق می زنم دانه ها ی خاک بر میخیزند و می خندند شمع را از دست قالی می گیرم وبر درخت تولد دخترآفتاب می کارم دوباره جرات می کنم و می نویسم: شعر سراسر وجود زمین غرق در شعفی ارغوانی می گردد ,قاسم حسن نژاد,شعف ارغوانی,راز خدا فضا؛ فضائی دلگیر سکوت زیر نور لامپهای مهتابی آواز می خوا ند همه چیز آرام و ساکت می وزید تنها صدا ی هوا کش جلوئی خود نمائی می کرد همکارم هی ورقه ها را اینور و آنور می کند ساعت یازده است دست و دلم با هم یکسان نمی روید کاش می توا نستم زودتر آواز رهائی بخوانم باغ دلم سرزنده و شاداب ترانه نمی خواند گوئی آ سمان بیرون دلگیر است و آفتاب بر وفق مراد نمی تابد خیابان در مسیر گذر اندیشه ی زمان نیست دوست دارم کنار رودی بودم و صدای شار شار قلبم را می شنیدم ,قاسم حسن نژاد,صدای شار شا ر قلب,راز خدا غروب چو صبح دیگری است ازپشت پنجره دل وقتیکه پرده را بیکسو می زنی جلوه گری میکند ودل تنگ ترا تسلی می بخشد غروب صبح دیگری است عاقبت می آید با کوله باری ازروز با دستی بسوی شب گلهای وحشی نگاه رابه شب میریزد وخط پایانی بر جمعه می کشد غروب صبح دیگری است که بشارت شب را می دهد وغنچه های میوه های شب است کهولت یک روز را به شب می برد خیابان را به مهمانی تاریکی و سکوت غروب عین تنهائی است در جمعه ای تنبل دائم روی قالی نشسته و تلویزیون نگاه می کند یا در آشپزخانه بسر میبرد رخت ها را می شوید اطاق و سالن را جارو می کند غروب آینه ی صبح است جمعه آینه ی صدای یک روز تعطیل ,قاسم حسن نژاد,صذای تعطیلی,راز خدا شب دزدانه به ماه می نگرد خیابان در نگاه ماه می خوابد آنطرف خیابان شبی ظلمانی میخندد شبی با تپه های شن صدای کسی نمی آید من می فهمم که باید آدمها را دوست بدارم روز را خورشید را شب را اشغالدانی در شب پر است رفتگران گویا اینجا را از یاد برده اند شب را در این قسمت خیابان من با خودکار آبی بخاطر می سپارم کلمات شب زیباست شب بدون اشغالدانی پر زیباست تصویر شب در شب زیباست کلمه ی شب در سکوت جلوه گری می کند تصویر شبانه ی سکوت پر معناست پرندگان شب خیابان را در رویا می جویند آسمان هم می داند که شب نان خود را می خورد آب خود را می خورد وصلیب خود را بر دوش میکشد ,قاسم حسن نژاد,صلیب شب,راز خدا درخت سرد باد پاییزی وزش ماه نان گرم آ فتاب ماه تمام در آن طرف جاده های سر گذشت امروز ما روزی دیگر را پشت سر می گذاریم و منتظر حلول سرد خورشید از جیب پهناور آ سمانیم ماه تمام زیبا و دلارام و جذاب سراسر راه شعله ی خارها و خاشاک دره ی خشک و بی علف از مسیر جاده ی خطرناک وزیدیم به اداره که رسیدیم خودکار آبی ام آسمان را در کلمات آبی می زایید آسمان یکپارچه آبی بود مانند انگور های لذیذ درشت سحری و من روی صندلی تکرار دور از هر نوع گلی و آفتابی ,قاسم حسن نژاد,صندلی تکرار,راز خدا طمع از جانب خو رشید نبود ماه نیز نه درخت و ستاره دست و دل باز بودند آب تصویرخویش را به همه میبخشید گل مظهر وقار و ستاره بود آسمان قلبش را برای همه می خواست اما فاضلاب طمع از جانب یکی فوران می کرد موجودی به اسم بشر مستعد موجود کوچکی که طمع فا ضلابها را حمل می کرد طمع همه فاضلابهای جهان را و باد غرور پوچش د یوا نه وار خیابانهای خاک را می پیمود طمعش گنجینه ی مگس ها و سوسکها بود گنجینه ی موشهاو کرمها این را آیه های شفاف متبلور قرآن هم می دانست باد و جاده و دریا نسیم برف کو هستان برگهای آتش ریز پاییز ,قاسم حسن نژاد,طمع,راز خدا چهره هایشان بوی بیمار می دهد بوی رایانه بوی برگه های آزمایش بوی برگه های رسید پول بوی بلندگو بوی اطاق پذیرش بوی نور سرد لامپ های مهتا بی بوی بیگانگی با آفتاب زیبا روی زمستانی آسمان دلشان برنگ بیمار است زندگی آنها بوی ملول تکرار بر لب دارد هیچ اهل اهالی مطالعه نیستند همه ی زندگی کوچک آنها شیرین و راضی بنظر می رسد اما شاعر برایشان فرصت طلا ئی می خواهد چون طلای ناب خورشید فعال آسمان با همه ی بیکرانگی زیبایش ,قاسم حسن نژاد,عطر پذیرش بیمار,راز خدا مینی بوس صبح؛ بسرعت بر خط جاده جان پیش میرود ناگهان گودال بزرگ شنی دهان می گشاید پرنده ای – شایدکبوتری چاهی – بر لبه ی گودال می نشیند پرنده چشمانش را به آسمان ابری می دوزد با یک چشم بهم زدن محو می گردد راننده به آواز نواری سوار می گردد جاده و خیابان با دقت در عمق چشمان راننده محو می گردد چهار دانگ حواسش در آسمان نگاهش غرق می گردد آفتاب با حدودی نا مشخص مانند نقاشی روی بوم ؛ در مبان ابرها دلربائی می کند بی شک امروز مانند دیروز نیست و زندگی همین جاده و خیابان است زندگی آسمان ابری و خورشید نیمه روشن پشت ابر هاست زندگی راننده ای است که بر جاده ی دقت بسرعت پیش میرود زندگی ترانه ایست که شنزار کبوتر در خلوت خویش می خواند زندگی در آغوش باد سوزان زمستانی می درخشد شاید دو بچه ی واکسی در جلو دانشگاه تهران یا کامیو نها و انتهای در راه زندگی غربت آشمان در چشمان پرنده است ,قاسم حسن نژاد,غربت آسمان,راز خدا يکي به ميخ مي زند يکي به نعل همين ضرب المثل کهنه ؛ خورشيد حکايت اوست سنگريزه خود را کوه مي پندارد طوري رفتار مي کند که گوئي در پناه عقاب بزرگ شده است اما درخشش اعمالش سوسک را به استفراغ وا مي دارد چهره ي ظا هر يش مانند انسان ها ي ديگر است دو جا کار مي کند و هيچ باور ندارد که مردم واقعيت ها را بخوبي مي فهمند کبک سرش را در برف فرو مي برد اما مردم او را مي شناسند يکي به ميخ مي زند يکي به نعل اما روز که شد رو سياهي براي ذغال مي ماند ,قاسم حسن نژاد,فرصت طلب,راز خدا معلوم نیست مدیر کیست انسان تابع محض هنر است هر آ نچه هنرش اقتضا کند سر و جان بپایش می گذارد مانند عشق و هر آنچه که در برابر هنرش باستد آنرا نابود می کند وبا آن پنهان و آشکار می جنگد هنر کبوتری است که به عشق پرواز زنده است یا مورچه ای که به عشق کار هنر آسمان ابری آبستن برف است در دل سیاه خشکسالی باد سرکش زیبا روی آشیانه ی امن کلاغ است دست دادن دوستانه و سلام گرم صبح اگر مدیر معنی اش را نفهمد روابط عاشقانه به او خواهد فهماند مدیر کسی است که هنر دوست داشتن را مانند عقاب می فهمد دست آسمان را می بوسد راه بی سببی را می بندد واشک آفتاب را در مرز رستن شکوفا می سازد مدیر میزو صندلی نیست روابطی عارفانه ورای عقده های تحمیلی است و ژن عشق را بخوبی می شناسد اگر می خواهی بردودمان سنگ؛ نشان آسمان و آفتاب بکاری با عشق و هنر قدم جلو نه با خشونت و بدکنشی بجنگ ,قاسم حسن نژاد,مدیر,راز خدا چه ساده می درخشد گوئی عبور آفتاب از پنجره ی آ زادی بدرون اطاق بدون پرداخت وجه ای زنگ می زند در باز می شود می آید می نشیند از تلخ و شیرین زندگی میگوید وهیچ از آن واقعه ی حتمی سخن بمیان نمی آورد گوئی چون نظرگاه من خوشگوار و دلارام است چونان اتفاق ماه درآ سمان هر شب یا دمیدن سپیده دم در پس شبی ظلمانی یا همچون هر اتفاقی دیگر که تکرار نمی شود مرگ را می گو یم ؛ هنوز لبخند گندمگونش چون صدای بلبل می درخشد و آسمان لحظه هایش تاریک است شب در آفتاب نگاهش می خندد در پی گفت و شنودی بی دریغ می توان مفهوم رفتن را حادثه ای محتوم دید چون مفهوم آمدن وآشیانه ی عقاب را تفاوتی با لانه ی کلاغ نیست وقتیکه زمان بیدرنگ سپری می شود و هیچ چیز را درنگ دوام نیست بدین گونه شایسته است که مرگ را پروازی کلاغی بدانیم در یک روز بارانی یا عبور عابری از جاده بهار ؛ او هیچ سخنی از این اتفاق به میان نیا ورد بسیار ساده سخن گفت بسیار ساده نشست بر خاست و رفت انگار نه انگار که او هر لحظه در جاده زندگی خفته است در سکوتی به وسعت جهان ما مرگ را می زییم چون درد زندگی است ,قاسم حسن نژاد,مرگ,راز خدا باز برای گرفتن شیر صبحگاهی رفته بودیم در مسیر صف خود را کاشتیم زنی به تقلب خود را وارد صف کرد مردی هم همینطور دیگر از کلاغ زیبای آنروز خبری نشد یکی نان هایش را روی دیوار جلوئی میخکوب کرده بود بلاخره وقت موعد فرا می رسد صف مانند حرکت مورچه ای جلو می رود اندک اندک به هدف غائی در صبحی آفتابی نزدیک می شویم هر کسی چیزی می گوید ما شین ها ی رنگارنگ یکی بعد از دیگری از جلو صف می گذرند آفتاب اندک اندک از قامت آپارتمانها خود را بالا می کشد آسمان زمستان مانند آینه می درخشد همه ی هدفها مشخص است: شیر شیر شیر عده ای دو سه جا نوبت می گیرند عده ای دلال شیرند تعدادی بدون صف شیر می گیرند خلا صه اینجا هم جهانی است نور درخشنده ی روز بی التفات همه زندگی می کند در خشش همه چیز از آفتاب زیبا و محبوب است اداره دو سه خیابان بالاتر ,قاسم حسن نژاد,مسیر درخشش فقر,راز خدا تو را که دیدم آ سمان دیار سخی صبور را دیدم با هم از پله های محبت بالا رفتیم و سراسر راه را با بردباری سبز سپری کردیم او نیز چه شیرین زبان به سخن آمد و مارا در چشمهای آفتاب کاشت آسانسور که زبان گشود دل من موج میزد اندکی کنار من نشستی و دست مرا به راهنمائی سبز کردی گوشی تلفن زبان به مهربانی گشود کسی در طبقه ی اول منتظر تو بود همان کسی که ما را به چشمهای آفتاب پیوند زد لبخند تو عطر آلاله های دیار سر سبز ما را می داد نسیم نگاه تو چهره ی بی آلایش مرا نوازش می کرد دوباره از آسانسور بالا رفتی با دستی پر از صداقت بر گشتی آسمان آنروز شبنم دست های محبت را می تاباند بسیار ساده برگشتی و عشق را در جائی دیدی که باور نمی کردی بسیار ساده تبسم خداحافظی را گشودی از پله های نگاه هم بالا رفتی و با خورشید مانوس؛ قلب خیا بان را ستاره باران کردی من اینجا تنها نیستم ,قاسم حسن نژاد,من اینجا تنها نیستم,راز خدا دریای روشنائی در قالب موقت فرو مرد اقیانوس تاریکی شکفت ما فانوس های نفتی ناچاری را روشن کردیم پرتقالهای اندوه رخصت دیدار یافتند ظلمات افسرده چند ساعتی دوام یافت همه چیز رنگ شب گرفت حتی فکرکردن آواز تپش و سرو صدا فرو خفت پنجره بی معنی شد سکوت خرامیدن آغازید همه در خلوت خود به دیدار سکوت رفتند قدر محبت برق در خشید فانوس نعمتی بود که در دل شب زنده شد برخی چنان ظلماتند با هیچ فانوسی نمی توان رخنه ا ی در آنها رویاند بعضی شب عاشق نورند با کوچکترین فانوس بتو فرصت دیدار می دهند برخی شب را بر نمی تابند گوئی دردل شب درخشانند ظلمات گوئی زندانند فانو سها امید امیدی به رهائی برق ستاره است نقبی به جهان رهائی ما در کنار خود همواره فانوس ها را حفظ می کنیم با همه ی احترامی که برای شب قائلیم ,قاسم حسن نژاد,نعمت برق,راز خدا در همین زیرزمین متبلور درد و رنج در همین دفینه با در آهنی بزرگ بیگانه از آفتاب و هوای آزاد با عشقی آتشین گوئی بهار همیشه در کار بود لبخند رویان زمستان بر چهره اش می درخشید نجیب جون گلهای نسترن افتاده مانند باغ لبخند چنار دانشجوی همیشه نور تحقیق را توسن نجیب رام کور بینان نیز سعی می کردند تا نوک بینی خود را ببینند با تمام خورشیدی که در اختیار داشتند ,قاسم حسن نژاد,نور تحقیق,راز خدا ستاره ی درخشان سحری خورشید به او فرصت عرض ا ندام می دهد چرخش سریع اجبار چرخها حرکت بر صفحه ی سیاه گسترده جاده ی هر روز پرواز زاغ سحرعاشق پیچ و خم مسیر زندگی تنها راه می ماند بی پایان پرواز کلاغ باغ بهشت عبور پر طمطراق هواپیما از میدان آبی پر حسرت دید طلوع پرشکوه دلآرام خورشید محو داستان کوتاه ستاره ی سحری خو رشید فرصت عرض اندام را از او می گیرد همگی به درون جنگل شهر می ریزیم به درون هوای خوبیها و بدیهای انبوه خیابانهای دراز و ساختمانهای بلند جمعیتی بسیار انبوه و زندگی ادامه دارد در درون چشمها و قلبها وزندگی ادامه دارد در نگاه آفتاب سرد پاییزی در چشمان مغازه های رنگارنگ چنارهای قصه گو و آفتابی که گندم گرما و روشنائی بر سر و روی شهر می پاشد وقتیکه با ترا نه بر می گردیم خورشید خیابان ها را بو سه باران می کند ماشینها ترانه های عاشقانه را به گردن چنارها می آویزند گلبانگ گلهای زرد و قرمز از پشت؛ حصار گوشهای چشم را می نوازد آسمان چون قلب عاشق صادق است وقتیکه بر می گردیم خانه دلگشائی می کند ما با خدا حافظی گرم آبی یکدیگر را بدرقه می کنیم طناب زرد نگاه روز بدورقلب عارف پاییز می پیچد خاک راه سراسر عاشق است آسمان و سروها نگاه پر تپش کرم خیا بانهای کوچک خارهای راه و تیرهای برق هوای دلگشای شعر ,قاسم حسن نژاد,هوای دلگشای شعر,راز خدا با ماشین عجله در چهارراه درخشش می یابم خیابان؛ دوست آشنای هر روزه است اتو بوس با تانی بغل گوشم در چهار راه توقف می کند به واقعه ی صف شیر می روم صفی طولانی چون ریسمان کلفت سرد پاییز پلاستیک های خالی وپولها در دست انتظار صف به آرامی مانند افتادن دانه های تسبیح جلو می رود کلاغی در بالای ساختمان غار غار می کند کوپن فروشی دستها در جیب چهار جهت خود را می پاید فروشگاه دقیقه به دقیقه به انتظار باز شدن نقطه ی پایان می نهد هر کس در صف چیزی می گوید پلاستیک های شیر آواز لذیذ صبح را در خانه های فقر می خوانند وقتی به اداره بر می گردم حسرت در چشمهای کارمندان ترانه می خواند بی شک شاخ و برگ درختان شیر تا بعد از ظهر در قلب من ریشه دارند واین واقعه ی تلخ هر روز صبح می باشد ,قاسم حسن نژاد,واقعه ی صف شیر,راز خدا زودتر از همه آ مدیم چراغ باران بشدت می درخشید به انتظار در باران آویزان شدیم با انتظا ری برنگ خاکستری تیره مانند موش آبکشیده سرویس از مسیری دیر شکفت آنها بناچار سوار سرویس باران شهریور شدند در ترافیک زمین گیر نشستیم لا مپهای انتظار سرد در خانه روشن بود خانمی آشنا در پنجره محبتش جریان یافت بادستمال شناور خشک دستمال خیس باران را از من گرفت دستما ل خیس جاده یادگار مهربان آبان شد رگ سرما خوردگی تحمیلی را در من خشکاند آنروز درخت نگاه خیس ما دیر در خانه روشن شد ,قاسم حسن نژاد,يادگارمهربان آبان,راز خدا شب لذیذی بود اما پشه ها هم بودند بودند تا شب را بر ما بشکنند و از طراوت تهی سازند ما جانب صبر پیشه کردیم جانب مبارزه آنها می فهمیدند ولی خود را به نفهمی زدن در ذات شان بود مانند بعضی دوست نمایان ما همواره جانب صداقت را رها نکردیم چون سبز و خوشرنگ و زیبا بود آنها به قصد خونخواری می آمدند به قصد قتل خون و این صمیمانه ناگوار بود ما تنها می توانستیم دل دریا داشته باشیم عاشق و بی رحم ما در قلب پشه ها بیرحم بودیم کتاب دل رئوف خود را در برابر شب گشودیم ما صمیمانه عارف می شدیم شب دل انگیز و زمستانی می تابید ما عاشق صادق زمستان بودیم اما سرما پشه ی زمستان بود پشه ها یاوران قاتل معما بودند آنها بخوبی زمستان را عاشق بودند همانگونه که تابستان را ما پشه ها را طعمه ی لذیذ بودیم آنها دشمنان ذاتی ما بودند مانند سوداگران سیا ست باز فرصت طلب ما تصمیم گرفتیم تا سر حد خستگی دشمنان پشه ها باشیم آ نها در عین مانور قدرت مندانه بی اندازه ضعیف بودند ؛ شب لذیذی بود اما پشه ها هم بودند ما شک نداشتیم که خو رشید محبت پیروز است ما عارف دلها بودیم ما عا شق فردا ,قاسم حسن نژاد,پشه ها,راز خدا پیر مرد زمستان جعبه های میوه ی سرما را از فرغون بیرون آورد یکی یکی کنار هم چید گربه ای خال خالی از روی حصار کوتاه مشرق رد می شد صبح همه جا به تماشا نشسته بود و مانند میوه های درون جعبه ها می در خشید پیر مرد کنار صبح به آرامی نشست می گویند حریف سرما شده بود گربه کجا بود ؟ خدا می داند میگویند بدیدار خو رشید رفته بود می گویند! ولی کوچه ی زمستان بهتر می دا ند ,قاسم حسن نژاد,پیر مرد زمستان,راز خدا آقای گل دنیا بود در روز نامه هم عکسش را دیدم توپ را می بوسید اصلا به سر و پایش توجه نمی کرد عده ای هم او را دیدند که جام را می بوسید جام جهانی را اصلا به سر و پایش توجه نمی کرد توپ هم وسیله ای است اما جهان توپ را نمی دید او رادرآینه تماشا می دید در آینه تلویزیون ها و روزنامه ها اما آن کودک خیابانی تنها بفکر شکم اش بود خورشید را هم نمیدید ,قاسم حسن نژاد,کودک خیابانی,راز خدا صدای طلائی اذان نوای دلنشینی در برگهای بزرگ سبز افطارپراکند شب گل کرد غنچه های شب در رودخانه ی چشمان ما آویزان شدند ما کنار سفره ی نان و پنیروسبزی دریا را بخاطر آوردیم آسمان پنهان از چشمان ما گلهای کوچک ستاره به گردن پنجره ها می آویخت گل مصنوعی بزرگ با برگهای بزرگ زرد صدای اذان را می نوشید ما گرسنگی پنهان را در کنار کتاب مقدس افطار دفن کردیم پسرک شب را بهانه کرده بود وآفتاب می خواست کتاب روشن روز را درخواست می کرد ما با همه ی کوشش خود نتوا نستیم متقاعدش کنیم که محال است آفتاب را در آسمان شب ظلمانی برویانیم ما طلا های اذان را در چشمان سیاه گوشهایمان ریختیم وبا شب کنار آدیم تلویزیون تنها دلخو شی منزل ما بود که می توانست شب را روز جلوه دهد وآفتاب را مهمان منزل سازد تصویرهای مینیاتور شعرهای مو لانا آهنگ های دل نشین شبرنگ تصویرزنده آفتاب و روز و توافق مزاج ما با سریالی در آنسوی سیمهای زنده ما با شب کنار آمدیم با شب تلویزیون ,قاسم حسن نژاد,گزارش افطار,راز خدا وقتی از خیابان بر می گشتم داس مه نورا دیدم برشاخه ی درخت نگاه چون کبوتری نشست جهان درخت کبوتری است با قلب روشن باغ سرشار از انگورهای بکرآسمان با دانه های فراوان فقر ما از کوچه های فقیرشب گذشتیم برسفره ی افطارنان و پنیروچای شیرین آنگاه لبخندشیرین ماه از پشت پنجره ی رویا کسی برنگ سکوت بر پنجره ی خیابان می کوبید تلویزیون سخنی از پاییز نمی گفت عطسه های هوا در چشمان مهتابی خیابان می درخشید ما در خانه ها ی امن خدا زندگی می کردیم لامپهای مهتابی از ماه بخوبی یاد میکردند ما سه نفر بر قالی نشسته بودیم خبر ازخیابان های مهتابی بود فقر ولی گزش خود را فراموش نکرده بود سرانجام سرم را به پنجره ی دنیا چسباندم تا هیبت شب را ببینم شب در خواب بود ماه یک رویا آسمان دریا را تداعی می کرد تنها تلویزیون سخن می گفت خلوت زرد شب برگهای ریخته ی شب زنگ مرگ در گوش عمر و ادامه ی زندگی بی تردید پیر می شویم ,قاسم حسن نژاد,گزش فقر,راز خدا چرا از آنهمه خورشید مهربان بهره نجستی خود را در سایه سیاه تناقض پنهان کردی آسمان با آن همه عظمت پشتیبان تو بود از بیراهه نا مانوس؛ علاقه افراختی آب و خاک بتو رای دادند از توان کامل رویش آب بهره نجستی از استعداد عظیم خاک بهره نگرفتی خود را در سایه روشن آفتاب و آب و خاک پنهان کردی مردم پشتوانه ی قانع صداقت تو شدند و ترا در آفتاب رائی روسن برگزیدند همانگونه که قهرمانان و شهیدان خود را بر می گزینند چرا از آنهمه خورشید بارور بهره نجستی و خود را در سایه سنگ تردیدها و گمانها پنهان نمودی بی شک از آنهمه آسمان و آفتابروشن مردم در مسیررویش قانونمند حرکت نکردی ما هنوز در انتظار شکفتن باران اندیشه سیاست قاطعانه صادق توایم و به مردم امید شکو فائی در این مسیر خشکسالی می دهیم در این تنگنای غم نان غم آب غم مسکن غم بیکاری دراین تنگنای غم پرواز پرواز روشن آبی پرواز دلپذیر بشکوه دریا را بخاطر می آورم و ساکت می شوم دریای خروشان انسان ها را ,قاسم حسن نژاد,گلایه,راز خدا بر رود خویش پل می بندم پلی مستحکم و دلارام گندمزار خویش را شخم میزنم ودر آن گندم مرغوب می کارم برآسمان خویش ابر می ریزم ابری باران زا بر امید خویش آفتاب می کارم آفتابی عاشق بر قلب عشق خویش پل میبندم بر پل قلب عشق ؛ گل آسفالت می نشانم و منتظر و امیدوار می نشینم تا عاشقان ازروی آن سفر گیرند چشم اعتماد عاشقان آرامش بخش و زیباست گندمزار قلب عشق و گندم های عاشق ,قاسم حسن نژاد,گندم های عاشق,راز خدا آ هنگر محبت روزی سرد ؛ دارد درواز آهنی سالها می سازد در جسم و روح ماه امنیت در پار کینگ نور درخشان در خت خورشید من برایش چای گرم دوستی بردم ؛؛؛؛؛ آهنگر دارد دروازه ی آهنی می سازد با دست های چرمگو نش با کا پشن سیاه چرمی رنگ و رو فته اش در زیر نور بعد از ظهر آفتاب درخشان پشت لبخند حصارجنوبی پرچ خاطره دقیق آهنها با ستاره جاری برق ودر بزرگ آهنی در زهدان آرامش متولد میشود قطرات نور براده های محل چفت ها ؛ در هنگام پرچ می در خشد رگ نور در باغ چشم خوش می نشیند ؛؛؛؛ آهنگر دارد دروازه ی آهنی می سازد برای افشا ندن امنیت حصار شمالی از دلش چون دستان هنرمند روستائیش مهربانی می چکد ـ وگرمای لذت بخش چشمانش ؛؛؛؛ آهنگر دارد دروازه ی آهنی می سازد با سیگارش بر لب که می سوزد گوئی تفاخر گل محبت را در اسکلت غفلت جوانی ,قاسم حسن نژاد,آهنگر,شتاب عارفانه نور ـ رویش جوان اتفاقی تیره ـ احساس سرد برفی تراکم تاثر ـ زیر بار منت کسی رفتن ـ چون گیر کردن در ریشه های منجلاب مرداب است ـ نه عطر گلی خوشایند است ـ نه درخت آفتاب دلپذیر و زیبا ـ منت نپذیر ـ چون پرنده و مو رچه و باد ـ در دل سیل و زلزله ـاتفاق تیره ی سرنوشت گندم ـ تاثر روز و شب و ساعت ـ چشمان اضطراب ترا می بلعد ـ اتفاق تیره ی سرنوشت سیب ـ تراکم تلخ زهر را در خود مریز ترانه ی کولی؛ در نقش پرنده ی باران می نشیند ,قاسم حسن نژاد,اتفاق ناگوار,شتاب عارفانه نور مانند هوای تلخ مور و ملخ فرو ریختند قطار مترو خرامان خرامان روان شد - چشم انداز جاری بالا ی فضای شفاف حا شیه شرقی شهر - سپس نوار پهن سیاه پر تپش اتوبان - بعد تپه های گریزان آ فتابی - وآنگاه جنگل مصنوعی کاج - خارها و علف های تپه ها و آشیانه ی کلا غها و زاغها - آهنگ ابری در سفر - هوای یکپارچه ابری ابری که بوی برف و باران نمی داد تا تهران در چشم انداز دلفریب روز ودر پنا ه لبخند گلبفت انتظار غوطه می خوریم انتظاری خاکستری موج مشترک همه نگاه های انبوه ست آگهی های بازرگانی در هر ایستگاه چشم گیر می لغزند از ایستگاه صادقیه وارد دهلیز تونل شب مانند شدیم شبی با ارمغان صد ها رویا دوام ساکت انتظار؛ زیر نور لامپها تا ایستگاه بعدی ایستگاه امام ایستگاه مولوی پیوند دوباره به مهمانی روزی با شکوه در قلب آسمانی شهر ری آسمانی مملو از گلهای پر تپش ابر زیارت و سیاحتی نارنجی لحظاتی ملکوتی با ریشه های متبلور خاک برگشت مومنانه در انتظاری خاکستری شعر من درگلهای برفی کرج زندگی شاید تنها دیوار تودر توی گلهای رنگارنگ انتظار است ,قاسم حسن نژاد,از کرج تا شهر ری,شتاب عارفانه نور مرد خسته و کو فته و وارفته با کیفی آویزان از شانه صبح دل خسته خود رادر آبهای روشن بشاش می پراکند از خیابان جوان روز بالا می آید به اداره نزدیک است درقلب برگ فکا هی ای می نشیند که اصلا عطر لبخند نمی لغزاند آسمان صاف خدا ؛ در دنیای زیبا ئی ؛ گلستان می گردد خو رشید مهربان ؛ در قله های طلوع مقدس شراع می افرازد مرد به تمام آسمانی خو رشید ریشه های علا قه می دواند افسردگی اما از در خت مچاله ی چهره اش آویزان است وضع مالیش در خیابان های توانمندی می گردد چرا در تاریکی های نور لغزان است؟ شاید گفتار حق در بلورهای ذهنش ریشه دارد در زندگی هر کس رنج هائی شکوفائی می یابد که فقط خودش در دانائی آن میچرخد ,قاسم حسن نژاد,افسرده,شتاب عارفانه نور همان که مرا با پنبه سر بریده بود امروز چه صمیمانه دست دوستی بسویم گشود گلوله در آستین نداشت به سبک بهار دلنشین دست می گشود ماسک پرنده بر سیما داشت سنگ ریای آفتاب در دستانش می درخشید وهیچ از مهربانی باغ کم نمی آورد گفت: فردا نزد شما خواهم آمد و مفصل کتاب گفتگو را خوا هم گشود اکنون رنگ مجال نیست و رفت هیچ از دو ستان واقعی کم نشان نمی داد اما بارها سرم را با پنبه برید اگر نتوانست مرا بکشد از هشیاری یاران و پدرم بود چه می شود کرد؟ او در فراز و نشیب زندگی امتحان خود را پس داده بود ما نمی توانستیم هیچکاه او را دوست صدیق خطاب کنیم ,قاسم حسن نژاد,با پنبه سر بریدن,شتاب عارفانه نور در اینجا رفتگر جوان در تنها ئی ساکت خیابان سرد بهمن مشغول کار است و فراورده های سرگردان باد نجیب را جارو می کند آ سمان نیمه ابری است و آفتاب از پشت رشته کو ه های ابر آشکار و پنهان می شود سکوت طلائی یاور بی بدیل شنزار شیشه های مغازه اش را براق کرده بود رفتگر بی خیا ل همه مشغول جمع آوری دلتنگی خار و خس سکوت بود باد آواره از راههای دور پیام تند و تیز خود را در قلب پخش می ریخت او بخانه آمد وزیبائی پتو را روی سرش کشید و به رویای خواب فرو رفت آواز لبخند سبزینه ی کلاغ می درخشید دل زندگی مانند قلب آب روان می تپید دوباره باد ترانه ی سکوت می وزید باید در اندام تنظیم ذهن رفتگر نشست چه چشمان گیرائی دارد آ سمان فصول عشق مرا در باران سکوت مقدس بکارید همه چیز سبز خواهد شد ,قاسم حسن نژاد,باد سکوت,شتاب عارفانه نور به چه می اندیشد؟ چرا در مسیر نا هما هنگی قدم گذاشت؟ آیا ژن بیماری او را در مسیر یخ زده سوق می دهد؟ یا ندانم کاریهای ملون اجتماعی؟ هر چند گاهی-دو سه هفته ای؛ یک ماهی- در یک تولیدی کوچک کار می کند از روابط برودت آمیز سخن می گوید دیگر همه چیزی را از یاد برده است تنها تقلایش سیر کردن شکم خویش است برای خود رمانی مفصل دارد سحر را با خود به خیابان می برد وپاسی از شب گذشته را با خود به خانه می آورد نه زنی ؛ نه بچه ای نه خانه ای ؛ نه آینده ای تمام روز را در بردگی خود می لولد تا فقط و فقط شکمش را سیر کند همجنان و همچنان اصرارنادرست برحق بودن را بر دوش می کشد آیا او حقیقت را نمی تواند ببیند؟ بزرگترین درد زندگیش را ؟ ؛؛؛؛ بی تردید سرود او نا هماهنگ با اجتماع است ؛؛؛ وقتی به او می رسم نمی دانم چه بگویم ,قاسم حسن نژاد,برادر نا هماهنگ,شتاب عارفانه نور از سه شنبه بازار با در شادمانی به آ پارتمان آمدند چای گرم مهربانی نو شیدند با دل عاشق شنزار عقیده نشستند لطف غنچه های دلربای صحبت شکفت شام در آوای کو کو با نان سپری شد سالاد دلگشا هم خوردیم ماست یکرنگی هم بود زیر ریزش ترانه ی لامپ درخشیدیم باغ کوچک میوه روان بود پسرم به روشنی در مشق می لغزید همسرم در باغ پارچه خیاطی می اندیشید چهره ی تلویزیون در جویبار فیلمی شبانه جریان می یافت شب به خوشی در خاک سپری شدن می لغزید لحظه ها ی تاریک به شیرینی لبخند طی می شد من هنوز به به و به پرتقالی فکر می کردم که با سیب از گذرگاه پر لبخند شب عبور می کردند وبوی لذیذ شیر را به آفتاب نگاه آشپز خانه پیوند می زدند امشب هم به صداقت ستاره و باد از گلزار چشمانم گذشت ستیغ چشمان شب به رویای دریا سفر کرد صبح چه برفی می بارید چه برفی باریده بود همه ی چشم انداز؛ برکه ی سفید پوش بود من شب را بخوبی آواز ستاره نخوابیده بودم هیجان ریزش برف ؛ سحر را به صحرا برد در صحرا پرواز قلب پرنده ای پر نمی زد تنها برف بود و برف بود وبرف ,قاسم حسن نژاد,برف,شتاب عارفانه نور بوسه ی شاعر گل است و ترانه سنگ صیقل خورده ی آ فتاب ما از دودمان باد تابناکیم و باران در نگاه مهربانمان می درخشد اگر همه ی نگاه ها نیش باشند نگاه شاعر سبزه و بوسه ی سرو است و بهار را با خود از دودمان فسرده زنده می کند طرح راهش حقیقت بلبل است و آواز کلاغ را خوش یمن می داند بوسه ی شاعر بلور زیبای برف است در چشمان ستاره باغ بلور در دستان خیابان زندگی بسادگی نگاه می کند بسادگی راه می رود بسادگی زندگی می کند غافله ی صلح از چشمان بارانیش عبور دارد ودرخت توت در قلبش می تپد آ هنگ آسمان رودخانه در سلول هایش می ریزد و چشمان کبوتر منتظر؛ خوشه های انگور لبخندش می گردد درک خاک لطیف عبورش از خانه آینه است و آینه های صداقتش روبروی دریا بوسه شاعر کوه سر سبز است و جنگل انبوه شهر سر سبز ترانه است و مهربانی نجیب اسب ماشین امیدواری در لحظه های نیاز عاشق صلابت نور در شب ستاره عرفان گلستان را رهبری میکند در رنگارنگی فصول عمر بو سه ی شاعر گل است و ترانه سنگ صیقل خورده ی آ فتاب است و نگاه سبزه بوسه ی شاعر گل است وترانه ,قاسم حسن نژاد,بوسه شاعر,شتاب عارفانه نور گر چه از ره ؛ سریع می گذشتی و می توانستی مرا مانند خیابان نادیده بگیری اما به سخاوت باران و آفتاب تابیدی از راه بر گشتی و سری به قلب ما جاری کردی مرا دوست صمیمی خطاب کردی لبریز محبت شدم انگار پرنده ای آبی در قلبم به پرواز در آمد و آسمان مهربانی در جمجمه ی زمستان رویید سنگ مرا به سینه زدی واز من نزد ایشان بخوبی یاد کردی در پوستم نمی گنجیدم گوئی بهار با همه ی شوکت خود طلوع کرده است من ترا سالها ست که در کسوت ماه می بینم اما هر جا دیداری میسر گردید گوئی آینه ای تابستانی پر از میوه های سرشار در برابرم ایستاده است و مرا در آغوش زیبائی می فشارد من آغوش لبخند گرم ترا که در روزی سرد بر من تابید هر گز فراموش نخواهم کرد دوست باستانی من –ستاره و لبخند به امید دیدارهای مجدد بهاری بدرود ,قاسم حسن نژاد,تابش محبت,شتاب عارفانه نور دستان تکیده ی نیاز در حجابی مشکی کمی این طرف مصلی در ختان زندگی آهنگ گدائی می نواختند و چشمان شرمگین عشق زار زار می گریستند ما در انتظار کتاب گشوده ی آسمان در خیابان بودیم آسمانیکه پنجره زمستان بود جمعه با فقیر و غنی بطرف نماز جمعه حرکت می کرد دستان خیابان در تنفس اندوه ما می جوشید زنی جوان نیز روبروی مصلی ؛ زندگی را در انتظار گدائی طی می کرد و مردی لنگ در گوشه ی خیابان واکس نیاز مندی می زد دور و برمان شغل های کاذب ترانه ی تلخ آسمان را در گوش عمر نجوا میکردند ؛؛؛؛؛ روز تکیده و اندوهگین سر شار خشم و آتش و آواز ,قاسم حسن نژاد,ترانه تلخ,شتاب عارفانه نور در باد وحشی غروب حرکت کرد دسته ی مکش جارو برقی در گو شه ی خاکستر دلتنگ خرابی می لغزید آهنگ تعمیر در فاز یک شهرک می تپید باد پلاستیکها؛ مقوا ها ؛ کاغذ ها و خارو خاشاک را در چشمان درشت فضا می پراکند مغازه ی تعمیراتی در رگ های کار بارانی بود برق دل تعمیر کار در شبنم ابر می نشست درخشش اجرت واقعی وسوسه ی شیطانی طمع در سراسر بدن تعجب ارغوانی غروب سوار بر تاکسی رضا یت کد بانو سیب سرخ ترنم بر لب وارد احسا س سپید شب می شد ,قاسم حسن نژاد,تعمیر,شتاب عارفانه نور از گوشه ی پنجره ی چشمانم ترا می نگرم ای گستره ی تپه های شنی و بادی که زوزه می کشد تیرهای برق و دکلها در آن طرف چشم انداز کو ههای برفپوش می درخشد جاده ی قدیمی به آ فتاب می نگرد در حیاط؛سایه ی مخلوط شن و ماسه ترانه ی انتظار می خواند باد بوته ی خاری را در آنطرف کانال با خود می برد گنجشکها آمده اند منظره در قلب گوشهایم آواز گنجشکها را می خواند پرده از روی چشمان پنجره بر می دارم تا انتظار لخت آبی ؛ سیب شیرین نگاهم گردد لحظه هایم لبریز از انتظاری آفتابی است اتاق مرکز نگاه من است تودر چشم انداز یقینم قرار خواهی گرفت ای تلاشگر بی مدعا ,قاسم حسن نژاد,تلاشگر بی مدعا,شتاب عارفانه نور تلفن هم نعمتی است وقتیکه بارقه ی روح ترا فرسنگها راه می برد و در چشمان گوش پدرت به نجوا می نشیند ازمسیر رودها ؛ کوهها و جنگلها می گذرد وچونان شهاب بسیار سریع ا لسیر آسمان قلب ترا به منزلی در آنسوی لحظه به قلب رئوفی پیوند می زند کجا می توان آ نهمه محبت را در جملاتی کوتاه خلاصه کرد؟ ولی بی شک احوالپرسی گرم و لذیذ هم نعمتی است از اینکه از سلا متی اقوام آگاه می شوی از آب و هوا می پرسی و سرا نجام قلبت را به آسمان آبی یا ابری رو ستایت می فرستی ؛؛؛؛؛ تلفن هم نعمتی است وقتیکه از در خت شادمانی حا ل و احوالت از آنسوی کوهها و دره ها با عزیز ترین رودخانه ی آبی قلبت سخن می گوئی گوئی لبخند پدرت در کنار تو آ‎رمیده و نگاه گرمش در نگاه مهربان تو غوطه می خورد تلفن شعری است آفتابی؛ گه روز و شب را نمی شناسد نگاه رویائی روز است در نگاه پدر ؛ مادر؛برادر؛ خواهر؛ همسر؛ ............ کلام دلنشین است در شبی عرفانی ,قاسم حسن نژاد,تلفن,شتاب عارفانه نور می آید و رود می آید ومی رود تنها سکوت است و در نیمه باز زمستان ؛؛؛؛؛ سکوت با صحبت دوستی می شکند سکوت پژمر ده و کسالت آور مستخدم دائم کار می کند هیچ آسمان نمی تواند این همه استثمار را تحمل آورد از بیرون بی خبریم ؛؛؛؛؛ می آ ید ومی رود تنها سکوت است که با کار در هم ادغام می شود و اوضاع هر لحظه تغییر می کند ,قاسم حسن نژاد,تنها سکوت,شتاب عارفانه نور تنهائی مثل شب سیاه و تاریک و مضطرب است آدم نمی تواند جائی را بر بینائی بگشاید تنهائی شبی تیره در جلو آینه ی شبی مهتابی است که ترا در غم آغازین انتظار سپری می کند تنهائی مانند در و پنجره ی بسته در بهاری دل انگیز است قلب شکسته آینه تنهائی نگاه خشمگین باد در زمستان کم تحرک عمر است مشابه فقر رنگ خاکستری ابری غمگین تنهائی مانند دیوار لختی است که ترا به سالن خالی انتظار اندوهناک معرفی می کند مانند صند لی های خسته ی سکوت آینه تنهائی سیلی باد بر گونه های شب تاریک در باغ خیال است اندیشه ی وا مانده در زیر درخت بید مجنون که کلاغی را هم آواز نمی دهد تنهائی انتظار سرد و سنگین اندیشه است که چشمان شکفته ی مرگ را تداعی می کند ,قاسم حسن نژاد,تنهائی,شتاب عارفانه نور خاک منتظر امروز در آهنگ قلل برفی بیست و سوم بهمن متشکل می گردد نسیم ترد سکوت گلهای قالی در تفکر روشنائی می درخشد یخ بینائی ساعت نه در آغاز بیداری ؛ سنگ می شود آ سمان صاف آفتابی در عمق در یای چشمانم شکل می گیرد دست و صورتم را با آب زمردین در حجم در خشان مزرعه زمان می کارم صبحانه در اتاق جهان با نان و پنیر و جای شیرین روحی صدیق می یابد فضای سالن عادت با ما در حضورصبحانه سادگی به تپش می افتد فریزر کهنسال یخچال زندگی در چشم یخ های مزا حم بی تابی می کند داستان در شکسته فریزر مانوس آشپز خانه چشمانی غلیظ می یابد همسرم هندسه ی خیس کاشی های سفید نظافت را جاری می کند ؛؛؛؛؛ کو شه و کنارها زیر گلدانها توی کمد ها زیر کمدها ؛؛؛؛ من با شعر هائی از ناظم حکمت در عطر دلاویز اندیشه ی آرامش می نشینم ؛؛؛؛ تلویزیون مرکز انتشارجهان متلاطم خیر و شر است ؛؛؛؛ بر می خیزم همه ی زمان بر می خیزد آسمان بر می خیزد سرما ی بیرون می در خشد اسکلت ساختمانی در بیرون ؛ آسمان را مشبک می کند گلهای سبز داخل سالن؛ بهاری همیشه آورده اند کلمات رنگارنگ در ذهن خیابان کمر بندی به بلوغ می رسند باز اندیشه ی زمان در سالن تعطیلی شکوفه می کند ,قاسم حسن نژاد,حجم سپید تعطیلی,شتاب عارفانه نور در این شنزار باستانی ساکت عمر چون درخت تشنه ی تقدیر در پی آواز بلورین گنجشکی می گردیم آهنگ دلاور سکوت طلا ی هوای ساکن دشت در برابر خو ر شید است اما باد نیز در دریا ی خروشان اندیشه ماست خیابان در فریاد باد خمیازه می کشد و کودک شادمان نها لها از آ ب تازه رسیده شکم سیر می کند کسی سراغ داستان مرمرین نهر خالی از آب را نمی گیرد همان نهریکه قلب گرم تا بستان محل تجمع آفتابی بچه های لبخند است مرد زحمتکش شب ؛ ساعت یازده از سر کار بر می گردد و ستاره ی لبخند در خت ماه سراغ سکوت شب را جستجو می کند کمی هم از عمق زیبائی خنده ی آبی آسمان صحبت کن ,قاسم حسن نژاد,خنده آبی,شتاب عارفانه نور آنها به گرمی آ رامش ؛ دور هم می نشینند و نهار سایه های خوشرنگ می خورند هر کدام سر یک صندلی بی قرار سرمه ای تفکر با هم حرف می زنند؛ شادی می کنند ؛ ساکت می شوند و با این حرف های خیس فقر دل خوش اند و تنوعی مهربان در مسیر خویش می پرورانند در حرف ها ی شان دایره هائی از حقیقت و دروغ در هم چرخ می خورند در پایان در قلب دلپذیر چائی می نشینند آ نگاه یکی یکی از روی صندلی تنوع محدود بر می خیزند و به بخش های عادت رنگارنگ شان کوچ می کنند یک زندگی بسیار کوچک در این جهان پهناور رنگ و اندیشه و نور بی توجه به مدیر زمستان و ماشین دلتنگ زندگی ,قاسم حسن نژاد,در این لحظه,شتاب عارفانه نور در رنگین کمان خیابان زندگی ؛ رایحه ی بهشتی می درخشد خیابان در باران ستاره صلح غوطه می خورد سه نفر آزادانه از خیابان عبور عمر می گذرند امیدواری همه جا به ریشه زندگی می تابد ودشت در سراسرراه مملو از زیبائی اطمینان است نور تاریکی ؛ ستاره را به آرامش موج عاشقانه پیوند می زند مسیر کلی گلهای قالی در تنفس بکر زندگی میکند وکسی در تعقیب وسیع سیاه کسی چشم نمی گشاید به آرامی از خیابان افسانه ی سبز گذشتیم جلو باجه ی روزنامه فروشی مسیرتکبر باد را پی گرفتیم و در روزنامه ی آشنائی خواندیم: امریکا مسیر توقف تپش قلب عراق را می خواهد تمام جهان مشت می شود و پرنده جهانی صلح تمام زمین را به همیاری دعوت می کند مردم زیر پرچم یکپارچه اتحاد جمع می شوند وآهنگ زنده باد صلح درگوش فلک رشته کوه می شود بی شک همه ی ملتها معنی روشن صلح را عمیقا درک می کنند همه ی زمین هم ـ در فراز و نشیب آسمان جهانی زندگی باید قدم بر داشت همواره در مسیردل انگیز منعطف آزادی ,قاسم حسن نژاد,درخشش صلح,شتاب عارفانه نور مرد میانسا ل طاس گندمگون هر شب کنار مجتمع های مسکونی نوساز بساط ارابه ی دستی اش را پهن می کند نو شابه؛تخم مرغ؛کبریت؛دستما ل کاغذی؛ مایع ظرفشوئی؛و........... امشب زیر چتر نور ماه ایستاده است خیابانهای کوچک همدیگر را قطع می کنند تنها و منتظر به چشمان مهتابی شب زل زده تا ببیند قصد دارد ازاو چیزی بخرد ,قاسم حسن نژاد,دست فروش,شتاب عارفانه نور می خواست حقیقت را پایما ل کنیم ما سه نفر بودیم چون آ ینه ای که نور را بازتاب می دهد ایستادیم چون تابستان پافشاری کردیم و سوسک نا حق را در تارهای عنکبوت اسیر کردیم ما از حقیقت صمیمانه دفاع نمودیم وجدانمان آهنگ روشنائی می نواخت و قلبمان آ رامش گوارا یافت پروانه بر روی گل آ فتاب آرمیده بود نمی شد او را نادیده گرفت ؛؛؛؛؛؛؛ ما از حقیقت بکر و شفاف صمیمانه دفاع کردیم و از تهدید هیچ پشه ای نهراسیدیم ؛؛؛؛؛ فردا صبح که آفتاب وجدانمان بر دشت سینه طلوع کند راحت و آرامیم و پر چینی هر چند کوچک به دور حقیقت نبسته ایم ؛؛؛؛ در زندگی همیشه انسان در معرض امتحان قرار می گیرد وما همواره نا چار به موضع گیری هستیم آزادی ستایش آمیز است و باز تابش ابر های کلاله ای از نور آفتاب انعکاس اندوه از واقعه ی تلخ اما نه اعتراف سکوت در خیابان خلوت و برف انبوه زمستان در جاده ی کوهستانی ,قاسم حسن نژاد,دفاع از حقیقت,شتاب عارفانه نور چشمانش دانشکده آبی بود و دستانش لبریز از بلور محبت من شب را در باغ لخت عرفان دوست دارم هوا همچنان ابری است ستاره های لطیف؛ پشت ابرها زندگی می کنند شب اما به شادی زمستان را سپری می کند چشمان سیاه زمستان بیرون می درخشد مانند چشمان درخشان پسر نور زمستانی که یک برف را پشت سر گذاشته است اکنون نیمی از عمر شب رفته است ولی داستان همچنان ادامه دارد داستان آسمان و زمین داستان جاده و خیابان داستان کوه و دشت داستان ستاره و باد داستان دل دریائی من دریا در سینه من هزاران آوا در چشم دارد ,قاسم حسن نژاد,دل دریایی,شتاب عارفانه نور تشکر لازم نیست پرنده سرشار از اخلاص بهار است چقدر خوب است که دوست از انسان چیزی بخواهد واو از دستش بر آ ید دنیا سر شار از ایثار است به خورشید و ابر وباران و درخت نگاه کن دلها یشان پر از شکوفه های ایثار است به تشکر مهر آمیزتان لبخند می زنم و پرنده را بر لبخندم می نشانم تا روح مرا از هر گونه آلایش مبرا سازد برصندلی روابط دوستانه می نشینم و نگاههای گرم باران و پرنده را در هوای نگاههای دوستان بپرواز در می آورم ماه در شب؛ دشت خیابان را عارفانه می پیمایید ,قاسم حسن نژاد,دوست صدیق,شتاب عارفانه نور امروز دو شنبه می وزد تفاخر خواب به بیداری صبح پیوست درک برف اندکی مشکل بود ولی پشت پنجره آواز سپیدی می درخشید آوازی سبک و ملایم پرنیان برف آهنگ دلنشین سکوت در رخ ناپیدای آسمان نگاه چراغ سبز بازی می کرد بر سقف نگاه یکریز می بارید رقص دانه های برف دل انگیز است زندگی در کلام بکر برف چتر اندیشه می بافت پنجره در خشم استتار دلگیر بود ما همواره در زندان محرومیت سپری می شدیم ستارگان ریز برف را سر باز ایستادن نبود زمستان غرق در فکر جوانی می لغزید همه ی درختان سپید پوش دستهای آ سمانی بودند تصویر قله ی برفپوش دماوند در اوج تماشا غوطه می خورد یک حلقه گل برف کافی بود که چشمانم را در سنگ شادابی غرق کند یک حلقه گل برف شکفته بر تاج در خت خیابان عاشق زندگی ما در حسرتیم در حسرت دیدار رقص جذاب دانه های برف درفضای ملکوت خیابان در خلوت بی ریا ی محض خویش نشسته ام کتاب می خوانم کتابی از رودخانه روح بخش ناظم حکمت و لامپهای مهتابی دو شنبه مرا از تاریکی نجات داده اند ساعت در عمق یک بعد از ظهر شنا می کند من صدای وزش تیک تاک ساعت دیواری را می شنوم و این سطور خاکستری را بر روی صندلی معنای زمستان می نویسم ؛؛؛؛؛ حوالی خانه ی ما هوای گرگ و میش جریان داشت واین نیز نوعی زندگی است در چشمان رمز و راز سپید ,قاسم حسن نژاد,دوشنبه,شتاب عارفانه نور رایانه انسان نیست انسان ارزش است رایانه در سبزه زار طراحی اندیشه زندگی می یابد رایانه قلب ندارد عشق نمی شناسد معرفت ندارد مروت نمی شناسد رایانه عا شق نیست محبت را درک نمی کند رایانه انسان نیست مشت آهنی را یانه فاجعه می آفریند بیایید با هم با رایانه برای صلح مبارزه کنیم ,قاسم حسن نژاد,رایانه,شتاب عارفانه نور ما ریگ ته رودخانه ایم آ بها از سرما می گذرند ولی تکان نمی خوریم روی بر گرداندن شما مانند آب باران است روسا عوض میشوند و می روند صندلی ها و میزها وفا ندارند ما هستیم که می مانیم و به هم محتاجم روی بر گرداندن شما ـ چیزی از گرما بخشی عشق در چنته ندارد سرد و یخبندان سرما را بخاطر می آورد ما ریگ ته رود خانه ایم برما مشت آب می خورد و بر می گردد ما استوار می مانیم آسمان با همه ی شکو هش آینه ای است که داستان ما را می خواند آفتاب و ستاره و باران ,قاسم حسن نژاد,ریگ ته رودخانه,شتاب عارفانه نور اودرک خیاطی را باز می کند یعنی با فکرودست و چشمانش نقشه می بافد به پارچه ی بی شکل؛ شکل و معنی می بخشد مانند کلمات که در ساختمان شعر می نشینند خیاط هنر مند است حوصله ی سبز و صبر ارغوانی می بافد در انتظاری آبی تا شکل دلخواهش زاییده شود تا آب نگا هش در شکل جدید متبلور گردد زیبا دل انگیز در چم و خم آفتاب انس دلاویز ,قاسم حسن نژاد,زیبا,شتاب عارفانه نور بر واقعه ی سیاه چه نا می بگذاریم؟ تو با دلی خوش به شادمانی باران و ستاره از ابر آ سمان خانه بیرون می زنی به قصد مبارکی چشم و د ل می گشائی غافل از آنکه دیوی- شیطانی بد سرشت در کمین نشسته ودست و دل ترا می پاید در غفلتی نا میمون دست در امنیت مهربان جیب تو می برد و ترا به اندوه لخت می نشاند قلبت فرو میریزد سرت آهنگ بد شگون می نوازد واز تو جلوه ای مات و مبهوت باقی می ماند تا به خودت بیائی سم اضطراب تیره را خورده ای ودست و دلت در غربتی بی نشان منزل می کنند به هر مسیری دست می یازی از هر کسی کمک می طلبی سرانجام بدنبا ل یاوری می گردی که تر ا از این معضل بد سرشت رهائی بخشد حتی اگر ازاین معرکه جان سالم بدر ببری دانه های مرگی که برجانت نشسته هیچکاه ترا از یاد نخواهند برد و لحظات تیره ی آفتاب هیچگاه از ذهنت رخت بر نخواهند بست ابر آسمان بشدت بر تو می بارد و تو بر خطوط تیره ی یادگاری تلخ در مترو فکر می کنی ,قاسم حسن نژاد,سزقت,شتاب عارفانه نور در زندگی درد ها ی بیشماری است اما گاهی عده ای به چنان زندگی کوچکی سرگرمند که انسان سختش می آید آنرا بر زبان آورد حسادت های بچه گانه بهانه های مورچه وار ندانم کاریهای کور یکی از آنها همین است که می بینیم ترا در کار های کوچک وارد نمی کنند تا رموز آنرا بر ملا نکنند به عبارتی ترا بازی نمی گیرند از آن می ترسند که کار را از دستان آنان بقاپی و سرشان بی کلا ه بماند بدین گونه ترا در بی خبری عنکبوت وار سرگردان می نما یند گوئی طرف مقابل حتی آنرا نمی فهمد من اما همه ریزه کاریها را می بینم واز دل آنها سنگریره های بد جنسی را بیرون می کشم هوای بیرون دلنشین است خیابان به کسی حسادت نمی کند آسمان به همه تعلق دارد پیاده رو سر زمین همه است آفتاب ملک شخصی کسی نیست اما عده ای شبانه روز در پی آنند که همه ی اینها را از انسان بربایند و او را در بسته های تنگ فکر خو یش زندانی کنند باید از این فر صت ها ئی که دشمن در اختیارت قرار می دهد پرنده وار پرواز گیری و دشت وسیع را جولان گر باشی ما هی باش که در دریا سر بر آ ستان آب می ساید و آزادی را در قلب خو یش طلا می سازد دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر از دیو ودد ملو لم و انسانم آرزوست ,قاسم حسن نژاد,سعه صدر,شتاب عارفانه نور كلاغ به لانه بر می گردد ولی به جستجوی غذا پرواز می كند مورچه به لانه بر می گردد ولی به جستجوی غذا بیرون می آید انسان برای كسب معاش تلاش می كند سنگ ولی به هر طرف كه بپرانیش همانجا می نشیند و تكان نمی خو رد من با سنگ بیگانه ام ,قاسم حسن نژاد,سنگ,شتاب عارفانه نور سکوت غوغا می کند گوئی در بیابانی دور نشسته ایم نه منظره ای نه پرواز دلنشین شعف انگیز پرنده ای باید به داستان سرد شن زار فرو رفت هر چندگاه یکبار تلفن در افسانه زنگ می نشیند و صدای کوچکی مانند باز شدن در کشوئی بگوش می رسد آه؛ صدای خنده انسان باد می آید در باز شد سکوت لحظه ای بخود لرزید من عاشق سکوتی هستم که همراه با آسمان و آ فتاب و جنگل باشد یا بیا با نی با خارهای انبوه زیبایش کتابی از شاعری خارجی مرا در ستاره تجربه ابری می کند بدینسان سکوت برایم دلنشین ا ست اینجا همه ی روز اینگونه نیست گاهی سکوت در هم می شکند آنهم دلنشین ا ست امواج دلربای سرو صدا ی دوستان در این برهوت دل را به شعف وا می دارد نمی دانم هنوز برف می بارد یا نه روز نامه ها چه نو شته اند تلویزیون چه می گو ید رادیو چه برنامه ای دارد تنها صدای شمارش ملایم دقیق اسکناس می درخشد آسمان گویا لبخند بره های دیروز را شکفته است و برف به آرامی لبخند ستاره برقلب خیابان و ساختمان ها می نشیند آه؛دلم لبریز از شعر است ,قاسم حسن نژاد,سکوت دلنشین,شتاب عارفانه نور سکوت شیرین رویا برقراراست بیا به جانب دل من از تنهائی وافسردگی بگریز بیا از شادمانی و مهربانی سخن بگوییم از ملاطفت نسیم از گرمی لذیذ آفتاب ازآسمان ابری زمستان خیابان قلب بشاش پر تپش بود کسی با من نبود تنها نیز نبودم زیرا کلمات زیبا همراه من بودند در راهم می خواستم شعری از کتاب خیابان بخوانم سکوت شیرین رویائی آبی با من بود می دانم امروز درخت زندگی یک روز پیرتر می شود من از چیزی نمی ترسم چون قبلا ما را از همه چیز ترسانده اند دیگر به عدم ترس از حوادث روز مره عادت کرده ایم از تو ممنونم که به لطافت نسیم بهاری برمن وزیدی بیا با هم روی درخت زندگی بنشینیم و جویبار لحظه را تماشا کنیم ,قاسم حسن نژاد,سکوت رویا,شتاب عارفانه نور زندگی فقط در جوهر ملون زنده ها جاری است ؟ زندگی در حقیقت اشیا نیز فوران دارد در اشیا ای که دور و بر مان سرود پنهانی در سینه دارند سنگ ؛ چوب ستاره ؛ خورشید آب ؛ ساعت ماه ؛ ابر دریا ؛ باد .، و کلمه زندگی در گستره روابط و ارتباطات مان جاری است در خودکاری که کلمات را بر روی کاغذ خلق می کند در سنگ شبها و علف روزها در درخت نگاه مرد روستائی و شهری در اتومبیلی که بر جاده بسرعت پیش می رود در آفتاب دستان کارگری که رنج می برد در گیسوان بنفشه درشتاب عارفانه نور زندگی در شاعر می درخشد ؛ می بالد و پیش می رود شاعر به کلمه روح نور می بخشد و زندگی را در همه چیز نورانی می بیند ,قاسم حسن نژاد,شاعر,شتاب عارفانه نور شب با گیسوان مشکی روبروی پنجره ی نگاه عرفان متولد شد کارگر ساختمانی دستانش را در آب شب شستشو داد همسرم شب را شناخت اما بی التفات جدی از کنارش گذشت شب دیگر معنای ظلمانی ستم را از دست داده بود شب یاور ما بود تلویز یون برنامه های شبانه خود را آهنگ نواخت بنا همچنان با آ جرهای شب حصار می چید در چشم انداز شب لامپ های روشن ترانه می خواندند شب در نگاه ما به معنای خواب خورشید بود شب نگاه یگانه به همه چیز بود تمام دشت قلب سیاه داشت شب یکپا رچه بینا بود شب آینه ی ساکت زیبا بود و بتدریج جوان می شد ,قاسم حسن نژاد,شب,شتاب عارفانه نور وقتی شعر بطور جدی وارد زندگی من شد از خود بی خود شدم شعر مرا از هر چه بودم خالی نمود حالا تنها به ظواهر اشیا وعمق رابطه ها می اندیشم دلم می خواهد هر لحظه شاعر باشم دلم می خواهد همه ی شعر ها را بخوانم دلم می خواهد با همه ی شاعران دوست باشم فکر می کنم اگر همه شاعر باشند زندگی در روی زمین بهشت می شد شعر دروازه ای است بسوی روشنائی آسمان قلب کبوتر انعکاس سنگ در آفتاب آینه ی در خشان باران ,قاسم حسن نژاد,شعر,شتاب عارفانه نور پرنده ام لبخند پروازبر پروانه سفید لب های جادوئی در قفسم بیندازید وگرنه عاشق رهائی و پروازم واز دستتان می گریزم به آزادی مانوسم اگر می خواهید لمسم کنید باید در بندم کنید اندیشه ی قلبم را اما از بند و قفس بیزارم من شعر رهائیم به کوه و دشت و جنگل و دریا مانوسم به رودخانه در آفتاب جنگل به دنیا آمده ام واز درخت آغاز می گردم از سنگ و گیاه و آب از آسمان و شب وستاره از خاک مرطوب عاشق پرنده ام پرواز آبی در قلبم ترانه می خواند من عاشق ابر و آسمانم در لبخند ستاره شکفته ام به ماه مانوسم من شعر رهائیم هر تکه آسمان در چشم پرنده قلب تپنده ی رهائی است بازوان گشوده آزادیست پنجره ی گشوده ای است به سمت خورشیدو کوهستان من شعر بلند رهائیم ,قاسم حسن نژاد,شعر رهائی,شتاب عارفانه نور برصخره ی شنگرفی سکوت عرق می ریزم به دیو تورم کور می اندیشم هوای ابری برسالهای رفته می اندیشم بر روزهای نیامده راستی جه باید کرد؟ بر صخره ی زیبای سکوت می نشینم در اعماق اندیشه می ریزم این قضیه داستانی تلخ است ما فقیر وفقیرتر می شویم بی شک همگی میدانند داستان روزها و شبها حجم سادگی نگاه به در خت گردوی حیاط همسایه بر صخره ی شنگرفی نگاه عمیق می نشینم ما شکر گذاریم و تردیدی به فرا رسیدن مرگ نیست ,قاسم حسن نژاد,شکرگذار,شتاب عارفانه نور باز صدای میز و صندلی صبح می آید کسی می خندد خانمی لبخند شکوفه ی صحبت بر لب دارد راهروی زیر زمینی گذرگاه سربازان را می ماند کسی سلام می کند شخصی دیگر سر تکان می دهد با لبخند ملیحی برلب گوئی کمر زمستان شکسته است هوای بهاری بر درخت طبیعت جوانه می زند من به راهرو تکرار فکر می کنم کسی از سالن اندیشه ام می گذرد و می گوید اینهم نوعی زندگی در تراکم آواز سبز صبح در عبور سلام سنگ وجواب سلام علیکم آپارتمان ,قاسم حسن نژاد,صبح,شتاب عارفانه نور صبح خیابان طویل زندگیست که ماشین ها از رویش رد میشوند صبح دیوانه ایست که با گونی پر اشغال از خیابان می گذرد صبح بانکی باز است که منتظر مشتریانش می باشد صبح زنی است که با نان تافتون از جلو صف شیر یارانه ای رد می شود صبح مردی است که با چتر از خیابان بارانی عبور می کند صبح هوای بغض آلود بارانی است که در قلب کبوتران می تپد صبح کارمندی است که مودبانه وارد اداره می شود و کارتش را میزند صبح فروشنده ی نان فانتزی فروشگاه است که نان هایش را تحویل می گیرد صبح لبخند کلاغی است که از بالای آپارتمان های اندیشه میگذرد صبح لطف بیکران پروردگار یکتا بر همه ی بندگانش می باشد با صبح عاشقانه بر می خیزم لباسهایم را می پوشم و عازم زندگی می شوم باد است و باد است و باد سرما است و سرما است و سرما خیا بان در نظرم صبحی با لباس خاکستری ابر در حال بارش زندگی است و چشمان مشکی اش درخت چناری است با لانه ی کلاغ در دل شنزار امیدواری شجاع یک روز با طراوت در دل سنگ و شن ما در خدمت بی بدیل آفتابیم ای روح پاک در همه ی آ شیانه ها در خاک و علف و هوا در نا شناخته های مهیج کهکشانها در اعماق ارواح طیبه در بخل کبود ریشه دار ارواح شیطانی مرا دریاب ,قاسم حسن نژاد,صبح,شتاب عارفانه نور قصه های ابرها به طرف شرق در حرکت بودند پاک و بی آلایش آن طرف دو آشغالدونی بزرگ آهنی در کشاکش دلاور باران انتظاری زرد پیر مرد کلاه قبا به دیوار تکیه داده دعای گنج العرش را زیر لب زمزمه می کرد خیابان از باران دیشب آوای خیسی بر لب داشت کرم خاکی زیر پا له شده بود می رفت تا به ابدیت بپیوندد شعر از آن همه بغض سرد احساس سرما نمی کرد و در آرزوی لبخند شیرین آفتاب این پا آن پا می نمود خیابان نیز درعطش ترانه ی روح بخش آفتاب می سوخت ابرهای خیالم آرام و دلنشین در آسمان زندگی خوابیده بودند و در پی آرامش آن پیر مرد روحانی به ساعت گل سرخ طلوع خورشید می اندیشیدند ساعت مسکوت عمر به قصه هشت و نیم می رسید باید زندگی کرد در کوه مقاومت ریخت و پیش رفت مرا جانی برای جانان می درخشد شفاف و بی مدعا ,قاسم حسن نژاد,صبح سرد زمستانی,شتاب عارفانه نور دیدید بدرد شما هم خورد نگفتم دور نریزید هر چیزی که یک روز بدرد نمی خورد ممکن است روزی دیگر بدرد بخورد می بینید کلاغ آشیانه اش را خراب نمی کند می داند با چه زحمتی آنرا ساخته است کاغذ های سفید را دور نریزید کاغذ های باطله هم بدرد می خورند این را کلاغ و مورچه بخوبی می فهمد نگو نه درخت و ستاره و کلاغ هم کلماتی هستند که بدرد شا عر می خورند آنها را دور نریزید ,قاسم حسن نژاد,عبوس,شتاب عارفانه نور شما لیاقت در خت را ندارید تو افسانه لیاقت خودت را نشان دادی وای بحال ما اگر مدیر شوی آنزمان زمین و زمان را قبول نخواهی داشت پرواز پرنده را ممنوع خواهی کرد خورشید را ممنوع خواهی کرد آنوقت ماهمه خواهیم گفت: صد رحمت به آنکه رفت وای بحال ما اگر پستی بگیری آنزمان ستاره تار و شب قرق خواهد شد آ شیانه ی کلاغ ویران وصدای بلبل افسرده خواهد شد شکر خدا که لیاقت ترا شناختیم ,قاسم حسن نژاد,لیاقت,شتاب عارفانه نور من روز را می پرستم سر شار نور ایمان می در خشد شن و ماسه سر شار از صداقتند دم جنبانک عاشق آواز می خواند کلاغ بهار را صدا می زند خیابان لبریز از اندیشه ی عبور است عبور درخشان احسا ساتی بازی سیاسی برتیرهای برق عکسهای نامزد ها سخن می رانند از خیابان نور گذشتم نانهای سنگک کنجیدی صدای صلابت ریشه دار سنگ را می شنوند لیوانی آب صبح در سخن روز می درخشد آنها دیگر شعارهای قدیمی را تکرار نمی کنند گلهای آ پارتمانی سخنی از آمدن بهار ندارند کتاب مقدس زمین در اختیار انسان بود و می گفت در این گوشه پیام پاک سبز بهار بتدریج زنده می شود یک ماه دیگرمانده بود تا مهمان عرفان رویان آفتاب بهار شویم قایق امیدوار ساعت دوازده زنگ آمدن مهمان را می نواخت دو نفر بیرون مشغول نها ل های متبلورصحبت بودند و یک نفر در سالن تیره ؛ مضطرب و منتظر ایستاده بود آفتاب از پشت پرده ی پنجره گل زرد بزرگ مصنوعی را نوازش می کرد روز ؛ خاطرات شنزار و خیابان و مهمان و نان سنگگ را می بافت لیوانی آب صبح تا بعد از ظهر پشت پنجره می در خشید ما هنوز رهنورد اقلیم دلپذیر اسفند بودیم در آبهای تازه کوهستان انتظار فریاد سبز بلند لبخند درخت یاد خدا در بلورهای حجیم نور شعله ور می شد به کوشش عاطفه زمردین خاک بیاویز ,قاسم حسن نژاد,لیوانی آب صبح,شتاب عارفانه نور من به بغض تیره آسمان در سرو های غروبی زمستانی از پشت پرده ی پنجره می نگرم به انعکاس لطیف آ ینه های نور لا مپ از در خت شیشه ی پنجره به آوای دل انگیز اذانی که از تلویزیون غروب پخش می شود به گلهای رنگارنگ باغستان قالی ماشینی به زیبائی لذت بخش نان سنگکی از طرف همسایه مهربان زندگی همسرم در ستاره ی چرخ گوشت می وزد پسرم خود را به تمامی در من می افکند دختر عمه ام در وضوی سبز آسمانی می شود چراغ علا الدین در نگاه روشن کبریت زندگی می یابد احساس بی ترنم رادیا تور ها به سالن ترنم گرم نمی بخشد ماهی ظریف غروب در آبهای شب محو می شود باید در عمق آبهای شب گل شادمانی صید کرد ,قاسم حسن نژاد,ماهی غروب,شتاب عارفانه نور در کسوت سکوت سفید شیشه آ لات آزمایشگاهی ؛ دانش با طراوت محلول سازی؛ با دقتی در حد وسواس؛ در یک دخمه به نام آزما یشگاه؛ صبح بوی محلول ها گرفته است کارمندان آ زمایشگاه بوی محلول می دهند قیا فه هایشان در شیشه آلات غو طه ور است ؛؛؛؛؛؛ زن انگار اتم می شکافد! ؛؛؛؛ ( خطر می کند ؛ خطر می کند؛احتیاط نمی کند) ؛؛؛ مرد با تانی و متانت در شیشه پنجره ای سکوت می نشیند زن از این ناراحت است که چرا در خانه کار می کند چرا حقوقش را بمدت سه ماه نداده اند مرد در گرداب ناراحتی می نشیند و در حالیکه او را تنها گذاشته است باز بر میگردد و به زن می گوید ؛ تلفن دارد شیشه آلات در هوای مسموم ناراحتی فرو می روند محلولها در اختیار خاکسترناراحتی می شکنند محلولها با رنگهای زیبا در روی میز چوبی بهمن می درخشند یک رشته ی نا مرئی؛ حلقه های حوادث را بهم می پیوندد ,قاسم حسن نژاد,متا نت,شتاب عارفانه نور در باز ما را در معرض قضاوت عشق آ بی قرار می دهد مطالعه ؛ درخت شکفته در برابر چشمان روز است زندگی چقدر شیرین در انعکاس آینده می اندیشد وقتیکه آزادانه کتابی با تو حرف می زند و کلمات عطر دل انگیز خود را می پراکنند در که بسته شد ما از قضاوت عمیق روحانی خارج می شویم تنها درخت چنار مطالعه است که خیابان دلم را شاد نگه می دارد ومهتابی روشن سکوت را بر سقف چشمانم می آویزد ما می دانیم بهشت انعکا س وسیع روز است قلب سرخ انتظار همواره مارا می پاید ,قاسم حسن نژاد,مطالعه,شتاب عارفانه نور دشمن وقتی برایم اسم ناگوار می تراشد دوستان چرا باور می کنند ؟ تا من بخوانم در جاده جنگلی باران امیدی برای رهائی وجود داشت می درخشم مانند باران ستارگان تو دوست من باش در اقا لیم ظاهر و با طن چون هوائی که تنفس می کنیم دشمن وقتی برایم اسم ناگوار می تراشد دو ستان چرا باور می کنند ؟ همه ی کوهستان را در آغوش می گیرم و تمام خیابان را زیر و رو می کنم اما برای نگاه زیبای تو نگاه مستمر می روید در یا را زیر پا می نهم و شعله های سرکش امواج را به شهادت می گیرم تا تو با منی ترسی غریب درقلبم نطفه نمی بندد من ترا دوست دارم چون گذرگاه باد در عبور از زمستان عاشق چون رویش گندم از دل دانه ی گندم چون استقلال سنگ در کناره های رودخانه تو دوستم باش به حرف و سخن دیگران گوش مکن پاهای من برای قلب تو در خیابان صیقل می خورند در اداره زندگی هم تو تنها با منی که زندگی با من است که نقش چشمان آسمان با من است که گوهر بی فریب نگاه تو با من است دشمن وقتی برایم اسم ناگوار می گذارد دو ستان چرا باور می کنند ؟ ,قاسم حسن نژاد,نگاه زیبای تو,شتاب عارفانه نور من دراز کشیده ام آرام و بی ریا بی تکلف روی عقیده سرخ شعله های نگاه بی ریا چونان سنگی صاف بر روی قالی تپه سبز آفتاب روبروی قا مت یک آپارتمان زندگی یک پنجره آسمان و ابر آشنا در فضای قلب ارتفاع ابرها چون خونم در حرکتند من عاشق ابرها هستم عاشق تداوم حرکت حرکتی لطیف و رویائی سنگی که به ابرها می اندیشد و درونش آتشفشانی بر پا ست موجی در پی موجی قلبی امیدوار و پر تپش و چشمانی با نگاه مواج ,قاسم حسن نژاد,نگاه مواج,شتاب عارفانه نور زمستان خوشرنگ عاطفه ی پرنیان به نیمه می رسد امروز ما مهمان آفتاب عریان سخاوتیم بعد از ظهر بود چشمان سایه های بلند می درخشیدند برف تنک بر شا نه ی بلند کوهها آهنگ آسمانی می نواخت سکوت مانند همیشه چنار بسیار پهناور بلند محله بود درخت نگاهم در چهارچوب حصار؛ امنیت می یافت جای اشغالی تازه ی زرد رنگ در انتظاری زرد پلک می زد اثری از آواز یاور همیشگی ما ؛ باد نبود ؛؛؛؛؛؛؛؛ غروب از بطن سنگ مهربان بعد از ظهر متولد می شد لبخند تیک تاک ساعت دیواری بر قلب سکوت خراش می رویاند لامپ روشن اندیشه ؛ آواز دل انگیز غروب می خواند برگهای سبز امروز در آرامش سکوت شیرین ورق می خورد دل من خیابان خلوت غروب را تداعی می کرد که از جلو آپارتمان ها می پیچید و به خیابان های دیگر غروب می پیوست آسمان یکپارچه برنگ چشمانش بود چشمانی با راز های طلائی در گردن تبسم ,قاسم حسن نژاد,نیمه زمستان,شتاب عارفانه نور صخره های تیره ی ابر در سحر بیدار بودند ستاره ی درشت سحری افق تنهائی را می شکست مرکز دلها یمان در اندیشه ماشین سرویس صبح بود همه ی جلوه های دو طرف جاده با سرعت تغییر می کرد آسمان تغییر می کرد ما به آرامی پیر می شدیم هنوز زمین به فکر گردش بدور خود وخورشید بود دقایقی بعد آفتاب چون سینی زرین طلوع کرد خیا بان ها غلغله شد روز در آ غاز تولدش سبز میشد و زندگی جلوه های نوین خود را جستجو می کرد جلوه های دل انگیز با صعود خو رشید در آسمان خود نمائی می کرد صبح در قلب خیابان ها می تپید اداره در تفکرات تنهائی خو د پرسه میزد ما ناخودآگاه تغییر کرده بودیم داستان دوازدهم بهمن آغاز شد هر کسی هرروز داستانی دارد تلخ وشیرین ,قاسم حسن نژاد,هر روز,شتاب عارفانه نور برخلاف خاک پاک انتظار؛ در هوای اوضاع نا مناسب ؛ چشمه شدم خیابان روز ؛ در نظرم بخوشی در خشید نسیم اتاق کار روزانه ؛ مامن امنی شد که اضطرابم را خنثی کرد صخره ی ایمان صندلی ؛ مکانی دلارام و آ سایش بخش به نظر رسید نور فتوت لامپها ی مهتابی ؛ خنده بر لب داشتند نفس عمیقی از دروازه اطمینان عبور کرد و دیدم که آنها نیز آرام و با تانی مشغول کارند صندلی های طراوت ؛ هوای نوازش بخشی می پراکندند حرفها و صحبت ها برنگ دلپسند ارغوانی شفا فیت یافتند من در این لحظه ی گرم آسمانی ؛ احساس صمیمی آرامش کردم و در شعری صبحکاهی ؛ شیرین و دلچسب لغزیدم آه ؛ باران شبنم های در باز ؛ هوای آزادی می پراکنند و درنگ آبی لحظه های اندیشیدنم بوی لطیف باران می دهند دستان خاکی ذهنم را باز می کنم و هوای جان بخش لبخند را در چهره ی اتاق بسته می نشانم دیوارهای آسمانی خاک دیگر دلگیر نیستند .و لحظه های سرودن دلبر شعر را با قلب تپنده رایانه ای که ساکت و آرام بر برج میز نشسته است آغاز می کنم چون لبخند سرخ خاک بر سیطره ی شنزار چشم چون مروارید درشت بر گردن شاخه های مهربان درخت آ فتاب نشسته بر سنگ مرمر صندلی آرام و با وقار در اوج پروازی دلنشین آزادی بسیار ارزشمندتر از طلاست ,قاسم حسن نژاد,هوای آزادی,شتاب عارفانه نور دلم هوای بلوار شعر دل انگیز ندارد جائی که بنا چار در مسیر اجبار قدم بر می داری دل و دست و زبانت یارای زمزمه ندارند و اندیشه بزور در مسیر نا هماهنگ گام بر می دارد من این را بارها دیده ام آنجا روحم اندوهگین می گردد و دستانم را یارای گام نهادن برمسیر نا مراد نیست ؛؛؛؛؛ از ترانه و باران سخن بران از ترانه و باران حتی در مسیری که عاشق نیستی؛ ؛؛؛؛؛ کار کردن در مسیر فریب ملالت اندوه را به ارمغان می آورد و هیبت بشاشیت را در هم می شکند کمی ز گرمی عشق صحبت کن از دوستی بی ریا از گلهای سرسبز محبت ؛؛؛؛؛ من اندوهگینم از اینهمه اجباری که معلوم نیست چه کسی بر ما تحمیل کرده است چه دستهائی در کار است؟ تا مسیر شکوفای عشق را پی نگیریم و همواره در مسیرهای آ وارگی و سر گردانی پر سه بزنیم چه دشمنی ای در اندیشه کار است که باران را ستاره نخوانیم و دریا را تپه های متغیر مواج و جان را در مسیری غیر علاقه روشن داریم اینهمه وارونه نگری ما را به راههای پر پیچ و خم بطالت سوق می دهد و هر روز بیش از پیش سرود پرواز را از ما می گیرد درد خیلی بزرگ است؛ دوست من تو هم شاید از قبیله ی کبوتر و عشقی چه می توان گفت: چرا در این مسیر نا مراد افتاده ایم از اصرار تو بر این مسیرما یو سم و دست بر هر سوئی دراز میکنم مملو از تراکم شقاوت و بی دردی است ؛؛؛؛ من کجا کارم بدین کوچکی و ابتذال بوده است؟ مرا که ترانه خوان عشقم نیز به گل مالی دعوت می کنند ؛؛؛؛؛ در این هوای دلگیر کجا دلم هوای شعر دل انگیز دارد ,قاسم حسن نژاد,هوای شعر,شتاب عارفانه نور همه جا به دنبا ل زمرد شعر خدایا به من درک و فهمی آسمانی عطا کن من پرنده را شعر می دانم در سنگ درخت سکوت شیرین آنقدر ادا مه می یابد تا قالی شعرم را ببافم و آنرا زیر پای آ فتاب درخشان پهن کنم اینجا منفصل از فصول سال در خود می تپد بادی نمی وزد درختی در کار نیست خیابانی بچشم نمی خورد تنها تو هستی وزندان انسان میزها و صندلی ها آسمان نگاه زیبا یش را بر تو نمی دوزد خورشید لبخند طلائی اش را بر تو نمی شکوفاند پنجره ای رو به وسعت دل نیست تنها سکوت است و شعری برای تو که آرام کنار تو می نشیند و با کلمات زیبا با تو سخن می گوید مستخدم از راهرو می گذرد و نقطه ی پایانی بر شعر تو می نهد یک نقطه ی سیاه درشت مانند تپه ی زمستان ,قاسم حسن نژاد,وسعت دل,شتاب عارفانه نور اسب ماشین در شیهه میرقصد که بر جاده های تبسم می راند از خیا بانهای معرفت عبور میکند دستم را در خیابان کنار درختان چنار می کارم وصدای رویش انگشتانم را می شنوم که دیروز بر قلب خاک فرو بارید من اکنون می توانم بگویم هم قامت مردمان عابرم که از خیا بانها و میدانها ی شلوغ فقر عبور می کنند و می توانند مشت ها یشان را به حکم اعتراضی بر حق بلند کنند و برای رها ئی که قرآن نوید بخش آن است فریاد بکشند من می توانم بر آلودگی هوا بشورم وماسک آسمانی خویش را با تا بلوی اعتراض در خیا بان بگردانم من دیگر جنگلی نمی بینم که برای فرصت فراغت خویش بدان پناه ببرم جنگلم پارکی است جنگلی در حا شیه های امنیت خون من در رگهای اداره می جو شد رگهای اداره خونی در دست رنج من می ریزد که کفاف زندگی کوچک مرا نمی کند سالها ست که از شهرک کوچک خویش با همه صفا و صمیمیتش بریده ام پایتخت نشین توقع دارم که هم قامت زحمت خویش آسمان و آ فتاب بر من بخندند از مواهب پایتخت بهره مند شوم لبخند شیرین مدیر لبخند در ختان سرو باشد خیابان می گذرد جاده می گذرد ما به حاشیه رانده می شویم همه چیزمان به حاشیه رانده می شود زندگی مان به حاشیه رانده می شود از پایتخت نشینی تنها عبور سریع بی تا مل باقی مانده است بارانی که سریع می بارد و در خاک فرو می رود بادی که بسرعت می وزد و تنها خاطره ای از خود بر جای می گذارد در حقیفت از آنجا رانده و از این جا مانده ایم ,قاسم حسن نژاد,پایتخت نشین,شتاب عارفانه نور يک دقيقه آرام و قرار ندارد مانند پرندگان آواز خوان بهاري مانند درياي مواج هر جائي را زير و رو ميکند گلهاي ساعت ؛ ضبط صوت مجسمه ي کوچک سگ ؛ لاک پشت و ..... با همه چيز بازي مي کند از پنجره ي صادق دلش به بيرون مي نگرد به همه ي اطاقها سر مي زند همه چيز را لمس مي کند به اين طرف و آن طرف مي دود به اينجا و آنجا مي پرد زيباترين غزل صلح است ؛؛؛؛؛ مادرش مرتب نهال تعليم را در وجودش مي کارد گلهاي سرخ محبت از چشمانش فوران ميکند من او را چون کبوتران دوست دارم چون خاک پاک کوهستان چون سنگ هاي رودخانه چون زندگي خودم ؛؛؛؛؛ زندگي در چشمانش زمستان سپيد پوش عاشق است برف لبريز زمستان در کو هستان زيبائي بي قرار و لبريز بهار رنگارنگي دل انگيز تابستان ؛؛؛؛؛ من اورا دوست دارم چونان شب آرامش بخش مهتابي منزل دلفريب روياي باران من او را دوست دارم مانند خيابان ساکتي که دل عاشقم از آن عبور مي کند چون زنبوران پاک سرشت و عاقل عسل چون پنجره اي که مرا به آفتاب معرفي مي کند ,قاسم حسن نژاد,پسر من,شتاب عارفانه نور چه کنیم؟ ممکن است به صندلی بگوید یعنی میز تو بشنو ممکن است به میز بگوید یعنی دیوار تو بشنو چرا باید خود را در برابر سنگ توجیه نکنم آفتاب و پرنده هم چهره های زمانند آب و آینه نگاه باد را پذ یرفته اند پس حرمت اطاق خالی راهم باید نگه داشت حرمت سکوت و دیوارو صندلی را ما که از تبار فقیران آفتابیم ارزش نور را بهتر درک می کنیم امید آن داریم که پرواز پرنده از خاطر ما نگریزد وروزی بر قلب دیوار ما پنجره ای بسوی دیدار پروازپرنده گشوده شود داستان ما طولانی است دو ست من ؛ ستاره برگی بر آب هنوز پیش می رود تودر فکر آفتاب و زمین باش ,قاسم حسن نژاد,پنجره پرنده,شتاب عارفانه نور پیر مرد عروسی روی صندلی فلزی ؛ عصا بدست با عرق چین مشکی مانند کودکی ساکت و آرام معمم در کنارش با دفتر و خودکار و دندان های کج و معوج زیر زمین مکان نشستن آقایان طبقه ی هم کف مکان نشستن خانمها میوه و شیرینی- و چای کلید دوستانه سفره عقد؛ بگو مگو برای مهریه سرانجام سیصد سکه بهار آزادی؛ یک یخچال ؛ یک فریزر یک سرویس اتاق خواب همین که صدای ساز و آواز بر خاست معمم بلند شد و رفت پیر مرد پدر عروس بود ومانند یک کودک آجا نشسته بود با گوش های کر چیزی نمی گفت گوئی تمام مدت فکر می کند مرگ دلیر و شجاع از تمام سلول هایش فوران می کرد آیا هیچکس در باره ی آن می اندیشید؟ ,قاسم حسن نژاد,پیر مرد,شتاب عارفانه نور باد سوزناک سرما روح بدن را می لرزاند غروب خاکستری متولد می شد کارگر و بنا در ماهی زنده لبخند کار می کردند دستهای چرمگون! صورت های سیاه شده! برای آنها چای مهربانی آهنگ شد گل تشکر در ستاره آبی لبانشان درخشید زندگی اگر چه فقیرانه ولی بسیار نجیبانه و عاشقانه جریان داشت وجدان آسمان در چشمهایشان شعله ور بود ونور روز آنرا از دل آجرها منعکس می کرد من به دنبال آینه می گشتم تا گرمای قلبمان را در آتش چشمانشان بتابانم آتش آتشناک سرما تا مغز استخوان می نشست غروب آرام آرام اقیانوس شب را نوید می داد لامپهای روشن آرزودرقلب چشمانمان می شکفتند کار در پی خلق دیوار امنیت جانفشانی می کرد کار کار بود بی ریا در جوهر جان کار کار بود در چشمان حقیقت سرمای ناچاری ,قاسم حسن نژاد,کار,شتاب عارفانه نور دیدید بدرد شما هم خورد نگفتم دور نریزید هر چیزی که یک روز بدرد نمی خورد ممکن است روزی دیگر بدرد بخورد می بینید کلاغ آشیانه اش را خراب نمی کند می داند با چه زحمتی آنرا ساخته است کاغذ های سفید را دور نریزید کاغذ های باطله هم بدرد می خورند این را کلاغ و مورچه بخوبی می فهمد نگو نه درخت و ستاره و کلاغ هم کلماتی هستند که بدرد شا عر می خورند آنها را دور نریزید ,قاسم حسن نژاد,کلمات,شتاب عارفانه نور درخت چتر تفکر بارانی پدرش را بر می دارد گاهی ضبط صوت رویا را روشن می کند با پرتقال های؛ خوش نسیم؛ هوا بازی می نماید با ماشین گلبانگ اسباب با زیش در دنیای واقعی بازی می کند گاهی در رودخانه بی قراری می دود گاهی در عشق تلویزیون می وزد بعد از طهر؛ کیمیای بهانه ی مادرش را می گیرد هر چیزی که بدستش می رسد با آن به بازی مهربان آفتابی می نشیند در جنگل چشمانش همه چیز زیبا و مورد استفاده است ترانه ی سبز اسباب بازی هایش متفاوت با دنیا ی فریب بزرگهاست رنگارنگ و دل انگیز و آرامش بخش درموجهای دریای صداقت ,قاسم حسن نژاد,کودک,شتاب عارفانه نور ما روان غمین نشسته ایم بر روی صند لی های نا خودآگاه عمر ساکت و آرام و بی وسوسه روپوش های بارش سفید بر تن لطیف آبی قناعت گوئی چون قوئی بر آب بلند آ فتاب یکی بیرون می رود ؛ یکی شعر می نویسد تلفن زنگ می زند دومی وارد می شود ؛ روی ترانه ی شفاف صندلی می نشیند و احکام دیروز عادت سبک سبز را ورق می زند جوانی صبح است ساعت دیواری ده دقیقه مانده به نمناکی نه عشق زن؛ صحبت تلفن را بارانی می کند تلفن در قاطعیت روز قطع می شود دوباره آواز مرمرین سکوت بر فضا مسلط می شود ما بدون اینکه اسیر با شیم در زندان ابری رنج گرفتا ر یم استقا مت عشق در کمالات شکر مترنم است بیداد بیکاری در بزر گراه انتظار می رقصد ما چون شمعی در دانشگاه عمر می سوزیم ,قاسم حسن نژاد,گذران عمر,شتاب عارفانه نور گربه ای سفید با دم خال خالی از روی رنو به روی دیوار پرید خیره به نزدیک دختری از خانه بیرون آمد با کاپشن نارنجی در عمق چشمان گربه نشست و رفت در خیابان در قلب او ریخت گربه همچنان خیره در صبح بود من هم از خیابان گربه رد شدم خیره به گربه و به خیابان و به چشمهای عابران خیره به چشمهای کاغذی که رویش کلمات را به آوای سبز می نشاند خیره به نوک مداد آفتاب ما با نگاه هایمان نیز با هم صحبت می کنیم در حقیقت و در رویا هایمان ,قاسم حسن نژاد,گربه رویا,شتاب عارفانه نور زن مسن بعد از ظهر فقر کنارآزمایشگاه بزرگ بی تفاوتی بی رنگ نشسته است در سرمای سوزان مرد افکن با تراکم تیره منت و تمنا جوراب پلا ستیکی عشق می فروشد ماشینها و عابران زندگی ناچاری بی اعتنا از برابرش می گذرند در سایه روز دختری با تبختر پوچ می گذرد در کوچه های بی دردی خانمی رد می شود عقربه های آفتابی درشت ساعت چهارده به ثانیه شمار سلام می ریزد زن مسن سا ل های درد متورم در پیاده رو روی سکوی آزمایشگاه با سر مایه اندک جوراب های پلاستیکی در تفکر پر درد گدائی است زمستان با پرروئی در گوشه خیابان بی اعتنا او را ور انداز می کند عبور بی التفات عابران و دیگر هیچ موجهای دلم اما با اوست در یا در گریه های افسوس در فکر طغیان ,قاسم حسن نژاد,گریه های افسوس,شتاب عارفانه نور شما نمی توانید مانند کاغذ باطله مرا پاره کنید و دور بریزید من گلی خود رو هستم بدون خورشید هم قادر برشدم به تاریکی هم عادت دارم اگر لا مپها را هم خاموش کنید باز می توانم رشد کنم چشمانم به تاریکی هم عادت دارند دانه من قلب من است با هر شرایطی مانوسم مبارزه غذای ریشه ی من است مرگ زندگی من روییدن در ژنها و در سلولهای من نفس میکشد با اینهمه ؛عاشق عدالتم عاشق رهائی عاشق بی نیازی ,قاسم حسن نژاد,گل خودرو,شتاب عارفانه نور گل زمستانی زیبا روی چرا از کنارم بر خاستی می نشستی تا خارهای راه را پرچین چشمانم کنم سرو های راه- چه استوار سر سبزی دل را ترانه می خوانند تیرهای برق- روشنائی شب را تقسیم می کنند و آفتاب روز و شب را توجیه می نماید ؛؛؛ گل کوچک زمستانی باید با باد کنار بیائی و مرگ را چون آ را مشی ابدی بپذیری جاده را بنگر چقدر تنگ است تا چشم به غفلت بگشائی حادثه در کمین است ؛؛؛؛؛ گل کوچک زمستانی نگاه من آینه ی آشنائی بود من دستان خود را در همان دشتی که پر از خار و خس است شستشو داده ام و در قلب شن زار آواز خوانده ام از من مگریز داریم به لکه های کوچک سبزه نزدیک می شویم ترا در گلدان دلم می کارم و با خون آب می دهم گل کوچک زمستانی ,قاسم حسن نژاد,گل کوچک زمستانی,شتاب عارفانه نور هوا ی ابری زیبا محسوس است خیابان در نگاه سرد بعد از ظهر مملو از خستگی است جاده منتظر نگاه باران است دل من در اندیشه ی زیبائی ابر تا غروب آفتاب ؛ ماشین بر جاده درختان زندگی پیش می رفت بر جاده بسوی آسمان خانه ی علاقه ی سرمه ای دل من عاشق خانه می بارد خانه مامن گرم و نرم جانم امروز مانند هر روز از زمستان خیابان و جاده گذشتیم خیابان خاطرات تلخ و شیرین کتاب ابر همچنان می درخشید گل سرخ نماز ظهر و عصر در لحظات آخر عمرآفتاب ادا شد اکنون بر ملحفه ی ستاره های رنگارنگ؛ زیر نورنپنده لامپ به استقبال نوزاد شب می شتابم شب از دوستان من است تلویزیون در آسمان جاذبه اتاق می در خشد لبخند ارغوانی دنیا دیدنی است چون گلهای عطر اگین مریم ,قاسم حسن نژاد,گلهای مریم,شتاب عارفانه نور هر جا به معنی خاصی جلوه گری می کند آفتاب اعتراض جائی در اجتماع آرا و زمانی در استقبال سرد در این ترجمه ؛ زحمتکشان جلوه های حقیقی حقوق خود را بروشنی درک می کنند آنان که بازو های رویش بهارند به حقیقت چهره می گشایند خورشید را حتی اگر به ابری غلیظ بر پوشانند آسمان و خورشید را چپا ولگران رویش ,قاسم حسن نژاد,آفتاب اعتراض,عدل عاشق بر پشت صندلی تبعید بیکاری دلم را روی میز روزگار سفره کرده ام بیاد آن ضرب المثل زیبا می افتم که با زبان بی زبانی می گوید: آفتابه و لگن صد دست شام و نهارهیچی ؛؛؛؛؛؛ نمی دانم هنوز توانسته ام صدای غار غار دلگیر خودم را بر پشت درختان تابستان ساز کنم راستی ؛ پروردگارا ؛ چه باید کرد؟ روی هر درختی که نشسته ام ؛ صدای همین غار غار کور شعله می کشد من هرگز بر آن پرنده تهمت سخیف بیکاری نمی بندم هرگز ؛ اگر انسانم ؛؛؛؛؛ چه تفاوتی دارداینجا یا آنجا و هرکجا اگر انسان باید بود ؛ پس باید گفت: باید گفت : به هر زبان بی زبانی شاید ریشه ی شر از جائی دیگر ریشه می گیرد نه آن کلاغ این را می داند نه من همین منی که ساعت ها روی صندلی تیره ی ملال می نشیند وفقط روز های گرم سوزان را بدرون شب میبرد ,قاسم حسن نژاد,اجباربیکاری,عدل عاشق با همین غروب خاکستری ایمان با همین ساختمان های مانوس محبت با همین آسمان صاف صادق شجاع نرد زندگی می بازم اگر جرعه ای از شب عارف لبخند مرا می خواهی از غروبی دل انگیز پرواز کن و از کوچه ی سبزسکوت با تلالو تاریکی عبور نما تا جانب لطیف تو یک وسعت وسیع آسمانی بدرخشد آری همین لحظه ی سکوت ناب رودخانه دل در اذان رویائی زمستان می شکفد و ترا در پیوند خاکی دستان نیازمند من می آغازد بیا به اشکهای بلورستان الماس تو بپیوندیم ,قاسم حسن نژاد,اشک های الماس,عدل عاشق رقص شبانه ی سبزه ها و درختان می گویند هدیه نبود ؛عین زندگی بود صاعقه های پی در پی ؛ لحظه ها ی نیلی روشن صدای آرام رعد و درختان پر محبت باران از ریشه های ابر ابری که آسمان را سراسر چراغانی کرد با مهتابی های امیدواری باران ! باران! خطوط ممتد نان – هلهله ی گندم-تراکم بکر حیات ریزش خیس رشته های شادی از شیروانی صدای شر شر باران – زمین خیس – نفس زنده گیاه فردا که آفتاب بیاید همه خواهند گفت: بهتر از این نمی شد ما قلب ها یمان را دیدیم در پای مزارع که چگونه چراغانی به تپش نشست آب در خون ما ست در خون آبادانی و خورشید بی شک فردا خواهد آمد بر قلب سراسر سبز کو هستان و دره های مشرف به رگهایمان رودخانه در گل خرداد بود و خون عاطفه در رگ گندمزاران و عدس زاران امشب امیدواری متبلور زندگی است داسهای تراکتور را در تیزی آفتاب صیقل دهید تا خرمن شکوفه برلبهای غروب نسیم رهائی – موج در موج از کشتزاران تا آسمان باران مشابه حیات است ؛ هنوز هم ؛ مشابه امید ؛ در دیم زاران پس خشکسالی را بیدرنگ در مزارع ذهنمان دفن کنیم با سرود نان گرم باران پس از تلخ زارهای سایه افکنده بر انتظاری مایوس ,قاسم حسن نژاد,باران شبانه,عدل عاشق ما خلاصه ی نشستن های بی حاصلیم روشن و رسا و بلند بگویم اگر در گوشه ها ی قلبم و مغزم کنکاش کنی ضایعات زخمی روحم را آشکارا کشف خواهی کرد ما خلاصه ی گذران باطلیم اگر در پنجره های تنم بگردی روشنای تاریک را ملاحظه خواهی کرد ما خلاصه ی بیدرد پر دردیم اگردر زوایای اندیشه ام تعمق کنی عبور شفاف آنرا مرور خواهی کرد ؛؛؛؛؛؛ همین جا بنشین روبروی همین سرمای مصنوعی و گذران لحظات بی ثمر را تجربه کن مرا در لیوانی خلاصه مکن روزی دیگر است طناب اندیشه در حوالی زجر تکان می خورد و مرا از چشیدن شربت شادمانی محروم می دارد مرا که همه ی علاقه ام بوستان همیشه سبز کار و دانش است ؛؛؛؛؛؛؛ اگر ندانی کلمات را در رنگین کمان خیال می پرورم ودر کنار هم مرتب می چینم بیدرنگ نتیجه می گیری از حوالی بیدرد بازیم اما هیچکس را با چند لحظه دیدار نمی توان شناخت اگر میخواهی مرا نقد کنی همان چند لحظه را نقد کن آه ؛ از پیشداوری گمان نمی دارم تو از اهالی آنجا با شی اهالی آنجا همه سرد و سخت و گستاخند ؛؛؛؛؛؛ مرا با نقد خویش در لیوانم بکار بی گمان از سرسبزی قلبم خوشنود خواهی شد و می توانم بازوان آسمان را بر روی کبوتر چشمانت بگشایم ,قاسم حسن نژاد,بازوان آسمان,عدل عاشق با درختان تماشا در چشمهایشان آدمها و مغازه ها ماشینها و ساختمانها خیابانها و پیاده روها اندکی بعد بر می گردند دلشان از گرفتگی خلاصی می یابد تا غروبی دیگر توقعاتشان چه کوتاه و شیرین و زیباست مانند گلهای خوشبو که بدون حصار زندگی را میرویند ,قاسم حسن نژاد,بدون حصار,عدل عاشق آن شب آمد به دیدار باران وقتی که سراب ترانه می خواند دستش توان رویش داشت و باآفتاب گذر می کرد در چشمش ستایش رویش بود اما نگاه آبی او لغزید بر تنگنای خیس درخت و نور اینها همه ترانه ی شرقی است ,قاسم حسن نژاد,ترانه ی شرقی,عدل عاشق من اینجا با دلی تنها در آغوش بی ریای سکوت نشسته ام درخت لخت توت غرق در جوانه شده است گنجشک های صبور الفت سبز همه رفته اند درخت سرفراز سرو در کنار درخت لخت توت با وقار ایستاده است چندین پرستو در آسمان پرواز جدید آبی خویشند گاه و بیگاه صدای انفجاری کوچک در جان گوش می نشیند ساختمان های بیرون در خانه ی چشمانم آرام می گیرند صدای پای غروب آرام آرام لبخند می زند یک لقمه نانم دامنگیر کرده هر ماه و هر روز همینگونه تکرار می شود ساعت شش بعد از ظهر سالها در خیابان تنهائی ام غوطه می خورد من دیگر اینجا را چون کف دست می شناسم وجب به وجب آرزوی درخشان باغ را می دانم در گوش غروب دل فریب نجواها دارم و در اندیشه ی نوزاد زیبای شب بارها و بارها متولد می شوم شاید مثل یکی از این روز های بیم و امید بود که نوح قومش را هشدار داد صالح قومش را راهنمائی کرد هود قومش را هدایت نمود مثل یکی از این روزهای مقدس که آنها همه ی امید شان تنها به آوای ملکوتی تابان خدا بود و تنها خدا بود که در رگ امیدواریشان ستاره نجات پاشید ,قاسم حسن نژاد,تنها خدا,عدل عاشق آری ؛ ترانه بود نگاهت در شبنم و ترانه ی بلدرچین با دست پینه بسته چه نجوا کرد؟ آن خاک آفتاب اینک همیشه تو می آئی با روشنای چشم پر آهنگت ,قاسم حسن نژاد,تو می آئی,عدل عاشق در این غوغای پر طمطراق جهان بدنبال معنای خویش در جستجویم ترانه به ترانه لبخند به لبخند بیکرانی جان عزیز را در آ سمان مقاوم تنهائی می کاوم در درک اعماق چشمان پر جذبه ی زیبائی بی دریغ داروی منت می پذیرم شعر من! تو نیز قدم به بهار گل افشان بگذار تا درچهره ی بیکران مهربانت اندکی بیاسایم در این سرسرای جهانی پر طمطراق چه جای ادعا می ماند؟ حتی در گستره ی جانبخش همواره منور عدالت وقتیکه شعر من ؛ همه از اعماق درد و ناچاری می شکفد برق نگاهم را در سکوت هزار توی عمیق زمان منتشر می کنم کاشکی اینهمه ادعای تو خالی بر مسند سست میز زمین نمی نشستند تا آنکه همه را همواره مملو از برودت سوزان زمستان نمی دیدم ودستانم را در آتش تنک خورشید عالمتاب نمی یافتم ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ ای دریغ! دریغ بر اینهمه چشمهای فروزان لایق در گوشه ی عزلت زمان در فراخنای جانهائی اینهمه تشنه می گویم : حتی کلمه ای باقی نمی ماند بر اینهمه درد ,قاسم حسن نژاد,حتی کلمه ای,عدل عاشق پشت پنجره ؛ کنار دل مشغولی آبی ؛ آسمان را تجربه می کنم آفتاب صبح کنار پنجره های دلم آرام نشسته است مرا اکنون دلی شادمان ؛ قلقلک می دهد پشت پنجره های حواسم تمام گلها مرده اند و تمام شاخه ها به خوابی زمستانی رفته اند آن طرف تر درختان لخت در کنار برکه ی چشمانم در سکوت نشسته اند شعر ناتمام من ؛ چون درختی لخت انتظار دیدار آفتاب را دارد من همه ی دلم را در گرمای لذیذ صبح در سفره ی پهن آفتاب می ریزم و در جستجوی بنای شعر با زمستان گفتگو می کنم و چون خود را می کاوم در حوالی پنجر ه های شعر می یابم در پنجره های سرد بیرون از کنار خیابان ملول عبور می کنم دوباره پشت دیدار روزمرگی ؛ بر تکرار صندلی می نشینم و تمام صبح را تجربه می کنم صبحی آفتابی که بر پوست قلبم ؛ درخت انجیر می رویاند کسی وارد می شود با دوربین کوچک فیلمبرداری همه ی روزمره را با شعف ثبت میکند مرا هیچ تصویر سطحی ارضا نمی کند تمام شعر در فراز و فرود زندگی به کنکاش می نشیند آیا هیچ ماندگارئی می ماند؟ زندگی و مرگ جاودانه در راهند تا کجا ؟ خدا می داند ,قاسم حسن نژاد,خدا می داند,عدل عاشق از تو می خواهم مرا در لیاقت ملکوتی سبزت بپذیری نگاه اندیشه ام را از زندان مخوف هوسها برهانی و روحم را در آرامش بیکران عشقت پرواز آبی رهائی بخشی هر شب قلبم را خاشعانه به ستاره های مهربان دور دستت می آویزم رنجی را که آن متکبر مشرک بر قلب عاشقم آویخت با هدایت بی بدیل خویش خنثی ساز هنوز هم همواره با زنجیرهای نا مرئی شیطان در گیرم تنها تو می توانی مرا از این رنج جانکاه ظلمانی برهانی چشمان قلبم همواره در انتظار رویش لطف جانبخش تواند و قلب اندیشه ام تنها و تنها امیدوار بارش باران رحمت توست بارانی که ریشه های افسردگیم را می خشکاند و درختان امیدواری در قلب اندیشه ام می رویاند ,قاسم حسن نژاد,درختان امیدواری,عدل عاشق تنهائی زخمی است بر دل مرد کسی را پیدا نکرد که با او مانوس شود همه در فکر نان و آب خویشند او در نور همین آفتاب ؛ با اینهمه ازدحام احساس تنهائی می کند احساس برودت در یک آسمان خورشید در یک آسمان جمعیت ,قاسم حسن نژاد,دل تنها,عدل عاشق خود را همانگونه که هستی نمی نمائی حتی سراب هم می داند حتی آفتاب اندکی از خو یشتن بیرون آی همچون قورباغه ای در باغ تا شکل تو به حقیقت نزدیک گردد و این مشکلی برای انسان هاست تا سا لها بگذرد و تو از غلاف متعفن خویش برون آئی آن زمان شمیم بوسه های آفتاب در دره ها خواهد پیچید ,قاسم حسن نژاد,دو رو,عدل عاشق روی ایوان کوتاه زمان در برابر آسمان بلند ابر کنار باغچه ؛ زیر درخت گردوی آواز گنجشک صدای یکنواخت چرخ خیاطی بر آستان ایوان روز روی سکوی مقابل- گلدان های ردیف گل دو گلدان آویخته با حلقه های آهنی بر دو سوی در باز خروس با تاج قرمزی که بر یک طرف خم شده است عبور چشمان دریچه از تپه های روز مرغ سفید درشت ماشینی بر لب های سنگ قصه می گوید درخت گردو با گردو های اندک و برگهای سبز در باد لبخند ماشین ها و عبور هر چند گاه از جاده عمر آینه ی با لای دستشوئی قطعه ای از پنجره را می خواند نوار ترانه های گیلکی در فضای ایوان بر قلب گوشها تنها شاعر است که با چشمانش راه می رود نشسته بر تالار آوای بلبل ؛ بر شاخه ی درخت باغچه ی دل جریان جاری آواز بلبل ؛ بعد از ظهر را به آرامی در چشمه ی شنبه شستشو می دهد ما را طعم ترش آلوچه در دستان زیر دستی های کوچک شیشه ای به طعم سیب می پیوندد بعداز ظهر پروانه و آرامش بی رنگ صدای سکوت آبادی ؛ بسان دره ای سبز در نگین تپه ها می درخشد پیر زن خرداد چادرگل گلی سفید ظهر را در بر می گیرد کیسه ی پارچه ای قرمز رنگ و رو رفته را بر می دارد با آب آواز بلبل زندگی را به بازار می برد با کالا برگی که در صدای قند می پیچد صدای تراکتور پشت دیوار سکوت ستاره می کوبد ,قاسم حسن نژاد,دید شاعر,عدل عاشق به حسرت می گذرد زندگانی کدامین پرنده از این گذر عبور کرد که شادمانی به سلولها فرو ریخت کدام ترانه ی شادی در این دشت پر طراوت رویید که آشیانه ی فرحبخش بیافرید ما هنوز در فکر اندیشه ی پوسیده ی دیروزیم و روزنه ی نور را از ورای اتاق نمی پذیریم پس چگونه به دیدار آفتاب خواهیم رفت ؟ چگونه در بسوی کهکشان خواهیم گشود ؟ ,قاسم حسن نژاد,دیدار آفتاب,عدل عاشق اگر یک درخت بودی می گفتی کاش یک پرنده بودم اگر یک پرنده بودی می گفتی کاش یک گل بودم تو می خواهی رهائی را تجربه کنی وگر نه اینهمه خواهان تغییر خود نبودی در همین لباس هم میتوان برهائی نقبی زد وخود را عمیق تر کاوش کرد ,قاسم حسن نژاد,رهائی,عدل عاشق بر صندلی خستگی جوانی بر میز ناباور بیکاری روزها همچنان سپری می شوند دلم پر از اندوه پرنده است و درختان آزاد را بحسرت نظاره می کنم اندوه ام همه از مرگ است از مرگی که بیکاری است چشمانم را به دورو نزدیک دعوت می کنم آنها در اشیا غرق می شوند و گذر روزها را درپرده ی غمگین می نگرند می خواهم بی اغراق بگویم جانم از این همه بطالت پر درد به ستوه می آید و اندیشه ام توان خود را ناباورانه از دست می دهد روز هائی که با قیچی یکنواخت تکرار یکی بعد از دیگری سپری می شوند و دلم با آنهمه درد امیدوار گشایش فرداست گشایشی به سمت آواز دلفریب شادمانی به سمت چشمان خیابانهای خلوت زیبا به سوی آسمان پر شکوه پر درخت به جانب لبخند شکفته گل سرخ معطر ,قاسم حسن نژاد,روزها,عدل عاشق می گویم حیات خلوت فنجان کلماتی که به آن هویت می بخشند گاهی پر از آب زمانی پر ازچای پس کلمات به همه چیز هویت می بخشند حروف بچه های خانه ی کلماتند حروف الفبا گلهای زیبای باغ کلماتند که از سرزمین ذهن مان بیرون می ریزند عطر آنها دل پسند و معجزه آساست هر سرزمینی رنگ و بوی خاصی دارد از گلهای حروف کلمات آنها زاینده زبانند زبانی که حلاوت خاصی در هر سرزمین دارد همچون گلهای خود روی و معطر در صحراها ,قاسم حسن نژاد,زبان,عدل عاشق آفتاب را می بینی و می پذیریش خیابانها و ماشینها و ساختمانها را خود را درون آینه و در دیکران- چهره و قامتی مصور ومتصور سوسکهائی از دیوار اخلاقت بالا می روند مگسهائی که در اندیشه ات جولان می دهند کنه هائی که روی قلبت لانه کرده اند خار و خاشاک را در خیابان قامتت همه ی انگلها ئی که در زندگیت جا خوش کرده اند خود را در میان همه ی آنها از دست مده تا به حقیقت بنائی بر پا داری مقاوم در برابر زلزله های نفس ,قاسم حسن نژاد,زلزله های نفس,عدل عاشق ساعتها نشستم؛ کسی وارد نشد من بودم و صدای کولر و یک تابلوی زنده ی درخت ـ اندکی ساختمان نوساز و کمی آسمان آسمان شاد آزاد ابری دلم تنگ بود که کسی تلنگری بر پنجره ی تنهائی وارد نکرد در این اتاق چهارمیز و چهار صندلی انتظاری آبی در سر داشتند ورای همه ی اینها ؛ تنها ساعت دیواری گل شادی می نواخت به دلنوازی رفتن نزدیک می شدم آری ؛ هر کجا که دلت شاد نباشد ؛ آنجا زندان است ,قاسم حسن نژاد,زندان,عدل عاشق اتوبوس خط واحد براه می افتد مسافران هر کدام در پی فکری به رنگ تابستان یکی روزنامه می خواند ؛ تعدادی چرت می زنند چند نفری خیره به بیرون در عوالم فکرند بیرون ؛ هوائی آفتابی شخصی در نانوائی ؛ نان ها را روی هم می گذارد ؛؛؛؛؛ وقتیکه سرعت می گیرد بادی خنک پیراهن ها را به بدن می چسباند اتوبوس به طرف ایستگاه زندگی صبح لبخند می زند چونان کودکی که آرام ؛ آرام از خواب بیدار می شود ,قاسم حسن نژاد,زندگی صبح,عدل عاشق مرا اکنون رایحه ی درخت بودن در این رنج تحمیلی بر می انگیزد تا خود را به طلوع عقاب آفتاب امیدوار سازم اگر چه رنج راه در آینه ی چشمان آینده سخن می گو ید با همه ی شباهتی به گذشته همچنانم رحمت تو جنگلی در قلبم می کارد بی شک از تنفس اینهمه غوغای ملال انگیز هنوز ترا از یاد نبرده ام تمام دلم در حسرت هوای روحبخش تو می تپد ای ستاره ی جوان روح آسمان رویائی در سادگی عمیق تنفس بکر آزادی مرا به آن ساحت ملکوتی پرواز ده ای فرزانه مهربان به مامن آ بی دلارام که لبریز از شکوه بی همتای رضایت توست همان مقصد روشنگرآرامش بخشی که همواره از تو به تمنا خواسته ام همان ساحت مقدسی که گاه گاه هر چند کوتاه ؛ روحم را در آن فضای دلپذیر پرواز داده ای قلب من اگر در مسیر رحمت تو بروید و اندیشه ام درشمیم هدایت تو ثمر دهد خودرا همواره در رنگین کمان زیبای سعادت شکفته می یابم ,قاسم حسن نژاد,ساحت ملکوتی,عدل عاشق گله در روز نمی بینم نه در زلف پیچ در پیچ درختان و در گنجشکی که بین شاخه ها می پرد ای ذهن جستجوگر آسمان ریسمان شکیبائی بینداز بی شک شب فرا می رسد شب ستاره ای است روبروی ماه و داستان زمین را ورق می زند ,قاسم حسن نژاد,ستاره شب,عدل عاشق بدون دعوت قبلی آمدند چون باران خوش یمن دیشب ؛ مبارک و میمون که حتی گاوها و گوسفند ها و آدمها را نیز رویانید موتورش را زیر درخت گلابی پارک کرد همان درختی که سرشاخه هایش را بریده اند از پله های چوبی صداقت بالا رفت خانمش با هدیه مهربانی در دست وارد شد دختر چشم آبی کوچولویش جون گنجشکی همراهش بود صحبت از بت پرستی و کیش شخصیت شد چه ارزشی دارد وقتی که پس از انجام کاری ؛ مدام از خود یا دیگران تعریف کنی نه باران این کار را می کند ؛ نه آفتاب و نه انسان وارسته مگر آنانیکه بدروغ می خواهند خود را باد کنند باد کردن سنگ ؛ که طلا تعریفی ندارد همه چیز آن شب عطر محبت می پراکند آن شب تمام ستاره ها مهمان ما بودند ؛ تمام ستاره های خلوص بسیار ساده و بی ریا ؛ زیرا که تظاهری جلوه نمی کرد هنگامیکه برای خواب روانه شدند جریان صله ی رحم ما را به سمت آنها جذب کرد بر جسته تر آنکه چیزی هم آموخته بودیم آنها مهمان ناخوانده نبودند ,قاسم حسن نژاد,ستاره های خلوص,عدل عاشق آنگاه که از گل زیبای صداقت خالی می شویم و پیوند سست دروغین را تجربه می کنیم آنجا دلمان سخت میگیرد ودست های بسته مان را می نگریم دستهائی که قادر نیستند در راستای چشمان حقیقت قدم بر دارند شاید چیزهائی بر خاک زبانمان می روید که تمامی در راستای علف های هرز ره می سپرند و این زمین استعداد مقدس خویش را از دست می دهد و کفران نعمتی در تاروپود درخت ریشه می دواند هنوز باید بسیار با خودمان خلوت کنیم و در تار و پود وجدانمان کنکاش نماییم من همان خاکم که این چنین سخن می گویم و این چنین خاطرات خویش را در جوهر کلمات می ریزم اگر از جانب ما گذری کردی دستانت را در عطر متانت گلها شستشو ده و از پرواز همین گنجشکی که پشت پنجره محو شد برایم عبائی بباف تا آیینه در تمام جانم ریشه بدواند و سنگریزه ای در چهره ی آن خدشه ای نیندازد زندگی با همه ی فراز و نشیبش همچنان عقربه ی زنده ی زمانی است که راهمان را بر سرزمین رویا ها می گشاید ,قاسم حسن نژاد,سرزمین رویاها,عدل عاشق گنجشک روی درخت بی نقش دل انگیز آوازی خورشید زمرد زرین در همه جا می پراکند درختان سبز محوطه ی ناچاری سکوت گاهی به لطافت صبح می تابد ,قاسم حسن نژاد,سکوت,عدل عاشق خیابانهای زندگی کوچه های سرشار چشمند پیاده رو های عقیده درخت باغ همواره گروهی می روند و گروهی می آیند در دستشان ستاره های صبح درخشانند و چشمانشان اندیشه ی نورند مرادر خلوت خویش پذ یرا باش تا در چشمانتان غرور خیابان را به تماشا نشینم و آرزوی عبور را خاطره ای بتراشم نسیم کوی مرا نیز در اندیشه ی عبورتان بخاطر بگذارید و راه مرا که بسوی شبنمی راه می برد در قیل و قال نگاهتان سکوت بیاموزید ,قاسم حسن نژاد,سکوت خیابان,عدل عاشق همه ی پنجره های دلگشای آفاق بسته است شبی بزرگ بر پشت پنجره می تابد ومن امیدم همواره به روشنای ستاره است ومن امیدم همواره به روشنای عاشق ماه ومن امیدم به گشایش دروازه ی افق تا از قفس پنجره ها درآفتاب بریزم قلبم پر از امیدواری است نصیب من تنها شب نیست نگاه عارفانه روز پشت همه ی پنجره ها می درخشد شب را با اینهمه بسیار دوست دارم و سکوت کوه های مرتفع ظلمت را دربیرون روشنائی شهر بی تردید این ظلمت نیست که درد می آفریند شیطان در قالب بندی کفر و ظلم همواره در تقلا است ,قاسم حسن نژاد,سکوت ظلمت,عدل عاشق در سکوت لاجوردی ؛ برق نگاه ؛ سایه می افکند مرا با خود به باران نجوا میگیرد و به شهر پر حسرت خاک ؛ هجرت می دهد در دستان نگاهم؛ شیشه آفتاب می شکوفد و چشمان آسمان را به شهادت می گیرد آیا تو همان جنگل سخنگو نیستی؟ که در خاطرات سردم پرسه می زدی و وسعت آسمان را در قطره ی بی مقدار جستجو می کردی من هنوز همان عاشق وسیع جهانم گر چه در تنگنای دیوارها تنفس می کنم بر مزارع سرم خورشید ترانه می خواند و ماه را به مهمانی تیره ترین دخمه ها رهنمون می شود هنوزسفینه امید به آرامی ستاره در قلبم می نشیند و مرا در مسیر دل انگیز فرداها می رویاند چقدر نگاه در را برویم می گشایند و جانب آفتاب را درشمیم مسیر آسمان امیدوار می گردند بدانها قصه ی در خویش روییدن را آینه می گردانم مسیر آینه همان مسیر فردای شکو فائی است که هیچگونه حسرتی به دل خسته ام نمی رویاند ,قاسم حسن نژاد,سکوت لاجوردی,عدل عاشق نگاه در ریشه ی نگاه گلهای لطیف سرخ و زرد و ارغوانی نگاه در کتاب نگاه شاخه های کم برگ درخت توت دلستان نگاهی رنگارنگ پشت شیشه ی یکپارچه گل چشمان خاکستری بعد از ظهرسکوت در دودمان بی دریغ زرد پاییزی دل انگیز انسان ریزش چکاوک باران را می خواهد مرا ترانه های آب در ریشه های زندگی مومن است کشف ستارگان در آینه های گل شکفته خاطره دستی عاشقانه در تشریق آفرینش گلها می روید بیا باران باشیم برف! در آغاز فرا رسیدن آفتاب زمستان دیشب چه درخشان می تابید ؛ ما ه مرا به یاد اندیشه های شکوفای شب سوق می داد ,قاسم حسن نژاد,سکوت نگاه,عدل عاشق بر سبزه زار صندلی عشق می نشینم شما رو در روی عرفان اداره شاعرانی که کلمات جادوئی روحم را صیقل می دهند آفتاب خنک لذت در تابستان گرم آ فتاب گرمابخش در ناملایمات زمستان شما را بتدریج درک می کنم چون لذت آب خنک چشمه ی پاک پاورچین پاورچین به قلبتان نزدیک می شوم دنیائی که مرا پرواز می آموزد ـ هجرت می آموزد ـ آزادی می بخشد طعم آزادی با شما چه گواراست دوستان مهربان غایب ! که زمرد سفرتان مرا در آغوش گرفته است شناکنان از درون آب کلمات و عسل تصویرهای شیرین به سمت آسمان پنجره می گشایم ملایکی دستان مرا از جنگل های شادابی می گذرانند مرا از کنار ماه عارف بالا می کشند در وجودم سبز ه های نور می پاشند مرا با خود به گردشگاه های بوستان ستارگان می برند بدین ترتیب قلبم قد میکشد روحم در اعماق شکو فای جهانهای نو غوطه می خورد رهائی را در سلولهای جانم حس می کنم تبلور روشن و تابناک آزادی را گوئی هر لحظه بدنیا می آیم در جهانی پر از ستاره و سخن مرا پیوندی عمیق با تار و پود کلمات گرانبهای شما ست ,قاسم حسن نژاد,شا عران رهائی بخش,عدل عاشق فرمان ستاره ی قلم را بدست می گیرم تا شعری سبز بسرایم اما چیزی در ذهنم نمی روید انتظار آبی آسمان را پاس می دارم در صف زیبای شاعران آب و خاک جنگل آفتاب را به گواهی می گیرم شبها طراوت بلند ماه را می دانم لحظاتی قطار شعر بسراغم خواهد آمد آنگاه که معتقدم در همه چیز شعر جاری است : یک صندلی ؛ قندان ؛ درخت ؛ آسمان و ............ ,قاسم حسن نژاد,شعر,عدل عاشق در سایه سار صحبت آنروز بر نیمکت استدلال به انکار بازوی پرتوان رهائی علف هرز پوزخندی روئید: شعر را خریداری نیست در این وانفسای داغ غم نان و ماوا شاعررا پروانه ی تایید به درخشندگی حقیقت زندگی پرواز گشود آنگاه در چمنزارهای ذهن خویش جستجو کرد: محبت ؛ عشق؛ آبرو ؛ ایمان ؛ آزادی ؛ وجدان و زندگی همه مترادف شعرند شعری رهائی بخش ,قاسم حسن نژاد,شعری رهائی بخش,عدل عاشق وقتی که ریشه می دواند در خاکت دردی گوئی زمان تحرک مورچه ای است درسنگ ذهن انسان چندان سخت و ملا ل انگیز که آهنگ اندوه پاییز در دل دارد یا کوله بار برودت زمستان بر پشت ؛؛؛؛؛؛ مرا که چشمانم همواره در عادت تجربه ی آبدار شنا می کرد چنان ملالی در خود می فشرد که دیگرم توان تماشای پر اشتیاق نمانده ؛؛؛؛؛ خدای من مرا برویان درقلبی که رخصت دیدار ترا بجوید در مغزی که اندیشه ی روحبخشش با زمانی سبز و آرامش بخش آفتابی گردد مرا که دردی در فراخنای جانم شعله بر می کشد ,قاسم حسن نژاد,شعله ی درد,عدل عاشق بر قالی فکرم سرنوشت چشمان ترا می نویسم همان دیده های غمناک اشک ریز که در رود زمان رنجنامه ی مرا به خاک می سپارند هنوز در تنگنای زندان پاره پاره نام ترا جستجو می کنم و جهان را در جهت رهائی تو می بینم اندکی از صداقت ترا به دیوار کوچه ی ما بسپار تا همه ی رهگذران عطر اشکهای ترا بشنوند و مسیر رنج شب را بازگو کنند اندکی از شمیم شجاعت ترا........... ,قاسم حسن نژاد,شمیم شجاعت,عدل عاشق غبطه می خورم بر گل سرخی که چشم خورشید است و نگاهم را در ترنم آسمان می ریزم هنوز بی قرار همین کویم که مرا می شناسد و می گوید ترا کجا دیده ام؟ ,قاسم حسن نژاد,شناسائی,عدل عاشق بدیدار دوستی رفته بودم گل و پرنیان و شاخه ی تشنه ی زیتون ورای اینهمه اندوه شادمانش یافتم با خود عهد کردم شادیها را آشکار و غمها را پنهان کنم مگر آنکه طغیان اندوه در میان باشد ,قاسم حسن نژاد,طغیان اندوه,عدل عاشق شب ؛ هنگامیکه همه خوابیده اند آرام آرام به جستجوی تلخ در آبادی می نشیند خانه های بدون حصار؛گشایش اولین امید وارسی دقیق ـ سرانجام قاپیدن مرغی از لانه فردا صبح ؛ پرهای سفید ؛ واندوه زن اما در خانه ی روباه دیشب جشنی بر پا بود پدری مهربان و زحمتکش ,قاسم حسن نژاد,عاطفه ی حیوانی,عدل عاشق مردی روی صندلی غمگین نشسته ؛ آرام و بی صدا بیرون سکوت زردی در رقص سبز شاخه های درختان در حرکتی آرام او به چه می اندیشد؟ شاید به روز هائی که اندوهگنانه پشت سر هم خواهند آمد روز هائی که ثمری در پیله ندارند بسیار غم انگیز ,قاسم حسن نژاد,غم انگیز,عدل عاشق دوباره رودی برانگیخته شدم تا دلبر شعری در من طلوع کرد داستانی آبدار وجذاب است وقتی گوهر ناب کلمات در کنار هم می نشینند و ترا به سرزمین رویاها می برند داستان مقاومت صبور مظلومی که از شدت درد به خود می پیچد سر گذشت برگ زردی در پاییز عمر و آفتابی کهنه در فراسوی غروب اینها مضمون توانمند آبی هستند که در شعرم می نشینند و مرا زنده می کنند تا فریادی شفاف باشم در خشکستان بهار ,قاسم حسن نژاد,فریاد,عدل عاشق خود را شکستن تا ریشه های باغ را کاویدن خود را جستجو کردن در فراخنای روشنائی و این چنین می آید نسیم کوی دوست با ریشه های عمیق در عمق قلب سبز می نشیند تا دمی ترا از اندوه برهاند ,قاسم حسن نژاد,قلب سبز,عدل عاشق كوچه ی آسفا لت تازه تابستان پیرمرد و پیر زن آرام آرام در شمیم راه هوا آفتابی ؛ صاف و گرم عصای پیر مرد به نشانه ی احوالپرسی موج هوا را می شكند پیر مرد جلوتر و پیر زن عقب تر در شربت قدم زدن می ریزند چند ماشین در دو طرف كوچه ترانه ی توقف می خوانند پیر مرد دوست عجله است صبح اما رام و آرام از كوچه ی لبخند مرگ عبور می كند ,قاسم حسن نژاد,لبخند مرگ,عدل عاشق روزها همینگونه پر ملال یکی پس از دیگری عبور می کنند در تنوعی کمرنگ و سالخورده ما روزبروز پیرتر و پیرتر می شویم شاخه و برگمان بتدریج فرو می ریزد ومانند همین درخت لخت که روبروی ما ایستاده است تنها به بهاری دیگر می اندیشیم فارغ از آنکه بهاری دیگر؛ همدیگر را تجربه خواهیم کرد یا نه ,قاسم حسن نژاد,مرگ یا زندگی,عدل عاشق مرد کر و لال می آید ـ اندکی بیرون قهوه خانه روی چهار پایه زندگی می نشیند قهوه چی مرد میان سال لاغری است استکان های وارونه با نعلبکی – سماور نفتی با دودکش – رادیو قدیمی – مقداری بسته های سیگار – جعبه های نوشابه – یخچال- یک کارتون بیسکویت- یک کارتون کلوچه روی چهار پایه و تخت بیرون عده ای با هم صحبت می کنند مرد کرو لال با ایما و اشاره با قهوه چی صحبت می کند خط کش چوبی را که بیرون پیدا کرده به پسر قهوه چی می دهد تا با کسی صحبت نکند ؛ هیچکس با او کاری ندارد اگر همه کر و لال بودند می فهمیدند مرد کر و لال زندگی را چگونه می بیند همه غرق در کلماتی هستند که از دهان ها بیرون می ریزد کلماتی که مجانی در دهان شکل می گیرند و مجانی ادا می شوند مرد کر و لال خیلی چیز ها را درک نمی کند همان گونه که خوشه ی گندم آویزان از زیر آینه بالای دستشوئی را ,قاسم حسن نژاد,مزد کر و لال,عدل عاشق اگر پیام امروز را می خواهی از کوچه ها عبور کن ودلت را در باغچه برویان دانش سبز باغ بتو پیام خواهد داد خود را در کسوت خیابان جستجو کن وقتی که از میان انبوه مردم عبور می کنی من اما ترا در لباس دربدری دیده ام خوشنود باش که آن روزها سپری شد و سرانجام در مسیر گلها قرار گرفتی ,قاسم حسن نژاد,مسیر گلها,عدل عاشق گمانش برده بود که جائی دست و پا کرده است خیلی وقتها چنین انتظاری می کشید اما وقتی دقت می کردی ؛ سراب ستاره می درخشید گاهگاهی یکی دیگر را هم بفکر خود دعوت می کرد یکی دیگرـ که فارغ البا ل بود و دلش در کمند خورشید و در انتظار آسمان می تپید برای خود میزی و چند صندلی جور کرده بود هیچکس بر موقعیت او غبطه نمی خورد تنها خودش بود که بر میز های ریاست غبطه می خورد ,قاسم حسن نژاد,میز ریاست,عدل عاشق ودیوار روبرو نیز فرو ریخت و همه آنچه که در پس پرده نهان بود؛ آفتابی شد اینک در فضائی دلنشین زندگی می کنم و در جستجوی معنای نیازم نیازی که از این دیوار تا آن دیوار از امسال تا سال دیگر تغییر می کند دست بسته ی نیازهای خویشیم مرا اگر توان لحظه ای عبور بود زندگی را در جان همین گلهای کوچک روبرشد می دیدم و دیوار اعتمادم را به فصول سال نمی آویختم ,قاسم حسن نژاد,نیاز,عدل عاشق بر سقف درخت نگاهم مرغی نمی خواند همان که دستانم را می گرفت و به بهشت می برد ساعت ها درنگ کردم در این غوغای رنگین خیال در گوش آفتاب چشمانم مرغی نمی خواند اینک تنهای تنها در خلوت لخت تابستانی دلم می نشینم و انتظار آسمانی آمدن ترا تلنگر می زنم به امید گشایشی باریک در این بزم داغ خورشید ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ اینها همه بیگانه اندـ چگونه این در به چهره ی بارانی اندیشه ام گشوده است واین سلول دلیرکه در اعماق قلبم پرسه می زند همواره مرا به تالار خلوت هزار توی تنهائی رهبری می کند و همان نیز مرا بیگانه می گرداند ـ بدون آنکه بگذارد با همه ی اشیا یکی شوم و قصه ی خویش را بدون ترس کبود با همه در میان نهم این همان صبحی است که از پس شبی بزرگ می آید چون بچه ای لبخند بر لب و مرا تا کرانه های زندگی پاک رهنمون می گردد یا همان شبی است که از پس روزی خسته می شکو فد و مرا به شب می پیوندد آیا داستان زندگی یک انسان تا اینجا پایان می یابد؟ ,قاسم حسن نژاد,پایان زندگی,عدل عاشق آبهای ترنم بهار در زمستان جوان صدای دلنواز هد هد و ترانه ی بلوغ کلاغ من همچنان پشت ترا نه ی میزساکت آفتابی در رویای شنیدن لبخندی چشم می گشائیم در خرقه ی آسمانی که به ساعت یازده گل میکند بخوبی می دانم که نباید خود را گول بزنم چشمانم را وبالاتر از همه اندیشه ام را خود را همواره غرق شمیم خدا می افکنم تا در امتحان شور جوانی منطق آرامش را پاس بدارم و همواره تشنه ی بکر دانائی باشم ,قاسم حسن نژاد,چشم بصیرت,عدل عاشق از پشت دیوار شیشه ای چشمانم در نگاهش موج بر می دارم نگاهی که آرزومند فرداهاست همه چیز را در طلای بازی می رویاند و قلب کوچکش سرشار از ترنم زندگی است او را در آسمانه های چشمانش می نشانم و برایش قصه ای از زمین امروز می گویم او دیگر مرا بخوبی در اندیشه اش پرورش داده است و جانب من که می آید دلم را سرشار از ابرهای شعف می سازد آینه ی نگاهش مملو ازفروغ ستاره است از رنگارنگی قصه های من می پرسد تا از پشت هوای زنده ذهنش عبور دهد وگلزار فردا را بسازد روزی برایش همه کهکشان را خواهم گفت تا قلب آسمانیش پر از شربت خورشید گردد ,قاسم حسن نژاد,کودک,عدل عاشق در چشمان عشق صدای پای انگلی ؛ روحم را قیچی می کند من او را بخوبی در اندام نگاه اندیشه می بینم مرا بدنبال برودتی افسرده می کشاند و سبزینه ی قلبم را در اندوهی تیره می برد صبح همان نگا ه لذیذ گذشته نیست و خیابان با خستگی روحم هما هنگ است یک میز و یک صندلی تمام اکتشاف روزانه ی یک زندگی مکرررا می گشاید اگر پشت دستان قلبم علفی گل نمی داد ودرختی نمی خندید چگونه می توانستم در چهره ی متبسم کودک شادمان زندگی حرفی بر لب آورم ,قاسم حسن نژاد,کودک شادمان,عدل عاشق بر سبزه زار میز لیاقت چند گل زیبا روییده اند گل کتا ب دانش معطر گل گوشی تلفن سکوت گل مداد تراش آفتابی نور گل لیوان آرامش بلور به گلستان کوچک محبت خوش آمدی اندکی تامل کن تا یک گل چای به لطافت برف برای تو بشکفد وقتیکه از پیشم رفتی گل سرشار باد را فراموش مکن که در پنجره ی قرمز دلم می شکفد اینها همه وزش نسیمی از جانب دوست است بیا گسترده تر آغاز شویم گسترده و پیوسته ,قاسم حسن نژاد,آغاز گسترده,موج کبود خلوص می توانم با آن گل زیبای اخلاص بسی حرف بزنم با صند لی های تازه ی افراط مزور با در های بسته بر روی حقیقت با دستمال کاغذی پاک حواس روییده از خاک سخنگو و لامپ های مهتابی روشن که فضای تاریک اطاق را در هم می شکند با پرده های خاضع کر کره که پشت سرم آواز شجاعت دیوار را می خوانند آواز دیوار فرازشده بر پنجره های مهربان امید با گوشی خراب تلفن که لاشه ی مرده ی پرنده ی افسوس را تداعی می کند و بلا خره فرصت طلایی آنرا دارم که بر خیزم همه چیز را در هوای ترنم تغییر جاری کنم و آسمان ابری – آفتابی را از پشت پنجره در فضای روحم بریزم در نسیم بزرگراه در های بسته را بگشایم در آهنگ گلستان سالن پنجره های قدم زدن را صدا بزنم و ثانیه هایی را در هوای پا ک بالا ی تپه پرواز نمایم لبخند های طلایی زندگی را در عمق روحم جاری سازم می توانم در امتداد درخشش آفتاب متولد شوم و آواز راه دلگشا را راه بروم می توانم کلمات زیبا را در لحظه های نا ب انتخاب جستجو نمایم وبا آنها شعر نسیم دلکش امیدواری را بسرایم می توانم جان درخت را به تفکری خلاق دعوت کنم و بادبان دلم را بر کشتی تشنه ی ذهنم به اهتزاز در آورم می توانم با جهان متنوع تغییر به نجوا بنشینم بی مهابا با همه ی دلم و کهکشان ها سخن بگویم جان تفکر بی شک عاشقانه در جستجوی توست ای فراتر از وهم وگمان وکنکاش ,قاسم حسن نژاد,ارتباط,موج کبود خلوص می نشینم با سکوت لاجوردی در سپیدی مقدس نور به خواندن کتا ب های شعر زمان در اسطوره بیکران انسان کار در این روزهای پاییزی خندان پاک ایران گل های شعر شاعران جهانی متنوع هر کدام رنگ و بوئی دارند در خلوت من با من سخن می گویند مرا به کوهستان های جان ها می برند به دریا ی رمز و راز رهسپارم می سازند به دشتها و بیا بان ها ی جان کوشا می برند و روحم را زندگی می بخشند عسل آفتاب را در چشمانم می ریزند خلوت زمردین وسیع آسمان را در باران نگاهم می نشا نند سزشت آسمانی شب را به مهمانی من می آورند و داستان جذاب صبح را در آشیانه ی دلم می کارند ؛؛؛؛ می نشینم با ترانه های زرد پاییزی در نسیم با سبزه زار شبنم در نگاه کنجکاو روز با گل های شورافکن در اندوه شب دانا اکنون صخره های باد را در ترانه بوسه می شمارم در این روز های پاییزی نغز مرا با آهنگ زرد خود به مهمانی ستاره ها می برند و جوهر هزار توی جانم را در خیابان های وسیع لبریز می کنند در خلوت سعه ی صدر دلم با من سخن می گویند و جان تشنه محبت را وا می دارند که گل عاشق خودکار را در انگشتان تنفس بکر بنشانم و از گستره ی سبزدلم شعری پر از لبخند بیا فرینم هنوز در خا ک فکر آواز جنگل توام در اندیشه اندوه بزرگی که با خود حمل می کردی ولی هیچگاه در نگاه تو سخنی از مرارت نبود اندوهان پاییز را در گستره شفاف نگاه تو جستجو می کنم ,قاسم حسن نژاد,اندوهان پاییز,موج کبود خلوص غزال وحشی شب در خانه نمی رقصد وقتی که با سکوت سبز دقت گوش می سپاری صدای جیرجیرک بی قرارخزان پرده های گوش را می نوازد تلویز یون و بازی های کودکانه بازی هائی که بزرگان به نمایش می گذارند سه چرخه بر روی قالی – رها شده در ترنم لامپ های مهتابی ناگهان اخبار – روینده بر قلب خسته زمان سناریوی سیا ستمداران با نام مردم تابلوی اسب ها بر دیوارساده ی زندگی اسبی در کنار بوته های گل – آب رویا می نوشد ریتسوس با استادی تمام درس شکار لحظات می آموزد ما چهار فصل را چسبیده بر روی دیوار شب به زیبائی می نگریم سرانجام بر بستر نرم شب خواب انگورهای روز را به انتظارمی نشینیم غزال عاشق شب در خانه نمی رقصد فردا لحظه ها ی نورانی در غوغای روز بیا به حقیقت مرگ و زندگی ایمان بیاوریم هر لحظه می شکفد ومی میرد . ,قاسم حسن نژاد,انگورهای روز,موج کبود خلوص او که از قبیله ی سیاحت و زیبائی بود با زیانی جذاب به نرمی آب زلال حرف به حرف روئید تا دریا را در من برویاند چشمان دریائی کلماتش گلسنگ درک را در سنگ آفتاب چشمان ذهنم نشاند به سادگی علف حرف به حرف روئید جمله به جمله جاری شد تا ستاره ی تفهیم را در من جوانه زند اکنون من نیزاز قبیله ی آینه و آب و آفتابم به زیبائی در کلمه و جمله جاری می شوم تا عطش لطیف ترا فرو نشانم تا مرگ – گل های فاصله کدامند ؟ در خلوص عرفان سبز آب می رویم نزد من که آمدی آفتاب و آب بیاور ماه را صدا کن در پهناوری آبی رشد کن من هنوز در اینجا بس دل تنگم تودرکدام ملکوت اذان به قلب ستاره تابیدی ؟ تاریکی نیز دنیای زیبائی می آفریند آنجا نیز نمو آب را جستجوکن و بر مزار من همه ازآفتاب بگو همه از شب آه – در عشق من شبنم شو چرا اینگونه عاشقی ؟ چرا ؟ ای گل های تنهائی ! شما نمی دانید ؟ ,قاسم حسن نژاد,ای گل های تنهائی,موج کبود خلوص تنها داستان تپش شگرف شنگرفی پنجره ها امید وارم می سازد به همواره روزشدن و روزشدن و زنده بودن - تلالوآبستن دلم در برابرنور آوای باد نوباوه ی پاییزی آن روز چشم انداز افق انسان غوغا بود - لیوان خورشید قرمز قلبم را بر می گردانم و همه ی دانش آب اندوهم را روی سنگ فرش ساکت زمان می ریزم لیوان خورشید بلورین قلبم در مسیر پاک ستایش به من آرا مش آبی می بخشد - پاک کن بی قرار چشمانم را بر چهره ی بشاش ابر های آسمان می کشم آسمان مخملین آبی دوباره در روحم فوران می کند و موسیقی آرامش مرا با خود به اوج های لذت می پراکند - لیوانی نور نیلوفری چای مهربانی دو حبه ی پر تپش میسر پرنیان صداقت دلبر مدادی که آرزوی کوچک مرا بر کاغذ می نگارد یک پاک کن کدورت روزگار همه ی شیهه ی دارائی من در سیاهه ساعت 8وسی دقیقه صبح است - پنجره ی قرمزتفاهم پاییزی را کمی می گشایم ما هنوز درستاره های سایه زندگی می کنیم خورشید در موج لبخند دریائی می اندیشد- - بر می خیزم و تمامت وقار سبز قلب را به بیرون از پنجره پرتاب می کنم تا هوای سبک بار آزادی را تنفس کند این را باغ آرزو هایم به مرور می نشیند - آه – من هنوز زنده ام داستان سنگ های زندگی بر دوش می کشم بیا – جان تبسم مرا در ترنم رنج نیز پذیرا باش ,قاسم حسن نژاد,باغ آرزوها,موج کبود خلوص نهال رویان پسرم مانند یک دسته گل از چشمان خزانی خواب بیدار شد صبح فرح بخش در زیبائی او نشست بیرون آبی منتظر در رنگ سپید سرویس ورق می خورد او چون کبوتری وحشی خوش نمائی می نواخت آسمان در هلهله ی زرد افق زرا فشان می شد خط روشنی از شبنم عبور هواپیما در شمال افق جوان تشنه می درخشید من صدای پاک روز را چون پسرم در آغوش گرفتم و بوسیدم لطف صبح صمیمانه چون کودکی با آرامش می خندید ما به طرف امواج لحظه های بی برگشت می لغزید یم این را دم آرام عبور تکراری ساعت بازگونمی کرد از مسیر متلاطم راه هم نمی شد آن را دریافت اما احساس ترانه ی عاشقانه ای در راه بود ,قاسم حسن نژاد,ترانه عاشقانه کودک جهان,موج کبود خلوص حیف از آن همه درختان طناز که به هئیت میزها وصندلی های فریب روییدند حرف ها و صحبت ها هم در آ رایش دفاع از مستضعفین می چرخند اما ورقه های ابر و باد بازگو کننده حقیقتی تلخند چونان مدارک دانشگاهی باد آورده هر کدام به درخشش قلابی در عصر روشنگری واقفند و روزی افشاگری آفتاب را بی تردید خواهند دید مستضعفان عاشق باران های حقیقت می رویند باید به دریا فکر کرد انسان ها شاخک های حساس درک را می پایند بی شک دل دریا در حقیقت جویبارها می تپد باید همواره در راستای ستاره های امید وار زیست جهان زیباست اما در پیچیدگی فریب انسان باید نشست ما بی شک در خاطرات معمولی خویش بازگو کننده حقیقت روشن خویشیم تا در این ناپایدار چگونه به پایداری بیندیشیم شما تلخ خواهید رویید شما تلخ خواهید رویید قرآن مقدس این را می گوید ,قاسم حسن نژاد,جهان زیباست,موج کبود خلوص ورق های ناب آب نگاهم را بر سرزمین کتابی گشودم سرزمینی به غایت فرزانه و سیب های شیرینش در عمق ریشه هایم ترانه های دربدری را آواز می دهند من او ورق به ورق ستاره ی تابان دیدم و انگور های رزش را دانه به دانه چشیدم در هر کلمه اش نوری نجات دهنده خوابیده بود و تا گشایش رمز شبانه روزش می بایستی هر لحظه حضوری روشن را می پراکند م و او را شناختم قللی که سرتا پایش آب فرزانگی جاری بود آب حیات بخش واین را خاک سخن می گفت وسنگ وآسمان و در هر نگاهش خورشیدی مستتر ,قاسم حسن نژاد,حضور مستتر,موج کبود خلوص پنج میز تنهائی بنفش آبی در خطوط روشن آفتاب صبح سبز بازی سایه ها ی آشنا ئی دیروز دل آرام آهنگ زرد تلفن ناگهان زمانه عبرت تنهائی انبوه در تلالو خیس جمع نا شناخته ی آشنا پرشکوه و ذلت گریز تنهائی که نفس باد را به قلب پاییز می ریزد تنهائی که با صدای پای آبدارچی قناعت گاه گاه می شکند روزی که لیوان روح مرا جا به جا می کند باران آفتاب متبسم فقر تنهائی که سایه اتفاق نمو ریش هایم را بر روی کاغذ ترسیم می کند ملاطفت سپید نگاه آرام چشمان هوا در فضائی لزج که همه جا می درخشد روحی صبور و مجرب که بر صندلی تفکر پشت میز نغمه می خواند تراکم انبوه حضور دلگشای تو یا ور دیرین که بر کاشی های تنهائی ترک می اندازد پنج ستاره ی پر فروغ آ سمان جاری که روز را در مکالمه ی مدرن تلفن همراه جستجو می کنند و سرانجام باید بر خیزی اطاق مترنم عادت را با پنجره های عرفان لاجوردی به حا ل خود بگذاری وبروی کجا ؟ خدا می داند زیرا تنها او در آفرینشی مدام حقیقت را تغییر می دهد ,قاسم حسن نژاد,خاطره,موج کبود خلوص چند کتا ب جهان شعر زیبا ی مسرت بخش یک مگس کش خلاصی میمون توپی کوچک در گرگ و میش غروب شبی به وسعت نیمی از زمین خسته در عقیده پاییز جوان لامپ مهتابی نغمه های گلگون تاریکی را می بلعد وبا آرا مش بلورین روشنائی ؛ گل های قالی ماشینی را درافکارتشنه چشمانم معنی می کند جام جهان نمای تلویزیون صخره های چشمه ی جان را به مهمانی زمان پر تلاطم می برد شب از پشت پنجره درک ؛ در آواز صدای خیا ل می شکفد بر می خیزم خیابا ن سکوت زرد ؛ قلبم را در چشمان سیاه جذاب شب امتداد می دهد وپله های عادت سبز آپارتمان در نگاه بی ریای کودکان می در خشد بر می خیزم و پرده مخملین شبی دیگردرکوهستا ن چشمانم می نشیند صدای علاقه ی خلوت دلم در یک شب پا ییزی بیا و در گستره ی جنگل تماشا بنشین اینجا در راز مگوی عشق می ریزد ,قاسم حسن نژاد,خلوت دلم,موج کبود خلوص بر روی شکوه میز زرد پاییزی صداقت می نشینم تفکر عمیق سکوت سبزم را بر رویش پهن می کنم احساس سرخ عمیقی از قلبم بر می خیزد به نوازش سبز سبزه ها دستانم را در میان سبزه ها ارغوانی می کنم و چشمان عمیق باد را در این تنگنا بوزش وا می دارم چهار رکعت نمازعشق بر شمیم پاک سبزمی گذارم پاهایم برای رفتن زرد و آبی وخاکستری آماده اند از پله های مومن تفکرزیبا پایین می آیم و کناردل پاییزیم ترانه می خوانم ترانه ی زرد دلتنگی را دستانم را تا بیکران آبی می گشایم دستانم را تا وسعت سبز ستایش وتفکر عمیق زردم را بوزش وا می دارم در کنار گلهای رنگارنگ چشمانم سکوت می کنم و زیبائی پر شکوه آفتاب را به بزم لبریز ارغوانی فرا می خوانم تا در کنار دلم آواز زیبای سکوت را زمزمه کند پشت پنجره ی چشمانم سنگفرش خاکستری محبت می درخشد که همواره مرا به تنفس بکر آزادی فرا می خواند تمام روشنائی جانم را به او تقدیم می کنم و با لبخندی بنفش سرا پایش را روشنائی می بخشم می دانی از کجای روزگار ناسازگار می آیم از دودمان ابرهای شنگرفی کوهستانی از دل آسمان آبی مملو از ستاره و خنده تا ترا از گذرکاه ظلمت اندوه رهائی بخشم به همین انسان بسیار کوچک امیدوار باش به همین موجودی که در دل کهکشانها به چشم نمی آید مرا در وسعت نورانی آسمانها معنی کن در وسعتی که شب های مسلح به دیدارم می آیی ,قاسم حسن نژاد,در دل کهکشان,موج کبود خلوص دیگر در سبزه زار چهل سالگی می روید وقتیکه مادرش لبخند اندوهناک مرگ را پذیرفت تمامی علاقه ی خانه را در پی اختلافی عمیق با پدرش در مسیرناجاری ترک گذاشت فرش آشنائی را در کوچه پس کوچه های جانگیر استثمارپهن کرد کاری جانفرسا با حقوقی اندک تا فقط درکی زنده بماند حتی اگر کبوترهای ملاطفت برادر نبود سرپناهی در شب محتوم روزنمی یا فت یک سال است که هر شب خود را در اطاق خود رائی بیمارزندانی میکند صبح همراه گنجشکها از خواب بی خوابی بر می خیزد دیگر کار است و کاراست و ناچاری زخم ها بر روح آنگاه سنگ شب را تا خانه بر گرده می کشد زندان ناگزیر خانه با نارضا یتی در انتظار اوست چون مهتاب اندوهگین پشت پرده ها اصلا نمی توان در قایق درک کنکاش کرد : جه نیروئی اورا به زیستی چنین دشوارمی کشاند شاید گنجشکها و جیر جیر ک ها بدانند شاید مورچه ها و کبوترها در این آفرینش به دیده حیرانی باید ریخت آیا در جهلی پیچیده و جانکاه حصار زندان نمی افرازد ؟ تا دادار را چه ستاره ی منظوری بدرخشد ,قاسم حسن نژاد,در زندگی برادر,موج کبود خلوص زنده یاد رضا دیلمی پور در دریاچه زود هنگام شب بود که صدای تپش نا بهنگام مرگ ترا شنیدم اکنون نیز چیزی شبیه ناباوری غلیظ در تپه های جانم سبز می شود آیا مرگ همه جا در تار و پود ما منتظر نشسته است ؟ تو راه را تمام کرده ای و دیگربر نمی گردی اما قلب انتظار در برگ برگ اندام مان در آب های تپش نشسته است جز مرور اندوهناک مه آلود خاطرات چیزی بر در خیا ل نمی روید آیا کوهی نبود که راه را بر مسیر سبز آرزو های تو بست ؟ بی گمان مرگ به چنین شکلی ناگهان می شکفد اما به معنی وسیع کلمه کوهستانی غریب بودی پر بار ولی در خاک های رنج – جنگلی انبوه این چنین روزگار بی وفا را ورق می زدی هنوز در انتظار مایوس تو همه جانم را امیدوار می سازم آیا همه وجودت را به خاک می بخشی ؟ و ما را سال های سال چشم به راه می گذاری ؟ می دانم _ فرهیخته ی گمنام ترا چاره ای جز پذیرش ناگهانی وداع ابدی در آن لحظه پرواز نمی کرد اما با هوای آبی اندوه که همه جا را در بر می گیرد چه کنیم ؟ همچنان که بهار را منتظریم وشب را و روز را ترا نیز پی می گیریم تو در های ذهنت را تا ابد بسته ای مرور خویش تنها آوازی است که در خاک های زمان می کاریم شاید نورتسلائی بر درد اندوه مان بگشاییم بی شک همواره ترا در آبی ذهنمان مرور خواهیم کرد چندان که دیلمان را غربت نا خواسته را و خا ک پاک را گل های داغ تو غریبانه معطرند 11/10/87 ,قاسم حسن نژاد,در سوک دوست شاعرم,موج کبود خلوص از این سمت سالن بزرگ اختیار به آن طرف دریای انتظارموج می زنم پنجره ای گشوده – نغمه ی سکوت شفاف می خواند گوئی دانش پاک رهائی در آسمان قلب و چشمانم به پرواز در می آید در نگاه دل گرم آفتاب عارفانه عشق می ریزم وسایه مومن نگاهت را بر روی فرحیختگی دیوار می بینم هیچ علف منظره ای از مرگ نا گزیرپاییزعاشق سخن نمی گوید آسمان یکپارچه غبارآلود – با موسیقی ناگهان در بطن درخشش می نشیند بیرون پنجره – سکوت رنگین ماشین های کهنه و نو چمنزار دیدار می گردد من تنفس روح بخش تمام وجودت را در اشک همه جا احساس می کنم بزرگراه زندگی با لبخند زیبا یش جاری است پاسخ می دهد که درزندان اندوه نیز می توان آزاد زیست و همه ی تراکم آسمانی آزادی را احساس کرد روی میز قانع تفکر زرد می نشینم و کلمات انبوه پاییزی را در کنار هم می چینم کلماتی که از عمق بی ریای جانت ریشه می گیرند کلماتی به زیبائی پاییز عارف آنجا نسیم صداقت و سادگی دریائی مواجند به آن طرف جریان یابیم تا درک آبدارحقیقت از قلب زمین و زمان بتپد بیا همواره در کنارت به آرامش نفس بکشیم می دانم – به حقیقت می دانم – طناب دار مرا نمی بافی ,قاسم حسن نژاد,درک آبدار حقیقت,موج کبود خلوص درخت سبز عطسه های پی در پی باد افسونگر اندیشه دیگر تابستا ن فرحبخش کوله با رخود را بسته و رفته کودک دلاور زیبای پاییزچشم با ز کرده است باد نوباوه ی پاییزی از ورای پنجره بر من می وزد دل جنگلیم مملو از عطر دل انگیزپاییز است هوای خنک کودکانه مرا در شعف عطسه می پیچد عطسه های روح بخش پاییزی پرده های نجیب کرکره در باد آواز ناب آسمان می رقصد از لابلای آواز دل نشین آنها نور سرد آفتاب بر اشک شوق قلبم می نشیند سرم را بر می گردانم اثری از ابر های شنگرفی نمی بینم آسمان چونان دلم آ بی است با عشق پاییزی عهد می بندم با حلقه های برگهای زرد سکوت رهائی بخش که همواره عاشق او باشم کودک پاییزی در عمق چشمانم می نگرد و خنده های زرد دل چسبی بر لب می شکوفاند من او را نه تنها در کتابها – بلکه در جنگل ها و بیشه زارها به هنگام خرامیدن دیده ام و امواج قلب خویش را در زیر پاهایش مفروش کرده ام او را در پناه کوه ها و تپه ها عاشقانه نگریسته ام اکنون چهل و هشت پاییز را عارفانه بوسیده ام این تمامت قلب من است که بر گستره رنگین خا ک راهپیمائی می کند با ترانه و سکوت در غلظت پرتو زیبائی بیا همدم من باش ای یار ای عرصه ی ملکوت ,قاسم حسن نژاد,دل آبی,موج کبود خلوص دو روز مهربان درخشان آزادی در انتهای یک هفته ی کسل کننده ی پاییزی که صدای معطر خیابان خلوت را در مسیر خاکی گوش هایت روشن می سازند موسیقی یک روز بکر را با خود به کرج می بری در آنجا نیز سرو های نگاه وسیع شهر ترا مجاب نمی کند چشمان دیداری شیرین تازه می گردد از همان درخت جاده ای که رفته ای باز می گردی لبخند قامت جاده با خاطر دلت سازگارنیست از خیابانک های خلوت که در دو سوی آنها – ساختمان های آینده شکل می گیرند – عبور می کنی دوباره در را می گشایی و خودت – خودت را در قامت به اصطلاح زندانی می کنی اما وقتی در عمق ضمیرت کنکاش می نمایی می بینی در آنجا کسی ترا به آواز آبی بیدار می کند کدام زندان ؟ اینجا خانه ی توست دیو مستاجری رخت بر بسته نرگس روحت گل می کند گل های شاداب ارغوانی آه – آزادی تنفس بکر هوای دلپذیر شادمانی و درختان انبوه سرو در انتهای رویای تو کتاب گوشه خلوت را روی قالی آرامش می گشایی می بینی پنجره ها پر از آواز اشتیاقند و تو احتیاجی به لامپ های روشن ناگزیری نداری ساعت مشکی دیواری ! تیک تاک ! تیک تاک ! به گلستان دلگشای کتابی وارد می شوی تازه در مسیر یادت می روید که اگر وارد دالان های پر پیچ و خم پیچیده ی سیا ست وارد شوی همچنان باید در خیابان های احتیاط پرسه بزنی خیابان در خیابان – موج در موج چهار راه های مملو از دوگانگی و تضاد کو چه های پر پیچ و خم تناقض خیابان های ادعا های پر طمطراق و جاده های بزرگ خود بزرگ بینی دلت را بر قامت سالن آشنا خیاطی می کنی و منتظر می نشینی تا ستاره ای در کتابی بدرخشد در آن زمان شعف مرتع سر سبز در دلت می شکفد تو همواره در پی ستاره ها بوده ای آن زمان که لا یه های ضخیم ابر- آسمان دلت را پوشانده بود و آنگاه در پی منشا نور می گردی سرانجام در می یابی که همین خورشید به ظاهر کوچک قسمت وسیعی از زمین مان را – به مهمانی روز فرا خوانده است --- پسرت در کتاب های نا نوشته ی بازی غوطه می خورد و مدام در وزش پریدن از این طرف به آن طرف با ستاره های اسباب بازی نرد عشق می بازد تلویزیون جام جهان نماست و جان جهان را در دل همسرت می شکوفاند همچنان دو برگ سبز بی مرگی دو قطره ی شبنم زندگی و آینه ی درخت تنومند فصل و سا ل امید . ,قاسم حسن نژاد,دو روز پایان هفته,موج کبود خلوص درک روشن جان تشنه را سنگ فرش میکنم تا عابران فروتن امید به آرامی از آفتاب قلبم بگذرند اما نگهبانی نا لایق و گستاخ می گمارند که کسی از آن مسیر عبور نکند هیچکس اما نمی تواند آسمان و ابر و خورشید را منع کند برف و باران عشق را هم در اطراف من گل های وحشی و علف های هرزرویید ه اند عطرنجیب آنها خاطره ای است ماندگار در جان جان نگاهم من پنجره های روبروی ساختمان زندگی را نیز دوست دارم کسی که همواره تلاش دارد قلبش را از پنجره به طرفم پرتاب کند دوست محض من است - درک روشن جان را سنگ فرش می کنم تا باد و چهار فصل – جان مرا در آغوش بگیرند و از نگهبان نیزمی خواهم که حصار ش را بر دارد تا با عبورآزاد عابران آ فتاب و آسمان زیباتر بر من بتابند تا نفس پنجره ها قلب مرا به تپشی گرم و منور وادارد تا مروارید باران در خون گیسوانم بشکفد و شب با شکوه تمام از دریا ی جانم عبور گیرد - درک روشن جان را سنگ فرش می کنم تا راه عبوراندیشه ی شکفته ی سبز را هموارتر سازم ,قاسم حسن نژاد,راه عبور اندیشه,موج کبود خلوص باد و باد وباد و ما وصبح همچنا ن ایستاده استوا ر در آینه لیاقت آفتابی روز چون خزانی که روز به روزپیر می شود به انتظاری به رنگ خزان لخت مرگ صدای دلاویز دم جنبانک بی قرار بر فراز تپه های بلند آپارتمان های زندگی آرام صبح خطیر دیگر روییده بود موج های روان خیابان زندگی آوازجاری مینی بوس آ بستن در فضای ملاطفت سرویس اداره سنگی سنگین بطالت راه پرپیچ و خم عقیده رانندگی دقیق غرور پوچ ایستگاه های دوراجبار زیبا - بلاخره قلب مان در آبی آرامش قرار گرفت به مقصد عادت زندگی بی دوام رسیدیم و این درخت هر روزه ی زندگی کوچک ماست که هر روز شاخه ای از آن بر خاک پاک می افتد و مانند هر چیزی آرام آرام پیر می شویم اما ما همواره در آب های جستجوی زندگی بزرگیم در کنکاش ایمانی آسمانی چشمان عرفان همواره در پا یش ما ست بیا جریان آفرینش بی وقفه را بپذیریم بی تردید افسانه نمی شویم و مرگ آغاز راهی نوست همان گونه که هر سال بهار می آید ,قاسم حسن نژاد,راه نو,موج کبود خلوص پشت آهنگ جاری آبشارخیالم ؛ پرده ی کرکره ی مهربان باستانی ؛ پنجره ی آسمان پرواز را مخفی می کند در عاطفه ی زرد روبرویم دری باز به سمت سالن اجبار در مجرای کناری ماه احساس گوشی خراب تلفن انتظار که با آن طرف آفتاب عشق می توان سخن گفت باد ؛ چشمان ادراک مدرن کرکره ها را در خاک خواب می آشفت از ورای چهره ی روشن آنها ؛ نور خورشید تشنه ی محبت روی میز دراز می کشید یک مداد تراش قرمزقصه می گفت من مزرعه ی قلبم را در وسعت بکر شعرمی کارم سالن بزرگ سخنی برای گفتن ندارد منشی پر روی امروزمرا سر جایش می کارد تا مگس اتفاق به اتاق متفاوت رئیس وارد نشود من در لابلای غم اکنون با میز دلتنگی سر جایش می نشینم وبه کلماتی از روح نفوذ می کنم که مرا ازروان دلتنگی بعد از ظهربرهاند گل سا کت زیبا همه ی قصه ی بعد از ظهرهای آ بی خلوت را باز گو می کند من تمام خاک آبستن دلم کنارلطیف همین گل زیبا می روید و همه درک تشنه وجودم به قصه های دلپسند آن گوش می دهد پنجره تکرار پاییز چشمانش را برویم بسته فضای سنگینی از کویر بی خبری خود را بر ما تحمیل می کند من تمام داستان دلم در فضای بیرون کنار همان سنگی می جوشد که در برابر آفتاب شیرین عشق صبور خوابیده است کنار همان عرفان علف های خشک خود رو که در باد زمان می رقصند کنار همان تپه ای که پشت سر هم ترانه باران می خواند بیا کمی در خیابان لطیف مهربانی شنا کنیم در خط سیر حجم بکرپرنده و آزادی آواز بخوان پرنده ! ,قاسم حسن نژاد,روز نهم مهر,موج کبود خلوص درخت روشن زن میانسا ل در آینه ی یازده ماه دیگر وارد تالار بیوفای بازنشستگی می گردد جان زرد اجاقش مفهوم معنی دار کوری است و امشب لبریز خاموش تنهائی ست برخلاف حقیقت درخشان ماه بدر فروغ کوتاهی دارد تا آواز سپید چند جمله آ پارتمان آن طرف تر شوهرش بر خلاف تمایل آبیش هر از چند گاهی مسافرعاشق سبزینه های شما لی است مردی میانسا ل که سر و صورتش را در ترانه های خیس آسمان و ماه تنکابن شستشو می دهد کنارنسیم لبخند دلگشای دریا با انس درختان کیوی و ماه بی قرار گفتگو می کند زن – غروب دلگیر مهتابی را چند شبی است که پای جیر جیرک ها آواز می خواند صدای تنها یش در گلدان گوش خیابان کوتاه زندگی پیچیده و از حوالی صادق سبز مهربانی و صبر است به آسانی می شود آن سوی دیوار قلبش را جستجو کرد ساده در حجم خشک خواب فرو می رود در رویای صبحی به سادگی شن و علف به سادگی چشمان کبوتران وحشی از رویای ارغوانی خواب بر می خیزد هر روز مسافر خسته چشم بسته صبح و عصر خانه تا اداره است تمام لذت خانه و اثاثیه اش به خوبی او را می شناسند شب ها گاه گاه ماه سان دو سه ساعتی بساط غربت ما را می شکند اگرچه ریسمان آشنائی ما روز به روز محکم تر می شود با این وجود رگه هائی ازابهام در سنگ آشنائی ما می درخشد رگه هائی قابل تامل وقتی فضای متلاطم سا ل های بعد را ورق می زنم مرگ همسرش را می بینم پس قرار بود او زودتر به خاک ملحق شود ؟ ! امروز سال ها از آن تاریخ گذشته است پس قراربود او زودتر به خاک ملحق شود ؟! این را در آب های امروز در مرکز خاک سخن می کارم و در عصاره آن روز هیچ تابشی نداشت اصلا چه کسی جز خدا می دانست ؟ و زندگی گوئی یک چشم بهم زدنی بیش نیست ,قاسم حسن نژاد,زن میانسال,موج کبود خلوص "با لیوان آبی لطیف پنجره – شیر تازه ی صبح را در عصاره ی شهود نوشیدم دو کبوتر وحشی در لبخند پرواز جهان بودند خزان تنها با روح شکفته تقویم معرفی می شد تپه ی بی قرارمشرف به خزان حضور داشت کمی هم آواز آ ینه آسمان ابری با آفتاب ملایم تنها می رقصید کسی کنار سکوت دلم به سمت قرمزی عشق می رفت و شیشه تنهایی میز را عارفانه می شکست روی موسیقی صندلی چشمانم – مناجات روزطلوع کرد دلم از چشم انداز هر نوع حصاری غمگین عبور می کرد دعای سبز صبح دلگشا دو سه ساعتی با ما گفتگو نمود نا گهان لیوان پنجره به شفافیت روان چشمانم پی برد و خود را برای همیشه در آهنگ قلب چشمانم جای داد با انگشتا ن مومن نگاهم لیوان انتظار را به صدا در آوردم مو سیقی خا رهای روی تپه را می خواند خارهایی که همواره صدای آن پیر وارسته را در گوشم زمزمه می کردند "" سلامتی نعمت بزرگی است "" ""سلامتی نعمت بزرگی است ",قاسم حسن نژاد,سلامتی,موج کبود خلوص تصویر سنگ پاییزی قبل از ظهر خود را در پنجره آفتاب و خاک قاب می گیرم کارگری با چشمان صدیق حصار می بافد حصار غربی کوشش آبی جهان را آجرهای دلگیر تازه- آواز آفرینش حصاری نو تصویر دریای بکرروز را در آوازی شادمانه قاب می گیرم آسمان بیکران با ابرهای تنک جان تشنه – نجوا می کند روز روزگار وانفسا – به سادگی – بر سینه ی شن زار آواز می خواند خیابان تبسم کوتاه آرام آرام با سکوت عجین شده- رفت و آمد می نماید دلم مورچه ی کوچک قلب توست و باد کنجکاو زرد را با خود به دیدار آشنائی می آورد روح عمیق تلویزیون – هجوم تیره سکوت درون اتاق را یکسره در هم می شکند اما- آگهی های نا متعارف تبلیغاتی گاه و بی گاه ------ از پنجره ی تکرار شن و خاک و آسمان خسته شده ام دلم را با گلهای آپارتمانی عرفان مانوس می کنم با کارگر حصار ساز آجر بیدلی می آغازم با بچه هائی که روز را به بازی گرفته اند با درختچه های بی خیال کنار جدول خیابان با کوه های صبر و استقامت جان با مرد حراج فروش میوه که می گوید : خانه دار – بچه دار زنبیل تو ور دار بیار - با باد آفتابی رویای ممتد سبز درخت رویای جاده وسیع سر سبز جنگلی در تو به امید رهائی در نقب جستجو می نشینم در تو ........ همه در تو....... ,قاسم حسن نژاد,سنگ عرفانی جان پاییز,موج کبود خلوص از دنیا ی یکرنگی سنگفرش پشت ساختمان خیال بالا می رفتم آسمان آبی درخت تپه می درخشید خورشید لبخند زنان ترانه ی نورش را در فضا ی بی ریا می پاشید نگهبان غرور پوچ جلو مرا گرفت: عبور عشق از این مسیر ممنوع است باز ترنم گیرای همان ضرالمثل معروف بیادم افتاد : آفتابه و لگن صد دست شام و نهار هیچی اینجا همه پله ها و میزها و صندلی ها رئیس بازی در می آورند اما ازستاره رفاه تولید خبری نیست آفتاب دلارام همچنان زیبا می تابید بادی نمی وزید هوا در آرامش ملکوتی زندگی می بخشید سنگفرش خلوت آزادی زیر پای ایمان انسان آوای آرامش می خواند ولی من دیگر از آن مسیر دانش مسدود نخواهم رفت و سختی آفتابی را بر راحتی بارانی ترجیح خواهم داد حتی اگر همه ی سنگها طلا باشند. ,قاسم حسن نژاد,سنگفرش,موج کبود خلوص اشک سکوت گوشی خراب بی تفاوت تلفن در فضای لاشه ی مرده موجودی از جنس سهل انگاری آقای معظم – به باغچه لفظ خشک و زرد اجباری ریا – بفرمایید بفرمایید و از باران سیاه تشکیلات تلفنی رایگان استفاده کنید تنها فضای مسرف دلگیر میز ها و صندلی ها جواب گو نیستند اینجا بعد از دو هفته درد جانفرسای علافی هنوز در مسیر سبز زندگی نمی تپد خزان با تمسخر سیاه قاه قاه می خندد برمسیر بلااستفاده روییده بر حیرانی بیمارگونه و بر توجیه پر طمطراق توخالی در این آشوب منجمد ناچاری راهی به جز خار زار افسوس می تپد ؟ میشود زودتر از شکوفایی پیری انتظاری آفرید ؟ در این همه درد _ من اما باز بر تلاطم بکر جهان جاری می شوم خالق در پی آفرینش بی وقفه ی سترگی شکوفاست جان جهان بیکرانه در آهنگ جاودانه می تپد باید مسیری برای رویش شکفت در رمز جهان همیشه زنده زیست و در قلوب ایزدی اعتراض نور پا شید مدیر اگر تقصیر نمی بافد پس کدام علف هرز؟ ,قاسم حسن نژاد,سهل انگاری,موج کبود خلوص روی تمرکزقالی ماشینی شبی زمستانی بر پشتی عاطفه ی ماه رویش سبز فیلم سینمائی جمعه شب در نور آوازخیابان شبکه ی اول تلویزیون مرا به مهمانی ارغوانی سپید کشاند تمرکز شیری رنگ حواس عبور بی وقفه ی نگاه پیوند مورچه ی صحنه های بکر انتظار رنگین فام دو ساعته وسرگذشت سیاست سیاست سیبی است که در بارگاه عرفان به ثمر می نشیند جهان عارفانه می درخشد و همه ی زوایای حیات را خلق می کند ,قاسم حسن نژاد,سیاست,موج کبود خلوص در اطاق شب باز می شود پله های نیمه تاریک پله های نیمه روشن در آپارتمان شب باز می شود بیرون شبی کامل می درخشد جعبه ی توری زباله در آن طرف خیابان در انتظارپلا ستیک های پرزباله سگ های جیرجیرک بی وفقه آواز می خوانند چشم انداز روشنی در آن طرف شن زار در عمق نگاهم می نشیند آسمان چشم می گشاید ابرهای تیره ماه را می بلعند پشت درپروانه ای در خواب رویای ماه و ستاره است پله های نیمه روشن پله های نیمه تاریک ونگاه ساعت بیست چهارسالن مرا آواز خدا همواره به تلا لو می کشاند و درک تاریکی را آسان می سازد کمی هم در عمق روشن آسمان بنشینیم شب باز در میان سالی خویش سخنرانی می کند من آ ن را به خوبی آب و نان می شناسم به خوبی آب و نان ! ,قاسم حسن نژاد,شب مهتاب,موج کبود خلوص روی امواج خاطرات ماسه های نرم ساحل اندیشه ی افتادگی می آموزم موج های کبود تا ساحل دلبر پاییزپیش می روند و بر می گردند روی ترنم کبود موج های کوتاه زندگی قایق های کوچک دل بالا و پایین می روند کنار گستره خاکستری ساحل در برابر نیزارسکوت اسبی سیاه به دریای احساس گل های نگاه می ریزد دریای بیقرار تا چشم کار می کند ادامه عارفانه ی آبی عشق است گوئی به بی نهایت آن سوی خورشید نگاه می ریزد ما سه نفریم سه داستان آوازآبی خاک سخی از ماسه های پاک آزادی عبور می کنیم به خیابان آفتاب آن سوی آرامش می رسیم و در خانه ی مهربان مهمانی جاری می گردیم دریا خاطرات تاریخی خود را در چشمان ذهن سبز ما بر جای می گذارد ما تا خانه ی گرم دلگشا ی آفتاب با دریا زندگی می کنیم قلب تپنده عاشق را کنار افتادگی سال می گشاییم و امیدوار ریزش آبی وصل دریا به خانه بر می گردیم ,قاسم حسن نژاد,عشق دریا,موج کبود خلوص كارگر قالیباف هنرمندی بی ریا ست كه با تارو پود امواج رنگارنگ پشم نقش های اعجازمی آفریند شاعر نیزبا كلما ت رنگارنگ حقیقت بی ریای ناب شعرخلق می كند با كلمات سنگ و خاك – آسمان و ابر انسان و آفتاب و ماه – رودخانه و دریا و ....... آیا تو آنرا درك می كنی ؟ بدان ایمان می آوری ؟ از ستاره تا سنگ همواره راه خداست از انسان تا ویروس او هنرمندی به غایت بی همتا ست به درون كودك چشمانش جاری شو رود های عشق و رنج در تپشی جاودانه اند آری – اتم به اتم رفتارها به گوش می رسد و آغاز و انجام راه مملو از عشقی جاودانه ست بیا در قالی پهناورطبیعت به تماشای چشمان عاشق خدا پرواز كنیم و موج در موج بروییم پس درك زیبایی و عدالت همه جا می درخشد كمی به حقیقت آب و آفتاب بیندیش در خاك و هوا ما را در طراوت كلمات و پشم و رنگ آفریده اند ,قاسم حسن نژاد,قالی پهناور طبیعت,موج کبود خلوص همه ی لامپ های بهاری آشنائی روشن اند چشم دل به شمیم روشنائی می بندم به آموزش روح بخش خلوت تاریکی - روز روشن و تاریکی تیره همه از همت زمین و خورشید است دوستی دیرینه باستانی و قدیم - اگر نور نبود این همه جلوه های الوان در جهان نمی رویید تاریکی نیز بی گمان نعمتی است در جهان باید همواره از جهان آموخت در اشک لحظه ها عشق موج می زند - روی میز آهنگین روشن سکوت دل را گسترده ام روشنائی گل بزرگ شکفته در قلب ها ست زیبا و دل انگیز - با تار و پود کلمات نور نقش قالی شعر خلق می شود قلب ها محبت بی دریق خورشید را می فهمند - اما در این ساختار هزار توی آینه ی روز و شب روشنائی خورشید تا ظهور مقدس کلمات شب سخن می گوید - قدر ایثار بیکران خورشید را بدانید همین گونه زمین را در لبخند همواره شکوفای جهان بیکران تا مرگ مجالی می تاباند ,قاسم حسن نژاد,لبخند جهان,موج کبود خلوص ترا کلمه به کلمه جمله به جمله سطر به سطر شعر به شعر چون رایحه ی روح بخش سحر برف انبوه بر تپه های کوهستان چونان دریاچه ی عارف عاشق قلبی که بر گستره گندمزارمی روید راهی جنگلی و با شکوه درختانی که عاشقانه سرود پرندگان را می خوانند صخره های بشاش سپیده دم و آفتاب سوزان خلوت دل کویر تو شعری هستی که زندگی را باران دلنشین بهاران می سازی مرا با نگاه های پر عطوفت شبنم به قلب پاک سحر پیوند می زنی زنده ای و جستجوگر خیابانی که هیچگاه بدون ماشین و عابر با در ختان چنار سخن نمی گوید تو بادی با لبخندی آبی برلب که سحر را با خود در تمام دشت شکوفا می سازد جمله ی نی زاری که برنگ زرد در آسمان چشمانم نطفه می بندی و همه ی شهر را بارور می سازی ترا کلمه به کلمه جمله به جمله سطر به سطر شعر به شعر به قد قامت بلند آسمان سبز فروتنانه و خاکسارزندگی کرده ام مرا بپذیر زیرا همواره انسانم آرزوست ,قاسم حسن نژاد,مرا بپذیر,موج کبود خلوص قصه ی روح بخش مهر باستانی غروب می کرد شهرک جدید در انتظار آبان زیبا ساعت شماری می نمود سرمای خزان جوانه زده بود آنها همه ی وسا یل و افکار خود را در وانتی ریختند و رفتند غروب جدائی در نگاه زن غبار تیره خستگی می پراکند وقتی شب شد – آنها سرو رویای خود را در مسکنی جدید جشن گرفتند مرد که نگاه سبز آفتاب را به شب پیوند می زد به آسانی نگاه لطیف خیابان را پشت سر گذاشت جلو منزل درک جدید توقف کرد وسراغ لبخند دلگشای ماه را گرفت ما با دلتنگی عمیق و رنج - گاو خیابان را درآغوش گرفتیم آنها در خوبی بارور- همیشه همسایه بودند منزل تخلیه شده هم همین را می گفت پله ها – نرده ها و دری که به خیابان ساکت چشم می گشود ,قاسم حسن نژاد,منزل نو,موج کبود خلوص صدای پای صبح بر خاک و سنگ کلاغی در همین نزدیکی چند بارپیری دی را آواز می خواند سکوت – خیابان را به آسمان وصل می کند چهار نفرسوار سرویس تکرار می شوند روز در پیچ و خم خیابان های کوچک آغاز می گردد و به داستان زمستانی جاده می پیوندد گل سرد خورشید آرام آرام در افق جوانه می زند تا چشم می گردانی لبخند گرم لذت از چشمان عاشقانه خورشید می جوشد از جاده که گذشتی صبح را در خیابان ها می گردانی تا به اداره ی تکرار بیکاری برسی همان اطاق همان احوالپرسی همان نگاه ها پنجره و آسمان و خورشید کمی هم بر موج زمان بنشین و دوباره پرواز کن هیچ نمی دانی پایان راه به کجا ختم می شود تنها انتظار در مسیر مومن چشم ها همواره سر سبز است پس به ناگهان شکوفا می شود و به ناگهان محو می گردد زینهار دل دوستلن را بیازاری ,قاسم حسن نژاد,موج زمان,موج کبود خلوص ترانه ها قدم می زنند با ریشه های آبی درخت در موسیقی امیدوارجان ذهن بر آن می شوم از افتادگی سنگ های سنگ فرش الگو بگیرم آ ه – من سنگ های بیکاری بر دوش می کشم دل – صحرائی وسیع طلب می کند در کوهستان سر سبز تداوم کار و تلاش خلق چیزی شبیه بیداری روشن نسیم تغییری در سحرگاه وضعیت باران بویش گل های صحرائی در گندم زارهای برکت در اینجا بس تنها و بیهوده ام میزها به درشتی سخن می گویند قدم می زنم با ریشه های سبزدرذهن آفتاب و سنگ های فروتن ستایش گلستان شعر مرا آسمانی می تراشد شعری همواره امیدوار در برج آزادی خورشید ترا عارفانه عشق می ورزم وزیر باد ترانه می کنم باد همچنان در پی کاری است ,قاسم حسن نژاد,نسیمی از جانب یار,موج کبود خلوص يک کتاب شعر باراني صميميت يک ليوان پر تمرکز بعد از ظهر يک مداد تراش دانائي خا لص يک گوشي تلفن آسمان آفتابي يک فرهنگ جيبي انگليسي به فارسي رهائي ارغواني اينها تنها مايملک من دراين ثا نيه اند و شعر که تمام عشق است حتي از تما م اين چيزها به من نزديک تر شعري الوان به گرمي سلام صبح به تبلور صبح بخير به روشنائي آ فتاب هستي بخش به رها ئي قلب من وقتيکه به آ سما ن مي نگرم شعري که به رنگ همه ي اشيا و همه چيز است به رنگ خارها ي روييد ه بر تپه به رنگ نگاه زنا ن و مردان به رنگ ما شين ها ئي که ازخيا با ن عطوفت مي گذ ر ند به رنگ تنفس بکر صبح در پاييزي دل انگيز . . به رنگ سبزينه ي پر طراوت زندگي که در ثا نيه ها جاري است يعني من قلبم را نمي فروشم. ,قاسم حسن نژاد,يک کتاب شعر,موج کبود خلوص ساختمان بلند سکوت با پله های مرمرین خیا ل درحسرت شفاف فرشتگان پرواز بزرگراه نگاه دلی رنج دیده در افسانه عشق چشم اندازهائی در اوج برج آرزوی قانع به سرعت آفتاب سایه ها پایین می آئی خود را به بلندای ساختمان محبت به تماشا نشسته ای ؟ پله های مرمرین فروتنی را با آبشا رمنتظر نگاهت شستشو می دهی به عرفان تپه ای که مشرف بر ساختمان دل است نظر می دوزی اما تو که از تار و پود دیگری خود را همواره چون برجی عاج می بینی که دور نمای وسیعی دارد اما فرزانگی را نمی شناسد من اما در اوج آسمان نیز خود را به اندازه ی قامت خاک دیده ام زمینی که یک جهان است یعنی رود خانه ای گمنام ولی عاشق در دل جنگل در ختانی انبوه در فراز و فرود جاده ای که برقامت جنگل پیچ و تاب می خورد و بالا می رود چشم انداز های دل انگیز این سو و آن سوی جنگل کوهی که دستا نش را از میان تپه ها بلند می کند رود خانه و مرتع آسمانی که نگاه عقاب را به چشمان مارمولک پیوند می زند مزارع تشنه گندم چشمان لذیذ عدس درک سبزنخود و جو خورشیدی که هر روز از تپه ی روبرو به آسمان پر می گیرد ابر و ابرومه چشم اندازهای مه زارهای بعد از ظهر اکنون روز است متراکم و زنده و فعال - تو باید یک بار دیگر از قامت زمین بالا بروی تا شکوه زندگی را در چشمان کهکشان نظا ره گرباشی اکنون شب است بیا درآسمان شنا کنیم اینجا آغاز راه هست به ستاره گان انسان بگو هیچ چیز از چشمان هزار توی تو پنهان نیست چه رنج باشد چه شادی چه جاندار باشد چه بی جان تبارک الله احسن الخالقین ,قاسم حسن نژاد,چشم انداز بلند نگاه,موج کبود خلوص به چشم اندازت هر چه بیشترنزدیک شو در چشم اندازت با چشما نت قدم بزن با ذهنت چشم اندازت را در دستا نت لمس کن در چشم اندازت هر لحظه بهاری نو تر را تجربه کن در درون چشم اندازت به لبخند و پایکوبی بنشین آنجا بلدرچین غم و شادی لانه دارد مرا درقلب آوازش بنشان در تجربه های دوستت غوطه ور شو در درون اعماق چشم اندازش شنا کن ودوباره به خودت برگرد اینجا اینک بهار شعله ور است و همه چیز در نگاه سبز علف ها پیر و جوان می شود بیا با نگاه تو در دوستان سبز علف زاربنگریم نگاهی طرد و مرطوب در آفتابی به بلندای تاریخ چه چشمانی گرم و گیرا داشته باشی چه ذهنی قسی و خونریز سرانجام خواهی شکست و بی تردید به خاک خواهی پیوست درک آینده قضاوت عبور چشم اندازها ست و مرا آه انسان در خود پیچیده است ولی یقین دارم که روزی دوباره از خاک خواهم رویید و در برابرچشم انداز دوست خواهم ایستاد او که مرا همواره آفریده است با چشم انداز های رنگارنگ 27/2/88 ,قاسم حسن نژاد,چشم انداز خدا,موج کبود خلوص وقتیکه آهنگ رویان باد نوباوه ی پاییزی می وزد در سایه و روشن خوزشید عارف کرکره های پرده ی دلم به رقص در می آیند و کلماتی که قلبم بر روی کاغذ نوشته اند مواج می شوند چونان دریای خروشان دیلمستان موج های آبی – شعری است که در چشمان میشی تجربه می نشیند ودستانم در رقص زرد پاییزی بر پرده ی دلم نقش می زنند قلبم و – باد نوباوه ی پاییزی وتفاخر بی بدیل عشق تو از کجا می آئی ؟ که چنین آغشته به رویای پاکی از کدامین خورشید ؟ بیا ترا عمیق تربه ترنم شناسائی مواج دعوت کنم ,قاسم حسن نژاد,کدامین خورشید,موج کبود خلوص نه اینکه مسلح به سلاح شیرین تلویزیون حقیقت بی همتای مطلق باشد ولی نوری درخشان از او تلا لو داشت واز چشمانش – آفتاب در پاییز میان سا ل می درخشید خود اینها تیغه های برنده ای بود که قلب حقیقت را روشن می کرد وقتی در گرما گرم گفتارش تیغ دقت می راندی نمی توانستی خاری از باغستان دلش به کف آری ولی دیگرانی نیز بودند – دوست یا دشمن که رگه هایی از ناهمواری را در پروازش بازگو می کنند به دروغ یا حقیقت بسان صخره ای با رگه های نقره یا جاده ای با دست انداز خیابانی که ترا به کوچه های نا هموار نیز می کشاند با این همه حق داشت که می گفت : آنها به نا حق در گستره ی دریای مقام مقیم اند و ما را به رود های خشکی می کشانند - منتظرنقاط روشن – نیم ساعتی بر پنجره ی صندلی تکیه داد آنگاه کسی صدایش زد میز نگاهش را با اکراه به هر دو طرف گرداند و رفت آبی نه چندان گل آلود آسمان ابری تشنه مشرف بر باغی با درختان بار دار و بی بار خلاصه نا شدنی در یکد ست و هموار ولی زیبا مانند منشوری در برابر نوری نه چندان ضعیف باید دوباره و دوباره در گستره ی شناختش شخم زد این را خا ک وسیع نیز می گفت و باد و آسمان و همه چیز هایی که با او در گیر بوده اند ,قاسم حسن نژاد,کنکاش شناخت,موج کبود خلوص باد بی نیاز نیمه سرد پاییزی با کرکره های لبخند بازی می کند رقص مهربان کرکره ها در نورصادق آفتاب زندگی درهم می شکند و خطوط روشن متناوبی را بر روی میز می آفریند هر چند گاه یک بار در علف های زرد آرامشی ساکت می شکوفد لحظاتی می خوابند و لحظاتی از خواب زرد بر می خیزند گرمی دل چسب ملایمی از خطوط نجیب آفتاب بر اندیشه زرد بدن می نشیند رقص بی تملق سایه ها در چشمان آرزومند قلب آسودگی سبز خاطر در عمق تشنگی بیدار جان آه – عاشق بی ریای شعر شده ام آه- عاشق امواج دریای باد پاییزی من همچنان پاییز عاشقم در تلاطم افکار خاک ها و درختان با همه ی فقری که از کوچه های دربدری می گذرد آنجا سال های طولانی مامن اسارت مرا بر دوش کشیده است اینک اما در درتلالوی خورشید رهائی از عمق جان می رویم مرا همواره بیدار نگهدار در سرزمین جان و سنگ پا ک در سرزمین سبزینه و خاک پا ک ,قاسم حسن نژاد,گذر فقر,موج کبود خلوص درد آ نچنا ن بزرگ بود وعظیم که در کلمه و جمله به هئیت توصیف نمی نشست قله سر به فلک کشیده ؟ ! توفان ؟ ! زلزله ؟ ! آ تشفشان ؟ ! سیل ؟ ! . . هیجکدام برابر معنای درد نمی روییدند . تنها معبری بود به مرگ ( دردی است غیر مردن کا نرا دوا نباشد آخر چگونه گویم کان درد را دوا کن ) آیا مرگ پایان درد است ؟ درک زندگی چیست ؟ شاید برای کثیری آغاز درد باشد چون معابری تو در تو به سمت مردن های تدریجی و برای گروهی گشایشی به سمت ستاره های لبخند و آرامش آنچنان که دوست می گوید. ,قاسم حسن نژاد,گفتار دوست,موج کبود خلوص آجرصبر بر آجررنج می نهد تا سرو دیواری صدیق بیافریند گوئی قلب زرد پاییز بر خا ک سبز می شود دیوار امنیت زرد جهان روز ها گل کاربر پنجه های روزش می شکفد تا هاله ی نجیب خورشید به غروبی خاکستری فرو شود آنها سه نفرند سه دوست سه عصاره زحمت در خلق حجم سبز لطیف صمیمیت در خلوت بی ادعای زمین عشق هزاران تو تا لقمه ای برگ سبز نان و رود خانه ای شرف هر شب به خانه برند مسیر آشنائی آبی استاد در قلبم موج بر می دارد درحصار درد مستاجری پرسه می زند یک بچه دارد همسرش خانه دار است با اینهمه عاشق کار و آب وآفتاب زنده ی تلاطم بی فریب جوانی امیدوار پرده های روز مانند همه ی انسان های مومن شب را عاشقانه در صبح جریان می یابد واز همه ی دنیا چیزی بیشتر از قیمت واقعی گل کار نمی خواهد نانی و سرپناهی این همه ی محتوای درنگش را در دنیا آبیاری می کند به آنا نی که در مرداب های نیرنگ مغرورند بگو خدا در متن آواز هر کاری است خواه نیک خواه بد ,قاسم حسن نژاد,گل کار,موج کبود خلوص در ضیافت تولدت خاک در شکوه جنبشی دگر رخت زرد خویش را درید و تکان تازه ای به خویش داد هم بدین سبب به رود زد تا غبار تاخت ستمگران دهر را / در گذر آب شستشو دهد انتظار سهم ماست اعتراض نیز ما ظهور نور را به انتظار / با طلوع هر سپیده آه می کشیم ای دلیل جنبش زمین قسم به فجر / تا تولد بهار عدل / ظالمان دهر را به دار می کشیم گوش را به نبض تند خاک می دهیم گام عادلی بزرگ را / منتظر، شماره می کند در بهار، اعتراف سبز باغ را شنیده ام که می شکفت اذن رویش بهار را تو داده ای * باور گلی به ذهن ساقه های سبز لیک خود چو غنچه ای صبور / بسته مانده ای رسم غنچه نیست بسته ماندن غنچه های نرگس این زمان - / به ناز باز می شوند ما ظهور عطر را ز غنچه تا به گل شدن / انتظار می کشیم خاک تشنه است و ما از این کویر / خندقی به سمت جویبار می کشیم * یک چپر میان ماست پشت آن چپر که تا خداست با فرشته ها به گفتگو نشسته ای * آفتاب / از جبین پاک تو طلوع می کند در فضای پاک چشم روشنت / محو می شود غروب می کند ایستاده ای بلند / روشنان ماهتاب را نظاره می کنی با تو آسمان تولدی دوباره یافت پیشوای کاروان عشق! کاروان حماسه می سراید اینچنین: /انتظار سهم ماست / اعتراض نیز منجیا، یقین تو نیز منتظر / چشم بر اشاره ی خدا نشسته ای! مسگرآباد، تهران، 15/12/1360 ,سلمان هراتی, غنچه ی نرگس,از آسمان سبز من نبودم / مادرم یتیم شد من نبودم / درختان، بی شکوفه نشستند من نبودم / گنجشکها برگ و بارشان را بستند / و از بهار گذشتند من نبودم / نارنج ها از درخت به زیر افتادند انجیرها از تراکم درد ترکیدند ارباب صبحانه ای لذیذ از انجیر خورد مادرم گفت: / ای کاش گرگها مرا می بردند / ای کاش گرگها مرامی خوردند من نبودم / مادرم یتیم شد هیمه های نیم سوخته / « کله چال » را از آتش می انباشتند و ارباب کاهنی بود / که با هیمه های نیم سوخته / به تأدیب مادرم بر می خاست ارباب کاهنی بود / که سرنوشت مادرم را پیشگویی می کرد و « ملوک » نانجیب زاده / که خلوت ارباب را پر می کرد آب را بر خاکستر می ریخت مادرم غذای خاکستری می خورد و بچه های خاکستری به دنیا می آورد لاک پشتهای مزرعه مرا می شناسند من بر بالشی از علف می خوابیدم قورباغه ها برایم لالایی می خواندند مادرم از مزرعه که برمی گشت سبدش از دوبیتی سرریز بود * چندی موبمجم این بند پییه چندی پیدا کنم شمشاد نییه شمشاد نی مره صدا ندینه اونی که موخینم خدا ندینه * برای رفوی پیراهنهای پاره ی ما دوبیتی و اشک کافی بود سوزن که به دستش می رفت نه، بر جگرم می رفت کی می توانستم گریه کنم کیومرث خان می گفت: دهانت را ببند آیا آسمان به زمین آمده است ما که چیزی احساس نمی کنیم بالش من سنگین بود از اشکهای من با گوشه ی زمخت لحافم اشکهایم رامی ستردم بر دامن مادرم اگر گندم می پاشیدم سبز می شد از بس گریسته بود آسمان تنها دوست مادرم بود مادرم ساده و سبز مثل « ولگان » بود من شعرهای نا سروده ی مادرم را می گویم من با « آمیر گته یا » خوابیدم من با « آمیر گته یا » شیر خوردم من با « آمیر گته یا » گریه کردم / من نبودم / من شاعر نبودم / مادر یتیم شد مزردشت، 9/5/1364 ,سلمان هراتی,آب در سماور کهنه,از آسمان سبز کاش می شد که پریشان تو باشم یا نباشم یا از آن تو باشم تو چنان ابر طربناک بباری من همه تشنه ی باران تو باشم در افقهای تماشای نگاهت سبزی باغ و بهاران تو باشم تا در آیی و گلی را بگزینی من همان غنچه ی خندان تو باشم چون که فردا شد و خورشید کدر شد من هم از جمله شهیدان تو باشم تا نفس هست و قفس هست، الهی من شوریده غزل خوان تو باشم ارباستان، لنگرود، 5/9/1364 ,سلمان هراتی,آرزو,از آسمان سبز برزیگر قدیمی این دشت وقتی که کشت را به خطر دید در باغ بذر حادثه افشاند گاه سفر به غربت تبعید این کاروان برای رسیدن یک چند بی بهانه سفر کرد بی ماهتاب روشن رویش خون خورد و بی سپیده سحر کرد این باغ بی حضور قدومش یک چند بی شکوفه به سر برد گاهی که گاه رویش گل بود دیدیم وای تیشه به سر خورد یک روز بعد همهمه ی آب در باغ دار حادثه رویید در دشت باد فاجعه می خواند: این راه را سواره بپویید آمد صدای مرد سواری از منتهای خشم بیابان ای تشنگان جرعه ی آغاز در چشم او نهان شده باران ای تشنگان هزاره ی باران! آیینه را غبار بشوییم پیغام آب را به سواران در روزنه های بدرقه گوییم آمد به دستگیری این باغ آمیخت با سیلقه ی باران در زمهریر بهمن آن سال گل کاشت پا به پای بهاران تهران، تجریش، 6/11/1363 ,سلمان هراتی,آمد به دستگیری این باغ,از آسمان سبز میزبانان به دعوت باطل رفتند / میزبانان به بیعت آذوقه دلقکی بر شمشیر خلیفه می رقصید پریشانی در کوفه فراوان بود قوس قامت بیهودگان / به التزام تملق، حیات داشت چشمان سمج خدا ناپرستان / به پایداری شب اصرار داشت میزبانان موافق میزبانان منافق نان بیعت را تبلیغ می کردند هفتاد و دو آفتاب / به ادامه انتشار کهکشان / از روشنان مشرق عشق / بر آمدند در گذرگاه حادثه ایستادند پیراهن خستگی را / با بلند نیزه دریدند پیش هجوم آنان سینه دریدند / هفتاد و دو آفتاب از ایمان که قوم زمین / در قیامشان نشسته بود فرومایگان / دست تقلب را / در برابر شتابناکی ایشان گشودند اینان به اعتماد خدا به اعتصام خویش نماز بردند * باید به آن قبیله دشنام داد که در راحت سایه نشستند و امان شکفتن در خویش را کشتند باید به آن طایفه پشت کرد / که دل خورشید را شکستند * کدام صمیمیت / به انتشار مظلومیت شما دست زد که هنوز هم / طوفان از زمین / به ناله می گذرد و ابر سوگواری / بر آن سایه می اندازد آه ای بزرگواران، یاران / عطش ناپیدای شما را / هزار اقیانوس به تمنا نشسته است ای پرندگان افق های دور از چشم گوش من / صدای بالهاتان را شنید آیا جز به تحیر / چگونه می توان در شما درنگ کرد مثل جنگل خدا / وقتی شما را بریدند زمین عطشناک پایین زیر معنویت خونتان روئید و افق به مرتبه ظهور آمد اسب سحر شیهه ای کشید هفتاد و دو آفتاب / از جنگل نیزه بر آمد تهران، 8/8/1363 ,سلمان هراتی,آنان هفتاد و دو تن و بود,از آسمان سبز دل باغ تا سبزه را آرزو کرد بهار آب و آیینه را رو به رو کرد زمین را در اطراف باران رهانید تن خسته ی خاک را زیر و رو کرد تشر زد به تالاب های زمینگیر دل قطره ها را پر از جستجو کرد خیابان پر از خلوت و خامشی بود خم کوچه ها را پر از های و هو کرد نگاهم پی خواهشی سبز می رفت بهار آمد و با دلم گفتگو کرد مرا با صدای تر آبها خوانند مرا با دل خسته ام رو به رو کرد چنان با من از مرگ آلاله ها گفت که روحم تب مرگ را آرزو کرد مزردشت، تنکابن، 1/1/1363 ,سلمان هراتی,از بهار,از آسمان سبز آدم را میل جاودانه شدن / از پله های عصیان بالا برد و در سراشیبی دلهره ها / توقف داد از پس آدم، آدمها /تمام خاک را / دنبال آب حیات دویدند سرانجام / انسان به بیشه های نگرانی کوچید و در پی آن میل / جوالهای زر را با خود به گور برد تا امروز و ما امروز / چه روزهای خوشی داریم و میل مبتذلی که مدام ما را به جانب بی خودی و فراموشی می برد * یک روز وقتی از زیر سایه ها ی ملایم خوشبختی پرسه زنان / به خانه بر می گشتم از زیر سایه های مرتب مصنوعی مردان « آرشیتکت » را دریدم / در صف کراوات / چرت می زدند ماندن چقدر حقارت آور است وقتی که عزم تو ماندن باشد حتی روز / پنجره به سمت تاریکی / باز می شوند اگر بتوانی موقع رسیدن را درک کنی برا ی رفتن / همیشه فرصت هست این دریچه را باز کن / چه همهمه ای می آید گویا /« مرغ » و « متکا » توزیع می کنند اینها که در صف ایستاده اند به خوردن و خوابیدن معتادند وقتی بهانه ای / برای بودن نداشته باشی در صف ایستادن / خود بهانه می شود و برای زدودن خستگی بعد از صف ورق زدن / یک « کلکسیون » تمبر / چقدر به نظرت جالب می آید امروز / در روزنامه خواندم / ته سیگارهای چرچیل را به قیمت گزافی فروختند آه خدایا / آدم برای سقوط / چه شتابی دارد! دیروز در باغ وحش / شمپانزه ای دیدم / که به نظریه ی داروین / فکر می کرد چگونه می توان / با این همه تفاوت / بی تفاوت ماند؟ پشت این حصار چه سیاهی عظیمی خوابیده است با دلم گفتم: برگرد برای رفتن فکری بکنیم * وقتی که در حواشی خاطره هایت قدم می زنی چه زود خسته می شوی من شب های بسیاری را در معرض ملامت وجدان بودم و در تلافی شبهایی که بی دغدغه خوابیدم بعد از این زیر سرم به جای متکا سنگ خواهم گذاشت آه نگاه کن سرزنش چه نتیجه ی بلندی دارد / وقتی فروتن باشیم * من از حضور این همه بیخودی در خانه ام / متنفرم ای دل برخیز تا برای رفتن فکری بکنیم * دیشب خسته و دل شکسته خوابیدم خواب دیدم / دلم برای لمس آفتاب / چونان نیلوفری / بر قامت نیزه پیچید و صبح که برخاستم / پر بودم از روشنایی امروز آفتاب چه داغ می تابد! و صبح آه چه صبح مبارکی است! احساس می کنم / که از هوای سفر سرشارم و دلم هوای رسیدن دارد امروز من حضور کسی را در خود احساس می کنم کسی که مرا / به دست بوسی آفتاب می خواند و راز پرپر شدن شقایق را / با من به گریه می گوید کسی که در کوچه های شبانه اشکم / با او آشنا شده ام * این کاروان چه مؤذن خوش صدایی دارد به همراهم گفتم: / ما با کدام کاروان / به مقصد می رسیم گفت: کاروانی که از مذهب باطل تسلسل پیروی نمی کند و به نیت بر نگشتن می رود * وقتی به راه می آیی با هر گامی که بر می داری / آفتاب را / بزرگتر می بینی این کاروان به زیارت آفتاب می رود نگاه کن این مرد چه پیشانی بلندی داد تو تا کنون چهره ای دیده ای / که این همه منور باشد؟ چه دستهای سترگی دارد و قامتش برای ایستادن چقدر مناسب است بی شک / آفتاب اسم او را می داند گفتم آفتاب، آری آفتاب اینجا گردش آفتاب خیلی طولانی است و محض تفرج حتی چشمانت بی سبب افقهای زیادی را خواهد دید و روز چنان است که می توانی همه جا را ببینی و همه ی صداها را بشنوی گوش کن / باز هم صدای همهمه ای می آید همهمه ای عظیم همیشه این طور است وقتی که از حرص حقیر داشتن دل می کنی همهمه ی عشق را می شنوی اینان که در پای بیستون صف بسته اند / راهیان عشقند و منتظرند کسی بیاید و تیشه ها را تقسیم کند تیشه ابزار سعی عاشقانی است که سینه به سینه ی کوه می روند و کار تخریب حصار را / تجربه می کنند اینان مهیای ظهور بت شکنند * وقتی که از هوای گرفته ی بودن / به سمت جبهه می آیی تمام تو در معیت آفتاب است زیر کسای متبرک توحید * با دلم گفتم : هیچ کس بی آنکه سعی کند / به زیارت آفتاب نخواهد رفت همراهم گفت : سال گذشته یادت هست چه روزهای خوشی داشتیم! امروز اما نگاه کن چه اضطراب قشنگی ما را در بر گرفته است! به شهید غفور صمد پور ,سلمان هراتی,از بی خطی تا خط مقدم,از آسمان سبز به مرحوم سهراب سپهری دست بر شاخه ی عشق روی در پنجره داشت نگران گل سرخی که در آن سوی نگاهش می رست بوی گل را می دید و به تعبیر خدا برمی خواست و به صحرا می رفت سر هر کوچه درختی می کاشت و به باران می گفت: تو هوادار درختی باش که سر کوچه ی تنهایی دست سبز خود را / به کبوتر بخشید دستهایش سبدی بود پر از میوه ی عشق و نگاه تر او مثل یک چشمه به اعماق علفها می رفت لحظه هایی بسیار خیره می شد به دو گنجشک / که در باغ خدا می خواندند ابر در دهکده ی چشمانش می بارید هیچ دریایی از منظر او دور نبود عاقبت مثل گریزی به نهایت پیوست گازرخان، الموت، 3/5/1364 ,سلمان هراتی,از خواب همیشه ی علف,از آسمان سبز من همان شبان عاشقم سینه چاک و ساکت و غریب بی تکلف و رها در خراب دشتهای دور درپی تو می دوم / ساده و صبور یک سبد ستاره چیده ام برای تو یک سبد ستاره / کوزه ای پر آب دسته ای گل از نگاه آفتاب یک عبا برای شانه های مهربان تو / در شبان سرد چارقی برای گام های مهربان تو / در هجوم درد * من همان بلال الکنم / در تلفظ تو ناتوان / آه از عتاب! تنکابن، 18/1/1364 ,سلمان هراتی,اندر مذمت تکلف,از آسمان سبز سال قحطی چشم تو سالی که باغ در سایه می زیست و جنگل از بسیاری رطوبت / کرخت می رویید چشم ها حفره های مخوف و سال اختلاط گرگ و میش دستی برای تفکیک بر نمی آمد و هیچ چشمی نمی اندیشید و لبها / با آهنگ تجسس سلام می کرد آسمان / آیینه ی تمام نمای دق بود که بشارت هیچ حجم روشنی / از لبان صبح نمی گذشت دریا تالاب مسطحی / بی موج که روی ران زمین / در استراحتی یله بود و عشق حرام بود هیچ خلوتی / به یاد خدا بر پا نمی شد مردم با یأس / عکس یادگاری می گرفتند و با مرداب / هزار خاطره داشتند / رهایی ناپذیر تو آمدی / ساده تر از بهار مثل تلاوت آیه های قیامت با بعثتی عظیم در پی و ما از خویش پرسیدیم زیستن یعنی چه؟ و یاد گرفتیم بگوییم / توکلت علی الله پیشانی ات / پاسخ سپیدی بود / برای ما / - در خویش مرده های معیوب - حضور تو امروز آسمان مجهزی است / که بی شمار ستاره دارد و می توان کهکشان را شمرد در این زمان / تو به ماه می مانی دریغا / ماه واره ها در این آسمان چه می خواهند؟ کدام دست تو را / از ما مضایقه می کند و نگاه تاریک کدام چشم / به ماه واره هویت داد ماه واره ها / از چشم آسمان خواهند اوفتاد زیرا / سایه بان دست تو / سرسرایی است سبز که می توان در مقابل خدا گریست / و شکوه کرد و لبخندت / گذرگاهی است که می توان به فتح پی برد و سقوط ماه واره ها را تماشا کرد تنکابن، 19/3/1363 ,سلمان هراتی,ای پاسخ سپید,از آسمان سبز همزمان با صبح چشم خورشیدی تو / جهت پنجره را می کاود دشت روشن شده از روشنی رخسارت / ابر بیداری در غربت ما می بارد بال اگر ذوق پریدن دارد صبح اگر میل دمیدن دارد باغ اگر سبزتر از سبز آمد برکت آب زلالی است / که از چشم ترت می بارد باغ بیدار است باغبان با تپش قلب تو این مزرعه را / سرخ تر می کارد بی گمان ماه کف دست تو را می بوسد ور نه در سایه ی طولانی شب، / شب چه وحشتناک است! ای که امکان بهار و آبی بی اشارات دو چشم تو زمین می پوسد! تو چنانی که بهار / از دم گرم تو بر می خیزد! تهران، تجریش، 9/7/1362 ,سلمان هراتی,ای که امکان بهاری,از آسمان سبز برای شهید حسین پرنیان مرد شالیزار ای شهید ای جاری گلگون جایت از پندار ما بیرون رفته ای با اسب خونین یال ای شهید ای مرغ آتش بال حجله ی تو مثل یک فانوس گشت روشن با پر ققنوس نور تو در باغ گل پیداست روشنی بخش شب یلداست نام تو با آفتاب آمیخت صبح را در خانه هامان ریخت پنجره تا روی سرخت دید مهربان شد خانه با خورشید مثل باران زیر هر بوته نام خوبت کرده بیتوته باغها از نام تو سرشار باغبان با یاد تو بیدار روی دست سبزه می باری در دلت دریا مگر داری چون بهار آمد کنار رود بوی گیسوی تو با او بود ساده می آیی چنان باران ساده می رویی گل ریحان! هر گل سرخی که می کاریم زیر لب نام تو را داریم ما تو را در قلبها جستیم خواب را از چشمها شستیم ای گل خوشبو تو را چیدند از بلند شاخه دزدیدند ای عزیز امسال، یکسالی است جای تو در مزرعه خالی است ارباستان، 19/1/1364 ,سلمان هراتی,ای گل خوشبو,از آسمان سبز آن سوی قلمرو چشمهامان درختانی ایستاده اند هزار بار سبزتر از این جنگل کال بعد از اینجا اقیانوسی است / آبی تر از زلال یله در بیکرانگی چونان ابدیتی بی ارتحال * ای مادران شهید سوگوار که اید؟ / دلتگیتان مباد آنان درختانند / بارانند آنان / نیلوفرانیند که از حمایت دستان خدا برخوردارند آبی اند، آسمانی اند نه تو و نه من نمی دانیم فراتر از دانایی اند، روشنایی اند * این صنوبران اگر چه با تبر نفرت افتادند شبانه شبنمند صبحگاهان آفتاب چشمهاشان فانوسی است / در شب طوفان که گره گردباد را می گشاید و لبخندشان اقیانوسی است / که تشنگان را / بر می انگیزاند بیرون این معین محدود رودی از ستاره جاری است / رودی از شهید با سکوت هم صدا شو تا بشنوی / پشت آسمان چه می گذرد ما زمستانیم / بی طراوت حتی برگ آنان / در همیشه ای از بهار ایستاده اند / بی مرگ تنکابن، 12/4/1364 ,سلمان هراتی,این صنوبران,از آسمان سبز او همین جاست همین جا نه در خیال مبهم جابلسا و نه در جزیره ی خضرا و نه هیچ کجای دور از دست من او را می بینم هر سال عاشورا در مسجد بی سقف آبادی / با برادرانم عزاداری می کند او را پشت غروبهای روستا دیدم همراه مردان بیدار مردان مزرعه و کار وقتی که « بالو » بر دوش از ابتدای آفتاب بر می گشتند او را بر بوریای محقر مردم دیدم او را در میدان شوش، در کوره پز خانه دیدم او را به جاهای ناشناخته نسبت ندهیم، انصاف نیست مگر قرار نیست او نقش رنج را از آرنجمان پاک کند و در سایه استراحت آرامش را بین ما تقسیم کند وقتی مردم ده ما برای آبیاری مزرعه ها به مرمت نهرهای قدیمی می رفتند او کنار تنور داغ با « سیب گل » و « فاطمه » نان می پزد / برای بچه های جبهه او در جبهه هست با بچه ها فشنگ خالی می کند و صلوات می فرستد او همه جاست در اتوبوس کنار مردم می نشیند با مردم درد دل می کند و هر کس که وارد اتوبوس شود از جایش برمی خیزد و به او تعارف می کند و لبخند فروتنش را به همه می بخشد او کار می کند کار، کار و عرق پیشانی اش را با منحنی انگشت اشاره پاک می کند در روزهای یخبندان سرما از درز گیوه ی پاره اش وارد تنش می شود و به جای همه ی ما از سرما می لرزد او با ما از سرما می لرزد او بیشتر پیاده راه می رود اتومبیل ندارد کفشهایش را خودش پینه می زند او ساده زندگی می کند و ساده ی دیگر مثل او کسی است که هنوز هم نخل های کوفه عظمتش را حفظ کرده اند او از خانواده شهداست شبهای جمعه به بهشت زهرا می رود و روی قبر شهدا گلاب می پاشد باور کنید فقیرترین آدم روی زمین از او ثروتمند تر است او به جز یک روح معصوم او به جز یک دل مظلوم هیچ ندارد و خانه خلاصه ی او نه شوفاژ دارد نه شومینه او هم مثل خیلی ها از گرانی، از تورم از کمبود رنج می برد او دلش برای انقلاب می سوزد و از آدمهای فرصت طلب بدش می آید و از آدمهای متظاهر متنفر است و ما را در شعار « جنگ جنگ تا پیروزی » یاری می دهد او خیلی خوب است او همه جا هست برادرانم در افغانستان با حضور او دیالکتیک را سر بریدند و عشق را برگزیدند او در تشییع جنازه ی « مالکم ایکس » شرکت کرد و خطابه ی اعتراض را در سایه مقدس درخت « بائوباب » برای سیاهان ایراد کرد سیاهان او را می شناسند آخر او وقتی می بیند آفریقا هنوز حق ندارد به مدرسه برود / دلتنگ می شود چندی پیش یک شاخه گل سرخ بر مزار « خالد اسلامبولی » کاشت و گامهای داغش را چنان در کوچه ها ی یخ زده مصر کوبید که حرارت آن تا دور دستهای خاورمیانه را / متفکر کرد او خیلی مهربان است وقتی « بابی سندز » را خود کشی کردند! او به دیدن مسیح رفت و ما را با خود تا مرز مهربانی برد باور کنید اگر او یک روز خودش را از ما دریغ کند / تاریک می شویم در اردوگاههای فلسطین حضور دارد و خیمه ها را می نگرد که انفجار صدها مشت را / در خود مخفی کرده اند خیمه ها او را به یاد آب و التهاب می اندازد و بلاتکلیفی رقیه ( علیه السلام ) را تداعی می کنند خیمه یعنی آفتاب را کشتند خیمه یعنی خاک داریم، خانه نداریم خدا کند ما را تنها نگذارد / و گرنه امیدی به گشودن پنجره ی بعدی نیست او یعنی روشنایی، یعنی خوبی او خیلی خوب است خوب و صمیمی و ساده و مهربان من می گویم، تو می شنوی او خیلی مهربان است او مثل آسمان است او در بوی گل محمدی پنهان است ارباستان، 184/1364 ,سلمان هراتی,با آفتاب صمیمی,از آسمان سبز ای مقتدای آبهای آشوب در روزگار جسارت مرداب طوفان آخرینی / که بر گستره خاک خواهد گذشت ای شوکت طلوع هزار آفتاب تو شیونی / بلند تر از / فرود هزار کهکشان به زمین و عصبانی که / اسب های خشمگین / پیش بینی کرده اند من کدامم / که فهم عظمت کائنات نویسم و بیقراری زمین را اندازه کنم و جرأت من آنقدر نیست / که طوفان را به ادراک آورد احساس می کنم / عمارتها بر شانه ی زمین / سنگینی می کنند و بوی احتیاج / از درز کلبه ها بیرون زده است و غربت راست کرداران / که دهان زخم به کتفشان می خندد همیشه فکر می کنم / این آخرین شبی است که از کوچه می گذرد باغها از پائیز برمی گردند و درختان در انتظار بارش آخرین / سر خوش می ایستند بر آخرین قله های انتظار ایستاده ایم /و زمین را / که در باتلاق تقلب بازیگوشی می کند / تشر می زنیم بی گمان / تا فتح قله ی دیگر / فرمان عشق آتش است مرا با رکود مردابها کاری نیست من به تقلای دست های کریم / نماز خواهم برد و خاک مستعد را / با نهرهای روان / آشتی خواهم داد و هرچه من نباشم / عمر آفتاب دراز چراغ های سرخ /مجال را از خفاش ربودند و زمین را به روزی بزرگ / بشارت دادند و ما که آفتاب را بر بلندای این خاک می بینیم چگونه می توان به انکار عشق برخاست و یاس ها را از عطر افشانی باز داشت مگر می شود به چشمه فرمان توقف داد و لال باد آن / که دهان به غیظ می گشاید و باغ را و چراغ را / با دم هرز خویش / مسموم می دارد این سان که به تقدیس معصیت نشستی و چشم از آفتاب بستی بدان که جولان شیطان / به طلوع عشق نمی انجامد انکار عشق اقرار فصاحت آن دلی است که چشم از روشنی بر می دارد و رو به روی بهار حصار می کارد باید دست ها را به قبضه ی شمشیر سپرد / و حنجره ی بدی را فشرد آه ای پیشوای اقیانوس های شورش شب نشینی دنیا به طول انجامید / طوفان را رها کن / و اسب آشوب را / افسار بگسل! ارباستان، 15/1/1364 ,سلمان هراتی,بر قله های انتظار,از آسمان سبز در سینه ام دوباره غمی جان گرفته است « امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است » تا لحظه های پیش دلم گور سرد بود اینک به یمن یاد شما جان گرفته است در آسمان سینه ی من ابر بغض خفت صحرای دل بهانه ی باران گرفته است از هرچه بوی عشق تهی بود خانه ام اینک صفای لاله و ریحان گرفته است دیشب دو چشم پنجره در خواب می خزید امشب سکوت پنجره پایان گرفته است امشب فضای خانه ی دل سبز و دیدنی است در فصل زرد، رنگ بهاران گرفته است ارباستان، لنگرود، 12/8/1364 ,سلمان هراتی,به یاد شهیدان,از آسمان سبز تو از شکوفه پری از بهار لبریزی تو سرو سبز تنی با خزان نمی ریزی تو آفتاب بلندی ز عشق سرشاری تو در خالی این شب ستاره می ریزی تمام خانه پر از نور ناب خواهد شد اگر به صبحدم ای آفتاب برخیزی شبی که مرگ می آید به قصد کوچه ی عشق چو بال شوق ز بالای ما می آویزی بهار با تو درختی است بی نهایت سبز دریغ و درد از این بادهای پاییزی شبی چو ابر بیا تا به باغ خاطر من چنان که با همه ی جان من در آمیزی خرم آباد تنکابن، 7/10/1364 ,سلمان هراتی,بهار با تو درختی است,از آسمان سبز آرامش موقت! می آیی / به غارت خلوت و بوی عادت / با تو می آید و گنگ را به تبسم و تبسم را / به قهقهه تبدیل می کنی ای روشنایی بی بعد ای سطح بی عمیق / میان پنجره می خندی و رو به روی مرا / به هر چه آفتاب خداست می بندی عطش را مباد / که دل به رخوت مردابی تو سپارد تنکابن، 12/2/1364 ,سلمان هراتی,بی بنیاد,از آسمان سبز از برق پر فروغ سم مرکب سحر چشم زمین ز خواب گران باز می شود گلبوته های معنی و اشراق می دمند آنک بهار حادثه آغاز می شود از اشک عاشقانه ی خورشید در کویر نیلوفر امید و ظفر قد کشیده است دستان پر تحرک پالیزبان فتح بر یورش دوباره شب سد کشیده است چشم سفر به رفتن ما باز مانده است باید به سمت خلوت پروانه ها گریخت تا فهم لحظه های عدم در حریم عشق از ابتذال ممتد کاشانه ها گریخت چونان پرندگان مهاجر در این سفر تا لحظه های ناب رسیدن خطر کنیم جاری تر از اراده ی سیال جویبار تا کومه های آبی دریا سفر کنیم آلاله های عاشق در خون تپیده را وقت نماز حادثه اکنون رسیده است ای ساکنان جنگل انبوه زندگی خورشید، زخم خورده و گلگون دمیده است از لحظه های ساکت و گرداب وار خویش چون چشمه از سکوت بیابان گریختم مثل عبور صاعقه در آسمان ابر با باد پای سرکش طوفان گریختم رفتم به اقتدای نماز ستاره ها مثل ظهور ساده ی جنگل عجیب بود جز گریه های دلدادگان عشق هر های های دیگری آنجا غریب بود تنکابن، 27/1/1363 ,سلمان هراتی,تا کومه های آبی دریا,از آسمان سبز 1 ابری عظیم / از ته مجهول دره ها برخاست همراه باد / دنبال یک فضای مناسب رفت ابر عظیم / بالای یک فضای مناسب / تن سپیدش را / در دستهای نیازمند درختان ریخت مه معلقی / پشت دریچه تاریک من گریست آه ای بهار / تو از کدام سمت می آیی 2 من پیش این دریچه / چشم به راه بهارم می دانم / سبزتر از جنگل / هیچ وسعتی بهار را نسرود و سرخ تر از شهید / هیچ دستی در بهار / گلی نکاشت 3 می آید / آرام آرام /خوشبوتر از خورشید / با دامنی پراز شکوفه می آید از لابه لای جنگل وحشی و قلب باغچه ها / از خیال بهار مالامال بهار / فصل درنگ عاطفه در کوچه باغ هاست 4 بهار تعجب سبزی است / در چشمهای خاک رو به روی این شگفت / درنگ کن و درختان را / تجسم استفهامی سبز که سال را / چگونه سر آوردی، و زمین / برای شکفتن حتی یک گل / هیچ فکر کرده ای؟ وقتی جنوب را / بمباران کردند تو در ویلای شمالی ات / برای حل کدام جدول بغرنج / از پنجره به دریا / نگاه می کردی؟ بهار می پرسد که باغ را با کدام چشم تماشا کردی و آب را چگونه تلاوت کردی و آگاهی / دستهایت را / برای وجین به مزرعه بردی؟ تو با چه نیتی به جبهه کمک کردی؟ و در سبدت برای بهار چه داری؟ 5 من از تأمل بهار بر می گردم و احساسم با بوی شکوفه ها گره خورده است و قاب چشم های من از اشکهای حسرت خیس بهار / از حیطه تماشای صرف بیرون است بهار فلسفه ساده ای است / برای آنکه بدانیم / زمین عرصه ی کوچ است و غفلت، آه غفلت چه دریغ مطولی دارد 6 بودن ضرورتی است / چنانکه زمستان و مرگ ضروری تر / آن سان که بهار بهار آمده است چه گلی بر سر خویش زدی ای سرگردان / اگر به مرگ اعتماد کنی معاد جاذبه ای است / که تو را بر می انگیزاند / سبز تر از هزار بهار 7 ما سالهای زیادی بهار را / به گره زدن سبزه / دلخوش بودیم و هیچ نگفتیم ..... ..... ما امروز / وارث دل حقیری هستیم / که ظرفیت تفکر ندارد بیا تا دلمان را بزرگ کنیم می ترسم / آجیل ها غافلمان کنند تنکابن، 5/1/1363 ,سلمان هراتی,ترانه های بعثت سبز,از آسمان سبز من مثل عصر روزهای دبستان / پراز کسالت و تردیدم و دفترم /از مشقهای خط خورده / سیاه است هراس من این است / فردا که زنگ حساب آمد / با این کمینه چنین خواهند گفت: باید هزار بار / در شعله های آتش فرو روی / اینت جریمه برو! تنکابن، 4/2/1364 ,سلمان هراتی,جریمه,از آسمان سبز من مثل عصر روزهای دبستان / پراز کسالت و تردیدم و دفترم /از مشقهای خط خورده / سیاه است هراس من این است / فردا که زنگ حساب آمد / با این کمینه چنین خواهند گفت: باید هزار بار / در شعله های آتش فرو روی / اینت جریمه برو! تنکابن، 4/2/1364 ,سلمان هراتی,جریمه,از آسمان سبز کاشکی زخم تو در جان داشتم پای در کوه و بیابان داشتم تا بپویم وسعت عشق تو را مرکبی از نسل طوفان داشتم دیدن روی تو آسان نیست آه کاشکی من داغ هجران داشتم آه از پاییز سرد ای کاش من از تو باغی در بهاران داشتم تا بیفشانم به پایت سر به سر کاشکی جان فراوان داشتم بعد از آن مثل شقایقهای سرخ خلوتی در باغ باران داشتم یک غزل بس نیست هجران تو را کاش صد ها شعر و دیوان داشتم ارباستان، 5/12/1363 ,سلمان هراتی,داغ هجران,از آسمان سبز من چیستم؟ یک صفحه ی سیاه / در دفتر سترگ حیات آموزگار وجود یک لکه ی درشت نور / در جان من گذاشت که با تشییع هر شهید / تکثیر می شود 12/9/1360 برای عشق های مجازی ,سلمان هراتی,در آینه پرسش,از آسمان سبز تو مثل ستاره / پر از تازگی بودی و نور و در دستت انگشتری بود از عشق و پاکیزه مثل درختی / که از جنگل ابر برگشته باشد سر آغاز تو / مثل یک غنچه سرشار پاکی / زمین روشنی تو را حدس می زد تو بودی هوا روشنی پخش می کرد و من / هر گلی را که می دیدم از / دستهای تو آغاز می شد و آبی که بیشه ی دور می آمد آرام / بوی تو را داشت من از ابتدای تو فهمیده بودم / که یک روز خورشید را خواهی آورد * دریغا تو رفتی! هراسی ندارم، مهم نیست ای دوست خدا دستهای تو را / منتشر کرد ارباستان، 29/3/1364 ,سلمان هراتی,در حاشیه ی یادهایت,از آسمان سبز دلم برای جبهه تنگ شده است چقدر جاده های هموار کسالت آور است از یکنواختی دیوارها دلم می گیرد می خواهم بر اوج بلندترین صخره بنشینم آن بالا به آسمان نزدیکترم و می توانم لحظه های تولد باران را / پیش بینی کنم دلم برای جبهه تنگ شده است آنجا معنویت به درک نیامده بسیار است آنجا ما مقابل آسمان می نشینیم و زمین را مرور می کنیم و به اندازه چندین چشم معجزه می بینیم چقدر تماشای دورها زیباست دلم برای جبهه تنگ شده است در کوچه های بن بست یک ذره آفتاب به دست نمی آید و ما هر روز به انتها می رسیم و درهای عافیت باز می شوند و میز خوشبختی ما را با یک لیوان شربت خنک تمام می کند وقتی که یک جرعه آب صلواتی / عطش را می خشکاند دیگر به من چه که کوکا خوشمزه تر از پپسی است باید گذشت باید عطش و سنگلاخ را تجربه کرد آسایش را مقصد دورمان می دارد اسب من به آسمان نگاه می کند مردان جبهه چه حال و هوایی دارند چه سر بلند و با نشاط می ایستند برویم سربلندی بیاموزیم آی با شمایم چه کسی دوست دارد صاحب آسمان باشد؟ بیا برای هوا خوری به جنگل های مجاور جبهه پناه ببریم سنگرها ییلاق تفکرند و کوهها نگاه ما را به بالا سوق می دهند کوه همیشه عجیب است در کوه تکلم خدا جریان دارد از عادت کوچه ها ی داغ عربستان تا کوه دور حرا پیغمبری به بار نشست بیا به جبهه، به کوه برویم شتاب کن، آقای عادت! پل هوایی فاصله ی دیگری است که آسمان را از ما مضایقه می کند من می خواهم برف را باران را بهاران را بفهمم نگاه کن هوای دود گرفته ی شهر تنفس راحت را از ما گرفته است دلم برای فضای ناپیدای مه لک زده است مه، مهربانی مبهمی است تا خود را تنها تصور کنیم تنهایی راز بزرگی است در تنهایی بی تعارف مهمان دلمان خواهیم بود اینجا همه با آسمان حرف نمی زنند اینجا زیر نور نئون آسمان پیدا نیست مردم برای باز گشایی دلشان به کافه می آیند آنان به لحظه های بعد از اکنون / به عبث امیدوارند آنها هنوز / بهانه های روشن دل را نشناخته اند و در نیمکره ی تاریک دل آرمیده اند و فکر می کنند تمام دل خوشحالی بعد از پیدا کردن یک جنس با قیمت نازل در بازار سیاه است بیا به جبهه برویم من آنجا را یکبار بوییده ام آنجا رطوبت مطبوعی دارد که به ایستادگی درخت کمک می کند ما چقدر جاهای دیدنی داریم ما چقدر غافلیم ما که به بوی گیج آسفالت / عادت کرده ایم و نشسته ایم هر روز کسی بیاید / زباله ها را ببرد چه انتظار حقیری ! دلم برای جبهه تنگ شده است چقدر صداقت نیست چقدر شقایق ها را ندیده می گیریم حس می کنم سرم سنگین است * امروز دوباره کسی را آوردند که سر نداشت تنکابن،14/5/62 ,سلمان هراتی,در خلوت بعد از یک تشییع,از آسمان سبز ای وطن من ای عشق / ای ازدحام درد جان من از بی دردی / درد می کند زین پیش هر چه بوده ام / عاشق نبوده ام ای اجتناب ناپذیر / باید تو را سرشار بود /به قدر آفتاب تو را باید / بی ذره ای تعقید نوشت دریغا بی تو بودن / چشم را از دیدن بر می گیرد و دل تنبل من / در نهاد می میرد ای از من دورتر مثل آسمان و زمین ایستاده ام / با روحی سرگردان در فاصله ی آفتاب و لجن / آه ای دل من ای آب ته نشین شده در من مگر به سیلاب بپیوندی من از سکوت می آیم / از تاریک / از خالی، از خشکسالی من از عاقبت بیهودگی می آیم ای وطن من، ای عشق / مرا به تماشای طوفان / مشتاق کن من تنهایم / می آیم / و باقی مانده ی خویش را / با تو تقسیم میکنم ارباستان، 18/4/1363 ,سلمان هراتی,در کوچه های گریه و هیچ,از آسمان سبز دلواپس آفتابند انگار پنجره های مغموم به قاب اندر در پشت های پنهان کیانند / که در حضور، مهربان می نمایند و در پنهان / دشنه بر دل سنگیشان می سایند دستانتان به مرگ بینجامد شگفتا در بیکران آفتاب خیز ما مگر پشت تاریکی دلهاتان / پنهان مانده باشید هیچ خفاشی / قلمرو آفتاب را در نمی نوردد / جز به سرانجامی بد حال آنکه روشن است آفتاب / درخشش محتومی است در این کرانه که هیچ خانه / بی شهید نمانده است تنکابن، 10/11/1364 ,سلمان هراتی,درنگی در محوطه ی آفتاب,از آسمان سبز ما بی تو تا دنیاست دنیایی نداریم چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم ای سایه سار گرم بی ترحم جز سایه ی گرم دستان تو جایی ندارم تو آبروی خاکی و حیثیت آب دریا تویی ما جز تو دریایی نداریم خورشید چشم توست، چشمان تو خورشید تا نشکفد چشم تو فردایی نداریم وقتی عطش می بارد از ابر سترون جز نام آبی تو آوایی نداریم شمشیرها را گو ببارند از سر بغض از عشق ما جز این تمنایی نداریم مزردشت، تنکابن، 12/6/1364 ,سلمان هراتی,دریا تویی,از آسمان سبز باید از عادت صحرا بگریزم / باید صحن خاکستری صبح فضایی است به دروازه ی نور / وطن من دریاست / وای، وا فریادا! روزگاری است که هم صحبت با خاکم من درک این لحظه مرا می شکند تنکابن،8/5/1362 ,سلمان هراتی,دریایی,از آسمان سبز قلب من مانده در زیر حجابی زیر یک پرده پر از جنس آهن کاشکی می توانستم این پرده ها را بدرم بعد از آن / از شکاف تن پرده تا دورها پر بگیرم آه ای دل، دل من – / چرا حسرت دیدگان ترم را تا تماشای غوغای طوفان نبردی؟ آه آواره ی من، چرا ره به دریا نبردی؟ کاش آن دم که باران می آمد / خستگی دلم را به آرامش آبی آبها می سپردم کاشکی دست جادوگر آب را می فشردم کاشکی من نمی مردم از ترس مردن اسلام آباد غرب، 5/9/1361 ,سلمان هراتی,دست جادوگر آب,از آسمان سبز ماه واره های دروغ پرداز در سیاست دخالت می کنند اگر چه هوای جهان طوفانی است سازمان هواشناسی همیشه گزارش معدل به دنیا می دهند و خواب خوشی را / برای شنوندگان عزیز / آرزو می کند * کفتر بازان سیاست پیشه کفترهای کاغذی را چندی است / در آسمان دنیا پرواز می دهند و سعی دارند / دنیا باور کند زخم ایران با پماد زیتون التیام می یابد و فلسطین مستأصل باید / به آوارگی قناعت کند و جراحت افغانستان را باید / با دستمال سرخ بست و گرنه چشم ابر گرازها / بر شاسی انفجار خیره مانده است باید به زور سر نیزه / با صلح آشتی کرد روسیه تا کنون چهار بار / در افغانستان غلط کرده است هوای افغانستان گرفته و ابری است ابری و بی باران برژنف به مادربزرگش / سلام نظامی می داد و با عطوفت پدرانه در افغانستان کودتا می کرد و سالت2 در سال اعتراض جهان ! آقای بلشویک / خیلی دیر شده است ! افغانستان مقاوم / به پرستیژ نظامیان تف می کند جایزه صلح را / به دجال یک چشم می دهید و امنیت را در خاورمیانه اعلام می کنید و برای امریکا / کارت تبریک می فرستید - دست مریزاد – به لبنان فرصت دادند تا کشته هایش را دفن کند و صنعت مونتاژ را و روشنفکر مونتاژ را /به رسم یادگاری / به جهان سوم بخشیدند که: / « طمع را نباید که چندان کنی » وگرنه هر چه دیدی / از چشم خودت دیدی لطفاً لطفتان را / به نفتالین بیالایید و در جای خنک و خشک نگه داری کنید * ترفندهای سرمایه داری پیش بینی مارکس را مخدوش می کند لنین به کمک تاریخ می شتابد و با عجله / مارکس را به جلو هل می دهد و طی نامه ای به گورکی می نویسد باید واژه خدا را به کار نگیری سوسیالیست های فرانسه / وضع بهتری ندارند سوسیالیست های فرانسه / با لالایی سیا به خواب می روند من دیدم / در خیابان شانزه لیره / زیر پای دموکراسی / پوست موز می گذارند فکر می کنید مهد آزادی کجاست ؟ * در روسیه همه کوچه ها / به تالار تئاتر ختم می شود کارگران در فضای دود آلود تریا پشت سلامتی ودکا / به درک طبقاتی خویش نایل می شوند مطبوعات / یکسره در تقریظ قلم می فرسایند اما جنازه ی اعتراض در سیبری بو می گیرد کارگران لهستان / به ناسپاسی متهم می شوند این در حالی است / که حزب کمونیست روسیه از حضور طبقه / در کشور متبوع خویش رنج می برد و بلشویک های شعار باز / برای رفع شبهه سرودهای مطبق را گردن می زنند وقتی که باد می آید درختهای لنینگراد باله می رقصند و فراورده های کمپانی سمفونی سازی مسکو بهترین مسکن / برای اعصاب درب و داغان / قریب به اعتراض است دنیا در بستر نیرنگ / آرمیده است اریستوکراسی / با جلیقه مخمل / بر پله های سازمان ملل / بار انداخته است و به دنیا برگ زیتون تعارف می کند و علی رغم طوفانهای غیر موسمی و زلزله محتومی که در پیش داریم ضیافت شامی / با حضور تراست ها وکارتل ها به وسیله ی سیا / ترتیب داده می شود و به جای نان / بر سفره هایشان / نقشه دنیا می گذارند تنکابن، 16/61362 ,سلمان هراتی,دنیا در باتلاق تقلب,از آسمان سبز شکفتن غم عشقی که در خود می نهفتم شبی آن را به چشم خسته گفتم دل من مثل ابری گریه سر داد سحر شد مثل خورشیدی شکفتم فیض دل چرا همواره بی حاصل نشینم چرا از فیض دل غافل نشینم بیا تنها شو از روی صداقت شبی هم رو به روی دل نشینم جستجو تو را ای عشق من شفاف دیدم تو را چون چشمه های صاف دیدم به دنبال تو گشتم پیر گشتم تو را در پشت کوه قاف دیدم تنهایی دلم تنهاست ماتم دارم امشب دلی سرشار از غم دارم امشب غم آمد، غصه آمد، ماتم آمد خدا را این میان کم دارم امشب هوای عشق اگر ای عشق پایان تو دور است دلم غرق تمنای عبور است برای قد کشیدن در هوایت دلم مثل صنوبرها صبور است دل دریایی دلا ای حاصل تنهایی من بیابانگرد من صحرایی من من اینجا طاقت ماندن ندارم کجا رفتی دل دریایی من؟ بی دردی بجز وسواس ما را همدمی نیست غمی و غصه ای و ماتمی نیست خدایا از چه من دلشاد باشم که درد بی غمی درد کمی نیست دعوت بیا روشن، بیا بی کینه باشیم چو آه ساکتی در سینه باشیم برای کثرت خورشید در خویش بیا مثل دل آیینه باشیم دل من دل من مثل دشت لخت شالی است همه جوبارهاش از آب خالی است به دریا بردمش سودی نبخشید دلم در آستان خشکسالی است ترانه نه دارم مهربانی های هابیل نه بغض و بخل بی پایان قابیل تمام حاصلم مشتی ترانه است: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل ,سلمان هراتی,دوبیتی ها,از آسمان سبز ای ایستاده در چمن آفتابی معلوم وطن من! / ای توانا ترین مظلوم تو را دوست می دارم! ای آفتاب شمایل دریا دل و مر گ در کنار تو زندگی است ای منظومه ی نفیس غم و لبخند / ای فروتن نیرومند! ایستاده ایم در کنار تو سبز و سر بلند دنیا دوزخ اشباح هولناک است و تو آن درخت گردوی کهنسالی و بیش از آنکه من خوف تبر را نگرانم / تو ایستاده ای بگذار گریه کنم نه برای تو / که عشق و عقل در تو آشتی کرده اند / که دستهای تو سبز است / و آسمان تو آبی و پسران تو مردان نیایش و شمشیرند و مادران صبوری داری و پدرانی به غایت جرأتمند و جنگلهایی درنهایت سبزی و ایستادگی و دریاهایی با جبروت عشق هماهنگ نه برای تو که نام خیابانهایت را شهیدان برگزیده اند دوست دارم تو را آنگونه که عشق را / دریا را / آفتاب را کی می توان از سادگی تو گفت و هم / به دریافت خرمهره «نوبل» نایل آمد من فرزند مظلوم توام نه پاپیون می زنم و نه پیپ می کشم مثل تو ساده / که هیچ کنفرانس رسمی او را نمی پذیرد و شعر من / عربده ی جانوری نیست که از کثرت استعمال « ماری جوآنا » / دهان باز کرده باشد بلکه زمزمه ای است / که مظلومیت تو مرا آموخته تو مظلوم سترگی / و نه ضعیفه ای که / پیراهنش را دریده باشند و من، آری من / برای « بلقیس » قصیده نمی گویم ای شیر زهره بی باک / بگذار گریه کنم / نه برای تو / که پایان بی قراری تو پایان زمین است و در خنکای گلدسته های تو / انسان به پرواز پی می برد ای مجمع الجزایر گلها ، خوبی ها ! ای مظلوم مجروح / از جنگل، دستمالی خواهم ساخت / تا بر زخم تو گذارم و دنیا را می گویم تا از تو بیاموزد ایستادن را این سان که تو از دهلیزهای عقیم سر برآوردی سبز و صنوبروار / ای بهار استوار ستارگان گواه روشنان تواند ای اقیانوس مواج عاطفه و خشونت دنیا به عشق محتاج است و نمی داند بگذار گریه کنم / نه برای تو / که وقتی مرگ / از آسمان حادثه می بارد تو جانب عشق را می گیری ای کشتزار حاصل خیز در باغهای تو خون / گل سرخ می شود و کالوخ گندناک / در تو معطر شد و سنبله بست شگفتا چگونه آب و عطش را دوست بدارم ای شکیبای شکوهمند چندین تابستان است / که در خون و آفتاب می رقصی کجای زمین از توعاشق تر است ای چشم انداز روشن خدا در کجای جهان این همه پنجره برای تنفس باز شده است من از تو بر نمی گردم تا بمیرم وقتی خدا رحمت بی منتهاش باریدن می گیرد می گویم شاید / از تو تشنه تر نیافته است تو را دوست می دارم و بهشت زهرایت را / که آبروی زمین است و میدان های تو که تراکم اعتراض را حوصله کردند و پشت بامهای تو که مهربان شدند / تا من « کوکتل مولوتف » بسازم و درختهای تو که مرا استتار کردند و مسجد های تو /که مرا به دریا مربوط کردند ای آبی سیال / چقدر به اقیانوس می مانی برای تو و به خاطر تو / ای پهلوان فروتن خدا چقدر مهربانی اش را وسعت داد در دورهای کویر طبس / آن اتفاق / یادت هست نه من بودم و نه هیچ کس /خدا بود و گرد باد بگذار گریه کنم نه برای تو نه نه نه! بل برای عاطفه ای که نیست و دنیایی که / انجمن حمایت از حیوانات دارد اما انسان / پا برهنه و عریان می دود / و در زکام دفن می شود برای دنیایی که زیست شناسان رمانتیکش / سوگوار انقراض نسل دایناسورند دنیایی که در حمایت از نوع خویش / گاو شده است بگذار گریه کنم برای انسان 135 انسان نیم دایره انسان لوزی انسان کج و معوج انسان واژگون و انسانی که / در بزرگداشت جنایت هورا می کشد و سقوط را با همان لبخندی که بر سرسره می نشیند / جاهل است انسانی که / راه کوره های مریخ را شناخته است / اما هنوز / کوچه های دلش را نمی شناسد برای دنیایی که / با « والیوم» به خواب می رود و در مه غلیظی از نسیان / دست و پا می زند دنیایی که چند صد سال پیش / قلب خود را در سطل زباله « کاپیتالیسم » قی کرده است در این برهوت غول پرور وطن من آه ای پوپک مؤدب مظلومیت تو اجتناب ناپذیر است * ای رویین تن متواضع ای متواضع رویین تن این میزبان امام ای پوریای ولی ای طیّب، ای وطن من! درختان با اشاره باد بر طبل جنگل سبز می کوبند کباده بکش علی را بخوان صلوات بفرست! تنکابن 8/4/1364 ,سلمان هراتی,دوزخ و درخت گردو,از آسمان سبز ..................برای سید الشهداء علیه السلام عاشورایی بالای تو مثل سرو آزاد افتاد تصویری از آن حماسه در یاد افتاد در حنجره ی گرفته ی صبح قریب تا افتادی هزار فریاد افتاد ........برای امام سجاد علیه السلام پیغام تو بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند چون لاله عزیز بودی و خارت خواند پیغام تو ورد سبز بیداران است بیدار نبود آنکه بیمارت خواند ......برای حضرت ابوالفضل علیه السلام رود جاری ز آن دست که چون پرنده بی تاب افتاد بر سطح کرخت آبها تاب افتاد دست تو چو رود تا ابد جاری شد ز آن روی که در حمایت از آب افتاد .........برای حضرت زینب علیه السلام زمزمه ی توحید با زمزمه ی بلند توحید آمد بالای سر شهید جاوید آمد از زخم عمیق خویش سر زد زینب چون صاعقه در غیبت خورشید آمد توسل یک روز مرا از این بیابان ببرید از خالی بهت شوره زاران ببرید تا محضر سبز آب را دریابم چشمان مرا به باغ باران ببرید ........ در سوگ آیت الله طالقانی باران شکوفه تو ساده تر از سلام بودی ای مرد افتادگی تمام بودی ای مرد وقتی که شکوفه از لبت می بارید پیغمبر صد پیام بودی ای مرد ..........برای حضرت امام چشم تو حرف تو به شعر ناب پهلو زده است آرامش تو به آب پهلو زده است پیشانی ات از سپیده مشهورتر است چشم تو به آفتاب پهلو زده است یاد تو یاد تو نشاط و ما از تو سرشاریم از جرأت بیداری تو بیداریم گویند که سال قحطی باران است دریایی و ما ز آب برخورداریم با تو از نام تو عشق را خبر خواهم کرد با چشم تو بر افق نظر خواهم کرد ای قافله سالار سحر تا خورشید با تو با تو با تو سفر خواهم کرد تمنا با زمزمه ی بهار بیدارم کن از جرأت آبشار سرشارم کن در عزلت بی عشق دلم می پوسد ای باخبر از عشق خبر دارم کن .............برای میرزا جنگلی 1 در حجم سیاه بیشه این نور از اوست سرسبزی مرغزار و ماهور از اوست در ظهر عطش چو نهر پر آب رسید حیثیت سبز جنگل دور از اوست جنگلی 2 چون سیل ز پیچ و تاب صحرا می رفت همراه سحر به فتح فردا می رفت بی تاب نظیر جوشش چشمه ی دور این رود به جستجوی دریا می رفت عشق شاید که به عشق نیک اندیشه کنیم فرهاد شویم عاشقی پیشه کنیم این صخره که پیش رویمان استاده است شیطان هواست عشق را تیشه کنیم با نیت عشق با نیت عشق بار بستند همه از خانه و خانمان گسستند همه لبیک چو گفتند به سردار سحر یکباره حصار شب شکستند همه همزبانی آیینه و آب مهربانی کردند با جنگل عشق همزبانی کردند شب را ز حریم باغ گل تاراندند تشریف سپیده را جهانی کردند ارمغان همپای نسیم ره به کویش بردند دل را چو نظر به جستجویش بردند سر باخته و به ارمغان همچون گل یک پیکر غرق خون به سویش بردند پل هر چند هوای دل من طوفانی است بنیاد دلم نهاده بر ویرانی است در من اما پلی است از درد و نیاز می خواندم آن سوی که آبادانی است آرزو ای کاش شب دل مرا ماهی بود زین تاریکی به صبحدم راهی بود اینجا منم و شب و درونی خالی ای کاش که در بساط ما آهی بود ,سلمان هراتی,رباعی ها,از آسمان سبز باور سبز من سپیدارا دوست دارم تو را و دریا را هر شب از چشمهات می شنوم نفس پاک صبح فردا را بر نمی گیرم از دو چشمت چشم رونقی داده ای تماشا را مه ابهام آسمان در پیش به کجا می بری دل ما را برتر از آفتاب می تابی چون نظر می کنم بالا را رودها بی شکیب می رانند تا تو در آب می نهی پا را بی نصیبم ز لطف شبنم هم کی توانم نوشت دریا را چالوس، 11/4/1364 ,سلمان هراتی,رونق تماشا,از آسمان سبز در رطوبت چندش آور نفس درخت وسوسه پا گرفت در سایه ی درخت وسوسه، جمعی / پیمان به قتل آفتاب بستند شمشیر را مکاره ای با دست های هوس / صیقل داد و لبخند را به عادت هدیه / به ابلیس بخشید چشم نفاق / به بیعت قدرت رفت و در حمایت عشیره شیطان / در جلوه ی فریبنده سراب / نفس را امید حکومت داد از بستر کبود وسوسه برخاست / و دشنه ی ابلیس را حمایل خود کرد شتاب نفس / جذب گامهای حقیرش شد و او را تا خانه آفتاب بی لحظه ای تعقل راند شب از شقاوت او لرزید از پیچ کوچه ها گذشت با لبخند و نخوت اسلاف خویش را / در چهره بازی می داد آمد / در پشت او / و رکوع به ریا برد آفتاب نماز حادثه می خواند / ناگاه دست حرامی / با بغض وسوسه چرخید با خنجرش / فرق منور خورشید را شکافت زمین ایستاد / در احتیاج حجت می سوخت و ترس ویرانی / بر خاک می گذشت و آسمان تا صبح می گریست آفتاب / این زخم را به تفاخر سرود و رفت اما شمایل موزون نخلهای نیایش / در سوگ او فرسود و نخلستان / در انتظار بخشش آن دو دست بزرگ / هنوز هم گریه می کند تهران 10 /5/1361 ,سلمان هراتی,زخم آفتاب,از آسمان سبز زمین اگر برابر کهکشان تکرار شود حجم حقیری است که گنجایش بلندی تو را نخواهد داشت قلمرو نگاه تو دورتر از پیداست و چشمان تو معبدی / که ابرها نماز باران را در آن سجده می کنند این را فرشته ها حتی می دانند که نیمی از تو هنوز / نا مکشوف مانده است از خلأ نامعلوم تری دستهایی که با نیت مکاشفه / در تو سفر کردند حیران / در شیب جمجمه ایستادند تو آن اشاره ای که بر براق طوفان نشسته ای تو آن انعطافی / که پیشاپیش باران می روی آن کس که تو را نسراید / بیمار است زمین بی تو تاول معلقی است بر سینه ی آسمان و خورشید، اگر چه بزرگ است هنوز کوچک است اگر با جبین تو برابر باشد دنباله تو / جنگل خورشید است شاید فقط / خاک نامعلوم قیامت / ظرفیت تو را دارد زمین اگر چشم داشت / بزرگواری تو این سان غریب نمی ماند هیچ جرأتی جز قلب تو نسوخت سپید تر از سپیده / بر شقیقه ی صبح ایستاده ای و از جیب خویش / خورشید می پراکنی ای معنویت نا محدود / زود است حتی در زمین / نام تو برده شود * زمین فقط پنج تابستان به عدالت تن داد و سبزی این سالها / تتمه ی آن جویبار بزرگ است که از چشمه ی ناپیدایی جوشید و گر نه خاک را / بی تو جرأت آبادانی نیست تو را با دیدنی های مأنوس می سنجم من اگر می دانستم / پشت آسمان چیست / تو همانی تو آن بهار ناتمامی که زمین عقیم / دیگر هیچ گاه به این تجربت سبز تن نداد آن یک بار نیز / در ظرف تنگ او نگنجیدی شب و روز / بی قراری پلکهای توست و گر نه خورشید / به نور افشانی خود امیدوار است صبح / انعکاس لبخند توست که دم مرگ به جای آوردی آن قسمت از زمین / که نام تو را نبرد / یخبندان است ای پهناوری که / عشق و شمشیر را / به یک بستر آوردی دنیا نمی تواند بداند / که تو کیستی تنکابن، 20/3/1364 ,سلمان هراتی,صبح انعکاس لبخند توست,از آسمان سبز دورتر آن سوتر دایره در مه ماه و خورشید به هم آغشته کوه ها سرگردان، آشفته و زمینش دیگر و زمانش دیگر آسمانش را خورشیدی نیست چشم تا بگشایی وسعتی هست وسیع مثل اطراف عطش بی پایان بهت از حاشیه ی چشمانت می ریزد و تو می مانی تنها عریان ابری نیست تا تو را سبز کند و نه جوباری / تا مشربه را آب کنی بادهایش به عطش می مانند با صدایی که صدا نیست / تو را می خوانند لب خاموش تو را / پاسخی هست به این / پرسش محتوم آیا؟ تنکابن، 13/4/1364 ,سلمان هراتی,قیامت,از آسمان سبز روزی پر از جستجو رنگ می باخت شب مثل یک خستگی بر تن کوچه می ریخت باغ خیال خیابان آرامش خیس خود را / مدیون باران و مه بود من دست دل را گرفتم / از همهمه در گذشتیم بیرون آبادی آنجا چپر بود پشت سکوت غریبی نشستیم باران می آمد به تندی هر قطره اسم خدا بود عشق آمد آنجا - قلبم از لهجه ی عشق ترسید – ناگه از گونه ام خنده را چید و / از پیش من رفت دنبال او آمدم، دیدم آنجا / آتشفشان صبورم چون خستگی روی بالش افتاد گفتم دل من چندی است اینجا از جنب و جوش مدام خود افتاده ای تو از ابرها می گریزی دیروز با من / یک لحظه در زیر باران نماندی ای خسته چندین بهار آمد و رفت / اما تو شعری نخواندی او را میان سکوتی پر از درد بردم * احساسم اما چون بغض بی رنگ وسواس در چشم شب محو می شد احساس مردی که آن شب / مهمان ناخوانده ی / قلب خود بود ارباستان، 14/2/1363 ,سلمان هراتی,مهمان نا خوانده,از آسمان سبز بس سالهایی که بیهوده بیهوده بودیم بس کوچه هایی که تا هیچ پیموده بودیم دلها به اندازه خنده ی کوچکی بود دل را در آرامشی پوچ فرسوده بودیم بر چشمهامان گذر داشت خوابی هزاره ای کاش آن روزها را نیاسوده بودیم ای کاش فواره ی روشن جستجو را با خاک خیس تغافل نیندوده بودیم دلها به زیر غبار غریبی نهان بود ای کاش آیینه ها را نیالوده بودیم موسیقی چشمه ها را شنیدیم، رفتند وقتی که آن سوی تنهایی آسوده بودیم تجریش، تهران، 15/3/1362 ,سلمان هراتی,موسیقی چشمه ها,از آسمان سبز جنگل از خواب زمستانی برخواسته است با تاک های بزرگ « کرزال » و شاخه های ریشه ای « کرچل » و ما را با آسمانی سبز / به دوستی می خواند آی میرزا / جنگل همواره، تو را به ذکر می خواند جنگل سبزینه بکری است / که بی هیچ واسطه / در هر بهار تو را می زاید چون نام تو / با رویش و شکفتن دائم / در ذات جنگل است جنگل به نام تو می روید جنگل به نام تو می رویاند در فصل رستن و رستن / جنگل قیامت است درختان به غرور بر می خیزند / سرود می خوانند: «جنگل همزاد مرد مقدسی است / که دلداده آفتاب بود / و برای کشتن شب / شمشیر شب شکن برآورد» آی میرزا / در جستجوی تو / از باریکه شمشادهای مقابل رفتم / و رد پای تو را جستم / دیدم که رد اسب تو پیداست بی شک / سواری از اینجا گذشته است دیدم که شاخه خمیده بیدی رد تو را می بوسید به برق سم راهوار تو / سوگند می خورم / جنگل از آن توست آی میرزا / جنگل / وسعت پیوسته سبز سپیدارهاست و سایه ها / یاد آور خستگی توست / که کسالت خنجر نارفیقان را / در سایه بلوط پیر تکاندی زان پس بلوط ها / در هر بهار / به یاد تو خون گریه می کنند سرو را دیدی / ایستادگی اقتضای وجود اوست اما من / سروی را در جنگل می شناسم که به احترام نام تو / با تواضع به خاک افتاد من در ستایش تو و جنگل مرددم جنگل به حد شرافت تو زیباست و تو به اندازه زیبایی جنگل / مردی تا منتهای جنگل / دنبال رد تو بودم جنگل تمام شد / رد تو ناتمام جنگل تمام شد جنگل میان عبای تو گم شد و رد پای تو تا دورتر ستاره فرارفت هراتبر، تنکابن، 8/1/1361 ,سلمان هراتی,میرزا و جنگل,از آسمان سبز آی شمایان شب نشین که نغمه ی قبیحی / به خوش رقصیتان وا می دارد و تنتان گرم مستی جرعه ی بد بویی است / که خوک های خوش سلیقه / در آن تف کرده اند باری لجن هزار مرداب / از دلتان نشست کرده است گنداب کدامین شب بی ستاره را / در سینه ی شما چلانده اند که تشنه ی خون آفتاب شده اید هم دهان باد با شما دیو عطش که به آب دشنام داده اید زنهار که ما / برای رضایت آفتاب / به شب تشر زده ایم * ای بی خانمان / قلب من خانه ی تو بخوان که تا رها شود درآب دل خزان زده / باغهای بی آبشار بخوان / که ذهن پنجره ی تیر خورده / از آفتاب لبریز است نگاه کن در هزاره آوار / آفتاب چه عریان می تابد بخوان به نام آب / که رود دنباله ی آواز توست بگو بهار، بهار! * باور کنیم / دستهای بهارآور امام را بهار ادامه ی لبخند اوست * با من بیا / به نظاره ی هزاره ی آوار و ببین / پایان زندگی /چقدر مستند است تجریش، تهران 2/11/1363 ,سلمان هراتی,هزاره آواره,از آسمان سبز در لحظه های تزلزل و تنهایی وقتی بیایی دست من از وسعت بر می خیزد و نگاهم / بی اندکی قناعت / زمین را می گیرد آه خدایا / وقتی بیایی / چگونه در مقابل تو، ای وای برای کدام معصیت به بار نشسته / افسوسمند سجده کنم دریغا / از تو به جز نامی / هیچ نمی دانم از این پنجره / که پیش روی من نشانده ای / یک شب به خانه من بیا خدا! / دل سرما زده ام را در قطیفه ای از نو ر بپوشان دیشب یک سبد پر سیاوشان از باغ تو چیدم و برای این دل مسموم جوشاندم تا بیایی. اینجا روح مجروح تنهاست تنهاتر از تنهایی، بی پناهی اینجا نه اینکه تو نیستی اینجا من کورم یک شب به خانه من بیا برای تو / طاق نصرتی از بهار می بندم / و اتاقم را با آویختن فانوس های روشن / آسمانی می کنم و برایت / فرشی می بافم از گل یاس و دل مغرورم را می شکنم با تیشه ای که تو به من خواهی داد یک شب / از این دریچه بیا تنم را / در چشمه نور می شویم / برهنه تر از آب / از پله ها بالا می آیم / آنگاه در برابر تو خواهم مرد کی می آیی / امشب هوای چشم من بارانی است دلم را می خواهم در هوای بارانی پیش تو جا بگذارم زیر همان درخت / که پیغمبرانت شنیدند / روی بافه ای از شبنم و اشک ای نور نور چگونه می توان رو به روی تو ایستاد بی آنکه سایه ای / سنگینمان کند بیا و مرا / با عشقی ابدی هم آشیان کن تنکابن، 12/6/1362 ,سلمان هراتی,پندار نیک,از آسمان سبز سجاده ام کجاست؟ می خواهم از همیشگی این اضطراب برخیزم این دل گرفتگی مداوم شاید تأثیر سایه من است / که این سان / گستاخ و سنگوار بین خدا و دلم ایستاده ام سجاده ام کجاست؟ ارباستان، 20/4/1364 ,سلمان هراتی,کسوف دل,از آسمان سبز من مست لحظه های بی ریای توأم / گالش! آن دور ها با که آمیختی که نسترن با اشاره دستها ی تو می شکفد آی گالش بر پهنه ی کدام دامنه خوابیدی که این سان به بوی کوه آغشته ای و در زلال کدام چشمه / وضو می سازی و در سایه ی کدام درخت / نماز می گذاری / که مثل آینه صافی تو بیقرار کدام نگاهی و نشئه کدام صدایی که به یک لحظه ی آن / تمام رمه ات را خواهی بخشید آی گالش / ای صبور سترگ از دم تو تحمل ایوب می وزد با ما بگو / آویشن کدام بهار / در سبد دستهای تو گل ریخت؟ و رازیا نه ی وحشی را / کدام دست لطف / از بالای / بلند / تو / آویخت؟ عرق سبز کدام دره / نثار پاکی پاهایت شد؟ که این سان / معطر و بلند می رویی مثل غروب عمیقی گالش! / با ما بگو / وقتی در نماز می ایستی پشت حصار ترس هجوم گرگ / چه می کاری؟ و رمه ات را / در امنیت کدام بیابان / به چرا می فرستی وقتی که در تصور یک کوچ / قدم می گذاری در خورجینت چه داری جز ریسه های معطر ایمان / و خنجری در جان سه هزار تنکابن، 12/5/1362 ,سلمان هراتی,گالش,از آسمان سبز امسال سال موش است سالی که هزار نقشه برای مردم کشیدی و نیرنگ را در محضر موش اعظم تلمذ کردی دلت مثل پستو تاریک است / می دانم و واحد های درس « نداریم » را / تمام کرده ای الهی اصلاً نداشته باشی مردم که هیزم تری به تو نفروخته اند تو را امریکایی می دانند آنها از اینکه باید در صف بمانند / دلخور نیستند من بارها دیده ام برای خون دادن چقدر صف را تحمل کرده اند و برای ثبت نام در بسیج و برای رأی دادن هم / داخل صف دعا می کردند خواهرم می گوید: / تحملش آسان نیست چگونه می شود این همه معطل خوردن شد تو می خواهی خواهرم فرصت نکند / برای رزمندگان دستکش ببافد تو همین را می خواهی / امریکا نیز الهی هر چه در پستو داری زنگ بزند مثل دلت که زنگ زده است مثل تریاک قهوه ای شده است تو نشئه ی پولی اما یادت باشد که ما هم کم نیستیم زبانمان مدتهاست با ذکر « بسم الله » بیعت کرده است * تو در شب نشینی هایت موش را با گربه آشتی دادی تا کبوترها را بترسانی و خیال کردی اگر نداشته باشیم با تو هم صدا خواهیم شد الحق که مثل موشی از نوع موش کور لاجرم کور خواندی مادرم می گوید: باکی نیست اگر قند نیست خرما و کشمش هست اگر اینها هم نیست نخوردن هست، خدا هست * قلب تو ای پستونشین حقیر قلب تو مثل سکه های زمان طاغوت است یک روی آن به عکس شاه مزین است و روی دیگر آن عکس یک شغال تو تلفیقی از شاه و شغالی این سکه دیگر رایج نیست و آخرین مهلتش پریروز بود سرانجام تو هم نزدیک است چرا که ما پشتمان از حضور مردم گرم است می دانیم که نخواهی ماند آن سان که دیگران نماندند اما چه کنیم که تو هنوز هستی تو همه جا هستی اما چون لوازم یدکی نایابی و مثل زباله / میل انبار شدن با توست تو فراوانی، عیناً کمبود تو میل داری انبارت ورم کند از گوشت / مثل شکمت شکل تو مثل کاریکاتور / لوچ است و خنده دار و اندیشه ات مثل بازارهای سر پوشیده نمور است و بینش تو در حدود ویترین است به مرگ تو قسم / تو را از شاخه ی بودن خواهیم چید و تو را مثل یک تیرآهن لای آجرها خواهیم گذاشت و تو را با قلب پر از سیمانت / به استانبولی می ریزیم و جرزهای خانه مان رامی بندیم تا از هجوم سرما در امان باشیم تا بی دغدغه نماز بخوانیم آه که تو چقدر بدبختی و در هوای آفتابی قدم زدن را نمی فهمی و نمی دانی که بخشش چه لطفی دارد بی شک سال آینده سال ماست سال را ما تعیین می کنیم حتماً باید سال کبوتر باشد و یاد آن روز چقدر شیرین است که تو را در پستو دفن کنیم و در هوای پر از فراوانی به خدا فکر کنیم السلام علیک یا آفتاب!(تکبیر) لنگرود، 12/3/1363 ,سلمان هراتی,یک قلم ناسزا به محتکر، قربتاً الی الله,از آسمان سبز پدرم کارگر است به مزرعه می آید با آخرین ستاره / از آسمان صبح و باز می گردد با اولین ستاره / در آسمان شب پدرم خورشید است ,سلمان هراتی,از این ستاره تا آن ستاره,از این ستاره تا آن ستاره باز پلک کوچه بالا می رود چشمه ای از کوچه ی ما می رود گفتمش آخر کجا ؟ خندید و گفت: « می روم آنجا که دریا می رود » ,سلمان هراتی,از کوچه ما,از این ستاره تا آن ستاره و جبهه مدرسه است کلاس ما آنجاست شتاب کن برویم که دیر خواهد شد تفنگ را بردار امام می آید و امتحان نهایی شروع خواهد شد ,سلمان هراتی,امتحان نهایی,از این ستاره تا آن ستاره مثل درخت و سنگ در رهگذار باد در انتظار آمدنت / ایستاده ایم فردا به شهر نور می آیی / از راه روستا / از راه آفتاب با دشمنان چو موج خروشان با ما، / به مهربانی یک جویبار نرم / رفتار می کنی ,سلمان هراتی,ای جویبار,از این ستاره تا آن ستاره یک کبوتر سیاه یک کبوتر سفید در کنار هم / با دو قلب گرم / با دو دست مهر روی ناودان خانه ی گلی ما / لانه ای درست کرده اند / از درخت و سنگ و گل روزها / بر زمین آفتابی حیاط مان / راه می روند گاه در میان ابر / چون دو نقطه ی قشنگ / ناپدید می شوند شب دوباره ناودان خانه ی گلی ما از صدای دوستی آن دو یار مهربان آن سپید و آن سیاه آن کبوتران / شلوغ می شود * آه ای کبوتر سپید من! کاش / مردمان روزگار ما چون تو / یک دل سپید و ساده داشتند آی کودکان ساده ی سیاه / چه می کنید من دلم برایتان گرفته است . ,سلمان هراتی,برادری,از این ستاره تا آن ستاره روی دروازه ی دبیرستان پرچمی دست باد می لرزد روی پرچم نوشته اند درشت : « احمد خوش نشین شهید شده است » بادها با صدایی از افسوس این خبر را به دورها بردند آسمان بغض کرده بود آن روز آفتاب آن طرف تر از جنگل خسته بود و دگر نمی خندید باد آمد میان شاخه نشست بر لبش این کلام جاری شد : «جای احمد که می رود جبهه؟» جنگل دستها نمایان شد ,سلمان هراتی,جای احمد,از این ستاره تا آن ستاره ای خدا / مهربانی آبی ! ابرها را بگو با درختان این باغ / از سر مهربانی ببارند تا در این دشت با بهاری که از راه فردا می آید / لاله ی ارغوانی بکارند آه دست بالاتر ای خوب جبهه با تو / مساوی است با فتح / با دشتهای شقایق جبهه منهای تو هیچ معنا ندارد ,سلمان هراتی,جبهه به علاوه ی تو,از این ستاره تا آن ستاره روزی که می رفت گل ها همه غنچه بودند او رفت و دیگر نیامد او رفت و امروز در کوچه ی ما / فریاد و غوغاست نعش شهیدی / بر دست مردم / از دور پیداست او نیست، اما / باغی پر از لاله و یاس / در کوچه ی ماست در کوچه ی ما / یک حجله ی سرخ / از نور برپاست ,سلمان هراتی,حجله ی سرخ,از این ستاره تا آن ستاره یادم آمد آن غروب سرد آفتاب گرم مثل نارنجی / میان دست جنگل خفت آفتاب آن لحظه / چون چشم شهیدان / سبز بود و سرخ / یادت هست ؟ ,سلمان هراتی,خاطره,از این ستاره تا آن ستاره و نهاد / بخشی از جمله که درباره ی آن / خبری می شنویم و گزاره خبر است مثل این جمله : « شهید / رود سرخی است که تا / ابدیت جاری است » ,سلمان هراتی,دستور,از این ستاره تا آن ستاره دفتر کوچک نقاشی من! داخل هر برگت / طرح یک موج کشیدم با رنگ گفته بودم شاید / بتوانم دریا را بکشم آه افسوس نشد دفتر کوچک نقاشی من برگهای تو کم است / موج اما بسیار خوش به حال شهدا که زمین دفتر نقاشی آنها شده است / می توانند هزاران دریا / داخل دفترشان رسم کنند ,سلمان هراتی,دفتر نقاشی,از این ستاره تا آن ستاره فصل ها در شهر یکسان است زندگی در شهر ماشینی است / بستگی دارد به بنزین / بستگی دارد به نفت زندگی در روستا اما / بستگی دارد به اسب / ساده و خوش رنگ / بستگی دارد به باران / بستگی دارد به خورشید و درخت / بستگی دارد به فصل / بستگی دارد به کار روستا، زیباترین نقاشی روی زمین / بهترین گلدوزی فصل بهار ,سلمان هراتی,زندگی,از این ستاره تا آن ستاره ساعت انشاء بود / و چنین گفت معلم با ما: بچه ها گوش کنید / نظر من این است / شهدا خورشیدند مرتضی گفت:شهید / چون شقایق سرخ است دانش آموزی گفت : / چون چراغی است که در خانه ی ما می سوزد و کسی دیگر گفت: آن درختی است که در باغچه ها می روید دیگری گفت: شهید / داستانی است پر از حادثه و زیبایی مصطفی گفت : شهید / مثل یک نمره ی بیست / داخل دفتر قلب من و تو می ماند ,سلمان هراتی,زنگ انشاء,از این ستاره تا آن ستاره وقتی که می رفت یک سرو کوچک در پشت پرچین ما کاشت او رفت و دیگر نیامد اما چه سبز و تناور آن سرو تا آسمان قد برافراشت ,سلمان هراتی,سرو کوچک,از این ستاره تا آن ستاره با شما هستم! بنشینید! بنویسید سر سطر که صبح / از مزار شهدا می آید با سبدهایی از میخک سرخ و سپس می آیند / صبح و خورشید و نسیم و به لبخندی / می گشایند در مدرسه را ,سلمان هراتی,صبح,از این ستاره تا آن ستاره برای بچه هایی که پدرشان به امید فردایی روشن تر سفر کرد از ناودان خانه می ریزد باران که یک موجود دریایی است این باغ بعد از بارش باران زنبیلی از گلهای صحرایی است با من بخوان از جای خود برخیز اینک نگاهی سوی صحرا کن بر شانه های پر توان صبح لبخند فردا را تماشا کن فردا می آید از پی امروز از پشت آبی رنگ این دریا بوی بهار سبز پیروزی می آید از اطراف این صحرا فردا می آید آن بهار سبز با یک بغل آلاله ی خوشبو در خانه می روید گل لبخند مثل بنفشه در کنار جو فردا پرستو باز می آید من دوست دارم آن هیاهو را با جان و دل باید تماشا کرد پرواز گنجشک و پرستو را پرواز کن با کفتر و گنجشک بال و پرت را مثل گل وا کن در آسمان آبی پرواز اوج رهایی را تماشا کن در دستهای سبزه و گلبرگ ما غنچه های سبز امیدیم ما روشنیم و پاک، چون فردا ما بچه های شهر خورشیدیم فردا چو دریا می زند برهم آسایش مرداب راکد را آنجا کنار عکس گل، خورشید پر می کند دیوار مسجد را ,سلمان هراتی,فردا,از این ستاره تا آن ستاره برای یاسمین و یاسر و قدیسه فرزندان شهید عزیز الله گلین مقدم با صدای خروس آبادی چشم بیدار صبح پیدا شد باز این آسمان آبی رنگ مثل خواب شهید زیبا شد ابرهای کبود بی باران از دل آسمان سفر کردند بال در بال ِ هم کبوترها آسمان را سپیدتر کردند یک نسیم از جنوب می آید بوی خوب تو را می افشاند قصه ی بازگشت سرخت را زیر گوش درخت می خواند باز در خانه ی دلم امروز از غم دوری تو غوغایی است چشم من خیره مانده بر کوچه کوچه امروز دریایی است آه این اشک از کجا آمد گونه ی خواهر مرا تر کرد مادر من چه شد، چرا امروز روسری سیاه بر تن کرد؟ روی دست نجیب مردم ده پدر است اینکه باز می آید اینکه مثل صنوبری سرسبز سوی باغ نماز می آید باز کن باز چشمهایت را این شکوفایی بهار من است گل سرخی که باز شد در باغ غنچه ی سبز انتظار من است باز کن باز چشمهایت را تا تماشا کنی بهاران را روی گلبرگ و ساقه ها بنگر قطره های بلور باران درا روی پیراهن درخت انار یک پرنده به فکر گلدوزی است آن طرف تر صدای گنجشکان جیک جیک قشنگ پیروزی است ,سلمان هراتی,قصه ی بازگشت پدر,از این ستاره تا آن ستاره وقتی که آفتاب از تپه ها دمید روی درخت رفت یک لک لک سفید خوشحال و پر امید آن لک لک قشنگ فریاد کرد و گفت : ای صبح سرخ رنگ ! از کوههای سبز از راه های دور از دره های نور وقتی می آمدی از سبزه زارها آیا ندیده ای فصل بهار را ؟ ,سلمان هراتی,لک لک سپید,از این ستاره تا آن ستاره با باران از بالا از شبنم با گلها از جنگل با سبزه با طوفان از دریا از آنجا از جبهه از سنگر / با پرچم می دانم / می آیی می آیی اما کی دریا دل، / دریایی؟ ,سلمان هراتی,می آیی,از این ستاره تا آن ستاره زندگی ساعت تفریحی نیست که فقط با بازی یا با خوردن آجیل و خوراک / بگذرانیم آن را هیچ می دانی آیا / ساعت بعد چه درسی داریم؟ زنگ اول دینی / آخرین زنگ حساب ,سلمان هراتی,هیچ می دانی ؟,از این ستاره تا آن ستاره در کوچه ها و خیابانها هر روز صبح / وقتی به مدرسه می آییم یک باد سرد می آید و برگها / از شاخه ها جدا شده می افتند آن لحظه من به یاد توام / مرد رفتگر / آه ای پدر پاییز / تنها نه کار مرا بلکه کار شما و درختان را هم / دشوار می کند ,سلمان هراتی,پاییز,از این ستاره تا آن ستاره با من بیا نترس ! من یک جنوبی ام در فکر خوبی ام با من بجز حماسه نگو از من بجز تفنگ نخواه زیرا معلمم / فرمانده من است سنگر، کلاس ماست ما با گچ فشنگ همواره بی درنگ نوشتیم: / «پیروز می شویم » تخته سیاه ما قلب سیاه دشمن اسلام است ,سلمان هراتی,پیام,از این ستاره تا آن ستاره 1 اما ما ! با تو ما یک آسمانیم تو دریایی و ما رود روانیم اگر یک روز ابری هم ببارد تو خورشیدی و ما رنگین کمانیم 2 بیا با موج با دریا بخوانیم بیا چون باد در صحرا بخوانیم برای شادی روح شهیدان وصیّت نامه ی گل را بخوانیم 3 من و پروانه فرزند شهیدیم سحر شد سوی صحرا پر کشیدیم میان باغ یک خورشید را ما کنار سرو از نزدیک دیدیم 4 تو چون باران و آب جویباران کجا رفتی گل سرخ بهاران؟ پس از تو آفتابی سرخ و روشن شده همبازی ام در روز باران 5 شهیدان یک بهار جاودانند که چون خورشید گرم و مهربانند میان دفتر نقاشی ما به یک لبخند، صد گل می فشانند ,سلمان هراتی,چند دوبیتی,از این ستاره تا آن ستاره شب فرو می افتد ومن تازه می شوم ازاشتیاق بارش ِشبنم نیلوفرانه به آسمان دهان باز می کنم ای آفریننده ی شبنم وابر آیا تشنگی مرا پایان می دهی ؟ تقدیر چیست ؟ می خواهم از تو سرشار باشم (2) کنارِ شب می ایستم چشم برشمد ِ سورمه ای آسمان می اندازم ستاره ها با نخِ نورگلدوزی شده اند ومن می شنوم زمزمه ی درختان را - « چه ملایمت خنکی ! من آبستن یک شکوفه ام که همین تابستان گلابی می شود .» کنار شب می ایستم شب از تو لبریز است من در دو قدمی تو در زندان فراق گرفتارم (3) گاهی که معین نیست مثل یک پیچک خودمانی از پنجره می آیی و جای شعرهای من می نشینی و من هیچ کلمه ندارم چشمهایم / از بصیرتی آکنده می شود که منتهای تکامل یک چشم است همخانه ام می گوید: / صفات ثبوتیه کدامند؟ من می گویم: / باز چه بوی خوشی اینجارا فراگرفته است! (4) گاهی آنقدر واقعیت داری که پیشانی ام به یک تکه ابر سجده می برد به یک درخت خیره می شوم از سنگها توقع دارم / مهربانی را باران بر کتفم می بارد دستهایم هوا را در آغوش می گیرد شادی پایین تر ازاین مرتبه است / که بگویم چقدر گاهی آن قدر واقعیت داری که من صدای فروریختن / شانه های سنگی شیطان را می شنوم وتعجب نمی کنم اگر ببینم ماه با بچه های کوهستان / گل گاو زبان می چیند؟ (5) دیشب آن قدرنزدیک بودی که پنجره از شادی ام نمک می چشید ولبخندم را دامن می زد من مشغول تو بودم نیلوفری از شانه های من رویید و از پنجره بیرون رفت (6) چرا امشب پشت پنجره نمی آیی ؟ چرا به تماشای رود نمی آیی؟ چرا من تو را نمی شنوم ؟ چرا برگها زنده نیستند؟ چرا سنگها سخت شده اند ؟ چرا پنجره اخم دارد ؟ آه دهانم دهانم از بوی گوشت مرده لزج شده است با این دهان چگونه می توان لذت حضور تو را چشید آیینه نیز تصویر هولناکی از من می نمایاند (7) درخشش تومثل آبشاری از بلندیهای محال می ریزد در تخیّل پنجره ای است که هفت آسمان در اوجمع می شود من به مدد مهربانی تو و آفرینه های این تخیّل مغموم در باغهای ناممکن آواز می خوانم برای سنگها ی پرنده (8) در انبوه اندوه و زخم قلم با سوسن های سپید / آوازمی خواند درخت، شادی مرا می پرسد من مزرعه ای را می نمایانم که فردای من است آنجا گیلاسها / دست به دامن دارند وشکوفه های پیراهن من حرف می زنند: شکوفه هایی که امروز / یک زخم بیشتر نیستند تو به حرمت این شکوفه ها / مرا با دست اشاره خواهی کرد (9) بر تخته سنگ می نشینم در روشنی آب خیره می شوم تو از کجا می آیی ؟ آوازهای آبی تو بومی نیست این لهجه، آن ملایمتی است / که از خلأ می وزد آه ای رود شوریده ! آوازهایت را یادم بده نزدیک است /سنگ بمیرم (10) چراغی می افروزم پیراهن شب آتش می گیرد اما شب پهن شده است با ادامه ی گیسوانی تا غیب مثل یک بهت بر چهار چوب در تکیه می کنم شب ادامه می یابد / تا نمی دانم ! (11) وقتی ابر صمیمی شد پایین می آید تا لمس ، من با یک لفظ صمیمی صدایش می زنم ای مه ! تن تو از رطوبت کدام بخشش آسمان خیس است ؟ در او پچ پچی پنهانی می گذرد انگار از کرانه های خیلی دور / آمده است آوازی می خواند می فهمم این جهانی نیست ؟ (12) بو کشان تمام حفره های شب را می کاوم بر فطرت خزه ها دست می سایم که به انتشار عطر تو بر سنگها پهن شده اند یک وهم با رویاهای سبز در مزرعه می خواند من فکر می کنم آنجا عطر تو دگرگون کننده تر / به گوش می رسد « عزیز » راست می گفت شبها آسمان در مزرعه راه می رود (13) تابستان پا برهنه از ساحل رودخانه گذشت پاییز از جنگل سرازیر شد با طغیان آبها و رقص برگها تن نمناک خاک را فرا می گیرد اما من هنوز گرمم از آن نگاه تابستانی و سبز آسمان از هر جا که تو باشی شروع می شود کهکشان از کنار تو آغاز می شود منظومه ها در طواف تواند تو در همه ی کرات مهربانی می ریزی تو حتی کنار پنجره ی کوچک من / پیدا می شوی همزمان با آن ماهی که د ر اعماق اقیانوس ها گریه می کند یک پرند ه در دفتر من / بال با ل می زند تو هر دو را می شنوی (14) جهان ،قرآن مصور است و آیه ها در آن به جای اینکه بنشینند، ایستاده اند درخت یک مفهوم است دریا یک مفهوم است جنگل و خاک و ابر خورشید و خاک و گیاه با چشمهای عاشق بیا / تا جهان را تلاوت کنیم (15) قدم زنان در ساحل خاکستری مه دنبال سادگی پسرکی می گردم / که کودکی من بود و یک روز از تشنج تنگدستی به اینجا آمده بود و نگاهش را با بالهای یک لک لک در ژرف بی رنگ مه گم کرد از آن پس من به تماشای دوردستها خرسندم ,سلمان هراتی, نیایش واره ها,دری به خانه خورشید ای همه دانه ها که پشت فرصت سبز ایستاده اند می دانم / تنتان بوی آفتاب می دهد و نقش دست پیری / بر شانه های شما می درخشد پیری که در صداقت او / یک بهار می خندید و با زمزمه ی آب / در پنهان شما جاری بود و دست سبزتان / عرق از پیشانی اش برمی داشت دیشب مرگ / با لباسی سبز / و موهایی به رنگ آفتاب / به بستر او آمد دیشب مرگ آمد و او را برد شالیزار، سرت سبز و سلامت باد! آشنای تو رفت / و داس کهنه ی خود را / به درختی سبز کوبید * ای دانه هایی که / بر بام آفتابگیر شالی خانه /بی تاب روز سر زدن از خاکید فردا زنان آبادی / با جامه ای سیاه شما را /در آب خواهند ریخت و چشهایی در نهایت اندوه / شما را در« تومجار » می پایند گل بانو / تمام سفره ی کوچکش را / با گنجشک ها تقسیم می کند / و برای پدر آمرزش می طلبد فردا وقتی که تابستان می آید / و خورشید داغتر از آتش می تابد و دست دیگران / در ییلاق استراحت می خوابد چه کسی جواب عطش مزرعه را خواهد داد ای دوست خوب شالیزار فردا وقتی بهار آمد و مزرعه ها تو را خواستند بگویم کجا رفتی؟ فردا وقتی پرنده ها صدایت کردند بگویم تو را کجا کاشتند؟ مزرعه در اندوه آرمیده است و اسبهای نگران بی توجه به خرمنسرا نمی آیند ,سلمان هراتی,آشنای شالیزار,دری به خانه خورشید زمستانی دراز را با گریه و خون کشتیم با دامن دامن گل سرخ آمدیم تازه بهار را برگ می زدیم و تبسم را درکار شکفتن بودیم ما بودیم و سر آغاز یک بهار و آسمان آبی و کبوترهایی بی قرار ما چنین بودیم ..... ....... تا نخستین برف بارید برفی که بومی بود ما ظنین شدیم / بیرون آفتابی را دستها مان را در جیب فرو بردیم و به خویش بستیم تهمت سردی را / زردی را / نامردی را آیینه حجم تأیید بود و سادگی و صداقت / در آیینه لبخند می زدند گفتیم : بهار و برف ؟ نه، نه ! ما چنین بودیم اما بیرون در بستر برفی خفیف یخ می بست ما ابر را ندیدیم آن ابرهای سیاه را و امروز ماییم و تراکم برفهای بومی آیا هنوز نمی بینی افسردگی را ؟ آن که دیروز با ما در لبخندی عمودی شکفت نگاه کن او یک بی تفاوت هیجده ساله است که آدامس می جود و فقط کیهان ورزشی می خواند کلاهت را بردار من عابری برهنه پایم و عریان با من بیا به خیابان تا بشنوی بوی زمستانی را که در باغ رخنه کرده است. ,سلمان هراتی,افسردگی,دری به خانه خورشید باد ایستاده بود آفتاب هیچ بود کهکشان درنگ داشت خاک بی قرار بود تا تو آمدی شب بهار شد سنگ چکه چکه ریخت / جویبار شد ابتدای تو امتزاج آسمان و خاک بود ای تمام تو تمام نور تا ببینمت هر ستاره روزنی است سمت بی نهایت حضور تو چون که نیستی آفتاب فرصتی است با شباهتی غریب تا کتاب آب را بیان کند / از حضور مهربان تو لیکن ابرهای وهم / پهن می شوند من میان ابر و خاک / مانده ام غریب بی تو خاک را / عادت حیات نیست بی تو از چه می توان سرود بعد تو هر دریچه ای که دیده ام / چشم احتیاج بود هر کجا که گشته ام / یک خرابه التهاب بود تا تو آب را بیاوری آب و باد و خاک / راز فقر را / با تو گفته اند لطف دستهای تو بهار را نوشت روی برگ باغهای فقر دشتهای لخت نخلهای کج ای حلاوت بهشت در نگاه تو تا که بشکفد بهار من مثل آب از کنار من عبور کن! رمضان 65 ,سلمان هراتی,امتزاج آسمان و خاک,دری به خانه خورشید بی تو هوای خانه ی ما سرد می شود برگ درخت باور ما زرد می شود شب بی تو روی صبح نمی بیند ای دریغ خورشید بی تو منجمد و سرد می شود زیباترین بهانه در اینجا حضور توست ور نه زمین هوایی و ولگرد می شود در غیبت بهار درخت از چه بشکفد؟ باران که نیست باغچه دلسرد می شود امکان هر ترانه تویی ای ملایمت ورنه ترانه زمزمه ی درد می شود ,سلمان هراتی,ای عشق,دری به خانه خورشید من دستهای مهربانم را به تو می بخشم و در این بخشش جز درک عشق گمشده ام / هیچ نمی خواهم من و دلم تماممان را به تو می بخشیم تا حس زنده بودن خود را که در نگاه یک نامعلوم مرد در بخشش تمام به تو باز یابیم من پاهایم را در جسم فسرده ی خاک می کارم و آب را / در عطش کویر / زمزمه می کنم و در این بخشش / معرفتی است که من آن را / با هستی و با زیبایی آن لحظه / که مرگ از پس آن می آید / آشتی می دهم مزردشت، 18/1/61 ,سلمان هراتی,بخشش,دری به خانه خورشید دیروز عصر بود یک کاروان نور می رفت سمت سبز سوی نسیم محض وقتی به من رسید لختی درنگ کرد آنگاه با نگاه مقداری آفتاب به من بخشید من مثل روشنی / گسترده می شدم ناگاه ز آن میان یک چشم مهربان با دستی از خضوع یک برگ یادداشت به من داد در آن نوشته بود « آینه ات دانی چرا غمّاز نیست » ,سلمان هراتی,بدرقه,دری به خانه خورشید بهار آمد از کوه انبوه شکفتن شد آغاز دریغا که من چو زمستان سردی به پایان رسیدم ,سلمان هراتی,بهار,دری به خانه خورشید ای شهیدان کجاست منزلتان چیست جز آفتاب در دلتان روی در آب چشمه می شویید از خدا عاشقانه می گویید رختی از انعطاف در برتان تاج سرخی از عشق بر سرتان همرهان ستاره در شب کور رفته تا پشت لحظه ها تا دور تا خدا، تا ستاره، تا مهتاب تا صدای شکوفه در دل آب آفتابید در هزاره ی عشق دلتان گرم از شراره ی عشق عطرتان بوی خواب را برده است آبروی سراب را برده است ,سلمان هراتی,تا صدای شکوفه,دری به خانه خورشید با آخرین نفس بوی غریب پرسش فردا را / در خانه ریخت آنگاه بی درنگ مادربزرگ من در جامه ای به رنگ سرانجام / پیچیده شد بوی کبود مرگ ما را احاطه کرد مادر بزرگ من با گیسوان نقره ای بی فروغ خویش سطح کبود و سربی تابوت سرد را / پوشانده بود ما چند لحظه ای در کوچه های سردِ سرانجام خویشتن در ترس و اضطراب / فرو ماندیم چندان عمیق که گفتی / دنیا تا لحظه ای دگر / تعطیل می شود اما دریغ ای کاش « عاقبت » / یک جاده بود یک جاده ی بلند که هر روز ما عابران گیج و مقصّر از روی احتیاج در او گام می زدیم * او را چنان که گفت با یک کفن به خاک سپردیم اما وقتی که آمدیم به خانه حرص و ولع روی شعور برگ و درخت آرمیده بود و حس ظالمانه ی تقسیم / جان می گرفت در لحظه های آخر اندوه اشیاء هر کدام یک برگ از وصیت او شد کم کم مادربزرگ و مرگ فراموش می شوند زمستان 64 به مردم ساده ی « درجان » ,سلمان هراتی,تدفین مادربزرگ,دری به خانه خورشید لب به آواز نکردم باز با بهاری که از این کوچه گذشت و هم اکنون یاران! سبد سینه من خالی است با دلم میل شکفتن نیست ابر تنهایی در سینه ی من می بارد و نگاهم چو پر خسته ی یک مرغابی میل دارد که بیاساید در برکه ی چشم و من آرام آرام از فراز تن خود می ریزم آی انبوه تر از ابر سپید که رها گشته نگاهت در باد تو مرا خواهی برد؟ تو که در روشنی باغچه مسکن داری و شقایق را در باغچه ها می کاری من به خورشید نگاه تو پناهنده شدم آی انبوه تر از جنگل سبز تو مرا خواهی برد؟ خوشه ها از تو سخن می گویند با بهاری که پس از بوی تو خواهد آمد برکه ها آینه ی نام تواند و خزر لبریز از آینه ی توست و در این نزدیکی / حجله ای هست / که خورشید در او خوابیده است و دل کوچک فانوس سپید / که بر آن می سوزد خواب از چشم اهالی بر می دارد سبزه ها می گفتند / که تنش عین شقایقها بود / و دلش لبریز از نور خدا * و در اینجا که من اکنون هستم جنگلی هست کبود ساقه های لاغر به تماشای تو برخاسته اند و بر آن کوه بلند / ابرها می بارند گریه ی ابر سپید / ابتدای همه ی دریاهاست اشک من اما چه سرانجامی در پی دارد تو مرا آیا تا دریا خواهی برد؟ به مولای متقیان علی علیه السلام ,سلمان هراتی,تو مرا خواهی برد,دری به خانه خورشید حضرت امام و به پاس سخنانش در روز ولادت ولی مومنان شگفت انگیزتر از کهکشان مساحت مبهم پیشانی توست که در آفرینش خورشید / بی نظیر است و عجیب تر از جنگل انبوه گیسوان تو که با شتابی بی مانند / پرنده می پروراند آه بالا بلندا! اقیانوس روشنایی فردا کسی راست / که تو اورایی با تو جز آفتاب / دمساز نیست تو را جز بهار و درخت / نمی شکیبند با تنفس تو می نالند ای کرامت عام! در شگفتم چگونه از حضور تو می نالند عجبا! به آتش می کشاند مرا ناسپاسی شناسان. اینان - حنجره دیگران - با تو نبودند تو را نشنیدند تو را نخواندند از بدو بامداد که شروع لبخند بودی و آفتاب با تو چگونه توانند بود این زمان که سراسر صبوری می طلبی و التهاب ای باغ ای چراغ چگونه تو را دوست بدارند بی کمترین نشانی از داغ مرا جز این نیست که ظرفیت درد نیست و گر نه کدام آفتاب در یورش طوفانها / کاهش یافت نگاهت می کنم / از دیروز وسیع تر شده ای - چشم بدت دور - آنجا که عطر تو نیست چیست؟ و یک مجله ی خارجی از قول یک فیلسوف خوشبخت که از پنج سالگی تا هنوز « فراک » می بندد / نقل کرد: « انسان حیوان ناطقی است / که شراب می خورد / و دانس می رقصد » امروز این تازه ترین تعریف انسان است زمین در کویرستانی خفته است و تو تنها چشمه سار روشن این غربت رو به زوالی تو همان بلالی که از مأذنه ی این شوره زار / بانگ محمدی می افشانی باران نثار همیشه باد بهار جاده ها از حضور همواره ی کاروانیان / معطر است درختان از سلامت سبز برخوردارند و رودها / با خروش های متفاوت خویش به تنوع این فصل می افزایند من چگونه به تردید تن دهم حتی اگر نَفَسهایی مسموم / از تشنّج حنجره بوزند باید بگویم: / چه بی شرمند / اینان که مرتبه ی تو را / با عاقبت خویش اندازه می گیرند اینجا که من ایستاده ام بامی از روستایی است و رو به روی من خیابانی / که با کاروانهای « به کربلا می رویم » / ادامه می یابد اینجا بر این بام دو چشم حسود در دو طرف من بر دو لبه ی بام یکی از کمبود « ولایت » هذیان می گوید و آن دیگری می گوید: / « سواران را چه شد؟ » و مرا حکایت مردی به یاد آمد / که در ازدحام درخت / دنبال جنگل می گشت اینان می خواهند از تماشا بازمان دارند به جاده ها نگاه می کنیم حضور این کاروان / چه شکوهی به خیابان داده است اینان با رفتاری پرنده وار و با حرارتی از تنفس سبز مرا می آموزند / دست کم درختی باشم / در خدمت پرندگان در نگاهشان / دگردیسی گل سرخ را می شنوم و گرایش حاد آفتاب گردان را / به محمدی شدن از سبز این درختان خوش رفتار / می فهمم بهار از تبار محمد است و جهان به تدریج در قلمرو این بهار / گام می زند فردا با یک زلزله صبح می شود آنگاه پیامبران / با شاخه ای از گل محمدی / به دنیا می گویند: / صبح بخیر! فردا ما آغاز می شویم فردا جنگلی از پرنده آسمانی از درخت و دریایی از خورشید خواهیم داشت فردا پایان بدی است فردا جمهوری گل محمدی است فرودین 65 ، تنکابن ,سلمان هراتی,جمهوری گل محمدی,دری به خانه خورشید مثل ناگهان یک شهاب کال تند و رعدناک بی امان در آسمان شکفت و گفت: عمر لحظه ای است از برآمدن تا به آخر ماندن و در این میان کار ما شکفتن است و بس گفت و خاک شد,سلمان هراتی,حرف,دری به خانه خورشید بیشه در دست عطش می مرد باد نعش برگ را می برد جنگل از اندوه می نالید شاخ و برگ تشنه می بارید بر شکوفه، باد می زد مشت قحطی گل باغ را می کشت مرگ خود را بر درخت آویخت سرو هم از اوج بالا ریخت هم صنوبر خسته و ناشاد هم « ملج » از زندگی افتاد بی رمق افتاده بود آنجا شاخ و برگ زرد یک « توسکا » جنگل از سبزی جدا می شد مثل بغضی بی صدا می شد نه تمشکی بار داد آن سال نه رسید آن میوه های کال وای، این جنگل ز پای افتاد! هیچ باغی بر نداد ای داد! سالها تکرار شد این غم پشت جنگل زین حکایت خم تا میان این صنوبرها سبز شد یک سرو بی پروا سبزتر از هر سپیداری پاک تر از چشمه ی جاری راست مثل صخره بی پروا مهربان چون آبی دریا سبز شد جنگل به نام او غنچه وا شد با سلام او شاخه ها برخاستند از جا با سرود رود، با دریا عطر ناب ساقه ی « شیشاق » بازگشت از مرتع ییلاق سرو بر گلها نظر می کرد با سپیداران سفر می کرد ابر آمد روی جنگل خفت گرد روی شاخه ها را رُفت بعدِ باران کوه آبی شد آسمان هم آفتابی شد از تمام جنگل این آواز شد به نام خوب او آغاز مرحبا، باران چه ها کردی! آشنامان با خدا کردی لطف کردی آمدی اینجا اجر تو با حضرت دریا! آمدی جنگل خدایی شد باغ سبز آشنایی شد آی باران، خوبِ پر برکت! با خود آوردی تو این نعمت... ,سلمان هراتی,حکایت جنگل,دری به خانه خورشید تا بودی آماج تهمت ها بود روح نازک تو چه بی شرمانه تو را شکستند پی برگچه ی تکیده / بر تارک اندوه خاتون ما ای بلا دریده که بر خاک خفتی در سوگ تو با شبنم محزون غروب شهریور گریستم من درد را / گواهی می دهم من خانه ام / آن سوی درد تو بود من همسایه ی دردهای تو بودم من دیده را به یاد معصومیت تو / تر می کنم هنگام که / با تو آمدگان / شب را به شادی سحر می کردند ای زخمی ملامت خودخواهان خاتون رنج بانوی عاطفه بانوی خوب تو از قبیله گمنامان بودی... * برای ما ای از عشیره ی نادران همیشه حرفها / ناتمام خواهد ماند اصفهان، شهریور 60 ,سلمان هراتی,خاتون,دری به خانه خورشید چنان درخت در این آسمان سری داریم برای حادثه دست تناوری داریم وفور فتنه اگر هست آسمان با ماست که چشم لطف ز دنیای دیگری داریم اگر چه از عطش و التهاب می خوانیم برای عشق ولی دیده ی تری داریم چنان پرنده در آن میهمانی آبی ز جنس ابر به بالای خود پری داریم برای رفتن از اینجا میان سینه ی تنگ دلی به پاکی بال کبوتری داریم دوباره بر لب دل خواهش شکستن رُست هنوز آرزوی زخم دیگری داریم پاییز 65 ,سلمان هراتی,خواهش شکستن,دری به خانه خورشید تو از سخاوت سبز باغ می آیی تو از وسیع گلستان داغ می ایی تو آن پرنده ی آسمان سرسبزی که با بهار به ترمیم باغ می آیی شب غلیظ در این کوچه ها نمی پاید در آن دمی که تو با چلچراغ می آیی تو مشکل دل ما را به آبها گفتی تو مثل نور به نشر چراغ می آیی تو داغ دارترین لاله ی شب پیری که از وسیع گلستان داغ می آیی ,سلمان هراتی,داغدار ترین لاله,دری به خانه خورشید بگذار گنجشکهای خرد در آفتاب مه آلود / بعد از ظهر زمستان به تعبیر بهار بنشینند و گلهای گلخانه / در حرارت ولرم والر / به پیشواز بهار مصنوعی بشکفند سلام بر آنان / که در پنهان خویش / بهاری برای شکفتن دارند و می دانند هیاهوی گنجشکهای حقیر / ربطی با بهار ندارد / حتی کنایه وار بهار غنچه ی سبزی است / که مثل لبخند باید / بر لب انسان بشکفد بشقابهای کوچک سبزه تنها یک « سین » / به « سین »های ناقص سفره می افزایند بهار کی می تواند / این همه بی معنی باشد؟ بهار آن است که خود ببوید / نه آنکه تقویم بگوید! ,سلمان هراتی,در انتظار بهار حقیقی,دری به خانه خورشید در عادت مداوم بودن وقتی بانگ رحیل عمر بی وقفه می نواخت در جان شب من در امتناع خورشید که نور را از من دریغ می کرد / گریستم من اشک را گواه گرفتم وقتی که بودن من / از دلیل تهی بود من با دلیل می میرم و بر دست وجدان دنیا / تشییع خواهم شد اسفند 60،اصفهان ,سلمان هراتی,در پشت پرده ی عادت,دری به خانه خورشید تو وسیع هستی و آبی آبی و روشن و من لحظه هایی بسیار را / در اطراف تو امیدوارم و من که کومه ای در حوالی دستهای تو ساختم فکر می کنم اگر به شبی مهتابناک مانندت کنم دریافت روشن تری از عشق خواهیم داشت چه در این ظلام سرکش / طرح لبخندی خورشید وار بر گونه های صبح نیفتاده است تا آفتاب رنج بر آمدن را مشتاق است ما نیز چه باک اگر آن سیاهزاده سالوس / در گند کانالهای مسقف فاضلاب / به سیاه کاری تن می زند و عشق آن مقتدای تردید زدا تکلیفم را روشن کرده است * تا آفتاب برآید به اعتماد مهتاب / برای همه ی شما شعری خواهم سرود ای همه ستارگانی که / روشنایی را مدد می کنید با شماست / اگر این آسمان تماشایی است و من که به نفرین سایه ها عادت کردم شما را به روشنی می شناسم چنانکه دریا را اگر / در شعری شرح کنم او را به شما مانند خواهم کرد ,سلمان هراتی,دریافت,دری به خانه خورشید هوا کبود شد این ابتدای باران است دلا دوباره شب دلگشای باران است نگاه تا خلأ وهم دوباره می کشاندمان مرا به کوچه ببر این صدای باران است اگر چه سینه ی من شوره زار تنهایی است ولی نگاه ترم آشنای باران است دلم گرفته از این سقفهای بی روزن که عشق رهگذر کوچه های باران است بیا دوباره نگیریم چتر فاصله را که روی شاخه ی گل جای پای باران است نزول آب حضور دوباره ی مرگ است دوام باغچه در های های باران است برای شهید عزیز الله گلین مقدم ,سلمان هراتی,دوام باغچه,دری به خانه خورشید هوای باغ سبزند که از هوای باغ آمده اند سرخند که از کویر داغ آمده اند در اوج تراکم شب ظلمانی مردانه به یاری چراغ آمده اند هزاره ی عطش با درد، شبِ دروغ را سر کردند در خون، دل ِ باغ را شناور کردند در ظهر هزاره ی عطش باریدند تا بوته ی خشک را صنوبر کردند تا ظهر ظهور چن تشنه به آب ناب دل می بندم بر خنده ی ماهتاب دل می بندم ای روشنی تمام، تا ظهر ظهور چون صبح به آفتاب دل می بندم تا زمزمه ی مرگ تن خاک حقیر بود و جانش دادی تا زمزمه ی مرگ امانش دادی پیوسته تو را سپاس می گوید دل در حوصله ی عشق مکانش دادی ,سلمان هراتی,رباعی ها,دری به خانه خورشید به مادرم گفتم: / چرا خدیجه گریه می کند / گفت : / چرا گریه نکند / دو بار قلبش شکست / کافی نیست؟! چرا خدیجه گریه نکند در حالی که او ما را به اندازه ی دو باغ گل سرخ / به بهار نزدیک کرده است با تحّمل دو داغ، به اندازه ی دو طلوع / صبح ظهور را جلو انداخته است اما هنوز حق با شهلاست شهلا چه گلی به سر بهار زده است؟ که این همه زبانش دراز است و جرأت می کند اسم خیابانها را عوضی بگوید - آقا عشرت آباد! میدان شهیاد می خوره؟ /چرا خدیجه بهتر از شهلا نیست؟ /چرا خدیجه نمی داند تهران کجاست؟ /چرا خدیجه نمی تواند / به زیارت امام رضا برود؟ اما شهلا هر ماه برای خرید به اروپا می رود وقتی هم بر می گردد با دهن کجی از خیابان انقلاب می گذرد چرا شهلا اینقدر خاطر جمع است؟ و چرا ابرهای نگرانی در چشم های خدیجه / وسیع می شود چرا خدیجه نمی داند خمیر دندان چیست؟ قربان ِِ دردِ دلت یا فاطمه ی زهرا ! * چرا عبدالله به شهر نیاید؟ وقتی ارباب به ناموسش چشم دارد مادر می گوید چرا حق هنوز با ناصر خان است؟! چرا سهم عبدالله جریب جریب زحمت است و حسرت و سهم ناصر خان هکتار هکتار محصول است و استراحت؟ مگر عبدالله زیر بوته عمل آمده است / که صاحب هیچ زمینی نیست؟ پس چرا عبدالله فقط کاشتن را بلد است / و ارباب برداشتن را؟ ما در مقابل آمریکا ایستادیم اما چرا هنوز کیومرث خان خرش می رود عبدالله با داس هر شب چند خوک سر مزرعه می کُشد اما وقتی ارباب می آید مجبور است تعظیم کند چرا عبدالله مجبور است به این خوک تعظیم کند مگر ارباب از دماغ فیل افتاده است؟ چرا عبدالله به شهر می آید؟ آیا او درختان و مزرعه را دوست ندارد؟ آیا او گندم ها را که با عرق او سبز شده اند / نمی خواهد؟ * گفتم : / چرا سواد نداری عبدالله، چرا؟ به عبد الله گفتم : / مرگ بر فئودال پنج بخشه / بنویس، خیلی دیر شده است / آنها روزنامه می نویسند / و کسالت را دامن می زنند / اما تو برخیز و یاد بگیر / جویبارها به خاطر تو زمزمه دارند در نیمه ی آخرین ماه بهار با چشمهای هیز / دجّال وار دشنه بر کف و دشنام بر لب به نیزه های ایستاده ی شب / تکیه داشتند مردان هول مردان وحشت و بیم در جان شب / خوفی عظیم گذر داشت خوف زوال خواب بیم افول دیو هر چند گاه ترس تولد آفتاب / رعشه بر اندام خواب می افکند ما در ولایت خویش غریب وار تکیه به کنجی منشور امنیت بیگانه را / بیگانگان خودی رقم زده بودند این درد را وقتی به کوه گفتیم آهی کشید و / چکه / چکه / فرو ریخت هیچ قامتی جرأت ابراز ایستادگی نداشت ما این خرابی بی حد را / تعبیر حادثه کردیم وقتی که خاک / از شوق بوسه ی آفتاب / - بی تاب – در انتظار عبور نسیم بود و صبح ستایشگر مردی / از جنس آفتاب در عرصه ی کشمکش آفتاب و شب مردی برهنه / چونان چشمه های صاف دلگیر از همیشه ی تاریکی فریاد را از منتهای گلویش عبور داد و پلک پنجره ها را / به باغ نور گشود و بذر عشق را / به نیت تقوی / به خاک ریخت شب زبون / دستی به حیله برد / و زَهره ی پنجره ها / از سیاهی ترکید و خاک، سوگوارِ آمدن شب بود آفتاب / از میان آسمان غروب کرد و قلبها در حافظه ی عشق / می تپیدند با کوله بار هزاران دل هزار دل به بدرقه ی هجرت غمگنانه ی آفتاب رفت هزار دل به غربت تبعید در روزگار بعد / شب از تهاجمی پیروز / در خون / نشست و بذرهای عشق / از قلبها شکفت و آفتاب برآمد / از انزوای غربت و تبعید 15 خرداد 1362 ,سلمان هراتی,زمزمه ی جویبار,دری به خانه خورشید حجم هندسی مرگبار گندابی برآمده بر شانه ی زمین شبحی پر حفره و مخوف هر حفره دیده بان گرازی از حرص برخاسته نعره ی خنده ای کریه که آسمان درخت و ترانه را اشغال کرده است ولگردی مست و بی سرپرست جیب بُری مدرن از نواده های « آتابای » گرازی با دو نیزه تیز بر پیشانی که رد پایش را در همه ی مزرعه ها دیده اند انباری از براده ی آهن و اتم که یک بار در « ناکازاکی » و « هیروشیما » بارید از آن پس، درختان از موریانه انباشته می شوند و پرندگان معلول به دنیا می آیند جُل وزغی بویناک چسبیده بر جداره سنگها در حاشیه استراحت مرداب که قورباغه های همزادش در کارخانه های جهان سوم مدیر می شوند مترسکی در باغ جهان که بوزینه ی کبر بر کتفش می خندد شفتالویی کرم خورده که به مدد میخی پولادین به دکل اهتزاز آویزان است کرمی که در خاطرات امپراتوری خویش / احساس خوشبختی می کند فربهی فلزین با پهلوهایی بر آمده از چرک و گازوئیل و چشم چاله هایی که آتشدان مخرب را می پاید و با دهانی آتشفشانی کوره های آتش و مرگ را می دمد افعی خوش خط و خال فرو رفته در مرداب آز و ابتذال / زمستان رو به زوال غولی با بارهای هول که در کوچه های زندگی و شالیزار در کوچه های مکاشفه و معدن در کوچه های مدرسه و لبخند به ناهنگام ارابه مرگ می راند زالویی مسلح به پیچیده ترین سلاحهای مکنده گرگی با حفظ خصلت همه ی جانوران درنده هیتلرمآبی در هیئت گوریل که اهلی ترین نوعش را / در جنگلهای آمازون دیده اند موش صفت و آزمند / که از نعل خر مرده هم نمی گذرد فریبنده تر از شیطان نخستین بی خداتر از فرعون آتش افروزتر از نمرود * و امروز باز نشسته ای فرتوت در پارکهای سرانجام از کار افتاده ای مستأصل که خمیدگی قامت وحشتناکش را با عصایی جبران می کند من از اهالی جهان سومم و با تو با زبان تفنگ سخن می گویم فردا را روشنتر از سحر حدس می زنم که خنده دار تر از مرگ نمرود به نیش پشه ای فرو خواهی ریخت من رد پای فروردین را دیدم بر شانه های برفی تو می رفت و اکنون در فکر پرنده ای هستم که از آسمان سبز می آید ,سلمان هراتی,زمستان قرن بیستم,دری به خانه خورشید زندگی سمت نابودی ام می کشاند گفتم ای دل / مشو غافل از مرگ دست دلبستگی را رها کن خویش را دست این هرزه مسپار آخر اینجا نشستن دوامی ندارد زندگانی درنگی است کوتاه / چون فرود شتابان فواره در خاک اردیبهشت 63، تهران ,سلمان هراتی,زندگی,دری به خانه خورشید بی مرگ سواران شب حادثه هایید خورشید نگاهید و در آفاق رهایید مرداب کجا فرصت پیدا شدنش هست آنگاه که چون موج از این بحر برآیید چون صخره صبورید شب شیطنت باد رنجوریتان نیست از این فکر رهایید در سینه ی تان زهره ی صد موج نهفته است حالی که سبکبارتر از ابر شمایید شب تا برسد یاد شما می سد از راه در یاد شماییم که آیینه ی مایید آن روز نبودیم که این قافله می رفت با ما که نبودیم بگویید کجایید ماندیم و نراندیم و نشستیم و شکستیم رفتید و شنیدیم شهیدان خدایید 14/2/65 ,سلمان هراتی,سبکبار تر از ابر,دری به خانه خورشید آدم و تلسکوپ آسمان رامی کاوند تا تجدید تعجب کنند اما من خاکی را می شناسم که 750 هزار ستاره ی دنباله دار در حوالی شب آن خاک / می درخشد من با چشم عشق می بینم و تو با تلسکوپ که رویت بیش از یک ستاره از روزن تنگ آن میسّر نیست ,سلمان هراتی,ستاره دنباله دار,دری به خانه خورشید ای خیال تو رؤیای روحانی جاری آب ای سپیدار ستوار سبز گلستان محراب وسعت پاک چشم تو سجاده ی باد و باران باده ی نور می نوشد از جام دست تو مهتاب اختر روشنی بخش شبهای اندوه و ظلمت شوق بیداری آفتاب از سراپرده ی خواب تو گذشتی چنان رود از ذهن خاک عطشناک باغ از بارش سبز ایثار تو گشته سیراب راست استاده ای چون یکی صخره تا اوج خورشید جنگل سبزِ ایمان تو از کجا می خورد آب؟ آمدی از دیار سَحَر کوله بار تو خورشید از صلای تو شب واژگون گشته در کام مرداب خرداد 62 ، تهران ,سلمان هراتی,سجاده ی باد و باران,دری به خانه خورشید یک سیب از درخت می افتد یک اتّفاق در شرف وقوع است تو نیستی لبخند نیست پنجره تنهاست من دلتنگم فکر می کنم تو هم پرنده شده ای اگر نه چرا مادر امروز این همه به آسمان شباهت دارد و شبها خواب گل سرخ می بیند شاید تو آن شقایقی باشی که در دفتر فردای مادر می درخشی و من که به اندازه یک فانوس / روشنایی ندارنم چقدر تاریکم ،چقدر می ترسم * تو نیستی و عکس تو در قاب لبخند می زند و به تماشای تصویر تو می ایستم آنگاه در ذهن من یک آبی یک زرد به هم می آیند آیا تو در آینده یک درخت خواهی شد ؟ این را پرستوها به من خواهند گفت هنوز بسیارند پرندگانی که آشیانه ندارند آیا تو فردا بر می گردی؟ این را وقتی نیامدی می فهمم / وقتی سبز شدی همسایه ها باغچه ی ما را به هم نشان می دهند و مضطرب از هم می پرسند آیا این غنچه هم سرنوشت سرخی دارد ؟ مادر با احتیاط / از کنار آینه می گذرد به مزرعه می رود با سبدهای سبزی باز می آید پلکان را می شوید پنجره را پاک می کند اتاق را می روبد اما دوباره تنها می شود رو به روی آیینه می ایستد به آسمان نگاه می کند آبی می شود غمناک اما عمیق و صریح می گوید «توکل بر خدا / قربان درد دلت یا زهرا(ع)!» من دلتنگم بنا دارم به نام تو با شعر / پلی بسازم تا وقتی از آن می گذرند آسمان را بفهمند ,سلمان هراتی,سرباز,دری به خانه خورشید دلم گرفته از این روزها دلم تنگ است میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است مرا گشایش چندین دریچه کافی نیست هزار عرصه برای پریدنم تنگ است اسیر خاکم و پرواز سرنوشتم بود فرو پریدن و در خاک بودنم ننگ است چگونه سر کند اینجا ترانه ی خود را دلی که با تپش عشق او هماهنگ است؟ هزار چشمه ی فریاد در دلم جوشید چگونه راه بجوید که رو به رو سنگ است مرا به زاویه باغ عشق مهمان کن در این هزاره فقط عشق، پاک و بی رنگ است ,سلمان هراتی,سرنوشت,دری به خانه خورشید به شهید رجایی بر شانه های ما سنگینی زمانی است که تاریخ مظلومیتمان را / حجّتی است مدام ما نشان صلابت تو را در چهره های نذیران تاریخ دیده ایم یاران به سوگ تو، نه / به سوگ توده مردم نشسته اند مردم به سوگ تو، نه / به جشن شهادت نشسته اند عیب تو این بود ای برادر مردم که زندگی را ساده زیستی ! ای پاسدار ساده / تو را سرودن / چه دشوار است ! تو خدا گونه زیستی در عصر جسارت شیطان 9/شهریور 1360،اصفهان ,سلمان هراتی,سرود برای مرد فروتن,دری به خانه خورشید « قوقو لی قو قو » بانگ برداشت خروس: صبح شد / آی نمی باید خفت چشم بگشای که خورشید شکفت باز کن پنجره را با دم صبح باید از خانه ی دل / گرد پریشانی رُفت نفس نحس شب پیش / فرو مرد به آواز خروس صبح آنک چه بهارانه شکفت باید آشفت کنون خواب کبوترها را * سارغم را بدهید توشه را بردارید باید از خانه گریخت باد باید شد و از صحرا رفت رود باید شد تا دریا خواند قاصد پاک سحر آمده است * در تمام تن راه نفس گرم مؤذن بود تو نمی دانی، که صبح سفر / چه صفایی دارد دستها را، در زلال خنک چشمه رها می سازیم / تا غروب از نفس چشمه پریم چهارشنبه 25 آبان تا 2 آذر 62 برای شهید عزیز الله گلین مقدم ,سلمان هراتی,سفر,دری به خانه خورشید (1) پایان آن حماسه ی درد آلود شامی غریب بود شامی گرفته و غمناک دیگر همیشه شعر دیگر همیشه مرثیه / در بحر اشک بود (2) بعد از فرو فتادن خورشید از شانه های مضطرب صبح فردا همیشه غمزده و گنگ در هیئت غبار می آید (3) فریاد! آتش به جان خیمه در افتاد چشمی به خیمه ها چشمی به قتلگاه زینب میان آتش و خون / ایستاده است ای ابر بهت از چه نمی باری؟ (4) ای دشتهای محو مقابل اعماق بی ترحم و تاریک! ای اتفاق گرم با ما بگو / زینب کجا گریست؟ زینب کجا به خاک فشانید / بذر سبز؟ بر ماسه های تو ای گرد باد مرگ وقف درنگ ناقه ی دلتنگی / زینب چه می نوشت؟ ,سلمان هراتی,شام غریبان,دری به خانه خورشید بهار سبز در آشوب خشکسالی بود شکوفه دارترین باغ این حوالی بود رسید مثل نسیمی صمیم و پر برکت شبیه مزرعه های عظیم شالی بود چنان شهاب شکفت و چنان سکوت شکست به ذهن مرده ی شب برق ارتجالی بود شبیه زمزمه ی غیب واقعیت داشت ولی پرنده ترین هدهد خیالی بود * به باغ خواب تو مردم بهار آوردند در آن حضور پر از مهر جات خالی بود همان بهار که این باغ را دگرگون کرد شروع ابر و سرانجام خشکسالی بود ,سلمان هراتی,شبیه زمزمه ی غیب,دری به خانه خورشید مورد (1) گرد بادهای مسموم می آیند و می روند / تا باور باغ را مچاله کنند اما تو می درخشی و دریاها می خروشند / و درختان از باوری تازه سبز می پوشند. مورد (2) آی بانیان غبارهای شبه و وحشت دمندگان شیپورهای شایعه / شیپورهای کذب آی حنجره ی دیگران آن قدر که از تو بیمناکم از توافق دستها و آهن ها هرگز / -هرگز! مورد (3) دیگران را بگذار! / دل به آفتاب بسپار نگاه کن هر بامداد / صبور و سربلند از شانه های خاکستری صبح بالا می آید و ستارگان چگونه از روشنایی اش شرمنده می شوند خاموش می شوند دیگران را بگذار! ,سلمان هراتی,شرح موارد حساس,دری به خانه خورشید اگر چه عمر تو در انتظار می گذرد دل فقیر من! این روزگار می گذرد بهار فرصت خوبی است گل فشانی را به میهمانی گل رو بهار می گذرد چه مانده ای به تماشای تیرگی و غبار همیشه هست غبار و سوار می گذرد تمام چمشه دلان از کنار ما رفتند اگر نه سنگدلی جویبار می گذرد دلی که شوق رهایی در اوست ای دل من بدون واهمه از صد حصار می گذرد ,سلمان هراتی,شوق رهایی,دری به خانه خورشید ای کاش درختی باشم تا همه تنهایان / از من پنجره ای کنند و تماشا کنند در من / کاهش دلتنگی شان را اگر اینگونه بود پس دلم را / به سمت دست نخورده ترین قسمت آسمان می گشودم تا معبر / بکرترین عطرها باشم که تا کنون / هیچ مشامی نبوییده باشد و قاب تصویر هایی متحرّک / از یک خیال سبز / در باغ آسمان که قوی ترین چشمها آن را / رصد نمی تواند کرد ای کاش درختی باشم تا از من دریچه ای بسازند و از آن خورشید را بنگرند که حرارت و بزرگی را از پیشانی مردی وام گرفت / که خانه ای داشت / کوچک تر از دو گام که برداری ای کاش مرا تا خدا وسعت دهند تا نشانشان دهم انسان یعنی چهل سال آیینه وار زیستن * من تصویرهایی دارم از سکوت که در بیانش / واژه ها لالند / و کلمه ها کوچک چگونه آیا ؟ ای کاش پنجره ای باشم ! ,سلمان هراتی,عصاره یک حسرت,دری به خانه خورشید نگاه اول عید ،«حوِّل حالنا» است / که واجب است بفهمیم عید، شوقی است / که پدرم را به مزرعه می خواند عید، تن پوش کهنه ی بابا است / که مادرم / آن را به قد من کوک می زند و من آن قدر بزرگ می شوم / که در پیراهن می گنجم عید، تقاضای سبز شدن است یا مقلّبَ القلوب! نگاه دوم عید، سوپر مارکتی است / که انواع خوردنیها در آن هست عید، بوتیکی است / که انواع پوشیدنی ها در آن هست عید، ملودی مبارک باد است / که من با پیانو می نوازم / شب بخیر دوست من! ,سلمان هراتی,عید در دو نگاه,دری به خانه خورشید در نماز و نیازش خدا بود دستهایش به رنگ دعا بود در شکفتن دل داغدارش مثل یک لاله بی ادعا بود این غریبی که از پیش ما رفت با سلام خدا آشنا بود بسته ی عشق بود و ولیکن مثل پرواز در خود رها بود مثل کوهی پر از استواری مثل باران شب بی ریا بود مثل امواج دریا گریزان مثل آفاق بی انتها بود مثل آتشفشانی پر از درد مثل موجی سراپا صدا بود زخمهای عمیقی به دل داشت چون غروبی به غم مبتلا بود مثل لبخند آب را می آکند مثل اندوه در سینه ها بود مثل فرداست در قلب ما هست آنکه دیروز در پیش ما بود دیشب از باد پرسیدم ای عطر همنشین گل کربلا بود از گلستان سبز کجا بود؟ گفت: شمع دل این کبوتر,سلمان هراتی,فروکش آتشفشان,دری به خانه خورشید هر صبح با سلام تو بیدار می شویم از آفتاب چشم تو سرشار می شویم در چشمهای آبی ات تا افق وسیع یک آسمان ستاره ی سیّار می شویم یک آسمان ستاره و یک کهکشان شهاب بر روی شانه های شب آوار می شویم چندین هزار پنجره لبخند می زند تا رو به روی فاجعه دیوار می شویم رو زی هزار مرتبه تا مرگ می رویم روزی هزار مرتبه تکرار می شویم فردا دوباره صبح می آید از این مسیر چشم انتظار لحظه ی دیدار می شویم 15/5/65 ,سلمان هراتی,لحظه ی دیدار,دری به خانه خورشید دلا چندی است صحرایی شدی تو رفیق خوب تنهایی شدی تو بگو آن دورها با کی نشستی که مثل گل تماشایی شدی تو ,سلمان هراتی,مثل گل,دری به خانه خورشید تاریک کوچه های مرا آفتاب کن با داغهای تازه دلم را مجاب کن ابری غریب در دل من رخنه کرده است بر من بتاب چشم مرا غرق آب کن ای عشق ای تبلور آن آرزوی سبز برخیز و چون سکوت دلم را خطاب کن ای تیغ سرخ زخم کجا می روی چنین محض رضای عشق مرا انتخاب کن ای عشق زیر تیغ تو ما سر نهاده ایم لطفی اگر نمی کنی اینک عتاب کن ,سلمان هراتی,محض رضا عشق,دری به خانه خورشید وقتی صدای خروس می آمد میان رؤیت شاداب غنچه ها حظوری منتظر را / به تماشا نشستم و روی پله هیاهوی کفشهای مسافر به سمت فهم مرگ / جاری بود مثل غروب شکل اشیاء / به چشم من، گرفته می آمد من آمدم و خیابان / غربت مرا برد تمام راه حضور معصوم شمعی در فراق من می سوخت امید را آنگاه نثار ذهن علیل من می کرد و هیچ چیز مرا از تهاجم غربت / میان خیابان رها نکرد * « زندگی را باید دزدید » در خلوتی که هیچ کسی نیست * من بیم دارم مثل تمام لحظه های مرگ! کسی در تمام راه نگاهش را / از من نگرفت! ,سلمان هراتی,مسافر,دری به خانه خورشید از روی مهر با من دل خسته یار شو پاییز کوچه های دلم را بهار شو ای مانده در نهان درختان آفتاب چون غم میان سینه ی من ماندگار شو پایان التهاب، شروع نگاه توست من یک کویر تشنگی ام، جویبار شو در دوزخی که معصیت بودن آفرید آرامش بهشتی یک چشمه سار شو کی بی حضور آیینه ها می توان شکفت ای دل تو رو به روی من آیینه دار شو ,سلمان هراتی,معصیت بودن,دری به خانه خورشید من هم می میرم اما نه مثل غلامعلی که از درخت به زیر افتاد / پس گاوان از گرسنگی ماغ کشیدند / و با غیظ ساقه های خشک را جویدند / چه کسی برای گاوها علوفه می ریزد؟ من هم می میرم اما نه مثل گل بانو که سر زایمان مرد / پس صغرا مادر برادر کوچکش شد / و مدرسه نرفت / چه کسی جاجیم می بافد؟ من هم می میرم اما نه مثل حیدر که از کوه پرت شد / پس گرگ ها جشن گرفتند و خدیجه بقچه های گلدوزی شده را / در ته صندوقها پنهان کرد / چه کسی اسبهای وحشی را رام می کند؟ من هم می میرم اما نه مثل فاطمه / از سرماخوردگی / پس مادرش کتری پر سیاوشان را / در رودخانه شست / چه کسی گندم ها را به خرمن جا می آورد؟ من هم می میرم اما نه مثل غلامحسین از مار گزیدگی / پس پدرش به دره ها و رود خانه ها ی بی پل / نگاه کرد و گریست / چه کسی آغل گوسفندان را پاک می کند؟ من هم می میرم اما در خیابان شلوغ در برابر بی تفاوتی چشمهای تماشا زیر چرخهای بی رحم ماشین ماشین یک پزشک عصبانی وقتی از بیمارستان دولتی برمی گردد پس دو روز بعد در ستون تسلیت روزنامه زیر عکس 4*6 خواهند نوشت ای آنکه رفته ای چه کسی سطلهای زباله را پر می کند؟ تابستان 65 ، تنکابن ,سلمان هراتی,من هم می میرم,دری به خانه خورشید یک شاخه گل محمدی با شدتی شگفت در برودت سینا شکفت چندان که هفت ستون سیمانی فرو ریخت و دیکتاتورها، سر گیجه گرفتند نظامیان جهت پیشگیری طوفان امواج را در سواحل نیل بازرسی می کنند اما در تقدیر آمده است این بار چون گذشته صندوق حادثه در اطراف دستهای امین آسیه / لنگر می گیرد پلیس بین گل محمدی و مردم / دیوار می کشد و نمی داند که نیل به بلعیدن فرعونان / عادت دارد آه... بر موجهای نیل صندوق حادثه را ... ,سلمان هراتی,ناگهان بهار,دری به خانه خورشید سپیده سر زد و ما از شب قفس رفتیم چنان پرنده شدیم وز دسترس رفتیم ز دور آبی دریای عشق پیدا شد چو رود زمزمه کردیم و یکنفس رفتیم بهار آمد و تشکیل یک گلستان داد در این میانه نماندیم و خار و خس رفتیم نیاز محو شدن بود در تن خاکی که با شنیدن یک بانگ از جرس رفتیم در این بهار بمانید شرمتان بادا خطاست اینکه بگوییدمان عبث رفتیم برای حضرت امام ,سلمان هراتی,نیاز محو شدن,دری به خانه خورشید برای پابلونرودا جغرافیای ما بین درخت و دریا از اتفاقات سرخ استقبال می کند بین درخت و دریا رفت و آمد پرندگان تماشایی است چندانکه تو را می شناسم در شگفتم چگونه پرندگان ساحل « کارائیب » چشمهای تو را در آن ضیافت آبی / ادامه ندادند افسوس که نیستی اگر نه یک شاخه گل محمدی به تو می دادم تا با عطر آن تمام دیکتاتورها را مسموم کنی . ,سلمان هراتی,هدیه,دری به خانه خورشید در شب تجرّد محض شب بی زمزمه تو را می شنوم / و تنفس آسمان را / و خواب برگها در شب سکوت تو را می شنوم / و حیرت پنجره / و ارتعاش نسیم را که به ناگهان / فرا می گیرد / تمام مرا در شب تعجب در شب شگفتی تو را می شنوم و صدای پای عمر را که می گذرد و بوی مرگ را / که پیش می آید و در این هنگام حسرت درختی است / خشک و بی برگ و شب با اندوه برقرار می شود و من می شنوم / تو را و گریه های دلم را دیگر سخنی نیست / و نه حتی شعر و من در خلأ گم می شوم / که کناری ندارد به یاد مرحوم محمد حسین بوبایی ,سلمان هراتی,و نه حتی شعر,دری به خانه خورشید باغ را دریابید رفت آن چشم که دلواپس فرداها بود اشک در چشمانم لبم از خاموشی لبریز است و من این شعر نه خود می گویم واژه ها در دهن شهر به وجد آمده اند و درختانم وا داشته اند این که می خوانی آواز دل این دریاست هیجان شهری است که به چشم تیزش محتاج است باغ را دریابید! غیبت چشمانش سنگین است چشمهامان چه گناهی کردند که از این پس باید بی چراغ روشن باغ را بشناسند چشمهایش باز چون خورشیدی در کنکاش مثل اطمینان بود و چه وسعت داشت بی هیچ شباهت به کویر همه زاینده و سبز مثل جنگل بود بی یک علف هرز در او آه دیگر نه درختی است که من عطش چشم تماشا جو را بنشانم باغ را دریابید این سواری که به خاک افتاده است طاقت طایفه ی طوفان بود آه این خون جوان خاک را خواهد شست؟ چشمتان را بگشایید به باغ رفت آن سرو صبور دست بردارید این خون صمیمی امروز / حرف آخر را گفت! مردمان آمده اند تا تماشای مرا بردارند آه اطراف من آن چشم کجاست و درختی که بیاسایم من باغ را در یابید! خواب پیشانی او مثل خاموشی فکری تازه است در دل خاک بکارید او را شوق سر بر کردن با خاک است و گلی را که از این پس باران با لبی تشنه بر او می بارد چون نسیم محزون او در اطراف درختان می زیست باغ را می مانست با بهاری در ذات و شکفتن عادت او را دل تنگی داشت دل تنگی همچون جاده ی کوهستانها و در آنجا یکدست باد بود و مهی از تنهایی اینک ای خون شریف! ما تو را می خوانیم ما می افشانیمت در گذرگاه نسیم و باران تا برویند درختانی در طوفانها آه آشوب سپید! در دل این دریا می مانی که سرآغاز تمام خوبی است * گل چه پایان قشنگی دارد! ,سلمان هراتی,واقعه,دری به خانه خورشید هر قطره آب اگر چه گندابهای مسیر / باور دریایی اش را زدوده اند با این همه / در ضمیر خویش / دریای کو چکی است و من در این لفظ / به مبهم ترین معنی / که به هیچ کوزه در نشایدش آوردن چون ناکجا که نیست / ولی هست و جز به تجربت درکی عمیق / از این وهم بی رنگ / میسر نمی آید من از آن / به قال مختصری در می گذرم که به حسی غریب می ماند و به جز زبانی غریب در نمی آید * دنیا آتشکده ی موقتی است تا من و تو / در آن بنشینیم نه عبوس / که چون ققنوس / دوباره شدن را / و به امید دیداری در ناکجا مرا این معنی / با غروب مأنوس کرده است ,سلمان هراتی,وقتی دچار غربت اینجاییم,دری به خانه خورشید تعارف کردی دوستمان داری در نامه ای در پاکتی که به تمبری از / آسمان خراشهای واشنگتن / آلوده بود و تصویری از تو با لبخند با پلاکی نقره ای در پارک مثل یک گاو مقدس در هندوستان خوشبختی و دو صفحه حرف از « فرانک » * اما اینجا آسمان آبی است وطن پیراهنی تابستانی در بر دارد و کنار پنجره ای ایستاده است که رو به آسمان باز می شود اینجا همه خوبند و بدها اندکند با این همه از تو و «فرانک »عاقل ترند اینجا درخت و آب پرنده و آفتاب و میلیونها دست آسمان را آکنده اند اینجا همیشه آوازی هست که تا کنون نشنیده ایم و مرتب گلهایی می شکوفند که نامشان در دائرة المعارف گلها نیست و بهار با تعجب می رسد: خدایا اسم این گلها چیست؟ اینجا مادران از کویر می آیند اما دریا می زایند کودکان طوفان می آفرینند دختران بهار می بافند و پسران برای توسعه ی صبح / خورشید می افشانند اینجا هر دریچه تکرار گشایشی است به دشت متنوع عشق وطن سید بزرگواری است که با دستان سبز چون موجی در سواحل طوفانی / حماسه می خواند اینجا همه امام را دوست دارند و امام همه را دوست دارد پنجره ی چشمهامان را می گشاییم با قلبهامان نگاه می کنیم و سپس عشق و سپس رنج و صبر و خم شدن در خون خویش و بدینسان ما برای گسترش عشق به دنیا می آییم و از دنیا می رویم شهریور 64، تنکابن ,سلمان هراتی,پاسخ یک نامه,دری به خانه خورشید در خیابان کسانی هستند که به آدم نگرانی تعارف می کنند اما من که دغدغه ی خوشبختی ام نیست به شادی این خوشبختهای کوچک می خندم پس می آیم با زنبیلهایی از ترانه و آویشن و مردانی را سلام می دهم که تو را در تنفس خود دارند و یک لبخند تو را به هزار بار عافیت محض / ترجیح می دهند کسانی که از هم می پرسند : / « چگونه هنوز هم زنده ایم ؟» نشاط سرودهایم را حفظ می کنم و ترانه هایم را از زیبایی می آکنم و با تمام حنجره های صبور آواز می خوانم نشاط سرودهایم را حفظ می کنم میان آفتاب و مردم راه می روم و ترانه هایم را که از امید سرشارند در جیبشان می ریزم / در سبدهای خالیشان / در دلشان و دفتر لبخندهایم را با مردم کوچه و خیابان / ورق می زنم با کودکان امسال مردان سالهای دیگر که منشور تحقّق آفتاب را در سر انگشتان خویش دارند کودکانی روشن کودکانی از پشت آفتاب از صلب سخاوتمند بهار کودکانی که هر پنجشنبه عصر در بهشت شهیدان آینده ی وطنم را به شور می نشینند کودکانی که مسیر بهار را تعیین می کنند نشاط سرودهایم را حفظ می کنم و ترانه هایم راز آب و آفتاب پر می کنم برای بهاری که هست برای بهاران در راه نشاط سرودهایم را حفظ می کنم با تمام حنجره های تشنه فریاد می زنم : تحقق آفتاب حتمی است پرندگان می آیند پاییز 65،لنگرود ,سلمان هراتی,پرندگان می آیند.....,دری به خانه خورشید پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت بسیار بود رود در آن برزخ کبود اما دریغ زهره ی دریا شدن نداشت در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار حتی علف اجازه ی زیبا شدن نداشت دلها اگرچه صاف ولی از هراس سنگ آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت چون عقده ای به بغض فرو بود حرف عشق این عقده تا همیشه سرِ واشدن نداشت ,سلمان هراتی,پیش از تو,دری به خانه خورشید سفر گزید باز از این کوچه همنفسی پرید و رفت بدان سان که مرغی از قفسی کسی که مثل درختان به باغ عادت داشت شبیه لاله به انبوه داغ عادت داشت کسی که همنفس موجهای دریا بود صداقت نفسش در نسیم پیدا بود بهار سبز در آشوب خشکسالی بود شکوفه دار ترین باغ این حوالی بود کسی که خرقه ای از جنس آب در بر داشت کسی که شعر مرا از ترانه می انباشت کنون دریچه ی دل را به روشنی وا کن به یاد او گل خورشید را تماشا کن * میان آینه ها ردّ داغ را می جست درخت بود و هوادار باغ را می جست تمام زاویه ها را به یک بهار سپرد کویر تشنه ی ما را به جویبار سپرد در انتهای عطش آفتاب می نوشید کسی که از دل او شعر آب می جوشید کسی که از ورق سرخ گل کتابی داشت برای پرسش و تردید ما جوابی داشت کسی که آب شدن را التهاب آموخت شکوه سبز شدن را در آفتاب آموخت کسی که شایبه ی آن نقاب را فهمید کسی که حیله ی سنگ و سراب را فهمید کسی که با تپش مرگ زندگانی کرد کسی که با همه جز خویش مهربانی کرد کسی که با دل ما ارتباط آبی داشت هزار پنجره مضمون آفتابی داشت به کشف مشرق خورشیدهای دیگر رفت هزار مرتبه از ابرها فراتر رفت * چگونه گویمت ای چشمهای زیرک باغ چگونه گویمت ای شکل واقعیت داغ هنوز عکس تو در دستهای دیوار است هنوز کوچه از آن سبز سرخ سرشار است هنوز عکس تو و خشم دیگران بر جاست به چشمهات، که مظلومیت در آن پیداست تو را به خاطر آن آفتاب می گویم تو را به خاطر در یا و آب می گویم تو را به خاطر آن چشمها که می سوزند و اشکها که مرا شعر تر می آموزند تو را به خاطر آن یاسمن که نشکفته است به آن دو غنچه که چون شعرهای ناگفته است تو را به خاطر رؤیای آن سه حسرت سبز تو را به خاطر آن روزها و صحبت سبز ... . ( ناتمام ) ,سلمان هراتی,کشف آفتاب,دری به خانه خورشید دیروز اگر سوخت ای دوست غم برگ و بار من و تو امروز می آید از باغ بوی بهار من و تو آن جا در آن برزخ سرد در کوچه های غم و درد غیر از شب آیا چه می دید چشمان تار من و تو؟ دیروز در غربت باغ من بودم و یک چمن داغ امروز خورشید در دشت آیینه دار من و تو غرق غباریم و غربت با من بیا سمت باران صد جویبار است اینجا در انتظار من و تو این فصل فصل من و توست فصل شکوفایی ما برخیز با گل بخوانیم اینک بهار من و تو با این نسیم سحرخیز برخیز اگر جان سپردیم در باغ می ماند یا دوست گل یادگار من و تو چون رود امیدوارم بی تابم و بی قرارم من می روم سوی دریا جای قرار من و تو ,سلمان هراتی,یک چمن داغ,دری به خانه خورشید در تنگ نظر سعه ی صاحبنظری نیست با شب پرگان ، جوهر خورشیدوری نیست آن را که تجلی است در ایینه ی تاریخ در شیشیه ی ساعت چه غم ار جلوه گری نیست ؟ ره توشیه ی زهر سو نستانیم که ما را با هر که در این راه سر همسفری نیست در ما عجبی نیست که جز عیب نبیند آن را که هنر هیچ به جز بی هنری نیست اینان همه نو دولت عیش گذرانند ما دولت عشقیم که دورش سپری نیست سوزی که درون دل ما می وزد این بار کولک شبانه است نسیم سحری نیست ,حسین منزوی, غزل 57,از کهربا و کافور (بخش 1) خاطراتت ز آنسوی آفاق ، آوازم دهند تا در آبی های دور از دست پروازم دهند رفته ام زین پیش و خواهم رفت زین پس بازهم با صدای عشق از هر سو که آوازم دهند آنچه را با چشم گفتم با تو ، خواهم گفت نیز با زبان گر شرم و شک یارای ابرازم دهند شام آخر را نخواهم باخت همراهش اگر لذت صبح نخستین را دمی بازم دهند تا سرانجام است امید سر آغازم به جای گر چه هم بیم سرانجام ، از سرآغازم دهند یک دریچه از نیازی مشترک خواهم گشود با تو وقتی مشترک دیواری از رازم دهند در قفس آزاد ،‌زیباتر که در آفاق اسیر گو در بازم بگیرند و پر بازم دهند ,حسین منزوی, غزل 63,از کهربا و کافور (بخش 1) یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار شعری برای بختک ، شعری برای آوار تا این غبار می مرد ، یک بار تا همیشه باید که می نوشتم ، شعری برای رگبار این شهر واره زنده است ،‌اما بر آن مسلط روحی شبیه چیزی ،‌ چیزی شبیه مردار چیزی شبیه لعنت ،‌ چیزی شبیه نفرین چیزی شبیه نکبت ،‌ چیزی شبیه ادبار در بین خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است گمراهه های باطل ،‌بن بست های انکار تا مرز بی نهایت ، تصویر خستگی را تکرار می کنند این ،‌ ایینه های بیمار عشقت هوای تازه است ، در این قفس که دارد هر دفعه بوی تعلیق ، هر لحظه رنگ تکرار از عشق اگر نگیرم ،‌ جان دوباره ،‌من نیز حل می شوم در اینان این جرم های بیزار بوی تو دارد این باد ،‌وز هفت برج و بارو خواهد گذشت تا من ، همچون نسیم عیار ,حسین منزوی,غزل 1,از کهربا و کافور (بخش 1) چیزی بگو بگذار تا همصحبت باشم لختی حریف لحظه های غربتت باشم ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم تاب آوری تا آسمان روی دوشت را من هم ستونی در کنار قامتت باشم از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت با شعله واری در خمود خلوتت باشم زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود بگذار همچون اینه در خدمتت باشم در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم ,حسین منزوی,غزل 101,از کهربا و کافور (بخش 1) تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم با آسمان مفاخره کردیم تا سحر او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید من برق چشم ملتهبت را رقم زدم تا کور سوی اخترکان بشکند همه از نام تو به بام افق ها ،‌ علمزدم با وامی از نگاه تو خورشید های شب نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم تا عشق چون نسیم به خکسترم وزد شک از تو وام کردم و در باورم زدم از شادی ام مپرس که من نیز در ازل همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم ,حسین منزوی,غزل 102,از کهربا و کافور (بخش 1) امشب غم تو در دل دیوانه نگنجد گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد بیرون زده ام تا پدرم پرده ی شب را کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد خمخانه بیارید که آن باده که باشد در خورد خماریم به پیمانه نگنجد میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا جای دگر این گریه ی یمستانه نگنجد مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد در چشم منت باد تماشا که جز اینجا دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد دور از تو چنانم که غم غربتم امشب حتی به غزل های غیربانه نگنجد ,حسین منزوی,غزل 103,از کهربا و کافور (بخش 1) مرا ندیده بکیرید و بگذرید از من که جز ملال نصیبی نمیبرید از من زمین سوخته ام نا امید و بی برکت که جز مراتع نفرت نمی چرید از من عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز در انتظار نفس های دیگرید از من خزان به قیمت جان جار می زنید اما بهار را به پشیزی نمی خرید از من شما هر اینه ، ایینه اید و من همه آه عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من نه در تبری من نیز بیم رسوایی است به لب مباد که نامی بیاورید از من اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟ شما که قاصد صد شانه بر سریداز ممن برایتان چه بگویم زیاده بانوی من شما که با غم من آشناترید از من ,حسین منزوی,غزل 104,از کهربا و کافور (بخش 1) چگونه بال زنم تا به نکجا که تویی بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه از او و ما که منم تا من و شما که تویی تویی جواب سوال قدیم بود و نبود چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم از این سغر همه پایان آن خوشا که تویی جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی نهادم اینه ای پیش روی اینه ات جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی,حسین منزوی,غزل 105,از کهربا و کافور (بخش 1) ابری رسید و آسمانم از تو پر شد بارانی آمد ، آبدانم از تو پر شد نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک اول دلم پس دیدگانم از تو پر شد جان جوان بودی تو و چندان دمیدی تا قلبت بخت جوانم از تو پر شد خون نیسیتی تا در تن میرنده گنجی جانی توو من جاودانم از تو پر شد چون شیشه می گرداند عشق ، از روز اول تا روز آخر ، استکانم از تو پر شد در باغ خواهش های تن روییدی اما آنقدر بالیدی که جانم از تو پر شد پیش گل سرخ تو ،‌برگ زرد من کیست ؟ آه ای بهاری که خزانم از تو پر شد با هر چه و هر کس تو را تکرار کردم تا فصل فصل داتسانم از تو پر شد ایینه ها در پیش خورشیدت نشاندم و آنقدر ماندم تا جهانم از تو پر شد ,حسین منزوی,غزل 11,از کهربا و کافور (بخش 1) بارید صدای تو و گل کرد ترنم انبوه و درخشنده چنان خوشه ی انجم تعبیر زمینی هم اگر خواسته باشی چون خوشه ی انجم نه که چون خوشه ی گندم عشق از دل تردید بر آمد به تجلا چون دست تیقن ز گریبان توهم خورشید شدی سر زدی از خویش که من باز روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گم آرامش مرداب به دریا نبرازد زین بیشترم دم بده آری به تلاطم شوقی که سخن با تو بگویم ،‌ گذرم داد موسای کلیمانه ز لکنت به تکلم بسم الهت ای دوست بر آن غنچه که خنداند صد باغ گل از من به یکی نیمه تبسم شعر آمد و بارید به همراه صدایت الهام به شکل غزلی یافت تجسم دادم بده ای یار ! از آن پیش که شعرم با پیرهن کاغذی اید به تظلم ,حسین منزوی,غزل 13,از کهربا و کافور (بخش 1) برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام تا به پرواز ایم از خود جسم را جان کرده ام غنچه ی سربسته ی رازم بهارم در پی است صد شکفتن گل درون خویش پنهان کرده ام چون نسیمی در هوای عطر یک نرگس نگاه فصل ها مجموعه ی گل را پریشان کرده ام کرده ام طی صد بیابان را به شوق یک جنون من از این دیوانه بازی ها فراوان کرده ام بسته ام بر مردمک ها نقشی از تعلیق را تا هزار ایینه را در خویش حیران کرده ام حاصلش تکرار من تا بی نهایت بوده است این تقابل ها که با ایینه چشمان کرده ام من که با پرهیز یوسف صبر ایوبیم نیست عذر خواهم را هم آن چک گریبان کرده ام چون هوای نوبهاری در خزان خویش هم با تو گاهی آفتاب و گاه باران کرده ام سوزن عشقی که خار غم بر آرد کو که من بارها این درد را اینگونه درمان کرده ام از تو تنها نه که از یاد تو هم دل کنده ام خانه را از پای بست این بار ویران کرده ام ,حسین منزوی,غزل 16,از کهربا و کافور (بخش 1) دیوانگی زین بیشتری ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو دیوانه خود دیوانه دلدیوانه سر دیوانه جان ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان ,حسین منزوی,غزل 20,از کهربا و کافور (بخش 1) از روز دستبرد به باغ و بهار تو دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو تقویم را معطل پاییز کرده است در من مرور باغ همیشه بهار تو از باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد بر چشم های میشی نرگس غبار تو فرهاد کو که کوه به شیرین رهات کند از یک نگاه کردن شوریده وار تو کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو چشمی به تخت و پخت ندارم . مرا بس است یک صندلی برای نشستن کنار تو ,حسین منزوی,غزل 23,از کهربا و کافور (بخش 1) ماندم به خماری که شراب تو بجوشد پس مست شود در خم و از خود بخروشد آنگه دو سه پیمانه از آن می که تو داری با من به بهایی که تو دانی بفروشد مستم نتوانست کند غیر تو بگذار صد باده به جوش اید و صد بار بکوشد وقتی که تو باشی خم و خمخانه تهی نیست بایست دعا کرد که سرچشمه نخوشد مستی نبود غایت تأثیر تو باید دیوانه شود هر که شراب تو بنوشید مستوری و مست تو به یک جامه نگنجد عریان شود از خویش تو را هر که بپوشد خاموش پر از نعره ی مستانه ی من ! کو از جنس تو گوشی که سروش تو نیوشد ؟ تو ماده ی آماده دوشیدنی اما کو شیردلی تا که شراب از تو بدوشد ,حسین منزوی,غزل 27,از کهربا و کافور (بخش 1) پیشواز کن شاعر با غزل که یار آمد بسته بار گل بر گل عشق با قطار آمد یک دو روز فرصت بود تارسیدن پاییز که به رغم هر تقویم باز هم بهار آمد دانه ای که چندین سال پیش از این به دل کشتم نیش زد سپس بالید عاقبت به بار آمد یک نفر گرفت از منعشق و شعر را . انگار سکه های نارایج باز هم به کار آمد او امید بود امات بیم نیز با او بود مثل نور با ظلمت ماه شب سوار آمد تا محاق کی دزدد بار دیگرش ، حالی آن شهاب سرگردان باز بر مدار آمد با رضایتی در خور از تسلط تقدیر گرچه هم شکایت ور هم شکسته وار آمد او تمام ارزش هاست خود یرای من . با او باز هم به فصل عشق اصل اعتبار آمد با زلالی اش سرزد ازکدورتی کهنه صبح هایم اوست گرچه از غبار آمد ,حسین منزوی,غزل 28,از کهربا و کافور (بخش 1) محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد لحن همایون تو می اید برون از ضرب و آهنگم تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه ایینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم ,حسین منزوی,غزل 29,از کهربا و کافور (بخش 1) دل من ! باز مثل سابق باش با همان شور و حال عاشق باش مهر می ورز و دم غنیمت دان عشق می باز و با دقایق باش بشکند تا که کاسه ات را عشق از میان همه تو لایق باش خواستی عقل هم اگر باشی عقل سرخ گل شقایق باش شور گرداب و کشتی سنگین ؟ نه اگر تخته پاره قایق باش بار پارو و لنگر و سکان بفکن و دور از این علایق باش هیچ باد مخالف اینجا نیست با همه بادها موافق باش ,حسین منزوی,غزل 30,از کهربا و کافور (بخش 1) گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن چون مرغکان بلزیگوش از شاخی به شاخی بپر از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان با نسیمت بهار را به سوی من روانه کن اول این برف سنگین را از سرم پک کن سپس موهای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن حتی اگر نمی ترسی از تاریکی و تنهایی تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بهانه کن با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من هر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کن چنان شو که هم پیراهن هم تن از میان برخیزد بیش از اینها بیش از اینها خود را با من یگانه کن زنده کن در غزل هایم حال و هوای پیشین را شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن ,حسین منزوی,غزل 31,از کهربا و کافور (بخش 1) دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس دوباره عشق دوباره هوی دوباره هوس دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس دوباره باد بهاری - همان نه گرم و نه سرد دوباره آن وزش میخوش آن نسیم ملس دوباره مزمزه ای از شراب کهنه ی عشق دوباره جامی از آن تند تلخواره ی گس دوباره همسفری با تو تا حوالی وصل دوباره طنطنه ی کاروان طنین جرس نگویمت که بیامیز با من اما ‏ ، آه بعید تر منشین از حدود زمزمه رس که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم که یا بسامدش این عمرها نیاید بس کبوترم به تکاپوی شاخه ای زیتون قیاس من نه به سیمرغ می رسد نه مگس برای یاختن آن به راه آزادی است اگر نکوفته ام سر به میله های قفس ,حسین منزوی,غزل 32,از کهربا و کافور (بخش 1) تقدیر تقویم خود را تماما به خون میکشید وقتی که رستم تهیگاه سهراب را می درید بی شک نمی کاست چیزی از ابعاد آن فاجعه حتی اگر نوشدارو به هنگام خود می رسید دیگر مصیبت نه در مرگ سهراب بود و نه در زندگیش وقتی که رستم در ایینه ی چشم فرزند خود را ندید ایینه ی آتشینی که گر زال در آن پری می فکند شاید که یک قاف سیمرغ از آفاق آن می پرید ایینه ای که اگر اشک و خون می ستردی از آن بی گمان چون مرگ از عشق هم نقشی آنجا می آمد پدید نقشی از آغاز یک عشق - آمیزه ی اشک و خون ناتمام یک طرح و پیرنگ از روی و موی مه آلود گرد آفرید سهراب آنروز نه بلکه زان پیش تر کشته شد آندم که رستم پیاده به شهر سمنگان رسید و شاید آن شب که در باغ تهمینه تا صبحدم گل های دوشیزگی چید و با او به چربش چمید آری بسی پیش تر از سرشتی که سهراب بود خون وی از دشنه ی سرنوشتش فرو می چکید ورنه چرا پیرمرد آن نشان غم انگیز را در مهر سهراب با خود نمی دید و در مهره دید ؟ ورنه به جای تنش های قهر و تپش های خشم باید که از قلب خود ضربه ی آشتی می شنید با هیچ قوچ بهشتی نخواهد زدن تاختش وقتی که تقدیر قربانی خویش را برگزید ,حسین منزوی,غزل 38,از کهربا و کافور (بخش 1) دلخوشم با کاشتن هر چند با آن داشتن نیست گرچه بی برداشت کارم جز به خیره کاشتن نیست سرخوش از آواز مستان در زمستانم که قصدم لانه را مانند مور از دانه ها انباشتن نیست حرص محصولی ندارم مزرع عمر است و اینجا در نهایت نیز با هر کاشتن برداشتن نیست سخت می گیرد جهان بر سختکوشان و از آنروز چاره ی آزاده ماندن غیر سهل انگشاتن نیست گر به خک افتم چو شب پایان چه بک از آنکه کارم چون مترسک قامت بی قامتی افرشاتن نیست از تو دل کندن نمی دانم که چون دامن ز عشق است چاره دست همتم را جز فرونگذشاتن نیست سر به سجده می گذارم با جبین منکسر هم در نماز ما شکستن هست اگر نگزاشتن نیست ,حسین منزوی,غزل 39,از کهربا و کافور (بخش 1) از زیستن بی تو مگو زیستن این نیست ورهست به زعم تو به تعبیر من این نیست از بویش اگر چشم دلم را نگشاید یکباره کفن باد به تم پیرهن این نیست یک چشم به گردابت و یک چشم به ساحل گیرم که دل اینست به دریا زدن این نیست تو یک تن و من یک تن از این رابطه چیزی عشق است ولی قصه ی یک جان دو تن این نیست عطری است در این سفره ی نگشوده هم اما حون دل آهوی ختا و ختن این نیست سخت است که بر کوه زند تیشه هم اما بر سر نزند تیشه اگر کوهکن این نیست یک پرتو از آن تافته در چشم تو اما خورشید من - آن یکتنه صد شب شکن - این نیست زن اسوه ی عشق است و خطر پیشه چنان ویس لیلای هراسنده ! نه ، تمثیل زن این نیست ,حسین منزوی,غزل 40,از کهربا و کافور (بخش 1) بانوی اساطیر غزل های من اینست صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست گفتم که سرانجام به دریا بزنم دل هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست من رود نیاسودنم و بودن و تا وصل آسودگی ام نیست که معنای من اینست هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست صاحبنظرم علم مرایای من اینست گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست قد قامتی افراز که طوبای من اینست همراه تو تا نابترین آب رسیدن همواره عطشنکی رؤیای من اینست من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت نایاب ترین فصل تماشای من اینست دیوانه به سودای پری از تو کبوتر از قاف فرود آمده عنقای من اینست خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار امروز بجشوند که سودای من اینست دیر است اگر نه ورق بعدی تقویم کولکم و برفم همه فردای من اینست ,حسین منزوی,غزل 42,از کهربا و کافور (بخش 1) ای نسیم عشق ! از آفاق شهابی آمدی از کران های بلند آفتابی آمدی تا کنی مستم ، همه زنبیل ها را کرده پر از شمیم آن دو گیسوی شرابی آمدی سنگفرش از نقره کردند اختران راه تو را شب که شد از جاده های ماهتابی آمدی نه هوا نه آب - چیزی از هوا چیزی از آب تابنک از کهکشانهای سحابی آمدی بار رویایی سبک سنگین از افیون از شراب بستی و تا بستر بیدار خوابی آمدی دیری از خود گم شدی در عشق نشناسان و باز تا که خود را درغزل هایم بیابی آمدی تا غبار از دل فرو شوییم در ایینه ات همسفر با آسمان و آب آبی آمدی در کنارت دم غنیمت باد بنشین لحظه ای آه مهمان عزیزی که شتابی آمدی ,حسین منزوی,غزل 45,از کهربا و کافور (بخش 1) ای خون اصلیت به شتک ها ز غدیران افشانده شرف ها به بلندای دلیران جاری شده از کرب و بلا آمده و آنگار آمیخته با خون سیاووش در ایران تو اختر سرخی که به انگیزه ی تکثیر ترکید بر ایینه ی خورشید ضمیران ای جوهر سرداری سرهای بریده وی اصل نمیرندگی نسل نمیران خرگاه تو می سوخت در اندیشه ی تاریخ هر بار که آتش زده شد بیشه ی شیران آن شب چه شبی بود که دیدند کوکب نظم تو پرکنده و اردوی تو ویران و آن روز که با بیرقی از یک تن بی سر تا شام شدی قافله سالار اسیران تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند باید که ز خون تو بنوشند کویران تا اندکی از حق سخن را بگزارند باید که ز خونت بنگارند دبیران حد تو رثا نیست عزای تو حماسه است ای کاسته شأن تو از این معرکه گیران ,حسین منزوی,غزل 46,از کهربا و کافور (بخش 1) ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار آنسوی پنج خندق - پشت چهار دیوار ای قصه ی تو و من - چون قصه ی شب و روز پیوسته در پی هم ، اما بدون دیدار سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است آن روز آخرین وصل ،‌و آن وصل آخرین بار بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار با هر گلوله یک گل در جان من نشاندی از بوسه تا که بستی چشم مرا ، به رگبار دانسته بودی انگار ، کان روز و هر چه با اوست از عمر ما ندارد ،‌دیگر نصیب تکرار آندم که بوسه دادی چشم مرا ، نگفتم چشمم مبوس ای یار ، کاین دوری آورد بار ؟,حسین منزوی,غزل 5,از کهربا و کافور (بخش 1) مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من کوبی زمین من به سر آسمان من درمان نخواستم ز تو من درد خواستم یک درد ماندگار! بلیت به جان من می سوزم از تبی که دماسنج عشق را از هرم خود گداخته زیر زبان من تشخیص درد من به دل خود حواله کن آه ای طبیب درد فروش جوان من نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را تا خون بدل به باده شود در رگان من گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است کاین شهر از تو می شنود داستان من خکستری است شهر من آری و من در آن آن مجمری که آتش زرتشت از آن من زین پیش اگر که نصف جهان بود بعد از این با تو شود تمام جهان اصفهان من ,حسین منزوی,غزل 52,از کهربا و کافور (بخش 1) به آب و تاب که را جلوه ی ستاره ی توست ؟ که آفتاب در این باب استعاره ی توست همین امید نه ترجیع مهربانی تو که عشق نیز به تکرار خود دوباره ی توست نسیم کیست به چوپانی دلم ؟ که تویی که گله های گلم پیش چوبپاره ی وست بهار با همه ی جلوه و جمل گلی به پیش سینه ی پیراهن بهاره ی توست سپیده را به بر و دوش خود چرا نکشی ؟ که این حریر جدا بافت از قواره ی توست تو داغ بر دل هر روشنی نهی که به باغ چراغ لاله طفیل چراغواره ی توست رضا به قسمت خکسترم چرا ندهم ؟ به خرمنم نه مگر شعله از شراره ی توست ؟ ستاره نیز که باشم کجا سرم به شهاب که رو به سوی سحر قاصد سواره ی توست اگر به ساحل امنی رسم در این شب هول همان کنار تو آری همان کناره ی توست ,حسین منزوی,غزل 53,از کهربا و کافور (بخش 1) نگفت و گفت : چرا چشم هایت آن دو کبود بدل شده است بدین برکه های خون آلود ؟ درنگ کرد و نکرد آنچنانکه چلچله ای پری به آب زد و نانشسته بال گشود نگاه کرد و نکرد انچنان به گوشه ی چشم که هم درود در آن خفته بود و هم بدرود اگر چه هیچ نپرسید آن نگاه عجیب تمام بهت و تحیر ، تمام پرسش بود در این دو سال چه زخمی زدی به خود ؟ پرسید گرفته پاشخ خود هم بدون گفت و شنود چه زخم ؟ آه ، چه زخمی است زخم خنجر خویش کشنده زخم به تدریج زخم بی بهبود ,حسین منزوی,غزل 54,از کهربا و کافور (بخش 1) ریشه در خون دلم برده درختی که من است من که صد زخمم از این دست و تبرها به تن است ای غریبان سفر کرده ! کدامین غربت بدتر از غربت مردان وطن دروطن است ؟ چاه دیگر نه همان محرم اسرار علی چاه مرگی است کهپنهان به ره تهمتن است این نه آب است روان پای درختان دیگر جو به جو خون شهیدان چمن در چمن است و آنچه در جنگل از اطلال و دمن می بینی مدفن آنهمه جان بر کف خونین کفن است بی نیازند ز غسل و کفن .اینان را غسل همه از خون و کفن ها همه از پیرهن است ,حسین منزوی,غزل 55,از کهربا و کافور (بخش 1) آب آرزو نداشت به غیر لز روان شدن دریا غمی نداشت مگر آسمان شدن می خواست بال و پر زدن از خویشتن قفس چندانکه تن رها شدن از خویش و جان شدن آهن به فکر تیغ شدن بود و برگزید در رنجبونه های زمان امتحان شدن تاوان آشیانه به دوشی نوشته داشت همچون نسیم در چمن گل چمان شدن آنانکه کینه ور به گروه بدی زدند قصدی نداشتند به جز مهربان شدن باران من ! گدایی هر قطره ی تو را باید نخست در صف دریادلان شدن با خک آرزوی قدح گشتن است و بس و آنگه برای جرعه ای از تو دهان شدن ,حسین منزوی,غزل 59,از کهربا و کافور (بخش 1) عجب لبی ! شکرستان که گفته اند ، اینست چه بوسه ! قند فراوان که گفته اند اینست به بوسه حکم وصال مرا موشح کن که آن نگین سلیمان که گفته اند اینست تو رمز حسنی و می گنجی ام به حس اما نگنجی ام به بیان آن که گفته اند اینست مرا به کشمکش خیره با غم تو چه کار ؟ که تخته پاره و توفان که گفته اند اینست کجاست بالش امنی که با تو سر بنهم که حسرت سر و سامان که گفته اینست نسیمت آمد و رؤیای دفترم آشفت نه شعر ، خواب پریشان که گفته اند اینست غم غروب و غم غربت وطن بی تو نماز شام غریبان که گفته اند اینست ,حسین منزوی,غزل 60,از کهربا و کافور (بخش 1) حرفی بزن جان آستین سوی تومی افشاندم چیزی بگو عشق از کمین بوی تو می باراندم حرفی بزن چیزی بگو کاین بغض در من بشکند بغضی که دارد از درون دور از تو می ترکاندم با من تو امروزی نئی تا از کئی ؟ می بینمش عشق است و با لالای تو گهواره می جنباندم وقتی اشارت از سر انگشت اهرم می کنی چون صخره ی کور و کری سوی تو می غلطاندم با چشم و دل چون سر کنم الا که در تملیک تو کاین زان تو می بیندم و آن زان تو می داندم هم خود مگر برگیری ام از خک و تا منزل بری وقتی که پای راهوار از کار در می ماندم از تو چگونه بگسلم وقتی خیالت با دلم می پیچد و از هر طرف سوی تو می پیچاندم گرداب و ساحل هر چه ای حکم من سرگشته ای وقتی قضا از هر کجا سوی شما می راندم شور دل شوریده را من با چه بنشانم که عشق با هر چه پیشش می رسد ، سوی تو می شوراندم ,حسین منزوی,غزل 65,از کهربا و کافور (بخش 1) اگر چه خالی از اندیشه ی بهارنبودم ولی بهار تو را هم در انتظار نبودم یقین نداشتم اما چرا دروغ بگویم که چشم در رهت ای نازنین سوار نبودم ؟ به یک جوانه ی دیگر امید داشتم اما به این جوانی دیگر ، امیدوار نبودم به شور و سور کشاندی چنان مرا که بر آنم که بی تو هرگز از این پیش ،‌سوگوار نبودم خود آهوانه به دام من آمدی تو وگرنه من این بهار در اندیشه ی شکار نبودم تو عشق بودی و سنگین می آمدی و کجا بود که در مسیل تو ، ای سیل بی قرار نبودم مثال من به چه ماند ؟ به سایه ای که چراغت اگر نبود ،‌ به دیواره های غار نبودم ,حسین منزوی,غزل 66,از کهربا و کافور (بخش 1) مرا ، آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت مرا روی بدان و یاری ام کن تا در آویزم به شوق جذبه وارت تا فرو ریزم به دریایت کمک کن یک شبح باشم مه آلود و گم اندرگم کنار سایه ی قندیل ها در غار رؤیایت خیالی ، وعده ای ،‌وهمی ، امیدی ،‌مژده ای ،‌یادی به هر نامه که خوش داری تو ،‌ بارم ده به دنیایت اگر باید زنی همچون زنان قصه ها باشی نه عذرا را دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت که من با پکبازی های ویس و شور رودابه خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان که کامل می شود با نیمه ی خود ، روح تنهایت ,حسین منزوی,غزل 69,از کهربا و کافور (بخش 1) این بار تیر مرگ به افسونت ایستاد وقتی که چشم های تو ،‌فرمان ایست داد بوی کدام برگ غنیمت شنیده بود این باد فتنه دست به غارت که می گشاد شیرازه ی امید ،‌که از هم گسسته شد یک برگ نیمسوز به دست من اوفتاد نامت سیاه مشق ورقپاره ی من است هم رو سفید دفتر سودا از این سواد تا کی هوای من به سرت افتد و مرا با جامه های کاغذی ام آوری به یاد در بی نهایت است که شاید به هم رسند یکروز این دو خط موازی در امتداد تا خویش را دوباره ببینم هر اینه چشم تو باد و اینه ی دیگرم مباد بر جای جای دشنه ی او بوسه می دهم هیچم اگر چه عشق جز این زخم ها نداد غمگین در آستانه ی کولک مانده ام تا کی بدل به نعره شود مویه های باد ,حسین منزوی,غزل 70,از کهربا و کافور (بخش 1) ای چشم هات مطلع زیباترین غزل با این غزل ،‌ تغزل من نیز مبتذل شهدی که از لب گل سرخ تو می مکم در استحاله جای عسل ،‌می شود غزل شیرینکم ! به چشم و به لب خوانده ای مرا تا دل سوی کدام کشد قند یا عسل ؟ ای از همه اصیل تر و بی بدیل تر وی هر چه اصل چون تا به قیاست رسد بدل پر شد زبی زمان تو ، در داستان عشق هر فاصله که تا به ابد بود ،‌از ازل انگار با تمام جهان وصل می شوم در لخظه ای که می کشمت تنگ در بغل من در بهشت حتم گناهم مرا چه کار با وعده ی ثواب و بهشتان محتمل ؟,حسین منزوی,غزل 71,از کهربا و کافور (بخش 1) نگاهم به دنبال خط غباری است که این بار انگار با او سواری است سواری که در دستهای بزرگش برای من منتظر هدیه واری است سواری به نام تو در هیأت مرگ که پایان محتوم هر انتظاری است به چشم دگر بین من هر خیابان در این روزها مرگ دنباله داری است و میدانچه ها با گروه درختان به انگاره ی چشم من باغ داری است بدون تو ای دسوت این زنده بودن نفس در نفس گردش بی مداری است امید افکن و زندگی کش غم تو به دوش من خسته سنگین چه باری است زمانی که جز مرگ کاری نمانده برای تو مردن هم ای دوست کاری است ,حسین منزوی,غزل 73,از کهربا و کافور (بخش 1) ما می توانستیم زیباتر بمانیم ما می توانستیم عاشق تر بخوانیم ما می توانستیم بی شک ... روزی ... اما امروز هم ایا دوباره می توانیم ؟ ای عشق ! ای رگ کرده ی پستان میش مادر دور از تو ما ، این برگان بی شبانیم ما نیمه های ناقص عشقیم و تا هست از نیمه های خویش دور افتادگانیم با هفتخوان این تو به تویی نیست ، شاید ما گمشده در وادی هفتاد خوانیم چون دشنه ای در سینه ی دشمن بکاریم ؟ مایی که با هر کس به جز خود مهربانیم سقراط را بگذار و با خود باش . امروز ما وارثان کاسه های شوکرانیم یک دست آوازی ندارد نازنینم ما خامشان این دست های بی دهانیم افسانه ها ،‌میدان عشاق بزرگند ما عاشقان کوچک بی داستانیم ,حسین منزوی,غزل 74,از کهربا و کافور (بخش 1) ایا من این تم - این تن در حال رفتنم ؟ یا روح من که گرد تو پر می زند منم ؟ من هر دوم به روح و تن کنده وار تو اینگونه کز تو می روم و جان نمی کنم ای یار ! تازیانه ی تو هم نوازش است اینسانکه از تو می خورم و دم نمی زنم کرمم در آرزوی پریدن نه عنکبوت تاری که می تنم همه بر خویش می تنم شاید به ناخنی بخراشم تنی ، ولی چون تیغی آختم ، به دل خویش می زنم روشن چراغ صاعقه ات باد همچنان ای آنکه هیچ رحم نکردی به خرمنم هر چند زخمخورده ی رنجم . به جای شکر در پیش عشق طرح شکایت نیفکنم اما چگونه با تو نگویم که جا نداشت بیگانه وار ، راه ندادن به گلشنم با این سرود سبز سزاوار من نبود باغی که ساختید ز سیمان و آهنم ای آنکه شیونم نشنیدی به گوش دل این شیوه باد ، تا بنشینی به شیونم ,حسین منزوی,غزل 75,از کهربا و کافور (بخش 1) کدام عید و کدامین بهار ؟ با چه امید ؟ که با نبود تو نومیدم از رسیدن عید تو نرگس و گل سرخ و بنفشه ای ورنه اگر تو باغ نباشی گلی نخواهم چید به زینت سر گیسوی تو نباشد اگر شکوفه ای ز سر شاخه ای نخواهم چید نفس مبادم اگر در شلال گیسوی تو کم از نسیم بود در خلال گیسوی بید به آتش تو زمان نیز پک شد ورنه بهار اگر تو نبودی پلشت بود و پلید س نه هر مخاطب و هر حرف و هر حدیث خوش است که جز تو با دگرم نیست ذوق گفت و شنید ز رمز و راز شکفتن اشارتی نگفت کسی که از دهنت طعم بوسه ای نچشید چه کس کشید ز تو دست و سر نکوفت به سنگ ؟ چه کس لبت نگزید و به غبن لب نگزید ؟ چگونه دست رسد با زمان به فرصت وصل مرا به مهلت اندک تو را به عهد بعید ؟,حسین منزوی,غزل 76,از کهربا و کافور (بخش 1) امشب ستاره های مرا آب برده است خورشید واره های مرا ،‌خواب خورده است نام شهاب های شهید شبانه را آفاق مه گرفته هم از یاد برده است از آسمان بپرس که جز چاه و گردباد از چالش زمین چه به خاطر سپرده است دیگر به داد گمشدگان کس نمی رسد آن سبز جاودانه هم انگار مرده است ماه جبین شکسته ی در خون نشسته را از چارچوب منظره دستی سترده است عشق - آتشی که در دلمان شعله می کشید از سورت هزار زمستان فسرده است ای آسمان که سایه ی ابر سیاه تو چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است باری به روی دوش زمین تو نیستم من اطلسم که بار جهانم به گرده است ,حسین منزوی,غزل 80,از کهربا و کافور (بخش 1) ای عشق ای کشیده به خون ننگ و نام را گلگونه به غاز کرده رخ صبح و شام را با دست های لیلی خود بافته به هم طومار قیس و رشته ی ابن السلام را ای قبله ی قبیله ! که در هر نماز خود هشیار و مست رو به تو دارد سلام را در بسته شد به روی همه چون تو آمدی ای خاص کرده معنی هر بار عام را نیلوفری که بوی تو را داشت ، یاس من شاهد که پک وقف تو کردم مشام را نفس شدن ! ادامه ! بدانسانکه می کشی از حسرت تمام نبودن ، تمام را شکر تو باد عشق ؟ که گاهی چشانده ای در جام شوکران ، شکر این تلخکام را کلمه گرفتم اینکه خدا بود یا نبود من از دم تو روح دمیدم کلام را انبوه شد به رغم تو اندوه در دلم از هم بپاش عشق من ! این ازدحام را ,حسین منزوی,غزل 81,از کهربا و کافور (بخش 1) خوشم به بند تو ، صیدت رها ز دام مکن رهین لطف کمند توام ، رهام مکن تو را قسم به حریم شکیب و حرمت صبر که با شتاب خود این عشق را حرام مکن سر ستاره مبر زیر پای طلمت شب چراغ صاعقخ را برخی ظلام مکن به کینه می گسلد از امیدمان رگ و پی تو را که گفت این تیغ در نیام مکن ؟ تو را که گفت که مگشا دریچه بر رخ گل ؟ تو را که گفت به رنگین کمان سلام مکن ؟ به غیر مهر مخواه از سرشت ویژه ی خویش از آفتاب به جز آفتاب وام مکن مجال عیش به قدر دمی و بازدمی است به غیر عشق از این فرصت اغتنام مکن هنوز مانده که یاس من و تو غنچه کند تو را که گفت که این باغ را تمام مکن ؟ ,حسین منزوی,غزل 82,از کهربا و کافور (بخش 1) قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو گیرم این باغ ، گلاگل بشکوفد رنگین به چه کار ایدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟ با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو به گل روی تواش در بگشایم ورنه نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است بازهم باز بهارش نشمارم بی تو با غمت صبر سپردم به قراری که اگر هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو دل تنگم نگذارد که به الهام لبت غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو ,حسین منزوی,غزل 9,از کهربا و کافور (بخش 1) به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد صدای پای تو ز آنسوی در ، شنوده نشد سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم دمی به بالش دامان تو غنوده نشد لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس هوای خاطرم امروز مشکسوده نشد به من که عاشق تصویرهای باغ و گلم نمای ناب تماشای تو نموده نشد یکی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه کنم که باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد چه چیز تازه در این غربت است ؟ کی ؟ چه زمان غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد ؟ همین نه ددیدنت امروز - روزها طی گشت که هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد غم ندیدن تو شعر تازه ساخت . اگر به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد ,حسین منزوی,غزل 90,از کهربا و کافور (بخش 1) من خود نمی روم دگری می برد مرا نابرده باز سوی تو می آورد مرا کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام این می فروشد آن دگری می خرد مرا یک بار هم که گردنه امن و امان نبود گرگی به گله می زند و می درد مرا در این مراقبت چه فریبی است ای تبر هیزم شکن برای چه می پرورد مرا ؟ عمری است پایمال غمم تا که زندگی این بار زیر پای که می گسترد مرا شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد چندانکه می خورم غم تو ، می خورد مرا قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا ,حسین منزوی,غزل 91,از کهربا و کافور (بخش 1) دیدنت بی نظیر منظره هاست س فصل گلگشت دشت ها ، دره هاست خواندن نام بغضواره ی تو آرزوی تمام حنجره هاست چشم شیدایم از درون و برون در تو مشتاق گنج و گستره هاست عشق در چشم های بی گنهت شاهد انقراض هوبره هاست گذر ترمه پوش خاطره ات در خیالم عبور شاپره هاست گوهرت بی دروغ و بی غل و غش سره ای در میان ناسره هاست آنچه گل می کند به گونه ی تو رنگ سرم تمام بکره هاست دست های پر از شقایق تو بانی فتج باب پنجره هاست ,حسین منزوی,غزل 92,از کهربا و کافور (بخش 1) نقش های کهنه ام چه قدر ، تلخ و خسته و خزانی اند نقش غربت جوانه ها رنگ حسرت جوانی اند روغن جلا نخوورده اند رنگهای من که در مثل رنگ آب رکد اند اگر آبی اند و آسمانی اند از کف و کفن گرفته اند رنگ های من سفید را رنگ خون مرده اند اگر قرمز اند و ارغوانی اند رنگ های واپسین فروغ از دم غروب یک نبوغ مثل نقش های آخرین روزهای عمر مانی اند طرح تازه ای کشیده ام از حضور دوست - مرتعی که در آن دو میش مهربان در چرای بی شبانی اند مرتعی که روز آفتابی اش یک نگاه روشن است و باز قوس های با شکوه آن جفتی ابروی کمانی اند طرح تازه ای که صاحبش فکر می کند که رنگ هاش مثل مصدر و مثالشان بی زوال و جاودانی اند رنگ های طرح تازه ام رنگ های ذات نیستند ذات رنگ های معنی اند ذات رنگی معانی اند نقش تازه ای کشیده ام از دو چشم مهربان دوست که تمام رنگ ها در آن وامدار مهربانی اند ,حسین منزوی,غزل 94,از کهربا و کافور (بخش 1) من شراب از شما نمی خواهم شهد ناب از شما نمی خواهم شکراب از شما نمی خواهم به سرابم ره گمان نزنید سر آب از شما نمی خواهم زشت و زیبای چهره ام ، خوش باد من نقاب از شما نمی خواهم ای ز اسبم فکنده ، نا اصلان همرکاب از شما نمی خواهم من نپرسیدم از شما چیزی پس جواب از شما نمی خواهم جان بیدار من نیاشوبید جای خواب از شما نمی خواهم شعله را در چراغ من نکشید آفتاب از شما نمی خواهم ,حسین منزوی,غزل 95,از کهربا و کافور (بخش 1) با هر تو و من ، مایه های ما شدن نیست هر رود را اهلیت دریا شدن نیست از قیس مجنون ساختن شرط است اگر نه زن نیست اندیشه ی لیلا شدن نیست باید سرشت باد جز غارت نباشد تا سرنوشت باغ جز یغما شدن نیست در هر درخت اینجا صلیبی خفته ، اما با هر جنین ، جانمایه عیسی شدن نیست وقتی که رودش زاد و کوهش پرورش داد طفل هنر را چاره جز نیما شدن نیست با ریشه ها در خک ،‌ بی چشمی به افلک این تک ها را حسرت طوبی شدن نیست ایا چه توفانی است آن بالا که دیگر با هر که افتاد ، اشتیاق پا شدن نیست سیب و فریب ؟ آری بده . آدم نصیبش از سفره ی حوا به جز اغوا شدن نیست وقتی تو رویا روی اینان می نشینی ایینه ها را چاره جز زیبا شدن نیست آنجا که انشا از من ، املا از تو باشد راهی برای شعر جز شیوا شدن نیست ,حسین منزوی,غزل 96,از کهربا و کافور (بخش 1) ای دوست عشق را مشکن حیف از اوست ، دوست این شیشه را به سنگ مزن عمر من در اوست بار نخست نیست که با بار شیشه عشق از سنگلاخ می گذرد ، پس چه های و هوست ؟ تاری ز طره دادی امانت مرا شبی یعنی طناب دار تو زین رشته های موست یک گام دور گشتی و نزدیک تر شدی عشق است و هیچ سوی غریبش هزار سوست سرگشته چون من و تو در ایا و کاشکی صد پی خجسته گمشده ی این هزار توست ماهی شدن به هیچ نیرزد نهنگ باش بگریز از این حقارت آرامشی که جوست با گردباد باش که تا آسمان روی بالا پسند نیست نسیمی که هر زه پوست مرداب و صلح کاذب او ،غیر مرگ نیست خیزاب زندگی است همه گرچه تندخوست با دیرو دوری از سفرش دل نمی کند مرغی که آستانه ی سیمرغش آرزوست تا همدم کسی نشود دم نمی زند نی ، کش هزار زمزمه پرداز در گلوست غزل 98 این بار هم نشد که ببرم کمند را و ز پای عشق بگسلم این قید و بند را این بار هم نشد که به آتش در افکنم با شعله ای ز چشم تو هر چون و چند را این بار هم نشد که کنم خک راه عشق در مفدم تو ،‌منطق اندیشمند را این بار هم نشد که ز کنج دهان تو یغما کنم به بوسه ای آن نوشخند را تا کی زنم دوباره به گرداب دیگری در چشم های تو دل مشکل پسند را ؟ پروایم از گزند تعلق مده که من همواره دوست داشته ام این گزند را من با تو از بلندی و پستی گذشته ام کوتاه گیر قصه ی پست و باند را ,حسین منزوی,غزل 97,از کهربا و کافور (بخش 1) نیاویزد اگر با سلطه ی مردانه ام ای زن غرور دختران را نیز در تو دوست دارم من تو را با گریه هایت بی بهانه دوست می دارم که خواهد شست و خواهد بردمان این سیل بنیان کن من آری گر چه تو چادر ز شب داری به سر اما قراری با سحر دارم در آن پیشانی روشن تو را من می شناسم از نیستان ها چو بانگ نی که کنون گشته در آوازهای تو طنین افکن نیستان های یک آواز در صد ها و صدها نی نیستان های یک جان در هزاران و هزاران تن غریب من ! قدیم است آشنایی های من با تو چنان چون قصه ی یعقوب پیر و بوی پیراهن به خوابت دیده ام ز آن پیش کاین بیداری مشئوم در اندازد بساطم را از آن گلشن بدین گلخن همین تنها تو را از سبز و سرخ مسکن مألوف به خاطر دارم ای رنگین ترین گل های آن گلشن گل سرخ عزیزم ! مثل تو من نیز می دانم که از باغ نخستین از وطن سخت است دل کندن ولی کندم دل و چون تو ز مهر خکش کندم چه مهری! ز آسمانش کندن و در خکش افکندن دل کندم ز مهر خک و افسون های رنگینش فریب شعر و موسیقی و افیون و شراب و زن زنی با سوزهای آشنای غربتی دلگیر که از هر جا به سوی غربت خود می کشد دامن زنی که غم سبد های بهانه می برد پیشش که پنهانی برایش پر کند از گریه و شیون زنی با شعر های همچنان از عشق ناگفته زنی عاشق ولی با ده زبان خاموش چون سوسن زنی کز عشق می میرد ولی با حجب می گوید نشان از عشق درمن نیست می بینید ؟ اینک من ,حسین منزوی,غزل 99,از کهربا و کافور (بخش 1) ا ی عاشق در انتظار چه نشستی در انتظار بادها ی پائیزی ? باران های بهاری ? برگها ی زرد و یا شکوفه های ارغوانی در انتظار کدامی ? انتظار بیهوده ست ، پنجره را باز کن جدار را بشکن غبار را بشوی و خاطره ها را به خاطره ها بسپار تا پایان ، پایانها مانده است این است زندگی این است روزگار ,مسعود فردمنش,ا ی عاشق,برگ زردی در بهار بریز ا ی اشک ناکامی بریز از بی سرانجامی * که نفرین دلی ، قلبی شکسته پس این بی سرانجامی نشسته که آه سینه سوز مهربونی سر راه مرا از پیش بسته ** دلم رنجیده از زخم زبونها به ظاهر مهربونی دیدن از نامهربونها *** خیال کردم یکی دلسوزمونه اگه موندیم توی کار زمونه خیال کردم یکی داره هوای کار مارو برای گریه هام دل می سوزونه **** دلم رنجیده از زخم زبونها به ظاهر مهربونی دیدن از نامهربونها,مسعود فردمنش,اشک ناکامی,برگ زردی در بهار من به دنبال اطاقی خالی روزها می گردم تا از اینجا بروم من به دنبال اطاقی خالی ، کز دل پنجره اش عطر گل بوته ئ شبنم زده یی می گذرد کز دل پنجره اش ناله و سوز نی غمزده یی می گذرد روزها می گردم تا از اینجا بروم من به دنبال گلیمی ساده سقفی از چوب و حصیر سر دری افتاده من به دنبال هوا ی خنک آزادی و دری پنجره یی باز به یک آبادی روزها می گردم تا از اینجا بروم من به دنبال هوایی نه چنین آلوده روزگاری نه چنین افسرده روزهایی نه چنین پژمرده روزها می گردم تا از اینجا بروم من به دنبال اطاقی خالی روزها می گردم کز سر کوچه ئ آن جوی آبی ، چشمه یی می گذرد که مرا عصر به عصر به تماشا ببرد کاش که پیرزنی صاحب یک بز پیر با دو تا مرغ و خروس و سگی بازیگوش کاش همسایه ئ دیوار به دیوار اطاقم باشد کاش که توی حیاطش باشد دو سه تایی از درختان بلند چند تایی نارنج و چناری که کلاغی هر روز به سراغش برود و من هر روز به عشق گل روشان بروم پنجره را باز کنم,مسعود فردمنش,اطاق خالی,برگ زردی در بهار بابا منو تنها نذار با این وجود بی قرار ماند ز تو گر بروی طفل یتیمی یادگار تا من نگریم زار زار بابا بیا بابا بیا * بازنده گشتم در قمار بودم گر از بازی کنار در حیرت و اندیشه ام از دست کار روزگار خواهم تو را دیوانه وار بابا بیا بابا بیا ** بابا چه سخته زندگی دور از تو وآغوش تو بوی تو را دارد هنوز این آخرین تنپوش تو بهشتم بود رو دوش تو بابا بیا بابا بیا *** از یاد خود بردی مگر سیما ی معصوم مرا رفتی ولی جایت هنوز خالی بود در این سرا یاد آور این دردانه را بابا بیا بابا بیا **** بابا نمی دانی چه ها از دوری تو می کشم دستی دگر نمی کند با گرمیش نوازشم این گشته تنها خواهشم بابا بیا بابا بیا ***** بابا چه ها کردی که من تنها تو را خواهم ز جان برگرد و شادم کن دگر تا زنده ام پیشم بمان قدر وفا ی من بدان بابا بیا بابا بیا ****** ایکاش در خانه ئ ما روح تو بود و جسم تو پیچیده افسوس این زمان تنها طنین اسم تو این بود راه و رسم تو? بابا بیا بابا بیا,مسعود فردمنش,بابا بیا,برگ زردی در بهار برگ زردی در بهار دیدم و بی اختیار شکوه کردم از بهار گریه کردم زار زار * شکوه ئ ما نابجا بود از بهار? یا خدایا ظلم کرده روزگار? ** ما در این پیچ و خم اندیشه ها در پی پیدایش این ریشه ها ما در این پیچ و خم افکار خویش در پی کاری بجز بازار خویش *** ناگهان شوریده حالی سینه چاک گویی که از عشقی هلاک آمد ، رسید از گرد راه معصوم و پاک و بی گناه **** آری ، نسیمی آشنا آمد و پیش چشم ما رفتند در آغوش هم دیوانه و مدهوش هم رفتند و ما در حیرتیم در زیر بار منتیم شرمنده ایم از روزگار بیچاره بود چشم انتظا ر***** شکوه ئ ما نابجا بود از قرار کی خدایا ، ظلم کرده روزگار,مسعود فردمنش,برگ زردی در بهار,برگ زردی در بهار در خواب ناز رفته یی عمریست گویا خفته یی از حکمتی غافل مشو همچون شب آشفته یی * بیدار شو، بیدار شو غفلت مکن ، هوشیار شو رخصت بگیر از نفس خویش آماده ئ دیدار شو ** برخیز رفته در خواب دنیا نشسته در آب کشتی نوح خود را فریاد کرده ، دریاب *** هوا ی تازه بردار الماس و زر ، گران نیست کالای هر دکانی در کار هر دکان نیست **** بگذار و بگذر از دل گر با تو دل نیامد مرکب رسیده از راه با آیه ئ خوش آمد ***** دل این و دلبر اینجاست دنیای محشر اینجاست چیزی نبوده تا حال آغاز و آخر اینجاست ****** زهری به شعر ما نیست گر هست بر ملا کن گر جمله خیر خیراست همسایه را صدا کن,مسعود فردمنش,بیدار شو,برگ زردی در بهار همه رفتن ، کسی دور و برم نیست چنین بی کس شدن در باورم نیست * همه رفتن ، کسی با ما نموندش کسی حرف دل ما رو نخوندش همه رفتن ، ولی این دل ما رو همون که فکر نمی کردیم ، سوزوندش ** خیال کردم که این گوشه کنارا یکی داره هوا ی کار مارو یکی هم این میون دلسوز ما هست نداره آرزو آزار مارو که کار ما از این هم باشه بدتر یکی داریم در این دنیا ی محشر یکی داریم که از بنده نوازی زند هر چند گاهی تقه بر در *** که حاشا تقه یی بر در نخورده که آیا زنده ایم یا جون سپرده که حاشا صحبتی ، حرفی ، کلامی که جزو رفته ها ییم ما نمرده عجب بالا و پایین داره دنیا عجب این روزگار دلسرد از ما یه روز دور و برم صد تا رفیق بود منو امروز ببین تنهای تنها,مسعود فردمنش,تنهای تنها,برگ زردی در بهار با تو حکایتی دگر این دل ما بسر کند شب سیاه قصه را هوای تو سحر کند * باور ما نمی شود درسر ما نمی رود از گذر سینه ئ ما یار دگر گذر کند ** شکوه بسی شنیده ام از دل درد کشیده ام کور شوم جز تو اگر زمزمه یی دگر کند *** مقصد و مقصودم تویی عشقم و معبودم تویی از تو حذر نمی کنم سایه مگر سفر کند **** چاره ئ کار ما تویی یاور و یار ما تویی توبه نمی کند اثر مرگ مگر اثر کند ***** مجرم آزاده منم تن به جزا داده منم قاضی درگاه تویی حکم سحرگاه تویی,مسعود فردمنش,حکایت,برگ زردی در بهار زندگی را آنچنان سخت مگیر من نمی گیرم هیچ آنچنان سخت مگیر، که من نمی میرم هیچ من نمی گیرم هیچ جا ی شکرش باقیست ، تن سالم دارم گردنی امن و امان از تیغ ظالم دارم آبرویی آنچنان و بر و رویی کم و بیش دست بی آز و طمع دارم و سر درون لاک دل خویش نه دلم در پی آزار کسی ست نه نگاهم شور ، بر گرمی بازار کسی ست وضع من عالی نیست جا ی شکرش باقیست ، خانه ام خالی نیست یک سماور دارم ، که در آن می جوشد جانمازی هم هست ، بر سر طاقچه اش سفره نانی هم هست ، که پراست ، شکرخدا پر از نان لواش قاب عکسی ست به دیوار اطاق آویزان یادگاری ست که از مادر پیرم دارم ، بر سر سفره ئ عقد پدرم تا امروز همچنان مظلوم ست توی عکس از نگاهش پیداست جا ی شکرش باقیست ، خانه ام خالی نیست گربه یی هست ، کزآن زن همسایه ئ ماست صبحهامی آید، به غذا ی سردشب مانده ئ ما روزگاریست که عادت دارد جا ی شکرش باقیست ، خانه ام خالی نیست تو حیاط خونه مون اونطرف کنار حوضش یه تلمبه س توی حوضش سه چهار تا ماهیهای قرمز گرد و قلمبه س رو درخت دم حوض پر از گنجشکها ی ریزو درشته پر از کلاغها ی تشنه و گشنه عصرا دیدن داره انقدر شلوغ پلوغ تو حیاط انگاری جلو سینماس و پنداری شبها ی جمعه س جا ی شکرش باقیست ، نفسی هست هنوز که هنوز می آید زندگی را آنچنان سخت مگیر,مسعود فردمنش,زندگی,برگ زردی در بهار خوش آمده یی مادر بر سنگ مزارم خوش آمده یی بنشین یکدم به کنارم باز آمدی و بوی تو را گرفته خاکم از اشک دو دیده ئ تو من شسته و پاکم بس کن دگر این زاری ، لبخند بزن گاهی حرفی بزن از هر کس ،از هرچه که آگاهی مادر تو بگو که مرگ من با تو چه کرد ا ی وا ی به من چه می کنی با این درد سیما ی تو را غصه دگرگون کرده لبخند تو را برده و افسون کرده چشمان تو چون چشمه همی می جوشد قلب تو فقط جامه ئ غم می پوشد ا ی وا ی به من که دست من کوتاه ست افسوس که زندگی چنین خودخواه ست مادر تو بگو از آن جگر گوشه ئ من از آنکه شد از زمین دل توشه ئ من مادر توقسم بخورکه اوخوب وخوشست جزدست تونیست روی سرش دیگردست مادر تو بگو برادرم کو ، کجاست ? او با تو نیامده ، چرا ناپیداست امروز به سفر رفته و یا بیمار ست شادم کن و گو کنار یک دلدار ست هر روز به عشق خاک من اینجا بود می سوخت دلم همیشه او تنها بود مادر تو به او بگو که آرام شود در پیش حقیقتی که هست رام شود مادر تو بگو که بی قراری نکند من را تو قسم بده که زاری نکند یادش چه بخیر همیشه با هم بودیم ما برادر و رفیق و محرم بودیم مادر تو بگو در پی کارش باشد شادم کند و به فکر یارش باشد مادر چه خبر ز حال و احوال پدر از آن کمر شکسته از مرگ پسر از آن گل پائیزی پژمرده شده آن گل که ز طوفان غم افسرده شده مادر تو بگو چه می کند دل تنگ ست ? رخساره ئ داغدار او بی رنگ ست ? مادر تو بگو که آن دلارام چه شد آنکس که مرا فکند در دام چه شد سوگند به تو که بیقرارش بودم من عاشق دل خسته ئ زارش بودم که گاه می آمد و بمن سر می زد بر خانه ئ از خاک من او در می زد از پشت در خانه به او می گفتم هر روز به یاد عشق او می افتم او یاد ز ایام خوشیها می کرد آنروز مرا قشنگ و زیبا می کرد اکنون چه شده ? کجاست ? او یار که شد? بعد از دل من بگو که دلدار که شد? مادر چه خوش آمدی و شادم کردی بازم تو که آمدی و یادم کردی دیگر تو برو که دیر وقت است مادر باید که ببندیم در دروازه ئ شهر,مسعود فردمنش,سنگ مزار,برگ زردی در بهار "بهار دارم عین خزون چه این زمون ، چه اون زمون * در حسرت مال و منال دارم میرم رو به زوال هر روز یه پله پس میرم همین روزا ز نفس میرم ** از بس نشستم انتظار رفته ز یادم لاله زار چراغ خونه م روشنه روشن نه ! سوسو می زنه *** "" چرخم نمی چرخه ولی چرخش می دم با یا علی",مسعود فردمنش,عین خزون,برگ زردی در بهار ما ز فردا نگرانیم که فردا چه کنیم زیر این بار گرانیم که جان را چه کنیم تو ز من ثانیه هایی که نه از آن من است میخواهی آتشی را که نه در جان من است میخواهی * روزگار ، روز مرا پیش فروشی کرده دل بیدار مرا پیر خموشی کرده هیچ در دست ندارم که به تو عرضه کنم چه کنم نیست هوایی که دلی تازه کنم ** قصد من نیت آزار نبود جنس من در خور بازار نبود جنسم از خاک و دلم خاکی تر روح من از تو ز من شاکی تر جنسم از رنگ طلا بود و نه از جنس طلا دل گرفتار بلا بود و سزاوار بلا,مسعود فردمنش,ما ز فردا نگرانیم,برگ زردی در بهار دیدم دلم گرفته هوا ی گریه دارم تو این غروب غمگین دور از رفیق و یارم * دیدم دلم گرفته دنیا به این شلوغی این همه آدم اما من کسی رو ندارم ** دیدم غروبه اما نه مثل هر غروبی پهنا ی آسمونو هرگز ندیده بودم از غم به این شلوغی *** دیدم که جاده خسته س از اینکه عمری بسته س اونم تموم حرفاش یا از هجوم بارون یا از پلی شکسته س اونم تموم راههاش یا انتها نداره یا در میونه بسته س **** من و غروب و جاده رفتیم تا بی نهایت از دست دوری راه یکی نداشت شکایت ***** گم شدیم از غریبی من و غروب جاده از بس هوا گرفته از بس که غم زیاده ****** پر از غبار غم بود هر جا نگاه میکردی کی داشت خبر که یک روز میر ی که برنگرد ی ,مسعود فردمنش,من و غروب و جاده,برگ زردی در بهار من و تو با هم ما ی تاریخیم نبض فریادیم سقف والای مرز آزادیم * ما ستون های سخت بنیادیم گندم سبز دشت آبادیم ** من و تو با هم از بهارانیم ابر و بارانیم جنگل سبز سرو دارانیم *** در تن گلها نطفه ی عطریم نقطه ی عطفیم **** با هم نور خورشیدیم صبح امیدیم بی هم شب تاریکیم راه باریکیم که به پرتگاه ئ سخت نابودی بس چه نزدیکیم ***** من و تو با هم مثل یک کوهیم سرنشینان کشتی نوحیم من و تو بی هم تن بی روحیم ****** من و تو بی هم آنقدر هیچیم آنقدر خالی نه به دل قیلی نه به سر قالی زخمی دست باد پائیزیم از غم و از درد، هر دو لبریزیم ******* من و تو با هم بدتر از اینها گر زمین افتیم باز برخیزیم ******** من و تو بی هم گر چه موجودیم گر زمین افتیم هر دو نابودیم لیک ما با هم هر دو پا بر جا هر دو در سودیم ********* بشکن این جام پوچ پایان را چشم خود باز کن دفتر عشق را زین پس آغاز کن پا اگر بسته آسمان باز است قصد پرواز است,مسعود فردمنش,من و تو با هم,برگ زردی در بهار با هم بیاین دعا کنیم خدامونو صدا کنیم که آسمون بباره فراوونی بیاره ازش بخوایم برامون سنگ تموم بذاره * راهها ی بسته وا شه هیچکی غریب نباشه صورت و شکل هیچکس مردم فریب نباشه ** شفا بده مریضو خط بزنه ستیزو رو هیچ دیوار و بومی نخونه جغد شومی *** خودش می دونه داره هر کسی آرزویی این باشه آرزومون نریزه آبرویی **** دعا کنیم رها شن اونا که توی بندن از بس نباشه نا اهل زندونا رو ببندن ***** سیاه و سفید یه رنگ بشه زشتی هامون قشنگ بشه کویرا آباد بشن اسیرا آزاد بشن ****** خودش می دونه داره هر کسی آرزویی این باشه آرزومون نریزه آبرویی,مسعود فردمنش,نریزه آبرویی,برگ زردی در بهار پرسید که کار تو کدام است ? گفتم که جواب ناتمام است اشعار نوشتنم غریزی ست تصنیف نوشتنم مریضی ست * دانی چه نشسته پشت پرده بازار مرا مریض کرده بازار حکیم و ما مریضیم از دست حکیم کجا گریزیم ? از نسخه ئ بد شفا ندیدیم هر چند دوا گران خریدیم ** پرسید که نکته در کدام است ? گفتم : گفتم که جواب ناتمام است *** نکته اینجاست که رقاصه چه پاها ی قشنگی دارد! همگی در پی رقاصه ئ شهر می گردند به ، چه بازار گرانی دارد! محکش بالاتر غزلش گویا تر و چه شوق و طربی می آرد **** نکته اینجاست که رقاصه چه پاها ی قشنگی دارد! نکته اینجاست که گویا کمر نازک و نرمی دارد اهل آبادی ماست عجبا حیرتا در سرش ذوق فرنگی دارد ***** نکته اینجاست که رقاصه چه پاها ی قشنگی دارد! ما که در سوگ فلان عشق غزل سر دادیم خبرش را توی پس کوچه ئ شهر نیمه ها ی دل شب از دو تا عابر مست بشنیدیم که ز ته مانده ئ تصنیف چنان خوش بودند که نه گویا برگ زردی ز درخت افتاده و نه گویا دل ما در غم دوری از خاک وطن عاشقانه غزلی سر داده نکته اینجاست که رقاصه چه پاها ی قشنگی دارد! ****** و چه این جمله به فکر همگی افتاده بچه ها را چه کنیم ? بچه ها می خواهند بچه ها می رقصند بچه ها می خوانند این طریقی ست که در خاطرشان می ماند ******* ا ی فلانی دو سه خطی بنویس ساده تر رنگی تر در پی قافیه و واژه نباش سوژه ئ امروزی بگذر از دلسوزی ******** لله هایی همه دلسوزتر از مادرشان بی خیال از غم فردایی و از عاقبت و آخرشان ********* من هنوز معتقدم من هنوز معتقدم می توان عشق به آنها آموخت می شود در به در واژه ئ بازاری نبود می توان تقدیم کرد و پشیزی به پشیزی نفروخت می توان عشق به آنها آموخت,مسعود فردمنش,نکته اینجاست,برگ زردی در بهار پرواز با تو باید گر پر شکسته در باد آغاز هر کجا شد پایان هر کجا باد گر تابش از تو باشد خورشید بی فروغ ست از چشم من چنین ست گر پوچ ، یا دروغ ست ,مسعود فردمنش,پرواز با تو باید,برگ زردی در بهار وقتی نگاه می کردم از گل به خار رسیدم با خود گفتم پروردگارا ? چه فلسفه یی ست در این همسایگی و چه حکمتی ست در این بیگانگی,مسعود فردمنش,چه حکمتی ست,برگ زردی در بهار دو ... شاخه از یکی درخت: یکی تیرِ تابوت وُ یکی تختِ گهواره؟ نگران نباش گردوی پیر! حالا هزار پاییز است که گاه می‌آیند وُ هزار بهار است که گاه می‌روند، هیچ پرنده‌ای آشیانِ پرنده‌ی دیگری را تصرف نخواهد کرد. ,سید علی صالحی,آیا باز هم به میهمانیِ گرگ خواهد رفت؟,سمفونی سپیده‌دم " ""روزی، جایی، سرانجام به هم خواهیم رسید.‌"" سلسله جبالِ ماچوپیچو به بلندی‌های دماوند چنین نوشته بود. دماوند غمگین بود دماوند به ماچوپیچو نوشت: ""دیر است دیگر، دوستِ من!"" و دماوند رو به روستایِ پایینِ دره راه افتاد، هق‌هقِ یتیمِ کتک‌خورده‌ای شنیده بود. ",سید علی صالحی,از سوی صالحی خطاب به نرودا,سمفونی سپیده‌دم نعلِ باژگون در آتش، اسبِ مُرده بر آخور. پیرمردِ درشکه‌چی در بازارِ مسگران پی کسی به اسم یعقوب می‌گشت. می‌گفت از راهِ دوری آمده‌ام می‌گفت اهلِ زَرَنجِ سیستانم. بازار بسته شد مردم رفتند شب بود دیگر. پیرمرد گفت: توفانِ بزرگ آغاز خواهد شد نی بزن پسرم! بگذار آتشِ این اجاق خاکستر خود را فراموش کند. اسب، مُرده نعل، باژگون توفان، در راه ...! ,سید علی صالحی,اهواز، حوالیِ جُندی‌شاپور,سمفونی سپیده‌دم از چلچله‌خوانیِ کلاغ وُ نرگس‌نماییِ خرزهره ... خسته‌ام، خسته‌ام از آوازهای ناخوشِ خولی‌ابن‌یزید از تقسیم نور به سیاهی، خاکستری، سپید. اینجا وقتی حشرات راه به رویای سیمرغ و ستاره می‌بَرَند نگفته پیداست که عنکبوت چه تاری برای تحملِ پروانه تنیده است. خسته‌ام خیلی خسته‌ام. ,سید علی صالحی,اینجا,سمفونی سپیده‌دم گُلِ کوکب با دو گلبرگِ آخرش در باد دلش می‌خواست پروانه به دنیا می‌آمد. گُلِ کوکب نمی‌دانست زمین برای بازگشتِ روشنایی چند هزار ستاره در ظلمات گروگان گرفته است. گُلِ کوکب نمی‌دانست باد پاییزی به دلیلِ علاقه به عنکبوت است که می‌وزد، نه خوابِ پروانه. بیداری ...!؟ سنبله‌ی گندم به عمد پایانِ قصه را نگفت، ملخِ گرسنه به خواب رفته بود. ,سید علی صالحی,بابِ هفتم، شب سی‌ودوم، داستانِ گندمِ زن,سمفونی سپیده‌دم حالا هزاره‌هاست که هنوز کبوترِ نومیدِ نوحِ نبی از کشفِ کرانه‌ی زیتون بازنیامده. نه ظلمتِ اورشلیم را خورشیدی به خواب وُ نه بیروتِ بی‌گذرگاه را گهواره‌بانی به راه. و شما پسرانِ قلعه‌ی بیت‌الئیل! اگرچه دیری‌ست که از نماز شکسته‌ی نیل برگذشته‌اید، اما با به چاه کُشتنِ یوسف هرگز به خوابِ گندم وُ ترانه‌ی زیتون نخواهید رسید. اینجا گرگ هم می‌داند که این پیراهنِ به دندان‌دریده رازِ کدام ناروایِ روزگارِ ماست. پس دروغ نگویید! یعقوبِ خسته خواب دیده است: باروهای فروریخته‌ی لبنان دوباره در اندوهِ انار وُ جراحتِ انجیر خواهند رویید. شما شما پسرانِ قلعه‌ی بیت‌الئیل! به خانه‌ی خود برگردید. ما هرگز نخواسته، نمی‌خواهیم، نه کودکانِ کنعان کُشته شوند، نه یاسر، نه خلیل، نه فاطمه ...! ,سید علی صالحی,باورهای هزاره‌ی لبنان,سمفونی سپیده‌دم دشنام می‌شنود چنارِ پیر، باد، بادِ بازیگوش می‌آید و می‌گذرد. چرا چنار پیر دشنام شنیده است؟ چنار پیر از چه کسی دشنام شنیده است؟ خارپشتِ خسته می‌گوید: من می‌دانم اما به کسی نخواهم گفت. آیا چلچله‌ی کور می‌داند که فقط سپیده‌دم وقتِ خواندن است؟ پاره‌هیزمِ پیر کنارِ شومینه از کبریتِ سوخته می‌پرسد: پس کی بهار خواهد شد؟ خارپُشتِ خسته ... خَم شد رخسار خود را در آب دید، و به یاد آورد که نام کوچکش هرگز گُلِ نرگس نبوده است. ,سید علی صالحی,بعضی چیزهای قابلِ ملاحظه,سمفونی سپیده‌دم تنها بودیم رو به جنگلِ بی‌پایان پیاده می‌رفتیم من و همان بیوه‌ی بی‌نظیرِ باران‌پوش. آورده بود رهایش کند می‌گفت: پیِ جُفت است. خیلی وقت است دیگر نمی‌خواند. مِه مانده بود به کوه من داشتم حرف می‌زدم داشتم پُشتِ سر شاعری بزرگ غیبت می‌کردم: بزرگ است، بی‌نظیر است، جادوگر است، من حسودی‌ام می‌شود گاهی، احوال عجیبی دارد این آدم، اهل اینجا نیست، از دوستانِ شیرازیِ ماست، گاهی هست، گاهی نیست گاهی می‌رود، گاهی می‌آید سر به سرم می‌گذارد. شبِ پیش آمد خوابم، یک مشت سکه‌ی ساسانی برایم آورده بود، با عطرِ خوش باغی روشن و چند حبه نبات و کلماتی ساده، کلماتی آرام، کلماتی ... از همین کلماتِ معمولیِ دلنشین، گفت برای تو آورده‌ام، گفت خاتَمِ خالص است خاتمِ فیروزه‌ی بواسحاقی ...! به جنگل رسیده بودیم. پرنده رفته بود بالای صخره‌ی خیس، می‌خواست بخواند انگار، اما چیزی یادش نمی‌آمد. قفس خالی بود روی خزه‌ها و دنیا خلوت بود، و خنکا، خنکایِ خوشِ علف، و ظریف بود او به اندازه و دُرُست، ولرم، تشنه، واژه‌پَرَست، تسلیم و ترانه‌خواه، رودی که از دو تپه‌ی قرینه آغاز می‌شد، می‌آمد به گردابِ عسل می‌رسید، پایین‌تر شکافِ گندم و پروانه‌ی بخواه. تازه داشت سپیده سرمی‌زد، بلبل، هی بلبلِ کوهی ...! ,سید علی صالحی,بلبل کوهی,سمفونی سپیده‌دم بیدِ بالایِ پونه‌زار پُر از شکوفه‌ی هلو شده بود، چشمه بوی ماده‌گرگِ دره‌ی ماه می‌داد، بوی کُندُر سوخته می‌آمد. نگاه کردم، از قوسِ طاقیِ آبنوس بارش بی‌پایانِ پروانه پیدا بود، عبداله بالای رنگین‌کمانِ بزرگ پیِ پستانِ باران می‌دوید، هوا جورِ عجیبی خوش بود، و چیزهای دیگری حتی ...! یادم نمانده است. مادرم داشت بر درگاهِ گریه دعا می‌کرد، برای شفایِ کاملِ من و خواهر کوچکترم دعا می‌کرد. تب، تب حصبه برادرم عبداله را کشته بود. ,سید علی صالحی,بید، هلو، پروانه,سمفونی سپیده‌دم مادرم می‌گوید: آن سال‌ها هر وقت آب می‌خواستی می‌گفتی: ماه! هر وقت ماه می‌خواستی می‌گفتی: آب! آب استعاره‌ی نخستینِ خواب‌های من بود، و ماه که هنوز هم گاهی کلماتِ عجیبی از اندوهِ آدمی را به یادم می‌آورد. حالا این سال‌ها فقط پیر، فقط خسته، فقط بی‌خواب، فقط لحنِ آرمِ آموزگاری را به یاد می‌آورم که دارند از بلندگویِ دبستانِ سعدی آوازم می‌دهد: سیدعلی صالحی، کلاسِ اولِ الف! یادت بخیر پیامبرِ گمنامِ نان و کتاب! پیش‌بینیِ عجیبِ تو درست درآمد: من شاعر شدم! ,سید علی صالحی,ترجمه,سمفونی سپیده‌دم بی‌وقت می‌خوانی خروسِ سَحَری چاقوی کهنه بیدار است هنوز. (از آشپزخانه همهمه‌ی عجیبی می‌آمد. قابلمه، کِتری، قندان و مَلاقه برای چاقو نقشه کشیده بودند.) عجب ...! (دست بردار ... برادر! رَدِ پایت را پاک نکن، تا آخرِ دنیا برف است.) خروس آرام گرفته بود اشیاءِ خانه از تاریکی می‌ترسیدند، پسین بود نه سپیده‌دم، نه صبح، نه سحرگاه. باورش دشوار است، چاقو داشت دسته‌ی خودش را می‌برید. ,سید علی صالحی,جمله‌ی لای پرانتز، معترضه است.,سمفونی سپیده‌دم خانه‌ام، در خانه نشسته‌ام، کتری کهنه روی اجاق است هنوز، روشن! دستِ راستم روی دیوار راهی‌ست انگار به دیوارِ بی‌دلیلِ بعدی نمی‌رسد. چراغ مطالعه، چند مطلبِ مهیا، مداد، کبریت، و کلماتی رها شده روی میز. ساعت، پنج و نیمِ بامداد است، هنوز بیدارم، چیزی دارد دور و بَرِ سَرَم سایه می‌آورد روشنایی می‌بَرَد کاری دارد حتما، هوایِ حرفِ تازه‌ای شاید شهودِ نوشتنِ چیزی شاید تولدِ بی‌گاهِ ترانه‌ای شاید. نگاه می‌کنم، خیر است پرنده‌ای که آمده روی بندِ رختِ همسایه نشسته است. حوصله‌ی برخاستن و دَم‌کردنِ چای در من نیست. از خودم می‌پرسم: پس کی خسته خواهی شد؟ اینجا لابه‌لایِ شب و روزِ این همه مثلِ هم چه می‌کنی، چه می‌خواهی، چه می‌گویی؟ وَهم، وَهمِ واژه، واژه، واژه ... بس است دیگر! زنجیر از پیِ زنجیر اگر بوده بسیار گسسته‌ای، حرف از پیِ حرف اگر بوده بسیار شنیده‌ای، درد از پیِ درد اگر بوده، بسیار کشیده‌ای. دیگر چه می‌خواهی از چند و چون چیزی که گاه هست و گاه نیست. همین جا خوب است همین کُنجِ بی‌پیدایی که نشسته‌ای خوب است. نگاه کن، روی بندِ رختِ همسایه زیرپوشِ زنانه‌ای جای پرنده را گرفته است. ,سید علی صالحی,حوصله‌ی نوشتن‌اش در من نیست,سمفونی سپیده‌دم جُلبکِ سایه‌نشینِ سنگ به ماهیِ لغزانِ دریاها می‌اندیشد، ماهی به پرنده‌ی هفت‌آسمانِ بلند، پرنده به آهو، وَ آهو به آدمی ...! وَ آدمی به چه می‌اندیشد؟ وَ آدمی عشق را آفرید تا جُلبک و ماهی و پرنده و آهو آسوده زندگی کنند. ,سید علی صالحی,داستانی کوتاه برای کودکانِ خیابانی,سمفونی سپیده‌دم فیلِ کهن‌سال تمام شب تب داشت، هذیان می‌گفت: لاک‌پشت، لاک‌پشتِ پیر زیر پایِ چپِ من چه می‌خواست! ,سید علی صالحی,در سوماترا,سمفونی سپیده‌دم ۲ اول، زمین تنها بود زمین تنها بود تا شبی که خواب دید یک نفر دارد آوازش می‌دهد، زمین همان موقع فهمید اسمش زمین است. آدمی بود او که خواهرِ خود را آواز داده بود به اسم. ۱ دوم، در آغازِ آفرینش روزها، شب بود و شب‌ها، شب! یک شب که ماه رفته بود سَفَر خورشید تب کرد و سوخت و سوخت تا شب، روز شد وُ روز رو به تاریکی گذاشت. از همان زمان عده‌ای گفتند حق با زن است، مَردها خیلی سَفَر می‌روند. ,سید علی صالحی,دو داستان بلند از مادرم ماه‌زری,سمفونی سپیده‌دم به آخرین ترانه‌های قونیه رسیده‌ام پیاله‌ات را بردار وُ دنبالِ من بیا! امشب تا سپیده‌دم از هوای سفر سخن خواهم گفت، امشب بر تو مهمانِ هر دختری که مرا ببوسِ آخرین‌بارِ سرنوشت، امشب تا اسمِ کاملِ مرتضا آتش در کوهستان‌ها ...! ها ... که شعله در چمن می‌زند از چراغِ لاله و نی، هی دیِ دریا گُسَل! آهو، چشمه، آینه،‌ عبارت، عسل. مَرمرِ ولرمِ بُخارا بویِ اویِ مویِ جولیانِ من، یعنی قبا، قصیده، غَش، کَش کاف و نونِ غزل به ترمه‌ی قند، که می‌وزد از دو لیموی او، وَ هو ... وَ هویِ سمرقند. هی دور مانده از شبِ وطن، تَناتَنِ ترانه به خوابِ تن! من به آخرین مزامیرِ مولوی رسیده‌ام. ,سید علی صالحی,راه,سمفونی سپیده‌دم به چه می‌خندی پسته‌ی پاییزی؟ به زودی آن خبر سهمگین به باغ بی‌آفتاب این ناحیه خواهد رسید. خیلی وقت است که نطفه‌ی نی را به زهدانِ بیشه کُشته‌اند. باورت اگر نمی‌شود نگاه کن دُرناها دارند بی‌خواب و بی‌درخت رو به مزارِ ماه می‌گریزند. اینجا ماندنِ ما بی‌فایده است، من فانوس را برمی‌دارم تو هم کبریت را فراموش نکن! ,سید علی صالحی,راهی نیست، باید برویم,سمفونی سپیده‌دم لابه‌لای هزار جفت کفشِ میهمان یک جفت دمپاییِ پُرگو داشتند از بازگشتِ سندباد بحری قصه می‌گفتند. خانه پُر از همهمه بود: حرف، حرف، حرف ...! آن شب آخرین کشتی قاهره برای بُردنِ سقراط آمده بود. کرایتون گفت ممکن است بین راه باران بیاید. روزنامه‌ها نوشته بودند عده‌ای در بندرِ بنارس هنوز هم شربتِ شوکران می‌فروشند. سقراط گفت: حیرتا ... مردمانی که من دیده‌ام، دیروز با گرگ گفت‌وگو می‌کردند، امروز با چوپان! پس چراگاهِ بزرگِ پَردیسان کجاست؟ دمپایی‌ها داشتند برای خودشان قصه می‌گفتند. دمپایی پای راست گفت: امشب ماه خیلی غمگین است، به همین دلیل آب از آب تکان نخواهد خورد. دمپایی پای چپ گفت: آرامتر حرف بزن دوستِ من من به این کفش‌های واکس‌زده مشکوکم! ,سید علی صالحی,رساله‌ی عشق,سمفونی سپیده‌دم اولْ‌روز نه روز بود و نه رویا، نه عقلِ علامت، نه پرسشِ اندوه. تنها وزیدنِ بی‌منزلِ اشیاء بود که غَریزه‌ی زادن را از شد آمدِ بی‌دلیلِ آفتاب می‌آموخت. و بعد به مرور ذره نیز در وَهمِ بی‌کجاییِ خویش وطن در تکلمِ اتفاق گرفت. تمامِ حکمتِ حادثه همین بود، تا شبی که حیرت از نادانیِ نخست برآمد وُ جست‌وجو جانشینِ تماشایِ دلهره شد. و من آنجا بودم کنار باشنده‌ی بزرگ هم در نخستین روزِ آفرینشِ آدمی، که آوازم داد: بیا! مُغانِ مادینه‌ی من، زن، هَستِ اَلَستِ عَدَم، ماه ماهِ موزونِ سپیده‌دم. ,سید علی صالحی,ری‌را,سمفونی سپیده‌دم مزرعه، ماهِ نو، داس، یک نفر همین حوالیِ نزدیک دارد حافظ می‌خواند. نیازی به الفبایِ حیرت نیست تعبیر بعضی کلمات را به روشنی می‌فهمیم. جست و خیزِ ماه در پیاله‌ی آب، خنده‌های از خدا آمده‌ی کودکی در ایوانِ گلیم و گل سرخ، بازیِ خیسِ خواب و اشتیاقِ نخست. ماه، مزرعه، دریا، یک نفر همین حوالیِ نزدیک دارد ترانه‌های مرا می‌خواند. ,سید علی صالحی,زوایا و حضور,سمفونی سپیده‌دم به من بگو پدر! میراثی که از نیاکانِ تو، به تو رسید، چه بود جز اندوه و واژه‌ای که از تو به من؟ حالا من با این ثروتِ عظیم به کدام جانبِ جهان بگریزم که آوازه‌خوانِ اندوهم نبینند شبانِ رمه‌ی کلماتم نشناسند شاعرِ خستگانِ زمینم نخوانند. آخر چه پَرده بود این راهِ بی‌نهایت، که آن مقام‌شناسِ نخست مقام‌شناسٍ نخست ...! ,سید علی صالحی,سِرّ غیب و حرفِ آخرِ کیمیا,سمفونی سپیده‌دم شب‌پره تمامِ شب دعا می‌کرد بلکه ماه بخوابد. البته منظوری نداشت فقط دلش می‌خواست ماه بخوابد، ماه هم خوابید. شب‌پره باز دعا کرد بلکه ماه بیدار شود. البته هیچ منظوری نداشت فقط دلش می‌خواست ماه بیدار شود، ماه هم بیدار شد. در این دنیای دَرَندَشت هر چیزی به نحوی بالاخره زندگی می‌کند. باران که بیاید بید هم دشمنی‌های خود را با اَرّه فراموش خواهد کرد. حالا بیا دعا کنیم بلکه ماه ... ,سید علی صالحی,شبی، حوالیِ آمل,سمفونی سپیده‌دم شبِ اول: عروسکش را هم با خودش بُرده بود، دخترِ کم‌سن و سالِ حجله‌ی مجبور. شب دوم: بیوه‌ی بازمانده از هجرتِ هفتم درگاهِ خانه را محکم کلون می‌کند، وقتِ غروب رَدِ پایِ مردی بر برف دیده بود. شب سوم: سه ماه و دو روز است نوه‌ی کوچکش را ندیده است مادربزرگ، دوباره به حضرتِ حافظ نگاه می‌کند، راهِ خراسان خیلی دور است. ,سید علی صالحی,طُرفه‌ی سه‌گانه‌ی ماهور,سمفونی سپیده‌دم هفت جوجه در یکی آشیانه‌ی مشترک، چهارتاشان چلچله دوتاشان بلبل یکیشان کلاغ. بَم، باران، ستاره، هفتمِ دی ماهِ یکی از همین سال‌های زلزله. من و فریبرز و سه دوستِ دیگر زیر چادر نشسته‌ایم. نگاه می‌کنم چیزی گوشه‌ی گلیمِ کهنه می‌درخشد. جامه‌ها، پرده‌ها و پیراهن‌های بسیار دوخته است، اما خود هنوز برهنه، برهنه‌ی کامل است: سوزنِ بازمانده از کارِ شبانه‌ی زن. می‌روم ببینم جوجه‌ها خوابیده‌اند یا نه؟ ,سید علی صالحی,عضوِ کوچکِ گروهِ سیب,سمفونی سپیده‌دم گفت برمی‌گردم، و رفت، و همه‌ی پُل‌های پشتِ‌سرش را ویران کرد. همه می‌دانستند دیگر باز نمی‌گردد، اما بازگشت بی‌هیچ پُلی در راه، او مسیرِ مخفیِ بادها را می‌دانست. قصه‌گوی پروانه‌ها برای ما از فهمِ فیل وُ صبوریِ شتر سخن می‌گفت. چیزها دیده بود به راه وُ چیزها شنیده بود به خواب. او گفت: اشتباه می‌کنند بعضی‌ها که اشتباه نمی‌کنند! باید راه افتاد، مثل رودها که بعضی به دریا می‌رسند بعضی هم به دریا نمی‌رسند. رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد! او گفت: تنها شغال می‌داند شهریور فصلِ رسیدنِ انگور است. ما با هم بودیم تا ساعتِ یک و سی و دو دقیقه‌ی بامداد با هم بودیم، بلند شد، دست آورد، شنلِ مرا گرفت و گفت: کوروش پسرِ ماندانا و کمبوجیه پیشاپیشِ چهارصدهزار سربازِ پارسی به سوی سَدِ سیوَند راه افتاده است. باید بروم فقط من مسیرِ مخفیِ بادها را بَلَدم. ,سید علی صالحی,لیلاج,سمفونی سپیده‌دم پاسبان خواب است. گنجشک‌های بالای باغ برای عقابِ مُرده عَزا گرفته‌اند. گوش کن دوستِ من! او که شمشیرش به اَبر می‌رسد، در زندگی هرگز هیچ گُل سرخی نبوییده است. بگذار بخوابد، برای شکارِ ماه آمده است، فردا صبح با پوتین‌های پاره به خانه باز خواهد گشت. گنجشک‌ها ماه را دوست می‌دارند. فردا صبح از هر کدامِ شما پرسید چه خبر؟ بگویید روز آمد و ماه را با خود بُرد. ,سید علی صالحی,مخفی‌کاری نکنید!,سمفونی سپیده‌دم دویدنِ بی‌پایانِ یکی نقطه بر قوسِ دایره. تا کی؟ باز باید بیدار شوم، بشنوم، ببینم، باور کنم. باز باید برای ادامه‌ی بی‌دلیلِ دانایی تمرینِ استعاره کنم. همه برای رسیدن به همین دایره از پیِ دایره می‌دوند. هی نقطه‌ی مجهول! مرارتِ مسخره! مضمونِ بی‌دلیل! تا کی؟ میز کارم غبار گرفته است رَخت‌های روی هم ریخته را نَشُسته‌ام رویاهای بی‌موردِ آب و ماه و ستاره به جایی نمی‌رسند، شب همان شب وُ روز همان روز وُ هنوز هم همان هنوز ...! من بدهکارِ هزار ساله‌ی بارانم، آیا کسی لیوانِ آبی دستِ من خواهد داد؟ ,سید علی صالحی,منظور خاصی ندارم، باور کنید!,سمفونی سپیده‌دم نومید، کلافه، سرگردان، جهان را به جست‌وجویِ دلیلی ساده دشنام می‌دهم. آیا هزار سال زیستن از پیِ تنها یکی پرسشِ ساده کافی نیست؟ نومید، کلافه، سرگردان، همه، همه‌ی ما در وحشتِ واژه‌ها زاده می‌شویم و در ترسِ بی‌سرانجامِ مُدارا می‌میریم. جدا متاسفم! ,سید علی صالحی,نومیدیِ گرامیِ من,سمفونی سپیده‌دم شب، کوه، سایه‌روشنِ راه، ماه، نی‌نیِ هوا، نیمه‌های شهریور. شب، فانوس، فاصله، کومه‌ها، کمرکش دره، دورترها، و پارسِ پراکنده‌ی سگی که انگار فهمیده بود ما مسافریم. پدر گفت بالای بارِ گندم بخوابید، جانور دارد این دامنه. آن وقت‌ها من کوچکترین فرزندِ خانواده‌ی خُمکار بودم. فانوس‌دارانِ بی‌خواب هنوز از کوه بازنگشته بودند، بارانِ زودرسِ شهریوری رَدِ پای قوچِ بزرگ را شُسته بود. پدر گفت بخوابید! من خوابم نمی‌آمد صدای سُمِ جن را بر صخره‌های سوخته می‌شناختم بی‌قراریِ ماه و کوکوی مرغِ شب را می‌شناختم انگار از هزار جانبِ جهان هوهوی باد و هراسِ حادثه می‌وزید، اما مطمئن بودم همه‌ی ستارگانِ روشنِ دنیا دوستم می‌دارند. همه‌ی ستارگانِ روشنِ دنیا پُشت و پناهِ ما بودند ما ... قافله‌ی سال به سالِ ماه و ترانه و گندم، که از شمالِ سلسله جبالِ بلوط برای زیارتِ پیرِ بابونه می‌رفتیم. پدر گفت بخوابید! اما من خوابم نمی‌آمد، مادر خسته بود مادر خوابیده بود فریدون و فرهاد هم. من بیدار بودم هنوز پدر بالای صخره‌ی بزرگ راه را می‌پایید، من داشتم به انعکاسِ ریگ‌های کفِ رودخانه فکر می‌کردم. رنگین‌ترین ریگ‌ها هم خواب می‌بینند رنگین‌ترین ریگ‌ها هر شب خواب می‌بینند سرانجام روزی به قله‌ی بلند کوه باز خواهند گشت. سعی می‌کردم بخوابم اما خوابم نمی‌آمد. از لایِ مژه‌های ماه نگاه می‌کردم پدر هنوز بالای صخره‌ی بزرگ داشت راه را می‌پایید. ماه آن بالا بود سمتِ شانه‌ی راستِ پدرم پشتِ پاره‌ابری نازک که بوی باران می‌داد. پرندگانِ پایینِ دره‌ی باغ پیشتر از رود و ریگ و راه به سپیده‌دم رسیده بودند. از کوره‌های ذغال بوی هیزمِ تَر می‌آمد. بلوطِ پیر دلواپسِ جنگلِ دریا بود. آتش افروختیم چای خوردیم حرف زدیم هوا خیلی خوش بود دنیا خیلی روشن. پدر گفت راه می‌افتیم راه افتادیم سه قاطر، دو مادیان، چهارتا آدمی‌زادِ آشنا، صلواة‌ِ ظهر به امام‌زاده رسیدیم، خنکای باد، روشناییِ اشیاء، عطر باران، بافه‌ها، بادام‌ها، حرف‌های آهسته‌ی مادرم خنده‌های دورِ عده‌ای و یک دنیا کفش بر درگاهِ پیرِ بابونه. خاله نصرت برایم نان و قند و شیر آورده بود. سایه‌سارِ کَپَر، بوی چُرتِ غلیظِ علف، آینه‌ی شکسته‌ای بر دیوار، و دو گربه‌ی چاق مقابلِ نان و قند و پیاله‌ی شیر، چشم به راهِ یک لحظه غفلتِ من بودند. دنیا داشت دور می‌شد همهمه‌ی زائران در مزارگاهِ بزرگ داشت دور می‌شد ریگ‌ها، ریگ‌های کفِ رودخانه، کفِ خستگی، کفِ خواب، روشن، رنگین، رازآلود، عجیب، و قله، راه، کوه،‌ فانوس، فاصله ... نفهمیدم کی خوابم بُرد فقط فهمیده نفهمیده انگار کسی گفت: قوچ را پیدا کردند. ,سید علی صالحی,هجرتِ هفتم,سمفونی سپیده‌دم جهان پیرتر از آن است که بگویم دوستت می‌دارم، من این راز را به گور خواهم برد. مهم نیست! صبح‌ها گریه می‌کند کودکِ همسایه به جای خودش، ظهرها گریه می‌کند کودکِ همسایه به جای من، و شب‌ها همچنان گریه می‌کند کودکِ همسایه به جای همه. حق با اوست همه‌ی ما بی‌جهت به جهان آمده‌ایم. جهان پیرتر از آن است که این همه حرف، که این همه حدیث! ,سید علی صالحی,همین است و جز این هرگز نبوده است,سمفونی سپیده‌دم باز هم چشمه، هوشِ آب، خنکا، بلور نی، نور، لذتِ بلوغ، ماه، مَرمَرِ ولرم. منظورم از این کلمات فقط اشاره به همین کلمات است. دو انگور سبز دو لیموی رسیده رَدِ روشنِ توتِ سرخ. منظورم از این اشاره‌ها فقط اشاره به همین اشاره‌هاست. دنیا خیلی زن است زن است دنیا خیلی زن است. ,سید علی صالحی,يواش ... شَکی!,سمفونی سپیده‌دم برو! فعلا دارم به همین سنجاقکِ خفته بر چینِ پرده نگاه می‌کنم. برو! تو را نخواهم نوشت، دست از سَرَم بردار، برو! خرداد هم تمام شد، بچه‌ها دارند از آخرین امتحانِ سال به خانه برمی‌گردند. پایینِ کوچه زیرِ خنکایِ درختِ پیر خوابِ دوچرخه و بستنی می‌بیند کودکِ فال‌فروش. حالا هی بگو پرده بگو سنجاقک بگو کیمیا بگو کلمه! ,سید علی صالحی,پراکنده پراکنده,سمفونی سپیده‌دم تنها پیراهنِ تو می‌داند آنجا چه رازی از لذتِ لیمو خواب است. آیا دخترانِ پرتقال‌چین می‌دانند سه پنج‌شنبه مانده به آخرِ پاییز عروسی باغ است؟! زیر درختِ سپیدار، خواب می‌دید معلمِ جوانِ دهکده. آن سو تر انبوهِ زائران به جانبِ فانوسِ روشنِ بالای کوه می‌رفتند. دختری میانِ دخترانِ پرتقال‌چین برای معلمِ جوان نان و سرشیر و پتو آورده بود. ,سید علی صالحی,پشتِ پَرده‌ی نی,سمفونی سپیده‌دم در شهر قدم می‌زنم در شهر قدم زدنی بی‌مقصد در پیش‌ قدم زدنی بی‌بازگشت در خیال‌ قبل از ساعت 4 بعدازظهر بعد از ساعت 8 صبح‌ وقت مال من است‌ من وقت دارم برای دست‌های تنبل قلوه سنگ جمع کنم‌ و ماه را که سال‌ها در صفحه‌ی دوّم کتاب جغرافی‌ام خفته است‌ به بیداری بازآورم‌ بیچاره معلّم ما گمان می‌کرد اقیانوس‌ها و کوه‌هایند که میان مردم و سرزمین‌ها تفرقه‌ می‌اندازند در راهروهای دراز همکارانم در جا زنان به هم می‌رسند با آنها پنجره‌های بسته و هوای 20 تا 25 درجه را شریک بوده‌ام‌ همکارانم در جا زنان به هم می‌رسند و داوری می‌کنند «او از این پس چطور زندگی خواهد کرد بدون مرخصی سالانه‌ بدون قهوه‌ی ساعت ده صبح‌ بدون رئیس‌» دارم به فصل‌ها برمی‌گردم‌ هنوز همان چهارتا هستند علف‌ها هنوز از سبزینه‌شان می‌خورند باد پر از گذر نیزه است‌ دیروز به سردردم قول داده بودم یکی دو تا آسپرین بخرم‌ هنوز وقت دارم‌ فردا بعدازظهر هم مال من است‌ سرشار از مکث‌های وقارآمیز شده‌ام‌ من که از رفتار تند گلوله‌ها نفرت دارم‌,طاهره صفارزاده,استعفا,منتخب اشعار ایوان خانه‌ام‌ به وسعت قبری است‌ از آفتاب و خاک‌ نشسته‌ام به وسعت قبر و منتظرم‌ که دست رهگذری‌ ادامه‌ی دستانم باشد و قفل خانه را بگشاید صدای خسته‌ی کفشی می‌آید صدای تیزی زنگ‌ از قعر پلکان‌ مهمانی آمده‌ست بگوید امروز هم هوا دوباره گرفته ست‌ امروز هم هوا دوباره خراب است‌ □ در این سکون سکوت آلود پیکار پلکان را یاران بر خود با رنج این خبر سال‌های سال هموار می‌کنند امروز هم هوا دوباره گرفته‌ست‌ امروز هم هوا دوباره خراب است‌ پاییز 52 ,طاهره صفارزاده,خبر سال‌ها,منتخب اشعار تو از قبیله‌ی شعری‌ من خویشاوندت هستم‌ و پشتم از تو گرم است‌ و پشتم از تو گرم است‌ تویی که می‌دانی‌ که تیغ‌های موسمی باد مرا به خیمه کشانیدند در خیمه‌ جعبه‌های صدا صورت‌ سیمای عنصری از جعبه‌ ابیات عسجدی از جعبه‌ بزغاله‌ی هنر در دیگدان زر پخته‌ نپخته‌ عجب بساط ملال‌انگیزی‌ □ هر حرف هر نوشته‌ هر گام‌ چکمه‌ای ست‌ بر پایی از دروغ‌ تو از قبیله‌ی شعری و شعر نامکتوب‌ و می‌دانی‌ که خیمه‌ها همه خونین‌اند و تیرها همه نابینا و چشم‌ها همه بسته‌ و بومیان به شکار یکدیگر و می‌دانی که همهمه‌ی بازار بازار شعرهای جعبه‌یی و جنجال‌ سرپوش بانگ‌های نهفته‌ست‌ سرپوش دردهای نگفته‌ ناگفتنی‌ شاید که دکمه‌های پیرهنم‌ گوش مفتّشان باشد یاران این‌ یاران آن‌ یاران تیغ‌های موسمی باد □ تو رمزهای ریاضت‌ تو رازهای رسالت‌ تو قصه‌های قساوت را می‌دانی‌ تو از قبیله‌ی شعری‌ من خویشاوندت هستم‌ و پشتم از تو گرم است‌ و پشتم از تو که می‌دانی گرم است‌ ,طاهره صفارزاده,خویشاوند,منتخب اشعار "تقدیم به قاریان نوجوان قرآن مجید بخوان بلند بخوان‌ در صبح این تلاوت معصومانه‌ صدای ناب اذان می‌آید وقتی صدای ناب اذان می‌آید دل در حضور می‌آید دل حاضر است‌ و سهم ""گرم بودن‌"" خود را از نور این پیام قدسی بی‌مرز از بطن این ستون صوتی معنا برمی‌دارد □ بخوان بلند بخوان‌ که صبر منتظران بی‌تاب است‌ چه انتظار عظیمی بود وقتی که جان پاک رسول‌(ص‌) در عرصه‌ی حصار خوف و رجا در عطش یک کلام بود کلام پاک خداوند که می‌رسد با جبریل‌ به حنجره‌ی او زان پس‌ قلوب آفتابی اللّهیان‌ قلوب خالص دین‌خواهان‌ به صوت خوب علی‌(ع‌) گوش می‌دهند که خوشترین تلاوت عشق از اوست‌ از مولا ای قاریان کوچک‌ چه حنجره‌های خوشبختی دارید که آیه‌های علم اوّل و آخر که آیه‌های علم ظاهر و باطن‌ فخر عبورشان را به ساحت آنان بخشیدند پیوندتان‌ به حنجره‌های پیمبر است و امامان‌ □ بخوان بلند بخوان‌ در این بلندی‌ بخشندگی‌ست‌ که گوش فطرت‌ نیازمندانه‌ گیرنده است‌ فطرت‌ پرنده‌ای‌ست‌ پیکی غریب‌ کز راه‌های دورترین آمده‌ رویش به پایگاه شناسا1 میلش به نوع و مرکز خویش است‌ و تشنگی‌اش‌ ز چشمه‌های خدائی‌ آب می‌خورد از بدو خلقت‌ این نورسیده‌ مایه‌های رسیدن را به شهرهای عالی معنا در کوله بار ساده‌ی خود دارد او آمده که آب علم بنوشد با جهل خصم‌ با خصم همجوار بجنگد در دشت جذبه خستگی بزداید خود را به عطر شکر بیاراید برای دولت دیدار برای وصل به آن اصل‌ اصل یقین‌ اصل نظارت سبحان‌ □ و چشمه‌ی ازلی‌ کلام خداوند است‌ هر کس به قدر جثّه‌ی خود آب می‌خورد طالب به قدر طلب‌ در روز آشنائی با قرآن‌ فطرت به احترام به پا می‌خیزد دستی غبار خواب از او برمی‌گیرد دستی اشاره‌گر به جانب راه‌ دستی که پرده می‌کشد از بطن ناروا همواره در نهان‌ هوای تو را دارد هوای حق‌ّ و عدالت را دارد و گام‌های فکر تو را می‌پاید و از مسیرهای غیر مجاز مسیر شرک و تعلّق‌ مسیر ظلم و تجاوز مسیر ضعف و زبونی‌ به دور می‌راند و چون که روی بتابی از دیدن‌ از راه‌ به لطف دست تو را می‌گیرد و برمی‌گرداند و در تداوم نادانی‌ بخود رها می‌گردی‌ که ناگزیر و پریشان برگردی‌ و برمی‌گردی‌ رویت به جانب فطرت برمی‌گردد و بازگشت تو زیباست‌ و بازگشت تو با دانائی زیباست‌ □ بخوان همیشه بخوان‌ همواره دشمنان پراکنده‌ با نیش‌های پلید سلول‌های جسم تو را رنج می‌دهند و جسم نیروئی دارد که بی‌امان می‌جنگد بی‌پشتوانه‌ی دارو حتی می‌جنگد طاعون ناتوان کننده‌ی ذهن امّا در پنجه‌ی مجهز ""فطرت‌"" می‌میرد و این فطرت‌ این ریشه‌ی الهی‌ در باغ کودکی بالنده می‌شود و در هوای هدایت‌ پا می‌نهد به پلّه‌ی تشخیص‌ قد می‌کشد به قلّه‌ی تقوا پیروزی‌اش بر خصم همجوار بر علف هرزِ نَفْس‌ به این هوای معطّر به آب این چشمه‌ به زیر و بم این آواز دل می‌دهد آه ای کلام عرشی‌ همراهی تو جوهر فطرت را نسیم باروری‌ها مدار درک و خردهاست‌ □ بخوان دوباره بخوان‌ تکرار عاطفی هر کلام‌ قوای جوشن باطن را در جنگ با ظُلام و فتنه‌ بیرون ز حد حدس می‌افزاید مکّار در محاصره‌ی مکر برتر است‌2 حساب رو به تندی و سرعت دارد حساب تند و سریع است‌3 و ذهن‌های خوابزده‌ از درک این محاسبه خالی هستند □ در کودکی‌ ملّای خوب من‌ انوار آشنائی یاسین را همراه حافظه‌ی من کرد وقتی که جان جوانم را جاسوس‌های متّحد شب‌ به جرم حق‌طلبی‌ به سوی دارِ شقاوت‌ها می‌بردند امّید من‌ به اقتدار ""اَمر مُبین‌"" بود از یاسین‌ بینائی ذخیره باز می‌آید هر چند چشم‌های باز تو را با پرده‌های رنگی این قرن بسته‌اند غریبه را می‌بینی‌ و می‌بینی که دست‌های فراوانی دارد که با فریفتن خصم همجوار فریفتن اَمّاره‌ میان ما و فطرت الهی ما به تفرقه می‌پردازد تو کودک سلامت این قرنی‌4 در خود علیه سلطه‌ی همدستان برمی‌خیزی‌ □ ای نونهال‌ هموار و نرم و روشن می‌خوانی‌ در این تلاوت معصومانه‌ چونانکه در صدای ناب اذان‌ جان از مجاورت دلتنگی‌ها از لانه‌های عنکبوتی این روزمرّه‌ها پر می‌کشد به خیمه‌های سرمدی بالا جان برفراز اوج پناهنده می‌شود نزول شامخ کلمات‌ تاریخ و شاهدی نمی‌طلبند که این نزول‌ صعود دائمی جان را در بردارد □ بخوان درست بخوان‌ درست خواندن‌ دانستن است‌ از مخرج حروف‌ به فکر مخرج معنا باید باشی‌ به فکر مقصد حرف‌ درست چونکه بخوانی‌ چون نونهالی فطرت‌ رویت به قبله‌گاه درستی‌هاست‌ درست قدم برمی‌داری‌ درست می‌اندیشی‌ خود را مدام‌ در حوزه‌ی نظارت سُبحان می‌بینی‌ یقین به اصل نظارت‌ دیوان عالی پالایش‌ها دلیل راه و رسیدن‌هاست‌ دانسته چونکه بخوانی‌ این پرسش همیشگی ""بودن‌"" چگونه بودن‌ چگونه انسانی بودن را دیگر بلاجواب نمی‌دانی‌ معنای خیر و شر و ذرّه و مثقال را5 پیش از ظهور واقعه‌6 در جلوه‌های تجربه درمی‌یابی‌ دانائی و عمل به دولت دیدار می‌رسند دانسته چونکه بخوانی‌ همیشه حق‌ّ را می‌خوانی‌ همیشه ناحق‌ّ را می‌رانی‌ آینده‌ در تداوم این خواندن‌ها درست خواندن‌هاست‌ حالا بخوان‌ بخوان بلند بخوان‌ مهرماه 64 ________________ 1- سوره روم / آیه 30 2- سوره آل عمران / آیه 54 3- سوره ابراهیم / آیه 51 4- اشاره به شعر ""کودک قرن‌"" از همین شاعر 5- سوره زلزال / آیات 7 و 8 6- سوره واقعه / آیه 1 ",طاهره صفارزاده,در انتظار کلام‌,منتخب اشعار در سفره‌ مرگ آمده است‌ صدای آمدن دندان بر لقمه‌ همراه با صدای گلوله‌ست‌ که پشت همین میدان‌ در ابتدای همین کوچه‌ بر سینه‌ی جوان تو می‌تازد و باز می‌کند آنرا همچون سفره‌ و لقمه بغض می‌شود گلوله می‌شود گلوی مرا می‌بندد گلوی من بسته‌ست‌ گلوی من بسته‌ست‌ در سفره‌ مرگ آمده است‌ بهمن 57 ,طاهره صفارزاده,در سفره‌,منتخب اشعار " باید به داوری بنشینیم‌ شوق رقابتی‌ست در بین واژه‌ها و عبارت‌ها و هر کدام می‌خواهند معنای صلح را مرادف اوّل باشند □ بشر هماره‌ در آشتی بوده‌ست‌ با فعل‌های ""خوردن‌"" و ""خوابیدن‌"" با اشتهای ""تصاحب‌"" و با ""ضمیر مفرد اول شخص‌"" امّا این رسم باستانی و امروزی‌ به درد هستی ""فردا"" نمی‌خورد باید که چهره‌های دیگر معنا را پیدا کنم‌ شاعر هنگام واژه پسندیدن‌ باید که رمز ضابطه‌ها و واژه‌نامه‌ی ناپیدا را دریابد وقتی به آن یگانه می‌اندیشم‌ رنگ دوگانگی‌ها بی‌رنگ می‌شود و هر دو عالم‌ در بی‌مرزی‌ همراز می‌شوند خلیج و دریا جزیره و اقیانوس‌ برکه و صحرا جامعه‌ی کوه‌ها و خانه‌ی دل‌ها پایتخت اوست‌ جهان و هر دو جهان‌ و هر چه جهان‌ پایتخت اوست‌ او بر سریر عدالت‌ ضدّ ستمگری آدم‌هاست‌ ستم به خود به دیگری‌ به دگرها و آن مؤلّف اراده‌ی دانایی‌ چشمان نافذی‌ست‌ که از بالا درون حرکت‌ها را می‌پاید و کامپیوتر تدبیرش‌ بی‌وقفه‌ بی‌چرت و خواب‌ به اثبات وعده مشغول است‌ □ در حوزه‌ی نظارت اَلله اگر در اشتیاق دیده شدن هستی‌ از ذهن خویش‌ قصد دسیسه‌ و طرح توطئه را خارج کن‌ مخلوق‌ِ صِرف‌، هستی‌ بنده‌ی حق باش‌ هنگام سلطه‌ی حرص‌ به خود بگو خودخواهی تو هسته‌ی زشتی‌هاست‌ آن لقمه‌ی زیاد آن سکه‌ی زیاد آن قدرت زیاد را به دیگران‌ تعارف کن‌ به دیگران‌ به عموم‌ نه خویشاوند نه دوستان جاهلی بند و بست‌ □ دانشوری دانشمندی که کیف به دست‌ شبانه‌روز دنبال ""پول‌ِ برای پول‌"" دوان است‌ او هم‌ کورانه‌ و دستیارانه‌ دیوار مرزهای سیاسی را می‌سازد انبارهای اسلحه را پر می‌کند □ معنای صلح چیست‌ در سرزمین من‌ در سرزمین تو در سرزمین ما و شما در سرزمین ایشان‌ معلول‌های جنگ‌ که دنبال گمشده‌شان می‌گردند پاهای گمشده‌ دستان گمشده‌ چشمان گمشده‌ معنای صلح را بهتر می‌دانند معلول‌های درونی‌ دسته‌ی دیگر هستند سلامت وجدان را از دست داده‌اند گم کرده‌اند و او که با وجدان‌ همشانه‌ همراه می‌رود قدر گمشده‌ها را می‌داند که درد خسته طپیدن‌ها در سینه‌ای‌ست که ""می‌داند"" به فرض‌ قلم به وساطت برخیزد در هرج و مرج داد و ستدها مرثیه‌ای‌ برای شور و جذب همدلی زودپا در سوگ گمشده‌ها خواهد نوشت‌ همین و دیگر هیچ‌ □ خیل عظیم جهانی‌ جهان میلیون در میلیون‌ها مخلوق صِرف مانده‌ در جا زده‌ چرا که‌ توفیق ""بندگی‌"" حق‌ّ را پیدا نکرده است‌ و این گونه است‌ که در محاصره‌ی تنهایی‌ها و در مدار قهر و جدایی‌هاست‌ صلحی که اندرون بشر می‌جوید در مأمن شناختن ""اوست‌"" سردرد نیست‌ که سوی قرص و دواخانه رو کند □ و فطرت الهی انسان‌ بخش منوّر روح است‌ و چونکه مخزن اندیشه‌ همجوار علم الهی‌ و در تلاش امر الهی باشد همخوانی و مراوده‌ی ذهن و روح‌ امّاره را حتّی از احتمال تجاوز مأیوس می‌کند □ در ذات پاک طبیعت‌ امّاره نیست‌ و در غیاب فتنه‌ی آن ذیشر اضداد هم‌ به همدیگر ادب می‌ورزند شب چونکه می‌رسد آهسته‌ با احتیاط ورود خود را اعلام می‌کند و روز فروتنانه وقت دمیدن‌ گاه فرا رسیدن‌ به شب‌ سلام می‌گوید در فصل‌های مقرّر بهار جایش را به تابستان می‌بخشد تابستان‌ به پائیز پائیز هم‌ به زمستان‌ دانایی و نظام عجیبی‌ست‌ در مسابقه‌ی رفتار □ در سلطه‌دان جهل‌ هیولای قدرتی‌ست‌ که صدها سامان را به چشم هم زدنی‌ می‌بلعد و دکمه‌های کُشنده و مرگ‌آور آمال زندگان را در لحظه‌ای نابود می‌کنند خرد هماره‌ به جنگی بزرگ درگیر است‌ به جنگ جهل‌ جنگ شریف‌ جنگ مفیدتر از صلح‌ □ وقتی در انتظار صلح جهانی هستیم‌ باید یگانه باشیم‌ با نیکی‌ با راستی‌ با فتوّت و خوش قلبی‌ باید انسان باشیم‌ که در کرامت انسان‌ زیبایی‌ست‌ باید زمینه‌ساز زمان باشیم‌ اگر در انتظار زمانی هستیم‌1 که رهبران هدایت‌ و همرهان هادی‌ حق خداشناسی و انصاف‌ عدل و نجابت و بهروزی‌ فرزانگی و جوانمردی را برای دنیایی‌ که گنجینه‌های وجودش‌ از ذخیره‌ی این نعمت‌ها خالی شده‌ست‌ هدیه می‌آورند باید مجهّز و در حرکت باشیم‌ که انتظار یعنی آماده باش‌ آماده باید باشیم‌ و اهل عمل‌ باید رسیدهای نکوخواهی‌2 خوبی‌ گره‌گشایی را برای نثار در پیشواز مقدم موعود در دست داشته باشیم‌ باید یقین بورزیم‌ که ماندگار مطلق‌ در هر دو سوی میز بی‌نهایت هستی‌ همان ارادة ""یکتا""ست‌ تصمیم‌ در اراده‌ی خالق‌ و در خرد خالق است‌ و در خردجویی‌ صلح است‌ صلح درون‌ همان معشوقی‌ست‌ که قرن‌ها در خیمه‌گاه صبرِ بر مصائب‌ به انتظار ورودش نشسته‌ایم‌ □ و هیچ زمان‌ از این زمان‌ به علامات عاقبت‌ نزدیک‌تر نزیسته است‌ زمین‌ ذخایر خود را برون فرستاده‌ دانش‌ همچون تباهی‌ همچون ظلم‌ به اوج خویش رسیده‌ و بیشتر از هر عصری‌ جای حضور خرد خرد ربّانی‌ خالی‌ست‌ آدم‌ بیش از همیشه‌ از شرارت فرزندانش‌ آن نطفه‌های خصیم‌3 در پیشگاه خالق‌ شرمنده است و سرافکنده‌ حوّا باید در وقت غائله‌ به عزا بنشیند روزی که بچّه‌های او به سخن آیند این بچّه‌های پیر و جوان و میانه‌سال‌ اقرار حافظه‌ی نَفْس‌ها4 زلزله‌ی استغاثه را در سراسر دنیا در شهر و روستا ا یجاد می‌کند □ در آخرالزّمان‌ خدای قادر و دارا گنجینه‌ی عظیم خرد را به روی بندگان نیازآلودش‌ یکسان و رایگان‌ گشوده می‌دارد در روزگار دین مبین‌ صندوق عقل‌ از دستبرد وسوسه‌ها پنهان خواهد زیست‌ دستور دین مبین‌ متحد شدن‌ یکی شدن‌ و همنوا شدن امّت‌هاست‌ در سراسر دنیا جمع خلوص‌ هیأت موفق صلح است‌ در دفع تفرقه‌ها5 □ و در طلوع سلطه‌ی خرد ربّانی‌ نفوس امّاره‌ از جنبش‌ از تکاپو می‌افتند شیطان به ناگهان‌ و در سراسر گیتی‌ بی‌کار می‌شود بی‌پیوند بی‌یار بی‌مرید و طرفدار و دست‌های حیله‌گر و جهل‌پرورش‌ ناچار تسلیم می‌شوند به دستبندهای الهی‌ □ وقتی که آن مصوّر دیروز آن مصوّر امروز آن مصوّر فردا فرمان دهد که زندگی‌ در انتهای فرصت خود از نو به ابتدا برسد زمان خاص‌ می‌آغازد دنبال استغاثه‌ی همگان‌ مخلوق‌ِ صِرف‌ به بندگان خوب بدل می‌شوند خرد که هدیه‌ی موعود است‌ از سوی خالق یکتا6 به پیش قدم برمی‌دارد و صلح‌ دنبال آن به راه می‌افتد پائیز 69 ___________________________________________________________ * - «صلح و ادبیات‌» عنوان کنفرانس بین‌المللی «گینه‌» بود که دو ماه قبل در آن کشور برگزار شد. چون در آن کنفرانس حضور پیدا نکردم در شعر «در پیشواز صلح‌» به موضوع پرداختم‌. 1- سوره یونس / آیه 20 2- سوره بقره / آیه 148 3- سوره یَس / آیه 77 4- سوره انبیأ / آیه 14 5- سوره آل‌عمران / آیه 105 6- روایات یا منابع متعدّد درباره‌ی پیدایش «خرد» در آخرالزّمان‌ ",طاهره صفارزاده,در پیشواز صلح‌,منتخب اشعار کج نیستند این جماعت اَفرا از بیم سایه‌ خم شده‌ سر بهم آورده‌ تکیه بهم داده‌اند اَفرای تک‌ کز چارسو به نور رسیده‌ آرام و راست‌ بر پا ستاده‌ و پشتوانه‌ی تنهائی‌ بنیاد سربلندی اوست‌ □ اما جماعت اَفرا هم‌ کج نیستند از بیم سایه‌ خم شده‌اند از سایه عمارت و کاج‌ اینسان رمیده‌ درهم خمیده‌اند در این خشوع‌ پروازشان به جانب نور است‌ این خم شدن‌ خم شدن مردانی نیست‌ که از مسیر بردن سکّه‌ که از مسیر بردن رتبه‌ به انحنای دنائت می‌افتند کج نیستند این جماعت اَفرا کج‌شان مبین‌ این اهل معرفت‌ اهل کمال‌ دائم به سوی نور قد می‌کشند حتی‌ وقتی خمیده‌اند مردادماه 64 ,طاهره صفارزاده,درخت اَفرا,منتخب اشعار در عصر ما خرد به رهروی تنها می‌ماند مبهوت همهمه‌ی ماشین‌ها خیابانی از شب‌ رانندگانی از تبار شتاب‌ در مسابقه‌ای پوچ‌ به سوی مقصد هیچ‌ چنان به سرعت می‌رانند که جان خرد را در معرض خطر نمی‌بینند آنها به دامگاه تصادف می‌افتند در بودن و نبودنشان‌ حرفی نیست‌ خرد اسیر تصادف نمی‌شود آنها که از کنار خرد رد شدند بی‌ملاحظه‌ی آن‌ با بوق و با شتاب‌ بهم رسیدند امّا در مرگ غیر لازم‌ آنها بهم رسیدند امّا در نابودی‌ اردیبهشت‌ماه 80 ,طاهره صفارزاده,رهرو تنها,منتخب اشعار " دریاب‌ لحظه‌های هدایت را دریـــاب‌ هنگام اتّصال به دریای معرفت‌ جان تو بندری ست‌ جای ورود نور جای صدور نور □ این بلع نور این جذب نور باید عصاره شود نیرو شود حرکت شود به راه به پیوندد و گرنه‌ پرورش تــن‌ و پروراندن هوش‌ آن نطفه‌ی خصیم خواهد شد □ هنگام وصل‌ وصلی به برق‌ فکر تو روشن است‌ روشنفکری‌ کلید را با دست سهو پائین مزن‌ این برق مصرفی‌ از مصارف خوب است‌ بر جثّه‌ی هزینه نمی‌افزاید در کند و کاوها دنبال آن جرقّه‌ی فطرت‌ دنبال آن ستاره‌ی مکتوم‌ دنبال وصل باش‌ روشنگران راه‌ هم ""صادق‌""اند و هم عالِم‌ هم ""باقر1"" اند و هم عابد هم ""قائم‌""اند و هم ساجد کلید دانش ناپیداها به امر خالق یکتا در اختیار دانش آنهاست‌ ناســوت‌ رخت به لاهوت می‌کشد لاهــوت‌ جاذب ناسوت است □ این ماهواره و طیّاره‌ ما را فراز بام تحیّر کشانده‌اند در این شگفتی‌ در این شکست فاصله مقصد کجاست‌ با علم ظاهری‌ از استخوان خرد و شکسته‌ اعمال دست و پا از قلب ایستاده‌ حرکت زنــده‌ از چشم رو به کوری‌ هنر ""خواندن‌"" سر می‌زند این اهل فن‌ این پیچ و مهره‌های معجزه‌گر چون باغ و چون شکوفه‌ مخلوق دلربای خداوندند دل را به شکر و شگفتی وامیدارند اما مسیر حرکت نیرو بسوی مقصد اصلی باید باشد مقصد اساس رابطه باید باشد تا جسم درخور هستی‌ تا ذهن لایق حرمت باشد و گرنه پرورش تن‌ و پروراندن هوش‌ آن نطفه‌ی خصیم خواهد شد2 □ هنگام اتّصال‌ِ به دریای معرفت‌ جان تو بندری ست‌ جای ورود نور جای صدور نور دریاب لحظه‌های هدایت را دریاب‌ دی‌ماه 65 _____________________ 1- باقرالعلوم‌: شارح و روشنگر علوم‌ 2- سوره یاسین / آیه 76 ",طاهره صفارزاده,روشنگران,منتخب اشعار آن سبزه‌ کز ضخامت سیمان گذشت‌ و قشر سنگی را در کوچه‌ی شبانه‌ی بابُل‌ تا منتهای پرده‌ی بودن‌ شکافت‌ آن سبزه زندگانی بود □ آن سبزه زندگانی بود و پای باطل تو آن پای بویناک‌ با چکمه‌های کور آن سبزه را شکست‌ آن سبزه‌ رویش آزادی‌ آن سبزه‌ آزادی بود ,طاهره صفارزاده,سبزه‌,منتخب اشعار "سُپور صبح مرا دید که گیسوان درهم و خیسم را ز پلکان رود می‌آوردم‌ سپیده ناپیدا بود □ دوباره آمده‌ام‌ از انتهای درّه‌ی سیب‌ و پلّکان رفته‌ی رود و نفس پرسه‌زدن اینست‌ رفتن‌ گشتن‌ برگشتن‌ دیدن‌ دوباره دیدن‌ رفتن به راه می‌پیوندد ماندن به رکود در کوچه‌های اوّل حرکت‌ دست قدیم عادل را بر شانه‌ی چپ خود دیدم‌ و بوسیدم‌ و عطر بوسه مرا در پی خواهد برد □ سپور صبح مرا دید که نامه را به مالک می‌بردم‌ سلام گفتم‌ گفت سلام‌ سلام بر هوای گرفته‌ سلام بر سپیده‌ی ناپیدا سلام بر حوادث نامعلوم‌ سلام بر همه اِلاّ بر سلام فروش‌ سراغ خانه‌ی مالک می‌رفتم‌ به کوچه‌های ثابت دلتنگی برخوردم‌ خاک ستاره دامنگیر صدای یورتمه می‌آمد صدای زمزمه‌ی میراب‌ صدای تَبَّت یَدا درخت را بردند باغ را بردند گوش را بردند گوشواره را بردند اما جدِّ جدِّ مرا عشق را نبردند □ من از تصرّف ودکا بیرونم‌ و در تصرّف بیداری هستم‌ تصرّف عدوانی را رایج کردند تصرّف عدوانی‌ سرنوشت خانه‌ی ما بود سرنوشت ساکنان نجیب‌ فاتح که کوه نور به موزه می‌آورد به شهر من شب را آورد به ساکنان خانه‌ سپردم که شب به خیر بگویند وگرنه در سکونتشان اختلاف خواهد بود به روح ناظر او شب به خیر باید گفت‌ به او به مادر من‌ زنی که پیرهنش رنگ‌های خرّم داشت‌ من از سپید و صورتی و آبی‌ آمیختن را دوست می‌دارم‌ رنگ بی‌رنگی‌ رنگ کامل مرگ‌ □ درخت‌ها زردند عجیب نیست‌ فصل بهارست‌ در اصفهان درخت کجی دیدم‌ که سبز و رویان بود کنار تپّه‌ی افغان‌ من و تو یک ملیون‌ افغان هفشت هزار من و تو را بردند کشتند و ما دوباره آمده‌ایم‌ و می‌خواهیم به یادگار عکس بگیریم‌ بر روی تپّه‌ای که بر آن مردیم‌ من اهل مذهب پرسشکارانم‌ اسکندر گرفت‌ یا تو تقدیم کردی‌ خریدار خرید یا تو فروختی‌ در جستجوی کفش آبی بودم‌ کفّاش قهوه‌یی آورد و سبز فروخت‌ نوروز کفش نویی باید داشت‌ نوروز برف غریبی می‌بارید در هفت سین باستانی‌ سرخاب را دیدم که هلهله می‌کرد و سین قرمز سر ساکت بود ای بانوان شهر گلویتان هرگز از عشق بارور نشده‌ست‌ و گرنه سرخاب را به اشک می‌آلودید و سین ساکت سر را سلام می‌گفتید سلام بر همه اِلاّ بر سلام فروش‌ □ در این سکوت مرئی‌ آن ساعت بزرگ نامرئی‌ با ضربه‌های مرموزش‌ شعر مرا به کار می‌خواند من از تصرّف ودکا بیرونم‌ و در تصرّف نامرئی هستم‌ فریادهای لفظی‌ تنبور قوم لوط است‌ پرواز آفتاب لب بام است‌ مقصد به گم شدن و تاریکی دارد شاعر باید شاعر به واقعه‌ی هستی باشد و نبض واقعه‌ی هستی باشد وقتی که از نمای فاخر شعرت‌ به خویش می‌بالی‌ آیا ارج تشبیه را درمی‌یابی‌ آیا دست تو هم‌ همچون دست الفاظ به سوی بلندی‌ به سوی نور به سوی نیروانا هست‌ □ سال گذشته‌ سال مرگ و گذشتن بود سال سکوت نبض های بزرگ‌ نبض های شاعر در این هوای افیونی چه می‌گذرد تویی که می‌گذری در من‌ منم که می‌گذرم در تو غمی که از فراز تمنّای جسم می‌گذرد و جسم را رایج کردند کمبود شوق‌ کمبود سربلندی را رایج کردند کمبود گوشت‌ کمبود کاغذ کمبود آدم‌ مردان روزنامه‌ وقت وفور کاغذ هم‌ مکتوب روشنی ننوشتید دیکته نوشتید سرمشق بد نوشتید □ مغول شمایل شب را داشت‌ شب رنگ سوگواران است‌ مکتوب سوگوار تاریخ نسل خام پلوخواری است‌ که آمدن و رفتنش‌ مثل خنده‌ی دیوانگان‌ بدون سبب‌ و بیهوده‌ست‌ و زندگانی‌اش‌ خزه را می‌ماند در آب‌ پر از تحرّک ظاهر و رکود باطن‌ آیا انسان قبیله‌ای‌ست‌ که در تصوّر خوردن می‌کوچد آیا حدیث معده‌ی لبریز لب‌های دوخته‌ و حنجره‌ی خاموش‌ ربط و اشاره‌ای به مبحث ""بودن‌"" دارد □ سپور را گفتم‌ خبر چه داری‌ گفت زباله‌ بودن از انحصار خبر بیرون است‌ چکار دارم‌ کوتوله‌ها چه شدند چکاره شدند کجا هستند و یا چرا نمی‌شنوند صدای پای کسی را که از افق برمی‌گردد و برمی‌گردد به افق‌ من اهل مذهب بیدارانم‌ و خانه‌ام دوسوی خیابانی‌ست‌ که مردم عایق‌ در آن گذر دارند صدای هق هقی از دوردست می‌آید چطور اینهمه جان قشنگ را عایق کردند چطور چطور چطور تَبَّت‌ْ یَدَا أَبی‌ِ لَهَب‌ٍ وَ تَب‌َّ تَبَّت‌ْ یَدَا أَبی‌ِ لَهَب‌ٍ وَ تَب‌َّ تَبَّت‌ْ یَدَا أَبی‌ِ لَهَب‌ٍ وَ تَب‌َّ و این صدا که از بضاعت سلسله‌ی صوتی بیرون است‌ راهی در رگ‌هایم دارد به راه باید رفت‌ بیهوده ایستاده‌ام‌ و بلوچ را خیره مانده‌ام‌ که محض تفنّن‌ سه بار در روز علف می‌چرد سه وعده نماز می‌خواند ای شاهدی که گیسوانت به بوی شیر آمیخته است‌ آیا روزی‌ تو هم‌ به کینه‌ به شکل دیگر عشق‌ خواهی پرداخت‌ و عشق من به خاک اسیری‌ست‌ که صورت یوسف دارد و صبر ایّوب‌ □ در باغ کودکی‌ وقتی که باد می‌آمد و سیب می‌افتاد داور همیشه دانه‌ی اوّل را به خواهر کوچکتر می‌داد نبض مرا بگیر همهمه‌ی بودن دارد و اشتیاق عدالت‌ بودن از انحصار خبر بیرون است‌ بودن‌ چگونه بودن‌ تاریخ انفجار عدالت را تاریخ هم به یاد ندارد امّا آیا ظلم بالسّویه‌ یگانه چهره‌ی عدل است‌ □ لب های دوخته‌ دیشب را چون هر شب‌ یا رب‌ّ کردند بر بوریای مسجد بیداران‌ جایی برای خفتن نیست‌ مردان ذرّه‌بینی‌ این جِرم‌های خودی‌ خانوادگی‌ حتی به بطن روسپیان حمله می‌برند شاید ابراهیمی در آستانه‌ی بیداری باشد روز دوشنبه‌ی بیداران بود روزی که کِتف های روشن او را دیدم‌ آن مُهر را دیدم‌ آن کِتف های مُهر شده را دیدم‌ آن مست عشق الهی را دیدم‌ در منتهای خلوت تاکستان‌ از خوشه‌های مرده‌ی رَز پرسیدم‌ در تشنگی به جای آب چه خوردید خون روباه مگر خوردید که این مستان ظاهری‌ اینگونه چاپلوس و حیله‌گرند و می‌ بهانه‌ی مسمومی‌ست‌ که بزم‌های تجاری را آباد می‌کند □ هرجا که می‌روی در کار سنگ و عمارت هستند اما روح پرنده‌ی راوی می‌گفت‌ بهشت شَدّاد وقتی تمام شود کارش تمام خواهد شد □ بانگ حراج از همه سو می‌آید در چار فصل این مغازه حراج است‌ حراج واقعی‌ جنس خوب‌ قیمت نازل‌ یَهُوَه مشرق را به رودخانه داد و شنبه را به بیکاران‌ هر هفت روز هفته حراج است‌ حتی به شنبه شکر فراغت نداده‌اند آیا همیشه هوده‌ی دست ناظر این بوده است‌ که خمیازه را بپوشاند آیا دوباره هوده‌ی شب این خواهد بود که خورشید تقلّبی شرق را بدام بیندازد تا پای شهر مقصد پای هزار شهرک را باید بوسید وقتی که باد نمی‌آید پاروی بیشتری باید زد بر آشناب‌1 برازنده نیست جان کندن در آب‌ آن رود دل گرفته و مغبون را دیدم‌ رودی که آشناب را در خود می‌بُرد اما دلتنگی مرا که سنگ حجیمی است‌ با خود نمی‌بَرَد □ در پای بیستون‌ پیکره را دیدم‌ کولی بلیط فروش را دیدم‌ دستی که پیکره را بالا برد دستی که پیکره را پائین خواهد آورد کبک رها شده در کوهپایه را می‌مانم‌ تا قلّه‌های دورتری باید رفت‌ اگر طعام نباشد هوا که هست‌ این کوزه را از آب سالم آن چشمه شاد کن‌ در کوهپایه نیز ندایی هست‌ آوازی هست‌ چوپانی هست‌ ماندانه مادر چوپان بود و مادر علّت‌ها شب شهادت گل‌های پارس‌ ای عاشقان خط و شعر و زبان پارسی‌ ماندانه شاهد بود که‌ مرد بزم و بطالت بودید مرد جشن و جشنواره بودید و زخم‌های جان من از جشن‌های آتیلاست‌ □ به نامه گفتم‌ ای والا برخیز پرواز کن‌ پرهیزت از آنان باد نیمه روشنفکران‌ که نیم دیگرشان جُبن است‌ نیاز است‌ آنان تو را به عمد غلط می‌خوانند شکل نهفته‌ی گل‌ دانه‌ست‌ شکل نهفته‌ی ترس‌ نیاز گیرم تمام پنجره‌ها را بگشایند گیرم تمام درها را بگشایند ای بنده‌ی خمیده‌ از آوار بار قسط اقساط ماهیانه‌ سالیانه‌ جاودانه‌ آیا تو قامتی برای نشان دادن داری‌ و صدایی برای آواز خواندن‌ سرک کشیدن کوتاهان از بلندی دیوار چندین قامت کم دارد □ فرمانده از اشاره‌ی فرمان فارغ نیست‌ همیشه رسم همین بوده‌ست‌ امّا رهرو کسی ست‌ که در فصول شبانه‌ و در ظهور نئون‌های رنگ‌ آفتاب را می‌پیماید وقتی در آفتاب قدم برمی‌داری‌ با آفتاب‌ سایه‌ی تو زاویه‌ی قائم می‌سازد قائم به ذات باید بود قائم به ذات ""او"" و همّت انسان باید بود انسان مؤمن‌ انسان دلشکسته که نیک می‌داند در سنگسارهای جهانی الطاف این و آن‌ سنگرهای شیشه‌یی‌ و چترهای کاغذی فانی هستند قائم به ذات باید بود قائم به ذات ""او"" باید بود در زاویه‌ درویش انتصابی هم آمده بود گفتم که خط رابطه را حاجت به واسطه نیست‌ گفتم که عارفان وارسته‌ گویی به عصر ما قدم ننهادند گفتم سلام بر همه‌ اِلاّ بر سلام فروش‌ □ از آفتاب آنگونه روشنم‌ که هرگاه عطسه‌ای بزنم‌ هزار تپّه‌ی خاکی را از چشم‌های باز ولی نابینا بیرون خواهم راند کدام روح من اینک در راه است‌ روح جنگلی‌ روح عارف‌ این هر دو از هم‌اند این هر دو در هم‌اند آنسان که اختیار در جبر و جبر در اختیار وقتی که جان عاشق‌ چون پای حق‌ از همه‌ی گلیم‌ها فراتر می‌رود جبر مکان‌ با پای اختیار می‌آمیزد از آفتاب می‌گفتم‌ در سایه نیز روشنی بسیاری‌ست‌ از خنده‌های تاریخی‌ قامت دقیانوس است‌ که از گذشتن سایه‌ی یک گربه بر لب بام‌ بر خود لرزید و یارانش بَدَل به یار غار شدند □ به رهگذر دوباره رسیدم‌ گفتم نشانی تو غلط بود کدام مالک را گفتی‌ مالک اَشتَر را گفتم‌ مقصد اشاره بود که عشق جمله اشارات است‌ نزد عوام‌ عشق‌ مرغ شبان فریب است‌ دور می‌شوی‌ نزدیک می‌شود نزدیک می‌شوی‌ دور می‌شود و من به راه و راه به من یگانه‌ترین هستیم‌ و من همیشه در راهم‌ و چشم‌های عاشق من‌ همیشه رنگ رسیدن دارند سپور صبح مرا خواهد دید که باز پرسه‌زنان خواهم رفت‌ زمستان 53 ________________ 1- شناگر و مخفّف آشنای آب‌",طاهره صفارزاده,سفر عاشقانه‌,منتخب اشعار صدای ناب اذان می‌آید صدای خوب بلال‌ □ صدای آن حبشی‌ آن سیاه‌ چون صاعقه‌ بر بام شرک و جهل فرو می‌بارد دنبال لااله‌ دولت اِلاّاللّه است‌ اَللّه‌ُ اکبر از همه سو می‌آید بلال‌ در جوار رسول (ص‌) آمده‌ هم در جوار او صُهیب سر زده از روم‌ سلمان‌ فرارسیده از فارس‌ تا انزوای رنگ‌ نهاد یکرنگی باشد □ و در مراسم یکرنگی‌ها کلام ناب اذان را همراه با خزانه‌ی بیت‌المال‌ به آن سیاه‌ که پرونده‌اش سپید بود سپردند که برترین انسان‌ انسان رهرو تقواست‌1 □ سپید چشمان‌2 در ظلمت تجاوز و ظلم‌اند نور از صفات صاحب نور است‌3 که رنگ و پوست ندارد که جان و جوهر هستی است‌ این صاحبان پوست‌ در فقر و فاقه‌ی بی‌مغزی‌ دل‌هایشان‌ رنگ کبودی گرفته است‌ □ معبود شوم رنگ‌پرستان‌ چونان سپیدی آن پنبه‌ست‌ که مرده‌شوران‌ در گوش مردگان بگذارند ژوهانسبورگ‌ اینک باید آن پنبه را در گوش برخی از ساکنان خود بسپارد که از عذاب شنیدن رها شوند □ در عصر بربریّت سوداگران علم‌ اینک دوباره‌ از هر کرانه‌ صدای ناب اذان می‌آید صدای خوب بلال‌ سپید در جوار سیاه‌ جهان به سوی نمازی عظیم می‌آید خرداد 65 ___________________ 1- سوره حجرات / آیه 13 2- سپید چشم‌: زشت‌، بی‌حیا 3- سوره نور / آیه 35 ,طاهره صفارزاده,سپیدی صدای سیاه‌,منتخب اشعار هر شب مرا بیدار می‌کنند شیرهای سنگی جلو عمارت را می‌گویم‌ من گذرگاه توپ‌های سنگی هستم‌ توپ‌هاشان رنگ نقره دارد و نفس‌هاشان هُرم غریو من از پنجه‌هاشان می‌ترسم‌ پنجه‌هاشان که توپ‌ها را پرتاب می‌کنند سرم روی سینه‌ام به منتهای تردید رسیده‌ست‌ کدام نسیم نمناکی گرم پوستم را خواهد سترد دکترها دوباره می‌پرسند در روز به چه چیز فکر می‌کردی‌ □ اما شیرها حرف من اینست‌ نیازی نیست اینسان خشمگین نگاه کنند و یا اعتنایی به من داشته باشند من که هر شب پاورچین به بستن پنجره‌های اطاقم می‌روم‌ و در خانه را با قید احتیاط به قفل می‌آرایم‌,طاهره صفارزاده,شیرها که با توپ نقره بازی می‌کنند,منتخب اشعار " مِه در لندن بومی‌ست‌ غربت در من‌ در زمستان توریست اول مه را می‌بیند و بعد باغ‌وحش‌ و برج لندن‌ غروب‌ها وقتی به اطاقم در الزکورت برمی‌گردم‌ جاده‌ی مخدّر مِه‌ حافظه‌ی قدم‌هایم را مخدوش می‌کند و من تلو تلو خوران ساختمان اداراتی را تنه می‌زنم‌ که با وجود عشق عظیمشان به مستعمرات آفتابی‌ اسم مرا غلط تلفظ می‌کنند □ لندنی‌ها با مِه می‌زیند و با آفتاب عشق می‌ورزند یک روز که روی سکّوی مترو قدم می‌زنی‌ با انتظار ""خط کمربندی‌"" در چشمانت‌ مردم را می‌شنوی به هم می‌گویند «چه روز آفتابی قشنگی‌، اینطور نیست‌؟» تو به طرف بالا نگاه می‌کنی و می‌بینی‌ سقف دارد روی سرت فشار می‌آورد ",طاهره صفارزاده,مِه در لندن‌,منتخب اشعار نیروی ضد معنا مادیگرای تجاوزگر اَمّاره نام دارد اَمّاره‌1 از عوامل جهل است‌ آز و خشونت و خودخواهی‌ بدخواهی و ستم را در پیشگاه تابناک خرد به حرکت نامعقول‌ به جنگ و تباهی وامیدارد  مشت گره‌شده‌ تیر و کمان‌ نیزه و چاقو در عهدهای نخستین‌ ابزار حمله‌ یا دستیار دفاع یک‌تنه بودند مسیح علیه‌السلام‌ حتی ضربه یک سیلی را نشان نادانی می‌دانست‌ و دست سیلی‌زننده را به تکرار ضربه‌ به سوی پشیمانی‌ فرامی‌خواند خدای صاحب بینائی‌ عشق مسیح را به نور خرد چون وسیع دید بشارت ظهور احمد2 آن برترین نماد خرد را نصیب او فرمود  اَمّاره در اطاعت از جهل‌ ناراضی از ظریفکاری تیر و تفنگ‌ دنبال کشف مرگبار اُپِنهایمِر و پیروانش‌ میل به کشتار جمع کرد حریصهای جهانی‌ مسحور وسوسه‌ی استعمار با عزم نسل‌کُشی‌ خشونت بی‌حدّ و مرز را خواهان شدند آنان‌ پیگیرانه‌ در صنعت سخیف بمب و موشک چندان کوشیدند که کار کشتن میلیونها انسان‌ امروز ساده‌تر از رفتار پشه‌کُشها با پشه‌ها شده است‌  در عصر ما لَوّامه3‌ یا وجدان‌ در جمع بیشمار اَمّاره‌ از کار پند و نصیحت‌ وامانده‌ و نومیدانه برکنار شده‌ جمع قلیل مطمئنّه‌4 در قریه‌های کوچک و کمیاب‌ در انزوای حیرت‌ تنها و غمزده‌ به انتظار بازگشت‌ به انتظار دعوت ربّانی‌ روزگار می‌گذرانند  گردنکشان‌ شکنجه‌گران‌ زندانسازان‌ جنگ‌افروزان‌ در هر مقام و آیین به نسلهای رهرو تقلید آموختند چگونه در شکار هستی مردم‌ ماهر شوند و مرگ کور را چگونه در زیر چرخهای قساوت‌ نمایش دهند  آنان که فن دوگانه اندیشی را به ذهنها تعلیم داده‌اند آنان که در زمان مسیح خصم صریح او بودند و یا برخی که نام آیین‌اش را به زشتکاری خود آلودند باید بدانند دانشوران الهی‌ این آورندگان کتابهای خرد علم و پیام و حکمت را از خالق علیم و حکیم‌ هدیه گرفتند5 آنان باید بدانند نفرین جمله رسولان را بیزاری مسیح را دشنام صلح‌جویان جهان را برای ابد از آن خود کرده‌اند  آنان باید بدانند خرد هماره‌ در مقابله با جهل است‌ طاهره صفّارزاده‌ شهریور 85 ________________________ 1. نفس غریزی که امر به اعمال ناشایست می‌دهد، سوره یوسف آیه 53 . 2. سوره صف‌ّ آیه 6 . 3. نفس ملامتگر، سوره قیامت آیه 2. 4. روح انسان کامل‌، سوره فجر آیه 27 . 5. سوره انعام آیه 89. ,طاهره صفارزاده,پیامی برای پاپ‌,منتخب اشعار "در عصر ما طوفان و سیل‌ در تابستان‌ آتش‌فشان‌ در زمستان‌ و زلزله‌ در تمام فصول‌ گردشگران جهانی هستند بی پاسپورت و بلیط به هر دیار غریبه‌ سر زده‌ پا می‌نهند آنها از اشتیاق موزه به دورند در فکر هدیه و سوغات نیستند سودای عکس و فیلم در سرشان نیست‌ این گردشگران‌ نذیرهای زمانند با بانگ ظاهر هشدار می‌دهند پروایی از ""شنود"" ندارند طوفان و باد بنیاد خانه‌ها را برهم زده است‌ پرونده‌ای‌ از این گروه تخریب‌ در دستگاه قضایی منتظر حکم نیست‌ در فن رشوه و رانت‌ وارد نمی‌شوند آنها نوادگان قهر زمان هستند اجدادشان‌ طوفان نوح‌ ابر آتشبار باد صرصر سایه‌ی آتش‌خیز صاعقه‌ صاعقه‌ صاعقه‌ تاریخ‌های کفر و ستم را ممهور کرده‌اند1 ستم‌زده‌ها هم‌ در خیمه‌گاه امان نیستند آتش که می‌رسد خشک و تر همه را با هم می‌سوزاند گردشگران‌ سوارکارهای شتابند در طَی‌ّ ارض‌ بر سرعت سلیمان‌ پیشی گرفته‌اند سقوط هم از عوامل آنهاست‌ سقوط بهمن‌ سقوط طیّاره‌ سقوط انسان‌ سقوط ارزش‌ها و آخرین زمان‌ عصر فتنه‌ عصر رواج تقلّب‌ عصر دروغ و تبهکاری‌ عصر قساوت انسان‌ عصر حکومت اَمّاره است‌ همو که‌ آزاد آفریده‌شدگان را در کارخانه‌ی فرمانش‌ به بردگان سلطه‌ی ناحق‌ تبدیل می‌کند □ گردشگران همه جمعند در صنعت ستمکاری‌ بمب و موشک هم‌ با جلوه‌های تجاری‌ به کار گردش‌ به کار آدمخواری مشغولند جایی برای زندگی امن‌ زندگی صادقانه نیست‌ در عصر آخرین‌ جسم نیمه‌جان زمین‌ در انتظار روح زمان است‌ زمستان 82 _________________ 1- کیفرهای ذکر شده در قرآن‌ ",طاهره صفارزاده,گردشگران جهانی‌,منتخب اشعار